بازی کشتی بالابوم
و این نیز یعنی کشتی بالابوم بازیای بود که همراه بغچه گردانک بخاطر آمد، شامل یکنفر زورمند که ایستاده، یکی از او بالا رفته بر روی شانههایش میایستاد و نفر دیگر که بالا رفته بر شانهی دومی و بههمین صورت تا چند نفر بتوانند از هم بالا رفته به شانه هم قرار بگیرند و تا چند نفر که با شخص زیرین شرط بسته شده بود و گاهی که نفرات بالای زیرین تا به چهار نفر میرسید. اما غالبا در این وقت شوخطبعی از حاضران شوخیش گل کرده انگشتی به نفر زیرین رسانیده همه را روی هم میریخت و خندهی وضع و منظره که همه را در خود میگرفت!
بغچهگردانی؟
با تعریف بازی بغچه گردانک سارقینی به اسم بغچهگردان و امثال آن بخاطر آمد، که دو نفرشان همدست شده یکیشان بغچهی پارچه و لباسی از بهترین و پربهاترین که آنها را نیز از طریق خانهبری بدست آورده بودند، در بازار دروازه
ص: 121
که مرکز ورود و خرید و فروش روستائیان بود با قیمتی بس نازل بنظر دهاتیای رسانیده طمعش تحریک و به کمک شریک پولهایش ربوده فرار میکردند.
به این طریق که چون دهاتی توجهش جلب میشد همدست فروشنده جلو آمده او نیز طالب آن میگردید و فروشنده جوابش نموده متعلق دهاتیشان میخواند و همدست که اصرار کرده با قیمت بالاتر علاقه نشان میداد و چون به این مرحله میرسید فروشنده قسم میخورد، حالا که روی دست مشتریاش که چشمش عقبش میباشد بلند شده است دو برابر هم بخرد به او نمیفروشد و به این وسیله دهاتی را میفریفتند. بغچهای که چون دهاتی در منزل میگشود در آن جز مشتی کهنه پاره نمینگریست. این یک نوع عمل بود و نوع دیگرش آنکه دهاتی منصرف یا مشکوک شده براه میافتاد و شریک که همان رقیبش بود سر راهش گرفته، به نخریدنش تأسف خورده، با سخنان طمعبرانگیز که حتما مال دزدی و چیزی بوده، وگرنه قیمت بغچهی تنهایش زیادتر از آن میباشد، اگر پول عقبش بود معطلش نکرده از چنگش بیرون میکشید دهاتی را به دام شریک میافکند و چون معاملهشان خاتمه پذیرفته بغچه و پول ردوبدل میگردید جلو آمده از دهاتی مطالبهی حق که او وادارش کرده مینمود و فروشنده که به حمایت خریدارش برمیخاست و جر و منجرشان میشد و در این وقت بغچه را از دهاتی، تا برایش محکم گره بزند گرفته، مثلا گره زده برمیگرداند و در همین گرفتن و پس دادن هم بود که با مشابه آن عوض شده بود. در اینجا میماند اینکه هنوز دهاتی باید تا دقایقی دیگر در بیخبری مانده باشد و برای آن هم این طرفند که پس از گفتن چند مبارکت باشد و برو که قسمت تو بوده، خیرش را ببینی میگفت ما که فروختیم، تو هم خریدی، اما راستش این مال دزدی و مثلا از خانهی قوام السلطنه بیرون آمده صد برابر این قیمتشان میباشد، اما تا آبادی نباید بازش بکنی که به دردسر میافتی و با خیرش را ببینی مجدد روانهاش میکرد و تا دهاتی میخواست به خود آمده دربارهاش فکر بکند غیب شده بود.
ص: 122
بغچهاندازی
افرادی هم به اسم بغچهانداز بودند به تعداد دو تا سه نفر که یکیشان بغچهای از پارچههای الوان را بیآنکه بند و طنابی از آن گذرانده باشد روی بار الاغش نهاده دهانهاش را میکشید و به اشارهی شرکایش که صیدی دنبال الاغ بنظر آورده بودند او را متوجه کشیدن الاغ میکردند که در حرکت بیقاعدهی خر بغچه به زمین میافتاد و شخص نشان شده که روستائی یا سادهلوح پولداری بود ناگزیر به بغچه طمع کرده تصاحب مینمود و در حالیکه الاغ و الاغدار دور شده بود شریک یا شرکای کار رسیده خود را شریک یافت شده میخواندند و یکیشان که یکطرف بغچه را کنار زده رنگ و جنس داخل آنرا بنظر رسانیده از مرغوبیت و قیمتش توصیف مینمود، تا آنجا که کاملا یابنده را حریص به داشتن آن میکردند و در آخر که یکیشان پیشنهاد واگذاری بغچه به یابندهی اول نموده بشرطی که آنها را راضی بکند و تا آنجا که امکان میداد و در جیب و بغلش چیزی میتوانستند سراغ بکنند از او کشیده، بغچه را نهاده فرار میکردند و این بغچه نیز شبیه همان بغچه بود که بر روی گونی و پارهپورههائی تکههائی پارچهی الوان لفاف شده بود!
انگشترپرانها
اینها نیز عدهای در عمل مشابه بغچهگردانها بودند که جلوی پای دهاتیها انگشتر بدلی خوش ظاهری انداخته و با گفتن: آخ جان! قربون تو خدای روزیرسان، به صدای بلند توجه وی جلب و خود خم شده انگشتر را برمیداشتند، بدانگونه که دهاتی را به مال خود بودن تحریص بکنند و چندانکه طرف بنای گفتگو گذارده آنرا از خود دانسته یا خویش را سهیم میشمرد با این سخن که صدایش را در نیاور، دو هزار تومان و زیادتر ارزش دارد با هم میخوریم. برلیان یا زمردش همتا ندارد من خودم مدتها شاگرد یا نوکر جواهرفروش بودهام، رزقی را
ص: 123
که خدا رسانیده چرا سر کم و زیادش صدا بلند کرده از دست بدهیم پیشنهاد فروش سهم خود یا خریدن سهم او میکردند و آنقدر حرف خوبی و قیمتش میزدند، تا دهاتی تطمیع شده هستی جیب و بغل و گاهی رخت تن خود به شریک داده انگشتری را میگرفت و او نیز که پس از مدتها هول و تکان که جرئت آفتابی کردنش نمینمود و ترسانترسان که ابتدا به محارم و پس از آن به خبره نشانش میداد همان متاع گرانبها مینگریست که دهاتی البسهی فاخر بخر از بغچهگردان نصیبش شده بود!
رختعوضکنها
ایشان باز جماعت دیگری به صورت دستفروشها و قبا ارخلاقیهای دورهگرد بودند که در بازار حضرتی جلو روستائیان را گرفته بهترین البسه را با کمترین قیمت عرضه میکردند و چندانکه قیمت تمام شده پول آن دریافت میکردند حواسش را منحرف نموده آشغالی را در کاغذ پیچیده بدستش میدادند و میگفتند:
حالا که تو خریدی و ما هم فروختیم ببر خیرش را ببینی اما زودتر برو خودت را گم بکن که شریکم رسیده معامله را بهم میزند و خود نیز از طرف دیگر میگریختند.
سکّه قلبکنها و کفروها
سکّه تقلبی ردکنها همگروه دیگرشان بودند که سکههای سرب و قلع خوش ضرب پنج قرانی دو قرانی را با پول خود خواستن به این و آن میدادند و از کسبهی کم اطلاع با آنها جنس میخریدند که با زیاد شدنشان دیگر کاسبهای کهنهکارفروش خود را به مشتریان ناآشنا جز با انداختن سکّهشان به زمین و امتحان صدا و صحت آن انجام نمیدادند. و (کفرو) ها نیز دسته دیگری مانند ایشان بودند که با اسکناس خرد خواستن اسکناس درشت داده وقت شمردن از
ص: 124
کهنهگی و پارگیشان ایراد گرفته پس دهنده داده اسکناس خود گرفته بسرعت براه میافتادند و در این گرفتوداد که چند قطعه از آنها کف میرفتند و (کفرو) نامشان شده بود.
دنباله سیزدهبدر
چنانچه گفته شد سیزدهبدر را هر دسته به نوعی برگزار میکردند و در میانشان دستههائی اهل می و مطرب اما متعصب که بصورت مردانه و بدون آوردن خانواده و زن و فرزند به بیابان میرفتند و عدهای که آنها را نیز همراه میکردند.
دسته اول که جای زن و بچه را فقط در خانه دانسته بیابان و داخل جمع بیبند و بار سیزدهبروها را منافی حفظ حرمت و صیانت اهلوعیال میدیدند و عدهای که برای آنها هم حقوق آزادی و گشت و گذار قائل شده دخالتشان میدادند و اینها که سه گروه بودند. یکی آنهائی که مطرب و وسایل بزن و بکوبشان خانوادگی و از خودشان بود و گروهی که از دوستان، یا بصورت اجیر همراه میآوردند و عدهای که از لوطی، مطربهای دورهگرد خودروی صحرا که مشتریانشان را شناخته خودشان بیاجازه کنارشان نشسته مشغول میشدند استفاده میکردند.
اولیها موانع روی و روگیری و حفظ پوشش زن و بچه درمیان نداشته که فامیل و از محارم هم بوده بازبودن چهره و نداشتن چادر و چارقد و روبند و مثل آن برایشان بلامانع بوده، تا آنجا که میتوانستند دست و پنجهدارهایشان هم جلوی جمع زده و خوانده و رقصیده زن و مردشان تفاوت نمینمود. و دسته دوم و سوم که موانع روبرو شدن زن و بچه با بیگانه، آن هم با مطرب و عرقخور برایشان بود، که اولیها از بدنامان و دومیها، یعنی همبساطیهایشان، که مطربی بدون عرقخوری امکانپذیر نمیگردید و ناگزیر که در مستی از حیزان و چشمچرانها میشدند باید طریق دیگر اتخاذ بشود.
پس به این خاطر تا قبل از آزادی رضاخانی و خاصه کشف حجاب، میان
ص: 125
مطربهای صبح تا به شبی که باید انیس و جلیسشان باشند با زن و بچه پرده کشیده میشد که فقط صدایشان برود و زنها که از منافذ پرده دید بزنند و مطربهای دورهگرد که باید چشمبسته و پشت به زنها نشسته انجام وظیفه بکنند و بههمین خاطر هریک از مطربها همراه خود دستمال سیاهی داشتند که جلوی چشم میبستند، مگر بچه رقاصهایشان که به حکم انشاء اللّه گربه است با آنکه از پسربچهها و نوجوانان زیبارو بودند بخاطر کارشان معاف میبودند.
