گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
اسلام خدیجه،علیها السّلام

بیامد دگر ره بَرِش جبرئیل

به پیغمبری گشت او را دلیل

680 به قرآن براو بانگ برزد که:«خیز!» (1)

برآمد به پا سیّد پاک تیز

بدو گفت:«دادت خدا سروری

جهان را به تو داد پیغمبری

به حق،گفت:خلقِ خُدا را بخوان

به هر هفت اقلیم از انس و جان»

پیمبر چنین گفت با پاک جفت:

«بیامد سروش و براین گونه گفت

به یزدان که را خوانم ای نیک یار؟

مرا چون ندارند کس استوار»

685 خدیجه بدو گفت:«اوّل مرا

بخوان،زآنکه دارم مُصدِّق ترا»

بر او کرد اسلام عرضه چو دید

که شد قولِ او بر دَرِ دین کلید

خدیجه مُسُلمان شد و یافت دین

به قولِ خدا و رسولِ گزین

به سیّد چنین گفت پس جبرئیل

که:«دین را نماز است گشته دلیل

بخواه آب تا رسمِ پاکِ وضو

بیاموزی ای سیّدِ نیکخو»

690 پیمبر به فرمانِ او آب خواست

چو رسم وضو گشت یکباره راست

ص :38

1- 1) (ب 680).در اصل:خیر...بیر.
زن و شوی را شد فرشته امام

بکردند پیشین (1) بهم،و السّلام.

اسلام امیر المؤمنین علی،کرّم اللّه وجهه

در این حالت از دَر درآمد علی

سرِ اولیا،مایۀ پُردلی

که او را پیمبر بپرورده بود

به نیکو نباتش برآورده بود

نبودش حجابی از او در جهان

از او هیچ کاری نکردی نهان

695 علی بود فرزند خانه ورا

به مِهرِ پسر داشتش مصطفی

ده و یک بُد او را در این حال سال

چو دید از زن و شو بر آن گونه حال

که آن هردو بودند اندر سُجود

نبُد هیچ بت را در آنجا وجود

رسید و بپرسید ک«این کار چیست؟

سجودی براین گُونه از بهر کیست؟»

پیمبر بدو گفت:«بهرِ خدا

سُجود و نماز است از این در مرا

700 خدایی که جز او خداوند نیست

همه بر درش بنده و او یکیست

مرا داد پیغمبری در جهان

بیامد بَرَم جبرئیل این زمان

تو گر زآنکه گردی مُسُلمان کنون

نباشی چو کافر به عقبی زبون»

علی گفت:«پویم ز پیشت به در

سگالش کنم اندر این با پدر

اگر او اجازت دهد،دینِ تو

پذیرم بدین راه و آئینِ تو»

705 پیمبر بدو گفت ک«ین راز دار

مگو این سخن را برش آشکار

بجز پیشِ عمّم مگو این سَخُن

به کس زین سخن هیچ پیدا مکُن»

روان شد علی،چون به درگه رسید

به چشمِ خرد راهِ تحقیق دید

«مرا»گفت:«یزدان چو می آفرید

نکرد ایچ با کس سگالش پدید

چرا من به دینش سگالش کنم

مبادا کزین کار نالش کنم»

710 ز درگه سَرِ اولیا گشت باز

به پیش رسول آمد از راه باز

بدو گفت:«عرضه کن اسلام را

کز این برفرازم همی نام را»

بدو کرد اسلام عَرضه نبی

پذیرفت دین،شاه مردان علی

پس از بهرِ دیگر به رسمِ نُماز

بگفتند با خالقِ پاک راز

ص :39

1- 1) (ب 691).پیشین:نماز ظهر.
علی چون درآمد به دین،در زمان

سروشِ گُزین رفت بر آسمان

715 از آن پس که کردند باهم نُماز

به حضرت شد آن نیکِ فرخنده باز

به شب زیدِ بن حارثه یافت دین

که بودی غلامِ رسولِ گُزین

اسلام امیر المؤمنین ابو بکر،رضی اللّه عنه

چو شب مشک برریخت بر زعفران

پُراندیشه شد شاهِ پیغمبران

همی گفت با خود ک«زین دین سخن

به نزد که گویم از این انجمن؟

که از من ندارد کسی استوار

که هستم پیمبر ز پروردگار

720 چو یاور ندارم کسی را در این

ندارند باور ز من کارِ دین

زن و کودکی و غلامی مرا

چه یاری دهد بهرِ دین خدا؟»

چو چندی براین گونه افگند بُن

«ابو بکر را»،گفت:«گویم سَخُن»

که بودند باهم بر آن گونه دوست

که باشد دو مغز و یکی نغز پوست

به مسجد بدان حلقه رفتی مُدام

که بودی ابو بکر را آن مُقام

725 نبودی ز همدیگرانشان (1) حجاب

خرد هر دو را رهنمون صواب

به شبگیر سیّد چنان رای کرد

رود پیشِ آن بخردِ نیکمرد

به پیشش سگالش کند اندراین

که تا برکه عرضه کند کارِ دین

نبود آن گمانش که بو بکر دین

پذیرد از آن نامدارِ گُزین

همیدون همه شب در این گفت وگو

همی کرد ابو بکر این جُست وجو

730 که نزدیک شب بر درِ کعبه رفت

ز بهر پرستیدنِ بت بتفت

مهینِ بتان را کلاغی به رُو

فروریسته بُد،برنجید او

چنین گفت از آن کار با خویشتن:

«بسی دور افتادم از راه من

چو این بت ز رویش گمیز کلاغ

همی برندارد به روشن چراغ

چگونه به بد گرددم دستگیر

چه پویم در این راه بر خیره خیر؟

735 از این بت پرستی نبینیم سُود

کزاین چشمِ (2) دانش بکلّی غنود

چو بت را به خود می تراشیم ما

چگونه تواند شدن رهنما؟

ص :40

1- 1) (ب 725).در اصل:همدیکرایشان.
2- 2) (ب 735).در اصل:کرین جسم.
خدایی نیاید ز بت بی گمان

دراز است از این در سخن این زمان

ندارد روا مردمِ هوشیار

که بت در خدائی بود اختیار

خرد می نگردد در این رهنما

که باشد تراشیدۀ ما خدا

740 نیاید از آن سنگ خود هیچ کار

نشاید گرفتن چنین کار خوار

ز رویِ حقیقت به چشم خرد

به راهِ یقین گر کسی بنگرد

چه آن سنگ هبل و چه این سنگ خوار

که از بهر استنجا آید به کار

غلط می کنم راحتست اندر این

در آن نیست این نیز بی شک یقین

در این کرد باید پژوهش بسی

مگر ره نماید دراینم کسی

745 بیابم در این کارِ دین راهِ راست

که شد تیره طبعم از این کژّ وراست

به شبگیر گویم سخن با امین

که بِهْ زو ندانم کسی را در این

که هرگز نکرده ست بت را سُجود

وز او هیچ بَد نامد اندر وجود

همان راستگویست و پرهیزگار

خرد گشته در کارهایش شعار

مگر او نماید به من راهِ راست

کز این بت پرستی دل و جان بکاست»

750 ندانست کو را (1) خداوندگار

به پیغمبری کرده است اختیار

به شبگیر هریک چو آمد برون

رسیدند برهم به راه اندرون

بپرسید هریک سخن از دگر

ک«ز ایدر کجا کرد خواهی گذر؟»

بگفتی:«به پیشِ تو می آمدم

که از بهرِ کاری پراندُه بُدم

مگر هم ز تدبیرِ همدیگران

سبک گردد آن بار بر جان گران»

755 ز سیّد ابو بکر پرسید باز:

«چه کار است کآن زار گشت (2) و دراز»

سخن گفت سیّد ز پیغمبری

ز دین خدا پیش او یکسری

«که را خوانم اکنون»بدو گفت:«من

چو باور ندارد ز من انجمن»

