گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
سؤالات جهودان از رسول،علیه السّلام،و پاسخ آن

چو چندی گذر کرد گیتی براین

نمی کرد کم سیّد از کارِ دین

1225 به سوی مدینه قریشی دو تن

فرستاد نزدیک آن انجمن

یکی عقبه و نضرِ حارث (2) دگر

برفتند یاران بدان بوم وبر

به پیشِ جهودان نهادند رو

به کارِ محمّد شده چاره جو

که ایشان چو ز اهل کتابند و دین

دهندشان ز دانش رهایی از این

جهودان بگفتندشان سه سخن

فرستادشان سوی آن انجمن

1230 بگفتند:«اگر گوید این را جواب

ز دین خدائی بود کامیاب

پذیرفت باید از او دینِ او

نشاید ز دینش بپیچید رُو

و گر زاین فرومانَد اندر سخن

مدارید از دست دینِ کهن

که دعویِّ او راست نبود بدین

نشاید پذیرفت از او تازه دین»

به پیشِ قریش آمدند آن دو تن

بدیشان بگفتند هر سه سخن

ص :63

1- 1) (ب 1212).در اصل:کشیدم.
2- 2) (ب 1226).در اصل:نصر حارث.
1235 پیمبر چو آمد به پیشِ قریش

بگفتند با او از این کمّ و بیش:

«نخست آن که ز اصحابِ کهف از سَخُن

چه دانی؟به نزدیک ما یاد کُن

دؤم آن که ذو القرنی اندر زمین

که بود و چه کرده ست از مهر و کین؟

سئوم آن که برگوی تا روح چیست؟

که کیفیّتش نیک معلوم نیست»

نبی گفت:«فردا جوابِ شما

بگویم»نگفت آن ک«ز امر خدا»

1240 دو هفته بدو وحی نآمد فرود

قریشی بدین شادمانی نمود

همی گفت هریک به نزدیک و دور:

«خدایِ محمّد از او شد نفور

نخواهد دگر کرد از او هیچ یاد

کنون جانِ او داد شاید (1) به باد»

بیامد خجسته سروش از خدا

بیاورد آیت بَرِ مصطفی

نبی گفت:«دیر آمدنتْ از چه بود؟

که بر من قریشی نکوهش نمود»

1245 بدو گفت:«زیرا که وعده ز خویش

نهادی،نه از دادگر با قریش

ازین پس چو با کس نهی وعده را

بگو:انْ شآء اللّه بهر دُعا» (2)

به شبگیر سیّد به پیشِ قریش

درآمد سخن گفت از این کمّ و بیش:

«نخست آنکه اصحاب کهف از جهود،

به طرطوس،شش مردِ داننده بود

خدادان و دیندار و موسی شناس

به دینِ خدائی به دل بر سپاس

1250 در آن شهر بُد حاکمی بت پرست

همه شهر با او در آن سُوده دست

ز یونانیان بود او را نژاد

دقینوس کردندش از نام یاد

مراین شش کس از بیمِ آن بدنهاد

از آن شهر رُو سویِ غربت نهاد

رسیدند پیشِ شبانی به راه

که بُد در دلش مِهرِ دینِ اله

بگفتند احوال و او نیز رُو

به راه اندر آورد و شد چاره جو

1255 سگ سرشبان گشت همراهشان

نماندندی آید به پیگاهشان

ص :64

1- 1) (ب 1242).شاید-شایسته است.
2- 2) (ب 1244 تا 1246).سیرت رسول اللّه:«سیّد،علیه السّلام،...بعد ازان با جبرئیل،علیه السّلام،عتاب کرد و گفت: (لقد احتبست عنّی یا جبریل حتّی سؤت ظنّا).گفت:ای جبرئیل،دیر بازآمدی تا مرا گمانها و اندیشهای مختلف افتاد.»(ص 278-279).«جبرئیل،علیه السّلام گفت:ای محمّد،ما بفرمان خدای عزّ و جلّ فرود می توانیم آمدن. وَ مٰا نَتَنَزَّلُ إِلاّٰ بِأَمْرِ رَبِّکَ .و سبب دیر آمدن من،ای محمّد،آن بود که،چون کافران از تو سؤال کردند،تو ایشان را وعده دادی که فردا جواب سؤالهای شما بازدهم و نگفتی:إن شاء اللّه...قوله تعالی: وَ لاٰ تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فٰاعِلٌ ذٰلِکَ غَداً. إِلاّٰ أَنْ یَشٰاءَ اللّٰهُ (کهف،23 و 24)...»(ص 279).
سگ آمد به نزدیکشان در سخن

که:«جویایِ حق چه شما و چه من

به صورت مبینید شکلِ سگم

به معنی چو در وحدتش بی شَکَم

سگِ صورتی نه سگِ معنوی

ز صورت به معنی اگر بگروی

خنک آنکه معنیّ و صورت به راه

نکو داشت در کار دینِ اله»

