گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
اسلام عبّاس و عقیل

4180 چو هرکس همی داد خود را فِدا (1)

به عبّاس گفتا چنین مصطفی:

«کسی در قریش از تو بهتر به مال

نبینم،ندارد کسی این منال

ز بهر برادر پُسر این زمان

ترا داد باید فِدا بی گمان

که چیزی ندارند آن هر سه مرد

ترا باید آن مال ترتیب کرد

ز بهر خود و هر سه آور فِدا

که هر چار گردید (2) از ما رها»

4185 بدو گفت عبّاس:«در مکّه من

مُسُلمان بدم در نهان بی سخن

به زور آوریده ست کافر مرا

که افتادمان در میان ماجرا»

نبی گفت:«این را دری دیگر است

خداوند از این کار داناتر است

ولیکن بظاهر چو با کافران

بُدی،هست ما را سخن اندر آن

چو گشتی چو دیگر اسیران اسیر

فِدا داد باید ترا ناگُزیر»

4190 از آن زر به پاسخ سخن یاد کرد

که بُو الیَسْر (3) بستد از او در نبرد

که:«مُجْری کن آن وجه باری مرا

چو می خواهیَم چار مرده فِدا»

نبی گفت:«از آن خود مکن هیچ یاد

چو اندر نبردش به دست اوفتاد»

بدو گفت عبّاس ک«ای پیشوا

مرا کرد خواهی در این بینوا

که اکنون نماندم ز خود دسترس

مگر وام گیرم در این کار بس»

4195 پیامبر بدو گفت:«از آن زر بیار

که چون عزم کردی بدین کارزار

سپردی به زن تا اگر در نبرد

برآرد ز جان تو بدخواه گرد

ببخشد برآن چار پورت درم

نگردند از بینوائی دُژم»

بدو گفت عبّاس ک«ای نامدار

که گفت این به تو؟«گفت:«پروردگار»

چو عبّاس از او این حکایت شنید

رهِ دین اسلام را برگزید

4200 چنین گفت:«از این کار کس در جهان

نبود آگه از آشکار و نهان

ص :198

1- 1) (ب 4180).فدا،فداء:1-دادن پولی یا چیزی برای نجات خویشتن یا دیگری؛2-آنچه که اسیران برای نجات خود دهند؛سربها.(فرهنگ فارسی معین)
2- 2) (ب 4184).در اصل:کردند.
3- 3) (ب 4190).ابو الیسر،کعب بن عمرو؛به ضرورت رعایت وزن به سکون سین خوانده شود.
چو داند خدا رازهای نهان

نزیبد بجز او خدا در جهان

کنون عرضه کن بر من این پاک دین

که این پاک دینست پیشم گُزین»

نبی کرد عرضه بر او دینِ پاک

مسلمان شد از دل،نه از ترس و باک

فِدا داد هر چار را همچنان

عقیل گُزین شد مسلمان همان

4205 پس از بهر عبّاس آیت رسید

فرستاد یزدان به پیشش نوید

که:«مالش در اسلام باشد فزون

از آن چیز بودش به کفر اندرون

به دیگر سرا مغفرت آیدش

در اسلام پایه بیفزایدش»

چو اسلام پذرفت آن بی همال

پدید آمدش بی کران مِلک و مال

همی گفتی:«از پاک پروردگار

شد این یک مرادم روا آشکار

4210 همانا به دیگر سرا زآن دگر

درخت امیدم درآید به بر»

*

به مکّه یکی مرد بود از عرب

که نامش عُمَیْر و پدر بُد وَهب

یکی پور بودش،وهب نامِ او

ز مردی بُدی در جهان کامِ او

نبودی چنو در عرب راهدان (1)

وهب نیز رهبر بُدی همچنان

در این رزمگه بُد وهب هم عمیر (2)

ولیکن وهب گشت در وی اسیر

4215 عمیر (3) از پی پُور در جست وجو

همی کرد هرگونه ای گفت وگو

نبودش به چیزی دگر دسترس

ز عیاریش کار (4) بودی و بس

یکی روز نزدیک صفوان شتافت

ز صفوان مراد دل خود نیافت

که گفتا:«اگر نیستی غم مرا

که ایدر عیالم شود بینوا

برفتی و از شیرمردیّ خویش

کشیدی همه کین قوم قریش

4220 برآوردمی از محمّد دمار

گرفتی روان اندراین کار خوار»

بدو گفت صفوان:«عیالِ ترا

نمانم که ایدر شود بینوا

تو زنهار سستی مکن اندراین

که نامی شوی زین به روی زمین»

به پاسخ چنین گفت:چون هست وام

نیارم کشیدن برآن سو زمام

ص :199

1- 1) (ب 4213).در اصل:زاهدان.
2- 2) (ب 4214).در اصل:هم غمیر.
3- 3) (ب 4215).در اصل:غمیر از.
4- 4) (ب 4216).در اصل:ز عیارس کار.
که چون بدر شد زآن سران بر تنم

بماند همه وام بر گردنم»

4225 بدو گفت:«وامت دهم بازپس

نمانم نیازت به گیتی به کس

ولیکن چنان شو در این ماجرا

خدای محمّد نبیند ترا

وگرنه ز کار تو او را خبر

دهد تا نیابی بر او بر ظفر»

ز صفوان چو بشنید زین سان عمیر (1)

بدان کارِ بد شد روان همچو شیر

یکی تیغ مانند یک قطره آب

ببرد و همی رفتی اندر شتاب

4230 شبِ تیره رفتی نهانی به راه

نبیند مگر رفتن او اله

که کفّار را بود از این در گمان

به کارِ خدا،ایزدِ غیب دان

که در روز بیند خدا هرچه هست

برآن نیستش تیره شب هیچ دست

زهی قومِ بدبختِ گُم کرده راه

کز این گونه دارد گمان در اله

بیامد سروش و سخن گفت ازین

که صفوان پی افگند در کارِ کین

4235 چو آمد به شهرِ مدینه عمیر

درآمد به مسجد روان خیره خیر

نبی بود و یاران به نزدیک او

نبی کرد از این کار از او جُست وجو

بپرسید از آن بدگمان مصطفی:

«چه کار است ایدر،نگوئی،ترا؟»

چنین گفت:«بهرِ وهب آمدم

که از مهر فرزند غمگین بُدم»

نگشت این سخن پیش سیّد قبول

نهان دلش کرد پیدا رسول

4240 عمیر دلاور فروماند از این

بدو گفت:«عرضه کن این پاک دین»

مسلمان شد و پور او همچنین

مسلمانی آمد به پیشش گُزین

ز حکم پیمبر پدر با پسر (2)

به راه بیابان بُدی راهبر

ز مکّه به سوی مدینه سران

شدندی به یاریِّ آن رهبران

سهیل و گُزین پورِ او همچنین

اسیران بدند اندرآن دشتِ کین

4245 سهیل از نبی خواست کو را رها (3)

کند تا برد هردوان را بها

نبی گشت دستور و او شد به راه

برفت و بها برد آن جایگاه

بداد و خود و پور خود را خرید

وز آنجا به مکّه سراندر کشید

چو هرکس اسیران خود را خرید

خریدار عمرو ایچ نامد پدید

ص :200

1- 1) (ب 4228).در اصل:غمیر.
2- 2) (ب 4242).در اصل:بذر یا بسر.
3- 3) (ب 4245).در اصل:کو رازها.
پدر صخر بن حرب از بهر او

نمی گشت از مهر زر چاره جو

4250 همی گفت:«او را خود آرند دیر

از او خود شوند اندر آن شهر سیر

کنندش بناچار پیشم گُسی

چرا زر فرستم به پیش کسی»

ز شهر مدینه یکی نیکخواه

سوی حج به مکّه بپیمُود راه

که بُد نام آن نامبرده سعید

ز انصار آمد نژادش پدید

بشد صخر و او را گروگان خویش

گرفت و نگه داشت چندی به پیش

4255 چنین گفت:«تا پور من بازِجا

نیاید، (1)نباشد رهائی ترا»

سعید این حکایت سوی خان خویش

فرستاد و زان جُست درمان خویش

برفتند قومش بَرِ مصطفی

نبی عمرو را کرد از آنجا رها

به مکّه چو عمرو اندر آمد فراز

سبک صخر از او دست خود داشت باز

چو احوالِ بدر اندر آمد به بُن

ز غزو کدر راند خواهم سَخُن

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو کدر

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو کدر (2)

4260 چو در بدر پیغمبر کامکار

برآورد از قومِ کافر دمار

جهودان یثرب ز کار نبرد

پراندوه بودند و با رنج و درد

همی هریکی گفت ک«ین نامدار

ز قوم عرب چون برآرد دمار

به ما دست یازد به پیکار و کین

برآرد به چرخ برین کار دین»

ز پیمانِ او جانشان سیر شد

برآن قوم دیو هوا چیر شد

4265 به قوم عرب رفت پیغامشان

خلاف پیمبر در آن کامشان

ص :201

1- 1) (ب 4255).در اصل:بیاید نباشد.
2- 2) (عنوان).در منابع مختلف نام این غزو متفاوت آمده است:طبری بعد از«بدر»ابتدا از«غزوۀ بنی قینقاع»و بدون عنوان،بعد از آن از کدر یاد کرده و سپس از غزوه السویق یاد کرده.(ص 480 تا 483)؛سیرۀ ابن هشام(مع) بعد از بدر بلافاصله عنوان دارد:«غزوۀ بنی سلیم بالکدر»(ص 539 و 540)؛در سیرت رسول اللّه،بدون ذکر نام«کدر»با عنوان«غزو ششم غزو بنی سلیم»از این غزوه و بلافاصله بعد از«بدر»از آن یاد کرده است (ص 629)؛العبر با عنوان«غزوۀ کدر»بعد از«بدر»و پس از آن«غزوۀ سویق»و سپس«غزوۀ ذوامر»و سپس غزوۀ بحران(:نجران)و پس از عنوان«قتل کعب بن الاشرف»،«غزوۀ بنی قینقاع»را آورده است؛به هرحال منابع مختلف مورد استناد ما در باب ترتیب غزوات و نامهای آن از یک نسق واحد برخوردار نیستند.
دو قوم از عرب کرد از ایشان قبول

که آیند هر دو به جنگ رسول

ز دل ترس این کار بیرون کنند

بر اسلام ناگه شبیخون کنند

ز تخم سلیم و ز غطفان (1) سپاه

به عزم مدینه سپردند راه

به چاهی رسیدند بر رهگذار

که بودی کُدر نام آن چاهسار

4270 از این آگهی شد بَرِ مصطفی

که قومِ عرب گشت رزم آزما

رسیدند با چاه کُدْر آن سپاه

ز شهر مدینه به سه روزه راه

نبی کرد اندیشۀ کارزار

برآهنگ دشمن برآراست کار

ز انصار عبد اللّه نامور

که مکتوم (2) بودی مراُو را پدر

به شهر مدینه خلافت گزید

نبی شد به پیکارِ قومِ پلید

4275 لوایِ پیمبر در این کارزار

علی داشت آن شیرِ دشمن شکار

دو روز آن سپه را به سه روزه راه

ببردند و رفتند نزدیکِ چاه

عرب چون شدند آگه از کارشان

نیستاد کس بهرِ پیکارشان

بُنه هرچه شان بُد بماندند پاک

گریزان برفتند پرترس و باک

پیمبر درآمد در آن جایگاه

ندید ایچ کس را ز دشمن به راه

4280 سه روز اندر آنجای سیّد بماند

چهارم به سوی مدینه براند

بُنه کز عرب بود مانده به جا

بیاورد با خویشتن مصطفی

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو بنی قینقاع

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو بنی قینقاع (3)

ششُم روز شوّال آن سرفراز

به شهر مدینه خرامید باز

پس آگاهی آمد به نزدیکِ او

که شد دشمن بدکنش جنگجو

ص :202

1- 1) (ب 4268).در اصل:ز عطفان.
2- 2) (ب 4273).در اصل:کلثوم.و امّا ضبط اشهر در منابع معتبر بدین قرار است:طبری:ابن امّ مکتوم المعیصیّ،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه و العبر:ابن امّ مکتوم؛تاریخ گزیده:عبد اللّه بن امّ مکتوم(در پانویس:عبد اللّه بن زائده بن الاصم و هو المعروف به ابن امّ المکتوم).به هرحال گویا که به ضرورت رعایت وزن کلمۀ«امّ»از میانه ساقط شده باشد.
3- 3) (عنوان).بنی ققاع.طبری،سیره،سیرت رسول اللّه،العبر،تاریخ گزیده:بنی قینقاع.
جهودان قینْقاع (1) برگشته سر

ببستند بر جنگ جُستن کمر

4285 بگشتند از عهد و پیمان خویش

ره جنگِ اسلام دارند پیش

براین گونه گویند ک«اهل قریش

شکستند در جنگ بازار خویش

ز مردی نبُد بهره ور،زآن سبب

شکسته شدند آن سرانِ عرب

اگر زآن که از ما در این داوری

بجُستندی آن مهتران یاوری

نگشتندی اندر صف جنگ خوار

که مائیم شیران دشمن شکار

4290 شکستن صف بدگمان کارِ ماست

ز مردی به پیکار هنجار ماست

که از کودکی باز خو کرده ایم

در این کار بالا برآورده ایم

قریش از کجا و نبرد از کجا؟

نه بازارگانیست این ماجرا

ز سر دست شستن نه کاریست خُرد

نیاید ز هر مردی این دار و بُرد»

