گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
پیوند پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،با صفیّه بنت حییّ خیبری

از آن پس نکاح صَفیَّه بخواند

بیاورد و در پهلویِ خود نشاند

به رویش نگه کرد،دیدش کبود

بپرسید تا موجبِ آن چه بود

صَفَیَّه بدو گفت:«چون این سپاه

ز خیبر شدند این چنین رزمخواه

به خواب اندرون دید هوشم (1) چنان

فتادی به دامن مَهَم ز آسمان

6410 به شوهر بگفتم،برنجید از این

تپانچه زدم،رویِ من شد چنین

مرا گفت:«داری مگر این هوا

محمّد به جُفتی ستانَد ترا»

نبی گفت ک:«آن خواب شد زود راست

که جفتِ تو اکنون سرِ انبیاست»

به خانِ نبی ماند زن چار سال

از آن پس پیمبر گرفت انتقال

به سال سی و شش ز هجری تباه

شد آن پاک جفتِ رسول اله

مسخّر گشتن فدک پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،[را]

مسخّر گشتن فدک پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،[را] (2)به صلح

6415 ز خیبر نبی کرد عزم فدک

رسانید از آن کار دین بر فلک

چو اهل فدک زاین خبر یافتند

سوی آشتی تیز بشتافتند

مُحَیصَه (3) که مسعود بودش پدر

ز قوم بنی حارثه ش بُد گهر

بدین آشتی در میان داشتند

بر آن همّتِ خویش بگماشتند

نمودند در خواه از مصطفی

چو خیبر کند کام ایشان روا

6420 ستاند نبی خواسته سربه سر

نگوید که گیرند ز ایدر گذر

بدیشان سپارند خرماستان

به هر سال نیمی ستانند از آن

ص :302

1- 1) (ب 6409).«هوش»ظاهرا در این بیت به معنای روح و جان است.
2- 2) (عنوان).در اصل:[را]ندارد.
3- 3) (ب 6417).در اصل:محیضه:محیّصه.به ضرورت رعایت وزن به تخفیف یاء خوانده شود.
بدان سان که با خیبری کرد کار (1)

کند هم بر آن مردمان حصار

پیمبر پذیرفت و شد بی سپاه

خود و بِشْر ابنِ بَرا (2) سویِ راه

بیامد چنین تا دَرِ آن حصار

که پیمان کند اندرآن استوار

6425 ببستند پیمان در آن جایگاه

شُد آن دیه خاصِ رسول اله

چو لشکر نبردند رنجی در آن

نبودی از آن حصّه شان هیچ از آن

زنی در فدک بود زینب (3) به نام

نضیری نژادی و جفتِ سلام

که بر شوهرش خزرجی بود روز

سرآورده در شب به صد درد و سوز

به دل با پیمبر از این کینه داشت

به حیله به پیکارِ او سرفراشت

6430 بَرِه کرد بریان و زهر اندرآن

به پیش پیمبر فرستاد خوان

چو دانست کو دوست دارد ذراع (4)

در او بیشتر کرد زن زآن متاع

پیمبر ذراعی (5) جدا کرد از آن

نهادش پس از نام حقّ در دهان

نرفتی همی از گلویش فرو

چنین گفت آن گوشت برّه بدو

که:«زهر است در من،مخور مرمرا»

«بخور این یکی لقمه»گفتش خدا:

6435«که انجام کارت شهادت پدید

کنم زین که تا رفته باشی شهید»

ذراعی دگر بشر از وی بخورد

فروشد همان روز آنجا به درد

نبی بازپرسید از آن زن:«چرا

چنین قصد کردی بخیره مرا؟»

بدو گفت:«می کردمت آزمون

که اندر رسالت ترا پایه چون

اگر زآن که پیغمبری،کردگار

نگه داردت زآن،نگردی فگار

6440 و گر پادشاهی،ز دستت رها

شود خلق و زین نام باشد مرا»

نبی هیچ رنجش نکرد اندر این

چو از راستی داد پاسخ چنین

ص :303

1- 1) (ب 6422).در اصل:که ناخبری کردکار.صورت مختار متن بدان معنا است که:همان گونه که با خیبریان عمل شد،با اینان نیز همان کار صورت پذیرد.
2- 2) (ب 6423).بشر ابن البراء بن معرور.
3- 3) (ب 6427).زینب بنت الحارث زن سلاّم بن مشکم.
4- 4) (ب 6431).در اصل:دراع.
5- 5) (ب 6432).در اصل:دراعی.
مسلّم شدن وادی القری پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،را

از آنجا به وادی قُری رو نهاد

بیامد در او کرد پیکار یاد

ز خیبر سپه هرچه برگشته بود

فرستاد تا پیش او رفت زود

ز شهر و ز خیبر سراسر سپاه

به فرمان بدانجا سپردند راه

6445 گرفتند آن دیه را در حصار

ولیکن نکردند کس کارزار

چو یک هفته بگذشت زنهار خواه

جهودان شدند از رسولِ اله

به جان داد زنهارشان مصطفی

به پیمان که اموال باشد ورا

جهودان برون آمدند از حصار

مُسُلمان در آن جایگه رفت خوار

در او هرچه بُد خواسته سربه سر

ببردند اسلامیان دربه در

6450 ببخشید بر یاوران مصطفی

از آن پس سوی شهر کردند را

ز گرما به شب راه کردی سپاه

چو یک نیمه رفتند از شب به راه

سَرِ مردمان خواب جُستی در آن

دلِ همگنان شد ز رفتن گران

نبی گفت:«از این مردمان این زمان

که خواهد شدن بهرِ ما پاسبان؟

که ما سردرآریم یک دم به خواب

نماند برآید به ما آفتاب»

6455 بِلال این پذیرفت و مردم همه

بخفتند خوش از شبان و رمه

بِلال اندر آمد به جایِ نماز

همی کردی آن شب نمازی دراز

سپیده دم از شرق چون رُخ نمود

ورا نیز خواب گران درربود

بخفتند تا شد بلند آفتاب

سرِ خفتگان کرد بیدار تاب (1)

نخستین برآمد به پا مصطفی

سبک کرد بیدار اصحاب را

6460 بپرسید از کار خواب از بِلال:

«چرا خفتی آخر،چه افتاد حال؟»

چنین داد پاسخ که:«کردم همان

که کردند یکباره این مردمان»

بخندید سیّد،روان شد به راه

چو لختی برفتند از آن جایگاه

فرود آمد و کرد سازِ نماز

اگرچه نبُد وقت آن،دادساز

بگفت:«آن که نبود نمازش به یاد

گزارند ار آرند بازش به یاد (2)

ص :304

1- 1) (ب 6458).در اصل:بیدار باب.تاب:حرارت،گرما.
2- 2) (ب 6464).«سیّد،علیه السّلام...،گفت:إذا نسیتم االصّلاه فصلّوها إذا ذکرتموها،فإنّ اللّه یقول:أقم الصّلوه-
*

6465 از آن پس به شهرِ مدینه کشید

در آن جایگه چند ماه آرمید

ز ماهِ صفر تا به ذی قعده هیچ

نبودش از آنجا به رفتن پسیچ

در این مدّت آمد ز اطراف باز

جوابِ رسولان ز راهِ دراز

از این پیشتر گفته ام شرحِ آن

که هریک چه گفت از شهانِ جهان

همیدون پیمبر در آن چند ماه

روان کرد بر چار جانب سپاه (1)

6470 به پیکارِ قومِ عرب پوی پو

به هر سوی هریک نهادند رُو

به رسم شبیخون دلاور سپاه

برفتندی از شهر پویان به راه

ولیکن کسی جنگ از آنها نکرد

عدُو را ندیدندی اندر نبرد

از آن پیش کاسلامیان رزمخواه

شدندی،عدو شد گریزان به راه

نه کس گشت کُشته،نه بودی جدال

نه بردند رنج (2) و نه آورد مال

کید کردن حجّاج سلمی بر مکّیان جهت تحصیل مال خود

6475 گَهِ فتحِ خیبر یکی از عرب

که حجّاج سلمی (3) بُد او را لقب

بَرِ مصطفی آمد،اسلام یافت

ز دینِ خدا جان او کام یافت

به سیّد چنین گفت:«در مکّه من

بسی وام دارم بر آن انجمن

بناچار باید شُد آنجا مرا

کز ایشان کنم مالِ خود را رها»

دروغی در این مصلحت بر زبان

گرم بگذرد،هست اجازت درآن؟»

6480 نبی گشت دستور و او شد به راه

به مکّه درآمد از آن جایگاه

از او مکّی احوال پرسید باز

ز پیکار خیبر ز سُوز و ز ساز

چنین گفت:«شد چیره بر وی جهود

ز جانِ سپاهش برآورد دود

گرفتند او را بخواری اسیر

بخواستند ماندن ورا نیز دیر

2)

-لذکری.گفت:هرکی نماز فراموش کند و در وقت خود بنگزارد،چون باز یادش آید بگزارد،...»(سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 836).

ص :305

1- 1) (ب 6469).در اصل:بر جار جایت سباه.
2- 2) (ب 6474).در اصل:نبودی جدا،...نبردند رنج.
3- 3) (ب 6475).حجّاج بن علاط السّلمی.
بر آن برنهادند انجامِ کار

که اینجا فرستند او را بزار

6485 کز او مکّیان (1) کینۀ خود کَشند

بزاری و دشواری (2) او را کُشند

شتابان من این ره گرفتم به پیش

که گردآورم این درمهایِ خویش

غنیمت کز او (3) خیبری برد خوار

خَرَم هرچه آید از آنم به کار»

از این گشت مکّی به دل شادمان

سپردندی او را زرش مردمان

به سه روز زرهای خود گِرد کرد

وز آنجا شتابان روان گشت مرد

6490 پس از وی سوی مکّه رفت این خبر

که اسلامیانند پیروزگر

چنین گفت هرکو از این درشنید

که:«حجّاج ما را به بازی خرید» (4)

ذکر منبر ساختن جهت پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم

زنی در مدینه بُدی پارسا

که بودی غلامی درُوگر (5) ورا

بیامد چنین گفت با مصطفی

«اگر زآن که باشد اجازت مرا

غلامم کند بهر تو منبری

که بر وی سخن گویی از هر دری»

6495 نبی گشت دستور و استاد مرد

ز بهرش یکی منبر خوب کرد

سه پایه بُدی منبر مصطفی

به گفتن از آن پس بر او جُست جا

چو برشد به منبر رسول خدا

درختی که کردی بر او متّکا

بنالید بر فرقتش زارزار

نبی رفت و بگرفتش اندر کنار

ز خود کرد خشنودش و بازگشت

براین نیز چندی زمانه گذشت

6500 معاویّه چون شد جهان کدخدا

برآنجا بیفزود شش پایه را

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به حجّ عمره القضا

به ذی قعده زآن پس رسولِ خدا

چنین گفت:«باید به حج شد مرا

ص :306

1- 1) (ب 6485).در اصل:کرو مکّیان؛...ور سواری او.
2- 1) (ب 6485).در اصل:کرو مکّیان؛...ور سواری او.
3- 3) (ب 6491).در اصل:ب؟؟؟اری خرید.
4- 4) (ب 6492).دروگر:درودگر(فرهنگ فارسی معین).
5-
که پیمان نهادیم در پارسال

کنم حج در امسال بی قیل وقال

همان هفتصد تن که رفتیم پار

بپوییم امسال تا آن دیار»

به فرمان شتر بُرد (1) هر ده یکی

یکی خاصۀ مصطفی بی شکی

6505 ببردند با خویش صد بادپا

سلاح آنچه در کار بودی ورا

برفتند بر عزم حج آن سران

چو آگاهی آمد به مکّه از آن

همه شهر را بازپرداختند

برفتند و آن کار برساختند

به پیغام گفتند:«ما رای جنگ

نداریم و سازیم با تو درنگ

تو اسپ و سلاح از چه (2) آری به راه

مگر گشت خواهی ز ما رزمخواه؟

6510 اگر زآن که داری به دل رایِ جنگ

جهان بر تو سازیم تاریک و تنگ»

نبی گفت:«من نیز از عهد خویش

مبادا که گیرم جدایی به پیش»

به بیرونِ شهر اسپ و ساز نبرد

رها کرد و در شهر شد همچو گرد

محمّد که بودش پدر مَسْلَمه

نگه داشت اسپ و سلاحش همه

نبی رفت در شهر و اسلامیان

به احرام بستند یکسر میان

6515 نبی بر هیونی به تن همچو کوه

همی رفتی اندر میان گُروه

چو عبد اللّه ابن رَواحه به پیش

همی رفت و می خواند اشعار خویش

معانیش کردی دلالت بر آن

شود مصطفی چیره بر کافران

نظاره بر ایشان ز هرسو قریش

همی هریکی گفت با قوم خویش

که:«اسلامیان را ز غربت توان (3)