در حاشیه باید گفت مطربها با آنکه کارشان از دشوارترین کارها که مگر با سالها مرارت و پشتکار و حوصلهی غیر قابل تحمل بشود پنجهشان دلنشین و هنرشان مورد پسند بشود، اما با اینهمه جز بیحرمت و آبروئی شناخته نمیشدند که عزت والایشان لفظ مطرب و عملهی طرب بود که به آن خطاب بشوند. هنری که با مدت زمان آموزش و تمرین آن دهها هنرجوی و دانشجوی فیزیک و شیمی و طب و صنعت و کار میتوانست به مراحل ممتازه برسد و هنرجوی موسیقی و طرب در ابتدای آن بوده هنوز نتواند آنچنانکه باید پنجهاش دلنشین بشود و از دشواری و فرّاریاش همین بسکه نه جزء صنعت یدی که تسلط بعد از وقفهاش به دقایقی باشد و نه ردیف دیگر کارهای مغزی و هنری که با یک تمرکز دادن به حواس و مراجعه بازگشت بکند. چه هرگونه صنعت و کار یدی، اگرچه بعد از سالها کنار گذاشتن و ترک، با یک تمرین چند دقیقهای و حداقل چند ساعته در اختیار میآید. به مثل سواری دوچرخه و هرچه مثل آن و بنائی و نجاری و مکانیکی و هرچه از آن قبیل و امور مغزی و فکری مثل طراحی و نقاشی و طبابت و حتی هنرهای ظریفه مانند میناکاری و خاتمکاری و قلمزنی و مانند آن
ص: 126
که زحمت بازیافتنشان چند ساعت اول و اندک مطالعه و مراجعه میباشد. الا هنر موسیقی که با روزی کنارهگیری از آنچنان با هنرمند خود سر بد سری و ناسازگاری میگذارد که گفتی با هم آشنائی نداشتهاند و همیشه که باید هنرمند آن پنجه به آرشه و مضراب و قاشقک و شستی و پرده و پوست آلت خود داشته باشد، تا آنجا که بزرگترین تارزن زمان، درویش خان پس از سی سال که در مجلسی برای کشیدن سیگاری تار خود زمین نهاده با تمام شدنش برداشته به آن مشغول میشود قسم یاد میکند که در همین اندک زمان تار و پردههای آن با او یاغی شدهاند! و با این حال که از بیارزشترین افراد اجتماع شناخته میشدند.
مگر آنگاه که به ایشان حاجتی باشد. در آن حد بیمرتبتی که به مطرب، خانه و اطاق اجاره نداده از دوستی و خویشی و قرابتشان کراهت داشته، دختر نداده دختر از ایشان نمیگرفتند و در معاشرت که از برخورد زن و بچههایشان با ایشان جلوگیری میکردند. تا آنجا که حتی در همان مجلس طرب که باید از ایشان جان تازه بکنند کنار خودشان ننشانیده، با ایشان همغذا و همپیاله نمیگشتند و بلکه اگر در سطوح بالای مقام بودند در اطاق دیگرشان جا میدادند!
پس دستههائی که سیزدهبدر را با تفریحات سالم مثل سبزهی پای هفتسین به صحرا انداختن و فرش پهن کردن و پختن و خوردن و بگوی و بخند و سبزه گره زدن سپری میکردند و گروههای دوم و سوم که با بزن و بکوب و برقص و بخوان که در آن ساغر و ساقی نیز بمیان میآمد، و عدهای که فقط با بیرون رفتن از خانه و برگشتن و اگر سبزه و صحرا نزدیکشان بود، با گشتی به درون کرت و جالیزها زدن سیزده را به در میکردند، و اکثریت که در این دیدن سبزهزارها و زیادترشان هم که از بیادبها و دست و دل و چشم و پا و همهچیز هرز بودند نهایت ضرر و زیان به صاحبانشان رسانیده، نبود شاخه و بوته و گل و برگ محصول جالیزی که دچار خسارت و خرابی بزرگ و کوچکشان قرار نگرفته شادیشان موجب غم و رنج و اذیت دیگران نشده باشد. شاخههای درختانشان که هیمهی زیر دیگ غذا
ص: 127
و آتشخوان سماورشان گردیده. سبزههایشان که لگدمال بپر واپر و بدو، وادو و بازی اطفال و گره زدن زن و دخترهای بیشوهر و خانه مانده قرار نگرفته، نهرهای آبهایشان که به این سوی و آنسو هرز داده نشده، خرابیهائی بجا نگذارند.
اما برای خانوادهها روز سیزدهم نوروز آخرین روز تعطیلات نوروزی بحساب میآمد که باید خرده حسابهای خود را با آن تصفیه کرده (کلوخ اندازان) واپسین ایام شادکامی را به انجام رسانیده از صبح فردا یعنی چهاردهم به سلامتی و تندرستی بسم اللّه گفته خوش و خرم به سر کارهای خویش معاودت نمایند و به این جهت از یکی دو روز به سیزده مانده زنها بند و بساط این روز را از خریدن و شستن کاهو و جوشاندن سرکه شیره یا سکنجبین و تهیّه جوراب پشمی، یا ته و پاشنه انداختن آن برای پیادهروی و فراهم ساختن اسباب غذا، از برنج و روغن و سایر مخلفات جفت و جور کرده از صبح زود آنروز که بعضی نان و چائی صبح آنرا هم در زیر درختهای بیابان و کنار جویها میخوردند با بار و بنه براه افتاده از شهر بیرون میزدند.
این بیرون رفتن از خانه و مکان و شهر و مسکن را برای آن انجام میدادند که معتقد بودند هر سیزدهی شومیای دارد، برای آنکه اگر عدد سیزده هم، مانند سایر اعداد از سعادت برخوردار بود خداوند ماهها را سیزده ماه قرار میداد و امامان را سیزده تن مقرر میداشت و چون چنین نکرده پس عدد سیزده بد و نحس میباشد و باید از آن پرهیز داشته باشیم. حرف و عقیدهای که معلوم نبود از که و از چه زمان باب شده بود و به این خاطر میگفتند تا سرور و خوشی دوازده روز گذشته را با نحوست روز سیزده مخلوط نکنیم باید آنرا به خانه راه نداده به بیرون برگزار بکنیم، و نه به خارج خانه، بلکه به خارج دروازه و هرچه از آن دورتر ببریم.
ص: 128
آنها که بار و بنهی زیادتر داشتند به کول خرهای کرایهای و شخصی بسته و آنها که با وسایل مختصر و سبکبال حرکت میکردند هریک چیزی را از بغچه و کولهبار و سماور و گلیم و غذا و اسباب چای به دوش گرفته براه میافتادند که از آن جمله، بلکه از واجبات آنها سبزی سبز کردهی پای هفتسین بود که حداقل دو سیزده را در خانهی سبزکننده گذرانده اکنون باید بدور انداخته بشود.
غذای سیزدهبدر به دو صورت تهیه میگردید، نوعی آنکه در شب پخته آماده کردهی آن میبردند و نوعی که صفای زیادتر سیزده را میخواستند، آنکه اسبابش فراهم نموده پختن آنرا به صحرا موکول میکردند، که از آن جمله بود: دمی یا دمپخت باقلای اعلا که در مرتبهی اول کل غذاهای آنروز قرار داشت و دمی بلغور و آش رشته که غالبا بار و بنشن آنرا در خانه پخته سبزی و رشته و دیگر مخلفاتش را در صحرا ریخته جا میانداختند و دیگش که گله به گله از این و آن بار گذاشته شده بود، و این نیز از بهترین و مطبوعترین غذای روز سیزده بود که هوسیها و پردل و حوصلهترها فراهم میکردند و دیگر صحرانشینان را به هوس انداخته به آه و حسرت غفلت از آن وامیداشت. اگرچه هرگز حسرتی برای کسی باقی نمیماند، چه هر پزنده هنگام کشیدن برای اطرافیان (تکه همسایه) گرفته هر دسته را کاسه پیالهای کشیده اگرچه نعلبکیای باشد تعارف مینمود، مبادا در میانشان طفل و پسر نابالغ و زن آبستنی باشد و دلشان خواسته مسئول بشوند. با
ص: 129
یکی از مجالس خانوادگی درکردن سیزدهبدر.
ص: 130
این تعالیم که بچه را چه پسر و چه دختر میگفتند از دیدن خوردنی و محرومیت روحش میپرد و پسربچه نطفهاش میریزد و زن آبستن بچه سقط میکند و اگر هم نکند بچهاش شکمدله و چشم و دل گرسنه بار میآید، هرچند این گرفتن تکه همسایگی و خوراندن لقمه یگانگی مربوط به روز سیزده و آش رشته نمیگردید که هر غذای رنگ و بوداری را لازم میآمد تا چیزی از آن به سایرین بخورانند، مگر از آن اطلاعی به اطرافیان و همسایگان نرسیده باشد، بدین جهت محتاطان یا لئیمان کمتر غذای رنگ و بودار از آشپزخانههایشان خارج میگردید و هنگام خوردن در معرض دید قرار نمیدادند، بلکه تا غذایشان دیده نشده، یا خود چشمشان به کسی نخورد تا تعارف و خوراندن از آن واجبشان شود گرد سفره حلقهوار نشسته سر به سفره فرو میافکندند که بغیر آن ممنوعیت شرعی میآورد.
محلهای سیزدهبدر
اماکنی را که در آن برای سیزدهبدر میرفتند عبارت بود از بیرون هر دروازهمانند:
بیرون دروازهی دولت زیر سایه درختهای باغ صنیع الدوله و کنار نهرهای منشعب از آن و باغاتی که از آن مشروب میشدند. بیرون دروازهی شمیران کنار جوی خیابان شمیران و سایه درختهای اقاقیا و زبان گنجشک آن تا باغ صبا و بالاتر.
بیرون دروازه دوشانتپه تا خود دوشانتپه و سلیمانیه و باغ وثوق الدوله. بیرون دروازهی دولاب تا منتهاالیه دولاب و سبزیکاریها و سرآسیابهای آن و کنار
ص: 131
- امامزاده صالح تجریش
ص: 132
امامزاده یحیی در شرق تهران.
ص: 133
برج طغرل یا برج یزید در سبزهزارهای مقابل در صحن ابن بابویه در ری.
ص: 134
باغ فردوس در تجریش. یک: طرف شرقی باغ.
دو: سمت جنوب باغ.
ص: 135
پارک امین الدوله در دروازه شمیران تهران.
ص: 136
پارک عزیز سلطان (ملیجک) ملقب به عزیز السلطان.
ص: 137
یکی از باغات سلطنتی در شمیران.
ص: 138
جویها و زیر هر تک درخت و رشته درختی که میتوانست قابل نشستن باشد، چه این مرغوبترین محل برای سیزدهبدر بود که تهرانیها به آن هجوم آورده از سبزه و آب فراوان و کاهوهای تازه سر بیرون کرده از خاک و خیارهای تازه ته بسته و ینجههای سرسبز آن میتوانستند استفاده نموده ضمنا دشنام و ناسزاهای فراوان که از دشتبانهای بیل به دست آنکه باعث خرابی محصولاتشان شده بودند نوش جان بکنند.
دیگر بیرون دروازهی خراسان که آن نیز باز منتهی به دولاب و اکبرآباد و گوشه زوایای آن میگردید و بیرون دروازهی شاه عبد العظیم که به آب متکا و چشمه علی و باغ بیبی زبیده و باغات ابن بابویه و مسجد ما شاء اللّه و صفائیه و باغ شاه سلطنه و باغ درویش صفا و سرآسیاب و خود شاه عبد العظیم و غیره میانجامید، منهای دروازه غار و دروازهی خانیآباد که چون بیرون دروازههای آن جز برای بازی اطفال و بزرگسالان و قمار و الواتی و رذالت به کار دیگری نمیامد و سبزه و درختی در آن بنظر نمیرسید. ساکنان خود آن نیز نصفی بطرف دروازه گمرک و سبزهکاریهای امین الملک و مثل آن و نصفی بطرف شاه عبد العظیم و دولتآباد و منصورآباد و عبد اللّهآباد و باغات فرحآباد رو میآوردند.
