گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،با مادر به مدینه

پس از چندگه مادرِ پارسا

روان شد به فرمانِ فرّخ نیا

ز عبد المطلّب اجازت بخواست

ز بهر سفر کرد تدبیر راست

به عزم مدینه برآراست کار

که بودش در آن شهر خویش و تبار

260 به دیدارِ خالان خود نیک زن

روان گشت و با او سرِ انجمن

به شهرِ مدینه شدند و دراو

ببودند سالی،دو فرخنده خو (4)

در آن شهر یک سال مام و پسر (5)

چو بردند نزدیکِ خویشان به سر

بر آهنگِ مکّه از آن جایگاه

برون آمدند و برآن طَرْفِ راه

ص :19

1- 1) (ب 244).در اصل:کنند.
2- 2) (ب 250).به ناموسم-نابهنگام،غیر موقع.
3- 3) (ب 255).در اصل:مادر بپر برنشاند.
4- 4) (ب 261).در اصل:فرخنده جو.
5- 5) (ب 262).در اصل:مام و بذر.
به دیگر سرای ایمنه شد روان

به مرگش دل همگنان شد نوان

265 در این وقت شش ساله بُد مصطفی

که مادر شد از پورِ فرّخ جدا

کنیزی بُدش امّ ایمن به نام

پسر را درآورد در اهتمام

به مکّه رسانید او را ز راه

به پیشِ نیا بود تا چندگاه

چنین تا که سالش درآمد به هشت

از آن پس زمانه دگرگونه گشت

نیا گشت رنجور و دانست کار

که خواهد سرآمد بر او روزگار

270 گُزین پور،ابو طالبِ نامور

بفرمود تا شد به نزدِ پدر

بدو گفت ک«ین نورِ دیده ترا

سپردم،شدم سویِ دیگر سرا

تو از من مر او را به زنهاردار

کز این تُخمه باشد بدو افتخار

که از کاهنان و مهانِ عرب

ز کارش شنیدم سخنها عجب

که پیغمبری باشد این نازنین

که دینش بگیرد سراسر زمین

275 تو از دشمن او را نگهدار باش

به کارش به هرحال بیدار باش

که با او خصومت ز قومِ قریش

همی بود خواهد ز هر قوم بیش

چو او را بدان عمّ نامی سپرد

نیایِ خردپیشه حالی بمُرد

همین سال نوشین روان از جهان

برفت و شد آن راستی در نهان

*

چو علم لَدُنّی خداوندگار

بر او در ازل بود کرده نثار

280 ز حکمت به معنی نبودی روا

که استاد باشد به صُورت ورا

ازاین رو دل عم نمی داد بار

که بر وی رود جورِ آموزگار

چه اندر دبستان چه در پیشه ای

که در هریکی داشت اندیشه ای

پیمبر همی برد با عم به سر

براین کرد هم چارسالی گذر

بردن ابو طالب رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،را به شام

ابو طالب از مکّه بر عزم شام

روان گشت با کاروانی تمام

285 ز بهر تجارت بدان جایگاه

همی رفت و با او پیمبر به راه

چو آمد قوافل به سرحدِّ شام

به دَیْری فرود آمدند خاصّ و عام

دراو راهبی بود نسطور نام

که واقف بُد از کارِ سیّد تمام

ص :20

ز توریت و انجیل احوالِ او

بدانسته آن راهب راستگو

نشانها چو در شکل سیّد بدید

سخن آزمون را چنین گسترید:

290«به لات و عزّی که از تو سَخُن

بپرسم،در آن پاسخم راست کُن»

«مده»گفت:«سوگند بر من چنین

کز ایشان دلِ من بود پُر ز کین»

بدو گفت راهب:«به حقِّ خدا

بده پاسخی راست اکنون مرا»

پیمبر بدو گفت:«جز راستی

ز من نشنود هیچ کس کاستی»

ز مُهرِ نبوّت،ز خواب و ز خورد

همی از پیمبر بپرسید مَرد

295 همه راست آمد نشانها پدید

به بو طالب آنگه سخن گسترید

که:«این پورِ فرّخ چه باشد ترا؟»

چنین گفت:«فرزند آمد مرا»

بدو گفت راهب که:«او را پدر

عجب،گر بود زنده،ای نامور»

چنین داد پاسخ که:«هست این چنین،

برادر پسر آمد (1) این نازنین»

چنین گفت راهب که:«او بی گمان

رسول است از حقّ به آخر زمان

300 بر او ختم گردد رسالت یقین

رسد دینِ او تا به اقصای چین

ز گبر و ز ترسا و قومِ جهود

ورا نیک باید رعایت نمود

اگرچه خداوندگارِ بلند

نماند که یابد از ایشان گزند

ولی گرچو من واقف از کارِ او

شود کس،مبادا بد آید برو (2)

