گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
در نعت سیّد المرسلین و خاتم النبیّین،محمّد المصطفی، صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

چو آدم بیامد به رویِ زمی

پدید آمد از نسلِ او آدمی

شد از آدمی مؤمن اشرف به ذات

چو عابد ز مؤمن بِهْ اندر (1) صفات

ز عابد فزون گشت سالک به کار (2)

چو عارف ز سالک فزون در شمار

ز عارف درین راه واصل بِهْ است

ز واصل ولی در حقیقت مِه است

115 نبی گشت از اولیا بهترین

رسول از نبی شد به رُتبت گُزین (3)

اولوا العزم باز از رسل بهترست

براین جمله خاتم بحقّ مهترست

از آن شد گُزین از میانِ همه

کز او سود گردد زیانِ همه

به ختم کمالات زی کردگار

یکی گشت از این هر دو کَوْن اختیار

که«لولاک» (4)بودش ز یزدان خطاب

بزرگیّ او درگذشت از حساب

120 بُدش «قٰابَ قَوْسَیْنِ» (5)فروتر مقام

ابو القاسم آن پیشوایِ انام

محمّد سزاوارِ حمد و ثنا

که حمد و ثنا خواند او را خدا

رسولی که بی آن که گوییش نام

به نامِ خدا،دین نگردد تمام

رسولی که در معنی جان و دل

نبی بود و آدم هنوز آب و گِل

رسولی که در قربتش با خدا

مَلَک درنگنجیدی و انبیا

125 رسولی بحقّ،رحمتِ عالمین

حبیب خدا،واضعِ کار دین

به ذات اشرف و اکمل کائنات

بیان عاجز از نعتِ او در صفات

سخنگو زبان شد همه جان و تن

به نعتش ندیده مجال سخن

چه داند سخن نعتِ او گسترید

چو از مهرِ او حقّ سخن آفرید

ص :8

1- 1) (ب 112).در اصل:مؤمن نه اندر.
2- 2) (ب 113).در اصل:کشت مالک نکار.
3- 3) (ب 115).در اصل:شد بزینت کزین.
4- 4) (ب 119).اشاره است به حدیث«لولاک لما خلقت الافلاک».از برای تفصیل بیشتر در این باب نک.به احادیث مثنوی بدیع الزّمان فروزانفر،صفحات 172 و 203.
5- 5) (ب 120).قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ نجم(53)/آیۀ 9.
قلم رفته بر لوحِ نعتش به سَر

به دیده توان راه بردن به سِر

130 سرش گشته تا سینه بشکافته

سزاوارِ او نعت نایافته

چه (1) نعتی توان گفتن او را سزا

جز او را چنین پایه باشد که را؟

که فرمان روان بر ستاره کند

به انگشت مه را دوپاره کند (2)

نداریم بر نعتِ او دسترس

ثناخوانِ او کردگار است بس

چو برخواند منشورِ پیغمبری

مَلَک امّتش گشت و انس و پری

135 ز شفقت بر امّت ز امرِ خدای

در آبادیِ کارِ هر دو سرای

کمین دانه در کسبِ دین شرع کشت

مپندار در غیر ذی زرع کشت

طفیلی همه خلق بر خوانِ او

اگر چند بودی جوین نانِ او

دوکون یافت در سایۀ او پناه

اگر چند سایه نبودش به راه

بدو آفرینش همه فخر کرد

ولی او همه فخر از فقر کرد (3)

140 ز علمِ لدنّی همی دُر فشاند

اگرچه بُد امّیّ و علمی نخواند

حدیثش ملک را کتب نسخ کرد

اگرچه ندانست خود نسخ کرد

لقب داد او را خدا مصطفا

ازو یافتند اهل صفّه صفا

در مدح صحابۀ عظام،رضوان اللّه علیهم

ز یاران و اصحاب سیّد ده اند

که بر آسمان بزرگی مَه اند

وز ایشان چهارند ارکان دین

بحقّ هریکی در جهان جانِ دین

145 نخستین ابو بکر کوهِ وقار

که خواندش خدا ثانی اثنینِ غار

نبی گفت:«میزانِ ایقان اگر

کند وزن ایمانها سربه سر

نباشد همه چندِ ایمانِ او»

حدیث این چنین است در شانِ او

عمر پور خطّاب یارِ دؤم

که در کار دین زد بر اعلی اعلَم

ز سعیش شد اسلام تا قندهار

ز عدلش جهان شد چو خرّم بهار

ص :9

1- 1) (ب 131).در اصل:جه یعنی توان.
2- 2) (ب 132).اشاره است به«شقّ القمر»از معجزات نبیّ اکرم.
3- 3) (ب 139).اشاره است به حدیث«الفقر فخری و به افتخر»که برخی آن را از احادیث نبوی و برخی هم از موضوعات برشمرده اند.
150 نبی گفت:«بعد از من از حقّ اگر

نبی آمدی،بودی اوّل عمر»

سئم یار (1) ذی النّور عثمان که او

پرآزرم دل داشت،پرشرم رو

به دین نَبی چون برافراخت بال

نُبی جمع کرد و پراگند مال

نبی گفت:«عثمان چو عین حیاست

حیا عینِ ایمان به دین خداست»

چهارم علی،ابن عمِّ رسول

ولیّ خداوند و جفتِ بتول

155 به تن شیرِ یزدانِ پروردگار

سرِ ولیا،صاحبِ ذو الفقار

ز بهرِ وی از گفتِ پیغمبر است:

«منم شهرِ علم و علیّم در است» (2)

دو پورِ گرامیّ او بی گمان

چراغِ زمین اند و شمعِ زمان

که بودند از نسلِ پاکِ بتول

بدیشان شدی شاد طبعِ رسول

حسن خاتمِ دولتِ راشدین

حسین باب فرّخ امامانِ دین

160 که دارند شهرت دوازده امام

همه بوده معصوم چون باب و مام

دو عمِّ ستوده،دو پاکیزه دین

به اجماع در دین و دولت گُزین

نخستین شه شیرمردان کار

امیرِ عرب،حمزۀ نامدار

ابو الفضلِ عبّاس عمِّ دگر

که بر نسلِ او شد خلافت به سَر

براین سیّد پاک و اولاد او

بر اصحاب و معصوم احفادِ او

165 تحیّت ز ما بی حساب و کران

که روی و ریائی نباشد در آن

نه با هیچ یک زین بزرگانِ دین

نهانی به دل در بود بغض و کین

به دل دوستدار یکایک ز جان

ز صدق درون آشکار و نهان

بود مذهبی بر حقّ این راهِ راست

که کس هیچ از ایشان بجز حقّ نخواست

ز گفتار همشان نبودی گذر

نه از کار کس هم نپیچد سر

170 نبد زین تعصّب در ایشان نشان

خلاف و تعصّب از ایشان مدان

اگر رافضی را سخن دیگر است

حقیقت به دل دشمنِ حیدر است

و گر خارجی گفت دیگر سَخُن

نیفگند در دین بجز کینه بُن (3)

ص :10

1- 1) (ب 151).در اصل:سئم بار.
2- 2) (ب 156).مصراع دوم،که فردوسی نیز آن را به صورت«که من شهر علمم علیّم در است»سروده است،اشاره است به حدیث شریف نبوی:أنا مدینه العلم و علیّ بابها فمن اراد العلم فلیأت الباب.(جامع صغیر،ج 1،ص 107،کنوز الحقایق،ص 38)،(به نقل از احادیث مثنوی،بدیع الزّمان فروزانفر).
3- 3) (ب 172).در اصل:کینه تن.
از این هر دو مستوفی آسوده است