نمانده است و هستند بر ره نوان

6520 ز سستی همانا به گاهِ طواف

بمیرند چندی کنون بی خلاف»

نبی چون شنید این چنین از قریش

چنین گفت با جمله اصحاب خویش

که:«نیرو ز مردی به کار آورید (4)

به تگ زو (5)د این راهها بسپرید»

نمودند نیرو همه مؤمنان

طوافی بکردند چُست آن زمان

به کوه صفا و به مروه از این

همی سعی کردند هرکس چنین

ص :307

1- 1) (ب 6504).در اصل:سر برد.
2- 2) (ب 6509).در اصل:سلاح ارجه.
3- 3) (ب 6519).در اصل:ز عربت نوان.
4- 4) (ب 6522).در اصل:کار آورند؛...بتک رود این راهها سبرند.
5- 4) (ب 6522).در اصل:کار آورند؛...بتک رود این راهها سبرند.
6525 شد این سنّتی کاندر (1) آن جایگاه

شدن تیز بهتر بر آن طَرْفِ راه

چو از کارِ حجّ بازپرداختند

به بطحا درون جای خود ساختند

از آن سروران و مهانِ قریش

نبردندشان کس سوی خان خویش

مروّت نبُد هیچ کس را در آن

که گردندشان یک زمان میزبان

نه کس لقمه ای بُرد از آن قوم پیش

نهادند از این ننگ بر خود قریش

6530 پیمبر به بطحا درون با سپاه

سه روز و سه شب کرد آرامگاه

پیوند پیغمبر،صلّی اللّه علیه و سلّم،با میمونه بنت حارث هلالی

در آن شهر زن کرد میمونه را

ز حارث گهر داشت آن پارسا

أبی سبرۀ عامری (2) پیش از آن

بُدی شوهرِ آن زن مهربان

به روز چهارم پیام از قریش

براین گونه آمد نبی را به پیش

که:«کردیم ما عهد خود را وفا

تو هم عهد خود آور اکنون به جا

6535 بخوبی به شهر مدینه خرام

که شمشیرِ کین ماند اندر نیام

نبی گفت:«ما را عروسی است پیش

سزد گر بود مهلتم از قریش

یک امروز تا این عروسی تمام

کنیم و از اینجا شوم شادکام

در این کار هم با شما یک به یک

کنم تازگی حقّ نان و نمک»

چنین یافت پاسخ ک«زین درگذر

به ما بر از این در گمانی مبر

6540 که نانت خوریم و دگر خود (3) ترا

کنیم اندر این شهر از این پس رها

در این شهر بودن ترا روی نیست

اگر بر سر عهد خویشی،مه ایست»

پیمبر بناچار از آنجا براند

غلامش ابو رافع آنجا بماند

که میمونه را آورد پیشِ او

به شبگیر پیشش نهادند رو

به خان نبی بُد زن پارسا

چنین تا نبی شد به دیگر سرا

6545 ز هجری شده سال بر سی و هشت

زن پاکدامن ز گیتی گذشت

ص :308

1- 1) (ب 6525).در اصل:سنتی کندر.
2- 2) (ب 6532).ابو سبره بن ابی رهم العامری.
3- 3) (ب 6540).در اصل:خوریم و کر خود.
فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،لشکر را به جنگ بنی سلیم

به شهر مدینه درون مصطفی

به سربُرد چندی به امرِ خدا

به هشتم رسید اندر این حال سال

نبی کرد کوشش به کارِ جدال

فرستاد سیّد سپه پنج جا

دلیران و گردانِ رزم آزما

نخست عبد اللّه رفت سلمی (1)نژاد

بدو مصطفی کرد از این گونه یاد:

6550«روان کن به جنگِ سلیمی سپاه

که کردند چل یارِ ما را تباه»

روان گشت عبد اللّه رزمزن

همیدون ز اصحاب پنجاه تن

به پیکار قوم سلیم آن سپاه

برفتند چون باد پُویان (2) به راه

چنان نابیوسان (3) شدند آن سران

که کس را نبود آگهی اندرآن

گروهی سلیمی شب تیره رنگ

ز جایی همی آمدندی ز جنگ

6555 پریشان فتادند بر طرفِ راه

کم از کافران بُد مسلمان سپاه

همه کشته گشتند در کارزار

بر ایشان شبِ تیره شد کارزار

ز اسلام جز عبد اللّه کس نجَست

دگر گشت در جنگِ آن قوم پست

گریزان برفت او بَرِ مصطفی

از این کار داد آگهی مرورا

دل مصطفی زاین خبر شد نژند

که دید از سلیمی دو نوبت گزند

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،لشکر را به جنگ بنی ملوّح

6560 دؤم غالب لیثی (4) نامدار

به جنگ ملوحی برآراست کار

صد و سی کس از لشکر مؤمنان

برفتند با او دمان و دنان

به جنگ ملوحی به نزدیک کوه

که بودندی این جایگاه این گُروه

ص :309

1- 1) (ب 6549).در سیرت رسول اللّه:ابو العوجاء السّلمی(در فهرست همان کتاب:ابن أبی العوجاء السّلمی)(ص 1080).
2- 2) (ب 6552).در اصل«پویان»با«پ»آمده است،به خلاف معمول رسم الخطّ نسخه.
3- 3) (ب 6553).در اصل:تاننوسان شدند.
4- 4) (ب 6560).غالب بن عبد اللّه الکلبی؛ملوحی:بنی ملوّح.
به نزدیکِ شب غالب و این گروه

فرود آمدند اندراین روی کوه

که در شب بر ایشان شبیخُون کنند

از ایشان روان خون چو جیحون کنند

6565 سپهدار آن قوم حارث به نام

چو صید اندر افتاد ناگه به دام

گذر کرد نزدیک اسلامیان

گرفتندش اسلامیان در زمان

چنین گفت حارث که:«مؤمن منم

شما را نه چون دیگران دشمنم

مرا کرد باید بزودی رها

که گردم در این جنگتان (1) رهنما»

«اگر مؤمنی»گفت غالب ورا:

«چه باشد که باشی شبی پیشِ ما؟»

6570 نگه داشتندش بَرِ خود سپاه

چو شب تیره شد برگرفتند راه

به بنگاه قومِ ملوحی شدند

همه کافران را به هم برزدند

از آن کافران بی کران چارپا

ببردند و گشتند از او بازِجا

به شهر مدینه نهادند رُو

به دل شادمان و به تن راهجو

سپیده دم از کافران یک سپاه

به پیکارشان شد روانه به راه

6575 بتیزی بر آن (2) راه بشتافتند

به کوشش اگر چند دریافتند

ولیکن بر ایشان ندیدند دست

که یزدان در این راه ایشان ببست

ببارید باران و سیلی گران

درآمد فروبست راه اندر آن

فروماند کافر برآن روی آب

از این مسلمان بشد پرشتاب

همی کرد کافر در ایشان نگاه

ولی پیشِ ایشان نمی یافت راه

6580 بر مصطفی رفت غالب چو باد

پیمبر بر او بر دعا کرد یاد

غنیمت ببخشید بر مؤمنان

بر آئین پیشین یگان و دوگان

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،لشکر را به جنگ بنی عامر

سپاه سئم چون بیامد خبر

که قوم بنی عامرِ خیره سر

بَرِ چاهساری به سه روزه راه

فرود آمدند آن جفاجو سپاه

شُجاع وَهَب (3) را سَرِ انبیا

فرستاد تا گشت رزم آزما

ص :310

1- 1) (ب 6568).در اصل:این جنکیان.
2- 2) (ب 6575).در اصل:ب؟؟؟یری بران.
3- 3) (ب 6584).در اصل:سحام وهب:شجاع بن وهب الأسدی.
6585 روان گشت با مؤمنان بیست وچار

ز پیش پیمبر بدان چاهسار

شبِ تیره زد بر سپاه عدو (1)

برآمد ز هر گوشه ای های وهُو

گمان برد کافر کز اسلامیان

فراوان سپه بست در کین میان

نیارست کس با نبرد ایستاد

گریزان برفتند هریک چو باد

در آن حیّ هرچیز بُد چارپا

شُجاع وَهَب (2) برد و شد بازِجا

6590 بزودی به شهر مدینه کشید

نبی شادمان شد چو زآن گونه دید

ببخشید یکباره بر مؤمنان

به هریک شتر پانزده داد ازآن

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،ابو عبیدۀ جرّاح

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،ابو عبیدۀ جرّاح (3) را به غزو الخبط

چهارم سپه بو عبیده ببرد

که جرّاح پیغمبر او را شمرد

ز قومِ مهاجر ز انصاریان

ببستند سیصد دلاور میان

برفتند تا پیش دریا کنار

که با دشمنِ دین کنند کارزار

6595 بماندند یکچند آن جایگاه

نیامد کسی پیششان رزمخواه

در آن جایگه خوردنی شد تمام

سپه را نماند ایچ گونه طعام

یک انبان خُرما رسول خدا

بُدی داده سردار آن قوم را

به هریک از آن داد مشتی امیر

در آن روز خوردند برنا و پیر

دگر روز هریک یکی دانه زآن

مزید و قناعت گزید اندرآن

6600 سه روز دگر آن دلاور سپاه

گرسنه بماندند آن جایگاه

نشد خوردنی یافت،شد کار سخت

بخوردند ناچار برگِ درخت

عرب خواند این غزو را خبط (4) از آن

که خوردند برگ درخت اندرآن

ص :311

1- 1) (ب 6586).در اصل:بر سیاه عدو.
2- 2) (ب 6589).در اصل:سحام وهب:شجاع بن وهب الأسدی(مصراع دوم)؛در اصل:شد بارجا.
3- 3) (عنوان).در اصل:ابو عبید جراح:ابو عبیده بن الجرّاح؛در اصل:غزو الخیط[در سیرت به نقل از مغازی واقدی بنام خبط(ج 1،ص 6،و ج 2،ص 774:رجب سال هشتم].از آنجا که ضمن بیت 6602 وجه تسمیۀ این غزوه را خوردن برگ درخت می داند،لذا این کلمه قطعا«خبط»(با ثانی باء)است که معنای برگ درخت دارد (نک.منتهی الارب ذیل مادّه«خ ب ط».)
4- 4) (ب 6602).در اصل:خیط از آن.(نک.پانویس ذیل عنوان همین مطلب).
ز دریا فگند آنگهی کردگار

گران ماهئی مرده را با کنار

بخوردند از وی ده و پنج روز

به سر هریکی برد روزی به سوز

6605 چو آن نیز کردند مردم تمام

سه روز دگر قیس دادی طعام

شتر داشت چندی،بکشت و بداد

ز سدّ رمق خلق را کرد شاد

از آن نیزشان دست کوتاه گشت

سوی شهر رفتند از آن طَرْفِ دشت

نکرده کسی با کسی کارزار

ولی رنج دیده فزون از شمار

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،عمرو عاص را به غزو بنی قضاعه

روان کرد پنجم سپه عمرو عاص

که از کفر یابند قومش خلاص

6610 به قوم قضاعه (1) مر او را رسُول

فرستاد تا دین کنند زو قبول

به دل گفت:«مانا که اقوام او

از این دین به گفتش شوند راهجو»

بشد عمرو با سیصد رزمخواه (2)

چو آمد به پیش قبیله ز راه

بترسید از انبوه آن مردمان

که بر وی نبادا شوند بدگمان

فرستاد نزدیکی مصطفی

که یاور فرستد ز لشکر ورا

6615 به حُکم نبی بو عُبیده به راه

بشد با دوصد نامدار از سپاه

ابو بکر و عمّر بدند اندرآن

برفتند نزدیک او یاوران

از آن مردمان عَمْرو پرسید (3) باز

که:«هستیدم اندر مدد رزمساز

و گر خود به میری سپردید راه (4)

چو از من فزونید در قدر و جاه»

چنین یافت پاسخ:«به یاریگری

رسیدیم از حُکمِ پیغمبری»

6620 چنین گفت عمرو:«از پی آن چنین

بپرسیدم ای مردمان گزین

که در دل نبودم بَرِ قوم خویش

شما را دهم میری از کمّ و بیش

ص :312

1- 1) (ب 6610).در اصل:قوم قصاعه.
2- 2) (ب 6612).با سیصد رزمخواه(؟).در هیچ یک از منابع از تعداد لشکریان این غزو ذکری نیافتم،فلذا یحتمل که یکی از صورتهای:«با سی نفر رزمخواه»یا«با صد نفر رزمخواه»،یا«سیصد رزمخواه»یا«سیصد از رزمخواه» و...درست باشد.و اللّه اعلم.
3- 3) (ب 6617).در اصل:مردمان عمر برسید.
4- 4) (ب 6618).در اصل:سبردند راه.
شما خود فزودید (1) در راستی

