گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
ولادت مرتضی علی کرّم اللّه وجهه

460 نبی را چو سال سی ام دررسید

ظهور ولایت شد آنگه پدید

به چرخ کرم ماهِ مردانگی

فروزان شد از برج فرزانگی

ص :28

1- 1) (ب 447).در اصل:رسید و بیاورد.
2- 2) (ب 451).در اصل:فرخنده جوی...نام او.
3- 3) (ب 456).در اصل:جو هم بار هم.
به باغِ سعادت درختِ مهی

ببالید از آب و خاک بهی

ز دریایِ دانش درِ داد و دین

برآمد به فرمان جان آفرین (1)

ز نسل ابو طالب و فاطمه

دو عمزاده،هر دو گزینِ همه

465 به کعبه یکی پاک فرزند راد

پدر نامِ او را علی برنهاد

جزاو،هیچ کس را نبود این مَقام

که زاید در آن پاک و فرّخ مُقام

چنان بُد چو شد فاطمه اندر او

ز بهر زیارت درآورده رُو

نفاسش پدید آمد آن جایگاه

نشایستی آمد به بیرون به راه

در او ماند تا شد (2) علی زو جدا

به فرمان یزدان و حکمِ خدا

عمارت خانۀ کعبه،شرّفها اللّه

470 چو سال نبی رفت در سی و پنج

کفش شد کلید دَرِ مُلک گنج

در آن وقت بُد کعبه گشته خراب

به هنگام باران دراو رفتی آب

کز آنگه که آن خانه بُد ساخته

براهیم از آن کار پرداخته

نبودند کس کرده اصلاحِ آن

خرابی دراو آمده آنچنان

که نه سقف بود و نه پایۀ بنا

طلل بود و نامی ز کعبه به جا

475 نرین پیر ماری دراو کرد جا (3)

تو گفتی که بودی یکی اژدها

در این سال یک روز آن گرزه مار

برآمد به دیوارِ او خوارخوار

درآمد یکی مرغِ فرمانروا

ربود و ببردش سبک در هوا

چو از خانۀ کعبه آن بَد بلا

برافتاد از این سان به امر خدا

به مکّه مهان را چنان بود رای

که از نو برآرند آن را بنای

480 چنان کاندر او آب ناید (4) دگر

خرابی نباشد بدان خانه در

ز قوم قریشی در آن روزگار

بُدند چار فرقه شده نامدار

نخستین بنی هاشم نامور

ز تخم امیّه گروه دگر

ص :29

1- 1) (ب 463).در اصل:فرمان جنان آفرین.
2- 2) (ب 469).در اصل:ماند باشد.
3- 3) (ب 475).در اصل:برین پیر ماری درو کرد جای.ظاهرا«کرده جا»ضبطی مطلوب تر است.
4- 4) (ب 480).در اصل:آب یابد.
سدیگر بنی زهره بُد نامشان

چهارم ز مخزوم (1) بودی نشان

نیارست کس دست بردن بدو

از آن بیم کآید گزندش به رُو

485 برآن برنهادند انجامِ کار

بسازند آن خانه را هر چهار

همه مکّیان را گرفتند یار

به هریک طرف شد گروهی به کار

که بشکافد و هم بدان سان[که]بود (2)

برآرند هریک بیکبار زود

نکردی خرابیش کس اختیار

پر از بیم بودندی از کردگار

همی هریکی گفت با آن دگر

نهد در خرابی قدم پیشتر

490 براین سان بماندند تا چار روز

پر از بیم جان،دل پر از درد و سوز

به پنجم ز مخزوم (3) مردی همام

که بودی ولیدِ مغیره به نام

بیامد چنین گفت ک«ای مردمان

چو داند خداوند هفت آسمان

که ما را براین کار اندیشه چیست

توقّف براین گونه از بیم کیست؟»

چنین یافت پاسخ:«ز تو پیرتر

کسی نیست از ما در این بوم وبر

495 تو باید که سازی در این ابتدا

شوی در (4) خرابی کنون مقتدا»

