گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
مراجعت رسول،علیه السّلام،از حرب احد با مدینه

5075 از آن پس به شهر مدینه روان

شدند اهل اسلام از آنجا نوان

ز عثمانِ عفّان در آن بوم وبر

نبد کُشته و زنده جایی دگر

نبی شد پراندُوه از بهرِ او

که تا خود چه آمد ز رزمش به رو

از آن پس که سیّد به خانه رسید

سئم روز آن مهتر آمد پدید

دو تن همرهِ او ز انصاریان

گریزان شده هرسه تن زآن میان

5080 ره شهر گم کرده هرسه سه روز

بسی رنج دیده،بسی درد و سُوز

2)

-دل تنگ شدی،و دیگر سنّتی شدی بعد از من در میان أمّت من،و إلاّ حمزه را چنین بگذاشتمی و وی را دفن نکردمی تا فردای قیامت وی را از شکم ددگان و حواصل مرغان برانگیختی،...»(سیرت رسول اللّه،ص 681).

ص :239

1- 1) (ب 5071).راست-درست،مساوی،به یک اندازه.
بگفتش به طیبت نبی:«بس نهان

شدی ای دلاور از آن کافران

هرآن کو چنان جنگ جوید به کین

نشاید که باشد به کوشش چنین»

چو اسلامیان از احُد پوی پو

به شهر مدینه نهادند رُو

حَمَنَّه (1) همی رفت دخت جحش

که حمزه بُدی خال آن بَر مَنش

5085 یکی گفت او را که:«خالت نماند»

زن(«انّا وَ لِلّه»)بر وی بخواند

دگر گفت:«گشتت برادر تباه»

همین پاسخش داد آن جایگاه

دگر گفت:«شوی تو هم کشته گشت»

برآورد افغان برآن طَرْفِ دشت

نبی گفت:«معلوم شد پیش زن

چو شوهر نباشد کسی ز انجُمن» (2)

*

سپاهِ شکسته چو آمد به شهر

چشیده ز کفّارِ دون زهرِ قهر

5090 چنین گفت عبد اللّه ابن سَلول:

«اگر قولِ من کار بستی رسُول

ندیدی مسلمان ز کافر شکن

نگشتی تباه این چنین انجُمن»

براین آیت آمد ز پروردگار:

«اگر هست در دستتان اختیار

ز خود بازدارید مرگ این زمان

ممانید کآید به سر بر زمان»

*

نبی از زن طلحه (3) پرسید باز

که:«چون بود احوال آن رزمساز

5095 که چون شد شهید آن سرافراز مرد

بزودی ملایک ورا غسل کرد

چنین گفت:«در غسل محتاج بود

نکرد و به کوشش شتابید زود»

چو بشنید پاسخ خدیوِ انام

غسیل الملایک ورا کرد نام

*

به شهر مدینه عرب بُد یکی

ز طاعت نگشتی جدا اندکی

به روز احُد مشرکان هشت تن

تبه کرد و خسته در آن انجمن

ص :240

1- 1) (ب 5084).در اصل:کنا؟؟؟ه،که به اتّفاق تمام منابع معتبر«حمنّه بنت جحش»است،و احتمالا سهو کاتب است؛البتّه به ضرورت رعایت وزن شعر بایستی«حمنّه»(به فتح ثانی و تشدید ثالث)خواند.
2- 2) (ب 5088).:«سیّد،علیه السّلام،گفت:إنّ زوج المرأه منها لبمکان.گفت:زن را هیچ کس بجای شوهر نبود.(سیرت رسول اللّه،ص 685).
3- 3) (ب 5094).طلحه(؟).این مطلب به حنظلۀ غسیل الملائکه مربوط است،فلذا ضبط«طلحه»در متن تخلیطی است که رخ نموده است.
5100 چنین گفت در حقِّ او مصطفی:

«به دوزخ بود جای بی شک ورا»

شگفتی بماندند از این مؤمنان

که تا خود چه سرّست گوئی درآن؟

مدینی شتابیدی او را در آن

به پاسخ چنین گفتی او با سران:

که:«از بهر ناموس کردم غزا (1)

نگفتی که کردم ز بهرِ خدا»

از آن پس یکی روز خود را بکُشت

بر او هم از او شد زمانه درشت

5105 در آن راست شد گفتۀ مصطفی

که گفتا به دوزخ بود جا ورا

رفتن رسول،علیه السّلام،در عقب کفّار قریش

خبر آمد آنگه بَرِ مصطفی

که دارد قریشی بر آن گونه را (2)

که یک بار دیگر نبرد آورند

مدینه سراسر به پی بسپرند

به دوروزه ره صخر و کافر سپاه

نشسته ست بر راه مکّه به راه

برایشان همی گِرد گردد قریش

رهِ جنگ خواهد گرفتن به پیش

5110 نبی گفت:«دوشنبه فردا پگاه

بدان جنگ خواهم کشیدن سپاه

نیایند با من کسی ز انجمن

مگر آن که بُد در احُد پیشِ من»

بدان تا که عبد اللّه ابن سَلُول

نیاید به یاری به پیش رسُول

اگرچه سپه بود خسته به تن

برفتند پیشِ سرِ انجمن

به شبگیر دوشنبه جنگی سپاه

به یک منزل از شهر آمد به راه

5115 نشستند آن جایگه تا سه روز

نگشتند کس از کسی رزم توز

ز قوم خزاعه (3) یکی نیکخواه

شدی از مدینه به مکّه به راه

برآن ره به اسلامیان برگذشت

بَرِ صخرِ بِن حرب آمد به دشت

از او صخر احوال پرسید باز

جواب از سر راستی داد ساز

دُژم شد دل صخر و کافر سپاه

که او گفت:«دیدم نبی را به راه»

5120 از آن جایگه بازگشتند زود

برفتند بر سوی مکّه چو دود

وزاین روی اسلامیان چون سه روز

نشستند و کافر نشد رزم توز

ص :241

1- 1) (ب 5103).در اصل:کردم عزا.
2- 2) (ب 5106).را-رای.
3- 3) (ب 5116).در اصل:خراعه.
به شهر مدینه از آن جایگاه

به حکم محمّد سپردند راه

ز انصار یک روز جمعی زنان

گذشتند بر راه گریه کنان

نبی گفت:«بر حمزۀ من کسی

نگرید،چو خویشان ندارد کسی»

5125 از آن پس هرآن کُو شدی مویه گر

بر او گریه کردندی از بیشتر

به جایست این رسم آنجا هنوز

که بر حمزه گویند اوّل به سُوز

چو شد داستانِ احُد اسپری

ز غزو رجیع آورم داوری

غزو رجیع به قتل شش صحابی به دست بنی هذیل

به سال چهارم،به ماه نخست

دگرباره کافر به دل جنگ جست

به صحرای بطحا و یثرب به راه

گروهی نشستی (1) ز کافر سپاه

5130 که لِحیان بُدی[نام] (2)آن مردمان

به دل دوست بودند با مکّیان

به نزدیک ایشان فرستاد صخر

ز هر نیکویی وعده شان داد صخر

مگر کز مسلمان کسی را کُشند

به آزرم او کینه ز ایشان کَشَند

نشستند پیران لِحیان بهم

زدند اندراین رای از بیش و کم

بر آن برنهادند بر مؤمنان

به حیله رسانند بر جان زیان

5135 دو تن را گزیدند باهوش ورا

فرستاد نزدیکی مصطفی

بگفتند ک:«ز قوم ما چند تن

مُسُلمان شدند اندراین انجمن

کسی باید اکنون که این دین به ما

درآموزد و ز آن شود رهنما»

نبی شش تن (3) از یاوران برگزید

فرستاد آنجا چنان چون سزید

چو عاصم، (4)چو رافع،سدیگر مزید

چو عبد اللّه طارق آمد پدید

ص :242

1- 1) (ب 5129).در اصل:؟؟؟سستی.
2- 2) (ب 5130).در اصل[نام]نیامده است.
3- 3) (ب 5138).مطابق طبری این شش نفر عبارتند از:مرثد بن أبی مرثد الغنویّ،خالد بن البکیر،عاصم بن ثابت بن أبی الأقلح،خبیب بن عدیّ،زید بن الدّثنه،عبد اللّه بن طارق.
4- 4) (ب 5139).:عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح؛رافع(؟)،ظاهرا:خالد بن البکیر؛مزید(؟)،ظاهرا:مرثد بن ابی مرثد الغنوی.
5140 بدی زید (1) پنجم،ششم بُد خُبَیْب (2)

به دل هریک از علمِ دین بانصیب

برفتند با آن دو این شش چو باد

گذرشان به ره بر به چاهی فتاد

رجیع آمده نامِ آن چاهسار

هُذَیْلی بدان جای کردی قرار

دو کافر به پیشِ هِذَیْلی سپاه

برفتند و آوردشان کینه خواه

هُذَیْلی چنین گفت ک«این جایگاه

نخواهیمتان کردن از کین تباه

5145 ولی کرد خواهیمتان دستگیر

که باشیدمان بندگانِ اسیر»

سه مؤمن بپیچید (3) از این ننگ سر

شدند از بداندیش پرخاشخر

بُدی عاصم و رافع (4) و پس مزید (5)

بکوشید هریک که تا شد شهید

سه دیگر به بند اندر آورد دست

ببستندشان مردم بت پرست

به شب عبد اللّه بند خود برگشاد

گریزان روان شد به کردار باد

5150 هذیلی برفتش به پی بر (6) به راه

گرفت و از آن کینه کردش تباه

ببردند زید و خُبَیْب (7) را به راه

سویِ شهر مکّه از آن جایگاه

فروختند و ابن جحش شان (8) خرید

ز جانشان به خون پدر کین کشید

که بودش پدر کشته دربدر خوار

بکشت این دو کس را بدان کینه زار

خُبَیْب (9) را پس از مرگ بر دار کرد

ز کین ارج او را چنین خوار کرد

5155 از او بود آویخته چندگاه

چو عمرو امیّه درآمد ز راه

که بر صخر ناگه سرآرد زمان

ز دارش فرود آورید (10) آن زمان

که دفنش کند وقتِ شبگیر زود

چو شب روز شد مُرده پیدا نبود

ندانست کس تا خداوندگار

کجا برد آن پیکر مُرده،خوار

زنی از عرب بُد سُلافَه (11) به نام

ز عاصم به دل داشت کینه تمام

ص :243

1- 1) (5140).:زید بن الدثنّه؛در اصل:حبیب؛:خبیب بن عدیّ.
2- 1) (5140).:زید بن الدثنّه؛در اصل:حبیب؛:خبیب بن عدیّ.
3- 3) (ب 5147).رافع(؟)ظ:خالد؛مزید(؟)ظ:مرثد.
4- 4) (ب 5150).در اصل:نبی بر.
5- 4) (ب 5150).در اصل:نبی بر.
6- 6) (ب 5152).در اصل:ححشان؛سیرت رسول اللّه خریدار این دو را«صفوان بن امیّه»نام برده است.
7- 7) (ب 5154).در اصل:حبیب.
8- 8) (ب 5156).در اصل:فرود آورند.
9- 9) (ب 5159).در اصل:سلامه؛سلافه بنت سعد بن شهید(طبری).
10-
11-
5160 که در بدر پُورِ ورا کُشته بود

وز این کین دل آن زن آغشته بود

چنین خورده سوگند آن گنده پیر

خورد از سرِ عاصم آب و خمیر (1)

چو از قتلِ عاصم بدان پیرزن

خبر شد،به نزدیک آن انجمن

فرستاد وز ایشان سرِ او بخواست

که از وی کند کارِ سوگند راست

فرستاد زنبور پروردگار

به گِردِ سرِ او فزون از شُمار

5165 کس از دست زنبور پیشِ سرش

نیارست گردید گِرد اندرش

بگفتند:«شب زو ببرّیم سر»

فرستاد سیلی به شب دادگر

ببردش از آن جایگه سیل آب

از آن ماند کافر چو خر در خلاب

خرد اندر این حال بنگر چه گفت:

«ز کارِ خدا این ندارم شگفت

شگفت آن که دیدندی این داوری

مسلمان نگشتندی از کافری»

فرستادن رسول عمرو امیّه را به قصد ابو سفیان

5170 از این آگهی شد بَرِ مُصطفی

دُژم گشت طبعِ رسُولِ خدا

بدانست کز کارِ صخراست این

به دل در (2)فزودش از این کار کین

فرستاد عمر ابن امّیّه را

ز انصار مردی دگر پاکرا (3)

که از صخر هرچون توان خون به جُو

درآرند آن هردو پرخاشجو

برفتند با یک شتر هر دُو (4) تن

سویِ شهرِ مکّه از آن انجمن

5175 پس از عصر در شهر مکّه شدند

ز دانش به کار عدُو دم زدند

بدان مرد عمرو ابن امّیّه گفت:

«به حیله توان گشت با کام جفت

شبانگاه مکّی به درگاه بر

نشینند بر کوچه و راه بر

ز شب چون شود تیره روی هوا

شویم از بداندیش رزم آزما

چنان بر تنش سخت زخمی زنیم

که از تن سرش زیرپای افگنیم

5180 یکی گر گرفتار گردد ز ما

دگر یک گریزد ز تیزیّ پا»

ص :244

1- 1) (ب 5161).طبری:«فی قحفه الخمر».
2- 2) (ب 5171).«به دل در»،«در»مفسر«به»است.
3- 3) (ب 5172).پاکرا-پاکرای.
4- 4) (ب 5174).«دو»:چنین است در اصل.
بدو گفت انصاری:«ای نیکمرد

طواف حرم باید از پیش کرد»

گران بود بر طبعِ عمرو این سخن

ولیکن به کعبه شدند هر دو تن

یکی عمرو را دید،بشناخت،گفت

که:«عمرو آمد ای قوم اندر نهفت

نباشد ز مکری بُرون بی گمان

سرآرید بر وی بزودی زمان»

5185 گریزان شدند هر دو زین گفت وگو

عرب در (1) عقبشان شده پوی پو

کسی گَرد ایشان به ره برنیافت

عرب رو،بناچار،از ره بتافت

به غاری شدند آن دو مؤمن نهان

سه روز و سه شب بود هر دو درآن

سواری سئم روز عثمان به نام

قریشی نسب سروری زآن مُقام

گذر بر دَرِ غار ناگاه کرد

بکشتند زارش مر آن هردو مرد

5190 هیونش ببُردند و رفتند به راه

به عزم مدینه از آن جایگاه

دو جاسوس صخر اندرآن رهگذر

بدیشان رسیدند بر راه بر

بر آن هردو شد عمرو (2) در راه چیر

یکی را بکُشت و دگر کرد اسیر

از آن پس بیامد بَرِ مصطفی

براین کرد او را پیمبر دُعا

غزو

غزو (3) بئر معونه به قتل چهل صحابی به دست بنی سلیم

به ماهِ صفر مهتری نیکخواه

ز قوم بنی عامر آمد به راه

5195 که بُد نام آن نامور بو برا (4)

عرب بود بی مر به فرمان ورا

بسی هدیه آورد پیش رسول

نشد هدیه اش پیش سیّد قبول

بپرسید اصحاب از مصطفی:

«نپذرفتی این هدیه از وی چرا؟

از آن کس کزو ده یکش پایه نیست

پذیری و از وی نگیری،ز چیست؟»

نبی گفت:«هرکس که او کافر است

از او بستدن چیز نی درخور است»

5200 بدو بو برا گفت:«از این دین خبر

سزد گر بگویی به من دربه در»

نبی حال اسلام با او بگفت

پسندید از او بو برا در نهفت

ص :245

1- 1) (ب 5186).در اصل:عرب زو.
2- 2) (ب 5192).در اصل:شد عمر در.
3- 3) (عنوان).در اصل:غزو رمعویه.ظاهرا به جای«به قتل»«و قتل»اصحّ است.
4- 4) (ب 5195).:ابو برا،عامر بن مالک،معروف به ملاعب الأسنّه.
بدو گفت:«نیکوست این دینِ نو

سخن نیست بر پاک آئینِ تو

سزد گر فرستی کسی را به ما

که مردم پذیرند دینِ ترا»

نبی گفت:«اندیشناکم در این

کز ایشان به بیهوده جویند کین

5205 که لحیانیان و هذیلی همی

بر اسلامیان کرد کیدی ز کین»

بدو بو برا گفت:«قول مرا

بنی عامری کی گذارد هبا»

نبی کرد بر قولِ او اعتماد

فرستاد یاران خود را چو باد

ز قوم مهاجر ز انصاریان

چهل نامور شد گُزین از میان

از آن جُمله عمرو ابن امّیّه،کو

به تگ بردی از برق و از باد گو (1)

5210 یکی نامه زی عامر ابن طفیل

پیمبر فرستاد در کار خیل

دگر بو برا تا کند (2) دین قبول

درآرد گُرُه را به دینِ رسول

برفتند اسلامیان شادکام

به چاهی که بودی معونه به نام

بنی عامر آن جایگه داشت جا

بدادندشان نامۀ مصطفی

چنین گفت هریک که:«دینِ رسول

توان آن زمان کرد در دل قبول

5215 که خستو شود عامر ابن طفیل

چو او هست میر و سپهدار خیل

پس آن نامۀ مصطفی زآن میان

بدو برد مردی ز انصاریان

چو عامر مرآن نامه و مرد دید

از آن مرد هم در زمان کین کشید

به قوم بنی عامر آمد ز راه

همی خواست کرد آن چهل را تباه (3)

نبردند آن قوم فرمان ورا

ز زنهار سردارشان بو برا

5220 روان گشت عامر به قومِ سلیم

که بودند در حکم او هم مُقیم

دو صد مرد از ایشان بیاورد زود

به کشتن از آن پس دلیری نمود

تبه کرد (4) اسلامیان را بزار

نرستند جز عمرو از آن خیره کار

که او گفت:«مصریست گوهر مرا»

ستردش سر و ریش و کردش رها

شتابنده شد عمرو از آن جایگاه

به نزدیکیِ شهر آمد ز راه

5225 دو تن از مدینه به پیشش رسید

ز احوال آن هر دو تن بررسید

ص :246

1- 1) (ب 5209).گو-گوی.
2- 2) (ب 5211).در اصل:بو؟؟؟را ؟؟؟ا کنند.
3- 3) (ب 5218).در اصل:را بناه.
4- 4) (ب 5222).در اصل:تبه کشت.
بگفتند:«ما از بنی عامریم

به سویِ قبیله همی بگذریم»

ز پیمان که پذرفته با مصطفی

نکردند آگه به گفتن ورا

نکرد هیچ پیدا سخن عمرو نیز

کز ایشان چه دیده ست اندر ستیز

چو شب تیره شد عمرو برخاست زود

برآورد از جانِ آن هر دو دود

5230 به شبگیر آمد بَرِ مصطفی

از این داستان کرد آگه ورا

دُژم گشت سیّد که اسلامیان

از آن قوم دیدند بر جان زیان

ز کار دو تن عمرو را مصطفی

نکوهید در کارِ قتلِ خطا

از این بو برا چون شد آگه ز کار

در این شد ز روی نبی شرمسار

فرستاد پیغام پیش پُسر

که در کار عامر شود چاره گر

5235 ز عامر شد آن نامور رزمخواه

به پیکارِ او گشت عامر تباه

سلیمی از او کینِ مهتر بخواست

بکشتند او را و شد کینه راست

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو جهودان بنی نضیر

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو جهودان بنی نضیر (1)

از آن پس به پیش پیمبر پیام

ز قوم بنی عامر آمد سلام

بگفتند:«چون نامۀ بو برا

بیامد،گزیدیم بر جان ترا

نوشتیم نامه،دو تن را برت

فرستاد با عهد اندر خورت

5240 تو پیمان پذیرفتی از ما در آن

نوشتی در این کار خطِّ امان

فرستادگان چون شدند از برت

تبه کردشان عمرو در کشورت

چو قومِ ترا کشت قومِ سلیم

ز ما جنگ جُستن بود بَد عظیم

کنون کرد باید یکی زین سه کار

بکُن هر کدامت بود اختیار:

یکی،آن که نزدیکِ ما عمرو را

فرستی کز او کینه خواهیم ما

5245 دؤم،آن که ما را دهی خونبها

سدیگر،شوی ساخته (2) جنگ را»

پیمبر چو بشنید،پیغام گُفت:

«کسی راستی چون تواند نهفت

ص :247

1- 1) (عنوان).در اصل:بنی نظیر.در سیرت رسول اللّه،نسخۀ اصل:در بیشتر جاها بنی النّظیر(با ظاء مؤلّف).(ص 713 و پانویس 1).
2- 2) (ب 5245).در اصل:سوی ساخته.
چو قتلِ خطا بود بر عمرو خون (1)

ندارد درستی حقیقت کنون

وز ایشان شدن باز رزم آزما

نشاید،چو پیمان نهادیم ما

دیت کرد باید بناچار راست

که این جایگه پاسخ از خونبهاست»

5250 ز بهر دیت بعد از آن مصطفی

مدد خواست ز اصحاب در خونبها

در آن شهر حاصل نمی شد تمام

ز رستاق جُست اندرآن کار کام

روان شد سوی دیه قومِ نضیر

که کردند او را در آن دستگیر

نبی را خری بود یعفور نام

برآمد به پشتش خدیوِ انام

علی و ابو بکر و عُمّر سه یار (2)

برفتند با مصطفی بادوار

5255 از آن شهر تا پیشِ دیه و حصار

کمابیش فرسنگی آمد شمار

همه راهِ او بود خرماستان

ز بس (3) سایه خورشید بودی نهان

بیامد پیمبر به پیش حصار

به دیوار بر پشت برداد خوار

هرآن کو در آن دیه بودی بنام

چو حُیَیِّ بِنْ أَخْطَب (4) و چون سَلام

کِنانَه (5) که بود از حُقَیْقش نژاد

برفتند و کردند از این گونه یاد:

5260«سزد گر مُشرّف کنی خان ما

یک امروز باشی به مهمانِ ما»

پیمبر بپذرفت از ایشان سَخُن

به پاسخ براین گونه افگند بُن:

«نه از بهر آن آمدم این زمان

که باشم به نزدیکتان میهمان

که دارم مدد از شما خواستار

سوی عمرو،کو را فتاده ست کار

مدد گر کنید اهل دیه نضیر

در این از شماییم منّت پذیر»

5265 بگُفتند ک«آن مال یکسر دهیم

وز این کار بر خویش منّت نهیم

تو از لطف یک دم توقُّف نما

که آن مال آریم پیشِ تو ما»

پیمبر نشست و به تدبیرِ زر

شدند آن سران از برش سربه سر

جهودان چو رفتند اندر حصار

دگرگونه شد رایِ ایشان به کار

کِنانَه چنین گفت:«من کینِ خویش

کنون خواست خواهم از این تازه کیش»

ص :248

1- 1) (ب 5247).در اصل:عمرو جون.
2- 2) (ب 5254).در اصل:سه بار.
3- 3) (ب 5256).ز بس،از بس-از فرط.
4- 4) (ب 5258).در اصل:حنی بن احطب؛سلام:سلاّم بن ابی الحقیق.
5- 5) (ب 5259).کنانه بن أبی الحقیق.
5270 چنین پاسخ آورد او را سَلام:

«نباید کشیدن از او انتقام

کز او کین نشاید کشید آشکار

و گر در نهان رزم توزیم خوار

از این کین کند آگه او را خدا

برنجد،بر آن جنگ جوید ز ما»

کِنانَه بپذرفت از او این سخن

ز کین برادر در آن انجمن

برآورد سنگی گران را به بام

زدن خواست بر پیشوای انام

5275 از این کرد آگاه او را خُدا

برآمد پیمبر بزودی ز جا (1)

ز یاران نهان داشت پوشیده را

که دشمن نگردد برآن رزمساز

«به کاری چُنین»گفت:«از این جایگاه

میان درختان شوم پیش راه»

نبی رفت و از دیه شد سوی شهر

بداندیش را گشت از آن زهر بهر

که آگاهی آمد ز شهر این چنین

که در شهر رفت آن رسولِ گزین

5280 چو آمد به یارانِ سیّد خبر

سوی شهر کردند از آن ده گذر

ز سیّد بپرسید هریک سَخُن

به پاسخ فگندی براین گونه بُن

که:«برقصید جانم جهودان میان

ببستند تا بر من آید زیان

زدن بر سرم خواست از بام سنگ

ازآن رو در آنجا نکردم درنگ»

فرستاده ای را نبی بعد از آن

فرستاد نزدیکِ ایشان دمان

5285 مُحمّد به نام و پدر مَسْلَمه (2)

بگفتش:«بگو با جهودان همه

که چون خوار کردید پیمان من

شدید این (3)چنین قاصدِ جان من

نخواهم شما را در این بوم وبر

از این مُلکتان کرد باید گذر

زن و بچّه و مال و اجناس خویش

برید (4) و سبک راه گیرید پیش

وگرنه بسازید از این جنگ را

که من شُست خواهم به خُون چنگ را»

5290 چو آمد پیامش به پیش جُهود

بر آن خواستی کامکاری نمود

فرستاد عبد اللّه ابن سَلُول

که:«کس را مباد ایچ ترس از رسُول

که گر از شما جوید او جنگ و کین

کنم یاوری تان به لشکر دراین»

جهودان ازاین روی از مصطفی

به گفتار گشتند رزم آزما

ص :249

1- 1) (ب 5276).در اصل:بزودی بجا.
2- 2) (ب 5285).در اصل:مسلمه:محمّد بن مسلمۀ انصاری.
3- 3) (ب 5286).در اصل:شدند این.
4- 4) (ب 5288).در اصل:برند.
چنین گفت با آن جهودان سَلام:

«روان گشت باید کنون زین مُقام

5295 از آن پیش با ما بتر زین کند

ز ما دل به پیکار پُرکین کند»

بدو گفت حُیَیّ:«بتر (1) زین چه کار

تواند به ما کردن آن نامدار»

سَلام این چنین گفت:«امروز مال

به ما می گذارد هم اهل و عیال

چو جوید نبرد از حصار آن زمان

بود منّت از وی چو بخشد روان»

کسی زو نپذرفت و او شد روان

سؤم روز با خواسته آن زمان

5300 بَرِ مُصطفی زآن جهودان پیام

چنین بُد:«نگیریم ترک مُقام

تو هرچیز بر ما توانی بکُن

بجز جنگ پاسخ مجو در سَخُن»

نبی گفت تا گِرد گردد سپاه

شوند از جُهودان همه رزمخواه

مُسُلمان به پیشش نهادند سر

ببسته به جنگ جُهودان کمر

چو آگاهی آمد به حُیَیّ (2) از این

سپه کرد در کارِ کوشش گُزین

5305 به نزدیک عبد اللّه ابن سَلُول

همی شد به یاری به پیش رسُول

پدر زآن شدن هیچ با او نگفت

فرستاده گفتا به دل درنهفت:

«کسی کو پسر را ز پیکار باز

ندارد،چگونه شود رزمساز»

از او اندراین جنگ یاری نخواست

رها کرد او را و برگشت راست

وزاین رُو پیمبر برآراست کار

روان کرد لشکر به جنگ حصار

5310 به شهر ابن مکتوم (3) را مصطفی

رها کرد و گشتند رزم آزما

درآورد لشکر به گِردِ حصار

همی نخلها پاره کردند (4) خوار

برآمد فغان از حصار این چنین

که:«کس از درختان نجسته ست کین

تو می جویی،این کار بَر داد نیست

نگویی که این خیره کردار چیست؟»

نبی گفت:«با دشمن دادگر

هر آن بد رود جمله نیکی شمر»

5315 به لشکر بفرمود تا کس دگر

نبرّد درخت اندر آن بُوم وبر

در آن قلعه ز آمد شدن ره ببست

سپه یازده روز گِردش نشست

ص :250

1- 1) (ب 5296).در اصل:حنّی بتر.
2- 2) (ب 5305).در اصل:بحنّی.
3- 3) (ب 5310).در اصل:ابن کلثوم؛«ابن امّ مکتوم»منظور است.
4- 4) (ب 5311).در اصل:تازه کردند.در فرهنگ فارسی معین آمده است:پاره کردن:(مص م)از هم دریدن،شکافتن، بریدن،قطع کردن.که در این بیت معانی اخیر(بریدن،قطع کردن)مورد نظر است.
جهودان به تنگ آمدند اندر او

به صلح آوریدند از آن جنگ رو

نبی آشتی کرد بر شرط آن

کز آنجا شوند آن جهودان روان

بمانند (1) املاک با خواسته

هر آن چیزشان هست آراسته

5320 جهودان نمودند خواهش یکی

که دارد مسلّم ز مال اندکی

به هر کدخدایی نبی یک شتر

رها کرد تا بار کردند پُر

مگر آنچه در جنگ آید به کار

نماندی که بیرون برند از حصار

به هنگام رفتن همی خانه ها

جهودان بکندند کاشانه ها

که تا مؤمنان را نیاید به کار

نگیرد مسلمان به دست آن حصار

5325 نبی گفت تا همچنان این سپاه

خرابی کنند اندرآن جایگاه

بدان تا بدانند کاسلامیان

ندارند،هیچ التفاتی بدان (2)

از این در دل دشمن افتاد بیم

بترسید از کار مؤمن عظیم

پراکنده گشتند از آن جایگاه

به هر گوشه هریک سپردند راه

به خیبر روان گشت حُیَیّ (3) چو باد

کِنانَه همیدون بدو رو نهاد

5330 جهودان دیگر از آن جایگاه

بزودی به هرجا سپردند راه

از او خواسته هرچه بُد مصطفی

برون برد یکسر به امرِ خدا

براین آیت آمد که:«یکسر تراست

چو بی سعی لشکر شد این کار راست» (4)

پیمبر به قوم مهاجر سپُرد

از آن هریکی بی کران چیز بود

ولی باغها بیشتر شد خراب

چو تیمار کمتر شد و تنگ آب

رفتن رسول به غزو ذات الرّقاع

رفتن رسول به غزو ذات الرّقاع (5) و کردن صلاه الخوف

5335 براین چون گذر کرد هشتاد روز

نبی شد ز قوم عرب رزم توز

ص :251

1- 1) (ب 5319).بمانند-رهاکنند،وابگذارند.
2- 2) (ب 5326).بعد از این بیت،ب 5324 را تکرار کرده و بر بالای هر دو مصراع آن علامت«م»(مکرر)را علاوه کرده است.
3- 3) (ب 5329).در اصل:جنی جو.
4- 4) (ب 5332).رجوع شود به سورۀ حشر قرآن کریم.
5- 5) (عنوان).در اصل:الرّفاع.
که آمد به پیشش خبر آنچنان:

«بنی تَغْلِب و قوم غطفانیان (1)

به کوهی که خوانند ذات الرِّقاع (2)

فراز آمده ستند از هر بقاع

برآنند سوی مدینه سپاه

برانند آن لشکر رزمخواه»

به پیکارشان شد برون مصطفی

به شهر اندرون کرد عثمان رها

5340 به پنجم مه از سال چارم سپاه

روان کرد سیّد به آوردگاه

چو آمد به نزدیک دشمن رسُول

دو رویه نشد کس به کوشش عجول

کشیدند صف هردو رویه به جنگ

ولی رفت در جنگ کردن درنگ

ز هم گشته پربیم هر دو سپاه

نگشتی یکی از دگر رزمخواه

فرستاد آیت چنین بی نیاز

که باید در این خوف کردن نُماز

5345 سپه را پیمبر به دو بهره کرد

گروهی ستادند به صف در نبرد

گروهی دگر در پیِ مصطفی

بدو کرد بهرِ نماز اقتدا

چو کردند یک رکعت این مردمان

برفتند تا پیش صف همچنان

دوم رکعتش را گروهِ دگر

بکردند با پیشوایِ بشر

چو آمد نمازش به حدِّ سلام

دگر رکعتش کرد هریک تمام

5350 شدی پیش صف و آمدی بازِجا (3)

ولی گفتن از کس نبودی روا

سه روز این چنین آن سپه کار کرد

گهی در نماز و گهی در نبرد

به روز چهارم سپاه عرب

گریزان شد از رزمگه بی شغب (4)

بسی چیز کردند آنجا رها

ببرد آن همه لشکر مصطفی

ز کفّار یک زن در این رزمگاه

تبه کرده بودند مؤمن سپاه

5355 چو شویش خبر یافت از کارِ او

بیامد که گردد ز کین جنگجُو

شب آمد به بنگاه اسلامیان

مگر در نهان کس کُشد زآن میان

دو تن را نبی کرده بُد پاسبان

فراز تلی رفته آن هردوان

یکی در نماز و یکی خُفته بود

چو کافر ز کین زن آشُفته بود

ص :252

1- 1) (ب 5336).در اصل:عطفانیان.
2- 2) (ب 5337).در اصل:ذات الرّفاع.
3- 3) (ب 5350).در اصل:بارجا.در طبری(ج /2ص 556)و سیرۀ ابن هشام(ج I/2 ،ص 661)تفصیل این نماز آمده است.
4- 4) (ب 5352).در اصل:بی شعب.
بشد و آن که را بود اندر نماز

دو تیرش زد و کین خود جُست باز

5360 اگر چند مؤمن دو جا زخم خورد

نمازش به سربرد و باطل نکرد

از آن پس بدان یار برگفت حال

بشد یاورش در پیِ بدسگال

ز مهرش اگرچه بتندی شتافت

به کین کافرِ شوم را درنیافت

چو برگشت و آمد بَرِ یار خویش

چرا»گفت«م آگه نکردی ز پیش»

بدو گفت:«چون بودم اندر نماز

نشایست گفتن از این حال باز

5365 اگر نیستی آن که فخرِ بشر

نگهبانمان کرد بر کُوه بر

اگر صد بُدی زخم بر من که آه

نکردی ز مِهر رسُول اله»

چو بودند از این گونه در کار کیش

ازآن رُو چنین کارشان رفت پیش

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با امّ سلمه بنت أبی امیّۀ مخزومی

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با امّ سلمه بنت أبی امیّۀ مخزومی (1)

از آن پس به شهر مدینه سپاه

درآورد سیّد ز آوردگاه

به پیوند شد بعد از آن جفتجو

به زن کرد یک دختر عمّه او

5370 که بود امّ سلمه مر او را لقب

هم از عاتکه (2) بود او را نسب

بدی بو امیّه مر او را پدر

ز مخزومیان (3) مهتری نامور

از آن پیش ابُو سَلمه (4) بُد شوهرش

ز مخزومیان مهتری درخورش

ز سَلمه (5) که بُد پور آن پاکتن

نبی خواست او را درآن انجمن

به مَهرِ نهالیی آگنده لیف

یکی کاسه و صَحْفَه ای (6) هم کثیف

5375 نبی را بُد آن پاکدامن همال

چنین تا پیمبر گرفت انتقال

به گاهِ مُعاویّه آن پاکتن

سنۀ تسع و خمسین از این انجمن

ص :253

1- 1) (عنوان).در اصل:مخرومی.
2- 2) (ب 5370).در اصل:عاتکه:عاتکه بنت عبد المطّلب.
3- 3) (ب 5371).در اصل:مخرومیان؛کذا بیت 5372؛بو امیّه:أبو(أبی)امیّه بن المغیره.
4- 4) (ب 5372).ابو سلمه بن عبد الأسد.
5- 5) (ب 5373).سلمه بن أبی سلمه بن عبد الأسد.
6- 6) (ب 5374).صحفه(بالفتح)کاسۀ بزرگ،صحاف(بالکسر)جمع.(منتهی الارب).کثیف(کامیر)سطبر و ابر و آب و نیز اسمی است که لشکر را بدان خطاب کنند.(منتهی الارب).
پس از جمله ازواج آن پیشوا

ز دنیی روان شد به دیگر سرا

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با زینب بنت خزیمۀ

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با زینب بنت خزیمۀ (1) هلالی

دگرباره سیّد به ماهِ صیام

به پیوند کردن به دل جُست کام

به زینب که بودش خُزَیْمَه (2) پدر

ز قوم هِلالی بُد او را گهر

5380 طفیل ابن حارث از آن پیشتر

بُده شوهرِ آن زنِ نامور

بپیوست آن پیشوای انام

ورا خواند امّ المساکین به نام

که بودش به دل شفقت هرکسی

غمِ کار درویش خوردی بسی

چو یکچند بُد جفتِ آن پیشوا

از آن پس روان شد به دیگر سرا

کمابیش دو ماه با مصطفی

بُد آن نیکدل بانویِ پاکرا

5385 بلی هرکه هستیم پیر و جوان

به دیگر سرا گشت باید روان

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو بدر الموعد

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به غزو بدر الموعد (3)

براین داستان چون به سر رفت ماه

به اصحاب گفتا رسولِ اله

که:«چون در احُد وعده کردیم باز

به امسال در بَدْر در کارزار

به موسم نشاید به خانه نشست

پسائیم با خصم در جنگ دست»

بدو گفت اصحاب:«فرمان بریم

سرِ بدسگالان به پی بسپریم»

5390 به شوّال سال چهارم به راه

روان کرد سیّد دلاور سپاه

در این موسم آنجای بازار بود

بدین هرکه را گفت رغبت نمود

ببردند با خود ز هرگونه مال

که سودا کنند ار نباشد جدال

مدینه،چو لشکر نبی زو (4) ببرد،

به عبد اللّه ابن رَواحَه سپرد

ص :254

1- 1) (عنوان).در اصل:خریمه.زینب بنت خزیمه بن الحارث،امّ المساکین.
2- 2) (ب 5379).در اصل خریمه.قوم هلالی:بنی هلال.
3- 3) (عنوان).در سیرت رسول اللّه:بدر الآخره.طبری:«..ندب أصحابه لغزوه بدر لموعد ابی سفیان الّذی کان وعده الالتقاء فیه...»(ص 560،ج 2،چاپ مصر).
4- 4) (ب 5393).در اصل:لشکر بی رو.
پیمبر سوی بَدْر شد با سپاه

نهادند آنجای بازارگاه

5395 یکی هفته بازارگه بود تیز

ولی کس نیامد به سوی ستیز

که در مکّه و راه آن قحط بود

قریشی به پیکار سستی نمود

بگفتند:«سالی دگر رزمجو

شویم و درآریمشان خون به جُو

چو یک هفته با مؤمنان مصطفی

بماندند بی رزم آنجا به جا

به هشتم برفتند از آنجا به شهر

گرفتند از کام و آرام بهر

5400 چنین تا که شد سال چارم تمام

عرب خواند این غزو مَوْعِد به نام

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با زینب بنت جحش اسدی

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با زینب بنت جحش اسدی (1)

چو تاریخ را سالِ پنجم رسید

مه اوّلین وصلت آمد پدید

سوی خانۀ زَیْدِ حارِث (2) ز راه

درآمد ز ناگه رسُولِ اله

زن زید،زینب ز تخم جَحَش (3)

که مشهور بودی به خوبی رُخَش

بُدی مادرش عمّۀ مصطفی

پدر نام کرده أُمَیْمَه (4) ورا

5405 به رسم زنان کرده بُد رنگ و بُو

برهنه سرش راست می کرد مو

دَرِ خانه ناگه نبی برگشاد

چو چشمش به موی و رخ زن فتاد

اگرچه مکرّر نکرد آن نظر

ز شهوت در آن کرد سیّد حذر

به دل خواست کو باشدش پاک جفت

ولیکن از این هیچ با او نگفت

چنین گفت ک:«ای پاک پروردگار

دل و چشم ما در پناهِ خود آر»