که از من هویدا نشد کاستی»

چو وقتِ نماز اندر آمد،امام

ازین عمرو و مأموم شد خاص و عام

از آن پس به قوم قضاعه (2) شدند

ز دعوت به دین هرکسی دم زدند

6625 نپذرفت اسلام از ایشان کسی

ز گفتن نمی بود سودی بسی

نخست اندراین عمرو از آن قوم جنگ

به آزرم خویشیش بودی درنگ

چنین گفت:«سیّد نفرمود جنگ

چرا کار بر خویش گیریم تنگ؟»

نجسته نبردی،ز ره بازگشت

به شهر اندر آمد از آن طَرْفِ دشت

فرستادن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،زید حارثه را به غزو موتۀ شام

پس آگاهی آمد به سیّد ز شام

که از روم آمد سپاهی تمام

6630 سپهدارشان جاثلیق مهین

که در دینِ عیسی بود مهترین (3)

به پیکارِ اسلام بسته کمر

ندارند در سر بجز شور و شر

نبی برگزید از سپه یکهزار

همه شیرمردان خنجر گزار

سپه را به زید بن حارث سپرد

غلام پیمبر سپه را ببرد

نبی گفت:«اگر در صفِ رزمگاه

شود زیدِ (4) حارث ز ناگه تباه

6635 سپهبد شود فرّخ عمزادِ من

سرافراز جعفر (5) سرِ انجمن

امارت،گر او کشته گردد ز بد

به عبد اللّه ابن رَواحه رسد

و گر گردد او نیز ناگه شهید

سپهبد شود خالد ابن ولید»

هر آن گاه گفتی نبی این چنین

شدندی شهید آن سران گزین

بدو گفت جعفر:«نبردم گمان

علامت کنی مهترم این زمان»

6640 نبی گفت:«کار آنچنان بهترست

که از حکم یزدان و پیغمبرست»

برفتند پس نامبرده سپاه

سوی شام از پیشِ سیّد به راه

ص :313

1- 1) (ب 6622).در اصل:فرودید در.
2- 2) (ب 6624).در اصل:قصاعه.
3- 3) (ب 6630).در اصل:بود بهترین.
4- 4) (ب 6634).در اصل:شوند زید.
5- 5) (ب 6635).جعفر بن أبی طالب.
به مرزی معان (1) نام لشکر رسید

در آن مرز این لشکر ایدون شنید

که:«از روم آمد سپاهی گران

دلیران و شیرانِ جنگاوران

گزیده دلاور دو ره صدهزار

همه شیرمردان خنجرگزار»

6645 پُراندیشه گشتند از این آگهی

ندیدند در جنگ روی بهی

همی گفت هریک:«بَرِ مصطفی

فرستاد باید از این ماجرا

اگر بازخواند، (2)اگر یاوران

فرستد،گزینیم فرمانبران»

چو عبد اللّه ابن رواحه شنید

فرستادن کس پسنده ندید

چنین گفت:«مؤمن به کار غزا

ندارد دژم خاطر مصطفی

6650 که با دشمنان کردن این کارزار

کنون از دو بیرون نبینیم کار

بر ایشان اگر دست یابیم ما

نکو کرده باشیم کار غزا

از این در جهان جمله نامی شویم

به نزدیک یزدان گرامی شویم

و گر دستِ ایشان بود روزگار

شهادت بود حاصل از کارزار

به دیگر سرا پاک پروردگار

دهد مزد آن بی حساب و شمار

6655 دورویه در این نیست روی بدی

چرا دل دُژم داری ار بخردی»

به گفتار او آن دلاور سپاه

برفتند از دشمنان رزمخواه

نبی را از این کرد آگه خدا

دعا کرد او را براین مصطفی

به نزدیک یاران از او شکر گفت

برآورد رازِ نهان از نهفت

وز آن رو سپاه اندر آمد به شام

به دیهی رسیدند موته به نام

6660 در آن دیه دشمن برابر رسید

دورویه به پیکار صف برکشید

نخستین ز قوم مسلمان سپاه

سوی میمنه شد مهاجر به راه

سپهدارشان قطبۀ نامور (3)

که بود از بنی عُذره او را گهر

سوی میسره (4) قوم انصاریان

عباده سپهدارشان زآن میان

ص :314

1- 1) (ب 6642).در اصل:مغان.
2- 2) (ب 6647).در اصل:اکر ؟؟؟ار خواند.
3- 3) (ب 6662).در اصل:قبطۀ نامور؛...بنی عدی.در سیرۀ ابن هشام آمده است:«فجعلوا علی میمنتهم رجلا من بنی عذره یقال له قطبه بن قتاده...».(ص 794،ووستنفلد،ج /2 I ).
4- 4) (ب 6663).در سیرۀ ابن هشام آمده است:«و علی میسرتهم رجلا من الأنصار یقال له عبایه بن مالک*قال ابن هشام و یقال عُباده بن مالک*..».(ص 794،ووستنفلد،ج /2 I ).
به قلب اندرون زید حارث بپا

سه میر و بسی مرد رزم آزما

6665 وزآن روی دشمن همیدون به جنگ

بیاراست آن لشکر تیزچنگ

دو لشکر تو گفتی در آن رزمگاه

یکی بود چون کوه و دیگر چو کاه

به شمشیر و نیزه به تیر و کمان

همی جنگ کردند با بدگمان

میانجی به کوشش میان سران

خمِ خام بودی و گرز گران

همی جنگ جُستی چنین هرکسی

ز هر دو سپه گشت کُشته بسی

6670 به کف زید حارث لوا در نبرد

بسی با بداندیش دین جنگ کرد

بسی مرد ترسا شد از وی تباه

سرانجام بر وی جهان شد سیاه

در آوردگه زید شد کُشته زار

برآورد ترسا ز جانش دمار

پس از وی به جعفر رسید آن لوا

برفت از عدو گشت رزم آزما

چنین گفت با لشکر رزمزن:

«پیاده شوید (1) اندراین انجمن

6675 که با این چنین لشکر بی شمار

پیاده توان کرد بِهْ کارزار

نپذرفت ازو کس فروجَست وی

بزد تیغ و اسپ خودش کرد پی

از آن پس درآمد به جنگِ عدو

همی کردی از تن روان خون به جو

چو فرّخ برادر،علی،در نبرد

سرِ دشمن از تن همی دور کرد

چو دیدند اسلامیان بی درنگ

پیاده شده،جمله کردند جنگ

6680 تبه گشت از ایشان بسی بدگمان

وز ایشان بسی را سرآمد زمان

ز جعفر عدو کرد دستی جدا

گرفت او به دستی دگر آن لوا

فگندندش آن دست دیگر به جنگ

به بر برگرفت آن لوا بی درنگ

بکشتند از آن پس بزاری ورا

به پورِ رواحه (2) رسید آن لوا

از او نیز دشمن برآورد گرد

تبه گشت آن بخرد شیرمرد

6685 بیفتاد در رزمگاه آن لوا

برافراشت زود ابن اقرم (3) ورا

خروشید ک«ای مؤمنانِ گزین

نه زآن برگرفتم لوا از زمین

که میری کنم از لوا بر شما

که اندیشه زین نیست ایدر مرا

ص :315

1- 1) (ب 6674).در اصل:بیاده شوند.
2- 2) (ب 6683).پور رواحه-عبد اللّه بن رواحه(ابن رواحه).
3- 3) (ب 6685).در اصل:ابن ارقم.:ثابت ابن أقرم العجلانی.طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت،العبر،تاریخ گزیده،بلا اختلاف در این موضع نام این شخص را ابن اقرم(به تقدیم قاف بر راء)ذکر کرده اند.
همی حیفم آمد که اسلامیان

لوا را بماندند خوار آنچنان

کنون هرکه او را سزاوارتر

سپارید و گردید پرخاشخر»

6690 به خالد سپردند پس آن لوا

بدان سان که فرموده بُد مصطفی

در آن رزمگه در بَرِ مصطفی

حجابی نبودی ز لطفِ خدا

همی دید سیّد همه حال و کار

بر اصحاب کردی همی آشکار

هرآن کو در آن جنگ گشتی تباه

بگفتی بدیشان رسولِ اله

بر او زار بگریستندی همه

چه آن کو شبان بُد،چه آن کو رمه

6695 چو جعفر تبه گشت زار آنچنان

ورا ذو الجناحین لقب کرد ازآن

به طیّار هم خواندش مصطفی

«دو پر داد»گفت:«از دو دستش خدا

که تا با ملایک برد در بهشت

چو دشمن به دنیی در (1) او را نهشت»

چو منکوحۀ جعفر از کارِ شو

شد آگه،عزا داشت از بهرِ او

به روز سئم رفت سیّد برش

عزا بازداد از پیِ شوهرش

6700 بدو گفت:«کم کُن دگر شور و سوز (2)

که شرط عزا نیست بیش از سه روز»

چو شد پیشوا خالد ابن ولید

ز دشمن در آوردگه کین کشید

چنین تا شب از کوه برکرد سر

به آرامگه شد سپه سربه سر

به شبگیر شد باز با رزمگاه

از این و از آن شد فراوان تباه

سئم روز هم زین نشان جنگجو

به روی اندر آورده بودند رُو

6705 ز اسلامیان شد دو بهره تباه

ندیدند سودی از آوردگاه

پراندیشه شد خالد از کار جنگ

پسنده نمی دید کردن درنگ

به روزِ چهارم از آوردگاه

به شهر مدینه روان شد به راه

چو آمد خبر زو به پیش رسُول

نبی شد به کار پذیره (3) عجُول

برون رفت و فرزند جعفر به پیش

ز شفقت گرفت از بر اسپ خویش

6710 به خوبی بیاوردشان سوی شهر

گرفتند هرکس ز آرام بهر

کنون فتح مکّه به پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

ص :316

1- 1) (ب 6697).«به دنیی در»:«در»مفسّر«به»است.
2- 2) (ب 6700).در اصل:دکر سور و سوز.
3- 3) (ب 6708).پذیره:استقبال،پیشواز،پیشباز.
فتح مکّه در رمضان سنۀ ثمان هجری

به نزدیک مکّه به دشت و به کوه

مُقام عرب بُد گُروها گُروه

از ایشان خزاعی (1) و بکری بهم

همی جنگ جُستندی از بیش و کم

خزاعی (2) بدی دوست با هاشمی

به زنهارشان بودی اندر زمی

6715 بنی بکر با قوم مخزومیان (3)

بُدند دوست اندر زمانه عیان

خزانه (4) و بکری در این روزگار

ز هم جنگجو گشت در کارزار

فرستاد بکری به مخزومیان (5)

از ایشان طلب کرد یاری در آن

قریشی چو بُد عهد کرده چنین

ز هم عهد سیّد نجویند کین

نیارست رفت آشکارا به جنگ

هم از مهر بکری نبودش درنگ

6720 به شب رفت پنهان به یاریگری

هر آن کس که بود از دَرِ مهتری

چو صفوانِ امّیّه و عِکرَمه (6)

سهیل و دگر سروران رمه

کسی کو نرفت اسپ و آلات جنگ

فرستاد نزدیکشان بی درنگ

به یاریّشان از خزاعی سپاه

بسی کرد بکری به کوشش تباه

گریزان خزاعی از آن مردمان

سوی شهر مکّه شدند آن زمان

6725 بُدَیْل ابن وَرْقا به زنهارشان

درآورد و بودی نگه دارشان

فرستاد یزدان به سیّد خبر

از این داستان آگهی دربه در

بدو گفت:«بر عزم مکّه سپاه

روان کن بتندی و تیزی به راه

که خواهم بر ایشانت دادن ظفر

درآید به حکم تو آن بوم وبر»

ز قوم خزاعی (7) پیام آن زمان

بیامد ز کردار آن دشمنان

6730 که:«جستند از ما قریشی نبرد

در این کار عهد شما خوار کرد

ص :317

1- 1) (ب 6713).در اصل:خراعی؛هکذا،ب 6714.
2- 1) (ب 6713).در اصل:خراعی؛هکذا،ب 6714.
3- 3) (ب 6716).در اصل:حزاعی.
4- 4) (ب 6717).در اصل:محزومیان.
5- 5) (ب 6721).عکرمه بن أبی جهل؛سهیل بن عمرو.
6- 6) (ب 6729).در اصل:خراعی.
7-
سزد گر مکافات یابند از (1)این

بخواهی از آن قوم بدعهد کین»