ولید آمد و کرد رکنی خراب

نکردند کس در خرابی شتاب

بدان تا ببینند کز کردگار

چه بیند ولید اندر آن ژرف کار

چو بر وی نیامد زیانی از آن

دگر روز یکبارگی تازیان

برفتند و کردند یکسر خراب

بنا پاک کردند هم در شتاب

500 سه گز چون فرورفت،بُد خاره سنگ

یکی سنگ فرخندۀ سبز رنگ

نشد هیچ چیزی بر او کارگر

فروماند دست سران سربه سر

بر آنجا نهادند خانه بنا

برآورد استادِ بنّا بنا

بنا از زمین چون برافراشت سر

پدید آوریدند بنیادِ در

برآورد دیوار و دربست طاق

دراز وی برآویخت رو در عراق

505 همان در که عبد المطلّب به زر

گرفته بُدی روی آن سربه سر

ز آهو که در چاه زمزم بیافت

رخِ در به زر درگرفت و شتافت

ص :30

1- 1) (ب 483).در اصل:محزوم.
2- 2) (ب 487).در اصل:بدان سان بود؛(مصراع دوم)در اصل:بیکبارود.
3- 3) (ب 491).در اصل:محزوم.
4- 4) (ب 495).در اصل:سوی در.
چو دیوار بر سقف رفت آن زمان

برفتند یکبارگی مردمان

که سنگی که خوانند سنگ سیاه

برند و نشانند بر جایگاه

همی هر گُرُه خواستی سنگْ او

نشاند وز آنش بود (1) آبرو

510 نگشتی بدین کار راضی دگر

سخن کرد از حدِّ نرمی گذر

به دشنام لب برگشادند و کار

چنان شد که بُد وعدۀ کارزار

ولید آمد و گفت:«پیمان چنان

کنیم این زمان با همه مردمان

که:هر کو کنون اندر آید ز در

حَکَم باشد او بر مهان سربه سر

به گفتارِ او جمله خستو شویم

ز پیکار و کوشش به یکسو شویم»

515 براین برنهادند پیمان همه

کهان و مهان و شبان و رمه

پدید آمد آنگاه از راه«امین»

ورا اندر این کرد هرکس گُزین

پیمبر چو آن حال بشنید،گفت:

«نباید از این گشت با درد جُفت

که من بر شما کار آسان کنم

مر این درد را زود درمان کنم»

ردا را (2) بیفگند و سنگ اندر او

نهاد واز آن کردشان صلحجو

520 چنین گفت:«هریک یکی گوشه زاین

بگیرید و از هم مگیرید کین»

عرب کرد با یکدگر اتّفاق

ببردند تا پیشِ رکنِ عراق

پس از بهر برجا نهادن همان

پدید آمد آن کینه اندر میان

سرانجام کردند یکباره را (3)

پیمبر نهد سنگ را بازِجا

پیمبر بر آن رکن بنهاد سنگ

به دست مبارک سوی دفع جنگ

525 پس از بهر پوشش به چوب و درخت

شدند آن مهان جمله محتاج سخت

که در مکّه آلات چوبین نبود

نه اندر حدودش کسی ره نمود

چنان بوده بود (4) اندر آن روزگار

به مُلک حبش خسروی نامدار

نجاشی ورا خواندی خاص و عام

ولی مادرش کرده اصحم به نام

ص :31

1- 1) (ب 509).در اصل:وز آبش بود.
2- 2) (ب 519).در اصل:زدا را.
3- 3) (ب 523).کلمۀ«را»در پایان مصراع نخستین صورتی است از کلمۀ«رای»[عربی:رأی]در معنی:قصد،عزم،که در این متن به صورتهای مختلف(اعمّ از ساده و ترکیبی)بارها تکرار شده است.
4- 4) (ب 527).در اصل:بود بود:بوده بد،بود بد(؟)
نجاشی چنان آرزو کرده بود