1260 چو زآن سگ شنیدند سخن اینچنین

برفتند هر هشت جویای دین

به غاری درون و بخفتند (1) زود

روان از تنِ خفته دوری نمود

سه صد سال و نه سال بر سِرّ چنین

بماندند آن مردمِ پاکدین

در این مدّت از حضرتِ کردگار

به پیغمبری شد مسیح آشکار

به مردم خبر داد از کارشان

کز این پس ببینید دیدارشان

1265 در این آرزو بُد دلِ همگنان

که بینند (2) دیدارشان آن زمان

چو زنده شدند آن گُزین مردمان

به خفتن چنان بُرد هریک گمان

که روزی و گر بعضِ روزی به خواب

بُدند (3) آن گُزین مردم کامیاب

یکی شد سوی شهر از آن مردمان

که آرد طعامی سویِ همگنان

چو در شهر شد،شهر چونان (4) نبود

که او بود دیده،شگفتی نمود

1270 کسی را ندانست در شهر باز

در این کار اندیشه کردی دراز

درم داد تا نان خرد نیکمرد

نظر چون که خبّاز در نقد کرد

دگرگونه اش سکّه بود و عیار

برآن گفت وگو خاستشان خوارخوار (5)

برایشان بسی خلق گِرد آمدند

در آن هریکی داستانی زدند

سوی حاکم شهر از آن پس به راه

ببردندش از طَرْفِ بازارگاه

1275 چو حاکم از احوالِ او بررسید

نوازید او را چنان چون سزید

خود و مردمِ شهر با او روان

سویِ غار رفتند پیر و جوان

درون رفت مرد و به یاران بگفت

که پیدا چه کرده ست حقّ از نهفت

دعا کرد هریک به پروردگار

در آن مرگِ خود از خدا خواستار

ص :65

1- 1) (ب 1261).در اصل:؟؟؟خفتید.
2- 2) (ب 1265).در اصل:بینید.
3- 3) (ب 1267).در اصل:؟؟؟دید.
4- 4) (ب 1269).در اصل:جویان.
5- 5) (ب 1272).خوارخوار:بتدریج،اندک اندک،یواش یواش.
دعا شد اجابت هم اندر زمان

بمُردند باز آن گُزین مردمان

1280 چو دیدند حالی چنین شهریان

دَرِ غار کردند سخت آن زمان

به درگاهِ آن غار بر حالشان

نوشتند و دادند از ایشان نشان»

*

«دؤم»گفت:«ذی القرنی اندر جهان

گُزین خسروی بُد ز نامی مهان

بگردید یک پاره گِردِ زمین

درآورد گیتی به زیر نگین

هر آن کس که گشتند با او درشت (1)

ز کینه،کهان و مهان را بکُشت

1285 دگر هرکه گشتند فرمانبرش

نکو داشتش در همه کشورش

چو آمد به سرحدِّ مشرق ز رُوم

تبه دید احوالِ آن مرزوبوم

ز یأجوج و مأجوج آن مردمان

به زحمت بُدند در زمین آن زمان

یکی سدّ برآورد پیشِ دو کوه

جدا کرد از این مردمان آن گروه»

*

«سئم»گفت:«روح است از امرِ خدا

به نابودن و بود در شخصِ ما

1290 کس احوالِ آن را نگفته ست چیست

اجازت ز ایزد در این کار نیست» (2)

پیمبر چو این پاسخِ راست گفت

دلِ کافران گشت با درد جفت

تنی چند را شد خدا رهنما

که گشتند از این پیرو مصطفی

اسلام طفیل بن عمرو و بنی دوس

گروهی عرب اندر آن روزگار

به نزدیکی مکّه شان بُد قرار

بنی دَوْس بُد نامِ آن مردمان

برایشان یکی میر بُد آن زمان

1295 طفیل بن عمرو آمده نامِ او

از آنجا به مکّه درآورد رُو

بدان تا زیارت کند کعبه را

بزودی ز مکّه رود بازِجا

قریشی بزودی بَرِ او شتافت

سرِ او ز پیش پیمبر بتافت

ص :66

1- 1) (ب 1284).در اصل:درست.
2- 2) (ب 1289 و 1290).«و جواب مسألۀ روح که کافران پرسیدند از سیّد،علیه السّلام،این بود.قوله تعالی: وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ مٰا أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّٰ قَلِیلاً .(اسراء85/)»(ص 296،سیرت، چاپ دکتر مهدوی).
نماندند (1) کآید به پیشِ رسول

ز هرگونه پرداختندی فضول

چو آن مرد دانا زیارت بکرد

همی خواست رفتن به خانه چو گرد

1300 به دل گفت:کز گفتِ قومی حسود

ز ره بازگردم،از آنم چه سود؟

اگر راست گوید که:«پیغمبرم»