که جز راستی ره نپیموده است

درود و سلام و ثنا بی کران

ز ما بر روان همه رهبران

175 نخستین سرِ اهلِ بیت رسول

بحقّ میوۀ باغِ جانِ بتول

به دین صادق القول و جعفر به نام

ازو یافته دین و ملّت نظام

پس از وی امامانِ سنّت که دین

به گفتارِ ایشان قوی شد چنین

به نسبت چو ارکان و طبع و حدود

که هریک چهار آمد اندر وجود

وز این چار پیشم یکی اختیار

که اسلام را هست از او افتخار

180 سرِ جمله دانندگان و مهان

دلیل مسلمانی اندر جهان

نمایندۀ راهِ دین نَبی

گشایندۀ علم سرِّ نُبی

فروزنده از رایِ او کارِ دین

روا گشته زو روز بازارِ (1) دین

چو عیسی به طفلی شده رهنما

ز دانندگی ره به گمره نما

رهِ دینِ اسلام کرده عیان

ببسته بحقّ در امامت میان

185 شده شافعی (2) در جهانش خطاب

به قومِ مطلّب ورا انتساب

بر او رحمت از کردگار جهان

روان باد بر آشکار و نهان

پس از شافعی رافعی (3) را همان

درود و تحایا ز ما هر زمان

به غفّاری (4) اندر پیِ هردوان

ز فضلِ خداوند غفران روان

ص :11

1- 1) (ب 182).روز بازار:رونق کاروبار.
2- 2) (ب 185).شافعی:محمّد بن ادریس بن عبّاس بن عثمان ابن شافع هاشمی قرشی مطلّبی،مکنّی به ابو عبد اللّه.یکی از ائمّۀ چهارگانۀ اهل سنّت.(و.غزّۀ فلسطین:150 ه ق.767/ م.-و.204 ه ق.820/ م.)(فرهنگ فارسی معین).
3- 3) (ب 187).رافعی:ابو القاسم،عبد الکریم بن محمّد قزوینی شافعی،فقیه و محدّث و مورّخ اسلامی(ف قزوین 623 ه ق.1226/ م.).(فرهنگ فارسی معین).در تاریخ گزیده آمده است:امام الدّین رافعی قزوینی،صاحب شرح الکبیر و الصغیر و المحرّر و التّدوین و بیان المفتی و المستفتی و غیر ذلک.ذکرش در زمرۀ قبایل قزوین نیز خواهد آمد.وفاتش در ذی القعدۀ سنۀ ثلاث و عشرین و ستّمایه.(تاریخ گزیده ص 684،چاپ امیر کبیر)
4- 4) (ب 188).غفاری.ظاهرا:«غیاث الدّین محمّد بن احمد الغفاری القزوینی و هو سبط الامام المغفور نجم الدّین عبد الغفار در حیات است.کتاب کافی در حلّ حاوی از تصانیف اوست و الحق در آن داد سخن داده و بند مشکلات حاوی بر جهانیان گشاده است».(تاریخ گزیده ص 700).
در نصیحت و نکوهش جهان

کنون ای سرافراز آزادمرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

190 ز رویِ خرد چشم و دل (1) برگشا

یکی پند بشنو به گوشِ رضا

به دانش دلِ مست هشیار کن

وز او اخترِ خفته بیدار کن

نگه کن به احوالِ این تیزگرد

که با کس به گیتی بجز بد نکرد

بدین کوژپشتِ کبودِ خرف

مده دل که گردد مَهَت مُنْخَسِف

مباش ایمن از مهرِ او در جهان

که کینش روانت برد (2) ناگهان

195 مجو کام خود زو، (3)کز او هیچ کام

نیابی،کنی بَد در این کار نام

چو گردی طلبکارِ غیرِ خدا

خجل باشی از حقّ به دیگر سرا

مجو هیچ کامی ز چرخِ کبود

بدین خاکدان سر میاور فرود

چو مرغی بلند آشیانی به دام

منه پا،که گردد از این کار خام

از این یک دوروزه سرایِ فریب

چرا کرد باید روان ناشکیب

200 کسی کوست محسودِ حور و مَلَک

چرا سر درآرد به چرخ فلک (4)

ترا پایگاهیست برتر از آن

منه پا براین و مکش سر از آن

براین پیرسر شوی کُش (5) نوعروس

منه دل که او بر تو دارد فسوس

نگه کن یکی بازِ (6) پیشین زمان

چنین تا به دورانِ ما در جهان

چه مایه ز پیغمبرانِ گُزین

و گر شهریارانِ رویِ زمین

405 و گر پهلوانانِ گردنفراز

و گر ماهرویانِ با غنج و ناز

و گر مردمِ رادِ دانشپژوه

و گر دین پرستان به صحرا و کوه

و گر پیشه ور مردم دستکار

و گر برزگر مردِ پرهیزگار

ص :12

1- 1) (ب 190).شاید هم:چشمِ دل.
2- 2) (ب 194).در اصل:زوانت برد.
3- 3) (ب 195).در اصل:خودرو.
4- 4) (ب 200).در اصل:چرخ و فلک.
5- 5) (ب 202).در اصل:شوی کس.
6- 6) (ب 203).در اصل:یکی نار.
و گر کافرِ ریمنِ ناسپاس

که در دل نبودش ز یزدان هراس

ز مرد و ز زن چند مردم بُدند

که هریک ز چیزی همی دم زدند

210 سرانجام از اینجای رفتند خوار

به دیگر سرا،جمله بی اختیار

به تلخی و خوشّی از او بازپس

نیامد،نه ممکن که آیند کس

بجز نام از ایشان کنون در جهان

نمانده است بر آشکار و نهان

وز اینها که با یکدگر همرهیم

نه ممکن که از مرگ یک تن رهیم

چو بربست باید چنین رختِ خویش

پس آن به که گیریم راهی به پیش

215 که هنگامِ رفتن به دیگر سرای

نماند روان خوار ایدر به جای

گرفتم برانگیزی از دهر شور

ز جمله جهان برسرآیی به زور

نه بگذاشت باید جان ناگهان؟

چرا شاد باید شدن زین جهان؟

جهان گر بگیری به مردیّ و زور

چگونه توان بُرد با خود به گور

چو نتوان همی برد با خویشتن

چه رنجانی از بهرِ او جان و تن؟

220 بجز فعلِ ما نیست همراهِ او

چو پوییم از ایدر به دیگر سرا

تو ای پاکْ پروردگارِ بلند

ز ما فعلِ بد دورکن بی گزند

به نیکی دل و جانِ ما شاد کن

به دانش روان و تن آباد کن

که هر کو ز دانش نشد بهره ور

ز سِفلی به عِلوی نیابد گذر

سببِ نظمِ کتاب

ألا ای شناسندۀ نیک و بد

اگر بهره ور گشته ای از خرد

225 به روشن ضمیر و به رایِ رزین

به چشمِ دل و خاطرِ دوربین

نگه کن ببین تا چرا آدمی

به از کائنات آمد اندر زمی

و گر در دلت نیست این روشنی

مپو باری از کبر سویِ منی

ز من بشنو این نکتۀ نازنین

از آن آدمی شد مشرّف چنین

که در ذاتِ او هرچه در کائنات

بود،هست پیدا دگرگون صفات

230 چو در وی چنین تخم حکمت فشاند

جهانِ صغیرش ازاین روی خواند

ولی روح از اینها همه برترست

که او را وطن عالمِ اکبرست

ص :13

ز انس آمد انسان حقیقت پدید

که جُزو است تحقیقِ کلّ را کلید (1)