بسازد کلیسائی آن شاه زود (1)

530 به انطاکیه اندر اقلیم شام

فرستاده ترتیب و آلت تمام

به دریا درون غرقه کشتی شده

به جدّه مرآن چوبها آمده

شگفت است از کارِ پروردگار

ندارد حقیقت کسی اختیار

به فرمان اویست نیک اختری

ندارد کسی اندر آن داوری

در آن چوبها چون که دولت رسید

رئیس کلیسا به کعبه کشید

535 به جدّه شدند اهل مکّه بسی

گزیدند از آن چوبها هرکسی

به حکم نجاشی مرآن چوبها

ببرد و ندادند یک جَوْ بها

بدان چوبها گشت کعبه تمام

به نجّاریِ اوستادی ز شام

به حکم خداوند پروردگار

به گیتی در آن خانه شد نامدار

پروردن مصطفی،صلّی اللّه علیه و سلّم،مرتضی علی را

از آن پس به مکّه یکی قحط خاست

که هرکس همی گفت:«روزِ بلاست»

540 بر آن گونه شد تنگی آن جایگاه

که مردم بزاری شدندی تباه

هرآن کس که بودی ورا پرورش

به بی چیز دادی (2) ز شفقت خورش

ابو طالب آن نامدارِ گُزین

چو می دید قحطی به مکّه چنین

به درویش بسیار برداد (3) مال

نماندی که مانند شوریده حال

همی بذل می کردی اموال خویش

نهادی از آن مرهم درد ریش

545 به یاریّ بذلش در آن تنگنا

فقیران شدندی ز مُردن رها

ابو طالب نامور را درم

نماند اندر آن قحط از بیش و کم

مکرّر شد آن قحط تا چار سال

تبه گشت او را در آن کار حال

چنان شد ز جزع (4) عیالان او

مراو را همی سختی آمد به رو

نمی کرد دخلش به خرجش وفا

وز این سست شد کارِ آن پیشوا

ص :32

1- 1) (ب 529).در اصل:شاه رود.
2- 2) (ب 541).در اصل:بنی جیز دادی.
3- 3) (ب 543).در اصل:بسیار تر داد.
4- 4) (ب 548).جزع،که به ضرورت رعایت وزن شعر،جزّع(به تشدید زاء)بایستی خواند.
550 به سختی رسید آن سرافراز مرد

ولی هیچ از این حال پیدا نکرد

همی بگذرانید روزی به روز

به تنگیّ و سختی،به درد و به سوز

ز مالِ خدیجه در آن روزگار

نبی را بُدی خواسته بی شمار

به مکّه کسی را چنان دستگاه

نبود از بزرگان و شاه و سپاه

همیدون ابو الفضل عبّاس را

بسی خواسته بود مانده به جا

555 پیمبر چو بُد رحمتِ عالَمین

پُراندوه شد بهر عمِّ مهین

به عبّاس احوالِ او بازگفت

که:«در رنج و سختی ست او در نهفت

در این دور کاندر جهان نام نان

برافتاد گوئی ز مُلک جهان

شد از تنگدستی جهانی غمی

دو بهره به مکّه بمُرد آدمی

مرا و ترا بی کران خواسته

ز هرگونه ای هست آراسته

560 نباشد پسندیده گر ما چنین

مراو را بمانیم (1) اندوهگین

سزد گر عیالان او را خورش

فرستیم هرگونه ای در خورش

و گر هریکی یک پسر را ازو

ستانیم تا کم شود خرج او»