به گفتارشان زو چرا بگذرم؟

شوم،بنگرم تا چه گوید دراین

کنم زشت و خوب گمانم یقین

به نزدیک پیغمبر آمد چو باد

در دُرْج گفتن نبی برگشاد

کلام خدا را بر او خواندی

ز اسلام پیشش سخن راندی

1305 طفیل اندر او،هیچ رُو بَد ندید

مسلمان شد و دین حق برگزید

به دستوری سیّد آنگاه مرد

روان گشت و عزم بنی دَوْس کرد

نبی گفت:«یا ربّ نشانی ورا

بده،کآن بود معجزی مر مرا»

یکی روشنی از جبین طفیل

فروزنده شد چون درآمد به خیل

که گفتی برش نورِ خور تیره گشت

طفیل اندر آن روشنی خیره گشت

1310 به دل گفت:«قومم گمان سربه سر

برند آتش افتاد در من مگر»

چنین گفت:«یا رب مراین روشنی

سزد گر به جائی دگر افگنی»

سوی تازیانه شد آن نور پاک

فروزنده از وی همه روی خاک

چو خویشانش دیدند نوری چنان

مسلمان شدند هرکه بود آن زمان

ولیک از قبیله مسلمان کسی

نگشتند اگر چند گفتی بسی

1315 به جنگش همان لشکر آراستند

به پیکارِ او جمله برخاستند

به نزدیک پیغمبر آمد طفیل

شکایت رسانید از قوم و خیل

«ز حقّ»گفت:«درخواه تا این زمان

عذابی فرستد بدان مردمان»

نبی گفت:«کی آن کنم خواستار

که دین بخشد آن قوم را کردگار»

پیمبر دعا کرد و شد مستجاب

شدند آن جماعت ز دین کامیاب

1320 قریشی چو دیدند کآن مردمان

شدند امّتِ مصطفی آن زمان

بگفتند:«چون در عرب دین خویش

روان کرد این مهتر تازه کیش

ز بس دیر زود از عرب بی کران

درآرد به دین،کین کشد ناگهان

از آن بیش گردد قوی حال او

به قصد هلاکش شوم چاره جُو

ص :67

1- 1) (ب 1298).نماندند-نگذاشتند.
به نوعی که بر ما نباشد سخن

درآید به جانش همیشه شکن»

1325 یکی مرد بود اندر آن بوم وبر

به بدچشمی اندر عرب مُشتهر

که بر هرکه زد چشم اندر زمان

ز مُردن نبودیش رویِ امان

ببردند و بر ره نشاندند ورا

بدان تا زند چشم بر مصطفی

فرستاد آیت خدا در زمان

سوی دفع چشم بد مردمان

نبی خواند آن آیت و برگذشت

بر او چشم بد کارگر زان نگشت

1330 قریشی از این نیز شد دردمند

که بر وی نیامد از ایشان گزند

ندیدند به چیزی دگر دسترس

که باشد بر او بر از آن دست کس

خریدن ابو بکر صدّیق بلال و جمعی را و آزاد کردن

ضعیفان اسلام را بعد از آن

ز هرگونه دادند بلا هر زمان

به چوب و شکنجه،به آتش،به آب

دگرگونه شان کرد هریک خطاب

کسی برنمی گشت از راهِ دین

به دنیی نمی داد خُلدِ برین

1335 بویژه کسانی که بنده بُدند

همی خواجگانشان فزونتر زدند

از آن جمله بُد عامر و هم بِلال

گرفتار دربند و زجر و نکال

ابو بکر صدّیق بخریدشان

به آزاد کردن پسندیدشان

همان از زنان پنج تن را خرید

پس آزادشان کرد وز او این سزید

پدرش آن که بُد بوقحافه به نام

بدو گفت:«از این پیش بودی همام

1340 کنون کارها جاهلانه کنی

همی مال در چاه می افگنی

که این بندگان را که خود می خری

نخواهند کردن ترا چاکری

که در تن ندارند چندان توان

که گردند بر ره سوی خود روان»

ابو بکر گفتش:«من از بهرِ خویش

نمی خواهم این بندگان در قریش

که بهرِ خدا مؤمنان را ز بند

رهانم ز دست بدان و گزند

1345 در این از خدا هستم امّیدوار

کز این برخورم در سرانجامِ کار»

یکی را از آن پنج زن (1) بعد از آن

جهان بین سیه گشت از ناگهان

ص :68

1- 1) (ب 1346).نام این زن در سیرت رسول اللّه(مصحّح دکتر مهدوی)زنّیره عنوان شده است.(نک.ص 308).
زبان برگشودند کفّار از این