پیمبر چو بشنید این گفت وگو

دُژم گشت از این بیهُده جست وجو

4295 همی خواست کآرد به پیکار رُو

ز پیمان پراندیشه می بود او

که بشکستنِ عهد از خویشتن

بسنده نمی دید بهر سخن

وز ایشان سخن چون به گفتار بود

نمی خواست پاداش کردار زود

بیامد به نزدیکِ او جبرئیل

به پیکار قینْقاعیان (2) شد دلیل

برش آیت آورده از کردگار

در او داده دستوریِ کارزار (3)

4300 که:«ایشان ز پیمان برون آمدند

ز پیکار تو یک به یک دم زدند (4)

ترا شاید اکنون نبرد آزمود

برآوردن از جانِ بدخواه دود»

پیمبر چو دستوری جنگ یافت

بزودی سویِ دشتِ کینه شتافت

نبی بود و صد کس ز یاران او

به جنگِ جهودان نهادند رُو

حصاری که بازارگه بودشان

وز آنجای پایه برافزودشان

4305 بدان جایشان خواند وزین دین سَخُن

به نزدیک آن مردم افگند بُن

ص :203

1- 1) (ب 4284).قینقاع.به ضرورت رعایت وزن«قینقاع»قراءت شود.
2- 2) (ب 4298).قینقاعیان.نک.پانویس ب 4284.
3- 3) (ب 4299).اشاره است به آیات شریفۀ 12 و 13 از سورۀ مبارکۀ آل عمران،قرآن کریم.
4- 4) (ب 4300).در سیرت رسول اللّه علّت نقض عهد قوم بنی قینقاع را ضمن حکایتی مفصّل بیان داشته است. علاقه مندان می توانند به صفحات 631 تا 634 کتاب سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،مراجعه فرمایند.
چنین گفت ک«ای مردمانِ جهود

چرا چشم جانتان بکلّی غنود؟

نه آخر به توریت در روشن است

که ختم رسُل جملگی بر من است

پذیرید از من کنون دین پاک

که باشد رهایی در این از هلاک»

نکردند گفتار سیّد قبُول

ز پیکار پرداختندی فضول

4310 همی هریکی گفت:«ما چون قریش

نه ایم ای خردپرورِ تازه کیش

به ما بر گمانی مبر آنچنان

که از ما هراسد هِزَبر دمان»

پیمبر برنجید از گفتشان

چو دیو هوا بُد شده جفتشان

فرستاد و آن عهدنامه ببُرد

بدرّید و زآن پس بدیشان سپُرد

که:«پیمان به یک سو نهادم کنون

بشوییم دستِ دلیری به خُون»

4315 ز شهرِ مدینه از آن پس سپاه

بفرمود تا رو درآرد به راه

کِنانه (1) بدان شهر فرمود سر

که بُد عبد منذر مر او را پدر

لوای نبی داشت حمزه به جنگ

برفتند جنگاوران بی درنگ

جهودان سراسر حصاری شدند

عزیزان یکایک به خواری شدند

مُسُلمان درآمد به گِردِ حصار

نکردند کس اندر او کارزار

4320 دو هفته جهودان حصاری بدند

ز فرمانبری بعد از آن دم زدند

به صلح از دَرِ جنگ برخاستند

ز سیّد اجازت در آن خواستند

که آیند بیرون از آن تنگ جا

بسازند با گفتۀ مصطفی

ز هرچیز گوید نگردند از آن

اگر خود همه بر سر آرد زمان

در آن گشت دستورشان مصطفی

جهود اندر آن قلعه پرداخت جا

4325 برون آمدند آن جهودان همه

بفرمود پس پیشوایِ رمَه

که مردانشان را سراسر کشند

ز کینه به خاک و به خون درکشند

زن و بچّه و خواسته سربه سر

ببخشند بر مؤمنان دربه در

چو قینقاع (2) را خزرجی دوست بود

به نزدیک سیّد شفاعت نمود

در این کار عبد اللّه بن سَلول

شفاعتگری کرد پیشِ رسول

4330 که خونشان ببخشند و فرزند و زن

بدیشان سپرد آن سرِ انجمن

بدان تا ز یثرب به جائی روند

دگر اندر آن بوم وبر نغنوند

ص :204

1- 1) (ب 4316).کنانه بن عبد منذر(؟)
2- 2) (ب 4328).در اصل:قعقاع.
به پیمان که از خواسته یک پشیز

جهودان نخواهند از آنجای نیز

به حکمِ نبی قومِ قینقاعیان

به رفتن ببستند یکسر میان

ز یثرب سویِ شام کردند رو

خلیده روان و به دل راهجو

4335 پیمبر بفرمود تا خواسته

ببردند از آنجای آراسته

سلاح و سَلَب بود و هم چارپا

در آن قلعه مانده از ایشان به جا

نبی کرد ویران از آن پس حصار

به بخش درم پس برآراست کار

پیام آمد از حقّ بَرِ مصطفی

که:«خُمسی کن از هر غنیمت جدا

وز آن خمس یک خمس خاصّ تراست

ببخش و بخور آنچنان کت هواست

4340 دگر چار بهره به یاران خویش

همی بخش برراست (1) از کمّ و بیش

سواری دومرده بود بهره ور

پیاده به یک بهره دارد شمر»

نبی را در آن نیز بهره بُدی

براندازۀ یاوران بستدی

سه بهره بُدی خمس خمسش به راست

نه افزون بُدی اندراو و نه کاست

یکی بهره زآن خاصّ خود خواندی

براین گونه از وی سخن راندی

4345 دوم بهره خویشانِ او را بُدی

به نسبت از آن هریکی بستدی

سئم بهرۀ مرد درویش بود

یتیمی که بی چیز و بی خویش بود

غنیمت چو شد بخش بر مؤمنان

بپیچید سیّد از آنجا عنان

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو سویق

بشد اوّلین روز ذی قعده ماه

درآمد به شهر مدینه ز راه

چو در بدر کفّار از آن گونه خوار

گریزان برفتند از آن چاهسار

4350 همی صخر بن حرب بر هرکسی

به افسوس کردی نکوهش بسی

همی گفت:«مردی همین بودتان؟

به کشتن سپُردید (2) یکسر مهان

اگر بودمی با شما در نبرد

شما را نگشتی چنین روی زرد

شما را ز مردان نخوانم کنون

چو در جنگ گشتید زین در زبون»

چنین یافت پاسخ که:«این گفت وگو

ندارد بَرِ بخردان آبرو

ص :205

1- 1) (ب 4340).برراست-بطور مساوی و دقیق.
2- 2) (ب 4351).در اصل:سبردند.
4355 محمّد به جایست و مردی به جا

بر او گر توانی نبرد آزما

چه گویی چنین گفتۀ نابکار

اگر مردی از وی برآور دمار»

چو پاسخ چنین یافت،سوگند خورد

که یاور نخواهد ز کس در نبرد

رود با کسانِ خود از بهر جنگ

برآرد سر نامِ مردی ز ننگ

نجوید براین خورد و آرام و خواب

به رسم شبیخون رود بر شتاب

4360 بشد اوّلین روز ذی قعده مرد

ز مکّه بر آهنگ جنگ و نبرد

دو صد مرد جنگاورِ نامدار

برفتند با او سویِ کارزار

چنین تا به بنگاه قوم نضیر (1)

برفتند کفّارِ جنگی دلیر

حصاری که بودی به یثرب دیار

جهودان بُدندی در او بی شمار

بُدی دوستش مهتران حصار

گرفت اندر آن قلعه مکّی قرار

4365 به شهر مدینه نیارست رفت

ز بیمش همی پوست بر تن بکفت

همان ننگ بودش کزاو (2) خوارخوار

به مکّه رود باز ناکرده کار

برآورد رنگی در آن از فُسون

که از عُهدۀ عهد آمد برون

به شهر مدینه از آن جایگاه

فرستاد پنجاه تن را به راه

که ناگه بر او تاختن آورند

کسی را که یابندشان بشکرند

4370 که گردد درستیّ سوگندِ او

چو باشد از ایشان شده جنگجو

سپیده چو از کوه سربرکشید

از این قلعه کافر بدان جا رسید

به یک گوشه زآن شهر آن کافران

رسیدند و کردند رزمی گران

ز انصار چندی در او کارِ گل

همی کرد،گشتند از آن دلگسل

دو تن را از ایشان بکُشتند زود

فگندند جایی که برپای بود

4375 وز آن جایگه کافر ناسپاس

سبک بازگردید و رفت از هراس

بزودی به نزدیک صخر آمدند

وز آن جا به مکّه روانه شدند

از آن بیم کآید سپه در عقب

نیارستی استاد مردِ عرب

ز بیم نبی شد گریزان به راه

همی راند چون باد جنگی سپاه

خبر رفت پیش پیمبر از این

که کافر دگر ره پی افگند کین

4380 به بالین شیر اندر آمد شغال

دو تن را تبه کرد اندر جدال

ص :206

1- 1) (ب 4362).در اصل:قوم نصیر؛«بنگاه»را در سیرت:«مقام گاه»آورده است.
2- 2) (ب 4366).در اصل:بودش کرو.
همان لحظه پیغمبر کامکار

به پیکار کافر برآراست کار

دو صد از دلیران رزم آزما

برفتند با سیّد رهنما

پیمبر چو آمد به پیش حصار

نبود اندر او کافر نابکار

بشد در عقب با گُروه عرب

چو باد بهاری سه روز و سه شب

4385 گریزان شده کافر ناسپاس

دوان در عقب مردِ یزدان شناس

چو کافر به رفتن شتابیده (1) بود

به انبان بسی پِست آگنده بود

ز بهرِ سبکباریِ خویشتن

بیفگند انبان همی تن به تن

مُسُلمان همی برگرفتی به راه

ندیدند چیزی جز این آن سپاه

عرب خواند غزوِ سَویقش چو دید

که چیزی بجز پِست نامد پدید

4390 از آن پس پیمبر از آن جایگاه

به سویِ مدینه بپیمود راه

رزم ذی قار

رزم ذی قار (2) و ظفر عرب بر عجم

در این وقت بود از سرانِ عرب

امیری که بودش ز قحطان نسب

ز قوم بنی لحم،منذر به نام

به مآء السَّما مشتهر پیشِ عام

پدر امرؤ القیس شاهی گُزین

ز قومِ عجم جُست در جنگ کین

به جایی که ذی قار (3) آمد به نام

عرب از عجم خواستند انتقام

4395 اگرچه عجم را فزون بُد سپاه

عرب شد مظفّر در آوردگاه

که در جنگ بر یادِ نام رسول

عرب بود در جنگ جستن عجُول

ز فرِّ پیمبر در آوردگاه

عرب بر عجم کرد گیتی سیاه

نبُد مصطفی را حجابی درآن

همی گفتی احوال با یاوران

چو پیروز گر شد عرب در نبرد

پیمبر به یاران چنین یاد کرد

ص :207

1- 1) (ب 4386).در اصل:شتابنده.پست:آرد جو و گندم بریان کرده؛هر آردی را گویند عموما،و آردی که گندم و جو و نخود آن را بریان کرده باشند،خصوصا.(برهان قاطع)(لغت نامه،فرهنگ فارسی معین).
2- 2) (عنوان).در اصل:دی قار.ذکر این رزم در این موضع تنها در تاریخ گزیده(ص 144)آمده است و در تاریخ طبری هم در ج 1،ص 193 اشارتی بدان رفته است.
3- 3) (ب 4394).در اصل:دی قار.
4400 که این اوّل انصاف (1) دان کز عجم

عرب بستد و کرد دشمن دُژم

قربان کردن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،و حرام گشتن خمر

در این سال در عید اضحی نَبی

بفرمود قربان به حُکم نُبی

شد این سنّت (2) اندر جهان آشکار

که قربان کند مردمِ مایه دار

ششم سال هجرت چو آمد پدید

خدا نهی فرمود خوردن نبید

ازآن رو که حمزه یکی روز مست

همی رفت بر راه و تیغی به دست

4405 بر آن راه پیشِ هیونی رسید

ز مستی بزد تیغ و پایش برید

شتر مبتلا شد ز پی کردنش (3)

غمی گشت حمزه ز می خوردنش

براین آیت آمد که مَیْ شد حرام

همان هرچه مستیست در وی تمام

که مستی کننده (4) سر هر بدیست

گزیدن از او دوری از بخردیست

رفتن رسول، صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو بنی سلیم و غطفان

رفتن رسول، صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو بنی سلیم و غطفان (5) به ذی الامر

