گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
دنباله‌ی بازارها





بازار چهارسو کوچک‌

اشاره

بازاری غربی شرقی نیز که هنوز برجاست از چهارسو کوچک امتداد میگرفت که به مسجد سید عزیز الله و چهارسو بزرگ (در تلاقی بازار مسگرها و مسجد جامع) و بعد از آن به (چهار بازار) و (سه راه کوچه غریبان) و (سه راه بازار آهنگرها) و از (سه راه چهل تن) گذشته به (سه راه پالان‌دوزها) و (بازار سید اسماعیل) و (میدان کاه‌فروشها) میرسید.
در این بازار کاروانسراهای بزرگ نیز بود که در هر یک اهالی یک شهرستان و تجار و کسبه یک شغل جمع میشدند امثال سراهای (قزوینی‌ها و سرای خوانساری‌ها که در اولی حبوبات و بار و بنشن و در دومی داروجات ایرانی و گزانگبین و گز خوانساری و مثل آن بفروش میرسید. این بازار با پیچ و خمها و دکاکین کم ارتفاع یک طبقه و سقف کوتاه و هندسه‌ای نامنظم به پیش رفته بود و طرز ساختمان بی‌تناسب آن میرساند که هر تکه و هر یکی دو، چند طاق آن توسط مالکی ساخته شده، وسیله خرده مالک بنا گردیده، مانند بازار امین الملک و دالان‌گبرها صاحب واحدی نداشته است و تنها محل متناسب با اسلوب آن چهارسو بزرگ بود که با معماری بهتر ساخته شده، سقفی عرقچینی بر بالای آن استوار و
ص: 301
دهانه بازار گلوبندک.
ص: 302
بازارچه زعفران‌باجی (بازارچه سعادت) با اولین تیرهای سیمانی برق با پایه‌ای در نقش شیر و خورشید. بازارچه‌ای که خط واگن اسبی بین گار ماشین تا میدان پاقاپق (میدان اعدام) از آن گذر داده شده بود و زعفران باجی، مالک بازارچه که از مطرب‌های اندرون ناصر الدینشاه بود به این عنوان که رفت و آمد واگن باعث تکان دادن بازارچه و خرابی آن میشود، با تولید مزاحمت برای آن وسیله لشوش که سنگ جلو راهش گذارده از خط خارجش می‌کردند و ایجاد دردسرهای دیگر مانع رفت و آمدش گردیده، در نتیجه که کمپانی را مجبور به جمع کردن خط آن گشته توانست روی حرف شاه و امضای او حکم بکند!
ص: 303
چهار معبر از چهار طرف آن گشوده، چهار دکان در فاصله سوق‌های آن تعبیه، با گچ‌بری و نقش و نگار زیبائی، همراه گرزی که (گرز رستم) اش میگفتند و از گچ درست شده بود زیر گلوئی (گیلوئی) طاق، در طرف شرق آن جلب‌نظر مینمود.

گرز رستم- میخ طویله اقرار!

گفته شد یکی از پیرایه‌های این چهارسو گرز رستم بود که در ضلع جنوب شرقی زیر گنبد کار گذاشته شده بود، و آن چیزی شبیه گرز از گچ، بود با دسته‌ای چوبی که توسط بنّای (گچ‌کار) خوش‌ذوق چهارسو ساخته شده بود و میگفتند گرز خود رستم است که در این چارسو گرو یک وعده نان سنگک رفته است، یعنی رستم آنرا پیش نانوای چهارسو گرو گذاشته نان گرفته و چون وسعش نرسیده آنرا از گرو درآورد، نانوا آنرا برای عبرت غربا که تهران چنین سرزمینی میباشد حواس خود را جمع بکنند آنرا زیر طاق آویخته که بعدها جاسازی شده است. اما عده‌ای میگفتند آنرا از طرف داروغه شهر ساخته‌اند تا به یاغیان و گردنکشان و طاغیان و عاصیان حالی کنند اگر دیو سفید هم باشند شاخشان شکسته میشود چنانکه پیش داروغه رستم گرزش را گذاشته فرار کرده است. و در ضلع جنوب غربی این چهارسو نیز چند میخ طویله حلقه‌دار دیده میشد که در جرزها فرو نشسته بود و اینها را هم میگفتند اسباب آزار و شکنجه داروغه‌ها بوده که مردم را بآنها به سلّابه میکشیده‌اند.
و اما حقیقت قضیه؟ در این اوقات که این مطالب در دهانها بود برای من بنده، نگارنده‌ی کنجکاو که کودکی بودم و هنوز اشباح نیمه‌جان داروغه‌ها و نوکر داروغه‌ها با البسه مندرس داروغگی، در رنگهای سرخ تند و شال پهن بروی قبا و قمه، خنجر، قداره‌های غلاف رنگ و رو رفته و کلاههای بلند نمدی، پوستیشان که نشان شیر و خورشید که شیر آن یک دست را بالا گرفته شمشیری را با آن نگاه داشته یک پایش میلنگید! بجلو آن چسبیده بود، با سبیلهای کلفت آویزانشان، گاه بیگاه بنظرم میآمد و همچنین نقل نقالها از رستم و زور و بازو و پهلوانی‌های او که هر شب با پدر مستمع آن بودیم در گوشهایم بود، لازم بود اکتفا
ص: 304
ننموده مطالب را حلاجی بکنم.
تا آنجا که میشنیدم رستم در زورمندی چنان بود که سنگ آسیابی را بگردن پهلوانی میانداخت و فیل و فیلبان را از جا کنده به یکطرف پرتاب مینمود و دم اسب پهلوانی را گرفته برجا میخکوب میکرد و قد و بالایش بقول فردوسی (ز هفتاد ارَج نیست بالاش کم) تا به هفتاد ارج که هر ارجی بقولی دو وجب یعنی از سر انگشتان تا آرنج و بقولی اندازه دو دست گشوده که یک ذرع و نیم میباشد میرسید که سر به سی چهل ذرع تا صد و بالاتر از آن میزد، که همان وقت میگفتم بر اینجای پدر دروغگو و باور بکن! و هر وعده غذایش چهار گورخر کباب کرده و یک تا دو جلد گاومیش شراب بود و صدای خرناسه خوابش تا فرسنگها وحوش و سباع را فراری میداد و یک ادرارش قشونی را از دشمن زیر سیلاب فنا میگرفت وچه وچه وچه که از او (طومار شده) تعریف میرسید.
پس چنین غول بی‌شاخ و دمی که کله‌ی (دشتبان) ها بیکدگر کوفته (فولاد زره) های دیو را واژگونه آویخته، (اسفندیار) ها بخون کشیده، (اشکبوس) ها خاک مال کرده، (دیو سفید) ها بزنجیر کشیده، پسری مانند سهراب را جگر دریده، عمری را با قلدری و تجاوز و تعدی گذرانده، به صغیر و کبیر رحم نکرده، همشهریش آنطور تعریفش را کرده است، اگر لشش هم افتاده بود عاجز نبوده پس نانوای مفنگی‌ای برآید و نان به زور بی‌پول دریافت بکند و از جهت اخلاقی هم بوده و بطور ناگهانی نمیتوانسته تا آن حد تغییر اخلاق و صفات داده کسی که عمری مفت برده، نان گردن کلفتی و باج‌گیری خورده، پشیزی بابت چیزی نپرداخته است، پاکیزه حال و نیکو خصال و حرام حلال‌شناس و مال خود، مال دیگران‌دان بشود که نه تنها سر نانوا را بدیوار نکوبیده همه نانهایش را یک لقمه نماید بلکه گرز خود را گرو بگذارد، پس باید شق دوم بوده باشد.
اگر چه بعضی هم میگفتند از آنجا که تهران خاکش دامنگیر میباشد و هر کس در آن پا گذارد کمتر روی وطن را میبیند، رستم هم در اینجا پابند شده، تا پیر شده پر و پوشالش ریخته، خوابیده پارس میکرده! گرزش همین وقت یعنی هنگام پیری و پیسی بگرو رفته
ص: 305
است و درباره دامنگیری تهران هم داستانها میسرودند و کسانی را شاهد میآوردند و شعرهائی داشتند. منجمله این شعر که کاغذنویسها از قول مشتریان مینوشتند:
دلم بس ناله‌های زیر داردفلک بر گردنم زنجیر دارد
مگر دیدار ما روز قیامت‌که طهران خاک دامنگیر دارد
اما هیچکدام مورد قبول حقیر نمیافتاد، مگر اینکه با تعریفهائی که از داروغه‌ها میکردند رستم از ستم داروغه‌های شهر و ولایت خودش پناه بتهران که سواد اعظم بوده و احیانا دادی بدادرس میرسیده و، پیش امنیه باز میرغضب! بوده آورده، ماندگار شده، پیر شده، کارش، به: چون پیر شدی حافظ در فلانت را بگذار، و آنجاها کشیده است!

داروغه‌

در هر صورت چنانکه گفته شد میخ طویله‌های حلقه‌داری به جرزهای طرف جنوب غرب چهارسو کوبیده شده بود که میگفتند با آن مردم را (دو ساق) میکرده‌اند و پدرم روزی مرا بدانجا برده منظره دو ساق و (نسق) و داروغه و محل آنرا برایم مجسم کرده چگونگیش را تعریف نمود.
میگفت چهارسو بزرگ مرکز داروغه شهر یعنی جای داروغه‌ی بزرگ (سر داروغه) بود که در آن بحکمرانی مینشست. در طرف جرزهای نسق تخت داروغه قرار داشت که خودش بالای آن روی تشکچه نشسته تکیه به پشتی میداد و فراشها و مأمورینش در اطرافش حلقه زده گوش بفرمان میشدند.
معمولا داروغه‌گی مثل غالب مشاغل دولتی مانند (نواقلی) و (گمرگ) و (مالیه) خرید و فروش و به اجاره و قنترات (کنترات) درمیآمد که داروغه آنرا یعنی نظم و نسق شهر را
ص: 306
کنترات مینمود! باین معنی که آزاد بود هرچه و از هر طریق که تواند به اسم جرم و جریمه بدست آورده سهم دولت را پرداخته بقیه را بنفع خود ضبط بکند، که از همین پیش درآمد میتوان پی برد که چه ظلم و ظلامه‌ای میتوانسته صورت پذیرد.
کار فراشها و گزمه‌های داروغه آن بود که مردم را دستگیر کرده حضور بیاورند و کار داروغه آن که جرایم ایشان را از نقدی و تأدیبی تعیین کرده، صدور دستور بکند.
مجرمین معمولا بقال و نانوا و قصاب و لبوئی و طواف و کسبه‌ی خرده‌پا بودند که میتوانستند توسری بخورند و بعد از این لش‌ها و گردن کلفت‌ها و یکه‌بزن‌ها و قمارخانه‌دارها و باج‌بگیرها و تلکه جمع‌کن‌هائی که یومیه و مقرریشان نرسیده بود و پس از اینها کسبه‌ی پول‌دار و سرمایه‌دارهای کم‌زور بی‌پشت و پارتی و فرزندان و کس و کارهای آنها که به بهانه‌های تجاری و سیاسی و اخلاقی دستگیر شده به چهارسو کشیده میشدند.
بمجرد رسیدن، اول چوب و فلک و مقداری کتک (غیر قانونی) بود که زده میشدند و بعد از آن پرس‌وجو و بعد از آن بوسیله (دلال) که یکی از خود گزمه‌ها و فراشها (در ظاهری بصلاح و خیرخواه بود) پیشنهاد پول و پیشکش به نسبت جرم و در پی آن اگر مورد قبول واقع نشده بود (اجرای قرار)، باز از چوب و فلک و گوش و دماغ بریدن و گوش بدیوار کوبیدن و از میخ طویله‌های مذکور واژگون آویختن و از فک بالا آویزان کردن و سنگ به تخم بستن و سنگ روی سینه نهادن و به چهار میخ کشیدن و دیگر و دیگر کارها که تا زیر آن اعمال مرده یا وجوه و شرایط پیشنهادی را قبول بکند! که غالبا هم طبق ضرب‌المثل معروف که (هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم جریمه را داد) شامل همه آن احوال میشدند.
قلم جمله‌ای را درباره دستگیری (فرزندان و کس و کار) ناقص گذاشت و گذشت که لازمه تفسیر میباشد؟ تا آنجا که بخاطر خود نگارنده میرسد و بسا خود ناظر آن بودم که در مدرسه بچه بی‌پول‌ها را بجای بچه پول‌دارها میزدند و چشم زهره بچه اعیان‌ها را از بچه فقیرها میگرفتند، در کارهای دیوانی و انتظامی نیز چنین بود که اگر برادری جرمی مرتکب شده بود که گریخته بود، یا (آبی از او گرم نمیشد) و چیزی نداشت که دندان‌گیر باشد برادر
ص: 307
حاضر و چیزدار را بجای آن میگرفتند و پسر را بجای پدر و پدر را بجای پسر و مخصوصا درباره‌ی پدر و پسر که این عمل از قوانین غیر قابل تغییر بود که چون نظر به مال و دارائی کسی میدوختند، برای رسیدن بآن پسرش را دستگیر میکردند و این لازمه آن نبود که جرمی مرتکب شده یا نشده باشد و چندانکه گرفتار شده بود خود جرمی بود که باید پدر، او را بهر قیمت که مطالبه شود مبرا کرده آزاد نماید، و درباره برادر بهمچنین که با اندک اهمال هیچ چیز همه چیز شده چه بسا که تا پای دار برایشان جرم بالای جرم زیاد شده بود.

