گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو طایف هم بدین سفر

وز آن پس روان کرد جنگی سپاه

بر آهنگ طایف از آن جایگاه

به بنگاه مالک بر آن طَرْفِ راه

رسید آن سپاه و رسولِ اله

ص :342

1- 1) (ب 7277).در سیرت رسول اللّه در این مقام به جای عبد اللّه از خواهر رضاعی حضرت رسول(شیماء دختر حارث) حکایت شده است.(ص 924،مصحّح دکتر اصغر مهدوی).
2- 2) (ب 7290).در اصل:مسعود عمر آمد.مسعود بن عمرو الغفاری.
3- 3) (ب 7291).در اصل:بحغرانه؛...دست کین.
اگر چند بُد حصن بارو حصین

خرابی پذیرفت در کار کین

7295 نه بارو بماند و نه خانه،نه جا

درآمد سراسر بزودی ز پا

از آن جایگه بی کران خواسته

ببردند هرگونه آراسته

به دیهی ز طایف دلاور سپاه

از آن پس رسیدند بر طَرْفِ راه

که بود اندراو خواسته بی کران

ز هرگونه ای بود نعمت درآن

پیمبر بدیشان فرستاد مَرد

که زنهار جویند از او در نبرد

7300 نکردند کس التفاتی بدین

همان خواستند جنگ جُستن ز کین

پیمبر بفرمود کان ده خراب

بکردند از این مردمان در شتاب

از او نیز نعمت فزون از شمار

ببردند این لشکرِ نامدار

سوی شهر طایف جهانجو سپاه

از آن پس رسیدند از طَرْفِ راه

گروه ثقیفی و هرکس که بود

به ترتیبِ کوشش شتابید زود

7305 دَرِ شهر بستند محکم چو سنگ

برفتند بر بارو از بهرِ جنگ

پیمبر سپه برد پیشِ حصار

به پیش و پس و از یمین و یسار

به هرسو گروهی فرود آمدند

از آن مردمان جنگجویان شدند

ز شیب و ز بالا دو لشکر به جنگ

یکایک ببردند از روز رنگ (1)

ولیک از بلندیِّ حصن حصار

همی تیر اسلام نآمد به کار

7310 ز کفّار هر تیر گشتی رها

سری را فگندی ز ناگه ز پا

نبی گفت تا منجنیق این سپاه

نهادند بر باره هر جایگاه

از آن پیشتر منجنیق این سپاه

نبودند دیده به جایی به راه

شگفتی از آن هرکسی ماندند

خدا را برآن بر همی خواندند

فگندند سنگ از بر منجنیق

شدی شهر از آن سنگ کانِ عقیق

7315 به حکم نبی باغهاشان خراب

بکردند اسلامیان در شتاب

از آن شهر تا بیست روز این سپاه

براین گونه بودند پیکارخواه

نه گشتی مسخّر ز کوشش حصار

نه برگشتی این لشکر نامدار

ز طایف تنی چند از بندگان

شدند آن زمان از گریزندگان

به نزدیکی مصطفی آمدند

به دستش سراسر مسلمان شدند

ص :343

1- 1) (ب 7308).در اصل:از زور رنک.
7320 نبی کرد آزادشان سربه سر

به حکم خداوندِ پیروزگر

در اسلام از لیث (1) مردی درشت

یکی را ز قوم هذیلی بکشت

نبی گفت تا خواستند زو قصاص

که از بد بود همگنان را خلاص

قصاص نخستین بُد این داوری

در اسلام از حکم پیغمبری

به خواب دیدن رسول،علیه السّلام،کار حرب طایف را

از آن پس نبی را به خواب اندرون

در آن کار شد دادگر رهنمون

7325 چنان دید یک کاسه مَسْکه برش

نهاده بُدی دست کردی (2) درش

از آن پیش چیزی برد زآن به کار

بریختی خروسی مرآن مَسْکه خوار

چو بیدار شد گفت با خود چنین:

«همانا نباید کنون جست کین»

به بو بکر از این داستان بازگفت

همین پاسخش داد اندر نهفت

همالش که بودی جویره (3) به نام

در این غزو بُد پیش فخر انام

7330 به سیّد چنین گفت:«چون این حصار

مسخّر کند لشکرِ نامدار

زن مهترش را همه زیورش

به من ده،منه دست بخشش برش»

نبی گفت:«چون بخشمت آن حلی (4)

کزین شهرمان هست بی حاصلی

اجازت کنون نیستم کین حصار

مسخّر کنم در صفِ کارزار»

ز سیّد چو زن این حکایت شنید

از این شهر عُمَّر سخن گسترید

7335 عُمَر زاین پژوهید از مصطفی

نبی همچنین داد پاسخ ورا

عُمَر گفت:«چون هست رایت چنین

نباید دگر جُست از این قوم کین

بفرمای تا بازگردد سپاه

نباشند از این بیشتر رزمخواه»

به فرمان سیّد سپه سربه سر

به جِعْرانه (5) زآنجا نهادند سر

ص :344

1- 1) (ب 7321).قوم بنی لیث.
2- 2) (ب 7325).در اصل:دست کردش.
3- 3) (ب 7329).در اصل:حویره:جویریه بنت حارث بن ابی ضرار(الخزاعیه).در سیرت رسول اللّه این حکایت را به: «خویله،دختر حکیم بن أمیّه که زن عثمان بن مظعون بود»نسبت داده است.
4- 4) (ب 7332).حلیّ:ج حلی؛زیورها،زینتها(فرهنگ فارسی معین).
5- 5) (ب 7338 و 7339).در اصل:جغرانه.
درآمد به جِعْرانه (1) جنگی سپاه

نشست اندر آنجا رسول اله

7340 غنایم که بود اندر آن جایگاه

همی خواست بخشیدنش بر سپاه

گروه هَوازن به پیش آمدند

در آن مرز یکسر مسلمان شدند

بنی سعد بگزید از آن مردمان

که بودند نبی را شده دایگان

همی خواستند از رسُول اله

دهد بازشان آنچه بُرد این سپاه

یکی گفت ک:«ای مهتر نامدار

حق دایگانیّ ما گوش دار

7345 گر این حقّ که بر تست ما را به شیر

بُدی بر دگر مهتری،ناگزیر

چو کارش براین گونه گشتی بلند

نماندی چنین پایۀ ما نژند

تو از جملۀ خسروان برتری

به رحمت چرا سوی ما ننگری؟

چه گوییم آخر بود کم از آن

نبخشی به ما چیزِ ما این زمان

نبی گفت ک:«ز مال و فرزند و زن

یکی تان دهم بازپس بی سخن»

7350 گزیدند فرزند و زن آن سران

بماندند مال ارچه بُد بی کران

نبی گفت:«از من به گاهِ نماز

به نزدیک اصحاب خواهید باز»

به فرمان هَوازن به وقتِ نماز

ز سیّد زن و بچه جُستند باز

نبی گفت:«بخشِ من و خویشِ من

دهم بازپس سربه سر بی سخن

پذیرم ز اصحاب منّت همان

اگر بگذرند زآن نصیب این زمان»

7355 نبی چون براین گونه خواهش نمود

ببخشید اصحاب هرکس که بود

مگر از نو اسلامیان چند تن

نپذرفت از مصطفی این سخن

نبی گفت:«هر بَرده ای را بها

دهم شش شتر این زمان با شما»

همه کس پذیرفت و آزادشان

بکردند یکباره دلشادشان

هَوازن به دستوریِ مصطفی

از آنجا شدند جملگی بازِجا

اسلام مالک بن عوف سپهدار کفّار حرب حنین

7360 چو مالک خبر یافت از کارشان

که سیّد نجُسته ست آزارشان

شب آمد ز طایف گریزان برفت

به نزدیک سیّد خرامید تفت

پذیرفت ایمان و اسلام یافت

وز این دین ز هردو جهان کام یافت

زن و بچّه و مال او آنچه بود

بدو بازداد و برآن برفزود

ص :345

1- 1) (ب 7339).در اصل:جغرانه.
صد اشتر ز مال غنیمت بدو

ببخشید سیّد همه سرخ مُو

7365 امیریّ قوم هَوازن همان

بدو داد و کردش بخُوبی روان

بشد مالک از پیش او سوی راه

شد از اهل طایف به دل رزمخواه

چو عُروه که مسعود بودش پدر

ز قوم ثقیفی بُد او را گُهر

ز طایف شد آگاه ازاین گفت وگو

به پیش پیمبر درآورد رُو

بیامد،در آن ره به سیّد رسید

مُسُلمان شد و دین حق برگزید

7370 اجازت درآن خواست از مصطفی

کز آنجا بزودی (1) رود بازِجا

به اسلام خوانَد مرآن قوم را

مگر درپذیرند دین خدا

نبی گفت:«قوم تو با تو به کین

عجب گر نگردند خیره ازاین»

چنین پاسخ آورد عُروه بدو

که:«قومِ مرا هست با من نکو (2)

ز مام و برادر،ز پُور و پدر

به من بربود مهرشان بیشتر»

7375 نبی گشت دستور و او شُد به راه

به طایف درآمد از آن جایگاه

به اسلام می خواند آن قوم را

از او کس نپذرفت دینِ خدا

به جنگش همیدون برآراستند

به پیکار او جُمله برخاستند

بر او زخم کردند بیش از شمار

از آن زخمها حالِ او گشت زار

به خویشان خود گفت عُروه چنین:

«چو بر من سرآید زمانه ازاین

7380 به پیش شهیدان به پای حصار

به گورم کنید (3) همچنین کشته زار»

یکی گفت:«خون تو هم در زمان

بخواهیم ازآن خیره کس مردمان»

بدو گفت:«نی»عروه«کس خون من

نخواهم بخواهید از آن انجمن

که این بود فضلی مرا از خدا

کزاین شد شهادت به روزی مرا»

پس آنگاه آن نامور درگذشت

به خاکش سپردند بر طَرْفِ دشت

7385 چو آمد بَرِ مصطفی زاین خبر

چنین داد پاسخ خدیوِ بشر

که:«احوالِ او هست اکنون چنان

که الیاس را بُد به پیشین زمان

که چون کرد دعوت به دین آن زمان

شدند قاصدِ جان او مردمان»

از آن پس پیمبر روان شد به راه

بر آهنگِ مکّه از آن جایگاه

ص :346

1- 1) (ب 7370).در اصل:برودی.
2- 2) (ب 7373).در اصل:هست با من بکو.
3- 3) (ب 7380).در اصل:بکورم کنند.
زنی دید کشته برآن راه بر

فگنده بخواریش بر رهگذر

7390 بپرسید:«این را که کشته است زار؟»

بگفتند:«خالد در این کارزار»

نبی گفت:«از کودکان و زنان

مجویید دیگر نبرد این زمان

اگر چند باشند از کافران

گزینید از قتل ایشان کران»

گزیدند فرمانِ سیّد همه

برفتند از آنجا شبان و رمه

قسمت کردن رسول(صلعم)غنایم را بر مسلمانان

گُروهی نو اسلامیان و عرب

که بودند مددکار اندر شغب

7395 برفتند نزدیکی مصطفی

که بهره کند از غنیمت جُدا

در این کار آواز برداشتند

به رفتنش در راه بگذاشتند

بدان سان که شاخ درختی به راه

ردا درربود از رسُولِ اله

نبی گرم شد،داد پاسخ چنین:

«چرا سرد گویید (1) چندین دراین؟

به یزدان که گر جمله مال جهان

غنیمت بُدی این زمان در میان

7400 چنان بخش کردیم بر همگنان

که حیفی نرفتی به کس براز آن

ز مال غنیمت نه خمسی مراست؟

دگر چار خُمسش نصیب شماست؟

نخواهم من از خمس خود هیچ چیز

شما هم فزونی مجویید نیز

هر آن کس هر آن چیز دارد تمام

بیارید پیشم ز خاص و ز عام

که بر همگنان برببخشیم راست

هم اکنون بدان سان که حکم خداست»

7405 ببردند هرکس هر آن چیز داشت

به بخشش نبی بعد از آن سرفراشت

بزرگان که بودند دیندار نو

پیمبر درآن کردشان پیشرو

به هریک شتر داد ازآن قوم صد

فروتر چنین تا به ده نیک و بد

از آن جمله عبّاس مرداس را

چهل سر شتر داده بُد مصطفی

سوی مصطفی گفت مدحی عرب

به رسم تقاضا فزونی طلب

7410«ببرّید»گفتا:«زبانش»رسول

علی گشت اندر بریدن عجُول

نبی گفت:«نی،شاعران را زبان

به نیکی (2) بُرند مردم نکته دان»

ص :347

1- 1) (ب 7398).در اصل:سرد کویند.
2- 2) (ب 7411).نیکی:احسان،انعام،عطا،صله.
برافزود چندی (1) برآن مُرتضی

درآمد به بخشش رسول خدا

دگر مردم لشکری را همان

بدادند بهره یگان و دوگان

هر آن کس که بود از بزرگ و ز خرد

سواری چهار و پیاده دو برد

7415 شتر بود نزدیکی صدهزار

که آن روز سیّد ببخشید خوار

دگر چارپایان دگر خواسته

همیدون ببخشید ناخواسته

سوی خویشتن،هیچ چیز آن زمان

نبرد و نکرد التفاتی بدان

نه بهرِ قدیمان اصحابِ خویش

از آن داد چیزی ز کمّ و ز بیش

چو صفوانِ امّیّه دید آنچنان

دلش راست شد با رسول آن زمان

7420 به دل گفت:«شک نیست پیغمبر است

که این بخشش از خسروی برتر است

دلش گر نبودی به یزدان قوی

نکردی چنین کار در خُسروی»

چو کار نبی در دلش شد یقین

برفت و پذیرفت پاکیزه دین

نبی چون ببخشید از این گونه مال

براندازه بردند مردم نوال

تنازع انصار با رسول جهت غنایم

خُوَیْصِر، (2)ز قوم تمیمی،بدو

چنین گفت ک:«ز عدل دوری مجو

7425 که امروز در بخششت راستی

ندیدم فزونی بد و کاستی»

نبی پاسخش داد ک:«ای خیره گو

به خیره سوی راه دوزخ مپو

اگر راستی نیست نزدیک من

نباشد به پیش کسی بی سخن»

عمر گفت ک:«ای پیشوای زمان

سرآورد باید بر او بر زمان»

نبی گفت:«بگذار کز نسل او

برآیند جمعی چو او خیره گو (3)

7430 برآیند از این دین چو تیر از کمان

درآید به تیزی سوی بدگمان»

چو انصار را مصطفی هیچ چیز

نداد از کم و بیش تا یک پشیز

ص :348

1- 1) (ب 7412).در اصل:برافرود حندی.
2- 2) (ب 7424).در سیرۀ ابن هشام ذیل عنوان«إعتراض ذی الخویصره الّتمیمی»آمده است:«...جاء رجل من بنی تمیم یقال له ذو الخویصره...»(ص 884،چاپ ووستنفلد).
3- 3) (ب 7429).«فقال لادعه فانه سیکون له شیعه یتعمّقون فی الدّین حتّی یخرجوا منه کما یخرج السّهم من الرمیّه ینظر فی النّصل فلا یوجد شیء ثم فی القدح فلا یوجد شیء سبق الفرث و الدّم.»(سیرۀ ابن هشام،ووستنفلد،ص 884).
گروهی فتادند در گفت وگو

براین گونه گفتند در حقِّ او

که:«چون قوم خود را پیمبر بیافت

همانا نخواهد سوی ما شتافت

از این پس نهاده ست دل بر قریش

به ما زآن نداد ایچ از کمّ و بیش»

7435 بَرِ مصطفی آگهی رفت ازاین

که انصار گفتند باهم چنین

نبی گفت:«سعدِ عُباده چرا

نکرده ستشان منع از این ماجرا؟»

پس آنگاه او را بَرِ خویش خواند

از این کار با او سخنها براند

بدو گفت:«انصار را گِرد کُن

که من بازگویم بدیشان سَخُن»

به یک جایشان سعد گرد آورید

پیمبر از این در سخن گُسترید:

7440«سپاس ایزدی را که ما را به دین

نموده است این راه و کرده گُزین»

از آن پس چنین گفت:«ای مردمان

شنیدم دُژم دل شدید (1) این زمان

که این خواسته داده ام با قریش

ندادم شما را ز کمّ و ز بیش

چرا بودتان یاد از این زآن نبود

که از کارِ من پایگه تان فزود

نخست،آن که گمراه بودید (2) پاک

شدم رهنماتان به یزدان پاک

7445 دؤم،آن که درویش بودید (3) نیز

ز من یافتید این همه مال و چیز

سیم،آن که بدخواه همدیگران

بُدید آن که بود از کران تا کران

ز من دوست گشتید با یکدکر

از این بِهْ چه خواهید چیزی دگر؟»

چنین یافت پاسخ:«همه راستی ست

ز ما بود هرچیز کز کاستی ست

به پیشت کنُون عذرخواه آمدیم

به پوزش ز کرده گناه آمدیم»

7450 نبی گفت:«نیکوست خود این سخن

ولی هستتان پاسخِ گفت من

که کذّاب خواندند قومم مرا

مصدّق به دین داشتیدم شما

به شهرم نماندند (4) قومِ قریش

شما دادیم جا به نزدیک خویش

زبون بودم از دشمن بدگمان

شما یاوری کردیم بی گمان

مرا هست منّت ز دین بر شما

شما را همیدون به نزدیک ما

7455 دگر آن که زآن خواسته این زمان

ندادم نصیبی بدین مردمان

ص :349

1- 1) (ب 7441).در اصل:شدند.
2- 2) (ب 7444).در اصل:کمراه بودند.
3- 3) (ب 7445).در اصل:درویش بودند.
4- 4) (ب 7452).به شهرم نماندند-مرا به شهر نگذاشتند(از شهر بیرونم کردند).
در اینم ز انصاف پاسخ دهید

براین کار بنیاد فرّخ نهید

چه بهتر از این تان چو زین جایگاه

سوی خانه هرکس سپارید (1) راه

شما گشته همراه با مُصطفی

دگر مردمان همره چارپا

دگر آن که آن قوم در دین هنوز

ز صدق روان نیستند دین فروز

7460 بدان مالشان می کنم دلخوشی

که بر دین نهند دل ازاین نیکوی

شمایید صادق در اسلام پاک

بدین نامتان خواند یزدان پاک

ازاین به چه خواهید چیزی دگر

که من با شما باشم و دادگر

به یزدان اگر اهل عالم تمام

به یک سو روند مرد و زن خاص و عام

به دیگر کران قوم انصاریان

به انصار میلم بود زآن میان»

7465 نبی چون ازاین در سخن یاد کرد

دل قوم انصار ازاین شاد کرد

خروشی برآمد ز انصاریان

به آواز گفتند یکسر چنان

که:«ما را سر و مال و فرزند و زن

فدایِ تو بادا به هر انجمن

که ایم و چه ایم ای رسُول خدا

که باید چنین گفت با ما ترا؟»

پیمبر برایشان و بر نسلشان

دعا کرد از این دین و بر اصلشان

7470 از آن پس به مکّه روان شد به راه

در آن شهر رفت این دلاور سپاه

نشست اندراو مصطفی چند روز

ز دولت شده کارِ دین دلفروز

در او قصر (2) کردی پیمبر نماز

به رسم سفر جمع می داد ساز

در آن شهر عتّاب ابن أَسید

به فرمان سیّد خلافت گزید

معاذ (3) جبل را به نزدیک او

رها کرد و شد مصطفی راهجو

7475 معاذ جبل اندرآن جایگاه

نمودی همی راه دین اله

اسلام عدیّ بن حاتم و قوم طیّ

به پیکار اعراب صحرانشین

که کسشان نبودند پذرفته دین

ص :350

1- 1) (ب 7457).در اصل:سبارند.
2- 2) (ب 7472).نماز قصر:نماز واجب که مکلّف به سبب مسافرت باید شکسته و کوتاه خواند؛صلاه مسافر،نماز کوتاه،نماز سفر،صلاه القصر.(فرهنگ فارسی معین).
3- 3) (ب 7474).در اصل:معاد؛کذا،ب 7475.
به دور و به نزدیک مکّه سپاه

بفرمود تا شد پیمبر به راه

به هرسوی شد لشکری همچو شیر

سری از صحابه بر ایشان امیر

علی شد بَرِ قوم طی آن زمان

سپه بُرد مانند فیل دمان

7480 چو عدّیّ حاتم شد آگاه ازاین

کز اسلام خواهند از او جُست کین

زن و بچّه و هرچه شایست برد

ببرد و سوی شام از او ره سپرد

به جا ماند در خانه اش خواهرش

دگر هرکه بودند فرمانبرش

علی چون بیامد بَرِ قوم طَیّ

بسی کس نبودند مانده به حیّ

علی کرد چندی ازآن دستگیر

از آن جمله شد دخت حاتم اسیر

7485 به شهرِ مدینه بَرِ مصطفی

بیاوردشان زود شیرِ خدا

در آن مرز بتخانه ای بُد بزرگ

نهاده در آنجا بتان سترگ

همیدون بسی خواسته اندرآن

ز هرگونه ای چیزها بی کران

علی اندر آورد آن را ز جا

شکست آن بتان را به امر خدا

وز آنجا به سوی مدینه کشید

نبی چون اسیران طی را بدید

7490 بسی دختر حاتمی را نواخت

به نزدیکی خویشتن جای ساخت

ز هرگونه ترتیب او راست کرد

نماندی که باشد ز چیزی به درد

پس آنگاه از شام یک کاروان

بر آهنگ طی گشت از آنجا روان

بدیشان سپردش رسول اله

گُسی کرد او را بخوبی به راه

چو خواهر به پیش برادر رسید

بر او از نکوهش سخن گسترید

7495 که:«این بود مردی و غیرت ترا؟

که در دست دشمن بماندی مرا

اگر نیستی آنکه اسلامیان

نگردند هرگز به گِردِ زیان

تو سر از میان کهان و مهان

چگونه برآوردیت (1) در جهان؟

از این ننگ نامِ تو تا جاودان

به بَد بازگفتندی اندر جهان»

به پوزش درآمد برادر برش

به دست آوریدی دل خواهرش

7500 چو خشنود شد زو زن نیکخو

از آن پس چنین گفت خواهر بدو

که:«ایدون نشستن نه اندرخور است

چو اسلام را دادگر یاور است

اگر نام خواهی به دنییّ و دین

برو دوستی با محمّد گزین

ص :351

1- 1) (ب 7497).برآوردیت(؟):برآوردی ات(؟)؛برآوردی تو(؟)
اگر هست دین پرور آن نامدار

به حقّ بایدت کرد دین اختیار

و گر زآن که دنیی پرستست و شاه

بدو بُرد باید ز بَدها پناه

7505 به هرحال دوری گزیدن ازاو

به نزد خرد نیستش (1) هیچ رُو»

چو عدّی بدید آن که خواهر سَخُن

ز دانش در این کار افگند بُن

بشد یک سُواره (2) بَرِ مصطفی

نبی بازنشناخت اوّل ورا

چو بشناخت از بهرش اکرام کرد

برآمد به پا پیشِ آن رادمرد

ز بهرِ کسی دیگر از کافران

تواضع نکردی پیمبر چنان

7510 ببردش به خانه رسول خدا

نشانید پس بر نهالی ورا

به پیشش به حرمت به رویِ زمین

نشست از بزرگی رسول گزین

چو عدّی از او دید این نیکوی

بدانست کآن نیست از خسروی

به دل گفت:«شک نیست پیغمبر است

که این نیکی از خسروی برتر است»

بیاورد ایمان و اسلام از او

پذیرفت و شد در زمان راهجو

7515 به نزدیکیِ قوم طیّ رفت مرد

بر اسلامشان سخت ترغیب کرد

گروهش به فرمانِ آن نامور

به پیشِ پیمبر نهادند سر

مسلمان شدند آن گُروه گزین

از این شد بلند اختر و کار دین

به دیگر قبایل بسی مردمان

همیدون پذیرفت دین آن زمان

وفات زینب بنت رسول اللّه

از آن پیش کآید ز ملک حجاز

به یثرب رسول سرافراز باز

7520 به شهر مدینه مهین دخترش

که بو العاص فرخنده بُد شوهرش

ز رنجِ گران شد به تن ناتوان

در آن رنج شد سوی عقبی روان

دل از کار این دار فانی برید

روانش بدان دارِ باقی کشید

به مرگش ابو العاص خون جگر

همی ریختی بر بَر (3) از چشم و سر

ص :352

1- 1) (ب 7505).نیستش(؟):«نیستت»یا«نیستی»(؟).
2- 2) (ب 7507).یک سواره،یکسواره:1-یکه سواره،دلیر،یکه تاز.2-سواره ساده،یک فرد سوار.(فرهنگ فارسی معین)که البتّه معنای اخیر مقارن و مناسب این مقام به نظر می رسد.
3- 3) (ب 7523).در اصل:ریختی برتر از.
نبی چون به شهر مدینه رسید

مر او را چنین خسته خاطر بدید

7525 بر او رقّت آورد و کردش دعا

که:«اجری جزیلت دهد زاین خدا»

ولادت ابراهیم ابن رسول اللّه

چو بگذشت از این داستان چند روز

نژاد مهی گشت گیتی فروز

گزین پوری از گوهر مصطفی

به ذی الحجّه از ماریه شد جدا

براهیم کردش پیمبر به نام

بدو شادمان شد دل خاص و عام

ببالید کودک چو سرو سهی

بیفزود هر روز در فرّهی

7530 چنان شد که همتاش کودک دگر

نه آمد،نه آید ز نسل بشر

بلی زادۀ مصطفی این چنین

تواند بُدن بی گمانی یقین

اگرچه چنین بود آن خوش پسر

نبستی در او دل خدیو بشر

که«فرزند را»گفت یزدان:«چو مال

بود زینت دنیی و بر زوال»

وفات النجاشی،اصحم بن[ابجر]پادشاه

وفات النجاشی،اصحم بن[ابجر]پادشاه (1) حبشه

نجاشی به ملک حبش بعد از آن

گذر کرد از رنج تن زین جهان

7535 نبی را خدا داد از این آگهی

کزآن پادشا گشت گیتی تهی

حجابش خدا برگرفت از میان

که مردم بدیدندی او را عیان

فروهشته بر تخت شاهنشهی

ز ملک حبش دست گشته تهی

بر او مؤمنان زار بگریستند

بر او چون که بسیار بگریستند

بکردند بر وی جماعه نماز

به غیبت براین گونه دادند ساز

7540 به سنّت به غیبت ازآن وقت باز

گزارند بر شخص مرده نماز

حکایت محلّم که گور او را بیرون می انداخت

حکایت محلّم که گور او را بیرون می انداخت (2)

ص :353

1- 1) (عنوان).در اصل:اصحم بن بادشاه.از میان منابع مورد مراجعۀ ما،تنها طبری بدین صورتها از او یاد کرده است: نجاشی الاصحم ملک الحبشه و نیز:النجاشیّ الأصحم بن ابجر.(نک.طبری(مع)،چاپ مصر،ج 2،ص 652).
2- 2) (عنوان).در اصل:حکایت محکم که.:طبری(مع):محلّم بن جثامه بن قیس الّلیثی؛سیرۀ ابن هشام(مع):محلّم بن جثّامه بن قیس؛سیرت رسول اللّه:محلّم بن جثّامه.
از آن پس گزیده رسول اله

فرستاد مردی دلاور به راه

لقب داشت مُحْلَم جَثامه (1) نسب

به کار پژوهش به پیش عرب

به ره عامِرِ أَضْبَط (2) آمدش پیش

اگر چند بود اندراین پاک کیش

همیدون بر او کرد عامر سلام

چو زو داشت محلم (3) به دل کین تمام

7545 تبه کرد او را برآن راه بر

پژوهید پس حالها سربه سر

چو برگشت و آمد بَرِ مصطفی

نبی کرد نفرین بر او از خُدا

از این کار ناگاه مُحَلَّم (4) بمُرد

ببردند قوم و به خاکش سپرد

فگندش برون گور بر رویِ راه

نهادند بازش برآن جایگاه

دگرباره گورش ز خود برفگند

نکردی قبول آن تن مستمند

7550 کشیدند دیوار گِرد اندرش

که در وی نهان گشت آن پیکرش

نبی گفت:«رسوایی او را چنین

نه زآن می دهد پاکْ جان آفرین

که از وی بتر نیست دیگر کسی

بلی هست کافر بتر زو بسی

ولی می دهد آگهی تان از این

که کس سرنپیچید از حکم دین

هر آن چیز در شرع نبود روا

نباید به گیتی (5) ز کس از شما»

مطاوعت اهل نجران

مطاوعت اهل نجران (6) به جزیه دادن

7555 از آن پس بزرگان نجرانیان (7)

که بودند ترسا و نصرانیان

رسیدند دانندگان شصت مرد

به پیش پیمبر به کردارِ گَرد

سه بهره بُدند آن گروه آن زمان

به دین داشت هریک دگرگون گمان

ص :354

1- 1) (ب 7542).در اصل:محکم حنامه.
2- 2) (ب 7543).در اصل:عامر منبط:طبری(مع)؛سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه:عامر بن الأضبط الأشجعی.
3- 3) (ب 7544 و 7547).در اصل:محکم.
4- 3) (ب 7544 و 7547).در اصل:محکم.
5- 5) (عنوان).در اصل:اهل بحران.
6- 6) (ب 7555).در اصل:؟؟؟حرانیان.
7-
گروهی بر آن بود:عیسی خداست

که همچون خدا کارها کرد راست

ز مرده که زنده همی کرد باز

رهانید زنده ز رنجِ دراز

7560 گروه دؤم گفت:چون بی پدر

بزاده ست،باشد خدا را پسر

گروه سئم گفت ک:و با خُدا

شریک است و مادر همیدون ورا

ز هرگونه گفتند هریک سخن

سوی کارِ دین از نو و از کهن

جواب یکایک نبی بازداد

به نوعی که گشتند مسکت (1) ز داد

نبی گفت:«اگر زآن که باور ز من

ندارید این گفته بر انجمن

7565 بیایید تا در حقِ هم دعا

کنیم از بد و نیک پیش خدا

که هرکس که گمراه باشد به دین

ببرّد خدا نسل او از زمین» (2)

از این کار آن مردم شوربخت

ز یزدان پراندیشه گشتند سخت

که دانستی اسلامیان اند راست

ز یزدان نیارستی این کار خواست

پذیرفت جزیه براین از رسول

نبی کرد پذرفتکاری (3) قبُول

7570 به فرمان،بر آن قوم جزیه نهاد

بفرمودشان بازگردند شاد

امیری ز پیغمبر آن مردمان

بجستند بر مُلک خود آن زمان

نبی گفت:«میری کنم بر شما

که راضی بود زو رسول و خدا»

بُد اصحاب را سربه سر این هوا

که این کار سیّد بود مرو را

ولی بو عبیده از آن یافت کام

که جرّاح خواندش خدیو انام

وفود

وفود (4) قبایل اعراب و اسلامیان

7575 ز هجرت چو سال نهم شد پدید

ز اعراب پیغام پیشش رسید

ص :355

1- 1) (ب 7563).مسکت:قانع شده،خاموش شده،مجاب شده؛در باب جوابهای رسول اللّه به این سؤالات ترسایان، رجوع شود به هشتاد آیۀ ابتدای سورۀ آل عمران،بویژه آیات 59 و 60: «إِنَّ مَثَلَ عِیسیٰ عِنْدَ اللّٰهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ قٰالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ* اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلاٰ تَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ.
2- 2) (ب 7565).در این باب رجوع شود به آیۀ«مباهله»در سورۀ مبارکۀ آل عمران،آیۀ شریفۀ 61: «فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ... الخ آیه».
3- 3) (ب 7569).پذرفتکاری(پذرفتگاری):اقرار،اعتراف،اطاعت.
4- 4) (عنوان).در اصل:وقود.وفود(مصدر):به رسولی آمدن نزد کسی؛پیام آوری،رسالت؛همچنین وفود(اسم)،جمع-
که:«اسلام کُن عرض بر همگنان

که در دین بهانه نماند این زمان

چو پیروز کردت خدا بر عُدو

کنون شُبهتی نیست بر کار تو

به پیش همه گشت دینت قبول

گواهی دهیم آن که هستی رسُول

نداریم دیگر سر جنگ و کین

نجوییم از این پس بجز راهِ دین»

7580 عرب چون به اسلام رغبت نمود

نبی خواند آن سال سالِ وفود

نخُست از گروه تمیمی سران

به پیش پیمبر شدند اندر آن

عُطارِد،زِبرقان (1) به پیش اندرون

که از دیگران پایه شان بُد فزون

چو آن مردمان در مدینه شُدند

هم از راه پیش رسول آمدند

نبی بود در خانۀ خویشتن

شدند بر در سیّد آن انجمن

7585 به آواز خواندند بیرون ورا

ز کردارشان شد دُژم مُصطفی

ولیک از تحمُّل فروخورد خشم

برون شد،به ظاهر نیاورد خشم

به مسجد شدند آن (2) گُزین مردمان

برفتند نزدیک او آن زمان

تمیمی ز روی تفاخُر سَخُن

به نزدیک پیغمبر افگند بُن

عطا (3) خطبه ای جَزْل ایراد کرد

در او قوم خود را ستایید مرد

7590 به ثابت (4) که از قیس بودش نژاد

نبی گفت تا پاسخش بازداد

نکوتر از آن خُطبه ای ساز کرد

خدا و نبی را ستایید مرد

تَحاضِّ (5) به اسلام کرد آن زمان

که:«دیندار باید شدن بی گمان»

زِبرقان فروخواند شعری چو آب

همین کرده از بهر قومش خطاب

4)

-وافد به معنی:1-برسولی آینده،آینده.2-نزد کسی رونده.(فرهنگ فارسی معین).

