گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
وفات خدیجه و پیوند رسول با عایشه

1580 خدیجه مهین جفت سیّد همان

سئم روز شد از جهان در نهان

پیمبر بیکباره شد بی زوار (1)

ولی دل قوی داشت از کردگار

چو چندی برآمد براین گفت وگو

نبی از ابو بکر شد جُفت جو

به زن کرد دختِ ابو بکر را

اگر چند کودک بُد آن پارسا

بُد او هفت ساله در آن روزگار

که کردش رسُول گزین خواستار

1585 بخواندند خطبه،ولی تا دو سال

نپیوست (2) باهم دو فرّخ همال

چو بو طالب نامور درگذشت

بر اسلام کافر چنان چیره گشت

که دست ستم برگشادند پاک

ز کسشان نبودی در آن ترس و باک

ز عبّاس کس را نمی بود بیم

که بودی بغایت حلیم و سلیم

مُسُلمان بیکبارگی شد زبُون

که بودند کفّار از ایشان فزون

1590 ز هرگونه کردند خواری همی

در اسلام بُد بردباری همی

چو مانع ندیدند کس را در آن

ببستند در کار سیّد میان

گهی می زدندش گهی راندند

به دشنام گاهش همی خواندند

گهی ریختندش به سر خاک خوار

براین گونه بُد کار آن نامدار

نبی چندگاه اندر این روز برد

که کُفّار او را همی برشمرد

1595 چو فرمان نبودش به جنگ عدُو

ندانست دیگر جُز این چاره جو

به حصنی که خوانند نامش شِعَب (3)

پناه آورید او ز دست عرب

از آن حصن گه گاه بیرون شدی

ز کفّار از آن هم به زحمت بُدی

یکی روز چون شد به مسجد فراز

ببست اندر آن خانه عقدِ نماز

ص :79

1- 1) (ب 1581).زوار:خادم،پرستار.در اینجا ظاهرا-یار و پشتیبان،قرین،همنشین.
2- 2) (ب 1585).در اصل:ببیوست.
3- 3) (ب 1596).شعب ابو طالب منظور است که به ضرورت شعری«شعب»خوانده می شود.
چو شد در سجُود از برایِ اله

حویرث (1) بر او ریخت خاکی تباه

1600 سر و روی و مویش پر از خاک شد

دل مؤمنان زین سبب چاک شد

نشایست کردن بدان سان نماز

نبی شُد ز مسجد سوی خانه باز

به دخت مهین گفت ک«ین را بشو»

از آن کرد زینب پر از آبْ رُو

همی کرد گریه بر او دخترش

همی شست از آن خاک روی و سرش

پیمبر بدو گفت:«مگری دگر

که آن را بمیرند عمّ و پدر

1605 براین گونه آید ز خواری به رُو

خدا را بخوان و سرم را بشو»

رفتن رسول،علیه السّلام،به طایف و بازآمدن

چو خواری ز اندازه اندر گذشت

به نزدیک هر مهتری برگذشت

همی خواست در زینهار کسی

رود تا نبیند دگر بد بسی

نمی کرد کس زینهارش قبُول

بر آهنگ طائف روان شد رسول

بشد زید بن حارثه با نبی

که از مهر او بود جانش غمی

1610 ز میریّ عبّاس رفته سه ماه

ز مکّه به طایف روان شد به راه

به طایف سه کس میر و مهتر بُدند

که آن هر سه باهم برادر بُدند

بُدند هر سه از پشت عَمْر و عُمَیْر

ثقیفی (2) و گشته بر آن قوم میر

پیاده به طایف ز مکّه برفت

بدان مرز خرّم شتابید تفت

سه روز اندر آن راه بودش درنگ

بریدی همی راه بر کوه و سنگ

1615 گرسنه شد و مانده از رنجِ راه

درآمد به طایف رسول اله

به نزدیک آن مهتران شد رسول

نکردند زنهار او را قبُول

به طایف دو ماه آن رسول گزین

همی کرد بر هرکسی عرض دین

نپذرفت کس دین اسلام از او

به نیکی نبردند کس نام از او

ورا خواند کاذب به دین هرکسی

نکردند آزرمِ او اندکی

ص :80

1- 1) (ب 1599).حویرث بن نقیذ بن وهب بن عبد بن قصیّ(سیرۀ ابن هشام،متن عربی)؛حویرث بن نقید.(العبر،ترجمۀ فارسی).
2- 2) (ب 1612).این سه تن بنا به نوشتۀ سیرت رسول اللّه عبارتند از:عبد یالیل بن عمرو بن عمیر،مسعود بن عمرو بن عمیر،حبیب بن عمرو بن عمیر.(ص 418،مصحّح دکتر اصغر مهدوی).
1620 همان دیگران را برآن داشتند

که او را در آن مُلک نگذاشتند

نبُد طاقت رفتنش آن زمان

همی کرد سختی بر او بدگمان

به الزام او را از آن بُوم وبر

براندند جُهّال برگشته سر

جوانانشان گردن افراختند

بدو سنگ چندی بینداختند

برآمد یکی سنگ بر کعبِ او

پر از خون شدش تا بپیچید رو

1625 بشد کوفته خاطر و خسته تن

بناچار از پیشِ آن انجمن

چو بهری ببرّید از آن راهِ سخت

برآسود یک لحظه آن نیکبخت

به دل گفت:«پروردگار بلند

نبادا رساند بدیشان گزند»

دعا کرد ک«ای ایزد کارساز

مرا چون ندانست آن قوم باز

نمودند خواری به من بر چنین

تو از کارِ ایشان مشو خشمگین

1630 به پادافره این گنهشان مگیر

ببخشا بر آن قوم بی رای و ویر»

چو طبعش براین گونه آمد حلیم

خدا خواند خلق محمّد عظیم (1)

چو آمد به سرحدّ طایف فراز

بر او رنج آن خستگی شد دراز

بر اطراف آن راه یک باغ دید

بکوشید تا بر درِ او رسید

به در بر روان بود یک جوی آب

فروزان به کردار روشن گلاب

1635 مرآن باغ بُد مِلکِ دو خیره سر

یکی عُتْبَه و شَیْبَه (2) بودی دگر

که آن هردوان عبد شمسی بدند

قریشی و از کافری دم زدند

در آن باغ بودند با یک غلام

که عَدّاس (3) بُد نام آن نیکنام

غلام خردپیشه ترسا بُدی

بر آئین و رسم سکوبا بدی

ز نینوا (4) بدش اصل در مُلک شام

که یونُس پیمبر بدی زآن مقام

1640 ز توزیت و انجیل حالِ رسُول

بخوانده،ز دل کرده در جان قبول

پیمبر چو شد بر لب جویِ آب

همی شست پا سیّد اندر شتاب

نگه کرد شَیْبَه به بیرون باغ

ورا دید بنشسته در پیش راغ

ز پا خون همی شست بر طَرْفِ جو

پُراندیشه خاطر،پُر از گَرد رُو

ص :81

1- 1) (ب 1631).اشاره است به آیۀ شریفۀ 4 از سورۀ مبارکۀ قلم(68): «وَ إِنَّکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عَظِیمٍ .
2- 2) (ب 1635).عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه.
3- 3) (ب 1637).در اصل:عداش.بر طبق طبری و سیرت:عدّاس.
4- 4) (ب 1639).در اصل:رنینو؛همچنین بیت 1657:نینو.
به عُتْبَه نمود و بگفتش به راز:

«ز طایف همانا رسیده ست باز

1645 نپذرفته او را کسی اندر او

بپیچیده ناچار از آنجای رُو»

بر او بر دل هر دو کافر بسوخت

ز تیمار خویشی روان برفروخت

چنین گفت شَیْبَه به ترسا غلام:

«به نزدیک آن مرد بردار گام

ز انگور و میوه ببر پیشِ او

ولی هیچ با او مکن گفت وگو

که جادوست آن مرد و دیوانه است

ز عقل و خرد گشته بیگانه است

1650 کند دعوت کارِ پیغمبری

اگر زآن که با او سخن گستری

برآرد از این دین ترا بی گمان

که مردی فصیح است و شیرین زبان»

شد از باغ عدّاس (1) با میوه پیش

به نزدیک پیغمبر از جایِ خویش

به نزدیک سیّد چو میوه نهاد

پیمبر به خوردن دو لب برگشاد

از آن پیش میوه نهد در دهان

برآورد نام خدا از زبان

1655 بدو گفت عَدّاس: (2)«این نام کیست؟

که گویندۀ این در این مُلک نیست

که تا آمده ستم ز شهرم برون

ندیدم کسی را براین رهنمون»

پیمبر بپرسید:«شهرت کدام؟»

چنین گفت:«خوانند نینوا به (3) نام»

نبی گفت:«شهر اخیِّ من است

که یونُس بُدی نام آن دین پرست»

بدو گفت عَدّاس (4):«ای نامور

چه می دانی او را و آن بوم وبر؟»

1660 نبی گفت:«چون هر دو پیغمبریم

ز یک تخم و یک اصل و یک گوهریم

برادر شویم و ز هم آگهی

بودمان،چو بخشد خدا فرّهی»

ز سیّد بپرسید عَدّاس نام

بدو گفت:«احمد»،خدیو انام

«تویی»گفت:«آن احمدی کز خدا

بشارت رسانید عیسی به ما

در انجیل وصفِ تو آید بسی

ندانند معنیّ آن را کسی»

1665«بلی»گفت:«آن احمدم بی گمان

که هست اندر انجیل وصفم عیان»

بدو گفت:«عرضه کن این دین خویش

براین بنده بر رسم آئین کیش

که دیری ست هستم در این آرزو

که بینم یکی ره ترا خُوبرو»

ص :82

1- 1) (ب 1652).در اصل:عدّاش.نک.ذیل بیت 1637.
2- 2) (ب 1655).در اصل:عداش.
3- 3) (ب 1657).در اصل:نینو.
4- 4) (ب 1659 و 1661).در اصل:عداش.
پیمبر بیاموخت این دین ورا

مسلمان شد آن بخردِ پارسا

پس آنگه پیمبر از آن جایگاه

بر آهنگ مکّه ببرّید راه

*

1670 وز این رو چو پیغمبر نامدار

ز مکّه به طایف برآراست کار

شدند انجمن مکّیان سربه سر

نهادند پیمان[که] (1)او را دگر

نمانند کآید به مکّه درون

کز او بودشان دل پُر از درد و خون

ابو جهل سردارشان بُد در این

که بُد بدترین دشمن پاک دین

به پیش رسُول آمد این آگهی

ندید اندر این داستان فرّهی

1675 در آن شهر رفتن نمی دید راه

به بیرون شهرش بُد آرامگاه

به جایی که شد بطنِ نخلش (2) خطاب

سرِ انبیا یافت آرام و خواب

اسلام گروه پریان بر دست رسول

ز گردون چو شد روی خور ناپدید

جهان شَعرِ نیلی به بر درکشید

عروس شبِ تیره زلف دراز

به سوک شه اختران کرد باز

برافشاند (3) و تن را بپوشید ازو

ز رشکش جهان را سیه گشت رُو

1680 جهان چون دل کافران شد سیاه

فلک کرد پنهان رخِ مهر و ماه

پیمبر درآمد به رسمِ نماز

ز روی تهجُّد بَرِ بی نیاز

در آن تیره شب از پری هفت تن

گذشتند بر مهترِ انجمن (4)

چو آواز اوشان درآمد به گوش

سپردند او را دل و جان و هوش

ص :83

1- 1) (ب 1671).در اصل[که]نیامده.
2- 2) (ب 1676).بنابر متن عربی سیره النبی(چاپ ووستنفلد):نخله؛العبر؛نخله؛سیرت رسول اللّه(مصحّح دکتر مهدوی، ص 421):بطن النّخل(رجوع شود به حاشیۀ شمارۀ 2 همان صفحه).
3- 3) (ب 1679).در اصل:برافشاند وین را.
4- 4) (ب 1682).در سیرت رسول اللّه(مصحّح دکتر مهدوی،ص 421):«و جماعتی از مهتران دیو که احوال پیغمبر، علیه السّلام،شنیده بودند،از نصیبین برخاستند...و چون به وادی بطن النّخل رسیده بودند...و استماع قرآن از وی بکردند و به وی ایمان آوردند و مسلمان شدند...»که«جنّ»را به«دیو»ترجمه کرده است؛و در این رابطه نیز رجوع کنید به سورۀ مبارکۀ احقاف،آیۀ شریفۀ 29؛و سورۀ مبارکۀ جن آیات شریفۀ 1 و 2.
بر آوازِ او جمله عاشق شدند