5410 بپرسید پس:«زید حارث کجاست؟»

چو زن پاسخش داد،برگشت راست

چو زید ابن حارث به خانه رسید

از این،زن به پیشش سخن گسترید

که:«سیّد چنین دید ناگه مرا

ترا جُست و جُستا پناه از خدا»

بدو شوهرش گفت ک:«ای نازنین

به من بر تو اکنون حرامی از این

پیمبر چو آوردت اندر نظر

نشاید ترا بود جفت دگر»

ص :255

1- 1) (عنوان).در اصل:بنت ححش؛زینب بنت جحش.
2- 2) (ب 5402).زید بن حارثه.
3- 3) (ب 5403).جحش؛به ضرورت وزن شعر:جحش(به فتح حاء).
4- 4) (ب 5404).أمیمه بنت عبد المطّلب.
5415 همی خواست گشتن از آن زن جدا

سخن گفت از این کار با مصطفی

اگرچه موافق نمودش سَخُن (1)

ولی پاسخ افگَند از این گونه بن:

«چه دیدی در او عیب؟»گفتا که:«من

نه از عیب گویم به کارش سخن

که ایدون همی در دل آید مرا

که او را کنون کرد باید رها»

نبی گفت:«زن را نگه دار وز این

گذر کن،مگو نیز پیشم چنین»

5420 نپذرفت از او زید و دادش طلاق

میان زن و شوهر آمد فراق

چو آمد به سر عُدّۀ نیکزن

فرستاد پیش پیمبر سخن

که:«از بهر تو کرد شویم رها

سزد گر تو اکنون بخواهی مرا»

نبی خواست کو را کند زن ولیک

به صورت نمی دید این کار نیک

از این شرم بودش که خواهد ورا

سروش آمدش پیش از این از خدا

5425 رسانید از حقّ به سیّد سلام

بدو گفت:«دادت خداوند کام (2)

ترا کرد پیوندِ زینب مباح

در این بست بر عرش یزدان نکاح

ولیکن از این پس نگه دار چشم

مبادا که آید ز دادار خشم»

پیمبر چو بشنید،گفت این چنین:

«که خواهد بدو مژده بردن در این»؟

دُژم شد دل عایشه چون شنید

ز گفتار او روی درهم کشید

5430 نبی گفت ک:«ای زن ز قول خدا

نشاید تُرُشْروی گشتن ترا»

زنی شد،به زینب از این مژده بُرد

همه زیورش زینب او را سپرد

رسول خدا شد سوی خانِ زن

بپیوست با زینبِ پاکتن

به عقدی که بستند بر آسمان

نفرمود تجدید عقدی در آن

بماندند باهم دو فرّخ همال

چنین تا پیمبر گرفت انتقال

5435 ولیکن پس از پیشوایِ بشر

ز دیگر زنانش شد او پیشتر

میان زنانِ نبی افتخار

بدین کرد:«بست عقد من کردگار»

ص :256

1- 1) (ب 5416).:سخن(کذا فی الاصل).
2- 2) (ب 5425).در این باب رجوع شود به قرآن کریم،آیه های شریفۀ 35 تا 37 از سورۀ مبارکۀ احزاب(33).
رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو دومه الجندل

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو دومه الجندل (1)

به ماه ربیعِ نخستین خبر

بیامد بَرِ پیشوایِ بشر

کز اعراب قومی فزون از شمار

به چاهی گرفتند اکنون قرار

که دومه جندل (2) دارد آن چاه نام

بجز چنگ سیّد ندارند کام

5440 پیمبر بزودی سپهِ گرد کرد

به پیکارشان شد شتابان چو گرد

عرب گشت آگه که سیّد رسید

از آن مرز و آن چاه دوری گزید

گروه فَزارَه (3) در آن جایگاه

به پیش نبی رفت و شد نیکخواه

عُیَیْنَه (4) که بودی ز تخم حصین

بر آن قوم بُد پیشوا و مهین

به پیش نبی آمد و صلح کرد

از آن پس از او کرد درخواه مرد

5445 که پیش مدینه بر آن طَرْفِ راه

چراگاه سازند او را سپاه

نبی داد دستوری و بازگشت

به شهر اندر آمد از آن طَرْفِ دشت

غزو خندق در شوّال سنۀ خمس هجری

کنون غزو احزاب پیش آوریم

ز اعراب و خندق سخن گستریم

چو قوم نضیری پراکنده گشت

به هر ملک و حیّ عرب برگذشت

به جنگ پیمبر ز هر جایگاه

برانگیختندی ز هر در سپاه

5450 قریشی و قوم عرب بی شمار

از ایشان پذیرفت این کارزار

که از مصطفی همگنان جنگجو

شوند و درآرند از او خون به جُو

ص :257

1- 1) (عنوان).در اصل:دومه الجبل.طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر،تاریخ گزیده،بالاتّفاق:دومه الجندل.
2- 2) (ب 5439).در اصل:دومه حبل.که البتّه این تخلیط و غلط فاحش موجب جاافتادن آن در وزن شعر شده است، فلذا اگرچه صورت درست این نام در وزن شعر بسختی می گنجد،علی ایّ حال اختیار صورت درست آن، ولو آنکه با تخریب وزن شعر همراه باشد،مرجّح دانسته شد.
3- 3) (ب 5442).در اصل:فراره:بنی فزاره.
4- 4) (ب 5443).در اصل:عتیبه،...حصین؛طبری:عیینه بن حصن بن حذیفه بن بدر؛کذا سیرۀ ابن هشام(مع)؛سیرت رسول اللّه،عیینه بن حصن بن حذیفه؛تاریخ گزیده:عیینه[متن:عتبه]بن حصن؛العبر:عیینه بن حصین.
از این آگهی شد بَرِ مصطفی

پراندیشه شد زین رسول خُدا

در این مشورت کرد با یاوران

که تا خود چه تدبیر سازد درآن

همی گفت هریک:«در این شهر خویش

همان به که پیکار گیریم پیش

5455 در آن شهر از این دشمنان کین کشیم

اگرمان کُشند و اگر ما کُشیم

مگر خود کند صورتی کردگار

کز آن گردد این کارِ دشخوار خوار

بکردی (1) پسنده به دل مصطفی

چو سختی ندیدی به چیزی ورا

چنین گفت سلمان:«به مُلک عجم

چو کاری چنین اوفتد بیش و کم

شهان گِردِ آن شهر خندق کنند

بدان دفعِ آسیبِ دشمن کنند»

5460 پسندید سیّد در این رای اوی

سوی کار خندق نهادند روی

به گِردِ مدینه یکی کَنده کرد

کز آنجا نرفتی برون اسپ و مرد

چهل عرض و عمقش،به گز،بیست (2) بود

در آن هرکه بودند کوشش نمود

ببخشید بر همگنان مصطفی

بُدی چارگز (3) بهره هر مرد را

یکی مه در آنجای کردند کار

که باشد مدینه بدان استوار

5465 نبی رفت هر روزی آن جایگاه

که تا کار بهتر کنند آن سپاه

خورش تنگ بود اندرآن روزگار

مدینی همی کرد ناهار (4) کار

دو روز و سه روز اندرآن بوم و رست (5)

کسی بر خورش برنمی یافت دست

یکی روز جابر (6) بَرِ مصطفی

درآمد چنین کرد پنهان ورا

که:«بزغاله ای هست در خان من (7)

فطیرست پخته ز جو چار من

5470 به زحمت (8) اگر این سخن نشمری

بتنها به خان رهی (9) بگذری

سزد تا مگر پاره ای زآن طعام

مشرَّف کند پیشوایِ انام»

ص :258

1- 1) (ب 5457).در اصل:نکردی.
2- 2) (ب 5462).در اصل:؟؟؟کربیست.
3- 3) (ب 5463).در اصل:جارکر.
4- 4) (ب 5466).ناهار:گرسنه و ناشتا.
5- 5) (ب 5467).در اصل:بوم و رشت.
6- 6) (ب 5468).:جابر بن عبد اللّه انصاری؛(مصراع دوم):ظاهرا:چنین گفت پنهان.
7- 7) (ب 5469).در اصل:در جان من.
8- 8) (ب 5470).در اصل:به رحمت...؛بحان رهی.
9- 8) (ب 5470).در اصل:به رحمت...؛بحان رهی.
نبی کرد بر اهلِ خندق ندا

که:«جابر کند دعوتی بهرِ ما»

خجل گشت جابر از آن مردمان

که پُرکم بُد از بهرِ آن قوم خوان

ولیکن،چو بُد گفته،ناچار بود

سوی خانه شان بُرد از آنجای زود

5475 در آن خانه چندان که گُنجید مرد

شدند و برآوردشان پیش خُوَرد (1)

دعا کرد سیّد ز بهر طعام

بخوردند از آن هرکه بُد،خاصّ و عام

گروهی شدند و درآمد دگر

چنین تا شدند سیر از آن سربه سر

به جا ماند نیمی فزون زآن طعام

به همسایگان داد فخر انام

*

دگر ره زنی از پی شویِ خویش

فرستاد خرما یکی پاره پیش

5480 پیمبر ز آرنده بستد به راه

ردا بر سرافگندش آن جایگاه

ندا کرد با همگنان زآن طعام

بخوردند یکبارگی خاصّ و عام

بدان سیر شد مرد بیش از هزار

بُد آن چند خرما به جا برقرار

*

دگر شد زمینی پدید اندرآن

که بردی ز خارا گرو بی گمان

بر او کارگر،هیچ آلت نبود

یکی حالِ آن با پیمبر نمود

5485 پیمبر یکی کاسۀ آب خواست

دعا کرد و زد اندر او دستِ راست

«بپاشید»گفتا:«بر آن جای این

که آسان شود کندنِ آن زمین»

بپاشید آن آب مردی براو

چنان شد که رفتی بدو پافرو

در آن کار بیل و تبرشان به کار

نبودی به پاروب بردند خوار

*

در این کار خندق گُزین یک گروه

به سنگی رسیدند وز آن شد ستوه

5490 بر او هیچ چیزی نشد کارگر

بگفتند حالش به فخرِ بشر

بدان جایگه شد رسولِ اله

کلنگی بر او زد هم از گرد راه

یکی پاره زان سنگِ خارا شکست

وز آن سنگ و آهن فروغی بجَست

نبی کرد تکبیر و زخمی دگر

بزد همچنین پیشوای بشر

فروغی دگر دید و تکبیر کرد

سئم راه پرسید یک نیکمرد

ص :259

1- 1) (ب 5475).خورد(قد. xord(xvard- [-خوردن]1-(مص خم.)خوردن،خورد و خوراک.2-(ا)خوراک، طعام.(فرهنگ فارسی معین)که در این جا معنای دوم،یعنی وجه اسمی آن،منظور است.
5495 که:«تکبیر و این روشنائی چه بود؟»

بگفتا:«خدایم بزرگی نمود

به تکبیر اوّل شدم آشکار

که بر ملک کسری شوم کامکار

به تکبیر دیگر همه مُلک رُوم

مرا داد یزدان چو یک مُهره موم

سئم ملک تُبَّعْ خدیو (1) یمن

بیکبارگی داد یزدان به من»

از این گفته اسلامیان تن به تن

شدند شادمان اندرآن انجمن

5500 منافق زبان بدی برگشاد

همی کرد هریک به افسوس یاد:

«کسی را که در ده شدن نیست راه

به خان رئیس جوید آرامگاه!

تو اوّل ز خانه برون کن عدُو

پس آنگاه شاهی ز شاهان بجو»

*

چو خندق بکندند،دشمن رسید

به هر گوشه هریک سپه گسترید

قریشی و غطفانی (2) و دیگران

نضیری و قوم قریظه (3) همان

5505 جهودان و آن مردم بت پرست

یکی کرده باهم در این کار دست

سپاهی که دیگر مسلمان چنان

نبودند دیده (4) سپه در جهان

جهودان و آن مردم بت پرست

یکی کرده باهم در این کار دست

سپاهی که دیگر مسلمان چنان

نبودند دیده سپه در جهان

فراوان سلاح و فراوان سُتور

در آن گشنْ لشکر به نزدیک و دور

از آن دیدۀ مؤمنان تیره شد

سرِ جنگجویان از آن خیره شد

پُراندیشه گشتند از آن کارزار

ندیدند تدبیرِ آن ژرف کار

5510 ولی چون نبی گفته بُد پیش از این:

«بیاید بَرِ ما سپاهی چنین

که لرزان کند بیمشان دست و پا

کسی را نمانَد به دل هوش و را

از ایشان مدینه بود باخطر

ولیکن مدینی بود با ظفر

هزیمت شوند آن فراوان سپاه

نه بس کس شده از کسی رزمخواه»

بدین دل قوی داشت مؤمن به جنگ

نکردند بر خویشتن کار تنگ

5515 چو کافر به نزدیک خندق رسید

شگفتی فروماند کان را بدید

نشایست از آن جای کردن گذر

بر آن سو فرود آمدند سربه سر

ص :260

1- 1) (ب 5498).در اصل:تیغ خدیو.
2- 2) (ب 5500).در اصل:عطفانی،...قریصه.
3- 2) (ب 5500).در اصل:عطفانی،...قریصه.
4-
دورویه به رو اندر آورده رو

نشایستی از هم شدن جنگجو

بجز آنکه تیری می انداختند

در آن گه گهی گردن افراختند

براین گونه تا بیست و شش رفت زود

دو لشکر به یک ره بشد رزم توز

5520 نبی بر لب کَنْده بودی مُدام

شب و روز بودیش آنجا مُقام

منافق به خانه شدی تیره شب

که گر زان که ناگاه باشد شغب (1)

به خانه بود ایمن از بدگمان

نیارند بر سر مراو را زمان

برآن بُد نبی پیش غطفانیان (2)

فرستد سخن،صلح جوید در آن

ز محصُول باغات آن بوم و رست

بدیشان دهد ثلثی از هرچه هست

5525 که تا ترک گیرند پیکار و جنگ

بسازند بر شهریان کار تنگ

سگالش در این کرد با مؤمنان

بدو گفت سعدِ مُعاذ (3) آنچنان

که:«حقّ کرد از این در به پیشت پیام

و گر مصلحت راست این رای و کام؟»

نبی گفت:«نه،نیست وحی اندراین

سوی مصلحت رای بینم چنین»

بدو سعد گفتا:«به وقتی که ما

نبودیم پذرفته دینِ خدا

5530 یکی دانه خُرما بدین مردمان

ندادیم از روی عجز آن زمان

چرا این زمان عجز از ایشان بریم

مبادا کزین در سخن گستریم»

نبی کرد او را دعا زین سَخُن

که از روی مردی بُد افگنده بُن

رزم مرتضی علی با عمرو عنتر

رزم مرتضی علی با عمرو عنتر (4) و قتل عمرو

ز کفّار مردی ز قومِ قریش

به خندق درآمد ز بنگاهِ خویش

ص :261

1- 1) (ب 5521).در اصل:باشد شعب.
2- 2) (ب 5523).در اصل:عطفانیان.
3- 3) (ب 5526).در اصل:سعد معاد.
4- 4) (عنوان).در اصل:عمرو عنتر.در تمامی منابع معتبر از قبیل طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر:عمرو بن عبدودّ و عمرو بن عبدودّ بن أبی قیس.تنها در این متن(یعنی ظفرنامه)و سه نسخه از نسخ مورد استناد تصحیح تاریخ گزیده،یعنی«ب»و«ق»و«ف»است که به صورت«عمرو عنتر»برمی خوریم.البتّه با توجّه به مضمون بیت 5543 که تصریح دارد بر اینکه لقب او عمرو عنتر بوده است،صورت متن توجیه دارد. منتهی براین بنده روشن نشد که این لقب از کدام منبع و یا منابع اخذ شده است(؟)
برون آمدن را نمی یافت راه

به دست مسلمان در او شد تباه

5535 چو دید آنچنان،شیرِ یزدان علی

ز خندق گذر کرد از پُردلی

شد از کافری پهلوان رزمخواه

که چون او نبُد دیگری زآن سپاه

بدو گفت کافر:«نخواهم ترا

کُشم،چون در آن نیست پایه مرا»

علی گفت:«خواهم من ایدر تُرا

کُشم،چون در آن مُزد باشد (1) مرا»

دُژم گشت از این کافر و رفت پیش

وز آن خورد زنهار با جانِ خویش

5540 علی زد یکی تیغ و از تن سرش

به خاک اندر افگَنده شد پیکرش

از او بازگشت و سوی شهر شد

بداندیش را زهر از آن بهر شد

ز قومِ قریش اندر آن روزگار

یکی پهلوان مرد بُد نامدار

که بُد عمرو (2) عنتر مر او را لقب

نبُد پهلوان مثلِ او در عرب

دُژم گشت از این کار و شد رزمخواه

علی را همی جُستی اندر سپاه

5545 بیامد به خندق،درآمد چو شیر

دریدی همی آن زمین این دلیر

چو بیرون شدن را نمی یافت راه

بناچار برگشت و شد با سپاه

خبر رفت از این کار پیشِ علی

روان شد به پیکارش از پُردلی

پیاده بیامد،ز خندق گذشت

به جنگِ عدو رفت بر طَرْفِ دشت

بدیدش بدان دشت پیشِ سپاه

خروشید ک«ای کافرِ رزمخواه!

