دنباله گذران تهرانیها
اشاره
در هر صورت آنچه از قوت و غنا بود و فراهم شده بود از مرغپلو یا نان خشک آب زده و پیاز آنرا با رضایت خاطر و سپاس و شکر خداوندگار خورده روزگار را به خوشی میگذراندند با این فلسفه که رزق و روزی هرکس معین شده کم و زیاد نمیگردد و در اینصورت شایسته نیست هم رنج معاش برده، هم غم کم و زیاد آن بخورند.
پس زنها از نزدیک آمدن شوهرها اگر زمستان بود هریک اطاق خود مرتب کرده هرچیز را به جای خود نهاده، کرسی و اطراف آنرا صاف و به قاعده ساخته، کمی آتش منقل را تند کرده، خاکستر روی آنرا کنار زده چراغ را بالا کشیده، سماور جوشان را وسط مجمعهی روی کرسی میگذاشتند. با اسباب چای از قوری که روی سماور گذارده روقوریاش را به رویش بکشند و استکان نعلبکیهایش را مرتب و اسباب سفره را آماده نموده منتظر شوهر میماندند، و اگر تابستان بود از عصر تنگ به پشتبام رفته کف کاهگلی آنرا آب پاشیده جارو میکردند و آب مفصل دیگر که با سطل و آفتابه میبردند پاشیده فرش میگستردند و رختخوابها را تا برای خوابیدن خنک بشوند پهن کرده. اگر میخواستند شام را آنجا بخورند وسایل آنرا از کاسه و کوزه و سفره و ظرف و چای به آنجا کشیده چراغشان را روشن و مردنگی اش را رویش نهاده گوش به زنگ در زدن شوهر
ص: 353
میشدند.
درباره گوشبزنگ بودن در زدن مردان باید گفت از آنکه زیادتر اطاقهای خانهها را مستأجران تشکیل میدادند برای آنکه با در زدنهایشان همه مجبور رفتن وا کردن و اینکه زن و مرد نامحرم با هم روبرو نشوند هر همسایه برای خود نوع در زدنی معلوم کرده بود. مثل اینکه یکی، یک در و دیگری دو در و آن دگری دو در با فاصله و مثل آن بزند. و زنهایشان هم به همچنین تا بچههای خودشان آمده باز بکنند که لازمه توضیح زیادتر میباشد. یعنی در و در زدن به شرایط گفته شده خلاصه نشده بلکه به همین ملاحظات و خاصه نیفتادن چشم زن و مرد نامحرم به یکدیگر، تا حد تعیین زن و مرد در پشت در برای درها دو کوبه معلوم شده بود. یکی برای مرد دراز و ضخیم و چهارگوش و سرکلفت مشابه چکش با صدای زیاد و یکی برای زن به شکل پنج هندسی، با وسط به شکل خود بیرون آورده و پائین گلچهدار؟! با صدای ملایم بم تا نتواند اشتباه رخ بدهد.
چنانکه برای خواب روی بام در تابستانها هم برای هریک از سکنه نقطهای از بام مخصوص شده بود. همراه فاصله که پوششی از پرده، یا چادر، یا پشهبند از یکدگر جدا میگردید. که این پرده و حصار برای خوابیدن و در غیر خواب و موقع خوردن چای و شام و وقتگذرانی کشیده نمیشدند. بر اینکه زیادتر به دور هم جمع شده چای و غذایشان را با هم میخوردند.
پشتبام و جمع شدنی با یکرنگی درویشانه، به دور از تفاخر و تو و منی، با فضائی دوستداشتنی که نور رقصان چراغهای لامپا و فانوس بادی و لاله و گردسوز و مردنگیشان از جا، جای آن. با خوشوبش کردنها و تکه همسایگی برای هم فرستادنها و دور هم جمع شدنهای صمیمیشان صفای
ص: 354
هوسانگیز میبخشید. خاصه اگر ماه هم در صعود و با شعاع آرامبخش خود در جمعشان شرکت مینمود.
و نیز پشتبامی برای گفت و شنید و قصهگوئی و شعر و غزلخوانی و کتابخوانی. همراه بوی عطرآگین کاهگلهای کهنهی آب خورده و موقع
ص: 355
خواب تماشای آسمان شفاف نیلگون و ستارگان درشت چشمکپران و ورود به سیر افلاک و ملکوت و اندیشههای سماوی آرامبخش تا نزدیک خوابشان شده کاسه آب یخها و کوزههای آب کرده کنار بسترهایشان نهاده شده به بستر بروند.
و باز پشتبام و پشتبام بخوابهائی با پشتبامهای چسبیده بهم مثل دلهایشان. با صفا و صمیمیتهایشان. با شوخی بذلهها و خندههای از ته دلشان. با هوای پاک صاف بیدودودمشان. با آسمان شفاف و ماه و ستارههای درخشانشان. با شهر خلوت بیغلغله غوغایشان. با خروسخوانیهای نیمهشبانشان. با زمزمه ملکوتی مناجات شب زندهدارهایشان. با دلنگ و دلنگ صدای زنگ و زنگولههای شتر و الاغهای حامل بار و بنهی دهاتیهایشان. با تن و جانهای بیهول و هراس و دلهره اضطرابشان. با خاطرجمعی از فردا و فرداهایشان. با دلقرصی از دخل و خرج معینشان. با مردم خوب مهربانشان. با همآزاری و هم لختکنی نداشتنشان. با قناعت و رضایتشان. و در آخر با نقل و قصه افسانههایشان در دور هم جمع شدنها و جوابهای دلنشین از روی حوصلهی به سئوالهای تمام نشدنی بچههایشان. در نمونهی سئوال و جوابهای زیر که ناگزیر هر بچهی هوشیار با دیدن ماه و ستارههای آسمان از پدر و مادر نموده جواب میطلبید:
؟- ننه، یا آقا! این سفیدی چیه از اینور آسمون به اونور آسمون کشیده
ص: 356
شده؟
- اسمش کهکشونه که بهش جادهی مکه میگن که شبا قافلهی حاجیا راهشونو از اون معلوم میکنن.
؟- رنگ آسمون چرا آبیه؟
- واسه اینکه ستارهها معلوم بشن.
؟- ستارهها چیان؟
- ستارهها همزادای آدمان. یعنی هر بچه که بدنیا بییاد یه ستارهم باهاش مییاد، وختی بمیره تموم میشه.
؟- طاق آسمون چیه؟
- پر ملائکهس.
؟- ریزی درشتی ستارهها از چیه؟
- از بزرگی، کوچیکی صاحباشونن. هرچی صاحباشون بزرگتر و اسم و رسمدارتر باشن ستارهشون بزرگتر و هرچی کوچیکتر و بیسروپاتر باشن ستارهشون کوچیکتره.
؟- ستارهی من کدوم یکیشونه؟
- اون کوچکهس که طرف چپ ماه سوسو میزنه.
؟- پس چرا اینقده کوچیک؟
- واسه اینکه خودتم کوچیکی، کمکم با خودت بزرگ میشه. اگرم درس بخونی. باادب باشی. حرف بزرگتراتو گوش بکنی. کارای خوب بکنی. اذیت نکنی از خودتام بزرگتر میشه. اگرم خیلی کارای خوب بکنی، کارای بدردخور بکنی مثل اون درشت درشتا میشه. قدّ اونی که بغل ماه وایساده.
؟- ماه چیچیه؟
- زن خورشیده.
؟- چرا یه تیکهش سیاس؟
ص: 357
- کار بد کرده، اون جای سیلیاییه که زنباباش بصورتش زده؛ حالا باقیشم خودم واست بگم. اون هفت ستاره که نزدیک ماه جمع شدهن هف برادرون اسمشونه، و اون شیشتای اونورترشون شیش برادرون که بچههای ماه و خورشیدن. با هم ناسازگاریشون شده از هم جدا شدن و از اول دنیام تا حالا بابا ننهشون نتونسسه آشتیشون بده با هم قاطیشون کنه. بچههائی هم که از اونا بوجود اومدهن همونجور با هم، یعنی با پسرعمو، دخترعموهاشون اختلاف دارن نمیتونن همو ببینن. همینجوری که همزاداشون که ماها، یعنی آدمای روی زمین باشیم با هم اختلاف و دشمنی داریم و هیشکی هم نتونسسه با هم به صلح و صفامون بیاره. آخرشم میگن همو نابود میکنن.
اونطرفام که یه تیکه سفیدی تیرهرنگ مثل ابر میبینی سفرهی یتیمون اسمشه که سفرهی بچههای بیبابا ننهاییه که از همون زدوخورد بابا ننههاشون با هم بیبابا ننه و یتیم شدهن. سفره خالی پهن کردهن تا یکی پیدا شه دلش بسوزه چیزی واسهشون توش بذاره و از او دنیام تا حالا کسی پیدا نشده دلش واسشون بسوزه.
اون ستاره درشته پرنوره هم که به ماه چسبیده میگنش ستاره سلطان. پسر خلف ماه و خورشیده، یعنی از همه اون هفتا و شیشتا بهتر و به هیش کدوم اونام کار نداره راه خودشو میره. یعنی کارای خوب. کارای بدردبخور. کارای پاکیزه. کارائی که مردوم ازشون بهره ببرن. چشم و گوششونو واکنه. عقل و فهمشونو زیاد کنه. وسیلهی سلامتی تن و جون و راحتیشون باشه.
بچههاشونم همونائیان که ستارههاشون مثل خودشون از ستارههای دیگه درشتتر و پرنورتر بچشم میخورن.
پشت سر ستارهها، یعنی پشت طاق آسمونام یه فرشتهای به ساق عرش بالای تخت نشسته، قدش از زمین تا اونور آسمون و پهنی شونههاش از اینجا تا پشت کوه قاف و دو تا چشم درشت هریکیشون به قد دریای مازندرون و چهار تا
ص: 358
ملک به اسم جبرئیل و میکائیل و عزرائیل و اسرافیل پای تختش زانو زدهن فرمونشو ببرن. جبرئیل که به لیاقتدارا عقل و علم و شعور یاد بده و بیشعورا و نفهماشونو که نفهمتر و بیشعورتر بکنه تا بار فهمیدهها و عقل و شعوردارارو بکشن. میکائیل که بزرگی و عزت مال به مردم بده، اگه عرضهی نیگر داشتنشونو نداشتن و ناشکری کردن با مالشون دل ندارارو سوزوندن، با بزرگیشون مردومو چزوندن، ستم کردن، بیرحمی کردن، همهچیرو واسه خودشون خواستن.
چشمشونو طرف درموندهها رو هم گذوشتن ازشون پس بگیره، تو سرشون بزنه، به خاک مذلت و گدائیشون بشونه خاک مالشون بکنه.
عزرائیل که به فرمونش آبادارو خراب بکنه. سیل و زلزلههارو راه بندازه.
هستهارو نیست و نیستارو نابود بکنه. جوندارارو جونشونو بگیره. خرّو پفدارارو بیخرّوپف بکنه. تا اونجا که هیچ موجود و سرپائیرو، حتی کوه و دریاهارو سرپا و بجا نذاره، تا اونجا که جون فرشتههای آسمون و همکارای خودشو مثل اون سه تا ملک دیگه که گفتم بگیره و آخرشم که جون خودشو بگیره.
