گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
فرستادن رسول مُصعَب هاشمی را به مدینه به دعوت

بفرمود تا (1) مُصْعَبِ هاشمی

رود با بزرگان به یثرب زمی

به شهر مدینه به دعوتگری

کند دعوتِ کارِ پیغمبری

2460 بشد مُصْعَب و قوم خزرج همان

برفتند با او چو باد دمان

به شهر مدینه رسیدند زود

ورا آوریدند خزرج فرود

به خانِ یکی نامور از انام

که بود اسعد بن زُرارَه به نام

دگر روز رفتند مردم برش

سخن گفت مُصعَب ز پیغمبرش

ز یزدان و قرآن و از پاک دین

ز فردوس اعلی و از حُور عین

2465 ز عیش و ز لذّات و از ناز و کام

ز دیدار یزدان و فرّخ مُقام

هر آن کس از او این سخنها شنید

مسلمانی اندر زمان برگزید

مُسُلمان شدند آن همه مردمان

شدندی همی نوبه نو هر زمان

محلاّت بود اندر آن شُهْره شهر

گروهی از آن هریکی داشت بهر

بدان قوم خواندندی آن جایگاه

دگر را نبودی بدان جای راه

2470 شدی مُصْعَب و اسعدِ نامور

به هریک محلّه به روزی دگر

در او مردمان را بدین پاک دین

همی خواندند آن سرانِ گُزین

مُسلمان شدندی همی هرکسی

نکردی کسی فکر در وی بسی

محلّه یکی بود از آن دیگران

فزونتر به مردان و از سروران

بنی عبد اشهل (2) در او داشت جا

بزرگی بر آن مردمان پیشوا

2475 که او را لقب بود سعدِ مُعاد (3)

بُد از امرؤ القیس او را نژاد

ص :118

1- 1) (ب 2458).در اصل:بفرمود با.
2- 2) (ب 2474).در اصل:بنی عبد اسهل.
3- 3) (ب 2475).سعد معاذ.در این باب نک.به زیرنویس ب 2423.پس از این هرجا که«معاذ»در قافیۀ بیت قرار گرفته باشد،موضوع توضیح یاد شده خواهد بود.
بُدی اسعدِ بن زراره ورا

قرابت سویِ مادر پارسا

چو داننده مُصْعَب بدان جای رفت

بدین کار فرّخ شتابید تفت

فرستاد پیغام سعدِ مُعاد

ز روی غضب کرد از این گونه یاد:

«بگویید با اسعد از من چنین

مکن بر کسی عرضه این تازه دین

2480 که گرنه ز بهرِ قرابت بُدی

به شمشیرم اکنونت گردن زدی»

فرستاده رفت و بگفت این پیام

همی کرد بیرونشان زآن مُقام

بدو گفت اسعد:«یکی ره ببین

که تا خود چه می گوید این پاک دین

اگر هیچ بد باشد اندر سخن

سزد گر نگوئیم با انجمن»

به مُصْعَب فرستاده اش گفت:«هان

از این دین کلامی به من بربخوان»

2485 کلام خدا خواند مُصْعَب براو

به تن برشدش راست زآن هول مو

از او کرد درخواست دین خدا

به دین گشت مُصْعَب ورا رهنما

فرستاده برگشت و شد پیش سعد

نگفت ایچ با او ز تهدید و وعد

بدو گفت:«جمعی برآن هر دو تن

چو بودند گشته کنون انجمن

ندادم پیامت ز بیم زیان

که خون خواست افتادن اندر میان

2490 بترسیدم ای میر کآن انجمن

بر ایشان بجوشند از گفتِ من»

بدو سعد گفتا:«نخواهم که کس

بدیشان زند سرد اینجا نَفَس»

به خود کرد آهنگ اسلامیان

به جنگ و نصیحت ببسته میان

چنین گفت:«از ایدر روانه شوید

مبادا زمان را بهانه شوید»

بدو گفت اسعد که:«فرمان بریم

همین لحظه زین جایگه بگذریم

2495 ولیکن تو احوالِ این پاک دین

یکی ره به دیدار دانش ببین»

ز مُصْعَب سخن کرد درخواه مرد

به پاسخ «أَ لَمْ نَشْرَحْ» او یاد کرد

چو زو سعد بشنید،بنشست پیش

سخن خواست دیگر از این پاک کیش

همی خواند مُصْعَب کلامِ خدا

دل سعد گشت از بدیها جدا

از او دین پذیرفت و اسلام یافت

از آنجا به سویِ محلّه شتافت

2500 به مردم چنین گفت:«هرکس که هست

شوید (1) این زمان جملگی دین پرست

وگرنه مبینید کس رویِ من

میائید کافر کسی سویِ من»

ص :119

1- 1) (ب 2500).در اصل:شوند.به قیاس افعال امری بیت بعد اصلاح شد.
مسلمان شدند مردمِ او تمام

برافروخت او را از این کار کام

ز خزرج کسی در مدینه نماند

که مُصْعَب بر او نامۀ دین نخواند

نکردند از اوس کس دین قبول

به گفتار مُصْعَب،رسولِ رسول

2505 چو هنگام حج شد،بزرگان همه

به یکجا شدند از شبان و رمه

ز اوس و ز خزرج گُزین تازیان

گزیدند هفتاد را از میان

برفتند با مُصْعَب از مهتران

به پیشِ پیمبر سَرِ سروران

به مکّه به نزدیک سیّد سَخُن

ز اسلام هریک فگندند بُن

پیمبر چو آگاه شد زین سخن

به نزدیکِ عبّاس مرد کُهن

2510 درآمد،بر او کرد احوال یاد

که:«یزدان دَرِ دینِ من برگشاد

ز شهرِ مدینه سرانِ گُزین

رسیدند پذرفته این پاک دین

مرا بُرد خواهند با خویشتن

چه بینی کنون ای گُزین عمِّ من؟»

بدو گفت عبّاس ک«ای رهنما

بیایم بدیشان سُپارَم (1) تُرا

که اکنون بدان شهر رفتن رواست

که دیوِ تو بر جانشان پادشاست» (2)

2515 چو باهم زدند اندر این کار را

نبی رفت و عبّاس سویِ منا

عهد بستن رسول با مردمان مدینه

به دیدارشان از مدینه سران

پذیره برفتند چون چاکران

بدیشان گرفته به دادآفرین

ز دل کرده بر جان نبی را گُزین

ز پرسش چو گشتند فارغ تمام

سخن گفت پس پیشوایِ انام

ز دل کرده بر جان نبی را گزین

بدیشان گرفته به داد آفرین (3)

2520 ز دینداری و شرط و پیمانِ آن

ز بیعت که کردند با او سران

سرانِ مدینه از او هرچه گفت

پذیرفت یکبارگی درنهفت

ص :120

1- 1) (ب 2513).سپارم(کذا فی الاصل).
2- 2) (ب 2514).دیو تو بر جانشان پادشاست.ظاهرا«دیو»در این موضع به معنای پهلوان،دلیر،شجاع است،و با این که«دیو»تحریفی از«دین»است.
3- 3) (ب 2519).در اصل مصراعها را مقدّم و مؤخّر آورده است و سپس بر بالای آنها علامت تقدیم و تأخیر علاوه کرده است.
بکردند (1) بیعت از آن پس به دین

بگفتند پیشِ پیمبر چُنین

که:«این دین به نزدیک ما شُد قبول

گوا گشت بر ما خدا و رسُول

رسولِ خدا را به زنهار خویش

گرفتیم بر رسمِ این پاک کیش

2525 بکوشیم تا دینِ او آشکار

کند پاک یزدان پروردگار

نداریم از وی سر و زر دریغ

و گر بارد از ابر چون ژاله تیغ

فدای پیمبر بود هرچه هست

نیاریم در عهد هرگز شکست

که باشد چنین شرط یاریگری

بویژه در این کار پیغمبری

ز خویش و ز اهل مدینه تمام

براین است پیمان دین و السّلام»