ابو بکر گفتش که:«اوّل مرا

بخوان،زآنکه در دل پذیرم ترا

که من هم بدین کار پویان بُدم

ز تو راهِ تدبیر جویان بُدم

760 ندارم در این شکّ که پیغمبری

سخن از سرِ راستی گستری»

نبی گشت خرّم ز گفتارِ او

چو گلبرگ گشتش رخ از کارِ او

بر او کرد عرضه بر آن راه دین

مسلمان شد آن نامدارِ گزین

ص :41

1- 1) (ب 750).در اصل:بدانست کوزا.
2- 2) (ب 755).در اصل:کان رار کشت.
ز مردان نبُد در جهان هیچ کس

که چون یافت بر کارِ دین دسترس

چو کردند عرضه بر او کارِ دین

تفکّر نکردی زمانی در این

765 مگر این سرافراز و این یارِ غار

که بی فکر اسلام کرد اختیار

چو بو بکر دیندار شد،مصطفی

بر او کرد از شادمانی دُعا

به دینِ کسی دیگر اندر جهان

نبودش چنان خُرّمی در نهان

که او را ز هرگونه ای بَهرْ بود

همان رکنِ اعظم در آن شهر بود

بزرگ بنی تَیْم (1) بود آن زمان

قبأیل بسی خویش و دوستش همان

770 فراوان تَبَع داشت آن نامدار

دو بهره بر او داشت مکّه مدار

چو بو بکر شد یارِ سیّد در این

نهان داشتندی همی کارِ دین

ابو بکر با دوستان زین سَخُن

نهانی به تدبیر افگند بُن

به لطف و به شیرین حکایت بسی

سخن گفتی از دین بَرِ هرکسی

کسی را که محرم شمردی در این

بگفتی به نزدیکِ او کارِ دین

775 به یک هفته پنج تن به گفتارِ او

به پیش پیمبر نهادند رُو

اسلام امیر المؤمنین عثمان و تتمّۀ سبعه المتقدّمین

دؤم روز عثمان عفّان برفت

ز تخم امیّه،خرامید تفت

پذیرفت ایمان و اسلام یافت

به دینِ خدا و محمّد شتافت

سیم روز طلحه پذیرفت دین

که بو بکر بودیش عمِّ مهین

چهارم بیامد زبیرِ عوام

ز قومِ اسد،یافت ز اسلام کام

780 خدیجه بُدی عمّۀ آن پسر

بر او داشت شفقت خدیوِ بشر

همان سعد وقّاص پذرفت دین

که بود از بنی زهره او کهترین (2)

بُد او پورِ عمزادِ مامِ رسول

بیامد،از او کرد دینش قبول

به پنجم بشد عبدِ رحمن به پیش

ز قوم بنی زهره،پذرفت کیش

ششم روز شد پور جرّاح پیش

گزین بو عبیده پذیرفت کیش

ص :42

1- 1) (ب 769).در اصل:بنی بیم.
2- 2) (ب 781).در اصل:کمترین.
785 ابو بکر و این شش بزرگِ گزین

گرفتند سبقت (1) در این کار دین

در این دین همین هفت مردان بُدند

که در سبقتِ دین حقّ دم زدند

آگه شدن قریش از کارِ دین اسلام

چو این نامداران مسلمان شدند

ز اسلام هریک نهان دم زدند

نبُد کافران را از این دین خبر

مسلمان ز کافر بُدی برحذر

ولی کرد (2) از معجزات آشکار

همی کارِ اسلام،پروردگار

790 یکی بود از آنها که چون بیست روز

ز مبعث بشد،شد جهان دین فروز

قریشی همی دید حالی عجب

که هرگز نبُد دیده کس در عرب

رجومِ شیاطین پدیدار شد

از آن کاهنان را تبه کار شد

که رفتی همی اهرمن هر زمان

ز نزدیک،گاهی سوی آسمان

سخن کز فرشته شنیدی همی

به کاهن بگفتی که دیدی همی

795 خدا خواست کز معجز مصطفی

شود قول کاهن بکلّی هبا

شدی سوخته بعد از آن اهرمن

چو انجم نمودی بَرِ انجُمن

بدان سان که بینیم اکنُون همان

ستاره شود ریخته ز آسمان

اگرچه جز اینست قول حکیم

چنین راند فرمان خدایِ عظیم

چو کردی تبه اهرمن را شهاب

از آن کاهنان را بشد جاه و آب

800 قریشی بدانست کاندر زمین

نبی می کند دعوتِ کارِ دین

اگرچند بودی بر ایشان گران

ندیدند تدبیر و درمان درآن

اسلام اکبر ألأربعین،رضوان اللّه علیهم

چو آن هفت کس دین حقّ در نهان

پذیرفت،کردند سعی اندرآن

یگان و دوگان را ز قومِ عرب

در اسلام آورد در روز و شب

چنین تا برآمد سه سال از جهان

چهل مرد شد مؤمن اندر نهان

ص :43

1- 1) (ب 785).در اصل:شفقت.
2- 2) (ب 789).در اصل:ولی کردم.
805 همان یازده زن مُسُلمان شدند

ز کافر در این دین نهان دم زدند

براین کار کافر سخن گسترید:

امین دینی آورد تازه پدید

ابو جهل سردارِ مخزومیان (1)

که بُد بو الحکم کُنیتش آن زمان

به گفتار می گفت:«اگر زآنکه او

به مسجد درآید بدین جست وجُو

یکی کارش آرم ز خواری به رُو

که دیگر نجوید چنین آرزو»

810 اسامیّ یاران کنون گوش دار

از آن چل که کردند دین اختیار

از ایشان بگفتیم نُه را به نام

بجز هفت،علی بود و زیدِ غلام

دو دیگر از این پس کنم آشکار

بود حمزه و عُمّرِ نامدار

کنون بیست و نُه را بدین جایگاه

بگویم که پذرفت دین الّه

اگرچه به ترتیب اسلامشان

نگویم،بگویم کُنون نامشان

815 سعید ابن زید آمد اسلام یافت

ز هشتم دَرَج جانِ او کام یافت

دگر سعد بن زید ابن نُفیل (2)

به دینِ خدا و نبی کرد میل

ابوذر،که غفّاریش بُد نسب

صُهیب (3) آنکه از روم خواندش عرب

انیس آنکه بودش قَتَاده (4) پدر

چو عمّار بن یاسرِ نامور

بلال آنکه بودش پدر بو رباح

به دین نبی یافت از بَد فلاح

820 چنین گفتی او،:«هشتمین کس منم

که دین یافت از حقّ دلِ روشنم»

دگر جعفر آن مهترِ پاکزاد

که بود از ابو طالب او را نژاد

دگر خالد ابنِ سعید ابن عاص

چو زر یافت در بوتۀ دین خلاص

چو خبَّاب ابن الأرَت (5) رفت پیش

بیاراست جان را به پاکیزه کیش

دگر زید خطّاب اسلام یافت

سلمه دگر پور هشام (6) یافت

825 پس عبد اللّه ابن جحش یافت دین

که اسلامیان راست خالِ گُزین (7)

ص :44

1- 1) (ب 807).در اصل:محرومیان.
2- 2) (ب 816).ظاهرا منظور«سعد بن زید ابن عمرو ابن نفیل»است.
3- 3) (ب 817).صهیب رومی،صهیب بن سنان.
4- 4) (ب 818).در اصل:ح؟؟؟اده.
5- 5) (ب 823).در اصل:حباب ابن الارب.
6- 6) (ب 824).سلمه بن هشام بن المغیره(العبر).
7- 7) (ب 825).در اصل:خاک(؟)که ظاهرا مصحّف«خال»است به معنی«دایی».از آن باب که وی«برادر زینب،-
دگر پور عبد الاسد (1) یافت کام

که عبد اللّه او را پدر کرد نام

دگر بود عبد اللّه نامور

که مسعود بودی مراو را پدر (2)