به کلِّ خود اجزا (2) ازآن رو مدام

همی جوید از هرچه باشد مقام

تو گر نیک در خود تأمّل کنی

ز خود معرفت زود حاصل کنی

235 چو بر معرفت دسترس باشدت

همان علم تحقیق بس باشدت

بدانی که جمله تویی هرچه هست

به کلّ خود از جزو یابی نشست (3)

که انسان شد از آشنایی انیس

نخواهند بیگانه را کس جلیس

چو مجموع اشیاست در آدمی

ز اشیا فزون آمد از مردمی

که این مردمی ز آشنایی بُوَد

خوش آن کس که این روشنایی بُوَد

240 نداند کس از آدمی مردمی

گر از عقل باشد بدو در کمی

که هرکس که در عقل دارد خلل

چو أَنعام باشند بَلْ هُمْ أَضَلّ

دلیل خرد نطق دان ای پسر

چو علمش به دانش شده راهبر

که بی نطق باشد رسیدن محال

به علم از کم و بیش در کلّ حال

و گر ظن بری لال عالِم رواست

در این قسم ظنّت به غایت خطاست

245 که بی آن که ناطق شود اوستاد

چگونه کسی علم گیرد به یاد

از این گشت روشن که بی نطق کس

ندارد به علم و خرد دسترس

چو ما راست تشریف عقل و سخن

به صورت نویم و به معنی کهن

به معنی به عقل آدمی شد شریف

به صورت به نُطقی روان و لطیف (4)

نه نُطقی که نامش بود حرف و صوت

از او گشته اسرارِ گفتار فوت

250 کز این نطق هم طوطیان راست بَهْر

ولیکن ندانند از شهد زهر

نخوانیم ناطق کسی را که او

ندارد ز عِلم و خرد رنگ و بو

بلی ناطق آن است کاندر بیان

بود سرّ مرموز بر وی عیان

چو خواهد که سازد سخن گستری

علومش بود زیر انگشتری

یکی نکته در صد عبادت به کار

درآرد همه چون دُرِ شاهوار

255 همان صد نکت را به یک لفظ درج

کند،زان سخن را دهد زیب و ارْج

ص :14

1- 1) (ب 232).در اصل:کل را بدکلید.
2- 2) (ب 233).در اصل:خود اجرا.
3- 3) (ب 236).در اصل:حوذ از حرو نانی نشست(؟).
4- 4) (ب 248).در اصل:روان لطیف.
بود ناطق آن کس ز روی خرد

کز این در ز دانش سخن گسترد

سخن در سخن راند خواهم یکی

دهم شرح مقصود خود اندکی

سخن را خدا بر دو قِسمْ آفرید

دگرگونه هریک کمالی گُزید

یکی نظم چون گوهرِ تابناک

دگر نثر چون درّ منثور پاک

260 اگرچه شرف نثر را شد پدید

که نثر آمد از حق کلامِ مجید

احادیثْ سیّد همه نثر گفت

بیاموخت نظم و دُرِ نثر سفت

ولی نظم را حالتی دیگر است

که آن صورتِ قدرتِ داور است

که گرچه سخنگو بود پُرهنر

گر از فیض فضلش نشد بهره ور

نداند حکایات منظوم گفت

نیارد دُرِ دانشِ نظم سُفت

265 ولی هرکه را بس هدایت (1) بُوَد

ز نظم و ز نثرش حکایت بُوَد

إلهی بود معنیِ کار نظم

روا زآن بود روز بازارِ نظم

چو ما را شرف از سَخُن آمده است

در اصل از سخن امرِ«کُنْ»آمده است

سرایید باید (2) به نوعی سخن

کز او تازه گردد روان کهن

که گر گفته ناخوش بود،مستمع

نیابد از آن (3) جان و دل مجتمع

270 بس آن گفته کو بگسلد جان ز دل

ز گفتارْ گوینده باشد خجل

سخن آن که او تازه دارد روان

بود بیشتر نظم خوب و روان

که چندان که خوانی بود تازه تر

نگردد کهن نظم خوب و هنر

فراوان شود میلِ مردم بدو

گر از نظم یابد سخن رنگ و بو

ملالت در او کمتر از نثر دان

بویژه به نزدیکی بخردان

275 چو در نظم زحمت بُوَد بیشتر

نسازد بر آن راه هرکس گذر

که بی عِلمِ اشنا (4) به دریا شدن

نباشد امیدی ز بازآمدن

چو نزدیک یک بحر کس بی شنا

به صورت ندارند رفتن روا

به معنی توان شد به دریای نظم

نکرده روان عِلمِ إنشای (5) نظم

ص :15

1- 1) (ب 265).در اصل:رایش هدایت.
2- 2) (ب 268).در اصل:سرانند بانذ.
3- 3) (ب 269).در اصل:نیاید از آن.
4- 4) (ب 276).اشنا-شنا
5- 5) (ب 278).در اصل:علم اشنآی.
چو طبعی شناور نباشد در آن

نیارد نمودن دلیری بر آن

280 که در راهِ نظم است چندین بُحُور

سخنگو چو غوّاص سازد عبور

از او شعر چون گوهرِ شبچراغ

برآرد،کند تازه از وی دماغ

ردیف و قوافی حسن در حسن

به معنیّ باریک رانَد سخن

ز ترصیع و ایهام و حُسنِ خیال

ز لفّ و ز نشر و ز لطفِ مقال

ز تجنیس و موقوف و مهمل به قدر

ز رَدُّ العَجُز آمده سویِ صدر

285 برد هریکی را به جایی به کار

به نوعی لطیف و خوش و آبدار

سخنگو چو بر مرکبِ طبعِ خویش

نهد زین و گیرد رهِ نظم پیش

ز بهر یکی نکتۀ آبدار

نه آرام یابد،نه صبر و قرار

به شرق و به غرب و شمال و جنوب

رود در پیِ لفظ و معنیّ خوب

چنین تا بیارد ز دانش به چنگ

نیابد ضمیرش به جایی درنگ

290 ولی نثر را هست میدان فراخ

تواند در او هرکسی ساخت کاخ

نباید در او برد بسیار رنج

چو وزنی ندارد،تو ز این در مرنج

چو نظم این چنین گوهری بُد شریف

مرا بودی از گاهِ طفلی حریف

به حکم«و خیر جلیس مدام»