نبی گفت:«از این کارتان کردگار

دهد برتری و شود خصم زار

ولیکن نفرمود من رزمخواه

شدن خواهم از دشمن تیره راه

بدان تا نباشد عدو را خبر

نگردند در کار خود چاره گر»

6735 وزآن رو قریشی به مکّه درون

از این بیمشان جان و دل گشت خون

که سیّد نبادا به پیکارشان

سپاه آرد و جوید آزارشان

رفتن ابو سفیان به رسالت پیش رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم

نشستند باهم قریش اندراین

براین کار شد صخر از ایشان گزین

که آید به پوزش به پیش رسول

مگر عُذر آن غَدر گردد قبول

کند عهد و پیمان کند استوار

فزاید (2) به وعده درون روزگار

6740 بشد صخر بن حرب مانند باد

رخ از مکّه سویِ مدینه نهاد

نبی را از این کرد آگه خدا

بدو گفت:«کامش مگردان روا»

از آن پس در آن شهر[شد] (3)صخر خوار

نشد ملتفت کس بدان نابکار

سوی خانۀ دختر خود شتافت

بر رَمْلَه جفتِ نبی راه یافت

نهالی بُد افگنده آن جایگاه

که بر وی نشستی رسولِ اله

6745 درآمد ز در صخر و بر وی نشست

ز غیرت فراکرد آن دخت دست

ز زیرش چنان سخت بیرون کشید

کز آن صخر را رنج و زحمت رسید

به دختر چنین گفت ک:«ای پُرجفا

چرا این چنین گشته ای بی وفا؟

نه آزرم بودت نه شرم از پدر

کز این سان کشیدی ز زیرم به در

بخیلی بدین پایه از هیچ کس

نبود و نباشد ز پیش و ز پس»

6750 بدو دخترش گفت ک:«ای تیره را

نشیند براین جایگه مصطفی

تو چون مشرکی،بی گمانی پلید

نشاید برآنجا ترا آرمید»

دُژم شد دل صخر از دخترش

برنجید و آمد برون از برش

ص :318

1- 1) (ب 6731).در اصل:یابید از.
2- 2) (ب 6739).در اصل:فراید.
3- 3) (ب 6742).[شد]در اصل نیامده.خوار:بی سروصدا،یواش،آهسته،به آرامی.
به پیشِ ابو بکر شد پوی پو

از او کرد درخواه این آرزو

مگر یارمندی کند تا رسول

کند آنچه می خواهد از وی قبول

6755 ابو بکر گفتش که:«با مصطفی

نباشد از این گفت یارا مرا

تو برگو،مگر خود پذیرد ز تو

ز من اندراین کار یاری مجُو»

بشد صخر پیش پیمبر چو باد

پیامِ قریشی بر او کرد یاد

نداد ایچ پاسخ پیمبر بدو

به پیشِ عُمَر صخر بنهاد رُو

از او کرد درخواه تا او مگر

شفاعت کند پیشِ فخرِ بشر

6760 عمر گفت:«از مورچه گر سپاه

توانستمی کرد و شد رزمخواه

به جنگ شما کردمی بی گمان

نجُستی روانم بر آن بر زمان»

به نزدیک عثمان درآورد رو

مگر یارمندی کند بهرِ او

بدو گفت عثمان:«بَرِ مصطفی

بود شرم از این کار گفتن مرا»

به پیش علی رفت از این کار صخر

از او کرد درخواه بسیار صخر

6765 علی هم نپذرفت،از فاطمه

همان بود درخواستش کز همه (1)

بدو فاطمه گفت:«کارِ زنان

نباشد چنین کار،بگذر از آن»

چو از هیچ جایش امیدی نماند

بناچار بر سویِ مکّه براند

عزیمت کردن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به استخلاص مکّه

وزاین رو پیمبر سپه گِرد کرد

که پوید بزودی به دشتِ نبرد

ز قومِ مهاجر،ز انصاریان

ز اعراب صحرانشین همچنان

6770 ز غطفان و قومِ أَسَد وز سلیم

ز قومِ جُهَیْنَه، (2)ز قومِ تمیم

بر او گرد شد پنج باره هزار (3)

همیدون بُد از شهریان درشمار

ندانست کس می رود سوی شام

و گر می کشد از قریش انتقام

و گر از عرب جُست خواهد نبرد

دگرگونه هرکس به دل رای کرد

ص :319

1- 1) (ب 6765).در اصل:کر همه.
2- 2) (ب 6770).در اصل:حهینه.
3- 3) (ب 6771).سیرت رسول اللّه تعداد این سپاهیان را«ده هزار سوار و پیاده»برشمرده است.(ص 870،مصحّح دکتر اصغر مهدوی).
به شبگیر سیّد برون شد به راه

روان کرد بر راهِ مکّه سپاه

6775 ابو ذر هم اندر مدینه بماند (1)

به راه خلافت،نبی زو براند

روان گشت لشکر به ماه صیام

که از دشمنِ دین کشد انتقام

به لشکر چنین گفت فخرِ بشر:

«نباید بیابد کس از ما گذر

که از ما نگردند آگه قریش

ندانند احوالِ ما کمّ و بیش» (2)

زنان را ببُردند با خویشتن

که خدمت کنند اندرآن انجمن

6780 جُوَیْرِه (3) شده همره مصطفی

که نوبت در این جنگ بودی ورا

چو شد پنج روزه به ره بر سپاه

ز قومِ مهاجر یکی نیکخواه

که بُو بَلْتَعَه (4) حاطِبش کرد نام

به مکّی سران نامه کرد و پیام

که:«آورد اینک محمّد سپاه

از آن قوم خواهد شدن رزمخواه

ببینید تا چیست درمان خویش

که آزار دارد به دل از قریش»

6785 زنی نامۀ او به مو درببافت

از آن پس سویِ راه مکّه شتافت

خدا کرد آگه نبی را از آن

فرستادش از پی نبی در زمان

علیّ مرتضی و زبیرِ عوام

برفتند از حکمِ شاهِ انام

گرفتند زن را و جُستند باز

ندیدند آن نامه دو سرفراز

چو نامه نبودی،علی،ذو الفقار

برآهخت و گفت:«ای زن خیره کار

6790 محمّد نگفته ست بی شک دروغ

به حیلت مجُو کار خود را فروغ

اگر نامه بیرون نیاری،ترا

تبه کرد خواهم به حکمِ خدا»

زن از بیم جان نامه او را سپرد

علی بازگردید و نامه ببُرد

نبی جمله اصحاب خود را بخواند

به حاطب از این داستان بازراند

به پوزش بدو گفت حاطب چنین:

«ز مهر این ز من خاست، (5)نزرویِ کین

ص :320

1- 1) (ب 6775).حضرت رسول ابو ذر را به عنوان خلیفه در مدینه گذاشت و خود از آنجا خارج شد.
2- 2) (ب 6777 و 6778).«و چون از مدینه بیرون آمد،این دعا بگفت:اللّهمّ خذ العیون و الأخبار عن قریش حتّی نبغتها فی بلادها.گفت بار خدایا،خبر از قریش پوشیده دار،تا ناگاه ما بر سر ایشان رسیم.»(سیرت رسول اللّه، مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 868).
3- 3) (ب 6780).در اصل:حویره.شاید:«جویریّه شد»جویریّه بنت حارث بن أبی ضرار الخزاعیّه.
4- 4) (ب 6782).حاطب بن أبی بلتعه.
5- 5) (ب 6794).در اصل:من خواست نز.
6795 که آنجاست خویش و عیالم همه

همه مِلک و اسباب و مالم همه

یقین بود در خاطر این بنده را

که حقّ را دگرگون نگردد قضا

چو زاین در زیانی بدین درنبود

رهی اندراین پیشدستی نمود

مگر کاندر آنجا کم و بیش من

نگردد تلف زآن بزرگ انجمن»

عُمَر گفت ک«و گشت کافر از این

بفرماش کشتن بزودی ز کین»

6800 نبی گفت:«حق خواند مؤمن ورا

تبه کردنِ او نباشد روا»

عمر گفت:«باشد منافق یقین

به دوزخ رود بهرِ کاری چنین»

نبی گفت:«در بَدْر بود او بَرَم

چنین گفت با من دراین داورم:

هر آن کس که کردت کنون یاوری

گناهش ببخشیدمت یکسری (1)

ز ناکرده و کرده،از پیش و پس

نباشد دگر بازخواهم (2) ز کس

6805 نباشد سزاوار آتش اگر

ز فرمان یکی راه بودش گذر»

از آن پس روان گشت از آن جایگاه

به نزدیکی مکّه آمد ز راه

برآن ره بغایت هوا گرم بود

سپه را همی روزه زحمت نمود (3)

فرستاد آیت خُداوندگار

از آن گشت این کار دشخوار خوار

که:«بر دردمند و مسافر صیام

گشادن روا دارم از خاص و عام»

6810 نبی روزه بگشود و آن مردمان

بِرَستند از بیم جان و زمان

رفتن ابو سفیان به جاسوسی به لشکرگاه رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم

وزآن رو به مکّه قریشی ز بیم

ز کار نبی داشتی دل دو نیم

کسی را نبُد دسترس کین خبر

ز مکّه رساند به فخرِ بشر

به جاسوسی آنگه قریشی سپاه

دو تن را فرستاد از آن جایگاه

بُدَیْل ابن وَرْقا بُد و صخرِ گُرد

که بهر پژوهش (4) از او ره سپرد

6815 رسیدند تیره شب آن جایگاه

که بودی رسول خدا با سپاه

ص :321

1- 1) (ب 6803).رجوع شود به قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ ممتحنه(60)،آیات شریفۀ 1 تا 4.
2- 2) (ب 6804).در اصل:؟؟؟ارخواهم.
3- 3) (ب 6807).در اصل:رحمت نمود.
4- 4) (ب 6814).پژوهش:تجسّس،جاسوسی.
به ره صخر از دور آتش بدید

به پیش بُدَیْل این سخن گسترید

که:«این آتش بی شمار آنِ کیست (1)

و گر بدگمانیست،تدبیر چیست؟»

بدو یار او گفت:«باشد عرب

برافروخته آتش این تیره شب»

بدو صخر گفتا:«عرب این زمان

نسازد به ره برگُذر بی گمان

6820 که در موسم آن مردمان را رحیل

بود،نیست اکنون به رفتن دلیل

برآنم محمّد کشید (2) این سپاه

ولیک او ندارد چنین دستگاه

که این لشکری جنگی و بی مَراند

تو گفتی ز مردی زمین می درند»

طلایه در آن شب عُمَر بُد به راه

نگهبان شبِ تیره پیش سپاه

گذر کرد عبّاس در شب بر او

عُمَر کرد از حال او جُست وجو

6825 ز خود داد عبّاس او را خبر

عمر داد از پیش خویشش گذر

چو عبّاس از پیش عُمّر گذشت

برآن هر دو افتاد بر طَرْفِ دشت

که بودند باهم در آن گفت وگو

وز آن لشکر گشنشان جست وجو

بدانست عبّاس آوازِ صخر

چو بودی از آن پیش همراز صخر

برفت و بدید و گرفتش کنار

سخن کرد از حالِ او خواستار

6830 بدو صخر گفتا:«به پرسش به راه

ز مکّه رسیدم بدین جایگاه»

بدو گفت عبّاس ک:«ین مُصطفاست

بدین لشکر او جنگجو از شماست

سپه راست امشب طلایه عُمَر

که دشمن نداری از او سخت تر

بیا بر پسِ این شتر برنشین

وگرنه ز تو جنگ جوید ز کین

که گر زآنکه بی زینهارت به راه

ببیند،کند در زمانت تباه»

6835 نشست از پسِ آن شتر صخر زود

روان گشت عبّاس پویان چو دود

چو پیش عمر رفت گفتا عمر:

«سپاسم ز یزدانِ پیروزگر

که دیدم چنین صخر را دستگیر

به دست مسلمان بزاری (3) اسیر»

بدو گفت عبّاس:«زنهاریست

نه اندر خور کشتن و خواریست»

عُمَر گفت:«عمّ رسول خدا

چنین گوید،از وی ندارم روا

6840 کسی را که او دشمن ایزد است

دهی زینهار،این بغایت بد است»

ص :322

1- 1) (ب 6817).در اصل:شمار این کیست.
2- 2) (ب 6821).در اصل:محمد کشند.
3- 3) (ب 6837).در اصل:بزآری.
عمر شُد روانه بَرِ مُصطفی

که گیرد به کشتن اجازت ورا

شتابید عبّاس و با همدگر

رسیدند نزدیک فخرِ بشر

عمر گفت:«صخر است بی زینهار

بگو تا برآرم ز جانش دمار»

چنین گفت عبّاس:«من زینهار

ورا دادم،ای سیّدِ نامدار»

