گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
نامۀ مسیلمۀ

نامۀ مسیلمۀ (4) کذّاب به رسول،صلّی اللّه علیه و سلّم و پاسخ آن

ز هجرت چو در یازده رفت سال

نبی را خبر شد ز هرگونه حال

ز نزدیکی مُسلمه (5) نامه ای

بَرِ مصطفی بُرد خودکامه ای

نوشته درآن نامه بود این چنین

که:«از مسلمه پیشوای زمین

8370 که رحمنِ مُلکِ (6) یمامه ورا

لقب داد از عزّت او خدا

رسول خداوند در مُلک خویش

به پیش محمّد رسولِ قریش»

پس از شرط و رسم درود و سلام

نوشته چنین پیشِ فخر انام

که:«چون از خدا هردو پیغمبریم

براین باید از راستی نگذریم

ص :394

1- 1) (ب 8357).در اصل:که رفتید سازید تمام.
2- 2) (ب 8358).در اصل:نه ناجار.
3- 3) (ب 8361).در اصل:نبینند.
4- 4) (عنوان).در اصل:مسلمه.
5- 5) (ب 8368).مسیلمۀ کذّاب(مسیلمه بن حبیب الحنفی الکذّاب)،که صاحب ظفرنامه پیش از این به سبب«راست نیامدن در وزن شعر»توضیح تغییر آن را به«مسلمه»داده است.
6- 6) (ب 8370).در اصل:رحمی ملک.
به حقّ خلق را رهنمایی کنیم

ز آزار مردم جدایی کنیم

8375 ببخشیم بر خویشتن این زمین

نگیریم از هم در این کار کین

نبوّت یکی نیمه باشد مرا

یکی نیمه دیگر همیدون ترا

بیاییم در مُلک همدیگران

نداریم این کار بر خود گران

که از ما بود راضی ایزد در این

به گیتی درون مردمان همچنین»

چو این نامه آمد بَرِ مصطفی

بدان مرد گفتا رسُول خدا:

8380«تو باری چه گویی در این کار دین؟»

بدو گفت:«گویم سخن همچنین»

نبی گفت:«اگر نیستی بهر آن

روا نیست کشتن فرستادگان

نگشتی سر تو ز دستم رها

روانت شدی زاین سخن بی بها»

پس آنگاه پاسخ فرستاد باز

به کار کژان راستی دادساز

نوشتند پاسخ به پیشش چنین:

«ز پیش محمّد رسُول گزین

8385 بر مسلمه،کوست کانِ دروغ

ندارد دروغش بَرِ ما فروغ

ز من باد بر جان آن کس دُرود

که از راستی باشدش تاروپود»

از آن پس چنین گفت:«مُلک زمین

خدا راست و نیست شُبهت در این

به هرکس که یزدان دهد چند روز

به روی زمین او بود دلفروز

ولی هرکه باشند پرهیزگار

بود راضی از کارشان کردگار

8390 دگر هرکه در دین بود بر دروغ

نیابد جز از تیز آتش فروغ

خنک آن که گِردِ در بَد نگشت

به نیکی از این دار فانی گذشت»

فرستاده را زآن سپس بازِجا

فرستاد از پیشِ خود مصطفی

دعوت اسود عنسی

دعوت اسود عنسی (1) کذّاب نبیّون و قتلش

به صنعا دگر خیره گویی تباه

همی گفت:«هستم رسولِ اله»

بُدی أسْوَد آن خیره گو را خطاب

ز قوم عَنَس (2) داشتی انتساب

8395 بسی کس پذیرفت دین زآن پلید

در آن مُلک ازین نامش آمد پدید

ص :395

1- 1) (عنوان).در اصل:اسود عیسی کذّاب ؟؟؟ننون:أسود بن کعب العنسی.
2- 2) (ب 8394).در اصل:عبس.
بدو عَمرو مَعْدی کَرِب (1) کرد را

برش رفت و شد میر لشکر ورا

به یاریّ او جست از فَرْوَه (2) کین

به حکمش درآمد زُبَیْدی از این

چو از پیش سیّد مُهاجِر (3) ز راه

ز بهر زکوه آمد آن جایگاه

از او گشت أسْوَد به دل رزمخواه

همان عَمروِ مَعدی کَرِب با سپاه

8400 بسی گفت وگو رفتشان در میان

دورایی (4) گزیدند از آن تازیان

چو کار این چنین شد زکوه آن گروه

ندادند و زین شد مُهاجِر ستوه

به درگاهِ پیغمبر آورد رُو

بیامد،بگفت این حکایت بدو

نبی گفت:«از آن پیش کارش نکو

به صورت شود،زو شوم جنگجو»

