گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
ولادت مصطفی،صلّی اللّه علیه و سلّم،در سنۀ اثنی و ثمانمایه الاسکندریه

به هنگام کسرایِ نوشین روان

که گیتی شد از داد و دولت جوان

به مکّه شد عبد المطلّب امیر

قریش و عرب کرد فرمانپذیر

30 ورا ده پسر بود عقد (1) تمام

از ایشان دو دیدند ز اسلام کام

یکی حمزه،عبّاس آمد دگر

دگر هشت از دین نشد بهره ور

ابو طالب و حارث و بو لهب

ضرار و زبیر (2) آن سران عرب

ص :8

1- 1) (ب 30).ظاهرا:«عقد»است(به کسر عین).به معنای گردنبند و رشتۀ مروارید.عقد تمام-گردنبند کامل.
2- 2) (ب 31).در اصل:ضرا و زبیر. (ابیات 31 تا 33).در باب تعداد و نامهای پسران عبد المطّلب منابع مختلف را تشتّتی است که ذیلا بدان می پردازد: تاریخ گردیزی(در جدول):«العباس،حمزه،ابو طالب،ابو لهب،الغیداق[پانویس جدول:هر دو:الغیلان؟-
مُقوِّم بُد و نوفل و عبد اللّه

پدر کردی او را نکوتر نگاه

ز بهرش گُزین دختری خوبرو

ز تخم بنی زهره آورده او

35 به نام ایمنه (1) بود دخت وهب

ز زهره وهب بُد سیم در نسب

یکی روز عبد اللّه نامدار

روان بود در مکّه بر رهگذار (2)

سویِ خواهر ورقه (3) راهش فتاد

چو زن در رخِ او نظر برگشاد

ورا دید نورِ نبی در جبین

بدان نامور گفت آن زن چنین:

«اگر تو مرا در نکاح آوری

شتر بخشمت صد کز آن برخوری»

40 بدو گفت:«چون بازت آیم به پیش

ببندیم پیمان بر آئین کیش»

2)

-ن:الفیداق؟ابو الفدا و یعقوبی:جحل لقبه غیداق]المقوم[پانویس جدول:هردو:المعود؟جمهور:المقوم (عبد الکعبه)]،ضرار[پانویس جدول:هردو:صرار؟جمهور:ضرار]،الزبیر،قثم؟[پانویس جدول:هردو: فسم بدون نقطه؟ابو الفداء:فثم؟تاریخ یعقوبی 251/1:قثم]،حارث.»(گردیزی،ص 107) سیرۀ ابن هشام(مع):«قال ابن هشام فولد عبد المطلب بن هاشم عشره نفروست نسوه العباس و حمزه و عبد الله و ابا طالب و اسمه عبد مناف و الزبیر و الحارث و جحلا و المقوم و ضرارا و ابا لهب و اسمه عبد العزی و...»(سیره: 69) سیرت رسول اللّه(تصحیح دکتر اصغر مهدوی):«عبد المطّلب را ده پسر بود و شش دختر.از آن ده پسر یکی پدر پیغمبر،علیه السّلام بود،عبد اللّه بن عبد المطّلب؛و آن نه دیگر:یکی عبّاس؛و دیگر حمزه؛و دیگر حارث؛[و دیگر]ابو طالب؛و دیگر زبیر؛و دیگر حجل؛و دیگر مقوّم؛و دیگر ضرار و دیگر ابو لهب،این ده بودند.» (ص 111،ج 1) العبر،تاریخ ابن خلدون(ترجمۀ آیتی):«...او را ده پسر بود.عبد اللّه پدر پیامبر(ص)که کوچکترین فرزندان او بود و حمزه و عباس و ابو طالب و زبیر و مقوم و گویند نام مقوم غیداق بود و ضرار و حجل و ابو لهب و حارث[پانویس:قثم]»(ص 375،ج 1) تاریخ گزیده:«در ذکر اعمام و عمّات رسول(ص).او را نه عم بودند:اوّل حارث مهتر از همه بود.دوم زبیر،سیوم جحل لقبه غیداق چهارم ضرار پنجم مقوم ششم ابو طالب،هفتم ابو لهب،هشتم حمزه نهم عباس حمزه کهتر از همه بود..»(ص 165) در تاریخ طبری نیز،تا آنجا که بنده تفحّص نمودم،تنها به نام هشت تن از پسران عبد المطّلب برخوردم:حارث، عبّاس،عبد الکعبه،ابو لهب(عبد العزّی)،ابو طالب(عبد مناف)،زبیر،حمزه،عبد اللّه(پدر رسول اللّه).