ص :356

1- 1) (ب 7582).در اصل:عطاو زنرقان.سیرت رسول اللّه:عطارد بن حاجب بن زراره(رئیس و پیشوای قوم بنی تمیم)؛ زبرقان بن بدر.(سیرت،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 1012).
2- 2) (ب 7587).در اصل:شد آن.
3- 3) (ب 7589).عطا(؟)همان گونه که ذیل بیت 7582 توضیح داده شد،نام این شخص مطابق سیرت رسول اللّه: «عطارد بن زراره»است؛همچنین در سیرۀ ابن هشام:عطارد بن حاجب بن زراره بن عدس الّتمیمی...و الزبرقان بن بدر الّتمیمی؛و نیز در طبری(متن عربی):عطارد بن حاجب بن زراره بن عدس التمیمی...و الزّبرقان بن بدر الّتمیمی.فلذا مستبعد است که صورت مضبوط در این بیت ناشی از سهو کاتب باشد.در اصل:جرل. جزل:استوار،محکم؛سخن فصیح.
4- 4) (ب 7590).ثابت بن قیس.
5- 5) (ب 7592).تحاضّ:برانگیختن بعضی مر بعضی را.
به حسّانِ ثابت نبی گفت باز

که دادش مجابات در حال ساز

7595 تمیمی دگر جای گُفتن ندید

همان گاه اسلام را برگزید

پیمبر نوازیدشان اندرآن

همان خواسته دادشان بی کران

گُسی کردشان سوی مأوای خویش

ره حیّ گرفتند آن قوم پیش

*

دگر از بنی سعد بکر آن زمان

امیری که بُد سرور مردمان

ضمام (1) آن خردپیشه بودی به نام

بیامد به نزدیک فخرِ انام

7600 بدو گفت ک:«ای مهتر تازه دین

سؤالی کنم،زآن مگیر ایچ کین

بده پاسخی راستم اندرآن

به کژّی میفزای چون دیگران»

نبی گفت:«برگو که کامِ تو چیست؟

که در من بجز راستی تیر نیست» (2)

بدو گُفت:«بر تو به حقّ خدا

به شیری که خوردی به طفلی ز ما (3)

که این دعوتت از سرِ راستی ست

و گر خود ز خودبینی و کاستی ست

7605 پیمبر براین کرد سوگند یاد

که:«بر من درِ وحی یزدان گشاد

نگشتم در این کار گِردِ دروغ

نجُستم در آن کار خود را فروغ

نگفتم سخن هیچ با مردمان

مگر آنچه آمد به من زآسمان»

چو این پاسخش داد فخرِ انام

بیاورد ایمان به دستش ضِمام

به دستوری مصطفی بعد از آن

به نزدیکی قوم خود شد دمان

7610 بنی سعد بکری مُسُلمان همه

به گفتش شدند از شبان و رمه

به گفتار سردار خود کمّ و بیش

ز قوم عرب و از گروه قریش

جز آن مردمان هیچ قومی نبود

که بی فکر در دین ارادت نمود

هم از یُمن آن پرورش بود این

که بی فکر کردند این دین گزین

*

دگر از بنی عبد قیس آن زمان

امیری که بُد مهتر دودمان

ص :357

1- 1) (ب 7599).در اصل:صمام.ضمام بن ثعلبه(از قوم بنی سعد).
2- 2) (ب 7602).در اصل:راستی ؟؟؟یر نیست.آیا تعبیر«راستی تیر»مبتنی بر آنست که چنانچه چوبۀ تیر از مختصّۀ بارز خود(راست بودن)عاری باشد،مصاب به هدف نخواهد بود؟
3- 3) (ب 7603).اشاره است به حلیمۀ سعدیّه،مادر رضاعی حضرت رسول،که از قبیلۀ بنی سعد بکر بوده است.
7615 پدر کرده جارود (1) او را به نام

بُدندش مر آن قوم در اهتمام

روان گشت با قوم خود سویِ راه

بیامد به پیشِ رسول اله

به سیّد چنین گفت:«در کارِ دین

بُدی دین عیسی بَرِ ما گزین

تو دینی دگر آوریدی پدید

برآنی که دینِ تو باید گُزید

کنون گر ضمان می شوی اندر آن

چو گیریم از دینِ عیسی کران

7620 پذیریم اسلام را سربه سر

نرنجد ز ما عیسی و دادگر

موحّد شمارندمان همچنان

گنه مان ببخشند تا این زمان

پذیریم از تو کنون دین تو

شویم پیرو راه و آئین تو»

نبی گفت:«آری ضمانم در این

اگر درپذیرید این پاک دین»

مسلمان شدند آن گُره زین سخن

هر آن کس که بود اندرآن انجمن

7625 در اسلام جارود (2) پس صلب گشت

بدان سان که چون مصطفی درگذشت

گروهش به رِدَّت نهادند رُو

از آن قوم جارود (3) شد جنگجو

دگر ره در اسلام آوردشان

مسلمان بیدار دل کردشان

*

دگر از گروه مراره سری

که مثلش به دانش نبد دیگری

ورا نام فَرْوَه (4) نهاده پدر

بر شهریاران بُدی پیشتر

7630 به راهِ ندیمی بَرِ خسروان

شدی،کام بودش از ایشان روان

ز هر خسروی مالی اندوخته

وز آن مال کارش برافروخته

هوس کرد کآید بَرِ مصطفی

پذیرد از او پاک دینِ خُدا

برفت و پذیرفت پاکیزه دین

نوازش نمودش پیمبر در این

امیریّ جمعی عرب مصطفی

بدو داد و کردش گُسی بازِجا

7635 مرادی (5) بُد و مذحجی آن زمان

ز بیدی که بودش به فرمان همان

ص :358

1- 1) (ب 7615).در اصل:حارود.جارود بن عمرو بن حنش بن المعلّی العبدی(أبو المنذر).
2- 2) (ب 7625).در اصل:حارود.
3- 3) (ب 7626).در اصل:حارود.ردّت(:ردّه):از دین برگشتن.از دین برگشتگی،ارتداد.در تداول radda تلفّظ کنند.(فرهنگ فارسی معین).
4- 4) (ب 7629).فروه بن مسیک المرادی.
5- 5) (7635).در اصل:مراری؛...مدحجی،...زنندی.
چو عَمْرو ابن مَعْدی کَرِب در زبید (1)

ز میری فَرْوَه حکایت شنید

از این ننگ بودش که فَرْوَه امیر

بر او باشد و بوده فرمانپذیر

بیامد به نزدیکیِ مصطفی

مگر آورد مهتری بازِجا

مسلمان شد و یافت پاکیزه دین

نوازش نمودش رسولِ گُزین

7640 بسی چیز بخشید و کردش به راه

ولیکن ندادش مهی بر سپاه

از این عَمْرو را دل پر از کینه بود

براین کار چندی تحمّل نمود

چو دعوت نمود اسود، (2)او دل ز دین

ببرّید و از فَرْوَه زاین جُست کین

درآورد در حُکم خود آن گُروه

از او گشت فَرْوَه به کوشش سُتوه

بر آن قوم شد عَمْرو فرمانروا

دگر ره پذیرفت دینِ خدا

7645 در اسلام از او خاست بسیار کار

که مردی دلاور بُد و نامدار

*

دگر اشعثِ (3) قیسِ فرخنده فر

که بر قومِ کِنْده بُد آن گاه سر

روان گشت با گُرد هشتاد تن

که خویشان بُدندش از آن انجمن

به ترتیب و ساز و لباس نکو

به پیش پیمبر نهادند رُو

به زر دوخته جامه ها سربه سر

رسیدند نزدیکِ فخر بشر

7650 به دستش یکایک مُسُلمان شدند

ز فرّش خداوندِ ایمان شدند

نبی گفت:«جامۀ گرانمایه نیز

نزیبد به پوشش بر اهل تمیز

زنان را سزد داشتن رنگ و بو

ز مردان نیاید از این در نکُو

شما از چه رو این چنین کرده اید؟

کز این جامه ها قدر خود برده اید»

بدو قیس گفتا:«به اکل المرار (4)

که بُد جدِّ ما،هستمان افتخار

7655 که اندر عرب پادشاهی چُنو

نبود و تو می دانی او را نکو

که ایدون شنیدیم هم زآن گُهر

ترا آمده ستند جدّ و پدر»

تبسّم نبی کرد از این گفت وگو

«ز عبّاس»گفتا:«مر این کار جو

ص :359

1- 1) (ب 7636).در اصل:در ر؟؟؟ر؟؟؟د.
2- 2) (ب 7642).أسود العنسی.
3- 3) (ب 7646).اشعث بن قیس کندی.
4- 4) (ب 7654).آکل المرار.سیرت رسول اللّه عین این روایت را آورده و در پانویس متذکّر شده است که:در اصل و سایر نسخ فارسی به خلاف متن عربی(ج 4،ص 232):قیس بن اشعث(سیرت:1037)
که او تا به باجش نخواهند زر

از این گونه گفتی بدان قوم در

مرا از قریش است اصل و تبار

ندارم بدان در جهان افتخار

7660 که فخر (1) من از فقرم آمد پدید

نخواهم براین هیچ دیگر گزید

در اسلام از پارسائیست فخر

به ویژه که با آن شود یار فقر

روا نیست بر مرد پوشش حریر

مدارید دیگر چنین ناگزیر»

همان گاه آن جامه ها تن به تن

بَدَل کرد هم اندرآن انجمن

به اشعث چنین گفت پس مصطفی:

«اگر خواهر ار دخت (2) بودی مرا

7665 به جفتی به تو دادمی این زمان

که فخرت بُدی زآن براین مردمان»

وز این خواهرِ یار غارش بدو

سپرد و از این کارشان شد نکو

نوازیدشان بعد از آن مصطفی

به خوبی فرستادشان بازِجا

*

دگر عمرو ابن الجموحِ (3) گُزین

که قومش پذیرفته بودند دین

هنوز اندرآن وقت بُد بُت پرست

بُرونِ مدینه بُد او را نشست

7670 مر او را یکی بُت جداگانه بود

که در پیش آن بندگی می نمود

گروهش بدزدیدی آن بت نهان

ز هرگونه ای کرد خواری برآن

به پایش گهی اندر آویختند

پلیدیش (4) بر سر گهی ریختند

شدی عمرو و آن را همی جُست باز

براین کار شد روزگاری دراز

ملالت فزود عمرو را اندراین

به نزدیک بُت برد یک تیغ کین

7675 بدو گفت:«اگر زآن که هستی خدا

چه داری به کار تو رنجه مرا

از این بار کآید به پیشت عدو

بدین تیغ کین از عدو رزمجو

وگرنه به کار پرستش دگر

مپندار بندم به پیشت کمر»

از این باز بُت (5) را کسانش بزار

ببستند بر یک سگِ مرده خوار

ص :360

1- 1) (ب 7660).الفقر فخری و به أفتخر.(نک.به ص 23،احادیث مثنوی مرحوم بدیع الزّمان فروزانفر،چاپ سوم، مؤسّسۀ انتشارات امیر کبیر،تهران).
2- 2) (ب 7664).در اصل:خواهر از دخت.
3- 3) (ب 7668).در اصل:ابن الجموع.
4- 4) (ب 7672).در اصل:بلندیش بر سر.
5- 5) (ب 7678).در اصل:از این ؟؟؟ار؟؟؟ت را.در سیرت آمده است:«چون شب درآمد،پسرش معاذ بن عمرو و معاذ بن-
فگندند بر رهگذارِ پدر

بر آن بت چو افتاد او را گذر

7680 بر آن بت تفو کرد و از رغم (1) آن

برفت و مُسلمان شد اندر زمان

*

دگر از بنی عامری چند تن

که بودند سردارِ آن انجمن

نشستند و گفتند باهم چنین

که:«باید ز سیّد پذیرفت دین

از آن پیش چون گشت کارش بلند

ز ما کینه جوید،رساند گزند

که با ماش از دیگران بترست

مگر زین دل او درآید به دست»

7685 دو کس را گزیدند آن مردمان

فرستاد پیشِ رسول آن زمان

یکی عامر (2) و دیگری بُد ارید

بر آن راه کردند گفت و شنید

که:«باید ز جانِ محمّد دمار

برآوردن از کینِ دین زار و خوار

چو او را چو می آید اکنون وفود

بخواهد به ما این کمابیش بود

به خلوت به چنگ آوریمش مگر

توانیم کردن روانش هَدَر»

7690 چنین گفت عامر به جنگی ارید:

«ترا باید از جانِ او کین کشید

فروگیرم او را من اندر سخن

تو از شیرمردی بر او زخم زن»

بدین فکر آن هردو ناپاک مرد

برفتند پیش پیمبر چو گَرد

به خلوت برفتند نزدیک او

مگر کاندر آرند خونش به جُو

درآمد به گفتار عامر برش

همی کرد اشارت بدان یاورش

7695 نمی زد بر او هیچ زخمی ارید

از او هر دو ناچار دوری گُزید

از او بازپرسید عامر:«چرا

چو بودی توانا نکُشتی ورا؟

گمان بود چون تو شجاعی (3) دگر

نباشد به مُلک عرب سربه سر

5)

-جبل و دیگر رفیقان برفتند و آن بت از خانه به درآوردند و با سگی مرده سرنگون در چاهی آویختند.» (سیرت،ص 447-448).