اسرافیلام مال روز قیامه که به بوقش بدمه مردههارو از قبرها بیرون بکشه، پای سئوال جوابشون که یاللا پاشین جواب بدین. جواب کارای بدی که کردین که چرا کردین. جواب دوروغایی که گفتین که چرا گفتین. جواب اذیت آزارایی که کردین. جواب دلاییرو که سوزوندین. و بعدش بگه حالا بیاین نشون بدین اونائیرو که بهشون منم میزدین! چیزا و کساییرو که امید بهشون بسسه بودین و دلتونو بهشون خوش کرده بودین! پولاتون! داراییآتون! باغ و عمارتاتون! اسب و یدک و درشکه کالسکههاتون! نوکر کلفتاتون! حامیاتون! مقام منصباتون! قپّه، جقههاتون! پابوس، دس بسینههاتون! جلیس، انیساتون! زن و بچههاتون! و چون هیچ یکی از اونارو دوروورشون نمیبینن ترس ورشون میداره. ترسی که بندبندشونو به لرزه درمییاره و چون از هر طرف ناامید میشن بنای جزع فزع
ص: 359
میذارین که نمیفهمیدیم. عقلمون نمیرسید. این حالوروز و باور نمیکردیم.
برمون گردونین تلافی میکنیم و جوابشون میده همونجا هم خیلی برتون گردوندیم و نشونتون دادیم نفهمیدین!
با تلافی خوبیآئی که کردین عوضتون دادیم، باهاشون دل و جونتونو شاد کردیم به جوری که از لذت و شعفشون به رقص مییومدین. با بدیآیی که کردین خوف زشتیاشونو به دلتون انداختیم، با خوابای ترسناکی که در هر دقیقهش هزار بار میمردین و زنده میشدین، و وقتی بنای گریه و زاری گذاشته خودشونو بیتقصیر و از آدمای خوب معلوم میکنن. میگه راست و دوروغش معلوم میشه، از این پلی که جلوی چشمتونه را بیفتین اگه راست بگین به بهشت میرسین، اگه دوروغ گفته باشین به جهنم و اگه راس گفته باشن پل انقده پهن میشه که میتونن دسسه دسسه از روش رد بشهن و به در بهشت میرسن و اگه دوروغ گفته بودن، پل باریک و هی باریک و باریکتر میشه، تا به نازکی موی سر و تیزی شمشیر و سوزندگی آتیش میشه، تا اونجا که دیگه قدم نمیتونن وردارن و پرت میشن تو جهنم و مطابق گناهایی که کردهن عذاب میکشن و اوناییام که گناشون بخشیدنی نیس، مث گناه مردومآزاری و حیوونآزاری، عوض هر گنا، به قدّ موآی سرشون هی میسوزن جزغاله میشن، خاکستر میشن دوباره زنده میشن باز میسوزن.
حالا فکر کن ببین اگه بزرگ شدی باید از کدوم کارا بکنی واسه خودت از کدوم پلا درس بکنی؟!
؟- اینارو کی درس کرده؟
- خدا.
؟- خدا کجاس؟
- همهجا. تو آسمون، تو زمین، تو هرجا بگی، همینجا پهلوی ما، حتی تو سولاخ مورچه.
؟- قدّش چقده؟
ص: 360
- قد همه دنیا و اونور دنیا و هرچی ببینی و نتونی ببینی.
؟- پس چه جوریه نمیتونم ببینمش؟!
- حالا بچهای، هنوز اون نوری که باید به چشت بییاد بتونی اونو ببینی نیومده. بزرگ که شدی علم و سواد یاد گرفتی، نور دیدنش به چشت اومد میتونی ببینی. یه وختام میبینی اونقده نور اونو پیدا میکنه که هیچجا و هیچ چیرو دور از اون و غیر اون نمیبینی.
؟- اوه! یه ستاره افتاد مث آتیش! چه دمبیام داره! مث اینه که ازش آتیش درمییاد. چرا افتاد؟
- گفتم که هرکی یه ستاره واسه خودش داره، تا وختی زندهس هس، وختی مرد میمیره مییفته پایین.
؟- پس چرا اینجور از خود و دمبش آتیش بیرون میزد؟!
- خدا عذابشو زیاد کنه، مال یکی از کلهگندهها و ظالما بوده! حتما از اونام بوده که هم تو زنده بودنش آدما را میچزونده، هم مردهش اسباب اذیت آزار مردوما میشه. اوناهاش. یکیام اونطرف افتاد، اما خدا اینو بیامرزه. دیدی با چه نور ملایم و بیدنباله بود؟ دیگه چشاتو بنداز به آسمون تو ستارهها خوابت ببره.
چهار ساعت از شب میره.
؟- از کجا میگی این ساعته؟
- از همین ستارهها. اونوختا که ساعت نبود مردوم چه جوری وخت و ساعت شبو معلوم میکردن؟! از همین ستارهها. از کمرنگی، پررنگی. جابجا بودنشون. همونطوری که تو بیابون راه شهر و دیارشونو پیدا میکردن. منتها علم میخواد بدونن کدوم ستاره کجا که باشه چه وخته و کدوم ستاره که غیب شده باشه، چقد به سحر مونده پاشن نماز شب بخونن. همونجوری که از رنگ ماه وضع و حال اون، سی روز ماهو از گرما و سرما و خشکی و برف و بارون و امنیت و بلا و مصیبت و چیزای دیگه معلوم میکنن.
ص: 361
** یادشان بخیر. یاد آسمان و ستارههای روشن پشتبامهای شبهای تهران قدیم که امروزه بخاطر دود و دم و ازدحام بیشمار جمعیت و خانههای لانهزنبوری روی هم سوار شدهی بدون بام آن گفتی از اصل وجود نداشته بودهاند!
قصههای پای کرسی
اشاره
از دیگر سرگرمیهای خانوادهها یکی هم قصهگوئیها و داستانسرائیهای بزرگترهای خانوادهها برای کوچکترها یا برای یکدیگر بود که گرد هم جمع شده، با آب و تاب تعریف میکردند، و در زمستانها که تعطیلپذیر نمیگردید. به این صورت که هر شب اهل خانه در یک اطاق گردآمده یکی قصهای را شروع نموده بقیه گوش میدادند. قصه، داستانهائی از شنیدهها و به حفظ داشتههای از پدران و مادران و دیگران. یا از نقل نقالها و داستانهای معرکهگیرها و اگر سواد داشته کتاب خوانده بودند از شیرینترین داستانهای کتابها و کلا آنچه تربیت و تعلیم و تنبهی داشته کوچکترها برایشان درسی بشود. به نمونههای زیر:
قصهی آزاد کردن مردهای که چوبش میزدند
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک تاجری بود که یک پسر داشت و روزی پسر به نزدش آمده گفت پدرجان من دیگر بزرگ شده باید وارد کسبوکار بشوم و سرمایهای خواست کسب بکند. پدر پولی در اختیارش گذاشت که رفقای ناباب و دشمنان دوستنما بر آن مطلع شده دورش را گرفته در چند روز با کشیدنش به کارهای خلاف آنرا به آخر رسانیدند. پسر به نزد پدر رفته راست و دروغ، که امان از دروغ! چیزهائی سرهم کرده سرمایه دیگر طلبید
ص: 362
که این بار نیز رندان در کمتر وقتی بصورت اولش درآوردند و چون دفعهی سوم هم پول پدر را به هدر داده نتوانست کاری انجام داده رضایت او تحصیل بکند.
پدر از خود و خانهاش رانده که بیعقل و کفایتی مثل تو لایق فرزندی من نمیباشد.
پسر چون نه راهی به خانه و نه روئی که به صورت این و آن نگاه کند داشت که انگشتنما شده بود با سرافکندگی خود را به مادر رسانیده چیزی از او خواست که پی سرنوشتش برود و با اندک پول مادر راه سفری نامشخص در پیش گرفت.
به اول شهری که رسید در چهارسوق آن جمعیتی دید که به گرد معرکهای جمع شدهاند و چون جلو رفته نگریست دید چند فراش قرمزپوش مردهای را چوب میزنند و گفتند بدهکار مالیات دولت بوده چون نداشته بدهد، به زیر چوبش گرفتهاند تا مرده و گفته شده تا کسی پیدا نشده بدهی او را بپردازد به جنازهاش چوب بزنند. پسر دلش به رقت آمده میگوید سه مرتبه هستیام را به کارهای خلاف و خطا دادم بگذار این مرتبه را به راه خدا بدهم و با پرداختن بدهی مرده او را تحویل گرفته و برده غسل و کفن کرده به خاک سپرد و به راه افتاد.
هنوز نیم فرسخی از شهر دور نشده بود که صدائی از پشت سر شنید که مرد سالداری همسفر و همسخنی میخواهد و با هم به راه افتادند. اما در منزل اول از او شنید که در سفرهای چند نفره یکی باید اختیاردار و دیگران باید مطیع باشند و به شرطی میتوانم از اینجا به بعد را با تو ادامه بدهم که گوش به فرمان من باشی و خوب و بد و راحت و زحمت و ضرر و منفعتمان با هم باشد وگرنه خداحافظی میکنم.
جوان که از صحبت او چیزهای نشنیده شنیده لذت برده بود و از حیث سن و سال او را دو سه برابر خودش میدید که تجربهها اندوخته بکارش میآید، و از آنطرف چیزی برایش نمانده بود که از ضرر و زیانش دلهره داشته باشد قبول کرده
ص: 363
دست دوستی و مشارکت بهم داده، پا به دنبالهی راهی که جوان نمیدانست بکجا منتهی خواهد شد نهادند.
رفتند و رفتند و به دستور او از هر شهر چیزی خریده به شهر دیگر فروختند و صاحب سرمایهای شدند، تا در منزلی به کاروانسرائی رسیدند که باید شب را در آنجا بسر ببرند. پس از ورود ایشان قافلهای رسیده، مثل آنها برای اقامت یک شبه بار گشوده، چارپایشان را آب و علف دادند و خود جائی اختیار و در آن صرف غذا کردند و چیزی از شب گذشته اندکاندک هر دسته به بستر خواب رفتند و کاروانسرادار در کاروانسرا را بسته پشت آن به کشیک نشست.
مرد همسفر رو به جوان نموده گفت از وضع حرکات کاروانسرادار بوی ناخوشایندی به مشامم میرسد و باید صورت خود با دودهی اجاقمان دستوروی خود سیاه کرده بر سر در کاروانسرا مواظبت احوال کاروانسرادار بکنی و آنچه دیده شنیدی به من خبر بدهی.
جوان اطاعت کرده دستوروی خود سیاه نموده، از پلههای بام خود را به سر در خروجی کاروانسرا رسانیده، پس از ساعتی که مسافران بخواب رفته دیگر صدائی از کسی شنیده نشد صدائی به گوشش رسید که کسی آهسته به در کاروانسرا میزند و کاروانسرادار با زدن به در جواب میدهد و در پی آنکه آهسته کلون در کاروانسرا گشوده تعدادی سر و رو بسته را وارد کاروانسرا گردانید، که با مشاهدهاش خود را به رفیق رسانیده، به گفتن شرح ماجرا پرداخت.
مرد به او گفت در اینصورت اول کار ما اینست که در جائی پنهان شده خود را از دید و دسترس این جماعت که از راهزنان میباشند بدور بداریم، تا به بعد برسیم و به اتفاق راه پشتبام گرفته در نقطهای مشرف به صحن کاروانسرا مأوا گرفتند و دیدند که اول در دو چاه وسط کاروانسرا را که به دهانهی هریکشان تختهسنگی افتاده بود گشوده، سپس به راهنمائی کاروانسرادار هرچند تنشان روانهی حجره و ایوانی که مردم قافله در آن بودند گشتند و پس از چند دقیقه
ص: 364
جسدشان را کشانکشان آورده در یکی از چاهها ریخته سنگ درش را انداختند و بعد از آنکه اموالشان را در چاه دیگر سرازیر کردند و خودشان هم داخل آن شدند و کاروانسرادار درش را پوشانیده، کنار آنجا انداخته خرخر خوابش به هوا برخاست.