دیگر اهالی دروازه قزوین و دروازهی باغشاه که محل سیزدهبدرشان اکبرآباد باغشاه و خود باغشاه و باغهای اناری و امامزاده حسن و امامزاده معصوم و باغات اطراف آن و آسیاب فرمانفرما و آسیاب گاومیشی و باغات سرسبز صاحبدار و بیصاحب حوالی آنکه همه مجانی و سیزده و نحوست خود را بدور اندازند با این عقیده محکم که نوکر و کلفتدارها هم که باید آنها را برای حفظ خانه
ص: 139
بگذارند، باید قبل از طلوع آفتاب روانه بیرون دروازه نمایند.
همچنین از احتیاطهای لازم برای دوستان و خویشان بود که روز سیزده، مخصوصا قبل از ظهر آن پا به خانه کسی نگذارند که با سردی و بیمحلی در حد بیحرمتی صاحبخانه روبرو شده، چه سیزده و نحوست خود و آنرا برایشان آورده بود.
به هر صورت در این روز بیابانهای اطراف شهر مملو از جمعیت بود که کنار هر نهر و جوی و پناه و سایه هر پناهگاه و درخت بساط خورد و خوراک سیزدهبدر گسترده، هر دسته به نوعی خوشگذرانی و بزن و بکوب میکردند و کنارشان جوانان و نوجوانان که به بازی و جستوخیز و طناببازی و گرگم بهوا و دیگر تفریحات مشغول و زنان بیشوهر و دختران که به گره زدن سبزه میپرداختند.
کاری از واجبات زنان جوان و دختران دم بخت که با آن حاجاتشان روا و سرنوشت آتیشان معلوم میگردید.
سبزه گره زدن
چنانچه اشاره شد گره زدن سبزه در روز سیزده عید از جمله رسومی بود که تقریبا تمام زنان و دختران مخصوصا رسیدهها و دم بختها و به خانه ماندهها را در بر میگرفت با این عقیده که چنانچه در این روز دو ساقه سبزه را بهم هفت گره زده نیت بکنند هر حاجتی داشته باشند روا خواهد گردید و از اینرو در اولین فرصت خود را به میان سبزهها انداخته ساقههای آنها را در دست گرفته با این جملات و اشعار شروع به نیت کردن و گره زدن نموده حاجتخواهی میکردند و آنچه که از واجبات همه بود اینکه بگویند:
سبزی تو از منزردی من از تو
. گره دوم برای دخترهای پرعجلهی پراشتها این بود که میگفتند:
سبزه و سبزهبختییه شوور دس بنقدی.
گره سوم برای تمام دخترها این اشعار بود که میخواندند:
سیزدهبدر- سال ص: 140 دیگرخونهی شوور- بچه ببغل.
و گره چهارم تا آخر همه که حوائجی را نیت کرده نگفتنیهایشان را آهسته و گفتنیهایشان را بلندبلند میگفتند.
زنها نیز مطابق سن و سال و گرفتاری خود سرهم کردههائی داشتند که از هم دریافت میکردند، مثلا اگر زنی هوو داشت میگفت:
سیزدهبدر- سال دیگرمردم به بر- هووم دربدر.
و دیگری که میگفت: سیزدهبدر- سال دیگر- کنار شوور- همراه پسر- پهلوی دختر- دردم دوا- کامم روا- هووم طلاق- دستش چلاق و از این قبیل، و یا مالم فراوون- کارم بسامون- خصمم پریشون- سالم به دلخواه- بختم بهمراه.
و این کلمات:
کی اومده کی رفته؟کی این خبر رو گفته
خضر نبی رسیدهباد صبا دمیده
مژده که خوب تیارماسب مراد سوارم
رفیق بخت و یارم. و در آخر
ای سبزه بحق شاه مردانحاجات دلم بکام گردان.
که حتما باید سبزهها را همراه نیت گره بزنند، و همین نیت و گره زدن بود که دلهره و تشویش با خود داشت مبادا پاره بشوند که در صورت پاره شدن حاجتشان روا نمیگردید.
جادو جنبلهای روز سیزده
بعد از سبزه گره بزنها جادو جنبل کنها بودند که این روز را بخاطر سیزده بودنش برای سیاه کردن و تفکیک و تفرقه از بهترین میدانستند، در مقدماتی که بجا آورده در این روز به پایان میبردند، مانند قلیانی را که شش روز بدون عوض کردن آب کوزهی آن کشیده روز هفتمش که کار را تکمیل مینمود برای امروز میگذاشتند، که از هنگام ورود تا موقع رفتن در هر چاق کردن و کشیدن نیت
ص: 141
مقصود را که مثلا فلان درنظر فلان سیاه شده، یا میان فلان و فلان تفرقه و جدائی بیفتد نموده آب آنرا در برگشتن جلوی خانه دشمن میپاشیدند.
دیگر دو سوسک سیاه را که در این روز سرخاب سفیداب نموده اسم طرفین مورد نظر را بر رویشان گذارده و نزدیک فرو نشستن آفتاب از پشت به یکدیگرشان بسته شب در خانه آنها میانداختند.
دیگر نعنائی را که در این روز از نعنا ترخونیهای دورهگرد صحرا خریده بودند برگ چند ساقهشان را گرفته در لجن کنار جوی بیابان چال کرده یکی دو چوبشان را در مجرای چوب چپق فرو برده شب همان روز پشت در خانهی دشمن به زبان زده به درش تفتف کرده نیت بکنند، و در میان این عقاید نحیف عمل جالب زیر برای:
گل انداختن صورت!
در یکی از سیزدهها که با رفقا کنار دیگران بساط سور و نشاط گسترده بگوی و بخند میکردیم، ناگهان صدای سیلی محکمی از طرف چپمان برخاست که عیش همه را خراب کرده خنده به لبانمان بخشکانید و مضروب دختر سیزده چهارده سالهی چشم آسمانیای بود که از خجالت سر بزیر انداخته، در حالی که میگفت مگر چکار کردم! گریهکنان برخاسته کنار نشست و زنی دنبالش رفته پیشانیش را بوسیده نوازشش کرد و همگی رو به دختر به مبارکت باشد گفتن برآمدند!
حالتی که هم باعث خراب شدن عیشمان و هم موجب تعجبمان گردید، تا آنجا که فضولباشی جمع را که جز این نگارنده نبود وادار به تجسس گردانید و معلوم شد که چون دختر خبر اول عذر بلوغش را بدهد شنونده باید جوابش را با سیلی آن هم هرچه شدیدتر بدهد و این سیلیای بوده که مادر دختر با شنیدن واقعه به او زده بوده، در این خاصیت که با این کار صورت دختر گل میاندازد.
ص: 142
که باشد جملهی «با سیلی صورتش را سرخ میکند» از همین باشد. در این سئوال که اگر دخترهای به بلوغ رسیده صورتشان با سیلی سرخ میشد، صورت دیگران که از اکثریت طبق مثل معروف «خون میچکید» از کجا و به چه وسیله سرخ و از لپهایشان خون میچکد؟! همراه قهقهههای از ته دل که با همه فقر و دست به دهان بودن یک لب داشتند و هزار خنده، غم و درد و مشکل و کسر وقت و خرج و گرفتاری و ابتلا نمیشناختند از چه بود؟!
و این یکی از شعرهای این روز بود که لوطی تار و دنبکیها کنار بساطها زده و خوانده بچه رقاصهایشان با گیسوان بلند افشان و لباس زنانه و صورت سرخاب سفید مالیده با رقصهای دلربایشان که بمراتب از زنها بهتر و قشنگتر میرقصیدند همراهیشان میکردند:
سیزدهی سال پیشترمن بودم و آبجی اختر
من بودم و خاله همدممن بودم و عمه مریم
بار و بونه رو بستیمبتوی گاری نشستیم
سَموَر و فرش و قلیونسیخ کباب، کماجدون
صحرای سبز خرمغنچه گلای پرنم
خنده و رقص و شادیحرف عروس دومادی
بسکی که عشوه ریختیمدرد کمر گرفتیم
سبزههارو تا بستمشوور اومد به دستم
همونجا خواستگار شدیه هفته بعد سوار شد
این بچهی به بارماز روز سیزده دارم
اون سالی که نرفتمهزار مرض گرفتم
ص: 143
کسبهی دورهگرد ایام نوروز و داد زدنهایشان؟
و اینها دورهگردهای هوسانهفروش و خوراکی و میوهفروشی بودند که بعضی از ایشان از یکی دو هفته به نوروز پیدا شده به راه میافتادند و بعضی در ایام نوروز و بقیه که تمام دوره سال امتعه و سروصدایشان دیده شنیده میشدند، به ترتیبی که ذیلا میآید:
گل پونه نعنا پونهایها؛ که پونههای ساقه کوتاه صحرائی را که از کنار نهر و جوها بدست میآوردند، وسط سینی زرد برنجی برقانداختهای کپه نموده بر آن آب پاشیده، با صفا و دلاویزی تمام دور گردانده، در هرچند قدم چهارپایهاش را که به شانه داشتند زیرش گذارده کنارش با خوشمزگیهای زیر داد میزدند:
آی گل پونه، نعنا پونه- نوبر بهاره گلپونه. آی گل پونه نعنا پونه- آقارو میخوای توی خونه- خانومو میخوای خیابونه. آی گل پونه، نوبرونه، و قیمتش که در این وقت به حساب متاع نیامده بلکه تعارفی و به همت والا بحساب میآمد و به وزن فروخته میشد یک سیر (75 گرم) صد دینار بود.
و با رسیدن خود بهار که نعنا ترخونهای بوستانی و تربچه نقلی میرسید، فروشندگان گل پونه آنرا با نعنا و ترخون و تربچه نقلی تبدیل نموده چنین داد میزدند:
آی تربچه نقلیه نعنا و ترخون. تربچهش گلیه نعنا و ترخون. آی عطر نعنا، بوی ترخون، و با هر فریاد که پشنگی هم آب از سطل کنار دست بر آنها پاشیده صفا و جلایشان را نو میکردند و در این وقت که دیگر فراوان و سنگ و ترازو
ص: 144
کنار گذاشته شده بود، نصف دستمال آن یک شاهی تا صد دینار بود.
بستنیفروشهای بشکه بسر؛ با بستنی پفکی برای بچهها که از پانزده روز به عید راه افتاده اینطور داد میزدند:
آی بستنی، آی بستنی- نوبر بهاره بستنی- باب دل یاره بستنی- قند و گلابه بستنی- آی طعم و مزه داره- جیگرتو حال مییاره. هر ظرف که در آجیلخوریهای بلور رنگین لب کنگرهدار کشیده تا سه چهار انگشت بالا آورده کنارش قاشق میگذاشتند یک شاهی .
چغاله بادامی؛ در فروش بادامهای سبز نرسیده: آی چاغاله بادومه- آی بادوم تازه. آی تازه بادومه- ریزه بادومه. خوشمزّه دارم بادوم- بامزه دارم بادوم- سیری یه شی (یک شاهی) بادوم- نوبرونه ببر بادوم.
گوجهای؛ آی گیلان گیلانه گوجه- مال برغانه گوجه- سبز درشته گوجه- مال خود رشته گوجه- چاشنی خورشته گوجه- سبز پرآبه گوجه.
خردهفروشیاش هر سیر یک شاهی و برای خانهدار چارکی (750 گرم) دو عباسی .
کاهوئی؛ آی یکی یه برّه کاهو نازک. کاهوی پیچه حضرت عبد العظیم، کاهو نازک- کلم پیچه کاهو نازک. هر من (3 کیلو) دو عباسی تا دهشاهی.
ص: 145
سبزی صحرائی؛ آی شنگ تازه- سبزی صحرائی. قازی یاقی. والک کوهی.