ص :361

1- 1) (ب 7680).از رغم-علی رغم.
2- 2) (ب 7686).عامر بن الطّفیل.[در طبری+الجعفری]؛ارید(؟).در سیرۀ ابن هشام:أربد بن قیس بن جزء بن خالد بن جعفر؛در طبری:أربد بن قیس بن مالک بن جعفر؛در سیرت رسول اللّه:أربد بن قیس.فلهذا صورت موجود در متن حاضر به دلیل قافیه بودن با«شنید»،نمی تواند سهو کاتب باشد و مسلّما مربوط است به شخص حمد اللّه مستوفی که این اسم را با ضبط«ارید»(با یاء در سوم)می دانسته است؛هکذا،رجوع شود به ابیات 7690، 7695 و 7699 که با«کشید»،«گزید»و مجدّدا«کشید»قافیه شده است.
3- 3) (ب 7697).در اصل:چون بو شجاعی.
غلط بوده ام،سرور بددلان

تویی خود به ملک عرب بی گمان»

چنین پاسخ آورد او را ارید:

«هرآن گه کز او خواستم کین کشید

7700 میان خود و او ترا دیدمی

ازآن روی این کار نگزیدمی»

خدا کرد آگه نبی را از این

که:«خواستندی ایشان ز تو جُست کین»

دعا کرد در حقّشان مصطفی

اجابت شد از حکم یزدان دعا

یکی مرد از صاعقه زار و خوار

ز دیگر به طاعون برآمد دمار

بنی عامری (1) چون شد آگاه ازاین

ز سیّد بترسید در کار کین

7705 که چل تن ز اصحاب او پیش ازآن

تبه کرده بودند آن مردمان

از آن پس یکی تا بداندیش او

به هرجا شده،زو شده جنگجو

در این وقت این هردو ناپاکتن

سگالنده در کار او این سخن

براین خواستند پوزش از مصطفی

که:«ما را نبود اندراین کار را

بدیشان بدیهای ایشان رسید

نباید ازاین مردم آن کار دید»

7710 نبی کرد پوزش از ایشان قبول

نوازیدشان زین حکایت رسول

چو ایمن شدند آن گُزین مردمان

برفتند و پذرفت دین آن زمان

بخوبی فرستادشان بازِجا

شدند خوشدل از حضرتِ مصطفی

*

دگر مردمان کِنانَه همان

به اسلام کردند میل آن زمان

به شهر مدینه بَرِ مُصطفی

شدند و پذیرفت دینِ خدا

7715 نوازیدشان زآن رسولِ گزین

بر ایشان دعا کرد در کارِ دین

یکی بتکده بود نَخْله (2) به نام

در او بود بتهای ایشان تمام

مهینِ بتان نام بودش منات

دراو،نامور بود چون هبل ولات

نبی کس فرستاد تا آن ز پا

درآورد از فرِّ دینِ خدا

ص :362

1- 1) (ب 7703).«و حق تعالی در حق عامر بن الطّفیل و أربد بن قیس این آیت فروفرستاد،قوله تعالی: اَللّٰهُ یَعْلَمُ مٰا تَحْمِلُ کُلُّ أُنْثیٰ وَ مٰا تَغِیضُ الْأَرْحٰامُ وَ مٰا تَزْدٰادُ وَ کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ -إلی قوله- وَ یُرْسِلُ الصَّوٰاعِقَ فَیُصِیبُ بِهٰا مَنْ یَشٰاءُ وَ هُمْ یُجٰادِلُونَ فِی اللّٰهِ وَ هُوَ شَدِیدُ الْمِحٰالِ...» (سیرت،ص 1022،[قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ رعد،آیات شریفۀ 8 تا 12]،مصحّح دکتر اصغر مهدوی).
2- 2) (ب 7716).در اصل:نحله.
بتان را در آنجای کردند پست

نگشتند ایشان دگر بت پرست

*

7720 دگر از بنی خثعمی مردمان

برفتند پیش رسول آن زمان

از او دین پذیرفت هرکس که بود

از آن پایۀ کار خود برفزود

چو شد گاه آن کآن سران بازِجا

سوی حیّ روند از بَرِ مصطفی

نبی گفت:«ذو الخُلُّصه (1) این زمان

درآورد باید ز پا بی گمان

که با دین حقّ بت پرستی روا

نبود و نباشد ز حکم خدا»

7725 بگفتند:«هرچیز فرمان دهی

از آن باشد اندر دو گیتی بهی»

جریر ابن (2) عبد اللّهِ نامور

روان شد به حکم خدیو بشر

بدان حیّ شد و کرد بتخانه پست

بتان را سراسر به هم برشکست

به پیروزی آمد بَرِ مصطفی

برافروخته کارِ دینِ خدا

*

دگر از ربیعه (3) گُروهی گُزین

برفتند و پذرفت این پاک دین

7730 نوازیدشان زین رسول خدا

سوی حیّ فرستادشان بازِجا

ولی بتکده نامِ آن ذو الکعاب (4)

بفرمود کردن بکلّی خراب

بلی چون شود کارِ حق آشکار

برآید ز باطل بکلّی دمار

*

دگر صُرْد عبد اللّه (5) نامدار

که میرِ أزد بود آن روزگار

به مُلک یمن بود او را نشست

به دل خواست گردد ز جان دین پرست

7735 بشد با گروهی ز اقوامِ خود

به پیش پیمبر چنان چون سزد

ص :363

1- 1) (ب 7723).در اصل:دو الحنطله.
2- 2) (ب 7726).در اصل:حریر؛جریر بن عبد اللّه البجلی.
3- 3) (ب 7729).سیرت رسول اللّه بتکدۀ ذو الکعبات را به قوم بکر و تغلب نسبت داده است و در باب«ربیعه»گفته است: «و بنی ربیعه یکی(بتی)کرده بودند نام وی رضاء و آن را می پرستیدند»(ص 107).
4- 4) (ب 7731).ذو الکعبات.
5- 5) (ب 7733).در سیرت(:هردو متن فارسی و عربی):صرد بن عبد اللّه الأزدی[در پانویس متن فارسی:در اصل و سایر نسخه ها:الاسدی].و ظاهرا در رعایت وزن شعر صرد(به سکون راء)قراءت می شود.(مصراع دوم):در اصل:اسد.در طبری و سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه:ازد.
به دستش مسلمان شدند سربه سر

نوازیدشان پیشوای بشر

سوی حیّ چو از شهر کردند را

چنین گفت آن قوم را مصطفی:

«ز کفّار گردید پرخاشخر

که دارند ما را در آن بوم وبر»

چو با خانه رفتند آن مردمان

گُره شان مسلمان شدند آن زمان

7740 بدان مردمان میرِ آن قوم گفت

که:«حکم پیمبر نشاید نهفت

به پیکار کافر دلاور سپاه

روان کرد باید بزودی به راه»

به نزدیک ایشان یکی شهر بود

که از کفر قوم ورا بهر بود

جُرَش (1) آمده نام آن جایگاه

در او مردمی پُردل و رزمخواه

برفتند گردان اسلامیان

ببستند بر جنگ ایشان میان

7745 گرفتند آن شهر اندر حصار

بجستند از چارسو کارزار

ز سختیّ بارو و خندق دراو

نمی یافت ره لشکرِ جنگجو

ز آوردنی بازبستند راه

کز این کار آید به تنگ آن سپاه

به تنگ آمدند شهریان زین سبب

در آن درد کردند درمان طلب

از آنجا به پیش پیمبر پیام

فرستاد و از صلح جُستند کام

7750 وزآن روی صُرْد و مسلمان سپاه

بدند از جُرَشّی (2) شُده رزمخواه

ز بارو و خندق گذر چون نبود

در آن مرد داننده چُستی نمود

به نزدیک آن شهر یک کوه بود

بر آن کوه با مؤمنان رفت زود

شَکَر خواندندی مرآن کوهسار

بر آن کوه کردند چندی قرار

گمان برد شهری که جنگی سپاه

سوی حیّ خود برگرفته ست راه

7755 شدند ایمن از دشمن چاره گر

گشودند دروازه ها سربه سر

چو اسلامیان آگهی یافتند

به پیکارشان تیز بشتافتند

گرفتند بی مر اسیران ز شهر

بر آن کوه بردند از روی قهر

بسی را از آن قوم کردند تباه

بسی بسته می داشتندی نگاه

نبی در مدینه از این گفت وگو

بپرسید ازآن مردم صلحجو

7760 که:«کوهی به نزدیک شهر شما

بود نام کرده شَکَر مر ورا؟» (3)

ص :364

1- 1) (ب 7743).در اصل:حریش.سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه،طبری،بالاتّفاق:جرش.
2- 2) (ب 7750).در اصل:جرشی.
3- 3) (ب 7760).در سیرۀ ابن هشام آمده است:«قال رسول اللّه صلعم بأیّ بلاد اللّه شکر فقام الیه الجرشیّان فقالا یرسول اللّه-
بگفتند:«بلی،چیست مقصود ازاین؟»

نبی داد پاسخ بدیشان چنین:

«سران جُرَشّی بر آن کوه بر

به جان آید اندر جهان در خطر»

جُرَشّی ندانست از این مصطفی

چه مقصود دارد ز گفتن ورا

ابو بکر گفتش که:«قوم ترا

کنون می کُشد لشکر مُصطفی

7765 برو از نبی جانِ ایشان بخواه

که برگردد از جنگ ایشان سپاه»

جُرَشّی (1) بشد،کرد درخواه ازاو

دعا کرد پیغمبرِ راستگو

که:«یا رب مرآن قوم را ره نما (2)

پشیمان کن از کین سپاهِ مرا

دعا کرد اجابت خداوندگار

جُرَشّی (3) شُد از مؤمنان رستگار

ز ناگه بر اسلام وهمی فتاد

از آنگه برفتند پویان چو باد

7770 همی بسته را خوار بگذاشتند

ره خانۀ خویش برداشتند

فرستاده چون از بَرِ مصطفی

به دستوری آمد سبک بازِجا

بدان قوم از این داستان بازگفت

که سیّد برآورده بود از نهفت

بدیدند تاریخ آن روز بود

کز ایشان برآورده بودند دود

جُرَشّی (4) به دل گفت:«چون مصطفی

به یک ماهه ره گوید ایدون به ما

7775 در این هیچ شک نیست پیغمبر است

به گفتش توان شد کنون دین پرست

برفتند و پذرفت دین خدا

نوازیدشان اندراین مصطفی

از آنجا فرستادشان بازِپس

نبردند ازآن پس دگر جور کس

*

3)

-ببلادنا جبل یقال له کثر و کذلک یسمّیه اهل جرش فقال انه لیس بکشر و لکنه شکّر قالا فماشانه یرسول اللّه...»(/2 I ص 955 چاپ ووستنفلد)؛و نیز در طبری(مع)آمده است:«إذ قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم:بأیّ بلاد اللّه شکر؟فقام الجرشیّان فقالا:یا رسول اللّه؛ببلادنا جبل یقال له جبل کشر؛و کذلک تسمیّه أهل جرش،فقال:إنه لیس بکشر ولکنه«شکر»قالا فماله یا رسول اللّه...»(ص 130-131،چاپ مصر)؛در سیرت رسول اللّه هم آمده است:«..و سیّد،علیها السّلام،از ایشان پرسید که:در ولایت شما کوهی هست که آن را شکر گویند؟گفتند:یا رسول اللّه،در ولایت ما به نزدیک ولایت کوهی هست که آن را کشّر گویند.سیّد،علیه السّلام،از بهر تفاءل می گفت:لا،بل که آن کوه کوه شکر است نه کشر.ایشان گفتند یا رسول اللّه»(ص 1041،مصحّح دکتر اصغر مهدوی).

ص :365

1- 1) (ب 7762،7763،7766).در اصل:حریشی.
2- 2) (ب 7767).در اصل:را رهنما.
3- 3) (ب 7768 و 7776).در اصل:حریشی.
4- 3) (ب 7768 و 7776).در اصل:حریشی.
دگر چون جُرَشّی (1) به مُلک یمن

از این در سخن گفت با مرد و زن

گروه حنیفه چنان کرد را

پذیرند (2) دین از رسولِ خدا

7780 گزیدند ده تن از آن مردمان

فرستاد پیش رسول آن زمان

ثمامه، (3)ز تخم حبیب پلید

کجا مسلمه نامش آمد پدید

اگر«یا»فگندم ز نامش رواست

که نامش نیاید در این وزن راست

به کذّاب خواندش رسولِ خدا

همی کرد خدمت مرآن قوم را

به نزدیکی مصطفی آمدند

به قولش همه دین پرستان شدند

7785 پیمبر بیامختشان کارِ دین

برافزودشان پایگاه اندراین

نبی چون بدیشان همی داد چیز

از آن یارشان بازپرسید (4) نیز

ازآن رو که گفتی پیمبر چنین:

«بود خادم از قوم بهتر یقین»

چنین گفت ک:«و بهترینِ شماست

بدو بهره باید از این داد راست

نداند کسی رازِ یزدانِ پاک

که چون بود خواهد براین روی خاک»

7790 خدا را در این کار چون راز بود

به چشم نبی هم حجابی نمود

که گفت این چنین در حق آن پلید

وزاین روی زو مسلمه سرکشید

چو زو مسلمه این حکایت شنید

از این کار دنیی به دین برگزید

ص :366

1- 1) (ب 7778).در اصل:حریشی.
2- 2) (ب 7779).در اصل:پذیرید.
3- 3) (ب 7781).در اصل:تمامه.در سیرۀ ابن هشام آمده است:«و قدم علی رسول اللّه صلعم و قد بنی حنیفه فیهم مسیلمه بن حبیب الکذّاب*قال ابن هشام مسیلمه بن ثمامه ویکنی ابا ثمامه».(ص 945،ووستنفلد)؛و نیز در تاریخ گزیده آمده است:«مسیلمۀ کذاب و هو ثمامه بن حبیب با ایشان بود.»(ص 154).در طبری و سیرت رسول اللّه و العبر اشاره ای به این صورت نشده است.امّا،مسلمه،همان گونه که در بیت بعد(7782)توجیه و توضیح شده است:«نامش نیاید در این وزن راست»،همه جا«مسیلمه»را«مسلمه»آورده است:مسیلمه بن حبیب الحنفیّ الکذّاب.
4- 4) (ب 7786).در اصل:بارشان باز؛مطابق روایت سیرۀ ابن هشام و طبری و سیرت رسول اللّه و العبر،مسیلمۀ کذاب که در جزو وفد بنی حنیفه به مدینه آمده بودند،به حالت روی پوشیده قرار داشت،تا آنجا که در گفتگوهایش با رسول اللّه درخواست مشارکت در پیغمبری را می کند که این درخواست از جانب ایشان رد می شود.مطابق روایتی دیگر وی پس از مسلمان شدن به بهانۀ نگهبانی از رخت و وسایل همراهان در جمع حاضر نمی شد. پیغمبر از آنان پرسیدند که با شما کس دیگری هم هست و او را از عطای مساوی دیگران برخوردار کرد و این موجب شد که او بگوید پیغمبر مرا در رسالت خود شریک کرده است.
چو برتر منش بود و شیرین زبان

ز اقران فزونتر به دانش همان

براین کرد دعوی که:«پیغمبرم

نبی چون مُحمّد در این کشورم

7795 نه او خواندم بهترین شما؟

از آن گفت هستم رسول خدا

شریکیم باهم به پیغمبری

به حُکم خدا در سخن گستری

بر او وحی جبریل آرد فرود

چو میکائیل آرد بَرِ من درود

یمن با یمامه ست (1) یکسر مرا

حجاز و عرب هست و یثرب ورا»

ز تلفیق خود تُرّهاتی تباه

بگفتی و خواندی کلام اله

7800 شروط عبادات کم کرد و بیش

همه رکنها برد از جایِ خویش

هرآن چیز بودی دلی را هوا

به نزدیک او بود کردن روا

گروهش گرفتند دینش تمام

برآمد مراو را در آن مُلک نام

گذر کرد دو سال گیتی براین

که نامش برآمد بلند این چنین

از او آگهی شد بَرِ مصطفی

از او خواستی گشت رزم آزما

7805 ولیکن چو کارش به پایان،هنوز

نبود آمده،زآن نشد رزم توز

چنین تا به عهد ابو بکر مَرد

در آن بوم وبر این چنین فتنه کرد

نزول آیت حجاب زنان از مردان

دگر فروۀ عمرو (2) فرمانروا

که در شام بُد بر عرب پیشوا

در آن وقت از حُکم سلطان روم

نگهبان بُدی اندرآن مرزوبوم

به دل خواست دیندار گردد ز جان

مسلمان شود چون دگر مؤمنان

7810 فرستاد نزدیکی مصطفی

وز او کرد درخواه دینِ خدا

به تحفه یکی استر (3) راهوار

فرستاد نزد نبی بادوار

فرستاده اش چون به یثرب رسید

نبی را به خان زنان دربدید

ز مردان زنان را حجاب آن زمان

نبود و نکردندی از مردمان

ص :367

1- 1) (ب 7798).در اصل:تمامه.
2- 2) (ب 7807).فروه بن عمرو الجذامی.(سیرۀ ابن هشام:فروه بن عمرو بن النافره الجذامی ثم النّفاثی)
3- 3) (ب 7811).مطابق روایت طبری(مع،ص 174)این استر همان دلدل است که پیامبر(ص)آن را به امیر المؤمنین علی،علیه السّلام،بخشیدند.
عُمَر شد در این حال پیش رسول