6845 گران بود بر طبعِ سیّد سَخُن

ولی هیچ پاسخ نیفگند بُن

عمر خواست گفتن به گوش اندرش

به بر اندر آورد عمّش سرش

عُمَر گفت:«ای مهتر نامدار

ز تو نیست راضی در این کردگار

که خصم خدا و نبی را چنین

حمایت کنی مهرجویی به کین»

بدو گفت:«ار از عدّی (1) او را گهر

بُدی جهد کردنت زین بیشتر

6850 ولی چون که هست او ز عبد المناف

از آن می کنی یاد جنگ و مصاف»

بدان تا نگردد دراز این سَخُن

پیمبر براین گونه افگند بُن

که:«زنهار عم پیش من نیست خوار

برو ای عمّ امشب ورا گوش دار» (2)

ببردش بَرِ خویش عبّاس زود

به نزدیکِ او صخر آن شب غنود

به شبگیر بردش به پیشِ رسُول

وز این صخر دین کرد از وی قبول

6855 نبی گشت دستور تا او به راه

به مکّه شود باز از آن جایگاه

چنین گفت عبّاس با مصطفی

«به مکّه درون صخر بُد پیشوا

کنون چون پذیرفت این پاک دین

چه باشد فزونی مر او را دراین؟»

نبی گفت:«هرکس که در خانِ او

رود،در پناهش بود جان او»

به عبّاس فرمود:«او را به راه

بدار و براو بگذران این سپاه

6860 که بیند سپه چند داریم و چون

حکایت کند زاین به مکّه درون»

به جایی که ره بُد شد تنگنا

نگه داشت عبّاس آنجا ورا

گذشتی سپه زُو گُروها گروه

ز اقوامِ اعراب جنگی چو کوه

چنین تا سپه پنج باره هزار

گذشتند در پیشِ آن نامدار

ز هریک که کردی براو برگُذر

ز عبّاس پرسید هر در خبر

6865 بدو گفت عبّاس:«قوم فلان

که در حکم پیغمبر است این زمان»

ز انصار و قوم مهاجر سپاه

پس از دیگران اندر آمد به راه

ص :323

1- 1) (ب 6849).در اصل:از ار عدی.
2- 2) (ب 6852).گوش داشتن:مراقب و مواظب بودن،نگهبانی کردن از کسی.
شمارِ سپه پنج باره هزار

همه تن پُر از آلتِ کارزار

نشسته بر اسپانِ تازی نژاد

که بُردی گِروگاهِ پویه ز باد

پیمبر فروزان میانِ سپاه

چو بر چرخ ز انجم به شب رویِ ماه

6870 چو صخر آن همه ساز و ترتیب دید

به عبّاس از این در سخن گسترید:

«شد این خویشِ تو پادشاهی بزرگ

که دارد بدین سان سپاهی سترگ»

چنین پاسخش داد ک:«و نیست شاه

که هست این گزیده رسُولِ اله»

سویِ مکّه شد صخر از آن پس روان

بر او گِرد گشتند پیر و جوان

چنین گفت:«اینک محمّد رسید

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

6875 شدم من به دست عمِ (1) او اسیر

پذیرفتم از بیم دین ناگُزیر

نداریم پایابِ آن مردمان

ببینید تا چیست رای این زمان؟»

بپرسید هرکس:«چه چاره کنون

اگر دست شوید محمّد به خون؟»

بگفتا:«هر آن کس که در خانِ من

درآید،بود در امان بی سخن»

بگفتند:«در خانِ تو این زمان

نگنجند (2) صد یک از این مردمان

6880 چنان بُرد باید در این کار چار

که ایمن شویم جمله از کارزار»

چنین گفت:«کس پیشدستی به خون

مسازید تا خود شود کار چون

از آن پس هرآن کو در آوردگاه

توان گشت او از عدو رزمخواه»

گزیدند و دادند سازِ نبرد

به هر کوچه چندی از آن گِرد کَرد

که دارند آن جایگاه را نگاه

نمانند دشمن شود رزمخواه

6885 ز قوم بنی بکر و دیگر گروه

که مأوایشان بُد در آن دشت و کوه

سپاهی گزیدند رزم آزما

به کوهِ عَرَفّات (3) بودی بپا

که گر جنگ جوید نبی با سپاه

پس از او بگیرند ایشان به راه

و گر او نجوید نبرد،آن سپاه

مگردند از مؤمنان رزمخواه

خدا کرد آگه نبی را از این

بگفتش:«مکن پیشدستی به کین

6890 اگر جنگ جویند،جنگ آزما

و گر دین پذیرند رهشان نما»

نبی گفت تا شد زبیرِ عوام

به شرقیِّ شهر و گُروهی تمام

ص :324

1- 1) (ب 6875).در اصل:بدست غم او.
2- 2) (ب 6879).در اصل:نکنجید.
3- 3) (ب 6886).عرفات.به ضرورت وزن شعر به تشدید فاء خوانده شود.
به غربیّ آن خالد ابن ولید

برفت و سپاهی بدان سو کشید

ز قوم زبیر اندرآن جایگاه

دو تن گشت بر دست مکّی تباه

نشد آگه از کار ایشان زبیر

چو بس دور بودند از آن مرد شیر

6895 بزد بر سر کوهِ شرقی لوا

به گِردش سپه کرد یکسر بپا

وزآن روی از خالد ابن ولید

بنی بکر رفت و همی کین کشید

سه تن شد تباه از مُسُلمان سپاه

ز کفّار پنج،اندر آوردگاه

سرانجام کافر بپیچید رُو

گریزان برفتند از پیشِ او

بر آن کوه خالد همیدون لوا

برافراشت و لشکر به پیشش بپا

6900 چو مکّی بدیدند هر دو لوا

بر آن کوه سر (1) برگرفتند جا

بدانست مکّی که سیّد نبرد

نجوید،نخواهد همی جنگ کرد

نگشتند دیگر کسی رزمجو

نکردند با کس دگر گفت وگو

نبی ایستاده به جا با سپاه

همی کرد بر هر دو لشکر نگاه

که گر زآن که گردد عدو رزمخواه

درآید به یاری به پشت سپاه

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،در مکّه بی حرب

6905 چو دانست مکّی نجوید نبرد

درآورد در مکّه لشکر چو گرد

علی با لوا پیشِ سیّد به راه

همی رفت و در گِردِ سیّد سپاه

نبی بر هیونی بلند و روان

شدی و نظاره بر او مکّیان

منادی گری را به پیشِ سپاه

روان کرده،می گفت از این در به راه

که:«در مسجد و خانه صخر و خویش

هر آن کس رود این زمان از قریش

6910 به جان شان امان دادم و زینهار

نکردم از او مال را خواستار

مگر شش تنه مرد و جز چار زن

که زنهارشان نیست زاین انجمن

اگر خود گریزند در کعبه پاک

در آن جایگهشان کُنم چاک چاک»

یکی عبد اللّه ابی سرح (2) بود

کز اسلام با کفر رغبت نمود

ص :325

1- 1) (ب 6900).کوه سر-سر کوه،قلّۀ کوه،بالای کوه.
2- 2) (ب 6913).در اصل:عبد لاء ابی سرخ.در سیرت رسول اللّه:عبد اللّه بن سعد از قبیلۀ بنی عامر؛در سیرۀ ابن هشام:ابن سعد،اخوبنی عامر بن لوی؛در طبری:عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح،عبد اللّه بن أبی سرح.
اگر چند بُد کاتبِ وحی مَرد

ز بدبختیش ترکِ آن کار کرد

6915 دوم بُد حویرث (1) ز تخم قصی

که بُد ریخته خاک بر فرقِ وی

سدیگر مِقَیْسِ صُبابه (2) نژاد

که دین داد از بهرِ خونی به باد

اگر چند دادش نبی خونبها

بکشت آن که بُد کرده قتلِ خطا

وز این کار مرتد شد اندر نهان

بَدی گفتی از مصطفی در جهان

دگر عِکْرَمه پورِ بو جهل بود

که همچون پدر رنج سیّد نمود

6920 چو صفوان امّیّه (3) بُد آن دگر

پرآزار از او پیشوایِ بشر

ششم عبد اللّه (4) بود بن حنطله

که دین نبی بود کرده یله

فرستاده بودش به حیّ عرب

کز آنجا زکوه آورد بی شغب

گرفته بُد او مال و مرتد شده

ز بدبختی خود سویِ بَد شده

نبی را هجا گفت و خنیاگران

دو بودش کنیزک که گفتی برآن

6925 وز آن چار بدکارۀ ناسزا

دو بود این کنیزان که گفتی نوا (5)

سدیگر که حاطب بدو نامه داد

خدا رازِ او بر نبی برگشاد

زنِ چارمین هند (6) آمد پدید

که او حمزه را در احُد خون مکید

همی رفت در مکّه سیّد چنین

هیونی سبکرو به زیرش بزین

چو آمد به مسجد سرِ انبیا

فرود آمد و شد در او مصطفی

6930 برفتند یارانش با او بهم

به مسجد درون هرکه بُد بیش و کم

چو مکّی بدیدند سیّد نبرد

نجوید،برفتند پیشش چو گرد

زن و مرد و پیر و جوان تن به تن

به مسجد شدند پیشِ او انجمن

بفرمود سیّد:«ز کعبه بتان

برون آورید آنچه هست این زمان»

ص :326

1- 1) (ب 6915).حویرث بن نقیذ بن وهب بن عبد بن قصی.
2- 2) (ب 6916).مقیس بن صبابه.دراین جا به ضرورت رعایت وزن،«مقیس»(به فتح ثانی و سکون ثالث)خوانده شود.
3- 3) (ب 6920).در سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه در ضمن آن اشخاص نیامده است.
4- 4) (ب 6921).در سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه:عبد اللّه خطل.[در حاشیۀ صفحۀ 881 ترجمۀ سیرت آمده است،در اصل و سایر نسخ همه جا:عبد اللّه بن حنظل.]؛در طبری:عبد اللّه بن خطل(من بنی تمیم بن غالب).
5- 5) (ب 6925).نواگفتن:تغنّی،آواز خواندن.
6- 6) (ب 6927).هند بنت عتبه بن ربیعه(زن ابو سفیان بن حرب).
بتان را چو از سرب اندر زمین

بُدند کرده سخت آن سگانِ لعین

6935 به برداشتن کس ندیدی توان

نبی کرد اشارت به سوی بتان

شدند کنده از جایگاه آن بتان

فتادند درروبرش در زمان

ز بیرون مسجد به نزدیکِ دَر

به رُو اندر افگندشان سربه سر

که تا مردمانشان به پی بسپرند

برایشان درآمد شدن بگذرند

چو گشت از بتان خانۀ حقّ تهی

بیفزود آن خانه را فرّهی

6940 همه کس درآمد به رسم طواف

طوافی بکردند دور از مصاف

نبی چون همی گِردِ خانه بگشت

فَضاله (1) مر او را بداندیش گشت

بر آن بود کاندر طوافش هلاک

کند آن بداندیش بی ترس و باک

پیمبر چو پیش فَضاله رسید

کف دست بر سینۀ او کشید

شد آن دشمنی دوستی ناگهان

ز جان دوستر داشتش در جهان

6945 نبی در درون رفت و کردش نماز

ثنا خواند بر خالق بی نیاز

که او را برآن مُلک پیروز کرد

بداندیش را کرد از آن پُر ز درد

به درگاه کعبه از آن پس ستاد

به کف حلقه بگرفت و آواز داد:

«سپاس ایزدی را که او بنده ای،

یتیمی،ضعیفی و افگنده ای

گزیند،رساند بدین پایگاه

کند وعده ها راست با او اله»

6950 از آن پس چنین گفت با همگنان:

«چه گویید در کار من این زمان

چه سازم مکافات کردارتان

چه درخور ز من اندراین کارتان؟»

سهیل ابن عمرو این چنین کرد یاد

که:«ای نامور سیّد راه و داد

اگر کارسازی سزاوار ما

شود جانِ خلقِ جهانی هَبا

تو آن کن که اندرخورتست و بس

جز این پاسخت نیست از هیچکس

6955 کز این باز گویند هر مهتری

که مردم نژادی و نامآوری

به زاد و بروبُوم او هرکسی

بر او کرد خواری ز هر در بسی

نماندند او را به مأوایِ خویش

ره غربت آورد ناچار پیش

اگر چند کردندش ایشان نژند

خدا کرد از آن پایگاهش بلند

چو پیروزگر گشت بر مُلک خود

همان کرد کز گوهرِ او سزد

ص :327

1- 1) (ب 6941).فضاله بن عمیر بن الملوّح الّلیثی.
6960 ز حرمت به پیران بزرگی نمود

به آزرم کارِ جوانان فزود

ببخشود بر کودکان و زنان

مکافات بدشان نکرد اندرآن»