ترشک و شورک، آی سبزی صحرائی. سیرک و پنجه کلاغ. آی گاوزبون تازه سبزی صحرائی، که از همه یا جداجدا که در گاله بار الاغ نموده دوره میآوردند هریک من (3 کیلو) چهار عباسی تا یک قران.
و در این وقت که اردیبهشت و دیگر خوردنیها، از سبزیجات و لبنیات به بازار میآمد توت تازه هم که در جعبههای چوبی مستطیل یک وجب و نیم در یک وجب و دیواره سه انگشتی بودند بار الاغ میرسید و هر جعبهی چارکی آن پنجشاهی تا سیصد دینار (شش شاهی) و از طبقیهایشان که آنها را در طبق ریخته عرضهی فروش میکردند به همان قیمت از نوع بهترین محصول قصبه ونک و فرحزاد که به اسم توت هرات و به اینطور داد میزدند: آی رطبه- نقل تره- رطب دارم- توت تر دارم خرما. توت باغ ونکه خرما- لبو به لب میچسبونه خرما. عسل دارم- قوت تنه خرما، همراه بساطی دلنشین، در اماکنی آب و درختدار که کنار هر طبق توت شاگردی با بادبزن حصیری آب زده به باد زدن توتها میپرداخت و برای هر مشتری چهارپایه کوتاهی که کفش ریسمانکشی شده بود معلوم و چهارپایهای دیگر که توتش را برای خوردن جلویش بگذارد و فروشنده که با ترازوی شائینی پشت طبق قرار گرفته با هر کشیدن توت دو سه بار کف ترازو را به زمین کوبیده همراه زنگی که بالای سرش کنار چراغ لنتر حبابدار روشن شکیل آویخته بود از آن صدا برمیآورد.
از دیگر تشریفات و وسایلش بشقابمانند بیلبهای از برنج طلائیرنگ پاکیزه که به زیر توت طبق فرو برده با آن برای کشیدن توت برمیداشت و ترازوی کفه برنجیای که هر کفهاش با سه رشته زنجیر برنجی از شائین آویخته بود و ترازویش که باید کمی از قد زیادتر به روی پیشخوان بیاید که با هر بلند و کوتاه کردن کفش به کف پیشخوان خورده صدا برآورده معرکه را گرم بکند و برای هر مشتری سبدی که توتش را در آن ریخته جلووش بگذارند و تغار بزرگی از دوغ
ص: 146
تازهی کفآلود یخ و (کاکوتی) انداخته که شاگردی مرتب از آن با ملاقه برداشته روی تغار شر داده آن را به جلوه درآورده کنارش: «دوغ عربه- تشنه بیا»، داد بزند. دوغی که لازمهی خوردن توت بوده با هر خوراک توت باید لیوانی هم تا صفرا و حرارتش را ببرد دوغ بخورند، و تغار پرآبی در کناری تا مشتری پس از خوردن پنجهاش را در آن شسته نوچی توت را دور بکند.
ماستی؛ ماست کوزهای چربی نگرفتهی روستائی که در کوزههای کوچک و بزرگ از یک منه، تا سه چهار منه که کوچکهایشان را در خورجین از دو طرف شانه آویخته، بزرگهایشان را در گالهی خر جا داده دنبالش: آی ماست اعلا.
ماست کوزهای. ماست گوسفندی. ماست تازه و یک منیهایشان را با کوزه دهشاهی و بیکوزه شش هفت شاهی و سه چهار منههایشان را از دو قران، تا دو ریال داد میزدند.
پنیری؛ پنیرهای تازهی دور شهری و ییلاقات آن و چادرنشینان خوشنشین کوچنشین که بهترینشان از لار و توابع آن بود و نوع خشک آن به اسم پنیر خیکی، که اولیها را پنیر تازه و دومیها را پنیر خیکی داد میزدند، از چارک سه عباسی تا نهصد دینار . پنیر خیکیهائی کمی تندمزه که با مرزهی خرد کرده و گردوی کوبیده لذیذترین قاتق میشد و پنیرهای لار به اسم پرچک که طهران قدیم ؛ ج4 ؛ ص146
ص: 147
هیچ کره به لذت آن نرسیده، اولین قاتق غذاهای حاضری مانند پنیر و مغز گردو.
نان و پنیر و سکنجبین. نان و پنیر و هندوانه. نان و پنیر و خیار؛ نان و پنیر و گرمک طالبی، خربزه و انجیر و امثال آن. نان و پنیر و سرکه شیره. نان و پنیر و حلوا ارده. نان و پنیر صبحانه و عصرانه و به تنهائی که نانخورش ناهار و شام میآمد، بیآنکه هرگز از طعم و مزه دلزدگی بیاورد، و همان پنیرها که به تشخیص طبی امروز معدن کلسیوم طبیعی بوده باعث قوت و توان و قرصی استخوان گردیده، به نشانی عملههائی با چنان نیروی و توش و توان که هریکشان کار چند کارگر امروز میکردند و قاتق روز و شبشان بود روزانه تا دوازده ساعت به کارشان وامیداشت و مگر خورده چشیدهها وصف آن قبول بکنند؟!
کرهای؛ کرههای خیکی که از دوغ گرفته و در مشک زده اینطور توصیف میشدند:
آی کرهی لار- کرهی مشکی- کرهی تازه- کره گوسفندی- یه من سه قرونه کره و آن نیز کرههائی که به تعریفشان همین بسکه گفته شود بویشان برای چلوکبابیها هنگام ناهار که روی برنج مشتریان گذارده میشدند بهترین تبلیغ که هر راهگذر را بطرف دکانشان میکشید و طعمشان که یک غذا را برای خورنده دو سه غذا مینمود! در این تعجب که اگر گاو و گوسفندهایشان از
ص: 148
بین رفتهاند، سبزه و صحرا و گل و گیاه و زمین و مراتع مولدشان چه شدهاند؟! و اینجاست که ثابت میشود همه چیز حتی بدیهیات با زمان فرق میکند و جواب میرآخور ناصر الدینشاه که چون شاه از او میپرسد اسبهای بزرگمان چه شدند؟
میگوید آدمهای بزرگ سوار شدند رفتند، مصداق میدهد.
خیاری؛ که در آن زمان خیار مانند سایر سبزیجات و بعضی میوهجات و مرکبات امثال کدوی و بادمجان و کلم و لیمو پرتقال و گردوی پوستدار و ... دانهای فروخته میشدند برایشان اینطور داد میزدند:
خیار دونهدونه- بخر ببر به خونه و قیمتشان که مطابق فصل و نوبرانه بودن و فراوان شدن به این نرخها فرق مینمود: خیار دونهدونه- بخر ببر بخونه یکّی خیار صنّار ، یا دو تا، سه تا، چهار تا خیار صنّار و با درشت و زیاد شدنشان که میگفتند: خیار سبز گنده- امروز سه روزه مونده سه تّا خیار یا چهار تا خیار صنّار و همه بر روی صد دینار قیمت مییافتند، از آنجا که گاهی دانهای آنها از یکی یک شاهی هم ارزانتر شده بود و خیارهای سوا کردهی مرغوب که کلا به این صورت داد زده میشدند:
سبز دولابه- صبح چیده دارم خیار. پول حلال و سلیقهدار- ببین چی عمل آورده اویار. و درباره خیار از قزوینیها، یا برای قزوینیها متلکی داشتند که وقتی خیار داشت فراوان میشد برای جلب مشتری اینطور داد میزدند: خیار نبر بخانه- چنار ببر بخانه- منار ببر بخانه- ده تا خیار صنّار!
بادمجانی؛ بادمجان دولابی- سیاه و قلمی بادمجان. آی بادمجان، جوجه و غوره و بادمجان. مسمائی دارم بادمجان. با کشک و روغن بادمجان. مغز قلمه
ص: 149
بادمجان- مرغ بیجوجه بادمجان، که از یکی دو سه شاهی، تا سه چهار عدد دو شاهی داد میزدند.
کدوئی؛ آی کدوی مسمّا- کدوی دولابه مسمّا- کدوی تازه، مال اکبرآباد- آی کدوی خورشتی- کدوی سرخ کردنی- کدوی یتیمچه- کدوی تازه جون میده برا قلیه، و به نرخهای بادمجان و کمتر از آنکه رویشان قیمت گذاشته میشد. که همهی اینها را با آواز و لحن و صدای خوش داد میزدند و در معامله و فروش که با برخورد از آن بهتر، چنانچه دو قوم و خویش و دوست شفیق با هم حرف میزدند.
سبزیفروش؛ آی سبزی قرمه- سبزی پلو- سیر تازه- گشنیز و شبت و شنبلیله.
آی تره و جعفری. سبزی خوردن- سبزی آش داریم آ. کلی فروشهائی که سبزی را بار الاغ به دوره آورده و دستهای میفروختند. از قرار هر دستهی یک منه (بیش از 3 کیلو) یک تا دو شاهی و در کم شدن و اواخر پائیز که برداشت آخرشان بود که به سه چهار شاهی میرسید و خانهدارها که برای خشک کردن میخریدند.
گیلاسفروش؛ گیلاس اولین میوهای بود که بعد از تربچه نقلی و خیار نوبرانه گلخانهای به بازار آمده، اول با سبد و سپس بر روی گالهی الاغ که زیر گاله را از کاه پر نموده رویش را مجمعهمانند تخت میکردند عرضهی فروش کرده داد میزدند: آی گیلاس پیوندی- یکی یک گوجه گیلاسه- مال اصفهون گیلاسه- گیلاس ببر، حسرت نبر گیلاسه- چارکی شش شاهی گیلاس.
ص: 150
آلبالوفروش؛ آی مربائیه آلبالو- صفرابره آلبالو- جیگر جلا میده آلبالو- آلبالو بخور نیشتر نخور آلبالو- خونتو صاف میکنه آلبالو- عوض رگزن و حجومتچییه آلبالو- پلووی و شربتیه آلبالو- یه من یک قرونه آلبالو.
گرمک، طالبی فروش؛ میوههائی که اول گرمک و بعدا طالبیاش میآمد و گرمک را که بهترین دوای تببر و ثقل معده و ناراحتیهای امعاء و سردردهای از گرمی و حرارت میدانستند، در این نظر که اگر چهل روز صبح ناشتا بدون نان و اینکه با چیز دیگر خورده شود بخورند هر نوع تب و بیماری که از حرارت باشد رفع میکند و تا آمدن گرمک دیگر، سلامت خواهند ماند. اما طالبی را خلاف آن و از خانواده خربزهاش میدانستند که سرماخورده و تبدار نباید بخورد و آنها را که اینطور داد میزدند:
آی طلا گرمک- بیبلا گرمک- طلای بیبلا گرمک- حکیم بینسخه دارم گرمک- شفای دل بیماره گرمک.
طالبی- آب قنده طالبی- عسل طالبی- تنگ طلاس طالبی، به مفت شد، پول آبشو بده. یک من سه عباسی تا هفتصد دینار و لکیها و ترکیدههایشان را که به نیمهبها میدادند، و به همین خاطر هم بود که جهانگردانی که به ایران سفر کرده خرید میوه و ترهبار میکردند به رویشان قیمت هیچ و مساوی آن گذاشته در کتابهایشان میآوردند.
میوهفروشها درباره گرمک و طالبی حرفی داشتند که میگفتند: هرکس از گرمک و طالبیفروشی فایده ببرد تخم پدرش نمیباشد زیرا آنرا از کسبهای
ص: 151
کمسود پرضرر میدانستند چه از فرط لطافت هنوز بار نکرده به لک و خرابی کشیده فروشش به ضرر میرسید.