به دل بهر دین پاک و صادق شدند

1685 نبی کرد کار عبادت تمام

نمازش درآمد به حدِّ سلام

بر او کرد خود را پری آشکار

ثنا خواند بر جانِ او بی شمار

نبی چون مرآن هفت تن را بدید

ز دین خدائی سخن گسترید

از او دین پذیرفت هر هفت تن

برفتند از آنجا بَرِ انجمن

بگفتند با قوم خویش آن سَخُن

که در کار دین بود افگنده بُن

1690 همه قوم ایشان مسلمان شدند

یکایک سوی راه ایمان شدند

پری شد مسلمان فزون از شمار

شد اندر پری دین حقّ آشکار

شگفتی نگر ای برادر در این

به چشم خرد راه تحقیق بین

که باشد مسلمانی اندر پری

نپوید بجُز راهِ فرمانبری

ز مردم خداوند هوش و خرد

نیابد به گیتی بجُز کارِ بد

رفتن رسول در مکّه به زنهار مطعم بن عدیّ

1695 ز دریای مشرق چو زرّین گهر

برآورد بر چرخ گردنده سر

فروغش به مغرب رسانید نور

جهان کرد روشن به نزدیک و دور

نبی خواست کآید به شهر اندرون

نبودش بر آن دشت پی رهنمون

به زنهار هر مهتری رای کرد

در آن شهر خود را همی جای کرد

بُد از قوم هاشم یکی نامور

که نامش انس،بشر (1) بودش پدر

1700 بدو کس فرستاد سیّد نهان

مگر درپذیرد ورا در جهان

فرستاد پاسخ که:«در مکّه من

ندارم تبع زین بزرگ انجمن

بسان غریبان در او زندگی

کنم از نژندی و افگندگی

به زنهار دیگر کسم اندر او

گر از دشمن آید گزندت به رُو

ص :84

1- 1) (ب 1699).سیرت رسول اللّه در این واقعه از شخص دیگری نام می برد که«أخنس بن شریق»است و اصولا از کسی با نام«انس بن بشر»یاد نکرده است؛لازم به توضیح است که در هیچ کدام از منابع معتبر از قبیل طبری،سیرۀ ابن هشام و العبر،و حتّی تاریخ گزیدۀ حمد اللّه مستوفی،تا آنجا که این بنده تفحّص کرد،به چنین نامی برنخورد.و اللّه اعلم.
چگونه توانم ز تو بازداشت؟

ز من بایدت زاین سخن سربگاشت» (1)

1705 چو پاسخ نبی را براین گونه کرد

سوی سهلِ عمّر (2) فرستاد مرد

به پاسخ چنین گفت ک«ز قوم من

کسی نیست کمتر در این انجمن

بسنده نباشم مگر با قریش

مکن بر من و خود از این تلخ عیش»

بَرِ مُطْعِم عَدّیِ نامور

سئم ره فرستاد سیّد خبر

پذیرفت او را و گفت:«اندرا

که نبود چو تو زینهاری مرا

1710 نگه دارمت همچو جان در جهان

نمانم که بینی بدی زین مهان»

پیمبر درآمد به زنهارِ او

به مکّه درآورد از آنجای رُو

دگر روز با مُطْعِم نامور

به مسجد درآمد خدیوِ بشر

همه قوم مُطْعِم سلاح نبرد

بپوشیده از بهر آن زادمرد (3)

که بودی گمانشان که بو جهل نیز

بپوشد سلاح و براند ستیز

1715 چو در مسجد آمد نبی آنچنان

ابو جهل را شد ازین در گمان

که مُطْعِم به دینِ نبی آمده ست

به رزمش به کین نبی آمده ست

بپرسید:«دادی ورا زینهار؟

وگر دین پذیرفته ای آشکار؟»

چنین گفت:«دادم ورا زینهار

نکردم به دل دین او اختیار»

ابو جهل خرّم شد از گفتِ او

به پاسخ بدو گفت ک«ای نیکخو

1720 مَنَش نیز دادم کنون زینهار

که زنهارِ تو پیش من نیست خوار»

پیمبر درآمد به رسم طواف

نکردند کس یاد جنگ و مصاف

نمازی بکرد و سوی خانه رفت

وز این پوست بر شخص کافر بکَفت

پیمبر به زنهار مُطْعِم درون

همی بود و اسلام گشته زبون

ص :85

1- 1) (ب 1704).در اصل:سربکاست.
2- 2) (ب 1705).(مصراع دوم):سهل عمّر.در منابع معتبر از قبیل طبری و سیرت(متن فارسی)و العبر و گزیده از شخصی با نام«سهل عمر»یا«سهل بن عمر»یادی نشده است و این فرد در این موضع به طور یقین سهیل بن عمرو است و تمامی این مراجع در این حکایت بالاجماع ضبط«سهیل بن عمرو»را دارند.البتّه در صفحۀ 336 چاپ ووستنفلد سیره النبی از دو برادر به نامهای«سهل و سهیل ابنی عمرو»یاد شده که همو نیز مطلب مورد بحث را به«سهیل بن عمرو»نسبت داده است.فلذا این اسم در این شعر به ضرورت رعایت وزن بدین صورت درآمده است.
3- 3) (ب 1713).زادمرد-آزادمرد.
تحمّل نمودی پیمبر بر آن

به خواریّ و بیداد آن کافران

پیوند رسول،علیه السّلام،با سوده بنت زمعه

پیوند رسول،علیه السّلام،با سوده بنت زمعه (1)

1725 پیمبر چو بی جفت و بی پشت بود

به پیوند کردن ارادت نمود

گُزین سَوْدَۀ زَمْعَه را از پدر

بخواست آن زمان پیشوایِ بشر

از آن پیش بُد جُفت سکران عمرو

شده بیوه و رفته از خان عمرو

به چارصد درم کرد مَهرش پدید

از آن پس زن و مرد برهم رسید

بماندند با همدگر هر دوان

چنین تا نبی شد به عقبی روان

1730 به گاهِ عمر شد زن نامور

به دیگر سرا،پیش فخر بشر

معجز که رسول،علیه السّلام،به ابو جهل نمود

یکی روز پیغمبر نامدار

به مسجد درون بود با چند یار

گروهی ز کفّارِ قوم قریش

دگر سوی بنشسته بر رسم خویش

درآمد ز ناگاه مردی عرب

مدد کردی از اهل مسجد طلب

همی گفت:«بودم شتر چند سر

خرید آن ز من بو الحکم سربه سر

1735 ولیکن جوی زو ندیدم بها

سزد گر کنید (2) آن زر از وی رها

به افسوس کفّار قوم عرب

بگفتند:«یاری ز احمد طلب

که او بو الحکم را بهین دوستست

به همشان بود خورد و خواب و نشست»

عرب یاوری جست از وی درآن

نبی گشت با او ز مسجد روان

سوی خان بو جهل آمد چو باد

بزد حلقه بر در،پس آواز داد

1740 که:«بو جهل را گو نبی بَر دَرست

ز بهر عرب گشته چاره گرست»

چو بو جهل آواز سیّد شنید

به تن لرزْلرزان،چو از باد بید

برون آمد و گفت سیّد بدو

:«بده مال این مرد و خیره مگو»

درون رفت ابو جهل و آورد زر

به مرد عرب داد زر سربه سر

ص :86

1- 1) (عنوان).در اصل:رمعه.
2- 2) (ب 1735).در اصل:کنند.
به پیش نبی کرد پوزش بسی

بخوبی از آنجای کردش گُسی

1745 نبی رفت و بو جهل از خانِ خویش

بیامد به نزدیک قومِ قریش

بدو هرکسی گفت ک«ای شیرمرد

چرا از محمّد شدی روی زرد؟

کز آن گونه (1) ترسان سپردی درم

کز این شد دل ما سراسر دُژم»

چنین داد پاسخ:«چو آوازِ او

شنیدم،به من شیری آورد رو

که گرنه مرادش در آن جُستمی

ز چنگال آن شیر کی رَستمی

1750 نبُد چاره جز آن که از بیمِ سر

بدو داد بایست در حالْ زر

از آن دم کنون زیست خواهم فزون

تو گوئی که زادم ز مادر کنون»

نبی را چو گفتند این گفت وگو

نبی گفت:«هست او در این راستگو

که بُد جبرئیل آنچه او شیر دید

همی خواست از وی در این کین کشید

ولی چون شتر را سپرد او بها

شد این نوبت از خشم یزدان رها»

*

1755 دگر آن که روزی رسول گُزین

به کوهی برآمد سویِ کارِ دین

بر آن کوه سرکرد سیّد نماز

نیاز آوریده بَرِ بی نیاز

ابو جهل آگه شد از کار او

شکستن همی خواست بازار او

پیمبر چو در سجده شد،مردِ شوم

یکی سنگ برداشت زآن مرزوبوم

همی خواستی زد بر او سنگ خوار

شکست آرزو در دلش کردگار

1760 بچسبید در دست او سنگ سخت

وز این درد نالان شد آن شوربخت

بزاری ز سیّد رهائی بخواست

پیمبر دعا کرد و شد کار راست

اگر چند از او دید معجز چنین

ز بدبختی خود نپذرفت دین

معجزه که رسول،علیه السّلام،به رکانۀ

معجزه که رسول،علیه السّلام،به رکانۀ (2) مطّلبی نمود

یکی روز دیگر رسول اله

ز مکّه به صحرا برون شد به راه

یکی پهلوان مرد بود از قریش

که از همگنان قوّتش بود بیش

ص :87

1- 1) (ب 1747).در اصل:کران کونه.
2- 2) (عنوان).رکانۀ مطّلبی:رکانه بن عبد یزید بن هاشم بن عبد المطّلب.(نک.سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 382).
1765 رُکانه به نام و مطلّب نسب

به کُشتی شده نامور در عرب

بدو گفت پیغمبر:«ای نامدار

نشد وقت دینم کنی اختیار؟» (1)

بدو گفت:«دینت کنم اختیار

اگر معجزه بینمت آشکار»

نبی گفت:«چون همچو خود پهلوان

ندانی کسی را کنون زین گوان

به کُشتی اگر بر تو چیره شوم

سزد کز تو خیره دگر نشنوم

1770 پذیری ز من دین حقّ آن زمان

نباشی دگر در خدا بدگمان»

رُکانه چو در خویشتن غرّه بود

به کُشتی گرفتن ارادت نمود

به دل گفت:«پخته شدم کار خام

درآرم به کُشتی سر او به دام

رهانیم او[را]و جمله قریش

رسانم از این بر فلک نام خویش

چنین داد پاسخ که:«آری رواست

کز این کار پیدا شود کژّ و راست» (2)

1775 به کشتی گرفتن نمودند زور

پیمبر ز پهلو برانگیخت شور (3)

همان گه که برهم نهادند دست

رُکانه درآمد ز بالا به پست

پیمبر برآوردش از جای زود (4)

به دستش تو گفتی یکی پشّه بود

به بالا برآورد و زد بر زمین

نشست از بَرِ او رسول گُزین

بدان سان که در زیر بی توش شد

تو گفتی همی خواهد از هوش شد

1780 رُکانه بدو گفت:«باری دگر

بگیریم کشتی از این خوبتر»

دؤم ره همین و سؤم همچنین

بیفگندی او را رسُول گُزین

رُکانه همی گفت:«اینت عجب

که بر من شود چیره کس در عرب»

نبی گفت با او:«عجب تر از این

نمایم به تو تا کنی دین گُزین»

رُکانه شد از معجزه خواستار

به پیمان که دینش کند اختیار

1785 درختی کهن بود آن جایگاه

نبی خواند آن را بَرِ خود ز راه

درخت آمد و کرد بر وی سلام

بیستاد در پیش شاهِ انام

چو استاد یک دم بر مصطفی

فرستاد آن را نبی بازِجا

رسول ارچه او را دو معجز نمود

دل خفته را چشم بینا نبود

ص :88

1- 1) (ب 1766).(مصراع دوم)در اصل:کنی آشکار؛که ظاهرا با مصراع دوم بیت بعد تخلیطی رخ نموده است.
2- 2) (ب 1774).در اصل[را]نیامده.
3- 3) (ب 1775).در اصل:برانگیخت سور.
4- 4) (ب 1777).در اصل:ار جای رود.
در آن روز ایمان نیاورد (1) مرد

دلش مُعجزِ دیده باور نکرد

1790 به کفّار گفتا:«محمّد چنان

شد از جادوی این زمان در جهان

که هرچیز در گفتن آید همی

ز سِحْر آن به مردم نماید همی»