ص :9

1- 1) (ب 35).ایمنه-آمنه.
2- 2) (ب 36).در این باب در سیرت رسول اللّه دو روایت نقل شده است.نک.سیرت رسول اللّه،تصحیح دکتر اصغر مهدوی،ج 1،صفحات 138 تا 141).
3- 3) (ب 37).ورقه بن نوفل.
بگفت وز ره سوی خانه گذشت

همان لحظه با ایمنه جمع گشت

ازو گشت آن پاکْ نطفه جدا

بماند آن زمان نورسیده ورا

بیفزود از آن حُسنِ زن آنچنان

که حیران شدند در رخش همگنان (1)

چو عبد اللّه آمد به نزدیک زن

ز پیوند می گفت با او سخن

45 زن دوربین نور سیّد ندید

نه بر آرزو پاسخش گسترید

بدو گفت:«آنچ از تو بردم هوس

زنت گفت ما را ازین کار بس»

ز عبد اللّه آن زن چو شد باردار

ز شوهر برآورد گیتی دمار

خرد گفت کین کودک نامور

کزو دید خواهد جهان زیب و فر

چو درّی گرانمایه آمد عظیم

بود قدرش افزون چو باشد یتیم

50 چو هنگام زادن فراز آمدش

از آن سازِ دولت به ساز آمدش

چنان دید در خواب کز آسمان

سروشی بیامد بَرِ او دمان: (2)

«چو گردد از این پاک ما در جدا

محمّد کنش نام از امرِ خدا»

چو از خواب بیدار شد نیکزن

به عبد المطلّب بگفت این سخن

از این گفته شاه عرب شاد شد

به پیری یکی سرو آزاد شد

55 ز شاهیّ کسری چو شد سال چل

برآمد دُرِ دین ز دریایِ دل

به سالی که بود ابرهه جنگجو

به فیلان به کعبه درآورده رُو

گذشته از آن روز پنجاه و هفت

شد آن رنج راحت همه در نهفت

ده و دو ز ماه نخستین ربیع

شب و روز دوشنبه شد دین رفیع

یکی رُبع (3) افزون ز شب تا به روز

به رَبعی درون شد جهان دینفروز

ص :10

1- 1) (ب 43).ظاهرا ضبط مصراع دوم چنانچه به گونۀ:«که حیران شد اندر رخش همگنان»می بود،صورت موجّه تری می داشت.شاید هم دغدغۀ کلمۀ«شد»،که فعل مفرد برای فاعل جمع است،مسبّب این تغییر از جانب کاتب باشد.
2- 2) (ب 51 و 52).این حکایت در سیرت رسول اللّه بدین نحو بیان شده است:«...آمنه حکایت کرد که:چون به پیغمبر، علیه السّلام،حامله شدم،آوازی شنیدم که گفتی:«ای آمنه می دانی که به کی آبستنی؟به پیغمبر آخر الزّمان آبستنی،باید که چون وی را به زمین نهی،این بر وی بخوانی:أعیذه بالواحد من شرّ کلّ حاسد.و بعد ازان وی را محمّد نام کنی..»(ص 141)
3- 3) (ب 59).در مصراع نخستین«ربع»(به ضمّ اوّل و سکون ثانی)به معنای:چهار یک،یک قسمت از چهار قسمت از هرچیزی و هرعددی؛در مصراع دوم«ربع»(به فتح اوّل و سکون ثانی)به معنای:سرای،خانه،خانه در هرکجا باشد،منزل،است.
60 که بُد خانۀ ابن یوسف به نام