2530 چنین گفت عبّاس ک«ای سروران

نباید سخن کرد بر خود گران

که اکنون محمّد به شهر خود است

اگر در نکوئی اگر در بَد است

چو آید بدان جا بود جنگ و کین

ز قوم قریش و عرب همچنین

مبادا که در جنگ سستی کنید (2)

در این عهد کس نادرستی کنید

ورا بازدارید (3) دست آن زمان

که آید به پیکارتان بدگمان

2535 اگر زان که خواهید (4) کردن چنین

مبندید پیمان و عهد اندرین

بمانید (5) او را هم آن جایگاه

به شهر مدینه ببرّید راه

که خود یاورش داور کردگار

پدید آورد،دین کند آشکار»

به عبّاس دادند پاسخ چُنین:

«مگو این سخن ای بزرگِ گُزین

که ما نیز مردیم و داریم نام

نسازیم هرگز چنین کار خام

2540 اگر خود شوند اهل عالَم عدُو

از ایشان شود جان ما جنگجو

ز ما تا بود زنده یک تن به پا

بود شرطِ سوگند و پیمان به جا

نمانیم بادی براین نامدار

بتندی کند در زمانه گذار

فدای پیمبر بود جان ما

براین است پیوسته پیمان ما»

پیمبر چنین گفت ک«این جایگاه

نداریم جز پاک یزدان گُواه

ص :121

1- 1) (ب 2522).در اصل:نکردند.
2- 2) (ب 2533).در اصل(در هردو مصراع):کنند.
3- 3) (ب 2534).در اصل:بازدارند.
4- 4) (ب 2535).در اصل:خواهند.
5- 5) (ب 2536).در اصل:بمانند.بمانید-بگذارید،وابگذارید.
2545 سزد گر کسی داند از انجمن

که گردد گُواه اندر این عهد من»

از ایشان دوازده که مهتر بدند

نقیبان آن شهر و سرور بدند

که مقبول بُد قول آن سروران

به شهر مدینه کران تا کران

ز خود از اصالت (1) به مهر و به قهر

به راهِ وکالت ز اقوامِ شهر

برفتند و کردند بیعت در این

به صلح و به جنگ از پیِ کار دین

2550 بر ایشان گوا گشت دیگر مهان

براین گونه کردند عهدی نهان (2)

چنین گفت پس مهتری زآن مهان

به سیّد که:«ای پیشوایِ جهان

یکی آرزویست ما را برت

چو گردیم در کارِ دین یاورت

تو گردی براین دُشمنان پادشا

نمانی چنین خوار ما را به جا

ز شهر مدینه نجوئی کران

مُقامت بود جاودانه در آن»

2555 پیمبر بدانست سائل سَخُن

چنین در چه معنی فگنده ست بُن

بدو گفت:«آری پذیرُفتم این

که کس برشمایم نباشد گُزین

منم از شما و شُما از منید

چو در کارِ دین عهد من نشکنید (3)

چو تنگ اندر آید به گیتی زمان

همانجا بود خاک من بی گمان»

از این گفته سائل چنان شاد شد

که همچون یکی سرو آزاد شد

2560 پیمبر به عبّاس گفتا که:«من

بَر امّیدم از داورِ ذو المنن

که این دین بزودی کند آشکار

درآرد ز کُفّار بی شک دمار

که حوّاریان در نفر همچنین

بُدند و از ایشان برافروخت دین» (4)

ص :122

1- 1) (ب 2548).در اصل:ز حود ار اصالت.یعنی اصالتا از جانب خود و وکالتا از جانب دیگر اقوام شهر.
2- 2) (ب 2550 تا 2558).مضمون این ابیات در سیرت رسول اللّه(مصحّح دکتر اصغر مهدوی)بدین گونه بیان شده است :«أبو الهیثم بن التّیّهان برپای خاست و گفت:یا رسول اللّه،ما می ترسیم که بدین جمله وفا کنیم و دوستان ما که از اهل شرک اند،با دشمن خود کنیم از بهر تو؛و جانب تو بر همه جوانب مقدّم داریم و تو بعاقبت ما را فروگذاری و باز پیش قوم خود آئی به مکّه،چون ما دشمنان تو مقهور و مخذول گردانیم.چون وی این بگفت، سیّد،علیه السّلام،تبسّمی بکرد و بعد از آن گفت: بل الدّم الدّم،و الهدم الهدم،انا منکم و أنتم منّی،احارب من حاربتم و أسالم من سالمتم. گفت:لابل،خون من خون شماست و حرم من حرم شماست و من از شماام و شما از من اید،با آن که جنگ کنید من نیز جنگ کنم و با آن کس که صلح کنید من نیز صلح کنم...»(سیرت،ص 440).
3- 3) (ب 2557).در اصل:بشکنید.
4- 4) (ب 2562).در سیرت رسول اللّه چنین آمده است:«...سیّد،علیه السّلام،ایشان را گفت:شما پایندان و کفیل من-
چو کردند آن قوم آهنگِ آن

که گردند سویِ مدینه روان

به مکّه درافتاد از ایشان خبر

که خزرج مسلمان شدند سربه سر

2565 به مکّه بزرگانش از کافران

بکردند جمعیّتی اندر آن

برفتند نزدیکِ سعدِ معاد

که میر مدینه بُد و بانژاد

گله کرد یکّی بدو اندر این

که:«بر قصدِ ما عهد بستی به کین

چو پیوسته بُد دوستی در میان

چرا رفته ای سوی راهِ زیان؟

تو و خزرجی با محمّد کنون

شنیدم که بستید پیمان به خون

2570 اگر خون فتد زین سبب در میان

نشاید گرفتن ز ما آن زمان

دَرِ فتنه را کارتان شد کلید

خلاف از شما اوّل آمد پدید»

به پاسخ چنین گفت سعد:«ای مهان

ندارم از این آگهی در جهان

همان خزرجی بی حضورم چنین

نبندند عهدی به صلح و به کین

خلاف است این گفت وگو سربه سر

ز مکّی مدینی ندارد گذر»

2575 نظر بر نبی داشت از مکّیان

ولی بُرد (1) مکّی به خود برگمان

از این گفته مکّی به پیکار چنگ

نیازید (2) و کردند در کین درنگ

مدینی برآراست ترتیب راه

روان شد بزودی از آن جایگاه

سَرِ انبیا را به مکّه بماند

ز کوهِ منا آن قوافل براند

تنی چند کس را ز یارانِ خویش

فرستاد سویِ مدینه ز پیش

2580 عمر رفت و عثمان و حمزه به راه

دگر هرکه بودند با دستگاه

بهانه برانگیختندی همی

کز آن شهر بگریختندی همی

تدبیر کردن قریش در قتل رسول

به مکّه کهان و مهان کافران

شدند از پیمبر به دل سرگران (3)

4)

-شوید از قوم خویش،به این بیعت که رفت،چنانکه قوم عیسی،حواریان،از عیسی کفیل شدند قوم وی را ...»(سیرت،ص 441).

ص :123

1- 1) (ب 2575).در اصل:ولی نزد.
2- 2) (ب 2576).در اصل:نیازند.
3- 3) (ب 2580).در اصل:کران.
پراندیشه گشتند در کارِ او

وزان دولت و تیز بازار او

همی هریکی گفت:«از این نامدار

نخواهیم رستن در این روزگار

2585 اگر کارِ این عهد و پیمان درست

بود،زآن شود کارِ ما سخت سُست

چو او را مدینی دهد یاوری

کند دعوتِ کار پیغمبری

بزودی کند دین خود آشکار

برآرد ز ما و از این دین دمار

یکی رای باید زدن سُودمند

که از وی نیاید به ما بر گُزند» (1)

سران عرب اندر این گُفت وگو

سویِ دارِنَدْوَه نهادند رُو

2590 در این کار شد چار کافر گُزین (2)

که هریک بُد آن قوم را جازمین (3)

ولید مُغَیْره مهین هَمَه

ابو جهل کو بُد شبان (4) رَمه

سدیگر چو صفوان امَّیّه بود

دگر صخر بن حرب پویید زود (5)

