از سیاستنامه عوام
تا این زمان هنوز انتشار این ماده بنیانکن از طرف دشمن در این مملکت حمایت میشد، باین صورت که نه تنها اعلاترین آن بنازلترین قیمت بطور آزاد در اختیار همگان قرار میگرفت، بلکه دولتها خود نیز مشوق مردم میشدند که سوخته آنرا به دو برابر قیمت خود تریاک خریداری میکردند و همین باعث بود که غیر تریاکیها نیز تریاکی بشوند، چه سوخته هر حقه بطور تقریبی وجوه مصرفی تریاکشان را تأمین مینمود، مخصوصا قهوهچیها که چون سوخته حقهها نصیب خودشان میگردید هرچه زیادتر باعث و محرک مصرف آن میشدند.
در حقههای سیاسی از پیرمردها بود که میگفتند یکی از پلتیکهای انگلیسیها در هندوستان آن بود که پسران زیبارو را برده با دستوراتی در اختیار راجهها و بزرگان میگذاردند و چون پسران مورد آزار بیحد هندیان واقع میشوند بصدا درآمده که از بس بما سپوخته چیزی برایمان باقی نگذاردهاند و سرکردهشان با درجه و انعام استمالتشان نموده میپرسد، آیا آنرا که فرو برده خارج نموده یا بجا گذاردهاند؟ و چون میگویند البته که نمیتوانسته بجا نهاده خارج کردهاند، میگوید و اما، ما با این خدمت شما چنانشان درسپوختهایم که بیرون آوردنی نمیباشد! و برای ما که میگفتند تریاک تجویز شده بود!
همچنین درباره سیاست اجنبی در مملکت تا آن حد مردم آزموده بآن روشن بودند که
ص: 257
تاجر فروشندهی تریاک که بر روی تخت خود نشسته، خریدار انگلیسیاش نظاره مالیدن ولول کردن تریاکهای خریداری کردهی خود میکند! و بستههای روی زمین مشتیهای تریاک میباشد که برای صدور به خارج آماده شده است.
ص: 258
تجارت و سیاست تریاک با مشتریان انگلیسی! در حالی که کارگران برایشان تریاک مالیده بصورت گلوله و لول درمیآورند.
ص: 259
حتی از کارهای پسندیدهی مانند ارزانی، فراوانی نان و گوشت و ارزاق هم ترسیده میگفتند این نیز از سیاست او میباشد که میخواهد مردم را با دولت مساعد ساخته، بدست همان دولت پدر مردم را درآورند و ایضا این نقل قولها از اعضای ایرانی سفارت که در حالت مستی از زیر زبان سفرای انگلیس و اطرافیان آنها کشیده پخش شده بود که چون سئوال میکنند چگونه درباره یکی کار مطلق العنانی را بجائی میرسانند که بهیچ چیز مردم از مال و جان ابقا نداشته باشند؟ جواب میدهند، اولا چون یکی از خصوصیات ایرانی مخصوصا بزرگان آن حرص مال و طمع بیپایان میباشد، هرچه زیادتر قدرت بهم زنند زیادتر حریص و متعدی میگردند و همان قدرت است که باعث جمع مال و ثروت و اندوختهی داخل و خارجشان میگردد، بخیال آنکه از آن ایشان بوده، در حالیکه در اصل و واژگونیشان متعلق بما میباشد، یعنی در کدام بانک از بانکهای دنیا پولهای خود میسپرند که زیر نظر و اختیار ما نباشد و چه از مردم و مملکتشان کنده تصاحب میکنند که بتوانند ما را از آن بیاطلاع بگذارند؟! بگذار چندی هم دلشان به قدرتی واهی و چند تعظیم و تکریم و کرنش و اسم و آوازهی توخالی خوش و چند تملق و چاپلوسی بیجا تحویل گرفته، چند زن و دختر زیادتر بغل کرده، چند سفرهی رنگینتر پهن بکنند؛
قدرت زیادتر دادنشان هم باین خاطر که هرچه فزونتر ترسناک شده، مردم اطاعتشان داشته، کار پیش ببرند و در برکناریشان هم یکنفر نماند تا دلخوشی از ایشان داشته حمایتشان کند. و چون میپرسند پس چگونه چنین نوکران مفیدی را تا آخر تقویت نکرده نگاهداری نمیکنند، جواب میشنوند گمان نمیرود شرط عقل باشد درختی که میوهاش تمام شده باغبان آنرا نگاهداشته جایش درخت آماده ببار ننشاند و لیموئی را که کسی آبش را مکید پوستش را بدور نیندازد!
باری پس از رواج و عمومیت دادن تریاک کمکم داد و ستد آن به انحصار دولت درآمد که آزادش را (بیبند) و دولتیاش را (با بند یا با باندرول) میگفتند که مارک اداره باندرول را در کاغذی باریک در طول لولهای تریاک میچسباندند و قیمت آن تا قبل از غدغن که در اوائل سلطنت رضاشاه صورت گرفت هر سیر (هفتاد و پنج گرم) شش تا هفت قران به نسبت خالص بودن، نبودن آن بود و باندرولدار آن هر لول چهار مثقالی، دو ریال (دو قران و دهشاهی) که هر (سیر) آن معادل یک تومان بود بفروش میرسید. ماده و متاعی که هم تأمین
ص: 260
سیاست خارجی نموده، هم اسباب بهانهای برای بگیر و ببندهای داخلی که هر بدنوا و مخالف را بتوانند با آن دستگیر و سرکوب بکنند و بعد از تهمت بابیگری بهترین وسیله تهمتی که میتوانست شامل حال بشود.
و اما از نظر جنس، در خوبی و بدی و خالص بودن، نبودن هم علائم خوبی و خالصیاش این بود که رنگش زرد چهره مایل به زعفرانی باشد و در آب زود حل شود و در آتش زود به اشتعال درآید و در آفتاب زود نرم بشود و دارای بوی کشش خوش بوده به حقه روان برود، و غیر خالص و تقلبی آن هم که بعدها در سختگیری تریاک جهت ترک آن بعمل آمد تریاکهائی بود که به آنها مواد و داروهائی بنام (بزر البنج) و شیره انگور یا خرما و (ریشه لفاح) و (آنتپرین) و امثال آن مخلوط میکردند. و از فواید استعماری و استثماریش؛ سستی و بیحالی، بیفکری و بیخیالی و تنبلی، بیتصمیمی و بیارادگی، گوشهگیری و انزوا، عدم تحرک و فعالیت و نشاط، فرار از هر گونه مسئولیت و مشغله، ترس از هر گونه درگیری و دردسر، رکود و خمود و جمود، و در غایت ابتلاء به بیماری بیدرمان اعتیاد، در عوارض از کارافتادگی و بیخاصیتی و بسا مضار بنیانکن دیگر، قشون بیخرج و ضرری که باعث از میان بردن همت و تعصب و شرف و مردی و مردانگی و غیرت و غرور گردیده لقمهی تسلط و بلعشان آماده بکند.
و از برای درماندگان و راه از همه سو بستهشدگان چارهسازی! که سه نخود آن خورده، رو به قبله دراز کشیده خود خلاص بکنند و چاره آن جهت رهائی این که، اگر قبل از دو ساعت به او برسند شیر دمادم که بنوشانند و به استفراغش وادارند. شیرش نوشانیده بدوانند، یا بکولش گرفته دویده منقلبش نمایند. پر مرغ در گلویش خلانده به قیاش بیاورند.
نگونسارش کرده مانند مشک دوغ حرکتش دهند و بهر صورت محتویات شکمش خارج گردانند.
و برای جلوگیری از هوش و به خواب رفتنش آب سرد به سر و رویش پاشیده، در حالت امکان در آب سردش اندازند. سیلی و کتکش بزنند، و اگر تازه خورده بیخویشتن نشده بود این که پیالهای نجاست از مبال در آب حل کرده به حلقش بکنند، در این خاصیت که چون بهوش بود و میتوانست دیده استشمام بکند، وجهه و بوی عفن آن موجب تهوع و دگرگونیاش گردیده استفراغ مینمود و همین استفراغ هم بود که رافع خطر تریاک خورده
ص: 261
در سنه 1326 شمسی که دولت بطور رسمی خرید و فروش تریاک را خود بدست گرفته خرید و فروش آزاد آنرا غدغن نموده، به ادارهاش نام (اداره تحدید تریاک) گرفت. تریاکی که در عمر هفتاد و هفت ساله این نگارنده خرید و فروش و معاملهاش بنا به مصلحت بارها غدغن و آزاد شده تا بعد چه بشود؟!
ص: 262
اداره تحدید تریاک با تریاکهائی که بروی تختهها کشیده برای لول کردن آفتاب میدهند.
ص: 263
معلوم شده بود، تا بعدها که (پرمنگنات) و رودهشوی آمده معالجهاش صور دیگر به خود گرفت.
از جمله ماجراسازیهائی که در عهد سید ضیاء (محلل رضاشاه!) برای سرگرمی مردم صورت گرفت یکی هم تکلیف به ترک و غدغن تریاک بود، طبق عادت هر ابتدای اجرای قوانین با شدت و غلظت و توپ و تشر و سختگیری تمام، در برچیدن منقلها از قهوهخانهها و دکانها و حبس و جریمه برای غیر معتادین و برای معتادین تهیه چند مکان به اسم دار العلاجی در نقاط مختلف شهر دایر شد که معتادین مراجعه و تریاک تعیین شدهشان را که بلیط مانندی در حکم کپن بود دریافت و در همان محل کشیده خارج بشوند. که یکی از آن اماکن خانهای در خیابان مولوی مقابل باغ فردوس بود که گشوده نشده بسته شده وضع به حال اول باز گردید. قانون و تصویبنامهای از قوانین که طبق روال سنتی با حکومتها آمده با رفتنشان فراموش میشدند، و اینها قیاساتی بود که میان وضع و حال تریاکی و عرقخور گرفته شده بود:
تریاکی هرچه زیاد بکشد میگوید کم میکشم، و عرقخور هرچه کم بخورد میگوید زیاد خوردهام.
تریاکی از شنیدن نسبت خود به تریاکی بودن اظهار نفرت نموده فرار میکند، و عرقخور به آن افتخار میکند.
تریاکی لئیم و چشم تنگ میشود، عرقخور سخی و دست و دلباز میشود.
تریاکی مظلوم و نرم و متواضع و بزدل میشود، عرقخور جسور و شریر و شجاع میشود.
تریاکی سست و تنبل و کند میشود، عرقخور پرتحرک و تند و زرنگ میشود.
تریاکی لاغر و زرد میشود، عرقخور فربه و سرخ میشود.
تریاکی لاابالی و خونسرد و بیخیال میشود، عرقخور کاری و غیرتی و متعصب میشود.
تریاکی به سکته و مرگ مفاجا دچار نمیشود، عرقخور میشود.
تریاکی عمرش دراز میشود، عرقخور عمرش کوتاه میشود.
تریاکی پرموی و خوش سر و زلف میشود، عرقخور بیموی و طاس و کچل میشود.
ص: 264
تریاکی دچار بیماری قند و خون و جنون نمیشود، عرقخور میشود.
تریاکی مویش دیر سفید میشود، عرقخور مویش زود سفید میشود.
تریاکی منزوی و بیحال و بیخیال میشود، عرقخور پرجوش و اجتماعی و فعال میشود.
تریاکی افتاده و صبور و بردبار میشود عرقخور شتابزده و ناصبور میشود.
تریاکی حرف میزند، عرقخور عمل میکند.
کسبه بازار عباسآباد
بازار عباسآباد دنباله بازار بزازها و بازار امامزاده زید و بازار امیر بود و از سه راه بازار خیاطها شروع شده، به بازارچه حاج قاسم میرسید، بازاری از خلوتترین سرپوشیدههای داد و ستد، که کسبه مهم آنرا دو سه سمسار کممایه و چند فرشفروش کمبضاعت تشکیل میدادند و بقیه دکاکینش در اختیار مشتی خرده کاسب متفرقه، مانند کفاش و قناد و نانوا و صابونفروش و بقال و سلمانی بود که خرج معاش خود بزحمت تحصیل میکردند، از آن جمله بود حبیب سلمانی سابق الذکر (ابراهیم شلی) دسته مطربها که از فرط کسادی کسر خرج را از آن راه تحصیل مینمود.
ص: 265
طب و طبابت
الاغ الحکما!