عبیده که بودش ز حارث نژاد

چو عثمان مظعون (3) آن پاکزاد

دگر نامور عُتبۀ نامدار

که بودی ز غزوان (4) یکی یادگار

830 دگر عمرو بن عنبسه (5) همچنین

بیامد،پذیرفت پاکیزه دین

چو عَیّاش (6) بود و نُعَیْمِ نحام

که دیدند از کار اسلام کام

هشام ابن عتبه (7) دگر نامدار

معیقیب بود آن دگر کامکار

هشام ابن عاص آن گزین نامور

معمّر که عبد اللّه ش بُد پدر

چو مقدادِ اسود دگر نامور

چو مصعب که بودی عمیرش پدر

835 دگر محجن ادرع (8) پُرهُنَر

نضله که بودی عبیدش پدر

براین گونه رفتی کهان و مهان

مُسُلمان شدندی همی در نهان

7)

-حرم رسول اللّه،و پسر امیمه عمّۀ آن حضرت»بوده است.و شاید از همین جهت او را دایی مسلمانان خطاب کرده باشند.(نک.تاریخ گزیده،ص 212).در مآخذی نظیر طبری،سیرت،العبر،مروج الذّهب اشاره ای بدین خطاب نیافتم.

ص :45

1- 1) (ب 826).چنین است در اصل.در العبر(ج 1،ص 402):ابو سلمه بن عبد الاسد.
2- 2) (ب 827).در اصل:مراو را خبر(؟).
3- 3) (ب 828).در اصل:مطعون(به طاء حطی).
4- 4) (ب 829).در اصل:عزوان.
5- 5) (ب 830).تاریخ گزیده:عمرو بن عبسه.
6- 6) (ب 831).در اصل:غیّاش.ظاهرا:منظور عیّاش بن ابی ربیعه(سیرت و العبر)تاریخ گزیده:عیاش بن ابی ربیعه بن مغیره...:عیّاش بن ربیعه(طبری)است؛نعیم بن عبد اللّه النّحّام.
7- 7) (ب 832).هشام بن عتبه(؟)در منابعی نظیر طبری،سیره،العبر،مروج الذّهب ذکری از وی دیده نشد؛تاریخ گزیده:هشام بن عتبه بن ابی وقّاص؛برادرزادۀ سعد وقّاص[در پانویس:نسخۀ ف،ندارد].شاید:مهشم بن عتبه بن ربیعه منظور باشد.(نک.سیرت ص 231)؛در اصل:معیقیب؛در تاریخ گزیده:«معیقیب بن ابی فاطمه الدوسی از مهاجران حبشه...»؛العبر:معیقب بن ابی فاطمه؛سیرۀ ابن هشام(متن ووستنفلد)معیقیب.
8- 8) (ب 835).محجن ادرع(؟)در طبری،سیرت،العبر،مروج الذّهب و حتّی تاریخ گزیده ذکری از این شخص بدین صورت نیافتم؛در اصل:نفیله.تاریخ گزیده:نضله بن عبید(گزیده:ص 213)؛این نام را نیز در مأخذ دیگری نیافتم.
اسلام حمزه بن عبد المطّلب،رضی اللّه عنه

نبی رفت روزی به کوهِ صفا

بر او کرد طاعت بسی مصطفی

ابو جهل بر وی گذر کرد،دید

که سیّد ز طاعت سخن گسترید

بزد بر سرش سنگ و فرقش شکست

بسی کرد شادی برآن،بت پرست

840 درآمد ز سر خون به فرّخ رخش

از آن گشت پُرخون رخِ فرّخش

روان گشت از آن کوه سر مصطفی

که در خانه شوید سر و روی را

زنی پیر دیدش چنان مستمند

براو گشت گریان به بانگِ بلند

برآن زن گذر کرد حمزه به راه

چو برگشته بودی ز نخچیرگاه

بپرسید از او:«برکه گریان شدی؟

ز دردِ که زین گونه بریان شدی؟»

845 بدو گفت:«گریم برآن نامدار

که پیغمبر است او ز پروردگار

به گوهر ترا شد برادر پسر

ترا خود نبینم به کارش نظر

که بشکست اکنون سرش بو الحکم

محمّد روان گشت با درد و غم»

از این کار حمزه پر از تاب شد

ز غیرت دو چشمش پر از آب شد

به نزدیک بو جهل از آن ره چو باد

درآمد،بر او کرد دشنام یاد

850 کمانی بزد بر سرش،بعد از آن

شکسته شدش سر ز زخمِ کمان

غلو کرد مخزومی (1) از کارِ او

شدن خواستندی به پیکارِ او

ابو جهلشان زان سخن داشت باز

که با او نباید شدن رزمساز

مبادا که گردد مُسُلمان از این

بنیرو شود زین حکایت امین

از آن جایگه حمزۀ نامدار

سبک کرد پیش پیمبر گذر

855 ورا دید گریان به خانه درون

که شُستی همی از سروروی خون

بدو گفت ک«ای پُور اندُه مدار

که کردم دلت خوش برآن نابکار

شکستم سرِ او که فرقت شکست

بسی برشمردم برآن بت پرست

پیمبر بدو گفت:«خوشدل از این

نمی گردم ای پاک عمّ گزین

مرا خوشّی آنست کین دین من

پذیری ز من اندر این انجمن»

ص :46

1- 1) (ب 851).در اصل:مخرومی.
860 بدو گفت حمزه:«شهادت مرا

درآموز اکنون به امر خدا»

بر او کرد دین عرضه سیّد،چو دید

که آمد دَرِ کامِ او را کلید

مُسُلمان شد آن مهترِ نامور

به نزدیک کفّار شد زاین خبر

پراندوه گشتند از این کافران

که شد حمزه یارِ محمّد درآن

سی و نه کس آمد بدین سان فراز

نکردند هم آشکارا نماز

اسلام امیر المؤمنین عمر الفاروق،رضی اللّه عنه

اسلام امیر المؤمنین عمر الفاروق،رضی اللّه عنه (1)

865 دو مرد اندر آن وقت بود از قریش

که از دیگران پایه شان بود پیش

به زور و به مال و به خویش و تبار

برآن هر دوان شهر را بُد مدار

عمر بود خطّابِ عدّی نژاد

که سعیش دَرِ مُلکِ دین برگشاد

ابو جهلِ مخزُومی (2) خویشکام

که از بت پرستی شد او زشت نام

پیمبر همی خواست زآن هر دو تن

یکی دین پذیرد درآن انجمن

870 دعا کرد در پیش پروردگار

از او کرد این آرزُو خواستار

که:«بر دست یک تن از این هر دوان

سزد گر کنی کار این دین روان»

دعا با اجابت چو شد هم قرین

به سعی عمر راست شد کارِ دین

عمر رفت یک روز با کافران

ز نزدیک مکّه به دیگر کران

به قربان بکشتند گوساله ای

به نزدیکی بت به دَر غاله ای

875 ز گوساله آوازی آمد چنین:

«مکن ای عمر گُمرهی بیش از این

برو دین اسلام کن اختیار

کزین بت نیاید ترا هیچ کار»

از این کار از خواب غفلت عُمر

به توفیق یزدان برآورد سر

از آن گفته او را به دل درفتاد

که باید دَرِ دین به دل برگشاد

براین کار توفیق دادش خدا

دلیلی براین کرد پیدا ورا

880 مهین خواهری داشت عمّر که او

بُدی جفتِ طلحه،یلِ نامجو

ص :47

1- 1) .عنوان.حکایت اسلام عمر در سیرت رسول اللّه(تصحیح دکتر اصغر مهدوی)به نحو بسیار جذّابتر و مفصّلتر بیان شده است.
2- 2) (ب 868).در اصل:مخرومی.
حَفَصّه (1) بُدی نام آن نیک زن

پذیرفته اسلام آن پاکتن

عمر رفت یک روز در خانِ او

همه مِهر حق یافت در جانِ او

که قرآن به آواز می خواندی

ز گفتار یزدان سخن راندی

عمر گفت:«این چیست ای خواهرم؟»