جوان که از مشاهده این احوال همچنان بر خویش در لرز و به همسفر خود چسبیده بود با نهیب او که هنوز اول کار است و اگر بخواهد به اینگونه جبون و کمدل و جرئت باشد به درد همسفری با او نمیخورد به خود آمده با عذرخواهی و تشکر از او که اگر دستورات او نبود سر خود او نیز به زیر تیغ دزدان رفته بود قول داد که دیگر از هیچچیز نترسیده، هرچه زیادتر مطیع فرمانش باشد.
پس آهسته از بام به زیر آمده خود را به کاروانسرادار رسانیده سرش را بریده در چاه کشتهشدگان انداختند و به جایش خود به استراحت پرداخته تا آفتاب بالا آمد و بر سر چاه دزدان آمده سنگش را کنار کشیده منتظر آمدنشان ماندند و هریکشان که سر از چاه بالا کشید به بازوهایش چسبیده بیرونش آورده سر از بدنش جدا نموده در چاهش انداختند و چون کار تمام کردن دزدان به آخر رسید و دیگر دزدی در چاه نماند داخل آن شده آنچه از وزن سبک و از قیمت سنگین بود به آن مقدار که میتوانستند حمل بکنند بیرون آورده بر چهارپای مسافران به قتل رسیده بسته در چاه را مسدود نموده براه افتادند، که البته این مثقالی از خروار بود که در انبار چاه از سالیان دراز انباشته شده بود و تصاحب بقیهاش را برای فرصت مناسب گذاشتند.
باز سیر و سیاحتکنان و از این ببعد که نه مثل سابق با قناعت و دست به عصا در خرج و قوت و غذا، بلکه در نهایت راحتی و آسایش و خورد و خوراک خوب و رخت و لباس مناسب، که پولدار شده ثروتی بیحساب همراهشان بود.
به این وضع دو مرتبه رفتند و رفتند تا به پایتخت چین رسیده، در سرائی حجرهای گرفته به دادوستد جواهر پرداختند و از آنجا که جواهرات آنها از
ص: 365
نایابترین بود و کمتر کسی مشابهشان دیده بود، در اندک وقتی صدای شهرتشان به همه مملکت و از جمله به گوش خاقان و حرمسرای او رسیده به نام پدر و پسر جواهرفروش معروف گردیدند و کارشان این شد که هرچند روز یک مرتبه مقداری جواهر به اندرون خاقان برده به نظر ملکه و دختر او برسانند، تا کمکم که دختر خاقان علاقمند به پسر گردیده و چون ملاقاتها ادامه گرفت عشقش به نهایت رسیده تا آنجا که گفت او را از پدرش خواستگاری بکند، اما هردفعه که جوان ماجرا را با همسفرش در میان میگذاشت او را دستور تأمل میداد، تا آنجا که کار دختر به جنون رسیده خاقان مجبور شد خودش از پسر خواستگاری بکند و در اینجا بود که مرد به جوان گفت باید قبول بکند.
پس تشریفات عقدکنان آماده شده دختر به عقد جوان درآمد و به شادی آن شهر را آذین بسته چراغان نمودند و هفت شب و هفت روز فقرا را اطعام کردند، تا قرار شد عروسی بکنند.
در این وقت مرد به جوان گفت باید به این شرط قبول بکنی که عروسیت در شهر خودت و در خانه پدرت باشد و دستور کارت اینکه تا شب عروسی خود را از عروس به دور داشته به وی نزدیک نشوی و جوان به دستور او از عروس کناره گرفته، هرچه او التفات نموده خودآرائی و دلبری نمود جوان گفت همان است که گفتهام و تا زمان عروسی که در خانهی خودمان باشد از من نباید توقع بکنی، تا دختر از پدر اجازهی حرکت گرفت و خاقان برایش تهیه جهاز دیده، با همراه چهل غلام و کنیز زرین کمر و هزار بار شتر سکهی طلا و نقره و دیگر اسباب روانهاش گردانید و تا چهار فرسخی شهر با بزرگان درگاه و محترمین شهر بدرقهاش نموده روی عروس و داماد را بوسیده به خدایشان سپرد.
به این ترتیب آمدند و آمدند و روزها و شبها را پشت سر گذارده تا به کاروانسرای دزدان رسیدند و مرد دستور داد آنچه در چاه مانده بود بیرون آورده، طلا و جواهرات و ارزشمندهایشان را برداشته بقیه را به مستمندان بخشیدند و باز
ص: 366
آمدند و آمدند تا به نقطهای که ابتدای آشنائی به هم رسیده بودند رسیدند و مرد دستور داد خیمه و خرگاه بپا داشته به حسابوکتاب برسند.
اول به محاسبهی درآمدشان تا کاروانسرا رسیده سهمشان را جدا نموده هریک مال خود به کنار گذاشتند و پس از آن غنایم دزدان و آنچه که از کاروانسرا بدست آمده بود و پس از آن درآمد از تجارت در چین، تا به مال و منال دختر و جهیزه و آنچه که خاقان به جوان و همراهش که پدر او شناخته شده بود پیشکش کرده بود و همه را که سوا و جدا کرده، جوان مال خود و مرد سهم خود به کنار گذاشت، اما جوان همهاش اصرار داشت که نباید از هم جدا شده او را همچنان مطیع و غلام خود بداند و مرد که جواب رد داده و اینکه باید جدا شده قطع علاقه از یکدگر نمایند و قرار شد خداحافظی بکنند.
چون کار به اینجا رسید مرد گفت اما هنوز تمام مالمان تقسیم نشده نصف دختر هم از او میباشد، از آنکه با همهچیز با هم شریک شدهاند، که جوان اول آنرا به شوخی گرفته اما مرد گفت نه شوخی و بلکه جدی از جدی بالاتر میباشد که نصف دختر هم از آن من میباشد و در این وقت بود که جوان درمانده شده پای معامله را در پیش کشید.
معاملهای که اول سهم خودش را عوض نصف دختر به او پیشنهاد نمود که مرد نپذیرفت و بعد از آنکه سود تجارتشان در چین و پس از آن پیشکشهای خاقان و به این طریق آنچه را که تا آن زمان بدست آورده بودند، تا نصف جهاز دختر و تمام جهاز و تمام مال خود و دختر و حتی قبول غلامی و نوکری خود و کنیزی عروسش تا آخر از او که باز مرد نپذیرفته گفت الا و بللا که باید دختر هم نصف بشود و چون به اینجا رسید جوان مجبور شد دختر را هم نصف بکند.
پس مرد دستور داد دو چوب بلند آورده به فاصله از هم به زمین فرو بردند و گفت تا دختر را آورده یک پایش به کمر یک تیر و یک پایش را به کمر تیر دیگر بسته واژگون آمادهاش برای شقه کردن بکنند و چون این کار به انجام رسید
ص: 367
به کنار دختر ایستاده قبضهی شمشیرش را که به کمر بسته بود به دست گرفته، پاها را چپ و راست گذارده، با یک نفیر آنرا از غلاف کشیده خواست به میان دختر فرود آورد که دختر از وحشت آن دچار تهوع گردیده مار سیاه بلندی از گلویش افتاد و مرد گفت مار را کشته دختر را باز نموده پائین آورده شربت قند و گلابش بدهند.
در اینحال که دختر از ترس بیهوش و همراهان نفس در سینههایشان حبس شده بود جلو آمده پیشانی جوان را بوسیده گفت نه غرض سهم خواستن از مال نه از دختر و نه از هیچچیز دیگر و بلکه مقصود از همه تکلیفهائی که به تو بر دست نزدن به دختر میکردم و سهم مال کردنها و دیگر خواستهها تا سماجت آخرین بر نصف کردن دختر که تماما جز صحنهسازیای نبوده بخاطر این بوده که این جانور را از شکم دختر بیرون آورم. جانوری که سالها در شکم او خانه نموده هرآینه مردی با او نزدیکی مینمود درجا تلف شده آهک میگردید و داروئی هم کارسازی او نمیتوانست کرد که قبل از مار خود دختر را تلف مینمود و اینک این تو و این هم عروس تو، با آنچه که به تو میرسید و این هم، یعنی تمام سهم رفاقت و شراکتم با تو که به چشمروشنی عروسیتان روی آنها میگذارم. با این دعا که عاقبت به خیر باشید و خوش و خوب زندگی بکنید و من هم همان مردهای میباشم که چوب میخورده تو آزادش کردی و ناپدید میگردد.
قصه حسن و حسین
این قصه که نزدیک به بیان گویندگانشان میآید و بعدها نام خیر و شر گرفت داستان دو رفیق بود که با هم همسفر شده چون به راه افتادند حسین پیشنهاد نمود حسن زاد و توشهاش را در میان گذاشته بخورند و خرج کنند، وقتی تمام شد دیگری به میان بگذارد و حسن قبول کرده رفتند و خوردند و خرج کردند، تا قوت و غنای حسن تمام شد و صبح شبی که در منزلی حسن از خواب بیدار شد دید
ص: 368
حسین رفته خورجین لوازم و کیسه پول او را هم با خود برده است.
پس حسن درمانده و بیبرگونوا، با چند سکه پول سیاهی که در جیب لباس تن داشت دنبالهی راه گرفت تا نزدیک غروب به قلعه خرابهای که غیر یکی دو اطاق بیدروپیکر در آن نمانده بود رسید و تا از گزند حیوانات در امان بماند به یکی از آنها پناه برد، تا هوا کمکم رو به تاریکی گذاشت و از دورادور هم صدای درندگان صحرائی را شنید که به خرابه نزدیک میشوند و از ترس آن که مبادا گرفتارشان شود به دخمهی تنگی که از یک طرف اطاق به عقب کشیده شده بود خزیده خود را به خدا سپرد.
فکرش درست تشخیص داده بود که جانوران به طرف خرابه میآمدند و اول روباه بود که پا به خرابه و اطاق گذاشت و پشت سرش شیر و ببر و پلنگ و خرس و شغال و دور اطاق نشسته مشغول حرف زدن شدند و یکیشان گفت شب دراز است و حوصلهمان سر میرود بیائید هرکداممان چیزی از دیدههایمان تعریف بکنیم که همگی قبول کرده شیر گفت طرف چپ همین خرابه یک تپهایست که موشی در آن لانه دارد و مثل آنکه در آن کسی کوزه، خمرهی پولی دفن کرده باشد که هر صبح موش سکههای بزرگ و کوچک طلای فراوانی دانهدانه به دندان گرفته سینهی تپه کنار هم پهن میکند و رویشان از این طرف و آنطرف غلت زده دو مرتبه یکییکی را به دندان گرفته به لانه میبرد که من از تماشای موش و کارهایش و آفتابی که به سکهها خورده برق میزنند لذت برده ساعتی در آنجا بسر میبرم.
شغال گفت نزدیک شکارگاه من که ده پشت کوه میباشد درخت کلفتی است که در اثر اجاقهائی که مردم پایش آتش میکنند خشک شده کمی از برگهایش مانده که میگویند معجز میدهد، اما معجزش خاصیت برگ و پوست تنه و ساقههایش میباشد که اگر برگش را سائیده به بینی دیوانه بدمند به هوش آمده عاقل میشود و اگر پوستش را شکمدردی بخورد هر دردی در شکمش باشد
ص: 369
خوب میشود و اگر دنداندردی بجود درد دندانش قطع میشود و تنهاش که زخمها را خوب میکند، خودم چند دفعه امتحان کردهام، با خاصیتهای دیگر و من گاه گاه آنجا پی دزدی مرغ و خروسهای نذری زوارهایش که برای کشتن میبرند میروم و خرس که از غار و دفینهای تعریف نمود و بقیه که هریک چیزهائی گفته و خوابیده سحر پی کار خود رفتند و با رفتنشان که حسن توانست نفس راحتی بکشد.