دیوان بلخ‌

چون قومیت و ملیت نمیبایست فراموش بشود قوانین دیوان بلخ هنوز اجرا میگردید که درباره‌اش به نمونه میگفتند: دزدی هنگام سرقت از دیواری افتاده پایش میشکند و شکایت بقاضی میبرد و قاضی صاحب خانه را که چرا باید دیوارش را آنقدر بلند بسازد که پای دزد از آن افتاده بشکند بدادن یک چشم محکوم میکند و صاحب خانه تقصیر را بگردن بنّا که آنرا بلند ساخته میاندازد و بنا بگردن خشتمالی که خشت‌هایش را کلفت مالیده و خشت مال بگردن نجار که قالب خشت را بلند گرفته و نجار که میگوید او هر دو چشمش را لازم دارد، اما شکارچی‌ای را میشناسد که هنگام شکار یک چشمش را بیشتر بکار نمیاندازد و یک چشم شکارچی را بیرون میآورند.
همچنین این واقعه که وقتی دزدی را دنبال میکنند که دزد جهت فرار از بامی به زیر میجهد که پای دیوار آن کسی خفته بوده بر شکم او افتاده باعث مرگش میگردد و از ترس، در خانه‌ای را بشتاب گشوده برای خفا داخل میشود که زن حامله‌ای پشت در بوده لنگه در محکم به شکمش خورده سقط حمل می‌کند و فرارا میگریخته که خرکی را میبیند زمین خورده صاحبش برای برخیزاندن او از مردم یاری میطلبد و برای صواب و اینکه شاید این کار خیر دستگیر دیگر مشکلاتش شود بکمک شتافته دم خر را گرفته بلند بکند که دم خر کنده میشود و دیگر مدعیان رسیده دستگیرش کرده بحضور قاضی میبرند، اما چون به خانه قاضی، دزد زودتر از دیگران تا شاید التماس و تضرعی بقاضی نموده نظر او را جلب بکند سرزده داخل
ص: 308
اتاق وی میشود که او را با پسری میبیند! و بازگشته در را چفت میکند و چون قاضی فارغ شده ایشان را بحضور طلبیده استفسار میکند مرد گرفتار میگوید من همانم که لحظاتی پیش هنگام نماز خدمت رسیده چون در حال رکوعتان یافتم مزاحم وقت نشده بیرون آمدم که دیگران دنباله سخنش گرفته هر یک شکایات خود را در میان مینهند و چون قاضی پرده‌پوشی دزد را مینگرد رأی به نفع دزد داده به صاحبخانه میگوید تو با چه حق باید مال خود را آنچنان در و دربندان کنی که دزد مجبور به آنهمه اتلاف وقت و هول و هراس گشته ناگزیر به فرار بشود و باید فلان بابت غرامت تن‌لرزه به وی بپردازی و به صاحب کشته‌ی پای دیوار که چرا باید پای دیوار خفته باشد و در صورت خفتن چرا فرود آینده را مطلع نگرداند که مبلغی نیز جهت او تعیین میکند و جهت صاحب طفل سقط شده که تا طفل بدنیا آمده به ثمر رسد باید چقدر خرج زائیدن و در صورت نداشتن شیر، صرف دایه و مخارج لباس و خوراک و معلم و اگر پسر بوده زن و اگر دختر بوده جهاز او نماید. در حالیکه صالح و طالح بودن آنرا نیز نمیتوانسته تضمین بکند که در این حالت از تمام آن گرفتاری‌ها و مخارج خلاص شده باید نیمی از آنرا به دزد بپردازد که چون نوبت به صاحب خر میرسد و قاضی از او درباره چگونگی قطع دم خر سؤال میکند؟ میگوید اصلا خر او از اول یعنی از شکم مادر دم نداشته است!
همچنین این قضایا که چون کسی مؤذنی را مینگرد که میگوید: بقول مردم شهر اشهد- ان محمد رسول الله و جویای دلیل میشود معلوم میکند از جهت ارزانتر بودن اجرت مؤذن جهود بخدمت گرفته‌اند! و چون کسی را در مسجد میبیند که خیک شراب و قرآنی نهاده بقرآن به آن قسم سلامت و خالص بودن شراب را میخورد! و پرس و جو میکند میفهمد که فروشنده تحصیلدار اوقاف مسجد بوده که انگورستانی جزء ابوابجمعی‌اش بوده که میدیده اگر انگورهای آنرا شراب کرده بفروشد عواید بیشتری به موقوفه میرسد آنها را شراب کرده و برای بهتر فروختن آنرا در مسجد گذارده بقرآن قسم میخورد! و چون امام جماعت مسجد را مینگرد که هنگام نماز یک پای خود را بالا گرفته حالی میشود که هنگام آمدن به مسجد آن پایش نجس شده وقت نماز آنرا بالا گرفته از بدن دور کرده است! و وقتی قاضی شهر را میبیند که پسری با وی درآمیخته و تجسس میکند میفهمد پدر پسر هنگام مرگ به قاضی وصیت کرده ارث وی را پس از بلوغ به وی بسپارد و قاضی خواسته بالغ شدن نشدن او را به
ص: 309
آزمایش درآورد!
پس بهمین حساب که بلخ همسایه بخارا و هر دو از سرزمین ایران و قوانین همه سرزمینش یکسان و باید سنت و تاریخ و همه چیزش حفظ بشود هر صاحب ثروت و پولدار و کاسب و معتبر میتوانست طبق روایت: خرج بیعار محل با کاسب محل عوض بیکار و بی‌پول مجرم شناخته شده، مؤاخذه و جریمه بشود!
روی این حساب مردم شهر جز بر دو دسته تقسیم نمیشدند، یا طبقه پول‌دار حاکمه قوی که همه چیز مردم در اختیارشان میبود و یا طبقه محکومه ضعیف که همه چیزشان در اختیار طبقه اول قرار میگرفت و شق سومی وجود نداشت و بهمین جهات هم بود که در تمام شهر جز چند کاسب سرمایه‌دار و جز معدودی حجره و دکان پررونق که آن‌ها هم باز منتسب به طبقه اول میبودند دیده نمیشد و برای مردم ارجح بود که گدائی و سرتون خوابی و پشت دکان خوابی و گردوفروشی و لبوفروشی و طوافی و دوره‌گردی داشته باشند و خود را جلو چشم و سر زبان مأموران دولت نیندازند و (نه لحاف و نه شپش) سرلوحه زندگانیشان باشد.

سگ داروغه‌

(کلب علی داروغه) داروغه‌ای بوده که اضافه بر ملتزمین مشتی هم سگ نگاه میداشته که هم کمک شبهای مأموران بوده مردم را میگرفته‌اند و هم وسیله درآمد بیشتر داروغه‌خانه که به اسم آنها از هر قصاب و نانوا و پزنده جیره دریافت میکرده است و هم وای بحال کسی بوده که صدمه‌ای به یکی از آنها زده بی‌احترامی‌ای نماید که سگ داروغه مثل خود داروغه بحساب آمده (اهانت بمأمور دولت حین انجام وظیفه) محسوب شده، باید مالش مباح، خونش حلال و (ربّ و ربّش) را یاد بکند. سگهائی که تا اواخر هنوز خواب و آسایش را از مردم گرفته کسی جرأت تخطی بآنها نمیبرد و سگهائی که حتی اعیان و رجال از ترس آنها شب جرأت بیرون آمدن از خانه نمیکردند و با، ده‌ها نوکر و شاطر و یساول و قراول هنوز مورد هجوم آنها واقع میشدند.

بگیر و ببند؟!

(بگیر و ببند) لفظی آشنا و یکی دیگر از ابزاردست‌های داروغه‌ها بود که تا (حکومت
ص: 310
نظامی) های اوائل پهلوی نیز مردم آنرا بکار میبردند و آن سه شیپور از بعد از غروب تا سه ساعت از شب رفته برای فرستادن مردم بخانه‌ها بود که هر یک ساعت یکبار کشیده میشد، باین قرار که ساعت اول مفهومش (جمع کن، جمع کن، یا ورچین ورچین) بود و شیپور دومش (بدوبخانه، بدوبخانه) و شیپور سوم (بگیر و ببند، بگیر و ببند) که دیگر کسی نباید در کوچه و بازار دیده شود و هر گاه هم کسی دیده میشد گرفتار و توقیف میگردید.
این شیپورها و بگیر و ببندها تقریبا در تمام حکومت قاجاریه برقرار بود که از دو سه ساعت از شب گذشته کسی نباید از خانه بیرن مانده اسباب ناراحتی خیال و مزاحم خواب و آسایش اهالی (اندرون) بوده باشد.! تا بهم خوردن داروغه خانه و گزمه و شبگرد و تبدیل آن به (قراولخانه) با قراولان نظامی و گشتی‌های سرباز که از زمان محمد علیشاه باب شده تا بعد از کودتای 1299 برقرار بود و از آنها نیز تعریفها میرسید.