بگفتا:«ز قرآن سخن گسترم

885 که جبریل آورد از آسمان

به پیش محمّد،رسولِ زمان»

«ترا نیز»گفتا که:«بفریفت اوُ

ز پیشِ بتانت بپیچید رُو

چرا این چنین تیره رای آمدت

که دیوانه ای رهنمای آمدت؟

مکن دین کُهنه بخیره تباه

که سودی نیابی از آن تازه راه» (2)

بدو خواهرش گفت:«از این درمگو

بپیچان از آن راهِ بیراه رُو

890 مُسُلمانی از دینها برگزین

که نبود به گیتی چنین پاک دین

مخوان نیز دیوانه او را دگر

که هست او فرستادۀ دادگر»

عمر گفت:«برخوان برم زآن سخن

که گوید:بیامد ز یزدان به من»

برآورد آواز حفصه چو دید

که خواهد کلام خدا را شنید

ز قرآن چو طه براو بربخواند

از آن سوره عمّر شگفتی بماند

895 شکوه مُسُلمانیش در درون

فتاد و سعادت شدش رهنمون

بدو گفت:«برخیز و با من بیا

دلالت کنم (3) پیشِ آن رهنما»

بدو گفت حفصه:«چه خواهی در این؟»

چنین گفت:«تا زو پذیریم دین

که دانم نیابد (4) کسی زین بتان

به دنیی و عقبی به غیر از زیان»

از این کار حفصه چنان شاد شد

که همچون یکی سروِ آزاد شد

900 بشد با برادر به خانِ رسُول

شده آفرین خوان به جانِ رسول

نبی بود و بهری ز اصحابِ او

ز دینِ خدا بودشان گفت وگو

عمر رفت در خانۀ مصطفی

پراندیشه شد زو رسُولِ خدا

بپرسید از او:«از چه پویی چنین؟»

بدو گفت:«تا درپذیریم دین

ص :48

1- 1) (ب 881).به ضرورت وزن شعر،ظاهرا:حفصّه(به فتح فاء و تشدید صاد)باید خواند.
2- 2) (ب 888).در اصل:باره راه.
3- 3) (ب 896).دلالت کنم-مرا دلالت(راهنمایی)کن.
4- 4) (ب 898).در اصل:نیاید.
نبی پاسخش داد:«یزدان سپاس

تو گشتی،نه خال تو، (1)یزدان شناس»

905 بدین گفته بو جهل را خواستی

که با او همی کینه آراستی

از آن پس بر او عرضه فرمود دین

پذیرفت دین آن بزرگِ گُزین

به عادت پیمبر ز بهرِ نماز

برآمد به پا،داد (2) تکبیر ساز

عمر گفت:«این چیست؟»گفتا:«نماز

سجود از پیِ خالقِ بی نیاز

پرستیدنِ کردگار است این

عبادت نباشد براین برگزین»

910 عمر گفت:«چون کافر بی ثبات

به مسجد پرستند هبل و منات

که آن جایگه خانۀ ایزد است

تو در خانه حقّ را پرستی،بد است

بیا تا سراسر به مسجد رویم

ز بهر پرستش به کعبه شویم

به کعبه گزاریم یکسر نماز

نمائیم در پیشِ یزدان نیاز

که تا جان بود با عمر،هیچ کس

نیارد زدن سرد با ما نَفَس»

915 برون شد ز خانه پیمبر چو دید

که عمّر ز مردی سخن گسترید

برفتند اسلامیان سربه سر

به کارِ پرستیدنِ دادگر

به مسجد شدند و به کعبه طواف

بکردند بی جنگ و کین و مصاف

از آن پس ز صحنش شدند در درون

به کارِ عبادت شده رهنمون

به جمعه جماعت در آن جایِ پاک

دو رکعت بکردند بی ترس و باک

920 شد اسلام و دین نبی آشکار

وزآن کارِ کفّارِ دون گشت خوار (3)

یگان و دوگان مهتر و کهتران

مسلمان شدندی همی کافران

دعوت عام در کار دین اسلام

چو سالِ سیئم شد تمام اینچنین

که دعوت نبود آشکارا به دین

ص :49

1- 1) (ب 904).در اصل:به حال تو.در سیرت رسول اللّه آمده است:«ابو جهل...گفت:أهلا و سهلا،ای خواهرزادۀ من، به چه کار آمده ای بامداد پگاه؟...»(سیرت،ص 339).
2- 2) (ب 907).در اصل:برآمد نیا داد.
3- 3) (ب 920).این مضمون در شاهنامۀ فردوسی بدین گونه آمده است: عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار (شاهنامۀ فردوسی،چاپ مسکو،ج 1،مقدّمه،بیت 93)
فرستاد فرمان خداوندگار

که دعوت کند بر قریش آشکار

پیمبر به مسجد به بانگِ بلند

چنین گفت ک«ای مردم هوشمند!

925 بدانید (1) یزدان مرا زی شما

فرستاد و هستم به دین رهنما

ز من درپذیرید این پاکْ دین

که دینی نیامد دگر بِهْ ازاین

بیارید ایمان به یزدانِ پاک

که او آفریده ست افلاک و خاک

به من بگروید و به پیغمبری

بیارید ایمان به من یکسری

ز بت دست یکسر بدارید پاک

کزآن کار خواهید گشتن هلاک

930 ز دوزخ بترسید و خشمِ خدا

مجوئید بر خیره بهرِ هوا

ز جنّاتِ عدْن و ز حُور و قصُور

مباشید از بهرِ دنیی نفُور

ز فانی به باقی گرایید پاک

که باشد رهائی در آن از هلاک»

از این در سخن گفت چندی رسول

نکردند گفتارِ او کس قبُول

دگر روز برشد به کوهِ صفا

همی کرد دعوت بر او مصطفی

935 بر او گِرد گشتند مردم بسی

بیامد ز هر گوشه ای هرکسی

بدیشان چنین گفت سیّد:«به من

چه دارد گمان این بزرگ انجمن»

بگفتند ک«ز دانش و راستی

گمانست،نی از دَرِ کاستی

بُدی تا بُدی (2) در جهان راستگو

نبودت بجز راستی جست وجو

ز کردارِ بد بود نفست بری

به نیکوخصالی سخن گستری»

940 چنین گفت سیّد:«چو هستم چنین

پذیرید از گفتِ من پاک دین

بدانید (3) آن کس که او راست بود

نخواهد از آن راستیها غنود

هم از راستی می سراید (4) سَخُن

نخواهد فگندن کژی هیچ بُن»

از او بو لهب چون از این درشنید

رخ از گفتنِ او به هم درکشید

تفو کرد بر وی که،«لعنت بر آن

که باشد چنین کارِ او در جهان»

945 ز پیش پیمبر برفت آن زمان

برفتند با او همه مردمان

ص :50

1- 1) (ب 925).در اصل:بدانند.
2- 2) (ب 938).در اصل:بدی با بدی.
3- 3) (ب 941).در اصل:بدانند؛در اصل:بخواهد.
4- 4) (ب 942).در اصل:می سرآید.
نبی شد پراندوه از کار عم (1)

فزودش بر اندُوه از آن کار غم

بیاورد «تَبَّتْ» (2)سروشِ گزین

سویِ بُو لهب،زشت مرد لعین

چو آیت براین گونه آمد فرود

از این اندهِ کافران برفزود

زنِ بو لهب نام امّ جمیل (3)

که بُد خواهر صخر حرْب نبیل

950 از این آیتش در عرب ننگ بود

ز کار پیمبر دلش تنگ بود

که «حَمّٰالَهَ» خواندش نبی در لقب

به راهش (4) چو می ریخت تیغ حطب

به دل گفت:از وی به سنگی دمار

از این کین برآرم کنون زار و خوار

چو در مسجد آمد رسولِ گزین

زنِ بو لهب خواست زو جُست کین

گران سنگی از رویِ ره برگرفت

به قصد پیمبر ره اندر گرفت

955 زدن خواست بر مصطفی سنگ را

نهان کرد او را ز چشمش خدا (5)