5550 همآوردت آمد به کوشش مپا

اگر زَهره داری به پیشِ من آ»

از او مردِ کافر بپرسید نام

«چه جویی ز من؟چیستت»گفت:«کام؟»

بگفتش:«علیِّ ابی طالبم

به کشتن روانِ ترا طالبم»

از او عمروِ (3) عنتر چو نامش شنید

به خود بربلرزید چون برگِ بید

بدو گفت:«اگر با پیاده سوار

کند جنگ،باشد برم سخت عار

5555 تو گر جنگ جویی ز من،اسپ خواه

که باهم بگردیم در رزمگاه»

علی گفت:«نزدیکِ من نیست عار

که چیره (4) پیاده شود بر سُوار»

چو زو عمروِ عنتر شنید این چنین

ز باره فروجَست و از رویِ کین

ص :262

1- 1) (ب 5538).در اصل:آن مرد باشد.
2- 2) (ب 5543).عمرو بن عبدودّ.(نک.ذیل پانویس عنوان همین مبحث.)
3- 3) (ب 5553).عمرو بن عبدودّ.
4- 4) (ب 5556).در اصل:که خیره.
بزد تیغ و آن اسپ را کرد پی

بتندی بیامد به پیکارِ وی

بدو گفت:«زخمِ یلان پای دار

که سَر می خورد با تنت زینهار»

5560 نهادند پیمان که در رزمگاه

نخواهند یاری کسی از سپاه

برآویختند آن دو جنگی بهم

چو فیل دمان و چو شیر دُژم

به خشت و تبرزین و گوپال و تیغ

ز هم جنگجو هردوان بی دریغ

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت

همی رزم جُستندی از هم به دشت

هر آن حمله کردی یکی بر دگر

همی کرد رد آن دگر سربه سر

5565 یکی زین نشد بر دگر پادشا

دورویه نظاره بر ایشان سپاه

از آن پس علی گفت:«ای دیو رنگ

نگفتی که یاور نخواهم به جنگ؟

برادر به یاریّت آمد ز راه

ولی هردو را کرد خواهم تباه»

نظر عمروِ عنتر از آن سو فگند

علی زآن رسانید بر وی گزند

بزد تیغ و پا کردش از تن جدا

بزد عمرو دست و برافراشت پا

5570 بیفگند زآن سان بدو پایِ خود

که بودش خطر گر نمی کرد رد

بدو گفت ک«ز مکر (1) بر من چنین

شدی چیره ای حیله گر روزِ کین

خردمند از این درسراید سخن

که حیله ز سستی کند رزمزن»

علی گفت:«در جنگ حیله نکوست

بویژه که خونت روان زو به جُوست

به جنگ ار شود راست کژ،به که راست

براین کار دستوری از مصطفاست»

5575 از این زخم کافر در آن رزمگاه

بیفتاد خوار و بدان شد تباه

علی گشت پیروز در رزمگاه

بر مصطفی آمد آن رزمخواه

دعا کرد او را رسُولِ اله

که او بود پشت و پناه سپاه

دلِ کافران شد شکسته از این

دگر کس نیارست از او جُست کین

از آن پس هر آن کس که نامش شنید

تو گفتی روانش ز تن برپرید

*

5580 ز غطفانیان (2) بود مردی هُمام

که بودی نُعَیْم بن مَسعود نام

مسلمان شد و دل ز کافر بُرید

نهانی به شب پیش سیّد کشید

بدو گفت:«می خواهم از بهرِ دین

کنم کاری،اکنون چه بینی در این؟»

ص :263

1- 1) (ب 5571).در اصل:کفت کر مکر.
2- 2) (ب 5580).در اصل:عطفانیان.
نبی گفت ک«ین مردمان را مگر

کنی بَدظنّ اندر حقِّ یکدگر

که با جنگ جُستن نمانند (1) کس

از این مُلک گیرند یکباره پس»

5585 نُعَیْم اندر آمد به فرمان به راه

بیامد به نزدیکی آن سپاه

جهودان قوم قریظه (2) نشاند

برایشان ز شفقت سخن بازراند

که:«بینم تبه کارِ شور و شغب

میان شما و قریش و عرب

شما با محمّد ز یک کشورید

چرا جادّۀ راستی نسپرید

ندانید قومِ قریش و عرب

از آن می بجویند شور و شغب

5590 که تا از شما پیشدستی بود

عیان کارِ مردی و سُستی بود

ظفر گر شما را بود بر سپاه

ربایند چیزی در آوردگاه

و گر بر شما آید از کین شکن

نگردد تبه کس از آن انجمن

از ایدر شوند آن سپه بازِجا

در این مُلک مانید او و شما

که هستند پشیمان از این آمدن

بزودی بخواهند ز ایدر شدن»

5595 از او کرد باور جهود این سَخُن

بگفتند که:«او راست گوید ز بُن»

بجُستند تدبیر از آن پس از او

که درمانِ ما چیست ایدر،بگو»

بگفت:«از سرانِ قریش و عرب

براین کرد باید گروگان طلب»

پسندید تدبیرِ او را جُهود

از این مکر شفقت تصوّر نمود

ره آورد از آنجا سراینده پیش

بَرِ صخرِ بن حرب و قومِ قریش

5600 بدیشان چنین گفت:«قوم جهود

کنون بر شما کید خواهد نمود

که از جنگ جُستن از این تازه دین

پشیمان شد و عزم دارد چنین

گروگان بخواهد ز قوم شُما

ز حیله سپارند از آن پس ورا

که خشنود گردد از ایشان بدین

کُشد آن گروگانیان را ز کین

مگویید کس این سخن پیشِ کس

ببینید تا چیست تدبیر پس؟»

5605 براین هرکسی داشت از وی سپاس

بر او آفرین بود بیش از قیاس

از آن پس نُعَیْم اندر آمد به دشت

بیامد به غطفانیان (3) برگذشت

به نزدیکِ ایشان همی یاد کرد

سرِ همگنان زاین پُر از باد کرد

ص :264

1- 1) (ب 5584).در اصل:؟؟؟ا؟؟؟د.
2- 2) (ب 5586).در اصل:قر؟؟؟صه.
3- 3) (ب 5605).در اصل:عطفانیان.
به شبگیر قوم قریش و عرب

فرستاد در کارِ شور و شغب

به پیش قریظی که: (1)«چندین زمان

چه رانیم در کارِ این بدگمان؟

5610 اگر گشت خواهیم پیکارجو

درآورد باید ز تن خون به جُو

و گر دل پشیمان شد از کارِ جنگ

چه باید براین دشت کردن درنگ

بگویید تا هرکسی (2) راهِ خویش

از این مرز گیریم یکباره پیش»

چو پیغام پیشِ جهودان رسید

بگفتند:«آثاری آمد پدید

نُعَیْم آنچه می گُفت هست آنچنان

نباید غلط کرد راه این زمان»

5615 بگفتند:«ما با شما آن زمان

شویم اندراین کار همداستان

گروگان فرستید خویشانِ خویش

که باهم رهِ جنگ گیریم پیش»

چو پاسخ به نزدیکِ ایشان رسید

حدیث نُعَیْم آمد از وی پدید

از این در میانشان خلاف اوفتاد

نکردند کس کارِ پیکار یاد

برآمد یکی باد و گردی چنان

که گفتی زدی بر زمین آسمان

5620 بکندی همی خیمه ها تُندباد

از آن بیم بر دشمنِ دین فتاد

نبی بود اندر نمازِ عِشا

چو بگزارد،گفتا چنین مصطفی

که:«امشب پراگنده گردد عدُو

نیارد ستاد و شدن جنگجو

کسی بایدم کو بیارد خبر

ز احوالِ دشمن بَرَم دربه در»

سه نوبت از این در سخن کرد یاد

ندادش کسی پاسخ از بیمِ باد

5625 حُذَیْفه (3) که بودش یمانی گهر

روان شد به حُکمِ خدیوِ بشر

که آگاهی آرد ز کارِ عدُو

«ولی»گفت:«با کس مکن گفت وگو

مبادا که گردد حکایت دراز

وز آن کار گردد عدو رزمساز»

حذیفه روان شد به آوردگاه

سوی خیمۀ صخر آمد ز راه

در این کار بودند قومِ قریش

که گیرند راهِ هزیمت به پیش

5630 چنین گفت صخر:«اندر اینجا کسی

ممانید بیگانگان را بسی

ز هم پهلوی (4) خویش هرکس در این

بپرسیدی احوال از مهر و کین

ص :265

1- 1) (ب 5609).در اصل:قریضی که.
2- 2) (ب 5612).در اصل:با هرکسی.
3- 3) (ب 5625).حذیفه بن الیمان.
4- 4) (ب 5631).هم پهلو:مجاور،کسی که در کنار کسی باشد.
حذیفه بترسید از او نیز هم

بپرسند احوالش از بیش و کم

ز حیلت درآن پیشدستی نمود

ز هم پهلوی خویش پرسید زود

کران شد ز بیگانگی در نهان

ندانست حالش کسی زآن مهان

5635 چنین گفت صخر آنگهی با قریش

که:«ما را بد آمد از این کار پیش

اگر نیستی غیر از این گرد و باد

نشایستی اینجا دگر ایستاد

بویژه که شد دوست با بدگمان

هر آن کس که بُد یارِ ما این زمان

محمّد گر آگاه گردد ز کار

ز ما هم در این شب برآرد دمار

روان گشت باید هم امشب چو باد

نشاید در این بوم وبر ایستاد»

5640 بگفت این و یکباره برخاستند

هزیمت شدن را بیاراستند

هر آن کس که بار گران داشتند

در آن مرز یکباره بگذاشتند

بتیزی برفتند از آن جایگاه

نیستاد کس با کسی زآن سپاه

حُذَیْفَه بزودی بَرِ مصطفی

بیامد وز این کرد آگه ورا

نبی را چنین گُفت:«چون صخر راه

سپُردی در آن لحظه زآن جایگاه

5645 بتیزی چنان بر شتر برنشست

که برپای کرد آن هیون بسته دست

درآورد از او دست و دستش گشاد

توانستمی داد جانش به باد

ولی چون اجازت نبود از رسول

به قصد روانش نگشتم عجول»

نبی گفت:«از این پس قریشی ز ما

نگردد به پیکار رزم آزما

ولی ما از آن قوم جنگآزما

شویم و شود کار بر کامِ ما»

5650 به شوّال این لشکرِ بی کران

رسید و گزید از مدینه کران

دو لشکر برآسُود در کار جنگ

کسی را نشد دل از آن کار تنگ

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو جهودان بنی قریظه

پس آیت فرستاد پروردگار

که:«بر جنگِ دشمن برآرای کار

ز قوم قریظه (1) کسی را ممان

سرآور بر ایشان بزودی زمان

که ایشان مرا و ترا دشمن اند

برآیند،بیخت ز بن برکنند»

ص :266

1- 1) (ب 5653).در اصل:؟؟؟ریضه.
5655 به حُکم خدا مصطفی شد به راه

بدان حصن برد از مدینه سپاه

سپه چون بیامد جُهودان چو سنگ

بر ایشان ببستند در بی درنگ

به گِردِ حصار اندر آمد سپاه

چنین گفت از آن پس رسولِ اله

که:«ای خوک ساران و حمدونگان (1)

چگونه ست حکم خدا این زمان؟»

جهود این چنین گفت:«عادت ترا

سفاهت نبُد،گوئی اکنون چرا؟»

5660 نبی گفت:«زیرا که پروردگار

شما را بدین مسخ کرد آشکار»

از آن پس گرفتندشان در حصار

نجُستی همی پس کسی کارزار

در او مهتری نام کعب اسید (2)

بدیشان از این در سخن گسترید

که:«با جنگ آن مردمان این حصار

ندارد کنون پا در این کارزار

سه کار است با او یکی گر کنید (3)

مگر این بد از خویشتن بفگنید (4)

5665 یکی آن که آرید ایمان بدو

که هم مال یابید و هم جان بدو

بگُفتند:«ما دل ز کین کهن

بریدن نخواهیم،از این بی سخن»

دؤم گفت:«یکسر بسوزید مال

کشید اندر این کار تیغ قتال

زن و خُرد فرزند خود را کشید

از آن پس ز جان عدو کین کشید»

بگفتند:«چون مال و فرزند و زن

نماند،نخواهیم جان را به تن»

5670 سئم گفت:«امشب شبِ شنبه است

محمّد از این کار بی آگهست (5)

بیایید (6) بهر شبیخُون به راه

مگر خود توان کردن او را تباه»

بگفتند:«ما شنبه را نشکنیم

نه ممکن کز این گونه کاری کنیم»

چنین گفت مهتر:«چو آن هرسه کار

نسازید،ایدر بمیرید زار» (7)

چو شد روز از این کار بر بیست و پنج

جهود اندرآن حصن آمد به رنج

5675 فرستاد و جُست از نبی زینهار

که آیند بیرُون همه از حصار

ص :267

1- 1) (ب 5658).حمدونه:میمون.
2- 2) (ب 5662).کعب بن اسد(مطابق طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر).
3- 3) (ب 5664).در اصل:کر کنند،...بفکنند.
4- 3) (ب 5664).در اصل:کر کنند،...بفکنند.
5- 5) (ب 5671).در اصل:؟؟؟یایند.
6- 6) (ب 5673).در سیرت رسول اللّه آمده است:«پس کعب گفت:چون از این هرسه کار یکی اختیار نمی کنید،در عالم هیچ کس از شما نادان تر نیست.»(ص 752).
7-
بدان سان که رفتند قوم نضیر

شوند این گُره نیز هم ناگزیر»

نبی گفت:«بر حُکم پروردگار

شما را برون آورم از حصار»

بگفتند: (1)«از مردمانِ شُما

سزد بُو لُبابَه فرستی به ما

که هم دوستِ ما است و هم یارِ تو

کز او بازدانیم کردار تو»

5680 به حُکم نبی بُو لُبابَه (2) برفت

به پیش جهودان شتابید تفت

بپرسید از آن حصن از وی جهود

که:«ما را محمّد چه خواهد نمود؟»

بدیشان در این کار پاسخ نگفت

به یک دستِ خود ریش خود را گرفت

بمالید دستِ دگر بر گُلو

که:خواهد سرانتان ببرّیدن او

براین آیت آمد بَرِ مصطفی

مگرشان کند او ز کُشتن رها

5685 به حکم پیمبر از آن پس جهود

برون آمد و خواهش از وی نمود

که:«با ما نکویی کُن ای نامدار

چو بر نیک و بد گشته ای کامکار»

نبی گفت:«بر حکمِ سعد معاد

که میر شما بُد،کنم حکم یاد»

پسندید قوم جهود این سخن

بَرِ سعد رفتند از آن انجمن

ببردند او را بَرِ مُصطفی

مگرشان کند او ز کشتن رها

5690 ولی سعدشان داد سرها به باد

به سیّد چنین گفت سعدِ معاد

که:«مردانشان کُن همه بر هلاک

زن و بچّه و مال بردار پاک»

دعا کرد او را در این مصطفی

که:«این حکم کردی به قولِ خُدا»

جهودان از این گفته چندی به راه

گریزان برفتند از آن جایگاه

پس آن دیگران را ببستند دست

بدند هشتصد مرد موسی پرست

5695 ببُردند اموالشان آنچه بود

سویِ شهر رفتند از آن دیه زود

به حکم نبی کَنده ای بهرشان

بکندند وز آن بهره شد زهرشان

علی رفت پیش و زبیرِ عوام

کشیدندی از جانشان (3) انتقام

ص :268

1- 1) (ب 5678).در اصل:نکفتند.
2- 2) (ب 5680).«پس حقّ،تعالی،آیت در حقّ ابو لبابه فروفرستاد،قوله تعالی: یٰا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاٰ تَخُونُوا اللّٰهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمٰانٰاتِکُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» [قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ انفال،آیۀ 27]،(سیرت رسول اللّه،ص 753).
3- 3) (ب 5697).در اصل:از خانشان.
پس از کشتن افگندی اندر مغاک

ز قوم قریظی جهان (1) گشت پاک

بسی را صحابه به جان جُست امان

که باشند غلامانشان آن زمان

5700 صحابی یکی بود ثابت به نام

ز انصار مردی گُزین و هُمام

جهودی بر او داشت منّت به جان

ورا خواست از مصطفی آن زمان

ببخشید خونش بدو مصطفی

ورا کرد ثابت بزودی رها

ز ثابت همی بازپرسید مرد:

«فلان و فلان را محمّد چه کرد؟»

چو گفتی:«تبه کرد»،گفت آن جهود:

«مرا نیز باید تبه کرد زُود

5705 که من زندگانی پس از همرهان

نخواهم که یابم به خُرّم جهان»

تبه کرد ثابت ورا در زمان

بمُرد و بپیوست با همرهان

به ذی قعده زآن مردمان جهود

برآمد از این سان به خورشید دود

زنان را ز کُشتن نبی عفو کرد

مگر از یکی زن برآورد گرد

که بر مؤمنی سنگ زد از حصار

بدان سنگ او را تبه کرد زار

5710 پیمبر پس آن خواسته سربه سر

ببخشید بر مؤمنان دربه در

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو بنی لحیان

به سالِ ششم یافت سیّد خبر

ز اقوام لِحْیان برگشته سر

که بر کوههای مدینه مُقام

گرفتند آن مردمِ خویشکام

چو احوالِ دشمن پیمبر شنید

در او کینِ آن شش کس آمد پدید

که اندر رجیع آن جفاپیشگان

به دست هُذَیْلی بکشتندشان

5715 بشد نابیوسان (2) به پیکارشان

بکوشید (3) از کینه در کارشان

نکردی رها تا ز کارش خبر

بَرَد کس بدان قوم برگشته سر

ولی آگهی یافت زاین آن سپاه

گریزان ز بیمش روان شد به راه

پراکنده گشتند در کُوه و در

نماند اندر آن مرز از ایشان اثر

نبی چون رسید و عدو را ندید

بناچار سوی مدینه کشید

ص :269

1- 1) (ب 5698).در اصل:قریضی جهان.
2- 2) (ب 5715).در اصل:؟؟؟کوشند؛نابیوسان:ناگهانی،بدون خبر و اطّلاع،دفعتا،غیر مترقّب.
3- 2) (ب 5715).در اصل:؟؟؟کوشند؛نابیوسان:ناگهانی،بدون خبر و اطّلاع،دفعتا،غیر مترقّب.
رفتن رسول،علیه الصّلوه و السّلام،به غزو فرود

رفتن رسول،علیه الصّلوه و السّلام،به غزو فرود (1)

5720 از آن پس شتر آنچه بودش یله

فرستاد در راه مکّه گله

نگهبان برایشان غلامی سیاه

چراگاه کردندی آن جایگاه

عُیَیْنَه (2) که بودی ز تخمِ حصین

ز بهر چراگاه شد پر ز کین

بشد با گروه فزاره (3) به راه

براند آن گله را از آن جایگاه

غلامِ سیه شد بَرِ مصطفی

که آگه کند زین حکایت ورا

5725 به ره از صحابه گُزین سَلَّمه (4)

بدید و بگفتش ز حالِ رمَه

بشد سَلَّمه در پیِ آن سپاه

به نزدیکِ سیّد روان شد به راه

به تگ تیز رفتی چنان سَلَّمه

که آهو پیاده گرفتی هَمه

به تیرافگنی بود قادر چنان

که از مو گره برگشادی بدان

دوان گشت اندر پیِ آن سپاه

بدیشان رسید اندرآن طَرْفِ راه

5730 بپوشید رویِ هوا را به تیر

ز کافر برآمد ز تیرش نضیر

بگفتند ک:«آمد مگر مصطفی»

از آن بیمشان سُست شد دست و پا

گله جُمله ماندند (5) و رفتند تیز

نکردی همی سَلَّمه بس ستیز

همی هرکس از خویش چیزی فگند

گریزان ز پیشش ز بیمِ گزند

گذاری سواری (6) بر آن راه بر

بر آن قومش افتاد ناگه گذر

5735 بگفتا:«ندارید شرم ای سران

نه از روی خویش و نه از دیگران

ص :270

1- 1) (عنوان).کذا فی الاصل،طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر،بالاجماع:ذی قرد؛در تاریخ گزیده:قرده.در پانویس[نسخ:فروده]در ابیات آتی الذّکر همه جا«فرود»(:قرود)آمده.
2- 2) (ب 5722).در اصل:عتیبه،...حصین.(نک:زیرنویس بیت 5443).
3- 3) (ب 5723).در اصل:فراره.
4- 4) (ب 5725).در اصل:مسلمه؛طبری:سلمه بن الاکوع؛سیرۀ ابن هشام و العبر:سلمه بن عمرو بن الأکوع الاسلمی؛ سیرت رسول اللّه:سلمه بن الاکوع؛تاریخ گزیده:سلمۀ ساربان.در ابیاتی که این اسم آمده است،بناچار و از باب رعایت وزن شعر سلّمه(به تشدید لام)بایستی خواند،هکذا ابیات 5726،5727،5732،5737، 5740،5743:مسلمه.
5- 5) (ب 5732).ماندند-واگذاشتند،رها کردند؛در اصل:رفتند نیز.
6- 6) (ب 5734).گذاری سوار-سوار در حال عبور.
کز این سان گریزید چندین سوار

براین دشت از دست یک مردخوار»

عُیَیْنَه (1) چو بشنید برگشت زود

بر سَلَّمه (2) شد،نبرد آزمود

شد اندر پسِ سنگی آن نامدار

همی جُست از آن کافران کارزار

چنین تا به نزدیکیِ نیمرُوز

دورویه یکایک ز هم رزم توز

5740 پس آنگاه گشتند از هم جدا

ز ره سَلَّمه شد برِ مصطفی

وزاین رو نبی از مدینه به راه

برون شد بر آهنگ کافر سپاه

شب آمد به نزدیک چاهی فرود (3)

که آن چاه را نام بودی فرود (4)

شتر کُشت و اصحاب را خوان کشید

در او سَلَّمه پیشِ سیّد رسید

گله بستده،رانده زیشان سه اسپ

بیامد به کردار آذرگشسپ

5745 دعا کرد او را در این مصطفی

ستود اندراین کار بی مر ورا

به شبگیرش اندر پس خود نشاند

وز آنجا به سویِ مدینه براند

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو فرود دؤم بار

رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو فرود دؤم بار (5)