دلم از کتب جُست همواره کام

بُدی میل طبعم به سوی کتاب

نمودی تأمُّل ز هر فصل و باب

295 به خواندن دل و جان برافروختی

همی وام دانندگی توختی

چنین تا ز شهنامه شد بهره مند

ندیدم بر آن گونه شعری بلند

به صورت شده عینِ ماءِ معین

به معنی شده محض دُرِّ ثمین

به صورت حکایاتِ آن دلگشای

به معنی روایاتِ آن جانفزای

به صورت به خواندن همه دلپسند

به معنی به دانش همه سودمند

300 به خوبی شده رشکِ خلدِ برین

به پاکی شده غیرتِ حورِ عین

به رفعت گذشته به قدر از سپهر

سخنها فروزان از او همچو مهر

گهرهایِ پرورده در بحرِ فکر

ز دفتر فروزان به معنیِّ بکر

چه بحری،پر از پاکْ دُرِّ خوشاب

شده از روانیّ او آب آب

ولیکن تبه گشته از روزگار

چو تخلیط رفته در او بی شمار

ص :16

305 ز سهوِ نویسندگان (1) سربه سر

شده کارِ آن نامه زیروزبر

ز دست بدان نیک (2) شوریده حال

گذشته بر آن نامه بسیار سال

نبوده کسی را به تنقیحِ آن

هوایی،شده نامه شوریده زآن

سخنهایِ او را شنیدم نخست

به قولی صحیح و به لفظی درست

که بودش عدد شصت باره هزار

همه بیتها چون دُرِ شاهوار

310 در آن نسخه ها اندر این روزگار

کمابیش پنجاه دیدم شمار

در آن بیتِ بَد بود هم ریخته

شَبَه وار با دُرّ برآمیخته

چو دیدم بسی نسخه های چنین

از آن نامه گشتم دل اندوهگین

که فردوسی اندر سخن گستری

برافراشت رایاتِ شعرِ دَری

مروّت ندیدم که آن داستان

کژی یابد از جهلِ ناراستان

315 ز بهرِ روانش در این کار جهد

نمودم،بر آن بست توفیق عهد

بسی دفترِ شاهنامه به کف

گرفتم ز دانش چو دُرّ از صدف

برون آوریدم یکی زآن میان

در او شد سخنها لطیف و عیان

به شش بار بیور سخن شد پدید

که در اوّل آن بر سخن گسترید

در این کار شش سال گشت اسپری

که درّی شد آن (3) پاک درّ دری

320 چو گشت از مقابل سخنها تمام

به تجدید شد نظم آن با نظام

کشیدیم در سلکِ کِتْبَت (4)ورا

در آن تازه شد بار رتبت ورا

بیفزود آن نامه را رنگ و بوی

به نقلش مهان را فزود آرزوی

بدیدند یکبارگی دوستان

که از من برافروخت آن بوستان

بپژمرده گلهای او شد طَری

تر و تازه کهنه سخن گستری

325 مرا هریکی گفت:«چون کردگار

ترا داد همّت چنین کامکار

دَرِ علم تاریخ از این خوش سخن

سزد گر کنی تازه کارِ کهن

به نظم آوری نامه ای نامدار

بمانی به گیتی یکی یادگار

به مُلک سخن بهرِ این دوستان

بسازی ز دانش یکی بوستان

ص :17

1- 1) (ب 305).نویسندگان:کاتبان،نسخه پردازان.
2- 2) (ب 306).نیک:بسیار،سخت؛تمام،کامل.
3- 3) (ب 319).در اصل:که درّی شد که آن.
4- 4) (ب 321).کِتْبَت(بالکسر)نوشتن خواستن کتابی را که می نویسی.(منتهی الارب)
که در وی گُل و میوۀ بی شمار

بود سربه سر نازک و آبدار

330 ز بادِ خزانی نگردد غمی (1)

ز خوردن نیاید بدو در کمی

بهار و زمستان نریزد ز بار

بود برگ و بارش همی برقرار

همیشه بود تازه آن بوستان

از او شاد گردد دلِ دوستان

که گردیم از آن بوستان مستفید

ترا نامِ باقی شود زآن پدید»

چنین گفتم:«ای دوستان این سَخُن

نزیبد فگندن در این کار بُن

335 که طبع مرا زین هنر بهره نیست

از این در سخن گفتنم زَهره نیست

بَرِ شعرِ فردوسیِ نغزگوی

سزد گر نریزد کسی آبِ روی

که گوهر همه کس ندانند سُفت

سخن گرچه نیکو توانند گفت»

نپذرفت از من کس این گفت وگو

به الحاح کردند این جُست وجو

چو ز ایشان به صحبت گزیرم نبود

پذیرفت و پاسخ از این در سُرود:

340«کنون چون شما را چنین است کام

نهادم در این کارِ فرخنده گام

که از گفتۀ آن که از وی گذر

نباشد،نشاید برون برد سر

بکوشم به توفیقِ پروردگار

که این می به معنی شود خوشگوار

به فردوسی آن مردِ شیرین سرا

کنم هم در این داستان التجا

ز روح و روانش در این داستان

مدد خواهم از عالمِ راستان

345 مگر از پیِ دولت آن روان

شود گفتۀ من لطیف و روان

چو مانندِ او کس دُرِ مثنوی

نسُفته ست،او را کنم پیروی

از آن بحرِ ژرف از پیِ دوستان

یکی نهر از بهرِ این بوستان

روان کردم اکنون به شعری روان

که از ذوق آن تازه گردد روان

بنا کردم این بوستانِ سخن

بر آن بحر از این داستانِ کهن

350 ز حُسن عبادن نهادم بَنا

به صنعت برآوردم آن را به پا

ز دانش بر او برنشاندم دری

که مثلش نسازد سخن گستری

ز عرفان سزاوار آمد کلید

ز تحقیقش آمد چمنها پدید

درخت سخن شد در او بارور

حکایتش برگ و لطائف ثمر (2)

نکتهایِ نازک شقایق در او

وزآن باغ دانش پر از رنگ و بو

ص :18

1- 1) (ب 330).در اصل:نکردد عمی.
2- 2) (ب 335).در اصل:لطائف شمر.
355 در او عندلیب از معانیّ نغز

به لطف آورد ارمغانیّ نغز

خرد باغبان شد در این بوستان

که بی خَوْ چو بستان مینوست آن

ز بحر ضمیر آبِ حیوانِ نظم

روانست در جویِ بستانِ نظم

بنا کردم این بوستان چون بهشت

که از حُسنِ گفتار دارد سرشت

بر امّید آن چون سخن گستری

کنم،ار خرد باشدم رهبری

360 مگر بیتی آید در آن آبدار

که بخشد گناهم بدان کردگار

که فردوسیِ خوش نفس همچنین

به یک بیت شد سویِ خلدِ برین

که چون آن هنرور ز گیتی برفت

به پیش آمدش حالتی بس شگفت

یکی شیخ بود اندر آن روزگار

که در طوس مثلش نُبد نامدار

ابو القاسم گرّگانی به نام

به شیخی مریدش شده خاص و عام

365 به دین در تعصّب گری پیشه داشت

همیشه در این کار اندیشه داشت

چنین گفت ک:«ین شاعر خوش سَخُن

همه مدح کفّار گفتی ز بُن

اگرچه سخن خوب و بسیار گفت

چو همواره در مدح کفّار گفت

بود دینِ او پیش من سخت سُست

که از مصطفی نقل دارم درست

«هر آنکو بر آیین قومی بود

چنان دان که او نیز از ایشان بود» (1)

370 ندانم ازاین روی مؤمن ورا

نه بر وی نماز است کردن روا

نه گورش بَرِ گور اسلامیان

توان کرد،کآن هست در دین زیان

که بی دین به نزدیک مؤمن رود

چو مؤمن در آرامگه نغنود»