از جمله سکنه سرشناس این بازار (حکیم طالقانی) بود که نسخهی بیماران را با استخاره مینوشت و این همان طالقانی طبیب معالج ولیعهد بود که در عمارت ناهارخوری قصر گلستان ذکرش گذشت و دیگر (علاء الحکما) طبیبی از اهالی آذربایجان که پس از مراجعت چند سالهاش از فرنگ طب قدیم را با طب جدید مخلوط ساخته از آن چیزی شلمشوربای نه این و نه آن درآورده نسخهی مختلط مینوشت. ترک بداخلاق متکبری که بعضی طبابتش را هم قبول نداشته (الاغ الحکما) یش میگفتند و باین لقب زیادتر شهرت یافته بود، اما با همه کم اطلاعی و تندخوئی، حق العلاجش را هم از همه گرانتر، یعنی برای دفعهی اول (دو قران) و برای دفعات بعد یکقران معلوم کرده بود، در حالیکه هنوز اطبای بهتر از آن از دهشاهی، یکقران زیادتر نگرفته بعضیها را هم مجانی نگاه میکردند.
از دیگر صفات ناپسندش اینکه حق العلاج خود را قبلا دریافت مینمود که اگر بیماری نداشته باشد خودش را معطل نکرده نسخه برایش ننویسد، که تنها همه (باد و بنه) و (اهنّ و تلبّ) ش از آن جهت بود که تصدیقی از فرانسه آورده قاب کرده، رویه مبلهای اطاق انتظارش را سفید کشیده بود و اسم چند حب و قرص فرنگی از بر نموده بود.
ص: 266
طبابت در آنزمان هنوز طبق طبابت نظر قدما از شناخت اخلاط چهارگانه و علاج به ضد انجام میگرفت و سادهترین و طبیعیترین طبابت بود که قرون متمادی تأیید شده بود، باین معنا که اگر سرخی چشم و روی و زبان و پوست و مانند آن در بیمار مشاهده میشد آنرا دلیل غلبه (خون) بمعنی فشار حرارت و رطوبت میدانستند، و اگر زردی و کدورت عارض گردیده بود آنرا از (صفرا) یعنی گرمی و خشکی، و اگر سفیدی و رنگپریدگی و سستی و مثل آن دیده میشد آنرا از زیاد شدن (بلغم) یعنی آب بدن و برودت و هر گاه تیرگی چهره و خشکی پوست و مدفوع و خیالات فاسد نمودار بود آنرا از (سودا) یعنی خشکی و یبوست میدانستند و هر یک را علاج به ضد خود، باین صورت که خون را با کم کردن و فرونشاندن با ترشیها مانند دوغ و آبغوره و آب لیمو ترش درمان میکردند و صفرا را با خورانیدن رطوبتیها و خنکیها مانند آب هندوانه و عناب و شیر خشت و کدو و مغز خیار و امثالهم، و بلغم را با گرمیها و خشکها امثال زنجبیل و زیره و عسل و دارچین و سودا را با گرمیهای مرطوب مانند خربزه و انجیر و داروهائی که در خاصیت آنها باشد معالجه میکردند و این دستور جامعی برای شناخت امراض از هر قسم از موی سر تا ناخن پا بود که نه تنها ملاک معالجات اطبا بشمار میآمد، بلکه هر کس با اطلاع از آن میتوانست طبیب خود بوده، چندانکه اخلاط چهارگانه را بشناسد خویش را در بسیاری امراض درمان نماید و بعد از آن پیرزنان و سالخوردگان هر خانواده بودند که با همان علائم اربعه امراض را شناخته با گل و گیاههای معلوم و خوراکیهای در دسترس و بکار بردن سردی در گرمی و گرمی در سردی اطرافیان را علاج میکردند.
دیگر تشخیص امراض درونی مانند غمها و گرفتگیها و بیحوصلگیها و امثال آن بود که آنرا مقدمه مرض دانسته یا به تقدم آن که وضع مریض در اوقات و ایام گذشته به چه سان بوده توجه کرده پی میبردند، مثلا اگر کسی دچار فکر و جنون گردیده بود آنرا از محرومیت یا تعلق به کس و چیزی میدانستند که امراض عرضی را سببی میگفتند که روح حیوانی دچار بیماری گردیده بود و دستور آن بود که به استمالت و دلجوئی بیمار برآمده او را به تعلق و خواسته خود رسانیده یا بطریقی منصرف نمایند و در ابتلائات قلب و ریه و کبد مانند سل و دق و سنگینی و گرفتگی قلب همه را در خلل روح طبیعی جستجو کرده که باید بیمار را از اغذیه ضعیف و نامناسب و هوا و مکان و مصاحب ناجنس و هول و ترس و صدمات جسمی و
ص: 267
روحی برکنار بدارند و روح طبیعی وی را تقویت کرده او را از هر جهت در آرامش خاطر و آسایش بدن و شادکامی و شادخواری بدارند. و هر آینه خلل در ارکان وجودی مریض بهمرسیده، تبهای ناشناخته به او رو آورده، ضعف و ناتوانیی او را رو به ازدیاد مییافتند، منشأ آنرا از رسیدن صدمه به روح نفسانی و مانند آن از قبیل خسارت و ضرر و زیان و از دست دادن عزیز و مثل آن جستجو کرده، قیام به ضد نموده، متوسل بحیلههای امیدوارکننده و وسائل آرامکننده میشدند که مؤثر میافتاد.
دیگر از عقاید ایشان بود که ایرانی باید در معالجات خود رجوع بداروهای ایرانی نماید چنانچه بوعلی سینا این نظریه را که اهل هر دیار باید با داروهای همان دیار درمان شوند قطعیت داده بود و با هر تبلیغ و توصیف که از جانب فروشندگان داروهای خارجی بعمل میآمد بشدت با آن مبارزه نموده، از مصرف آن خودداری میکردند و چنین استدلال داشتند که گل و گیاه و دانه و ریشه، چنانچه برخلاف جهت هم تجویز شده مفید فایدهای نبوده باشد دارای زیانی نخواهد بود، در حالیکه داروهای معدنی و غیر طبیعی جوهری فرنگی چنانچه مخالف مرض مصرف شود دارای مضرات زیاد و چه بسا که کشنده میباشد، و عقیدهای محکم همگانی که کافر و فرنگی، دوست مسلمان و اجنبی نخواهد بود و این نیست که میخواهد با آوردن این داروها که مردم را با فایده سریع بعضی از آنها گول بزند، امراض و بلایای دیگر برای مردم بیاورد و با عادت دادن مردم بداروهای خود ریشه طب ایرانی و دواهای ایرانی را براندازد و با تنبل کردن مردم به داروهای سهل الوصول نوعی تجارت برای خویش دست و پا کند و یک شاهی گل بنفشه، گل گاوزبان را گرد کرده، شیره کشیده، در شیشه و قوطی کرده بچندین برابر بفروش برساند و برای دوا، درمان هم ما را محتاج بخود بکند.
دیگر قاعده و قانونی داشتند که هر عضو علیل را با خوردن همان عضو از اعضای حیوانات چرنده و پرنده مداوا میکردند، باین دستور که در ناتوانیهای مغز مانند خستگی فکر و عدم حافظه و کم حوصلگی و نارسائیهای اندیشه، مغز سر گوسفند و مغز سر گنجشک زیاد خورده، غذای سهگانه خود را از آن میساختند، باین قانون که در ضعف و درد و امراض قلب کباب دل میخوردند و در امراض جگر، جگر و عصاره آن و در امراض کلیه (قلوه) و گرد پوست آن و در ناتوانیهای جنسی و امور شهوانی و گرده و مثانه کباب فیله و
ص: 268
راسته و دنبلان و در دردهای داخلی امعا و احشاء و معده و روده و محتویات پوست کوبیده سنگدان مرغ و اندرون گوسفند، مانند شکمبه و شیردان و آب پخته آنها را دستور میدادند، که این نیز دستور اطبای قدیم بود که هر عضو با بکار بردن همان عضو باید معالجه بشود.
دیگر بتجربه دریافته بودند که هر چیز ترش بیطعم بیمزه مانند سرکه و آبغوره و کدو و خیار، سرد و مرطوب و هر چیز تند و شور و تلخ و شیرین، گرم و خشک میباشد که در انواع اغذیه، اشربهی بیمار رعایت نموده، در گرمیها از نوع اول و در سردیها از اصناف دوم تکلیف میکردند، و این دستور جامع بلکه حکیمی سرخانه در تمام بیماریها و نقاهتها بود که هر گاه در اندام مریض یا سالم جوش و کورک و دملی ظاهر میشد که رنگش به سرخی میگرائید و موضعش از سایر بدن گرمتر مینمود، یا سوزش در بینی و سینه و گلو احساس مینمود آنرا از غلبه گرمی میدانستند که آب هندوانه و آلو خیس کرده و مغز خیار و آب عناب و قلیه کدو و آش عدس و مانند آن میدادند و هر گاه عکس حرارت یعنی رطوبت غلبه کرده بود که بیحالی چشم و سستی اعضا و دست و پا و طپش قلب و ترس و آب از دهان رفتن و لمس و فلج و مانند آن بروز مینمود، امثال خرما و انجیر و مغز گردو و زعفران و دارچین و پسته و عرق نعنا و عرق بیدمشک و گلاب چارهاش بود، یعنی همان خوراکیهای روزمره در دسترس و تشخیصی که سینه بسینه از پدران و مادران بفرزندان رسیده، غائله خاتمه پذیرفته، با یکی دو روز ادامه بر دستور، بیمار براه میافتاد، دستوراتی که با آن هشتاد، نود، صد، بلکه بیشتر سال عمر کرده سر و کارشان بخانه طبیب و دوافروش نمیافتاد، بدلیل اینکه همان چند طبیب انگشتشماری هم که در شهر بودند و شاید تعدادشان در عدد انگشتان دستها تجاوز نمینمود، همواره بیکار نشسته چرت میزدند.
طبیب فرنگی
بعد از علاء الحکما طبیب فرنگ دیدهی تازهای هم در کوچهی (بادگیر امین الدوله)
ص: 269
محکمه باز کرده بود که او هم با دو سال لگن خالی کردن در مریضخانههای فرنگستان گوئی از دماغ فیل افتاده بود که چون فرزندانش فعلا مصادر مشاغل بزرگ و از اطباء پولدار صاحب نفوذ میباشند جرأتم یاری بردن نامش نکرده به همان (طبیب فرنگی) اکتفا میکنم.
محکمه او مرکب بود از هشتی نیمدایرهای مشرف بشارع با تابلوی از کاشی که ببالای خانهاش جاسازی شده، روی آن (.......) نوشته شده بود و در ورودی از آن باطاق انتظار با مبلهای نرم وسیع رویه کشیده و میزهای عسلی و زیر سیگاریهای متعدد و تابلوهای جوراجور (نظافت و سکوت را رعایت نمائید)، (اخ و تف نیندازید)، (خاکستر چپق و سیگار را در زیر سیگاری بریزید) و انواع عکسهای اسکلت و تشریح اندرون و رگ و پی و غضروف و عظام و ماسکههای اجتماع طبیبان خارجی بر گرد بیمار با روپوشهای سفید و تابلو قاب گرفتهی قسمنامه سقراط، و نوکری سفید پوشیده بر روی صندلی کنار اطاق برای نگاه داشتن نوبت و دخول و خروج بیمارانی که اکثرشان (پردار) یعنی از خود و اطرافیانشان بوده دخول و خروجشان میداد و اطاق معاینهای با فرش قالی و میزی دو طرف کشودار دور پوشیده از چوب گردوی منبّت کاری لاک الکلی، با دوات جاقلمیدار بلور و چند قلم فرانسه و قلمی از پر قاز در دوات دیگر و جاکاغذی و دسته نسخهای چاپی «که تا آنزمان مرسوم نبود و روی همان کاغذهای معمولی باندازه سه چهار انگشت نوشته میشد» و با قطعه بلوری که رویش برای جلوگیری شدن از بهم ریختن گذاشته شده بود و گوشی قلبی که فقط در محکمه او دیده میشد و درجهی تبی که در شیشه الکل گذاشته شده بود و چند اسباب و ابزار ریز و درشت برّاق و چند شیشه مار و عقرب و جنین مرده در شیشههای دهانگشاد الکل در قفسهی دمچشم، با تصدیق (گواهینامه) های قاب کرده بزرگ و کوچک از مدرسه دارالفنون و دانشکده طب اروپا و عکس خودش با عینک و پاپیون یقه برگردان و شمایل پدرش با نقاشی رنگ و روغن در قابی بزرگ، و قفسهای دیگر در طرفی آکنده از کتابهای کلفت و نازک فارسی و فرانسه، اضافه بر وجود خود، با قیافهای متفرعن، همراه دنیائی فیس و افاده و خشکی، با لهجه و لحنی میان دهاتی و شهری و فارسی و فرنگی که فرنگی آنرا بعد از سالها مراجعت از فرنگ هنوز برای تفاخر همچنان حفظ کرده بود و
ص: 270
کلماتی کوتاه و متقاطع و بریده بریده که مجال سؤال و جواب را از بیمار و همراهان او سلب مینمود، به انضمام شیطنت سوقات طب فرنگ در نسخهنویسی و حواله قبالهی نسخههای خود به دواخانهای معیّن با بقیّه احوالی یک دغلکارگی کامل که در جیبکنی مردم ترتیب داده بود. کارهائی بیسابقه که تا آنزمان در میان اطبا دیده نشده بود. یعنی بدعتگذار حیلهگری و بیمار لختکنی و (چاچول بازی) در کار طب که باید پایهگذاریاش بنام او ثبت بکنیم.