پس آگاهی آمد ز قوم عرب

که گشتند بار دگر پرشغب

4410 ز تخم سلیم و ز غطفان (6) سپاه

که بودند در کدر پیکارخُواه

چو آن جایگهشان نشد پیش کار

کنون آمدند از پیِ کارزار

به پنج روزه راه آن دلاور سپاه

از این سو درآمد بتیزی به راه

به چاهی که ذی امر شد نام آن

رسیدند یکبارگی کافران

نبی کرد تیزی به کارِ جدال

به پیکار کافر برافراخت بال

ص :208

1- 1) (ب 4400).انصاف-احقاق حق کردن.
2- 2) (ب 4402).در اصل:سبب.
3- 3) (ب 4406).در اصل:زنی کردنش.
4- 4) (ب 4408).مستی کننده-خمر،مسکر.
5- 5) (عنوان).در اصل:عطفان به دی الامر.طبری:[غزوه ذی أمر].در سیرت رسول اللّه؛غزو بنی غطفان.
6- 6) (ب 4410).در اصل:عطفان.
4415 به ماهِ صفر از مدینه برفت

به پیکار کافر خرامید تفت

چو کافر از او آگهی یافت زود

گریزان برفتند ترسان چو دود

پیمبر چو آمد بدان جایگاه

نبودند کس زآن دلاور سپاه

همان روز از آن جایگه بازگشت

به شهر مدینه درآمد ز دشت

در او آخرین روزِ ماهِ صفر

درآورد لشکر خدیوِ بشر

پیوند امیر المؤمنین عثمان با امّ کلثوم بنت رسول اللّه

4420 از آن پس به ماهِ ربیع نخُست

به عثمان دگرباره پیوند جُست

رقیّه چو بُد رفته اندر نهان (1)

بدو امّ کلثوم داد آن زمان

به دو دخت چون گشت دامادِ او

خداوندِ نورین (2) بُدی یاد او

از این دختر او را پسر هم نخاست

به سیّد نشد نسل ازاین نیز راست (3)

به نزدیکِ عثمان بُد او چارسال

از آن پس گرفت از جهان انتقال

4425 ز هجرت گذر کرده بُد سال هفت

که آن پاکدامن شد اندر نهفت

دلِ شوهر از مرگِ او خسته بود

که پیوندش از خواجه بگسسته بود

نبی دلخوشی داد او را بدین

ز شفقت بدو گفت سیّد چنین:

«اگر دختری دیگرم در نهان

بُدی،با تواش دادمی این زمان»

قتل کعب بن اشرف جهود نضیری

ز قوم نضیر اندرآن روزگار

جهودی بُد اندر جهان نامدار

4430 که نامش بُدی کعب و اشرف پدر

یکی خیره سر مرد بُد مایه ور

ز هرگونه ای چیز بسیار داشت

به بد گفتن مصطفی کار داشت

بر آن قوم بودی شده پیشوا

وز او بود آزرده دل مصطفی (4)

ص :209

1- 1) (ب 4421).بد رفته اندر نهان-درگذشته بود،وفات یافته بود.
2- 2) (ب 4422).خداوند نورین-ذی النّورین(لقب عثمان بن عفّان)
3- 3) (ب 4423).در اصل:این نیر راست.
4- 4) (ب 4432).در این باب و علّت آزردگی حضرت رسول و سبب فرمان ایشان بر قتل کعب رجوع کنید به سیرت-
که گفتی هجا بهر سیّد بسی

بیاموختی شعرِ او هرکسی

همان مدح کفّار دون خواندی

ز سبِّ صحابه سخن راندی

4435 مراثیّ کفّارِ بدری همان

بسی گفته بود و بَدِ مؤمنان

دگر آن که اسلامیان را ز دین

همی داشت بازآن پلیدِ لعین

حصاری در آن دیه بودش به چنگ

ز کارش دلِ مصطفی بود تنگ

همی خواست آرد به جانش شکست

به کشتن بر او برنمی یافت دست

یکی روز گفتا به انصاریان

که:«بر وی رسانید باید زیان

4440 هر آن کس بر او بر سر آرد زمان

ز لطف خدائی شود شادمان

جزا یابد (1) از حقّ به دیگر سرا

شود راضی از وی به گیتی خدا

بُد از اوس مردی محمّد به نام

پدر مَسْلَمَه،پهلوانی تمام

که خواندش نبی فارس خویشتن

ز هرکس فزون بود از زور تن (2)

بیامد،پذیرفت از مصطفی

بپردازد از وی به پیکار جا

4445 دعا کرد او را رسولِ گزین

برآمد سه روز و سه شب اندراین

نمی رفت اوسی به پیکارِ او

پژوهش نبی کرد در کارِ او

بدو گفت:«کعب است مردی بزرگ

به پیشش بسی مردمان سترگ

نشسته به حصن حصاری بلند

به صنعت رسانید باید گزند

مرا یار باید در این کار سخت

که تنها نیاید ز جا آن درخت»

4450 هم از اوس مردی دگر نیکنام

بُدش نام سلکان (3) ابن سلام

که همشیر با کعب اشرف بُد او

بُدی مهربان پیش او زشتخو

بر او کعب بُد ایمن اندر جهان

نبودی از او هیچ چیزش نهان

ورا گشت یاور در این ژرف کار

دگر حارث (4) و چارتن نامدار

همه نامدارانِ اوسی نژاد

که در دل نکردند جز جنگ یاد

4455 برفتند هر هفت پیشِ رسول

به دل بر بَدِ دشمنِ دین عجول

4)

-رسول اللّه صفحات 637 و 638.

ص :210

1- 1) (ب 4441).در اصل:جزا باید.
2- 2) (ب 4443).زور و تن(؟)
3- 3) (ب 4450).ابو نائله سلکان بن سلامه بن وقش،از بنی عبد الاشهل.
4- 4) (ب 4453).حارث بن اوس بن معاذ،از بنی عبد الاشهل.(سیرۀ ابن هشام،ص 551).
به سیّد بگفتند:«در کار چون (1)

به حیله توان دست بردن کنون

به نزدیکِ او در حق تو سَخُن

به زشتی بسی باید افگند بُن

تو باید نرنجی ز ما اندرآن

نباشد گناهی به ما بر همان»

درین گشت دستور سیّد چو دید

که حیله بود بر در دین کلید

4460 به هنگام خفتن مراین هفت تن

برفتند با سرورِ انجمن

چو از شهر رفتند بر طَرْفِ دشت

پیمبر ازآن مردمان بازگشت

برفتند ایشان به پیشِ حصار

همه تن پر از آلت کارزار

نشستند در زیرِ خرمابنان

ز نزدیکشان گشت سلکان روان

به پیشِ حصار آمد و بانگ کرد

درآمد ز خواب آن جفاپیشه مرد

4465 بدانست آوازِ پورِ سلام

همی خواست آمد به پیشش ز بام

دلِ زن برآمد ز کارش به هم

شد از بهرِ شو جفت اندوه و غم

ورا گشت مانع که:«در تیره شب

چه پوئی برون ای گزینِ عرب؟

که داند که چون باشد این گفت وگو؟

به تیره شب از خانه بیرون مپو»

نپذرفت گفتار زن کعب و گفت:

«مزن بر بدی فال ای نیک جفت

4470 که سلکان مرا از برادر به مهر

فزون است ای جفت فرخنده چهر

به من بر دَرِ او همیشه ست باز

چرا در ببندم بر آن سرفراز؟

ندانسته ای قولِ قومِ عرب

به گاه مَثَل چون گشایند لب:

جوانمرد چون دعوتی بشنود

اجابت کند،گرچه کُشتن بود

نشاید از او کردنم رو نهان

چو پیدا بُدم دوستی در جهان»

4475 سخن گرچه اندر مَثَل گفت مرد

ز روی حقیقت در او کار کرد

برون آمد از پیشِ زن در زمان

که بودش به تنگی (2) رسیده زمان

بیامد به نزدیک سلکان ز بام

شده ایمن از مکر پورِ سلام

بدو گفت سلکان که:«ای نامدار

پر از رنجم از گردش روزگار»

کز این شوم پی ساحرِ تازه دین

پرآشوب شد جُمله یثرب زمین

4480 به سختی رسیدند بی مایگان

سَرِ سروران شد همه رایگان

بدو گفت کعب:«این نگفتم درست

که از وی شود کارِ این مُلک سست؟»

ص :211

1- 1) (ب 4456).در اصل:کار حون.
2- 2) (ب 4476).در اصل:بنیکی.
بدو گفت سلکان:«کنون همگنان

ز کارش پشیمان شدند بی گمان

بدان آمدم اندراین تیره شب

به نزدیکی تو نهان از عرب

مگر خوردنی گیرم از تو به وام

گروگان نهم تا بدانند عام (1)

4485 تنی چند با من بدین آرزُو

نهانی به پیشت نهادند رُو

ز تو شرمشان بود،من پیشتر

برت آمدم تا بپرسم خبر

به نزدیک خرمابنان آن سران

نشستند دل پُر ز بارِ گران»

بدو کعب گفتا که:«فرمان بَرَم

چو فرزند آری،گروگان برم»

بدو گفت سلکان که:«ای یار من

به رسوائی من بود این سخن

4490 سلاح آوریمت گروگان به پیش

که آن بهتر آید ز فرزند و خویش

چه جوئی گروگان روزی خُوره

چو قحطیست این جایگه یکسره

سلاحت بود بهتر اندر نهان

که باشد مؤونت ترا در جهان»

سلاح از پی آن بر او یاد کرد

که چون بود تن زیرِ ساز نبرد

چو بیند،نگردد به دل بدگمان

سرآرند بر وی به حیله زمان

4495 ازو کعب پذرفت و سلکان چو باد

به یاران خود زود آواز داد

برفتند نزدیکِ مردِ جهود

به تن راست کرده سلاحی که بود

نشستند و گفتند با همی بسی

ز سیّد سخن گفت بَد هرکسی

از آن جایگه پس تماشاکنان

برفتند در زیر خرمابنان

همی رفت کعبِ جفاپیشه پیش

پر از عطر کرده همه مویِ خویش

4500 ببویید سلکان همی مویِ او

گرفته به دست و شدی سویِ او

ز نزدیکِ خانه چو گشتند دور

برانگیختند از بداندیش (2) شُور

بزد دست سلکان و مویش به چنگ

درآورد و بگرفت او را چو سنگ

چنین گفت از آن پس به یاران:«دهید

به کشتن سپاسی به خود برنهید»

بر او برببارید چون ژاله تیغ

نبودی از او تیغ کس را دریغ

4505 بتیزی چو زو هرکسی کین کشید

یکی تیغ بر فرق حارث (3) رسید

همی رفت آهسته حارث ز پی

چو بُد زخم شمشیر بر فرقِ وی

ص :212

1- 1) (ب 4484).در اصل:تا بدانند غام.
2- 2) (ب 4501).در اصل:بداندیش سور.
3- 3) (ب 4505).حارث بن اوس بن معاذ،از بنی عبد الاشهل.
نرفت از جهودان کسی در عقب

ز بیم مُسُلمان در آن تیره شب

مسلمان سپیده دم آمد به شهر

به دشمن رسانیده از تیغ بهر

برفتند پیشِ پیمبر فراز

پیمبر در آن حال بُد در نماز

4510 چو فارغ شد و گشت آگه ز کار

دعا کردشان سیّدِ نامدار

یکی باد بر فرق حارث دمید

سرش نیک شد،درد شد ناپدید

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،زید بن حارثه را به غزو قرده

چو بر راه بَدر از مُسُلمان سپاه

همی شد به پیکار کافر به راه

ز مکّه بر آن راه دیگر کسی

نیارست تا شام رفتن بسی

ز بازارگانی آن بُوم وبر

بشستند دست آن مهان سربه سر

4515 بر ایشان جهان گشت ازاین کار تنگ

که کاری دگرشان نبودی به چنگ

چو گشتند از این کار یکسر سُتوه

نشستند باهم به یکجا گُروه

در این فکر کردند هریک بسی

دگرگونه رایی زدی هرکسی

بر آن برنهادند انجامِ کار

که بیراه راهی کنند اختیار

بدان تا نگردند آگاه کس

نیابند بر جنگشان (1) دسترس

4520 یکی کاروانی بیاراستند

ببردند چیزی که می خواستند

دلیلی بجُستند کفّارِ دون

که در راه بیراه شد رهنمون

مه کاروان صخر بن حرب بود

چو صفوان امّیّه رفتند زود

ز مکّه برفتند آن مردمان

به راهی که ذو القرد (2) شد نامِ آن

که حُجّاج احرام آن جایگاه

همی گیرد (3) از شام بر طَرْفِ راه

4525 از آنجا سوی بادیه همچو باد

دلیل و همه کاروان رو نهاد

بدان تا مگر در مدینه خبر

نباشد از آن قوم برگشته سر (4)

ص :213

1- 1) (ب 4519).در اصل:جنکشا-رس.
2- 2) (ب 4523).در اصل:ذو العرق.
3- 3) (ب 4524).در اصل:کیرد ارسام.
4- 4) (ب 4526).برگشته سر:مدبر،بدبخت.
نبی را خدا گفت از این گفت وگو

نبی کرد در کارشان جست وجو

بفرمود تا زیدِ حارث سپاه

براند،بگیرد بر آن قوم راه

بشد زید بن حارثه همچو شیر

سپاهی ز اسلام گُرد و دلیر

4530 به راه بیابان برون تاختند

به جنگ سران گردن افراختند

بسی در بیابان بجُستندشان

ز کافر نمی یافتی کس نشان

بَرِ چاهِ قَرْدَه سرانجام کار

رسیدند زی کافرِ نابکار

چو کفّار دیدند کآمد سپاه

گریزان برفتند یاران به راه

بماندند (1) بر جایگه خواسته

هر آن چیزشان بود آراسته

4535 همه خواسته زیدِ حارث ببرد

به پیش رسُول و مر او را سپُرد

پیمبر ببخشید بر همگنان

بر آئین قسمت یگان و دوگان

به ماه جمادیّ آخر به راه

برفت و بیامد دلاور سپاه

پیوند پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،با حفصه بنت عمر خطّاب