سزد گر مر او را سویِ خانه باز

فرستد کنون مهترِ سرفراز»

305 به گفتار نسطور از آن جایگاه

پیمبر به مکّه بپیمود راه

*

چو شد پانزده ساله و گشت مَرد

ز عمِّ گُزین خرج خود دور کرد

همی کردی از کسبِ خود خرج خویش

گرفتی خرید و فروختی به پیش

*

چو شد سالِ عمر نبی بر دو دَه

به جنگ فجاره (3) بپیمود ره

ص :21

1- 1) (ب 298).چنین است در اصل،و ظاهرا«برادر پسرم آمد...»ضبطی موجّه تر است.
2- 2) (ب 303).در اصل:مباذا بداند برو.
3- 3) (ب 308).در اصل:مخاره.از این جنگ در العبر چنین یاد شده است:«...میان کنانه و قیس جنگی رخ داد که به جنگ فجار معروف است.رسول خدا(ص)در جنگ فجار حضور داشت و برای عموهای خود تیر جمع-
روان گشت با جمله اعمام خویش

رهِ جنگ دشمن گرفته به پیش

310 که قیس ابن عیلان به کار قریش

دلی در درون داشت از کینه ریش

بزرگ عرب بود آن روزگار

عرب بُد به فرمان او بی شمار

اگرچه فزون بود او را عدد

قریشی ز حقّ یافت در کین مدد

ز فرّ پیمبر در آن کارزار

تبه شد ز دشمن بسی نامدار

قریشی در آن جنگ پیروز گشت

ز فرِّ پیمبر عدو سوز گشت

315 همین سال هرمزد شد در نهان

پرآشوب شد کارِ مُلک شهان

پیمبر بکوشید در راستی

نبودی در او شیوۀ کاستی

چنان شد که اندر عرب داستان

بدو بودی از حالت راستان

چو در راستکاری برآورد نام

«امین»شد خطاب خدیوِ انام

چو شد بیست و پنج ساله فخر بشر

درخت بزرگی درآمد به بر

وصلت محمّد المصطفی،صلّی اللّه علیه و سلّم،با خدیجه

320 زنی بود در مکّه پُردستگاه

دو شو کرده و گشته هر دو تباه

ز هریک یکی دختر آورده بود

بسی خواسته زآن دو شو بُرده بود

خدیجه بُدش نام و فرزانه بود

به دانش در آن شهر افسانه بود

ز پشتِ خُوَیْلِد بُد او را گهر

همانش قُصَی بود چارم پدر

چو از هر دو شو بیوه شد نیکزن

چنان دید در خواب آن پاکتن

325 که از آسمان ماهش اندر کنار

فتاد و به هفت پاره شد خوارخوار

بپرسید از این از معبّر جواب

بگفت:«از دو عالم شوی کامیاب

رسولی که او ختم پیغمبری

کند،کرد خواهد ترا شوهری

وزو هفت فرزند آید ترا

دَرِ کام از این برگشاید ترا»

به دل شادمان شد زن از گفتِ او

که خواهد ز دولت شدن جفتِ او

3)

-می کرد.»و ایضا:«پس بدین سبب میان قیس و کنانه فتنه برخاست و جنگ فجار را که بیست سال مدّت گرفت،پدید آورد.رسول خدا(ص)که هنوز خردسال بود،در این جنگ حاضر بود و برای عموهای خود تیر می آورد»(العبر،تاریخ ابن خلدون،ترجمۀ عبد المحمّد آیتی،ج 1،صفحات 69 و 205،چاپ مؤسّسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی،تهران،1363).

ص :22

330 ولی داشتی در دل این حال راز (1)

نگفت این حکایت به کس هیچ باز

غلامی بُدش،مَیسره نامِ او

ز بازارگانی بُدی کامِ او

به مال خدیجه به مصر و به شام

به بازارگانی برفتی مُدام

خدیجه چو حالِ پیمبر شنید

به راه امانت ورا برگزید

فرستاد و او را بَرِ خویش خواند

وز این کار با او سخنها براند

335 بدو گفت:«ار از من نداری کران

سپارم ترا خواسته بی کران

به بازارگانی شوی سویِ شام

بود مَیسره پیش تو چون غلام

به انبازیِ من بدان جایگاه

شوی رنجه پویی از ایدر به راه»

پیمبر پذیرفت از او این سخن

نیاورد در گفتِ بانو شکن (2)