زنِ بو لهب چون نبی را ندید

ز مسجد بناچار دوری گزید

مذمّم ورا خواندی بعد از آن

چو از «تَبَّتْ» او را «یَدٰا» شد عیان

از آن پس پیمبر به هر جایگاه

همی کرد دعوت به دینِ اله

تنی چند آوردی ایمان بدو

دگر زو بپیچیدی از کفر رُو

960 هر آن کو پذیرفتی این پاک دین

به مسجد بُدندی برش همنشین

شدش حلقه افزون تر از دیگران

از آن تنگ می شد دل کافران

بر اسلامیان کرد کافر فسوس

نبی را گهی خواندند چاپلوس

گهی خواند جادو،گهی خواند دیو

ز کارش ز کافر برآمد غریو

پیمبر برآن صبر کردی همی

غمِ کار اسلام خوردی همی

965 ز گفتار بیهودۀ کافران

نکردی دل از دینِ یزدان کران

ص :51

1- 1) (ب 946).در اصل:بر اندوه از کار غم.
2- 2) (ب 947).اشاره است به سوره المسد در قرآن کریم: «تَبَّتْ یَدٰا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ... »[قرآن کریم،سوره المسد(111)].
3- 3) (ب 949).در اصل:امّ حمیل.در سیرۀ ابن هشام چنین آمده است:«...فکان من سمّی لنا ممّن نزل فیه القرآن عمّه ابو لهب بن عبد المطلب و امرأته امّ جمیل إبنه حرب بن امیه حمّاله الحطب و انّما سمّاها اللّه حمّاله الحطب انّها کانت فیما بلغنی تحمل الشوک فتطرحه علی طریق رسول اللّه صلعم حیث یمرّ...»(سیرۀ ابن هشام،چاپ ووستنفلد،گوتینگن،1858 م.ج.1 I ص 233)؛در اصل:خواهر صحر حرب.
4- 4) (ب 951).در اصل:برآهش...؟؟ع.
5- 5) (ب 955).در اصل:ز حسمش جدا.
بُدندی همه (1) امّتش همچنین

شکیبا به جور گروهِ لعین

از آن پس پیام آمد از کردگار

که:«دعوت دگرباره کن آشکار»

علی را نبی گفت:«آشی بساز

که خویشانم آیند پیشم فراز

رسانم بدیشان پیام خدا

که فرمان چنین است از ایزد مرا»

970 علی گوسفندی ببریان نهاد

یکی کاسه شیر و پس آواز داد

بنی هاشم و قوم عبد المناف

برفتند پیشش پُرافسوس و لاف

خورش چند خوردند،برجای بود

از آن کار هرکس شگفتی نمود

چنین گفت عمّش لعین بو لهب

که:«ای سروران و مهانِ عرب

بیاورد نان تا از این جادوی

بدو بگروید (2) و به دین نوی

975 مبادا که افتد کسی در گمان

پذیرد ز سِحرش کسی دین همان»

پیمبر از این گشت پُردرد و غم

ولیکن نگفت ایچ در روی عمّ

به شبگیر گفتا علی را چنین:

«شکیبا نیم اندر این کارِ دین

به من بر سخن بو لهب دی بُرید

تو امروز نرمی دگر کُن پدید

علی همچنان بزم را ساز کرد

مهان را بدان بزم آواز کرد

980 پیمبر پس از آش برپای خاست

بدیشان بگفت آنچه امر خداست

ندادی همی پاسخ او را کسی

پیمبر سخن گفت از این در بسی

بدو گفت ابو طالب:«ای نامور

شنیدیم گفتار تو دربه در

بمان تا در این کار فکری کُنیم

ز هر نیک و بد داستانی زنیم

نه کاریست این کار تو سرسری

که هست از خدائی و پیغمبری

985 نشاید در این پاسخت داد زود

ز هرچیز باید پژوهش نمود»

پیمبر بدو گفت:«اگر آخرت

بخواهید (3) و از دادگر مغفرت

مدارید باری ز دست این جهان

که با من چنین گفت حقّ در نهان

که:دینم بگیرد جهان سربه سر

ببندیم در پادشاهی کمر

که خواهد ز خویشانِ من این زمان

که باشد خلیفه مرا در جهان؟»

990 ندادند کس هیچ پاسخ در این

مگر سرورِ اولیایِ گزین

ص :52

1- 1) (ب 966).در اصل:ندیدی همه.
2- 2) (ب 974).در اصل:بدو بکروند.
3- 3) (ب 986).در اصل:بخواهند.
علی گفت:«اگر کس نگوید جواب

منم گشته از دینِ تو کامیاب»

پیمبر بدو گفت ک«ای نیکنام

خلافت به کارِ تو گردد تمام

تو و تخمِ پاکِ ترا سروری

سزایست در دینِ من یکسری

بر اهلِ جهان جاودان مهتری

که اهل جهان را چو جان درخوری»

995 پراکنده گشت آن بزرگ انجمن

به افسوس گفتند هریک سخن

به بو طالب:«اکنون چو بر تو پسر

مهست،از بزرگی تو اندر گذر

از این پس به حُکم پسر کار کُن

به کار حکومت میفزا سَخُن»

ز هرگونه افسوس کردند پاک

بر اسلامیان می فشاندند خاک

نزول آیت به دشنام اصنام

براین کار آمد پیام از خدا

به دشنام اصنام زی مصطفی

1000 پیمبر به مسجد درآمد چو باد

بر آن کافران کرد آن آیه یاد

نبی چون به دشنام بگشاد لب

برآمد غریوی ز قومِ عرب

ز مسجد فگندند زودش برون

همی خواستندش در این ریخت خون

ز بیمِ ابو طالب و دیگران

نکردند قصدِ گزندش سران

به نزدیک بو طالب اهلِ عرب

برفتند پُرکین و شُور و شغب

1005 ز سیّد بگفتند با او سَخُن

که دشنام اصنام افگند بُن

وز او خواستند تا نبی بعد از آن

نگوید بدیشان بدیّ بتان

ابو طالب او را بَرِ خویش خواند

از این در سخن چند با او براند

پیمبر بدو گفت:«تا جان من

بود،برنگردد دلم زین سخن

که:دینم کنند این بزرگان قبُول

گواهی دهند آنکه هستم رسول

1010 همه از بتان بازدارند دست

نباشند دیگر کسی بت پرست»

چو بو طالب این پاسخ از وی شنید

درایشان پذیرفتنِ دین ندید

گُسی کردشان مهتر بی بدل

به شیرین عبارت به لطف و حِیَل

چو مردم برفتند و سیّد بماند

بر او بابی از کارِ کافر بخواند

که:«کافر ترا می دهد دادِ خویش

ولی تو نگیری رهِ داد پیش

1015 ترا چون نگویند دینت مدار

ترا نیز با بُت مباد ایچ کار

ص :53

مکن سختی ای پور در کارِ دین

بمان تا زمان بگذرد اندر این

شود گِرْد بر تو مُسُلمان بسی

از آن پس نگردد ز حُکمت کسی»

گمان برد سیّد کز او مِهرْ عمّ

بریده ست در دل ز جان بیش و کم

بدو گفت:«ای عمّ از این درمگو

که من زین نخواهم بپیچید رو

1020 ز خود می نگویم سخن این چنین

که فرمان چنین است در کارِ دین

ندارم ز فرمانِ حقّ دست باز

نه از زر،نه از زور،نی از گداز»