از این آب در چشم سیّد بگشت

ز جرمی که کردند اندر گذشت

اگرچه برایشان خداوندگار

ورا داد پیروزی از کردگار

که آن فتح او را پس از جنگ داد

همه مکّیان بنده کردش به داد

6965 ولیک از بزرگی عَفُو کردشان

به رسمِ اسیری بیاوردشان

نکرد آنچه با دیگران کرد از آن

ببخشید مال و سر همگنان

چو در کعبه می کرد سیّد نماز

سه مکّی نشستند باهم به راز

یکی صخر بن حرب،حارث دگر،

که هشّامِ مخزومیش (1) بُد پدر

سئم بود عَتّاب ابن اسید

ز اسلامشان بود گفت و شنید

6970 چنین گفت حارث:«مرا گر یقین

شود کو به حقّ است در راه دین

پذیرم از او دین او بی گمان

نباشم به دل دیگرش بدگمان»

«خوشا»گفت عَتّاب:«آن کس که او

بمُرد و نیامدش این بَد به رُو»

چنین گفت صخر:«اندراین کار من

نیارم بد و نیک گفتن سخن

که ناگفته و گفته او را خبر

خدا می دهد در نهان دربه در»

6975 چو آمد پیمبر ز کعبه بُرون

«چه گفتید» (2)گفتا:«بدیشان کنون

که نزدیک من سربه سر روشن است

که هریک کنون در چه مکر و فن است»

بدیشان پس آن رازها بازگفت

که گفتند پنهان از او در نهفت

شگفتی بماندند هرک این شنید

به دل دین حقّ زاین سخن برگزید

ز عبّاس پرسید از آن پس رسول:

«کجا کرد خواهم به مکّه نزول؟»

6980 بدو گفت:«در خانۀ خویشتن

که زادی،کنون کرد باید وطن»

چنین داد پاسخ بدو مصطفی:

«عقیل آن کجا کرد بر من رها

از آن پس که کردیم مکّه رها

فروخت آن سرا را به اندک بها»

به کوهی که بودی زبیرِ عوام

زدند خیمه بهرِ خدیو انام

نشست اندرآن جایگه مصطفی

به کف تیغْ سعدِ عُباده بپا

ص :328

1- 1) (ب 6968).در اصل:محزومیش.
2- 2) (ب 6975).در اصل:چه کفتند.چه گفتید-آنچه گفتید.
6985 فروتر ز سیّد صحابه برش

نشسته براندازه گِرد اندرش

عمر صاحبِ شرط (1) بود اندرآن

که دین عرض می کرد بر دیگران

مسلمان شدن اهل مکّه

ز مکّه قریشی همی فوج فوج

شدندی چو دریا درآید به موج

پذیرفتی از وی همی پاک دین

به قول خدا و رسُول گزین

چو عَتّاب (2) کو بود پور اسید

مُعاویّه کز صخر آمد پدید

6990 سهیل آن که از عمرو بودش گهر

چو حارث که هشّام بودش پدر

حکیم آن که او بود پور حِزام

دگر احنفِ قیس گُرد همام

دگر نامدارانِ آن بوم وبر

که بودند هریک سری معتبر

چو دیندار گشتند مردان تمام

زنان آمدندی همی خاص و عام

بشد صخر پوزش کنان سویِ او

به سوی همالش شده چاره جُو

6995 ببخشید خونش سَرِ انبیا

چنین گفت پس صخر با مصطفی:

«زنان نیز خواهند کاین دین پاک

پذیرند یکباره بی ترس و باک»

نبی گفت:«تا حق چه فرمان دهد

برایشان از این دین چه پیمان نهد»

فرستاد آیت خداوندگار

در او شرط چندی شده آشکار

زنان هند را پیشرو ساختند

به دینِ خدا گردن افراختند

7000 برفتند پیشِ نبی سربه سر

درآورده یکباره چادر به سر

نبی شرط کردی برایشان چنین

به حُکم خداوند در کارِ دین

ص :329

1- 1) (ب 6985).لغت نامۀ دهخدا ذیل صاحب شرط چنین آورده است:صاحب شرط[ح ش ر](ع ص مرکب) رئیس شرطه،امیر اسماعیل حسین بن العلا را که صاحب شرط او بود و حظیرۀ بخارا را وی نهاده بود...به حرب دزدان فرستاد.(تاریخ بخارا ص 95).طلحه به سیستان آمد و صاحب شرط او.(تاریخ سیستان). رجوع به شرطه شود.با توجّه به صورت این بیت در ظفرنامه آیا می توان این ترکیب را صاحب شرط(به فتح شین و سکون راء)فرض کرد،بدین معنا که شرط به معنی پیمان باشد و صاحب شرط هم کسی که از جانب پیامبر(ص)مأمور اعلام و رسیدگی به پیمان و عهد و شرط و رسم لازم مسلمانی و انجام امور مربوط به مسلمان شدن اشخاص بوده است.بیهقی در تاریخ خود گفته است:و آنچه شرط شده بر من از این بیعت،از وفا و دوستی،...عهد خداست.و اللّه اعلم بالصّواب.
2- 2) (ب 6989).در اصل:غناب:عتّاب بن أسید.
نخست این چنین گفت:«شرکِ خدا

نیارید (1) در دل نه بَد مرمرا»

چنین بود پاسخ:«پذیریم اگر

ببخشد گذشته گنه سربه سر»

نبی گفت:«دزدی از این پس دگر

نسازید از بیش و کم سربه سر»

7005 چنین بود پاسخ که:«در خانه زن

ندزدد جز از شوهرِ خویشتن

که من چون نمی داد صخرم کفاف

بدزدیدمی آن قدر بی خلاف»

نبی گفت:«ز اندازه گر نگذری

سزد گر به دزدی مرآن نشمری» (2)

نبی گفت:«خود را به کارِ زنا

نسازید بدنام بهرِ هوا»

چنین بود پاسخ که:«آزاد زن

زنا خود چگونه کند بهرِ تن؟»

7010 به سیّد نگه کرد عمّر یکی

بخندید در زیر لب اندکی

ولیک از پی صخر و هند اندرآن

نماندش ببینند آن دیگران

نبی گفت:«فرزند را بی گناه

نسازید (3) بر خیره دیگر تباه»

بدو گفت:«این کار از ما مبین

که زادیم ما و تو کُشتی به کین»

نظر داشت بر حنظله (4) زین سخن

که در بَدْر شد کشته با انجمن

7015 نبی گفت:«فرزند از دیگران

نیارید و بر شوی بندید آن»

چنین پاسخش بود:«از این درمگو

که زشتست این نوع گفتن ز تو»

نبی گفت:«کز حکم یزدان و من

نپیچید کس سر از این انجمن»

چنین گفت:«اگر داشتی این هوا

نبودی نشستن بدینجا روا»

چو شد کارِ بیعت بیکبار راست

پیمبر یکی کاسۀ آب خواست

7020 در او دست زد،تا زنان همچنان

به بیعت زدند دستها اندرآن

از آن پس پیمبر درآمد به شهر

از آن شهر در ملک و دین یافت بهر

دو ده بود رفته ز ماه صیام

که رفت اندر او پیشوایِ انام

ابو بکر چون شد سویِ خان خود

از آن تازگی یافت در جان خود

مُسُلمان شدش مادر و هم پدر

بیاوردشان پیش فخرِ بشر

7025 که بینند فرّخ رخِ مصطفی

پذیرند از او پاک دینِ خدا

ص :330

1- 1) (ب 7002).در اصل:نیارند.
2- 2) (ب 7007).در اصل:بشمری
3- 3) (ب 7012).در اصل:نسازند.
4- 4) (ب 7014).حنظله بن ابی سفیان.
نبی گفت:«بایست کردن رها

که من رفتمی پیش قدر ترا» (1)

*

بگویم کنون حال آن چند تن

که بر جانشان خواست آمد شکن

چو عبد اللّهِ سرح (2) بُد پرفسون

همان خویشِ عثمانِ عَفّان به خون

به نزدیک عثمان شد و او ورا

بیاورد نزدیکی مصطفی

7030 از او کرد درخواه تا خونِ او

ببخشد بدو سیّدِ راستگو

سرافگند در پیش از این مصطفی

نمی داد پاسخ زمانی ورا

نبی خواستی زو یکی تن دمار

برآرد همان جایگه زار و خوار

چو عثمان در آن سخت الحاح کرد

ببخشید خونش بدان نیکمرد

چو عثمان برون رفت گفتا رسول:

«به کُشتن چرا کس نگشتید (3) عجُول

7035 که خاموش بودم من از بهرِ آن

مگر کس سرآرد مراُو را زمان»

بگفتند:«چون هیچ اشارت نبود

نیارست کس این دلیری نمود»

نبی گفت:«پیغمبران را روا

نباشد که چشمک زند بر شما»

ز عبد اللّه حنطله (4) زار و خوار

برآورد ابو برده ناگه دمار

مِقیس صُبابه (5) تبه شد چنان

به دست سلوم آن هِزبْر دمان

7040 حُوَیْرث (6) ز تخم قصی آن زمان

بَرِ امّ هانی شد و شد نهان

علی خواستی کردن او را تباه

ورا داد آن پاکدامن پناه

پس آنگاه خونش ز سیّد (7) بخواست

رسولش ببخشید و شد کار راست

ص :331

1- 1) (ب 7026).یعنی:بایستی می گذاشتی که من به احترام مقام و قدر تو پیش او می رفتم.
2- 2) (ب 7028).در اصل:سرخ:عبد اللّه بن أبی سرح-عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح.
3- 3) (ب 7034).در اصل:نکشتند.
4- 4) (ب 7038).عبد اللّه بن حنطله(در طبری و سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه:عبد اللّه بن خطل(من تمیم بن غالب)نک.به پانویس ذیل ب 6921.
5- 5) (ب 7039).مقیس بن صبابه.
6- 6) (ب 7040).حویرث بن نقیذ بن وهب بن عبد بن قصی؛امّ هانی بنت أبی طالب.
7- 7) (ب 7042).«پس سیّد،علیه السّلام،گفت:قد أجرنا من أجرت و أمّنا من أمّنت.گفت:ای امّ هانی،برو و فارغ باش که هرکی تو ایشان را زینهار دادی و ما نیز او را زینهار دادیم،و هرکی تو او را ایمن کردی ما او را ایمن کردیم..»(سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 883).
روان گشت صفوانِ امّیّه (1) خوار

گریزان بشد تا به دریاکنار

همی خواست کردن ز دریا گذر

شدن سوی صنعا و آن بوم وبر

7045 ز قوم مُسلمان عُمَیْرِ وهب

بُدش دوست،شد نیکیش (2) را طلب

بَرِ مصطفی کرد خواهش در آن

که زنهار دادش پیمبر به جان

ز سیّد نشان (3) کرد درخواه مرد

کز آنَش بود امن از گُرم و درد

بدو داد دستارِ خود مصطفی

به نزدیکِ صفوان شد آن پاکرا

بدو گفت:«بادت بشارت دراین

که سیّد گذر کرد از کارِ دین

7050 فرستادت اینک نشانِ امان

بیا تا به پیشش رویم این زمان»

بدو گفت صفوان:«نبادا که او

کند غَدْر و خونم درآرد به جُو»

عُمَیْر وَهَب گفت:«جز راستی

نبینند از او هیچ کس کاستی

حرام است در دین او غَدْر کرد

به گِردِ دَر بد به کارش مگرد

محمّد چو پیوستۀ خونِ تست

که از پشتِ خال تو آمد درست

7055 چو کردش خدا پایه زین در بلند

تو بر خود ز کارش چه خواهی گزند

نکوخواهِ او باش تا دادگر

ترا نیز پایه کند بیشتر»

به گفتارِ او گشت صفوان روان

درآمد به پیش پیمبر نوان

نبی گفت:«از دینِ پروردگار

و گر زخمِ شمشیرِ زهر آبدار

گُزین کن ز هر دو یکی این زمان

ببین تا چه خواهی،زمان یا امان؟»

7060 بدو گفت صفوان:«به دو مَه زمان

سزد گر بیابم ز کُشتن امان»

نبی گفت:«دادم زمان چار ماه

کز آن پس درآیی به دینِ اله»