ز شعبان چو بگذشت بیست و چهار

پیمبر به وصلت برآراست کار

به زن کرد دختِ عُمر حفصه را

بپیوست زن با رسولِ خدا

4540 خُنَیْس (2) ابن سهمی از آن پیشتر

بُدی شوهر آن زن نامور

چو شد بیوه،دادش ستوده پدر

به هم مهر سَوْدَه به فخرِ بشر

به خان نبی بود تا مصطفی (3)

روان شد ز دنیا به دیگر سرا

به هنگام عثمان زنِ پاکتن

به دیگر سرا شد از این انجمن

عمر را ابو حَفْص سیّد لقب

در آن وقت فرموده بُد زین سبب

قتل سلاّم بن حقیق

قتل سلاّم بن حقیق (4) جهود خیبری

ص :214

1- 1) (ب 4535).بماندند-بگذاشتند،واگذاشتند.
2- 2) (ب 4540).در اصل:حنیس ابن؛خنیس ابن حذافه السّهمی؛به هم مهر سوده،یعنی مهرش را مطابق و مساوی سوده قرار داد.
3- 3) (ب 4542).در اصل:بود با مصطفی.
4- 4) (عنوان).سلاّم بن أبی الحقیق الیهودی(ابو رافع).
4545 پس آنگاه خزرج سویِ کارِ دین

پدید آوریدند غیرت ز کین

چو انصارِ اوسی نمودند زور

برانگیختند از بداندیش شور (1)

همی خزرجی خواست در کارِ کین

کند همچنان مردی از بهرِ دین

کُشند (2) از جهودان گُزین مهتری

شوند اندرآن کار نام آوری

در آن مُلک مانند خیبر دگر

نبُد هیچ جایی به خشک و به تر (3)

4550 در او مهتری بود نامش سلام (4)

مرآن قلعه بودیش در اهتمام

به کنیت ابو رافعش خواندند

ز تخم حُقَیْقَش سخن راندند

رئیس و سپهدارِ خیبر بُدی

برآن مردمان جمله سرور بُدی

گشن دستگاهی،سخن گستری

جهودی کهن بتّر از کافری

به اشعار گفتی هجایِ نُبی

بَدی کرد دائم به جایِ (5) نَبی

4555 جهودانِ یثرب ز فرمانِ او

نگشتندی از مُهر پیمان او

برآن برنهادند خزرج کزاو

درآرند یک شب نهان خون به جُو

شدند یکزبان اندر این هفت تن (6)

برفتند پیشِ سرِ انجمن

گرفتند دستوری از مصطفی

به قتل سَلام،آن عدوی خدا

نبی گشت دستور در کارِ او

به کین خزرجی زود بنهاد (7) رُو

4560 دو عبد اللّه و پنج یار دگر

برفتند بسته به کینه کمر

از آن قلعه عبد اللّه ابنِ أُنَیْس

بُدش آگهی هم ز کارِ رئیس

که در وی بسی بود بُرده به سر

شده آگه از کارِ آن سربه سر

روان گشت با یاوران وقتِ شام

به دل کرده آهنگِ خان سَلام

نهان کرد یارانش را سربه سر

خود آمد شبانگاه نزدیکِ در

ص :215

1- 1) (ب 4546).در اصل:بداندیش سور.
2- 2) (ب 4548).در اصل:کشید.
3- 3) (ب 4549).به خشک و به تر-در خشکی و دریا.
4- 4) (ب 4550).سلاّم بن أبی الحقیق(ابو رافع).سلاّم به ضرورت وزن شعر به تخفیف لام خوانده شود.
5- 5) (ب 4554).به جای-در حقّ.
6- 6) (ب 4557).بنا به روایت سیرت رسول اللّه پنج تن بوده اند که نام آنها بدین قرار است:عبد اللّه بن عتیک،مسعود بن سنان،عبد اللّه ابن أنیس،ابو قتاده الحارث بن ربعی،خزاعی بن أسود.
7- 7) (ب 4559).در اصل:رود بنهاد.
4565 بدان سان که سازد کسی آبدست (1)

به درگاه بربر سرپا نشست

گمان برد دربان که او خیبریست

ندانست کامش از آن حیله چیست

بدو گفت:«برخیز و زود اندرآ

شب آمد به بیرون قلعه مپا»

مسلمان درون رفت و پنهان نشست

دَرِ قلعه را زود دربان ببست

کلید از پسِ در درآویخت زود

که آئین آن قوم از آن گونه بود

4570 که شبگیر هرکس که او پیشتر

برفتی،گشادندی آن بسته در

به هم در براین گونه شش قلعه بود

کزآن هریکی همبر هقعه (2) بود

به هفتم بُدی جَوْسَقی (3) در میان

سَرِ او رسانیده بر آسمان

در آن کوشک بودی مقام سَلام

که آن قلعه ها داشت در اهتمام

بزرگان قلعه همه شب برش

شدندی به می خوردن از کشورش

4575 رها کرد عبد اللّه ابن انَیْس

که بیرون شدند آن که بودش انیس

سرانِ جهودان درآمد به خواب

پس آنگاه کرد او به کینه شتاب

برفت و دَرِ قلعه ها بازکرد

به یارانش از قلعه آواز کرد

برفتند یارانش نزدیکِ او

به کوشکِ سَلام آوریدند رُو

ز مستی نبودند کس بسته در

برفتند در اندرون سربه سر

4580 نهادند تیغ اندرآن بدگمان

زنش خواستی برکشیدن فغان

بدو گفت عبد اللّه عُتبه:«بس!

وگرنه سرآریم بر تو نَفَس»

زن از بیمِ جان تن زد و شوی (4) را

بکُشتند و گَشتند از آنجا جدا

بتیزی برفتند و از نردبان

یکی شان (5) درافتاد و بشکست ران

به عبد اللّه عتبه آمد شکن

ز بیم روان خود از بانگ (6) زن

ص :216

1- 1) (ب 4565).آبدست ساختن-قضای حاجت کردن.
2- 2) (ب 4571).هقعه(بالفتح):منزلی است ماه را و آن سه ستاره است در دوش جوزا نزدیک به یکدیگر همچو دیگپایه که مع فجر طلوع گردد و گرمی افزاید.(منتهی الارب)؛کوکبی است در صورت جبار؛منزل قمر،بعد از دبران و پیش از هنعه.(لغت نامۀ دهخدا).
3- 3) (ب 4572).جوسق:[معرّب کوشک]1-کوشک،قصر،کاخ.2-برج فلکی.(فرهنگ فارسی معین).
4- 4) (ب 4582).در اصل:زد و سوء را؛تن زدن:خاموش و ساکت شدن.
5- 5) (ب 4583).در اصل:یکی سان.
6- 6) (ب 4584).در اصل:ار بانک.
4585 ببردند یارانش او را به دوش

به تن سختکوش و ز گفتن خموش

چو رفتند بیرون ز هر شش حصار

توقّف نمودند در کشتزار

که نیکو بدانند حالِ سَلام

که مقصود حاصل شد ار کار (1) خام

وزآن رو جهودان به خیبر درون

ز هر گوشه ای آمدندی بُرون

برفتند یکسر به خانِ سَلام

ندیدند درمانِ جانِ سَلام

4590 ز دربان پژوهش نمودند کار

بگفتا:«بُدم بسته در استوار

شگفتستم از کارِ این پُرفسون

که در چون گشود و شد اندر درون»

سرانِ جهودان چو از وی چنین

شنیدند،گشتند اندوهگین

بگفتند:«شک نیست کاسلامیان

ببستند خون ریختن را میان

همانا محمّد کمین کرده است

شبیخون بدین قلعه آورده است

4595 از آن پیش یابد براین قلعه دست

بباید دَرِ قلعه مُحکم ببست»

در قلعه بستند و کس در عقب

نرفتند از این بیم در تیره شب

پس از تیره تن خسته جان سلام

به دوزخ نهاد از سر قلعه گام

برآمد فغان از جهودان برآن

همی هریکی کرد شیون درآن

چو شیون شنیدند اسلامیان

درآن گشتشان کُشتن او عیان

4600 برفتند و در دوش آن خسته را

ببردند نزدیکیِ مصطفی

دعا کرد در حقّشان مصطفی

درآن خواست غفرانشان از خدا

بمالید بر پایِ آن خسته دست

از آن دردِ پا در زمان بازرَست

کنون از احُد پیش آرم سخن

از آن صعب حالت گزارم سخن

غزو احد در شوّال سنۀ ثلاث

4605 قریشی چو در بَدْر از این انجمن

بدیدند در جنگ از آن سان شکن

از ایشان به مکّه هرآن کس که زیست

برآن کشتگان بر همی خون گریست

نبُد هیچ خانه به مکّه درون

کزاو بانگِ شیون نیامد برون

بشد عِکْرَمه پور بو جهل تفت

به نزدیک صفوانِ امّیّه رفت

ص :217

1- 1) (ب 4587).در اصل:شد از کار.
بدو گفت:«چون هردومان را پدر

بکشتند،باید شدن چاره گر

مگر کز محمّد کشیم انتقام

برآریم بر چرخ از این کار نام»

4610 بدو گفت صفوان:«جز این نیست راه

روان کرد باید به جنگش سپاه»

چو آن لشکر از بهرِ این کاروان

سوی بَدْر بودند گشته روان

ز هر کو در آن کاروان داشت یار

مدد خواست باید در این کارزار»

مِهِ کاروان صخر بن حرب گفت:

«چرا داشت باید سخن درنُهفت؟

چو از بهر ما آن دلاور سپاه

در آن جنگ گشتند ازاین سان تباه

4615 به ما برکنونست واجب که کین

بخواهیم از آن مردمِ تازه دین

همه مکّیان را فراز آوریم

بکوشیم و این کینه بازآوریم»

ز قوم عرب نیز یاریگری

بخواهیم از بهر این داوری

شدند اندراین مکّیان یک سَخُن

همه جنگِ سیّد فگندند بُن

ز کینه همه گردن افراختند

به تدبیر این کار پرداختند

4620 ز قومِ عرب بُد سخن گستری

که شاعر نبودی چنو دیگری (1)

فصیح و خوش آواز و شیرین سَخُن

فگندی به پیکار اشعار بُن

کزآن جنگیان را شدی دل قوی

فزودی (2) از آن قوّتی از نوی

بخواندند او را سران قریش

بگفتند با او از این کمّ و بیش

که:«باید شدت سوی قومِ عرب

به پیکار کردن مدد را طلب»

4625 چنین گفت:«در بَدْر بودم اسیر

محمّد به جان شد مرا دستگیر

که از شعر پیکار (3) توبه کنم

چگُونه کنون عهد او بشکنم

به من بر ورا منّت جانی اند

به پاداش در بد نه ارزانی اند

دگر آن که دارم به مکّه عیال

شوند اندراین رفتنم سُست حال»

ص :218

1- 1) (ب 4620).در سیرت رسول اللّه نام این شاعر أبو عزّه ذکر شده است(ص 647).در اعلام زرکلی آمده است: «ابو عزّه(..-3 ه؛..625 م.)عمرو بن عبد اللّه بن عثمان الجمحّی:شاعر جاهلی،من اهل مکّه،أدرک الإسلام و أسر علی الشّرک یوم بدر،فأتی به رسول اللّه(ص)...».
2- 2) (ب 4622).در اصل:فرودی.
3- 3) (ب 4626).شعر پیکار-شعر جنگی که از برای تحریض و تهییج و تحریک مردم به جنگ می سروده اند؛ شعر الحرب که به توسّط شاعر الحروب سروده می شده است.
بدو گفت صفوان:«عیالت به من

رها کن،روان شو،میفزا سخن (1)

4630 که گر از محمّد ستانیم کین

ترا نیز هم،نام باشد دراین»

سوی بادیه رفت شاعر ز راه

به گفتن همی گِرد کردی سپاه

ز اعراب بی مر به گفتارِ او

زهرسو به مکّه نهادند رُو

سپاهی گران شد در او انجمن

همه شیرمردانِ شمشیرزن

از این صخر بن حرب شد شادمان

بیامد به پیش سپاهِ دمان

4635 سپه راست کرد و برآراست کار

شمار سپه بُد سه باره هزار

دو بهره پیاده،سدیگر سوار

یکی بهره بر اسپ و اشتر چهار

از آن هفتصد تن زره داشتند

به مردی ز هرکس فره (2) داشتند

سپهدارشان صخر بن حرب بود

که بر کینه کینه از او برفزود

بزرگان مکّی شده یاورش

هر آن کس که نامی بُد از کشورش

4640 چو صفوان و چون حارث (3) و عِکْرَمَه

دگر عمرو عاص آن گزینِ رمه

ابیّ خَلَف مهتر نامور

چو خالد که بودش ولید آن پدر (4)