پسندید عبّاس گفتارِ او

ثنا خواند بر جان هشیارِ او

برفتند با یکدگر هر دو تن

بگفتند با او از این در سخن

565 پیمبر بدو گفت ک«ای پاک عم

ز بهر توام دل پُر از درد و غم

که کم گشت مال و عیالت فزون

وزاین روی باشی به سختی درون

مرا خواسته از عیالست بیش

ز هرگونه اسباب برجای خویش

همیدون برادرت عبّاس را

ز هرگونه ای نعمت و چارپا

نداریم از هیچ چیزی کمی

ولی دل ز کار تو باشد غمی

570 تو گر زآنکه از پاک پوران خود

دو تن را به ما هر دو بخشی سزد

که کمتر شود خرج بر تو مگر

توان کرد از این سخت قحطی گذر

اگر چند گستاخی است این سَخُن

تو زنهار بر ما دلت بَد مکُن

که از مِهرِ دل این سخن گستریم

ز بهرِ تو روز و شبان غم خوریم

ز بیگانه یا خویش اندر جهان

نباید که فرقی بود در میان

575 چو ما را نباشد غمت در نهان

چه ما و چه بیگانه ای در جهان»

ص :33

1- 1) (ب 560).بمانیم-بگذاریم.
چو بشنید ابو طالب نامور

به چشم خرد کرد چندی نظر

بدانست کز مِهرِ دل آنچنان

سخنگو بُد آن بخردِ مهربان

به پاسخ چنین گفت:«شاید رواست

کلام شما محضِ صدق و صفاست

ز مهر قرابت سخن گسترید

در این از ره راستی بگذرید (1)

580 دوئی نیست ما را کنون در میان

اگرچه جدا گشت سود و زیان

چه جانِ من اکنون،چه جانِ شما

شمائید ما را،من آنِ شما

ز پوران عقیل است مهتر کنون

بر او مهرِ من هست بهتر کنون

اگر چند آن دیگران را ز جان

بسی دوستر دارم اندر جهان

ولیکن چو هست او کنون مردکار (2)

شما دیگران را کنید اختیار

585 مر او را به من دست دارید باز

مگر چیزی آرد به پیشم فراز

ز پوران دیگر هرآنک اختیار

کنید، (3)اندر آن بر دلم نیست بار

یکی را کنون هریکی غم خورید

بخوبی سوی خانۀ خود برید» (4)

به فرمان آن مهترِ نامدار

یکی شد بَرِ هریکی اختیار

به نزدیک عبّاس جعفر برفت

سوی خانۀ او شتابید تفت

590 علی را گُزین کرد فخرِ انام

درآوردش از مِهر در اهتمام

به شفقت همی داشت او را نگاه

به پیشش بُدی بعد از آن سال و ماه

نبودی جدا یک زمان از رسول

تو گفتی ز خانِ پدر شد ملول

خدیجه چو مادر بُدی مرو را

براو بود مشفق تر از مصطفی

ز فرزند بودی فزونتر بَرِش

چو زآن شو و زن دید آن پرورش

براین گونه شد نامور لا جرم

که در علم دین شد به عالم عَلَم

595 براین،هیچ شکّ نیست،آمد یقین

از آن سان مُربّی مُربّی چنین

که بر یک به یک آفرین بی شمار

ز ما،تن به تن در نهان و آشکار

ص :34

1- 1) (ب 579).در اصل:کسترند...بکذرند.
2- 2) (ب 584).کذا فی الاصل:آیا«مردکار»را«مزدکار»هم می توان خواند(؟).
3- 3) (ب 586).در اصل:کنند.
4- 4) (ب 587).در اصل:خورند...برند.
آغاز رسالت سیّد المرسلین محمّد المصطفی،صلّی اللّه علیه و سلّم

چو سال نبی شد به سرحدّ چل

ندای نبوّت زد از مُلکِ دل

ز باغِ سعادت درخت امید

فرستادش از بارِ دولت نوید (1)

600 به چرخ خرد آفتابِ مهی

ز انوارِ او یافت نورِ بهی

ز بحر کرم پاکْ پروردگار

بر او کرد دُرِّ نبوت نثار

ز دیوان شاهنشه بی زوال

نوشتند منشور بر انتقال (2)