برای خاطرجمعی یک ساعت دیگر هم در آنجا ماند و وقتی خوب مطمئن شد که رفته و دور شدهاند ترسان لرزان از دخمه بیرون آمده با خود گفت پادشاهان نباید دروغ بگویند اول بروم حرف شیر را امتحان بکنم و خود را به تپه رسانید و دید درست گفته که برق سکهها از دور سوسو میزنند و پس آهسته و پنهان خود را به نزدیک تپه رسانیده سنگی به طرف موش انداخت که موش ترسیده به لانه گریخت و حسن طلاها را جمع کرده در خورجین ریخته به راه افتاد تا خود را به درخت رسانید.
آن را هم دید که شغال درست گفته جمعیت زیادی دوروبر درخت جمع شده رازونیاز میکنند و پارچه دستمالهائیست که به درخت دخیل بستهاند و از آن هم مقداری برگ و شاخه و پوست در خورجین ریخته خود را به آبادی رساند و گفت امتحان بکنم و اسم خود را حکیم معجزهگر گذاشت و اینکه بیماران را مجانا معالجه میکند.
همراه اسم برای خدا و اینکه بدون پول طبابت میکنند مردم به دورش جمع شده، اول با خواصی که شغال از اجزای درخت گفته بود شروع کرد که همه را درست دید و خودش هم که آزمایشهای دیگر از آنها بعمل آورده همه را مفید فایده دیده، به کار پرداخت و طولی نکشید که اسمش به اطراف و اکناف پیچیده به گوش پادشاه آن مملکت رسید.
این پادشاه دختر صاحب جمالی داشت که دیوانه شده اطبا از معالجهاش
ص: 370
عاجز گردیده بودند و از آنجا که اواخر برای حکیمهائی حاضر به قبول معالجهاش میشدند شرط و قراری وضع کرده بود دیگر هیچ حکیمی حاضر به معالجهاش نمیگردید.
شرط و قراری که هرکس او را معالجه کند دختر و نصف دارائی خودش را به او میبخشد و هرکس نتوانست سرش زینت کنگرهی عمارت دختر میشود و حکیمهائی هم که آمده ادعای علاج کردن نموده، نتوانسته بودند و از آنجا که چشمشان به حرم شاه خورده او را مسّ و لمس کرده بودند سرشان جدا و به سردر عمارت دختر آویزان شده بود.
پس، از یک طرف پادشاه مردد احضار حکیم معجزهگر شده بود و از این طرف حسن که صدای جارچیان شاه را شنیده بود که به همهجا روانه شده حال دختر و شرط پادشاه را جار میزدند دودل رفتن به پیش پادشاه و دادن پیشنهاد معالجه مانده بود تا آخر که الاهی به امید تو ای گفته بار حرکت بسته خود را به قصر پادشاه رسانیده خود را معرفی و قبول علاج دختر او نمود. اما همینکه به طرف عمارت دخترش بردند و سرهای زیادی دید که از سردر آن آویزان شده بود لرزه به اندامش افتاده خواست نکول بکند که با خود گفت همان خدائی که مرا از شر رفیق بد و بیابانمرگی و جانوران درنده نجات داده تا به اینجا رساند همان هم در اینجا حفظ خواهد کرد و دل به خدا سپرده پا به عمارت و خلوت دختر نهاد و دختری دید، ماه از تلئلوی سیمایش شرم داشته لاکن سخنان دیوانگان کرده حرکات نابههنجار میکند.
اول به ادای اطبا چشم و زبان او را معاینه کرده و تا خود را بزرگ و صاحب درک معلوم کند دستوراتی غیرمتعارف، مثل مالش انگشتان دست و پاشنهی پاها و مانند آن داد تا به کارش ببرند و سپس شربتی که گردی در آن ریخته تا بنوشانند و پس از آن هاون زعفرانسائی از طلا خواسته برگی از برگهای درخت در آن انداخته به ساییدن پرداخت.
ص: 371
ساییدنی نه بقدر لزوم و بلکه در ساعتها که اطرافیان را مشغول اعجاب آن نموده مجال داشته باشد تا همراه آن با خدا مناجات بکند و در آخر که نیچهای از حکمه درآورده اندکی از گرد بدستآمدهی داخل هاون در آن نموده نیمی از آنرا در یک مجرا و نیم دیگرش در مجرای دیگر بینی دختر دمیده، هنوز گرد دمیده شده به منخرین دختر جا ننشسته بود که عطسهی شدیدی زده به نگاه کردن اطراف پرداخت و با دیدن مرد بیگانه که به جمعآوری خود و از نزدیکان به سئوال از چه و چون او برآمده.
اطرافیان با دیدن وضع دختر خبر سلامتیاش به پادشاه رسانیدند و پادشاه به دیدنش آمده با درست دیدن واقعیت خبر که تمام سئوالهایش را دختر جواب درست میآورد شادمانیها نموده حکیم را جایزهها داده خلعت پوشانیده گفت شهر را چراغان بکنند و در حال مفتخر به دامادیاش کرد و عاقد خواسته دختر را به عقد او درآورد و به نصف دارائیاش اختیاردار گردانید.
چون عروسی و مهمانیهای آن گذشت شبی حسن به عروس گفت دوست دارم همسرم در خانهی خودم باشد و با اجازهی از شاه شروع به ساختن عمارتی نمود و تماشای بنا و عمله و کار ساختمان آنرا که سرگرمی خود قرار داد و روزی در میان عملهها حسین را دید با بدترین وضع سر و بر خشتاندازی میکند.
از دیدن او همراه وضع خود شکر خدا بجا آورده سرعمله را خواسته گفت تا مزد حسین را نگاه داشته شب به پیش اویش ببرد. اما با روبرو شدن حسن که نمیتوانست از کجا سر صحبت را با حسین باز بکند و حسین، از اینکه داماد شاه با او چه کار میتواند داشته باشد، در ترس و امید سر خود پائین انداخته بیحرکت جلووش زانو زده بود. تا آخر حسن به سخن آمده گفت سرعمله میگوید تو با رغبت کار نمیکنی، مگر ناراحتیای داری؟ و خواست تا از وضع و حال و نام و نشان و گذشته و اینکه چه شده از اینجا سر درآورده برای او حرف بزند. به شرط آنکه راست حرف بزند.
ص: 372
حسین ترسان لرزان و همانطور که سرش تا جلوی سینه پائین افتاده بود راست و دروغی سرهم کرده، تا آنجا که گفت با رفیقی به عزم کسب و سیاحت به راه افتادم، تا در منزلی رفیقم مرا جا گذاشت و به هرجا رفتم نتوانستم کاری صورت بدهم، تا سرمایه و آنچه را هم که با خود داشتم تمام شد و این شهر و آن شهر به عملگی و دربدری افتادم. تا شنیدم در فلانجا ساختمان عمارت بزرگی را که همین اینجا باشد شروع کردهاند که هم کارش زیاد است میتوانم دو سه سالی کار بکنم و هم صاحبکار خوبی دارد و این بود که به اینجا آمدهام.
حسن که دید ماجرای جا گذاشتن را نعل وارونه زده است از اسم رفیقش پرسید و چون اسم خودش را از دهنش شنید گفت اگر او را ببینی میشناسی و با جواب آرهاش تکلیف کرد، سر بالا گرفته او را با دقت نگاه بکند و چون حسین او را همان حسن رفیق خودش بدید این دفعه از خجالت سرش را به زیر انداخت که حسن جلو آمده گفت آدمیزاد تخم خطا میباشد و صورتش را بوسیده گفت من صرفنظر کردم و از حالا هم همان رفیق گذشتهام میباشی همینجا مثل خودم برایت حرمت و زندگی فراهم میکنم و باز به این شرط که دو مرتبه خیالات خلاف به سرت نزده یک دل و یک جهت باشی و به پیشخدمتش دستور داد برایش شام دو نفره بیاورند.
چون حسین خاطرجمع شد که حسن از گذشتهاش صرفنظر نموده با همان راه و روش اول با او رفتار میکند جرئت گرفته گفت دلم میخواهد تو هم از گذشتهی خودت برایم تعریف بکنی، که حسن از ابتدا، تا آخر را برایش تعریف کرد و گفت و اما همیشه و برای همهکس اینجور پیشامدها نمیکند و باز سفارش کرد مبادا با شنیدن گذشتهی او فکرهای باطل بکند و دستور داد برایش اطاق مناسب در نظر بگیرند و رختخواب تمیز پهن بکنند.
اما همینکه حسین به اطاق خودش برده شده در رختخوابش دراز کشید با خود گفت چرا رهین منت حسن مانده خودم مثل او نشوم و گیرم هم که شبی با ترس
ص: 373
و لرز گذراندم و ناراحت شدم در عوض صاحب اینهمه مال میشوم و شاید هم که جانوران بهتر از آنهائی را که نشان حسن دادند نشان من بدهند و تاریک و روشن سحر بلند شده به راه افتاده و بعد از چند هفته به قلعه خرابهای که از حسن شنیده بود رسیده به دخمه خزید.
هوا تاریک شد و دید حسن راست گفته سروکلهی جانوران پیدا میشود تا همگی جمع شدند و به گفت و شنید پرداختند و شیر گفت. اگر یادتان باشد یک شب در دو سه سال پیش همینجا حرفهائی زدیم که از قرار، کسی، آدمیزادی، اینجا بوده به گوشش گرفته بود. برای اینکه از روز بعد از آن من نه دیگر موشی در تپه دیدم، نه شعاع سکهای. که شغال هم پشتش را گرفته گفت، من هم بعد از چند وقت دیدم درخت را از جا کنده زوارش متفرق شدهاند و خرس هم غار خودش را که گفته بود در فلانجا میشناسد داخلش پر از چیزهای قشنگ و خمرههای زیاد میباشد خوابش را در آنجا میکرده گفت که درش را گرفته جلووش قراول گذاشتهاند و چون یقین شد که شخصی، آن شب حرفهایشان را گوش میداده است شیر گفت امشب بهتر است تا پیدا کردههای دوبارهمان را کسی نباشد گوش بدهد این دخمه را تفتیش بکنیم و روباه مأمور شد به دخمه برود و همینکه وارد دخمه شد فریاد زد بوی آدمیزاد میشنوم و بیرون آمده، گرگ مأمور شد بیرونش بیاورد و زمانی حسن حرف حسین و بدذاتی خودش درباره حسن و حرف او که همیشه و برای همهکس این پیشامدها نمیکند به یادش بیاید که هر تکهاش به زیر دندان یکی از آنها رفته بود.
قصهی ریش سوخته و پسر حاجی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یک پسر حاجیای بود که پدرش مرد و ارث زیادی به او رسید و خواست با آن حجرهای گرفته کسب بکند. اما همین که به راه افتاد تا ببیند در کدام گذر و خیابان میتواند محل مناسب پیدا کند به
ص: 374
جلوخان قصری رسید که جمعیت زیادی در آن جمع شدهاند و چون پرسید گفتند دختر پادشاه خودش را نشان میدهد و هرکس صد تومان بدهد میتواند به یک عضو از اعضای او نگاه بکند و جارچی دختر که همچنان از بالای بام قصر فریاد میزند آهای مردم! دیروز دختر پادشاه گیسش را نشان داده و امروز نوبت یکی از ابروهایش میباشد که هرکس طالب باشد و میتواند صد تومان بدهد دستش را بلند بکند و پسر که به ذهنش دختر پادشاه غیر از همهی دخترها آمده بود به علامت قبول دستش را بلند کرد و فراشها آمده جلووش بردند و بقیه را متفرق گردانیدند.