چو عبد اللّه راهب از اوس کو

به رِدَّت ز اسلام پیچید رو

تنی چند را هم سر از دین بتافت

سوی مکّه پس از مدینه شتافت

در این حال گفتی به قوم قریش

که:«چندان بود،پس من آیم به پیش

4645 مدینی به گفتار من سربه سر

ز پیشِ محمّد بپیچند (5) سر

سپاهی بدین سان ز مکّه به راه

روان شد به جنگ رسولِ اله

ده و پنج مهتر از آن نامور

زنان را ببردند همه سربه سر

ص :219

1- 1) (ب 4629).در اصل:میفرا سخن.
2- 2) (ب 4637).فره[پهلوی: freh ]1-بسیار زیاد،افزون.2-خوب،پسندیده.(فرهنگ فارسی معین).البتّه در این موضع معنای اوّل منظور است.منتهی از«فره داشتن کسی از کسی»معنای برتری و افزونی و تسلّط نیز مستفاد می شود.این تعبیر در لهجه و گویش مردم بم کرمان و شاید هم دیگر جایها هنوز کاربرد دارد، فی المثل می گویند:فلان چیز یا فلان کس بر فلان چیز و فلان کس فره شده است،یعنی مسلّط شده است و برتری و فضیلت یافته است و تحت سیطرۀ اوست:نیز رجوع شود به بیت 4679 همین متن.
3- 3) (ب 4640).حارث بن هشام.
4- 4) (ب 4641).ولیدان پدر(؟)ظاهرا یعنی:آن خالدی که پدرش ولید بود؛شاید هم صورت اصلی این گونه بوده است:چو خالد که بودی ولیدش پدر.
5- 5) (ب 4645).در اصل:ببیجید.
بر هریکی خادمه چند زن

شمار زنان بود پنجاه تن

مهین زنان بُد زنی هِند نام

که آن زن مُعاویّه را بود مام

4650 که عمّ و پدرش عُتْبَه و شَیْبَه را

به بدر اندرون کُشته بُد مصطفی

ز مُطعِم پسر بود جابر به نام

دلش پُر ز کینِ خدیوِ انام

که در بدر عمّش طُعَیْمَه (1) تباه

شده بُد به دست مسلمان سپاه

غلامی سیه داشت وحشی به نام

ز قوم حبش شیرمردی تمام

بدو گفت:«اگر کینۀ عمّ من

بخواهی ز مردی از آن انجمن

4655 محمّد دو عم دارد،ار تو یکی (2)

کُشی،باشی آزاد از آن بی شکی

ببخشم ترا بی کران چیز نیز

به نزدیکی خویش دارم عزیز

پذیرفت وحشی از او این سخن

برفتند از آن پس به راه انجمن

به روز نخستین ز شوّال راه

به شهر مدینه سپرد این سپاه

ز مکّه به سوی مدینه سران

برفتند با آن سپاهِ گران

4660 بتی را که بُد مهترینِ بتان

به کعبه درون داشت جای آن زمان

به هیکل چو مردی ز سنگ رخام

مراو را عرب خواندی هُبْل (3) نام

ببردند با خویش تا بهر دین

عرب جوید از سیّد پاکْ کین

آگاه شدن مسلمانان از وصول لشکر کفّار

ز مکّه دهم روز جنگی سپاه

به کوه احُد آمد از طَرْفِ راه

در آن کوهپایه فرود آمدند

ببودند آن روز و دَم برزدند

4665 خبر زاین به شهر مدینه رسید

که از مکّه کافر بدین سو کشید

نبی مشورت کرد در کارِ جنگ

ز رفتن به جنگ وز کردن درنگ

بدو گفت عبد اللّه ابن سَلول: (4)

«سزد گر توقّف نماید رسول

که کافر بیاید بدین جایگاه

شویم اندراین شهر از او رزمخواه

ص :220

1- 1) (ب 4652).در اصل:طعینه؛طعیمه بن عدیّ.
2- 2) (ب 4655).در اصل:از تو یکی.
3- 3) (ب 4661).هبل.به ضرورت رعایت وزن شعر:هبل(به سکون باء)خوانده شود.
4- 4) (ب 4667).عبد اللّه بن أبیّ بن سلول.
زن و کودکانمان به هنگامِ جنگ

کنند یاری از بام و کوچه به سنگ

4670 بداندیش گردد زبون بی گمان

بود دستِ ما بر عدُو آن زمان

که تا هست این شهر ما هیچ کس

ندیده ست بر وی به کین دسترس

نیامد سپاهی بدین جایگاه

که نَه روز بر وی ز ما شد سیاه

وگر زآن که ز اینجا سوی کارزار

شویم،اندر آن گردد این کارزار

فزون باشد ز ما سپاهِ عدو

درآرند از ما بسی خُون به جُو

4675 کز این شهر (1) لشکر سه باره هزار

نشاید برون برد تا کارزار»

نبی را موافق نمود این سَخُن

به پاسخ براین گونه افگند بُن

که:«من دوش در خواب دیدم چنان

پر از رخنه شد تیغِ من ناگهان

زره بود پیشم نهاده یکی

در او کردمی دست خود اندکی

همانا مدینه بود آن زره

کز او دشمن از ما نیاید فِرِه» (2)

4680 اگرچه در این کار آن پیرمرد

ز دانش بزرگانه تدبیر کرد

ولیکن جوانانِ اسلامیان

چو عثمانِ عفّان و دیگر مهان

که در بَدر حاضر نبودند هیچ

دگرگونه کردند رایِ پسیچ

چنین گفت هریک:«هر آن کو به شهر

نشیند،دهد دشمنش زهرِ قهر

کدامین سپاهی به خانه نشست

که بر وی عدُو را ندیدند دست (3)

4685 ز بیشیّ خصم (4) و مکّی سپاه

چه ترسیم چون هست یاور اله

به گفتار پیری منافق چرا

کسی خوار گیرند کار غزا

بزودی به لشکر برون شو که ما

نماییم چون بَدْر روزی ترا»

نبی گفت:«شاید چو فردا نماز

به جمعه گزارم شوم رزمساز»

دگر روز چون کرد سیّد نماز

سلاحش بپوشید و شد رزمساز

4690 بناخواه (5) آمد برون مصطفی

بدو هرکسی گفت ک«ای رهنما

اگر بر دلت هست رفتن گران

بمان تا که فرمان بریمت درآن»

ص :221

1- 1) (ب 4675).در اصل:کرین شهر.
2- 2) (ب 4679).کذا فی الاصل.ظاهرا:«نیابد فره»هم می تواند باشد،یعنی«برتری نیابد».
3- 3) (ب 4684).شاید هم:«ندیدید دست»،که هر دو صورت محتمل است.
4- 4) (ب 4685).در اصل:ر؟؟؟ی خصم.
5- 5) (ب 4690).در اصل:بناخواه؛بناخواه-به اکراه.
چنین گفت سیّد:«نپوشیده ساز (1)

مرا داشت بایست از این جنگ باز

چو پوشیدم اکنون سلاح نبرد

نرفته نشاید ز تن بازکرد»

یکی بادپا داشت نیکوسمند

مری نام اسپی روان و بلند

4695 بر او برنشست و روان شد به راه

برفتند با او هزار از سپاه

به شهر ابن مکتوم (2) را بازداشت

از آن پس بدین جنگ سربرفراشت

لوای نبی مُصْعَب ابن عُمیر

همی برد بر راه پویان دلیر

چو مقدار یک تیر لشکر به راه

برفتند ناگه دو را (3) شد سپاه

بدان جای عبد اللّه ابن سَلُول

شد از رفتنِ آن بزرگان ملول

4700 از آن طَرْفِ ره ناگهان بازگشت

ز لشکر هرآن کس بر او برگُذشت

همی داشتش باز از آوردگاه

بر او گِرد گشتند چندی سپاه

همی گفت:«هرکو به گفتِ مهان

نکوشد ز دانش به کار جهان

به گفتار ناکاردیده سران

کند کار،زو جُست باید کران

ندانم که این خوارمایه سپاه

چه خواهند کردن در آن رزمگاه

4705 ندارم در این شک که بی کارزار

گریزان شوند این سپه زار و خوار»

پیمبر چو بشنید کآن تیره راه

همی بازدارد ز رفتن سپاه

فرستاد عبد اللّهِ عمرو را

که آرد سپه را بَرِ مصطفی

بیامد،بدیشان چنین گفت مرد:

«چرا سیر شد دل ز کار نبرد

رسول خدا را رها وقتِ کار

چه مانید (4) در رزمگه خوارخوار؟»

4710 نپذرفت از او این سخن هیچ کس

گرفتند سیصد کس از جنگ بس (5)

فرستاده برگشت و سیّد سپاه

روان کرد ناچار از آنجا به راه

دو پشته بُد از ریگ بر روی راه

که قومِ جهودان بدان جایگاه

ص :222

1- 1) (ب 4692).در اصل:؟؟؟وس؟؟؟ده ساز.در سیرت رسول اللّه آمده است:«سیّد،علیه السّلام،فرمود:ما ینبغی لنبیّ[إذا لبس]لأمته أن یضعها حتّی یقاتل.گفت:پیغمبر خدای،چون زره پوشید،نشاید که بازگشاید تا جنگ با کافران نکند.»(ص 650).
2- 2) (ب 4696).در اصل:ابن کلثوم.
3- 3) (ب 4698).دورا-دورای:دودل،مردّد.
4- 4) (ب 4709).مانید-گذارید.
5- 5) (ب 4710).بس گرفتن از کاری-سرباززدن از آن،ترک کردن آن کار.
به هرکس بر (1) افسوس کردند خوار

نیارست کس شد برآن رهگذار

به نزدیکی عصر آن جایگاه

فرود آمدند این دلاور سپاه

4715 سپه عرض کردند هفصد دلیر

پسند آمدند از جوان و ز پیر

نبی داشت اسپ و یکی تن دگر

دو صد را شتر بود از آن سربه سر

دگر هرکه بودند،پیاده بُدند

همه دل به کوشش نهاده بُدند

زره پوش بودند صد مرد از آن

سوارانِ نامیّ جنگاوران

نبی هرکه را بود کودک به سال

نکردی پسنده به کار جدال

4720 ز رَه با مدینه فرستادشان

برآن بر بسی دلخوشی دادشان

سَمُرّه (2) به بالا چو کُوتاه بود

به چشم پیمبر به کودک نمود

چو رافع (3) به بالا نمودش تمام

پسندید او را خدیوِ انام

سَمُرّه چنین گفت با مصطفی:

«نکردی ز خُردی پسنده مرا

ز رافع به قوّت چو من برترم

چرا راه جنگِ عدُو نسپرم»

4725 ورا نیز دستور شد مصطفی

که با لشکر آید به سوی غزا (4)

بخفتند لشکر شب آن جایگاه

به شبگیر کردند آهنگِ راه

دلیلی که بو حیثمه (5) داشت نام

روان شد به پیش خدیوِ انام

به کوتاه راهی سپه را ببرد

بر آهنگ کُوه احد ره سپُرد

به پهلویِ سیّد ز انصاریان

به ره بر سواری گزین بُد روان

4730 برآن ره دُم اسپ شاه انام

به تیغش فتاد و کشید از نیام

نبی گفت ک«آن تیغ کن بازِجا

که ایدون همی در دل آید مرا

که امروز شمشیرها را تمام

در این جنگ بیرون کشند از نیام»

از آنجا گذر بر یکی مرز بود

که بُد مالکش کورْمردی جُهود

به روی پیمبر یکی مشتِ خاک

برافشاند آن کورِ بی ترس و باک

ص :223

1- 1) (ب 4713).«به هرکس بر»:«بر»در اینجا مفسّر«به»است.
2- 2) (ب 4721).در اصل:سم؟؟؟ره؛سیرۀ ابن هشام(ص 560):سمره بن جندب الفزاری؛طبری(مع):سمره بن جندب(ج 2/،ص 505)؛که به ضرورت رعایت وزن شعر«سمرّه»(به تشدید راء)خوانده می شود؛هکذا،ب 4723.
3- 3) (ب 4722).رافع بن خدیج(نک.طبری،سیرۀ ابن هشام).
4- 4) (ب 4725).در اصل:بسوی عزا.
5- 5) (ب 4727).ابو حیثمه.طبری(مع):ابو حثمه الحارثیّ؛سیرۀ ابن هشام:ابو حیثمه.
4735 بدو گفت:«اگر زآن که پیغمبری

چرا از ستم مرزِ من بسپری؟»

سواران گرفتند گِرداندرش

زدند و شکستند یک تن سرش

همی خواستند کردن او را تباه

از آن منعشان کرد رسُول اله

«مگویید»گفتا:«ش چیزی دگر

که نه ش چشمِ دل هست و نه ش چشمِ سَر»

رزم مسلمانان با کفّار قریش در احد

چو خورشید یک نیزه بالا کشید

پیمبر به نزدیک دشمن رسید

4740 پسِ پشت خود کرد در جنگْ کوه

که لشکر نگردد ز کوشش ستوه

سوی میسره شد زُبَیْرِ عوام

صد از شیرمردانِ با فرّ و نام

چو مِقْدادِ (1) أَسْوَد سوی میمنه

سپه برد هم این چنین با بُنه

پیمبر به قلب اندرون با سپاه

همه دل نهاده بر آوردگاه

به کوه احُد بر یکی بود راه

که شایستی آمد به پشتِ سپاه

4745 فرستاد پنجاه تن زین سپاه

که دارند آن را ز کافر نگاه

نمانند (2) کفّار از آن جایگاه

درآیند ناگه به پشت سپاه

چنین گفت ک«ز ما شکن هرکدام

بیابد،شما برمدارید گام

که تا من رسم باز پیشِ شما

که نصرت مرا داد وعده خدا»