برین گفته کردند مردم غلُو

وزین فتنه ای خاست بر نعشِ او

یکی دخترک داشت آن نامدار

ز بهرش یکی باغ کرد اختیار

375 پدر را سپرد اندر آنجا به گور

که بنشیند آن فتنه و جنگ و شور

شبانگه که در خواب شد شیخ دین

چنان دید جایش به چشم یقین

که جمعی ز فردوس با خُرّمی

رسیدندی از آسمان برزمی

که از نورِ رخسارشان رویِ مهر

همی روشنی یافتی بر سپهر

یکی در میان بهتر از همگنان

شده چاکرش حُور خلد (2) و جنان

380 به جای کله تاجِ زر بر سرش

نکو حلّه ای سبزگون در برش

ص :19

1- 1) (ب 369).ظاهرا اشاره است به حدیث«من تشبّه بقوم فهو منهم».
2- 2) (ب 379).در اصل:حور و خلد.
که آن دست خیّاط و زرگر ندید (1)

به قدرت خدا در بهشت آفرید

پر از خنده کردی به شیخ این خطاب

که:«ای شیخ اینت نبُد در حساب

که بر من نکردی به دنیی نماز

همی کردی از گورِ من احتراز

تو گرچه فگندی مرا خوارخوار

نیفگند یزدانِ پروردگار

385 به رحمت به من کرد یزدان نگاه

ببخشید هرچ از من آمد گناه

مَلَک را ز مُلْکِ فلک بی نیاز

فرستاد تا کرد بر من نماز

چنین کرد با روح پاکم خطاب

که:ایمن بمان از حساب و عذاب

که گر گرّگانی براندت ز پیش

نراند خدا بندۀ عاقِ خویش

ببخشیدمت (2) هرچه کردی گناه

بهشتِ برین دادمت جایگاه

390 که تو دُرّ اوصافِ من سُفته ای

به توحیدم این خوش سخن گفته ای:

جهان را بلندیّ و پستی تویی

ندانم چه ای،هرچه هستی تویی» (3)

مرا گرچه آمد گنه بی شمار

نیم ناامید از خداوندگار

گر از لطف خود بخشدم جُرم پاک

ببخشوده باشد یکی ذرّه خاک

چه ام یا که ام خود در آن بارگاه

بدان گه که بخشش کند پادشاه

395 ز کوه ارچه بیشم گناه آمده است

در آن بارگه کم ز کاه آمده است

چه رانم حکایت ز کوه و ز کاه؟

چه خواهم شفاعت ز کرده گناه؟

خدا حاکم است،آنچه خواهد کند

نشاید که بنده در آن دم زند

هر آن چیز یزدان کند راستی است

ز بنده بود هرچه آن کاستی است

چو کردم شروع اندر این داستان

که آرم به هم کار آن راستان

400 در این خواستم یاوری از خدا

خرد گشت طبعِ مرا رهنما

مرا گفت:«چون ایزدِ دادگر

ترا داد طبع روان و هنر

ز ایّام پیغمبرِ کامکار

درآور سخن تا بدین روزگار

چو مبدأ ز دور محمّد بود

از آن یمن نظمت مخلّد شود

تواریخ ایّام اسلام را

به دست آور و زان طلب کام را

ص :20

1- 1) (ب 381).در اصل:زرکر بدید.
2- 2) (ب 299).در اصل:ببخشند.
3- 3) (ب 391).نک.شاهنامۀ فردوسی(چاپ مسکو)،ج 4،(داستان خاقان چین)ص 254.ذیل پانویس شمارۀ 11.
405 ز داننده مردم سخن بازجو

کز آن آبِ (1) کام آیدت بازِجُو

گهرهای منثور منظوم کن

سخنهایِ مرموز مفهوم کن

ز دریایِ اندیشه دُرِّ دَری

برآور به گاه سخن گستری

همه نازک و پاک و شیرین و نغز

که خرّم شود زو دل و تازه مغز

به سلک عبادت درآور سخن

بدان نوکن احوالِ گشته کهن

410 بپیوند در یکدگر داستان

ز کاری که رفت از گه باستان

ز گاهِ نبی تا به دور مغول

بگو شرح احوال از جزو و کُل

که هرکس به کاری که بشتافتند

ز دولت بر آن چون ظفر یافتند

چو توفیق گردد رفیقت در این

به نظم آوری نامه ای اینچنین

«ظفرنامه»کن نامِ این نامه را

بدین تازه کن رسم شهنامه را»