قراولخانه‌

قراولخانه‌ها دکانهای دو نبش هر کوچه و گذر بود که متعلق به هر کس بود دولت محمد علیشاه گرفته مشتی سرباز در آن ریخته قراول خانه کرده بود. این قراولخانه‌ها اسما جهت نظم شهر و رسما برای سرکوبی مشروطه‌خواهان در چهار محله تهران برپا گشته بود، اما عملا هر یک با بیست و چهار سرباز که در دو نوبت کشیک میدادند برای آزار و اذیت مردم که هیچ چیز اهالی از دست آنها نمیتوانست در امان بوده، از مال تا ناموس مردم مورد تجاوزشان قرار میگرفت و عصمت هر کس را اعم از پسر و دختر و زن و مرد در آن کشیده مورد تجاوز و تعدی قرار میدادند، حتی در روز روشن که بهیچ چیز مردم ابقا نمیکردند.
کافی بود که نام مشروطه‌خواه یا مخالف شاه بر او بسته او را بقراولخانه بکشانند و در آنجا دیگر خدا حاکم بود تا چه بلا بر سر گرفتار بیاورند. مأموران این قراولخانه‌ها سربازان (سیلاخوری) بودند که در شبهای فراغت یعنی (غیر کشیک) مردم را لخت میکردند و روزها طبق گوشت و میوه بر سر گرفته (نسیه‌فروشی) میکردند و مواقع کشیک هم که هر یک
ص: 311
سلطان بی‌جقه‌ای بودند که اختیارداری تمام میکردند. نسیه‌فروشی آنها هم چنین بود که جنس را دو برابر نقد با قرار قسط و طول مدت میفروختند. اما مواظب مشتریها بودند، چندانکه پوست و آشغال میوه از دکان یا خانه‌شان بیرون ریخته شده، یا دود مطبخشان بلند میگردید حاضر شده طلب تمام وجه مینمودند و اگر تا بحال ترک و فارس بودند که گفت و شنیدها را ترکی فارسی (بلغور) کرده بودند از این پس ترک ترک شده کلمه‌ای فارسی نمیدانستند و فقط حرفشان این بود که (ورمنه فوج گددی امامزاده حسنه) یعنی زود باش پولم را بده که فوجمان راهی شده به امامزاده حسن هم رسیده است و اینک کدام بدهکار بود که جرأت نکول داشته باشد، و تنبیه این بدبگیرها طبق ضرب‌المثل، سزای جرم کافر تیغ ملحد. بد بده‌هائی بودند که با نشانی‌های دروغ جنس گرفته متواری میشدند، خریدارانی که در هفت آسمان ستاره نداشته، اگر آنها (از ته ترک) بودند اینها از (بیخ عرب) میشدند. در هر صورت اگر در امر داروغه میگفتند (پیش داروغه باز میرغضب) اینجا باید گفته میشد (پیش قراول باز داروغه) و قراولخانه‌هایشان که هنوز در جوانی من در گوشه کنار کوچه محلات متروکه و مخروبه بچشم میآمد و چنانچه گفته شد اهل سابقه از آنها خاطرات تکان‌دهنده‌ای داشتند.

لاف در غریبی ...

بازار جنوبی چهار سوق بزرگ که بطرف (هفت تن) و (گذر لوطی صالح) میپیوست تا آنجا که طاق داشت مسگرها دکان داشتند و بیچاره دکاندارهائی مانند بقال و قهوه‌چی و همسایگان این بازار که از سحر تا مغرب باید صداهای ناهنجار چکش‌های آنها را که حواله ورقهای
ص: 312
مس شده بصورت دیگ و (دیگور) و طشت و لگن و آفتابه درمیآمد تحمل نمایند و بازاری که در آن صدا بصدا نمیرسید و ضرب‌المثل (لاف در غریبی، گوز در بازار مسگرها) را بوجود آورده بود.
مسگرها کلیه ظروف و لوازم مسی را با دست درست میکردند و وضع کارشان چنان بود که (قرصه) های ضخیم مس را که از ذوب قراضه مس‌ها بدست آمده بود بزیر چکش گرفته (ورق) میکردند و از آنها اشیاء کوچکتر مثل بشقاب و (دوری) و (طاس) و (مشربه) و (کماجدان) و (کفگیر) و ملاقه (ملعقه) و (وسمه‌جوش) میساختند، مگر دیگ‌های بزرگ دو، سه منه، پنج منه و دیگ‌های حلقه‌دار بزرگ ده پانزده، بیست منه که از ورق مس میساختند، ورق‌هائی در ابعاد 140 70 و 1 2 متر که از روسیه و رومانی و آلمان میآمد و از ساخته‌هایشان دیگهائی که بعضی از بزرگی چنان که باید برای برخی از کارهای آن درون دیگ میرفتند . حرفه‌ای در کار دست که جز چکش و سندان و دست‌ابزار و
ص: 313
زور بازو چیزی در آن بکار نمیآمد و بازاری که «با تکه‌ای از بازار مسگرها در اول بازار مرغی‌ها» وسایل مسی تهران و توابع را تأمین مینمود.
درباره سر و صدای بازار مسگرها، راست و دروغی که میگفتند وقتی مظفر الدینشاه بملاقات عالمی میرود و به اظهار ارادت از وی میخواهد چیزی درخواست بکند. عالم میگوید اگر ممکن است دستور فرمایند مسگرهای کاشان صبح‌ها دیرتر بکار مشغول شوند که او شبها بیخوابی نماز شب دارد بتواند استراحت بکند! شاه از اینکه از کاشان چگونه صدای چکش مسگرها مانع خواب او میشوند متعجب میگردد و از سوئی که مبادا حیله‌ای عالمانه جهت جلب‌نظر و اعتماد او باشد، برای امتحان در مراجعت دستور میدهد به کاشان تلگراف بشود از فردا مسگرها دکان‌ها را زودتر باز کنند.
اما نزدیک ظهر آن که از طرف عالم کسی میآید که آقا عرض می‌کنند سایه ظل اللّه مستدام باد اما مثل آنکه مسگرها دستور ظل اللّه را پشت رو اجرا کرده‌اند!

کوچه هفت تن‌

پائین بازار مسگرها (کوچه هفت تن) بود که انتهای آن به گذر لوطی صالح می‌رسید. هفت تن. هفت وجود معصوم بوده‌اند که در این محل مدفون شده‌اند و (گذر لوطی صالح) هم بازارچه مانندی در سه‌راهی‌ای بود که دکاکین و مستغلات آنرا لوطی مطربی بنام لوطی صالح ساخته بود. مطرب بازیگری با خصوصیات انسانی که عواید مطربی خود را خرج فقرا و درماندگان می‌نمود و در آوازخوانی و زدن خواندن‌های در مجالس بزرگان از ایشان طلب اعانه برای بیچارگان می‌کرد و وادارشان به کارهای شایسته ساخته، و چون به حضور شاه و بزرگان بار می‌یافت هر زمان وضع روحی‌شان مساعد می‌نگریست مستدعی رفع گرفتاری گرفتاران و طلب عفو و آزادی و بخشودگی زندانیان می‌نمود. در یکی از مسخره‌گی‌هایش حرفی به بدبختی مردم و چپاول اطرافیان شاه و بی‌خبری او از اوضاع و به فکر عیش و نوش بودن خود می‌زند که شاه را ناخوشایند آمده مغضوب واقع می‌شود و از آنجا که سابقه‌ی عنایات شاهان داشته! شبانه فرار و به کربلا رفته معتکف گردیده در همانجا فوت می‌کند.
ص: 314