در این وقت یکی از کنیزکان دختر آمده پول را از پسر گرفته جائی را برایش معین نموده گفت به پنجره نگاه بکند و پس از ساعتی انتظار که پسر چشمش به پنجره و دل در سینهاش مثل گنجشک در قفس گیر کرده پرپر مینمود ملایم یک لنگه در پنجره باز شده دختر جلو آمده پیچ و تابی به خود داده درحالیکه تمام بدن و صورت را پوشانیده بود گوشهی مقنعهاش را کنار زده ابروی چپش را از آن بیرون انداخته چم و خمی به آن داده خود را کنار کشید و پنجره بسته شد.
پسر که هیجان جوانی و عشوهی ابروی دختر و پول زیاد مفت عقل از سرش دزدیده بود فردا پیش از حضور دیگران خود را به جلوخوان قصر رسانید و به مثل روز گذشته دید جارچی دختر از بام عمارت جار میکشد آی مردم! آی آنهائی که میخواهید ندیده ببینید و شمایل دختر پادشاه را تماشا کنید! دختر پادشاه افتخار داده تا جمال مبارکش را به مردمش بنمایاند. پریروز گیسوانش را نشان داده، دیروز ابروی چپش را و امروز هردویشان را و هرکه میخواهد و میتواند صد تومان بدهد دستش را بلند بکند و چون کسی پیدا نشد بنای تعریف و توصیف گذاشته گفت ابرو نگو کمان بگو. ابرو نگو کمند بگو. ابرو نگو هلال بگو و چون تعریفهایش به اینجا رسید پسر که از روز پیش دلش از دست رفته اما با عقلش کشمکش مینمود، بالاخره میلش بر عقلش غلبه کرده دستش را بلند کرد و صد تومان دوم را داد و همینطور برای چشم و برای دماغ و برای لب و دهان و
ص: 375
چانه و گردن و سینه، تا فرستادن صد تومان آخر برای دیدن سرتاپای دختر و صد تومان دیگر لازم داشت که به وصال او برسد و چون دیگر چیزی برایش نمانده بود و از وصال دختر هم محروم شده بود پای قصر دختر نشسته صدا به گریه بلند نمود.
در این وقت مرد ریش سوختهای به او رسیده چون فهمید چه به روزش آمده خاطرجمعش نمود، چنانچه دیگر به حرف دلش نرود و گوش به حرف او بدهد هم پولهایش را برایش پس گرفته هم به وصال دخترش میرساند و بلندش کرده به بازارش برده یک کپنک و یک کلاه دهاتی برای پسر و یکی به جهت خودش خریده تن کرده به سر گذاشتند و بزغالهای خریده با خود به پای دیوار قصر دختر آوردند و به پسر گفت بنشینند تا شب به دیروقت برسد.
چون چند ساعتی از شب گذشته و شهر خاموش و مردم از پروپا افتادند بزغاله را جلو کشیده یک گوشش را گفت پسر به زیر دندان گرفته فشار بدهد و یک گوشش را خودش به زیر دندان گرفت و چندان ادامه دادند تا سروصدای بزغاله به گوش دختر رسیده دستور داد تا رفته خبر بیاورند، که کنیزکان رفته و برگشته گفتند دو مرد دهاتی بزغالهای را دارند زنده زنده میخورند و فرمان داد پیش اویش بیاورند.
چون حاضرشان کردند و پرسید گفت رسم دهات ما اینست که بز و گوسفند را اینطور بخوریم که آنقدر گوشش را بجویم تا از درد تمام بکند و آنوقت شروع به خوردنش بکنیم.
دختر که پسر را جوان زیباروی خوشاندامی دید و دلش به طرفش کشیده شد گفت این هم حیوان را آزار میدهد و هم خود شما را که باید گوشت او را با پوست و پشم بخورید و باشید تا بگویم آنرا چگونه باید بخورید و دستور داد بزغاله را برده بکشند و برایشان کباب بکنند. که برده کشته کباب کرده آوردند و چون دختر گفت حالا میتوانید بخورید هرکدام نصف بزغاله را برداشته به دندان
ص: 376
کشیدند که باز دختر ایراد گرفت.
ایرادی که اینطور وحشیانه نمیخورند و بلکه تکهتکه بریده لقمه گرفته میخورند که باز گفتند در دهاتمان اینطور میخورند و دختر که هرچه بیشتر جوان دلش را برده بود یکی از کنیزکان را جلو خواند که نشسته لقمه برای رفیق جوان گرفته به دهانش بگذارد یادش بدهد و خودش که غذا خوردن به جوان یاد بدهد و هرکدام شروع به لقمه گرفتن و به دهان آنها گذاشتن کردند، تا شامشان تمام شده موقع خوابیدنشان رسید و فرمان داد برایشان رختخواب پهن کرده و بیرون رفته به حال خودشان گذاشتند.
در این وقت دیگر شب به آخر رسیده بود و همینکه دختر در اطاق خودش به بستر رفته چشمانش را به هم گذاشت صدای وحشتناکی از پشتبام قصرش به گوشش رسید که یکی در آنجا اذان میگوید و از ترسش که هم الآنه است که صدا به گوش اهل محله و پدرش رسیده رسوای خاص و عام بشود، خود را سروپا برهنه به پشتبام رساند و دید صدای اذان از ریش سوخته میباشد که گفت رسم آبادیشان میباشد و دختر گفت پائین بیاید هرچه بخواهد دو برابر میدهد و ریش سوخته گفت صد تومنهای رفیقم را میخواهم که دختر قبول کرده پائین آمدند و چون به اطاق رسیدند دختر رفیق او را دید رختخواب را گذاشته کف طاقچه خوابیده پاهایش را بلند کرده است و خوابیدنشان را هم که گفت رسم ولایتشان میباشد.
اول خواست ریش سوخته را فریب داده از دادن پولها نکول بکند که با هر عشوه و نوازشش ریش سوخته از جا پریده گفت همین الساعه است که رفته صدای اذانش را بلند میکند، تا آخر که مجبور به پس دادن پولها گردید و چون ریش سوخته همه را گرفته در خورجین گذاشت گفت به شرطی دنباله اذانش را قطع میکند که مثل پختن بزغاله و یاد دادن لقمه، خوابیدنشان را هم یاد بدهند و بناچار که دختر قبول کرده کنیزکش را که او هم از شکل و شمایل کمتر از
ص: 377
خودش نبود مأمور خواباندن ریش سوخته گردانید و خودش جوان را برد که یاد بدهد! و چون صبح شده از قصر بیرون آمدند پولهای جوان را جلووش گذاشته گفت و اما تا او باشد دیگر به خواهش دل نرفته، فریب اسم و آوازه و رنگ و بو نخورده بداند دختر سلطان و دختر رعیت تفاوت نداشته همه مثل تخممرغ رنگ کرده یک طعم بوده فقط رنگشان فرق میکند و پس از آنکه قدر مال خدا داده را که پدرش هر سکهاش را با هزار خون دل برایش گذاشته دانسته بکار بزند و دختر نجیبی به زنی اختیار کرده نسل پدر زیاد بکند.
قصههائی که نه به همین مختصر به آخر رسانیده بلکه هریکشان را ساعتها طول داده، از هر قسمت آن نتیجهگیریها نموده پندآموزیها میکردند، علاوه بر خودساختهها و شاخه برگها و پیرایههائی که از شعر و مثل و متل و حاشیه بآن میبستند.
قصههای مادرها و مادربزرگها برای بچهها
اشاره
و اینها نیز نمونههائی از نقل و قصههایی برای بچهها و کودکان بود که مادرها و مادربزرگها آنها را به دور خود جمع کرده برایشان تعریف میکردند. چه قصه برای آنها از شیرینترین کلمات و لذتبخشترین مطالب بود که میتوانست جذبشان نموده سرشان را گرم بکند. در آن حد علاقه که چون بچهای سر به شرارت برداشته باعث اذیت میگردید، یا از خوردن غذا امتناع ورزیده یا از دستور خوابیدن سرپیچی مینمود مادرها از این اشتیاق استفاده نموده وعدهی قصه گفتنشان میدادند و همین وعده هم بود که چارهساز میافتاد.
ص: 378
قصهی سنگ صبور
یکی بود، یکّی نبود. یعنی اونوختی که هیش کی و هیچچی نبود خدا بود. یه دختری بود درسخون و خوب و خوش قلب و مهربون و بخاطر همون خوشنیتیش همهرو خوب میدونس دوست میگرفت و با همه دخترای کوچه رفتواومد میکرد. به خونههاشون میرفت به خونهش مییاورد و هرچی ننهش میگفت آدم نباید همهرو دوست بپنداره باهاشون حشر و نشر بکنه به خرج دختر نمیرف، تا یه روز که سر حوض نشسته بود دست و روشو میشس دید یه دس از آب دراومد بهش گف وای به روزت وای به روزگارت و رفت تهی آب!
دختر از بیرون اومدن دسّ و حرفای بدخبر اون همچی ترسید و دلش پایین ریخ که نزدیک بود غش بکنه و از همون سربند ام که اونو به فال بد گرفته بود روزبروز کسلتر و پریشونتر میشد و ننهشم که نمیدونس چیکارش بکنه، چه جوری فکر دسّ و حرف اونو از سرش بیرون کنه عقلش به جایی نمیرسید، یه روز با خودش گف خوبه چن وخ دور و ور شهر گشت و سیاحتش بدم.
یه روز صبح بهش گف جوراب پشمیآی کف انداختهشو که برای سیزدهبدرآشون داشتن پا کنه خودشم مال خودشو بپاش کشید و بردش به صحرا و ظهر پای دیوار یه باغ جاجیم پهن کرد بیشینن ناهار بخورن و به دختر گف متّاره رو ورداره بره آب بییاره.
دختر متارهرو ورداش راه افتاد و چون هرچی چش انداخت و اینطرف
ص: 379
اونطرف سر کشید آب ندید گف میرم در باغو میزنم و اومد پشت در باغ و هنوز چکش اونو نکوبیده، در نیمهلا واشد و یه پنجهی پرزور مچ دسسشو چسبید کشیدش تو باغ و درام پشت سرش کلون شد و کسیرم ندید؟!
برگشت کلون درو بکشه فرار بکنه دید یه تملیک قرص و قایمام پایینش قلف شده، خواس داد بکشه دید مث اینکه یه تیکه کهنه بیخ حلقش کرده باشن.
هم ترس تن و جونشو گرفت و هم فکر ننهش که حالا واسه اون چی به سر خودش مییاره و هم فکر اینی که چی به سرش میخواد بییاد و نشس پای در و حالا گریه نکن کی بکن و چون فایده ندید گف پاشم برم تو باغ بلکی کمکی بجورم. پس با دلهرهیی که بندبندشو تکون میداد و از هرچی هولش میگرف یواشیواش که با هر قدم دور و ورشو میپایید یه طرفیرو گرف رف جلو تا تهی باغ یه عمارت دید که از بزرگی و قشنگی تا اونوخ ندیده بود و گف حتما باید توی اون کسی باشد. اما وقتی رسید توی اونم کسیرو ندید، غیر اینکه از پاکیزگی و تر و تمیزی مث آینه برق میزنه، انگار که واسه یه مهمونی بزرگ درسسش کرده باشن و هرچی که دید طالارای بزرگ آرایش کرده، از قالی آی نمره یک و جار و چلچراغای رنگووارنگ و در و طاقچههای چیدهواچیده و اطاقای زیاد که هریکیشون از چیزی واسه کاری ساخته و پر و پیمون شده بود.