که:از دیده اش بُت ز دین جُست کین

چنین گفت زن:«بر قضای خدا

چنان بُد،شود (1) دیده تیره مرا

بد و نیک از بت نبینند (2) کس

ندارند به چیزی بتان دسترس»

1350 به رغم قریشی همان شب خدا

ببخشید دو چشم بینا ورا

بزرگان اسلامیان همچنین

ضعیفان خریدندی از بهرِ دین

ولیکن پلیدان قوم قریش

نکردند کم رنجش از کین کیش

به جائی رسید اندر اسلام کار

که فرمان فرستاد پروردگار

که:«گر لفظ کفری کسی بر زبان

براند به دفع بدی،بد مدان

1355 نگیرم گنهشان در این اندکی

اگر دل ندارند با آن یکی»

چو کردی تحمّل چنین دین پرست

قریشی به یک ره برآورد دست

مسلمان ز بیدادشان شد زبون

نیارستی آمد ز خانه برون

هجرت عثمان و بعضی صحابه به حبشه

به پیش نبی قوم اسلامیان

بگفتند چندی سخن زآن زیان

که چون نیست دستوری کارزار

نشاید نشستن از این بیش خوار

1360 از آن پیش کآید ز ما زشتکار

شویم اندر آن عاصیِ کردگار

به دستوری تو از این جایگاه

درآریم چندی کنون رو به راه

به شهری دگر رایِ مسکن کنیم

مگر دفعِ بیدادِ دشمن کنیم

در این گشت دستور سیّد چو دید (3)

کزآن بیش زحمت نشاید کشید

چو فرمود اجازت به هجرت رسول

به رفتن شدند چند مهتر عجُول

1365 به ماهِ رجب پنجمین سالِ وحی

که آنگه به قوّت نبُد حالِ وحی

از آن شهر هفتاد و دو نامور

به مُلک نجاشی نهادند سر

چو عثمانِ عفّان مهین نامور

چو جعفر که بو طالبش بُد پدر

چو حمزه که او بود عمّ رسول

ز غیرت در آن صبر بودی ملول

ص :69

1- 1) (ب 1348).در اصل:بی قضای؛(مصراع دوم):بد سود.
2- 2) (ب 1349).در اصل:بت ببینید.
3- 3) (ب 1363).دستور گشتن کسی در کاری-اجازه فرما شدن و مجاز کردن آن کار.
دگر عبد رحمن بن عوف بود

که اندر دهم پایۀ او نمود

1370 زبیر عوام آن سراف؟؟؟ از مرد

چو عمّارِ یاسر سپهرِ نبرد

دگر نامدارانِ قوم عرب

که بودند با دانش و با نسب

سرافراز عثمان و چندی زنان

ببردند و رفتند هریک دُوان

به سوی نجاشی نهادند رُو

که سردار مُلک حبش بود او

نجاشی به دل خواست پذرفت دین

از آن مردم نامدار گزین

1375 چنین گفت از این کار با قوم خود

که:«این نامور مردم پُرخرد

که از مکّه آمد به نزدیک من

به زنهار این نامدار انجمن

بُزرگند و با دین پاکند یار

سزد گر کنم دینشان اختیار

شما نیز اگر درپذیرید دین

بسی سود بینید هرکس از این

در انجیل هست این حکایت عیان

که آید رسولی به آخر زمان

1380 که احمد بود نامِ آن نیکمرد

بگیرد جهان را به جنگ و نبرد

اگر ما کنیمش به دین یاوری

که پیدا کند کار پیغمبری

بیاریم او را بدین شهره شهر

ز دین در دو گیتی بیابیم بهر

برآید ازین در جهان نام ما

به ما فخر آرند اقوام ما

به دیگر سرا پیشِ پروردگار

مکافات یابیم بیش از شمار»

1385 نجاشی چو برخواند این داستان

غریوی برآمد ز ناراستان

به اسلام بردند بر وی گمان

وز این فتنه ای خواست گشتن عیان

نجاشی چنین گفت:«من ز آزمون

سخن گفتم ای نامداران کنون»

به تدبیر آن فتنه را برنشاند

دگر زاین سخن داستانی نراند

به مکّه چو کفّار آگه شدند

که اسلامیان سوی آن ره شدند

1390 به دندان ببُردند از غبن دست

که از ماجرا جان ایشان بجَست (1)

فرستاده ای قوم کافر بجُست (2)

که باشد خردمند و دانا و چُست

بدین کار شد نامزد عمرو عاص

بدان تا دهدشان از آن غم خلاص

به پیش نجاشی بسی خواسته

ببرد آن خردمند آراسته

پیام آن که:«قومی از این بوم وبر

بدان مُلک کردند خیره گذر

ص :70

1- 1) (ب 1390).در اصل:بخست.
2- 2) (ب 1391).در اصل:نخست.
1395 که در دین دیوانه ای رفته اند