پس از پیش عمّ رفت گریان برون

بجوشید (1) عمّ را بر او مِهر خون

ورا بازخواند و به بر درگرفت

ببوسید رویش،سخن درگرفت

که:«دانم که تو راست گوئی در این

نجوئی کژی هیچ در کارِ دین

1025 اگر نیستی سرزنش از مهان

پذیرفتمی دینِ نو در جهان

تو زو هرچه خواهی بگو آشکار

وز آن از کسی هیچ اندُه مدار

که تا زنده بو طالبست ای پسر

ز دشمن گزندت نیاید به سر»

همی کرد دعوت نبی همچنان

مُسُلمان شدندی یگان و دوگان

ز کافر بُدندی همه در بلا

ولیکن شکیبا ز بهرِ خدا

1030 بر ایشان برآورد کُفّار زور

به اسلامیان اندر افتاد شور

نرفتند دیگر به مسجد کسی

چو دیدند زحمت ز کافر بسی

به خانه درون کرد مؤمن نماز

و گر بود بر کوه با حقّ به راز

ماجرای سعد وقّاص با کافران

به کوه حری مؤمنان چند تن

برفتند با سعد از آن انجمن

به کار پرستیدن کردگار

بکردند بر وی نماز آشکار

1035 کهن کافری بود آن جایگاه

از ایشان شد از کین دین رزمخواه

بزد سنگ بر سعد وقّاص مرد

دو نوبت چو حقّ را همی سجده کرد

چو شد سعد فارغ ز کارِ نماز

مکافات را دست کردش دراز

یکی استخوان مردِ یزدانشناس

بزد بر سر کافرِ ناسپاس

ص :54

1- 1) (ب 1022).در اصل:نجوشید.
شکسته شدش سر بدان استخوان

فرورفت خونش ز سر بر رخان

1040 بُد این اوّلین زخم کاسلامیان

زدند از پیِ دین برآن کافران

پُر از خون سر و جامه،کافر برفت

از آنگه به مکّه شتابید تفت

بر او گِرد گشتند آن کافران

همی هریکی کرد تیزی (1) در آن

ولیکن ز بیم بنی زهره کس

ندیدند بر سعد کس دسترس

که سردارِ آن قوم بود و بزرگ

به تن بود مردی دلیرِ ستُرگ

1045 بگفتند:«ما را جز آن چاره نیست

که گردد محمّد بیکباره نیست»

خواهش کفّار از ابو طالب به قصد رسول

به پیش ابو طالب آن کافران

برفتند هرکس که بُد یاوران (2)

ندادی همی بارشان تا سه روز

پُراندوه گشتند با درد و سُوز

به روز چهارم چو دادند بار

از او هرکسی کردی این خواستار

که:خون محمّد بدیشان دهد

ستاند دیت،عهد و پیمان نهد

1050 چنین گفت ابو طالب:«ای مهتران

مگر مغزتان جُست از سر کران

که گوئید فرزند خود را بکُش

نگوید از این در خداوندِ هُش!»

به نومیدی از پیشِ او کافران

به مسجد شدند و زدند را (3) در آن

ولیدِ مغیره یکی پُور داشت

که در خوبی از ماه منشُور داشت

که عمّاره گفتندی او را به نام

هنرور بُد و داشت دانش تمام

1055 ابو طالب او را پسر خواندی

به مهرش بَرِ خویش بنشاندی

بر او مهرش افزون بُد از پورِ خود

برش بیشتر بود در نیک و بد

بر آن برنهادند اهلِ عرب

که باطل کنند از ولیدش نسب

به بو طالبش بازخوانند نسب

بدویش سپارند قوم عرب

نبی را ستانند از او در عوض

به کشتن برآرند از وی غَرَض (4)

ص :55

1- 1) (ب 1042).در اصل:کرد تیری.
2- 2) (ب 1046).در اصل:باوران.
3- 3) (ب 1053).را-رای.
4- 4) (ب 1059).در اصل:وی عرض.
1060 به پیش ابو طالب این گفت وگو

بگفتند و کردند این جُست وجو

چنین پاسخ آورد:«هست این بتر

ز چیزی که گفتید (1) از این پیشتر

ز دیوانگان نیز این گفت وگو

نیاید، (2)نجوید کس این جُست وجو

که فرزندِ خود را به کُشتن دهم

به فرزندِ بیگانگان دل نهم

مگوئید با من دگر زین سخن

که نزدیکِ من این بزرگ انجمن

1065 نیرزد به یک تاره مویِ سرش

که افتد نشانه همی بَر بَرش»

از او گشته نومید یکبارگی

برفتند از آنجا ز بیچارگی

ضعیفانِ اسلام را هرکسی

همی داد زحمت به هرجا بسی

به صد درد و رنج و عذاب و بلا

همی هرکسی کردشان مبتلا

مگر بازگردند از راهِ دین

کنند بُت پرستی به دین برگزین

1070 تحمُّل نمودند درد و بلا

نپیچید کس سر ز راهِ خدا

در اسلام هر کو بُدی نامجو

تفو کرد کافر مراو را به رُو

به دشنام لب برگشادی برش

براین گونه بُد کار با کافرش

در اسلام بُد بردباری همه

اگر چند دیدند خواری همه

جفاکردن عقبۀ لعین بر رسول،علیه السّلام

در آن شهر بُد خیره[سر]سروری

ز تخم امیّه،سگی،کافری

1075 عُقَبَّه (3) بُدی نام آن خیره سر

به رو (4) دوست با سیّد نامور

به پیشِ رسول آمدی گه گهی

ولیکن نجستی ز دینش رهی

یکی دوست بودش از آن کافران

که با سیّد او بُد به دل سرگران

امیّه به نام و خلف بُد پدر

ز عُقُبَه دل آزرده شد خیره سر

یکی روز چون عُقْبَه آمد برش

دُژم کرد رُو یاور کافرش

1080 بپرسید عُقْبَه:«چرائی به کین؟»

بدو داد پاسخ امیّه چنین:

ص :56

1- 1) (ب 1061).در اصل:که کفتند.
2- 2) (ب 1062).در اصل:بیاید.
3- 3) (ب 1075).عقبه.به ضرورت وزن شعر:عقبّه(به فتح قاف و تشدید بای موحّده)تلفّظ شده است؛(مصراع دوم):به رو:به ظاهر.
4- 3) (ب 1075).عقبه.به ضرورت وزن شعر:عقبّه(به فتح قاف و تشدید بای موحّده)تلفّظ شده است؛(مصراع دوم):به رو:به ظاهر.
«چو مِهر محمّد ترا در دل است

مرا با تو این دوستی مشکل است

مرا دوست دشمن نیاید (1) چنین

برو دوستی با محمّد گزین

کز او دین پذیرفته ای در نهان

نخواهم چنین دوستی در جهان»

بدو گفت عُقْبَه که:«با مِهرِ تو

نخواهم جهان بی گزین چهرِ تو»

1085 امیّه بدو داد پاسخ چنین:

«اگر نیستی زو پذیرفته دین

برو بر رخِ او تفو برفگن

به دشنام لب برگشا در سخن»

بدو گفت عُقْبَه که:«ایدون کنم

ز طبعِ تو این فکر بیرون کنم

که با قهرِ تو مِهرِ کس در جهان

نخواهم به دل آشکار و نهان»

به پیش نبی گشت عُقْبَه (2) فراز

همی داد دشنام اوُ را دراز

1090 از آن پس تفو کرد مردِ لعین

برآن پیشوایِ زمان و زمین

چو با سیّد پاک کرد این خطاب

نبی را بگردید در چشم آب

بدو گفت:«از این کارِ تو با خدا

کنون نذر کردم اگر مر ترا

به بیرونِ مکّه به دست آورم

به جانِ لعینت شکست آورم»

از این لفظ کافر برنجید سخت

ز غیرت بجوشید آن شوربخت

1095 بتندی به مسجد درآمد چو باد

نبی را دگرباره دشنام داد

پس آنگاه دستار در گردنش

فگند و کشیدش برون بدکنش

ز سختیش خُرَّه (3) بر او برفتاد

که لعنت بر آن قوم و آن فعل باد!