به شهر ابن باذان (5) و فیرُوز ازین

یکی نامه فرمود و گفتا چنین

8405 ک:«ز أسْوَد برآورد باید دمار

نباید بیابد به جان زینهار

بلی گر پذیرد از این کار دین

کند توبه،از وی مجویید کین»

چو نامه بخواندند ازاو،جنگجو

شدند آن دو جنگاور شیرخو (6)

ولی دستِ او بُد در آوردگاه

در آن جنگ شد شهرِ باذان (7) تباه

گرفتار فیرُوز شد در نبرد

بناچار دینش پذیرفت مرد

8410 از این شد بلند اخترِ بدگمان

زن شهر (8) را کرد زن آن زمان

اگرچه مسلمان یسبُد آن پاکتن

ز بیم روان جفتِ او گشت زن

مُعاذِ جَبَل (9) با هر آن کس که او

مسلمان بدند،زاو بپیچید رُو

به هر گوشه گشتند پنهان از او

نماند اندر آنجا ز دین رنگ و بو

به فرمان او عَمْروِ مَعدی کَرب

به دعوت روان شد به پیش عرب

ص :396

1- 1) (ب 8396).عمرو بن معدی کرب.
2- 2) (ب 8397).فروه بن مسیک؛در اصل:ز؟؟؟ندی از.
3- 3) (ب 8398).مهاجر بن أبی أمیّه بن المغیره.
4- 4) (ب 8400).دورایی:نفاق،دودستگی،اختلاف.
5- 5) (ب 8404).در اصل:شهر ا؟؟؟ن ؟؟؟ادان.
6- 6) (ب 8407).در اصل:شیرجو.
7- 7) (ب 8408).در اصل:شهر ؟؟؟ادان:شهر ابن باذان.طبری:شهر بن باذام.
8- 8) (ب 8410).یعنی زن شهر ابن باذان را به زنی گرفت و از آن خود کرد.
9- 9) (ب 8412).در اصل:معاد جبل.
8415 سپهدار فیروز (1) شد پیشِ او

چو قیس و چو آزادبه خویش او

که عمزادۀ شهر و آنِ زنش

بدند آن دو سردار برتر منش

ولیکن پس از چندگه زآن پلید

مرآن هرسه را رنجش آمد پدید

مُعاذِ (2) جبل چون شد آگاه ازاین

ز دانش بکوشید در کارِ دین

دل هرسه مهتر به دست آورید

پس از کار أسود سخن گسترید

8420 که:«از وی چرا برنیارید (3) دمار

کز او دین نماند اندراین خوش دیار

به دست شما گر چنین ژرفکار

برآید،شود نامتان پایدار

به دنیی و عقبی رسول و خدا

فزایند از این پایگاهِ شُما»

بگفتند:«چون هست کارش بلند

به حیله بر او کرد شاید گزند

ببینیم تا چیست درمانِ این

چگونه توانیم زاو جُست کین»

8425 برفتند و با بانوش زین سخن

نهانی فگندند آن هرسه تن

که:«گر کینۀ شو و عمزادِ خویش

نخواهی از این بَدتنِ تیره کیش

نشاید که خواند ترا زن کسی

چو آزرم شویت نباشد بسی

گرفتیم خود کینه کردی رها

چرا خویشتن را کنی بی بها

که تن را بدین شوم کافر دهی

چرا این چنین ننگ بر خود نهی؟»

8430 چنین گفت زن:«من در این آرزو

بُدم تا که أسود مرا گشت شُو

ولیکن نبد یاورم کس در این

نشایست تنها از او جُست کین

چو یاور پدید آمدم این زمان

براو بر بزودی سرآرم زمان

که در کارِ او نیست شکّی مرا

سگی کافرست،نه رسول خدا

ولی درشگفتم از این مردمان

چرا دین پذیرند از او این زمان؟

8435 که بر وی ز آثار پیغمبران

نبینیم چیز آشکار و نهان

من امشب به خانه که پشتش به راه

بود،سازمش جا و آرامگاه

ببندم دَرِ خانه را از درُون

نمانم به پیشش ز خود کس فزون

ص :397

1- 1) (ب 8415).فیروز بن الدّیلمی؛:قیس بن مکشوح المرادی؛:در اصل:ارادبه.طبری:داذویه الاصطخری،که ظاهرا ضبط طبری اصحّ است.
2- 2) (ب 8418).در اصل:معاد.
3- 3) (ب 8420).در اصل:برنیارند.
شما شب به دیوار (1) در ره کُنید