ز غیرت از آن گشت عمّر ملُول

7815 که بیگانه مردی بَرِ مصطفی

درآید به خانِ زنانش چرا؟

نبی را چنین گفت ک:«ای پیشوا

چنینت نشستن نبینم روا

که بیگانه مردی به کار حرم

شود آگه از نیک و بد بیش و کم

زیان دارد این کار ناموس را

درآید شکن زاین به دینِ خدا»

پیمبر پراندیشه شد زین سَخُن

چو دانست کو راست گوید ز بُن

7820 ز خانه به مسجد درآورد رُو

براین آیت آمد به پیشش فرو

که روپوش گردند از آن پس زنان

نبینندشان کس بجز محرمان (1)

فرستادۀ فَرْوه زآن پس پیام

رسانید و تُحفه به فخر انام

نبی کرد آن تُحفه از وی قبول

به فَرْوه فرستاد پاسخ رسول

نویدش در این داد بسیار و گفت

که:«گردی از این کار با کام جفت

7825 به هردو سرا زین سخن کردگار

بر آن مردمانت دهد افتخار»

چو آمد فرستاده اش بازِجا

بر آن بود کآید بَرِ مصطفی

ز کارش خبر پیش سردار روم

فرستاده بودند از آن مرزوبوم

از این قیصر رُوم رنجیده بود

که او دین اسلام بگزیده بود

نبودش به دل بر مراین کار خُرد

فرستاد و او را گرفت و ببرد

7830 ز دارش درآویخت از رویِ کین

که رومی سران کس نجویند دین

غزو تبوک در رجب سنۀ تسع

چو آمد به پیشِ رسول آگهی

کز آن نامور گشت گیتی تهی

برنجید از قیصر خیره کار

از او کرد از این کینِ دین خواستار

بفرمود تا گِرد گردد سپاه

دلیران جنگاور رزمخواه

چو گاهِ رطب بود و گرمای سخت

ز هر میوه پُربار گشته درخت

7835 رهی پُردراز و عدویی قوی

به صورت نبود اندر آن نیکویی

نبودند خواهانِ رفتن سپاه

نمی کرد کس میلِ آوردگاه

ص :368

1- 1) (ب 7821).به موضوع نزول آیۀ حجاب،بدین صورت،هیچ یک از متون مورد رجوع ما از قبیل طبری و سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه و العبر اشارتی ندارند.
منادیگری را رسُول گزین

بفرمود تا زد منادی دراین

چو مردم شنیدند آوازِ او

بسی کس به کوشش نهادند رُو

هر آن کس که بودند صادق به دین

بر آرام کردند کوشش گزین

7840 ولیکن هر آن کس منافق بُدند

بهانه جو از بهر ماندن شُدند

یکی گفت:«خوب اند رومی سپاه

نشاید بر آن داشتن دل نگاه

چو زایدر به پیکار ایشان رویم

مبادا بر آن قوم فتنه شویم

برآییم از دین بیکبارگی

بمانیم آنجا ز بیچارگی»

دگر گفت:«گرم است اکنون هوا

نباشد بدان مُلک رفتن روا

7845 تبه گردد اکنون سپاهی به راه

به فائیز (1) باید شدن رزمخواه»

دگر گفت:«آن مردمان بی سراند

در این جنگمان بر زمین بسپرند»

براین گونه هریک بهانه پدید

همی کرد و از جنگ دوری گزید

فرستاد آیت خدا در زمان

که:«هستند منافق مرآن مردمان

نگویند با تو به غیر از دُروغ

ندارد سخنشان بَرِ ما فروغ

7850 نخست آن که گفتند رومی سپاه

دل ما برند از نکویی (2) به راه

چه حاجت به رومی که خود گُمره اند

چو این عذر پوسیده پیشت نهند

دگر آن که گفتند بهر هوا

به گرما نداریم رفتن روا

ز گرمایِ دوزخ بتر نیست این

که آن می کنند از پی این گزین

سیم آن که گفتند رومی سپاه

به پی بسپرندْمان در آوردگاه

7855 نه بتر از آن مرگشان بشکرد

چو فرمان فرستم به پی بسپرد (3)»

از این داستان از منافق سران

بیکبار گشتند به جان دل گران

به خانِ سُوَیْلِم ز قوم جُهود

برفتند و کردند گفت و شنود

به بدگفتن مصطفی روز و شب

در آن خانه هریک گشادند لب

نبی گشت آگاه از کارشان

برنجید از آن زشت گفتارشان

7860 به طلحه بفرمود تا در شتاب

برفت و مرآن خانه کردش خراب

منافق ز بیم خدیوِ انام

فرومی فگندند خود را ز بام

ص :369

1- 1) (ب 7845).پائیز.
2- 2) (ب 7850).ظاهرا.نکویی ز راه.
3- 3) (ب 7855).در باب این مطالب رجوع شود به آیات 49 سورۀ توبه و 81 همان سورۀ مبارکه از قرآن کریم.
سر و دست و پا هرکسی را شکست

از ایشان یکی کس سلامت نجست

نبی گفت:«اسلامیان بعد از این

نگردند با دیگران همنشین»

نیارست دیگر کسی زآن سپس

ز اسلام،رفتن سوی خانِ کس

7865 چو اسلامیان و منافق بهم

به یک جای بودندی از بیش و کم

منافق به زحمت بُدی زین سبب

به گفتن گشادن نیارست لب

همی خواستند جایگاهی جدا

که گویند آنجا بَدِ مصطفی

دراین کار مکری برانگیختند

همی کفر با دین برآمیختند

نبی را بگفتند ک:«اسلامیان

نگنجند در مسجدی این زمان

7870 به گرما و سرما در از جایِ دور

بدین جا رسیدن شود دل نفور

چو دستور گردد رسُول خدا

برآریم یک خوب مسجد بنا

که آن کس که در تن ندارد توان

بدان مسجد آیند پیر و جوان»

نبی گشت دستور و آن مردمان

شدند،مسجدی ساختند آن زمان

که آن جایگه را خداوندگار

به قرآن درون نام خواند ضرار (1)

7875 برون مدینه بَرِ رهگذر

منافق بدان جا شدی بیشتر

به بد گفتن سیّد و مؤمنان

گشادندی آن جا یکایک زبان

چو کردند آن مسجد ایشان تمام

برفتند پیشِ خدیوِ انام

که آن جایگه را خداوندگار

به قرآن درون نام خواند ضرار

نبی گفت:«چون بازگردم ز راه

بسازیم ترتیب آن جایگاه»

7880 از آن پس پیمبر به ترتیب راه

بکوشید و می داد سازِ سپاه

چو ره دُور بود و هوا گرم بود

پیمبر برآن قوم شفقت نمود

چنین گفت:«هرکس که دارد درم

کند سازِ درویش از بیش و کم»

بزرگان اسلامیان زاین سخن

بکردند ترتیب آن انجمن

از آن جمله عثمان شتر چارصد

بدان قوم داد و از او این سزد

7885 زرِ نقد آورد چندین هزار

ببخشید بر لشکر نامدار

دعا کرد او را دراین مصطفی

ک:«زو باش راضی چو من ای خدا (2)»

ص :370

1- 1) (ب 7874).رجوع شود به قرآن کریم،سورۀ توبه(9)،آیۀ 107.
2- 2) (ب 7886).الّلهمّ أرض عن عثمان فإنّی عنه راض.
رفتن رسول،علیه السّلام،به غزو تبوک

چو شد لشکر آراسته،مصطفی

سپه بُرد بیرون به امر خدا

علی را رها کرد فخر انام

که آرد حرمهاش در اهتمام

محمّد که بودش پدر مَسْلَمه (1)

در آن شهر شد پیشوایِ رمه

7890 نبی رفت با لشکر جنگجو

به پیکار بدخواه آورده رُو

به ماه رجب لشکر رزمخواه

از آن شهر رفتند به فرمان به راه

چو یک منزل از شهر گشتند دور

گروهی منافق ز ره شد نفور

از آن راه عبد اللّه ابن سَلُول (2)

سوی شهر آمد ز پیش رسول

هرآن کو منافق بدند همچنان

ز ره بازگشتند هم در زمان

7895 سوی شهر رفتند یکبارگی

«نخواهیم»گفتند:«آوارگی (3)»

ز بهر علی گفت هریک چنین

که:«با او محمّد گرفته ست کین

ازآن رو نبُردش به آوردگاه

به پیشِ زنان ماندش این جایگاه

وگرنه چو شیرخدا خواندش

چرا گاهِ پیکار واماندش؟»

علی شد پراندوه از این گفت وگو

بَرِ مصطفی زود بنهاد رُو

7900 بپرسید سیّد:«چرا آمدی

ز ماندن همانا پراندُه شدی؟»

علی گفت:«آری منافق چنین

مرا گفت کز من ترا هست کین»

نبی دلخوشی داد او را دراین

که:«از تو نباشد مرا هیچ کین

من و تو کنونیم هم آنچنان

که موسی و هرون به پیشین زمان (4)»

بخوبی فرستاد بازش به شهر

وزآن رو سپه یافت از راه بهر

*

ص :371

1- 1) (ب 7889).محمّد بن مسلمۀ انصاری.
2- 2) (ب 7893).عبد اللّه بن أبیّ بن سلول.
3- 3) (ب 7895).در اصل:آوازکی.
4- 4) (ب 7903).أفلا ترضی یا علیّ،أن تکون منّی بمنزله هارون من موسی،إلاّ أنّه لا نبیّ بعدی(به نقل از طبری،سیرۀ ابن هشام،سیرت رسول اللّه).
7905 ز اسلامیان بُو خَیثمه (1) ز راه

تخلّف نمود از رسُولِ اله

دو زن داشت (2) نیکو رخ و پاکتن

به دیدارشان کرد عزم وطن

از آن ره سوی شهر بنهاد رُو

زنانش چو آگاه گشتند ازاو

بیاراستند خانه چون نوبهار

بکردند دستی برآن روی کار

چو در خانه شد بُو خیثمه (3) ز راه

در آن ساز و ترتیب کردش نگاه

7910 به دل گفت:«ایدون نشستن مرا

روا چون بود،در سَفَر مصطفی

ز پا بر زمین مرد ننشست (4) و زود

بشد در پیِ مصطفی همچو دود

چو آمد بَرِ مصطفی زو سخن

بپرسید از رفتن و آمدن

ز دل راستی داد پاسخ ورا

دعا کرد او را رسولِ خدا

*

سوی راه رفتند ازآن پس سپاه

به چاهی رسیدند بر طَرْفِ راه

7915 که بُد پیش ازآن جایِ قوم ثمود

پیمبر ازآن چاه دوری نمود

اگر چند منزل بُد آن جایگاه

نمی ماند آبی بَرَد کس ز چاه

بفرمود: (5)«شب نیز از جای خویش

نشاید نهد هیچ کس پای پیش»

نجنبید از جای خود مرد و زن

مگر شد به حاجت به صحرا دو تن

فتادند دیوان برآن هردوان

یکی را ببردند هوش از روان

7920 دگر را فگندند در کوهِ طی

به شبگیر رفتند مردم ز پی

ببردندشان تا بَرِ مصطفی

نبی کرد در حقّ ایشان دعا

کز آن حال باحالِ خویش آمدند

از آن مرز لشکر روانه شدند

ز بی آبی و ریگ و گرمایِ راه

اثر تشنگی کرد اندر سپاه

مجالِ شدن هیچ کس را نماند

پیمبر دعا کرد و حق را بخواند

7925 فرستاد باران خدا در زمان

بِرَستند مردم ز بیم زمان

ص :372

1- 1) (ب 7905).در اصل:بو حثیمه.أبو خیثمه.که البتّه به ضرورت رعایت وزن شعر با یاء محرّکه و سکون ثاء باید خواند.
2- 2) (ب 7906).در اصل:درون داشت؛نک.سیرۀ ابن هشام،طبری،سیرت رسول اللّه.
3- 3) (ب 7909).در اصل:بو حثیمه.
4- 4) (ب 7911).در اصل:بنشست.
5- 5) (ب 7917).در اصل:نفرمود.
به مأوایِ قوم ثمودی سپاه

از آنجا رسیدند بر طَرْفِ راه

نبی بارگی را بتیزی براند

خدا را به یاری برآن ره بخواند

بگفتا:«در آن خانه ها هیچ کس

مپویید از بیش و کم پیش و پس

که آن قوم بودند خصم خدا

مبادا عذابی رسد در شما»

7930 پر از گریه و سوز یکسر سپاه

شدندی ز بیم خدا سوی راه

چو مردم بتیزی (1) به ره بربراند

بسی کس ز لشکر به ره بازماند

ز هرکس که گفتند با مصطفی

که:«او بازمانده ست بر ره ز ما»

نبی گفت:«ار هست خیری دراو

خدا دارد او را براین ره نکو

رساند به نزدیک ما بی گمان

بیاید بَرِ ما زمان تا زمان

7935 و گر هست شرّی (2) به دل در ورا

کفایت شده ست شرّ او از شما»

چنین تا ابو ذر به ره بازماند

نبی همچنین بهر او بازراند

به شبگیر ابو ذر درآمد ز راه

بیامد به پیشِ رسُول اله

نهاده به سربر همه رخت خویش

شتر را درافگنده در ره به پیش

نبی گفت:«تنها ابوذر (3) به راه

بیامد خدا داشت او را نگاه

7940 بتنها رود هم به دیگر سرا

بتنها برانگیزد او را خدا (4)»

چو بود این چنین گفته بهرش رسول

چو عثمان عفّان از او شد ملول

ز شهرش برون کرد و این نیکمرد

به دیهی خراب اندرون جای کرد

دراو بود تا گشت در وی هلاک

نبودی کسی کش سپارد به خاک

گذاری (5) یکی مرد آمد ز راه

به خاکش سپرد اندرآن جایگاه

7945 در این راست شد گفتۀ مصطفی

بلی،راست گوید رسُول خدا

*

وزآن روی چون مصطفی شد به راه

شب آمد به ره،جُست آرامگاه

ص :373

1- 1) (ب 7931).در اصل:ببیری.بتیزی-بتندی و سرعت.
2- 2) (ب 7935).در اصل:شیری.
3- 3) (ب 7939 و 7940).«رحم اللّه أباذر،یمشی وحده،و یموت وحده،و یبعث وحده.گفت:رحمت خدای بر أبوذر باد، که تنها به راه رود و تنها میرد و تنها او را برانگیزند از گور..»(سیرت رسول اللّه مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 971).
4- 3) (ب 7939 و 7940).«رحم اللّه أباذر،یمشی وحده،و یموت وحده،و یبعث وحده.گفت:رحمت خدای بر أبوذر باد، که تنها به راه رود و تنها میرد و تنها او را برانگیزند از گور..»(سیرت رسول اللّه مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 971).
5-
بر آن ره نبی را شتر گشت گُم

بگشتند بسیار آن را به دُم (1)

ندیدندی از وی به جایی نشان

منافق زبان برگشاد اندرآن (2)

که:«چون آگهی می دهد ز آسمان

چرا می نداند ز ناقه نشان؟»

7950 نبی گفت:«زیرا ز پروردگار

به من برشود هرچه هست آشکار

هر آن چیز با من نگوید خدا

ندانم نشان داد بی شک ورا

کنون ناقه ام (3) در فلان جای خوار

گرفته ست اندر درختی مهار

بپوئید و آن را بیارید زود»