ز مکّه پیمبر روان شد به راه

همیدون بسی مرد پُردستگاه

340 هرآنگه که گشتی بلند آفتاب

شدی سایه بان بر سرِ او سحاب

ز گرما نبودی تنش را زیان

شگفتی فرومانده زو تازیان

چو رفت آن قوافل به سرحدِّ شام

به دیری درون بود روزی مُقام

که بود اندرو راهبی سالخورد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

بَحیرا همی خواندندش به نام

ز هر دانشی داشت بهره تمام

345 درختی به نزدیک آن دیر بود

پیمبر بدان سایه یک دم غنود

چو خورشید بر چرخ گردان بگشت

بدو خواست آمد همی خور به دشت

بگردید از آن سو که خور بُد درخت

برافگند سایه برآن نیکبخت

چو راهب ز دیر آن شگفتی بدید

بیامد ز احوالِ او بررسید

بدو کاروان گفت:«مزدور ماست»

از آن گفته آن مرد را طیره خاست

350 چنین گفت با مردم کاروان

که:«بادا فدای قدومش روان

مخوانید مزدور او را دگر

که هست این سرافراز فخر بشر

رسولِ خداوندگار است این

براو هر زمان صد هزار آفرین»

ز تابیدن مهر و کارِ درخت

بدیشان سخن گفت از فرِّ بخت

شگفتی بماندند از او همگنان

فزودند در حرمتش کاروان (3)

ص :23

1- 1) (ب 330).در اصل:حال زار.
2- 2) (ب 338).در اصل:بانو سکن.
3- 3) (ب 354).در اصل:حرمتش کاربان.شاید هم«کاربان»را به جای«کاروان»منظور داشته است.
355 بَحیرا به بو بکر گفت این چنین:

«گوا شو،پذیرفتم آن پاک دین»

درم دادیش چارباره هزار

بدو گفت:«وقتی کش آید به کار

بدو دِه چو دعوت کند بهرِ دین

که زنهار در گردنت کردم این»

از آن جایگه کاروان شد به شهر

نبود از خریدارشان ایچ بهر

همی در کسادیش بفروختند

ز فرط زیان (1) تازیان سوختند

360 متاعی که می خواستندی درو

روا بوذ و بوذی زیانشان دورو (2)

پیمبر نکردی خرید و فروخت

به سودا درون جامۀ صبر دوخت

چو کردند آن کاروان کار راست

قضای خدائی دگرگونه خاست (3)

رسیدند از مصر یک کاروان

که چونان ببودند گشته روان

گران گشت ارزان و ارزان گران

نبی را در آن سود شد بی کران

365 گران،بار،بفروخت و ارزان خرید

دگر روز با کاروان ره گزید

یکی در سه او را شده سود بیش

ولیکن زیانکار قومِ قریش

برفتند شادان و غمگین به راه

به مکّه رسیدند از آن جایگاه

خدیجه بدان لحظه بر منظره (4)

که بُد ساخته بر سر کنگره

به بطحا همی کردی از وی نگاه

چو آن کاروان اندر آمد ز راه

370 خدیجه نگه کرد در مصطفی

بدید ابر بالای فرقش بپا

ورا سایه بان گشته از آفتاب

شگفت آمدش سخت کار سحاب

دلش میل او کرد و شد جفتجو

به جانش درافتاد این آرزُو

ولیکن از این هیچ با کس نگفت

چو با جان او بُد خرد گشته جفت

چو معلوم کرد آنکه چند است سود

بر آن مِهر مِهری دگر برفزود

375 از این کار با مَیسره گفت وی

که:«برماست این مَردْ فرخنده پی

ندارم در این کار از او دست باز

که از فرّ او بینم این کام و ناز»

بدو مَیسره گفت:«از این بر منش

شگفتی بسی دیدم اندر روش»

ز ابر و درختی که شد سایه بان

ز راهب کزاو داد نیکی نشان

ص :24

1- 1) (ب 359).در اصل:ز فرط زنان.
2- 2) (ب 360).رائج،پررونق،رواج.(لغت نامه)
3- 3) (ب 362).در اصل:خواست.در اینجا«خاستن»در معنای پیش آمدن و ظهور و بروز امری است.
4- 4) (ب 368).منظره:روزن دیدبانی.
به نزدیک بانو همه بازگفت

بیفزود میل زن اندر نهفت

380 جواب مُعبّر به یاد آمدش

شدن جفت او سخت داد آمدش

دلش کرد یکبارگی میل آن

که با او شود جفت اندر جهان

پیمبر چو نزدیکِ بانو رسید

سرافگنده (1) بانو سخن گسترید:

«تو دانی ز بهرم به خواهندگی

کند هر سرافراز پویندگی

ولیکن مرا نیست میلی به شو

نجویم به کار هوا آرزو

385 که زشت است بر بانو سالخورد

چو گردد ز شهوت طلبکار مرد

ولیکن چو دارم بسی خواسته

ز هرگونه ای نعمت آراسته

به خیره تلف می شود مالِ من

وز آن سُست خواهد شدن حالِ من

ندارم به گیتی ز یک تن گزیر

که باشد مرا اندر این دستگیر

که زن کدخدائی نداند همی

سخن گرچه از عقل راند همی

390 بِهْ از تو ندانم کسی را امین

توئی اندر این کار پیشم گزین

به عمّت بگو تا مرا از پدر

بخواهد ز بهرت،دهد او مگر

که از گفتۀ او خُوَیْلِد گذر (2)

همانا نجوید در این بوم وبر»

سزا با سزاوار گردید جفت

نشاید چنین آرزو را نهفت

پیمبر درآمد به نزدیک عم

ازین در سخن گفت با او بهم

395 چنین گفت عمّش:«ز درویشیت

عجب گر بسازند با (3) خویشیت

ولی من کنم خواهش از بهر تو

مگر خود نگویند (4) این گفت وگو»

ابو طالب آمد به خواهشگری

خویلد بپیچید از این داوری

چنین گفت:«دخت مرا از قریش

ز هرکس فزونست ترتیب عیش

بسی خویش و بیگانه برخاستند

زبان را به خواهش بیاراستند

400 ندادم به کس زآنکه هم کُفْو (5) خود

ندیدم کسی را ز نیک و ز بد

ص :25

1- 1) (ب 382).سرافگنده:محجوبانه،شرمگنانه،از روی حجب و حیا.
2- 2) (ب 392).در اصل:کردند.
3- 3) (ب 395).در اصل:نسارند با.
4- 4) (ب 396).در اصل:نکویند.صورت مختار متن را بدین توجیه آوردم که«شاید خانوادۀ خدیجه از باب بی چیزی تو سخنی در میان نیاورند و بدین وصلت رضایت دهند».
5- 5) (ب 400).هم کفو:هم شأن،هم قدر،همانند.
نخواهم کنون با یتیمی سپرد

نخواهد چنین آرزو مردِ گُرد»

امیر عرب خسته خاطر از این

سوی خانۀ خود شد اندوهگین

خدیجه چو آگاه شد زین سَخُن

که در پاسخِ خواهش افگند بُن

ز دانندگی شد در آن چاره گر

که اقرار گیرد به مکر از پدر

405 یکی جشن کرد و مهان را بخواند

پدر را در آن جشن فرّخ نشاند

به مکّه هرآن کس که بُد نامور

بدان جشن خواندندشان سربه سر

ابو طالب و هاشمیّان همان

بدان جشن رفتند پیشِ سران

خدیجه به نزدیک خوالیگران

فرستاد اندر نهان چاکران

که:«باید خویلد بود مست سخت

کز این کار آرد به من روی بخت

410 مگر کو به مستی دهد این رضا

که گردد«امین»شوهر اکنون مرا

به بو طالب ار باده کمتر دهید

سپاسی از این کار بر من نهید» (1)

چو باده به مغز سران جُست جا (2)

خدیجه چنین گفت با مصطفی:

«به عمّت بگو تا به خواهشگری

بخواهد از این مهتران یاوری»

به جائی کز این (3) بزم بودی پسیچ

نرفتی پیمبر بدان جای هیچ

415 از این بار از بهر این خیرکار

بگفتِ خدیجه بشد بادوار

به عم بازگفت این سخن در نهان

برون آمد از پیشِ او در زمان

چو دوری دو دیگر بگشت آن زمان

سخن گفت سردارِ مکّه درآن

همیدون نمودند خواهش همه

ز بهرِ دل پیشوایِ رمه

خویلد رضا داد و مردم گواه

سراسر شدند اندر آن جایگاه

420 عبیری که آئین بُدی آن زمان

خویلد بمالید در مردمان

از آن پس یکایک برفتند شاد

به خانه،بخفتند تا بامداد

خویلد سوی خان دختر شتافت

به مستی در آن خانه آرام یافت

به شبگیر چون گشت آگاه از این

که دامادِ او گشت فرُّخ امین

ز دختر بپرسید ک«ین کار چیست

کنون اندر این درد تیمار چیست؟»

425 خدیجه بدو گفت:«بر انجمن

چو گفتی در این کار با او سخن

ص :26

1- 1) (ب 411).در اصل:دهند...نهند.
2- 2) (ب 412).در اصل:جست جاء.
3- 3) (ب 414).در اصل:کرین.
نشاید ز گفتار خود گشت باز