اطاقی داشتند و انتظاری معمولی با زمین آجری و چند صندلی و نیمکت چوبیی قهوهخانهای و عبا و قبا و عمامهای متعارف، نشسته بر روی زمین، بالای تشکچه یا پشت میزی کوتاه مانند میز چرخ خیاطی دستی و دواتی از مرکب لیقهای و قلمی نئین و نسخههائی باندازه دو تا سه انگشت پهنا و چهار پنج انگشت قد از کاغذهای کاهی ساده، بیچاپ و سرلوحه و نشانی و غیره، با پنج شاهی، دهشاهی حق العلاج که آنرا هم بعضی نداشته بجای آن نان خانگی و ماست و کشک و شیره آورده، یا دعاثنا تحویل میدادند و الاغی که مواقع بیکاری با آن براه افتاده مریضهای کوچه و بازار را سرپائی و مجانی نسخه داده، یا سر مریض میرفتند.
اکنون این آقای طبیب یا (حکیم فرنگی) با این سر و وضع آمده طبابت میکرد اما با همه دلالهائی که فرستاده برایش تبلیغ میکردند که کمتر کسی جرأت قدم گذاشتن بخانهاش مینمود، لاکن او که درس تقلب در فرنگستان خوانده عقل مردم مخصوصا طبقه پولدار را به چشم و گوش و بزک و صورت ظاهر نه به شعورشان دریافته بود چاره خلوتی دکان را در آن دید که اولا برای ملاقات و ویزیت وقت قبلی با طول مدت چند روزه و زیادتر و حق المعاینه را برای مرتبه اول چهار قران و برای دفعات بعد دو قران یعنی حتی دو برابر نرخ علاء الحکمای گرانفروش و حق القدم معاینه بالینی (سر مریض) رایکتومان که مبلغ قابل توجهی بود نوشته تابلو نموده بود که توانست مشتریانی را از همان طریقه بدور خود جمع بکند، در حالیکه افراد معمولی با یک بار معاینه کنار کشیده بازیگریاش در مییافتند، و بعضی از ایشان که نسخهی طبیب پولپرست را نتیجه بخش ندانسته، در این نظر که بجای روی درد
ص: 271
مریض روی جیب و پول مریض فکر میکنند و مثل آن که درست هم میگفتند که کمتر از این جماعت کسی بود که از طبابت و نسخههای او اظهار رضایت نموده وصف حذاقت او بکند، مگر بواسیریهایشان که دوایش دردشان ساکن مینمود. روغنی که خود ساخته، نسخه نمینوشت و میگفتند حتما خودش بواسیری میباشد که برای خودش پیدا کرده است و هر قوطی کوچک آنرا دو تومان پول میگرفت.
دکتر فرنگیهائی که بدعت بست و بند با دواخانهها را که هم نسخههایشان در دواخانهای معلوم پیچیده شود باید از ایشان بدانیم و اشعار زیر که برایشان ساخته شده بود!
تیغ مهلک دکتر کلنیک ما آقا فکلآنکه طرح نو به حکمت در عمل آورده است
شب، اجل میگفت بهر بردن جان مریضهر کجا رفتم بدیدم دکتر آنرا برده است
**
ملک الموت رفت پیش خداگفت سبحان رَبی الاعلا
یک حکیمی است در محلهی مامن یکی جان بگیرم او صد تا
یا به او کار دیگری بسپاریا بمن کار دیگری فرما
حاج ملا آخوند حکیم
نقطه مقابل یکی دو دکتر گذشته بقیه اطبای خودمانی منجمله (حاج ملا آخوند) حکیم بود که او نیز مانند حکیم طالقانی نسخههایش را با استخاره مینوشت، باین صورت که تا استخاره خوب نمیآمد نسخه بدست مریض نمیداد، اگر چه چندین نسخه عوض کرده باشد و چون در نتیجه همه استخارههایش بد میآمد او را جواب کرده میگفت دوایش دست او نمیباشد و او را پیش حکیم دیگر میفرستاد، چه معتقد بود صحت و مرض بدست پروردگار بوده، که طبیب فقط وسیله و اسباب علاج میباشد و دلیلش هم این بود که فقرا و نیازمندان در بیقوتی و بیغذائی و عدم حفظ الصحه و سرما و گرما و صدها نوع آلودگی محیط و زندگی بسر میبرند، مخصوصا اطفال آنها که صبح تا شب در گل و لای و لجن و کثافات غوطه میخورند و خیلی هم نیرومندتر و سلامتتر از اطفال اغنیا میباشند و کمتر احتیاج بطبیب و دارو پیدا میکنند، بلکه بعضی اصلا پیدا نمیکنند، و دیگر اگر در دارو اثر ذاتی بود آن اثر را باید همه وقت و همه هنگام داشته باشد، در حالیکه تا پیمانه کسی پر نشده اثر مینماید و چون پر شود بهترین دواها بیاثر میشود، بلکه نتیجه معکوس میبخشد.
ص: 272
درباره دواهای فرنگی هم نظر نامساعد داشت و میگفت طبع بشر تنبل و تنپرور میباشد که خوردن یک قرص را به جوشاندن و تهیه چند قلم دارو ترجیح میدهد که فرنگیها هم از همین خصوصیّت استفاده کردهاند و چندی نمیگذرد که اندکاندک داروها و گل و گیاههای شناخته شده جای خود را به ادویه نامعلوم بستهبندی شده میدهد که هر زمان رنگ عوض میکند، تا بجائی که خاصیتشان نه تنها بر اطبا بلکه برای سازندگان آنها هم مجهول شده فقط جنبه تجارت پیدا میکند و آنزمان است که چون خاصیت دوا بر طبیب مبهم میماند، ناگزیر نسخههای او هم با تردید و بیاطمینانی نوشته میشود و بالطبع نیز چون نسخههایش در تحت تأثیر گفتههای سازنده خارجی قرار میگیرد، دیگر برایش علم و طب و تشخیص نظری که اصل طب و حکمت میباشد باقی نمیماند و بمرور از آن بیگانه و بیگانهتر شده، تا آنجا که بدون راهنمائی خارجی بصورت کوری درمیآید که دانه جوی را در میان خرمنی گندم جستجو بکند.
این ملا آخوند، طبیبی بود که اگر همان دهشاهی دو عباسی را هم نمیدادند نمیگرفت یعنی اصولا توجهی بدست بیمار نداشت که چیزی کنار تشکچهاش گذاشته یا نگذارد، که گاهی پولهای حق العلاجش تا آخر وقت محکمهاش فال فال در کنار تشکچهاش که کم و زیاد گذاشته شده بود دیده میشد که اعتنائی بآنها ننموده حواسش جمع مریضهایش شده بود، و از دیگر کارهایش عقیدهاش در تفأل و تطیّر مخصوصا در نسخه نوشتن بود که چون بیمار از دهانش در میآمد که مثلا گمان نمیکند خوب شود و یا آیا با این دوا خوب میشود یا نه، و یا عطسهای میآمد، از آن که آری و نه و صبر آمده بود نسخه را پاره مینمود و در عیادت بیماران خارج از محکمه، چنانچه براه میافتاد و کسی جلو خرش را گرفته از او سؤال و پرسشی از این قبیل میکرد که کجا میرود؟ و به چه کار میرود و یا تابوت و نعش و تعزیهای میدید سر خر را برگردانده، میگفت امری که در آن چرا و چون و برای چه و مثل آن و گریه و عزا و بدحالی باشد خیر نمیکند، و اگر سلامش کرده، یا (اوقر بخیر) ش میگفتند و یا لوطی عنتری و خنده و شوخی و مانند آن مینگریست دلگرم شده با قوت قلب حرکت مینمود، و دیگر عمل انسانیش در معاینه نسخهنویسیاش در خارج از خانه و محکمه بود که هفتهای دوبار سوار خرش شده اطراف محله تردد مینمود که هر آینه کسی تنگدست باشد و قدرت آمدن به محکمه و حق العلاج نداشته باشد خجالت نکشیده سرپائی که بیرون خانه را به پول نگرفتن شناخته
ص: 273
شده بود علاج بشود، و دیگر دستورش به عطار نسخهپیچش که نسخهی بینوایان، یعنی نسخههائی که بالایش علامت (هو الحکیم) گذاشته خودش حق ویزیت نگرفته بود بیپول پیچیده بحساب او منظور بکند. رحمت اللّه علیه.
چنانچه گفته شد بجز چند تن طبیب فرنگ دیدهی حیلهگری آموخته بقیه همان حاج ملا آخوند بودند که با مردم کمال عطوفت را داشته شب و روز خویش را وقف آنان میکردند، که متقابلا نیز مردم هم ایشان را از خود و خود را از ایشان و فرشتگان رحمتیشان میدانستند که نهایت محبت و احترام را دربارهشان مبذول میداشتند، باین معنا که اگر عقد و عروسیای بود اول دعوتی که بعمل میآمد از طبیب محله بعمل میآمد و در مهمانیها با حرمتترین مهمان طبیب بود که بر صدر مجلسش مینشاندند و در هر مناسبت طبیب بود که باید رابطه خود را با او برقرار داشته، در اعیاد به دست بوسش رفته، اگر خدمتی داشته باشد، به انجام رسانیده، در حضور و غیاب از او سپاس گفته دعاگویش بوده باشند، اضافه بر قدردانیهای مادی مانند فرستادن هدایا از قبیل، کشک و ماست و پنیر و روغن و عسل و شیره و آرد و گوسفند و قوارههای قبائی و عبائی و گیوه و قدک و برک که در هر رفع نقاهت و بروز صحت، وقت و بیوقت در دست اشخاص که به پیشکش در اطاق انتظارهایشان همراه آورده بودند. رفتار متقابل که صداقت محبت و یگانگی و تربیت قدردانی از محبت و (چراغ از بهر تاریکی نگهدار) شان را میرساند.
دواهای وقفی
بعد از آنها عطارها و نسخهپیچها بودند که در امراض و ابتلائات با اطلاعاتی که از کسب داروفروشی خود و نسخههای اطبا بدست آورده بودند به معالجه مردم میپرداختند و پس از آنها هم مردم خیّر گوشه و کنار هر کوچه و محله بودند که اگر عطارها دو سه شاهیای دریافت میکردند آنها آن دو سه شاهی را هم نگرفته مجانا طبابت کرده دواهایشان را هم بلاعوض که از پدران و اجدادشان نسخه بآنها ارث رسیده وقف و سفارش شده در وصایا مکلف به تفویض بمردم شده بودند میدادند و از آن جمله بود: روغنها و ضمادها و شیافهائی که برای بواسیر تهیه میکردند. روغنهائی که برای درد دست و پا و عضلات و اندام و اورام و مانند آن میساختند. مرهمهائی که جهت جراحات و ضمادهائی که برای دملها و جوشها و ریشها و
ص: 274
مثل آن میدادند. قرصها و شیافهائی که برای قولنج و یبوستهای مزمن میدادند. داروهائی که برای زخم روده و زخم معده و مثل آن میدادند روغن عقرب، روغن تخممرغ، روغن موم، مومیائی، روغن بلسان، روغن پشکل که برای بریدگیها، سوداها، جربها، درد استخوانها، زخمهای صورت و پشت گوش (رشکا)، شکستگیها میدادند. بعلاوه داروهای مقدماتی جهت شب و نصف شب که مردم دسترس به طبیب و عطار و دواخانه نداشته باشند، خانهدارهای خیرخواه که آنها را سالانه تهیه و آماده نموده، در شیشهها و قوطیهای دربسته نگهداری کرده در اختیار مردم میگذاشتند مانند: گل گاوزبان، گل بنفشه، ترنجبین، نیلوفر، گل خطمی، چهارگل، چهارتخمه، بهدانه، شکرتغاز، انجبار. و عرقهای امثال: عرق بید، عرق نعنا، عرق بیدمشک، عرق گاوزبان، چهارعرق، عرق کاسنی، گلاب، نبات، شکرسرخ، و امثال اینها که نیز مفت و بلاعوض بود که جهت جلب خیر و دعای خلق و ثواب آخرت بکار میآمد، یعنی دواهای روشن شناختهشدهی معلوم که همه کس مورد استعمال آنها را دانسته با آنها پیش خود، خود و مریض خویش را مقدمتا یا قطعا درمان مینمود، باین معنی که اگر کسی نیمه شب دچار دل درد، یا قلب درد و امثال آن شده بود اگر از سردی بود نبات آب سرد، یا نبات داغ، یا نبات و عرق نعنا، یا گل گاوزبان نبات و قند بیدمشک و مثل آن و در ثقل و رودل تنقیه گل خطمی و ترنجبین و در سرفه و سینه درد لعاب بهدانه و شکر تغار و هر درد با دوای خود او که هم درد و هم دوا معلوم همه بود علاج میگردید.