بازار آهنگرها

اشاره

بعد از چهارسو بزرگ کوچه غریبان بود و وجه تسمیه این نام از واقعه‌ی معاهده (ترکمان- چای) گرفته شده بود که چون مأموران دولت برای باج و خراج و خرج جنگ بدهات و قصبات ریخته مردم را تحت فشار قرار می‌دهند، اهالی درمانده شده پناه بتهران میآورند و چون در کار مسکن و معاش و زندگی درمانده میگردند، مردم خیّر آنها را در خرابه‌ها و زیر چند چادر در زمین‌های مجهول المالک این کوچه اسکان داده متکفل مخارجشان میشوند و چون بنام غریبان اعانت میشوند نامشان بروی کوچه میماند.
پس از آن بازار آهنگرها بود که از سه راهی بازار (چهل تن) شروع شده در شمال به (گذر عودلاجان) و بازار عودلاجان و در انتها به (محله کلیمی‌ها) می‌رسید که فعلا به خیابان (بوذرجمهری) ختم می‌شود. این بازار که فعلا با خروج کسبه سابق و ورود سکنه متفرقه از صورت اولیه خارج و جز دو سه تن آهنگر و چند آهن‌فروش عمده و اسم و سابقه نشانه‌ای از آن نمانده است، سرتاسر آن متعلق به آهنگرهائی بود که به وسیله دست و ابزار اسباب اولیه اشیاء آهنی می‌ساختند. هر دکان شامل یک کوره ذغال سنگی و یک دم دو طرفه (بده و بگیر) بزرگ بود که جوان زورمندی پشت آن به دمیدن می‌پرداخت و یک استادکار و چهار کارگر (پتک‌دار) ورزیده مجرب که دستیاری او داشتند و جمع این افراد لازم و ملزوم هم بشمار می‌آمدند.
دم‌های این کوره‌ها از دو قالب چوبی مثلث شکل می‌گرفت که بر روی آن چرم (خوراک داده) ی روغن خورده‌ای با چین و چروکهائی مانند چین‌های (آکاردئون) کشیده شده بود و با دو دسته‌ی چوبی که کارگر آنها را در دستها می‌گرفت و با کشیدن هر دسته و مایل ساختن بدن به طرف دسته‌ای دیگر باد به کوره می‌دمید و دم را پر و خالی می‌ساخت تشکیلات اصلی یک کوره را تکمیل می‌نمود، تا اواخر که دم‌های دستی به پائی مبدل شده، خلاف افقی بطور عمودی کار گذاشته می‌شد و وسیله وزنه و زنجیر و رکابی که به آن وصل می‌شد و یکی پا در حلقه رکاب آن کرده به پائین فشار می‌آورد باد داده می‌گرفت، در
ص: 315
این خاصیت که اگر دم‌های دستی فرد مخصوصی برای دمیدن لازم داشت در دم‌های عمودی این محدودیت از میان رفته، مخصوصا در آهنگری‌های کوچک که کارگر پای کوره می‌توانست، هم به کار کوره و وظایف خود رسیده، هم با پا، دم را دمیده، خود یا استاد را از اجرت دم کار معاف بکند. جدای از این نیز که پسر بچه ده دوازده ساله بی‌مزد یا کم‌مزدی همین کار را انجام بدهد، از آنجا که نصف زور دم بعهده‌ی وزنه‌ی آن گذاشته شده بود.
خوراک این کوره‌ها پوکه ذغال سنگهای سوخته‌ی بخاری‌های منازل اعیان و مدرسه‌ها بود که آشغال جمع‌کن‌ها از میان خاکروبه‌ها به دست می‌آوردند که با اندکی نسوخته مخلوط می‌گردید و مواد اولیه کار آنها قراضه آهنهائی بود که آنها را نیز همان آشغال جمع‌کن‌ها یا دوره‌گردها فراهم می‌کردند . تکه پاره آهنهائی از قبیل بعضی وسائل اوراقی اتومبیل، مانند گلگیر و بدنه و شاسی و بیل و کلنگ شکسته و تارمی، پنجره کهنه و نعل و میخ و میل و امثال آن که آنها را در کوره تابانده با پتک و چکش بهم کوبیده یکپارچه و یک جهت کرده، سپس به اشکال مختلف درمی‌آوردند.
بعد از دم که در بلندی قرار داشت و کوره که در یک ذرع ارتفاع از زمین قرار گرفته بود و دودگیر و دودکش بالای آن که دود را از سقف بیرون می‌فرستاد (سندان) بزرگی بود که وسط دکان بر روی (کنده) ای کار گذاشته شده بود و استاد و چهار کارگر آنرا اداره می‌نمود، به این ترتیب که استاد آهن گداخته را از کوره که آماده شده آذرخش از آن می‌جهید با انبر گرفته بیرون آورده روی سندان می‌گذاشت و با (چکش‌دست) ضربه‌ای بر نقطه‌ای که می‌بایست فرود می‌آورد و پتک‌داران همان نقطه را در نظر گرفته پتک‌ها را بر آن می‌کوفتند، همچنین چکش استاد که علامت و راهنما بود و پتک‌های منظم کارگران که با نظم خاص و آهنگ و فشار معین، یک گام و یک فشار یکی پس از دیگری فرود می‌آمد، تا آهن نیمه شکلی گرفته برای تکمیل دو مرتبه به کوره می‌رفت و در فاصله گرم شدن مجدد بود که آهن دیگر بیرون آمده روی سندان می‌نشست و کار ادامه می‌گرفت.
ص: 316
پتک کاری آهنگری از کارهای دشوار بود که علاوه بر زور و نیروی بدنی تمرین و مهارت و تجربه‌ی بسیار لازم داشت و مقدم بر همه فرود آوردن آنها بود که پشت سر هم و یک حالت و یکنواخت چرخانده پائین بیاورند که در غیر اینصورت پتک‌ها بر روی هم یا غیر محل فرود آمده آهن را از اختیار انبر استاد بیرون آورده موجب جهیدن و بسا خطرات می‌گردید.
این پنج نفر غالبا خاصه در فصول گرما از کمر ببالا عریان و بدون تن‌پوش کار میکردند و فقط با قطعه چرم یا تیماجی که بکمر میبستند پائین بدن خود را از جرقه‌های آهن محفوظ میداشتند و این همان چرم پاره‌ها بود که بیننده را بیاد داستان کاوه آهنگر می‌انداخت.
اشیاء محصول این دکان‌ها عبارت بود از: بیل و کلنگ بنائی. بیل (اسپره) دار باغبانی و شن‌کش. دیلم و قلم و چکش سنگتراشی. سیخ و کفگیرک نانوائی. انواع زنجیر کلفت و نازک جهت مصارف مختلف برای آویختن چلچراغ و چراغ و گوی و قندیل و افسار، دهانه‌ی شتر و قاطر و گردن سگ و زنجیرهای چارواداری و جیب . منقل‌های بزرگ و کوچک اسفند و کرسی و تریاک و انبر و سه‌پایه. حوّسم تغار تراش و کج‌بیل و دو شاخه بته‌گذاری، ساج نان‌پزی، شائین ترازو، کفه‌های بزرگ و کوچک و سرطاس ، قپانهای اهرمی سنگ قپان و ترازو، پایه‌های نیمکت‌های قهوه‌خانه، دریچه‌ی در راه آب و پنجره و طارمی، نعل اسب و الاغ، قطعات آهنی گاری و درشکه و کالسکه و دلیجان، مانند توپ و تسمه‌ی دور چرخ و فنر و اهرم‌های کروک و مال‌بند، انواع حلقه و بست و قلاب، طهران قدیم ؛ ج‌2 ؛ ص316
ص: 317
میخهای گوناگون سرکج و چهارسو و میخ طویله و میخ نعل، چفت و ریزه و پاشنه در و حلقه و تملیک و پشت‌بند، حلقه و ریزه‌ی سنگ در راه آب، چکش و تیشه و قلم و مقار نجاری، ماله و تیشه و شاقول، گاز قالب‌کش و میخ‌کش و درفش کفاشی، زنگ‌های بزرگ و کوچک شتر و قاطر و زنگوله‌های رانکی و سینه‌بند، اسباب زراعت از قبیل خیش گاو آهن و خرمن‌کوب و داس و قیچی چمن‌زنی و حرس و بسیاری وسائل و آلات از این قبیل.
بازاری پر سر و صدا مانند بازار مسگرها به اضافه‌ی دود و دم بسیار کوره‌ها و بوی آهن‌های گداخته و گرمباگرمب پتک‌ها و جرقه‌های ریز و درشت آهن‌های تفته که از دکانها بوسط بازار میجهید، جرقه‌ها و آذرخش‌هائی که برای هیچ راهگذر قبا و عبا و چادر و چاقچور سالم نمیگذاشت و هر روز چند مرافعه راه میانداخت.
شغلی انفرادی که شریک قبول نمینمود، مگر آنها که در کار تجارت آن دست داشتند از آنجا که در شراکت نیز زحمت کار تخفیف نمیگرفت، بلکه سبک سنگینی کار که مثلا یکی را پتک‌زنی و یکی را پاکوره‌ای افتد نیز خود موجب اختلاف میگردید تا آنجا که مثلی بود که میگفتند (با آهنگر شریک شده است).
در داستانی به این قرار بوده که حاکم جابری که به هیچ چیز مردم ابقا نمیکرده است یکی از کارهایش هم این بوده که مشتی خرس فراهم کرده هر یک را با مختصر پولی پیش تاجر و کاسبی گذاشته، او را با صاحب دکان شریک مینموده. ماهانه و حق شرکت دریافت میکرد. تا نوبت به آهنگر میرسد. آهنگر از خدا خواسته پولها را بمصرف رسانده خرس را بکار دمیدن وا میدارد و تا زهره چشم هم از خرس گرفته باشد تا زیادتر کار بکند روزی که خرس از فشار کار بیتاب و دستهایش سست میشود بزغاله‌ای را بجایش واداشته دستهایش را به دسته‌های دم بسته به او فرمان دمیدن میدهد و چون طبعا بزغاله قادر بآن نمیشود چوبی کشیده بجانش افتاده فریادش را به آسمان میبرد و چون از این کار هم که روشن بوده نتیجه عاید نمیشود بزمینش کوبیده بزیر تیغش می‌اندازد و سرش را به سمتی و تنه‌اش را بطرفی
ص: 318
می‌افکند به خرس امر دمیدن میکند و خرس که این حال مینگرد به دم چسبیده آنطور که دل آهنگر میخواسته یعنی مطابق چند دمنده کار میکند تا موقع حساب و مأمور حاکم آمده مطالبه سهم حاکم می‌نماید، و جواب او هم این میشود که اولا دفتر و دستک و حساب و کتاب دست خود خرس یعنی (شریک بزرگ) که آن بالا ایستاده بوده او دخالتی در کار دخل و خرج نداشته از خود او سئوال بکند ولی تا آنجا که به اجناس دکان مینگرد ضرر کرده که سود نکرده‌اند بآن خاطر که کار آهنگری کار (کرد) میباشد که شرکا با کار کردن سود میبرند، در حالیکه خرس همواره پشت دسته‌های دم چرت میزده کار معمولی او را هم مختل ساخته است، و شراکت حکومت با آهنگر بآخر میرسد !

کوچه چهل تن‌

بعد از بازار آهنگرها کوچه‌ایست منشعب از راسته بازار چهارسو بنام (کوچه چهل تن) که مانند (کوچه هفت تن) اسم از مقبره چهل تن شهدای مدفون در آن گرفته است، چهل تن از پاکان و نیکان، مخالف ظلم و جور و تعدی که از چنگال گرگ گریخته باین سرزمین پناهنده شده گرفتار قصاب شده‌اند. این بسته به این (چهل تن) و (هفت تن) و (هفت دختران) و (امامزاده ابراهیم) در کوچه (چاله سیلابی) و (پیر عطا) در محله کلیمی‌ها و (امامزاده زید) در بازار و (سید نصرالدین) در خیابان جلیل آباد (خیام) و (امامزاده حسن) و (بی‌بی شهربانو) و (ابن بابویه) و (امامزاده عبدالله) و حضرت عبد العظیم و امامزاده حمزه و امامزاده طاهر و دیگر و دیگر امامزاده‌ها و آل اطهار نمیباشد که باین خاک پا نهاده اسیر و عبیر مردم صد روی هزار باطن، خوش پیشواز بد بدرقه، بدتر از کوفی آن شده بر سر دست بلند گشته با کاکل
ص: 319
بزمین کوبیده شده فنا فی الله گردیده‌اند، بلکه تا تاریخ نشان داده چنین احوال از خصوصیات مردم این شهر بوده که همیشه روی ضرب المثل (جانا مرو بکوفه کوفی وفا ندارد) را سفید کرده‌اند.
تا این بنده را بیاد میآید چه رجال سیاسی و دینی را که تا پای جان در راه ایستاده، بخاطرشان چه شمشیرها حمایل کرده، چه کفن‌ها بگردن انداخته، چه فرزندان جلوشان برای قربان بزمین کوفته‌اند، آنگاه با مختصر وزش باد نامساعد و اندک مخاطره‌ی منفعت چه فرارها بر قرارها ترجیح داده، رو برگردانده پشت کرده یکّه و تنها و بیکسشان گذارده، بلکه بمراتب از دشمن هم بیشتر جبهه‌ی دشمنی و عداوت گرفته‌اند، که از آن جمله‌اند آقا نجفی مجتهد اصفهانی که وقتی با دعوت اهالی در (استبداد صغیر) وارد تهران می‌شود نیمی از مردم شهر تا کهریزک به پیشوازش می‌روند و بعد از دو ماه که تبعیدا شهر را ترک می‌کند حتی یکنفر تا دم دروازه بدرقه‌اش نکرده سهل است که تصنیفهائی هم در مذمت و مسخره‌اش ساخته در دهانها می‌اندازند:
جون آقا نجفی آب بریز که سوختم‌برای خال لبات خرمو فروختم
که میگفتند وقتی این شعر بگوش آقا نجفی می‌رسد می‌گوید امیدوارم طوری بسوزید که هیچ آبی خاموشتان نکند و طولی نمی‌کشد که وبا آمده فریاد سوختم سوختم مردم را بآسمان می‌رساند و مرتبط به نفرین اویش می‌کنند.
حاجی آقا جمال اصفهانی مجتهد مسجد عباس آباد تهران نیز یکی دیگر از این استقبال‌شدگان بود که در همین گفتگو، یعنی مخالفت با استبداد نیمی از مردم شهر دنبال خرش بودند و با نعره‌های الله اکبر و تکبیر و صلوات متصلشان که تا اکبر آباد دولاب رسیده بود وارد مجلسش کردند و چندانکه یک تیر هوائی شلیک شد و چهار تا لوله تفنگ از پشت بام مجلس بطرف خود دیدند خرش و خودش را گذاشته رو بگریز نهادند، و همچنین (خالصی‌زاده)، منبری‌ای دیگر که مسجد شاه را مستمعینش پر کرده، در هر نوبت حرفش جمعیتی زیر دست و پا میرفتند و چندانکه آژانی از پله‌های منبرش بالا رفته پائینش کشید یک
ص: 320
نفر از آن همه جمعیت در مسجد شاه نماند تا چگونگی دستگیریش شرح بدهد!
موضوع تعطیل منبرش هم این بود که میان تمام مطالبش که فقط سرگرم‌کننده بود جمله، یا حقیقتی اظهار نمود بر این که (حب ریاست از سر کسی وقتی بیرون میرود که کاسه سر او برداشته شده باشد) و نمیبایست گفت که نظر به رضا شاه یعنی همشاگردی خود داشته باید میفهمید همانکه خود او را به منبر فرستاده، همان هم رضا خان را به تخت نشانیده بود، آن هم همشاگردی‌ای که خودش تا پیش از به سلطنت رسیدنش پیغام‌آور و پیغام‌ببر و به ارسال مراسلات دستوراتش مأمور شده، حتما روزی یک نوبت بخانه‌اش آمد و رفت کرده بود!