برفتند و بردند و زآن گونه بود

*

از آنجا سپه شد روانه به راه

همی رفت چون شیرِ غرّان سپاه

7955 منافق دگر ره زبان برگشاد

که:«خواهد کنون جانتان شد به باد

که رومی دلیران چو قوم عرب

نباشند هنگام شور و شغب

از ایشان یکی،از عرب یک هزار

فزون آید اندر صفِ کارزار

مباشید از این غرّه در خویشتن

که آن جنگجو لشکر رزمزن

چنانتان کنند اندراین خیره عزم

نیارید بردن دگر نام رزم»

7960 سپه دلشکسته شدندی از این

وز این کار بودندی اندوهگین

چو آگاه شد زین سخن مصطفی

نکوهش براین کرد آن قوم را

بگفتند:«ازاین درنه از روی کین

بگفتیم بل بُد ز طیبت (4) چنین

سزد گر نرنجد رسولِ اله

نگیرد ازاین کار بر ما گناه»

براین آیت آمد ز پروردگار

که:«گفتِ منافق نیاید به کار (5)

7965 دروغ است گفتارشان سربه سر

تو آن خیره گفتار ایشان مخر»

از ایشان یکی بود مُخشن (6) به نام

بیامد به پیشِ خدیوِ انام

ص :374

1- 1) (ب 7947).به دم چیزی یا کسی گشتن-به دنبال چیزی یا کسی گشتن؛به جست وجوی چیزی یا کسی رفتن.
2- 2) (ب 7948).زبان برگشادن اندرچیزی-ایراد گرفتن،طعنه زدن بر چیزی.
3- 3) (ب 7952).ظاهرا:ناقه ام را فلان...
4- 4) (ب 7962).در اصل:ط؟؟؟نت.طیبت-مزاح،شوخی.
5- 5) (ب 7964 و 7965). «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَیَقُولُنَّ إِنَّمٰا کُنّٰا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ،قُلْ أَ بِاللّٰهِ وَ آیٰاتِهِ وَ رَسُولِهِ کُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ .(آیۀ 65،سورۀ توبه،قرآن کریم).
6- 6) (ب 7966).در اصل:بود محنس بنام؛مخشّن بن حمیّر،که به ضرورت رعایت وزن شعر مخشن قراءت می شود.
چنین گفت ک:«ز روی افسوس و کین

بگفتیم نز روی طیبت چنین

بدان تا مگر بازگردد سپاه

نگردیم در مُلک دشمن تباه

پشیمانم اکنون من از گفتِ خویش

به پوزش از آن آمده ستم به پیش

7970 سزد گر ببخشی گناهم دراین

به نامی دگر خوانیم همچنین»

گناهش ببخشید فخر انام

براین عبد رحمن ورا کرد نام

ز حقّ کرد درخواه آن نامدار

که یابد شهادت سرانجام کار

دعایش به حدّ اجابت رسید

به گاه ابو بکر گشت او شهید

*

از آن پس رسُول و دلاور سپاه

به دشتِ تبوک اندر آمد ز راه

7975 ز مرز أیله سپهدارِ (1) آن

بیامد بَرِ مصطفی آن زمان

به صُلح آمد و کرد جزیه قبول

امان داد او را براین بر رسُول

همیدون هر آن کس در آن بُوم وبر

به هر شهر و هر دیه بودند سر

به صُلح آمدند بر دَرِ مصطفی

از او کامشان گشت یکسر روا

گرفتند بر خویش جزیه تمام

امان دادشان پیشوای انام

7980 به هریک یکی عهدنامه بداد

که کس برنگردند از راهِ داد

در آن کشور از مهتران کس نماند

که منشور صُلح نبی برنخواند

چو گشت آن نواحی همه صلحجو

نماندند کس دشمن دین در او

*

به نزدیک آن مُلک یک شهر بود

کش از خوبی و خرّمی بهر بود

ورا دُوْمه جندل (2) نهادند نام

امیر گُزین داشت در اهتمام

7985 أُکَیْد (3) آن سرافراز را نام بود

ز ترسایی او را به دل کام بود

در آن مُلک از او بود اومّید و بیم

مراو را بُدی بی کران زرّ و سیم

سپاهی فراوان به فرمانِ او

چو شیرانِ نر پُردل و جنگجو

به خالد چنین گفت فخر بشر:

«سپاهی دلاور بدان شهر بر

ص :375

1- 1) (ب 7975).در اصل:ز مرزا؟؟؟له سهداران؛:أیله.که در رعایت وزن شعر أیلّه(به فتح یاء و تشدید لام)خوانده می شود.
2- 2) (ب 7984).دومه الجندل.
3- 3) (ب 7985).أکیدر بن عبد الملک،و این صورت مطابق است با ضبط طبری و هر دو سیره(:عربی و فارسی).
به مردی مر آن شهرِ خرّم بگیر

سپهدار آن شهر را کُن اسیر

7990 چو نزدیک شهر اندرآیی ز راه

کمین ساز بر راه با این سپاه

ز مهتاب چون شب شود همچو روز

ترا زآن شود کار گیتی فروز

اکید (1) آید از شهر بهر شکار

شکارت شود خود بدان دشت خوار»

به فرمان روان گشت خالد به راه

بدان شهر برد این دلاور سپاه

شب آمد،کمین کرد بر راه بر

سپه برد بر یکسو از رهگذر

7995 نشست اندرآن راه در انتظار

که تا خود چگونه شود کامکار

در آن شهر بر بام با زن اکید

نشسته،بدو کرد گفت و شنید

گوزنی بدیدند در پیشِ دَر

که مالید خود را به دیوار بر

به شوهر چنین گفت زن خوارخوار:

«توانی ورا کردن اکنون شکار؟»

چنین پاسخش داد:«آری کنون

به پیشِ تو آرمش پُرخاک و خون»

8000 برون رفت و اندرپیِ او نهاد

همی راندی آن بارگی همچو باد

چنین تا زِ جایِ کمین درگذشت

بر او بر مُسُلمان از این چیرگشت

ز جایِ کمین خالد و آن سپاه

درآمد،گرفتند او را به راه

ببردند نزدیکی مصطفی

مرصّع بُد او را کلاه و قبا

از آن ماندند مؤمنان درشگفت

بر آن هرکسی لب به دندان گرفت

8005 چنین گفت با مؤمنان مصطفی:

«شگفتی نمایید ایدون چرا؟

به یزدان شما را نکوتر ازاین

نهاده ست حُلّه به خُلدِبرین»

اکید (2) آن زمان گفت با مصطفی:

«سزد گر ببخشی روان مرا

کزان (3) شهر جزیت کنیمت قبول

فرستیم هر سال پیش رسول»

نبی گشت دستور و کردش رها

پذیرفت او جزیه از مصطفی

8010 نبی کرد او را ازآن سُو به راه

وزاین رو سبک بازگشت این سپاه

ص :376

1- 1) (ب 7992).أکیدر بن عبد الملک؛هکذا،بیت 7996.
2- 2) (ب 8007).أکیدر بن عبد الملک.
3- 3) (ب 8008).در اصل:کران.
مراجعت کردن رسول از غزو تبوک

به راه مدینه سپه سربه سر

به فرمان سیّد نهادند سر

به صحرایی این لشکر آمد ز راه

که بودی شقق (1) نامِ آن جایگاه

نبودی در آن جایگه هیچ آب

زمین بود تفسیده (2) از آفتاب

سپه تشنه گشتند یکبارگی

نه برداشتی پای یک بارگی

8015 برآن روی آن دشت یک چشمه بود

کزو اندک آبی ترابش (3) نمود

«اندک تر از آب دیدۀ کور

چون چشم زمانه چشمۀ شُور» (4)

نبی گفت:«از آن آب از پیش و پس

نباید تصرّف کند هیچ کس»

ز قوم منافق دو کس پُرشتاب

برفتند و زو برگرفتند آب

نبی چون بیامد ندید ایچ آب

برآن هردو کردش ز نفرین خطاب

8020 بر او دست بنهاد و رو کرد تر

دعا کرد آن گه برآن آب بر

برآمد از آن چشمه آبی زلال

سپه را نکو گشت از آن آب حال

بخوردند و برداشتند آب از او

سوی راه کردند از آن جای رو

به منزل چو آن لشکر آمد فرود

برآمد ز بی زاری از خلق دود

به تن در کسی را نماند آن توان

که گردد گرسنه به ره بر روان

8025 همی هرکسی گفت:«بی نان،به آب

چه حاجت؟چه باشیم اندر عذاب

سزد گر کُشیم آبکش اشتران

رهانیم خود را ز بیم زمان»

نبی گفت تا باقی زادِ خویش

ببردند پیشش ز کمّ و ز بیش

به هم بر برآمیختش مصطفی

بپوشید بر وی از آن پس ردا

ص :377

1- 1) (ب 8012).در اصل:شفق.در سیره و طبری:وادی المششّق،سیرت رسول اللّه:وادی مشقّق.
2- 2) (ب 8013).تفسیده:بغایت گرم شده از تف آتش یا آفتاب،تفتیده.
3- 3) (ب 8015).ترابش-تراوش.
4- 4) (ب 8016).ابتدا گمان می رفت که بیت از نظامی است.پس از استقصای بسیار بالأخره بر بنده روشن نشد که این شعر از کیست.
بفرمود کز زیر آن همگنان

به قدر کفافش برند این زمان (1)

8030 ببردند چندان ز خاص و ز عام

که در راهشان خواست بودن تمام

نه کم بُد نه افزون به امر خدا

شده راست از معجز مصطفی

خراب کردن رسول مسجد ضرار مدینه را

چو نزدیکی شهر آمد سپاه

به دل گشت آگه رسُولِ اله

که مسجد منافق چرا ساخته ست

چه حیله در آن کار پرداخته ست

به عاصم که عدّی (2) بُد او را پدر

دگر مالک بو خَیثمه گُهر

8035 بفرمود تا هردوان پرشتاب

برفتند و کردند آن را خراب

هرآن چیز چوبینه بُد سوختند

بلند آتشی زو برافروختند

فگندند دیوار و بنیاد پست

بکردند وز آن یافت دشمن شکست

*

از آن پس پیمبر درآمد به شهر

از او یافت آن شهر فرخنده بهر

بر آئین سوی مسجد آورد رُو

دو رکعت بکرد و نشست اندراو

8040 صحابه به پیشش نهادند سر

بپرسیدشان باز فخر بشر

به دلداری از هرکس آن روزگار

همی بازپرسیدی احوال کار

هر آن کس که صادق بُد از راستی

سخن راند،نی از دَرِ کاستی

ز قوم منافق بپرسید باز:

«نگشتید چون ما چرا رزمساز؟»

براین هریکی عذری آورد پیش

که ناچیز کردی از آن جرم خویش (3)

8045 فرستاد آیت خداوندگار

نفاق اندرآن کردشان آشکار (4)

بر آن کارشان داد دوزخ نوید

بدو گفت:«عذرت نباید شنید

که آن قوم در دین حقّ کاذب اند

به کفر از نفاقش به دل راغب اند»

ص :378

1- 1) (ب 8029).در اصل:برید این زمان.
2- 2) (ب 8034).عاصم بن عدیّ؛در اصل:مالک بو حیثمه:مالک بن الدّخشم.
3- 3) (ب 8044).در اصل:حرم خویش.
4- 4) (ب 8045).رجوع شود به قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ توبه(9)،آیات شریفۀ 95 و 96.
ذکر سه منافق[که]

ذکر سه منافق[که] (1)توبه شان قبول شد

سه مهتر از آنها که ماندند باز

نرفتند با او به کوشش فراز

یکی کعب مالک،مُراره دگر

که بودی ز نسل ربیعش گهر

8050 هِلال امَیَّه سئم نامور

برفتند نزدیک فخر بشر

شدند معترف هرسه اندر گناه

که:«بی عذر ماندیم از تو به راه»

نبی گفت:«تا کردگار (2) اندراین،

چه فرمان فرستد ز مهر و ز کین

مجویید خشنودیم از شما

میایید دیگر به نزدیک ما

نه با قوم اسلامیان زین سپس

به صحبت نشینید (3) در پیش و پس

8055 ز نیش زبان نیز (4) دوری کنید

در آتش از آن کارشان مفگنید»

شکسته دل آن هرسه آزاد مرد

ز پیشش برفتند دل پر ز درد

از ایشان ببرّیده اسلامیان

کرانی گزیدند از این زآن میان

به خانه نشستند با درد و سُوز

چنین تا گذر کرد (5) پنجاه روز

ز غسّانیان خسروی زآن سپس

بَرِ کعبِ مالک فرستاد کس

8060 نوشته یکی نامه پیشش چنین:

«شنیدیم شد صاحبت پر ز کین

براندت ز نزدیکی خویشتن

نگویند با تو سخن انجمن

ندارد نگاه ارج تو هیچ کس

نهانی به هرسو شوی پیش و پس

چرا باید آنجات زین گونه بود

درآور به نزدیک من روی زود

که هرچیز باشد مرادت ز ما

بخوبی در این مُلک گردد روا»

8065 چو کعب ابن مالک شنید این سخن

بپیچید از حیف بر خویشتن

فرستاده را کرد خوار اندرآن

بدرّید آن نامه را همچنان

بنالید در پاک پروردگار

چنین گفت:«یا رب پسنده مدار

ص :379

1- 1) (عنوان).[که]در اصل نیست.
2- 2) (ب 8052).در اصل:با کردکار.
3- 3) (ب 8054).در اصل:نشینند در.
4- 4) (ب 8055).در اصل:ز پش زبان نیز...
5- 5) (ب 8058).در اصل:کذر کرده.
پس از کار اسلامم از کافری

براین گونه باشد سخن گستری»

ببخشود بر وی خدا زین سخن

پذیرفت توبه ازآن پاکتن

8070 ز بس کآن سران روز و شب زارزار

بنالیدی از عجز در کردگار

پس از زاری و سوز پنجاه روز

ز توبه شد احوالشان دلفُروز

فرود آمد آیت بَرِ مصطفی

که توبه پذیرفت از ایشان خدا (1)

بدین مژدگانی بسی خواسته

به درویش دادند آراسته

اسلام علمای نصرانی رومی

چو از روم برگشت فخر بشر

دورا (2) گشت قیصر بدین کار در

8075 که:«گر این رسول است آن نامور

که عیسی به ما داد از وی خبر

بود واجب او را پذیرفتنم

نباید در این نیک و بد گفتنم

که گر دین او را بگیرم کنون

بوم رفته از دین عیسی برون

و گر درپذیرم،مبادا که این

نباشد به گیتی در آن پاکدین

به خیره بود رفته دینم ز دست

به هردو سرایم شود کار پست

8080 پژوهید باید نکو کارِ او

که چونست گفتار و کردارِ او»

براین عالمان را بَرِ خویش خواند

از این در سخُنها فراوان براند

برآن رایشان شد درست آن زمان

که از وی بپرسند آن مردمان

ز مرغی که از نور سیّد خدا

به جنّت درون آفریده ست ورا (3)

که او را خدا از چه چیز آفرید

چه کرده ست کارش به جنّت پدید

8085 اگر حالِ او بازگوید درست

به ما بربود واجب آن دین نخست

و گر زین فروماند آن تازه دین

ریائی بود کار دینش یقین

که گفته ست عیسی:«پس از من دگر

نیاید پیمبر جز آن نامور»

بدین کار چندی که دانا بُدند

به رجحان و برهان توانا بُدند

ز روم آمدند بر دَر مصطفی

به کار پژُوهش ز دینِ خدا

ص :380

1- 1) (ب 8072).رجوع شود به قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ توبه(9)آیات 117 تا 119.
2- 2) (ب 8074).دورا-دورأی:دودل،متردّد.
3- 3) (ب 8083).در اصل:جدا.(مصراع دوم)صورت«آفریده ورا»موجّه تر می نماید.
8090 از آن پیش کایشان بپرسند باز

پیمبر چنین داد گفتار ساز:

«بگویم شما را به سوی چه کار

رسیدید (1) ایدر از آن خوش دیار

چه خواهید (2) پرسید از من در این

ز بهر پژوهش سوی کارِ دین»

از این خیره گشتند رومی سران

بگفتند:«برگُو حکایت درآن»