که کردند بُو سُفْیَن (6) او را خطاب

همیدون معاویّه را بود باب

به کُنیت اگر چند مشهور بود

چو زین وزن آن کنیتشش دور بود

2595 از او در سخن بایدم کرد یاد

ز بهر نشانش ز نام و نژاد

به پنجم شد ابلیسشان پیش زود

اگر چند هریک صد ابلیس بود

به صورت به کردار شیخی بزُرگ

بیامد بَرِ کافرانِ ستُرگ

بدیشان چنین گفت:«از نجد من (7)

بدان آمدم پیشِ این انجمن

که باهم در این کار رایی زنیم

مگر بیخ او را ز بُن برکنیم»

2600 نشستند و گفتند باهم بسی

دگرگونه رایی زدی هرکسی

ص :124

1- 1) (ب 2589).گزند.(کذا فی الاصل).
2- 2) (ب 2590).در اصل:کافز کزین.در سیرت تعداد کافران دار النّدوه را سیزده تن(به علاوۀ شیخ نجدی،یعنی شیطان)و بدین قرار برشمرده است:«أوّل عتبه بن ربیعه،و شیبه بن ربیعه،و أبو سفیان بن حرب،و طعیمه بن عدیّ،و جبیر بن مطعم،و حارث بن عامر،و نضر بن الحارث،و أبو البختریّ بن هشام،و پسران حجّاج- نبیه و منبّه-و امیّه بن خلف،و زمعه بن الأسود،و حکیم بن حزام،و أبو جهل بن هشام.و شیخ نجدی در میان ایشان.»(سیرت،ص 460)؛(مصراع دوم):جازمین(؟)آیا در اینجا«جازم»به معنی قاطع و دل بر کاری نهاده و یکدل شده است(؟)
3- 2) (ب 2590).در اصل:کافز کزین.در سیرت تعداد کافران دار النّدوه را سیزده تن(به علاوۀ شیخ نجدی،یعنی شیطان)و بدین قرار برشمرده است:«أوّل عتبه بن ربیعه،و شیبه بن ربیعه،و أبو سفیان بن حرب،و طعیمه بن عدیّ،و جبیر بن مطعم،و حارث بن عامر،و نضر بن الحارث،و أبو البختریّ بن هشام،و پسران حجّاج- نبیه و منبّه-و امیّه بن خلف،و زمعه بن الأسود،و حکیم بن حزام،و أبو جهل بن هشام.و شیخ نجدی در میان ایشان.»(سیرت،ص 460)؛(مصراع دوم):جازمین(؟)آیا در اینجا«جازم»به معنی قاطع و دل بر کاری نهاده و یکدل شده است(؟)
4- 4) (ب 2592).در اصل:صحر بن حرب بویید رود.
5- 5) (ب 2593).بو سفیان؛(مصراع دوم)در اصل:بود تاب.
6- 6) (ب 2598).در اصل:ار؟؟؟حد من.
7-
همی خواستند آن پلیدان شوم (1)

تهی گردد از فرّش آن پاک بوم

به قصد هلاکش دگرگون سَخُن

همی هریک افگندی از کینه بُن

ولیدِ مغیره چنین گفت:«من

چنان رای بینم در این انجمن

که او را به جائی به زندان کنیم

ز هرکس مر این کار پنهان کنیم

2605 برآریم آن خانه را دَر به گِل

در آن خود شود جانِ او دلگسل»

ابو جهل گفتا:«نبینم پسند

نشاید ورا کرد از این درگزند

که در مکّه خویشانِ او مهترند

ز دیگر قبایل بسی بهترند

بجویند (2) او را و بر ما گناه

نشیند از این خیره کار تباه» چنین گفت:«صخّر (3) بن حرب باز

نباید سخن کرد بر خود دراز

2610 ورا برهیونی ببندیم خوار

به بندی که گردد از آن بی قرار

شتر را سرآنگه به صحرا دهیم

مگر زو در این شهر فرّخ رهیم

گر او را به صحرا کسی بر شتر

ببیند،گُنه مان در آن نیست بر

اگر مُرد بر وی،برستیم از او

ز ما کس نجویند (4) این جست وجو

وگر زآن که بر وی بماند دراز

چو آید به نزدیکِ قومی فراز

2615 کُشندش خود آن قوم بی شک به کین

نباشد گرفتی به ما بر از این»

ولیدِ مغیره نکرد این پسند

چنین گفت ک«وزین نیابد گزند

به هر حیّ کآرد هیونش فرود

بر او باشد از قوم آنجا درود

ز گفتارِ شیرینِ او همگنان

گزینند او را به جان در جهان

به پیکار ما آرد آنگاه رُو

درآرد از این کین بسی خون به جُو»

2620 چنین گفت صفوان:«به دارودمار

برآریم از جانِ او خوارخوار»

از این صخر بن حرب پیچیده (5) سر

که:«ایزد دهد زآن مر او را خبر»

ابو جهل گفتا:«چنان است را

چهل کس گزینیم رزم آزما

ص :125

1- 1) (ب 2601).در اصل:بلندان شوم.
2- 2) (ب 2608).در اصل:نجوئید.
3- 3) (ب 2609).در اصل:صحر بن؛برای رعایت وزن شعر«صخّر»(به تشدید خاء)باید خواند.
4- 4) (ب 2613).در اصل:نجوئید.
5- 5) (ب 2621).در اصل:صحر بن حرب ببیجید.
جوانان جنگاور زوردست (1)

که در جنگ ناید بر ایشان شکست

به هر چل کشندش که تا از قصاص

بود همگنان را ز کشتن خلاص

2625 دیت داد باید چو خواهند،زر

ببخشیم بر همدگر سربه سر»

از او این سخن کرد هریک پسند

که سازند بر وی از این در گزند

ولید مغیره به ابلیس گفت:

«چه گویی در این داستان درنهفت؟»

پسندید ابلیس هم رایِ او

چو در بدکنش بود همتای او

براین یکزبان گشت هرکس که بود

برفتند و تدبیر کردند زود

2630 بدان،تا شب تیره از وی دمار

بخیره برآرند بر خوارخوار

هجرت رسول صلّی اللّه علیه و سلّم،با ابو بکر صدّیق،رضی اللّه عنه،به مدینه

چو شِبْه شَبَه شد سیه شب به رنگ

به دوده بیندود رخ شاهِ زنگ (2)

بیامد سروش از بَرِ کردگار

به سیّد خبر داد زاین حال و کار

بدو گفت:«بر تو بداندیش مرد

هم امشب چنین مکر خواهند کرد

که چون زر سرِ تو درآرد به گاز

ولی مکر خواهد بدو گشت باز

2635 تو امشب از این خانه بیرون خرام

بکش سوی شهر مدینه زمام»

چو یک پاس بگذشت از آن تیره شب

برفتند یکسر سرانِ عرب

چهل کس از آن نوجوانان شهر

که از مردی و زُورشان بود بهر

گرفتند خانِ نبی در حصار

ولیکن نجستند کس کارزار

بدان تا چو مردم بخسپد تمام

بجویند (3) کین از خدیو انام

2640 نداند کسی تا که کشتش چنین

نشاید ز کس جُست از آن کار کین

علی را چنین گفت سیّد که:«من

روان گشت خواهم از این انجمن

که کفّار بر من کمین کرده اند

دل جاهلان پُر ز کین کرده اند

برآنند امشب کنندم تباه

به فرمان حقّ رفت خواهم به راه

ص :126

1- 1) (ب 2623).زوردست:قوی.
2- 2) (ب 2631).در اصل:شاه رنک.
3- 3) (ب 2639).در اصل:نجوئید.
تو امشب در این خانه آرام جُو

وز این کار اندر جهان نام جُو»

2645 علی خفت بر بستر مصطفی

نبی کرد سوی ابو بکر را

چو پا سیّد از خانه بیرون نهاد

دَرِ بخت بر وی فلک برگشاد

سرِ کافران اندر آمد به خواب

پیمبر گذر کرد اندر شتاب

ز دست بداندیش دشمن گریخت

به فرقِ عدو فرِّ او خاک ریخت

نبی چون گذر کرد،کافر ز خواب

درآمد،به کینه گرفته شتاب

2650 نگه کرد در خانۀ مُصطفی

در او دید خفته سرِ اولیا

گمان آنچنان بُرد کو مصطفاست

به در بر کمینگاه کردند راست

دو بهره چو زآن تیره شب درگذشت

دل کافران از کمین سیر گشت

بگفتند:«چون او نیاید برون

سراسر به قصدش شویم در دُرون (1)