ز تن بیخِ عمرش ز بُن برکَنید»

براین کار اسلامیان سربه سر

نهانی ببستند در کین کمر

8440 شب آمد بدین کار آن هرسه مرد

برفتند و دیوار سوراخ کرد

درون رفت فیرُوز،تاریک بود

ز زن حالِ أسود پژوهش نمود

ز آوازشان گشت بیدار مرد

ز جانش برآورد فیرُوز گَرد

نبُد تیغش از بهر کشتن به دست

گرفتش سر و گردنش برشکست

برون رفت و حالش به یاران بگفت

ستد تیغی و بازشد درنهفت

8445 بدان تیغ سر کردش از تن جدا

برآمد از آن خُرَّه ای چون (2) ورا

نگهبانش احوال او بازجُست

زنش گفت ک:«ز وحی نالد درست» (3)

نگهبان بخفت و زن و هرسه مَرد

بَرِ مؤمنان آمدند همچو گَرد

به شبگیر دادند بانگِ نماز

بدونیک آمد به مسجد فراز

ز اتباع اسود برآمد خروش

شدن خواستندی به کین سختکوش

8450 سوی دفعِ آن فتنه اسلامیان

فگندند سرِ أسود اندر میان

پراگنده گشتند یارانِ او

وز این کارِ اسلامیان شد نکو

در آن مُلک اسلام شد آشکار

نهان گشت آن کس که بُد نابکار

سه مَه مدّت دولت آن پلید

در آن بوم وبر بود تا آرمید

از این کار سیّد به یاران خبر

همی بازگفتی سخن دربه در

8455 ولیکن پس از مصطفی زو خبر

ز کشتن بیامد بدان بوم وبر

نامزد گشتن اسامه

نامزد گشتن اسامه (4) به جنگ شام

دگر آگهی آمد از مُلکِ رُوم

که قیصر سپه راند زآن مرزوبوم

بدان کین کزین پیشتر مصطفی

از آن ملک بُد گشته رزم آزما

ص :398

1- 1) (ب 8438).به دیوار در.«در»مفسّر«به»است:یعنی:در دیوار.
2- 2) (ب 8445).در اصل:خرۀ خون.خرّه(خرّه):آواز گلو به هنگام خواب یا فشردن حلق،خرخر.(فرهنگ فارسی معین).
3- 3) (ب 8446).ظاهرا«درست»به معنی«محقّقا و بیقین»است.
4- 4) (عنوان).أسامه بن زید.
سپه راند خواهد به مُلک عرب

که جوید ز اعراب شور و شغب

پشیمان به دل گشته است این زمان

ز کار فرستادنِ عالمان

8460 نبی لشکری نامور برگزید

که شایستۀ جنگ آن قوم دید

بفرمود تا با اسامه به راه

روند آن گران لشکرِ رزمخواه

بُدی بر دلِ آن بزرگان گران

بر کودکی گشت فرمانبران

نبی گفت ک:«ای مردمانِ گُزین

هر آن کس که هستید پذرفته دین

بدانید هرچیز کآنم پسند

بود،بی گمانتان بود سودمند

8465 نبیند (1) بُنِ کار چون من کسی

نباید در آن خیره گفتن بسی

اسامه سزایست در سروری

پدرش همچنان ازدرِ (2) مهتری

مپیچید کس زو سر از انجمن

که فرمانِ او هست فرمانِ من»