در این حال ابو بکر آمد برش

رهانید از دستِ آن کافرش

پیوند عثمان با رقیّه بنت رسول اللّه

براین نیز بگذشت چندی سپهر

که بنمودی اندر میان رویْ مِهر

1100 پیمبر دو دُختش که مهتر بُدند

سزاوارِ پیوند و شوهر بُدند

به شو داده بُد هر دو را پیشتر

از آن پیش وحی آید از دادگر

مهین رفته و کهترین نامزد

به شو گشته،زآن در که در دین سزد

ص :57

1- 1) (ب 1082).در اصل:دشمن ؟؟؟اید.
2- 2) (ب 1089).در اصل:کفت عقبه؛که البتّه می توان«رفت»هم خواند.
3- 3) (ب 1097).در اصل:حره.خرّه:(قیاس شود با خِرخِر)آواز گلو به هنگام خواب یا فشردن حلق.
مهین دخترش بود زینب به نام

که داشتش ابو العاص در اهتمام

رقیّه کهین جفت عُتْبَه شمر

که از بو لهب داشت عُتْبَه گُهر

1105 همه کافران آن زمان یک سَخُن

شدند و فگندند از این گونه بُن:

«محمّد چو زین دین بپیچید رو

نخواهیم ما نیز پیوند او

به الزام»گفتند:«از این دختران

بدارید دست ای گُزین شوهران

ز ما هر که بهتر کنون دختری

بخواهید (1) چون بر فلک اختری

که پیوند با دشمن خویشتن

نسازند دانشوران بی سخن»

1110 چنین گفت ابو العاص:«از جفتِ خویش

مبادا که گیرم جدائی به پیش

نخواهم ورا کرد هرگز رها

اگر خود شود جان از آن بی بها»

رها کرد عُتْبَه زنِ خویشتن

برنجید سیّد از او زین سخن

ز داماد گشتش درون پر ز کین

دعا کرد در حقّ مرد لعین

که:«یا رب ددی را براو برگمار

که او کارِ پیوندِ من داشت خوار!»

1115 دعا کرد اجابت در این دادگر

بدرّید شیری ورا در سفر

از آن پس نبی دختر نازنین

به عثمان سپردش به آئین دین

سرافراز عثمان شد او را همال

بماندند با همدگر چند سال

ز عثمان پسر آمد او را یکی

که مثلش به دانش نبُد کودکی

پدر خواند عبد اللّه او را به نام

درآوردش از مهر در اهتمام

1120 ولی زو نیامد امیدش به بر

به شش سالگی درگذشت آن پسر

خروسیش منقار در چشم زد

بدان جای نیکان شد از روزِ بد

*

وزاین رو قریشی یگان و دوگان

مُسلمان شدندی کهان و مهان

چو افزون شدندی همی مؤمنان

فزون خواست کافر برایشان زیان (2)

شدند چیره بر مؤمنان کافران

بر اسلامیان کارشان شد گران

1125 چو خواری ز اندازه اندرگذشت

همی آب آن خواری از سر گذشت

برفتند پیشِ نبی اهلِ دین

بگفتند با او یکایک چنین

که:«تا چند شاید چنین زیست خوار؟

اگر هست دستوریِ کارزار،

ص :58

1- 1) (ب 1108).در اصل:؟؟؟خواهند.
2- 2) (ب 1123).در اصل:ایشان زبان.
بکوشیم و این بد ز خود کم کنیم

ز مردی بدین درد مرهم کنیم»

چنین گفت سیّد که:«تا از خدا

نباشد اجازت،ندارم روا

1130 که کس دست بر تیغ و خنجر نهد

اگر نام آرد،اگر سر دهد»

پیام آمد از پیشِ پروردگار

که:«صبرست در کارِ دین اختیار»

مناظرۀ رسول

مناظرۀ رسول (1) با کافران قریش

چو حقّ صبر فرمودشان اندر آن

شدند چیره یکبارگی کافران

براین کار کفّارِ قوم قریش

نشستند باهم ز کمّ و ز بیش

ابو جهل و امَیَّه (2) و بو لهب

چو عُتْبَه،چو شَیْبَه گزین عرب

1135 عُقَبَّه که بُد بُو مُعَیْطَش (3) پدر

چو أخْنَس که بُد از شَریقش گُهر

دگر صخر (4) بن حرب و بُو بَخْتَری

ولید مغیره بُد و زِبْعَری (5)

که عبد اللّه او را پدر کرد نام

هجایِ نبی نظم کردی مُدام

چو اسود که بودش مطلّب پدر

دگر نضر بن حارثِ خیره سر

که خواندی فسانه کلامِ خدا

مگر بشکند پایۀ مصطفی

1140 نَبی از نُبی چون سخن راندی

برش نضرِ حارث فروخواندی

که:«رستم چنین بود و اسفندیار»

همیدون فسانه ز هر روزگار

دگر عاصِ وائل که«ابتر»به نام

همی گفت بهرِ خدیوِ انام

دگر هرکه بُد نامور در قریش

ز سیّد دل آزرده از کین کیش

سویِ مسجدِ کعبه این مردمان

برفتند یکبارگی آن زمان

1145 نبی را بدان جایگه خواندند

ز دین خدائی سخن راندند

ص :59

1- 1) (عنوان).در اصل:مناظرۀ قریش(بعدا خط خورده است)رسول با کافران قریش.
2- 2) (ب 1134).امیّه.به ضرورت وزن شعر:أمّیّه(به تشدید میم و یاء هردو).
3- 3) (ب 1135).در اصل:عتبه که بدبو م؟؟؟طش.سیرۀ ابن هشام،طبری،سیرت رسول اللّه،العبر،گزیده[به جز نسخۀ ب که «عتبه»دارد]بالاجماع:عقبه بن ابی معیط.در متن به ضرورت وزن شعر:عقبّه(به فتح قاف و تشدید باء)؛ (مصراع دوم)،در اصل:احنس که بد از شریفش؛سیرت:أخنس بن شریق الثّقفی.
4- 4) (ب 1136).در اصل:صحر؛(مصراع دوم)،در اصل:بدو ر؟؟؟عری؛ابن الزّبعری-عبد اللّه بن الزّبعری.به ضرورت رعایت وزن شعر:زبعری.
5- 4) (ب 1136).در اصل:صحر؛(مصراع دوم)،در اصل:بدو ر؟؟؟عری؛ابن الزّبعری-عبد اللّه بن الزّبعری.به ضرورت رعایت وزن شعر:زبعری.
به سیّد بگفتند ک«ای نامدار

از امروز تا مبدأ روزگار

هرآن کس که شد در گروهی بزرگ

بکوشید تا قومِ او شد سترگ

به قوم و قبیله بهی خواستند

به نیکیّشان کار آراستند

مگر تو که جز خواریِ قوم خویش

نمی جویی اندر میانِ قریش

1150 به دشنامِ بُت برگشائی زبان

به گُمره کنی نسبتِ ما همان

ز ما و ز آبایِ ما اندرین

نگویی بجز بد به دنیی و دین

چو هستیم هریک دراین روزگار

سرآمد به دانش،به قوم و تبار

تو ما را چنین خوار داری چرا

بگو تا در این چیست کامت ز ما؟»

نبی گفت:«از این کار مقصود من

نه مالست و نه جاه از این انجمن

1155 نه چیزی که در دنیی آید (1) به کار

وز آن باشدم در جهان اشتهار

بلی آن که در کارِ دین بی سخن

بیارید یکباره ایمان به من

نباشید دیگر کسی بت پرست

از آن کار شوئید یکباره دست

کز این سود هر دو جهان بی گمان

بیایید از خالقِ آسمان

دگر آن که گفتید (2) در عقل ورا

ز هرکس فزون است بخشِ شما

1160 جز اینست وز این ره غلط کرده اید

که بر خود به دانش گمان برده اید (3)