وز این دین پیشین برآشفته اند

سزد گر به نزدیک ماشان روان

کند آن شه بخردان و گوان»

بشد عمرو نزدیک آن نامور

براو خواند پیغامشان دربه در

نجاشی برنجید از آن خیره سر

نکرد اندر او گفتِ کافر اثر

ز کافر نپذرفت چیزی که داشت

سر از گفتۀ قوم کافر بگاشت

1400 فرستاد خوارش سوی مکّه باز

که از دین نبودی دلش بی نیاز

برفت عمرو عاص از برش در شتاب

نه در چشم شرم و نه در روی آب

به مکّه از آن جایگه گشت باز

شده درد آن کار بر وی دراز

مخالفت قریش با بنی هاشم و مسلمانان

وز این رُو رسول گُزین همچنان

بَدی دیدی از کافر بدنشان

یکی روز گفتا ک«ز این مؤمنان

خوش آواز خواهم یکی راست خوان (1)

1405 که در کعبه قرآن به بانگِ بلند

بخواند،نترسد ز بیم گزند»

در اسلام یک مرد درویش بود

که بی زور و بی مال و بیخویش بود

بُدش نام عبد اللّه و از نژاد

ز مسعود کردی سراینده یاد

دبیریِّ سیّد بُدی کارِ او

بُدی کاتب وحی آن راستگو

بدو گفت:«اگر زآن که فرمان دهی

بپوید بدان جایِ فرّخ رهی

1410 بخواند بدیشان کلام خدای

نیندیشد از کافر تیره رای»

بدو گفت سیّد:«ترا نیست خویش

که بَد بازدارد گر آیدت پیش»

چنین گفت:«دارد خدایم نگاه

چرا ترسم از کافر تیره راه»

برفت و فروخواند قرآن بسی

بیامد به پیکار او هرکسی

ص :71

1- 1) (ب 1404).در لغت نامۀ دهخدا ذیل«راست خوان»آمده است:کسی که خود را راست و درست بخواند،آنکه خود را بدرستی و صداقت معرفی کند.کسی که دعوی راستی کند: قوّت جان است این ای راست خوان تا چه باشد قوّت آن جان جان (مولوی) منتهی در اینجا ظاهرا به معنی آن است که:«کسی که چیزی را(قرآن را)درست و صحیح می خواند»نه آن که دعوی درست خوانی می کند.
زدندش فراوان گُروه لعین

به پیش پیمبر شد آن پاکدین

1415 نبی گفت:«از این کار اندُه مدار

که یابی در این پایه از کردگار»

وز آن روی کفّار دین همگروه

شدند از پیمبر به یک ره ستوه

به مسجد شدند و سخن راندند

نبی را بدان جایگه خواندند

بگفتند با او که:«ما دین تو

پذیریم بر راه آئینِ تو

به پیمان که تو نیز بر دین ما

پرستی بتان را و دانی خدا

1420 چو بر هر دو دین هر دو یابیم دست

درآریم از آن پس به یک دین شکست

اگر دینِ تو بهتر آید ز بُن

نمانَد از این دین کسی را سَخُن

وگر دینِ ما بهتر آید از آن

نداری تو این دین دگر در جهان»

براین آیت آمد ز پروردگار

که:«هریک کنید دین خود اختیار

تو بر دینِ خود باش با مؤمنان

بتان را پرستند خود کافران»

1425 چو این مکرشان هم نشد کارگر

و از اسلام بودندی آسیمه سر

برآن برنهادند انجامِ کار

که دوری کنند از دو رُو اختیار

جدائی گزینند آن کافران

ز تخم بنی هاشم و مؤمنان

نگویند باهم از آن پس سَخُن

نجویند خویشیّ و یاری ز بُن

نه چیزی فروشد بدیشان کسی

نه زیشان خرد نیز چیزی بسی

1430 ببرّند ازآن گونه از یکدگر

که از کار همشان نباشد خبر

بُد از تخم هاشم یکی خیره سر

که از عکرمه بود او را گهر

بُدش نام منصور و مقهور بود

ز دینِ خدائی دلش دور بود

ببردند او را و خطّی نوشت

بدین شرطِ میشوم (1) و آئینِ زشت

نخست اندر او برد نامِ خدا

پس آنگاهشان کرد از هم جدا

1435 بدان سان که کس بعد از آن از قریش

نگوید بدیشان سخن کمّ و بیش

گواهی نوشتند هریک در آن

هر آن کس که بودند از آن کافران

ز درگاهِ کعبه درآویختند

چنین گَردِ فتنه برانگیختند

نبیّ و ابو طالب و مؤمنان

به یک سو بُد و از دگر کافران

برآمد براین کار بر هشت ماه

بر اسلامیان کارها شد تباه

ص :72

1- 1) (ب 1434).میشوم-مشؤوم:بدیمن،نامیمون،نامبارک.
1440 به سختی رسیدند اسلامیان

نجُستی کسی آشتی در میان

ز تخمِ امیّه پسر بُد یکی

که میلش به سیّد کشید اندکی

زُهَیر (1) آن سرافراز را بود نام

ز قوم بنی هاشمش بود مام

به نام عاتکه (2) خواندندی ورا

بُدی عمّۀ نامور مصطفی

چنین گفت مادر به نامی پُسر:

«یکی راه در حالِ خالان نگر

1445 که در مکّه با هاشمیّان کسی

نیارد سخن گفتن اکنون بسی

از این سخت تر ننگی اندر (3) جهان

چگونه بود پیش فرّخ مهان

که بو طالبی را که قومِ قریش

همه بنده بودندی از کمّ و بیش

کنون از حکومت نمانده ست بهر

نگویند با او سخن اهل شهر

براندیش تدبیر این کارِ زشت

که نفرین بر آن کس که این خطّ نوشت»

1450 زُهَیر آمد و جُست یاور در آن

که پاره کند خطِّ آن کافران

در این مطعم عدّیش گشت یار

همان پنج تن از مهان کبار

به پشتیِّ آن نامور یاوران

سوی خانۀ کعبه رفت اندر آن

پس از وی یکایک گزین یاوران

برفتند نزدیکِ او همگنان

وز آن رو دگر کافران قریش

به مسجد نشسته به آئین خویش

1455 به پیش ابو جهل آمد زُهَیر

برآورد چنگی همی خیره خیر

که:«تا کی ستم نامه ای اینچنین

توان داشتن خیره از روی کین؟

چرا با بنی هاشم نامور

جدائی گزیند کسی سربه سر؟

نخوانیم داد این چنین کار زشت

ببرّیم دست کسی کآن نوشت»

شدندش در این یاوران یارمند

همیدون سخن هریکی بُن فگند

1460 یکی رفت و نامه فُرود آورید

چو بگشود،بر وی نوشته ندید

که بُد مورچه خورده کِتبَت تمام

بمانده بر او از خداوند نام

چنین گفت هریک که آن نامه دید

که:«این نامه را خود خدا بردرید»

زُهَیر آنگهی خواند منصور را

نویسنده مردِ خدا دُور را

که دستش ببرّد از آن کار شوم

بدیدند دستش شده،همچو مُوم

ص :73

1- 1) (ب 1442).زهیر بن أبی أمیّه.
2- 2) (ب 1443).در اصل:عایکه:عاتکه بنت عبد المطّلب،عمّۀ حضرت رسول.
3- 3) (ب 1446).در اصل:نیکی اندر.
1465 دو دستش شده شل ز کاری که کرد

فروماند حیران در آن کار مرد

که پادافره داور کردگار

در آن نامه و مرد چون کرد کار

خردپیشه ای کآن چنان حال دید

مُسُلمانی اندر زمان برگزید

معجز نمودن رسول،علیه السّلام،به ابو طالب

یکی روز سیّد ز رُویِ نیاز

به خلوتگهی شد ز بهرِ نماز

ز خوشّی طاعت ز ذوق نماز

بیامد در آن روز با خانه باز

1470 پراندیشه شد جانِ عم بهر او

همی کردش از هر سوئی جست وجو

چو آمد به طاعت در او را بدید

ز دین پیش سیّد سخن گسترید

که:«اکنون کسی نیست نزدیک ما

اگر معجزت هست با من نما» (1)

درختی به نزدیک آنجای بود

پیمبر بدان چوب اشارت نمود

بیامد به پیش پیمبر درخت

ثنا خواند بر وی به آواز سخت

1475 پیمبر بدو گفت:«شو بازِجا»

روان شد درخت از برِ مصطفی

بدو گفت ابو طالب:«ای نازنین

قریشی چو بینند از تو چنین

نباشد شگفت ار به جادو ترا

کند نسبت از جهل و از تیره را»

نبی شد پراندُوه از گفتِ عم

چو دینش نپذرفت او نیز هم

ولی در پی دعوت و کارِ دین

شب و روز بودی نبی همچنین

1480 به کارِ رسالت به حُکم خدا

شدی کافران را به دین رهنما

شب و روز کارش نبودی جز این

که خواندی همی کافران را به دین

نکردی بسی کافر از وی قبول

بر آن معجزه خواستی از رسُول

چو هر معجزه کافر از وی بخواست

به حکم خدایی همه گشت راست

ز کارش به تنگ آمدند کافران

بگشتی سخن باز بر وی در آن

ص :74

1- 1) (ب 1472).در اصل:و با من نما.شاید هم:وا من نما.
معجز نمودن رسول،علیه السّلام،به شقّ قمر