ز معراجش اکنون سخن گسترم

مزیّن کنم زآن سخن دفترم

معراج رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به حضرت عزّت

معراج رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به حضرت عزّت (2)

چو بگذشت سالش ز پنجاه یک

مشرّف شد از مقدم او فلک

شب بیست و هفتم ز ماه رجب

که ماهِ خدا خواند آن را عرب

1795 در آن شب پیمبر چنان کم شنید

سوی خانۀ امّ هانی (3) کشید

که عمزاده اش بودی آن پاکتن

علی را بُدی خواهر آن نیک زن

به جائی که خوانندش اکنون حطیم

در آن وقت آن نیک زن بُد مقیم

به یک سوش مروه،به دیگر صفا

برآسود در خانه اش مُصطفی

چو بگذشت پاسی از آن تیره شب

ز گفتن همه چیز شد بسته لب

1800«نه آوای مرغ و نه هُرّای دد

زمانه برآسوده از نیک و بد» (4)

جهان گشت مانند دریای قار

فلک ریختش لؤلؤ اندر کنار

ز ابر آمدی هر زمان باد و نم

همی خاستی رعد با برق هم

نه خفته نه بیدار بُد مصطفی

گُشودند ناگاه راه صفا

درآمد سبک پیک حضرت ز راه

به شکلی که دادش در اوّل اله

1805 بترسید سیّد چو دیدش چنان

به بیداری آمد ز بیم آن زمان

ص :89

1- 1) (ب 1789).در اصل:بیاورد.
2- 2) (عنوان).در سیرت رسول اللّه روایتهای متعدد از معراج عنوان شده است:روایت عبد اللّه بن مسعود؛روایت حسن بن ابو الحسن بصری؛روایت عایشه؛روایت امّ هانی،دختر ابو طالب،روایت ابو سعید خدری.در باب این روایات به سیرت رسول اللّه،مصحّحح دکتر اصغر مهدوی،صفحات 390 تا 410 رجوع فرمایند.
3- 3) (ب 1795).امّ هانی-هند بنت ابی طالب.
4- 4) (ب 1800).این بیت(با اندک اختلافی در مصراع دوم)از شاهنامۀ فردوسی نقل شده است: نه آوای مرغ و نه هُرّای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد (داستان بیژن و منیژه از شاهنامۀ فردوسی،مصحّح مهدی قریب،ب 13،چاپ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی،تهران،1376.)
بپرسید از او:«کیستی؟»جبرئیل

«منم»گفت:«ای سیّد بی بدیل»

پیمبر بپرسید ترسان از او

که:«زود ای برادر به من بازگو

به وحی آمدی یا به کاری دگر

وگر کرد باید ز گیتی گذر؟»

بدو گفت:«نی هیچ ازین نیست کار

بَرِ خویش می خواندَت کردگار (1)

1810 به معراج خواهم کنون بردنت

بیا جامه ها سخت کن بر تنت»

دو بُردِ یمانی نبی برگرفت

میان زآن ببست و به بَر برگرفت

بُراق آوریدش به بر جبرئیل

سُتوری که هرگز نبودش بدیل

فزون از خر و کم ز استر به تن

چو مردم همی فهم کردی سخن

رخش آدمی وش ولیکن دراز

به شکلی که می رفت با اسپ باز

1815 دو گوش از بزرگی به کردار فیل

بُش و یال چون اسپ و همرنگ نیل

دو پا چون شتر داشت،دُم همچو گاو

ز هر چارپایی فزون داشت تاو

دو پر همچو کرگس برآورده بود

به رفتن ز وهم او گِرَوْ برده بود

دمیدی از او بوی مشک و عبیر

نگشتی دل از دیدنش هیچ سیر

نهاده به پشتش یکی زین زر

مرصّع به گوهر شده سربه سر

1820 پیمبر درآمد به پیش براق

نکردی براق اندر آن اتّفاق

که گردد پیمبر بر او بر سوار

رمیدی از آن سیّد کامکار

بدو گفت جبریل:«آخر چرا

رمیدن کنی از بَرِ مصطفی؟

از او بِهْ کجا یافت خواهی سوار؟

که هست او رسولِ خداوندگار

وز این پایه برتر چه باشد ترا؟

که معراج بر تو کند مصطفی»

1825 بُراق این چنین گفت:«دانم یقین

که هست از دو عالم محمّد گُزین

وز این پایه افزون نباشد مرا

که گردانیَم مرکب مصطفی

ولیکن ز خشم خداوند خویش

پُر از ترسم و زآن (2) نیایم به پیش

که خودبین شوم از چنین پایگاه

وز آن خشم گیرد به من بر اله

که ابلیس با آن همه بندگی

که کردی در اوّل سرافگندگی (3)

ص :90

1- 1) (ب 1809).در اصل:می خواندت پروکردکار.
2- 2) (ب 1827).(مصراع دوم):بر از ترسم(بر آن؟).
3- 3) (ب 1829).سرافگندگی:تواضع،شرمروئی،شرمگنانگی،حیا.
1830 ز کاری (1) که خودبین شد،اندر سَقَر

به فرمان شدش جاودانه (2) مقرّ

کنون گر پذیرد ز من مصطفی

که گردد شفیعم به پیش خدا

شوم ایمن و رام و آیم به پیش

رسانم مر او را به مقصودِ خویش

پیمبر پذیرفت این کار از او

براق آمدش پیش و شد راهجو

پیمبر بر او برنشست و برفت

چو یک طَرْفَه العین برآن راه تفت

1835 بدو گفت جبریل:«ای نامدار

فرود آی و آنجا دو رکعت گزار

که این طورِ سیناست،آن جایگاه

که موسی شنیدی سخن از اله»

پیمبر چنین کرد و زُو شد روان

دگرباره جبریل گفتش همان

که:«مولود عیسی بدین جای (3) بود

دو رکعت گزار اندرین جای زود»

چنین کرد و پس از یمین و یسار

شنیدی که:«ای سیّد نامدار

1840 بمان تا نصیحت کنیمت یکی

که ناصح نداری چو ما بی شکی»

نکرد التفاتی بدیشان براق

برفت و ز دولت بُد این اتّفاق

پدید آمد آنگه زنی خوبرو

برآورده دست و برافشانده مُو

رخش را ز هر نیکویی مایه بود

بسان عروسان به پیرایه بود

ز خوبی رخ او چنان می نمود

که گشتی بر او شیفته هرکه بود

1845 به فریاد گفتی:«محمّد بیا

که کامت ز من گشت خواهد روا»

بدو هم بُراق التفاتی نکرد

گذشت از بَرِ او به کردارِ گَرد

چنین تا به بیت المقدّس رسید

بُراق اندر آن جایگاه آرمید

پیمبر ز جبریل پرسید باز

از آن هر دو بانگ و زن دلنواز

بدو گفت:«بانگی که از راست بود

بُدی بانگ داعیِّ دین جُهود

1850 اگر می فگندی به کارش نظر

شدندی جهود امّتت سربه سر

همان دستِ چپ از نصاری نشان

به میلت شدی امّت تو همان

زنِ خوبرو بود دنییِّ دون

فریبنده گشته به مکر و فُسون

بدو گر شدی میلِ تو اندکی

ز دوزخ نرستیت امّت یکی»

نبی گفت:«منّت ز پروردگار

که گشت این بلاها ز ما خوارخوار»

1855 در آن شهر شد بعد از آن مصطفی

جوانی به پیش آمدش باصفا

ص :91

1- 1) (ب 1830).در اصل:؟؟؟کاری(به کاری؟)؛(مصراع دوم):جاودانه.
2- 1) (ب 1830).در اصل:؟؟؟کاری(به کاری؟)؛(مصراع دوم):جاودانه.
3-
نکوروی و خوشخوی و شیرین سخن

نکوکار و دانا و پاکیزه تن

گرفتند مر یکدگر را کنار

بگفتند باهم سخن بی شمار

ببستند پیمان به شادی و غم

نجویند هرگز جدایی ز هم

چو این گُفته شد،شد جوان ناپدید

پیمبر ز جبریل از او بررسید

1860 بدو گفت جبریل:«مژده ترا

که بود آن جوان پاک دین خدا

تو و امّتت را از این پاک دین

خدا بهره ور کرد و زیبد چنین

به هر دو جهان دین کنون دین تست

خنک آن که بر راه و آئین تست

به مسجد شد آنگه پیمبر روان

رُسُل را در او جمع گشته روان

ز آدم درآ تا به عیسی تمام

رُسُل گرد شد پیشِ شاه انام

1865 پس از رسم و شرط سلام و دُرود

برآمد به پا هرکه آن جای بود

بگفتند اقامت ز بهر نماز

نیاز آوریده بَرِ بی نیاز

نبی را چنین گفت پس جبرئیل:

«امامت کن ای سیّد بی بدیل»

بدو گفت:«از این کار دارم حیا

امامت کنم پیش چندین نیا»

فرشته (1) بدو گفت:«ایزد چنین

فرستاد فرمان در این کارِ دین»

1870 به حکم خدا شد پیمبر امام

بکردند باهم دو رکعت نماز

نبی شد سوی صخره آنگه فراز

ز مجموع اشیا دل آورده باز

تنش گشته چون جان ز نور صفا

روان شد از او بر فلک مصطفی

برآمد ز جا سنگ چون او برفت

همی خواستی بر فلک سنگ تفت

نماندش نبی همچنان بیم چیز

بماند و محمّد روان گشت تیز

1875 به پنجاه و پنج پایه زو برگذشت

به هریک ز قومی ملک درگذشت

به تسبیح و تهلیل بسته میان

دعاکار (2) در حقّ اسلامیان

از آن پس یکی ژرف دریا بدید

که قعر و کنارش بُدی ناپدید

هر آن چیز در خشک و تر در جهان

بُوَد،بُود در وی یکایک عیان

به بالای آن چار قصر بزرگ

نشسته در او مردمان سُترگ

1880 ز جبریل پرسید،گفت این چنین

که:«دریاست اعمال مردم یقین

ص :92

1- 1) (ب 1869).در اصل:فرسته.
2- 2) (ب 1876).دعاکار-دعاگو.
که نیک و بد و مرد و زن،خوب و زشت

به دوزخ رود زو و زو در (1) بهشت

دگر چار قصرند این چار شهر

که پیوسته شان از غزا بود (2) بهر

یکی شهر قزوین دؤم عسقلان

پس اسکندریّ و عبادانش دان»

از آن پس به پیش نخستین فلک

درآمد نبی،همره او مَلَک

1885 مَلَک در بزد،پاسخ آمد که:«کیست؟»

بگفت:«آن که مثلش سروش ایچ نیست»

بگفتند:«با تو که آمد به راه؟»

چنین گفت:«آمد رسول اله»

بگفتند:«خوانده ست او را خُدا؟»

بگفتا:«بلی»،پاسخ آمد:«درآ

که هر دم سلام و ثنا بی کران

ز ما باد بر جان او جاودان

خوشا وقتِ تو از رفیقیّ او

فزونتر از این پایگاهت مجو»

1890 گشودند در،سیّد و جبرئیل

برفتند بر بام اوّل فصیل (3)

ز چندان فرشته که بر وی نمود

تو گفتی که بر آسمان جا نبود

به حُکمِ خداوندگارِ بلند

همه گشته ترسان ز بیمِ گزند

همه در سُجود و رکوع و قیام

بمانده چنین تا به یوم القیام

بر او جای آدم پیمبر بدید

بیامد،به حرمت به پیشش رسید

1895 شکوهِ نیا در دلِ او فتاد

زمانی به خدمت برش ایستاد

ز روی ادب کرد بر وی سلام

جوابی خوشش داد باب انام

ستودش فراوان ستوده پدر

بسی کرد شادی به رویِ پُسر

بر خویشتن خواند و بوسید رُو

همی هر زمان فخر کردی براو

به سوی یمین بو البشر بنگرید

بخندید و در طبع شادی گزید

1900 نظر پس برافگند سوی یسار

بر آن کرد گریه بسی زارزار

نبی ماند از آن هر دو حالت شگفت

ندانست (4) کآن را چه شاید گرفت

پیمبر در آن حال از وی براز

ز خندیدن و گریه پرسید باز

بدو گفت:«در کار اولاد خویش

نگه می کنم هر طَرَف کمّ و بیش

ص :93

1- 1) (ب 1881).در اصل:رود رو و رو در.
2- 2) (ب 1882).در اصل:از عزا بود.در این باب رجوع شود به تاریخ گزیده(مصحّح دکتر نوائی):صفحات 758 به بعد،باب ششم،ذکر احوال شهر قزوین.و احادیث و روایات که ضبط«غزا»را تسجیل و تأیید می کند.
3- 3) (ب 1890).فصیل(کامیر):دیوار کوچک درون حصار یا درون بارۀ بلد(منتهی الارب).
4- 4) (ب 1901).در اصل:بدانست.
سوی راست نیکان،بدان را به چپ