کنون داخل مسجد است آن مَقام

دهم برج طالع شده ز آسمان

دو ده گشته طالع دَرَجهای آن

به عقرب درون علویین مقترن

سئم خانه را کرده هر دو وطن

ز برجِ حمل جرم بهرام روی

نموده چو آن خانه بُد ز آنِ اوی

خور از بهرِ بهرام جُسته مکان

به حدِّ شرف آمده آن زمان

65 به حوت اندرون زهره اندر شرف

به طالع رسانیده خطّ زآن طرف

عطارد به ماهی درون سست حال

به رجعت درون با هبوط و وبال

خداوند بیت شبستانش ماه

ز برج وتد کرده میزان نگاه

به جوزا به حدِّ شرف رفته راس (1)

ذنب با عدویش ز نکبت مماس

سهام و ثوابت بخوبی نظر

برافگنده بر طالعش سربه سر

70 به صورت نبی آمد اندر وجود

به معنی برش برد اشیا سجود

همیدون به تاریخ اسکندری

به هنگام مولودِ پیغمبری

چو هفتاد و دو شد ز هشتصد فزون

گُل دولت آمد ز غنچه برون

به نیسان فرّخ به روز نخست

از او کار دنیّی و دین شد درست

مه پارسی هفدهم بود دی

که گیتی مشرّف شد از فرِّ وی

75 ز فرِّ قدومش زمین و زمان

بسی گشت خوشتر ز خلد و جنان

حسد برد بر مکّه اشیا تمام

که زاد اندر او پیشوایِ انام

تواریخ مولودش ار اندکی

تفاوت کند از یکی تا یکی

به من برمگیرید خرده ازین

که نقل از بزرگان رسیدم چنین

ذکر مبشّرات

ذکر مبشّرات (2) به وقت ولادت رسول، صلّی اللّه علیه و سلّم

وجودش چو آمد به رویِ زمین

بر او خواند دولت به داد آفرین

ص :11

1- 1) (ب 68).راس-رأس.
2- 2) عنوان.مبشّرات(به ضم اوّل و فتح ثانی و کسر و تشدید ثالث):معجزات رسول(ص)پیش از نبوّت.مقابل معجزات بیّنات:«مبشّرات آنست که پیش از ظهور خورشید رسالت او(حضرت رسول ص)ظاهر شده است».(جوامع الحکایات)(به نقل از لغت نامۀ دهخدا).
80 به مکّه درون هرچه بت بود پاک

به خواری فتادند در روی خاک

به ایوان کسری درآمد شکست

وز آن معجزه تا بدین وقت هست

به دریایِ ساوه فرورفت آب

همه بوم آن شد ز خشکی سراب

بمُرد آتشِ تیز آتشکده

به فارس،آنکه گفتند جشن سده

ندا آمد از کعبه بیرون چنین:

«بپژمرد کفر و برافروخت دین

85 مرا نیز از این کافران پلید

از این خواهد آمد طهارت پدید»

چو از ایمنه شد پیمبر جدا

همه نور بُد پیکرِ مصطفی

چو مادر به فرزندِ خود بنگرید

فروزان از آن نور یک نور دید

که بررفت بالایِ نُه آسمان

فروزنده تر شد همی هر زمان

ز بس روشنی نور سیّارگان

نهان گشت یکباره بر آسمان

90 وز آن سو که بُد روی فرخنده مام

بشد روشنی تا به سرحدّ شام

چنان کاندرو هرچه بُد قصرها

بدید آن گزین مادرِ پارسا (1)

چو عبد المطلّب شد آگاه از این

بیامد بَرِ کودکِ نازنین

ببوسید رخساره اش پیرمرد

همانگه محمّد ورا نام کرد

چنان دید کسری همان شب به خواب

که ناگاه شد طاق دیسش خراب

95 بیفتاد از آن طاق ده کنگره

برآمد به روی زمین یکسره (2)