که یک لحظه دیگر بود روز پاک

نشایدش آن وقت کردن هلاک»

2655 چو در خانه رفتند،شیرِ خُدا

بجَست از دلیری چو شیری ز جا

برآهخت شمشیر و از کافران

همی خواستی رزم جُستن گران

چو کافر نبی را به خانه ندید

ز جنگ علی یک به یک سرکشید

نکردند پیکارِ او اختیار

برفتند از پیشِ او خوارخوار

به نزدیک بو جهل و آن دیگران

سخن گفت هر کافری اندر آن

2660 وزاین رو نبی پیشِ بو بکر رفت

چو دولت بَرِ او شتابید تفت

به بو بکر یکسر سخن بازگفت

که جبریل گفتش همی در نهفت

پس آنگاه هر دو از آن جایگاه

نهادند در تیره شب رو به راه

به ماهِ ربیعِ نخستین روان

شدند آن دو مهتر ز مکّه نوان

ز اسکندری نُهصد و سی و چار

به تشرین اوّل شدند بادْوار (2)

2665 پیاده ز مکّه دو فرخنده خُو (3)

به راه مدینه نهادند رو

گزین عامر بن فُهَیْره (4) به راه

غلام ابو بکر،آن نیکخواه

به پی بر همی راندی گُوسفند

که پی گُم شود،زان نیابد گزند

ص :127

1- 1) (ب 2653).چنانچه«شویم اندرون»می گفت،رعایت وزن شعر و فصاحت را،مرجّح می بود.
2- 2) (ب 2664).بادوار-چونان باد،سریع.
3- 3) (ب 2665).در اصل:دو فرخنده جُو.
4- 4) (ب 2666).در اصل:عامر بن مهیره.
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب

دو مهتر به رفتن شده پُرشتاب

ز بسیار رفتن شده باسُتوه

رسیدند بر طَرْفِ ره سوی کوه

2670 یکی غار دیدند در کوهسار

چنین گفت پیغمبرِ نامدار:

«همانا بیایندمان در عقب

سران قریش و مهان عرب

وگرنه کسی هم براین راه بر

ببیند،به کافر شود راهبر

کنون رفت باید در این سنگلاخ

که تنگ است بر ما جهانِ فراخ»

در آن غار رفتند و یزدانِ پاک

درش کرد پنهان به خار و به خاک

2675 بشد عنکبوت و به در برتنید

ز کَرَّه (1) دَرِ غار شد ناپدید

کبوتر در او خایه بنهاد زود

برآورد بچّه از او هرچه بود

برآمد یکی باد و از راه پی

ببرد و نشانی نبودی ز وی

چو شد کافران را از این آگهی

که مکّه شده ست از پیمبر تهی

بدانست کافر که آن نامور

بجز بر مدینه نسازد گُذر

2680 دلیلی (2) بجُستند،ابلیسِ شوم

دلیلی گزید اندر آن مرزوبوم

به راه مدینه پیاپی هَمه

برفتند یکسر شبان و رَمَه

چنین تا رسیدند نزدیکِ غار

دگر پی ندیدند بر رهگُذار

ز پی چون به ره برنشانی نماند

همی هریکی داستانی بخواند

چنین گفت ابلیس با کافران:

«عجب گر در این چاک (3) نبود نهان»

2685 ورا سرزنش کرد کافر بدین

همی هرکسی گفت با او چنین

که:«با این کفایت دلالت کنی؟

نه ای عاقل (4) و مَردُم،آهرمنی

که گویی در این غار رفت آدمی

نه دَر هست پیدا نه پی بر زمی

درش گشته از گَرد و کَرَّه نهان

کبوتر بر او ساخته آشیان

چگونه کند عقل باور که کس

به رفتن در او باشدش دسترس؟»

2690 از آنجا سوی مکّه رفتند باز

پیمبر از او راه را کرد ساز

ص :128

1- 1) (ب 2675).کرّه(کذا فی الاصل)؛کره:قسمی از تار عنکبوت مثل کاغذ که عنکبوت در آن تخم گذارد،تار عنکبوت.
2- 2) (ب 2680).دلیلی-راهنمایی.
3- 3) (ب 2684).در اصل:این خاک؛چاک-شکاف،رخنه؛و ظاهرا به معنای غار آمده است.
4- 4) (ب 2686).(مصراع دوم)یعنی:عاقل و بشر نیستی،تو اهریمنی.
ز خانِ (1) ابو بکر دخت مِهین

که اسما بُدی نام آن نازنین

دگر شب بیامد به پیشِ پدر

بیاورد ترتیبِ راهِ سَفَر

شتر برد و یک سُفرۀ خوردنی

ز چیزی که شایست از بُردنی

به رفتن چو زن سخت چُستی نمود

به چیزی سر سُفره بسته نبود

2695 سبک مقنع خویشتن پاره کرد

سر سُفره بسته بدان چاره کرد

چو دید آنچنان زو خدیوِ انام

ورا خواند ذات النّطاقین به نام

نبی گشت ایمن ز گُرم و گُداز

از آنجا روان شد به راهِ دراز

بشد با ابو بکر و عامر چو باد

ز مأوا و مقصد دُژَم طبع (2) و شاد

وزاین روی مکّی ز قوم عرب

به پیغام کردند او را طلب

2700 که:«هر کو شود چیره (3) در ره براو

شتر صد دهیمش همه سرخ مُو

سُراقَه که بودیش (4) ازدی نژاد

به راه مدینه به راه اوفتاد

نبود اندر آن وقت مؤمن هنوز

از آن از پیمبر شد او رزم توز

بشد کز (5) پیمبر به قوم قریش

مگر آگهی آورد کمّ و بیش

بیامد،نبی را به ره بربدید

همی خواست با او نبرد آورید

2705 برانگیخت آن بادپا پس ز جا

بر آهنگ پیکار با مُصطفی

دعا کرد پیغمبر نامدار

بنالید در پاک پروردگار

هیونِ سُراقَه به جا بر بماند

نه برگشت و نه از پس و پیش راند

نه از وی توانست آمد فرود

به بیچارگی مرد خواهش نمود

ببخشود بر وی دلِ مصطفی

دعا کرد تا گشت مرکب رَها

2710 چو مرکب رها شد دگر ره بتاخت

بزد دست و نیزه سبک برفراخت

همی خواست کز دشمنی (6) در زمان

سرآرد بر او بر زمانه زمان

ص :129

1- 1) (ب 2691).در اصل:رخان.
2- 2) (ب 2698).در اصل:درم طبع.ظاهرا منظور مصراع دوم آنست که ایشان با خاطری اندوهگین و ناشاد از بابت ترک مأوای خود،یعنی مکّه،و شاد و امیدوار به سوی مقصد خود،یعنی مدینه،حرکت کردند.
3- 3) (ب 2700).در اصل:شود خیره.
4- 4) (ب 2701).در اصل:بودش؛منظور«سراقه بن مالک»است.
5- 5) (ب 2703).در اصل:بشد کر.
6- 6) (ب 2711).در اصل:کر دشمنی.
از آن کارِ بَد دست او خشک گشت

بسی کرد خواهش سُراقَه به دشت

که گر یابد این بار از آن بَد رها

نگردد بداندیش با مصطفی

پیمبر به پیمان که از وی سَخُن

نگوید به نزدیکِ کافر ز بُن

2715 دعا کرد تا شد سُراقَه رها

از آن صعب حالت،به امر خدا

بدو گفت سیّد:«دیارِ عجم

به من داد خواهد خدا بیش و کم

چو گردد مُسَلّم سپاهِ مرا (1)

دهم افسر شاه شُشتر ترا»

سُراقه از او بازگشت و به راه

روان شد پیمبر از آن جایگاه

سُراقَه کسی را که بر راه دید

از این گونه با او سخن گسترید:

2720«بدیدم من این راه از پیش و پس

نرفته ست از ایشان براین راه کس»

از این گفته کافر همی بازگشت

نرفتی کسی در پی از طَرْفِ دشت

پیمبر بر آن راه بر بادْوار

برفت و در او تشنگی کردکار (2)

به پیش زنی پیر مسکین رسید

که خواندندی او را به امِّ معید

طلب کرد از آن پیرزن آب و شیر

نبودش،از ایشان خجل گشت پیر

2725 بُزی پیر لاغر در آن خانه بود

پیمبر به نزدیک خود خواست زود

چو دست مبارک بر آن بُز نهاد

جوان گشت و فربه بُز و شیر داد

از آن پاره ای برد سیّد به کار

به سوی مدینه بشد بادْوار

به مکّه کسانی که مؤمن بُدند

به هجرت همی پیروِ او شدند

ص :130

1- 1) (ب 2717).در اصل:سیاه مرا.
2- 2) (ب 2723).در اصل:او را نام معید؛که البتّه مطابق مراجع و منابع معتبر ضبط درست آن«امّ معبد»است،منتهی از آن رو که قافیه از برای«رسید»شده است،قطعا صاحب ظفرنامه آن را«امّ معید»می دانسته است.در طبری و سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه(مصحّح دکتر مهدوی)در همین رابطه مطلب و ابیاتی آمده است که ضبط«امّ معبد»را مسجّل می دارد،در سیرت رسول اللّه چنین آمده است:«أسماء گفت...بعد از سه روز آوازی شنیدم که کسی از زیر مکّه برآمد و این بیت می گفت و آواز می شنیدم و شخص را نمی دیدم: جزی اللّه ربّ النّاس خیر جزائه رفیقین حلاّ خیمتی أمّ معبد هما نزلا بالبرّ ثمّ تروّحا فافلح من امسی رفیق محمّد طبری:[هما نزلاها بالهدی و اعتدوا به] ... پس چون آواز بشنیدم،بدانستم که سیّد،علیه السّلام،سوی مدینه رفته است...و بخیمۀ امّ معبد منزل ساخته اند،...و این امّ معبد زنی بود جلد از قبیلۀ بنی کعب...»(سیرت رسول اللّه،ص 467-468)
تنی چند از ایشان بدان سرفراز

رسید و بریدند راهِ دراز

2730 دگر تا گهِ فتح مکّه همان

شدندی همی در عقب مؤمنان

مهاجر شد آن مردمان را لقب

که کردند هجرت به روز و به شب

وصول رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به مدینه

ز سیّد به شهر مدینه خبر

چو آمد،کهان و مهان سربه سر

به رسم پذیره برفتند پیش

ببردند او را سوی شهر خویش

سوی خان کُلْثوم ابنِ الهِدَم (1)

فرود آمد اوّل خدیوِ امم

2735 نشست اندر آن خانه تا چار روز

شد آن خانه از فرّ او دلفُروز

به آدینه زی قوم سالم کشید

نماز جماعت در آنجا گزید

ز بهر نشستش در آن شُهره شهر

هرآن کس کش از مهتری بود بهر

همی هریکی خواست در خانِ خویش

فرود آرد او را به مهمان خویش

از او هرکس این آرزو خواستند

زبانها به خواهش بیاراستند

2740 چنین پاسخ آوردشان مصطفی

به هرجا برد ناقه ام را خدا

در این شهر باشد مرا آن مُقام

که باشد به جا خاطر خاص و عام

مهار شتر کرده از کف رها

در آن شهر رفتی همی مصطفی

چنین تا به ساده (2) زمینی رسید

بدان جای مرکب فروآرمید

به نزدیکی آن یکی خانه بود

بو ایّوب را جای و کاشانه بود

2745 ز انصاریان بود درویش مرد

پیمبر در آن جایگه نزل کرد

نبی چون درآمد در آن خانِ او

بو ایّوب از بهر مهمان او

بیاورد درحال یک گوسفند

بکُشت و سبک پوست از وی بکند

بپُخت و بیاورد و سُفره فگند

بخوردند هرکس از آن گوسفند

رسولِ گُزین پوست با استخوان

بَرِ خویشتن خواست،اندر زمان

2750 در آن پوستش استخوانش نهاد

دعائی بر او کرد آنگاه یاد

به فرّ نبی زنده شد گوسفند

برآمد به پا،کارِ دین شد بلند

ص :131

1- 1) (ب 2734).کلثوم بن هدم.
2- 2) (ب 2743).ساده:بی گیاه،لخت،لوت؛زمین ساده:زمین بی گیاه.
هرآن کس که این معجز از وی بدید

مسلمانی اندر زمان برگُزید

پس آنگاه قومِ مدینه همه

مُسُلمان شدند از شبان و رمه

نبی را چو کردند نصرت به دین

لقب آمد انصارشان اندر این

2755 پیمبر از آن پس ز بهر سرا

به فرمان بدان جایگه کرد را

که مرکب بدان جایگاه آرمید

مرآن جایگه را پیمبر خرید

در او مسکن خویش و مسجد بنا

فگند و برآمد بزودی بپا

به سالی شد آن جایِ فرّخ تمام

وطن اندر او کرد شاهِ انام

علی چون به مکّه ز سیّد جدا

شد،آمد سبک در پیِ مصطفی

2760 امانت که بودی به پیش رسول

به خصمش سپرد و شد آنگه عجُول

ز مکّه پیاده سویِ راه رفت

به شهرِ مدینه شتابید تفت

شدش کوفته پا ز راهِ دراز

بسی رنج دید از نشیب و فراز

پیمبر به پایش فروکرد دست

از آن دردِ پا مرتضی بازرَست

چنان تا همه عمر خود مرتضی

برآسُود یکباره از دردِ پا

2765 وزاین رُو به مکّه بر اسلامیان

ز هرگونه می کرد کافر زیان

گشودند کفّار دست ستم

نمودند بیدادشان بیش و کم

ز مکّه همه اهلِ بیتِ رسُول

برفتند،شدند (1) از پی او عجول

در آن شهرشان چون که نگذاشتند (2)

از او راه ناچار برداشتند

به شهر مدینه بَرِ مصطفی

شدند آن گُزین مردمِ پارسا

2770 از آن پس پیمبر به بو بکر گفت:

«ز مکّه برون آر پیوند و جفت (3)

که ما را مدینه ست اکنون نشست

به مکّه ممانید کس زیردست»

فرستاد ابو بکر پیش پُسر

به عبد اللّه آن پور فرخنده فر

که اهل و عیال مرا ایدر آر

توقّف مکن اندر این زینهار

پسر جُست رایِ پدر اندر آن

روان گشت با پاکتن خواهران

2775 یکی عایشه جفت پاکِ نَبی

که بر پاکی او گوا شد نُبی

ص :132

1- 1) (ب 2767).شاید:به رفتن شدند.
2- 2) (ب 2768).در اصل:بکذاشتند.
3- 3) (ب 2770).در اصل:بمکه برون رفت از پیوند و جفت.
چو ذات النَّطاقَیْن (1) اسما به نام

گزین جفتِ پاکِ زبیرِ عوام

همال ابو بکر و اتباع او

به شهر مدینه نهادند رُو

رسیدند سوی مدینه چو باد

به دیدارشان جان او گشت شاد

وصلت رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،با عایشه،رضی اللّه عنها