415 به دل گفتم:«اکنون به شعرِ روان

ز اخلاصِ جان و ز صدق روان

بکوشم،به نظم آرم این داستان

کنم زنده زاین نام آن راستان

مرا نیز مانَد مگر زنده نام

وزآن در دو گیتی شوم شادکام

ازآن رو در این کار بستم میان

گشادم به توفیق یزدان زبان

در این نامه از هفصد و چند سال

بگفتم حکایت ز هرگونه حال

420 سخن شد به هر صد ده اندر هزار

به هفتاد و پنج آمد آن را شمار

چو زیبا عروسی به رنگ و نگار

بگفتم چنین نامۀ نامدار

که زایل نگردد بکارت ورا

اگرچه از او کام گردد روا

همیشه بود شاهد و پاکتن

ز نازک معانیّ و شیرین سخن

چو در شخص مردم سه آمد نفوس

سه پیرایه کردم براین نوعروس

425 نهادم نهادِ سخن بر سه قسم

روان است شعر و حکایت چو جسم

ز هر قسمتی آمد کتابی پدید

دَرِ خانۀ بخردی را کلید

که آن خانه زین گفتۀ آبدار

شود رشکِ مینو و خرّم بهار

کتاب نخستین ز کارِ عرب

پدید آمده نکته های عجب

به«اسلامی»آن را لقب آمده

چو اسلام از اهل عرب آمده

430 کتاب دوم شرحِ حال عجم

در او گشته پیدا ز بیش و ز کم

ص :21

1- 1) (ب 405).در اصل:کران آب.
به«احکامی»آن را نهادم به نام

چو بر حکمِ دین آن دول شد تمام

کتابِ سئوم آمده از مغول

فروزنده چون از چمن برگِ گل

به«سلطانی»آمد مرآن را خطاب

چو دارد به سلطانِ دین (1) انتساب

اگرچه به دعویِّ اهل سخن

توان نسبتِ جهل کردن به من

435 که بیهوده ز این در سخن گسترم

همی زیره خیره به کرمان برم

به پیشِ فروغِ رخِ مهر و ماه

چراغ زن بیوه دارم به راه

برِ سروِ آزاد آرم گیا

خُماهَن کنم یار با کیمیا

به تحفه به دریا برم قطره را

فروشم به صرّاف خر مُهره را

به بیگانه و خویش و بدخواه و دوست

کنم عرضه شعری چو بی مغز پوست

440 به گوهر چو قزوینیم باک نیست

ز بی مغزی ار گفته ام (2) پاک نیست

تو از نیکی خویش نیکوش بین

یکی از هزارت گر آید گزین

به نیکی که دست از بدی بازدار

بزرگی کن و خرده را درگذار

نه گفت آن خردمند مشکین نفس

به خانه کس ار هست یک حرف بس

از این حرف در حرف گیری مکوش

که از پرده در بِهْ بود پرده پوش

445 براین حرف انگشتِ دعوی منه

به علمِ حروفم خجالت مده

که خود از خجالت زبان ضمیر

به عذرم شد الکن تو عذرم پذیر

وگر چند فردوسی پرهنر

سخن گفته بُد تا زمانِ عمر

ولیکن چو از سیّد المرسلین

نگفت ایچ حالی ز مهر و ز کین

در این فن ندیدم ز دانش روا

نگفتن حکایاتِ آن پیشوا

450 چو در هر دو عالم شد او مقتدا

بدو کردن اولی بود ابتدا

ز بهر تیمّن ز سیّد سَخُن

نخستین فگندم در این نامه بُن

ز فردوسی ار چند کردم گذر

نکوهش نیابم ز دانا مگر

که چون کارِ سیّد به نظم آورم

به هر دو سرا زآن سخن برخورم

به نیکی بیفزایدم بارگاه

ز فرّ محمّد به حکم اله

ص :22

1- 1) (ب 433).ظاهرا منظور از«سلطانِ دین»غازان خان پسر ارغون بن هلاکو است.در تاریخ گزیده آمده است: «سلطان اسلام،غازان خان...پادشاه و امیر(یعنی امیر نوروز)در تقویت دین اسلام کوشیدند...تمامت مغول در اسلام آمدند...».
2- 2) (ب 440).در اصل:از کفته ام.
[دیباجه]

اشاره

قسم الاسلامیّه من کتاب ظفرنامه بخش نخست شرح زندگانی حضرت رسول(ص) دیباجه إفتتاح سخن به أحوال رسول(ص) ز کارِ عرب در نخستین کتاب بگویم سخن پر ز دُرِّ خوشاب برآرم بسی گوهر از کانِ جان که گردد چو زیور به رویِ جهان گُلِ تازه آرم ز باغِ سخن بدان نو کنم حالِ گشته کهن به عونِ خداوندِ فرمانِ«کُن» خداوندِ عقل و روان و سَخُن 5 خدای بحقّ،پاک پروردگار ز هستیِّ او هرچه هست آشکار نُه و چار کرد و سه زآن آفرید از آن پس یکی بر همه برگزید یکی کو مهین و بهین است کیست اگر مردمی باشدش آدمیست که از مردمی آدمی شد بهین وز این بهتری گشت خاتم گزین بر او آفرین باد و بر چار یار دو پور و دو عم پردل و بختیار 10 که گشتند از ایشان عرب نامدار عجم چون عربشان به جان دوستدار بگویم کنون شرحِ حالِ عرب ز هر قومی از اصل و زاد و نسب

در شرح نسب بعضی قبایل عرب و عجم

چنین خوانده ام در کتابِ مهان

نشانه شناسانِ اهلِ جهان

ز نقل جریر و قتیبه (1) از عرب

ز حمزه ز ابن الاثیر و وهب

ص :1

1- 1) (ب 13).در اصل:ز ؟؟؟ل حریر و فیسه؛به ظنّ ضعیف شاید:ز نسل جریر و قتیبه...منظور از«جریر»به طور قطع و یقین،محمّد بن جریر طبری،مکنّی به ابو جعفر،صاحب تاریخ الرّسل و الملوک،معروف به تاریخ طبری و تفسیر کبیر،مشهور به تفسیر طبری،(متولّد به حدود سال 224 ه ق.و متوفّی به بغداد در سال 310 ه ق.)است؛-
عرب را و قوم عجم را نژاد

بیکبار از سام بن نُوح زاد

15 پسر داشت شش تن سرافراز سام

مهین پورش ارفحشد آمد به نام

دؤم عالم و اسود آمد سئم

چهارم نورد و به پنجم ارم

ششم پور او نام بودش نفر

وز ایشان بزادند چندین پسر (1)

که اکنون ولایات بر نامشان

بخوانیم کآنجا بُد آرامشان

1)

-و نیز مقصود از«قتیبه»همانا ابن قتیبۀ دینوری(ابو عبد اللّه محمّد بن مسلم کوفی)صاحب عیون الاخبار است،که به گمان بنده کلمۀ«ابن»از ابتدای این هر دو نام به ضرورت وزن شعر و به تلخیص حذف شده است؛فلذا به جای«ابن جریر»و«ابن قتیبه»،به نام پدران آن دو اشاره شده است.مقصود از«حمزه»و«ابن الاثیر»و «وهب»نیز به ترتیب حمزۀ اصفهانی مورّخ شهیر،صاحب«سنی ملوک الارض و الانبیاء»و از ابن الاثیر هم (به رسم معمول اهل فنّ)مسلّما منظور عزّ الدین،علی بن محمّد مورّخ و محدّث صاحب نام اسلامی،مؤلّف کتبی از قبیل«اسد الغابه فی معرفه الصّحابه»و«کامل التّواریخ»است. مقصد از وهب نیز وهب بن منبّه است،مکنّی به ابو عبد اللّه.وی از ایرانیان متولّد در یمن است.او نخستین کسی است که در اسلام تاریخ و قصص نوشت.وهب در سال 116 ه ق.به صنعا درگذشته است.(نک.لغت نامۀ دهخدا)

ص :2

1- 1) (ب 15 تا ب 17).محمّد بن جریر طبری در تاریخ خود(تاریخ الرّسل و الملوک)آورده است:«قال:فولد لسام عابر و عُلَیم و أشوذ و أرفخشد و إرم،و کان مقامه بمکّه.(ص 205)؛و نیز در جای دیگر از قول ابن اسحاق پسران سام بن نوح را پنج تن و به شرح زیر برشمرده است:ارفخشد،اشوذ،لاوذ،عویلم،ارم.(ص 203)(تاریخ طبری،متن عربی،تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم،چاپ دوم،دار المعارف بمصر،1967 م.)؛و نیز ابن خلدون در العبر،پنج پسر سام بن نوح را(هم از قول ابن اسحاق)به ترتیب زیر عنوان کرده است:ارفکشاد[در پانویس:ارفخشد]و لود.[در پانویس:لاوذ]،ارام[در پانویس:ارم]،اشور[در پانویس:اشوذ]،عیلام[در پانویس:غلیم](العبر،تاریخ ابن خلدون،ترجمۀ عبد المحمّد آیتی،مؤسّسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی،چاپ اوّل،1363،ص 7)؛و همچنین مسعودی در مروج الذّهب(تا آنجا که استقصا شد)به سه تن از پسران سام بن نوح بدین صورت اشارت رفته است:ارفخشد،ارم،عیلام.(مروج الذّهب و معادن الجوهر،ابو الحسن علی بن حسین مسعودی،ترجمۀ ابو القاسم پاینده،بنگاه ترجمه و نشر کتاب،تهران،1356)؛و بالأخره حمد اللّه مستوفی در دیگر اثر خود،تاریخ گزیده،پسران سام بن نوح را شش تن و با نامهای زیر برشمرده است: ارفخشد،عالم،اسود،نوذر[نسخۀ ک:بورد]،ارم،مصر[نسخه های ب و ف:نفس(یقطن؟)،کتابخانۀ ملّی: نص]،که ظاهرا صورت های اخیر الذّکر از ضبط«مصر»به ضبط«نفر»مذکور در ظفرنامه نزدیکتر می نماید و می تواند تصحیفی باشد از آن که مسلّما به دلیل قافیه شدن صورتی قطعی تر دارد.(تاریخ گزیده،حمد اللّه مستوفی،به اهتمام عبد الحسین نوائی،تهران،امیرکبیر،1364)در کتاب مقدّس،عهد عتیق،سفر پیدایش(10: 21-22)آمده است:«و از سام که پدر جمیع بنی عابر و برادر یافث بزرگ بود از او نیز اولاد متولّد شد* پسران سام عیلام و اشّور و ارْفَکْشاد و لُود و ارام*
ز پشت نفر بد دو نامی پسر