بازار پالان‌دوزها

اشاره

بازار پالان‌دوزها از انتهای بازار چهار سو که با سه راهی‌ای ختم میگردید شروع میشد و بطرف جنوب میرفت که به بازار دروازه و بازار میدان و بازار شاه عبد العظیم میپیوست و مراجعینش چاروادارها و مال دارها و خر بخر بفروش‌ها و دلالهای آن بودند، بازاری که جمله‌ی (خر بازار) از آن شکل گرفته بود.
امتعه دکاکین آن پالانهای نو و نیمدار ارزان و گران بود که پای جرزهای آن بر روی هم سوار میشدند و پالانهای دوخته ندوخته‌های درهم برهم و کاه و پوشال و گلیم، جاجیم، قالی، کهنه فرسوده‌هائی که برای (خرج کار) آنها فضای دکانهای آنرا پر کرده بود و الاغهای کوچک و بزرگ و نر و ماده‌ای که جلو هر دکان واداشته برای خرید و تعویض و تعمیر پالان و جهاز آورده شده بودند، از آنجا که در خرید پالان مقدم بر همه وجود خود الاغ بود که پالانش تنگ و گشاد و بزرگ و کوچک در نیامده، مانند لباس به تنش (پرو) و اندازه
ص: 321
و جاسازی شده باشد، باین نحو که گودی‌های آنرا با چند تکه کهنه پر کرده، بلندی‌های آنرا کوبیده جفت و جزم نمایند، چه در هر عیب از گودی و برجستگی و تنگی و لقی پالان امکان آن داشت که پشت حیوان دچار سائیدگی و زخم و جراحت گردیده او را بیمار ساخته از کار باز گرداند، که شاید اندازه کردن (پرو) لباس را هم که تا آنزمان معمول عام نبود خیاط از پالان‌دوز گرفته بود!
دیگر از امتعه این دکاکین اشیاء و تجهیزات چهارپایان مانند: رانکی. سینه‌بند. مگس پران. افسار و دهانه. رکاب. پوزه‌بند. خورجین. جوال. گاله. زنگوله‌های ریسه‌ای و تکی برای پیشانی‌بند و رانکی و گردن. منگوله دور پالان. جل پالان. مهره و خرمهره‌های الوان. خلخال دست و پا سیخ و زنجیر و سیخانک. تسمه شکم‌بند ، و دیگر اشیاء ضروری و زینتی مانند میخ طویله و توبره و قمقه آب و قبل‌منقل و روپالانی مخمل و قالیچه و غیره بود که جلو دهانه و از جرزهای دکاکین آویزان شده زینت‌بخشی مینمود.
از تعریفهای پالان‌دوزها برای مشتری بود که پالانی برایت گذاردم که خودت حظ بکنی! مثل اینکه این پالان را فقط برای تو دوخته بودم! از این پالان نرمتر؟ تشکچه! منت بسرت نمیگذارم اما این پالانها را بگرده همه کس نمیگذارم! با این پالان صد تومان روی خرت افتاد.
و از دعاها و خوش و بش‌های اتمام معامله:
مبارکت باشد. انشاء الله رویش بنشینی زیارت کربلا بروی. صد تا از این پالان‌ها را پاره بکنی! یک طویله پالان ببری!
و از رفع و رجوع‌های معایب پالان از طرف پالان‌دوز که پشت خر را زخم کرده بود:
پالان باید جا باز کند. پالان باید با خر آشنا بشود. پالان باید جا بیفتد. پالان خوش
ص: 322
یمن زخم میکند. زخم خر زیر پالان خوب میشود.
و از ضرب المثل‌های مربوط به پالان:
خر همان خر است پالانش عوض شده. بار را خر میبرد نه پالان. خر نو پالان عروتیز میکند. خر بی‌پالان راحت‌تر غلط میزند. این خر نشد خر دیگه، پالان میدوزم رنگ دیگه. زورش بخر نمیرسد پالانش را برمیدارد، یا پالانش را میزند. خر را پالان جلوه میدهد.
خر لخت را پالانش را برمیدارند؟! فکر پالان باش خر زیاد است.
و این دستورات بود که برای معالجه‌ی زخم زیر پالان بکار برده میشد:
اگر زخم تازه بود باید حنای سائیده بپاشند. اگر آب انداخته بود حنا و مازو بپاشند.
اگر چرک کرده بود باید موم و مازو بگذارند. اگر پالان اولش بود قبلا باید پشت خر را حنا و مازو ببندند «حنا و مازوی سائیده را خیس کرده ببندند». اگر زخم پوست داده بود کف دهانش را بمالند.

نعلبندی‌

قسمتی از دکاکین این بازار را نیز نعل‌بندان داشتند که حیوانات را نعل میزدند. جلو دکانهای آنها همیشه یکی دو الاغ لبهایشان مهار شده برای نعلبندی ایستاده تقلا و لگدپرانی میکردند و اگر پالان نو برای آنها مصیبتی بود که باید تا مدتها زخمهای نوی آنرا تحمل کنند از نعلبندی مصیبتی بالاتر داشتند که زحمت آن به ریشه جانشان میرسید.
برای هر تجدید نعل لازم بود قبلا زوایا و گوشه کنار و زوائد سم را که بی‌ترکیب و زیاد شده بود تراشیده، سپس نعل را بر آن استوار بکنند و جهت این کار داسهای کوچک و بزرگ تراش و پرداخت و سوهانهای چوب ساب زبر و نرمه ساب بود که بکار میافتاد و از همین موقع بود که زجر و شکنجه چارپای بدبخت شروع شده به بیقراری و سر و گردن جنبانی و لگدپرانی میآمد و تا جنبش و حرکت نداشته تولید مزاحمت نکند او را از لب مهار میکردند. مهار لب دو تکه تخته یا چوب خراطی کرده‌ی از وسط فاق داده بود که لب پائین حیوان را تا کرده میان آن گذاشته با طناب محکم میکردند و بیخ طناب آن نگاه میداشتند.
ص: 323
نمایی از یک نعلبندی
ص: 324
وسیله‌ای که چون یکطرف بسته و از یک طرف باز و بسته میشد، در قراردادن لب حیوان و جفت کردن و بستن آن که حالت اهرم گرفته بود چنان پر فشار و محکم میگردید که لب حیوان میان آن صورت منگنه شده میگرفت و در آن حد درد که حیوان در مقابل آن نه تنها مقاومت و حرکت، بلکه درد تراشیدن سم را که گاهی از غضروف و گوشت وی نیز میگذشت فراموش مینمود، و تا رنج بد تراشیدن سم معلوم بشود باید گفت چنان که ناخنی کشیده، یا از ته همراه گوشت گرفته شده باشد و بدتر از آن وقتی گرفتن همان ناخن و گوشت تکرار بشود!؟
غالبا چون نعلبندها نعل را به وزن (کشمن) خریده به عدد میفروختند طبعا نعلهای کوچکتر که سبک وزن‌تر میآمدند به پای حیوان میبستند و چون نعل از سم کوچکتر بود لازم میشد تا سم را بتراشند و اگر تا اینجا در حدی کم‌آزار بود که نعل با پا اندازه شده از سم تراشیده شده بود اما از اینجا که دیگر چیزی اضافه از سم برای کوبیدن میخ در آن باقی نمانده بود ناچار میخ در گوشت مینشست و این همان هنگام بود که حیوان با همه استحکام مهار، مهار را از دست شاگرد نعلبند کشیده پا بگریز مینهاد و دیوانه‌وار حرکات عنیف مینمود!
از اصطلاحات این فن که شاگرد در اثر کوچک بودن نعل در نعلبندی مستأصل میگردید، استاد که متوجه شده بود فریاد میکشید (چرا معطلی پا را بساز) یعنی نعل بزرگ پیدا نمیکنی پا را کوچک کن و چون حیوان بیقراری مینمود و مانع کار میگردید داد میکشید (پوزه را بدوز) یعنی فشار مهار را زیاد نما، و چون میخ در گوشت نشسته حیوان (پا نمیداد) میگفت (نعل را بکوب، میخ را بکوب) یعنی با زدن چکش بیهوده بروی نعل حیوان را غافل کن و کارت را بکن، یعنی میخت را بکوب و اینها همه دلیل بود که حیوان تا چه حد باید زجر داشته باشد، در حالیکه باید رغبت نیز بخرج داده جزء لذایذش بشمار برود، همچه که ناخن اگر درست و صحیح گرفته شود از لذت‌ها بشمار میآید، مخصوصا اگر این کار را دیگری برای انسان انجام بدهد چنانچه در (مانیکور) و اصلاح ناخن استقبال اشخاص و اتلاف پول و وقتشان در راه آن مشاهده می‌شود! و آنجا بود که رحم و مروت کاسب مسلمان اهل احساس را به سئوال میکشید؟!
ص: 325
ضرب‌المثل‌های مربوط به نعل:
(خر کریم را نعل کن) یعنی چیزی در مشتش بگذار رد شود. رشوه دادن. (ببر باغ نعلبندیش بکن) این جمله را دهاتی‌ها به نزدیکان خود در وقتی که مهمان برایشان میرسید بکار میبردند، یعنی ببرشان باغ با میوه شکمشان را سیر کن ناهار یا شام نخواهند یا نخورند.
(یکی به نعل یکی به میخ) توضیحش داده شد، که برای گمراه کردن و دو پهلو حرف زدن بکار میرفت. (نه نعل نه میخ) یعنی نه راحت نعل، نه زحمت میخ. (میخ به سمش رفته) یعنی دیوانه شده، عصبانی شده. (نعل وارونه) یعنی به اشتباه انداختن. این کار را سارقین و راهزنان انجام داده نعل اسبهای خود را وارونه میکوبیدند که متعاقبین در رد پایشان دچار گمراهی شده رفتن آنها را آمدن و آمدنشان رفتن پندار بکنند. (هنوز نعلش نکرده‌اند) یعنی هنوز گرفتار زن و فرزند نشده است.
اما در این بازار گاهی هم وقایع جالبی اتفاق میافتاد که اسباب خنده اهالی میگردید، باین ترتیب که چون خرها را برای خریدن پالان میآوردند و سر صاحبانشان با دکاندارها گرم کم و زیاد میگردید از فرصت استفاده کرده با نشان دادن لب و دندان و جنبانیدن سر و گردن و یال و دم و نازک کردن گوشه چشم توافق کرده (احساساتی) میشدند! و اینجا بود که تا صاحب خر نر متوجه شده درصدد جلوگیری برمیآمد کار از کار گذشته اختیار از دست بیرون شده بود و به همین مناسبت هم این تنها بازاری بود که زن از آن نمیگذشت، یعنی در واقع آنها را عبور نمیدادند چه امکان داشت دیگر صورت و حالت همبستری هیچ مردی برایشان دلپسند نگردیده تا سر بد سری بلند بکنند!
و اما در این خصوص تجربه نشان داده بود که در میان تمام خرها از همه خود اختیار سرخودتر وحشری‌تر خرهای اهل احترام بودند که بیش از دیگر خرها مزاحم میشدند که اگر ماده بودند با یک علم و اشاره نرها را بسوی خود میکشیدند و اگر نر بودند بی‌هیچ مقدمه بروی ماده‌ها میپریدند، از آنجا که هم خوب خورده؛ خوب خوابیده، کاه و جوشان به اسم نذر
ص: 326
و سهم و خمس و غیره رسیده بود و هم کارشان کمتر از دیگر همجنسانشان که راه چند مجلس سواری داده بقیه را استراحت میکردند، جسارتی به پشت‌گرمی ارباب‌هایشان که مردم ملاحظه‌شان نموده جلوگیرشان نمیشدند!