دو،پوشید سیّد،زره آن زمان

دو شمشیر کرد او حمایل همان

4750 یکی نام عضب و (3) دگر ذو الفقار

بیامد چنین تا صف کارزار

ازآن روی کافر همیدون سپاه

برابر درآورد در رزمگاه

سوی میمنه خالد ابنِ ولید

ابا پانصد (4) مرد از آن سو کشید

روان شد سوی میسره عِکْرَمه

برفتند با او بسی از رَمه

به قلب اندرون صخر بن حرب بود

بزرگان هر آن کو دلاور نمود

4755 چنان بودی آئین لوایِ قریش

بنی عبد دار آوریدی به پیش

ص :224

1- 1) (ب 4742).مقداد بن عمرو.
2- 2) (ب 4746).نمانند-نگذارند.
3- 3) (ب 4750).در اصل:عصب و.
4- 4) (ب 4752).در اصل:ایا بانصد.
چنین گفت صخر:«این دلاور سپاه

کنند از لوا جنگ در رزمگاه

شنیدم که در بدر آن انجمن

ز بهر لوا دید از آن درشکن

که از رزمگه روی برگاشتید (1)

لوا را فگندید و بگذاشتید

گر امروز خواهید کردن همان

سپارم به دیگر کسی این زمان»

4740 چنین یافت پاسخ که:«ما کار خویش

نمانیم (2) با دیگری از قریش»

از ایشان یکی بود طلحه (3) به نام

به تن زورمند و دلیری تمام

لوا برگرفت و بیامد به صف

ز غیرت به لبها برآورده کف

شتر آن که بر پشت او هبل بود

به پیشِ صف آورد پس صخر زود

زنان را پسِ پشتِ لشکر بداشت

به جنگ نبی بعد از آن سرفراشت

4765 چنین گفت ک:«ای مردم از بهرِ دین

ز جان محمّد ستانید کین

و گر بهر خونها که در بَدْر ریخت

به ما بر از آن گَردِ کینه ببیخت

و گر از پی مهر فرزند و زن

بجویید این جنگ از آن انجمن»

منادی گری را بَرِ مؤمنان

فرستاد و گفتا بدیشان چنان

که:«با اوسی و خزرجی هیچ کار

ندارد قریشی در این کارزار

4770 به سوی مدینه خرامید باز

مگردید بیهوده کس رزمساز

بمانید تا ما و آن مکّیان

بکوشیم در دین به سود و زیان»

مدینی چنین داد پاسخ که:«ما

نگردیم دور از بَرِ مصطفی

ز ما تو بود زنده یک تن به جا

نبیند عدُو چهرۀ مصطفی»

پس عبد اللّه راهب آمد به پیش

چنین گفت ک:«ای مردم تازه کیش

4775 منم کز مدینه برفتم ز پیش

کنون آمدم باز با شهرِ خویش

به گفتارِ من بازگردید زود

چرا خیره باید نبرد آزمود؟»

ص :225

1- 1) (ب 4758).در اصل:برکاشتند،...فکندند...بکذاشتند.
2- 2) (ب 4760).نمانیم-وانمی گذاریم.
3- 3) (ب 4761).طلحه بن ابی طلحه:«قال ابن اسحاق و قتل من المشرکین یوم أحد من قریش ثم من بنی الدار ابن قصیّ من اصحاب اللّواء طلحه بن ابی طلحه و اسم ابی طلحه عبد اللّه بن عبد العزی بن عثمان بن عبد الدّار قتله علیّ بن ابی طالب رضوان اللّه علیه و ابو سعد بن ابی طلحه قتله سعد بن ابی وقاص.«قال ابن هشام و یقال قتله علیّ بن ابی طالب...»(سیرۀ ابن هشام،ص 610 و نیز نک.ص 566)،و نیز رجوع فرمایند به ب 4785 همین متن.
چنین یافت پاسخ ز پروردگار:

«کنون بر تو لعنت فزون از شمار

که در رفتنت فتنه ها خفته گشت

برآسود مردم ز دستت به دشت

چو بازآمدی ای سگ بخت کور

به پای خودی (1) آمده سویِ گور»

4780 خجل گشت و برگشت راهب (2) چو باد

دو لشکر یکایک به هم درفتاد

نخستین درآمد زبیرِ عوام

بر خالد و زود برگفت نام

بر او زد سپاه و ببردش ز جا

برآورد تکبیر از این مصطفی

بشد صخر بن حرب و مردی هزار

به یاریِّ خالد بدان کارزار

ببردند بازش به نزدیک صف

تنی چند گشتند از ایشان تلف

4785 پس آنگاه طلحه (3) لوایِ قریش

بیاورد و از مردی آمد به پیش

به جنگ علی تیغ کین آخته

به پیکارِ او گردن افراخته

بدو گفت:«چون هست قول شما

ز گفتِ محمّد به پیکار ما

که ما را به دوزخ بود جایگاه

شما را به جنّت به حُکم اله

بیا تا به دوزخ فرستی مرا

و گر من به جنّت فرستم ترا»

4790 علی شد به پیکارِ آن بدگمان

بزد تیغ و بفگند پایش ز ران

به یک زخم طلحه به دوزخ کشید

لوا زو به عمزادۀ او رسید (4)

به جان از علی جست از آن زینهار

علی گفت با کافرِ نابکار:

«به پیشم خطر نیست چندان ترا

که شاید به تو داشت دوزخ روا»

تبسّم براین کرد سیّد چو دید

کز افسوس (5) از این در سخن گسترید

4795 اصَیْرِم (6) ز کفّار پیش رسول

درآمد وز او کرد دینش قبول

برفت و ز کفّار شد جنگجو

چنین تا که خونش درآمد به جُو

نبی گفت:«آن کو در این دین نماز

نکرد و بهشتیست،این رزمساز»

ص :226

1- 1) (ب 4779).ببای خودی(؟)ظاهرا:به پای خودت.
2- 2) (ب 4780).راهب(؟)ظاهرا:«عبد اللّه راهب»منظور است.
3- 3) (ب 4785).طلحه بن أبی طلحه؛در باب این شخص رجوع شود به سیرۀ ابن هشام،چاپ ووستنفلد،صفحات 557،610،626.و نیز پانویس ب 4761 همین متن را ملاحظه فرمایند.
4- 4) (ب 4786 تا 4791).مضمون این ابیات در سیرۀ ابن هشام(مع)،ووستنفلد،ص 567 آمده است،ملاحظه فرمایند.
5- 5) (ب 4794).در اصل:کر افسوس.افسوس-تمسخر،کنایه،طعنه.
6- 6) (ب 4795).:اصیرم بن عبد الأشهل.نک.سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،صفحۀ 675.
سپه را بفرمود پس مصطفی

درآیند یکسر به کوشش ز جا

به یک ره سپاه مسلمان چو کوه

درآمد به پیکار کافر گروه

4800 چنان حمله بردند بر کافران

که کافر به دل جُستی از جان کران

تبه گشت چندی ز کفّارِ دون

درآن حمله شد قوم کافر زبون

شتر آن که بودی برو بار هُبْل (1)

فتاد و از او شد نگوسار هُبْل

هزیمت پذیرفت کافر از این

نیستاد کس پیش مؤمن به کین

زنان بر اسیری نهادند دل

برفتند بر کوه جانْ دلگسل

4805 مُسُلمان همی گشت از آن کافران

غنیمت ببُردند هم بی کران

ز پیش رسول از پی آن سپاه

برفتند هر کو بُدی رزمخواه

نبی ماند و معدود چندی به جا

دگر هرکه بُد گشت رزم آزما

غلبه کردن کافران بر مسلمانان در احد

چو بر درّه آن قوم پنجاه تن

بدیدند کآمد به کافر شکن

کشیدند سوی غنیمت هوا

بگشتند از گفتۀ مصطفی

4810 برفتند سی تن به آوردگاه

به غارت به نزدیک کافرْ سپاه

دو صد مرد و خالد ز قوم قریش

گرفتند پس راه درّه به پیش

رسیدند نزدیک آن بیست تن

بکشتندشان زار آن (2) انجمن

از آن ره به پشتِ (3) مُسُلمان سپاه

درآورد کافر در آوردگاه

نهادند تیغ اندر اسلامیان

مسلمان از آن داشت بر جان زیان

4815 ز کافر سواری به شهر آگهی (4)

رسانید از روزگار بهی

ز رَه بازگشت و سپاهش همان

درآمد به جنگ مسلمان دمان

ز پیش و پس مؤمنان کافران

همی جنگ کردند هرجا گران

مسلمان چو نُقطه در آوردگاه

شده دایره قوم کافر سپاه

ص :227

1- 1) (ب 4802).هبل.به ضرورت وزن شعر«هبل»(به سکون باء)قراءت شود.
2- 2) (ب 4812).در اصل:رار آن.
3- 3) (ب 4813).در اصل:ره سست.
4- 4) (ب 4815).در اصل:بصحرا کهی.
چو مرغی مُسُلمان زبون در قفس

درآمد همی کافرش پیش و پس

4820 بکشتند از ایشان بسی بی دریغ

به خشت و تبرزین،به نیزه،به تیغ (1)

فزودی همی (2) کافران را سپاه

مسلمان شدی کم در آوردگاه

برآورد کافر به یکبار دست

گروهی ز اسلام کردند پست

گروهی به تن خسته گشتند زار

گروهی گریزان شد از کارزار

ابو بکر و عمّر پر از زخم تن

برفتند از پیشِ آن انجمن

4825 گریزان شد عثمان ز آوردگاه

به کوهی نهان گشت دور از سپاه

علی همچو غُرّنده شیرِ ژیان

به پیش صف آمد سبک از میان

همی کافران را تبه کرد زار

دُژم گشت کافر از آن نامدار

چو چندی تبه شد به دستِ علی

بیامد یکی کافر از پُردلی

به پیش علی گشت رزم آزما

به جنگش شتابید (3) شیر خدا

4830 بگشتند باهم بسی هر دو تن

نیامد به یک روز مردی شکن

علی ناگهان تیزْ تیغِ چو آب

برآورد و زد بر سرش در شتاب

ببرّید خُود و زره سربه سر

به دو نیمه شد پیکرش تا کمر

سر تیغ بر زینش آمد،شکست

از آن ماند نیمی علی را به دست

علی رفت نزدیکیِ مصطفی

که بخشد یکی تیغ دیگر ورا

4835 بدو داد فخرِ بشر ذو الفقار

بیامد به پیشِ صف آن نامدار

ز پیش و پس و از چپ و دستِ راست

ز کافر بدان مرتضی رزم خواست

علی گشت چون باد در مهرگان

بداندیش چون برگِ زردِ خزان

به هر زخمش از کافران یک دو تن

به دوزخ شدندی از آن انجمن

محمّد علی را چو زآن گونه دید

ز بهرش از این در سخن گسترید:

4840«نبیند جوان چون علی روزگار

نه شمشیر مانندۀ ذو الفقار» (4)

ص :228

1- 1) (ب 4820).در اصل:بحست و ت؟؟؟ر ر؟؟؟ن بیره بتیغ.
2- 2) (ب 4821).در اصل:فرودی همی.
3- 3) (ب 4829).در اصل:بحنکش ستا؟؟؟ند.
4- 4) (ب 4840).در سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 686 چنین آمده است:«و هم در آن روز(روز احد)سیّد،علیه السّلام،منادی کرد و گفت:لا فتی إلاّ علیّ و لا سیف إلاّ ذو الفقار.و شمشیر پیغمبر،-
پس آن تیغ دیگر خدیوِ انام

بزد دست و آهخت تیز (1) از نیام

چنین گفت:«این را که گیرد ز من

که حقّش گزارد در این انجمن؟»

از او بُو دُجانه (2) بپرسید و گفت:

«چه چیز است حقّش؟ممان در نهفت»

بگفت:«آن که از مؤمنان جنگجو

نگردی،نپیچی ز کفّار رُو»

4845 بدین شرط از او بستد آن تیغِ تیز

بَرِ کافران رفت دل پرستیز

خرامان درآمد در آوردگاه

چنین گفت بهرش رسول اله:

«خرامیدن (3) ایزد نخواهد ز کس

به غیر از چنین جایگاهی و بس»

درآمد چنان بُو دجانه (4) به جنگ

کزان (5) تیغ از مهر ببرید رنگ

تبه کرد کفّار را چند تن

به جنگش شدند چندی از انجمن

4850 گرفتند کفّار گِرداندرش

بسی زخم کردند هرکس برش

بر او زخم کردند هفتاد جا

چه برسر،چه بر تن،چه بر دست و پا

چو بسیار شد زخم،مؤمن تباه

شد از جنگِ کافر در آوردگاه

ازاین کافرِ بدکنش چیره شد

سرِ مؤمنان اندرآن خیره شد

برآورد کافر بیکبار دست

مُسُلمان از آن گشت بسیار پست

4)