همی بینم اندر خوشیّ و تَعَب

1905 ز نیکو عمل می کنم خُرّمی

دلم می شود در بدیشان غمی

ازاین روی خندان و گریان شوم

که گه سوی این،گه سویِ آن شوم

ز مهر ابوّت از این یک زمان

شکیبا نخواهم (1) بُدن جاودان

ندانم ز اولاد کس بِهْ از آن

که او پیروَت باشد اندر جهان

پس آنگاه پیرو شدش در نماز

دو رکعت بکردند و هم (2) گشت باز

1910 پیمبر به سوی دؤم آسمان

روان گشت و با او فرشته همان

درش را پس از رسم گفت و شنود

گشودند و هر دو بر او رفت زود (3)

فرشته بدو نیز بُد بی شمار

تو گفتی نبد جایگاهِ گذار

دو مرد جوان باجمال و صفا

نشسته بر او دیدشان مصطفی

بپرسید،دادش فرشته خبر

که:«یحیی یکی،عیسی آمد دگر»

1915 بر ایشان نبی کرد حالی سلام

جوابش بگفتند بعد از قیام

ستودند بسیارش آن هر دو تن

سزاوار آن سرور انجمن

به عادت پیمبر امامت نمود

پس از پیش ایشان روان گشت زود

به سوی سئم آسمان رُو نهاد

پس از رسم رفتن درش برگشاد

سروش اندر او بود بیش از شمار

پرستندۀ پاکْ پروردگار

1920 جوانی نکورو بر آنجای بود

که حسنی چنان کس ندید و شنود

ز رویش پر از کلفه رخسار ماه

ز مویش شده خانۀ شب سیاه

ز پیشانیش زَهرۀ زُهره آب

ز ابروش طاق هلالی خراب

ز چشمش شده خیره نرگس به باغ

ز مژگانش در تیرگی پرِّ زاغ

ز خدّش به صدگونه گل کرده خوی

چو بوئی رسیده ز رنگش به وی

1925 ز قدّش تن زاد سرو (4) سهی

فرورفته در گِل به دشت تهی

بر او ختم خوبی ز نسل بشر

نبوده چنان خوبروئی دگر

نبی را چو دید او،برآمد ز جا

بیامد بزودی بَرِ مصطفی

ص :94

1- 1) (ب 1907).در اصل:بخواهم.
2- 2) (ب 1909).در اصل:بکردوند هم.
3- 3) (ب 1911).در اصل:رفت رود.
4- 4) (ب 1925).در اصل:راد سرو.
به بر درگرفت آفرین کرد یاد

میانِ دو ابرویِ او بوسه داد

پیمبر ز جبریل پرسید نام

بدو گفت:«یوسف،علیه السّلام

1930 که«صدّیق»خواندش خدای عظیم

نیا و پدر تا چهارم کریم»

بر آئین نبی گشت پیشش امام

دو رکعت چو کردند برداشت گام

بیامد به سوی چهارُم سپهر

منوّر شد از مَقْدَمش رویِ مهر

بزد در فرشته ز بهرِ جواز

پس از شرط گفتن گشادند باز

ستوده رسول و گزین جبرئیل

برفتند بر بام چارمْ فصیل

1935 ملک بود آنجا فزون از قیاس

دل از پیشواشان شدی پُرهراس

که او داشت شکلی بغایت مهیب

از آزرم (1) و شفقت نبودش نصیب

پیمبر چو او را بر آن گونه دید

بترسید و دامن به خود درکشید

ز جبریل نامش بپرسید،گفت:

«روانها از او می شود در نهفت

ورا عزریائیل خوانند نام

کند قبضِ ارواحِ مردم مُدام

1940 مترس ایچ از وی،بر او کن سلام»

به نزدیکِ او رفت شاهِ انام

سلامی پیمبر بر او کرد یاد

ترش کرد رو،پاسخش هم نداد

بپرسید جبریل و گفتش:«چرا

ندادی جوابِ رسولِ خدا؟

جواب سلام است فرضِ خدا

تو ترکِ فریضه گرفتی چرا؟

بر او رو ترش داشتی،چیست حال؟

سزد گر بگوئی جوابِ سُؤال»

1945 چنین داد پاسخ:«سلام و جواب

به جائی از این کار باشد خطاب

که امنی بود در میان و ز من

نباشند ایمن کس از انجمن

جوابش چگونه توان داد باز

چو خواهد ز من دید گُرم و گُداز

دگر ترشروئی،چو خلقت خدا

چنین کرد،چون گردم از وی جدا

وگرنه چنین میهمانم دگر

که خواهد بُدن از مَلَک و از بشر؟»

1950 پسندید جبریل پاسخ از او

چو از راستی بود این گفت وگو

پیمبر به نزدیک او رفت زود

از او کشف احوالها می نمود

بد و نیکِ احوالِ کارِ جهان

همی بازپرسید از او در نهان

ورا دید لوحی به سُویِ یمین

درختی به دستِ چپش همچنین

ص :95

1- 1) (ب 1936).«آرزم»در این موضع به معنای«ملایمت و رفق»و شاید هم«مهربانی»است.
بپرسید از او،گفت:«از ذو الجلال

مرا می شود روشنی سال سال

1955 بود اوّل سال من از برات (1)

ز بهر حیات و به کار ممات

هر آن کو در آن سال گیرد گذار

شود نقش نامش براین لوح و دار

چو گردد براین لوح نامش سیاه

نشانست کو گشت خواهد تباه

چو شد زرد و افتدش زین دار برگ

بهانه نمانَدْش در کار مرگ

ستانم ز تن جانِ او آن زمان

نه ممکن که یابد ز مُردن امان»

1960 نبی گفت:«او را چو اندر ز می

ز حصر است بیرون تن آدمی

تو یکتن (2) بدینها همه چون رسی

مگر در اجل هست پیش و پسی؟»

چنان داد پاسخ:«بدان یک خدا

که داد این رسالت به حقّ مر ترا

که مجموع دنیاست در پیشِ من

چو خوانی نهاده بَرِ انجمن

که هرچیز خواهند از وی خورند

در آن هیچ پیش و پسی ننگرند

1965 دگر آن که یارانِ من (3) بی شمار

به روی زمین اند دایم به کار

از آن هریکی هست رنجی به نام

که باشند در شخص مردم مدام

کسی را که عمرش درآید به سر

همی کرد خواهد ز گیتی گذر

ز گوشْت و رگ و استخوان و ز پی

ستانند یاران من جان وی

چو آید به حُلقوم وی جان ز تن

ستاندن بود آن زمان کارِ من

1970 کنم روح او قبض اگر نیک کار

بود،آورم پیش پروردگار

جزایِ عمل یابد از کارِ خود

به نیکی ز یزدان چنان چون سزد

وگر بد بود جانِ او در زمین

بمانیم در اسفل السّافلین

مدان هیچ جایی به خشک و به تر

که ناید مرا چند ره در نظر

به هریک شبانروز وقت نماز

ببینم همی در جهان جمله باز

1975 هر آن کو گزارد همیشه نُماز

نگیرم بر او کارِ مردن دراز

ولی هرکه کاهل بود در نماز

بود درد جان کندنِ او دراز

چو بر آدمی برسرآرم زمان

بگریند قومش بر او آن زمان

ص :96

1- 1) (ب 1955).در اصل:من ار براه؛برات:پانزدهم شعبان؛شب برات:شب چک،شب پانزدهم شعبان.
2- 2) (ب 1961).یکتن:یکتنه،بتنهایی.
3- 3) (ب 1965).در اصل:بارامن.نک.مصراع دوم بیت 1968.
بدیشان چنین گویم:«ای مردمان

سزد گر گشائید از این چشم جان (1)

نگریید (2) بر وی که بر خویشتن

بگریید از کارِ من تن به تن

1980 که یک تن نخواهید دیدن جواز

نه از کس در این دست داریم باز

ز من کس مگیرید کین زینهار

که فرمان چنین می کند کردگار»

پیمبر چنین گفت:«اگر آدمی

نصیحت پذیرد ز کس در زمی

نصیحت کننده به از مرگ نیست

که نزدیکی او همه کس یکیست»

فرشته چنین گُفت با مصطفی

که:«در کار یزدان به دیگر سرا

1985 به حق اوّلین عدل آن مرگ دان

که روی دلی (3) نیست ممکن در آن»

نبی گفت:«بالاتر از مرگ چیست

که در دنیی آن چیز معلوم نیست؟»

چنین داد پاسخ که:«کار سؤال

فزون آمد از مرگ فی کلّ حال

که با نسبت منکر و با نکیر

بود تلخی مرگ شیرین چو شیر

که چون مردگان را سپارند به خاک

از او دل ببرّند و امّیدْ پاک

1990 نمانند کس پیششان ز انجمن

نه مادر،نه خواهر،نه دختر،نه زن

نه فرّخ برادر،نه پور و نه باب

بر او باشد آن وقت جایِ خطاب

دو منکر فرشته به هولی عظیم

درآیند و او را نمایند بیم»

بپرسند از او باز از روی جنگ

بتندی در آن جای تاریک و تنگ:

«خدایت کدام و رسول تو کیست؟

امامت چه چیزست و دین تو چیست؟»

1995 اگر نیکبختست،نیکو جواب

دهد،گردد ایمن ز بیم عذاب

و گر هست بدبخت وقت سؤال

نگوید جوابی سزاوارِ حال

گرفتار گردد از آن در بلا

شود در عذابِ ابد مُبتلا

در آن درد و سختی بود جاودان

نباشدش روی رهایی از آن

ولیکن اگر باشد ایمان ورا

خلاصش دهد زآن بلاها خدا»

2000 پر از خوف شد زاین دل مُصطفی

سوی امّت از بیمِ خشمِ خدا

پناهید با پاک پروردگار

که او گیرد آسان در آن حال کار

ص :97

1- 1) (ب 1978).در اصل:این جسم جان.
2- 2) (ب 1979).در اصل:نکریند.
3- 3) (ب 1985).دلا-دلو،ایضا:مدالات(مدالاه):آهسته راندن شتر؛رفق و مدارا کردن؛نرمی کردن با کسی؛ شفیع گرفتن کسی را به سوی کسی(نک.لغت نامۀ دهخدا)
*

نگه کرد بر دستِ چپ مصطفی

دری دید بسته به قفلی ورا

دری همچنین دید بر دست راست

ز جبریل پرسید:«اینها چه جاست؟»

چنین گفت ک:«ین دوزخست و بهشت

یکی پُرخوش و دیگری سخت زشت»

2005 نبی خواست کآن هر دو بیند عیان

بداند بد و نیکِ احوال آن

دَرِ دوزخ از امرِ حق رفت باز

پیمبر به نزدیک آن شد فراز

در او از تحیّر همی بنگرید

نخست از همه شکل مالک بدید

به شکلی که گر رویِ او مردمان

ببینند یکسر سپارند جان

بترسید از هیبتش مصطفی

بدو گفت جبریل ک«ای رهنما

2010 میندیش از وی که او زآن غضب

بر اعدایِ یزدان نماید تعب»

به دوزخ نگه کرد پس مصطفی

در او دیده هرجا یکی قوم را

گرفتار گشته به درد و عذاب

برایشان ز هرگونه بودی خطاب

زن و مرد هرجا به زجر و نکال

شده مبتلا در بلا و قتال

گروهی نشسته بیفگنده خوان

نهاده بسی خوردنی در میان

2015 بخوردند ناخوب و بر خوب کس

به خوردن ندیدی همی دسترس

ز جبریل پرسید:«اینها کدام؟»

بگفت:«آنکه خوردی به دنیی حرام»

گروهی دگر را سر از تن جدا

به شمشیر می گشت و رُستی به جا

از او بازپرسید از آن مردمان

بدو گفت:«قوم زناکارگان»

گروهی دگر را سر از تن به سنگ

فگندند و رُسته شدی بی درنگ

2020 بپرسید از ایشان،چنین گفت باز:

«کسی کو گُزین کرد خواب از نماز»

گروهی دگر را همی سنگ خُرد

بکشتی و زنده شدی،باز مُرد

بپرسید از آن قوم،گفت این چنین:

«لواطه کنان راست پاداش این»

گُروهی دگر ره گرفته به پیش

کشان بر زمین رودگانی خویش

بپرسید،گفت:«آن که بودش همال

حرامش بدی کام و ماندی حلال»

2025 گُروهی دگر را زبان در دهان

بریدند،خون بر بَر از وی چکان

بپرسید،گفت:«آن که خود را فروغ

نجستی و دادی گواهی دروغ»

گروهی دگر سلسله از دهن

فروبرده،آورده از زیر تن

بپرسید،دادش جواب اندرآن:

«سخن چین و کذّاب و غیبت گران»

ص :98

گروهی دگر گوشتشان را ز تن

برید و نهادندش اندر دهن

2030 بپرسید،گفتا که:«غمّاز خوار

به چشمک زدن عیب جوی آشکار»

گروهی دگر را از آتش خورش

به الزام دادندی اندر خورش

بپرسید،گفت:«آن که مال یتیم

بخورد و نبودش ز حقّ ترس و بیم»

گروهی دگر از بزرگی شکم

گذر کرده از دوششان بیش و کم

بپرسید،گفتا:«رباخوارگان

که بردندی اموال بیچارگان»

2035 گروهی دگر را زبان و دو لب

بریدند به مقراض بهر تعب

بپرسید،گفتا که:«این مُفتیان

که فتنه فگندندی اندر جهان

کسانی که سوگند خوردی دروغ

در آن جستی احوال خود را فروغ»

دگر دید مردی در او بیمناک

که از زخم آتش نمی داشت باک

بپرسید،گفت:«عمرو بِن عنتر است

کشنده ورا،شیرِ حقّ،حیدر است»

2040 چو چندی براین گونه مردان بدید

به سوی زنان بعد از آن بنگرید

گروهی زنان دید از پرک چشم (1)

بیاویخته یکسر از روی خشم

همی کرد هریک ز دردش فغان

ز جبریل پرسید احوالِ آن

بگفت:«آن که تا بچّه اش شد درشت (2)

چه بیرون،چه در اندرونش بکشت»

گروهی دگر دید بیش از شمار

به پستان درآویخته خوار و زار

2045 بپرسید،گفت:«آن که با بچّه شیر

نمی داد تا گریه کرد و نفیر»

گروهی دگر را سیه کرده رُوی

به آتش درآویخته شان به موی

بپرسید،گفت:«آن که فرزندْ او

ز ناپاک آورد بر نام شو»

گُروهی دگر را به ناف و شکم

ستان و در (3) آویخته بیش و کم

بپرسید،گفت:«آن که شُو را به خویش

ندادی ره و دُور کردی ز پیش»

2050 گروهی دگر دید کو بانگِ خر

بکرد،انکر الصّوت،اندر سَقَر

بپرسید،دادش جواب اندر آن:

«سرایان سُروداند و نوحه گران»

گروهی زن و مرد را دید باز

که چیزی همی آورندی (4) فراز

ص :99

1- 1) (ب 2041).در اصل:از ترک جشم.پرک-پلک.(فرهنگ فارسی معین).
2- 2) (ب 2043).در اصل:شد درست؛(مصراع دوم):اندرونش نکشت.
3- 3) (ب 2048).در اصل:ستان در.
4- 4) (ب 2052).در اصل:همی آوریدی.
چو گرد آمدی آنچه بودی بر او

به بار گرانش شدی زرد رُو

همی خواستی کآن برآرد ز جا

نه دستش مدد کرد و نه رفت پا

2055 به برداشتن چون نبودش توان

فزودی همی چیز دیگر بر آن

بپرسید،گفت:«آن که بی مر گناه

کند،تاب نارد که آرد به راه»

گُروهی دگر دید کآتش به گوش

نهادندی و کردی ایشان خروش

بپرسید،گفتا:«بداندیش خوار

شده بر در دیگری گوشدار»

گروهی دگر را ز قوم (1) و حمیم

بدادند در خورد ایشان مُقیم

2060 بپرسید،گفت:«آن که او داشت چیز

ندادی زکوه و نمی خورد نیز»

گروهی دگر را به آتش دهن

همی سُوختندی ز مرد و ز زن

بپُرسید،گفتا که:«می خوارگان

به آتش خمار اشکنند این زمان»

در او دید پس آسیایی گران

که سرها همی خُرد کردی در آن

بپرسید:«از این گونه سرها که راست؟»

چنین گفت:«کین عالمان راست راست

2065 که آن چیز کآموخت اندر عمل

نیاوردی از فرط آز و امل»

چو زین گُونه چندی ز دوزخ بدید

بترسید وز آن رُو از این سو کشید

چنین گفت:«دیدار دوزخ بسم

مبادا ز امّت بدو در کسم»

دعا کرد او را فرشته در این

بر او خواند از کردگار آفرین

درِ دوزخ از پیشِ او بسته گشت

پیمبر ز دوزخ فراتر گذشت

2070 به سوی بهشت اندر آورد روی

نخست از همه دید رضوان دراوی

*

به شکلی که از تازه روییّ او

همی دید،بس دیده کرد آرزُو

بیامد بر او کرد رضوان سلام

تواضع نمودش ز هر در تمام

مقاماتِ جنّت بدو می نمود

ز الطاف یزدان هر آن چیز بود

ز انواعِ جوهر در او خانه ها (2)

برآورد هرگُونه کاشانه ها

2075 چه از زرّ پخته،چه از سیم خام

چه ساده،چه کرده مُرصّع تمام

ص :100

1- 1) (ب 2059).زقّوم:درختی است در جهنّم،دارای میوه ای بسیار تلخ که دوزخیان از آن خورند.حمیم:آب گرم. مقیم:دایما،مدام.
2- 2) (ب 2074).در اصل:در او جانها.
چه فیروزه و لَعْل و دُرّ خوشاب

چه مرجان و زُمْرد، (1)چه یاقوت ناب

دگرگُونه هرجا یکی قصر بود

که در خوبیش عقل حیرت نمود

به هر منظری بی کران خوبرو

حواریّ و وِلْدان و غلمان به رُو

به گِردش درختان و آبِ روان

به دیدن همی تازه کردی روان

2080 در او دید اوّل سرایی چنان

که ضلعی از آن بُد فزون زین جهان

تکلّف در او کرده چندان پدید

که شرحش نه گفتن توان،نه شنید

در او ساخته شانزده خوش مَقام

مرصّع یکایک به گوهر تمام

همه دُر به صحن سرای مهین

کنیزان در آن هریک از حور عین

بپرسید ک«این جایِ خرّم که راست؟

که از دیدنش چشم جان را صفاست»

2085 چنین گفت:«بر نامِ تست این سرا

ولی هست بالایِ این جا ترا

همان شانزده حُجره در وی درست

مقام سراری و ازواجِ تُست»

به پهلوی آن بُد دو خُرّم سرا

ز یکدانه دُر ساخته مرورا

بپرسید ک«ین هر دو خانه که راست؟»

چنین گفت:«آن کو نبیره تُراست

مهینِ جوانانِ اهل بهشت

که دارند از تخم پاکت سرشت

2090 حسین و حسن ابنی فاطمه

فدا بهرشان باد جان همه»

ز باغش یکی میوه سیّد چشید

امامت به تخم یکی زآن رسید

از آن میوه هرگونه ذوق خورش

به خوردن همی یافت سیّد درش

*

یکی کوشک زان رو ز یاقوت دید

که بر عرش گفتی همی سرکشید

درون از برونش ز نورِ صفا

همی دید یکبارگی مصطفی

2095 بپرسید ک«ین کوشکِ خرّم که راست؟»

چنین گفت:«یارِ مهینِ تراست

ابو بکر صدّیق فرخنده یار

خطابش ز حقّ ثانی اثنینِ غار»

ز لؤلؤ یکی کوشک خُرّم دگر

به پهلویِ آن دید فخرِ بشر

که از دیدنش دل شدی پُرهراس

نبُد خوبیش را به گفتن قیاس

بپرسید ک«ین خوب جا زآنِ کیست؟

خداوندِ این جای را نام چیست؟»

2100 چنین گفت:«این جایگه زآنِ اوست

که سهم و صلابت ورا طبع و خوست

ص :101

1- 1) (ب 2075).به ضرورت رعایت وزن شعر:زمرد.
نکرده در اسلام جز کارِ حقّ

نبوده کسی را بر او جایِ دَقّ (1)

مقویِّ دین تو،یعنی عُمَر

که خطّاب بودش خطابِ پدر»

*

دگر دید کوشکی ز یاقوتِ زرد

شرُفها ز مرجان و از لاجورد

برآورده بر چار نیکو ستُون

ز لؤلؤ و مرجان،چو شیر و چو خون

2105 ز رضوان بپرسید ک«ین جای کیست؟»

بگفت:«آنکه بر قتلِ او دین گریست

سرافراز عثمان عفّان که اوست

دو دختِ ترا شو،ترا یار و دوست»

*

چهارم یکی کوشک دیدش بلند

گذر کرده وصفش ز چون و ز چند

نه از زرّ و گوهر،نه از آب و خاک

برآورده یکباره از جانِ پاک

به زیراندرش جویِ کوثر روان

کز او پیر گردد به خوردن جوان

2110 در او طرح و فرشی که مانندِ آن

نه بوده ست و نه باشد (2) اندر جهان

نشسته بر او پاکزادی که ماه

نمودی به پیشِ رُخَش روسیاه

تو گفتی خداوندگارش سرشت

بیکباره از نورِ معنی سرشت

از او بازپرسید ک«ین جا که راست؟»

بدو گفت:«منزلگهِ مُرتَضاست

علیّ ابی طالب آن کو تُرا

دِرِ شهر علمست و شیرِ خدا

2115 گزین یار و عمزاد و دامادِ تو

که از پشت اویند احفادِ تو» (3)

*

یکی خانه ای دید سیمین ز دور

درآویخته پرده رنگین ز نور

بپرسید نامِ خداوندِ آن

بدو«فارسی»گفت:«سلمانش دان

که جنّت بدو زو به جنّت فزون

به دل آرزو دارد اندر درون»

شنید آنگهی بانگِ نعلین پا

بپُرسید از حالِ او مصطفی

2120 چنین گفت:«از آنِ بلال است،کوست

ترا امّت پاک و حقّ راست دوست»

*

ص :102

1- 1) (ب 2101).دق:اعتراض،ایراد،اشکال.
2- 2) (ب 2110).در اصل:نبوذست و نباشذ.
3- 3) (ب 2114).اشاره است به حدیث:«أنا مدینه العلم و علیّ بابها فمن اراد العلم فلیأت الباب».(جامع صغیر،ج 1،ص 107،کنوز الحقایق،ص 38.به نقل از احادیث مثنوی مرحوم بدیع الزّمان فروزانفر،ص 37).
پدید آمد آنگاه رودی روان

که رنگ از گُهر داشت آب از روان

به نزدیک آن کوشکها بی کران

نشسته بسی خوبرویان برآن

یکی در میان از همه خوبتر

ز دیدارِ او خیره گشتی نظر

ز رضوان بپرسید از آن حال و کار

بگفت:«آن ز قومِ مهاجر شمار

2125 دگر حوری ای بهتر از همگنان

سوی زیدِ بن حارثه آمد آن

مکافات آن کو ز جفتِ حلال

بخواهد بریدن،شد اینش همال»

همیدون در او دید رودی دگر

به گِرد اندرش خانه بی حدّ و مر

بپرسید،پاسخ چنین داد باز

که:«از بهر انصار دادند ساز»

*

پس آنگه به هر جانبی بی کران

بساتین بُد و خانه ها اندر آن

2130 در آن خانه ها بی کران خوبرُو

به هرجا روان چون زلال آبِ جو

ریاحین و انهار و اشجار بود

به هر گوشه ز این گونه بسیار بود

به صد رنگ مرغان بر او دلپذیر

به هم برکشیده نوا و صفیر

هر آن چیز دل آرزو کرد،زود

در آن جایگه جمله آماده بود

ز هر چیز پُرسید سیّد خبر

بگفت:«امّتت راست این سربه سر»

*

2135 پیمبر در او دید پس چارجو

دو پیدا،دو پنهان،روانه در او

بپرسید،گفتش چنین جبرئیل:

«دو پنهان بود کوثر و سلسبیل

دو پیدا،یکی نیل و دیگر فرات

که دارند منبع ز عرش از صفات»

*

یکی جایگه دید از آن پس بلند

نشسته بر او درزیئی هوشمند

بپرسید ک«آن کیست؟»گفتا:«نیات (1)