نهادند از ختم مُهری براو

دو عالم از آن گشت پُررنگ و بو

چنان بودی آئین اهل عرب

که هر سال چندی به ماهِ رجب

605 برفتی کسی کو بُدی سروری

به جائی که گفتند کوه حری

نشستی بر آن کوه بسته (3) دو لب

پرستش شمردی مرآن را عرب

به مکّه کسی را که بُد مایه بیش

بر آن کوه جا ساختی بهر خویش

پیمبر بدان جا شدی بیشتر

نشستی برآن کُه خدیوِ بشر

مجاور شدی اندر او چندگاه

براین گونه بودیش آئین و راه

610 چو هنگام وحی آمد از کردگار

رسالت براو خواست کرد آشکار

ز ماه ربیعِ نخستین مدام

به شش ماه تا نصفِ ماه صیام

به بیداری و خواب جبریل را

رسانندۀ وحی و تنزیل را

بدیدی سرش رفته بر آسمان

دو پا بر زمین حنه (4) درخورد آن

ز هرچیز بودی به کوه و به دشت

شنیدی براین گونه چون برگذشت:

615«سلامُ علیک ای رسول خدا

رسالت ز حقّ باد فرّخ ترا»

به نزد خدیجه از آن کوهسار

بیامد بر او کرد راز آشکار

که:«دیوانه خواهم شدن ناگهان

چو چیزی عجب بینم اندر جهان»

ص :35

1- 1) (ب 599).نوید-هدیه.
2- 2) (ب 602).در اصل:بی انتقال.
3- 3) (ب 606).در اصل:کوه بشته.
4- 4) (ب 613).کذا.حنه(؟).
خدیجه بپرسید و او بازگفت

سخن هرچه بودش ازین در نهفت

خدیجه بدو گفت:«اندُه مدار

که ضایع نگرداندت کردگار

620 که با این چنین خُلق و این خویِ پاک

نبوده ست مثل تو بر روی خاک

ندارد روا کردگارِ بلند

که آید ز دیوان به رویت گزند

چو بینی از آن گونه چیزی دگر

مرا آگهی ده از آن دربه در»

چو جبریل خود را به سیّد نمود

پیمبر به جفتِ گزین گفت زود

که:«آن شکل بنمود خود را به من

وز اویم پُر از خوف ای پاکتن»

625 خدیجه درآمد به نزدیک شوی

گرفتش به بر جفتِ فرخنده خوی

بپرسید از او:«بازبینی کنون؟»

چنین گفت:«هستم به پیش اندرون»

خدیجه برون کرد مقنع ز سر

فرشته از آن کرد حالی حذر

بپرسید از او باز فرخنده جفت:

«چه بینی از آن حالت اندر نهفت؟»

بدو گفت سیّد:«چو مویت بدید

شد از چشمِ من شکل او ناپدید»

630 خدیجه بدو گفت:«از این شاد باش

ز اندیشه های بد آزاد باش

ترا مژده بادا که هست او سروش

دل آسوده دار و به من دار گوش

نشاید ورا خواندنت نیز دیو

که او آید از پیشِ گیهان خدیو

اگر دیو بودی،ز موی زنان

نگشتی رمیده ز پیشت چنان»

براین نیز بگذشت یکچند روز

دل از داد و دولت شدش دین فروز

635 چو امر آمد از کردگارِ جهان

که پیدا شود رازهای نهان

به سالی شده مایۀ برتری

در او جمع مجموع نیک اختری

بدان تا شود راست کار جهان

ترازو (1) شده طالع از آسمان

شده طالع سال و ساعت یکی

نکرده تفاوت به هم اندکی

خداوند آن زهره در اوج بود

به تثلیث رویش به طالع نمود

640 ز نهصد فزون بیست و یک رفته سال

ز اسکندری،روز،وقت زوال

مه آب،خورشید در برجِ شیر

کواکب قوی حال بالا و زیر

ده و نه ز شاهیّ پرویز،سال

مه اردیبهشت و به مسعود فال

رمضّان گذر کرده بیست و چهار

به دوشنبه،آمد ز پروردگار

ص :36

1- 1) (ب 637).ترازو-برج میزان.
سروش گزیده بَرِ مصطفی

به کوه حری داد مژده ورا

645 بدو گفت:«بر تو هزار آفرین

ز پروردگارِ زمان و زمین

درودت فرستاد یزدانِ پاک

رسولِ خدائی در این تُوده خاک»