چو مردم شنیدند گفتِ رسول

به رفتن شدند آن بزرگان عجول

ز شهر مدینه به یک روزه راه

برفتند بیرون دلاور سپاه

8470 ولی چون شنیدند شد مصطفی

از این دارِ فانی به دیگر سرا

از آن جایگه بازِ پس آمدند

پس از چندگه بازِ لشکر شدند

ذکر طلیحۀ

ذکر طلیحۀ (3) اسدی کذّاب که دعوت نبوّت می کرد

دگر از عرب آمدش آگهی

که خیره فتادند در گمرهی

یکی مرد از ایشان طلیحه به نام

به دین می کند دعوت خاصّ و عام

ز خود کرده پیغمبری اندرآن

عرب گِرد گشتند بر او بی کران

8475 پیمبر بر آن بود بر جنگِ او

فرستد سپاهی گران جنگجو

ولی چون رسیدش به تنگی زمان

نپرداخت با کارِ آن بدگمان

مرآن فتنه تا عهد بو بکر ماند (4)

ابو بکر از آن مُلک او را براند

ص :399

1- 1) (ب 8465).در اصل:نبیند ؟؟؟ن کار.
2- 2) (ب 8466).ازدر:لایق،سزاوار،شایسته.
3- 3) (عنوان).طلیحه بن خویلد الأسدی الفقعسی.
4- 4) (ب 8477).در اصل:عهد ؟؟؟وکر ماند.
ذکر معجزات متفرّقۀ مصطفی،صلّی اللّه علیه و سلّم

کنون معجزاتی که در جای آن

نگفتم،بگویم به قدرِ توان

نبی راست معجز فزون از شمار

که داند که چند است جز کردگار

8480 ولی هرچ از آن است مشهورتر

کنم یاد یکسر بدین نامه در:

نخست آن که اعرابیی نامدار

که در دست بودش یکی سوسمار

درآمد به نزدیکی مصطفی

بتندی عرب گفت از این در ورا

که:«تا کی از این دین گزاری سخن

بیابی سزای خود اکنون ز من»

عمر گفت:«اجازت ده ای نامدار

که از وی برآرم هم اکنون دمار»

8485 نبی گفت:«در حلم کوش ای عمر

که حلمت دهد در بزرگی ثمر»

عرب گفت ک:«ز حلم کردن فریب

نخواهم خریدن نماندم شکیب

گر این سوسمار آرد ایمان به تو

بمانم که مانَد کنون جان به تو

وگرنه برآرم ز جانت دمار

رهانم ز تو مردم روزگار»

به پیشش فگند آن زمان سوسمار

نبی کرد از آن کارِ دین خواستار

8490 به آواز آمد برش سوسمار

ستایید (1) او را فزون از شمار

بیاورد ایمان بدو بعد ازآن

عرب چون نگه کرد کار آنچنان

چنین گفت:«بعد از سیاهی دگر

نجویند رنگی کس از خشک و تر»

براین پوزش آورد پیشِ رسول

بیامد از او کرد دینش قبول

از آن پس به پیش قبیله شتافت

به یک ره گروهش ز دین کام یافت

8495 به یک بار دیندار از آن پیشتر

در اسلام نامد از آن بیشتر

*

دگر،گفت جابر:«یکی شب مرا

نمودند هفت خواب از امر خدا

از آن خوابها خاطرم شد دُژم

برفتم به پیشِ خدیو امَم

که برگویم و پاسخ از مصطفی

بپرسم که دل گردد ایمن مرا

از آن پیش گویم به سیّد سخن

چنین گفت خندان پیمبر به من

ص :400

1- 1) (ب 8490).در اصل:ستا؟؟؟د.
8500 که:امشب عیان دیده ای هفت خواب

وز آن خاطرت گشت پرجوش و تاب

بگویم چه دیدی و تعبیرِ آن

چگونهُ بدن خواهد اندر جهان؟

بدو گفتم:از فّرِ پیغمبری

نباشد شگفت ار سخن (1) گستری

نبی گفت:اوّل،بتان زرین

نمودند بر تختها نقره گین (2)

جوابش چنان دان در آخر زمان

شوند شه بر اسلامیان کافران

8505 دؤم،دیدی اسپان فربه به خواب

که هریک فراوان علف خورد و آب

ولی فضله ز ایشان نیامد به در

جوابش به گیتی از این درشمر

که باشد بسی مردم مایه دار

که ندهد کسی حقِّ پروردگار

سئم،گاو فربه بسی خیره خیر

ز گوسفند لاغر همی خورد شیر

جوابش چنان است،شاهان ستم

کنند بر رعیّت ز بیش و ز کم

8510 چهارم،یکی حوض دیدید خشک (3)