جارچی‌

همچنین بازار پالان‌دوزها پاتوق جارچی‌ها بود که هر کس احتیاجی بآنها داشت باین بازار رجوع مینمود و ترتیب کارشان هم که غالبا جار حیوان گم شده میزدند چنین بود که اجرتی روزانه، یا نصف اول و نصف با قول انعامی در آخر، با نشانی و علائم حیوان یا انسان و هر چیز گمشده گرفته براه میافتادند و با صدای بلند جریان را اعلام میکردند تا گمشده پیدا شده، یا ناامید شده دست بکشند.
این جارچی‌ها فقط برای گمشده‌ها جار نمیزدند، بلکه گاهی پیدا شده را هم اعلام میکردند از آنجا که در دستورات شرع بود که اگر کسی چیزی یافت که از پشیزی زیادتر بود باید آنرا بصاحبش برساند باین صورت که اولا اگر آویختنی است آنرا در محلی مانند جلو دکان که در معرض دید باشد آویخته به نمایش بگذارد و دیگر بهر کس که برسد جریان را گفته او را مطلع گرداند و دیگر در مساجد میان دو نماز باطلاع عموم برساند و بهر کیفیت که تواند اهالی را فهمانده تا آنرا بصاحبش تسلیم نماید، که یکی از آن کارها هم جار برای ارزشمندها و قابل اهمیت‌هایشان بود که بوسیله جارچی انجام میگرفت و از این بازار استخدام میشدند.
و اما شرایط جارچی آن بود که باید دارای قد رسا و صدای بلند باشد و طرز کارش باین کیفیت که کلاه را جلو سر گذارده دستها را به پشت کمر قلاب نموده با آخرین حد صدا فریاد برآورده مفقود یا مورد جار را اعلام بکند، که جار زیر یکی از آنها میباشد:
آی حلال‌زاده، شیر پاک خورده، هر کی یک نره خر خاکستری، یال بریده‌ی دم حنائی دیده باشه پنج تومن مشتلق؛ یعنی پنج تومان دستلاف به یابنده یا نشان‌دهنده داده خواهد شد.
یا: آی حلال‌زاده، شیر پاک خورده هر کس یک کیف سیاه بغلی با پنجاه تومان پول و
ص: 327
مشتی قبوضات دیده باشد کیفش را بدهد پولش مشتلق. یا این جار برای پیداکرده‌ها، که هنوز در گوش نگارنده طنین می‌افکند: آی ایها الناس یک بغچه کنار حوض مسجد پیدا شده هر کس صدای مرا میشنود بدیگری اطلاع بدهد حاج ممدلی بنکدار سه راه پاچنار خدا پدرش را بیامرزد.
حدود جار این جارچی‌ها در ابتدا حوالی گمشده یا پیدا شده بود تا کم‌کم شعاع گرفته بدیگر نقاط میرسید، اما در هر صورت هرچه بود از همین بازار شروع شده به همین بازار ختم میگردید، از آنجا که علاوه بر پاتوق جارچی‌ها پاتوق گمشده پیدا شده‌ها نیز بود که اول اطلاعش باین بازار میرسید.
این جارچی‌ها در ابتدا (خبرگزاری) های دولت‌ها بودند که بجای روزنامه و آگهی و اعلان و مانند آن بکار میرفتند و اخبار مهم مانند (متحد المآل) را بمردم میرساندند و حقوق از دولت میگرفتند و (جارچی باشی) رئیس آنها بود که هنوز هم کوچه‌ای در بازار پاچنار بنام جارچی‌باشی باقی میباشد.
در هر صورت همیشه در این بازار ازدحامی از خر و اسب و الاغ و یابو و عرّ و تیز آنها و صداهای زنگ و زنگوله‌های مورد معامله و صدای چکش و میخ و حرکت و گفتگوی آیندگان و روندگان و معامله‌گران و آنها که پالانهای خرها را بکول گرفته برای تعمیر آورده میبردند و بوی طویله‌ای دربسته از باد و بول و پشکل حیوانات بود که سطح بازار را (تخته پهن) ساخته بود.
یکی از خوشمزگی‌ها که از این بازار واقع شده ضرب‌المثلی در رابطه‌اش بوجود آورده بود اینکه در یکی از سلامهای مظفر الدینشاه که سران اصناف مهم از قبیل نانوا و
ص: 328
قصاب و خیاط برای شرکت در آن روانه میشوند پالان‌دوزها هم داخل خیاطها به سلام میروند و چون از آنها توضیح خواسته میشود میگویند (ما هم اهل بخیه‌ایم) که شاه را خنده گرفته مورد تفقدشان قرار داده دستور میدهد آنها نیز جزء اصناف شناخته شده از (شتر قربانی) سهم ببرند.

بازار دروازه‌

اشاره

بازار دروازه از سه راه جنوبی بازار پالان‌دوزها شروع شده بمیدان امین السلطان ختم میگردید. این بازار از آشفته‌ترین و شلوغترین و شلم‌شورباترین بازارها بود که اجناسش اختصاص به نوعی خاص نداشته کسبه‌اش نیز بکسبه مشخصی مخصوص نمیشدند، چه مشتریان آنها روستائیان و ده‌نشینانی بودند که از شرق و غرب و شمال و جنوب بآن رو آورده رفع حوائجشان از آن بازار میگردید، با دکاندارهائی از (ارقه) ترین افراد که در معاملات از هیچ حیله و نیرنگ و حقه‌بازی کوتاهی نداشته، در جیب‌کنی و کلاه‌گذاری، بدذاتی را به نهایت میرسانیدند و نقطه مقابلشان مشتریانشان، از ساده‌دلان و گوسفند صفتانی که بسادگی در دام میافتاده و تا راه به نقاط دیگر شهر پیدا نکرده پایشان بطرف دیگر کج نشود کسبه‌ی آن انواع امتعه برایشان فراهم میکردند و از این‌رو باید بگوئیم بازار دروازه یعنی بازار: بزازی، کفاشی، آشی، آبگوشتی، مسگری، رزازی، قالی‌فروشی، نمدمالی، بدلی‌فروشی، کلاه فروشی، دوخته‌فروشی، عصاری ، حلوائی، آجیل‌فروشی، خشکه‌پزی، بنکداری، توتون
ص: 329
فروشی، کبابی، قنادی، چلوپلویی، نانوائی، صندوق‌سازی، فرش فروشی از گلیم و جاجیم و نمد تا جل و حصیر، نعلچی‌گری، شکرریزی، کله‌پزی و دهها شغل مختلف به اضافه‌ی انواع مشاغل دیگر، مثل طواف‌ها و سرپائی‌ها و بساطی‌ها و دستفروشهائی از قبیل: خشکبار و خوراکی‌های دهاتی‌پسند، پینه‌دوزی، فرنی‌پزی، نو و نیمدار فروشهای کفش و چارق و لباس و کلاه و گالش و گلوش ، آش قلمکار فروشی. فروشندگانی که متاعشان بر سر و دست و از گردن و سینه و پشت و کمربندشان آویزان شده بود. بساطی‌هائی که اجناسشان گله به گله روی زمین پهن شده بود، چینی‌فروش و گلی‌فروش و سفال‌فروش، پیه و دنبه فروش، توتون‌فروش، اجناس خرازی‌فروش، رمال و فال نخودی و دعانویس، چارقد و کلاغی و کردی فروش، مایه پنیری با ریسه‌های مایه پنیر که از پنجه‌هایش آویخته بود، گل چغندری و جوراب پشمی‌فروش ، شال و قبا و دستمال و بغچه‌فروش، کفش و چارق و گیوه‌فروش.
فروشنده کلاه‌های پوستی و نمدی و پاپاخ ، پرده و سفره قلمکار، انواع صابون رخت‌شوئی و برگردان ، شمعدان و آئینه و چراغ و لوازم جهاز، کمربند و طناب و خورجین، آب‌نبات و شکرپز، افسار دهانه و آشورمه ، دارو و درمان، قبا سه چاکی رعیتی و سرداری، مراد بگی، رعیتی و اربابی و خانی ، بند تنبان و مهر و تسبیح، رکاب و مهمیز و زین و پالان. پستک و کپنک . چلوی بساطی با پاتیل، استکان نعلبکی و قوری و قنددان،
ص: 330
گلی و بلور، بساط چای دارچین، طبق‌های انواع گوشت از گوشت شتر و گاو و گوسفند، تا گوشت خر و یابو و روغن آنها و پیه و دنبه و شهله، چرخ دوک‌ریسی و رورووک، کوزه‌های شیره شت و شیره سفید، انواع ریسه‌های خر مهره، در اشکال گوناگون از بیضی و سه گوش و گرد و ماه ستاره، بساط انواع آجیل و هفت آجیل، زینت‌آلات بدلی، پنیر و کره و روغن کوزه‌ای و خیکی ، چاقوی شاخی جیب و سلاخی، کیسه‌های فلفل و زردچوبه و ادویه، ساطور و مصقل قصابی، تیان یا تیون خزینه و دیگ و دیگ‌ور، طبق‌های سنجد و چس‌فیل و کشمش‌لرکش، قاشق و ملاقه چوبی، چادر و چارقد و چادر شب، پیت نفت و سماور حلبی و قیف و تنوره و آتش‌گردان، پوستین و عبا و عمامه، پالان و کوله‌پشتی حمالی، انجیر ریسه‌ای و کشک و قره‌قروت، توتون و تنباکو و جیگاره آرد برنج و آرد نخودچی، پشم و پنبه‌زده و نزده، طباشیر و ترنجبین و فلوس، قلیان و چوب چپق، گوساله‌های تودلی و برّه تودلی، خورجین و گاله و جانخانی ، لوک (لاوک) و سینی چوبی بوجاری، بوق حمام و پوست تخت، حلوا جوزی و حلوا ارده و حلوا کنجدی و ماماجیم جیم ، عمه جزو و تقویم و کتاب دعا، کاسه و کوزه سفالین و دیزی و تغار ماستی و کشک‌سابی کباب کوفته
ص: 331
برنجی و کوفته شامی بساطی، پوست و روده، معجونی، انگاره‌ی استکان و پارچ و لگن، انواع خرمای زرد و سیاه و خرما خرک ، انواع فتیله و سرپیچ و لامپا و لوله چراغ، سنگ ترازو و سرطاس و کفه، لیف و کیسه و روشو و سنگ پا و اسباب حمام، تار و پود نخ و خامه و نقشه‌ی قالی، سرند و زنبه و غربال، لواشک و تمر و آلوچه و گوجه خشک، ساج و قزقان ، سه پایه چراغ کلک و منقل و منقل فرنگی ، تیشه و رنده و اره و مته، آب آلوئی و آب زرشکی، گهواره و ننو و لگن و کنیف و صدها و انواع و امتعه‌ی جوراجور بدردخور و به درد نخور و خرت و پرت نو و نیمدار، از سفیدی ماست تا سیاهی ذغال، خوردنی و پوشیدنی و حوائج کار و زندگی که از در و دیوار دکانها و جرز و طاق و طناب‌های از این سو به آنسوی بازار کشیده آویخته و دستفروشها و طوافهائی که گوشه و کنار و سطح و زوایای آنرا اشغال کرده عرضه‌ی اجناس میکردند و صداهای تعریف، توصیف‌ها و گفت و شنیدها و چانه‌زدن‌های بلند بلند خریداران و فروشندگان که فضای آنرا اشباع و یکپارچه غلغله و غوغا ساخته بود.