-علیه السّلام،ذو الفقار گفتندی..».در سیرۀ ابن هشام(متن عربی،ووستنفلد،ص 588)آمده است:«قال ابن هشام و حدثنی بعض اهل العلم ان ابن ابی نجیح قال:نادی مناد یوم أحد:لا سیف الاّ ذو الفقار و لا فتی الاّ علیّ».در طبری(متن عربی،چاپ مصر،ص 514)ضمن جنگ احد آورده است:«فقال(رسول اللّه)لعلیّ: احمل علیهم،فحمل علیهم ففرّق جماعتهم؛و قتل شیبه بن مالک أحد بنی عامر بن لؤیّ،فقال جبرییل:یا رسول اللّه،إنّ هذه للمواساه،فقال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم:إنّه منّی و أنا منه،فقال جبریل:و أنا منکما، قال:فسمعوا صوتا: لا سیف الاّ ذو الفقا ر و لا فتی إلاّ علیّ

ص :229

1- 1) (ب 4841).تیز-بسرعت،تند.
2- 2) (ب 4843).در اصل:بو دخانه؛ابو دجانه-سماک بن خرشه الساعدی الانصاری.ممان-مگذار.
3- 3) (ب 4846).:«أبو دجانه در حال عصابۀ خود بخواست و در سر بست و از میانۀ صف بیرون آمد،و همچون شیر غرّنده می آمد و می رفت و تبختر می کرد و مبارزت می طلبید،و سیّد،علیه السّلام،گفت:إنّها لمشیه یبغضها اللّه تعالی،إلاّ فی مثل هذا الموطن.گفت:تبختر نمودن در رفتن،خدای تعالی دشمن دارد إلاّ در چنین جایگاهی.»(سیرت رسول اللّه:652-653).
4- 4) (ب 4847).خرامیدن:راه رفتن به ناز و تکلّف و زیبائی؛مشیه؛با تبختر راه رفتن.
5- 5) (ب 4848).در اصل:بوذخانه؛(مصراع دوم):در اصل:کران.
4855 نماندند (1) جز ده تن از مؤمنان

دگر هرکه بودی شدی تا زنان

زنان (2) بداندیش از تیغِ کوه

به زیر آمد و شد به پیش گُروه

قتل حمزۀ عبد المطلب بر دست وحشی

ستادند اندر پسِ کافران

زدندی دف و کرد شادی برآن

زنِ صخر،هند،اندراین کوفت پا

همی کردی افسوس بر مصطفی

به وحشی چنین گفت آن نابکار:

«گر از حمزه اکنون برآری دمار

4860 ز پیرایه بر من هر آن چیز هست

ببخشم ترا،زود بگشای دست»

روان گشت وحشی به آوردگاه

همی حمزه را جُستی اندر سپاه

سرانجام با کافری در نبرد

بدیدش،بپرسید از آن شیرمرد

بشد،در پسِ سنگ بر راهِ او

نشست آن جفاپیشۀ چاره جو (3)

چو کافر شد از زخمِ حمزه تباه

روان گشت حمزه ز پیشش به راه

4865 بینداخت وحشی یکی حربه خوار

برآمد سر حربه اش بر زهار

بدان خسته شد حمزۀ زورمند

بزد دست و آن حربه از خود بکند

بر آهنگِ وحشی روان شد چو باد

از آن سست گشت و به ره برفتاد

بیامد سبک وحشیِ بدکُنش

بسی حربه زد بر سر و بر تنش

بدان زخمها گشت حمزه تباه

ز نزدیکِ او وحشی آمد به راه

4870 ز هند،آنچه پذرفته بودش،ستد

شدند هر دو خرّم از آن کارِ بد

ز کفّار آمد یکی راست تیر

به نزدیکیِ مُصْعَب ابنِ عمیر

بدان تیر شد مردِ مؤمن هلاک

لوا اندر آمد ز دستش به خاک

شکستن کفّار دندان رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،و مجروح کردن او را

پسر داشت وقّاص،عُتْبَه به نام

برادر ابا سعد و کافر تمام

ص :230

1- 1) (ب 4855).در اصل:بماندند.
2- 2) (ب 4856).در اصل:زبان بداندیش؛به زیر آمد-به زیر آمدند(-فعل مفرد از برای فاعل جمع).
3- 3) (ب 4863).چاره جو(؟).در این موضع«چاره جویی»به معنای«حیله گری»است.
بَرِ مصطفی سنگی انداخت خوار

لبش خست و دندانش بشکست زار

4875 درآمد ز لب خون به روی و برش

یکی سنگِ دیگر بزد کافرش

شکسته بدان گشت ابرویِ او

وز آن خون روان گشت بر رویِ او

ز خون گشت چشم و رخش ناپدید

دگر کافری باز پیشش رسید

یکی تیغ زد بر کمرگاهِ او

نبرّید،لیکن درآمد به رُو

گران بُد زره بر تنِ مصطفی

ز درد و گرانی درآمد ز جا

4880 بیفتاد از اسپ و اسپش عدُو

ببرد و سبک بازگردید از او

گمان برد کافر که گشت او تباه

از این ویله کردی در آوردگاه

که:«کردم جهان بر محمّد سیاه

در آوردگه شد ز تیغم تباه»

بلرزید از این آسمان و زمین

بنفرید بر کافرانِ لعین

برآمد ز جمعِ ملایک فغان

سیه گشت از این دیدۀ آسمان

4885 برافتاد از این لرزه بر مهر و ماه

جهان را چو شب روز از این شد سیاه

ز قوم مُسُلمان هرآنک این شنید

امیدی به خود بر از آن پس ندید

هر آنک از مُسُلمان بدند تندرست

از این دست و پاشان شد از بیم سُست

دگر هرکه زخمی بُدی بر تنش

از این مرگ آمد به پیرامنش

به نزدیک سیّد از آن ده سوار

نماندند یک تن در آن کارزار

4890 فتاده در آوردگه مصطفی

نبودش توان تا برآید به پا

بسی (1) جهد فرمود تا بر زمین

نشست و همی بانگ کردی چنین

که:«ای مؤمنان زنده ام من هنوز

بیایید تا دین شود دلفروز»

از اسلام اگرچه کس آنجا نبود

پیمبر براین گونه خواهش نمود

أَنَس (2) نام مردی ز اسلامیان

همی گشت در رزمگه آن زمان

4895 به پیش ابو بکر و عمّر رسید

زبیر را و طلحه هم آنجا بدید

که از زخم و سستی مراین هر چهار

نهان گشته بودند در کوهسار

بپرسید از ایشان که:«اینجا چرا

نشستید (3) دور از رسولِ خدا؟»

ص :231

1- 1) (ب 4891).در اصل:بس.
2- 2) (ب 4894).در سیرت رسول اللّه:أنس ابن النّضر،عموی أنس بن مالک.(ص 670).
3- 3) (ب 4897).در اصل:نشستند.
بگفتند که:«ورا بداندیش کُشت

به ما بر جهان شد ز کارش درشت» (1)

أَنَس گفت:«اگر زو برآمد دمار

نیاید دگر زندگانی به کار

4900 بیایید تا در صف کارزار

ز مهرش به پیشش بمیریم زار

از او کس نپذرفت،او شد روان

به پیش علی آمد از ره نوان

ورا دید در جنگ با کافران

وز آن جنگجو کافران بی کران

به هر گوشه هر دم علی برق وار

برافروختی در صفِ کارزار

تلی کردی از پیکر کافران

بر آن کافران گشت کارش گران

4905 أَنَس گفت ک:«ای شیرمرد خدا

چو شد کشته در رزمگه مصطفی

تو از بهرِ که جنگ جویی چنین؟

چه خواهی از این کوشش ای پاکدین؟»

علی چون ز گوینده زین درشنید

بتندی و تیزی دلش بردمید

بدو گفت:«بهرِ خدا کارزار

کنم تا شوم چون نبی کشته زار»

درآمد دگرباره زآن سان به جنگ

که از مهر بُبْرید در جنگ رنگ

4910 بیفگند چندان ز کافر سپاه

که بر دشت رفتن نمی داد راه

أَنَس همچنین پیشِ او جنگ کرد

چنین تا که کشته شد اندر نبرد

وزاین رو نشسته چنان مصطفی

به اسلامیان کرد هردم ندا

ز خون چشم و رویش شده ناپدید

همی داد آواز و کس را ندید

بَرِ سعد وقّاص از آن ده سُوار

یکی رفت و آگاه کردش ز کار

4915 که بر مصطفی اندراین رزمگاه

شده ست از برادرت گیتی سیاه

نشان خواست زو سعد،برگفت جا

بشد سعد از آنجا بَرِ مصطفی

ز خون بود رویش شده ناپدید

ندانست (2) سعدش،اگرچه بدید

ولیکن پیمبر چو آواز کرد

بر آواز پیشش شتابید مرد

قَتاده که نُعمان بُد او را پدر

چو سهلِ حنیفه (3) دگر نامور

4920 رسیدند از آن سو به پیشش همان

خریدند مِهرش یکایک به جان

ز کفّار تیری (4) یکی برگشاد

بیامد به چشمِ قتاده فتاد

ص :232

1- 1) (ب 4898).در اصل:درست.
2- 2) (ب 4917).ندانست-نشناخت.
3- 3) (ب 4919).سهل بن حنیف.
4- 4) (ب 4921).در اصل:زه کفتار تیری.
برون آمدش چشم حالی ز سر

نهادش به جا بر خدیوِ بشر

دعا کرد و بادی بر او بردمید

شدش چشم بینا و زین درسزید

بشد سعدِ وقّاص تا کینِ دین

ز جان برادر بخواهد در این

4925 بدو گفت سیّد:«به وقتی چنین،

مجو از برم دوری ای پاکدین»

بیستاد نزدیکِ او سعدِ شیر

از او دور کردی عدو را به تیر

ز بهرش نبی گِرد می کرد تیر

همی گفت:«این تیر دیگر بگیر

که بادم فدایِ تو مام و پدر!»

چنین پایه دادش خدیوِ بشر

هرآن تیر کز شست او شد رها

تنِ کافری گشت از آن بی بها

4930 ز بیمش بداندیش از مصطفی

نیارست شد هیچ رزم آزما

زنان قریشی در آوردگاه

برفتند پیشِ مسلمان سپاه

کسی را که در رزمگه کُشته بود

همی گوش و بینی بریدند زود

بَرِ حمزه شد هند هم زین نشان

ببرّید بینیّ و گوشش همان

دریدش شکم،زو جگر برکشید

ز کینه بخایید و خونش مکید

4935 ابَیِّ خَلَف کافرِ کینه خواه

نبی را همی جُست در رزمگاه

در این حالت آمد بَرِ مصطفی

همی خواستی سعد کُشتن ورا

بدو گفت سیّد:«بمان تا که من

برآرم به جانش ز کینه شکن»

ابَیِّ خَلَف رفت نزدیکِ او

به دل گشته از وی به جان جنگجو

همی خواست از وی به نیزه (1) دمار

برآرد ز مردی در آن کارزار

4940 بدو گفت:«جانِ تو از دستِ من

که خواهد رهانید،گو،انجمن؟»

نبی گفت:«کز تو مرا کردگار

رهایی دهد در صفِ کارزار

ولیکن ز من تیره جانِ ترا

نخواهد رهانید بی شک خدا»

ابَیّ داشت بر تن سلاحِ تمام

نبُد خالی اندام آن خویشکام (2)

ز کفتن ز گردن زره بازرفت

پیمبر به پیکار یازید تفت

4945 به گردن زدش حربه سیّد یکی

خراشیده شد پوستش اندکی

ابَیّ زآن برآورد بانگ و فغان

همی گفت:«بر من سرآمد زمان»

هر آن کس که آن زخم دیدند گفت:

«نداری از این شرم اندر نهفت

ص :233

1- 1) (ب 4939).در اصل:وی نبیره دمار.
2- 2) (ب 4943).خویشکام:خودپسند،خودسر.
که از سوزنی زخمِ این کمتر است

از این ترس بردن نه اندرخور است»

بدیشان همی گفتی او:«دردِ جان

به تن در از این زخم بینم عیان

4950 بویژه که گفتی محمّد به من:

به جانت درآورد خواهم شکن

کنون او سخن را در این راست کرد

نخواهم رها گشت از این سختْ درد»

چنین بود و بر راهِ مکّه روان

به دوزخ شد از تن مر او را روان

پیمبر چنان هم ستاده بپا

همی کردی اسلامیان را ندا

که:«ای مؤمنان از برم خوارخوار

گریزان مگردید از این کارزار»

4955 نشد باورِ کس که او زنده است

وز او دین و دولت فروزنده است

در این حال عبّاس و عمّر به هم

رسیدند پیش خدیوِ امَم

چو پُرخون بُدش روی نشناختند

به هر سوی در جُستنش تاختند

پیمبر عمر را بدید و بخواند

دو مهتر بر آوازِ او پیش راند

عمر رفت و عبّاس شادان برش

همی بوسه دادند پای و سرش

4960 نبی روی بر رویِ اصحاب خویش

نهاد و بر آن گریه آورد پیش

عمر گفت:«مردم به تو این زمان

دگرگونه دارند از این کین گمان

اگر زآن که آگاه گردد سپاه

که برجاست (1) زنده رسُولِ اله

بیایند نزدیک تو سربه سر

که هستند زنده سپه بیشتر»