هندوانهای؛ که کنار کوت هندوانهها پهلوی نوچه خود ایستاده اینطور فریاد میکشید: آی گل سرخه هندونه، خانومی دارم هندونه، یا محبوبی و قرقی دارم هندونه، خون کبوتره هندونه، یا مال شریفآباده هندونه- پوست مقوائی هندونه، آی آب قنده هندونه. هریک من ده تا دوازده شاهی.
سیب قندکی؛ قند که یا سه سیب ورامین، بخور قلبتو قوت بده، قندک یا سه.
چارکی پن شی «پنج شاهی» یا سه. قوّت بخور غصّه نخور یا سه و بعد از آنکه سیب گلاب میآمد: آی سیب گلاب علامت داره، دمبش بلنده- گلاب داره، حالت مییاره، دمبش بلنده. چارکی چهار پنج شاهی.
آلو زردی؛ با طبق روی سر: آی آلوزرد رسیده، رطب آلو. یکی یک سیب قند که آلوی رسیده- زردهی تخممرغ دارم رطب آلو. بخور دوا نخوری، رطب آلو.
نسخهی بیمنت دارم رطب آلو. چارکی پنج شش شاهی.
ص: 152
خربزهای؛ کنار خرمن خربزههای پوست سفید خود: آب قنده خربزه، خربزهی رسیده. مال گرگاب اصفهون دارم، آب قنده. ببر و ببر خربزه. به شرط چاقو خربزه. یکمن دهشاهی تا سه عباسی.
انجیری؛ با طبق پرانجیر: بخور انجیر پاره کن زنجیر. مال امامزاده جعفره، زرد زعفرون دارم انجیر. انجیر بخور کشتی بگیر، خوردی زمین دوباره بگیر. چارکی یک عباسی. این میوه مانند بسیاری از میوهها قاتق نان نیز بود که بجای خورش بکار میبردند و در برنامههای شام و ناهار تابستانی به مصرف میرسید، چنانچه نان و انگور. نان و هندوانه. نان و خربزه. نان و گرمک طالبی ...
گلابیفروش؛ آی شفای دل بیماره گلابی. قوّت دله گلابی. دوای حکیم بیمروته گلابی. بخور بیمار نشی گلابی. چارکی دهشاهی تا سه عباسی.
انگوری؛ آی انگوری، آی انگوری- مثل چراغ زنبوری. باغت آباد شه انگوری.
ببین چی آوردم! چارکی یک عباسی تا پنج شاهی.
گردوئی؛ با سینی روی چهارپایه و گردوهای از پوست درآورده فال کردهی آب زده: گردوی تازه فالی دو شی میدم عموجون- یه سیر و دو شی میدم نقلو- سلیقهدار و پول حلال و صاحب کمال یه سیر دو شی میدم نقلو- یاس شمرون آوردم گردو- فال چهار عددی یکشاهی و فال هفت عددی صد دینار و فال
ص: 153
سیزده دانهای سه شاهی و درشت سوا کردهشان چهار شاهی. باید گفت که این گردوئیها همیشه دلخوشی تازهروئی نیز بنام شاگرد که هم کمک شکستن گردوهایشان بود و هم کنار چهارپایه پهلو دستشان مینشست همراه داشتند! و ترتیب شکستن گردوی آنها هم که گردوفروشی از کف دستها و سر انگشتان سیاهشان معلوم میشد آن بود که کارد تیغه کوتاه (پشت دم) سنگینی در دست راست و گردوهای پوستدار تازه را در دست چپ گرفته ضرباتی بر اطراف گردو وارد آورده با نک آن پوستها را از گردوها جدا میساختند و در سطل آب دم دست میانداختند و آنهائی که گوشه کنار مغزهایشان پریده خراب شده از صورت بازار خارج میشدند با چوب جارو قزوینی که ساقههای نازک سوزنی داشتند تعمیر میکردند و گردوفروشی در این فن به مهارت و استادی رسیده بود که از اینگونه شکسته خرابیها و نفلهکاریها و چوب فروبریها نداشته باشد و قابلترین آنها گردوشکنی بود که ساعتی تا دویست و پنجاه گردو را از پوست جدا بکند.
فروش آنها هم از چهار و پنج بعدازظهر یعنی از عصر شروع شده تا پاسی از شب در سر چهارراهها و کنار خیابانهای پررفتوآمد و از آن پس با سطلها و بلونیهای بلوری که گردوها در وسط آب تمیز آن شناور بود در میفروشیها و شیرکخانه و خانههای ارامنه و کلیمیهای عرقفروش بطور هدیه جلو بساط عرقخورها با عدم توقع وجه آنکه در اینصورت زیادتر و مضاعف عاید میگردید صورت میگرفت.
آب زرشکی؛ که با غرّابههای پیزر گرفتهی به شانه و کاسه یخ انداخته و آب
ص: 154
آلوئی و دوغفروش که متحرک و ثابت: صفرابره آب زرشک. جگر و جلا میده آب زرشک. آب آلو- سرابه آب آلوه تشنه. دوغ عربه. تشنه بیا به دوغ تازه، که آب زرشک و دوغشان هر کاسه یک تا دو شاهی قیمت داشت و آب آلو که آبشان هر لیوان دو شاهی و آلوهایشان که جداگانه هر ده آلوی خیس خورده که خورنده از لگن فروشنده سوا میکرد و آبشان پس داده شده بود هر ده دانه صد دینار تا سه شاهی.
بعد از اینها دورهگردها و دستفروشهای غیر خوراکیفروش بودند که از صبح تا به شب به گرد کوچه و بازار گردیده به این جملات داد میزدند که اول از دستفروشهای البسه بخر شروع میکنیم: آی قبا، ارخلاق ، عبا، قبا، سرداری، مرادبگی ... میخریم. رخت نو و نیمدار ... میخریم. که با هر میخریمی کشی بصدا داده آنرا ممتد میساختند.
کهنه بخرها؛ که کیسهی بزرگی به کول انداخته اینطور داد میزدند: آی قبا کهنه، کلاکهنه، اروسی کهنه، گیوه کهنه ... میخریم: آی نمد پاره. گلیم پاره.
اسباب خونه میخریم.
قراضه بخرها؛ آی سماور شیکسه. آفتابه شیکسه. لگن شیکسه، مس و مفرغ قراضه میخریم. آی چراغ شیکسه، شمعدون شیکسه، سینی شیکسه، انگاره شیکسه. سینی زیر استکانی میخریم.
ص: 155
حلوا ماماجیمجیمیها؛ آی حلوا جوزی، حلوای شیکری، حلوای گردوئی داریم.
حلوا کنجیدی، ماماجیمجیم. حلوائی از محصولات حلواپزان از آرد و شیرهی انگور، یا شیرهی خرما، یا شکر که در پاتیلهای بزرگ پخته در سینی، مجمعههای گرد بزرگ میریختند و حلوافروشهای دورهگرد سینیسینی خریده و به سر گرفته برای معاوضهی با اجناس خانگی دور کوچه محلهها میگرداندند.
معاملاتشان بصورت مقدار حلوا باارزش جنس بود که غالبا با زنها معامله میکردند. دستی که با آن گیوه، کفش کهنه، رخت کهنهها را زیروروی و قیمتگذاری نموده و با همان دست برایشان حلوا میشکستند و به دست آوردههایشان را که برای فروش به میدان کهنهفروشها (میدان سید اسماعیل) برده و سوا جدا نموده هر قسمتشان را به خریدار مخصوص خود میدادند. به این صورت که رخت کهنههایشان را برای تعمیر و تبدیل به کلیمیها و پاره بیمصرفهایشان را به تختکش ها و اروسی کهنههایشان را به شکافتنی کارها و لحاف تشک کهنه، رختپارههایشان را برای پشت و رو کردن و وصله پینه به کلیمیها و شیشه بطریهای سالمشان را به دواخانهچیها و عرقفروشها و بغلیهایشان را که از شیشههای مرغوب پرمشتری بحساب میآمدند به دائم الخمرها که طالبشان بودند و شیشه شکستههایشان را به شیشهگرها برای ذوب کردن و هریکشان را به مصرفکنندهی مخصوص خود
ص: 156
میدادند، و در رفع خستگی و صرف چای و غذا بهمانگونه که با دست به زیره رویه کفش پارهها و خشتک شلوار آلودهها مالیده حلوا برای مشتریان میکشیدند، در اینجا نیز با همان دست که اجناس خود زیروروی و بده و بگیر میکردند با همان دست هم آب و چای و میوه و غذا میخوردند.
زنهای کولی فال گیر؛ که سبد آبکش و امثال آنرا بر سر گرفته سر به هشتیها و دالانهای خانهها کرده صدا میزدند: آی سبدای خوب، سبدای آبکش. سوزن، سنجاق، قندرون ، سقّز. داریم، نمیخوائین باجیآ؟ آی سرخاب- سفیدآب- مقاش- نون یخه- وسمه- روناس داریم نمیخواین؟ آی: سرمهی سنگ سرمهی قلم سرمهی هدهد داریم. آی مهر گیاه، ... کفتار، مهر مریم، حسن یوسف، مهرهی مار، لیلی و مجنون، خرمای لنبون، شاخ مار کوهی داریم، نمیخواین خانوما؟ که با یکی از اینها اهل خانه مخصوصا گرفتن فال را تحریک کرده راه به درون پیدا میکردند و در اینجا بود که بیرون رفتن از چنگشان برای اهل منزل از محالات مینمود، خاصه به وقت فروش اشیاء که هریک را نیز با درک نقطه ضعف و عقده و خواسته دل از قبیل گفتن به پیرزن خانه که دستت بینمک است، به هرکس خوبی کنی بدی میبینی و همه را دوست داری و قدرت را نمیدانند و به کوچکترها که: پیشانیت روشن است اما دشمن تاریکش کرده است و مثل آن فال یکانیکان را از کف دستوروی آئینه گرفته از وسایل سفیدبختی تا بهر مقدار که تیغشان میبرید فروخته چیزی اگر میتوانستند دزدیده بیرون میآمدند.
باید گفت که اشیاء بالا و هرچه مثال آنها جز برگ و پوست و ساقه و ریشه و دانههای گیاهان کمتر شناخته شده و خاک و شن و ریگهای جوی و نهر و
ص: 157
بیابان نبودند که هریک را به نامی جهت امری از قبیل سفیدبختی و زبانبندی و مهر و محبت و مانند آن میفروختند و اینها زنهائی بودند که هرچند نفرشان عقد و صیغه مرد کولیای از سنخ خود بوده که باید روزانه مقداری به نسبت سن و سال و زیبائی و زشتی و گفت و لفت و دهنداری و کمزبانی و در آخر رغبت به همبستری شوهر یومیه (پول) برگردانده به شوهر بدهند، چه از قراردادهای اولیه آنها بود که هر زن زیادتر مقرری بیاورد شب شوهر از آن او خواهد بود و چهبسا که بعضی از آنان تن به خودفروشی و دزدی و مثل آن نیز داده تا از دیگران جلو افتاده همبستری شبانه شوهر را تصاحب نمایند و کار شوهران آنها نیز آن بود که از صبح تا شب روی نیمکت یا تخت قهوهخانه نشسته چای شیرینی نوشیده چپق کشیده سبیل تاب بدهند.