دکاندارهای بازار دروازه‌

بعد از صورت و حالت بازار که تقریبا (بازار شام) باستانی را زنده مینمود و ازدحام دهاتی بازار آن که گاهی تا ده دوازده دهاتی ریز و درشت برای گم نشدن دستهای هم را گرفته ریسه‌ای دنبال هم میرفتند و داد و قال و فریاد و فغان آنها که بلند بلند یکدیگر را صدا کرده هر
ص: 332
دم حاضر غائب کرده خاطر جمع میشدند و صداهای مختلفی که درهم افتاده بود، قیافه و حالات و حرکات و اطوار فروشندگان و دکاندارهای شارلاتان و هفت خط آن بود که برای جلب روستائیان ساده‌لوح جهت خود ترتیب میدادند، باین کیفیت که یکی بالای دکان دائم صلوات میفرستاد و یکی پیاپی استغفار میکرد. یکی تسبیح در دست گردانده یکی زاد المعاد در دست گرفته تلاوت دعا مینمود. یکی قرآن جلو زانو باز کرده (چوب الف) لای آن گذارده برمیداشت. یکی مرتب لب میجنباند و با تظاهر بدعا خواندن سوت و فوت مینمود.
یکی قبای دراز آخوندی پوشیده، آن یک عرقچین بسر گذارده، این یک ریش درازش را مسح مینمود. یکی بنشانه سیادت شال سیاه بسر گذارده، این یک تا مطمئن‌تر از وی و امین‌تر از او شناخته شود و سید اندر سید یعنی طباطبائی و پدر و مادر سید معلوم شود شال را سیاه و عمامه را سبز و آندگر برعکس کرده شال را سبز و عمامه سیاه میگذاشت. یکی گربه زاهد شده، برای صید موشهای خریدار بالای چهار پایه چنباتمه زده اشعار مرثیه میخواند و آن یک شاگرد خود را مترصد صید مشتری داشته خود چون روباهی مکار بالای سکوی دکان بنماز ایستاده بود و آندگری با آویختن و چسباندن آیات و سوره‌های چاپی و دستی قرآن به در و دیوار دام شکار تنیده، آندگری در گوشه و کنار دکان الواح (آیة الکرسی) و (وَ إِنْ یَکادُ) و (یاسین) و نقش‌های (کهیعص) و (حم عسق) رنگین و مانند آن کوبیده و آویخته بود، که ریش بلند و کله‌ی تراشیده و دست و ناخن حنا بسته و انگشتری عقیق پنج تن و داغ پیشانی نیز از شرایط جمعی و تفکیک‌ناپذیر کلیه میگردید.
در اینصورت وای بحال دهاتی بیچاره‌ای بود که پا باین بازار گذارده بدام این دزدان سر گردنه و شیادان بیدین از خدا بی‌خبر ظاهر الصلاح باطن الافساد بیفتد و بدتر از آن خریدار بخت برگشته‌ای که از ظاهر مذهبی آن لامذهبان، صداقت و امانت و درستی و دینداری یقین کرده، خود را دربسته و تمامو کمال، در معامله‌ی (رأس المال)، «حضرت عباسی» و (اللّه وکیل) خود در اختیارشان بنهد.
ص: 333
دروغ میگفتند، کم میدادند، گران میفروختند، تقلب میکردند، هزار جور قسم میخوردند، خیانت در (رأس المال) میکردند، انواع حیله‌ها بکار میبردند، که یکی از آنها چون معامله‌ی این بازار معمولا مبادله بود که مثلا از دهاتی کشمش و قیسی و کشک و پشم و پنبه و شیره و روغن و بره و گوسفند و فرش و مانند آن گرفته بجایشان اجناس شهری، از قبیل قند و چای و پارچه و روغن چراغ و امثال آن میدادند، برای خرید اوزان و اندازه‌های زیاد و برای فروش سنگ و کیل و اندازه کم بکار میبردند، یعنی ترازو و قپان و سنگ و کیلی برای خرید و سنگ و ترازو و پیمانه و (کیل) و ذرع و پیمانی برای فروش داشتند، قراردادی که تقریبا تمام کسبه آن بازار را جز یکی دو تن در بر گرفته بود.

نمونه‌هائی از معاملات بازار دروازه که بصورت ضرب‌المثل درآمده بود

دهاتی‌ای به اسم چراغعلی خیک پنیری برای فروش میآورد و دکاندار چندان با کم کردن وزن و زیاد کردن عیب و حساب بالا آوردن‌های مانند: حق (قپان‌داری) و (زیر قپانی) و شاگردانه و غلامانه و اینکه مثلا «حالا پنیرت بیست و هشت من میباشد من بیست من حساب میکنم! و جنست نامرغوب و از نوع یکمن سی شاهی میباشد من یکقران حساب میکنم!» و از این قبیل حساب‌سازی‌ها تا هفده شاهی هم دهاتی را بدهکار میکند، که دهاتی صداش درآمده میگوید: (خیال میکنیم چراغعلی اصلا پنیری نیاورده است این بدهکاری را کجا بالا آورده است؟!).

روغن را او خورده بگذار قسم را من بخورم‌

دهاتی دیگری جلد (خیک) روغنی میآورد و بقال، شلوغی دکان و نداشتن مجال و گذشتن وقت نماز را بهانه کرده حساب آنرا بفردا موکول میکند و فردا که دهاتی میآید انکار کرده میگوید چنان چیزی بدکان او نیاورده روانه‌اش می‌سازد تا کار بجدال و خانه قاضی میکشد و چون قاضی دلیل و مدرکی بدست نمیآورد بقال را حکم (قسم) میکند که او رفته وضو، ساخته آماده قسم میشود و چندانکه قاضی باو تلقین میکند که بگوید باین قرآن قسم میخورم که ... که
ص: 334
ناگهان دهاتی بپای قاضی افتاده میگوید (ای آقای قاضی حالا که او روغن را خورده بگذار قسم را من بخورم) که قاضی را صداقت دهاتی دستگیر شده حکم به محکومیت بقال میدهد.

معامله با انگشت!

از دیگر معاملات این بازار مبادله بز و گوسفند با پارچه بود که بزاز چقدر یعنی (چند قدّ) بز دهاتی پارچه بدهد و طریقه کار چنین بود که توپ پارچه را کنار حیوان گشوده سر آنرا به کاکل و ته آنرا به دم او اندازه گرفته هر چند (قد) که معلوم شده بود شمرده تحویل بدهند. این قاعده‌ی صحیح و عمل مشخص معامله بود که باید انجام میگرفت، اما بزاز سر پارچه را به نوک شاخ حیوان گرفته آنرا بطرف خود میکشید که تا اینجا بیش از یک وجب توفیر میکرد و دنباله آنرا بعقب کشیده انگشت بمقعد بز میرساند که حیوان خود را جمع کرده! سه چهار انگشت و زیادتر هم اینجا تفاوت مینمود و ده دوازده قد به هفت هشت قد تقلیل میگرفت!

شیخ مرتضی قمی‌

در این چند نمونه که دانه‌ای از خروار و انگشتی از مقدار تقلبات و نیرنگ‌های مردم این بازار بود کار بجائی رسیده بود که حتی منبری‌های مساجد آن بازار که باید بمقتضای حرفه نان را به نرخ روز بخورند و سخن را مطابق مستمع گفته، خر را جائی ببندند که صاحب خر راضی باشد و بقول خودشان اگر کسی نان ارمنی را میخورد باید برای ارمنی شمشیر بزند، در ماه رمضان سالی متفقا منبرشان را در مساجد و تکایای آن بازار بآن اختصاص دادند که به وعظ و نصیحت کسبه آن بپردازند که از آن جمله بود شیخ مرتضی قمی که در تمام دوره ماه همه روزه در ضمن صحبت بگوید: ای بازاری‌ها مبادا دهاتی‌ها کلاه سرتان بگذارند. مبادا دهاتی‌های بی‌شعور مغبونتان کنند. مبادا دهاتی‌ها مفت از چنگتان درآورند. مبادا دهاتی‌ها بریشتان بخندند، تا روزهای آخر که بازاری‌ها بصدا درآمده بگویند چه داخل آدم دهاتی زبان نفهمی که بتواند کلاه سر ما بگذارد و شیخ مرتضی بگوید: منهم همین را میگویم که همان زبان نفهم پشت کوهی نیاید با کلاههائی که شما سرشان میگذارید و حقه‌هائی که سرشان سوار میکنید و بحساب زرنگیتان میگذارید، دین و ایمان و دنیا و آخرت و همه چیزتان را برده
ص: 335
خسر الدنیا والاخرتتان بکنند!

شیخ ابراهیم خراسانی‌

یکی دیگر از گویندگان شیخ ابراهیم خراسانی بود که با زبان گیرا و اطلاعات وسیع و افکار روشن غیر منبری مخصوصا از کسبه این بازار تنقید مینمود که البته نه بفحوای کلام شیخ مرتضی بلکه در کمال جسارت و تحکم و بی‌پروائی و رک‌گوئی و گاهی دشنام و ناسزا این مرد که در منبرها بازاری‌های دغل و زاهدان ریائی و عابدنماها را بدشنام میگرفت، چندان در این کار مبالغه مینمود که به دفعات مورد شتم و ضرب مخالفان قرار گرفت و دو سه نوبت ریشش را تراشیده خانه نشینش کردند اما هرگز اختیار زبان نتوانست داشته باشد و همچه که مستمسکی مییافت تاخت و تاز را شروع مینمود.
از جمله که زمانی آن دسته از مأموران دولت را که بخاطر جیب‌کنی تولید مزاحمت برای مردم میکنند را مخاطب دانسته کارشان را بدتر از پااندازی و نانشان را بدتر از نان دلالی محبت دانسته، در این استدلال که پول آن دسته از رضا و رغبت و تولید نشاط میان افراد حاصل و از اینها از مردم‌آزاری و چزاندن و درآوردن آه و اشک خلایق میباشد، تا آنجا که دست رد بسینه هممسلک‌های خود که یک قطره اشک برای امام حسین را پاکننده گناههای ثقلین میدانستند نزده، میگفت همین حرفهای شماست که باعث اینهمه خرابی و بدذاتی‌ها و تقلبات و مردم‌آزاری‌ها شده، خر وامانده‌ی معطل چش را وادار به خالی کردن شانه از زیر بار مسئولیت آدم شدن و مردم‌داری و رحم و مروت انسانیت میکند، تا آنجا که اکثرشان را بیسوادانی میدانست که از آشفتگی و بی‌سر و سامانی حوزه‌های علمیه توانسته با چهار ذرع ململ آخوند بشوند، و چون اعتراضشان میشنود، روزی پس از دلایل و بیّناتی که بر سخنش میآورد، میگوید همین دیوثی را که من گفتم و شماها بریش خودتان گرفتید یک نفرتان بلند شده بگوید آنرا باسین یا ث، یا صاد مینویسند و به چه کسی اطلاق و در چه موارد بکار میرود؟!

داغ پیشانی‌

همچنین درباره داغ پیشانی که نوبتی منبر خود بآن اختصاص داده میگوید از جمله دام‌های
ص: 336
این مقدسین برای بیچاره دهاتی‌های ساده‌دل خوش‌باور، داغ پیشانی آقایان میباشد که پشت قاشق چوبی داغ کرده به پیشانی چسبانده، آنرا بصورت پینه‌ی کف پای شتر درمیآورند. تا نمازخوان معلوم شده مردم را گول بزنند، که اگر نماز هم بخوانند ربطی بمردم پیدا نمیکند، در حالی که خیلی از ایشان را میشناسم سال تا سال سر به مهر نمیگذارند، و تا حالی کنم سر بسجود بردن و پیشانی بمهر گذاردن پیشانی را آنطور نمیکند، خود این حقیر که از پنج شش سالگی تا اکنون که هفتاد ساله شده‌ام نماز خوانده یک نوبتش هم ترک نشده، غیر از نمازهای مستحبّی و نماز قضاهای بیست، سی ساله که به نیابت قبول نموده خوانده‌ام و همانطور که نگاه میکنید از سینه کافر صافتر و تمیزتر میباشد و از این بالاتر اینکه بیش از چهل سال است که شغل منبری داشته روزانه تا بیش از شش هفت ساعت ما تحت بر روی منبر گذارده‌ام، غیر از هشت ده ساعت دیگر را که بیداری داشته بروی این دو لنبر نشسته‌ام، با اینحال دست که بزیر کفلم میبرم، از دنبه نرم‌تر و از حریر لطیفتر میباشد، الحال این داغ‌های بدتر از مهر پشت قاطرهای قزاقخانه به پیشانی این بازاریان که در صورت نماز خواندن نیز در تمام روز و شب بیشتر از ربع و نیم ساعت بروی مهر قرار نمیگیرد. از کجا پیدا شده؟ باید از خودشان پرسید! و الاغهائی که از این چیزها گول میخورند! پس این نیست مگر داغ‌های باطله‌ایست به پیشانیشان، بمصداق آیه (یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ) خورده، داغهائی که با آن شناخته مجازات بشوند!