نبی حالها سربه سر بازگُفت

هر آن چیزشان بُد نهان درنهفت

8095 پس از کار مرغ این چنین گفت باز

که:«از نور من ایزدش داده ساز

به جنّت بود کارِ او آنچنان

هر آئینه هنگام وقت اذان

بر اسلامیان برکند آن دعا

که بخشد گناهان ایشان خدا

مکافاتِ بَد نیکوی دادگر

دهد بهر اسلامیان سربه سر»

چو ایشان شنیدند از وی چنین

بیکبار کردند این دین گزین

8100 بماندند در حضرتِ مصطفی

چنین تا نبی شد به دیگر سرا

در آن وقت رفتند سوی مُلکِ شام

مجاور شدند اندر آنجا تمام

اسلام بنی ثقیف طایفی

به طایف چو ز اسلام آمد خبر

که در رُوم گشتند پیروزگر

گروه ثقیفی پُر از ترس و بیم

شدند و از آن گشتشان دل دونیم

که بر کین عُروه نبادا سپاه

بیارد از ایشان شود رزمخواه

8105 نشستند باهم شبان و رمه

از این کار گفتند چندی همه

سخنشان بر آن گونه آمد به بُن

که:باید پذیرفت دین بی سَخُن

ولیکن ز بیمِ رسول اله

نیارستی آمد به یک ره به راه

گزیدند یک مهتر کامیاب

که بُد عبد یالیل او را خطاب

در آن قوم چون عُروه بودی به جاه (3)

بگفتند:«باید شدت سویِ راه

8110 ز سیّد در این خواستن زینهار

همان دینِ او کردنت اختیار

که از تو همه درپذیریم دین

شویم ایمن از کار پیکار و کین

ص :381

1- 1) (ب 8091).در اصل:رسیدند.
2- 2) (ب 8092).در اصل:خواهند.
3- 3) (ب 8109).در اصل:نحاه.
چنین داد پاسخ:«نبادا از این

چو عُروه ز من نیز جویید کین

گر از راستی می سرایید این

نخواهید گشتن ز پیمان درین

ز هر قوم با من یکی تن به راه

بیایید پیشِ رسُولِ اله»

8115 برفتند با او سران زآن دیار

به شهر مدینه شدند بادْوار

به پیش مغیره هم از ره پیام

فرستاد و جستند از این کار کام

که او نیز در اصل از آن قوم بود

ثقیفی بدو زآن ارادت نمود

مغیره به بو بکر ازاین بازگفت

ابو بکر با مصطفی در نهفت

پذیره فرستاد سیّد به راه

ببردندشان پیش سیّد سپاه

8120 به نزدیک مسجد هم اندر زمان

زدند خیمه از بهرِ آن مردمان

در آن خیمه شان آوریدند فرود

فرستاد سیّد بدیشان درود

به شبگیر پیش رسول آمدند

مراُو را همه مدح خوانان شدند

پس آنگاه درخواستند از رسُول

کند زینهار ثقیفی قبول

نجوید سوی خون عُروه نبرد

ببخشد گناهی که آن قوم کرد

8125 نبی گفت:«شاید ببخشم گناه

اگر درپذیرید (1) دینِ اله»

بگفتند:«آری پذیریم دین

اگر شرط با مات باشد چنین:

نخست آن که از لات سه سال کین

نجویی،مُواسا (2) کنی اندراین»

پیمبر نپذرفت کمتر زمان

همی بازگردیدی آن مردمان

چنین تا به یک روز آمد زمان

نپذرفت سیّد زمان همچنان

8130 دگر آن که بخشد بدیشان نماز

که بر مردمان است کارش دراز

نبی گفت:«هر دین نماز اندر او

نباشد،در آن دین نکویی مجو» (3)

دگر آن که زایشان شکستن بتان

نخواهد که سازند خود (4) آنچنان

نبی گفت:«شاید که اصحاب من

درآرند خود در بتانتان شکن»

ص :382

1- 1) (ب 8125).در اصل:دربذیرند.
2- 2) (ب 8127).مواسا(مواسات):یاری کردن به مال و تن؛یاریگری.ظاهرا درا اینجا به معنی گذشت و اغماض و چشم پوشی است.
3- 3) (ب 8131).لا خیر فی دین لا صلاه فیه.
4- 4) (ب 8132).در اصل:سازند ؟؟؟خود.
دگر چند درخواهِ دیگر کزآن (1)

به دین درنگشتی زیانی عیان

8135 بکردند (2) و سیّد سراسر شنید

در آن جمله شان داد سیّد نوید

چو این شرطها رفت،آن مردمان

مُسُلمان شدند سربه سر آن زمان

یکی گفت از ایشان نبی را چنین:

«چو قوم ثقیفی پذیرفت دین

غلامان ما را کز این پیشتر

ز طایف بیامد بدان بوم وبر

سزد گر دهی این زمان بازِ پس

که از تو ندیده ست بیداد کس»

8140 نبی گفت:«آن بندگان را خدا

در اسلام آزاد کرد از شما

از ایشان کسی بندگی این زمان

نشاید که جوید دگر بی گمان»

در این حال شد ماهِ روزه تمام

برفتند پیش خدیوِ انام

که سیّد اجازت دهد بازِجا

شوند آن گُروه از بَرِ مصطفی

از ایشان یکی بود عثمان (3) به نام

گُزین کرد او را خدیوِ انام

8145 اگر چند در پایگه بود خُرد

بزرگیِ آن مردم او را سپرد

که رغبت فزون بود در دین ورا

از آن پس فرستادشان بازِجا

ز اصحاب صخر (4) و مغیره (5) همان

برفتند با آن گزین مردمان

که بتخانۀ لات و دیگر بتان

درآرند ز پا سربه سر در زمان

برفتند و زآن پس که آن مردمان

مسلمان شدند هرکه بود آن زمان

8150 بکردند بتخانه ها جمله پست

در او هرچه بت بود یکسر شکست

ز بتخانه ها بی کران خواسته

برون آوریدند آراسته

از آن وام عروه (6) به حُکم رسُول

بدادند و گشتند به رفتن عجول

ببردند اموال با خود به راه

ز طایف به پیشِ رسولِ اله

نبی بخش فرمود بر مؤمنان

بدان سان که فرمان بُدش پیش ازآن

8155 از این کارِ دینِ خدا شد بلند

وز آن یافت دشمن به جان برگزند

ص :383

1- 1) (ب 8134).در اصل:کران،...ز؟؟؟انی ع؟؟؟ان.
2- 2) (ب 8135).در اصل:بکردید؛...آن حمله شان.
3- 3) (ب 8144).عثمان بن أبی العاص.
4- 4) (ب 8147).صخر بن حرب(ابو سفیان بن حرب)؛مغیره بن شعبه.
5- 4) (ب 8147).صخر بن حرب(ابو سفیان بن حرب)؛مغیره بن شعبه.
6-
وفات عبد اللّه

وفات عبد اللّه (1) سلول مهتر منافقان

یکی آن که (2) عبد اللّه ابن سَلُول

که بود از نفاقش عدوِّ رسُول

به دیگر سرا شد روان ناگهان

از آن شد دل مردمانش نوان

همه خویش و پیوند او سربه سر

برفتند نزدیکِ فخرِ بشر

زبانها به خواهش بیاراستند

ز سیّد بیکبار درخواستند

8160 که بر وی گزارد پیمبر نماز

به جُرم از خدا خواهدش نیز باز

نبی درپذیرفت و شد راهجو

ز خوشخویی آمد سویِ خانِ او

چو در پیش نعش آمد و ایستاد

عمر دست بر سینۀ او نهاد

نماندی گزارد نمازی بر او

بدو گفت:«نیکیّ او را مجو

که او بدترین دشمنی بُد ترا

نمازت بر او نیست کردن روا»

8165 نبی گفت:«ار امّیدوار این زمان

در او بودمی از خدا بی گمان

گناهش ز یزدان به هفتاد بار

به آزرمشان کردمی خواستار» (3)

بر او کرد از آن پس پیمبر نماز

به خاکش سپردند و گشتند باز

فرستاد آیت در این بی نیاز

که:«دیگر مکن بر منافق نماز (4)

که ایشان چو کافر ز دوزخ رها

نگردند،شفاعت مکن زین مرا»

8170 نبی گفت:«در کار یزدان عمر

ز هرکس بَرَد ره همی بیشتر

نبایست کردن مرا آن نماز

از آنم به حقّ او همی داشت باز»

ص :384

1- 1) (عنوان).عبد اللّه بن أبیّ بن سلول.
2- 2) (ب 8156).ظاهرا:دگر آن که.
3- 3) (ب 8166).رجوع شود به آیۀ 80 از سورۀ توبه،قرآن کریم: «اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاٰ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّهً فَلَنْ یَغْفِرَ اللّٰهُ لَهُمْ...» .
4- 4) (ب 8168). «وَ لاٰ تُصَلِّ عَلیٰ أَحَدٍ مِنْهُمْ مٰاتَ أَبَداً وَ لاٰ تَقُمْ عَلیٰ قَبْرِهِ إِنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ مٰاتُوا وَ هُمْ فٰاسِقُونَ» [قرآن کریم،سورۀ مبارکۀ توبه(9)،آیۀ شریفۀ 84].
اسلام ملوک بنی حمیر به یمن

به ملک یمن چون ملوک حمیر (1)

که بودند هریک در آن ملک امیر

بدیشان رسیده شهی از قدیم

چو نعمان و چون حارث و چون نُعیم (2)

چهارم معافر،همدان دگر

ششم زُرْعَه زینها به ره بیشتر

8175 که او بود از گوهر ذو الیَزَن

که او داشت یکباره مُلک یمن

خبر شد ز کار رسول گُزین

که او می کند دعوت از بهر دین

نشستند با یکدگر این سران

بگفتند چندی سخن اندرآن

برآن رای آن خسروان شد درست

که باید ز کاهن دراین رای جست

در آن ملک بُد کاهنی پاکرا

به کُه برنشستی ز مردم جدا

8180 نیامیختی هیچ با مردمان

به سربرد تنها زمان آن زمان

ملوک حمیری شدند پیش او

در این کار کردند از او جُست وجو

فرود آمد از کُه پرستنده مرد

زمانی نگاه اندر افلاک کرد

چنین گفت ک:«ای مردم نامدار

شده ست خاتم انبیا آشکار

که نوری که آن باشد از وی نشان

کنون نیست پیدا براین آسمان

8185 بود بر همه دینش پذرفتنی

نباید در این گفت ناگفتنی

درنگش نخواهد بُد ایدر بسی

خنک در دو گیتی بود آن کسی

که دینش به رغبت بود اختیار

کز آنش بود تا ابد افتخار

بدا آن که گردد بداندیش او

اگر هست بیگانه گر خویش او»

از او چون شنیدند ایشان چنین

گزیدند اندر دل این پاک دین

ص :385

1- 1) (ب 8172).حمیر،که در این بیت«حمیر»قراءت می شود.
2- 2) (ب 8173 و 8174).نعمان،قیل ذی رعین و معافر و همدان؛حارث بن عبد کلال؛نعیم بن عبد کلال.در سیرۀ ابن هشام چهار نفر،یعنی:«الحارث بن عبد کلال و نعیم بن عبد کلال و النّعمان قیل ذی رعین و معافر و همدان و بعث الیه زرعه ذویزن مالک بن مرّه الرّهاوی.»(/2 I ص 955،ووستنفلد)؛ایضا در طبری،چهار نفر؛در سیرت رسول اللّه:«أوّل حارث بن عبد کلال،و دؤم نعیم بن عبد کلال،و سوم نعمان،قیل ذی رعین،و معافر،و همدان،و چهارم زرعه ذویزن.[در پانویس:در اصل و سایر نسخه ها:سوم نعمان قیل ذی رعین و چهارم معافر و پنجم همدان و ششم زرعۀ ذویزن.و شماره های زائد حذف و بجای ششم،چهارم گذارده شد]
8190 گزیدند هریک فرستاده ای

خردپیشه مردی و آزاده ای

به پیغام گفتند پیش رسُول

که:«اسلام کردیم یکسر قبول

ز اصحاب باید کسی این زمان

درآموزد اسلام در مردمان»

نبی آن رُسُل را بخوبی نواخت

براندازۀ پایه شان سرفراخت

ز اصحاب شش مرد را برگزید (1)

که شایستۀ کارِ آن مُلک دید

8195 مُعاذِ جبل (2) بود استادشان

به راه ادیبی فرستادشان

برفتند و دین در یمن آشکار

شد از کارِ آن مردم نامدار

از آن پس علی را بدان جایگاه

فرستاد فرّخ رسُولِ اله

که بتخانه ها و بتانشان خراب

به فرمانِ یزدان کند در شتاب

علی رفت و از گفتۀ مصطفی

بزودی درآورد یکسر به پا

8200 قلیس، (3)آنکه بودی در آنجا ریام

ز بتخانه ها بود برتر به نام

در او خواسته بود بیش از شمار

همه برگرفت آن یل نامدار

بیاورد نزدیکی مصطفی

ببخشید سیّد به حُکم خدا

اسلام قوم بنی همدان

گروه هَمِدّان (4) به مُلک یمن

چو از دین شنیدند چندی سخن

به دل دینِ اسلام را خواستند

به رفتن همه کار آراستند

8205 بر آن قوم بُد مهتری پیشوا

که مالک (5) بُدی نامْ آن میر را

بشد با سران و مهان سویِ راه

به شهرِ مدینه از آن جایگاه

ص :386

1- 1) (ب 8194).در طبری و سیرۀ ابن هشام و سیرت رسول اللّه:معاذ بن جبل،عبد اللّه بن زید،مالک بن عباده،عقبه بن نمر، مالک بن مرّه.
2- 2) (ب 8195).در اصل:معاد.معاذ بن جبل.
3- 3) (ب 8200).قلّیس.نام کلیسایی است که به دستور ابرهه در صنعای یمن ساخته شده است.(نک.ص 69 سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی)؛رئام:در سیرت رسول اللّه آمده است:«و قوم حمیر در صنعا یکی(:بتی) کرده بودند نام وی رئام»(ص 107 سیرت رسول اللّه).
4- 4) (ب 8203).همدان.به ضرورت رعایت وزن«همدّان»قراءت شود.
5- 5) (ب 8205).مالک بن نمط.
گرانمایه جامه سراسر به تن

بپوشیده اندر خور خویشتن

نشسته بر اسپان تازی نژاد

گرو برده در پویه از برق و باد

رجزخوان (1) و خود را ستایان به راه

برفتند پیشِ رسولِ اله

8210 نبی آن سران را سراسر نواخت

براندازه نزدیکی خود نشاخت

از آن پس مسلمان شدند آن سران

پیمبر نوازیدشان اندرآن

نبی گفت:«خود را ستایش مهان

نشاید که سازند اندر جهان

که خود را ستایش گر از راستی است

در او بویی از شیوۀ کاستی است»

از آن پس گُسی کردشان مصطفی

سویِ حیّ فرستاد آن قوم را

8215 براین دادشان عهدی از خویشتن

برفتند از آنجا به مُلک یمن

گروهِ هَمِدّان (2) مسلمان همه

به گفتارشان شد شبان و رمه

یکی تن از آن قوم بی دین نماند

همۀ نامۀ دین اسلام خواند

فرض گشتن حجّ بر مسلمانان

از آن پس فرستاد فرمان خدا

که:«حجّ فرض کردم کنون بر شما

کسی را که باشد به رفتن توان

برآن راه باید که گردد روان

8220 توان آن بود کو بود تندرست

نباشد ز درویشیش کار سست

ره حجّ بود ایمن از بدگمان

بدین شرط فرض است حجّ آن زمان

به اسلام دادم امیریِّ حاج

کز آن کار اسلام یابد رواج»

چو فرمان یزدان بیامد چنین

ابو بکر در کار حجّ شد گزین

روان گشت با حاجیان سوی راه

بر آهنگ مکّه از آن جایگاه

8225 ابو بکر چون شد روانه به راه

فرستاد فرمان دگر ره اله

یکی سورۀ پاک نامش برات (3)