اثرات توصیفی مهر گیاه این بود که اگر با آن خال کوبیده همراه داشته باشند که معمولا این خالها را هم وسط دو ابرو یا کنج لب میکوبیدند بینندهای نباشد که مجذوب او نگردد و اگر به خورد کسی دهند از محبت دیوانه میشود و موضع کفتار آنکه دارنده را مرد بر او بیطاقت میگردد و مهر مریم آنکه مانند مریم عذرا عزیز و بزرگ خواهد گردید و حسن یوسف آنکه دارنده سیمایش مانند حسن یوسف درخشیدن خواهد گرفت و مهره مار آنکه دارنده بنزد جمیع خلایق شیرین و خواستنی شده همه مطیع و منقاد او میگردند و فایده لیلی و مجنون آنکه شوهر یا معشوق مثل مجنون دیوانهی دارنده میگردد و خاصیت خرمای لنبون که خرمای سوختهی پادرختی به قیافه کوچکی بود که اگر از آن در غذای شیرینی به مردی بخورانند تا آخرین رمق به مقاربت با زن برخواهد خواست در مضمون این شعر: خرمای شهد لنبون- بیشلیته بیتنبون ... شاخ مار کوهی هم آن بود که اگر زیر تشک مرد بگذارند تا آنرا کنار ننهند از نعوظ نخواهد ایستاد ...
ص: 158
و اشعار زیر که لوطیها در وصف کولیها میخواندند:
سرخاب سفیداب نون یخه دارمده تا شوَور یک بچه دارم
مهره مار دارم خرمای لنبونخوردش بده و خودتو بجنبون
هم سبد دارم هم ک. کفتاربا اون نه دو بار و ده، دیویس بار
خرجم زیاده خرید و زیاد کندَس بکش به رو مولا رو یاد کن
فال یکقرونه، نه شاهی صناردر گوشه کنار دو زار و سه زار
شووَرَم پول میخواد و تنگ غروبهخدا مرگم بده اینکه مث ...
در این زمینه نقل زیر از دوستی که در بین صحبت در میان گذاشت: در خلوتی بعد از ظهر روزی یکی از اینها که کلاغیای بر سر پیچیده چهرهای نمکین داشت با بغچهای بر پشت و چند سبد بر سر وارد دکان شده گفت در پیشانیت نشانههائی از سعادت میبینم. میخواهی فالت را بگیرم؟ کاری نداشتم و سرگرمیای میخواستم، گفتم جلوی انظار پسندیده نمیباشد اگر میخواهی باید به پستو برویم. مثل اینکه دخلش جور نشده بود. دودل و مردد که پائی به جلو و پائی به عقب داشت داخل شده سبد و بغچهاش را زمین گذاشت و دستم را گرفته نظری به آن انداخته اسمم را پرسید؟
گفتم محمد. گفت طالعت به محمد میرود بگو الهم صل علی محمد. جوانی هستی راستگوی و درستکردار و خوشرفتار اما دستت بینمک و با هرکه خوبی کنی بدی میبینی. نانت را میخورند و بدت را میگویند. سپس آئینه کوچکی از جیبش درآورده گفت نیاز فالت را روی این بگذار تا خوب خوبهایش را بگویم و چون یک قران که پول چهار پنج فال بود روی آینهاش
ص: 159
گذاشتم. نگاهی بطرفم انداخته گفت پس گفتی اسمم محمد میباشد. دستی بکش بصورت و صلوات تمام بفرست و پس از قبولی فرمان گفت سه سفر روی آب در پیش داری که یکی از آن زیارت خانه خدا میباشد و قبر دوازده امام را زیارت میکنی.
سه زن و دوازده اولاد به طالع داری که از یک زن و دو تا از فرزندانت اذیت زیاد میبینی. بزرگ قوم خودت میشوی که همه حسرتت را میخورند. نشانی در اندام داری که نشانهی دولت میباشد. رفیقی داری که جلووت دوست و پشت سرت دشمنت میباشد. راز خودت را به کسی نگو که ضرر میبینی. و چون جلب توجهی از من ندید گفت زنی را دوست داری که در وصالش باید ایستادگی بکنی؛ و چون سخنش به اینجا رسید گفتم راست میگوئی و یک قرانی دیگر جلووش گذاشتم و گفتم قربان دهنت که هلاکم کرده است، حالا بگو راه رسیدن مراد به چه جور میباشد؟ چون قرانی دوم را دید چند ریگ سیاه و سفید و چند تکه پوست و ریشهی درخت از بغچه درآورده به دستم داد و گفت با اینها در برابرش یوسف میشوی! بشرط آنکه خودت هم عرضه بخرج بدهی! و وقتی معنی عرضه را پرسیدم؟ گفت زنها همهشان اول اور و ادا در میآورند بعد نرم میشوند، مرد نباید گوش بدهد، تا فرصت گیر بیاورد باید تاخت بکند، اگرچه به زور باشد. مهره مارها و مهر گیاههائی را هم که دادم به جیب چپت بگذار کار را درست میکند. من که در عقب چنین فرصتی بودم مجبور شدم امتثال دستوراتش نمایم؟! و در پی اعتراض و بد و بیراهش حرفها و اثرات مهر و محبتهائی که داده دلیل بیادبی و طرف علاقهای را که برایم تراشیده بوده خودش ذکر بکنم!
کاسهبشقابیها؛ که خورجینی به دو طرف شانه انداخته همراه کاسه بشقابهای سفالین لعابدار خود اینگونه داد میزدند: آی کاسه بشقاب.
کاسههای آبخوری. پیالههای ماستخوری. قدحهای آبدوغخوری.
ص: 160
کاسههای همدانی داریم ... کاسه بشقابیه. که اینها نیز مانند حلوا ماماجیم جیمیها کاسه بشقاب را با رخت و لباس عوض کرده، زیادتر از فروش نقدی راه دستشان بود که امتعهی خود را مبادله بکنند.
قفل و کلیدیها؛ که چرخ سنبادهی رکابداری که چهارپایهاش را بر روی زمین گذارده پا در رکاب آن کرده گردونهاش را بحرکت درآورده با آن چاقو و قیچی و مانند آن تیز میکردند. چهارپایهاش را که به شانه گرفته خورجین بشانهی دیگر افکنده، حکمه ای از ابزار به پهلوی راست آویخته و حضور و وجود خود را اینطور اعلام میکردند: آی کلید قلف (قفل) ... کلید صندوق ...
کلید مجری داریم ... آی کلید یخدون ، کلید اشکاف ، کلید مجری داریم. آی قیچی، چاقو، کارد، گزلیک تیز میکنیم.
دیگر؛ باغچه بیلزنها که کارهای دیگر خانهها را هم قبول کرده و اینطور داد میزدند: آی باغچه بیل میزنیم، مو هرس میکنیم، فرش میتکونیم، ذغال سرند میکنیم. آی باغچه بیلییه ... آی آب حوض میکشیم، آب انبار خالی میکنیم، خاکه گولله میکنیم. آی باغچه بیلییه.
ص: 161
نجارهای دوره؛ که توبرهای از مقداری تکه تخته و تیشه و اره و رنده و میخ به دوش افکنده اینطور داد میزدند: آی کار نجاری داریم ... آی در، تخته، کلون ، پاشنه روون میکنیم.
رمالها و فالبینها و حسابگرهای دورهگرد که با صدای در گلو فشرده اینطور شناخته میشدند: آی فالبین، طالعبین، حسابگر، کفبین، کتاببین، رمل و اصطرلاب میبینیم. که اندکی خاموش شده دو مرتبه شروع میکردند.
ص: 162
علوم غریبه
فالبینی و رمالی
حرفهی فالبینی شقوق مختلف به اسامی: فالبینی، کتاببینی، حسابگری، رمالی، جنگیری، آئینهبینی، سر طاسنشانی و تسخیرات و احکام نجوم و مانند آن داشت و عاملین همه را که یا رمال و یا فالبین میگفتند و ضمائمشان دعانویسی و جادوگری که رواج فراوان داشته در هر گوشه و کنار دکانها و خانههائی از آن دیده میشدند. بشر از ابتدا درصدد کشف ضمائر و خفایا و پیشفهمی سرنوشت و وقوع احوال خود و دیگران بوده، به این خاطر در جهتش متحمل صدمات و مرارات فراوان گردیده، همت به تحصیل و درک دقایق آن گمارده تا آنجا که توانسته به قسمی از آن راه یافته نهفتههائی کشف بکند.
البته شقوق گفته شده و تعدادی دیگر از آن مخصوص ایرانزمین و در نقاط دیگر که چند از آن مشترک و بعضی متفاوت و صور دیگر که به تناسب وضع و حال علمی و اعتقادی و دانشپژوهی مردم هر سرزمین از طرف علما و مرتاضینشان وضع شده است.
در اینجا لازم است قبل از ورود به سخن، علم را از شید و عالم را از شیاد سوا و مکرمت علم را از مظلمت جهل و خیر افاضل هر علم را از شر اراذل آن جدا بکنیم. بغیر از دعانویسی و کتاببینی که نیرنگبازها به آن دست میزدند،
ص: 163
فالبین بغدادی اثر کمال الملک با مشتریانی به گمان مادر و دختر جلب توجه شده، همراه نظر شیطنتبار فالبینها بر دختر، خاصه فالبین جلویی بر پاهای بدون پوشش دختر!
ص: 164
بقیه جزء علوم غریبه و هریک شقّی از شقوق ریاضی محسوب که مگر با ریاضت و عبادت و طهارت جسم و روان بتوان به آن دست یافت و همراه داشتن سهم الغیب، یعنی عنایت و بخشش لایزال، بسان حسنخلق و صوت خوش و روی خوب و بسی استعدادات فوق تصور که مگر لطف خداوندگار دلیل راه حصولشان باشد. ریاضتی در جهت هریکشان که نه به روزوشب و ماه و سالی بتوان از آن به نتیجه رسید و بلکه برای هریکشان که به تناسب اهمیت و اعتبار لازم شود عمرها بر سرشان نهاد و تاریخ ظهور و اولینشان را که علم رمل یعنی علم ریگ معلوم و آوردهاند، از طرف جبرئیل در جهت کشف ضمایر به آدم ابو البشر آموخته شده، معجز چند نبی و مرسل قرار میگیرد و در خوارق عادات، یعنی جادوگری که از طرف دو ملک مقرب به نام هاروت و ماروت به زنی فرایاد داده شده است! تاریخ و قرائنی که باید خوانده گذشت و صحت و سقمشان به تاریخنویسان اینچنینی و خیالپردازان احاله نمود!
ماجرای هاروت و ماروت
هاروت و ماروت نام دو ملکی است که به خداوند در جهت فتبارک اللّه احسن الخالقین که آدمیان را با آن خوانده بوده از آدمیان شکایت میبرند که با همه نعمی که به آنها داده شده است و نافرمانی میکنند چگونه میتوانند از بهترین مخلوق تو باشند و مدعی میشوند که اگر ما بجای ایشان بودیم هرگز مرتکب خطا نمیگشتیم و درخواست میکنند خداوند آزمایششان نماید. پس با شرایطی که برای آدمیان از شکم و شهوت و غضب وجود داشته، همراه این سه ممنوعیت و سفارش که شراب ننوشند و زنا نکنند و مرتکب قتل نشوند به زمین فرستاده میشوند.