در آن شهر چون برد چندی به سر

از آن پس به پیش وی آمد خبر

ک:«ز (6) اعراب چندی به چاه فرود (7)

دگرباره بر جنگش آمد فرود

بر ایشان همی گِرد گردد سپاه

که گردند از مؤمنان رزمخواه»

5750 نبی اندر آن پیشدستی نمُود

به پیکارِ ایشان شتابید زود

بدان چاه آورد لشکر چو باد

دو لشکر یکایک به هم درفتاد

دو لشکر سه روز اندر آوردگاه

یکایک ز هم بُد شده رزمخواه

سرانجام کافر هزیمت گرفت

مسلمان بسی زآن غنیمت گرفت

از آن پس ز انصار یک نیکمرد

بشد با مُهاجر یکی جنگ کرد

5755 میانشان سویِ آب شد گفت وگو

به شمشیر گشتند پیکارجو

چنین گفت ابنِ سَلُول آن زمان

که:«از ماست بر ما بَدِ بدگمان

ص :271

1- 1) (ب 5737).در اصل:عتیبه،...مسلمه.
2- 1) (ب 5737).در اصل:عتیبه،...مسلمه.
3- 3) (عنوان).کذا فی الاصل.(نک.به توضیح ذیل عنوان پیشین).
4- 3) (عنوان).کذا فی الاصل.(نک.به توضیح ذیل عنوان پیشین).
5-
6-
7-
اگر ما نپذرفتی این قوم خوار

نگشتی به ما بر چنین کامکار

هرآن کو تن گرگ را پرورد

همان گرگ آخر تنش بر درد

ولیکن از این داستان باک نیست

که تدبیرِ این پیش ما اندکیست

5760 هرآن کو برآورد این خر به بام

تواند به زیر آوریدن مدام

از این پس چنان خوار داریمشان

کز ایشان نماند (1) ز خواری نشان»

ز اصحاب زید ابن ارقم از این

به عم گفت و او با رسُول گُزین

دُژم گشت از این گفت وگو مصطفی

عمر دید گشته دُژم رُو (2) ورا

بپرسید موجب،بگفتش رسول

عمر گُفت:«در کشتنش شو عجول

5765 که او را دل از کفر هرگز تهی

نگردد،ندارد ز دین آگهی»

نبی داد پاسخ که:«هست این چنین

ولی زو ازآن رو نجوییم (3) کین

که گویند اعراب و قومِ قریش:

محمّد تبه می کند قوم خویش»

به دل کرد اندیشه پس مصطفی

نباید عُمر کار سازد ورا

اگرچه شبنگاه بُد،شد به راه

گران منزلی راند از آن جایگاه

5770 از آن مردم افتاد در گفت وگو

که:«سیّد چرا شد چنین راهجو؟»

ز سیّد یکی حال پرسید باز

بر او کرد پیدا نهان بوده (4) راز

صحابی چنین گفت پیش رسُول:

«در این است معذُور ابن سَلُول

کز آن پیش کآیی بدین بوم وبر

در این کشور او خواست شد تاجور

کنون چون ترا گشت این سروری

شگفتی از او نیست این داوری»

5775 چو آمد به ابنِ سَلُول این خبر

بیامد بَرِ پیشوایِ بشر

براین کرد انکار و سوگند خورد

که سیّد براو دل از این پاک کرد

از این سرزنش یافت زید و عمش

فزودی ز هرکس غمی بر غمش

بنالید از این زید در کردگار

که کذّاب را حق کند شرمسار

فرستاد آیت خدا در زمان

که زید و عمش راست گویند در آن (5)

ص :272

1- 1) (ب 5761).در اصل:؟؟؟ماند ز.به هر دو صورت«بماند»و«نماند»قابل توجیه است.
2- 2) (ب 5763).در اصل(مصراع دوم):کشته درم رو.
3- 3) (ب 5766).در اصل:از آن زو نجوییم.
4- 4) (ب 5771).نهان بوده-پنهان مانده،نهانی.
5- 5) (ب 5779).رجوع شود به سورۀ منافقون(63)از قرآن کریم.
5780 نوازید از این زید (1) را مصطفی

فروخواند بر وی کلام خدا

دو گوشش گرفت و چنین یاد کرد

که:«این گوشها با خدا داد کرد (2)

هرآن چیز بشنید،برگفت راست

که اندر دلش دوستیّ خداست»

«از این»گفت مردم:«بر ابن سَلُول

سرآرد جهان بی گمانی رسُول»

پسرش آن که عبد اللّه (3) آمد به نام

چنین گفت با پیشوایِ انام:

5785«پدر را اگر کُشت خواهی کنون

بفرمای تا من بریزمش خون

که گر دیگری این زمانش کُشد

نبادا از آن کس رهی کین کَشَد

شوم (4) عاصی اندر خدا زین سبب

نکوهیده باشم میان عرب»

پیمبر بدو گفت ک«ای نیک یار

ببخشیدمت خون آن خیره کار»

اسلام عمرو عاص قضاعی

اسلام عمرو عاص قضاعی (5) و خالد ولید مخزومی (6)

از آن پس به سویِ مدینه کشید

در آن شهر یک چندگاه آرمید

5790 چو از جنگِ خندق سپاه قریش

گریزان گرفتند آن ره به پیش

به مکّه شدند و در آن جایگاه

نیارستی از بیم بود این سپاه

بزرگان مکّی به هر بوم وبر

ز بیم سر خود نهادند سر

از ایشان به ملک حبش عمرو عاص

روان گشت تا یابد از غم خلاص

بیامد به پیش نجاشی رسید

به نزدیک او چندگاه آرمید

5795 در اثنای آن روزی از مصطفی

سخن رفت در پیشِ آن پادشا

بدو گفت عمرو:«ای گُزین شهریار

برآورد باید ز جانش دمار

که از شومی کارِ آن تازه دین

پرآشوب شد جمله روی زمین»

نجاشی بدو گفت:«ازاین درگذر

به کارش از این در گمانی مبر

ص :273

1- 1) (ب 5780).زید بن أرقم.
2- 2) (ب 5781).:«بعد از آن سیّد،علیه السّلام،گوش زید بن أرقم بگرفتی و گفتی:هذا الّذی أوفی للّه بأذنه...»(سیرت رسول اللّه ص 780).
3- 3) (ب 5784).عبد اللّه بن عبد اللّه بن أبیّ بن سلول.
4- 4) (ب 5787).در اصل:سؤم.
5- 5) (عنوان).در اصل:قصاعی...،محزومی.
6- 5) (عنوان).در اصل:قصاعی...،محزومی.
که هست او فرستادۀ کردگار

خنک آنکه دینش کند اختیار

5800 ز موسی و عیسی بسی برتر است

ندارم در این شک که پیغمبر است

ترا گر سعادت کند رهبری

بدو از دل ایمان ز جان آوری

که هرکو کند دینِ او اختیار

به هر دو سرا باشد او رستگار

مرا گر کند دعوت آن نامدار

کنم در زمان دینِ او اختیار»

چو زو عمرو عاص این حکایت شنید

مسلمانی اندر دلش شد پدید

5805 به عزم مدینه از آن جایگاه

به مکّه روان گشت و نامد به راه

شده همرهش خالد ابن ولید

ز ره هر دو سوی (1) مدینه کشید

رسیدند نزدیکی مصطفی

که از وی پذیرند دینِ خدا

به سیّد سخن گفت عمرو این چنین:

«به شرطی پذیریم این پاک دین

که کرده گناهان ببخشد خدا

نگیرد بر آن کار جُرمی ز ما»

5810 نبی گفت:«هر کو پذیرفت دین

شود بی گمان پیش یزدان چنین» (2)

بدین گشت خرّم دلِ عمرو عاص

به دین یافت از کفر جانش خلاص

همان خالد ابن ولید از رسول

به گفتارِ او کرد دینش قبول

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه،به غزو بنی مصطلق

به غزو بنی مصطلق بعد از آن

سر انبیا با سپه شد روان

به غزوی چو رفتی پیمبر روان

زدی قرعه اندر میانِ زنان

5815 به هریک فتادی ببُردی به راه

چنین بود رسمِ رسول اله

در این غزو بر عایشه برفتاد

ببردش نبی با خود از رویِ داد

به جایی که خوانند نامش قدید

به نزدیکی قوم دشمن رسید

شدند از بنی مصطلق رزمخواه

وزآن رو به کوشش درآمد سپاه

ازاین رو وز آن رو دو لشکر به جنگ

بکوشید و کس دل نکردند تنگ

5820 بسی گشت خسته بسی شد تباه

بد آمد ز مؤمن به کافر سپاه

ص :274

1- 1) (ب 5806).در اصل:ز ره سوی هردو.
2- 2) (ب 5810).:«سیّد علیه السّلام،گفت:بایع،فإنّ الإسلام یحبّ ما کان قبله.گفت:«درآی یا عمرو و مسلمان شو که إسلام هر گناهی که پیش از این بود محو کند،...»(سیرت رسول اللّه،ص 772).
یکی باد برخاست از رزمگاه

بزد خاک بر روی کافر سپاه

از آن دیدۀ کافران گشت کور

فروماند بر جای مرد و سُتور

تو گویی که شد روز چون شب به رنگ

بر آن کافران اندرآن دشت جنگ

به سوی مُسلمان نبُد گرد و باد

مسلمان در آن دادِ مردیش داد

5825 مسلمان به کوشش ستیزنده شد

وز آن بیم کافر فروزنده شد

زن و بچّه و خواسته بازماند

ز بیم سر خود بتنها براند

مسلمان شد اندر پی کافران

بکشتند از آن کافران بی کران

از آن پس زن و بچّه و خواسته

ببرد آنچه شان بود آراسته

پیمبر بر اسلامیان بخش کرد

وز آن پس روان شد به شهر از نبرد

5830 به سال ششم بود و ماه صیام

که بر دشمنان یافت زین گونه کام (1)

هشام صُبابَه (2) ز اسلامیان

به جان داشت در جنگ جستن زیان

که چون شد گریزان عدو در نبرد

مسلمان پس اندر روان همچو گرد

ز انصار مردی به پیشش رسید

ندانست او را وز او کین کشید

بدو بُرد از کفر مؤمن گمان

سرآورد بر وی بزودی زمان

5835 مقیس (3) آن که بودی برادر ورا

ز مکّه بیامد بَرِ مُصطفی

مسلمان شد و خون او را بخواست

نبی گفت ک:«ان کار قتل خطاست

به تو داد باید در این خونبها»

ستد خونبها مرد از مصطفی

پس آنگاه آن مرد را هم بکشت

رخ از دین بپیچید و بنمود پشت

سوی مکّه شد باز در کافری

بَدی گفتی از کارِ پیغمبری

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با جویره بنت حارث خزاعی

پیوند پیغمبر،علیه السّلام،با جویره بنت حارث خزاعی (4)

ص :275

1- 1) (ب 5830).:طبری(مع):«ثم غزا بلمصطلق من خزاعه فی شعبان سنه ستّ»(ص 604،ج 2)؛نیز چنین است در سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه.
2- 2) (ب 5831).در اصل:ص؟؟؟انه؛هشام بن صبابه.
3- 3) (ب 5835).مقیس بن صبابه.
4- 4) (عنوان).جویریه بنت حارث بن ابی ضرار خزاعی. (عنوان).در اصل:جو؟؟؟زه...خراعی(ظ:جویره،به جای جویریه):جویریه بنت حارث بن ابی ضرار خزاعی.
5840 ز قوم اسیران کافر سپاه

زنی دید بر ره رسول اله

که بودی جُوَیْره (1) مراو را لقب

ز حارث بُد آن نیک زن را نسب

شده جفت مالک (2) از آن پیشتر

که بودی ز صفوان مراو را گُهر

به ثابت که از قیس (3) بودش گهر

رسیده ز حکم خدیوِ بشر

پیمبر ز ثابت مر او را بخواست

بدو دادش و کار گردید راست

5845 نبی را بُد آن زن به خانه درُون

چنین تا نبی شد ز گیتی برون

ز هجرت چو پنجاه و شش گشت سال

ز دنیی به عقبی گرفت انتقال

تهمت نهادن منافقان بر عایشه

تهمت نهادن منافقان بر عایشه (4) و نزول آیات به پاکی او

نبی چون به منزل شد از رزمگاه

که شبگیر گردد روانه به راه

ز هودج که بودی در او عایشه

فروهشته پرده بر او عایشه

چو بیرون شدی پرده برداشتی

نشان را بر آن گونه بگذاشتی

5850 که هنگام رحلت درون ساربان

بداند که زن هست یا نه در آن

در آن شب برون شد سوی آبدست

وضو کرد و رفت و به هودج نشست

بر آئین فروهشت پرده برو

پس آمد در آنجای با یاد او

که از جَزع (5) بُد بند گردن ورا

بر آن دشت کرده ست خیره رها

ز هودج برون رفت و آن پرده را

فروهشته ماند از ستانش (6) به جا

5855 چو گاهِ رحیل آمدش،ساربان

گمان برد هست عایشه اندرآن

برفت و به پشت شُتر برنهاد

روان گشت پس قافله همچو باد

وزآن رو به تاریکی آن نیک زن

نمی یافتی زیور خویشتن

ص :276

1- 1) (ب 5841).:جویریه؛:حارث بن أبی ضرار خزاعی.
2- 2) (ب 5842).ظاهرا:مالک بن صفوان ذی الشفر بن أبی سرح(نک.طبری،ج 3،ص 165)
3- 3) (ب 5843).در اصل:ثنائب.:ثابت بن قیس بن شمّاس.
4- 4) (عنوان).طبری:حدیث الإفک؛سیرۀ ابن هشام:خیر الإفک فی...؛سیرت رسول اللّه:حدیث إفک که بر عایشه بستند.
5- 5) (ب 5853).در اصل:حرع بد.بندگردن-گردنبند.
6- 6) (ب 5854).در اصل:از ستایش:از ستانش به معنی:از پشت سرش.
چو روشن شد و یافت،آمد به راه

تهی یافت از لشکر آن جایگاه

بناچار بنشست در مرحله (1)

به دل گفت:شویم نمانَد یله

5860 چو آگاه گردد،طلب داردَم

چنین خوار اینجای نگذاردم

یکی پاکتن بود سُلمی نژاد

که او را پدر نام صفوان (2) نهاد

نبی بود کرده مراو را رها

که هرکو بمانند (3) چیزی به جا

رساند ز پس باز پیش (4) سپاه

چنین بود کارش برآن طَرْفِ راه

چو شب روز شد،دید صفوان ورا

بگفتش:«چه افتاد ازاین سان ترا؟»

5865 چو برگفت،بر ناقۀ خود نشاند

مهارش گرفت و بتیزی براند

وزاین رو نبی چون به منزل رسید

دُژم گشت چون جفت خود را ندید

علی را فرستاد اندر پِیَش

که آرد بزودی به پیشِ وِیَش

علی دید در راه آن هردو را

که می آمدندی بَرِ مصطفی

بپرسید احوال و پاسخ شنید

از آن پس بهم پیش سیّد کشید

5870 چو زین آگهی در سپاه اوفتاد

دگرگونه هرکس سخن کرد یاد

منافق زبانِ بدی برگشاد

از آن پاکدامن به بَد کرد یاد

چنین گفت عبد اللّه ابن سَلُول

که:«صفوان بر او خوبتر از رسُول

به دل عایشه گر ورا برگزید

توان اندراین کار عذرش شنید

دگر آن که هر روز شویش زنی

کند تازگی (5) باز از برزنی

5875 علی رغم او گر یکی راهزن

کند مهرکاری سزد بی سخن»

چو سیّد به شهر مدینه رسید

از این هرکسی کرد گفت و شنید

فتاد این سخن در زبانِ همه

از این کار گفتی شبان و رمَه

رهی داشت بو بکر یک خیره گو

که مِسْطَح (6) پدر کرده بُد نام او

ص :277

1- 1) (ب 5859).مرحله:منزلگاه،فرود آمدنگاه.شویم نماند یله-شوی من مرا رها نمی کند،از من غافل نمی ماند.
2- 2) (ب 5861).صفوان بن المعطّل السّلمی.
3- 3) (ب 5862).در اصل:بمانید.بمانند-بگذارند.
4- 4) (ب 5863).در اصل:بس بار بیش.
5- 5) (ب 5874).در اصل:کند بارکی باز.
6- 6) (ب 5878).مسطح بن أثاثه(غلام ابو بکر).
چنین گفت ک:«ورا به خانِ پدر (1)

همی بود با این تبه کار سر»

5880 چنین گفت زینب (2) که:«از خواهرم

شنیدم،نگشتی به دل باورم

که می گفت:دیدم بهمشان بسی

نگوید حکایت در این از کسی (3)

همانا که گفتارِ او راست بود

نخواهد از آن کار این زن غنود»

در این کار حسّانِ ثابت سَخُن

همیدون بَرِ سیّد افگند بُن

پیمبر چو زآن هرسه زین درشنید

در آن کارش آمد تردُّد پدید

5885 به دل سرگران کرد با عایشه

نه می خفت و نه خورد با عایشه

چو در حجره رفتی برش تن زدی

نشستی زمانی و بیرون شدی

در آن شهر آن وقت مبرز نبود

زنان شب به صحرا شدندی چو دود

شبی مادر مِسْطَح (4) و عایشه

شدندی به صحرا به سان همه

درآمد به رو مام مِسْطَح ز باد

چنین گفت:«مِسْطَح به رو اوفتاد»

5890 بدو عایشه گفت:«بر پور خود

چرا خواهی اکنون چنین کار بد؟»

بدو دایه اش گفت ک:«ای جانِ مام

ندانی چه کرده ست آن زشت نام

به یاریّ حسّان و زینب ترا

به صفوان بَدی گفت با مصطفی»

بدانست آن بانوی پاکتن

چرا شد دُژم دل سرِ انجُمن

بَرِ مادر آمد چنین یاد کرد

که:«بر من چرا مام زنهار خورد

5895 شنیده ز بهرم از این در سخن

روا باشد آن را نگویی به من»

بدو مادرش گفت ک:«ای نازنین

مشو اندراین کار اندوهگین،

که هر زن گرامی بود پیشِ شو

از این گونه بندند تهمت براو

ص :278

1- 1) (ب 5879).در اصل:بجان بذر.
2- 2) (ب 5880).ظاهرا:زینب بنت جحش خواهر حمنه بنت جحش زوجۀ دیگر رسول اللّه منظور است.
3- 3) (ب 5881).در اصل:این از کسی.
4- 4) (ب 5889).در طبری و سیرۀ ابن هشام:فقالت:تعس مسطح؛سیرت رسول اللّه:«و پسر خود را مسطح دشنام داد».در منتهی الإرب ذیل«ت ع س»:تعس(بالفتح)بدی و دوری و نگونساری و هلاکی یقال تعسا له و هلاک شدن و بر روی درافتادن و خوارگردیدن و الفعل من فتح و سمع او اذا خاطبت قلت تعست کفتح و اذا حکیت قلت تعس کسمع،تاعس کصاحب و تعس ککتف نعتست ازان.و گویند تعسه اللّه یعنی هلاک گرداند او را خدا.اتعسه اللّه به معنی تعسه اللّه است.بنابراین شاید صورت درست بیت چنین بوده باشد: درآمد به رو مام مِسْطَح ز بَد چنین گفت:«مِسْطَح به رو اوفتد» و گویا که«به رو»در معنی دعائی آن و به صورت نفرین،یعنی(به رو بیفتد-یعنی هلاک شود)به کار رفته باشد.
بویژه که شو را دگر زن بود

سخن زین در از رشک و از فن بود»