به اخنوخ و ادریس نام و صفات»

2140 پیمبر فرارفت و کردش سلام

تواضع نمودش پیمبر تمام

بخوبی جوابش نیا بازداد

بر او بر بسی آفرین کرد یاد

پس آنگاه کردند باهم نُماز

پیمبر ز پیشش روان گشت باز

*

ص :103

1- 1) (ب 2139).در اصل:کفتا ننات.نیات-نیای تو.
بیامد از آنجا به پنجم فلک

به عادت برآمد بر او با مَلَک

فرشته بر او دید افزُون از آن

که آن را عدد در شمردن توان

2145 به تسبیح و تهلیل یزدان پاک

همه در سخن و از حقّ اندیشناک

نشسته میانشان یکی نیکمرد

که جز نیکوئی یاد هرگز نکرد

محمّد ز جبریل نامش بجُست

بدو گفت:«هارون شمارش درست

که او بود در پیشِ موسی چنان

علی هست نزدیکِ تو این زمان» (1)

پیمبر به قولِ فرشته سلام

بر او کرد و کردش تواضع تمام

2150 جوابش سزاوارِ او بازداد

به دیدارِ او جان و دل کرد شاد

ثنا خواند بر وی ز پَروردگار

ستودش سزاوارِ او بی شمار

پیمبر از آن پس امامت گزید

نمازی بکردند و زآن سو کشید

*

برفتند سوی ششم آسمان

گشودند درشان بر آئین همان

فرشته بر او بر از آن بُد فُزون

که گفتن توان آن که چنداند و چُون

2155 یکی در میانشان به شکلی شگرف

یکی نیمه ز آتش،یکی نیمه برف

نه آن زاین شدی منطفی جاودان

نه این گشت هرگز گُدازان از آن

همی گفتی او«ای که در برف و نار

چنین الفتی کرده ای آشکار

دلِ قوم اسلامیان را به هم

کنون الفتی ده،مگردان دُژم»

پیمبر ز پیشش از آن سو کشید

به نزدیکی کَهْل (2) مردی رسید

ص :104

1- 1) (ب 2148).اشاره است به حدیث نبوی که در سیرت رسول اللّه بدین گونه طرح شده است:«أفلا ترضی یا علیّ،أن تکون منّی بمنزله هارون من موسی،إلاّ أنّه لا نبی بعدی».گفت:ای علی،راضی نباشی که بنزدیک من بمنزلت هارون باشی بر موسی...»(سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر مهدوی،ج 2،ص 966).
2- 2) (ب 2159).کهل:مردی که سنّش بین سی تا پنجاه سالگی باشد و مرد دو موی(سیاه و سپیدموی)،باوقار؛ (فرهنگ فارسی دکتر معین).و امّا نسبت«کهل»که در اینجا به موسی کلیم داده شده است،در سیرت رسول اللّه،به هارون برادر آن حضرت،بدین گونه منسوب است:«دیگر مرا به آسمان پنجم بردند و در آنجا شخصی دیدم نشسته،سخت ظریف و زیبا و محاسنی کشیده داشت،چنانکه من هرگز کهلی بدین زیبائی ندیدم،پرسیدم که این کیست؟گفت:این هارون است برادر موسی،علیهما السّلام،که قوم وی،وی را عظیم دوست داشتندی.دیگر مرا از آنجا به آسمان ششم بردند،مردی دیدم درازبالا،گندم گون،بلندبینی،سخت باشکوه و هیبت،از جبرائیل پرسیدم که این کیست؟گفت برادر تو است موسی بن عمران،صلوات اللّه علیه» (سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 407).
2160 به گفتار گستاخ و پشمینه پوش

همه نیکی و دانش و فرّ و هوش

عصایی به کف،تکیه کرده براوی

ز جامه عیان بر تنش رسته موی

بپرسید از نامِ او مُصطفی

بدو گفت:«موسی کلیمِ خدا»

نبی رفت و کردش به خدمت سلام

سزاوار کردش تواضُع تمام

جوابی سزای گزین مصطفی

بگفت و برآمد ز بهرش به پا

2165 گرفتش ز مهر دل اندر کنار

ستایش نمودش فزون از شمار

پیمبر امامت بر آئین خویش

بکرد و گرفت آنگهی راه پیش

چو بگذشت از پیش او مُصطفی

شکستی همی گریه دربرْ ورا (1)

بپرسید موجب از او جبرئیل

چنین پاسخش داد آن بی بدیل

که:«یزدان همه چیزها سربه سر

سرشته ست بر مهر فخرِ بشر

2170 هر آنکو شود دشمنش بی گمان

بترزو نباشد کسی در جهان

در این کار دین قومِ شومِ جهود (2)

ورا بیش خواهند زحمت نمود

وز این شومی اندر بهشت از جهود

نخواهند کم هیچ امّت غنود

از آن بشکند گریه اندر برم

شود امّت از دیگران کمترم»

روان گشت از پیشِ او مصطفی

بر آهنگ معراج پیشِ خدا

*

2175 به هفتم سپهر آمد از پیشِ او

مَلَک گشته از بهرِ او راهُجو

پس از رسم رفتن گشودند در

مَلَک رفت بالا و فخرِ بشر

بر او نیز بُد بی کرانه سروش

نبودندی از یادِ ایزد خموش

یکی از میانشان که ازبس صفا

در او گشت حیران دلِ مصطفی

به هر عضوی او را هزاران هزار

فزون بود اعضا شده آشکار

2180 نبودی دو مانندۀ همدگر

از آن هریکی داشت شکلی دگر

بپرسید از آن،گفت:«اینست روح

کز او آدمی زاده یابد فتوح»

*

گذشته از او پیش مردی رسید

که مانند او هیچ کس را ندید

نکوروی و خوش منظر و دلنواز

سرِ سفرۀ او همه ساله باز

ص :105

1- 1) (ب 2167).نیز نک.به ابیات 2171 و 2173.
2- 2) (ب 2172).در اصل:ار جهود.
بپرسید،گفتا:«خلیل خداست

براهیم آزرنیا مر تراست»

2185 نبی کرد بر وی سلام آن زمان

ثنا بر ثنا خواند سیّد همان

ستودش نیا و سلامش ستد

نوازش نمودش چنان چون سزد

پیمبر شد آن جا امامِ نیا

دو رکعت بکرد و برآمد به پا

*

به نزدیکیِ بیتِ معمور رفت

به کار طوافش شتابید تفت

به گِردش برآمد نبی هفت بار

شده پیرو او مَلَک بی شمار

2190 نبی کرد آهنگِ بالا ز راه

که آید به معراج پیشِ اله

در آن حال جبریل از او بازماند

پیمبر مر او را بَرِ خویش خواند

چنین گفت او را که:«ای نیک یار

به جائی چنین یار ناید به کار؟ (1)

تو از من همی بازمانی چرا؟

سزد گر دهی آگهی ز این مرا»

چنین گفت جبریل با مصطفی:

«از آنجا که داده ست فرمان خدا

2195 اگر یک قدم بیشتر بگذرم

بسوزد ز هیبت سراسر پرم

تو زین رفتن ای یار باکی مدار

که می خواندت پاکْ پروردگار» (2)

نبی رفت نزدیک کرسی فراز

ملائک رهِ او گشادند باز

فرشته یکی بودشان در میان

که فرّ بزرگی از او بُد عیان

به صورت به غایت ملیح و نکو

ترازو و پیمانه بر دستِ او

2200 بپرسید نامش سرانجمن

چنین گفت:«میکائل است نامِ من»

ز میزان و مکیال پرسید (3) از او

که:«این از چه داری به من بازگُو»

بدو گفت:«رزق خلایق مرا

رسانید باید به امرِ خدا

بدین می کنم رزق مردم شمار

چنین است فرمانم از کردگار»

ص :106

1- 1) (ب 2192).چنین است در اصل؛که چنانچه مصراع دوم را به گونۀ سؤالی نخوانیم،به جای«یار ناید به کار» بایستی«یار باید به کار»خوانده شود.
2- 2) (ب 2195).فلمّا بلغ سدره المنتهی فانتهی إلی الحجب فقال جبرئیل تقدّم یا رسول اللّه لیس لی أن أجوز هذا المکان و لودنوت أنمله لأحترقت.(بحار الانوار،ج 6،باب 33(فی معراجه)؛شرح تعرّف،ج 2،ص 44-به نقل از احادیث مثنوی،مرحوم بدیع الزّمان فروزانفر،ص 143).
3- 3) (ب 2201).در اصل:میکال برسید.مکیال:آنچه بدان چیزها را بپیمایند و وزن کنند؛پیمانه،ج مکاییل.(فرهنگ فارسی معین).
ز پیشش پیمبر از آن سو کشید

به نزدیک قومی فرشته رسید

2205 یکی در میان هیکلش بس بزرگ

به شکلی خوش و فره مند و سترگ

دمی در دَم و لب ز گفتن خموش

سوی کارِ فرمان شده جمله گوش

تنش لرزلرزان شدی هر زمان

نبودیش دوری زمانی از آن

پیمبر از او نام پرسید باز

بگفتش:«سرافیلم ای سرفراز»

ز لرزش بپرسید،گفتا:«از آن

که از حقّ سخن بشنوم هر زمان

2210 وجودم بلرزد از این سان ز بیم

ز هول خداوندگارِ عظیم»

بپرسید ک«:«ز حقّ کدامین سَخُن

فزونتر همی بشنوی،یاد کُن»

چنین داد پاسخ:«ز«کُن»بیشتر

نگوید سخن خالقِ دادگر

نپیوسته با«نون»همی«کافِ»آن

هر آن چیز خواهد شود آنچنان»

بپرسید:«در دَم چه داری بگو؟»

بدو گفت:«صور است و روح اندر او

2215 به هنگام محشر در او دَمْ دمم

به تنها رسد جان ازاو زآن دمم»

از او بازپرسید ک«اینجا چه جاست

بگفتا:«برآور سرِ خویش راست»

برآورد سر سیّدِ نامدار

نگه کرد در عرش پروردگار

که افلاک و دنیی و هرچ اندر او

برش بُد چو در دشتی افتاده گو

جوانی کزاو شد در اقصی نهان

بیامد به نزدیکِ او آن زمان

2220 که جبریل گفتا که:«دینِ خداست»

نبی را به بر اندر آورد راست

سویِ سدره المنتهی (1) شد روان

گذشتند و از قابِ قوسین همان

بر آهنگِ بالا شدی مصطفی

همی خواست نعلین بکندن ز پا

خطاب آمد از حقّ بَرِ او چنین:

«مَکَن ای ستوده رسولِ گزین

به نعلین مشرّف کن این عرشِ ما

میاور بُرون از مبارک دوپا»

2225 نبی کرد شکرانه حقّ را سجُود

همه نور گشت از صفایش وجود

حجاب آنچه در پیش بودش به راه

شده حایل از مصطفی تا اله

فزون بود از صد هزاران هزار

ز کوهی فزون هریکی استوار

گذشتی همی از یکایک به راه

چنین تا نماندند هیچ اشتباه

به جایی رسید آن زمان مصطفی

نه هرگز مَلَک دید،نه انبیا

ص :107

1- 1) (ب 2220).سدره المنتهی:درختی است در آسمان هفتم که در سوره النجم(قرآن)یاد شده.(فرهنگ فارسی معین).
2230 ندا آمدش:«اذن منّی»سه راه (1)

پیمبر شدی پیش از آن جایگاه

سئم ره ز بس روشنی از خدا

ز کوری پُراندیشه شد مصطفی

بپرسید از آن،چشم برهم نهاد

خدا روشنی بر دلش برگشاد

بر او کشف شد هرچه حقّ آفرید

به چشمِ یقین حالِ هریک بدید

پس آنگاه خوانی،سه کاسه (2) بر آن

نهادند نزدیکِ او در زمان

2235 یکی پُر ز خمر و دگر پُر ز شیر

سئم پُرعسل،گفت:«از این یک بگیر»

نبی کاسۀ شیر بستد وز آن

بخورد اندکی سیّد دو جهان

خطاب آمد:«ار خمر خوردی یقین

شدی امّتت گُمره از کار دین

و گر انگبین خوردی اندر جهان

نجستی کسی عقبی از همگنان

وگر کاسۀ شیر خوردی تمام

به دوزخ نرفتی یکی در قیام»

2240 نبی خواست تا کاسۀ شیر باز

ستاند،خورد،دست کردش دراز

ندا داد:«هیهات!از آن شوی دست

که آن مرغ فرّخ ز دام تو جَست

قلم رانده شد،بودنی کار بود

نخواهد کنون سعیِ تو داشت سُود

ولی چون کشیدی بدان دست را

بدادیم راهِ شفاعت ترا»