چو بیدار شد کسریِ کامیاب

پُراندیشه شد طبعش از کار خواب

همان موبدِ موبدان دید باز

شتر از عرب وز عجم رزمساز

هرآنچ از عرب بود لاغر بدند

به سستی ز بُز پیر بدتر (3) بدند

ز خیل عجم بُختیان بزرگ

به قوّت قوی و به هنگِ (4) سترگ

100 چو برهم رسیدی شتر بی کران

یکی رزم بودی بر آنجا گران

عجم از عرب روی برتافتی

گریزان سویِ رود بشتافتیِ

ص :12

1- 1) (ب 86 تا 91).در سیرت رسول اللّه مطلب بدین صورت حکایت شده است:«و آمنه حکایت کرد که:در آن شب که پیغمبر،علیه الصّلوه و السّلام،از من به وجود خواست آمد،ستارگان آسمان دیدم که،همچون باران بر سر من فرومی باریدند و به زیارت پیغمبر،علیه السّلام،می آمدند.»(ص 143 تا 144).
2- 2) (ب 95).در سیرت آمده است:«چهارده برج از ایوان کسری بیفتاد».
3- 3) (ب 98).در اصل:ز تدبیر بدتر(؟).
4- 4) (ب 99).هنگ:قدرت،زور.
ز دجله گذشتی بتیزی عجم

عرب در عقب سر پُر از باد و دَم

چنین تا خراسان و آن بوم وبر

بتندی برفتی عرب سربه سر

از این نیز کسری پراندوه شد

بر آن شاه اندوه انبُوه شد

105 شنید آنکه در پارس آتش بمرد

چنین گفت که:«ین خوار نتوان شمرد

همانا که حالی عجب در جهان

شده ست آشکارا کنون از نهان»

چو مشهور بود آنکه اندر عرب

کَهَنّه ز غیبی گشایند لب

به نعمانِ منذر فرستاد مرد

وز این داستان پیش او یاد کرد

بدو گفت:«مردی گُزین را بجوی

که داند سخن گفت از این گفت وگوی»

110 به حیره (1) درون بود میری عرب

که عبد المسیح آمد او را لقب

گذشته بر او سال سیصد فزون

بدو گشت نعمان در این رهنمون

چنین گفت عبد المسیح:«این سخن

ندانم من،ارچند هستم کهن

ولی خال من در کهانت فصیح

بود آن که خوانند نامش سطیح

شوم زو بپرسم به فرمانِ شاه

مگر کو نماید در این کار راه»

115 برفت و سخنها از او بازجست

خردپیشه پاسخ بگفتش درست

که:«ز ایوان شاهی و از کنگره

خرابی (2) که شد اندر او یکسره

جوابش چنانست:شاهی کنون

رود زُود از تخم کسری بُرون

دگر کنگره اوفتاده به راه

نشینند (3) چندان در آن تخمه شاه

هیونان که دید از عرب تا عجم

نبرد آوریدند با باد و دَم

120 جوابش چنان دان:ز قوم عرب

بدین شاهی آید بزودی تعب

ز آتش که در فارس ناگه بمُرد

دلیلش خردمند ازین درشمرد

که:آن مرد کین کارآید از او

بزاده ست (4) از مادر نیکخو»

بگفت این و بر وی سرآمد جهان

شگفتی فروماند هرکس در آن

چو پاسخ به نزدیک کسری رسید

شد ایمن چو گفتار کاهن شنید

ص :13

1- 1) (ب 110).در اصل:بخیره.
2- 2) (ب 116).در اصل:خرا-اندر.(حروف و کلماتی که به جای آن تیره گذاشته می شود در اصل نسخه محو یا مخدوش است.)
3- 3) (ب 118).در اصل:نشینند خد-در آن.به قیاس بیت 125 کامل شد.
4- 4) (ب 122).در اصل:نزاده ست.
125 چنین گفت با خود که:«ده پادشاه

در این تخمه خواهد بُدن با کلاه

چه اندیشه باشد از اینم کنون؟

چو دانا براین گونه شد رهنمون

بسی روز پاید در این بی گمان

چرا ترسم از کوشش بدگمان؟»

زمان رضاع رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم

پیمبر چو از پاک مادر بزاد

نیا شد به دیدارِ او سخت شاد

چو بودش پدر رفته اندر نهان

نیا چون پدر شد ورا در جهان

130 در او بست مهر و به جان برگزید

جهان جز به چشم نبیره ندید

چنان بودی آئین اهل عرب

که کودک چو شیر اندر آرد به لب

به دایه سپارند فرخنده پُور

ز مکّه کنندش بیکباره دُو

که در مکّه بَد بُد ز گرما هوا

ندیدند بر خُرد کودک رو

ز قوم بنی سعد و دیگر گروه

فراوان عرب بود در دشت و کوه

135 زنان عرب را در آن کوه کار

بهین بود پروردن شیرخوار

از ایشان شدندی همی دایگان

به کودک گرفتن ز پُرمایگان

به مکّه هرآنکو بُدی مایه دار

به دایه سپردی همی شیرخوار

چو موسم نبُد،هیچ کس آن زمان

به مکّه نبودند از آن دایگان

یکی دایه عبد المطلّب بجُست (1)