1485 همی هرکسی کرد فکری دراز

که چیزی ز سیّد بخواهند باز

که او را نباشد بر آن دسترس

مگر گیرد از دین اسلام بس

هر آن چیز کآن گنجد اندر ضمیر

بگفتند،کس را نبُد دلپذیر

همی هریکی گفت:«کو بی گمان

به سِحْر این چنین صد کند در زمان»

ابو جهل گفتا:«یکی کار هست

که ممکن نباشد بر آن کار دست

1490 نه از جادوی کس ز پیغمبری

ندیده بر آن دسترس یکسری»

قوی شد دلِ کافران زین سخن

به پیشِ پیمبر شدند انجمن

ابو جهل گفتش:«در این کارِ دین

نخواهیم معجز ز تو در زمین

اگر معجزه آری از آسمان

نماند در این دین به کارت گمان»

بدو گفت سیّد:«چه خواهی بخواه

که بر جمله اشیاست قادر اله»

1495 چنین گفت:«خواهم براین آسمان

دوپاره کنی ماه را این زمان

بدان سان که اندر جهان سربه سر

ببینند هرکس به خشک و به تر

نبی کرد درخواه از کردگار

که قدرت کند کردگار آشکار»

پیام آمد:«انگشت بر مَه نما»

اشارت به مَه کرد،از امر خدا

دوپاره شد این ماه بر آسمان

جدا گشت از یکدگر در زمان

1500 بدان سان که کُوه حری در میان

به مکّه درون دید مردم عیان

بدیدند در ربع مسکُون تمام

دو نیمه شده ماه را خاص و عام

نبی کرد اشارت که:«شو بازِجا»

بپیوست باهم به امر خدا

بدین معجزه بی کران مردمان

به مکّه مُسُلمان شدند آن زمان

ولی هرکه را بخت رهبر نبود

در این معجزه نیز منکر نُمود

1505 ابُو جهل و کفّار پیر و جوان

براین خواندندش سرِ جادوان

زبان پُر ز دشنام و دل پُر ز جنگ

برفتند از پیش او بی درنگ

ص :75

مکر کردن شیطان بر رسول در قراءت «وَ النَّجْمِ»

نبی همچنان دعوتِ کارِ دین

همی کرد وز آن دین فزودی و کین

از آن پس سروش آمد از کردگار

به نزدیک پیغمبر کامکار

بیاورد «وَ النَّجْمِ» نزدیکِ او

بر او خواند سُوره تمامت فُرو

1510 پیمبر به مسجد درآمد چو باد

بر آن کافران کرد آن سُوره یاد

چو می خواند در وی صفات بتان

بگردیدش (1) از مکر شیطان زبان

ز نفرین به سهو آفرین کرد یاد

از آن سُوره شد کافرِ شوم شاد

رسُول و مُسُلمان و کافر تمام

سجودی بکردند از خاص و عام

نهادند سر،سربه سر بر زمین

به نزدیکی پاک جان آفرین

1515 چو برگشت سیّد،برش جبرئیل

بیامد،شد او را به قُرآن دلیل

بدو گفت: «وَ النَّجْمِ» بر من بخوان

که سهوی برفتت بر آن در زبان»

پیمبر چو برخواند سُوره بر او

بدو گفت:«ازین پس از این درمگُو

که نفرینِ بت آفرین خوانده ای

به سهو ای برادر سخن رانده ای»

پُراندیشه شد سیّدِ نامدار

بترسید از خشمِ پروردگار

1520 سه روز و سه شب ترک آب و طعام

بکرد آن ستُوده خدیو انام

بیامد برش وحی از کردگار

ک«زین کار از این بیش اندُه مدار

که شیطان ره انبیا برزند

چو بر تو رهی زد نخوانیم (2) بد

که انسان ز نسیان ندارد گُزیر

چو گفتی ز نسیان،گناهش مگیر»

از این گشت خوشدل سرِ انبیا

به مسجد دگر روز شد مصطفی

1525 بدان سان که بود آمده پیششان

فروخواند و بشکست از این کیششان

بگفتند کفّار:«کز گفتِ (3) خویش

پشیمان شد این مهتر تازه کیش

دگرگونه کرد آن سخن را که گفت

بخواهد همی دین خود را نهفت»

به مُلک حبش رفت از این آگهی

که شد کافران را دل از کین تُهی

ص :76

1- 1) (ب 1511).در اصل:بکردندش.
2- 2) (ب 1522).در اصل:رهی رد نحوانیم.
3- 3) (ب 1526).در اصل:کز کفت.
به قول پیمبر سران بر زمین