چو از مصطفی دید نیکی در این

پس از مدّتی زو پذیرفت دین

*

زنِ عِکْرَمه نام امّ حکیم

بُد از کارِ شوهر پُر از ترس و بیم

به پیشِ نبی کرد خواهشگری

که با او نسازد ز کین داوری

7065 نبی زو پذیرفت و او شد روان

به مُلک یمن شد ز مکّه نوان

ص :332

1- 1) (ب 7043).صفوان بن أمیّه بن خلف.
2- 2) (ب 7045).در اصل:ننکیش.شاید:در اینجا نیکی به معنی بخشش،احسان باشد.نک به:(فرهنگ فارسی معین. ذیل«نیکی»معنای ردیف 4).
3- 3) (ب 7047).نشان:علامت،نشانه،نشانی؛نیز نک بیت 7050.
از آنجا به شهر مدینه ورا

بیاورد نزدیکیِ مصطفی

پذیرفت اسلام آن نامدار

در این دین از او خاست بسیار کار

وزآن چارزن کو به دل داشت کین

یکی هند بود او که پذرفت دین

دگر آن که می بُرد نامه به راه

به دست مسلمان سپه شد تباه

7070 وزآن هردو خنیاگران پلید

یکی شد تبه،دیگری ناپدید

به گاهِ نبی زن نگشت آشکار

پس آمد به دل کرد دین اختیار

اسلام اعراب حوالی مکّه

چو گشتند مُسُلمان همه مکّیان

مسلمانی آن جایگه شد عیان

به اعرابِ صحرانشین بعد از آن

پیمبر فرستاد لشکر دمان

بَرِ هر قبیله گُزین یک سپاه

فرستاد سیّد،سپُردند راه

7075 که:«دعوت کنند (1) از پیِ کارِ دین

نکوشند (2) در کارِ پیکار و کین

کنند دعوت و کس نسازند (3) جنگ

از این بار در جنگ باشد درنگ

اگر دین پرستی نجویند کس

سپاه آورند (4) جملگی بازِپس

کزآن پس چو فرمان رسد از اله

فرستم به پیکارِ کافر سپاه»

نبی چون براین گُونه آورد یاد

همان روز لشکر به راه اوفتاد

7080 برفتند از مکّه بر چارسُو

شده بهرِ دین هریکی راهجو

نخست از همه خالد آمد به راه

به قوم جَذیمه (5) بشد با سپاه

چو آمد ز کارش بدیشان خبر

که اسلامیان اند پرخاشخر

برابر برفتند هرکس که بود

به کوشش همه کس دلیری نمود

فرستاد خالد پیام این چنین

که:«ما می نجوئیم پیکار و کین

7085 رسانیم در کارِ دعوت پیام

نهادن نخواهیم در جنگ گام

چو از دعوت دین کنون کارِ ماست

شما را ز ما جنگ جُستن خطاست»

ص :333

1- 1) (ب 7075 و 7076 و 7077).آیا افعال:«کنند»،«نکوشند»،«نسازند»،«آورند»را در این سه بیت به صورت خطابی،یعنی:«کنید»،«نکوشید»،«نسازید»،«آورید»هم می توان خواند؟به دلیل صورت فعلی«فرستم» در بیت 7077.
2- 1) (ب 7075 و 7076 و 7077).آیا افعال:«کنند»،«نکوشند»،«نسازند»،«آورند»را در این سه بیت به صورت خطابی،یعنی:«کنید»،«نکوشید»،«نسازید»،«آورید»هم می توان خواند؟به دلیل صورت فعلی«فرستم» در بیت 7077.
3- 1) (ب 7075 و 7076 و 7077).آیا افعال:«کنند»،«نکوشند»،«نسازند»،«آورند»را در این سه بیت به صورت خطابی،یعنی:«کنید»،«نکوشید»،«نسازید»،«آورید»هم می توان خواند؟به دلیل صورت فعلی«فرستم» در بیت 7077.
4- 1) (ب 7075 و 7076 و 7077).آیا افعال:«کنند»،«نکوشند»،«نسازند»،«آورند»را در این سه بیت به صورت خطابی،یعنی:«کنید»،«نکوشید»،«نسازید»،«آورید»هم می توان خواند؟به دلیل صورت فعلی«فرستم» در بیت 7077.
5-
چو پیغام پیش قبیله رسید

همه کس ز پیکار دوری گزید

نهادند یکسر سلاح نبرد

کسی رایِ پیکارِ خالد نکرد

از ایشان یکی بود جَحْدَم (1) به نام

خردپیشه مردیّ و شیری تمام

7090 بدیشان چنین گفت ک«ز گفتِ (2) او

ز جنگش نشاید بپیچید رُو

که در آشتی تان به چنگ آورد

به جنگ آن زمانتان به پی بسپرد

مگردید غرّه به گُفتار او

مجویید جز جنگ و آزار او»

نپذرفت از وی کسی این سخن

به نزدیک خالد شدند مرد و زن

که صلحی ببندند اندر میان

مگر کو نکوشد به کار زیان (3)

7095 چو بی ساز و ترتیب پیکار و جنگ

درآوردشان گِرد خالد به چنگ

سران و مهان را سراسر گرفت

برآورد کینِ نهان از نُهفت

بسی را بکشت و بسی کرد بند

بدان مردم آمد ز کارش گزند

چو زین آگهی پیشِ سیّد رسید

دُژم گشت،ازاین روی درهم کشید

چنین گفت با مُرتضی مصطفی: (4)

«به جای جفا کرد باید وفا

7100 به قوم جَذْیمَه (5) شو اندر زمان

همه دلجویی کن از آن مردمان

از این عُذرِ کردارِ (6) خالد بخواه

دِیَت دِه کسی را که کرد او تباه

چو خشنود گردند آن مردمان

به خالد بگو تا هم اندر زمان

به قوم مُضَرّ و کِنانه سپاه

درآرد بزودی به نَخْله به راه

کند مِعْبَدَه شان (7) بیکبار پست

درآرد در آن بت پرستان شکست

7105 بتی را که عزّی عرب نام کرد

کند پاره پاره به گاهِ نبرد

از آنجا سوی مکّه آرد سپاه

که خشنود گردد ز کارش اله»

ص :334

1- 1) (ب 7089).در اصل:ححدم بنام.
2- 2) (ب 7090).در اصل:کز کفت.
3- 3) (ب 7094).زیان-آسیب،صدمه.
4- 4) (ب 7099).در اصل:با مصطفی مرتضی(و بعدا بر بالای اسامی علامت مقدّم و مؤخّر علاوه کرده است).
5- 5) (ب 7100).در اصل:قوم خدیمه.
6- 6) (ب 7101).در اصل:عدر کردار؛...او بناه.
7- 7) (ب 7104).معبده(بالکسر)بت.(منتهی الإرب)و در اینجا«بتکده»نیز معنا دارد.نک.به ابیات 7124،7126 و 7128.
به حُکم پیمبر علی شُد به راه

بیامد به نزدیکیِ آن سپاه

رضایِ دلِ همگنان بازجُست

ز تدبیرِ او شد شکسته درست

کسی را که کشته بُدند،خونبها

بداد و از آن کرد تُندی رها

7110 چو خشنودی همگنان شد پدید

از آنجا علی سوی مکّه کشید

*

وزآن رو روان گشت خالد به راه

سوی نخله (1) آورد جنگی سپاه

به قوم مُضَرّ و کِنانه خبر

چو آمد از آن مردِ پرخاشخر

بزرگان نشستند با همدگر

بگفتند از این در سخن دربه در

ندیدند در خویش پایابِ جنگ

نشایستی آنجای کردن درنگ

7115 به نزدیکِ عزّی مهینِ بتان

برفتند یکبارگی مردمان

بگفتند احوالِ خالد بدو

که:«از ما ز بهرِ تو شد جنگجو

ندارند پایابِ او کس ز ما

تو گر زآن که هستی حقیقت خدا

ز خود شرّ آن جنگجو دور کُن

دلِ ما ازاین کار مسرُور کُن

و گر نیست در تو از این در توان

چرا خوار گیریم بهرت روان

7120 ز تو بازداریم یکباره دست

ز کینِ تو گردیم عیسی پرست»

چو چندی بگفتند از این در سخن

برفتند از پیشش آن انجمن

سلاح آنچه در جنگ باید به کار

گذاشتند نزدیکِ بت خوارخوار

گریزان شدند آن همه مردمان

درآمد ازاین روی خالد دمان

از ایشان کسی را در آنجا ندید

بزودی از آنِ مِعْبَدَه کین کشید

7125 بناهایِ آن کرد با خاک راست

همه نیکویی از خداوند خواست

بتِ عزّی و هرچه بود از بُتان

برون برد از مِعْبَدَه آن زمان

به ره پاره پاره بکردندشان

بخواری به ره برفگندندشان

از آن مِعْبَدَه بی کران خواسته

سوی مکّه بُردند آراسته

نبی گشت خشنود از وی در این

برافروخت زین روزْ بازار دین

*

7130 به اعرابِ دیگر سپه همچنین

برفتند در دعوتِ کارِ دین

ص :335

1- 1) (ب 7111).در اصل:نحله.
بسی کس پذیرفت دین خدا

برفتند نزدیکی مصطفی

بسی نیز بی آن که آید سپاه

برفتند و پذرفت دین اله

از آن جمله بودند قوم سلیم

شده در حوالیّ مکّه مُقیم

بزرگی برآن مردمان میر بود

خداوند فرهنگ و تدبیر بود

7135 که عَبّاس مِرْداس (1) بودی به نام

هنرور بُد و داشت دانش تمام

بتی بودشان نام کرده ضَمار (2)

بدیشان رسیده ز قوم و تبار

یکی روز چون پیش بت مردمان

شدند گِرد هرکس که بود آن زمان

به قولی فصیح آن زمان آشکار

چنین گفت آن مردمان را ضَمار

که:«دین محمّد کنید اختیار

که سودی نیابید کس از ضَمار»

7140 چو زآن بت شنیدند قوم این چنین

به نزدیک آن مردمان شد یقین

که دینْ دینِ اسلامیانست بس

از آن بِهْ دگر دین نیابند (3) کس

به مکّه به نزدیکی مصطفی

برفتند و پذرفت دین خدا

حوالیّ مکّه همه دین پرست

شدند و ز بُت پاک شستند دست

کنون از حُنین (4) آورم داستان

به توفیق یزدان چنان چون توان

غزو حنین

غزو حنین (5) در شوّال سنۀ ثمان هجری

7145 پیمبر چو بر مکّه شد کامکار

عرب نیز کردند دین اختیار

ز قوم ثقیف و هَوازِن سران

هلال و بنی جُثِّم (6) و دیگران

نشستند با یکدگر تن به تن

فگندند در کار سیّد سخن

که چون گشت فرمانبر او قریش

عرب نیز چندیش رفتند پیش

ص :336

1- 1) (ب 7135).عبّاس بن مرداس.
2- 2) (ب 7136).(سیرت رسول اللّه):ضمار(کذا).
3- 3) (ب 7141).در اصل:نیابید.
4- 4) (ب 7144).در اصل:جنین.
5- 5) (عنوان).در اصل:حسین.
6- 6) (ب 7146).:بنی هلال.در اصل:بنی خثعم.:بنی جثم(به نقل از سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه).به ضرورت رعایت وزن«جثّم»(به تشدید ثانی)قراءت شود.
از آن پیش کو دست شوید به خون

به پیکار او رفت باید کنون

7150 براین یک سخن گشت پیر و جوان

که باید به پیکار او شد روان

ز صحرانشینانِ قومِ عرب

براین کار کردند یاری طلب

ز هر حیّ و هرجای چندی سپاه

به نزدیک ایشان سپردند راه

سپه گِرد شد جنگجو سی هزار

همه شیرمردانِ خنجرگزار

سپهبد برایشان بزرگی همام

که بُد مالکِ عوف نصری (1) به نام

7155 به فرمان مالک دلاور سپاه

همی با زن و بچّه آمد به راه

یکی مرد بُد جنگدیده بسی

بَد و نیک گیتی شنیده بسی

ز پیری شده چشم تیره ورا

ولی رای و تدبیر بودش به جا

دُرَید (2) آن خردمند را نام بود

به تدبیر مشهور ایّام بود

از او جُست مالک در این جنگ را

چنین پاسخ آورد دانا ورا

7160 که:«بردن به پیکارِ اهل و عیال

کند مرد را زار و شوریده حال

به پیکار باید دل آسُوده مَرد

پریشان دل از جان نجوید نبرد

چو همراه باشد عرب را همال

پریشان بود در نبرد از عیال»

ز دانا نپذرفت مالک سَخُن

به پاسخ براین گونه افگند بُن

که در روز کوشش ز لشکر تمام

ستانم همه تیغها را نیام

7165 که مردم بدانند،چاره ز جنگ

ندارند،کوشش کنند بی درنگ»

بدو گفت دانا:«بدین عقل و را

کنون در عرب می شوی پیشوا

چو خواهد شدن در هزیمت سپاه

مگر بازدارد نیامش (3) ز راه

نشاید گریختن به ره بی نیام

زهی رایِ خیره،زهی کارِ خام

شبانی ترا بهتر اندرخور است

که لشکرکشی شیوۀ دیگر است»