که شیرش بود وافر و تندرست

140 به خانه درش بُد کنیزی نکو

ببُد دایۀ جمله پوران او

زنی پاکتن بود و مسروحه (2) نام

بدان دایه دادند شاهِ انام

به نزدیک آن دایه بُد چندگاه

چو آمد بنی سعد پویان ز راه

روان گشته زآن کوه یک کاروان

بر آهنگ مکّه به صحرا روان

زنی بود از آن قوم درویشتر

ز بی چیزی و عجز بی پای و پر

145 حلیمه (3) بُدی نامِ آن نیکزن

یکی بی نوا شویِ آن پاکتن

که حارث بُدش نام وزآن زن ورا

بُدی چار فرزند داده خدا

ص :14

1- 1) (ب 139).در اصل:عبد المطّلب نخست.
2- 2) (ب 141).سیرت از«مسروحه»به عنوان نخستین دایۀ رسول اللّه نامی نبرده است.
3- 3) (ب 145).در سیرت آمده:«و پدر حلیمه ابو ذؤیب نام بود..».
کهین پورِ ایشان که بُد شیرخوار

بُدش نام عبد اللّهِ نامدار

ز اسباب و اموالشان کمّ و بیش

خری بود و یک اشتر و چند میش

زن و شو و پورِ کهین رو به راه

به مکّه نهادند از آن جایگاه

150 حلیمه پُسر را به بر برگرفت

به خر برنشست و ره اندر گرفت

برآمد به پشتِ شتر شویِ او

ز شفقت بیامد سبک سویِ او

برفتند افتان و خیزان به راه

سوی دایگانی از آن جایگاه

ز سستی شدندی پس از دیگران

چو بودندی از فقر لب ناچران

به مکّه رسیدند آن دایگان

گرفتند پورانِ پُرمایگان

155 حلیمه نمی یافت کودک ز کس

نبودش بر آن دایگی دسترس

همیدون نبی را به هرکس که بود

نیا عرضه کرد و تقبّل نمود

که نیکی کند در حقِ دایگان

فزون زآن که سازند پُرمایگان

نپذرفت از او هیچ کس این سَخُن

چنین پاسخ افگند هر دایه بُن

که:«تَوْفیر (1) دایه بود از پدر

ندارد نیا از نبیره خبر»

160 چنین تا حلیمه به پیشش رسید

نپذرفت و هم این سخن گُسترید

ولیکن چو کودک نمی یافت هیچ

بناچار آورد سویش پسیچ

دگر ره چو دایه بَرِ او رسید

ز نام و نژادش نیا نورسید (2)

حلیمه بدو گفت نام و نژاد

ز قوم بنی سعد کردند یاد

چنین گفت عبد المطلّب:«نکوست

که حلم و سعادت به معنی دراوست»

165 بدو داد عبد المطلّب پُسر

به مهرش درآورد دایه به بر

چو پستان خود در دهانش نهاد

درِ بخت بر وی زمانه گشاد

اگرچه نبُد خورده زن نان و آب

درآمد به پستانِ او شیرِ ناب

یکی زان بخورد آن گرامی پسر

همی داد دایه بدو آن دگر

نمی کرد پستان دیگر قبُول

چو بود آن زمان نیز منصف رسول

170 بر او مهر دایه بیفزود از این

چو از راستی بهره ور بُد چنین

حلیمه به شو داد فرزندِ خویش

نبی را برآورد دایه به پیش

برفتند اندر پیِ کاروان

شده بارگی همچو آب روان

ص :15

1- 1) (ب 159).توفیر:حقّ کسی را تمام دادن.
2- 2) (ب 162).کذا فی الاصل.ظاهرا:نیا بررسید.
شگفتی فروماند هرکس که دید

که مرکوبشان راه چونان بُرید (1)

بر آن ره بدان زن نبات و جماد

همی«دایگی»گفت:«فرخنده باد!»