هبوطشان بر بام قصر زنی خوب چهره واقع میشود که کنار جوانی نیکمنظر برایش سفرهای بس رنگین گسترده شده بوده است و ایشان که دارای خواهش طعام شده بوده از زن درخواست غذا مینمایند و زن اذن غذا خوردنشان را منوط به
ص: 165
نوشیدن شراب میکند و آنها که سخت بیطاقت شده بوده ناچار پذیرفته شراب مینوشند و پس از صرف غذا شهوتشان جنبیده میل به زن پیدا میکنند. زن شرط وصالش را از میان برداشتن معشوق خود که با بودن او امکان قبول برایش مقدور نمیباشد و معرفی خود معلوم میدارد و ناگزیر به کشتن جوان دست میبرند و با معرفی خود که زن از آنها طلب اسم اعظم میکند و ناچار که اسم اعظم را نیز به او آموخته با وی هماغوش میشوند! و در اینجا بوده که به خود آمده ملاحظه میکنند در اندک زمانی که به کیفیت آدمیان درآمده بوده، هم شراب خورده و هم مرتکب قتل و زنا گردیده، هم اسم اعظم که از سرایر اسرار الاهی بوده تعلیم زن کردهاند و لذا پر و بالشان سوخته مطرود درگاه و برای همیشه معتکف عالم خاکی میشوند! و اسم اعظمی که با آن کل امور غیرممکن، ممکن شده از آن جادوگری پیدا میشود.
و اما ماجرای پیدایش علم رمل؟
نوشتهاند حضرت آدم نبی اللّه از خداوند درخواست علمی جهت دستیابی به مکنونات مینماید و «اینک این حضرت آدم کدام آدم، یعنی آدم پنجهزار و چند صد سال پیش که بعضی مورخین خودمانی آنرا اولین آدم و همراه آفرینش زمین معلوم کردهاند، یا آدمی از هزاران و بیش از آن آدم آنچنانی که آمده رفته خبری از ایشان برجا نمانده است بوده و این نیز که به عهدهی راوی میباشد».
بهر تقدیر درخواستش مورد قبول قرار گرفته در وقتی که میخواسته از زمین بلند بشود، اثر انگشتان از سبابه تا انگشت کوچک دستش به روی شن و ماسههای زمین میماند و جبرئیل نازل شده میگوید آنچه خواهشت بوده و میخواستی در همین چهار اثر بوده، که ارکان آفرینش زمین و زمان میباشد و احکامی که از آن صادر میشود برابر دانههای ریگهائیست که از انگشتانت نقش گرفته است و برایش به شرح حالات و اثرات آن چهار اثر میپردازد، به اینگونه که:
ص: 166
نقطه، یعنی جای اثر انگشت اول را (آتش) و نقطهی دوم را (باد) و نقطه سوم را (آب) و نقطهی چهارم را (خاک) معلوم مینماید و اینکه جز از این چهار چیزی وجود نداشته، اثرات و احوال زمین و زمان و آدمیان جز از تأثیر این چهار اثر نمیباشد به وجوه زیر، که آتش به منزلهی روح و باد به منزلهی عقل و آب به منزلهی نفس و خاک بمنزلهی جسم میباشد و از این چهار نقطه برایش شانزده شکل به وجود میآورد و چهار شکل اول را (امهات) و چهار دوم را (بنات) و چهار شکل سوم را (متولدات) و چهار شکل آخر را (زواید) نام میگذارد و برای هریک از آنها احوال و سخنانی معلوم و عدد و ارقام و مطالبی ذکر میکند، که چون درصدد آموزش آن نمیباشیم به اشارات زیر از آن گذشته جویندگان را احاله به کتابهائی که دربارهاش نوشته شده میآوریم میدهیم، اگرچه با شرایط و مشکلات و مسائل گریبانگیر کنونی در حوصلهی امروزیان نمیباشد.
خانه اول منسوب به نفس و خانهی طالع و ابتدای کارها و احوال و خیر و شر و نفس صاحب طالع و جمیع کارهای او ...
خانه دوم متعلق به مال و معاش و کسب و کار و قدوم غایب و اخذ و عطا و فقر و غنا ...
خانه سوم متعلق به برادران و خواهران و خویشان و دوستان تازه و نقل و حرکت نزدیک ...
خانه چهارم منسوب به پدر و جد و ملک و زراعت و زمین و خانه و دکان و ضیاع و عقار و عاقبت کارها و منزل و دفینه و مقام ...
خانه پنجم متعلق به فرزند و معشوق و خط و خبر و هدیه و تحفه و رسول و قاصد و عیش و عشرت و عروسی و وصال ...
خانه ششم منسوب به بیماری و حمل زنان و نوکر و خدمتکار و غلام و کنیز و چارپا و امور پوشیده و خیانت و جاسوسی و مثل آن ...
خانه هفتم منسوب به دشمنان و ازدواج و نکاح و شرکت و لحیه و سیمای
ص: 167
دزد ...
خانه هشتم متعلق به خوف و خطر و رنج و ضرر و خیانت و مالدزدی و مال زن یا شوهر و شریک و ارث ...
خانه نهم منسوب به سفر و علم و عالم و دین و خواب و مذهب و کیش و درستی خواب ...
خانه دهم مربوط به جاه و جلال و منزلت و سقوط و شغل و عمل دیوانی و پادشاه و حاکم و مادر ...
خانه یازدهم دلیل بر دوستان قدیم و اقارب و آشنایان دور و خوشحالی و بیرون آمدن از غم و مقربان و نزدیکان سلطان و امید ...
خانه دوازدهم منسوب به چارپایان بزرگ و مرکب و دشمنان و بند و زندان و تهمت و سخنچینی و گرفتاری ...
خانه سیزدهم به نام طالب، متعلق به موفقیت و شکست و خواهش و آرزو و رسیدن و نرسیدن به خواستهها، مطیع خانه اول ...
خانه چهاردهم به نام مطلوب که سائل به مطالب و مقاصد خود خواهد رسید یا نه ...
خانه پانزدهم، به نام حاکم و قاضی و میزان رمل که هیچ حکم بینظر او درست نباشد ...
خانه شانزدهم عاقبت جمیع کارها که زشت و زیبا و عواقب جمیع امور بسته به نظر او میباشد ... و به همراهشان که برای هر خانه ده و صدها مطالب دیگر میباشد و اینهاست شکلهای شانزدهگانهی آن با اسامیای که برایشان معلوم کردهاند:
و به ترتیب از راست به چپ: لحیان، قبض الداخل، قبض الخارج، جماعت،
ص: 168
صفحات یک تا سه احوال بروج دوازدهگانه مرتبط به شانزده خانه رمل. و صفحه چهارم احکامی از خانههای آن در رابطه با ماهها و اشکال و اعداد و بروج و حروف.
ص: 172
فرح، عقله، انکیس، حمره، بیاض، نصرت الخارج، نصرت الداخل، عتبة الخارج، نقی الخد، عتبة الداخل، اجتماع، طریق.
و صورت زیر که برای خواندن اشکال و احکام رمل به تصویر میآید. به مثل چهار شکل اول که در رمل رمال آمده دوازده دیگر از آن مستخرج میگردد.
و آنهائی از انبیا که این علم از معجزاتشان گفته شده. اول آدم و بقیه شیث، ادریس، ارمیا، اسقیا، لقمان و آخرین ایشان دانیال که شرح چگونگیش خواهد آمد و بزرگان و علمائی که در تبحّر این علم بوده به آن دست داشتهاند، مانند:
امام اقلیدس یا اقلادس، سرخاب، ابو سعید طرابلسی، ابو عبد اللّه زنّاتی، عباس ابن مثقال و تصانیف بجا مانده از ایشان مانند مفاتیح در بیست و هشت مجلد، مفتاح الکنوز، کنز الدقایق، شجره، ثمره، اصول الرمل، تحفه شاهی، مفتاح الرمل، مصداق الرمل، جامع الرمل، عین الرمل، شمع الرمل و سرخاب الرمل و دهها از این قبیل و مدارسی که برای تعلیم و تعلم این کار داشتهاند.
شناخته شدن دانیال نبی به پیغمبری توسط رمل
چون صیت شهرت دانیال در گذشته و حال و حقیقتگوئیهایش به سمع سلطان زمانش به نام شیرق میرسد فرمان به احضارش میدهد و مورد سئوال و امتحانش در میآورد که همه را دانیال پاسخ درست داده تا آنجا که سلطان عاشق آن علم شده وی را مأمور آموختنش به نزدیکان و از جمله خود مینماید، تا زمان آزمایششان میرسد و دانیال میگوئید بنمائید در مملکتتان چه واقعهی تازه بروز کرده است؟
یکی از متعلمان قرعه به تخته نشانیده میگوید پیغمبری ظهور کرده است.
ص: 173
از دیگری محل سکونت وی سئوال مینماید و جواب شهر محل استقرار جمع را معلوم میکند، و از دیگری محله و از نفر دیگر کوچه و از آن دیگری خانه تا به خانهی پادشاه و همان خانه که در آن بودهاند نشان میدهند، تا به سلطان میرسد تا سن و سال و شکل و شمایل آن پیغمبر را معلوم بکند، که همه با دانیال به تطبیق درمیآید و سلطان که تا آنزمان منکر او بوده به قید اعتقاد و قبولیاش درآمده مردم خود وادار به تبعیت از آئین او میکند.
علمی متقن و اگرچه کتابهائی در زمینهاش از قدما موجود و شاید صاحب ذوقهائی هم در جهت آموختنش وجود داشته باشد، لیکن باید گفت که نه به دنبالش باید رفت و نه میل خود به فراگیریاش تحریک نمود و نه امروزه حرف کسی را در ادعایش بر احاطه به تام و تمام قبول نمود، مگر عالم و آدمی با شرایطی مخصوص به آن ساخته بشود؟! الا آنکه پذیرفت علمی بوده که عجایبی داشته، کشف ضمایر و درونیات مینموده، تا آنجا که نهفتهها را از دیدنی و نادیدنی در حد نشان دادن محل فرد و شیئی و گنج و معدن و دفین معلوم و حل
ص: 174
بسا مسائل میکرده، در آن حد عجیبه که اهرام ثلاثه و عجایب هفتگانه که نه میتوان منکرشان گردید و نه میتوان سازندهی ثانیشان یافت و بسان آثار عهد عتیق و فسیلها و زیرخاکیهای قرون نامعلوم و دواوین و اندیشههای گذشتگان به بایگانی ادوارشان سپرد، و ذکرش هم در این کتاب اول بخاطر اثبات وجود و دیگر تا جلوگیر رنج بیهودهی عاشقان آن و پیشگیر دام دامگستران بشود.
اما هرچه بود چنان مرغوبیتی این کار داشت که نه خود رمال، بلکه زن و فرزندانش مورد احترام و عنایت مردم قرار میگرفتند، که باشد چون کارشان گیر کرده مشکلی در امورشان واقع شود نزد رمال از ایشان وساطت نموده تا بنظر بهتر به ایشان نگاه بکند و از آنکه هنوز، کموبیش و کنار صاحب علمانی از آن پیدا میشدند بزرگان نیز هریک برای خود رمالی داشتند و رمال این دسته را که رمالباشی میگفتند و در این زمینه داستانهای زیر:
بهره و بازیافتیای از این بهتر نمیشود!
وقتی مشکلی برای یکی از شاهزادگان قاجار پیشآمده برایش رمال میبرند و مطالبش رفع مشکل او نموده علاوه بر انعام مناسبی که به او اعطا میکند میگوید قابل عنایت بیشتر میباشد و این خبر به گوش رندی میرسد.