در او کرده ارکان حجّ را صفات

ص :387

1- 1) (ب 8209).در اصل:رجزجان.
2- 2) (ب 8216).همدان(بنی همدان)؛در اینجا نیز به ضرورت رعایت وزن شعر«همدّان»قراءت شود.
3- 3) (ب 8226).در اصل:براه:سورۀ براءت(توبه)نهمین سورۀ قرآن مجید که به تأکید و تصریح منابع و تفاسیر معتبر، آخرین سورۀ قرآن است که نازل شده.
که:«دیگر نباید (1) ز کفّار کس

به کعبه رود بهر حجّ زین سپس

نه اسلامیان را برهنه طواف

دگر کرد شاید کنون بی خلاف

نه منع است کشتن به ماه حرام

از این پس ز کفّار از خاصّ و عام

8230 نه عهدی که بستند با مصطفی

پس از چار مه هست حکمش به جا

نه از کافران کس رود در بهشت

نه خواهم در این مُلک کافر بهشت»

چو فرمان فرستاد از این در خدا

بگفتند اصحاب با مصطفی

که:«باید به پیش ابو بکر زود

فرستاد و احوال با او نمود

که برخوانَد این سوره بر کافران

کند شرط با همگنان اندرآن»

8235 نبی گفت:«جز اهل بیتم در این

نشاید بخوانند در راه دین» (2)

علی را بفرمود فخر بشر

رود،خواند آن سُوره بر خلق بر

علی ناقۀ (3) مصطفی برنشست

میان اندراین کارِ فرّخ ببست

بیامد به بو بکر در ره رسید

ابو بکر از حال او بررسید

که:«فرمان دهی یا که فرمان بری

و گر خود به کاری دگر اندری؟»

8240 علی گفت ک:«ین سوره بر مردمان

همی خواندن بایدم این زمان»

برفتند پس هر دو با همدگر

به مکّه رسیدند از آن بوم وبر

چو حجّ کرده شد بر منا مرتضی

بدان سان که فرموده بُد مصطفی

فروخواند آن سُوره بر مؤمنان

بر آن کار کردند همه بعد ازآن

مناسک از آن سال مانده ست باز

که حجّ را چگونه توان داد ساز

8245 علیّ و ابو بکر از آن پس به راه

برفتند پیش رسُول اله

اسلام قوم بنی حارث به نجران

از آن پس به حُکم رسول إله

روان کرد خالد به نَجْران (4) سپاه

به قوم بنی حارِث نامور

که مأوایشان بُد در آن بوم وبر

ص :388

1- 1) (ب 8227).در اصل:نیاید.
2- 2) (ب 8235).لا یؤدّی عنّی إلاّ رجل من أهل بیتی.
3- 3) (ب 8237).«آن ناقه که آن را غضباء گفتندی»(سیرت رسول اللّه،مصحّح دکتر اصغر مهدوی،ص 1001).
4- 4) (ب 8246).در اصل:ب؟؟؟حران.:خالد بن ولید.
به خالد چنین گفت فرّخ رسول:

«به پیکار کردن مبادی (1) عجُول

به اسلامشان خواند باید نخست

بدانستن احوال ایشان درست

8250 اگر کس نگردد مسلمان از آن

به پیکارشان برد لشکر نوان»

بشد خالد و لشکر جنگجو

به فرمان بدیشان نهادند رُو

پیامی ز دین خالد رزمخواه

بدیشان فرستاد از گرد راه

که:«گر دین پذیرید آیید پیش (2)

وگرنه بکوشید در کار خویش

که من جنگ را نیک بستم میان

رسانید خواهم به جانتان زیان»

8255 چو آمد پیامش بدان مردمان

ندیدند کس در خلافش توان

به پیشش سراسر نهادند سر

مسلمان شدند آن گُرُه سربه سر

براین نامه خالد بَرِ مصطفی

فرستاد و زین کرد آگه ورا

پسندیده فرموده سیّد سَخُن

سزاوار آن پاسخ افگند بُن

چو نامه به نزدیک خالد رسید

از آنجا به شهر مدینه کشید

8260 برفتند با خالد آن مردمان

بَرِ مصطفی آمدند آن زمان

نوازیدشان مصطفی بی شمار

سزاوار ایشان برآراست کار

بپرسید از ایشان:«شنیدم که کس

ندارد به قوم شما دسترس

چنین است و گر هست ایدون ز چیست؟

که کس را به کین بر شما دست نیست»

بگفتند:«زیرا که ما همگنان

نباشیم باهم بجز یک زبان

8265 پسندید از ایشان سخن مصطفی

به فرمان سیّد شدند بازِجا

فرض گشتن ادای زکوه بر مسلمانان

فرض گشتن ادای زکوه بر مسلمانان (3)

چو سال دهم شد ز هجرت پدید

ز پیش خداوند فرمان رسید

که:«فرض است دادن زکوه این زمان

کسی را که هستند ز اسلامیان

ز حیوان ز گوسفند و گاو و شتر

بخوردن چو بر دست مانند پُر (4)

ص :389

1- 1) (ب 8248).در اصل:منادی.
2- 2) (ب 5253).در اصل:بذیرند آیند بیش؛...بکوشند.
3- 3) (عنوان).«مسلمانان»(کذا فی الاصل،به ضمّ میم و سین،هردو)
4- 4) (ب 8268).در اصل:بر دست مانند بر.بر دشت مانید پر(؟)
حبوبات،هرچیز خوردن توان

ز میوه،جز انگور و خرما،مخوان

8270 زر و سیم و هرچیز سازید از آن

چو آید به حدّ (1) نصاب آن زمان

بود هریکی را زکاتی دگر

به هرسال یک بار از این دربه در

ز هرکس که هستند اسلامیان

فرست (2) و طلب کن زکوه این زمان»

چو زاین درفرستاد فرمان خدا

به هرسو فرستاد کس مصطفی

ز اسلامیان خواست مالِ زکوه

به حُکم خدا خالق کائنات

8275 علی شد به نجران (3) به فرمان او

به بحرین علاحضرمی کرد رو

سیم مالک بن نُوَیْرَه (4) همان

به قوم بنی حَنْظَله (5) شد روان

به طیّ عَدیّ حاتِم آورد رُو

که آن قوم بودند خویشان او

زیاد ابن لَبّید (6) به پنجم به راه

به سوی حضر موت شد مالخواه

زِبرقان بن بدر (7) و قیس گزین

برفتند سوی تمیم همچنین

8280 مهاجر (8) ز تخم امیّه همان

به مُلک یمن شد به فرمان روان

رسانید هریک به نام خدا

به مردم ز فرمودۀ مصطفی

چو فرمان شنیدند هرکس که بود

به ترتیب آن مال کوشید زود

هرآن کس هرآن چیز بودی برُو

به عامل سپردند بی گفت وگو

یکایک ز هر کشوری بازِجا

رسیدند با حضرت مصطفی

8285 به هرجا در این سال این مردمان

برفتند و بازآمدند آن زمان

مگر در یمن از مهاجر عدُو

بخیره در آن وقت شد جنگجو

که از فتنۀ اسود آن مردمان

بُدند گشته مُرْتد به دل آن زمان

ص :390

1- 1) (ب 8270).در اصل:حد-ناب.
2- 2) (ب 8272).در اصل:فرست و طل-زکوه.
3- 3) (ب 8275).در اصل:ب؟؟؟حران؛...؟؟؟حرین.
4- 4) (ب 8276).در اصل:بن ؟؟؟ویژه؛...بنی حنطله.
5- 4) (ب 8276).در اصل:بن ؟؟؟ویژه؛...بنی حنطله.
6- 6) (ب 8279).در اصل:زنرقان بن زید(؟).در سیرۀ ابن هشام:الزّبرقان بن بدر؛قیس بن عاصم.طبری و سیرت رسول اللّه از دو نفر اخیر نامی نبرده اند.
7- 7) (ب 8280).مهاجرین أبی امیّه بن المغیره.
8-
وفات ابراهیم ابن رسول اللّه،صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

دهم ماه سال دهم ناگهان

براهیم شد سوی دیگر جهان

یکی سال و ده ماه با هفت روز

بُدی عمر آن نورِ گیتی فروز

8290 ز مهرش پیمبر ببارید اشک

روان گشتش از دیده بر رخ سرشک

چنین گفت:«از چشم از این درد خون

اگرچه ببارد (1) ز سوز درون

نیاریم چیزی از آن بر زبان

که راضی نباشد خدا اندر آن»

چو اندر بقیعش سپردی به خاک

نهادندش اندر دل خاک پاک

بپرسید فرّخ فرشته از او:

«چگونه ست حال تو؟ما را بگو»

8295 همی شرم بودش که گوید:«پدر

رسولستم از داورِ دادگر»

نبی کرد تلقین«نَبیّی أَبی»

پسر بازگفت این به گفتِ نبی

از آن وقت آئین تلقین بماند

که بر مُرده باید درآن حال خواند

به جایی که از بچّۀ مصطفی

بپرسند باز این ز حکم خدا

چه خواهد بُدن حال ما آن زمان

تو کن یا رب از لطف آسانمان

8300 دلم از خرد بازپرسید و گفت

برآورد آتش نهان از نهفت:

«چو هرچیز را هست پروردگار

ز مهر نبی کرده است آشکار

گُزین کردش از زمرۀ انبیا

برافزود پایه از ایشان ورا

هرآن چیز کان جُمله را داده بود

بدو داد و چندی برآن برفزود

چرا پاک پوران او را بقا

نداد،اندر این چیست حکمت ورا؟

8305 که دیگر رُسُل را ز پوران نژاد

به جایست،او را چرا برفتاد»

خرد گفت:«زیرا که ختم رسل

براو خواست بودن ز جزو و ز کلّ

نبودی روا بعد از او دیگری

ز کار رسالت کند مهتری

و گر پور او را به مَردی خُدا (2)

رسانیدی،آن هم نبودی روا

که او را نبودی در آن پایه کار

که بودی رسُول از خداوندگار

8310 که پوران دیگر رُسُل را خدا

درآورد در زمرۀ انبیا

ص :391

1- 1) (ب 8291).در اصل:چه نیارد.
2- 2) (ب 8308).در اصل:بمردی جدا.
چنان کرد حکمت در این اقتضا

که فرزند باید بمُردی ورا

که باشد به جا هردورویه در این

هم از قدر پوران و هم ختم دین

وگر زآن که ماندیش پوری به جا

گرفتم نبودی نبوّت ورا

نه او را بُدی خسروی بی سخن

به رسم خلافت به هر انجمن؟

8315 که شک نیست شاهی و پیغمبری

دو گوهر بود در یک انگشتری

به کار شهی یُمْکن از کارِ او

پدید آمدی هم بَد و هم نکو

زبان طاعنان را شدی زاین دراز

خدا زآن سبب کرد این در فراز

که کس در حقّ اهل بینش سخن

نگویند بر بَد به هر انجمن

وگر زآن که پورش ندادی خدا

در این خواندی دشمن ابتر ورا

8320 پس آن بهتر آمد که او را پسر

بود،لیک گیرد بزودی گذر

ولی تا بود نام نسلش به جا

به دختر رسانید گوهر ورا

ز کار خدایی مکن جُست وجو

که هرچ او کند،باشد آن برنکو»

رفتن رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم،به حجّ و آن را حجّه الوداع خوانند

بر آهنگ حجّ بعد از آن مصطفی

برفت از مدینه به امر خدا

عمر بود و بو بکر و عثمان به راه

روان با گزیده رسولِ اله

8325 کسی را که بُد دستگاه و توان

برآن راه کردند قربان روان

چو آمد سوی ذُو الحُلَیْفه (1) به راه

به اصحاب گفتا رسول اله

که:«احرام گیرید (2) یکبارگی

زبونی نمایید و بیچارگی

به قربان اگر نیستتان دسترس

سوی عُمره إحرام گیرید (3) و بس

و گر هست قربان حجّ و عمره را

بگیرید إحرام، (4)باشد روا»

8330 براین گونه إحرام هرکس که بود

گرفتند و در شهر رفتند زود

ص :392

1- 1) (ب 8326).ذو الحلیفه قریه ایست به فاصلۀ شش یا هفت میل از مدینه و میقات اهل مدینه از آنجا است.(نک. پانویس 2-سیرت رسول اللّه،ص 818).
2- 2) (ب 8327).در اصل:احرام کیرند؛...زبونی نمایند.
3- 3) (ب 8328).در اصل:احرام کیرند.
4- 4) (ب 8329).در اصل:بکیرند احرام.
ز نجران علی اندر آمد ز راه

بیامد به پیش رسولِ اله

نبی گفت:«إحرام چون بسته ای

به هردو و گر از یکی رسته ای؟»

علی گفت:«من پیروم مر ترا

چنان بسته ام بسته است مصطفی

چو قربان نبود اندر آنجا ورا

شریک خودش کرد از آن مصطفی

8335 حج و عمره کردند هرکس تمام

چنین گفت پس پیشوایِ انام

که:«ارکان حج بعد از این همچنین

نگه داشت باید در این راه دین»

از آن پس نکو خطبه ای داد ساز

در او حالِ اسلام بنمود باز

که چون و چگونه کنون راه دین

نگه داشت باید به رایِ رزین

ز بدها بکلّی در او دور بود

به نیکی برش نیکوی برفزود

8340 ز دوزخ بترسید (1) و افعال بد

به نیکی همه دور کردن ز خود

به امّید نیکی ز پروردگار

نماندن که از بَد شود شرمسار

چو ارکان دین و شروطی که بود

به مردم بیکبار روشن نمود

چنین گفت:«ای قوم حُکم خدا

رسانیدم،ارنه همه با شما؟»

بگفتند:«آری،سراسر پیام

رسانیدی از حقّ به خاص و به عام»

8345 نبی گفت:«یا رب پیامت چو من

رسانیده ام پیشِ این انجمن

تو این کار از این بنده ات درپذیر

در این هیچ تقصیر بر من مگیر

گوا باش بر قولِ این مردمان

که کردم رسالت تمام این زمان

فرستاد آیت خدا ز آسمان

که:«کامل شد اسلام و دین بی گمان

وز این نعمتم گشت بر تو تمام

گزاردی به حقّ آنچه دادم پیام

8350 در این از تو خشنودم ای مصطفی

کنون بر تو زاین نیست باقی مرا» (2)

از این هرکه بودند شادان شدند

همی مژده از دیگران بستدند

مگر آن خردپرور و یار غار

که بارید از این کار خون برکنار

یکی گفت:«در شادیی این چنین

چرایی براین گونه اندوهگین؟»

بدو گفت ابو بکر:«ای نامدار

شما می نبینید فرجام کار

8355 ز معنی چو آگه نه اید اندراین

به صورت خوش آید شما را چنین

ص :393

1- 1) (ب 8340).در اصل:ببرسید و.
2- 2) (ب 8348 تا 8350). «...أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلاٰمَ دِیناً...» رجوع شود به آیۀ شریفۀ 3 از سورۀ مبارکۀ مائده(5)،قرآن کریم.
چو معنی ست روشن ز صورت مرا

کنم گریه بر فُرْقَتِ مصطفی

که پیغمبران چون گزارند پیام

به کاری که رفتند سازند تمام (1)

بناچار (2) باید شدن بازِجا

شدن خواهد از پیشِ ما مصطفی

مرا چون نبُد در فراقش توان

ز دیده شدم اشک ازاین رو روان»

8360 نبی کرد او را دُعا اندراین

که:«از تو قوی باد بنیادِ دین»

از آن پس بدان قوم گفتا چنین:

«نبیند (3) به حجّ کس مرا بعد از این

که این حجِّ من هست حجِّ وداع

نیایم از این پس سوی این بقاع»

به سوی مدینه شد آن گه روان

به راه اندرون شد به تن ناتوان

گهی خسته و گه تن آسان به راه

همی شد،گزیده رسُولِ اله

8365 چنین تا به شهر مدینه رسید

در او اندکی صحّت آمد پدید

نه رنجور سخت و نه بُد تندرست

شد آمد همی کرد و می گشت سست