اگر چند نُه ساله بُد عایشه

چو رشک گل و لاله بُد عایشه

2780 همان سال کردش محمّد قبول

سوی خانۀ خویش بردش رسول

همانند سوده ورا کرد مَهر

پس آنگاه از وصل او یافت بهر

ولیکن بر آن نیک زن تا دو سال

همی دست ننهادی آن بی همال

جز او دخترِ بِکر سیّد ندید

دگر[مدخوله] (2)پیش سیّد رسید

نبی را مرآن پاکتن بود جفت

چنین تا نبی رفت اندر نهفت

2785 ده و هشت بودش در آن وقت سال

که سیّد گرفت از جهان انتقال

ز هجری چو شد سال پنجاه و هشت

زنِ پاکدامن ز گیتی گذشت

چل و هفت دیگر پس از وی بماند

بر او هم جهان نامۀ مرگ خواند

معویّه بر راه او چاه کند

زمان در زمانش در آن چه فکَند

بدان گشت آن پاکدامن تباه

بدش شصت و پنج سال با چند ماه

خریدن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،سلمان را و آزاد کردن

2790 نبی چون به شهرِ مدینه رسید

همان سال سلمان نبی را بدید

به گفتارِ او دینِ حقّ برگزید

پیمبر مرآن نامور را خرید

ص :133

1- 1) (ب 2776).ذات النّطاقین؛بعد از آن که حضرت رسول و ابو بکر«از مغاره بیرون آمدند و برنشستند و سربراه نهادند.اسماء گفت:سفره راست کرده بودم و از تعجیل که داشتم بند بران ننشاندم و آن ساعت مرا یاد آمد که سفره بر شتر می بستم و بند نداشت،من میانبند خود بازکردم و بعضی به بند سفره کردم و بعضی در میان رها کردم.و اسماء را از این سبب ذات النّطاقین خواندندی.»(سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر مهدوی،ص 467).
2- 2) (ب 2783).در اصل کلمۀ[مدخوله]محو شده است،به قیاس افزوده شد.مدخوله:زن شوی دیده،غیر باکره.یعنی بجز عایشه که باکره بود،بقیّه زنان آن حضرت غیر باکره بودند.
ز عثمان که اشهل بُد او را پدر

جهودی قُرَیْظی (1) از آن بُوم وبر

به سیصد درختان خرمابنان

که خود کشت و شد بارور در زمان

به چل اوقیه زر همیدون خرید

ز نقدی (2) که بُد رایج آنگه پدید

2795 چو بخریدش از لطف آزاد کرد

دل مؤمنان زان سبب شاد کرد

نوشتند منشورِ آزادیش

در او یاد کردند از رادیش

به شیراز نزدیکِ سلمانیان

هنوز است بر جایگاه این زمان

تعیین پنج نماز و اذان

زمانه چو سه ماه برسرکشید

که سیّد به شهر مدینه رسید

پیام آمد از خالقِ بی نیاز

به پیش پیمبر ز بهرِ نماز

2800 که فرض است از این پس به پیشین چهار

جز آدینه و عصر هم زین شمار

سه در مغرب و چار وقت عشا

گَهِ صبح باشد دو رکعت به جا

دو رکعت که هرگاه کردی نخست

کنون نیست زآن نوع کردن درست

از این پس به هر پنج نوبت نماز

چنین داد باید همه روزه ساز

مگر آن که اندر سفر برقرار

دو رکعت شمارند همچون چهار

2805 چو کار نماز این زمان گشت راست

نشانی پیمبر در این کار خواست

که مردم بدانند وقتِ نماز

در آن وقت آیند به مسجد فراز

دگرگونه هریک زدی را در آن

نبودش پسندیده هیچ آن زمان

چو صابی و نصرانی و چون جهود

نشانی نمی خواستی در وجود

نه ناقوس جُست و نه بوق و دُهل

نظر داشت در هریک از جزو و کُل

2810 همانند ایشان نمی خواست چیز

نشانی جداگانه بایست نیز

ز انصار عبد اللّه زید شب

به خواب اندرون دید مردی عرب

نکوچهره و بخرد و تازه رُو

یکی خوب ناقوس در دست او

از او خواست ناقوس،گفتی بدو:

«بمان کار ناقوس،ناموس جُو

ص :134

1- 1) (ب 2792).هیچ یک از منابع معتبر از شخصی به نام عثمان بن اشهل اشارتی ندارند،الاّ تاریخ گزیده که عین همین مطلب ظفرنامه را با همین نام آورده است؛در اصل:جهودی فریصی.
2- 2) (ب 2794).در اصل:ز تقدی.
در اسلام ناقوس ناید به کار

چو ناموس خواهی،به من گوش دار»

2815 پس آواز را برکشیدی دراز

به صوتی نکو گفت بانگ نُماز

بدو گفتی:«از بهرِ وقتِ نماز

در اسلام باید چنین داد ساز

که از هر نشانی اذان است بِهْ

چو اسلام کز دینها گشت مِهْ»

به شبگیر عبد اللّهِ نامور

بیامد بگفت این به فخرِ بشر

چو عبد اللّه این لفظها بازراند

به ترتیب اذان بر پیمبر بخواند

2820 خوش آمد نبی را و گُفت:«این چنین

درست است این خواب پیشم یقین»

در این گفت وگو بود کز در عُمَر

درآمد بَرِ پیشوایِ بشر

همین خواب و این داستان بازراند

به شکرانه سیّد خدا را بخواند

تردّد نماندش دگر اندرین

اذان بهرِ هنگام کرد او گزین

به فرمان سیّد اذان بعد از آن

بگفتند هر جایگه مؤمنان

2825 برآمد به گردون از این نامِ دین

همی کارها گشت بر کامِ دین

اسلام عبد اللّه بن سلام

یکی بود از آنها ز قوم جهود

در آن شهر یک مردِ داننده بود

که عبد اللّه بن سلامش به نام

در آن شهر می خواندی خاص و عام

سرآمد بُد از عالِمانِ جهود

برش هرکه استاد شاگرد بود

ز توریت و انجیل بُد بهره مند

در آن مملکت نام بودش بلند

2830 به قرآن خداوند کردش خطاب

و «مِنْ عِنْدِهِ» گفت «عِلْمُ الْکِتٰابِ» (1)

چو دانست نزدیک پروردگار

جز اسلام دینی نیاید به کار

بیامد به نزدیک فخرِ بشر

مُسُلمان شد آن مهترِ نامور

بیفزود اسلام را پایگاه

چو او اندر آمد به دین اله

به دینِ جهودی شکستی تمام

درآمد ز اسلامِ پور سلام

ص :135

1- 1) (ب 2830).ظاهرا اشاره است به آیۀ شریفۀ 43 از سوره الرعد قرآن کریم: «وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ کَفیٰ بِاللّٰهِ شَهِیداً بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتٰابِ» .
سؤال جهودان از رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،و پاسخ آن

2835 چو سیّد برافراشتی کارِ دین

شدی سست دینِ جهودان از این

پُراندُه شدندی جهودان همه

نشستند باهم شبان و رمَه

بگفتند در کار سیّد سخن

ک«ز او سست شد سخت دین کُهن

یکی چاره باید در این کار کرد

که از ما و این دین شود روی زرد

بر او بازگردد ز پرسش سخن

شود تازه ز این کار دین کُهن»

2840 ز توریت و انجیل و دیگر کتاب

که بودند از علم آن کامیاب

نوشتند بیرون سؤالات چند

مگر زآن شود کار سیّد نژند

نبود آن گمانشان که پروردگار

بر او رازها می کند آشکار

برفتند و کردند از وی سؤال

جهودان نادان ز هرگونه حال

نخست آن که:«چونست ذاتِ خدا

صفت چیست پیدا و پنهان ورا؟»

2845 چنین داد پاسخ که:«ذات خدا

منزّه شد از چند و چون و چرا

نداند صفت کردن او را کسی

اگرچه در آن کار کوشد بسی

گر اخلاص داری به کارِ خُدا

ز اخلاص برخوان صفت مرورا»

دگر گفت:«مشغول یزدان به چیست؟»

چنین گفت:«مشغولیش هیچ نیست

قل اللَّهُمّ از بهر شغلش بس است

که مشغولی احوال دیگر کس است»

2850 دگر:«کردگار آنچه می آفرید

به چند روز کرد آفرینش پدید؟»

چنین داد پاسخ:«خداوندگار

به شش روز کرد آنچه هست آشکار

وگر خواستی در زمان بی زمان

پدید آوریدی زمین و آسمان

ولی دید حکمت در این کردگار

که مردم (1) شتابان نباشد به کار»

دگر آن که:«این روشنان بر فلک

چه و چند و چون حالشان یک به یک

2855 خداوندشان از چه چیز آفرید؟

چرا می شوند از نظر ناپدید؟»