یکی شام و روم است نام دگر

20 ارم آنکه او واضع باغ بود

ز پشتش بود قومِ عاد و ثمود

بزاد از نورد (1) آذرآبادگان

چو ارّان و موغان و ارمن همان

ز اسود شد اهواز و پهلو پدید

ز پهلو سویِ فارس گوهر کشید

ز عالم خراسان و هتیال زاد (2)

عراق از خراسان بُد اندر نژاد

ز هتیال کرمان و مکران بزاد

براین گونه بود این مهان را نژاد

25 به بابل یکی شب براین مردمان

دگرگونه شد در حکایت زبان (3)

نکردند فهم ایچ گفتارِ هم

ز هم دور گشتند از بیش و کم

به ملکی دگر هر گروه اوفتاد

وز ایشان در آن ملک آمد نژاد (4)

ز هریک بود قوم هریک دیار

کز این نام دارد کنون اشتهار

ز ارفحشد اکنون سخن گوش کُن

که مقصود از آن نسل شد زاین سَخُن

30 ز ارفحشد آمد به شالخ نژاد

ز شالخ سرافراز عابر (5) بزاد

گروهی برآنند کو بود هُود

که آمد بَرِ قومِ عاد و ثمود

گروهی دگر هود را ز اهلِ عاد

شمارند و گیرندش از وی نژاد

ز عابر دو فرزند شد نامور

یکی فالغ (6) و بود قحطان دگر

ص :3

1- 1) (ب 21).در اصل:برادار نورد؛در تاریخ گزیده آمده است:چهارم پسر سام(:سام بن نوح)نوذر و آذرباد و اران و ارمن و موغان پسران نوذرند.و استاد عبد الحسین نوائی در پانویسی بر همین مطلب عنوان داشته اند:«4- در طبری این اسم(یعنی«نوذر»)نیست،به جای آن لاوذ ضبط شده و این اصحّ است.در نسخۀ«ک» بورد؟نوشته شده است.»که ظاهرا ضبط نسخۀ مشارالیه صورتی نزدیکتر به ضبط«نورد»در ظفرنامه دارد.
2- 2) (ب 23).در اصل:هتیال راد؛در تاریخ گزیده:هیتال(به تقدیم یاء).
3- 3) (ب 25).در اصل:حکایت زیان.
4- 4) (ب 27).در اصل:آمد بزاد.
5- 5) (ب 30).در اصل:غابر.العبر:شالح...عابر؛طبری:شالَخ...عابر؛کتاب مقدّس:«و ارفکشاد شالح را آورد و شالح عابر را آورد*»(سفر پیدایش 10:24)؛سیرت رسول اللّه:عیبر بن شالخ(ص /18ج 1)؛عابر بن شالخ بن ارفخشذ.
6- 6) (ب 33).در اصل:قالغ؛متن عربی تاریخ طبری آورده است:و ولد لعابر ابنان:احدهما فالغ،و معناه بالعربیه قاسم- و إنما سمی بذلک لأن الأرض قسمت و الألسن تبلبلت فی أیّامه و سمی الآخر قحطان»؛در تاریخ گزیده نیز «فالغ»ضبط شده است.العبر:فالج؛ایضا در کتاب مقدس(سفر پیدایش 10:25)آمده است:«و عابر را دو پسر متولّد شد،یکی را فالج نام بود،زیرا که در ایّام وی زمین منقسم شد و نام برادرش یقطان*».سیرت رسول اللّه(در ضمن ذکر نسب رسول اکرم)از«فالخ»یاد کرده است.
ز قحطان سیم پشت شد تا سبا (1)

که اکثر عرب را بود او نیا

35 حمیریّ و لخمیّ و غسّانیان

که بودند حکّامشان آن زمان

قضاعی (2) بُد و اشعری بود و طی

ازدی که زادند از تخمِ وی

ز فالغ (3) شدند قومِ عبری پدید

وز او نسل چارم به آزر رسید

ز آزر براهیم گشت آشکار

که بود او خلیلِ خداوندگار

براهیم را بُد سه فرُّخ پسر

سماعیل و اسحاق و مدیان دگر

40 ز مدیان (4) مدینی عرب شد پدید

شعیبِ نبی را نسب زو رسید

ز اسحاق شد عیص (5) و یعقوب زاد

ز عیص است عیصاویان را نژاد

که ایّوب صابر از آن تُخمه بود

که آن رنج و زحمت تحمّل نمود

بنی اسریائیل یعقوبی اند

چو او را بدین نام نسبت کنند

دوازده گروهند آن مردمان

به پوران او مشتهر همگنان

45 ز نسل سماعیل تا چند سر

درآمد روا رو به عدنان گهر

ندادند در راستی کس نشان

که بُد چند کس واسطه در میان

ز چل تن چنین تا درآمد به هشت

روایت ز هریک دگرگونه گشت

ز عدنان به سوی معد شد گهر

ز پشت معد بُد سه نامی پسر

ایاد و قضاعه (6)،سدیگر نزار

وز این هریکی شد شعب بی شمار

50 دو نامی پسر زاد فرُّخ نزار

لقبشان مضرّ و ربیعه شمار

حنیفیّ و شیبانی و خثعمی

ز تخم ربیعه بُد اندر زمی

ز پشت مضر باز الیاس زاد (7)

دگر قیسِ عیلان شد اندر نژاد

شد از قیسِ عیلان هوازن پدید

نسب باهلی هم سویِ او کشید

ص :4

1- 1) (ب 34).در اصل:باسیا کتاب مقدّس:شبا.
2- 2) (ب 36).در اصل:قصاعی.
3- 3) (ب 37).در اصل:قالغ.
4- 4) (ب 40).در اصل:مدنان.
5- 5) (ب 41).کتاب مقدس:عیسو؛العبر:عیصو.
6- 6) (ب 49).در اصل:قصّاعه؛گزیده:قضاعه.
7- 7) (ب 52).در اصل:الیاس راد.
ثقیف و سلیم اند و غطفان (1) همان

که زادند از نسلِ او آن زمان

55 بنی سعد بکر از هوازن بزاد

خفاجه (2) همان دارد از وی نژاد

ز الیاس شد مدرکه آشکار

خزاعی (3) و ثوری همان زآن تبار

بنی ضبّه دارند هم زو گهر

ریاحی (4) همیدون از او مشتهر

که گوینده دارد گُهر زان نژاد

براین گونه کردندم اسلاف یاد

خزیمه (5) شد از مدرکه آشکار

هذیلی همیدون از او در تبار

60 تمیمی و سعدی و لحیانیان (6)

ز قومِ هذیل اند گشته عیان

ز پشت خزیمه (7) کنانه بزاد

گُروهِ اسد راست هم زو نژاد

سوی نضر رفت از کنانه گُهر

وزویند قعقاعیان مشتهر

بنی لیث و ضمری و غفّاریان (8)