رند که از ثروت قابل توجه رمال باخبر بوده خدعهای به نظرش میرسد و روزی به نزدش رفته اطاق خلوتی میطلبد و با در و دربندان آن و به گونهای
ص: 175
در گوشی سفارشات عدیده و گرفتن قول اختفا که مبادا آنچه از او میشنود افشا نکند، میگوید شنیده شاهزاده را مهمی پیشآمده که تصمیم به فروش خانهاش گرفته، اما نه به هرکس که برایش موجب نقصان حیثیت و اعتبار بشود و از آنجا که نظرش را نسبت به تو بسیار مساعد فهمیده تا آنجا که میخواسته تلافی زیادتر بکند به نظرم رسید خانهاش را بشرط آنکه حق مرا منظور کنی برای تو بخرم و چون رمال میپرسد به چه خاطر او را در نظر گرفته است؟ میگوید به این خاطر که دیدم تنها به این نام شاهزاده میتوان خانهاش را از دست بنهد که صورت صله، یا انعام و بخشش و مثل آن داشته باشد و تو دارای تمام شرایط بوده که شاهزاده میتواند بگوید به ازاء خدمت و ارزش علمت به تو بخشیده اسمش نیز با آن بلند بشود. علاوه بر اینکه سوای باغ و عمارتی آنچنانی که تقریبا بصورت مفت به چنگت میآید اسم و آوازهای بس عظیم نیز بدست میآوری و درباره قیمتش هم مبلغی به زبان میآورد که حتی پول سرطویلهاش هم نمیشده است.
رمال چنان به طمع میافتد که در حال اجازهی خرید میدهد و رند برای محکمکاری و رفع سوءظن به او میگوید بد نیست رملی هم دربارهی خوب و بدش بکشد که با خاطر جمع معامله بکند و رمال رمل و تختهاش را آورده میگوید غیر از خیر و منفعت چیزی نشان نمیدهد و رند را هم دلقرصی میدهد.
رند رفته و پس از چند روز دیگر آمده میگوید همه این مدت در کار پیوند دادن معامله بوده تا توانسته با چیزی هم کمتر از قیمت اول تمام بکند، اما چون در شأنش نمیدیده که در معامله با خریدار روبرو بشود خود مرا رابط قرار داده که پولش را برده قبالهاش را دریافت بکنم و به این خدعه و اینکه رمال را تا فروش لازمترین اسباب خانه وادار به تهیه مبلغ آن میکند، پول خانه و
ص: 176
حق الزحمهی خود گرفته راهی آوردن قباله میشود و همان رفتن که برگشتن پیدا نمیکند!
رمال این روز و روز دیگر و این هفته و هفته بعد تأمل نموده تا ناچار به مراجعه به شاهزاده میگردد و چون شاهزاده اسم خرید و فروش خانه و ادعای صاحبخانگی رمال نسبت به باغ و عمارت خود میشنود فراشها را صدا کرده دستور میدهد تا مطابق هر تومان از قیمتی که میگوید یک چوبش بزنند و چون نیمهجانش را اجازه معاف داده از ماوقعی که گفته، بر اینکه رملش جز خیر و منفعت نشان نداده سئوال میکند؟ رمال میگوید در سخن رملش خطا نبوده، جز آنکه در نیتش از رمل نپرسیده خیر و منفعتش برای چه کسی میباشد!
مشابه این، خدعهای که در چهل و پنج سال پیش درباره منجم صاحب تقویمی بنام ... الممالک بکار برده، ده ششدانگیای به قیمت دویست هزار تومان فروخته بجای ده، برایش سرزنش (تو بر اوج فلک چه دانی چیست، که ندانی به خانهات در کیست) میماند!
وقتی که اقبال رو بکنه؟
و این داستان درباره مرغوبیت کار رمالی و رمال شدن که وقتی زن تاجری به حمام بوده زن رمالی وارد میشود و همه کارکنان حمام را از زن استاد و کارگران ملاحظه میکند مشتریان، حتی خود او را به حال خود گذارده به گرد زن رمال میگردند و چون چنین مینگرد شسته و نشسته به خانه رفته پا به حلقوم شوهر نهاده که یا باید رمال شده یا او را طلاق بدهد.
مرد هرچه برایش دلیل و برهان میآورد که رمالی علم میخواهد و او فاقد آن
ص: 177
بوده باعث بیآبروئیش میشود به خرج زن نرفته، تا ناچار که دکانی گرفته رمال میشود. اول مشتریای که برایش میرسد کنیزکی بوده، مضطرب و پریشان که از فرط آشفتگی ضبط و ربط خود فراموشش شده جلوی رمال سرپا نشسته میگوید انگشتری خانمش مفقود شده گریبان او را گرفتهاند و میخواهد تا برایش پیدا بکند!
رمال که با دشوارترین مسئلهی این کار روبرو میشود لابد قرعه به تخته انداخته سر به گریبان اندیشه فرو میبرد که چشمش به پای کنیزک خورده بیخودانه میگوید آنچه در این رمل مینگرم بجز مشتی پشم نمیباشد و همچه که این سخن از دهنش بیرون میآید کنیزک از جا جهیده ذوقکنان میگوید یافتم و دواندوان خود را در خانه به خانم رسانیده سخن رمال را بازگوی و به خاطر خانم میآورد که در حمام انگشترش را به او سپرده بوده و او آنرا در موهای سر خود وی که از شانه گرفته بوده پیچیده در سوراخ جرز بالاسرش، همانجائی که سر و تن میشسته فرو کرده است و با پیدا شدن انگشتر که رمال در اندک زمان دارای چنان شهرتی میشود که راه به مصاحبت سلطان پیدا میکند.
از حسن اتفاق در خدمت سلطان هم چند جوابش به حقیقت میپیوندد، تا آنجا که از محارم و مقربان گردیده انیس سفر و حضر او میشود، اما سلطان همیشه درصدد امتحان قاطعی از او بوده، تا روزی که در بیابانی پیشاپیش رمال اسب میتاخته ملخی به قرپوز زینش مینشیند که همان را وسیله آزمایش او قرار داده و عنان اسب کشیده تا رمال میرسد و مشتش را به او نشان داده از او میخواهد بگوید که در آنچه میباشد؟! رمال که در اینجا بسختی دچار مشکل شده بوده با درماندگی تمام مدد از خدا میخواهد و بیاختیار و بصورت حدیث نفس با خود میگوید: یه بار جستی ملخه، دوبار جستی ملخه، آخر به شستی ملخه! که موجب یقین بیشتر سلطان بر غیببینی او گردیده مرتبهاش افزون میکند.
ص: 178
کتاببینی؟
از دیگر امور این رشته، یعنی فالبینی یکی هم کتاببینی بود که بصورت فال برای مراجعین حرف بزنند و مقدمهاش آنکه ابتدا اعداد حروف ابجد کبیر و ابجد صغیر را بیاموزند و سپس احوال و خواص بروج دوازدهگانه و ستارگان بدانند و پس از همه که زیرکی و صیابت نظر داشته تا با چه کسی چگونه و از چه طریق حرف بزنند.
صورت کار نیز به این احوال که ابتدا اسم کتابخواه و اسم مادرش پرسیده عدد اسمهایشان با هم جمع و سپس دوازده دوازده طرح و هرچه بماند برج و ستاره صاحب فال معلوم بکنند.
به مثل اسم فالخواه احمد و اسم مادرش اختر و احمد که (الف) آن بحساب ابجد صغیر یک و (ح) آن هشت و (م) آن چهار و (د) آن چهار و جمعش هفده و پس از طرح دوازده میماند پنج و اختر، (الف) آن یک و (خ) آن ساقط که با طرح دوازده، دوازده چیزی اضافه نمیآورد و (ت) آن چهار و (ر) آن هشت و جمعش سیزده و پس از طرح دوازده میماند یک، و یک و پنج که از احمد میماند میشود شش و طالع صاحب فال برج سنبله که برج ششم از بروج نجومی که به فارسی سنبله میباشد و از برداشت طبیعت و احوال سنبله احوال و طبیعت صاحب فال روشن شده توضیح میدهد.
باید گفت این زایجه با برج تولد متفاوت بوده، که چه بسا صاحب فال که در اینجا طالعش مطابقت با برج سنبله نموده در برج غیر سنبله متولد شده باشد و بسا هم که مطابقت بکند، لاکن دستمایه این طالعبینی استخراجی گفته شده،
ص: 179
یعنی مبنای اسم خود و مادر میباشد، اگرچه طالعبینیهائی در ملل و فرهنگهای دیگر صورت دوم، یعنی زمان تولد را اعتبار نهاده قبول کردهاند.
پس چنانچه گفته شد اول لازمهی این کار دانستن اعداد حروف ابجد صغیر، یعنی طرح شدهی 12- 12 از ابجد کبیر بصورت زیر میباشد:
الف/ ب/ ت/ ث/ ج/ ح
1/ 2/ 4/ 8/ 3/ 8
خ/ د/ ذ/ ر/ ز/ س
ساقط/ 4/ 4/ 8/ 7/ ساقط
ش/ ص/ ض/ ط/ ظ/ ع
ساقط/ 6/ 8/ 9/ ساقط/ 10
غ/ ف/ ق/ ک/ ل/ م
4/ 8/ 4/ 8/ 6/ 4
ن/ و/ ه/ ی
2/ 6/ 5/ 10
در حروف ابجد (پ) و (چ) و (ژ) و (گ) که حروف فارسی میباشند حذف و حروف ساقط بحساب نیامده، چه پس از طرح 12 چیزی باقی نمیآورد و به حساب نمیآید و حروف چهارگانه فارسی آن مانند (پ) و (چ) و (ژ) و (گ) که (پ) ی آن ب و (چ) ی آن ج و (ژ) ی آن ز و (گ) آن ک منظور میشود.
پس از دانستن و به حفظ داشتن اسامی بروج دوازدهگانه مانند حمل/ ثور جوزا/ سرطان/ اسد/ سنبله/ میزان/ عقرب/ قوس جدی/ دلو/ حوت و دانستن ستارگان آنها که کدام برج دارای کدام ستاره میباشند؟ و دانستن اعداد و چگونگی که هریک را چه عدد و احوال و اسامیشان مانند: زحل/ مشتری/ مریخ/ شمس/ زهره/ عطارد/ قمر. و نسبتشان با بروج و اسامی و اشکال و ستاره آنها بصورت زیر، و دو کوکب دیگر
ص: 180
به نامهای رأس و ذنب بود که به کار اختیارات میآمد؛ و اما اسامی و اشکال بروج:
حمل، در معنی فروردین، به شکل گوسفند، صاحب ستاره مریخ.
ثور، در معنی اردیبهشت، به شکل گاو، صاحب ستارهی زهره.
جوزا، در معنی خرداد، به شکل دو انسان متصل به هم، صاحب ستارهی عطارد.
سرطان، در معنی تیر، به شکل خرچنگ، صاحب ستاره قمر.
اسد، در معنی مرداد، به شکل شیر، صاحب ستاره شمس (آفتاب).
سنبله، در معنی شهریور، به شکل زنی که دستهای سنبله در دست داشته باشد، صاحب ستاره عطارد.
میزان، در معنی مهر، به شکل ترازو، صاحب ستاره زهره.
عقرب، در معنی آبان، به شکل عقرب، صاحب ستاره مریخ.
قوس، در معنی آذر، به شکل مردی که کمان کشیده است، صاحب ستاره قوس.
جدی، در معنی دی، به شکل بز، صاحب ستاره زحل.
دلو، در معنی بهمن، به شکل مردی که با دلو آب از چاه میکشد، صاحب ستاره زحل.
حوت، در معنی اسفند، به شکل ماهی، صاحب ستاره مشتری.
پس از آن دانستن احوال و ذات و صفات بروج و ستارگان آنها، از طبیعت و سعد و نحس و منقلب و ثابت و ذوجسدین و عناصرشان از آتشی و خاکی و بادی و آبی و طبیعت اشکال تا با فالخواه و سئوالات و خواستههای او تطبیق کرده جواب بدهد.
ص: 181