چنین گفت ک«ز نور پروردگار

ستاره بر افلاک کرد آشکار

هزار است و بیست و نه از وی شمار

از آن هفت سیّارۀ نامدار

ص :136

1- 1) (ب 2853).در اصل:کر مردم.
به هریک فلک زان یکی را مکان

دگرهاست بر هشتمین آسمان

ثوابت بود نام آن دیگران

دوازده بُروج از کران تا کران

2860 براین هفت بخش آن دوازده تمام

مه و مهر از آن هفت برتر به نام

منازل بود ماه را بیست و هشت

دگرگونه هریک کند دور گشت

ز دورِ سپهر و قرارِ زمین

بود لازم از روی دانش چنین

که گاه آشکارا بود گه نهان

کواکب همیشه براین آسمان

شب و روز کردند آن را خطاب

مه و سال گیرند از آن در حساب

2865 به فرمان یزدان به کار اندرند

ز فرمان او هیچ برنگذرند

ندارند در خویشتن آن توان

که گردند بی حکم یزدان روان»

دگر آن که:«جابلقا اندر زمین

چه جایست و جابلسااش (1) همچنین؟»

چنین گفت:«در شرق و غربست دو شهر

ندارد عمارت از آن سوش بهر»

دگر آن که:«از تارس و تافیل (2) هم

خبرگوی ما را ز بیش و ز کم»

2870«دو قوم اند»گفتا:«به روی زمین

ز مردم جدا و گُهر ز آدمی

به معراج با من نمودندشان

بدادم بدیشان ز دینم نشان

مسلمان شدند آن همه مردمان

خلیفه یکی ساختم زآن میان

که در کارِ دین دیگران را به راه

همی دارد از شرّ شیطان نگاه»

دگر آن که:«یأجوج و مأجوج کیست؟

ز احوال ایشانت معلُوم چیست؟»

2875 چنین گفت:«هم آدمیزاده اند

ولی دور از مردم افتاده اند

به سرحدّ مشرق به سدّ اندرند

بجز جادّۀ گُمرهی نسپرند

رسیدم به معراج نزدیکشان

به دعوت بخواندم بدین دینشان

نپذرفت دینم کسی زآن سران

از ایشان گرفتم بزودی کران

پناهیدم از شرّشان با خدا

که دارد نگاه امّتانِ مرا»

ص :137

1- 1) (ب 2867).در اصل:جابلساس.
2- 2) (ب 2869).در اصل:بارس و باقبل.در تاریخ طبری(متن عربی چاپ محمّد ابو الفضل ابراهیم،ج 1،ص 61-70) ذیل عنوان:القول فی اللیل و النّهار أیهما خلق قبل صاحبه و فی بدء خلق الشّمس و القمر و صفتهما اذ کانت الازمنه بهما تعرف،آورده است:«...و من ورائهم ثلاث أمم:منسک،[پانویس:ر،س:«ثافیل»]و تافیل،و تاریس[در پانویس:س:«باریس»،ا«ناریس»،و ابن الاثیر«ثاریس»]و من دونهم یأجوج و مأجوج.»(ج 1،ص 70).در مآخذ معتبر دیگر نیافتم،فلذا مطابق طبری تصحیح شد.
2880 دگر آن که:«ماسوق و مالوق نیز

چه قوم اند و دانی از ایشان چه چیز؟»

چنین گفت:«ماسوق از مردم اند

اگر چند از مردمی بر کم اند

دوالپای خوانند آن قوم را

لقبشان چنین است نه اصل پا

چو دیوان دهند زحمت آدمی

ازاین روی دورند از مردمی

ولی قوم مالوق مردم نیند

به هیأت چو مااند و وحشی زیند (1)

2885 به نسناس خوانندشان مردمان

کنند همچو نخچیر هم صیدشان»

دگر آن که:«ز اصحاب اخْدُود هم

سزد گر بگویی سخن بیش و کم»

چنین گفت:«بُد در یمن مهتری

حمیری نژادی و گُند آوری

که بُد ذو نواس آن سپهبد به نام

پرستیدن بت بُدش رای (2) و کام

سوی شهر نجران به نزدیک شام

که هستند عیسی پرست آن مقام

2890 برفت و مسخّر شدش آن دیار

همی کُشت مردم در او زارزار

چو زین در به خونشان بشوئید دست

یکی کَنْدَه ای (3) کرد آن بت پرست

در او آتشی بی کران برفروخت

همی شهریان را بدو دربسوخت

هر آن کو پرستیدن بت نکرد

فگندی در آنجاش بدبخت مرد

براین گونه خلقی فزون از شُمار

تبه کردشان بی گنه خوارخوار»

2895 دگر آن که:«از پیش پروردگار

نبی چند (4) شد در جهان آشکار»

چنین گفت:«صد بود و بیست و چهار

که هریک بود در شماره هزار

از آن سیصد و سیزده را خدا

شرف داد از وحی بر انبیا

نخست آدم و آخرینشان منم

که ابطال ادیان پیشین کنم»

دگر آن که:«شاهی که یکسر جهان

بگیرد بزودی کران تا کران

2900 روان باشدش حکم بر هرچه هست

نیارد کسش برد در پیش دست

کدام است و تا کی شود آشکار

چگونه از او هم برآید دمار؟»

چنین گفت:«دجّال نامش شناس

بود کافری ریمن ناسپاس

به نزدیک محشر شود آشکار

برآرد مسیح از نهادش دمار

ص :138

1- 1) (ب 2884).در اصل:وحشی زیند.
2- 2) (ب 2888).در اصل:بودش رای.
3- 3) (ب 2891).کنده:خندق،گودال.
4- 4) (ب 2895).در اصل:تنی چند.
نشان قیامت بود کارِ او

نیاید از او هیچ کاری نکو»

2905 دگر آن که:«آتش پرستی و خون

به می خوردن اوّل که شد رهنمون؟»

چنین گفت ک«ین هر سه قابیل کرد

زنش مایۀ این بُدی پیش مرد

که او را بُدی خواهری توأمان

روا بود خواهر به زن آن زمان

همی خواست قابیل کو را پدر

به جفتی کند یار با او مگر

به هابیل می داد آدم ورا

به آئین و فرمانِ برتر خدا

2910 تنازع چو شد در میانه پدید

براین گونه آدم سخن گسترید

که:قربان کنند آن که را کردگار

پذیرد ز بهرش بسازیم کار

بشد هریکی،گوسفندی ببرد

به کوهی بر و دل به یزدان سپُرد

درآمد چو باد آتشی از هوا

بسوزید قربان هابیل را

بدو داد دختر پدر زین سبب

وز این در میان خاست شور و شغب

2915 بکوشید ابلیس در کار کین

به قابیل گفت آن زمان این چنین

که:آتش ز کار تو رنجیده است

برادرت را بر تو بگزیده است

گر آتش پرستی کنی اختیار

شود از تو خشنود پروردگار

نپذرفتی،ابلیس دادش نبید

چو می در سر مرد آمد پدید

بر آتش برآورد سجده چو باد

به کین برادر کمین برگشاد

2920 بزد بر سرش سنگ و کُشتش بزار

وز او بازماند این تبه هر (1)سه کار»

دگر آن که:«زآن پیشتر کآدمی

ز آدم برآید به روی زمی،

بگو تا که این مُلک گیتی که داشت؟

که در کامکاری در او سرفراشت»

چنین گفت:«قومی بُدند نام جان

ز قوم پری در زمین آن زمان

از ایشان بُد ابلیس و از بس نُماز

ز رتبت بُدی با ملایک به راز

2925 چو برجای جان آدم آمد پدید

همی خواست ابلیس از او کین کشید

ز فرمان بگردید (2) و ملعون از آن

شد از امر حق تا به محشر چنان»

دگر آن که:«زآن پیشتر این جهان

که را بود و چون رفت احوالشان؟»

چنین گفت:«هاروت و ماروت بود

کجا اصلشان از ملایک نمود

چو از ره بگشتند و کردند بَد

مکافات دیدند چنان چون سزد

ص :139

1- 1) (ب 2920).در اصل:این تنه هر.
2- 2) (ب 2926).در اصل:ز فرمان ؟؟؟کردند و.
2930 به کوه دماوند بر کردگار