ص: 380
غیرانبارای بزرگ برنج و روغن و بار و بنشن و ذغال و هیزوم و آشپزخونهی جادار و دیگای حلقهدار رو هم دسسه کرده و ظرف و ظروفائی که از قشنگی چشو خیره میکنن و از رخت و لباس زن و مرد و جعبه مجری آی طلا جواهر و عطر و گلاب که نگو و نپرس، نگو و نپرس!
هم هنوز ترس تو دلش بود و هم از اینکه کسی رو ندید آزارش بده یه خورده آروم گرفته بود و خاطرشام جعم شده بود که از گشنگی نمیمیره، اونجا تا بخواد قوت و غذا دسسه شده. گف پس برم اطاقارو بشمرم. این یکّی! و بهبه! چه اطاقی، چه اثاثیهای! این دوتتا. این پنشتا. دهتا. بیستا. تا سی و نه تا اطاقو شمرد، که همهچی توشون بود، غیر یه تنابنده که ببینه، بتونه باهاش حرف بزنه تا رف تو اطاق چلمی که اولش تو اونم هیشکیرو ندید مگه یه پرده که وسطش کشیده شده بود اما همینکه پردهرو پس کرد یه جوون نیمهلخت دید مرده روی زمین افتاده به تنش یه مش سوزن زدهان. یه جوون! قد مث شاخ شمشاد.
صورت، مث پنجهی آفتاب که پایین پاش یه کاغذ نوشته گذوشته شده؟
کاغذو ورداش خوند. دید نوشته این جوون پسر پادشاه فلان مملکته که دیبی با باباش دشمن بوده خواسسه داغی که از اون بدتر نباشه به دلش بذاره، اینو با قصرش آورده اینجا جونشو با این سوزنا که چلتاس طلسم کرده. هرکی تا چل روز روزی چل دفه دعای پای کاغذو بخونه به صورتش فوت بکنه و
ص: 381
یکی از سوزناشو بکشه سوزن چلمیشو که کشید جوون بحال مییاد پا میشه حرف میزنه و هرکی بتونه این کارو بکنه اونو به جون بییاره من که همزادشم و این کاغذو نوشتهم قول میدم که هرچی از شازاده بخواد میتونه اون قبول بکنه.
دختر که به مردهی جوون عاشق شده بود چه رسه به زندهش از همون وخت مشغول شد به خوندن دعای پای کاغذ و فوت کردن و درآوردن سوزن و همهش تو انتظار که کی بشه نوبت بعدیشو بخونه و خوند و خوند و خوند، تا سی و دو سه روزشو پشت سر گذوشت و یه روز که از تئنایی حوصلهش سر رفته بود و رف تو باغ چشش به یه نوردوون افتاد.
با دیدن نوردوون وسوسه ورش داش اونو بزاره پای دیوار باغ و ببینه اونطرفش چه خبره، اما همینکه اومد نوردوونو بلن بکنه همون دسسی که تو حوض خونهشون از آب دراومده بود از کنار نوردوون بیرون اومد و گف وای به روزت، وای بروزگارت که باز دخترو به خیال کشید. آخرش گف نوردوون گذوشتن و اونورو دیدن چه ربطی میتونه به روز و روزگار من داشته باشه و برد سینهی دیوار گذوش رف بالا. دید چن تا زن و مرد کولی که یه دختر همسنّ و سال خودشام همراشونه دارن رد میشن که بعادت اولیش که هرکیرو دوس میگرف دخترهرو صدا کرد و بنای احوالپرسی باهاش گذوشت و دختر کولیام که طلاهای سر و دس اونو، که از تو عمارت ورداشته به خودش آویزون کرده بود دید و به اونا طمعش ورداش بنا کرد به زبونریزی و کوچیکتونم، کنیزتونم گفتن، اگه کلفتام بخواین مییام کلفتیتونو میکنم، تا دختر گول خورده گف کی برا رعف تنهائی از این بهتر و قبولش کرد و دختر کولیرو که با کمک
ص: 382
همراهاش لب دیوار رسونده شده بود با خودش پایین آورد برد تو عمارتو و تو همون یکی دو روزهی اول محرم رازش کرد و از سیر تا پیاز سرّوسوت خودشو با اون در میون گذوش کولی وختی فهمید دختر با جوون نسبتی نداره، اقبال بطرفش اومده اونجاش انداخته گف چرا من اون اقبالو نقاپم و صاحابش نشم و از اونروز شورو کرد به حفص کردن دعائی که دختر از روی کاغذ میخوند، تا روز چهلم رسید و دختر که همیشه نزدیک غوروب دعاشو میخوند از بعد از ظهر خونهرو تر، تمیس کرد و گف خودمم برم حموم بیام دسسی به سرو روم ببرم، رخت قشنگ بپوشم اونوخ بیشینم دعارو بخونم که وختی جوون زنده شد و خواس منو ببینه به دلش بیشینه و بخچه حمومشو ورداش رف حموم و یه خوردهم بیشتر به خودش ور رف. سر تنشو شس، ناخوناشو گرف. انگشتای پاهاشو حنا گرفت و کف دسساشو با حنا گل گذوش. پاشنههاشو سنگ پا کشید. گیساشو شونه کرد و بافت و بعد بیرون اومدنام که رف تو اطاق رخت و لباس و یه دس از قشنگترینشونو تنش کرد، جلو آینه نشس خودشو درس کرد و خوش و خوشحال که الان میره کارو تموم میکنه. اما وختی به اطاق جوون رسید دید دختر کولی داره به صورت جوون فوت میکنه و تا اومد چیزی بگه جوون عکسه ای کرد پا شد و کولی به قربون صدقهش اومد که الحمد للا زنده شدی و پشتش شورو کرد به زبونریزی که شکر خدا زحمتام به نتیجه نشس تونسسم از طلسم دیب نجاتتون بدم و هرچی از دختر دربارهش شنفته بود از قول خودش براش گفتن و آخرشم با کرشمه گف خب حالا که شکر خدا نجات پیدا کردیم زنده شدین طلسم باغام شیکس قلف درش وا شد اجازه بدین برم به زندگیم برسم و شازاده گف کی میتونه همچی خدمتی رو ندیده بگیره، عوضش تو هم زنم میشی تلافی شو در
ص: 383
میکنم و شازاده این حرفارو میزد که چشش به دختر که دم اطاق چوب شده زبونش بند اومده بود پرسید و کولی اونام بجای خودش گذوش که از دیفال بالاش کشیده کارارو بکنه، گف اونام همونجوری که بوده نیگرمیدارم خدمت و کاراتو بکنه، و همونجا بود که دختر فهمید دسسایی که از حوض و اینجا و اونجا درمییومدن و میگفتن وای به روزت وای به روزگارت واسهچی میگفتن.
واسه این بوده که همه رو، دوسّ و محرم حساب میکردم. هرچی تو دلم بود جلوشون میداشتم، میخواسسهن بگن نباید بکنم. و بخودش گف حالام چشات چارتا شه بیشین و بسوز کلفتی دختر کولیرو بکن! کم ننهت گف با هر کسی دوس نشو. کم گف همه حرفیرو با همهکس نزن. نمیگف پیرن تن آدمم یه وخ میبینی با آدم دشمنه عقرب از توش درمییاد اما چه فایده که نه حرف ننه بهش اثر کرده بود نه حرف دس و حرفای غیبی و مارو خودش تو آسسین خودش پرورونده بود و حالام باید جزاشو بده و چه جوری و با چه روییام که واسهش هزارجور ننگ و نومه درنیارن بخونهشون بره؟
القصه، کولی خانوم شد زن شازاده و دخترام کلفت و هر بلاییام که بسرش بییاد نتونه دهن واکنه که میگن خود کردهرو تدبیر نیس و بگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد، و ناچاری موند و مجبور شد هرچیام دید و هرچیام شنف به دلش بیریزه. تا یه وخ شازاده خواست به سفر بره و از زنش یعنی دختر کولیه و از اون پرسید چی میخوان واسهشون سوغاتی بییاره.
کولی اینو خواس، اونو خواس. رخ خواس. جواهر خواس. وسمهجوش طلا
ص: 384
خواس. و سورمهدون عقیق خواس. پارچه پیرنی قوس و قزح خواس.
دخترام یه سنگ صبور و یک کارت فولادی خواسّ که هرچی شازاده گف بهتر از اونو بخواد، گف، نه همین خوبه.
شازاده رفت و کاراشو کرد و وقت برگشتنام سوغاتیآشو خرید و اما همینکه خواس پول سنگ صبورو به عطاره بده، عطاره بهش گف اینو هرکی ازت خواسسه باید یه غم بزرگی به دلش باشه. واسه اینکه وختی گفته یک کارت فولادیام بخری معلوم میکنه کسی اینو واسه دوادرمون نمیخواد واسه این میخواد که خودشو یه جوری، یا از غم یا از زندگی خلاص بکنه باید ببینی چش میتونه باشه و شازاده هم که از روز بهوش اومدنش دخترهرو یه سره تو غم و آه و دود دیده بود و هر روزام میدید از روز پیش زردتر و لاغرتر میشه بخودش گف باید سردرآرم.
از سفر برگشت و باراشو زمین گذوشت و سوغاتیآرو وا کرد، مال دختر کولیرو داد و کارت و سنگ صبور دخترام داد و حواسشو جعم کرد بیبینه با اون
ص: 385
چیکار میخواد بکنه. اول از اطاق دختر یه سولاخی که معلوم نباشه به اطاق بغلی واکرد وختی که دختر تو اطاقش رف از پشت سولاخ نشس به تموشا کردن و دید سنگ صبور و جلوش گذوش بنا کرد با اون به درددل کردن، از اول تا آخر. از خونه خودشون بودن و رفتار و گفتارش با دوسّ و آشناها و پند و نصیحت آی ننه و بیرون اومدن دس از حوض و تا آخر که دختر کولی چه جوری قاپشو دزّید همهرو ازش درآورد، تا آخر که همه کارارو بحساب خودش گذوش شازادهرو صاحاب شد و اونو جا خودش براش گفت، و حالا گریه نکن کی بکن و کارتو بلن کرد با تیزش به سنگ کوبید و گف حالا یا من بتّرکم یا تو بتّرک که سنگ از وسط چار پاره شد و در این وقت بود که شازاده هرچه باید بفهمد فهمیده بود وارد اطاق شد و دخترو بوسید و گف شکر خدا که سنگ ترکید و حق به حقدارش رسید و دس دختر کولیرو گرف انداخ بیرون و اونو عقد خوند زن خودش کرد. صد سالام تونسسن با خوبی و خوشی با هم زندگی بکنن. بالا رفتیم ماس بود پایین اومدیم ماس بود قصهی ما راس بود.
قصهی ماهپیشونی
یکی بود، یکّی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه دختری بود ننهش مرد، باباش زن گرف آورد خونه. یه زنی که یه دختر همسنوسال اون از شوور جلوترش داشته بود و با خودش آورده بود. از اون زنباباهای بد، که از همون فردایی که اومد با اون سر ناسازگاری گذوشت و هرچی میتونس اذیتش میکرد.