نبی گفت:«یا رب کسی ترجمان

کنون هستمان یا نه؟اندر میان»

2245 خدا گفت:«نی من به خود این سخن

همی گویمت،ای سرِ انجمن

نباشد کسی را بدین گونه راه

بجز تو که هستی حبیبِ اله»

چو بشنید پیغمبرِ نامدار

تحیّت (3) فرستاد پروردگار

خُدا داد بر وی به پاسخ سلام

ز دیدار دادش پس آنگاه کام

نبی را چنین گفت از آن پس اله:

«چه می خواهی؟از حضرت ما بخواه»

2250 نبی گفت:ک«ز امّتم زخم تیغ

سزد گر به هرحال داری دریغ»

چنین داد پاسخ نبی را خدا:

«به شمشیر مبعوث کردم ترا

ص :108

1- 1) (ب 2230).سه راه-سه بار،سه دفعه،سه کرّت.
2- 2) (ب 2234).:«چون از نماز فارغ شده بود،سه قدح پیش وی آوردند،در یکی شیر بود و در یکی خمر و در یکی آب،و سیّد را،علیه السّلام،گفتند که:مخیّری میان این قدحها،هرکدام که خواهی بازخور،و پیغمبر، علیه السّلام،گفت:...من قدح شیر بستدم و بیاشامیدم...»(سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 391).
3- 3) (ب 2247).در اصل:بحنّت.
به شمشیر دینت کنم آشکار

به شمشیر از آن هم برآرم دمار»

نبی گفت ک«ای صادق الوعد اله

نگفتی ز من هرچه خواهی بخواه

چرا می نگردد مرادم روا

مگر نیست قربی به حضرت مرا؟

2255 که دیگر رسل را ز درگاه تو

بسی پایه افزود در راه تو

ز احوال آدم درآیم نخُست

سرشتیش از قدرت خود درست

دمیدی ز روح خودش در وجود

به حُکم تو کردش ملائک سجود

رسانیدی ادریس را بی گزند

ز تحت الثّری تا مقام بُلند

براهیم تشریف خُلّت بیافت

به گفتار موسی به پیشت (1) شتافت

2260 سخن راست از لحن داوود یاد

به حُکم سلیمان وزان بود (2) باد

ز روح تو شد شخص عیسی پدید

وز این هریکی پایه برتر کشید

چه بهتر از اینها به من می دهی

فضیلت چو بر دیگران می نهی»

خدا گفت:«لولاک این آسمان

نبودی چه جای فرشته بر آن

ز آدم سرشتن تو بودی مُراد

شود مردم از یار بردار شاد (3)

2265 وگر یافت ادریس جایِ بلند

ترا قاب قوسین بماند نژند

براهیم اگر شد خلیلم ز پیش

حبیبم توئی،پایه این راست بیش

وگر زآن که گفتم به موسی سخن

اَبَر طور سینا بَرِ انجمن

کنون با تو بر عرش رانم کلام

ندارند ره پیشِ ما خاص و عام

وگر بود داوود شیرین سرا

به قرآن کرامت نمودم ترا

2270 کز آواز قرّای قرآن به دل

شود لحن داوودی از جان خجل

به حُکم سلیمان اگر باد بود

جهان جمله دینت بخواهد گشود

زمین قاف تا قاف فرمانپذیر

ترا گردد وزآن ندارد گُزیر

ص :109

1- 1) (ب 2259).در اصل:نبیشش.
2- 2) (ب 2260).در اصل:وزآن بود.
3- 3) (ب 2263 و 2264).اشاراتی است به احادیث شریفۀ:لولاک لما خلقت الأفلاک و نیز صورتهای دیگر آن از جمله در شرح تعرّف لولا محمّد(ص)ما خلقت الدّنیا و الآخره و لا السّموات و الأرض و لا العرش و لا الکرسیّ و لا اللّوح و لا القلم و لا الجنّه و لا النّار و لولا محمّد ما خلقتک یا آدم.و یا مطابق اللؤلؤ المرصوع که گفته است:لم یرد بهذا الّلفظ بل ورد:لولاک ما خلقت الجنّه و لولاک ما خلقت النّار.و عند ابن عساکر:لولاک ما خلقت الدّنیا.(به نقل از احادیث مثنوی،مرحوم فروزانفر،ص 172).
کسانی که سایند (1) بر چرخ سر

نهند اندر این گردنت سربه سر

و گر عیسی از روحِ من شد پدید

دَرِ دین ز نام تو یابد کلید

2275 ببستیم با نام خود نام تو

فزون زین چه باشد دگر کام تو

که بی نام تو دین نباشد قبول

چنین پایه دارد کدامین رسول؟

بدان داده ام این فضیلت ترا

که اندر دو عالم حبیبی مرا

ثناگو مکافاتِ این بهر من»

پیمبر بدو گفت ک«ای ذُو المنن

ترا هم تو دانی ثنائی سزا

نباشد زبان بیانت مرا»

2280 از آن پس خدا،خالق بی نیاز

ز هر در سخن گفت با او به راز

چو گفتند هرگونه گفت و شنید

نبی خواستی سوی مکّه کشید

فرض گشتن پنج نماز بر مسلمانان

خدا گفت:«در دین ز روی نیاز

فریضه ست کردن از این پس نماز

به هریک شبانروز پنجاه بار»

پیمبر پذیرفت از کردگار

چو برگشت و نزدیک موسی رسید

از این کار موسی از او بررسید

2285 پیمبر بدو گفت احوال و کار

که فرمود فرضی چنین کردگار

بدو گفت موسی،علیه السّلآم،

که:«ای پیشوای سراسر انام

گروه تو قومی ضعیف اند و زار

نیارند طاقت در این صعب کار

برو از خدا خواه تخفیف از این

که آسان کند بر شما کارِ دین

که قوم مرا بُد فزون توش و تاب

چو آمد به امری ز یزدان خطاب

2290 نبردند کس نیکو آن را به سر

وز آن کارشان گشت دوزخ مقرّ

تو بر امّت خویشتن رحمت آر

براندیش از خشمِ پروردگار»

پیمبر به گفتار او گشت باز

طلبکار تخفیف از بی نیاز

خدا کرد ده (2) نوبت از وی رها

چهل ماند باقی به امر خدا

چو آمد به نزدیک موسی همان

سخن گفت و کردش بر آن ره روان

2295 خدا ده دگر کرد تخفیف از آن

به سیّد سخن گفت موسی همان

ص :110

1- 1) (ب 2273).در اصل:ساید.
2- 2) (ب )2293.در اصل:خدا کرده ده.
به قولش پیمبر ز پروردگار

همی کرد تخفیف را خواستار

چنین تا به پنج آمد از وی نماز

در آن کار آمد شدن شد دراز

دگرباره موسیش کردی به راه

چنین گفت با او حبیبِ اله

که:«شرمم همی باشد از کردگار

به تخفیف کردن دگر خواستار

2300 بسازیم با این که هم بی نیاز

دهد نیرو از بهرِ کارِ نُماز»

خطاب آمد از حضرت بی نیاز:

«به صبری که کردی به کارِ نُماز

یکی را به ده برگرفتم درست

که پنجاه باشد به قول نخست»

پیمبر از آن پس به دنیی کشید

به دیهی به نزدیک قومی رسید

که بودند بر دینِ موسی تمام

پیمبر ز اسلامشان داد کام

2305 مسلمان شدند آن گُره سربه سر

از آن قوم پرسید فخرِ بشر

که:«بینم همه خانه هاتان یکی

نیابیم فرق اندر او اندکی

چرا این چنین است؟»گفتند:«از آن

که هستیم مانند هم همگنان

به گوهر همه آدمی زاده ایم

به خدمت همه تن به حق داده ایم

فضیلت نداریم بر یکدگر

از آن خانه یکسان بود سربه سر

2310 به دنیی درونیم چون آن زمان

نخواهیم شد زو زمان تا زمان

بپرسید:«بر درگه خانه گور

چه سازید؟»گفتند:«آز است کور

اگر یاد مردن نباشد ز آز

شود کار دنیی به ما بر دراز»

بپرسید:«بر مرده گریه کنید؟

وگر چون شد از دیده دل بَرکنید؟» (1)

«روان است»گفتند:«امانت به تن

نهاده ز حقّ پیش ما بی سخن

2315 چو خواهد امانت ز ما بازپس

چگونه بر آن گریه سازیم کس»

بپرسید:«باشد در این ده طبیب؟

ور از رنج خود کس نیابد نصیب؟»

بگفتند:«هرگز ز رزق حلال

نیابد کسی رنج در هیچ حال

در این ده چو لقمه نباشد حرام

نگردند رنجور از خاص و عام»

بپرسید:«روزی شما را ز چیست؟

که یکسر حلال است و با شبهه نیست»

2320 بگفتند:«غلّه بکاریم ما

دهد آب آن کردگار از سَما» (2)

به جمعیّت آن را فراز آوریم

به یکجا نهیم و به جَمعش خوریم

ص :111

1- 1) (ب 2313).در اصل:وکر خون...دل ترکنید.
2- 2) (ب 2320).در اصل:از شما.
به قدر کفافش از آن هرکسی

برد،زآن نجوید فزونی بسی»

بپرسید:«قاضی کدام از شُما؟»

بگفتند:«قاضی نداریم ما

که قاضی در آنجای باید به کار (1)

که ز انصاف یابند مردم گذار»

2325 بپرسید ک«ین لحظه احوال چیست؟

که جمعی بخندید و جمعی گریست»

بگفتند ک«آن خنده مان بود از آن

یکی مُرد بر دین حق این زمان

بر آن است گریه دگر یک بزاد

ندانیم دینش بداد ار نداد

بپرسید:«هنگام حاجت به چیز

ترازو بود در میان و قفیز؟»

بگفتند:«نی،ما از این فارغیم

نه از کس ستانیم،نه با کس دهیم»

2330 بپرسید:«دارد کسی چارپا؟

که حاصل شود زآن معاشی ورا؟»

بگفتند:«باشد فراوان رمه

ولی همچو غلّه میان همه

جدایی نجوید ز هم کس در آن

فزونی نخواهند بر دیگران»

دعا کردشان سیّد نامدار

چو بودند در جملگی راستکار

بخوبی از آن دیه اندر گُذشت

به یأجوج و مأجوج از او برگذشت

2335 گُروهی سپه دید بیش از شمار

همه بدنهاد و همه نابکار

تو گفتی سراسر ز افعال زشت

پدید آمد آن قوم بد را سرشت

ز نیکوخصالی سراسر بری

گرفتار در سدّ اسکندری

پناهید از ایشان به حقّ مصطفی

که دارد نگاه امّتان ورا

پس آنگاه از آنجا به مکّه کشید

سوی خانۀ امّ هانی رسید

2340 بُدش همچنان گرم آن خوابگاه

زمانی بخفت آن رسُول اله

*

چو پیراهن شب به دست سحر

فلک کرد از شخص گیتی به در

برآمد به پا سیّد نامدار

به کار پرستش برآراست کار

وضو کرد و آمد ز رویِ نیاز

بکردند با او جماعت نُماز

پس آنگاه احوال معراج باز

همی گفت سیّد ز هرگونه راز

2345 نکردند کفّار باور از او

به هرگونه کردند از آن جست وجو

از او هرچه جُستند گفتی تمام

بر او گِرد شد زین سخن خاص و عام

ص :112

1- 1) (ب 2324).در اصل:ناید بکار.
ابو بکر تصدیق کردی ورا

لقب یافت صدّیق از مصطفی

قریشی چنین گفت آنگه بدو

که:«اوصاف بیت المقدّس بگو»

فروماند پیغمبر از وصف آن

حجابش خدا برگرفت از میان

2350 پیمبر در آن (1) بنگریدی عیان

بگفتی یکایک صفتهایِ آن

از[او]خواست کافر براین بر گواه

چنین داد پاسخ حبیب إِله

که:«بر کاروانی ز قومِ شُما

گذر داشتیم اندر آن راه ما

یکی کوزه پُرآب پوشیده سر

نهاده بدان جای بر رهگذر

مرا تشنه بود آب خوردم از او

به راه آوریدم از آن جای رُو

2355 شتر بود در پیش آن کاروان

دو ابلق غراره (2) نهاده برآن

چو ایشان بیایند، (3)از راستی

هویدا شود کژّی و کاستی»