به بند اندر افگندشان زار و خوار»

دگر آن که:«اوّل بَنا بر (1) زمی

چه بود و خدا کرد اگر آدمی؟»

چنین گفت ک«آن بیت معمور بود

که بر جای کعبه به آدم نمود

به حجّ امر شد تا در آن جایگاه

به حوّا رسید او برآن طَرْفِ راه»

دگر آن که:«در بُت پرستی نخست

که بوده ست کآن راهِ بیره بجُست؟» (2)

2935 چنین گفت:«آغاز آن بُد چنان

هر آن کس که می مُردی از مردمان

همانند او پیکری دیگران

به یادش همی ساختند آن زمان

بدان کردی آرام دل هرکسی

تواضع نمودندی آن را بسی

چو چندی براین کار گیتی بگشت

سبب همگنان را فراموش گشت

گمان هرکسی برد کآن شکل خوار

ز بهر پرستیدن آید به کار

2940 پرستیدی آن را همی هرکسی

برآمد براین نیز گیتی بسی

چنین تا که جمشید شد شهریار

غلو در جهان یافت آن زشت کار

که او گفت:هستم خدای جهان

پرستید باید مرا بی گمان

بسی بت تراشید بر شکل خود

فرستاد نزدیک هر نیک و بد

بفرمود کآن را پرستید پاک (3)

وگرنه روانتان کنم در مُغاک

2945 از این بُت پرستی به گیتی نماند

به بدنامی او خود روان برفشاند»

دگر آن که:«اوّل که ریشش سفید (4)

شد وزآن چه بودش ز یزدان نوید»

چنین گفت:«جدّم براهیم بود

چو ایزد سفیدی به ریشش نُمود» (5)

بپرسید ک«ین چیست؟»گفتا:«بهات»

«بیفزای»گفت:«این بها در رضات»

دگر آن که:«خوابت چگونه ست و چون؟

چو مایی وگرنه به خواب اندرون؟»

2950 چنین گفت:«نی،خواب (6) پیغمبران

نباشد همانندۀ دیگران

بود چشم در خواب و بیدار دل

نباشد یکی لحظه بیکار دل

ص :140

1- 1) (ب 2931).در اصل:اوّل نیابر؛(مصراع دوم):جدا کرد اکر.
2- 2) (ب 2934).در اصل:بی ره نجست.
3- 3) (ب 2944).در اصل:برستند باک.
4- 4) (ب 2946).در اصل:که ریش سفید.
5- 5) (ب 2947).در اصل:بریشش تُمود.
6- 6) (ب 2950).در اصل:بی خواب.
دل انبیا از خدا یک زمان

نه ممکن که غافل شود بی گمان

به بیداری و خواب یکسان بُوَد

بر ایشان مر این کار آسان بُوَد»

دگر آن که:«چون نطفه هست از پدر

به مادر چرا بیش ماند پسر؟»

2955 چنین گفت (1) ک«ز نطفۀ مرد و زن

بود خلقت بچّگان بی سخن

هر آن نُطفه کآن وقت باشد فزون

بدان شکل فرزند آید برون

چو زن راست شهوت فُزون تر ز مرد

از آن شکلِ فرزند چون خویش کرد»

دگر آن که:«آهن به دست که بود

که شد نرم و صنعت از او می نمود؟»

چنین گفت:«داوود بُد بی گمان

کز آهن زره ساختی آن زمان»

2960 دگر آن که:«آن تحفه برگو چه بود

که جبریل آورد و او را نمود؟»

چنین گفت ک«آن بود انگشتری

که کردش همه چیز فرمانبری

دگر یک صحیفه برو بیست سؤال

ز مرموز و مغلق،ز هرگونه حال

ازآن رو چو داوود شد مهرگار (2)

زن اوریا را شد او خواستار

بدان شرط زن جفت او شد،اگر

ز داوود آید ورا یک پسر

2965 ولی عهد داوود باشد به کار

نباشد دگر کس بر او اختیار

از آن پس سلیمان از آن زن بزاد

نمی خواست شو بازگردد ز داد

ز پوران مهتر همان اندران

همی خواست گیرد بکلّی کران

خدا آن مسایل فرستاد و گفت:

هرآن کُو برآرد نهان از نهفت

بگوید به نزدیکی خاص و عام

جواب یکایک مسائل تمام

2970 ولی عهد باشد ترا در زمین

به کار خلافت گذر نیست زاین

چو جبریل از این در سخن کرد یاد

از این داستان گشت داوود شاد

به پوران مه عرض (3) کرد آن سَخُن

ندادند کس هیچ پاسخ ز بُن

سلیمان به پاسخ زبان برگشاد

جواب یکایک بر او کرد یاد

به کارش تنازع کسی را نماند

پدر در خلافت مراو را نشاند

2975 به فرمان بدو داد انگشتری

ورا کرد هر چیز فرمانبری»

ص :141

1- 1) (ب 2955).در اصل:کفت کر نطفه.
2- 2) (ب 2963).«مهرگار»ظاهرا به معنای«طالب»و«عاشق»است.
3- 3) (ب 2972).عرض-بیان،شرح.
دگر آن که:«یک چشمه روی روان

که را بُد به گیتی (1) ز پیر و جوان»

بگفتا:«سلیمان برآن دست داشت

وزآن شهری اندر زمین برفراشت

به نزدیکی اندلس آن دیار

بود،اندر[او] (2)خواسته بی شمار

ولیکن نبیند کس آن جایگاه

به غیر از یکی ز امّت من به راه»

2980 دگر آن که:«گورِ سلیمان کجاست؟

چرا آن نهان گشته از چشم ماست؟»

چنین گفت:«گورش به دریا در است

نیابد بر آن کس از آن هیچ دست

که انگشتری هست با او بهم

که حکمش بدان بود از بیش و کم

بلوقیا و عفان (3) بدین آرزو

به سوی مزارش نهادند رو

پس از رنج بسیار و اندوه و درد

رسیدند آنجای این هر دو مرد

2985 یکی خواست برگیرد انگشتری

کند حکم بر آدمی و پری

شد از صاعقه هم در آنجا تباه

دگر شد گریزان از آنجا به راه

دگر کس نیارد بدانجا شدن

کز او نیست امّید بازآمدن»

دگر آن که:«اندر جهان آن که بود (4)

که دعویِّ کارِ خدائی نمود

بسازید هم دوزخ و هم بهشت

ولیکن خدا در بهشتش نهِشت؟»

2990 چنین گفت:«شدّاد عادست آن

که در مُلک مغرب بُدی آن زمان»

دگر آن که:«تا کی بود رستخیز

کزان سخت تر حالتی نیست نیز؟»

چنین گفت ک«ز حکم پروردگار

قیامت شود در جهان آشکار

نداند کس آن را زمان و مکان

به غیر از خداوندِ هفت آسمان»

چو هرچیز گفتند،سیّد بگفت

نماند ایچ پاسخ از آن در نهفت

2995 به تصدیقِ سیّد زبان سربه سر

گشادند از این داستان دربه در

که یکسر به توریت هست این چنین

ندارد گذر یک سرِ موی از این

بسی کس از ایشان پذیرفت دین

بسی بست پیمان به کارش چنین

که با دشمنش دشمن و دوست دوست

شوند و کنند آنچه بر کامِ اوست

ص :142

1- 1) (ب 2976).در اصل:کر آیذ بکیتی.
2- 2) (ب 2978).در اصل[او]نیامده.
3- 3) (ب 2983).در منابع معتبر مورد استناد ما(بجز تاریخ گزیده)از این دو نام اثری دیده نشد.(نک.تاریخ گزیده،ص 49).
4- 4) (ب 2988).در اصل:کی بود؛که بود-چه کسی بود.
بسی هم از او زاین گرفتند کین

چو زو سستشان گشت بازارِ دین

3000 شدندی به جان خصمش از بدخوی

بدو کردی از ابلهی جادوی

نگفتند کآن را خدا بَرکَشد

کسی در جهانش چگونه کُشد؟