تحصیل علم طب
طب و تحصیل آن به سه صورت انجام میگرفت، نخست مطالعه و آموزش آزاد، با سر در کتابهای مربوط بآن کردن و تجربه، از طریق خود و دوستان و اطرافیان. دوم طلبهگی و زحمت استاد کشیدن و دود چراغ خوردن در مرور دستورات استاد و نوکری و شاگردی طبیب. سوم طبابت از طریق میراث که طبیبی مرده پسرش یا شاگردش بر جایش نشسته بود و به ارث بردن یا در اختیار داشتن کتاب و یادداشتهای حکیم متوفی که بهترین سند اطلاع و محکمترین گواهینامهی طبابت او بشمار میآمد.
درباره طبّ میراثی باید گفته شود پسر بزرگ هر طبیب وارث حقیقی و حقوقی او بود که بجای پدر بر مسند طبابت مینشست اگرچه اندک اطلاعی از علم پدر بدست نیاورده بود!
ص: 275
چه بسا که خود وارث هم شوق و رغبتی بآن کار نشان نمیداد اما مردم باین عقیده که پسر طبیب باید طبیب بوده باشد و چنان میپنداشتند که تمام علم پدر باو به ارث رسیده است، بطرفش که هم صاحب اطلاعات دو جانبهی خود و پدر و هم دارای حوصله و تازه نفس میباشد هجوم برده بجای پدرش مینشانیدند و همین تشویق هم بود که باعث دلگرمی او گردیده خواه ناخواه طبیب میگردید.
روی این اصل بعضی اطبا تا بعد از خود مردم را در گمراهی و خویشتن را در مسئولیت وجدان نگذاشته باشند اگر فرزند ذکور داشتند لایقترینشان را و اگر نداشتند یکی از شاگردان و نوکرانشان را در زمان حیات آموزش داده آماده میساختند، و یکی را طرف مشورتش قرار میدادند که در دشواریها از او استعانت بطلبد.
از کتابهائی که حکیم سرخودها سر در آن میکردند. (زاد المسافرین)، (طب یوسفی)، (طب اکبر)، (تحفه حکیم مؤمن)، (جنگ الادویه)، (قرابادین)، (خواص الادویه)، (طب الرضا) ... بود و چنانچه شوق و عشقی در آن کار داشتند بعضی با همه سرخودی، در اثر کوشش و کشش شبانهروزی و ممارست در اندک زمانی دارای چنان اطلاعاتی میشدند که گاهی کار را از مرحلهی طبابت گذرانده به اعجاز و کرامت رسانیده از مشاهیر میشدند و اگر بر گردنشان بار شده رغبت نداشتند با چند تشخیص و نسخهی عوضی و فرستادن به گور دورشان خلوت و فراموش میشدند.
از داستانهای اطبای موروثی قضیه مزاحآمیز زیر بود، که طبیبی پسر را پیوسته توصیه بتحصیل علم و اطلاع خود مینماید و پسر به بطالت گذرانده اعتنا نمیکند، تا طبیب بیمار شده، حال خود دگرگون میبیند و پسر را ببالین خوانده، میگوید، چه به دلخواه، چه به غیر دلخواه، مردم پس از من ترا بجای من خواهند نشانید و اینک که کار بر این روال میباشد، چه بهتر که تو هم از موقعیت استفاده کرده خود را بپای من برسانی و اکنون که فرصتهای گذشته را از دست نهادهای لااقل این راز را که از اسرار شهرت و موفقیت من میباشد امانت گرفته سرلوحه کار داشته باش، که چون ببالین بیمارت ببرند، اول به اطراف و جوانب او بنگر که چه مأکول و مشروب نامساعد در اطرافش میباشد که لامحاله چیزی هم از آن باو خوراندهاند و همانرا ملاک بیماری، یا پس افتادنش بخوان و بدان که همین غیبگوئی و تشخیص عجیب اعتقاد مردم را بتو زیاد کرده سر زبانهایت خواهد انداخت و نانت در روغن خواهد بود و
ص: 276
طولی نمیکشد که خود مردم یک کلاغت را چهل کلاغ و یک معجزت را صد معجز نموده بمقام افلاطونی و ارسطوئیت خواهند رساند، همچنین اگر مریض را به محکمهات بیاورند نخست به لب و دهان و جلو لباس و دست و آستینش نگاه بکن که از چه جنس خوردنی بآن آغشته است، همان را دلیل ناخوشیش بدان و بگو از آن بیمار شده است!
پس از چندی پدر مرده پسر بجایش مینشیند و بدنبالش برای عیادت مریضهای میآیند و چون بخانهی بیمار وارد میشود هرچه باطراف مینگرد جز پالان خری که در کناری افتاده بوده چیزی بنظرش نمیرسد و با خود میگوید هندوانه ندیدهام که بگویم سرماخوردگی داشته هندوانه خورده است، و بادیه گوشتکوبی نبوده است که بگویم رودل داشته ترید آبگوشت خورده سنگینیش کرده، شیشه و کاسه ترشیای نیست که بگویم تب داشته ترشی خورده است، پالان الاغ را هم که کسی نمیخورد، الا اینکه حتما این پالان الاغی داشته که اهل خانه آنرا کشته مصرف کردهاند و چیزی هم از آن به بیمار خوراندهاند، و با این حساب ببالین بیمار رفته پس از معاینه چشم و زبان و نبض با تبختر تمام میگوید بیماری شما را مرض صعب العلاج افتاده است از آنجا که قسمتی یا عضوی از اسباب الاغی خورده زیاد هم خورده است!
شاید تا این اواخر این داستان برای من بنده نگارنده مبالغهای بیش نمیتوانست باشد که جهت استهزای اطبای بیاطلاع ساخته شده است، اما زمانی برایم صورت حقیقت گرفت که چون با بیمار زردی یرقان گرفتهای که پاکتی لیمو سر راه خریده در بغل داشت و بنزد دکتر میرفت و من نیز با او همراهی داشتم، دکتر را دیدم که چون چشمش به لیموهای داخل پاکت افتاد پس از صغرا کبرا چیدنهای مقدماتی و طول و تفصیل و فلسفهبافیهای زیاد، مثل ملاحظهی زبان و حلق و افکندن چراغ در رگهای چشم و گوشی قلب و گذاشتن درجه و فشردن عضو عضو سینه و شکم و پهلوها و طبله زدن و فشردن اطراف شکم و چکشکاری زانوان و توزین و تشکیل پرونده، از اسم و شهرت و شغل و آدرس منزل که کجای شهر، در منطقهی اعیاننشین یا گدانشین نشسته است؟! و شمارهی تلفن و خواستن اینکه اگر شمارههای دیگر هم دارد بگوید «برای خواندن ته کیسه و درک مقام و موقعیتش که تا چه حد میتواند سود بدهد!» و نوشتن چند صورت عکس و تجزیه از ریه و سینه و خون و مدفوع و ادرار، بادی به غبغب انداخته گفت: بله! این زردی شما از جهت خوردن همین چیزها مثل
ص: 277
لیمو شیرین میباشد! زردیای که از رنگ پوست آن بشما تأثیر کرده است!
گفتم جل الخالق! آفرین باین حذاقت و دانش! البته نمیتوانستم رو در رو بگویم آقای دکتر خود لیمو شیرین مداوی و معالج رنج و تب هر نوع زردی یرقان میباشد که اصل این مرض از فشار حرارت و حدت خشکی بهم میرسد و اگر دسترسی به لیمو شیرین باشد کافی است که تنها بیمار خود را با آن درمان بکند، اما چه میتوانستم گفت که من فردی بودم عامی و بیاطلاع و او دکتر و بالاتر از آن! که چند سال پول دولت و پدر و مادر را حرام کرده، بیش از هزار قلم راه پولکنی دریافته، بعلاوه، پالان الاغ را دیده و شک نمانده که بیمار حتما (چیزی!) از الاغ خورده، لیمو شیرین در پاکت دیده شده، مریض حتما از آن خورده، یا خواهد خورد، از آنجا که رنگ پوست لیمو شیرین شبیه رنگ پوست بیمار و رنگ بیمار همرنگ لیمو شیرین میباشد، مخصوصا که پاکت آن هم زیر بغلش بوده!
دست راستیها مسهل، دست چپیها تنقیه!
دیگر از اطبای آن روز دو طبیب دیگر هم بنام (نور الحکما) و (کرچک الاطباء) بودند که اولی در (گذر یحیی خان) و دومی در (گذر زعفران باجی) طبابت مینمود. نور الحکما را ضمنا (کور الحکما) میگفتند که نگاه بصورت مریض نمینمود، از آنجهت که درویش بود و متقی و میگفت ناموس مردم از حکیم باید در امان بوده باشد، اگرچه اکثر اطبای آنروز را رسم چنین بود تا آنجا که نبض بیمار را اگر زن بود از زیر چادر میگرفتند و در دیدن چشم و زبان نیز خود مرضا صورت را پوشانده فقط زبان یا حلقه چشم را نشان میدادند.
این دو نفر هم از روی طبیعت مزاج خویش طبابت میکردند، باین صورت که چون نور الحکما را مزاجی گرم بود و هر صبح کاسهای (قدّومه، شکر) سر میکشید همه مریضهایش را به طبیعت خودش دانسته شیر خشت و قدومه و آب اسفرزه و گشنیز و آب عدس و مثل آن مینوشت و دومی یعنی (میرزا رحیم- کرچک الاطبا) را از آنجا که مزاجی سرد بود و از روغن کرچک فایده دیده بود، همه را امالهی روغن کرچک و جوشاندهی روغن کرچک و ضماد روغن کرچک و مسهل سنا و آش کبوتر و گنجشک و عسل و نخود آب زیره و زعفران دستور میداد و از این جهت که نسخههایش خالی از کرچک نبود به کرچک الاطبا مشهور شده بود. در این معنی که اگر گرم مزاج پیش نور الحکما میرفت
ص: 278
بهبود یافته اگر سرد مزاج رفته بود رو به بدحالتری مینهاد و همچنین (میرزا رحیم) که اگر گرم مزاج به او مراجعه کرده بود فایده دیده سرد مزاج، فنافی اللّه میگردید. از اینجهت مرضای هر کدام خودبخود معلوم شده آنهائی بودند که طبیعت مطابق داشتند یعنی گرم مزاجها پیش نور الحکما و سرد مزاجها پیش میرزا رحیم میرفتند، مگر ناشناسها که ندانسته بیگدار به آب میزدند.
نور الحکما را میگفتند روزی حال و حوصله نداشته با اهل و عیال بگو مگویش شده بوده نمیخواسته کسی را بپذیرد و چون به اطاق انتظار وارد شده آنرا مملو از مریض مینگرد میگوید (امروز دست راستیها مسهل دارند و دست چپیها تنقیه) و باز میگردد.
دیگر از مسائل مربوط به طب آنروز، آنکه غیر از جراحان که عمل بریدن و دریدن را داشتند و کحالها که مداوای چشم میکردند، بقیه طبیب عمومی بودند که برای از سر تا پا نسخه میدادند، یعنی مریض گوش و حلق و بینی نزد همان طبیب میرفت که شکم دردی و تنگ نفسی و روده پیچخوردهای مراجعه مینمود و پادردی و ورم بیضهای و نقرسی و سیفلیسی و سوزاکی پیش همان حکیمی که سلسینهای و استسقائی و جوع البقری و سرسامی و اختلال حواسی رجوع کرده بود، و از عجایب و امور غیر قابل قبول برای مردم آنکه طبیبی نام تخصص داشته یعنی از دردی اطلاع داشته از دردی نداشته باشد و همچنین از اهانتهای بزرگ به طبیب بود که در معالجهای او را قبول داشته در معالجهای نداشته باشند و نام تخصص و متخصص و مخصوص و مثل آن بر روی طبیب چنان بود که به معماری عمله یا شاگرد بنا بگویند و واقعیتی را هم استدلال میکردند که معماری که از قسمتی از بنا اطلاع داشته از قسمتی نداشته باشد پا از عملهگی فراتر ننهاده باشد که عمله یا شاگرد بنا نیز در کار بنائی مطلع از کاری و از بقیه بیاطلاع میباشد و بدن را خود ساختمان میخواندند که هر آینه درز و ترکی در طبقه چهارم آن ظاهر شده باشد ممکن است عیب از زیرزمین و یکی از جرز و ستونها یا نشت آب و یا ریزش طوقهی چاه باشد که باید معمار برای شناخت و رفع عیب آن از کل و جزء ساختمان اطلاع داشته باشد.