نهادند در پیش جان آفرین

1530 مسلمان گمان برد آنجا چنان

پذیرفته اند دین مگر کافران

به دل شاد گشتند آن انجمن

ولیکن دگرگونه بود این سخن

از آنجا گروهی ز اسلامیان

ببستند بر عزمِ مکّه میان

سرافراز عثمان و دیگر مهان

برفتند با چاکران و کهان

از آن مُلک پنجاه و شش نامور

سبک کرد بر سوی مکّه گذر

1535 بماند اندر او شانزده تن به جا

برفتند از عجز زی مصطفی

وفات ابو طالب بن عبد المطّلب

چو از وحی سال دهم دررسید

به ذی قعده در نکبت آمد پدید

ز ناگاه ابو طالب از رنج سخت

بنالید و دانست برگشت بخت

ز رنجوریش شد پیمبر غمی

که در کار اسلام آید کمی

که بو طالب ارچه مُسُلمان نبود

ولی مؤمنان را رعایت نمود

1540 بر او رنج شد هر زمان سخت تر

بدانست کآمد زمانش به سر

به قوم عرب گفت ک«ای مهتران

مجوئید کس از محمّد کران

پذیرید دینش هر آن کس که هست

مباشید از این پس دگر بت پرست

کز این بت نخواهیم دید ایچ سود

خنک آن که آن دینش توفیق بود

مرا چون که او هست فرزند من

نه نیکوست پذرفتِ دین زین سخن

1545 که بر من نکوهش بُدی در قریش

اگر گشتمی امّت پور (1) خویش

شما چون نکوهش بیابید از این

پذیرید ازو پاک این پاک دین

که این دین ز ادیان دیگر بِه است

همان بر رسُل سربه سر او مِه است»

دگر گفت:«چون من شوم زین سرا

برادر بود بر شما پادشا

سرافراز عبّاس آزاده خو

که نیکیّ و دانش بود کارِ او»

1550 به عبّاس گفت:«ای برادر چو من

روانم بزودی از این انجمن

سپردم به تو پاک زنهار خود

ممان تا ز کافر بدو بد رسد

ص :77

1- 1) (ب 1545).در اصل:امتت ؟؟؟ور.
ز کفّار او را نگه دار باش

به کارش به هرحال هشیار باش»

ز کارِ وصیّت چو آسوده گشت

ز حدِّ دوا دردِ او برگذشت

پیمبر درآمد به بالینِ عم

ز بیماریش دل پر از درد و غم

1555 بدو گفت نرم:«ای گُزین عمّ من

سرِ دودمان،مهترِ انجمن

ز من درپذیر ای گزین،دینِ پاک

مده خویشتن را چنین در هلاک

که گر لفظ توحید را بر زبان

برانی،یکی ره شوی در جنان»

نداد اندراین پاسخش مردِ پیر

نبود این سخن در دلش جایگیر

به هم برنهادی همی چشم خویش

همی کرد پوزش محمّد به پیش

1560 دگرباره چون چشم را باز کرد

پیمبر همان گفتن آغاز کرد

نداد اندر این نیز پاسخ بدو

همی گفت سیّد همین گفت وگو

سئم راه چون چشم را برگشاد

به پیش پیمبر چنین کرد یاد

که چندین بسختی چه گوئی سخن

نکوهش مجو بر من از انجمن

که گویند کز مرگ ترسیده ام

دل از دین کهنه ببرّیده ام (1)

1565 اگر چند دانم که دینت بِه است

ازاین رو از آن دست من کوته است»

بگفت این و پس چشم برهم نهاد

پیمبر بر او دین همی کرد یاد

سروش آمد از پاک پروردگار

که:«دینِ تو آن کس کند اختیار

که من خواهم او را مُسُلمان،نه تو

من او را دهم پاک ایمان،نه تو»

پیمبر بدانست کآن کار بود

نخواهد در آن سعی او داشت سود

1570 ز پیشش برون رفت و عمّ گزین

بمُرد و نپذرفته زو پاک دین

سروش آمدش پیش بهر عزا

ز آزر سخن گفت با مصطفی

ز سعی براهیم در کارِ دین

ز سعیی (2) که کردی بر او همچنین

که:«عمّ تو بهتر ز آزَر نبود

چو توفیق نبود ز کوشش چه سود؟

تو در کارِ او هیچ اندُه مدار

چو فرمان چنین بود از کردگار»

1575 از آن پس علی شد بر مصطفی

که:«شد عمّ گُمره به دیگر سرا»

پیمبر چنین گفت گریان بدو:

«برو ای برادر،پدر را بشو

به گورش کن و شرط و رسم عزا

ز بهر پدر آر یکسر به جا»

ص :78

1- 1) (ب 1564).در اصل:نبرّیده ام.
2- 2) (ب 1572).(مصراع دوم)در اصل:ز سعی که.
علی رفت و فرمان سیّد گزید

شد آن نامور از جهان ناپدید

خنک آن که از دین بود بهره ور

چو سازد از این دار فانی گذر