175-اگرچه قوافی ز دال و ز ذال

نکردم رعایت به گاه مقال

ولی اصطلاح ست اکنون چنین

گذشتن نشایست (2) از آنم از این

تو زین از بزرگیم خرده مگیر

کرم کن براین،عذر من درپذیر-

شگفتی بمانده زن پاکتن

چو کس را ندید و شنیدی سخن

به منزل رسیدند یکباره شاد

همی هرکسی از دگر کرد یاد

180 ز فرّ پیمبر بدو بخت رُو

درآورد و آب اندر آمد به جُو

شدش چارپا فربه و بخت یار

نهادش جهان آرزو در کنار

شبان را همی گفت هریک:«چرا

ستور حلیمه کند بِهْ چرا؟»

به پاسخ شبان گفتی:«ای مهتران

حلیمه فزون آمد از دیگران

شگفت است احوال این نیک زن

وزین در دراز است ما را سخن

185 که هرجای کو را چَرَد چارپا

بدان جایگه سبز گردد گیا»

حلیمه چو آن فرّۀ او بدید

مراو را به جان و به دل برگزید

بپرورد او را چنان برکنار

که بادِ صبا برگِ گُل در بهار

درِ دُرجِ گفتن چو گردید باز (3)

نخستین ز نام خدا داد ساز

به«اللّه اکبر»سخن کرد یاد

به شکرِ خدایش زبان برگشاد

190 چو دوساله شد سیّد نامدار

نبودش دگر شیر و مهد اختیار

چو از شیر و از مهد خو باز کرد

حلیمه سبک راه را ساز کرد

به امّید بخشش به مکّه شتافت

ز عبد المطلّب بسی چیز یافت

چو مادر رخ پور فرُّخ بدید

چنین گفت ک«ین کودک نارسید

کنون چون نمی آرد از شیر یاد

نشاید دگر زحمت دایه داد

195 پسر پیش مادر سزاوارتر

بویژه که او را نباشد پدر»

حلیمه بدو گفت:«تا هفت سال

مرا داشتن باید این بی همال

که ما را چنین است آئین و راه

نشاید که سازیم آئین تباه

ص :16

1- 1) (ب 173).در اصل:راه جویان برید.
2- 2) (ب 176).در اصل:سا؟؟؟س.
3- 3) (ب 188).در اصل:کردند باز.
ورا باز با خانۀ خویش برد

برین نیز سه سال گیتی شمرد

زمان انشراح رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم

چو از پنج سالِ نبی درگذشت

دلش مخزن گنجِ اسرار گشت

200 یکی روز با عبد اللّه پوی پو

که پور حلیمه بُد و یارِ او

ز خانه به صحرا درآورد روی

همی گشت بهرِ تماشا در اوی (1)

چو بر دشت چندی دو کودک بگشت

به کوهی رسیدند از طرفِ دشت (2)

به فرمان حقّ موسم انشراح

رسید و نبی یافت از بَد فلاح

سرافیل و میکایل و جبرئیل (3)

رسیدند در دولت او را دلیل

205 برفتند پیشِ پیمبر چو گرد

نمودند خود را به شکل سه مرد

پیمبر از آن دشت چون بنگرید

سه تن دید کز کوه پیشش رسید

گرفتند او را و بُردند خوار

بر آن کوه از پیشِ آن مرغزار

یکی زآن سه کس خنجری برکشید

بَرِ سیّد نامور بردرید

برآورد پُورِ حلیمه فغان

که:«ای سرورانِ زمین و زمان!

210 بدارید (4) دست ستم زین یتیم

که باشد بَدی بر یتیمان عظیم»

چو از وی نپذرفت گفتار کس

نبودش به چیزی دگر دسترس

از آن دشت گریان سویِ خانِ خویش

ره اندر گرفت آن سرافراز پیش

بیامد به مادر بگفت این سخن

پراندیشه شد زین سخن نیک زن

به شو بازگفت و برفتند زود

زن و شو بَرِ او شتابان چو دود

215 چو پیشش رسیدند او را درست

بدیدند از آن سان که بود از نخست

ولی رنگ رخسارِ او گشته زرد

چو بر وی رسیده از آن کار درد

حلیمه (5) از او حال پرسید باز

بر او کرد پیدا نهان بوده راز

ص :17

1- 1) (ب 201).در اصل:تماشا در او.
2- 2) (ب 202).در اصل:دست.
3- 3) (ب 204).در روایت سیرت تنها از دو تن،یعنی میکائیل و جبرائیل،سخن به میان آمده است.
4- 4) (ب 210).در اصل:ندارند.
5- 5) (ب 217).در اصل:حلیمه از او بازپرسیذ حال.
چنین گفت ک«آمد به پیشم سه تن