تجربه نیز در کار طبابت کمال اهمیت را داشت که به حکمای پیر از جهت تجربه زیادتر از جوان عقیده داشته میپیوستند و میگفتند پیر آنقدر آدم کشته تا تجربه بدست آورده است، در صورتیکه جوان اول آدمکشیاش میباشد و مضمونی داشتند که میگفتند طبیبی بیمار
ص: 279
شد و طبیبی دیگر را ببالینش آوردند و چون قدرت تکلم نداشت بعلامت استفهام دستش را بالا آورده بطرف طبیب حرکت داده چیزی پرسید و طبیب در جوابش انگشتی نشان داد که طبیب بیمار با سر بالا انداختن مرخصش کرده دیگری را آوردند که باز همان عمل تکرار شده طبیب معالج پنج انگشت نشان داد و آن نیز پذیرفته نشد، تا یکی را آوردند و در مقابل پرسش طبیب مریض چند مرتبه انگشتان هر دو دستش را بنظرش رساند که قبولیاش اعلام و خود در اختیارش نهاد و چون بهبود یافته چگونگی علم و اشارههایش را جویا گردیدند، گفت اولی که آمد پرسیدم چند نفر را کشتهای با انگشت جواب داد یکنفر که دیدم خیلی تازه است و دومی و سومی و دهمی که جز چند انگشت نشان ندادند تا آخری که بارها انگشتانش را نشان داد، دانستم خیلی کشته تجربهاش زیاد میباشد و همانطور هم که دیدید طبابتش سودبخش درآمد؛ همچنین این داستان را از کتاب دوم فرائد الادب که میخواندیم: طبیبی هر گاه از قبرستان عبور مینمود عبا بر سر میکشید و چون سببش پرسیدند گفت از روی مردههای آن خجالت میکشم!
دیگر از عقایدشان بود که میگفتند طبیب لاغر و عالم چاق چیزی در چنتهشان نمیباشد که اگر اولی طبابت میدانست لاغر نبود و دومی اگر دنبال علم رفته بود چاق نمیشد، که یکی از دلایل شلوغی محکمه نور الحکما هم چاقی او بود که با اطمینان خاطر به او رجوع میکردند.
عطاری نسخهپیچی
نسخههای اطبا در دکانهای عطاری پیچیده میشد و این دکانها که برخلاف نام عطاریشان همه چیز در آنها یافت میشد جز عطر، دکاکین بزرگی در سبزه میدان و دکانهائی در بازار مسجد جامع و محلات پرجمعیت بودند، با قفسهبندیهای کامل تا زیر طاق که از کثرت و فشار جنس نقطهی خالیای در آنها بنظر نمیرسید، باین صورت که زیر قفسه تا یک ذرع از زمین بالا آمده، کشوها و جعبههائی در ابعاد یک در دو وجب و کم و زیاد پهلوی هم جاسازی شده بود که در آنها انواع داروها و گل و گیاهها ریخته میشد و بالای آنها قفسههای آلتچینی
ص: 280
شدهی مختلف الاضلاع از بیست تا پنجاه سانت ارتفاع که در آنها نیز قوطیهای حلبی و شیشهای مختلف از انواع مختلف دارو، از گل و برگ و ریشه و تخم و دانه و گرد و حب و شیاف و امثال آنها میپیچیدند و بالاتر از آنها امتعه و اجناس غیر داروئی مانند، حنا و سدر و صابون و رنگ و روناس و چای و قهوه و کلهقند و بالاتر از آنها غرابههای انواع عرقهای بیدمشک و نعنا و بید و نسترن و کاسنی و چهارعرق و گلاب و دیگر مایعات جا میدادند، و وسط و اطراف و پائین و جلو دکان کیسههای فلفل و زردچوبه و گلگاوزبان و برگ بید و پوست بید و لیمو خشک و دیگر امتعه پرمصرف ردیف میکردند.
در واقع دکان عطاری که روزی بصورت عطرفروشی بوده و بعدا بمناسبت تشابه گل و ریشه و چوب و ادویه و بخورات خوشبو مانند عود و عنبر و مشک و عبیر نیز در آن وارد شده در این زمان بشکل داروخانه و نسخهپیچی درآمده بود، محلی بود که از رطب و یابس آنچه از نباتی و معدنی و کانی و زمینی و هوائی کشف شده مورد استفاده قرار گرفته بود در آن گرد آمده بود و مکانی که در آن باید از گل و برگ و پوست و ساقه و ریشه هر گیاه که از زمین روئیده در آن وجود داشته باشد که شاید اسامی آنها از چند هزار تجاوز مینمود، بجز دانه و مغز و تخم و شیره و شهد و انگوم و صمغ کوبیده و نکوبیدهی هر نبات و سنگ و خاک و پوست و گوشت و زهره و اعضا و اندام بسا جانوران که باید در آن جمع بشود.
ظاهر این دکاکین نیز جهت شناسائی باین صورت آرایش میگردید که سینیهای قلع مشبک از جلو آنها آویخته میشد و مجمعههای مومهای زرد و سفید که ذوب شده آنها را در مجمعههای لب کنگرهای ریخته ترکیب آنها را گرفته بود لابلای آنها میآویختند و کلهقندهای بزرگ و کوچک کاغذ پیچیده که در کاغذ آبیهای خود آنها بود و یا با کاغذ روغنیهای الوان که بر روی آنها کشیده زینتشان میکردند یکی در میان وسط آنها آویزان میکردند و جرزها را که از اقسام اشیاء مانند مایه پنیر و انواع کدوهای خشک بوستانی و جنگلی و لیف و جوز و قرص کمر، نخ کشیده و هرچه آویختنی بود پیرایه میبستند و پیشخوانی دراز جلو دهانه دکان که داخل را از خارج مجزا مینمود و روی آنرا ترازو و طشتک سنگ و (ترازو مثقال) و سرطاس و چرکه و لوازم ضروری و طشتکهای فلفل زردچوبه، دارچین کوبیده و
ص: 281
سبزه میدان، مرکز دوافروشان تهران و توابع، که تجارشان در طبقه فوقانی و خردهفروشهایشان در دکاکین اطراف آن سکنا داشته، بساطیهایشان در سرپوشیدهی جلو دکاکین داد و ستد میکردند.
ص: 282
یکی از عطاریهای سبزهمیدان، و دوافروشها را که عطار میگفتند و نانفروش دورهگرد که نان سنگک برای غذای ظهر آورده. وزن و قد و پهنا و پخت عالی آن از یک طرف باید مورد توجه باشد و به روی شانه افکندن نانها بر روی قبا از طرف دیگر که چه جای گرم و نرمی برای شپشهای داخل آن میتواند باشد!
ص: 283
مثل آن میگذاشتند.
عطار؟
عطار بمعنی کسی بود که از تمام خواص و اثرات طبایع داروها وقوف کامل داشته باشد و بتواند مراجعهکنندگان را در تمام احوال خوب و بد و منفعت، مضرت دواها آگاهی رسانیده در نسخهپیچی طرز تهیه و ترکیب و تجزیه هر دوا را از جوشانیدنی و کوبیدنی و ساختنی ارائه نماید، تا آنجا که بجای نیمچه طبیبی طبابت بکند، اضافه برداشتن سواد کافی که خطوط آشفته و لایقرء اطبا را که بعلامت کهنهکاری و تند نوشتن بغایت بد خط مینوشتند خوانده بتواند در اسامی ادویه، دو دوای مشابه الاسم مثلا (سولنجان) و (قولنخان) و (سنا) و (حنا) و (هلیون) و (زنیون) از هم جدا بکند.
دکان عطاری، مخصوصا عطاریهای بزرگ مثل عطاریهای سبزه میدان که مرکز این کار بود از جالبترین دکاکینی بود که تماشاچی از آن سیری نمیگرفت و از جهت گرمی بازار و رونق کار و فشردگی داد و ستد و اختلاف و تعدد اشیاء و استماع اسامی و مطالب ناشنیده و سر و صدای ترازوها و ترازودارها و جنسرسانها با یکدیگر بسیار مشغولکننده میآمد که ترازودار چندین قلم جنس را صدا کرده، جنسرسان باید در سینه سپرده، در قوطی و طشتک و جعبه و سرطاس، هرچه هست جلو دستش بگذارد و بلافاصله داروهای نسخههای دیگر که صدا بلند شده بود حاضر نماید و ترازودار که حساب نسخهها را در ضمن کشیدن و پیچیدن که هر یک را در کاغذهای قیف مانند که موقع پر کردن خود درست مینمود جا داده نخبندی کند نگاهداشته پشت هر یک اسم و دستورشان بنویسد و همچنین دستور غذا و دوا و پرهیز و ساعت و وقت و کم و زیاد هر یک را که تحویل مشتری نماید و داشتن جمعیت حواس کامل که مسهل یکی را تنقیه و تنقیه پهلوئیش را مسهل نکشیده و دستور نداده، پرز و شیاف را که یکی برای استعمال جلو و یکی برای عقب میباشد اشتباه ننماید، غیر از معاینه و ملاحظهی بیماران پوستی و مقاربتی و زخم و زیلی بینسخه که در پشت قفسه دیده طبابت بکند.
تا این زمان تمام داروها مفردات یعنی فرد فرد بود که پیچیده شده وسیله خریداران طبق دستور حکیم و تعلیم دوافروش کوبیده و جوشانده و ترکیب، امثال تنقیه و شیاف و
ص: 284
قرص و حب و شربت و مثل آن میگردید، الا آنکه اواخر به تقلید داروهای فرنگی چند دواخانه و طبیب دواها و حب و معجون، شربتهائی ساخته، آماده کرده بنام خود یا با اسمهائی جلب توجه کننده میفروختند، مثل شربت سینه (افغانی) حب سرفه (میرزا موسی خان) (روغن دختر هندی). قرص کمر (میرزا آقا بابا) روغن پا درد (عروس حاج مم جعفر) و ادویه و مرکبات قوت کمر و تقویت باء و حب و قرصهائی در این خصوص که تابلوهائی از آنها نوشته، جلو دکانها آویزان نموده، یا در روزنامهها تبلیغ میکردند. با همین داروهای ترکیب شده هم بود که گاهی شوخیهائی از طرف عطار با مشتریهای خودمانی بعمل میآمد که بجای قرص کمر قرص مسهل و عوض حب سرفه حب ضرطه که از بادیان و مورچهی سائیده که برای دفع گاز معده بود میدادند، یا نرم کردهی چوبپنبه را که مولد گاز بود در دم کردنیها داده خورنده را بسر و صدا میانداختند! و خلاصه عطاری جائی بود که هر کس هر چه میخواست باید بآن رجوع کند و ضرب المثل (از شیر مرغ تا جان آدم) مفهوم کامل این شغل بود که همه چیز باید در آن جمع بشود.
دوافروشهای خردهفروشی هم بودند که در گوشه و کنار سبزه میدان و پای جرز دکانها و کوچهها نشسته بساط پهن نموده، کیسههای کوچک و بزرگ دوا درمانها را ریسه کرده، هم دوا داده، هم طبابت میکردند.
عباس اسمال دسمالی
دیگر از کسبه بازار عباس آباد قهوهچیای بنام عباس پسر اسماعیل دستمال فروش بود که طبق معمول روز که فرزندان بنام و کنیه پدران شناخته میشدند (عباس اسمال دستمالی) شناخته شده بود. قهوهچیای که چای دو استکان سه شاهی میفروخت، با روی خوش و نکوئی رفتار و خوبی گفتار و خوی درویشی و آزادگی و دریافت سخنان و صفاتی از اهل خرقه که به این و آن تحویل میداد، از جمله ترک دنیا و صفا و وفا و صبر و تحمل و تسلیم و رضا و بدی و زشتی حرص و طمع و ضرر میل به مزخرفات و دوری از پلیدی و روآوری به پاکیزگیها، مثل قناعت و طهارت و تقوا و نماز و طاعت و امثال اینها و مریدانی هم کم و
ص: 285
بیش فراهم کرده اول بنام درویش و سپس به عنوان مرشد خطاب شده با زیاد شدن مریدان که سخنانش بخودش هم تأثیر نهاده، با این نظرات که: (این نان خوردن به ریش جنباندنش نمیارزد،: نه لحاف و نه شپش، و: اگر خدا بخواهد بدهد، پشت کوه جماران هم میدهد) و امثال اینها دکان و بساط درویشی را جمع کرده مصمم میشود آنرا بهمین صورت در گوشهی خوش آب و هوائی از (دربند) بگسترد که خدا روزی ده و ضامن آن میباشد، که هم کاسبی است و هم هوای خنک تابستان و هم دوری از اجتماع و مردم بدکردار و بقیه عمر را بآسودگی بگذراند و اگر هم کاسبیاش نگرفت چهار نفر بدورش جمع شده گذرانش را تأمین میکنند مخصوصا در قانون مرادی و مریدی هم که مرشد دور از دسترس و وصول، اهمیتش زیادتر از نزدیک و سهل الوصول میباشد!