نخفت و نخوردی ز غم عایشه

نکردی دمی گریه کَم عایشه

5900 از این گشت رنجور و نادان بخفت

غم و رنجِ تن هردو گشتند جفت

چنین گفت یک روز با مصطفی

چو کس نیست تیمار دارد مرا

به دستوری تو به خانِ پدر

شوم،تا که صحبت نماید اثر»

نبی داد پاسخ:«تو دانی دراین»

به خان پدر شد زن اندوهگین

ابو بکر گفتش:«چو با مصطفی

نشایی،ندارم به خانه ترا»

5905 به جایی که بودی در او خاکدان

بخفت آن زن پاکتن ناتوان

براین نیز چندی گذر کرد روز

همی عایشه بود با درد و سوز

نرفتی به پرسش برش مصطفی

پژوهش نمود از کنیزک ورا

نمی برد نامش به پرسش رسول

به«بیمار»خواندش چو بودی ملول

در این چندگاه از بَرِ کردگار

بدو وحی نآمد نهان و آشکار

5910 چو رفت اندرین روز بیست و چهار

نبی کرد این گفت وگو آشکار

به مسجد چنین گفت:«بر خان من

که تهمت نهاده است زین انجمن؟

که من اندرآن زن بجز راستی

ندانم،ندیدم از او کاستی»

أُسَیْد حُضَیْر (1) مرد اوسی نژاد

برآمد به پا،کرد از این گونه یاد:

«اگر گوید اوسی ازاین در سخن

بسنده است با او خود آن انجمن

5915 و گر خزرجی زاین سخن کرد یاد

دهیم اندراین کار جانش به باد

تن خویش آن کس به کشتن دهد

که انگشت بر حرف او برنهد»

بدو گفت سعد عُباده که:«کس

ندارند بر خزرجی دسترس

همان خزرجی است ابن سَلُول

ازاو تهمت آمد به خان رسول

ندارد کس از اوس آن پایگاه

که او را توانند کردن تباه»

5920 اسَیْد حُضَیْر (2) داد پاسخ بدو:

«منافق شدی اندراین گفت وگو»

ز هم خواستندی شدن رزمخواه

پراگَند محفل رسول اله

درآمد به خانه در این رای زد

همی جست احوالش از نیک و بد

ص :279

1- 1) (ب 5913).در اصل:اسید حصین.در طبری و سیرۀ ابن هشام:أسید بن حضیر.در متن سیرت رسول اللّه:حضیر(به جز نسخۀ اصل که حصین دارد).
2- 2) (ب 5920).در اصل:اسید حصین.
سگالید با هرکسی زین سَخُن

دگرگونه هریک فگندند بُن

علی گفت:«چندین چه پیچی از این؟

رها کن ورا،دیگری کُن گزین

5925 نه جز او دگر زن نکوروی نیست

دگرخواه اگر در دلت زو شکیست»

ازاین روی با مرتضی عایشه

نبُد بعد از آن باصفا عایشه

عمر این چنین گفت:«در کار او

مکن هیچ باور از این گفت وگو

نه منّت نهادت در این دادگر

که زایندگان (1) ترا سربه سر

ز بد داشتم تا به حوّا نگاه (2)

چرا اوفتادت کنون اشتباه؟

5930 چو نزدیک یزدان نبود این روا

که باشد یکی مادر بد تُرا

چگونه روا دارد ای پرخرد

که محبوبۀ تو کند کارِ بد

تنی کآن به لمست رسد یک نفس

ندارد جهنم بر او دسترس

زنی کو بود روز و شب دربرت

چگونه در او می شود باورت

که یزدان کند دوزخ او را مقرّ

چو بدکاره را نیست ز آتش گذر

5935 در این تُهمت او را گناهی مگیر

که مردم ز تهمت ندارد گُزیر»

پس از اهل خانه سرِ انجمن

بپرسید احوالِ آن پاکتن

اسامه چنین گفت:«از این نیک زن

ندیدم بدی،نه شنیدم سخن

به کردار و گفتار از او زشت کار (3)

نه اندر نهان خاست (4) و نه آشکار

توانم براین کار سوگند خَوْرد

چرا دل از این داشت باید به درد؟»

5940 کنیزک که بودش بُرَیْرَه به نام

چنین گفت پیش خدیو انام:

«ندیدم در این نیک زن بد جز آن

که وقتی شبی خواستم پُخت نان

چو کردم خمیر آرد،گفتم بدو:

نگه دار تا من کنم جُست وجو

فراز آورم هیمه،سوزم تنور

برفتم ز نزدیک او دیر و دُور

بخفت او،که آرْدِ مرا گوسفند

بخورد و از آن شد دلم دردمند»

5945 چو هرکس همی گفت نیکی ورا

بر او گرمتر شد دل مصطفی

سوی عایشه شد خدیوِ انام

چنین گفت او را بَرِ باب و مام

که:«کس بی گناه آشکار و نهان

نبود و نباشند اندر جهان

ص :280

1- 1) (ب 5928).در اصل:که را؟؟؟دکان.
2- 2) (ب 5929).در اصل:ز ؟؟؟د داش؟؟؟م بانحوا بکاه.
3- 3) (ب 5938).در اصل:او رست کار،...نهان حاست.
4- 3) (ب 5938).در اصل:او رست کار،...نهان حاست.
گر از جهل جُستی به دل زین گناه

ازآن توبه کُن و از خدا عذر خواه

زنِ پاکتن سر به زانو نهاد

براین گریه کرد و جوابش نداد

5950 پدر گفت با او:«رسُول خدا

همی بازپُرسد از این در ترا

نخواهد در این داشتن گریه سود

بگو تا چه کردی و حالت چه بود؟»

چنین داد پاسخ زنِ پاکتن:

«نیم شرمسار از خدا زین سخن

من از راستی می کنم گریه زار

شما را نخواهد بُدن استوار

ندانم تن خود در آن پایگاه

که آیت فرستد ز بهرم اله

5955 مگر هم به نور نبوّت خدا

نماید بدو حال این بنده را»

بگفت این و بگریست با های ها

بر او کرد رحمت ز گریه خدا

پیمبر گران گشت و شد سُرخرو

به نوعی که وحی آمدش پیشِ او

بترسید ابو بکر کز دخترش

مبادا که ننگ اوفتد بر سرش

درآمد به سجده،چو دُر جفتِ (1) او

ز دیده روان کرده هریک دوجُو

5960 ولی بود ایمن به دل عایشه

که از حق نبودی خجل عایشه

نبی گفت با او که:«مژده ترا

که آیت فرستاد پیشم خُدا

ده و هفت آیت بَرَم جبرئیل

بیاورد بر پاکی تو دلیل (2)

ستودت خداوندگار بلند

بفرمود بدگوی را کُن گزند»

بدو عایشه گفت:«از کردگار

سپاسم،نه از تو دراین سخت کار

5965 که تو از بدی هرچه گفتی عدُو

به من،باورت گشت از گفتِ او

به من بر خداوند منّت نهاد

به قرآن درون پاکیم کرد یاد

که تا بود خواهد جهان،پایدار

بود پاکیم در جهان آشکار»

به سجده درآمد زنِ پاکتن

به شکر خدا خالقِ ذو المنن

چو برداشت سر،گفت با مصطفی

خدا را کنم شکر،نه مر ترا

5970 پدر دستِ خود بر دهانش نهاد

پیمبر براین گونه آورد یاد:

«بهل تا بگوید که دلخسته است

ز بهتان،به فضل خدا،رسته است»

بزد حدّ پیمبر مرآن هرسه را

که گفتند زو بَد بَرِ مصطفی

پس آنگاه حسّان ازاین ماجرا

هجا کرد صفوان بی جرم را

ص :281

1- 1) (ب 5959).در اصل:جود و جفت.
2- 2) (ب 5962).رجوع شود به آیات 11 تا 26 سورۀ مبارکۀ نور(24)از قرآن کریم.
یکی روز صفوان بدیدش به راه

بزد تیغ و زو شد ز کین رزمخواه

5975«شجاعم»بدو گفت:«نه شاعرم

که پاداشِ تو هم سخن گسترم»

گرفتند خویشان حسّان ورا

ببستند دستش بدین ماجرا

که گر زآن که حسّان شود زآن تباه

قصاصش بخواهند به حُکمِ اله

ز صفوان نبی حال پرسید باز

که:«با او چرا گشته ای رزمساز؟»

بدو گفت:«بُهتان به من برنهاد

به هَجْوَم زبان نیز هم برگشاد

5980 چو رویش بدیدم نماندم شکیب

خود این تیغ زد زخم پس بی حسیب» (1)

تبسّم نبی کرد و دستش گشاد

به حسّانِ ثابت یکی باغ داد

ابو بکر روزیِّ مِسْطَح از این

برید و ندادیش چیزی ز کین

خدا گفت:«من روزی بندگان

نبرّم همی از گنه در جهان (2)

تو روزیِ مسطح بریدی چرا؟»

از این روزیش داد او بازِجا

صلح حدیبیّه و بیعت الرّضوان

5985 از آن پس چنان دید سیّد به خواب

که:«بر عزم حجّ کن به رفتن شتاب

که با مؤمنان خانۀ کردگار

زیارت کنی بی گمان آشکار

نباشد در آن از کَست بیم و باک (3)

درآیند مردم در آن خانه پاک»

نبی رفت و هفصد تن از مؤمنان

بر آهنگِ حج از مدینه روان

به هر ده،شتر (4) برد یکسر به راه

یکی بود خاص رسولِ اله

5990 سلاح ایچ با خود نمی برد کس

کسی را نبودی به کوشش هوس

عمر این چنین گفت با مصطفی

:«به جایی کنون عزم داریم ما

کز ایشان بسی مردمان کُشته ایم

ز پیکارشان هم نه برگشته ایم

اگر ناگهان جنگی آید به پیش

چه سازیم با جنگیان قریش؟»

ص :282

1- 1) (ب 5980).در اصل:بی حساب.حسیب(ممال حساب):شمار،شماره.(فرهنگ فارسی معین).
2- 2) (ب 5983).نک.به قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ نور،آیۀ شریفۀ 22.
3- 3) (ب 5987).در اصل:کلمۀ«پاک»در انتهای مصراع دوم،به خلاف عادت رسم الخطّ نسخه،با«پ»نوشته شده است.
4- 4) (ب 5989).یعنی برای هر ده نفر یک شتر برای قربانی قرار داده شده بود.
پیمبر پسندید و آلاتِ جنگ

ببردند هرکس همی بی درنگ

5995 برفتند تا پیش ذی طی (1) به راه

وزآن رو شدند مکّیان رزمخواه

بگفتند:«اگر جنگ جویی به جنگ

درآییم یکبارگی بی درنگ

نمانیم در مکّه آیی ز راه

و گر خود نماند یکی زین سپاه

مسلمانی از مکّه زین در خبر

فرستاد نزدیک فخر بشر

به خالد بفرمود سیّد:«سپاه

روان کن به پیکار کافر به راه»

6000 ببرد آن سپه خالد ابن ولید

ز کفّار از عِکرَمه کین کشید

سه ره زو گریزنده شد عِکرَمه

تبه گشت و خسته بسی زآن رمه

چو خالد چنین سخت کردی شغب

نبی کرد«سیف اللّه»او را لقب

دلیلی طلب کرد رسولِ اله

به راهی دگر رفت از آنجا به راه

همی خواستی نابیوسان ز راه

درآید به مکّه رسولِ اله

6005 به مرز حدیبه (2) چو شد مصطفی

هیونش نجنبید دیگر ز جا

تو گفتی زمین دست و پایش ببست

نرفتی فرا پیشتر یک بدست (3)

بپرسید اصحابش:«این را چه بود

کزین سان براین راه گفتی غنود؟»

بگفت:«آن که او پای فیلان (4) ببست

کنون این هیون را ببسته است دست»

نظر داشت بر ابرهه زین سَخُن

که پیکار کعبه بُد افگنده بُن

6010 فرود آمد آن جایگه مصطفی

به دل گفت:«پذرفتم این از خدا

که سازم براین آشتی با قریش

رهِ خانه گیرم از ایدر به پیش»

نبود اندر آن جایگه هیچ آب

سپه خواست از تشنگی شد خراب

یکی چاهِ بی آب مردی بدید

از آن پیش سیّد سخن گسترید

بدو داد تیری رسول اله

بدو گفت:«رو اندر افگن به چاه»

6015 بشد مرد و افگند تیر اندراو

برآمد از آن چاه آبی نکو

به جایست آن آب تا این زمان

نرفته است آن معجزه در نهان

ص :283

1- 1) (ب 5995).در اصل:با؟؟؟ش دی طی.طبری:«و قد نزلوا بذی طوی»(ص 622،ج 2).
2- 2) (ب 6005).طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر:حدیبیّه.البته صورت صحیح این اسم می توانست در بیت چنین قرار گیرد:«به مرز حدیبیّه شد مصطفی».
3- 3) (ب 6006).بدست:وجب،شبر؛یک بدست-یک وجب.
4- 4) (ب 6008).در اصل:بای ق؟؟؟لان.
چو از کار او گشت آگه قریش

نشستند با همدگر کمّ و بیش

گزیدند مردی ز بهرِ پیام

که بودی بُدَیْلِ خُزاعی (1) به نام

بگفتند:«رو با محمّد بگو:

در این آمدن چیستت جست وجو؟

6020 اگر جنگ جویی،به جنگت میان

ببندیم یکبارگی تازیان (2)

و گر صلح جویی که آیی به شهر

نخواهیم دادنت از این شهر بهر

سزد گر شوی بازپس زآن مقام

نکوشی به خیره در این کار خام»

فرستاده آمد بَرِ مصطفی

پیام عرب کرد پیشش ادا

نبی گفت:«من نیستم جنگجو

به حجّ سوی مکّه نهادیم رُو

6025 نبودی در این شهر عادت ز پیش

ز حجّ بازدارد کسی را قریش

مرا با عرب دست دارید باز

مگیرید این کار بر خود دراز

که چون من از ایشان شوم جنگجو

شما را از این کار گردد نکو

نباید شدم جنگجو از قریش

بود کارتان جمله بر جای خویش»

بُدَیْلِ خُزاعی از او بازگشت

به مکّه درآمد از آن طَرْفِ دشت

6030 چنین گفت:«ازآن رو همه راست (3) است

ازاین روست هر کار کز کاست (4) است

ندیدم ز گفتارِ او جُز نکو

روا کرد باید در این کامِ او»

از او چون قریشی از این درشنید

بزرگی از آن مکّیان برگزید

که عُروه بُدش نام و مسعود (5) باب

ز قوم ثقیف آمدش انتساب

شهان جهان را بسی دیده بود

ز هر ملکی احوال بشنیده بود

6035 بشد تا ز کارش شود باخبر

به پیدا و پنهان ز خیر و ز شر

نشسته ورا دید و اصحاب را

مغیره به کف تیغ پیشش بپا

همه داده او را دل و جان و هوش

همه از ادب لب ز گفتن خموش

فدا کرده جان پیشِ او سربه سر

نکردی ز فرمانِ او کس گذر

بدو گفت ک:«ای مهترِ نامدار

چه جویی ز خویشان خود کارزار

6040 چو خویشانِ خود کرده باشی هلاک

ز کارِ تو بیگانگان را چه باک

ص :284

1- 1) (ب 6018).بدیل بن ورقاء خزاعی.
2- 2) (ب 6020).چنین است در اصل،شاید در اینجا«تازنان»صحیح تر باشد.
3- 3) (ب 6030).ظاهرا:راستی است؛کاستی است.
4- 3) (ب 6030).ظاهرا:راستی است؛کاستی است.
5-
چو دشمن بسختی شود جنگجو

سپارند زودت به دستِ عدو»

ابو بکر گفت:«ای سگِ خیره رو (1)

نیاید ز ما این چنین گفت وگو

که لعنت ز حق بر روانِ تو باد

بریده به خنجر زبانِ تو باد!»

عُمَر زد یکی مشت بر گردنش

درآمد صحابه به پیرامنش

6045 به دشنام هریک زبان برگشاد

همی خواستند داد جانش به باد

بدو هرکسی گفت ک:«زوی شما

بریدید (2) دل هم ز دینِ خدا

که کذّاب خوانید او را به دین

وز او نیز جستید (3) پیکار و کین

ز ما بی وفایی گمانی مبر

که ما را فدای وی است مال و سر»

همی خواست عروه به دست (4) آن زمان

سخن گفت با پیشوایِ جهان

6050 مغیره بزد دست و خنجر کشید

بتندی و تیزی برش بردمید

که:«تو کیستی پیش سیّد به دست

سخن گویی ای کافر بت پرست»!

بکوشید عروه بسی تا به راه

روان شد ز پیشِ رسول اله

چو در مکّه آمد به پیش قریش

سخن گفت با هریکی کمّ و بیش

که:«دانید اندر جهان پیش از این

شهان را بسی دیده ام بر زمین

6055 به روم و به هند و به مُلک عجم

ندیدم شهی را چنین بیش و کم

نه هرگز سپاهی مطیع آن چنان

شنیدم که بوده ست پیشِ شهان

ز اسلامیان یک کس اندر نبرد

فزون باشد از ما به صد شیرمرد

شما را در این کار با آن سپاه

به غیر از مدارا ندانیم راه»

پسندید هرکس از او این سَخُن

مدارا فگندند در کار بُن

6060 وز این رو به عُمَّر نبی گفت باز:

«ترا رفت باید به مکّه فراز

بر ایشان فگندن نهیب اندر این

که ایمن شده ستند از ما به کین»

عُمَر گفت:«در مکّه خویشان من

بسنده نباشند با انجمن

ص :285

1- 1) (ب 6042).خیره رو-روسیاه؛بدین تعبیر که یکی از معانی«خیره»تاریک و مظلم است.
2- 2) (ب 6046).در اصل:بریدند.
3- 3) (ب 6047).در اصل:جستند.
4- 4) (ب 6049).در اصل:عروه بدشت.توضیح و توجیه صورت مختار متن(به دست)،آن است که کسی نباید وقت سخن گفتن با رسول خدا(ص)با حرکت دست آن حضرت را مخاطب سازد،که این عمل وهن به ایشان تلقّی می شده است؛نیز نک.به ب 6051.
میان من و صخر از دیرباز

تو دانی که باشد خصومت دراز

که جفت ورا،هند،با من قریش

بزشتی سخن گفتی از پسّ و پیش

6065 گرم آورد او گزندی به رُو

چه سازم؟چو تنها شوم اندر او»

به عُثمان چنین گفت پس مصطفی

که:«باید شدن سوی مکّه ترا

بگفتن که:«ما را زیارت هواست

نه پیکار جُستن که خوفِ شماست»

روان گشت عثمانِ عفّان ز پیش

به مکّه سخن گفت از این با قریش

چنین پاسخش بود:«اکنُون ورا

نخواهیم در مکّه کردن رها

6070 تو برخیز باری زیارت بکُن

میفزا ز کارش به ما بر سَخُن»

چنین گفت عثمان که:«بی مُصطفی

روا نیست کردن زیارت مرا»

از او خواستند مردمان بعد از آن

که در مکّه عثمان گزیند مکان

ز هر دین که دارد ز نو وز کُهُن

نگویند ک:«ین را بکُن،آن مکُن»

نپذرفت عثمان و گفتا:«ز من

مجویید این آرزو انجمن

6075 که یک ساعته صُحبتِ مصطفی

به از هر دو گیتی به شاهی مرا»

خبر شد ز عثمان بَرِ مصطفی

که در مکّه کُشتند ناگه ورا

پیمبر به پیکار برساخت کار

که جوید از آن کافران کارزار

دگرباره ز اصحاب بیعت ستد

که کس برنگردد ز نیک و ز بد

در این حال عثمان بَرِ مصطفی

رسید و نبی کرد کوشش رها

6080 سُهَیْل و حُوَیْطَب (1) ز قوم قریش

به پیغام از مکّه آمد به پیش

که:«باید کنی صُلح با ما در این

نهی اندر این کار پیمان چنین

که امسال از ایدر شوی بازِجا

کنی سالِ دیگر بدین کار را

که ما شهر با تو گذاریم از این

نیاریم کس یاد پیکار و کین

به ده سال پیمان بود آن چنان

که کس از دورویه نیابد زیان

6085 ز ما هرکه گردد مسلمان،ورا

نداری بَرِ خود،فرستی به ما

وز آن قوم هرکو گراید به ما

همیدون فرستیم پیشت ورا

و گر زآن که بیگانه ای رزمخواه

شود،کس نیاید به یاری به راه

ص :286

1- 1) (ب 6080).در اصل:صهیب.به شهادت منابع معتبر نظیر طبری و سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر،فرستادۀ قریش در قضیّۀ بیعت الرّضوان«سهیل بن عمرو»است(و طبری«حویطب»را هم علاوه دارد).:حویطب بن عبد العزّی.
نه آلات جنگ و نه اسپ و نه خورد

فرستد (1) مددشان به گاهِ نبرد

ز هرکس که هم عهد باشد همان

دورویه از این عهد باشد امان

6090 و گر کس از این عهد گیرد گذر

بود شرط و پیمان از این پس هدر

روا باشد آنگاه جُستن نبرد

که دوری گزیند از این شرط مرد»

چو گفتند پیغام با مصطفی

پذیرفت و شد کامشان زو روا

پراندُوه گشتند اصحاب از این

که:«خواری چرا بُرد باید چنین؟

اگر خواستی صلح کردن،چرا

گرفتی دگرباره بیعت ز ما؟!»