ربودند از آن جایگه شخص من

یکی خنجری آبگون برکشید

برم را بدان تا به نافم درید

220 سبک طشت و ابریق زرّین چو باد

بیاورد و احشام (1) در وی نهاد

یکایک در آن طشت زرّین بشست

نهادش به جا بر نشان نخست

مرا گفت:«پاک آمدی در جهان

کنون پاکتر کردمت این زمان»

دؤم کرد بیرون دلم را ز تن

به دو نیم کرد و ندیدم شکن

برآورد از آنجای خونی سیاه

چنین گفت ک«اینست فعلِ تباه

225 که شیطانی است این و هر آدمی

بود بهره ور زاین به روی زمی

ز تو پاک کردیم تا بر تو راه

نباشد ز شیطان به هر جایگاه»

پس آنگه نهادش بر آنجا که بود

به انگشتری مُهر کردند زود

سئم کس به من بربمالید دست

دُرستم شد این تن بدین سان که هست

شدند از من آن هر سه اندر نهان

ندانم چه چیزست این در جهان

230 هنوز است آن سردی اندر برم

که شستند احشاء زاین پیکرم» (2)

حلیمه مر او را به بر برگرفت

وز این کار اندیشه ها درگرفت

بیاورد او را سویِ خانه باز

ز هرگونه اندیشه کردی دراز

بدو شوهرش گفت ک«ورا کنون

سوی مام باید شدن رهنمون

از آن پیش بینیم کاری درشت

که دیوان مراین را بخواهند کشت»

235 حلیمه به شو گفت ک«ز کاهنان

بپرسیم احوالِ او را نهان»

زن و شو به نزدیک کاهن شدند

از این کار با او همی دم زدند

که:«دیوانه خواهد شد این پاک پور

چه بینی دوایش به نزدیک و دور؟»

بپرسید موجب ز دیوانگی

چو می دید از او فرِّ فرزانگی

بگفتند با او سخن هرچه بود

براین کاهن از وی پژوهش نمود

240 به پاسخ رسُول گزین همچنان

سخن کرد نزدیکِ کاهن عیان

چو کاهن براین گونه پاسخ شنود

بجَست و مراو را به بر درربود

چنین گفت ک«ای قوم اینست آن

که بردارد آئین و رسمِ بُتان

همه دینها گردد از وی زبون

به دینی ز نو باشد او رهنمون

ص :18

1- 1) (ب 220).احشام-احشای مرا.
2- 2) (ب 230).در اصل:اجساد زین بیکرم.
بیایید و با من مراو را تباه

کنید (1) این زمان هم بدین جایگاه»

245 حلیمه چو گفتارِ کاهن شنود

ز کاهن نبی را سبک درربود

«تو زو»گفت:دیوانه تر گشته ای

به پیرانه سرتند و سرگشته ای»

چو دادش رهائی ز گُرم و گُداز

بیاورد او را سوی مکّه باز

بَرِ ایمنه بُرد دایه ورا

سپردش بدان مادرِ پارسا

بدو ایمنه گفت:«از این پیشتر

نشایستی از تو گرفتن پسر

250 کنون چیست موجب کش آورده ای؟

به نامَوْسِم (2) این راه بسپرده ای»

حلیمه بدو بازگفت آن سَخُن

که سیّد در آن کار افگند بُن

بدو ایمنه گفت:«از این غم مدار

که از وی کسی برندارد دمار»

پس احوالِ او یک به یک بازگفت

هرآن چیز بودش نهان درنهفت

ز خواب و سروشی و نوری که دید

سخن هرچه کز قول کاهن شنید

255 حلیمه برفت و نبی را بماند

ورا پاک مادر به بر برنشاند (3)

همی داشت چون جانِ پاکش نگاه

ندادی دلش سیر کردن نگاه