اگر بهره بودی شما را از این

ز بد فرق کردی نکو،کارِ دین

بدانستی از را (4)،بُدی هوشیار

که بت در خدائی نیاید به کار

خدائی خدا را سزد بی گمان

هر آن کو جز این گفتش،عاقل مدان»

چو زاین درشنیدند از وی سَخُن

دگرگونه پاسخ فگندند بُن

1165 یکی گفت:«اگر هست قولِ تو راست

خدای تو هر دو جهان را خداست

تو نزدیکِ او از همه بهتری

گزیدت ز مردم به پیغمبری

بباید (5) که او را به کارت نظر

بود بهتر از همگنان سربه سر

ترا مکّه هم مولد است هم نشست

همی خواهی آن را درآری به دست

ص :60

1- 1) (ب 1155).در اصل:در دنیا آید.
2- 2) (ب 1159).در اصل:کفتند.
3- 3) (ب 1160).در اصل:کرده اند...برده اند.
4- 4) (ب 1162).در اصل:؟؟؟دانستی ار راء.
5- 5) (ب 1167).در اصل:ن؟؟؟اید.
بگو تا که این شهر خرّم فراخ

کند خوش زمینی مراین سنگلاخ

1170 پدید آورد چشمه و جوی آب

چو اهل عجم مان کند کامیاب

کند این زمین رشک خلد برین

که از تو پذیرم (1) از این کار دین»

دگر گفت:«درخواه کاسلاف ما

شوند زنده از پیش ما تا قصی (2)

گواهی دهند آنکه هستی رسول

نمی گوئی این گفت وگو از فضول»

دگر گفت:«درخواه کز آسمان

سروشی بیاید بدین مردمان

1175 بگوید که هستی رسول خدا

که داریم یکسر مصدَّق ترا»

دگر گفت:«درخواه کن از خدا

که بخشد بسی مال و نعمت ترا

چو گردی ز نعمت گَشَن (3) دستگاه

پدید آیدت در مهی آب و جاه

تبع گردد افزون ترا آن زمان

پذیرفتنت در رسالت توان»

دگر گفت:«درخواه کز آسمان

خدایت نهد بر زمین نردبان

1180 بدان سان که هرکس برو بررویم

از آن پس همه پیرو تو شویم» (4)

از این گونه هریک به پیشش سَخُن

فگندند در کارِ دین خیره بُن

نگفتند (5) کز خالق کائنات

نشاید که خواهند از این تُرَّهات

نبی گفت ک«اینها خداوندگار

چو خواهد،بزودی کند آشکار

ولی نیست دستوری از حقّ دراین

که خواهم چو جُهّال چیزی چنین

1185 خدائی که نابود را بود کرد

تواند چنین چیزها زود کرد

ولیکن شمائید کوته نظر

که خواهید از او چیزها مختصر»

چنین یافت پاسخ:«اگر زآن که هست

خدای ترا بر همه چیز دست

بگو تا عذابی فرستد به ما

که باشد رهایی از آن مر ترا»

ص :61

1- 1) (ب 1171).شاید:پذیریم.
2- 2) (ب 1172).قصیّ.و این صورت به موجب ضرورت رعایت وزن شعر است.
3- 3) (ب 1177).در اصل:کسن؛گشن:انبوه از لشکر،قافله،مال،شاخۀ درخت و غیره.در سیرت رسول اللّه(مصحّحح دکتر اصغر مهدوی)آمده است:«...پس اگر از خدای درخواهی تا ترا گنجهای زر و سیم بدهد وانهار روان ترا بدهد و باغها و بستانها ترا بدست آورد،تا ثروت و نعمت تو ازان دیگران زیادت شود و فضل و مهتری [تو]بر همگنان ظاهر شود؛ما ایمان بتو آوریم و تصدیق رسالت تو کنیم.»(ج 1،ص 271).
4- 4) (ب 1179).در سیرت رسول اللّه این مطلب از قول عبد اللّه بن[ابی]أمیّه،عمّه زادۀ پیامبر،نقل شده است،منتهی با اندک اختلافی در نحوۀ روایت.(نک.ص 273 سیرت)
5- 5) (ب 1182).در اصل:بکفتند.
نبی گفت:«گستاخی از من چنین

مبادا که آرد سویِ کار دین

1190 ز لطف و ز قهر و ثواب و عقاب

خدا را سزد کرد با ما خطاب

شما و خدایانتان را از این

به دوزخ بود جا همیشه یقین»

به سیّد چنین گفت پس زِبْعَری: (1)

«گرفته ست بر تو در این داوری

که گویی که ما و خدایانِ ما

به دوزخ بمانیم از امرِ خدا

خلافست این قول و دارم دراین

دلیلی بزرگ از پیِ کارِ دین

1195 که عیسیِّ روح اللّه و ارْمِیا

که هستند از زمرۀ انبیا

جهود و نصاری پرستندشان

به رتبت خداوند دانندشان

نباید که هم سوی دوزخ روند

بسان بتان اندرو بغنوند (2)

چگونه روا داری ای نامور

بود انبیا را به دُوزخ مَقَرّ؟»

نبی گفت:«نی،هرکه او داشت دوست

که گوید کسی ایزد پاک اوست

1200 به دوزخ ورا رفت باید یقین

نه آن کس که دوری گزیند در این

از این عیسی و ارمیا بود پاک

گُرُه شان فگندند خود را به خاک

گُرُه شان بدان سان به دوزخ روند (3)

چو کفّارِ دیگر در او بغنوند

که کفّار هرگز ز آتش رها

نگردند از حکم برتر خدا»

بگفتندش:«ای مهتر تازه دین

نخواهیم پذرفت از تو چنین

1205 که رحمن مُلکِ یمامه ترا

می آموزد این تا بگویی به ما

نخواهیم آورد ایمان بدو

مراین آب را پیش ما جُو مجو»

از آن پس سفیهانِ قومِ عرب

گشادند با او به دشنام لب

پیمبر از آنجا سویِ خانه شد

ز خویشان ز اسلام بیگانه شد

ابو جهل گفتا:«مرا بیش ازین

نمانده ست طاقت در این کار دین

1210 از این بار کآید به مسجد فراز

نخواهم از او داشتن دست باز

به سنگی ورا کرد خواهم تباه

به آزرم دینم هم این جایگاه

ص :62

1- 1) (ب 1192).در اصل:ر؟؟عری؛ابن الزّبعری-عبد اللّه بن الزّبعری.به ضرورت رعایت وزن شعر:زبعری.
2- 2) (ب 1197).در اصل:نباید...روید؛(مصراع دوم):نغنوید.
3- 3) (ب 1202).در اصل:روید؛(مصراع دوم):بغنوید.در اصل پس از این بیت،بیت 1198 عینا و بی هیچ اختلافی تکرار شده است.
اگر در قصاصش کُشندم (1) رواست

رهائیّ مردم مرا خونبهاست»

به شبگیر سیّد سوی کعبه رو

درآورد و کردی طواف اندر او

ابو جهل برداشت سنگی گران

بر او خواست زد،سست گشت اندران

1215 بیفتاد از بیم سنگش ز دست

ز سستیِّ تن بر سر پا نشست

بیامد از آن پس به پیشِ قریش

بپرسید هرکس از او کمّ و بیش

که:«سُستیت چون بود و بیم از چه بود؟»

چنین پاسخ هریکی می سُرود

که:«در پیشِ او اژدهایی عظیم

بدیدم،از آن شد دلم پُر ز بیم

اگر می زدم سنگ بر وی،دمار

برآوردی از جان من خوارخوار»

1220 پیمبر چو بشنید،گفت این چنین

که:«بُد جبرئیل آنچه دیدش یقین

ولیکن به کارش چو فرمان نبود

ز جانش از آن برنیاورد دود»

به تنگ آمدند ز او سران قریش

ندانست کس چاره اش کمّ و بیش

از این نیز سودی ندیدند هم

پیمبر ز دعوت نمی کرد کم