6095 عمر پیشِ بو بکر از این بازگفت

که:«سیّد چه دیده ست از این درنهفت؟

چرا خواری از کافران پلید

در این کار باید بدین سان کشید؟»

ابو بکر گفتش:«هر آن چیز کُو

کند،زآن نشاید بپیچید رو

که هرچیز کُو را بود اختیار

نباشد بجز حکمِ پروردگار

ز حُکمِ خدا و ز قول رسول

نباید دلِ خویش کردن ملول»

6100 پیمبر فرستاد پیغام باز

که:«پیمان ببندیم و گردیم باز»

سُهیل و بسی مهترانِ قریش

برفتند از بهر پیمان به پیش

به حکم پیمبر علی آن زمان

نوشتی همی عهدنامه (2) در آن

نخستین چو نامِ خدا کرد یاد

سَرِ کافران گشت از آن پُر ز باد

که:«رحمن،خدایِ ترا،نه رحیم

ندانیم،ور نیست امّید و بیم

6105 مکن غیر از آن هیچ نامی به کار

که ما را از این پیش بودی به کار»

چو بنوشت نامِ خدا مرتضی

نوشت:«از محمّد رسول خدا»

بگفتند او را:«رسُولِ خدا

ندانیم ور نیست این ماجرا

ز نام و نسب نسبتش یاد کُن

میفزای بر ما از این در سَخُن»

علی گفت:«نام از رسالت ورا

نه ممکن توان کرد هرگز جُدا»

6110 نبی گفت:«آن لفظ بنما به من

که باکی نباشد (3) مرا زاین سخن

ص :287

1- 1) (ب 6088).در اصل:فرستند.
2- 2) (ب 6103).به بعد.متن این صلح نامه و مذاکرات متعلّق به آن در طبری(ص 634،ج 2،چاپ مصر)و در سیرۀ ابن هشام(ص 747،ج /2 I چاپ ووستنفلد)؛سیرت رسول اللّه(مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 811)به تفصیل آمده است.
3- 3) (ب 6110).در اصل:که تا کی نباشد.
که هم پورِ عبد اللّه ام (1) بی گمان

رسُولم هم از حقّ به آخر زمان»

علی جای آن با پیمبر نمود

پیمبر قلم زد بر آنجای زود

به املاءِ سیّد علی بعد از آن

نوشت و نوشتند خطها برآن

به مکّه پسر داشت مؤمن سهیل

ز مکّه به جنگ نبی کرد میل

6115 سهیل آمد و گفت با مصطفی:

«سزد گر پسر را سپاری به ما»

سپردی پیمبر بزودی بدو

در اصحاب افتاد از این گفت وگو

که:«سیّد چنین خواری از کافران

تحمّل چرا می کند این زمان؟»

نبی گفت:«من آن کنم کز خدا

اجازت بود کار کردن مرا»

گروهی منافق شدند اندراین

چو دیدندی از وی تحمّل چنین

6120 بویژه که از خوابِ سیّد نشان

ندیدند این سال آن سرکشان

ز قوم خُزاعه گزین یک گروه

به نزدیک مکّه نشستی به کُوه

حلیف بنی هاشمی پیش از این

ندیدی مرآن مردمان گزین

به نزدیکی مصطفی زآن سران

پیام آمد و گفت ایدون در آن

که:«ما دوستانِ بنی هاشمیم

کنون اندرآن عهد تازه کنیم

6125 که با دوستانِ تو باشیم دوست

بدرّیم بر بدسگالانت پُوست

سزد گر پذیری تو پیمانِ ما

ز دل افگنی مهر بر جانِ ما

اگرچه نداریم دینِ رسُول

بر آئین پیشین کنی این قبول»

پذیرفت پیغمبر و عهد کرد

فرستاده برگشت شادان چو گرد

نبی گفت:«سرها کنون بستریم

بگیریم إِحرام پس بگذریم»

6130 سه بار این سخن گفت و پاسخ نیافت

پُراندوه از این سوی خیمه شتافت

در این وقت بُد امّ سلمه برش

بپرسید چون دید رویش ترش

به زن حال برگفت و زن گفت:«از این

نباید شدن هیچ اندوهگین

تو بستر سرِ خویش و قربان بساز

اگر کس کنند،ارنه،گردیم باز

نبی سر ستُرد و ستُردند بسی

نماند ناستُرده برش بس کسی

6135 دعا کرد سیّد کسی را که سر

ستُردند با مصطفی سربه سر

ص :288

1- 1) (ب 6114).نام پسر سهیل بن عمرو،ابو جندل است،و او پس از عقد صلح نامه«با پای بند آهنین که بر پای داشت از پیش قریش گریخته بود و بیامده بود»که ظاهرا در مصراع دوم به جای«جنگ نبی»بایستی«نزد نبی»یا«پیش نبی»بوده باشد و صورت مذکور در متن،به گمان بنده،سهو کاتب است.
یکی گفت:«آن را که نسترد هم

سزد گر دعاگویی از بیش و کم»

بپذرفت سیّد سخن تا سه بار

دعا کردشان پس بَرِ کردگار

از آن پس به شهر مدینه کشید

در آن جایگه چندگاه آرمید

ز مکّه یکی نامِ او بو بصیر (1)

بَرِ مصطفی رفت و شد دینپذیر

6140 قریشی دو تن را بَرِ مصطفی

فرستاد تا آردش بازِجا

پیمبر مر او را بدیشان سپرد

قریشی روان گشت و او را ببُرد (2)

مسلمان از ایشان یکی خواست تیغ

چو بستد،بر او زد ز کین بی دریغ

تبه گشت کافر دگر یک چو باد

گریزان به پیش نبی رُو نهاد

بیامد همیدون برش بو بصیر (3)

نبی گفت:«بد کرده ای خیره خیر

6145 کسی را که من داده بودم امان

چرا بر سر آوردی اکنون زمان؟»

بگفتا:«چو زین حدّ شاهی برون

شدم،نیست تاوان به من بر ز خون

نه این دو تبه کار از آن انجمن

اگر ده بُدندی،نرستی ز من»

نبی گفت:«اگر چون توام یاوران

بُدندی،چه باکم از آن کافران؟»

چنین داد پاسخ بدو بو بصیر: (4)

«چو خود یاورت آورم بی نظیر»

6150 برفت از مدینه به دریاکنار

گرفت اندر آنجا به دیهی قرار

به مکّه هر آن کو مُسُلمان بُدند

یکایک به نزدیکی او شُدند

چنین تا که پانصد تن از مکّیان

به نزدیک او گِرد گشت آن زمان

زدندی در آن ره رهِ کاروان

که از مکّه بودی به جایی روان

از ایشان به تنگ آمدند مکّیان

به هرکس رسیدی از ایشان زیان

6155 فرستاد مکّی بَرِ مُصطفی

که:«نزدیکِ خود خوان مرآن قوم را

که دادیمشان اندراین زینهار

در این کار پیمان شُمر برقرار»

پیمبر فرستاد و خواندش به پیش

برستند از دستبردش قریش

ص :289

1- 1) (ب 6139).در اصل:بو نضیر؛ابو بصیر،عتبه بن أسید.
2- 2) (ب 6141).در اصل:او را نبرد.
3- 3) (ب 6144).در اصل:بو نضیر.
4- 4) (ب 6149).در اصل:بو نضیر.
به اسلام خواندن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،پادشاهان جهان را

فرستاد آیت خدا بعد از آن

که دعوت کند هرکه را در جهان

پیمبر در این هشت تن را به راه

فرستاد نزدیکیِ هشت شاه

6160 یکی حاطبِ بَلْتَعَه (1) سوی قبط

به پیش مُقَوْقِس جهانجوی قبط

شُجاعِ (2) وهب شد دوم سوی شام

به غسّانیان حارثِ شمر نام

سدیگر سَلیط ابن عمرو (3) دلیر

به هَوْذَه (4) خدیوِ یمامه چو شیر

چهارم به عمّان بشد عَمْرو عاص (5)

به جَیْفَر (6) که از کفر یابد خلاص

به پنجم عَلا حضرمی (7) رو نهاد

به بحرین به منذر ز ساوی (8) نژاد

6165 ششم،روی عَمْروِ امَیَّه (9) چو باد

به ملک حَبَش زی نجاشی نهاد

به هفتم دِحیَّه (10) سوی رُوم رفت

به نزدیک هرقل خرامید تفت

به هشتم شد عبد اللّه (11) پاکدین

به پرویز کسری به ایرانزمین

نویسنده از گفتۀ مُصطفی

به هریک از آن کرد نامه جدا

نوشت:«از محمّد رسولِ خدا

به پیش فلان بن فلان (12) پادشا

6170 که:ای مردمان از سفید و سیاه

بدانید هستم رسولِ اله

فرستاده بر حق به پیشِ شُما

که خوانم شما را به دینِ خدا

خدایی که ملک سپهر و زمین

مراو راست یک بندۀ کمترین

ص :290

1- 1) (ب 6160).در اصل:یکی حاطبه ثعلبه.مطابق طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،العبر و تاریخ گزیده:حاطب بن ابی بلتعه.
2- 2) (ب 6161).در اصل:سحام وهب:شجاع بن وهب الأسدی.(مصراع دوم)در اصل:حارث سمر:حارث بن أبی شمر الغسّانی.
3- 3) (ب 6162).سلیط بن عمرو العامری؛هوذه بن علیّ الحنفی.
4- 3) (ب 6162).سلیط بن عمرو العامری؛هوذه بن علیّ الحنفی.
5- 5) (ب 6164).علاء بن حضرمی؛منذر بن ساوی(ساوی).
6- 5) (ب 6164).علاء بن حضرمی؛منذر بن ساوی(ساوی).
7- 7) (ب 6166).دحیه ابن خلیفه الکلبی.
8- 7) (ب 6166).دحیه ابن خلیفه الکلبی.
9- 9) (ب 6169).در اصل:فلان بر فلان.
10-
11-
12-
خدایی که جز او خداوند نیست

کند هرچه خود خواهد از هست (1)و نیست

نمُرد و نمیرد به جا جاودان

هویدا برش رازهای نهان

6175 کسی را که یزدان شود راهبر (2)

نپیچد کسش باز از آن راه سر

کسی را که گُم ره کند،راهبر

نگردد کسی را برآن راه بر

کنون هرکه هستید ای مردمان

پذیرید این دین ز من این زمان

که پاداش یابید حور و قصور

مقام وصال و سرایِ سُرور

و گر دین نخواهید کردن قبول

بجنگید با کردگار و رسُول

6180 ندارند عجزی از آن کارزار

کنند اندر آن حالتان کارزار

به دنیی بود شوربختی از آن

به عقبی عذاب از خدا جاودان

من اندر رسالت بگفتم پیام

شما را ببینید تا چیست کام؟

ز من باد بر جانِ آن کس دُرود

کز این راست (3) راهش بود تاروپود»

برفتند راهش به راهی دگر (4)

ز نزدیک آن پیشوایِ بشر

6185 به پیش مُقَوْقِس چو حاطِب رسید

دلِ او ز اسلام دوری گزید

ولی نامه را زود پاسخ نوشت

به باغ سخن تخم دانش بکشت (5)

فرستاد تحفه سزاوارِ او

روان کرد او را به خویی نکو

دو نیکو کنیزک،یکی اشترش

فرستاد با جامه ها درخورش

کنیزک یکی ماریه داشت نام

پیمبر از آن ماهرو یافت (6) کام

6190 پس از مدّتی زو براهیم زاد

به دوسالگی رو به عُقبی نهاد

دگر را به حسّان ثابت سپرد

بشد شاعر،آن خوبرو را ببرد

پس استر که دلدل ورا نام بود

به عمزادۀ خود علی داد زود

از آن جامه ها بهرۀ دیگران

سزاوار داد از کران تا کران

ص :291

1- 1) (ب 6173).در اصل:خواهد ار هست.
2- 2) (ب 6177).-کسی را که ره گم کند،راهبر.
3- 3) (ب 6183).در اصل:کرین راست.
4- 4) (ب 6184).برفتند راهش به راهی دگر(؟)ظاهرا:برفتند هریک به راهی دگر.
5- 5) (ب 6186).در اصل:دانش نکشت.
6- 6) (ب 6189).در اصل:ماه زو یافت.
شُجاعِ وَهَب (1) چون درآمد به شام

ز حارث نگشتش روا هیچ کام

6195 نه اسلام پذرفت نه نامه را

فرستاد پاسخ بدو بازِجا

سَلیط ابن عمرو از یمامه همان

ندید ایچ کامی روا آن زمان

ز عمّانیان عمرو عاص همچنین

نکرد ایچ مقصود حاصل در این

به بحرین علا حضرمی نیز هم

نکرد ایچ کاری ز بیش و ز کم

چنین داد پاسخ مر این هرچهار:

«براین کشور او کی شود کامکار

6200 کجا و کی او را بود آن توان

که حُکمش براین مُلک گردد روان»

رسولان چو گفتند با مصطفی

نبی گفت:«ما را دهد آن خدا»

به مُلک حبش عمروِ امّیّه باز

در او سازِ اسلام را داد ساز

نجاشی و خویشانِ او سربه سر

پذیرفت اسلام از آن نامور

پسرش آن که ارها ورا بود نام

فرستاد پیشِ خدیوِ انام

6205 گزیده ز خویشان خود شصت مرد

فرستاد و پاسخ براین گونه کرد:

«به پیش محمّد رسُول خدا

نجاشی فرستاد این نامه را»

-در آنجا براین گونه آورد یاد-

که:«حقّ راهِ دین بر دلم برگشاد

پذیرفتم از عمرو پاکیزه دین

تویی در رسالت به پیشم گزین

بویژه که عیسی بشارت به ما

رسانید در پیشوایی ترا

6210 من و هرکه هستند خویشانِ من

مُسُلمان شدیم اندراین انجمن

ولی با حبش نیستم زاین بسند

نهان دارم این دین ز بیمِ گزند

بیایم،اگر هست فرمان،برت

و گر نیست،اینجام فرمانبرت»

پس آنگاه هدیه سزاوارِ او

فرستاد از هر متاعی نکو

ز اسلامیان هرکه آنجا بُدند

به فرمانِ او پیش سیدّ شدند

6215 چو جعفر که بو طالبش بُد پدر

ده و چار تن مرد مکّی گهر

نبی زو بدین کار خشنود گشت

وز این مایۀ کار او سود گشت

دِحیّه ز هر قل به رُوم اندرون

نکویی در این دید از حدّ برون

پذیرفت اسلام و از رومیان

نهان داشت از بیمِ جنگ و زیان

فرستاد پاسخ نکو بازِجا

به نوعی که بُد درخورِ مصطفی

ص :292

1- 1) (ب 6194).در اصل:سحام وهب.
6220 چو عبد اللّه آمد به ایرانزمین

دگرگونه شد داستان اندراین

برنجید کسری چو آن نامه دید

بدرّید و زین در سخن گسترید:

«که را زهره که با این احترامم

نویسد نامِ خود بالایِ نامم» (1)

فرستاده را کرد خوار اندر این

برون کردش از ملکِ ایرانزمین

چو عبد اللّه آمد بَرِ مصطفی

وزین داستان کرد آگه ورا

6225 نبی گفت:«بادش دریده شهی!

چو آن نامه زان ملک دستش تهی»

دعا کرد اجابت خداوندگار

از او و ز ملکش برآمد دمار

وزآن روی پرویز احوال خُوَد

ز کار پیمبر همی دید بَد

که پیری به خلوت سه نوبت بدید

که ناگاه پیش وی آمد پدید

یکی چوب در دست گُفتی بدو:

«ز دین محمّد مپیچ ایچ رُو

6230 وگرنه بزرگیت برهم زنم

چو این چوب شاهیِّ تو بشکنم»

سئم نوبت آن چوب بشکست خوار

بیفزود از این کینِ آن شهریار

فرستاده ای چُست فیروز نام

فرستاد پیشِ خدیوِ انام

چنین گفت:«او را به پیشِ من آر

و گر جوید از گفتۀ تو گذار

ص :293

1- 1) (ب 6222).این بیت از حکیم نظامی گنجوی است،آنجا که در ضمن داستان خسرو و شیرین ذیل عنوان«نامه نبشتن پیغمبر به خسرو»به شیوایی تمام این چنین سروده است: چو نامه ختم شد صاحب نوردش به عنوان محمّد ختم کردش به دست قاصدی جلد و سبک خیز فرستاد آن وثیقت سوی پرویز چو قاصد عرضه کرد آن نامۀ نو بجوشید از سیاست خونِ خسرو به هر حرفی کز آن منشور برخواند چو افیون خورده ای مخمور درماند ز تیزی گشت هر مویش سنانی ز گرمی هر رگش آتشفشانی چو عنوان گاه عالمتاب را دید تو گفتی سگ گزیده آب را دید خطی دید از سواد هیبت انگیز نوشته:«از محمّد سوی پرویز» غرور پادشاهی بردش از راه که:«گستاخی که یارد با چو من شاه که را زهره که با این احترامم نویسد نامِ خود بالایِ نامم» رخ از سرخی چو آتشگاهِ خود کرد ز خشم اندیشۀ بد کرد و بد کرد درید آن نامۀ گردن شکن را نه نامه،بلکه نامِ خویشتن را... (نک.به خمسۀ نظامی،خسرو و شیرین،چاپ امیرکبیر،ص 407)
به باذان (1) روان شو به ملکِ یمن

بگو تا بیاید بدان انجمن

6235 بگیرد مر او را و کرده به بند

فرستد بدین بارگاهِ بلند»

روان گشت فیروز از آن پیشگاه

به نزدیک پیغمبر آمد ز راه

رسانید پیغامِ کسری بدو

به شهر اندر افتاد این گفت وگو

منافق در این شادمانی نمود

همی هریکی گفت ک«ین کار بود

که خسرو شهنشاه ایرانزمین

بخواهد از این تازه دین جُست کین»

6240 ز فیروز سیّد بپرسید باز:

«چرا ریش کوتاه و سبلت دراز؟»

بگفتند:«حکم خداوند ماست

بماندن چنین سبلت و ریش کاست»

نبی گفت:«سبلت گرفتن رواست

ولی ریش خود را بریدن خطاست»

چو فیروز در خویش نیروی آن

نمی دید کو را ببردن توان

به نزدیک باذان (2) روان شد به راه

به پیشش رسانید فرمان شاه

6245 خردپیشه باذان (3) دو فرزانه را

فرستاد با او بَرِ مصطفی

سخنهای خسرو بر او کرد یاد

در دُرج دانش از آن برگشاد

که:«کردن چنین خوار فرمان شاه

کند کارهایت به گیتی تباه

میندیش و آهنگ درگاه کُن

مکش سوی زشتی ز کارت سَخُن

که خواهشگری سازمت پیش او

کز آن شاه ناید گزندت به رُو

6250 و گر این سخن را نخواهی شنید

نخواهی به درگاه خسرو کشید

سپاه آرم و بندمت دست خوار

فرستم به زشتی بَرِ شهریار»

سه پوینده از پیش باذان (4) به ره

برفتند پیشِ رسُولِ اله

بگفتند پیغام باذان (5) بدو

ز نیک و بد از هر دری گفت وگو

فرستاده زآن پس ز سیّد جواب

بجُستی و کردی به رفتن شتاب

6255 به امروز و فردا خدیوِ بشر

زمان برد شش ماه برتر به سر (6)

ص :294

1- 1) (ب 6234).در اصل:ب؟؟؟ادان.
2- 2) (ب 6244).در اصل:؟؟؟ادان.
3- 3) (ب 6245).در اصل:؟؟؟ادان.
4- 4) (ب 6252).در اصل:؟؟؟ادان.
5- 5) (ب 6253).در اصل:؟؟؟ادان.
6- 6) (ب 6255).در اصل:ماه بر؟؟؟ربسر(؟)
یکی روز فیروز شد پُرشتاب

به سختی همی خواستی زو جواب

نبی گفت:«امشب ز پرویز زار

به فرمان پورش برآمد دمار

تو چندین چرا گشته ای پرشتاب

به سوی که جویی ز پیشم جواب؟»

بدو گفت فیروز:«هی هی سَخُن

نگر تا چه گویی؟یکی فکر کُن!