میدان امین السلطان‌

در انتهای بازار دروازه، میدانی است بنام میدان امین السلطان که امروزه کاملا تغییر قیافه داده صورت دیگر گرفته است. این میدان که بنام (میدان سر قبر آقا) نیز خوانده میشد میدان کاه و ینجه و بته و هیزم و سوخت و سبزی و میوه و صیفی و شتوی کلی بود که امروزه جای
ص: 337
تره‌بار و مرکبات و خرده‌فروشی و اجتماع طواف میباشد و در آن در کاروانسرای بزرگ بنام (خانات) بود و چند بارانداز و طویله و آغل و در اطراف آن چند طاق آجری و تعدادی سرپوش سردستی که با حصیر و گونی و حلبی و تخته و مانند آن برپا شده بصورت حجره برای بارفروشها درآمده بود، همراه فضائی بی‌تناسب و زمینی آغشته بخاک و کثافات و برگ و کاه و پشکل و پوشال و مشتی مردم بیکاره و بدکاره و دزد و دغل و نادرست و نامطمئن و کسبه‌ای ناپاک کم‌فروش دغل‌باز بی‌اعتبار و متکدیانی لخت و عور و بیمار و علیل و مجروح که در آن لول میزدند، اگر چه هنوز در گوشه و کنار آن صورت سابق حفظ شده کم و بیش دیده میشوند.
شروع کار این میدان و اجتماع تره‌بارفروشی آن از بعد نوروز و بدست‌آمدن (تربچه نقلی) تا اواخر هندوانه خربزه بود که بعد از آن کم‌کم بتعطیل گرائیده، تا دو مرتبه که نوبرانه (گل پونه، نعنا پونه) بمیدان بیاید و خاک و زباله‌ی سرتاسر سال جمع‌آوری شده بقبرستان سر قبر آقا فرستاده شده سقف و سبات‌ها را حک و اصلاح نمایند و اگر در زمستان آیند و روندی میشد کم و بیش هیمه ، بته بیار، ببرهائی بودند که روزهای آفتابی میآمدند.
از این زمان بود که سر و کله دهاتی‌ها و رعایای سبزی‌کار و صیفی‌کار باز شده
ص: 338
بارهای سبزی خوردنشان مانند، پونه، نعنا، ترخون، تربچه و سپس سبزی‌پلوشان امثال، تره، جعفری، شنبلیله، شبت، گشنیز، بابونه بمیدان میرسید. تا کم‌کم که نوبرانه‌های، خیار، کدو، گوجه، چغاله‌بادام، گیلاس، زردآلویشان بدست آمده برسانند و در این اوقات هم بود که اندک اندک میدان به رونق و رواج میآمد، تا رسیدن میوه‌های تابستانی مثل: سیب قندک، سیب گلاب، ، گرمک، طالبی، کمبزه ، هندوانه، خربزه و شهری و دستنبو غوره، انگور، علف تازه و خسیر و فرا رسیدن محصول شتوی (پائیزه) مانند: جو، گندم، کاه، ینجه خشک، انار، سیب دماوند، به (بهی)، گلابی و امثال آن که رونق کار میدان باوج میرسید.
در این فصول بود که از چیزی به نیمه‌شب مانده سر قافله‌های الاغ و شتر روستائیان با زنگ و زنگوله‌های خوش صدای خوش آهنگ که عالمی از آنها آرامش و طبیعت و آسایش جسم و روح میرسید، تا نزدیک سحر که دادوستد میدان و معاملات آن شروع شده صاحبان بار و خریداران و فروشندگان بجان هم افتاده و دزدان و جیب‌بران و یغماگران و سارقین بار و بنه و حیوان و دهانه و پالان و افسار آنان مشغول بکار میشدند!
در واقع میدان امین السلطان یعنی میدان چپاولچیان و غارت‌گران و زورگویان و غریب‌چزان‌ها و ضعیف‌گدازان و اوباش و اجامر و مفت‌بران و بیکاران و گدایان و کلاشان و طفیلی‌ها که این میدان وسیله قدرت‌نمائی و یغماگری و ارتزاقشان بشمار میآمد، باین ترتیب که یکی دسته‌ی سبزی گاله آن ربوده، یکی گرمک طالبی، هندوانه، خربزه‌ی جوالهای این و آن دزدیده، یکی سرباری بارها را میربود و دیگری که بار درسته را طناب بریده بکول میگرفت و آن یک خورجین حیوان یکی را، و یکی گاله و جوال دیگری را و این یک پول جیب آن یک و آن یک افسار و دهانه حیوان این یک میربود و گدایان سمجی که هم میان اینها لولیده ته خورده میوه دزدی‌ها را بدندان میکشیدند و سردسته اینها هم بارفروشهای
ص: 339
بدتر از قطاع الطریق که با القاب حاجی و کربلائی، مشهدی و قیافه حالاتی قوی‌تر از بازار دروازه‌ای‌ها و حسابسازی‌های بدتر از آنها به لخت کردن دهاتی‌ها و بارآورده، باربخرها میپرداختند.
بعد از گروه چپوچی میدان دسته‌ی (باج‌بگیر) ها بودند که دهانه‌های میدان را گرفته از هر ورود و خروج بار چیزی بعنوان (زیره چوبی) که معلوم نبود مأخذش چه بود، یا (باج میدان) میگرفتند و وای بحال بیچاره‌ای که از آن نکول کرده اعتراض نماید و اینجا بود که تا دیگر مرتبه چرا و چون نداشته، هم خود آشنا بوظیفه شده هم عبرت دیگر زبان‌درازها بشود، چنان بزیر چوب و مشت و لگد و سیلی‌اش میانداختند که راه آبادی و خانه‌اش فراموش بکند، غیر از تاراج و ربودن بار و بنه و خر و یابو و شتری که آورده بود، که در یک چشم بهم زدن اثرشان محو شده بود «که گویا اسم (زیر چوبی) بر سر این (شغل!) از همین زیر چوب افتادن‌های زیر بارنروها اخذ شده بود» و در آخر هو کردن بیچاره جان و مال از دست داده که یکی کلاهش را برداشته یکی سنگش پرانده یکی انگشتش رسانیده دیوانه‌اش ساخته با چوب و چماق سر بعقبش کرده، از میدان بیرونش میراندند.
سبزی و میوه تهران جز در فصول معیّن که آنهم فقط از دور شهر تأمین میگردید از جای دیگر نمیرسید، از آنجا که وسیله حمل و نقلی جز چارپا نبود که مثل امروزه از مناطق مختلف برساند، از اینرو در زمستانها سبزی تازه منحصر بمقدار قلیلی بود که احیانا از گزند سرما و مثل آن در امان مانده باشد و بقیه از سبزی خشکهائی استفاده میشد که زنان خانه‌دار در تابستانها خریده پاک کرده خشک میکردند و بادمجان و کدو سبز و پیاز را که نیز در سایه خشکانده یا در روغن سرخ نموده، یا کدو و بادمجان را که در میان خاکه ذغال یا وسط پرهای متکا نگاه میداشتند. سیب‌زمینی و پیاز و خربزه را نیز در میان خاک خشک و هندوانه را میان کیسه یا تور یا توری از طناب (آونگ) میکردند و تنبل، شلخته، بی‌بضاعتها هم که سبزی
ص: 340
خشک بقدر مصرف از بقال و عطار میخریدند.
هر چه میدان میوه که گندیده‌ها و پوست و آشغال آن که بزیر دست و پا مانده بود هوای آنجا را نامطبوع میساخت در عوض میدان سبزی همراه با عطر و بوی فرحبخش سبزی‌های تازه و خشک‌کردنی‌های پائیزه امثال نعنا و شنبلیله و شبت، دماغ رهگذران را معطر مینمود.
و تا قیمت سبزی و میوه و صیفی و شتوی آنرا بیاوریم، چند قلم آنرا نمونه میکنیم:
سبزی خشک‌کردنی از هر نوع بجز دو سه نوع، در هر موقع که بازارش تنگتر (بازار سیاه) بود در میدان دو تا سه دسته یکشاهی ، در بیرون، از الاغی و دستفروش دسته‌ای یکشاهی. سبزی‌های کمیاب در میدان دسته یک شاهی یا دو دسته سه شاهی، در بیرون دسته‌ای صد دینار تا دو دسته پنجشاهی. پیاز و سیب‌زمینی در میدان بار (سی منه)- [90 کیلو] ئی یکتومان، دوازده الی پانزده قران، خرده‌فروشی (چارکی)- [ده سیر- هفتصد و پنجاه گرم] یک شاهی تا سیصد دینار . آلبالو گیلاس یکمن ده شاهی، سه عباسی، الی چهار عباسی یکقران. کدو و بادنجان مرغوب در میدان دو تا سه تا یکشاهی بیرون یکی یک شاهی سیب قندک و سیب گلاب در میدان یکمن سه تا چهار عباسی، در بیرون و از دکاندار چارکی پنجشاهی تا سیصد دینار. هندوانه و خربزه بار شتری، هفتاد من (دویست و ده کیلو) بیست و دو سه تا بیست و پنج قران، خرده‌فروشی تا یکمن دهشاهی. سایر میوه‌ها امثال هلو و انار و انجیر و به و زردالو بهمین قیاس، در بیرون چارکی دو تا سه الی چهار پنجشاهی. مرکبات انواع پرتقال و لیمو و مانند آنهم که باب میدان نبود و در پامنار وارد شده فقط سالی یکنوبت آنهم نزدیک عید بمقدار کمی ببازار میآمد: لیمو شیرین و پرتقال اعلا یکی یک شاهی، در بحبوحه گرانی تا دو شاهی. نارنج دو تا سه تا یکشاهی که برای سبزی‌پلو کوکو ماهی شب عید مصرف میشد و موقع سال تحویل که هر خانه‌دار یکی از آن را در کاسه آب سر سفره هفت سین اندازد و یا با برگ و ساقه کنار آئینه‌ی سر بخاری بیاویزند.
برای اهل تعمق دو منظره از میدان جلب‌نظر مینمود، یکی چپوچی‌گری مردمان که از
ص: 341
تر و خشک و ثمین و خسیس همنوع نگذشته دهاتیان و مراجعان میدان را غارت کرده، دزدان میوه که جلو چشم صاحب بار مال او را ربوده، مانند قحطی‌زدگان (لیف) کشیده آب آن از دهان و چانه و ریش و سبیل و جلو ملبوسشان سرازیر میگردید و برای دزدی از سر و کول انسان و چهار پا و گاری بالا میرفتند، در مقابلشان حیوانات بیشعور که مؤدبانه جلو آخورهای خود ایستاده بی‌هیچ حرص و ولع و تنازع و تعارض صرف علیق میکردند و شرافتمندانه‌تر از آنها اجتماع شتران که هر دسته در اطراف سفره‌ی غذای خویش حلقه زده از جلوی خویش لقمه‌های باندازه برداشته با دیدگان نجیب به اشرف مخلوقات! دور و بر خویش مینگریستند.
دیگر از دیدنی‌های میدان حالت کودکانی بود که برای سواری مجانی بمیدان آمده هر یک کنار بار شتری میایستادند، و این چنین بود که هر بچه‌ای هوس سواری مینمود باید بمیدان آمده دنبال قطار شتری که بار بطرفی میبرد پیاده براه افتاده همه طول مسیر را اگرچه دورترین نقاط باشد طی نماید، باشد که در مراجعت بتواند از ساربان اجازه گرفته سوار شده یا خود ساربان دلش بحالش سوخته او را اجازه سوار شدن بدهد، یا اینکه گرفتار ساربان بد اخلاق یا ستم‌دیده‌ای که از میدانیان با دل پر خون روانه شده گردیده بجای سواری چند ناسزای (چارواداری) نوش‌جان نموده خاسر و ناامید مراجعت بکند.
جای ذکر است که این سواری‌ها نیز مخصوص شتران میگردید که وزن ده دوازده منه‌ی طفلی برایشان دشوار نمیافتاد و ساربانان میتوانستند این ارفاق را درباره‌شان مرعی بدارند، در حالیکه هرگز چارواداران این گذشت را در جهت خر و استر خود که بار خویش را بسختی تحمل کرده در تخلیه هنگام استراحتشان میرسید معمول نمیداشتند.
شاید اگر گفته شود خر سواری و شتر سواری آنروز برای بچه‌ها بمراتب شیرین‌تر و لذیذتر از موتور سواری و اتومبیل سواری امروز بود سخن بگزاف نرفته باشد و شاید هم مثل معروف (پدرش از بی‌الاغی سوار چینه میشد) از همین مأخذ باشد