کار ازش میکشید. گشنگیش میداد. کتکش میزد. سرکوف سرزنشش میکرد. واسه بسوز دادنش از خوبی خوشگلی آی دخترش میگف و از اون
ص: 386
تعریف زشتیآشو میکرد. هرچی دخترش میکرد خوب بود هرچی اون میکرد بد بود و تو سرش میزد. سر غذاها رو واسه دخترش میذاشت و واسه اون تهموندههاشو میکشید. چپ میرف راس مییومد عیب ازش میگرف. سر هرچی پیش باباش بدش میگفت و زیر مشت و لقتتش مینداخ. تا هرچی کمتر ببیندش هی کار بهش میگفت و فرمونش میداد و آخرشم که دید نمیتونه ببینه جلو چشش باشه واسهش یه گونی پنبه و یه دوک نختابی خرید روزی یه بخچهشو ببره بیابون بیریسه غوروب بییاره و دخترام که اونو میدید و زنبابای دختر همسایشونو که چقد زنباباهه باهاش مهربونه. بهتر از هر ننه بهش میرسه بهش دل میسوزونه، خودشم نمیتونس ببیندش و از خدا خواسسه بود صئب زود پا میشد تنتن کاراشو میکرد، جاروشو میزد، ظرفاشو میشس بخچهی پنبه و دوک نختابیرو سر میگرف میرف بیابونو پنبههارو نخ میکرد غوروب برمیگش. تا یه روز همچی که بخچهی پنبهشو گذوش زمین باد تندی اومد و اونو قل داد و برد انداخ تو چا.
زانو زد تو چارو نیگا کرد دید انقده گوده که همهچی تو اون میبینه غیر بخچهرو که کنارش نشس زار زدن که حالا جواب زنباباشو چی بده! و با عقب
ص: 387
بونه گشتن آی همیشهی اون که چیزی ازش گیر بییاره واسهش آلار بسازه زیر کتک باباش بندازه، جواب باباشو چی بده؟!
دید گریه فایده نداره گف میشینم شاید کسی، قافلهای رد شه طناف داشته باشه، بگم کمرم ببنده برم پایین درش بیارم. و نشس تا صئبش ظهر شد، آفتاب اومد وسط و از اونم گذش سایهش دراز شد کسی پیداش نشد و دختر ناچار شد هرجوری هس بره درش بییاره.
دو مرتبه توی چاهو نیگا کرد که باز تهشو نتونس بیبینه و از تاریکیش لرزه به تنش اومد اما با خودش گف بالاخره یکی تو این چا رفتواومد کرده که تونسسه اونو بکنه، چرا من نتونم برم و چش دوخ جا پاهای مقنیآرو که تو دیوارهی چاه درآورده بودن پیدا کرد و یواشیواش، یه پا اینطرف یه پا اونطرف رف پائین و چن جاپایی که رف صدای زبر کلفتی از ته چا به گوشش رسید که آهای!! بوی آدمیزاد مییاد! بوی پریزاد مییاد! منم دیب آدمخور، کیه داره مییاد پایین تا یه لقمهی چپش کنم و پشت صدا از زیر پاش دید یه دس اومد بالا کمرشو گرف بردش ته چا و گف بیشین بینم واس چی اینجا اومدی؟
دختره که از زور ترس نفس تو سینهش حبس شده بود گف بخچهی پنبهم افتاده میخواسسم بییام پنبهمو ببرم.
دیبه گف سرمو بجور تا پنبهتو بدم و دختر سر دیبو رو زانوش گذوش بنا کرد جسسن که دیبه پرسید سر من بهتره یا سر ننهت؟
دختر که ننه نداش تا خوب و بد سر اونو با سر ننهی خودش معلوم بکنه، گف سر شما کجا، سر ننهی من! سر ننهی من مث هونگ سنگی دمرو میمونه سر شما مث بغچه پنبهی من نرم و نماله.
ص: 388
دیبه خوشش اومد گف باریک اللا. حالا بگو ببینم موآی من قشنگتره یا موآی ننهت. دختر گف موآی شما کجا موآی ننهی من. موآی ننهی من مث نمد میمونه، موآی شما مث گلابتون . پرسید شیپیشای سر من خوشگلترن، یا شیپیشای سر ننهت؟ دختر گف شیپیشای سر شما کجا، شیپیشای سر ننهی من.
شیپیشای سر ننهی من ریز و سیا و لاغرن، شیپیشای سر شما درشت و چاق و سفید، مث منیژهخانوم.
دیبه گف باریک اللا ناخونامو بیگیر. گف به چشم و وختی اومد بیگیره دیبه پرسید ناخونای من خوبترن یا ناخونای ننهت؟ دختر گف ناخونای شما کجا ناخونای ننهی من. ناخونای ننهی من سرشون پیدا نیس، بیرونیمدن، ناخونای شما مث شنکش میمونه. و دیبه یکییکی جاهای تنو بدنشو از چش و گوش و دهن و دماغ و دس و پا پرسید که با مال ننهش کدوم قشنگترن و دختر همهرو مال دیبو خوبتر و قشنگتر گف که دیبه خیلی خوشش اومد و باریک اللا آفرینش گفت و پرسید حالا که دختر خوبی بودی تعریفمو کردی بگو چی میخوای بهت بدم و دختر که دیرش شده بود گف سلومتی شمارو میخوام تا پنبهمو زودتر بدین برم، زنبابام دعوام میکنه. تازه نمیدونم پنبهی نریسیدهرو چی جواب بدم!
دیبه رف بخچهشو آورد گذوش جلوشو گف حالا که دختر خوبی بودی تعریفمو کردی واستام میریسم نتونه دعوات بکنه و یه فوت به بخچههه کرد پنبهها همه نخ شده و گف تا یه چیزیام واسه زحمتات که سرمو جسسی، ناخونامو گرفتی بهت بدم برو ته انباری چا. اونجا دو تا چشمهس، یکی دس
ص: 389
راس، یکی دسّ چپ. از اون چشمه دسّ راسسیه یه مش آب بزن بصورتت، اما مبادا از چشمهی دسّ چپ بزنی!
دختر همونطوری که دیب گفته بود رف ته انباری چا و از چشمهی دس راسسی یه مش آب زد به صورتشو و دس دیبو که بهش محبت کرده پنبهشو داده و اونو واسهش ریسیده بود ماچ کرد و همچی که بالارو نیگا کرد حالا چهجوری خودشو به سر چا برسونه؟! دیب همونجوری که کمرشو گرفته بود آورده بودش پایین، کمرشو گرفت و به یه چش هم زدن گذوشتش لب چا و گف خدا پشت و پنات.
دختر از یکطرف خوشحال شده بود که پنبههاش بدسسش اومده بود و بالاتر از اون که واسش ریسیده شده بود و از اینطرف که حالا با این تاریکی که چش چشو نمیبینه چهجوری بره خونه جواب دیر اومدنشو بده که زنباباش واسهش حرف در نیاره و هرجوری بود بخچهشو زد زیر بغل، افتاد به را. اما همینکه یه خورده رف دید جلو پاش روشن میشه مثّ اینکه ماه میتابه و هرچیام تنتر میره نوره جلوترش میره و دوون دوون خودشو رسوند به خونه و همونجوری که تو راه فکر کرده بود از پشت در اطاق شنف زنباباش داره پیش باباش بدشو میگه، پرش میکنه. ناچاری رف تو اطاق و باباش که بدجوری آتیشی شده بود، همچی گه هردود کشید بره طرفش چش زنش خورد به صورت دختر و تا نور پیشونیشو دید از حسودی جیغی کشید و غش کرد رو زمین که باباش اونو گذوشت رف پیش زنباباش و از جیغش همسایهها جمع شدن تو اطاق و گفتن از دیدن ماه پیشونی اونجوری شده و از همون وختام که اسم دختر شد ماهپیشونی.
بمال و وامال، گلاب به صورتش زدن. کاگل زیر دماغش گرفتن تا
ص: 390
حالش آوردن، اما همهش تو این بود که دختر شوورش از چی ماهپیشونی شده دختر خودشم همونجور بکنه و از همون وخ شورو کرد روآتی با دختر خوب رفتار کردن و ماچای دوروغی و همراش زیر پاکشی و همچی که فهمید، فرداش بخچه پنبهرو داد به دختر خودش ببره و یادش داد چیکار بکنه.
دختره همونجور که ننهش یادش داده بود رف تو بیابون و بخچهشو انداخ تو چا و دسّ دیبه اومد کشیدش پائین تا اونجا که بهش گف بیشینه سرشو بجوره و حرفایی که از دختر پرسیده بود از اون پرسیدن؟ اما دختره از بیادبیش یا خدا تو دهنش گذوشته بود بنا کرد همهرو پشتورو جواب دادن! مثلا بگو ببینم سر من بهتره یا سر ننهت؟ واهواه سر تو چیه مث هونگ سنگی وارونهس، سر ننهم مث بخچهی پنبهی من میمونه.
موآی من قشنگتره یا موآی ننهت؟ واهواه موآی تو چیه مث تخته نمد.
موهای ننهم مث گلابتونه، و همهرو همینجوری و تموم که شد دیبه بهش گف خوشم اومد. خسسه شدی. پاشو عوضش برو ته انباری دو تا چشمهس، یکی دس راس. یکی دسّ چپ. از اون دسّ چپی یه مش آب بزن به صورتت نبادا از چشمه دس راس بزنی و دختره رف آبو زد به صورتشو دیبه بخچهشو نریسیده داد دسسشو گذوشتش لب چا و همینکه دختره راه افتاد دید یه چیزی از پیشونیش به اینطرف اونطرف صورتش میخوره و خونه که رسید ننهش دید صورتش مث تی دیگ سیا شده یه دمب خرام از پیشونیش دراومده که از غصه اومد دق بکنه و دخترشام که اسمش شد دمپیشونی.
از اونور اسم ماهپیشونی از این خونه به اون خونه. از این کوچه به اون
ص: 391
کوچه. همینطور از این محل به اون محل تا به گوش پسر پادشا رسید و یه روز سوار اسب شد بره ماهپیشونی رو ببینه.
همون روزی که اون اومده بود، دخترام بیخبر از همهجا رفته بود رو پشتبوم رخ پهن بکنه که پسر پادشا چشش به اون افتاد و یه دل نه، صد دل عاشقش شد و برگش تو قصر و خواهر مادرشو فرساد برن اونو بییارن و همچی که اومدن و در خونهرو زدن و زنباباهه شنف برا ماهپیشونی اومدن دویید تو خونه ماهپیشونی رو کرد تو صندخونه درشو قلف کرد دختر خودشو سفیداب مالید، ابروواشو کشید. دمب خرو کرد زیر موآش، چارقد کشید روش و عوض اون آوردش تو اطاق.
هرچی گفتن این اون دختری که شازاده گفته نیس. گف الا و بللا همونه دختر دیگه نداریم. ناچار و از اونجا که شازاده گفته بود نبادا دس خالی بییان، ورش داشتن بردن. اما همچی که چش شازاده به اون خورد و فهمید حقه بهش زدن همچی خلقش تنگ شد که شمشیر گذوش زیر گلو دختر که راسشو بگه و اونم که دیگه چاره نداش افتاد به عیض و لوه و بنا کرد از اول تا آخر و تعریف کردن، تا اونجا که گف ماهپیشونیرو ننهش حبس کرده تو صندخونه و شازاده که شنف این دفه با عزت هرچی تمومتر و ساز و دهل و ناقاره عقب ماهپیشونی فرسساد، آورد عقدش کرد، هف شبانهروز واسهش عروسی گرفت و دم پیشونیرم گف بمونه واسهش آفتابه آب بکنه. قصهی ما بسر رسید قلاغه به خونهش نرسید.