با این حساب دکان و زندگی را بهم ریخته گوشهی دنجی در (پس قلعه) فراهم کرده رفقا و آشنایان را آدرس میدهد و کار را با قهوهچیگری چای و دیزی و قلیان براه میاندازد، اما طولی نمیکشد که هوای لطیف دربند مشتریان ناقانع را بر آن وا میدارد که کم کم چپق چرسی از درویش خواسته از او غزل و شعری مطالبه نمایند و اندک اندک منقل و وافور و ظرف عرقی که مجلس را بیارایند و ملایم ملایم پسری که با خود برده، زنی را که همراه کرده گوشهی خلوت بخواهند و در همان ماههای اول درویش را با همه کبک صفتی که عرق را به دست شاگرد بفروشد و جا را توسط شاگرد دیگر گسترده، رختخواب را بدست کارگر دیگر پهن کند به (لحافکش) ی! بکشانند.
درویش که رنگ پول را دیده دیگر داغش را نمیتوانست ببیند. کم کم لحن بیانش تغییر کرده سخنانش که تا آنزمان از (میرداماد) بود که چون شبی دختری به حجرهاش میرود و میخواسته خود را از وسوسه وی و شرّ نفس آسوده کند یک یک انگشتانش را در شعله شمع میگیرد تا صبح شده آن فتنه را از خود دور میکند و (ابراهیم ادهم) که حتی در محبت فرزند پا از جاده مهر خدا کنار نکشیده میگوید یک دل جای دو محبت نمیباشد و (حسن بصری) که
ص: 286
در بیماری چون باو میگویند چرا حکیم نمیرود میگوید خود حکیم او را بیمار کرده است، تغییر وضع داده به مطالب: (بارها گفتهام و بار دگر میگویم- که من دلشده این ره نه بخود میپویم) و مضامین جبر مطلق: (رضا بداده بده وز جبین گره بگشا- که بر من و تو در اختیار نگشاده است) و از این قبیل میرسد معترف شده بر خود میقبولاند که این کار نیز بیاختیار او صادر شده در درویشی چون و چرا نمیباشد و شاید هم که نفس درویشان صاحب نفس و سالکان راه حقیقت فریادرس او را به این کار واداشته تا حدّ پایداریش را در مقام درویشی که اصلی بیخودی و بیخویشتنی است ملاحظه بکنند ....
از اینرو چون در کارهای خلاف شرعش باو ایراد میکنند میگوید اصل درویشی حاجت روائی از مردم است که تا چه کس به چه چیز محتاج بوده باشد و نداشتن لا و نعم در کار خلق که چه کس به چه کاری مشغول و چرا یکی چنین و یکی چنان رفتار مینماید و لب فروبستن از فضولی در کار خدا که چرا یکی را نمازگزار و یکی را شرابخوار خلق کرده است و بر درویش است که برای حاجتمند به سجادهی نماز سجاده گسترده مهر نماز بگذارد و برای محتاج به شراب می و ساغر و مینا و نقل و کباب مهیا نماید، و در آخر هم یکی دو (از ما بهتران) را هم جهت درماندههای آخر شب فراهم کرده در آنجا سکنی میدهد و قهوهخانهاش از معروفترین پاتوقها شده درویش تمام میگردد! اما زمانی بخود آمده متوجه میشود که یکصد و چند هزار تومان زمینه خالی فراهم ساخته تا سرحد از دست دادن کاسه کوزه، استکان، قوری سماورش ورشکست و رانده ماندهی دو طرف شده است!
ص: 287
رواج درویشی
اشاره
با سخن درویش نادرویش باید گفت بعد از دوران صفویه که سلاطین آن نسب به شیخ صفی اردبیلی برده تقویت و تبلیغ درویشی و تصوف میکردند، در زمان مورد سخن یعنی اواخر قاجاریه این مکتب که با وزارت حاج میرزا آغاسی جان دوباره گرفته بود به اوج خود رسیده ایهام و خیالاتش دامنگیر جمعیتی چشمگیر از مملکت حدود بیش از یک پنجم آن گردیده که یا درویش و یا مرید درویش شده بود، سوای آنها که بدام این جماعت افتاده، آنها که بدست ایشان اغفال و اغوا و تهی از هستی و سرمایه میگشتند و بغیر از افرادی که به تصورات مختلف و نظرات گوناگون سرسپردهی شعبدهی آنان میشدند؛ در دو دستهی مراد و مرید با فوایدی همه جانبه جهت دامگستران و مضار سستی و تنبلی و از خودگمگشتگی و خسارات آن جهت بدام افتادگان.
درویش نامهائی به اسامی پیر و مراد و قطب و شیخ و مرشد و دستگیر که در گوشه و کنار، خلوت و محفل و خانقاهی ترتیب داده به ارشاد و تزکیه نفس مریدان میپرداختند، در دو گروه. گروهی که سادهلوحی مردم شناخته آنرا وسیله نان و راحت و گذران میساختند و دستهای که مأموریت آن کار داشته خرج خود و خانقاهشان از طرف اجانب و دولتها تأمین میگردید و چون هر دو گروه را رونق و دستگاه و آمد و شد و فواید مادی و معنوی، از عواید جنسی و نقدی و دستبوس و پابوس و بزرگی و شأن و جلال همراه بود، مشوق آن که به تبعشان زیرکان و چهرهسازان و زبانداران نیز تغییر قیافه و وضع داده، جلوی ریش و موی سر رها نموده کسوت درویشی پوشیده، پوست تختی گسترده وسیله چند رند واسطیی مثل
ص: 288
خود در نمودن اوصافشان به این و آن به ارشاد بنشینند، در ارائهی کشف و کرامتهای مختلف، از (تأثیر نفس) در معنی و مفهوم عام که مشکلگشائی همه جانبه داشته، میتوانست هر گرفتار و راه جوینده را جلب بکند، تا آنها عوالم اختصاص بخود داشتند و پس از ایشان دراویش متصرف به اشیاء، در داشتهها و امتعهی مختلف، از پند و موعظه، تا انفاذ فرامینشان بر قوای نهانیه که به خواستشان عمل کرده بشودشان بشود و نشودشان نشود بکنند! مثل این که مریدی اظهار رنج یا بیماری یا گرفتاری، یا بیکاری و انفصال و کسادی و امثال آن نموده، مراد بگوید که اولیها دفع و دومیها جلب شده انجام بشود، باین گونه که در جواب شکوهی مرید بیمار بگوید (هو! که بیماری، یا گرفتاریات رفع) و به جواب آندگری (هو! که بسر کار یا مقام برگشته، کیسهاش پرپول و کاسبیاش رواج شده، بشود!) ادعاهائی که یا مرور و اتفاقات زمان مشکلها را رفع و ناکامیها را مبدل به کام نموده بنام درویش تمام شده مریدانش زیادتر و بازارش گرمتر میگردید و یا به ابتلاء گرفتاری باقی مانده و یا بدتر شده، که خدا خواسته، مصلحتش بوده باید رضا به قضا داده صبر بکند و قوت ایمان و تقوا و توکل و تسلیم و رضای درویش را میرساند.
پس از اینها دراویشی که ادعای تصرف به قلوب و انتقال فکر داشته میتوانند دل و فکر کسی بسوی کسی جلب و مشتاق و مطیع، و یا رمیده و بیعلاقه و خصم بکنند و همچنین شیوا و شیرین و مطاع ساختن افراد که از خواستههای همگان میآمد.
بعد از آن آنهائی که پا از این مراحل فرانهاده مدعی داشتن علم کیمیا و لیمیا و سیمیا و هیمیا و ریمیا بوده، با زبانآوریهای فریبنده طمعورزان و ثروتمندان و بزرگان
ص: 289
از قبیل امرا و وزرا و شاهزادگان و تجار و سرمایهداران بزرگ را جذب میکردند، و بعضی که داشتن رابطه با روحانیون و جنیان را مدعی بوده قبولی خواهندگان ارتباط با ایشان مینمودند و برخی که معرفی خود به داشتن تسخیرات، از تسخیر جن و انس، تا تسخیر ماه و آفتاب و ستارگان میکردند، در تعریف کارهای فوق تصور که از اینان آمده تسخیرکننده را مالک و فرمانده هر جاندار و بیجان مینمود!
پس از اینها دارای گنجنامهها و متصرف به کانها و معادن طلا و نقره و گنجها و نهانیها که معرفی به داشتن موکلین آنها میشدند، کیمیاگران و سیمیا و لیمیا ... دانانی که هنوز و در زمان ترقیم این رقوم دو خانه از آنها یکی خانه (جهانبانی) در گذر پاچنار، و یکی خانه (تعاطی) در (کوچه ارمنیها) واقع در بازار حضرتی مشتری داشته خواهان میکشید.
خانههائی مانند قمارخانه که هر کس میتوانست صیدی بدام انداخته بدانجا بکشد ده یک و ده دوی از عواید آنرا صاحب میگردید و چه دولتمندان و صاحب سرمایهها و اسم و رسمدارهائی که بطمع دست یافتن، در آن خانهها هستشان نیست شده به گدائی افتاده میافتادند. خانههائی که مناظرشان از اجتماع در آن از معلمین و متعلمین و کوره و دم و (بته) و سنگ و مس و برگ و گل و ریشه و مواد و داروها و وسائل گوشه کنار آن مانند (زیبق) و (کبریت) و (نوشادر) و (زرنیخ) در خواص عناصر چهارگانهی آتش و آب و باد و
ص: 290
خاک و تعاریفشان هر تازه وارد را مشوق ورود. و سرسپاری به پیر و مراد و شیخ آن مینمود و گنجنامهداران و تصورداران گنج و دفینه که در خانقاههای دسته ماقبل سر تسلیم و عبودیت به پیر سپرده که دریافتن و بدست آوردنشان مددشان دهند! مخصوصا که از کیمیاگران (بوته) ی یکیشان طلا میداد! و از گنج و گنجنامهداران دسته دوم یکیشان به سیاهبندی و دروغ نشانهی گنج و دفینهاش یافت شده بود، بهمانگونه که مفتولهای طلای دوانده در ساقههای علوفههای کیمیاگران که بنام (اکسیر) در بوتهها سوزانده طلاهایشان ذوب شده، هر از چندگاه از بوته یکی بیرون آمده بنظر میرسید!
دراویش هفت خط همه فنحریف و جامعهشناس که هر که را از رگ خواب او وارد شده مسحور میساختند و حمقا و چشم عقل کورشدگانی که جهانخواران و دزدان دریائی و زمینی این سوی و آنسوی جهان را که بخاطر مثقالی طلا خروارها خون جاری میکنند. و علما و دانشمندان فیزیک و شیمی جهان را که سر به فلک الافلاک علوم رسانیده ندیده گرفته، وسیلهی رند قبا پارهای میخواسته بروی دست ایشان بلند شده ناشناخته، نایافتههای ایشان بدست آورند!
بهر صورت روشن بود که بدست آوردن چنان معلوماتی لازمهی شاگردی و ریاضت و سرسپردگی به عالم آن بوده، که علم عالم آن هم دانش ماوراء طبیعه، عالمش نام مراد و مرشد و درویش داشته، ملهم به الهامات غیب بوده باشد، و مسلم بود که ریاضات و اطاعات و زحمات فراگیریشان هم مطابق اهمیتشان که مبتدی و متعلم آن میخواست کلید در گنجهای عالم بدست آورد با شاگردی و ریاضت علم سوزنزنی و وصله به زیرهی کفش چسباندن فرق مینمود! ریاضاتی بس شاق، از ورد و ذکر و دعا و چلهنشینی و غیر آن که با آن، هم استعداد شاگرد و هم قابلیتش در رازداری اسرار الاهی معلوم بشود و مقدمتا دستورات و تکالیف زیر که شاگرد و مرید باید با آن امتحان بدهد.