بگفتند:«کی آید آن کاروان؟

به مکّه،از آن راه گشته روان»

چنین گفت:«چون بامداد آفتاب

برآید،درآید قوافل به باب» (4)

دو کس بر سرِ کوه در امتحان

به شبگیر رفتند از آن مردمان

2360 چو خورشید رخشان ز کُهْ بردمید

از آن کوه کافر فغان برکشید:

«برآمد خور و نآمد آن کاروان»

دگر یک برآورد از این سو فغان

که:«اینک ز ره کاروان دررسید

بدان سان که سیّد سخن گسترید

شتر با دو ابلق غراره ز پیش

همی راند از ره به فرمان خویش»

برفتند کُفّار و از کاروان

بجُستند از آب و کوزه نشان

2365 در آن راست شد گفتۀ مصطفی

گروهی پذیرفت دینِ خدا

دگر خواند جادو ورا اندر آن

شدندش بداندیش بر کافران

نکردند قولش قبُول از بدی

نمودند رنجش ز نابخردی

ز هرگونه خواری بر او خوارخوار

بکردندی آن مردم نابکار

پیمبر به خواری همی زیستی

گهی شادمان،گاه بگریستی

2370 تحمّل همی کردی از کافران

که تا حقّ چه فرمان دهد اندر آن

ص :113

1- 1) (ب 2351).در اصل:ار حواست.
2- 2) (ب 2355).غراره:جوال از ریسمان بافته.
3- 3) (ب 2356).در اصل:ایشان بتابند.
4- 4) (ب 2358).در اصل:قوافل بتاب.
ز شهریّ و بیگانه از هرکسی

مدد جُستی از بهر دعوت بسی

به نزدیک حجّاج رفتی همی

سخن بهرِ اسلام گفتی همی

همی خواندی همگنان را به دین

نکردی بسی کس مراین دین گزین

همان هرکه پذرفت دینش تنش

نپذرفت کآرد سوی مسکنش

2375 برین گونه هر سال گفتی سخن

به حجّاج کعبه همی تن به تن

بیعت کردن مردم مدینه با رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم

چنین تا ده و سه گذر کرد سال

که وحی آمدش از بَرِ ذو الجلال

چو هنگام هجرت فراز آمدش

ز مکّه گذشتن نیاز آمدش

دلش سیر گشت از گُروه قریش

کز ایشان بر او گشته بُد تلخ عیش

ز بطحاء مکّه دلش سرد بود

ز کُفّار جانش پُر از درد بود

2380 به شهر مدینه کشیدش هوا

که دید اندر او سازِ دین را نوا

به شهر مدینه در آن روزگار

دو فرّخ قبیله بُدی نامدار

یکی اوس،و خزرج دگر داشت نام

بگسترده هر دو در آن شهر کام

در آن شهر بُد دیهها بی کران

جهودان و ترسا بُدندی در آن

بُدی اوس و خزرج همیشه در این

که پَردَخت مانند از ایشان زمین

2385 بگیرند (1) آن دیهها را به دست

درآرند در کار ایشان شکست

ولیکن بدین کارشان دسترس

نبودی،اگر چند بود این هوس

که چون کار گشتی برایشان گران

نیاز آوریدی به پیش (2) اندر آن

بگفتندی آن قوم گاهِ دُعا

ز توریت و انجیل پیش خُدا:

«خدایا بدین احمد و دینِ او

به پاکیزه ترتیب و آئینِ او

2390 که این کارِ ما را بخوبی بساز

مکن دست بدخواه بر ما دراز»

روا گشتی آن حاجت اندر زمان

به حکم خداوند هفت آسمان

در آن ملک مشهور بود این سخن

ز کار پیمبر به هر انجمن

ز خزرج در آن سال شش نامور

سوی مکّه کرد از مدینه گذر

ص :114

1- 1) (ب 2385).در اصل:بکیرید.
2- 2) (ب 2387).در اصل:ببار آور؟؟؟دی ببیش.
یکی ثَعْلَبَه نام و عَمروش پدر

دوم عَوْفِ بن حارِث نامور

2395 سئم حارثه مهترِ پاکزاد

که از ثعلبه بود او را نژاد

دگر قطبۀ (1) عامر آمد به نام

دگر عقبۀ (2) عامر ابن حرام

ششم جابر آن مهتر نامور

که عبد اللّه آمد مراُورا پدر (3)

پیمبر به نزدیک این شش شتافت

چو بوی امیدی در آن قوم یافت

بدیشان سخن گفت از این پاک دین

مسلمان شدند آن سرانِ گزین

2400 نبی خواست آن قوم او را به شهر

برند و ز دینش بیابند بهر

بدو خزرجی گفت ک«ای رهنمون

نشاید ترا بردن آنجا کنون

که شش کس به شهری گَهِ کارزار

بسنده نباشد،شود کارزار

بمان تا در آن شهر از این دین سخن

بگوئیم با مهتران تن به تن

ستانیم بیعت از ایشان نخست

پس آنگاه شاید ترا راه جُست»

2405 برفتند ایشان و سیّد بماند

وز این داستان هیچ با کس نراند

بشد خزرجی شاد با شهر خویش

گرفتند پس راهِ تدبیر پیش

بگفتند با قوم خویش این چنین

که:«این نامدارست آن پاکدین

که نامش به هنگام سختی جهود

شفیع آرد و زآن بیابند سود

صلاح اندر آن است کو پیشِ ما

بیاید بدین دین شود رهنما

2410 به یاریّ ما دین کند آشکار

که ما را ز کارش بود افتخار

وگر ما نگردیم انصارِ او

کند دیگری را خدا یارِ او

بدان کس رسد دولت سرمدی

که یاری دهش گردد از بخردی

نشاید چنین دولت از دست داد

کز این در دو گیتی بمانیم شاد»

همی عرضه کردندی این پاک دین

بر آن کس که بودی سزاوارِ این

2415 ز خزرج بسی کس مسلمان شدند

به جان طالبِ کارِ ایمان شدند

ص :115

1- 1) (ب 2396).در اصل:قبطه.متن مطابق است با طبری،سیرۀ ابن هشام(عربی)،سیرت رسول اللّه(فارسی)،العبر،گزیده؛ (مصراع دوم)در اصل:عتبه.متن مطابق است با منابع یادشدۀ بالا.
2- 1) (ب 2396).در اصل:قبطه.متن مطابق است با طبری،سیرۀ ابن هشام(عربی)،سیرت رسول اللّه(فارسی)،العبر،گزیده؛ (مصراع دوم)در اصل:عتبه.متن مطابق است با منابع یادشدۀ بالا.
3-
ز قرآن بیاموختند آن قدر

که خواندندی آن نامداران زبَر

کس از اوس نشنید گفتارشان

که باهم بُدی جنگ و پیکارشان

پس آنها ز خزرج که مؤمن بُدند

به یکجا یکی جُمله گرد آمدند

بر آن سر نهادند تا چند تن

به مکّه فرستند از آن انجمن

2420 نبی را بیارند نزدیک خویش

رهِ دینِ اسلام گیرند پیش

گزیدند شش را کزآن پیشتر

به نزد نبی بود کرده گذر

شش دیگر از سروران همچنین

در این کار فرخنده آمد گُزین

نخستین از این شش کس آمد معاد (1)

دگر عوف بن حارث پاکزاد

سئم رافعِ مالک نامور

چو ذکوان (2) که بُد قیس او را پدر

2425 عُبادَه (3) که بودش ز صامت نژاد

یزید آن خردپیشۀ پاکزاد

دوازده مُسُلمان با آب و جاه

برفتند از آن شهر فرّخ به راه

به مکّه رسیدند و پیش منا

فرود آمد آن مردم پاکرا

پیمبر بیامد به نزدیکشان

از او شاد گشتند آن سرکشان

ص :116

1- 1) (ب 2423).معاذ-در فرهنگ فارسی معین ذیل حرف«ذ»آمده است:«ضح 1.-این حرف در زبانهای ایران پیش از اسلام وجود داشته و در زبان فارسی دری هم تا عهد مغول معمول بوده و بتدریج بسیاری از کلماتی که دارای«ذ»بوده،بدل به«د»شده و در کلماتی که«ذ»باقی مانده،همچنین در کلمات عربی«ذ»را به صورت «ز»تلفّظ کنند.ضح 2.-قاعدۀ بازشناختن«د»از«ذ»در فارسی از این رباعی نصیر الدّین طوسی دانسته می شود: «آنان که به پارسی سخن می رانند در معرض دال ذال را ننشانند» «ماقبل وی ار ساکن جز وای بود دال است،وگرنه ذال معجم خوانند» فلذا از آنجا که این نام عربی(معاذ)با کلمۀ«پاکزاذ»قافیه شده است،در رابطه با صورت قدیمی قراءت کلمۀ پاکزاد(یعنی پاکزاذ)در اصل غلطی نرفته است.منتهی در صورت امروزی قراءت ذال معجمه به قرینۀ «پاکزاد»به«معاد»بدل شده است. در منابع معتبر نظیر طبری و سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه و العبر در عقبه الاولی نام دوازده تن ذکر شده است: اسعد بن زراره،معاذ بن حارث،عوف بن حارث،رافع بن مالک،ذکوان بن قیس،عباده بن الصّامت،یزید بن ثعلبه،عبّاس بن عباده،عقبه بن عامر،قطبه بن عامر،حارثه بن ثعلبه،مالک بن التیهان،و با اختلاف در ذکر یکی دو نفر...اسامی آتی الذّکر،طی ابیات 2423 تا 2425 مطابق با این منابع اصلاح شد.(مصراع دوم): در اصل:دکر حرفۀ حارث.
2- 2) (ب 2424).(مصراع دوم):در اصل:ذکران.
3- 3) (ب 2425).در اصل:معاده؛(مصراع دوم):«یزید بن ثعلبه»منظور است؛در اصل:پاک راد.
ز اهل مدینه درود و سلام

بگفتند پیشِ خدیو انام

2430 ز خویش و ز اهل مدینه همه

بکردند بیعت مهان رمه

به جان و تن[و] (1)خواسته سربه سر

بکردند بیعت برآن نامور

چو کردند بیعت بر آن نیکمرد

عرب بیعه الاوّلش نام کرد

دگر خواند این عهد شرطِ زبان

که پیمان پیکار نبود در آن

بدانست از عهد ایشان رسول

که کردندش اهل مدینه قبول

2435 بر آن بود با آن سران رو به راه

درآرد،رود زود آن جایگاه

ولیکن به دل گفت:«یک ره در این

سگالش کنم با یکی دوربین»

چو مشهور بود آنکه در عقل و را

چو عبّاس نبود دگر رهنما

بیامد به نزدیک عمّ در زمان

سخن گفت با او از آن مردمان

که بود از مدینه پذیرفته دین

به پیغمبری کرده او را گُزین

2440 بپرسید از او،گفت:«داری روا

که گیرم به نزدیک آن قوم جا

که شد سیر جانم ز قوم قریش

به مکّه شدم تلخ یکباره عیش»

چو عبّاس از او این حکایت شنید

زمانی به اندیشه دَم درکشید

بدو گفت ک«ای پور این رای نیست

کنونت در آن بوم وبر جای نیست

به مکّه اگر دشمنت شد قریش

ولیکن بسی هست پیوند و خویش

2445 یکی،گر کند دشمنی ناگهان

دگر،دوست باشد ز جان در جهان (2)

دگر،امّتت را در این بوم وبر

بود خویش و پیوند بی حدّ و مر

به شهر مدینه مگر ده هزار

فزونتر بود مردم نامدار؟

به جان گشته باهم مخالف همه

ز هم جنگجویان شبان و رمه

به پشتیّ این مایه مردم ترا

نشاید بدان جا کنون کرد را

2450 فرستاد باید کنون مهتری

که داند سخن گفتن از هر دری

که بیعت ستاند از ایشان در این

کند عرضه بر همگنان پاک دین

چو زو دین پذیرند مردم همه

بداند نهان شبان و رمه

که چونست با هرکسی کارِ تو

چگونه پذیرند زنهار تو

اگر از دل و جان پذیرند دین

توانشان براین قوم کردن گُزین

ص :117

1- 1) (ب 2431).در اصل[و]نیامده است.
2- 2) (ب 2445).آیا به جای«در جهان»«در نهان»هم می توان خواند؟
2455 وگر از زبانیست گفتارشان

نشاید شدن ایمن از کارشان

چو معلوم گردد بد و نیکِ کار

توان کردن از بد نکو اختیار»

نبی کرد او را دعا اندر این

که از بهرِ او رای زد این چنین