فراسی همان دارد از وی نشان

ز نضرند یکباره قوم قریش

که دارند پایه ز هر قوم بیش

65 شد از نضر فرخنده مالک پدید

ز مالک سویِ فهر گوهر رسید

ز فهرِ گرانمایه غالب بزاد

لوی دارد و ادرمی زو نژاد

سویِ کعب باز از لوی شد گهر

وز او شد قبایل بسی مشتهر

بنی عدی از نسل او شد پدید

عمر را بدان قوم نسبت کشید

جمع زاد (9) و سهمی همیدون ازو

ازو دارد این شعبه ها رنگ وبو

70 بود کعب را مرّه نامی پسر

بنی تیم (10) دارند هم زو گهر

ابو بکر صدّیق از آن قوم خاست

که یارِ مهینِ سرِ انبیاست

ص :5

1- 1) (ب 54).در اصل:عطفان.
2- 2) (ب 55).در اصل:حفاجه.
3- 3) (ب 56).در اصل:خراعی.
4- 4) (ب 57).در اصل:رباحی.
5- 5) (ب 59).در اصل:حزیمه.
6- 6) (ب 60).در اصل:لحانیان.
7- 7) (ب 61).در اصل:خریمه.
8- 8) (ب 63).در اصل:صمری و عفّاریان.
9- 9) (ب 69).در اصل:جمخ راد.
10- 10) (ب 70).گزیده:بنی تمیم.
همیدون ازویند مخزومیان (1)

که بو جهل از آن تُخمه آمد عیان

ز مرّه نسب رفت سوی کلاب

قصیّ و بنی زهره را اوست باب

قُصَیّ در بزرگی چو سربرفراخت

همه خویش و پیوند خود را نواخت

75 هرآن کس که بودند ز اهل قریش

سوی مکّه شان برد نزدیک خویش

به میریّ آن قوم سربرفراخت

به دیوان سرا دارِندوه بساخت

ز پشتِ قُصَیّ زاد عبد المناف

دگر عبدِ عُزّی بود بی خلاف

سوی عبدِ عُزّی ز نامی اسد

ز روی بزرگی نسب می رسد

خدیجه از آن تخمه دارد گهر

که بود او مهین جفتِ خیرِ بشر

80 ز عبد المنافِ گُزین آن زمان

دو پور آمد از یک شکم تَوْأَمان

به هم هر دو را بود پیوسته پشت

پدر گشت با هر دو کودک درشت

به شمشیر از هم دگرشان برید

وز این فتنه شد در میانشان پدید

بدان سان که تا وقت یوم القیام

بُدن خواهد اندر میانشان مُدام

از آن هر دو فرخنده نامی پسر

یکی عبدِ شمس است و هاشم دگر

85 مطلّب بُدش نام دیگر پسر

بنی مطّلب راست از وی گُهر

از آن قوم بُد شافعی را نژاد

که اندر امامت به دین دادداد

امیّه شد از عبدِ شمس آشکار

بنی امّیّه راست زو اشتهار

کشد سوی آن قوم عثمان گهر

که ذی النّور خواندش خدیوِ بشر

ز هاشم شد عبد المطلّب پدید

به عبد اللّه آنگاه گوهر رسید

90 که از پشتِ او زاد فخرِ انام

برین گونه شان بُد نسب،و السّلم

ص :6

1- 1) (ب 72).در اصل:مخرومیان.
افتتاح سخن به احوال رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم

اشاره

دهم این زمان شرحِ حالِ رسُول

مگر گردم از دولت او قبول

نیازی (1) سزاوار سیّد کنون

ز دریای اندیشه آرم برون

نیازی (2) همه گوهر معنوی

که جان تازه دارد اگر بشنوی

نیازی (3) از آن معنی جانِ پاک

نه زین بیهُده صورتی آب و خاک

5 نیازی (4) ز الطافِ پروردگار

سزاوارِ آن سیّدِ نامدار

منوّر سراسر به نُورِ جمال

رسیده به خلوتسرای وصال

به روح و به ریحان بیاراسته

به بِشر (5) و بشارت بپیراسته

بر آن روضه بادا ز ایزد مدام

ز امّت درود و ثنا و سلام

ثناء و سلامی که از یادِ آن

به تن مرده یابد همی باز جان

10 بگویم کنون شرح مقصود خویش

بگیرم ره ذکر مولود پیش

*

به مولودِ سیّد کنم ابتدا

که در دین و دولت شد او مقتدا

به هنگامِ مولودِ آن نامدار

کزو یافت احوالِ عالم قرار

به گیتی چنان خواست یزدانِ پاک

کند روشن از نورِ دین جانِ پاک

ص :7

1- 1) (ب 2 تا 5).«نیاز»در این ابیات به معنای تحفۀ درویشان،هدیه،پیشکش از نقد و جنس که به مرشد و یا پیری دهند؛...«و فرمودند:بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیز می آرد،بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید.»(انیس الطّالبین ص 139)(به نقل از لغت نامۀ دهخدا.)
2- 1) (ب 2 تا 5).«نیاز»در این ابیات به معنای تحفۀ درویشان،هدیه،پیشکش از نقد و جنس که به مرشد و یا پیری دهند؛...«و فرمودند:بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیز می آرد،بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید.»(انیس الطّالبین ص 139)(به نقل از لغت نامۀ دهخدا.)
3- 1) (ب 2 تا 5).«نیاز»در این ابیات به معنای تحفۀ درویشان،هدیه،پیشکش از نقد و جنس که به مرشد و یا پیری دهند؛...«و فرمودند:بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیز می آرد،بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید.»(انیس الطّالبین ص 139)(به نقل از لغت نامۀ دهخدا.)
4- 1) (ب 2 تا 5).«نیاز»در این ابیات به معنای تحفۀ درویشان،هدیه،پیشکش از نقد و جنس که به مرشد و یا پیری دهند؛...«و فرمودند:بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیز می آرد،بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید.»(انیس الطّالبین ص 139)(به نقل از لغت نامۀ دهخدا.)
5-
نشانِ دو گیتی ز یک آدمی

کند آشکارا به رویِ زمی

15 پدید آورد جوهری زین عَرَض

که آن بود از این آفرینش غَرَض

نماید به چشم کهان و مهان

وجودی که بود او مراد از جهان

وجودی که گشت او حبیب اله

وجودی که شد در دوکَوْن پادشاه

وجودی کز او فتنه شد در عدم

وجودی که شد خصمِ لات و صنم

وجودی که اسلام کرد آشکار

وجودی کز او شد جهان چون نگار

20 در این میهمانخانۀ آب و گِل

برافروخت آئینۀ جان و دل

در او چون نگه کرد،محبوب دید

که آنجا به معنی فروآرمید

کمالاتِ هر دو جهان جمع کرد

در آن خانه از نورِ جان شمع کرد

به قدرت یکایک بهم در سرشت

سرشتی که در وی نبُد،هیچ زشت

تنی همچو جان گشت از او آشکار

روانی ز نورِ خداوندگار

25 چو جان و تنی بود زاین گونه پاک

بدو شد فروزنده این توده خاک

چو جان و تنی بود خوشتر ز جان

مشرّف بدو گشت هر دو جهان

تنش بُد به از جان و جان از صفا

که بستود او را در اوّل خدا