اول اطاعت محض و تسلیم بلاشرط به مراد بهر تکلیف و فرمان که او را به انجامش مکلف و صدور فرمان نماید، اگر چه شاقترین و منهی و مکروهترین امور، مانند واگذاری هستی و متعلقات و دزدی و حیزی و بدتر از آن بوده باشد، بهمانگونه که خضر نبی در مقام استادی و مرادی موسی را تکلیف به شکستن و غرق کشتیای در لنگرگاهی و تخریب دیوار خانه کسی و کشتن بیگناهی میکند ، و از پائینتر از آنها که شمس تبریزی ملای روم را
ص: 291
تکلیف به رفتن و خریدن شراب، بصورت آشکار از ارمنی و شیشهی آنرا بطور علن بر سر دست گرفتن و آوردن و نزدیک به قرن حاضر صفی علیشاه که شاهزاده ظهیر الدوله را مکلف به پوشیدن پیراهن درویشی و بدست گرفتن کشکول گدائی و پرسهی دریوزه به گرد کوچه و بازار و دیگر مرشدان که مریدان و (کوچک ابدال) هایشان را عموما جهت خود وادار به گدائی میکنند و بالاتر از این که باید فرامین مرشد را بدون پرس و جوی و چرا و چون و کراهت و روترش کردن و چین به ابروان انداختن و حتی اندک نارضائی و اختلاف انجام بدهند. دیگر زیرنظر و تحت فرمان مرشد بودن که هیچ امر از امور را بدون اجازه و رخصت او اقدام ننماید، اگرچه تحصیل معاش و همبستری با حلال خود باشد، و دیگر پنهان نداشتن هیچ آشکار و نهان، اگرچه بیاهمیتترین، تا مهم و محرمانهترین و هیچ سری از اسرار و رازی از رموز خود و منتسبان و آنچه که در خاطر و ذهن از گذشته و آینده و هر اندیشه که در قصه و نقشهی اجرا و انجام داشته باشد و بسا وظایف و تکالیف دیگر که
ص: 292
مرید را چشم و گوش و زبان بسته و پا و دست در غل و قید در اختیار مراد بگذارد. تکالیف و وظایفی که اولین و دومین آن رافع حاجات و برآورندهی مقاصد مرشد بوده با آن بزرگی و کامروائی داشته باشد و سومین آن که نهان نداشتن اسرار باشد همان که بخاطرش دولتها و اجانب و سفارتخانهها سرمایهگذاری نموده، از کم و کیف واقعات و زیر و بم پوشیدهها و آیند و روندگان به خانقاه کسب اطلاع بکنند.
از آن سو برای اغفال و دلخوشی و اطمینان مرید این تکالیف که برای مراد یعنی خود معلوم بکند، مانند رازداری. پردهپوشی. نگریستن استطاعت مالی و بدنی مرید در ریاضات و خواستنها و اجرای فرامین. حفظ حرمت و آبروی مرید. طمع به مال و خدمت مرید نداشتن.
معایب او در حضور دیگران بزبان نیاوردن. تنبیه و تذکرات به وی بصورت کنایه و تمثیل و مثل، نه بطور مستقیم نمودن و دادن و امثال اینها، که اگر برای مرید دوست و محرم و همدل و همراز و مدد و راهنما و دستگیری باشد همان مرشد و مراد باشد و هیچ کس دیگر، اضافه بر آن که کسب فیوضات دنیوی و اخروی ذیقیمتی که از هیچ منبع دیگر نمیتواند بنماید آورده از او تحصیل میکند!
همچنین کلمات دو سه پهلو، به مهار کردن و در اختیار داشتن مرید و منحرف نمودن فکر وی از سوءظن و بدگمانی و جلوگیری از هر گونه فضولی درباره مراد که جزو شرایط سالک، یعنی رهرو شاگرد و مرید معلوم شده بود. منحرف نشدن از جاده اسلام و شرع. با طهارت و وضو بودن دائم «که تور و حلقهی دام از همین دو تکلیف که قدسیّت و رو بجانب اسلام و شریعت داشته جلب اطمینان مینمود پهن و گشوده میگردید!»
کنارهجوئی از هر گونه کار و شغل و عمل و این که خلوت اختیار نموده ذاکر حق بوده زبان جز از ذکر حق بند بکند.؛ «یکی در نظر اصلی خود نابودی و مبطل و بیسود و خاصیت شدن و دیگر گاو عصّار بودن از خانقاه به خانه و از خانه به خانقاه و این که مبادا مکانی مفید دیده، سخنی هشیارکننده شنیده، پا از انقیاد سست بکند».
اجتناب از اکل و شرب و لباس مشتبه داشتن.
اعتدال در زندگی و پوشاک و خورد و خوراک. روزهداری اکثر اوقات و قبول گرسنگی؛ «در خاصیت تحلیل قوای جسمانی و فکر و شعور و مستعد وهم و خیالات بیهوده
ص: 293
شدن».
در حضرت الاه جز اظهار عجز و مسکنت نداشتن. اخلاق ذمیمه با ریاضات شاقه از خود دور کردن. خدا را بعذاب عاصیان و رحمت به نیکان امر و نهی ننمودن. مکتوم داشتن اسرار الاهی اگر دری از درهای اسرار و رحمت او بطرفش باز بشود. در شنیدن و گفتن کلام حق آنرا از گوش و زبان خداوند نه از طرف خود دانستن. خدا و رسول را آگاه بر ظاهر و باطن خود دانستن. قرب و منزلت خود بالاتر از دیگر بندگان خدا ندانستن.
بمبارزهی دایم با نفس و اندیشهی نفی و اثبات وجود پروردگار بودن؛ «در فایده گمگشتگی و پریشان فکری و نایافتگی و از دنیا و عقبی محروم و به دور ماندن!».
رابطهی قلبی با پیر و مراد داشتن؛ «لبّ لباب مقصود و صغرا کبراها و مقدمهچینیها و به نعل و به میخ زدنهای مزورانه در تحمیل خود، با تکمیل آن به جملات زیر» مقدم داشتن وجود شیخ بر تمام امور. مداومت خدمت پیر داشتن و خدمت او از واجبات دانستن و از منفور و مکروه او اعتقاد نگرداندن. در تهذیب و ادب، کسی را کاملتر از پیر و مراد خود ندانستن.
امور ناشایست و خوب و بد پیر را همه بنا به مصلحت و سراسر بجا و سزاوار دانستن و زبان به اعتراض او، هرچند در دل نگشودن و آنرا از طرفش بر امتحان خود دیدن.
در هیچ امری از امور دنیوی و اخروی، تا حد خوردن و خفتن و نماز و روزه و تلاوت و افطار بیاجازه شیخ اقدام نکردن! بر هرچه پیر رغبت کند رغبت و از هرچه کراهت کند آنرا مکروه دانستن و ترک آن نمودن. هیچ سرّ از اسرار خود از او نپوشیدن و از هیچ اتفاق و واقعه، چه خوب و چه بد و آشکار و نهان پیر را بیاطلاع نگذاردن. با پیر سخن به صوت بلند نگفتن. در سخن گفتن با پیر رغبت و حوصله پیر معلوم کردن. پنهان داشتن آنچه پیر نهان داشتن آن بخواهد و افشا نمودن آنچه پیر افشای آن بخواهد.
در اینصورت مرشد و پیر و شیخ و مراد بود که همه کاره مرید بوده، پس از خدا باید از او اطاعت داشته، بلکه تکالیف دین و فرامین خداوند را هم آنجا که میگوید: در هیچ امری از امور دنیوی و اخروی، تا حد خوردن و خفتن و نماز و روزه و تلاوت و افطار بیاجازه شیخ اقدام نکردن، باید از او اجازه داشته باشد! یعنی این که مرید همه چیز خود باید تسلیم مراد نموده بدون آن که حتی اجازهی بلند کردن صدای خود داشته باشد و شاگردی که همه خوب و بد و سرّ و علن و نهان و آشکار خود با استاد در میان داشته بیآن که حق کمترین تعرض به
ص: 294
بزرگترین خلاف و نابهنجارترین گفتار و کردار او داشته، در صورت اندیشه تعرض هم آنرا بخاطر امتحان خویش فکر بکند که با آن میخواسته مرتبهای اخلاص و قبولی او را نسبت بخود آزمایش بکند، و نیز مرادی که از زیر و بم کارهای مرید واقف و بتواند ورود و حضور در سرائر و ضمایر او داشته مریدی که اختیار کمترین تحقیق و تجسس در احوال مراد نداشته باشد! درویشیای که در برابرش باید گفت زهی از خودراضیان و خودمختاران و یکهتازان خفه شو، کور شو، گورشو گویان و کسی جز خود داخل آدم حساب نکنان واحد الفرمانان مستبد!
مراکز سوء استفاده و انحراف فکر در به کنار افکندن از واقعیات و هر گونه فکر و فعالیت و سر در لاک ایهام و خیالات فاسده بردن که در هر گوشه و کنار دایر و گردانندگانشان به انواع حیل و سخنان خوشایند بیفایده و شگرد و مطالب و نظرات جدای از دیگری به جلب مرید میپرداختند. مراکزی که نه تهران، بلکه کل مملکت را از شهر و ده و قریه و قصبه فرا گرفته (آزنده) گی و تنبلسازی میکردند، بغیر از متکدیان و گدایان کشکول بدست که به صور مختلف از معرکهگیر و درویش و قلندر و فالبین و ساحر و مارگیر که به کسوت درویشان درآمده، سوای هر مفتخور و جیبکن و صاحب توقع و مضطر و پریشان و بیکاره و سرگشته و خاطی و جانی و فراری و در بدر که لباس دراویش پوشیده، شولابکول افکنده، با صورتسازی و احوال و حرکات، مشحون به انواع ملاهی و مناهی و عادات و رذایل و پلیدیهای قلندری بمناسبت تشخیص از آراستهترین وجههها، از تاج و ردا و شال و ریش و رشمه و کشکول و منتشا، تا مهیبترین هیئتها و ریخت و قیافهها (دم) درویشی گرفته، هر راه گم کرده و بیچاره شده که به صولت درویشان درآمده، (هو حق) کنان گرد کوچه و بازار به اخاذی از مردم میپرداختند، در آن کثرت و حدّت و سماجت و دریدگی که حقوقشان نزد مردم از تکالیف درآمده، کاسب که باید چیزی روزانه برایشان کنار نهاده، خانهدار جنسینه و نقدینه برایشان دم دست بگذارد، ساکن و راهگذر که حقشان در
ص: 295
جیب داشته محرومشان ننماید، زارع و کشاورز که سهمشان از خشک و تر محصول خود منظور نموده، تا آنجا که در نشاندن درخت و افشاندن دانه، جدای از مال خدا و مال رسول و مال آخوند و مال سید و گدا و مستحق اصلهها و مشتهای بذوری که برای درویش نشانیده بیفشاند، و هنوز بغیر از دولتمندان و آبروداران و صاحبان مناصب و اسم و رسم که حق درویش را مقدم بر تمام مخارج خود پذیرفته، چه بغیر آن شرف و حیثیتش بباد رفته، پشت در خانهاش خیمه برافراشته، کاه دود راه انداخته، بوق بصدا درآورده، بانگ و خروش و نفرین (حق ذلیلش بکن). (حق بزمین گرمش بزن). (حق خانمانش بباد بده) برمیآوردند و با دیگر جملات تکان دهنده، مثل: حق! خودش فنا- حق! روزگارش سیاه- حق! دردش بیدوا- حق! نصیبش مرگ مفاجا- حق! خودش علیل- حق! عزیزش ذلیل- حق! مالش دریغ- حق! گردنش به تیغ- حق! بچههایش بیپدر- حق! زن و بچهاش در بدر- حق فنا فی اللاه، حق فنا فی اللاه و بدتر از اینها که ذکر ساخته، با جمع و چند و چند تن شدن و حلقه زدن بدور خرمن کاه دود و حق حق زدن زندگیاش سیاه میکردند، و نه یک روز و دو روز و بلکه تا وقتی کامروا بشوند، اضافه بر این که با هر روز معطلی طلب و ادعایشان زیادتر شده بطور تصاعدی بالا میگرفت و در همه مدت توقف هم که باید خورد و خوراکشان از طرف صاحبخانه بنحو شایسته تأمین بشود، در آن پرروئی و سماجت و بیپروائی که حتی میتوانستند سد راه عبور هر عبورکننده در هر قدرت و مقام نموده، دهنه افسار و اسب شاه و وزیر گرفته طلب حق بکنند، و جهال و حمقا هم که حق بجانب و پر به پرشان داده، در این نظر که درویش (گل مولا) و غلام و مداح علی بوده، حرمتش واجب و نفسش در محروم نمودن؛ ذلت و پریشانی میآورد امتناعکننده را وادار به تسلیم میساختند، تا آنجا که گاهی با شتر و قاطر و الاغ و حمال بسراغ طلب خود آمده، بهمانگونه که برای دریافت خود بگونه سادات در سر خرمنها بسراغ روستائیان میرفتند.