پیمبر بترسید (1) چون این شنید

بزودی بَرِ تیغِ آن کُه دوید

گمانش چنان بود دیوانه شد

ز عقل و خرد پاک بیگانه شد

به دل گفت:«خود را به زیر افگنم

نهال حیاتم ز بُن برکَنَم

650 که مُردن ز دیوانگی بهتر است

خوشا آن که عقلش شده رهبر است»

چو خود را درافگند از آن کوهسار

فرشته گرفتش به بر استوار

نماندش که افتد از او بر زمین

نگه داشتش جبرئیل امین

چنین گفت آنگاه با مصطفی: (2)

«مترس!ای گزیده رسولِ خدا

که یزدان فرستاد بر تو درود

رسالت (3) ز حقّ بر تو آمد فرود

655 چو کردت گزین کردگار جهان

به شکرانۀ آن کلامش بخوان»

بدو گفت سیّد:«چه خوانم کنون؟

چو خواندن ندانم به گیتی درون»

بیاموخت «اقْرَأْ» بدو جبرئیل

به پنج آیه زآن سوره گشتش دلیل

بشد جبرئیل و بیامد نَبی

همی خواندی آن سُوره را از نُبی

تنش لرزلرزان و رخ چون زریر

نه در دل قرار و نه در طبع ویر

660 به پیش خدیجه بگفت این سَخُن

که:«اندر رسالت فگندند بُن»

خدیجه بپرسید ک«ای پاک شوی

چه فرمودت اندر رسالت؟بگوی»

بدو گفت:«چیزی از آن درنگفت

چو بودم دل از بیم با خوف جفت»

از آن پس دراو کرد سرما اثر

بخُفت و درآورد جامه به سر

در آن شهر بُد نامداری گُزین

که بر دینِ عیسی بُدش آفرین

665 ورا خواندندی وَرَقَّه (4) به نام

چو نَوْفَل پدر مهتری از انام

پسر عمّ آن بانوی نامور

نیایش اسد و از قُصَیّ بُد گهر

به دانندگی بود مشهورِ شهر

ز هر دانشی بود با حظّ و بهر

ص :37

1- 1) (ب 647).در اصل:ببرسید.
2- 2) (ب 653).در اصل:یا مصطفی.
3- 3) (ب 654).در اصل:زسالت.
4- 4) (ب 665).ورقه بن نوفل.که در اینجا به ضرورت رعایت وزن شعر به تشدید قاف باید خواند.
خدیجه به پیش وَرَقَّه چو باد

ز نزدیک شویِ گُزین رونهاد

بپرسید از او قصّۀ جبرئیل

که:«این کس چه کس باشد ای بی بدیل؟»

670 بدو گفت:«پیشِ خداوندگار

فرشته نیامد چو او در شمار

رسول خدا پیشِ پیغمبران

بود جبرئیل ای سَرِ سروران

چنین خوانده ام در کتب کین زمان

بیاید رسولی ز حقّ در جهان

ز قومِ عرب از درِ مهتری

بر او بربود ختم پیغمبری

گُزین مرد را هست فرمان چنان

که خواند کسی را به حقّ در جهان

675 نخستین کسی کو پذیرد ورا

منم،گر بقا دست گیرد مرا»

خدیجه بدو گفت:«با من نگفت

که فرمان دگر چیست اندر نهُفت»

پس از پیشِ او شد سوی خانه باز

دل از کارِ شو پر ز گُرم و گداز

رسول گُزین همچنان خفته بود

ز ترسِ خدا سخت آشفته بود