که این کار گردد به ما بر دراز»

خویلد بدو گفت:«در کعبه من

در آن عهدِ دوشینه آرم شکن

ز بو طالب و از امین جنگجو

شوم،تا بگردند از این آرزو»

خدیجه بدو گفت ک«ای بابِ من

به رسوائیِ من کشد این سخن

430 کز این کوشش و جنگ و کین بی گمان

فتم در زبانِ همه مردمان

دگرگونه گویند هریک سَخُن

مرا در جهان داستانی مکُن (1)

چو زن را ز شوهر نباشد گزیر

مشو تنگدل زین سخن خیره خیر

«امین»گرچه درویش و بی مایه است

به رتبت در افزونترین پایه است

بزرگ است و از تخمۀ سروران

به خوی و به سیرت بِهْ از دیگران

435 نشاید براو هیچ تهمت نهاد

که پاک است و هم پاک بودش نژاد

چو کُفْو است با من،بهانه مجوی

که چون او مرا خود نبوده ست شوی

اگر بر دلت بود وصلت گران

نبایست گفتن به پیش سران

چو گفتی،به گفتار خرسند باش

به خیره نمک بر جراحت مپاش

مرا نیست در خورد مال کسی

چو دارم ز هرگونه نعمت بسی»

440 خُوَیْلِد ز دختر چو زین درشنید

نگفت ایچ دیگر،دم اندر کشید

ص :27

1- 1) (ب 431).تعبیر«داستانی کردن کسی را»در این بیت به معنای«بر سر زبانها افگندن»و اصطلاحا«اسمی کردن»و «انگشت نما و رسوا کردن»او است.نظیر این تعبیر را فردوسی در شاهنامه(از جمله در داستان سیاووش)به صورتهای«چلیپا کردن»و«درفشی کردن»بیان داشته است: کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رایِ او گَش بود همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند رسوا کند (بیت 3 و 4 داستان سیاووش،چاپ مینوی) و یا: به فرزند با کودکی در نهان درفشی مکن خویشتن در جهان که تا زنده ای بر تو نفرین بود پس از زندگی دوزخ آئین بود (بیت 2410 داستان سیاووش،چاپ مینوی) و امّا،در لغت نامۀ دهخدا ذیل«داستانی»تنها به ذکر شواهدی که بر معانی«مثال زدنی»،«سمر کردن»،«شهره ساختن»و«درخور مثل سائر گشتن»اکتفا شده است،که وجه معنائی مثبت دارد و از این وجه معنایی منفی که در ظفرنامه آمده است،ذکری به میان نرفته است.ظاهرا شواهدی از این دست در دسترس مؤلّفان محترم نبوده است.
به دل گفت:«نزدیکِ زن کارِ شو

گرامی تر از هرچه آید براو»

خدیجه چو امنی بدید از مصاف

بزودی برآراست کارِ زفاف

بپیوست با شوهر بی همال

دو دَه بود در دو دَه و پنج سال

خدیجه چهل ساله بود آن زمان

که کدبانو آمد در آن دودمان

445 نبیِّ گُزین بیست و پنج ساله بود

به بِکْری به وصلت ارادت نمود

نبی هیچ زن با وجودش نخواست

خدیجه همی کار او داشت راست

ز سیّد بیاورد (1) فرزند هفت

که مَه رفتی از شرمشان در نهفت

از آن هفت بودش سه فرّخ پسر

که کردند هر سه به طفلی گذر

چو قاسم،چو طاهر،چو طیّب سه پور

که بودند گفتی یکایک ز نور

450 دگر چار تن دختران را شمر

یکی بود زینب،رقیّه دگر

سؤم امّ کلثوم فرخنده خوی (2)

چهارم که بُد فاطمه نامِ اوی

ز پوران دو پیش از رسالت شدند

چو وحی آمدش هر دو رفته بدند

سؤم پور او در رسالت بزاد

ولی هم به طفلی شدش جان به باد

به وحی از بناتش چهارم بزاد

وزو ماند باقی به گیتی نژاد

455 رسیدند هر چار دختر به شو

ولی آمد از چارمین نسلِ او

نبیّ و خدیجه چو همبازِ هم (3)

شدند،او برافشاند بی مر درم

به بخشش دل مردمان شاد کرد

به نیکی از او هرکسی یاد کرد

عرب گشت خواهان از او یکسری

ببردند پیشش همی داوری

بجز رایِ او در دیار عرب

به کاری کسی را نجنبید لب