و اما فلسفههای خانقاهیان
اول تعالیم خود درویشی از وصول بحق، در دروس (شریعت) و (طریقت)، تا (به حقیقت) و (جذبه) و (کشف و شهود) و (عین العین) و (حق العین) و (وصول) برسند، که جدای از این مقال بوده از شرحشان خودداری میشود، تنها در این عجیبه که ظاهر نبود چه رمزی در آن
ص: 296
فراموشخانهها نهفته و چه سحری در بیان گویندگان آن کتم شده بود که در چند جلسه تازه وارد را جذب در حد خود گمکردگی و اعتکاف مینمود و بعضی را که نه ادانی و عوام، بلکه اعالی امثال زورمندان و سیاستمداران و صاحبان مدارج عالیه سرسپار و مطیع فرمان میشدند! در بنای فلسفههائی از این قرار، که یکی ارائهی جبر مطلق نموده، بر این عقیده که خداوند خالق جمیع اعمال از کفر و ایمان و اطاعت و عصیان بوده، بیآن که کسی را اجازهی دخالت بر غیر آن داده باشد، باین دلیل که اگر جز این میبود قادر مطلق نمیتوانست باشد. و دیگری بخلاف آن که خداوند را جز امر ازلی در کار بندگان نبوده بقیه امور بصورت آزمایش در اختیار بندگان گذارده شده. یکی را عقیده خلاف آن دو که خداوند بندگان را در کارها، نه مختار و نه مجبور مطلق قرار داده، در حالیکه هم مختار و هم مجبور مقرر داشته، چنانچه مرغ را یک پا بالا گرفتن اختیار و هر دو پا بالا گرفتن خارج از اختیار او میباشد، تا رابطه میان خالق و مخلوق اتصال داشته باشد. آندگری را جدای از این هر سه که اعمال خیر را خواست خالق و امور شر را طینت مردم بداند، بدلیل آب و ظرف که آب با همه پاکی در ظرف آلوده رنگ و طعم میبازد. و آن یک را نظر بخلاف آن چهار که بندگان در کوتاهی اعمال و سهلانگاری طاعات مؤاخذه نخواهند شد که خارج از استطاعت تکلیف ننموده، و لابد که استطاعتشان در بندگی یاری نداشته بوده. آندگری را عقیده بر این که رزق و حیات معلوم و مقسوم میباشد که هیچیک به جد و جهد و کراهت و منع کم و زیاد نمیگردد، بدلیل آن که هیچ موجود به دلخواه خود وجود و عدم نمیپذیرد، و صدها افکار و عقاید ضد و نقیض که نه بکار نان و نه بکار جان آمده، تنها آن که سری گرم و دلی مشغول داشته افیون به چرت رفتن و کشتن وقت و فکر درست و جلوگیر هر گونه جدیات و واقعیات بشود.
دراویش حقیقی
اما از آنجا که عالم بدون حجت نباید بوده، هر نور را ظلمتی و هر ظلمت را نوری کنار میزند، در مقابلشان دراویش واقعی بینظر و صوفیان صافی ضمیر نیک سیرتی که با پاکی روان و نزهت بیان و خدمت به رایگان چنان که مأمور و مکلف شدهاند راهنمائی و عقدهگشائی میکردند.
معدودی در سلک دیگران، بدون هیچگونه کبکبه و ظاهرسازی و نام و نشان. بیتاج و
ص: 297
ردا و پوست تخت و خرقه و خانقاه و دست و پابوس و نگهبان آستان، کاسب و نانخور از طریق بازوان. افتاده و آزاده. خادم و هادی مردم بیتوقع مزد و منت. وارسته از هر مذهب و آئین و عقیده جز از راه حقیقت و شریعت. آکنده از جهانی معرفت، همراه اقرار به جهل. نه (بسطی) داشتند و نه (قبضی) و نه (حزن) ی و نه (سرور) ی، نه (تفرقه) نه (جمعیت) ی، نه (تجلّی)، نه (استتاری) ی، نه (وجد) ی، نه (سماع) ی، نه (سکر) ی، نه (ذوق) ی، نه (شهود) ی و نه (تجرید) ی، بلکه حالتی در مجموع این حالات، یعنی نه خودی میدیدند و نه غیری، نه آشنائی میشناختند نه بیگانهای، نه خوبی میدانستند و نه بدی و نه زشتی و نه زیبائی، نه خوشی، نه ناخوشی، بلکه نگرششان همه واجب الوجودی بود که هر دیدنی و هر نادیدنی و عین و باطنی را در وجود او میدیدند و لاغیر و جز آن همه را فضولی میدانستند.
(ندانم که ناخوش کدامست یا خوش- خوش آنست بر ما خدا میپسندد) سرلوحه افکار و آئینه احوالشان بود که از هیچ پسند و ناپسند بشاشت و کراهت نداشته، حقارت و کوچکیشان در نزد خلق و خدا تا آن حد که شرم از عرض وجود میکردند.
شغلی داشتند و کاری تا نان از عمل خویش خورده (منت از حاتم طائی) نبرده باشند و تحفه و تقدیمی و هدیه و پیشکش قبول نمیکردند تا بندهی دهنده نشده باشند. خود را مرشد و مراد و پیر و دستگیر و بزرگتر و برتر از دیگران نمیدانستند تا مسئولیت نداشته باشند و کسی را بنام سرسپرده و شاگرد و مرید نمیپذیرفتند تا کبر و منی در وجودشان راه ننماید. چون چیزی از ایشان میپرسیدند اگر میدانستند پاسخ گفته اگر نمیدانستند لب فرو بسته اقرار بنادانی میکردند، و چون راهی نموده هدایتی میکردند انتظار سپاس و قبول و اقبال نمیداشتند. چون بر کسی چشم طمع نداشتند با همان نظر بر فقیر مینگریستند که بر غنی نگاه میکردند و چون همگان را بنده یک خالق میدانستند همان احترام را بر بیدستگاه مینهادند که بر صاحب جاه میگذاشتند. در هیچ ناصواب بر هیچکس خطا نمیگرفتند، از آنجا که بشر را جایز الخطا میدانستند و در قرب و بندگی و اطاعت همه را بر خویش برتر پذیرفته که باطنشناس را فقط خدا میدیدند. از دستوراتشان اینکه زبان خود از مردم چنان باید حفظ نمود که مالدار مال خود حفظ میکند و ایمان را باید چنان پوشیده داشت که دزد، خویشتن را از پاسبان مستور میدارد. از کلماتشان اینکه آسایش در گمنامی و صحت در بیگناهی و راحت در ترک آمال و آزادی در قطع امید از مردم میباشد. و همچنین این عقیده که عزت و شرف
ص: 298
زندگی برای اعانت مردم و آبرو و احترام برای گرهگشائی از کار درماندگان میباشد.
بیادعا بودند چون خود را مدعی نمیدانستند، و پیش سلام بودند چون خویش را حقیرتر از دگران میپنداشتند. به مضیف کسی نرفته بلکه بهمان نان و پنیر خود ضیافت میدادند. عیادت بیماران میکردند. نان خود خورده زحمت دیگران میبردند. آشفتگیها را گرفته جمعیت داده، غمها و پریشانیها را دریافته آسایش و سرور و نشاط میبخشیدند.
رویشان مثل در سر ایشان گشوده و خاطرشان چون سفرهی بیریای طعامشان بروی خودی و بیگانه گسترده، وجودشان وقف عام که هر دردمند میتوانست بسویشان التجا آورد و هر گرفتار تمنای استخلاص و هر دردمند طلب درمان نماید. و از کلماتشان اینها که چون یکی شکایت از بیماری و مرض مینماید جوابش این میشود که کدام کمال است که نقصان نپذیرد و چون از مرگ عزیز سئوال میکنند میگوید این چنان است که کسی بر بالین طفل خسته خود که از زحمات و مشقات کار آسوده خفته است شیون و زاری نماید، و چون از تلف مال افسوس میخورند میگوید این برای وقتی است که بداند هنگام مرگ مال را همراه مینماید و در آن جهان نیز بکارش میآید و چون چنین نیست و کم و زیاد باید گذاشت و گذشت چنین پندارد که هنگام رحیل رسیده باید دست از همه دار و ندار تهی گرداند. و چون از پیری و بیمهری اولاد و عیال شکوه میکنند میگوید امری است طبیعی که تا درخت بارآور و مفید باشد بگردش برمیآیند و چون خشک و از حیّز انتفاع خارج شود، بریده هیمهاش کرده بسوزانند. و چون بر مقام از دست رفته غصه خورند میگوید در این باره باید به تقدم امور اندیشه رود که این خانه را پیش از این که صاحب بوده و پس از آن کرا، همچنین هر مورد تعلق را که جلوتر متعلق به چه شخص و پس از این از آن چه کسی باشد؟ تا مقام و منصب و حشمت و جاه و جلال که جز قبائی عاریت نمیباشد. و چون از نیستی و مرگ و فنا شکوه رود گوید ترسندگان از مرگ را چنان است که گویند ایستادن آسودهتر از نشستن و نشستن راحتتر از خفتن میباشد، و چون درباره محبّان دنیا که جان بر سر مال و منال مینهند سخن میرود گوید مثل اینان مثل آن کسی است که زری داشته باشد و هنگام خفتن آنرا بزیر سر نهاده بخسبد که معنی آن جز این نباشد که سر خود بفدای آن نهاده باشد که دزد اول سر را بریده سپس زر برمیدارد و در حل مشکلات و روآوردهای ناگوار چون سخن کنند میگوید مشکلات بر دو نوع میباشد که یا از توقعات و خواستها، مانند خواستن وجود و تمنای
ص: 299
وصال و درخواست مال و مقام و امثال آن باشد که با نخواستن و مشت بر تمنا و هوس زدن از میان برداشته میشود و یا از نزولات آسمانی و عوامل خارج از اختیار میباشد که بیاختیار را اختیار نمیباشد. و همچنین چون روزی یکی شکوه از نداشتن فرزند میکند میگوید اگر بتواند ضمانت کند که اگر به او فرزندی عطا شود آن فرزند در دنیا بآسایش و رفاه خواهد گذرانید و چون فوت شود معذب بعذاب نمیباشد او نیز بروی ضمانت رسیدن بفرزند میکند. و از روشنبینی و نیکاندیشی یکی از آنان که «مجاز بر ذکر نامش نمیباشم» و از شغل خیاطت امر معاش میکند.
اینکه چون کسی بطلب علم کیمیا از او نظرخواهی میکند، میگوید آیا خود دیده که کسی مس در بوته ریخته طلا بیرون آورد، و چون جواب میشنود که ندیده اما بسیار شنیده است میگوید پس با چند جملهی واهی عمر و مایه تلف کردن شرط عقل سلیم نمیباشد و ماکوی چرخ خود نشانش داده که سه برابر وزنش به طلا، پول بخاطرش داده، کیمیا یافتن ساختن اشیاء مثل آن یعنی فرا گرفتن علوم چنین میباشد. و چون دوستی از عمل دولتی و قرب سلطانی از او سئوال میکند؛ میگوید: بدا شربتی که بگلو بجهد و بدا غذائی که در معده بماند و نگذرد و بدا تا زندهای که اسبش بسر درآید و بدا راهی که به بنبست منتهی گردد و بدا ارتفاعی که به پرتگاه برسد و بداتنی که دچار تب و بدا سکونت شهری که ناامن بوده باشد.
پس، دستهای پیر و مرادها و قطب و مراد و دستگیر و راهنماهائی از دسته اول که همه چیز مرید، حتی اختیار خواب و خوراک و توسل و توجه بخدا از او گرفته مشتی ترّهات به او داده، در گمرهی و سرگشتگیاش افکنده، اندکی مرشدهای بیادعائی که همه چیز داده بدون آن که کمترین خواهش و تمنا از رجوعکننده داشته باشند، و باز پیر و مرادهای دسته اول که چکیدهترین و فیلسوفانهترین سخنانشان کلمات کهنهی لاینحل سردرگمی در تعداد خدا که یکی بوده، ده و بیست نبوده و این که بنده را مختار یا مجبور خلق کرده، اعمال نیک و بد افراد به خواست خدا و یا بخواست خودشان بوده و امثال این که شنونده را نه به کار معاش و نه بکار معاد آمده، چون شتر عصّار عمری در حصار بیخبری و چشم مشاعر بستگی به دور خود چرخانده، بدون آن که قدمی از آن به جلو، یا به عقب نهاده، ره فکر مفید بگیرد. و دستهی دوم طبیبان دردشناس و فرشتگان رحمتی که بدون هیچگونه بزرگینمائی و مزد و منت فرو
ص: 300
نشان درد و بازکنندهی عقدهی معضل بوده، با هر جمله پریشانی را مجتمع و گمگشتهای را هادی راه میگشتند و از آنجا که قصدشان جز قربت نبود، نبود سخنی از ایشان که نقش ضمیر نگشته شنونده وسائل را سود به جوانب نداده بکام نشود، از جمله خود این راقم سطور که چون به هیجان جوانی خود در منجلاب گیر و دار مادیات نگریسته پناهنده شدم، با یک بیت که:
مکن کاری که بر پا سنگت آیدجهان با این فراخی تنگت آید
بسی درهای راحت و معرفت برویم گشود که یکی از آن جمله خودداری از زیادهطلبی، که مایه تمام تنگ شدن جهان برای آدمیان میباشد بود که چه فراغتها و منافع از آن دیده نصیب دریافتم.