** قصههائی هریک همراه تعالیم و تفاهیم مختلف که گویندگانشان در مطابقت با سنوسال و درک شنونده، یا شنوندگانشان با خوشروئی و آبوتاب
ص: 392
و حوصلهی تمام تعریف میکردند و شنوندگانشان که سراپا گوش شده، چنان به طرفشان خم شده دل و حواس میدادند که گفتی میخواهند برای بیرون کشیدن جملاتشان به دهانشان بروند، در نمونهی دوسه قصهی زیر که مادرها و مادربزرگها برای بچهها میگفتند:
قصهی خاله سوسکه
یکی بود یکّی نبود. یه خاله سوسکه بود. یه روز باباش صداش کرد گفت: تو دیگه گنده شدی، از آب و گل دراومدی، دیگه نباید نون منو بخوری بیرونش کرد بره شوور بکنه.
خاله سوسکه یه پیرن از پوسّ پیاز قرمز تنش کرد و از همون یه جف کفش دوخ پاش کرد و یه چادر از بلگ شنبلیله سرش کرد، را افتاد بره شوور بکنه.
رسید تو بازار به یه دکون نجاری و نجاره گف: خالهسوسکه کجا میری؟
خالهسوسکه گف: خالهسوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، حرفتو بفم بزن!
نجاره گف: خالهقزی، چادر یزی ، پیرن گلی، کفش قرمزی، کجا میری؟
گف: میرم در همدون. شو کنم بر رمضون. نون گندوم بخورم، قلیون بولور بکشم، منت بابا نکشم.
گف: زن من میشی؟
گف: اگه زنت بشم، دعوامون که شد با چی میزنیم؟
نجاره گف: با تیشهی نجاریم.
ص: 393
خالهسوسکه گف: اوه و اوه و اوه. واه و واه و واه، نه که نمیشم. که اگه بشم کشته میشم، و راشو کشید رف.
رسید به دکون قصابی و قصابه گف: خالهسوسکه کجا میری؟ خالهسوسکه گف: خالهسوسکه و درد پدرم. من که از گل بهترم. حرف دهنتو بفم بزن.
قصابه گف: خاله قزی، چادر یزی، پیرن گلی، کفش قرمزی کجا میری؟
گف: میرم در همدون. شو کنم بر رمضون. نون گندوم بخورم، قلیون بولور بکشم. منت بابا نکشم.
گف: زن من میشی؟
گف: اگه زنت بشم، دعوامون که شد با چی میزنیم؟
گف: با ساطور قصابیم.
خالهسوسکه گف: اوه و اوه و اوه، واه و واه و واه، نه که نمیشم، که اگه بشم کشته میشم. و رف تا رسید به دکون بزاز و بزازه گف: خالهسوسکه کجا میری؟
گف: خالهسوسکه و درد پدرم. من که از گل بهترم، حرف دهنتو بفم بزن.
گف: خاله قزی. چادر یزی، پیرن گلی، کفش قرمزی کجا میری؟
گف: میروم در همدون. شو کنم بر رمضون. نون گندوم بخورم، قلیون بولور بکشم، منت بابا نکشم.
گف: زن من میشی؟
گف: اگه زنت بشم. دعوامون که شد با چی میزنیم؟
گف: با نیم ذر بزازیم.
گف: اوه و اوه و اوه، واه و واه و واه، نه که نمیشم، که اگه بشم کشته
ص: 394
میشم، و راشو کشید رف، تا رسید به آقا موشه.
موشه گف: خالهقزی. چادر یزی، پیرن گلی، کفش قرمزی کجا میری؟
گف: بارکللا پسر. آفرین پسر. با این حرف زدن. میروم در همدون. شو کنم بر رمضون. نون گندوم بخورم، قلیون بولور بکشم. منت بابا نکشم.
گف: حالا که پسندیدیم، زن من میشی.
گف: اگه زنت شدم، خواستی بزنیم، با چی میزنی.
گف: با این دمب نرم و نازکم.
گف: بله که میشم. چرا نمیشم، خوبم میشم.
و زن و شوور شدن و بخوبی و خوشی با هم زندگی کردن تا یه روز که خاله سوسکه رفته بود لب رودخونه رختای آقا موشهرو بشوره افتاد تو رودخونه و آقا موشه که دید برگشتن خالهسوسکه طول کشید دلش شور افتاد دویید طرف رودخونه، دید داره رو آبا دسّ و پا میزنه و با چارتا جس خودشو رسوند به دکون سبزی فروشی و یه هویج ورداش دندوندندونی کرد، نوردوون درس کرد گذوش تو رودخونه کشیدش بیرون و کولش گرف رسوندش خونه، اما هوا سرد بود سرما خورد، سینهپئلو کرد یه کلّه افتاد، تو رختخواب.
آقا موشه رخت کلف تنش کرد. واسهش آش پخ . کاراشو کرد. کرسی واسهش گذوش. حکیم دواش کرد تا عرق کرد حالش جا اومد، اما انقده لاغر و بیجون شده بود که آقا موشه دلش سوخ گف واسهش حلیم بپزه جون بیگیره و حلیمو پخت و اومد بکشه پاش سر خورد و افتاد تو دیگ.
ص: 395
خالهسوسکه رف حلیمو هم بزنه دید آقا موشه اومد تو ملاقه که زد تو سرشو نشس کنارش به شیون زدن و زبون گرفتن.
عزیز مهربونم آقا موشهزدی آتیش بجونم آقا موشه
چرا رفتی منو تنها گذوشتیخودتتو دیگ منو اینجا گذوشتی
فدای آش و شوروا پختنت منفدای رختخواب گرم کردنت من
چه شبها که سرت پیش سرم بودوجودت قوت بال و پرم بود
ز بعد تو ذلیل و خوار و زارمکو یه موش دیگه تا جات بذارم
و انقده شیون زد و بسرش کوبید تا پئلوی آقا موشه چشاش افتاد به طاق.
قصهی دوییدم و دوییدم برای بچهها
دوییدم و دوییدم. سر کویی رسیدم. دوتتا خاتونی دیدم. یکیش بمن نون داد- یکیش بمن آب داد. نونو خود .. م خوردم- آبو دادم به ز .. مین. زمین بمن علف داد- علفو دادم به ب .. زی- بزی بمن پشکل داد. پشکلو دادم به نونوا- نونوا بمن آتیش داد. آتیشو دادم به زرگر- زرگر بمن طلا داد. طلا رو دادم به خیاط- خیاط بمن قبا داد. قبارو دادم به بابا- بابا بمن خرما داد. خرما را دادم به ملا- ملا به من قراون داد- قراون بمن ایمون داد- قراون بمن ایمون داد.
قصهی- آی قصه
آی قصه قصه قصه- نون و پنیر و پسسه- علی خانیبک نشسسه- پیر و جوونو بسسه- مردوم ز دسسش خسسه. این درو واکن سلیمون- اون درو واکن سلیمون- قالیرو بکش تو ایوون. رنگ قالیش کبوده- اسم داییش محموده.
ص: 396
راسسهرو واسهش کباب کن- انگورو واسهش شراب کن. مجلسو واسهش خراب کن- دارارو واسهش طناب کن. محمود بالا بالا- آش میخوری بسم اللا.
بعد از اذان
از این هنگام، یعنی بعد از اذان سحر بود که بزرگترها روی بچهها را پوشانیده از بام بزیر آمده، اگر غسل لازمشان بود مردها به حمام رفته و زنها در کنار اطاق، یا پاشیر آبانبار آب به تنشان ریخته، با غسل ترتیبی خود را پاکیزه ساخته، ادای فریضهی نماز میکردند و پس از آن با آتش کردن سماور مشغول تهیه صبحانه میگشتند. کار آتش کردن سماور و چیدن اسباب سماور از پهن کردن سوزنی و گذاشتن سینی و جام زیر سماوری و سینی استکان نعلبکی، با استکان نعلبکیهای شستهی برق انداخته بروی آن و قوری روقوری کشیده که روی سماور بگذارند از کارهای متداولشان بود، تا صبحانه، چه بوده و چه عادتشان باشد. اما کار تهیه صبحانه، از مقدمه که سماور آتش کردن باشد تا مؤخره در روزهائی که حمام واجبشان شده بود، رنگ و روی دیگر میگرفت به آنگونه که
ص: 397
از همان شروع بکار زن که با شوق و حرارت مشغول آتش روشن کردن و آتش گردان چرخاندن میگردید دیگر زنان خانه متوجه میشدند که باید از او طلب (سلطان نقی) بکنند و مرد او را هم که همسایگان دکان یا رفقای محلی حالی میشدند. چه وضع صبحانه در این روزها تفاوت مینمود و زن برای مرد، از هرچه که بود میتوانست تهیه بکند و یا مرد را به سراغ خریدن آن، از کلهپاچه و عدسی میفرستاد و سنگ تمام میگذاشت و برای دهانگیرهی قبل از ظهرش هم که چیزی از غذای شب که برای ناهار خود گذاشته بود در دستمال بسته موقع رفتن بدستش میداد. از جمله نان و گوشتکوبیده که برای اظهار نظر رفقای مرد مشخصهی آن بود در داستان زیر که از آن ساخته شده بود.
ماجرای نان و گوشت کوبیده!
نجاری همه روزه همسایه دکانش را مشاهده میکند از خانه دستمال بستهی نان و گوشتکوبیده میآورد و به خیال عزیز بودنش پیش زن که برایش دهانگیره تکهگیری میکند حسرت میخورد، تا روزی سبب عزیز بودنش را جویا میشود و همسایه میگوید این از وقتی است که زن دوم گرفتهام.
نجار بتصور اینکه زنهایش به چشم همچشمی و خودشیرینی برایش چاشتبندی درست میکنند او هم زن دوم میبرد که زنها فهمیده شب بخانه هریکشان که میرود بیرونش میکنند و ناچار شام شبش دیزی بازاری میشود و
ص: 398
لابد که چون از ناراحتی بیشتر از آبگوشت و تریدش را نمیتواند بخورد گوشتش لای نان رفته برای روزش میماند و جایش هم در مسجد میشود که همسایهاش را هم در آنجا مینگرد که میگوید جای همه شبهاش میباشد! نجار از اینکه با چنین تجربه او را از چه پریشان کرده به این روز انداخته از وی به گله و شکایت برمیآید و همسایه میگوید اول بخاطر آنکه در اینجا تنها بودم مونس و همزبان میخواستم و دیگر اینکه بفهمانم هر چاشتبندیای از خوشبختی و کام نمیباشد.
توپی
توپی نیز خوراک دیگری از اقوام سیرآبی (شکنبه) بود که خود سیرابفروشها آنرا باین صورت تهیه میکردند که سیرآبی را پخته، سپس آن را در تکههای بزرگ بریده برنج و لوبیاقرمز و پیاز خام خرد کرده و نمک و فلفل و زردچوبه در آن ریخته، بهم پیچیده درش را با سوزن و نخ دوخته از ظهر بار کرده برای عصر حاضر میساختند، که این نیز شام بصرفهتری بود که مستمندان از آن استفاده میکردند و این همان توپیای بود که چون شاه خیاطها را حضور میطلبد سیرآبی فروشها (و به روایتی پالاندوزها) هم براه میافتند که (ما هم اهل بخیه میباشیم!) از خواص سیرآبی بود که پخته آن بدون گرفتن عاج آن زخم معده را علاج مینمود و بعد از اسهال به مبتلایان میدادند تا تقویت معده آنها نماید و جهت قوت امعاء و احشاء بیبدیل بود و آب آن شکمهای بسته و ثقل را فرو میگشود.
ص: 399