6260 چو آگاه گردد شهنشاه از این

به ایران بَرَد خاکِ یثرب زمین

مخور با جهانی در این زینهار

به گفتار در کارِ خود هوش دار!»

نبی گفت:«شاهی مرا یاور است

که از جُمله شاهنشهان برتر است

تو شَوْ هرکجا خواهی این بازگو

که باکی ندارم از این گفت وگو»

بدو گفت فیروز:«من این سخن

به باذان (1) بگویم در آن انجمن»

6265 نبی گشت دستور و گفتش چنین:

«بگو گر پذیری ز من پاک دین

گذارم به تو جُمله مُلک یمن

که خواهد خداوند دادن به من

وگرنه برآرم ز مُلکت دمار

نیابی ز دستم به جان زینهار»

از آن پس سزاوارشان هدیه داد

فرستاده رو سوی باذان (2) نهاد

به باذان (3) بگفتند:«کز شهریار (4)

خبر می دهد بر بَدی آشکار

6270 چه گویی،چه خواهی در این کارکرد؟

از او جُست باید بزودی نبرد»

چنین گفت باذان: (5)«سخن را در است

اگر راست گفته ست پیغمبر است

و گر از کژی گفت از این در سخن

ببرّم بدین کین سرش را ز تن

بمانیم تا چندگاهی دگر

مگر بر درستی رسد زین خبر»

از آن پس خبر آمد از پیشگاه

که:«خسرو شد از حکم شیر و تباه

6275 بر ایرانزمین یافت شیرویه کام

وز اویست نزدیک باذان پیام (6)

کز آن نامور مرد تازی (7)نژاد

که اندر رسالت زبان برگشاد

مبادا که جویی به بیهوده جنگ

ز فرمان من کُن به کارش درنگ»

ص :295

1- 1) (ب 6264).در اصل:ب؟؟؟ادان.
2- 2) (ب 6268).در اصل:؟؟؟ادان.
3- 3) (ب 6269).در اصل:ب؟؟؟ادان...کر شهریار.
4- 3) (ب 6269).در اصل:ب؟؟؟ادان...کر شهریار.
5- 5) (ب 6275).در اصل:نادان بیام.
6- 6) (ب 6276).در اصل:مرد ناری.
7-
نگه کرد باذان، (1)همان روز بود

که سیّد بدو حال خسرو نمود

پذیرفت اسلام باذان (2) از آن

چو فیروز و هردو فرستادگان

6280 بسی کس ز خویشانشان دین گزید

وز این در یمن دین حقّ شد پدید

گزاردن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،نماز استسقا

در این سال بارندگی کس ندید

ز خشکی جهانی به تنگی رسید

همه چشمه ها خشک شد بر زمین

مگر چشم مردم که تَر شد از این

نبی بهر استسقا اندر نماز

دعا کرد در حضرت بی نیاز

ببارید بارانِ سخت آن چنان

که بیم خرابی بُدش آن زمان

6285 نبی گفت:«اندر حوالی ببار

نه بر ما در این شهر،ای کردگار»

ازاین روی باران در آن شهر هیچ

نبارید و بودش به بیرون پسیچ

یکی هفته باران به بیرون شهر

ببارید و زآن کِشته ها یافت بهر

در آن شهر از معجز مصطفی

نباریدی از حُکمِ برتر خدا

ز هرسالی آن سال بُد دخل بیش

بسی خورد مردم بر از چیزِ خویش (3)

پیوند پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،با رمله

پیوند پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،با رمله (4) بنت ابی سفیان اموی

6290 از آن پس به پیوند فرمود را (5)

به زن کرد امّ حبیب،رمله را

بُد از صخر بن حرب او را گُهر

عروس جحش بود از آن پیشتر

به ملک حَبَش (6) شد تبه شوهرش

نجاشیش خواست بهر پیغمبرش

ص :296

1- 1) (ب 6278،6279).در اصل:نادان.
2- 1) (ب 6278،6279).در اصل:نادان.
3- 3) (عنوان).در اصل:رمکه.در سیرۀ ابن هشام آمده است:«امّ حبیبه بنت ابی سفیان و ابنته حبیبه بنت عبید اللّه و بها کانت تکنی امّ حبیبه بنت ابی سفیان و کان اسمها رمله...»(ص 783،چاپ ووستنفلد).
4- 4) (ب 6290).«را»در پایان مصراع نخست به معنی«رای»است.امّ حبیبه بنت ابی سفیان(رمله بنت ابی سفیان).
5- 5) (ب 6292).در اصل:حبس؛...نجاشیس.صورت موجّه تر از برای رفع اختلال در وزن می توانست بدین گونه باشد:نجاشی بخواست بهر پیغمبرش.
6-
ز دینار چارصد بدو داد مَهر

زنانش فزون زاین ندیدند بهر

چو بهر پیمبر مر او را بخواست

همه ساز و ترتیبِ او کرد راست

6295 فرستاد او را بَرِ مصطفی

بدان عقد پذرفت سیّد ورا

به حُکم نبی بود آن پاکتن

چنین تا نبی رفت از این انجمن

ز هجرت چل و چار چون گشت سال

گرفت آن زنِ پاکتن انتقال

غزو خیبر در محرّم سنۀ سبع هجری

ز هجرت چو شد سال هفتم پدید

ز یزدان به پیکار فرمان رسید

مه اوّلین گفت پروردگار:

«به پیکار خیبر برآرای کار

6300 نبی لشکر مؤمنان گِرد کرد

به خیبر روان شد به عزم نبرد

سباع (1) عرفطه چنان چون سزید

به شهر مدینه خلافت گزید

نبی رفت با لشکرِ نامدار

گرفتند قلعه سپه در حصار

در آن ملک مانندِ خیبر دگر

نُبد هیچ حصنی به خشک و به تر

به هم دربرآورده هفت قلعه بود

کزآن هریکی همبر هقعه بود

6305 یکی نام ناعِم،قَمُوص آن دگر

سدیگر کتیبه، (2)خطابش ظفر

چهارم شِقّ و پنجمین بُد نظام

وَطیح و سُلالِم دو دیگر به نام

ده و پنج روز این دلاور سپاه

مر این قلعه ها داشتندی نگاه

نگشتی یکی با دگر رزمساز

بر آن هر دو شد کارِ کوشش دراز

به نزدیک غطفان (3) ز خیبر سپاه

در آن وقتشان بود آرامگاه

ص :297

1- 1) (ب 6301).در اصل:سباع عریطه؛در سیرۀ ابن هشام:نمیله بن عبد اللّه اللّیثی،و هکذا سیرت رسول اللّه.در تاریخ طبری: سباع بن عرفطه الغفاری.
2- 2) (ب 6305).در اصل:کنننه.سیرۀ ابن هشام هفت حصن از برای خیبر برشمرده است بدین قرار:ناعم،قموص،کتیبه، شقّ،نطاه،وطیح،سلالم.که تنها اختلاف آن در نام حصن پنجمین است که«نظام»مذکور در متن ظفرنامه را «نطاه»آورده است.در سیرت رسول اللّه(متن مصحّح دکتر مهدوی)هم آمده است که خیبر پنج حصن دارد: ناعم،قموص،صعب بن معاذ،وطیح،سلالم.
3- 3) (ب 6309).در اصل:عطفان.
6310 سپاهی ز غطفانیان (1) پوی پو

به پیکار سیّد نهادند رو

ولی بازگشتند از طَرْفِ راه

ز بیمِ محمّد در آوردگاه

که بانگی شنیدند ک«اسلامیان

رسانند (2) بر جانهاتان زیان»

نبی را در او دردسر شد پدید

ز کوشش ازاین رُو فُرو آرمید

مجال نشستن نماندش ز درد

نپرداخت با کار جنگ و نبرد

6315 چو شد درد ساکن ابو بکر را

بفرمود تا گشت رزم آزما

ابو بکر شد جنگجو از حصار

همی جست تا شب از او کارزار

تنی چند از هردو رو خسته شد

برایشان دَرِ فرّهی بسته شد

به کوشش گشاده نگشت آن حصار

سپه سست گشتند در کارزار

جُهودان در او سر برافراختند

گران سنگی از وی بینداختند

6320 برآمد به محمودِ بن مَسْلَمه

بدان شد تباه آن گُزینِ رمه

شب آمد،از او بازگشت این سپاه

به پیشِ نبی شد به آوردگاه

به شبگیر سیّد عُمَر را به جنگ

فرستاد با آن سپه بی درنگ

برفتند و کردند جنگ آن چنان

که زنهار جُست از زمین آسمان

ولی بود موقوف هنگام کار

از او هم گشاده نگشت (3) آن حصار

6325 دگر روز سیّد چنین یاد کرد

که:«امروز جوید کسی این نبرد

که از وی به پیشِ خداوند و من

کسی دوست تر نیست زاین انجمن»

در این آرزو بود هر نامدار

که آن روز او را دهد کارزار

«علی»را نبی گفت:«آخر کجاست؟

که این کار اندر خورِ مرتضاست»

بگفتند ک:«ز درد چشمش مجال

نمانده ست کآید به کارِ جدال»

6330 نبی خواندش و باد بر وی دمید

دو چشمش چو نرگس (4) شد از وی به دید

فرستاد او را به جنگ حصار

علی رفت با دلدل و ذو الفقار

شد از دشمنِ دینِ حقّ رزمخواه

به پیش دَرِ قلعه بُرد آن سپاه

ص :298

1- 1) (ب 6310).در اصل:عطفانیان.
2- 2) (ب 6312).در اصل:رسانید.
3- 3) (ب 6324).در اصل:بکشت.
4- 4) (ب 6330).ظاهرا:دو چشم چو نرگس..(؟)یا:از وی به دید(؟)که شاید«به دید»را«به لحاظ بینائی»تعبیر کرده باشد.
خروشید ک:«ای مردم شوربخت

بَد افتادتان اندر این کار سخت

که آمد کسی پیشتان (1) جنگجو

که هرگز ندیده ست کس پشت او

6335 بگریید بر خویشتن تن به تن

بسازید ترتیب گور و کفن

که آنجا نماند کسی زین سپس

که دارد براین کار بر دسترس»

از او چون جهود این حکایت شنید

به کینش چو شیر ژیان بردمید

مُرَحَّب (2) لقب پهلوی زآن سپاه

به جنگ علی شد به آوردگاه

بگفتا:«نخواهی شد از من رها

که افتادی اندر دَمِ اژدها

6340 چنانت کُشم اندر این رزمگاه

که بر تو بگریند ماهیّ و ماه»

علی گفت:«پاسخ ز شمشیر خواه

که گردی هم اکنون ز تیغم تباه»

کشیدند هر دو عمودِ گران

به پیکار رفتند جنگاوران

بسی بر سرِ همدگر کوفتند

چو شیران ز مردی برآشوفتند

خم آورد بالایِ گُرز گران

نشد سست از آن دستِ جنگی سران

6345 به نیزه از آن پس برآویختند

همی خاک با خون برآمیختند

ز کین رمح خطّی (3) به هم برشکست

ندیدند برهم در آن جنگ دست

به باران تیر و به خمّ کمند

نمودند باهم ز هرگونه بند

نشد یک به دیگر همی پادشا

به شمشیر کردند در جنگ را

به شمشیر هندی و گیلی سپر

بسی جنگ کردند با یکدگر

6350 علی را سپر شد ز تیغش خراب

عدو کرد بر کُشتنِ او شتاب

دری بود افتاده آن جایگاه

علی زآن سپر ساخت در رزمگاه

بدان از مُرَحَّب همی جُست جنگ

عدُو را دل از مردیش گشت تنگ

علی زد سرانجام زخمی چنان

کزآن داشت دشمن به جان بر زیان

جدا کرد پای عدو ذو الفقار

ز نیزه تنش در صف کارزار

ص :299

1- 1) (ب 6334).در اصل:پیششان.
2- 2) (ب 6338).سیرت رسول اللّه جنگ با مرحب و کشتن او را به محمّد بن مسلمه نسبت داده است.(نک.ص 825). البتّه در این بیت مرحب را به ضرورت رعایت وزن شعر:«مرحّب»باید خواند؛ب 6391 نیز دیده شود.
3- 3) (ب 6345).در اصل:حطی.«خطّ»،یا«خطّ»:ناحیه ای در ساحل بحرین که سنان خطّی(رمح خطّی)بدان منسوب است؛دست-تسلّط،چیرگی.
6355 به زخمی دگر جان آن تیره را (1)

به دوزخ فرستاد شیرِ خدا

دری را که بودش به جایِ سپر

فگند آن جهانگیر پرخاشخر

شدند هفت تن مردِ زورآزما

به یک ره نه برداشتندی ز جا

شگفت ارچه زین در نماید ترا

نباشد شگفت این ز شیرِ خدا

مُرَحَّب چو شد کشته،دشمن همه

گریزان برفتند شاه و رمه

6360 از این شد مسخّر نخستین حصار

علی شد برآن جایگه کامکار

به ناعم که بُد بهترین زآن دیار

برآوردی از مردمانش دمار

کنانۀ نضیری جهودِ پلید

کز این پیش از آن ده (2) به خیبر کشید

صَفِیَّه (3) که بُد جفت آن خویشکام

ز حُییّ گهر همچو ماهِ تمام

در آن قلعه گشتند اسیران بزار

به دستِ علی،شیرِ دشمن شکار

6365 فرستادشان پیش سیّد به راه

به دستِ بِلال از صف رزمگاه

پیمبر چو روی صَفِیَّه بدید

ز بهرِ خود آن نیکزن را گزید

نشاندش پسِ پشت خود مصطفی

برافگند بر تارکِ او رِدا

وزاین رو علی،شیرِ روز نبرد

همی با جهودان در او جنگ کرد

قَمُوص و کتیبه دو مُحکم حصار

مُسخّر شدش هم در آن کارزار

6370 سه قلعه ز خیبر ز دشمن تهی

شد از مردیِ او به روز بهی

در آن هریکی خون درآمد به جُو

ز بس جنگ و کشتن که رفتی دراو

پس از چارم و پنجمین قلعه مرد

بیامد به پیشش به دشت نبرد

که گر آشتی درپذیرد به راه

سویِ شام پویند از آن جایگاه

گذارند در قلعه ها خواسته

هر آن چیزشان هست آراسته

6375 بدان سان که رفتند قوم نضیر

ز خیبر شود خیبری ناگزیر

علی زاین فرستاد پیش رسُول

نبی کرد درخواهِ ایشان قبول

برفتند ایشان چو شب تیره گشت

علی بازگردید و آمد به دشت

دگر روز را از کِنانَه سخن

بپرسید سیّد در آن انجمن

که:«مالِ جهودان بگو تا کجاست؟

سخن پیش ما بایدت گفت راست»

ص :300

1- 1) (ب 6355).تیره را-تیره رای.
2- 2) (ب 6362).ظاهرا:«از آن ره»صورت موجّه تر دارد.:کنانه بن ربیع(رئیس یهود خیبر).
3- 3) (ب 6363).در اصل:رحی کهر:صفیّه بنت حییّ بن أخطب.
6380 نمی شد مُقرّ هیچ مردِ جهود

پیمبر در آن کار سختی نمود

به ویرانه ای در جهودی دگر

به سیّد شد اموال را راهبر

نبی گفت با او:«به ویرانه در

اگر زر نیابم (1) ببرّمت سر»

کِنانَه بدو گفت:«آری رواست

اگر زر نبُد،خون بنده هباست»

بکندند ویرانه را بعد از آن

برآمد از آنجا زری بی کران

6385 نبی خواستی دیگر از وی نشان

نمی شد کِنانَه مُقِرّ اندر آن

به حُکم پیمبر زبیر عوام

براین راستی خواست زآن خویشکام

نمی گفت،برهم ببستش چو گُو

به آتشزنه می زد آتش به رُو

همه رُو و اندام او زاین بسوخت

تو گفتی زبانش به گفتن بدوخت

زبیر این حکایت به سیّد بگفت

که:«پیدا نگردد از او این نهفت»

6390 به حُکم نبی،پیشوای همه

محمّد که بودش پدر مَسْلَمه

به خون برادر بکشتش بزار

که بُد کشته از سنگ پیشِ حصار

از آن پس علی شد به جنگ حصار

دو قلعه کز آن هفت (2) بُد برقرار

سه روز دگر اندرآن جنگ کرد

نگشتی مُسخّر ز کارِ نبرد

به روز چهارم از ایشان پیام

بیامد به پیشِ خدیوِ انام

6395 در آن جُسته از وی به جان زینهار

وز او کرده این آرزو خواستار

کز ایشان ستاند همه مُلک و مال

نکوشد به کار جدال و قتال

نه جزیت ستاند،نه گیرد شمار (3)

نه گوید که بیرون روند از حصار

بدیشان سپارند خرمابنان

که باشند برزیگران شان در آن

هرآن چیز حاصل شود نیمه زآن

سپارند هر سال با مؤمنان

6400 به دستوریِ یاوران مصطفی

در این کارشان کرد یکسر روا

به خیبر هرآن چیز بُد خواسته

به اسلامیان آمد آراسته

بر آئین قسمت نبی بخش کرد

وز آن پس روان شد ز دشتِ نبرد

از آن پس همه ساله هنگام بار

فرستادی و نخل کردی شمار

بدیدی بر او بار چند است و چون

یکی نیمه زآنجای کردی برون

ص :301

1- 1) (ب 6383).در اصل:اکر زر بود.
2- 2) (ب 6392).در اصل:کران هفت.
3- 3) (ب 6397).در اصل:نکیرد شمار.در مصراع دوم«بیرون روید»هم می توان خواند.
6405 ببخشیدی آن نیز بر مؤمنان

سوار و پیاده یگان و دوگان