7170 چو بُد گَلّه و رمّه بی مر ورا

خطابش شبان کرد آن پاکرا

نپذرفت مالک از او این سخن

سپه کرد اندر حُنَین (4) انجمن

که نزدیک مکّه به دوروزه راه

یکی پهن دشتست آن جایگاه

ص :337

1- 1) (ب 7154).مالک بن عوف النّصری.
2- 2) (ب 7158).درید بن الصّمّه.
3- 3) (ب 7167).در اصل:بیامش.
4- 4) (ب 7171).در اصل:جنین.
از این آگهی شد بَرِ مصطفی

که خواهد عرب گشت رزم آزما

سپه گِرد کرد و برآراست کار

به پیکار دشمن سُوی کارزار

7175 سپه داشت جنگاوران ده هزار

که بودند با او از آن پیش یار

ز اعراب مکّه ده و دو هزار

برفتند با او بدان کارزار

نبی خواستی بهر لشکر درم

نبودش،نشایست جُست از ستم

ز صفوانِ امّیّه بستد به وام

بدان کرد ترتیب لشکر تمام

بترسید صفوان اگر بدسگال

شود چیره بر (1) وی به گاهِ جدال

7180 تلف زآن شود جمله زرهای او

ازاین رو بدان جنگ بنهاد رُو

ز شوّال کرده گذر هفت روز

روان گشت آن لشکر رزم تور

در آن شهر عَتّاب ابن الأسید

به حکم پیمبر خلافت گزید

تلی بود از ریگ بر روی راه

گذر داشت بر وی سراسر سپاه

به بالاش عبّاس (2) بنهاد رُو

نگه کرد در لشکر رزمجو

7185 فراوان نمودش جهانجو سپاه

به سیّد چنین گفت آن نیکخواه:

به کمّی لشکر دگر بدگمان

ندارد گمانی به ما بی گمان

همیدون ز بیشیّ لشکر دگر

به ما برنگردند پیرُوزگر»

نبی گفت:«ای عمّ از این درمگو

مشو غرّه،نیرو ز دادار جُو»

چو زآنجا گذشتند چندی سپاه

درختی گشتن بود بر طَرْفِ راه

7190 که مانندۀ آن درختی دگر

عرب را بُدی جشنگه پیشتر

کز آنجا (3) درآویختندی سلاح

به بازی شدندی (4) و کردی مزاح

گروهی نواسلامیان آن زمان

به سیّد از این کار گفتا چنان:

«سزد گر مراین دارمان (5) جشنگاه

کنی چون عرب ار دگر یک به راه»

برنجید از این آرزو مصطفی

چنین پاسخ آورد آن قوم را:

7195«نیاید از این آرزو بویِ آن

که هستید دیندار کس این زمان

چگونه،کجا،کی شناسم روا

پرستید چیزی به غیر از خدا

ص :338

1- 1) (ب 7179).در اصل:شود خیره بر.
2- 2) (ب 7184).عبّاس بن عبد المطّلب.
3- 3) (ب 7191).در اصل:کر انجا؛در اصل:؟؟؟پازی شدندی.
4- 3) (ب 7191).در اصل:کر انجا؛در اصل:؟؟؟پازی شدندی.
5-
شمایید از این آرزو همچنان

که گفتند با موسی آن مردمان:

خدایان پدیدآور از بهرِ ما

که شان می پرستیم هریک جدا»

چو پاسخ چنین داد آن مردمان

پشیمان شدند آن که بود آن زمان

7200 به پوزش یکایک به پیش آمدند

ز سیّد همه عذرخواهان شدند

ببخشیدشان مصطفی آن گناه

از آن پس که دادش اجازت اله

به دشت حُنَین بعد از آن این سپاه

رسیدند چون باد از طَرْفِ راه

برابر دو لشکر فرود آمدند

ببودند آن روز و دم برزدند

به شبگیر هر دو سپه جنگجو

به رو آوریدند در جنگ رُو

7205 دورویه سپه راست کردند صف

یکایک به لبها برآورده کف

پسِ هریک از لشکر بدگمان

ستادندشان کودکان و زنان

وزین روی در جنگ مکّی سران

نظاره همی کرد دور اندرآن

نبی بود و آن ده هزار از سپاه

ز دشمن شده در حُنَین رزمخواه

چنین گفت مالک به کافر سپاه:

«بیکبار باید شدن رزمخواه

7210 که چون یک تنه جمله حمله بریم

در آوردگه شان به پی بسپریم»

بیکبارگی لشکرِ کافران

یکی حمله کردند سخت اندرآن

ببردند از جا مسلمان سپاه

هزیمت شدند از صفِ کارزار

ز خودبینی کار عبّاس خوار

گریزان شدند از صفِ کارزار

نیستاد با کس کسی در نبرد

به هم بر همی راه می جُست مرد

7215 از آن جنگجو لشکر نامدار

نماندند جز هفت در کارزار

ابو بکر و عمّر بماند و علی

چهارم بُد عبّاس از پُردلی

سه عمزادۀ پیشوای بشر

چو فضل و چو نوفل،ربیعه (1) دگر

ز خُدّام اسامه که بودش غلام

دگر ایمن و امّ ایمنش (2) مام

ز دشمن یکی کافر خیره سر

به دست اندرون داشت گیلی تبر (3)

7220 به هرکس که برزد در آوردگاه

به یک زخم برجاش کردی تباه

بر آهنگِ سیّد درآمد به جنگ

بر او خواست کردن جهان تار و تنگ

ص :339

1- 1) (ب 7217).فضل بن عبّاس؛:نوفل بن الحارث بن عبد المطلب(؟)؛ربیعه بن الحارث بن عبد المطلب.
2- 2) (ب 7218).اسامه بن زید بن حارثه؛:أیمن بن أمّ ایمن بن عبید(:سیرۀ ابن هشام).
3- 3) (ب 7219).در اصل:کیلی ببر.
علی اسپ او را سبک کرد پی

به خاک اندر آمد ز بالاش وی

ز انصار مردی بکشتش بزار

علی رفت پیشِ صف کارزار

تبه کرد چندی ز دشمن سپاه

عدو دور گشت از رسولِ اله

7225 مسلمان یکی بود شَیْبَه (1) خطاب

که در بَدْر بودش تبه گشته باب

بشد کز پیمبر قصاصِ پدر

بخواهد در آن سخت حالت مگر

چو نزدیکی سیّد آمد ز راه

بگردید حالش ز امرِ اله

بیفتاد و بیهوش شد در زمان

گذشتند بر وی همی مردمان

از آن پس که از فضلِ حقّ هوش یافت

برآمد به پا پیش سیّد شتافت

7230 براین خواستی عفو از مُصطفی

ببخشید جُرمش رسُول خدا

یکی ریگ خامه (2) بُد آن جایگاه

برآمد بر آنجا رسولِ اله

همی قوم اسلام را خواند باز

نرفتی کسی پیش سیّد فراز

منافق زبان در بدی برگشاد

دگرگونه هریک همی کرد یاد

که:«مردانگی باید و صفدری

نیاید به کارت کنون ساحری

7235 نگیرند قوم هَوازن فریب

ندارند در قصد جانت شکیب

هم اکنون برین جات بیجان کنند

دل مؤمنان از تو پیچان کنند

بگو با خدای تو تا این زمان

به یاری فرستد سپه ز آسمان

وگرنه روان شو به دریاکنار

که دشمن ز تو برنیارد دمار»

چو چندی بگفتند هریک چنین

از این گشت صفوان پر از خشم و کین

7240 چنین گفت ک:«ای بی خرد مردمان

چرا خیره گو گشته اید این زمان

چو بر ما بود حاکمی از قریش

نه به از هَوازن به صدبار بیش

مگویید از این گونه خیره دگر

مگر کو شود باز پیروزگر

بگفتِ پیمبر چو کس زین سپاه

نیامد همی تا صفِ رزمگاه

بدانست سیّد که آوازِ او

همی نشنوند (3) مردم راهجو

7245 به عبّاس گفتا:«ندا کُن کُنون

کز آواز من هست بانگت فزون»

ندا کرد عبّاس از آن جایگاه

بر آوازِ او بازگشت آن سپاه

ص :340

1- 1) (ب 7225).شیبه بن ربیعه(؟)
2- 2) (ب 7231).در اصل:رثک.ریگ خامه-تودۀ ریگ،تل ریگ.
3- 3) (ب 7244).چنانچه«همی نشنود»می گفت مناسب تر می بود.
ز اسلام صد مرد گِرد آمدند

از آن کافران جنگجویان شدند

اگرچه ببودند سیصد یکی

نترسید از ایشان یکی اندکی

مر این صد دلیران از آن سی هزار

همی جنگ جُستند در کارزار

7250 پسندید از ایشان خدا و رسول

چو بودند در جنگ جُستن عجول

سپاه فرشته خداوندگار

به یاری فرستاد در کارزار

زمین حُنَین شد از ایشان سیاه (1)

سروش اندر آمد در آوردگاه

بدان سان که کفّار از چشم سر

بدیدندشان گشته پرخاشخر

نشسته بر اسپانِ ابلق تمام

برآهخته شمشیرِ کین از نیام

7255 هراسی از این بر دل کافران

نشست و بریدند دلها ز جان

درآمد بزودی به کوشش سروش

مسلمان به پیکار شد سختکوش

به یک حمله آن کافران را ز جا

ببردند این قومِ رزم آزما

هزیمت شدند سربه سر کافران

سروش و مسلمان پس اندر دمان

مر این صد تن از کافران یک هزار

اسیران گرفتند در کارزار

7260 از آن پیش کاسلامیان بازِجا

بیایند نزدیکیِ مصطفی

ز کفّار جنگی یکی تن نماند

به هریک یکی تن به تیری براند

فرازِ تلی مالک و چند تن

ستادند بر جنگ این انجمن

دگر هرکسی شد به سویی به راه

نماندند کس زآن فراوان سپاه

نبی در پیِ کافران در زمان

فرستاد لشکر چو بادِ دمان

7265 زبیر عوام و گزین یک سپاه

بشد در پی کافرِ رزمخواه

ابو موسیِ اشعری همچنین

بشد در پی دشمن از دشتِ کین (2)

برادرش ابو عامرِ اشعری

بشد در عقب،سر پر از داوری

زبیرِ عوام و دلاور سپاه

به مالک رسیدند بر طَرْفِ راه

از آن تل چو مالک سپه را بدید

بیامد به پیشش نبرد آورید

7270 بسی رزم کرد و بسی جنگ جُست

سرانجام در جنگ شد سخت سُست

گریزان به طایف از آن جایگاه

روان گشت از پیشِ جنگی سپاه

سپهدار طایف ببردش به شهر

ز هر کام دادش در آن شهر بهر

ص :341

1- 1) (ب 7252).در اصل:سپاه.
2- 2) (ب 7266).در اصل:دست کین.
پس آن شهر کردند بر خود حصار

نهادند دلها بر آن کارزار

ابو عامر اشعری در نبرد

سر کافران را ز تن دور کرد

7275 چو گشتند نُه تن به دستش تباه

از آن پس بر او گشت گیتی سپاه

ابو موسیِ اشعری بی کران

بیاورد اسیران از آن کافران

از آن بود عبد اللّهِ پاک را

که همشیر (1) بُد با رسُولِ خدا

پیاده بدان ره ورا خوارخوار

ببردندی اسلامیان بنده وار

چو برگفت احوال خود با سپاه

بر اشتر نشاندند او را به راه

7280 ببردند نزدیکیِ مصطفی

نوازش نمودش رسولِ خدا

ردا را بیفگند در زیر او

نشاندش بر او سیّد نیکخو

ببخشید او را ز هرگونه چیز

غلام و کنیزی بدو داد نیز

مسلمان شد آن نامدار گزین

نبی کرد او را مخیّر در این

که گر زآن که خواهد بماند برش

وگرنه رود باز با کشورش

7285 بدو گفت عبد اللّهِ نامور:

«اگرچه بود پیشِ تو خوبتر

ولیکن مرا هست ایدون هوا

کز ایدر به فرمان شوم بازِجا»

نبی گشت دستور و او شد به راه

برآورده سر زاین بر ایوانِ ماه

شد اندر عرب نسلِ او نامدار

وز این بودشان در جهان افتخار

اسیران و مال غنیمت تمام

به مردی گزین داد فخرِ انام

7290 که مسعود عمرو (2) آمد او را خطاب

ز غفّاریان بُد ورا انتساب

به جِعْرانه (3) گفتا:«نگه دار این

که تا من رسم باز از دشتِ کین»