نبی گفت عبّاس را:«بانگ کُن

که بانگت بلند است گاهِ سَخُن»

4965 از آن کوه عبّاس کردی ندا

که:«زنده ست ای مؤمنان مصطفی»

هر آن کس که بشنید آوازِ او

تو گفتی که شد بخت دمسازِ او

اگر چند خسته بُدند آن گُروه

برفتند پویان برآن تیغ کُوه

ابو بکر با طلحه و با زُبیر

به بالا شدند شادمانه ز زیر

علی نیز چون بانگِ عبّاس یافت

از آوردگه پیشِ سیّد شتافت

4970 نبی را علی گفت:«رُو پاک کُن

که نشناسدت کس مگر از سَخُن»

نبی آب جُست،آب آنجا نبود

علی اندراین کار چُستی نمود

بشد،بر سپر آب آورد پیش

پیمبر بدان شست رخسار خویش

لوا بود افتاده آن جایگاه

علی برگرفت آن لوا را ز راه

ص :234

1- 1) (ب 4962).در اصل:برخاست زنده.
خروشید و تکبیر کرد آن زمان

شنیدند آوازِ او مؤمنان

4975 ز هر گوشه ای آمدی تن به تن

چنین تا که صد کس شدند انجمن

چو آوازِ مؤمن به کافر رسید

دُژم گشت و زین رزم از آن سو کشید

بَرِ صخر رفتند و گفت آن سپاه:

«نگفتی محمّد به کین شُد تباه؟

کنون بانگ می آید او زنده است

چه گویی که را دین فروزنده است»

چنین گفت:«تا بنگرم چیست حال

که را برسرآمد زمان زاین قتال»

4980 برآمد برابر به کوهی بلند

همی بانگ کرد آن یلِ پُرگزند

به پیغمبر و یاوران،هریکی

ندادند کس پاسخش اندکی

نمی گشت دستُور سیّد که کس

به پاسخ برآرد به پیشش نَفَس

چو پاسخ نمی یافت کافر،چو گفت (1)

که:«هستید یکباره با خاک جفت؟»

عمر را نماند اندراین کار تاب

چنین کرد با مردِ کافر خطاب

4985 که:«هستند چندان به جا زین سپاه

که بر تو توان روز کردن سیاه»

چو آوازِ عمّر به کافر رسید

ز کار پیمبر از او بررسید

که:«زنده ست یا کشته؟برگوی راست»

عمر گفت:«اینک به پیشم بپاست»

دژم گشت از این صخر و آواز داد:

«به بالا برآرید بُت را چو باد»

نبی گفت:«بالاتر از بُت خداست

شما را ز بُت کام جُستن خطاست»

4990 سپاهِ مُسُلمان از آن بدگمان

بر اندُه فزودند هم آن زمان

که گر بارِ دیگر درآید به جنگ

برایشان شود کار یکباره تنگ

نبی کرد آهنگ بالای کُوه

گران بُد زره تن ز ره شد ستوه

به ره بر کلان سنگی افتاده بود

پیمبر بر آن جای رغبت نمود

دو تا گشت طلحه،بر او پا نبی

نهاد و برآمد به بالا نبی

4995 به طلحه چنین گفت:«جنّت از این

کنون بر تو واجب شد ای پاکدین»

آگاه شدن اهل مدینه از شکست لشکر اسلام

چو آمد به شهر مدینه خبر

که کفّار گشتند پیروزگر

ص :235

1- 1) (ب 4983).در اصل:جه کفت.
هر آن کس در آن شهر بُد زین سپاه

برهنه سر و پا،دوان شد به راه

به آزرم (1) اسلام و خویشانِ خویش

برفتند هرکس به جنگِ قریش

به مهر نبی دخترش فاطمه

برون آمده بود همچون همه

5000 همی رفت گریان برآن روی راه

زنی خادمه داشت او را نگاه

چنین گفت با فاطمه خادمه:

«نشاید ترا رفت همچون همه

که در کارِ تو پاک شوی و پدر

نباشند راضی از این دربه در

بمان تا من آرم به پیشت خبر

ز احوالِ آوردگه دربه در»

نشست فاطمه، (2)خادمه پوی پو

به آوردگه اندر آورد رُو

5005 بیامد به آوردگَه برگُذشت

از آن کشتگان هریکی درگُذشت

ز ناگاه پیشِ برادر رسید

چنین گفت چون رویِ آن کشته دید:

«حرام است رویِ تو دیدن مرا

از آن پیش بینم رخِ مصطفی

ز پیش برادر چو زن برگذشت

پدر دید کُشته برآن طَرْفِ دشت

بدو نیز هم التفاتی نکرد

بیامد به پیش پیمبر چو گرد

5010 ورا دید و شیرخدا را بهم

ز دیدارشان زن جدا شد ز غم

بیامد به نزدیکیِ فاطمه

خبردادش از کارِ لشکر همه

به شهرش گُسی کرد از آن جایگاه

زنِ خادمه شد به آوردگاه

بَرِ کشتگانِ خود آمد چو باد

ز خونِ دل از دیده چو (3) برگشاد

ز شهرِ مدینه مُسُلمان سپاه

پیاپی رسیدی به آوردگاه

5015 بجُستی همی هرکسی خویشِ خویش

که بودند کشته به دستِ قریش

گروهی به یاریّ اسلامیان

به پیکار بستند در کین میان

از آن مردمان بُد یکی حنظله (4)

چو شیری که از بند گردد یله

برآمد بَرِ صخر بر کوه زود (5)

همی خواستی زو نبرد آزمود

برافراخت دست و برآهخت تیغ

زدن خواست بر گردنش بی دریغ

ص :236

1- 1) (ب 4998).آزرم:جانبداری،طرفداری،پشتیبانی.
2- 2) (ب 5004).شاید:«نشد فاطمه»،یعنی با دیگران نرفت و همان جا ماند.
3- 3) (ب 5013).جو-جوی:نهر آب.
4- 4) (ب 5017).در اصل:حنطله:حنظله بن أبی عامر،غسیل الملائکه.
5- 5) (ب 5018).در اصل:کوه رود.
5020 ز کفّار یک مرد شدّاد (1) نام

کشید اندرآن حال از او انتقام

بزد تیغ و او را برآن کوهسار

تبه کرد آن کافرِ نابکار

خروشید صخر آن که:«بیداد نیست

که روزی به روزی،تنی با تنیست (2)

به بدر اندرون بود دستِ شُما

به جنگ احُد دست بردیم ما

در او پورِ من حنظله شُد (3) تباه

شد این حنظله کُشته این جایگاه»

5025 نبی گفت:«مشمر در این راستی

که در وی فزونیست و کاستی

هر آن کو ز ما گشت ایدر شهید

به جنّت خدا کرد جانش پدید (4)

ز قومِ شما آن که در بدر مُرد

به دوزخ روانش بزودی سپُرد»

از آن پس عمر با سپاهی چو باد

به نزدیک آن بدکنش رو نهاد

براندش بزودی از آن کوهسار

به آوردگه رفت از آن کوه خوار

5030 به کف نیزه بگذشت بر کشتگان

چو نزدیکی حمزه شد بدگمان

بُنِ نیزه زد در دهانش ز کین

به افسوس گفتا از آن پس چنین:

«بچش شربتی را که خود ساختی

بکش جرم نَردی (5) که خود باختی

همی جستی از ما به دل کارزار

به جانت از آن گشت این کارزار»

ز قوم حبش نامداری ز دشت (6)

بدیدش چنین،چون بر او می گذشت

5035 بدو گفت:«با خویشِ خود کس چنین

نسازد اگر چند باشد به کین»

ص :237

1- 1) (ب 5020).شدّاد بن الأسود.
2- 2) (ب 5022).در اصل:که روزی بر وی نبی ؟؟؟اتنیست؛در سیرت رسول اللّه آمده است:«و ابو سفیان بن حرب،چون وقت آن بود که بازگردد،بر سر کوه شد و آواز برداشت و گفت:أنعمت فعال،إنّ الحرب سجال یوم بیوم أعل هبل.گفتا:روزی بروزی،بدر به روز أحد،یعنی که ما انتقام روز بدر به روز أحد بازخواستیم،و معنی اعل هبل آنست که:خدای بزرگترین ما،و هبل خدای بزرگترین ایشان بود از بتها،دین تو ظاهر شد بر دین محمّد، و...»(ص 678).
3- 3) (ب 5024).در اصل:این حنطله کشته.
4- 4) (ب 5026).«و پیغمبر،علیه السّلام،بفرمود تا عمر برخیزد و وی را جواب دهد و بگوید که:اللّه أعلی و أجلّ، لاسواء،قتلانا فی الجنّه،و قتلاکم فی النّار.گفتی،بگوی که:اللّه خدای ماست و او بزرگتر و عالی تر،و بدر با أحد برابر نیست،و کشتگان ما همه در بهشت اند و کشتگان شما همه در دوزخ اند.»(سیرت رسول اللّه،ص 678-679)
5- 5) (ب 5032).در اصل:بکس حرم بردی که خود باختی.
6- 6) (ب 5034).در اصل:ز دست.
بدو صخر گفت:«این خطا درگذار

به رشوت ستان نیزه،ای نامدار»

از آن پس به نزدیکیِ کافران

بشد صخر و اندیشه کرد اندرآن

که باشند آن شب بدان جایگاه

به شبگیر آیند با رزمگاه

چو از وقتِ دیگر (1) گذر کرد روز

به حُکمِ خدا کار شد دلفروز

5040 دلِ کافران گشت پُرترس و بیم

ز هولِ خدا،کارسازِ حکیم

کس آنجا نیارست شب ایستاد

برفتند بر راهِ مکّه چو باد

مُسُلمان بدید آن که کافر به راه

درآمد شتابان از آوردگاه

بترسید و گفتند:«کافر مگر

به غارت کند شهر زیروزبر»

نبی با علی گفت:«برشو به کوه

نگه کن سوی قوم کافر گروه

5045 اگر زآن که بر اسپ دارد نشست

نخواهد کشیدن ز پیکار دست

و گر بر شتر هست گشته سوار

سوی مکّه خواهد شد از کارزار

که گر زی مدینه شوند آن سپاه

از ایشان شدن بایدم رزمخواه

بکوشیم چندان که در تن رگ است

اگرچه به جا زین سپاه اندک است»

علی رفت بر کُوه و معلوم کرد

که کافر سوی مکّه شد زآن نبرد

5050 ز شادی برآورد تکبیر زود

چو زو صخر تکبیر گفتن شنود

بدو گفت:«آری شکستی سپاه

که تکبیر گویی در آوردگاه

شد امسالتان در احد کارزار

به سال دگر بَدْر را گوش دار»

علی را نبی گفت:«برگو:رواست

بیایید هرگه که رایِ شماست»

سوی مکّه رفتند آن کافران

پیمبر شب آنجا بُد و مؤمنان

5055 به شبگیر یک شنبه مؤمن سپاه

بگشتند در دشت آوردگاه

بجستند خویشان خود را به راه

که بودند کُشته در آوردگاه

برآن هرکسی زار بگریستند

به هر گوشه بسیار بگریستند

پیمبر چو نزدیک حمزه رسید

مر او را چنان زار کُشته بدید

چنین گفت:«اگر نیستی بهر آن

که طاقت ندارد صفیّه برآن (2)

ص :238

1- 1) (ب 5039).وقت دیگر-بعد از ظهر،عصر.
2- 2) (ب 5059).:«پس چون سیّد،علیه السّلام،عمّ خود بدین صفت بدید،گفت:لو لا أن تحزن صفیّه،و یکون سنّه من بعدی لترکته،حتّی یکون فی بطون السّباع و حواصل الطّیر.گفتا:اگرنه آن بودی که صفیّه خواهر حمزه-
5060 رها کردمی حمزه را تا طیور

بخوردی و بودیش زیشان نشور»

صفیّه که بُد خواهر حمزه او

همی خواست بیند ورا باز رُو

ندادی اجازت در آن مصطفی

که بیند بر آن گونه کُشته ورا

به پور گزینش زُبیرِ عوام

چنین کرد اشارت خدیوِ انام:

«برو مادرت را از آن ره بیار

ممان تا ببیند ورا کشته زار»

5065 زبیر آمد و گفت مادر بدو:

«ازآن رو نبینم ورا باز رُو

که بر وی کُنم زاری و نوحه من

بلی آن که در درد با انجمن

کنم صبر بر درد و اندوه آن

دهد ایزدم پایۀ صابران»

رها کرد پور و زن نامدار

بدید و برآن صبر کرد اختیار

نبی گفت ک:«ین کشتگان را به خاک

سپارید بی غسل و تجهیز پاک»

5070 گزیدند فرمان و بعد از نماز

نهادند در خاک و گشتند باز

به حمزه چو زخم تنش زآن نبرد

نبی راست (1) هفتاد تکبیر کرد

برآن دیگران بود تکبیر چار

سی و پنج بُد کشتگان را شمار

همیدون بُدند از قریشی تباه

به دست مُسُلمان،از آوردگاه

یکی شد به دوزخ،یکی در بهشت

ز نیکو نهادیّ و از خویِ زشت