به گردش بسی سبزه خوشبو چو مشک

جوابش بود:عالمان خلق را

نمایند همواره راهِ خدا

ولیکن به خود زآنچه گویند هیچ

نسازند بر سوی آن ره پسیچ

به پنجم،بسی مردم از رنج سست

برفتی به پرسش (4) بَرِ تندرست

جوابش بود آن که:درویش چیز

ز پُرمایه خواهد،نیابند نیز

8515 ششم،بود کرباسی از آسمان

فروهشته و هرکس از مردمان

برفتی،ببردی از آن پاره ای

که سازد بدان خویش را چاره ای

همی هریکی گفت با آن دگر

که این پاره زآنست بَر خوبتر (5)

جوابش چنان است:دینِ خدا

یکی است این،زآن (6) نباشد جدا

ز دین ملّت و مذهب هرکسی

برآنند کآنست بهتر بسی

ص :401

1- 1) (ب 8502).در اصل:شکفت از سخن.
2- 2) (ب 8503).در اصل:نقر کین.
3- 3) (ب 8510).دیدید خشک.شاید:دیدی تو خشک.
4- 4) (ب 8513).پرسش:گدای،دریوزگی،سؤال.این معنا برای پرسش در فرهنگها(از جمله لغت نامه و فرهنگ معین) نیامده است.در لغت نامۀ دهخدا ذیل واژۀ«پرسه»به نقل از برهان قاطع آمده است:محفّف پارسه است که گدایی باشد.امّا«پرسش»در بیت یاد شده یقینا معنای دریوزگی و سؤال(گدایی)دارد.
5- 5) (ب 8517).بر خوبتر:خوبتر،شاید هم:پر خوبتر.
6- 6) (ب 8518).در اصل:این و از آن.
8520 ولی بهتر آن کس بود بی گمان

که دوری نجوید ز فرمان از آن

به هفتم،کبوتر دو شد بر هوا

نیامد از آن پس دگر بازِجا

جوابش چنان است:در آخر زمان

بیکبار گُمره شوند مردمان

نه ایمان بود نه امانت به جا

از آن وقت بادا پناهم خدا

به نزدیکی رستخیز آن زمان

بود کین نشانهاش گردد عیان»

*

8525 دگر،شد یکی روز فخر بشر

ز خانه برآهنگ صحرا به در

چو بر دشت چندی به هرسو بگشت

یکی مرد را دید بر طَرْفِ دشت

به صنعت برآن دشت گسترده دام (1)

فتاده در او آهویی تیزگام

همی خواست صیّاد ز آهو دمار

برآرد بزودی برآن دشت خوار

نگه کرد آهو،نبی را بدید

به گفتن درآمد،سخن گسترید

8530 فرستاد بر وی ز یزدان درود

به قولی فصیحش فراوان ستود

بدو گفت ک«ای سیّد راستگو

به پیش تو دارم یکی آرزو

که در خانه ام هست بچّۀ بشیر

چو در دست صیّاد گشتم اسیر

ضمانم کنی تا شوم از درت

دهم بچّه را شیر و آیم برت

که از کشتن و مُردنم نیست باک

ولی بچّه ترسم که گردد هلاک»

8535 شگفتی در این ای برادر نگر

به فرزند بر مهر مام و پدر

شگفتی تر آن بچّگان بی گمان

بر ایشان نباشند جز بدگمان

نبی گفت:«اگر زآن که نایی برم؟»

بدو گفت:«از این هرسه کس کمترم:

یکی،آن که جادو شمارد ترا

نداند (2) که هستی رسول خدا

دؤم،آن که چون نام پاکت شنود

نخواهد که بر تو فرستد درود

8540 سیوم،آن که کاهل بود در نماز

بخسپد،نجوید شب از روز باز»

نبی شد ز صیّاد او را ضمان

ز نزدیکِ او رفت آهو دمان

از آن پس که شد بچّه اش سیر شیر

فزون زآن به خانه نپایید دیر

بیامد بَرِ مصطفی در زمان

ز آهو چو صیّاد دید آنچنان

ص :402

1- 1) (ب 8527).در اصل:کسترده کام.
2- 2) (ب 8538).نداند-نپذیرفته،قبول ندارد،مؤمن به آن نیست.
ورا کرد آزاد و پذرفت دین

مسلمان شدند قوم او همچنین (1)

*

8545 دگر،آن که مردی ز غطفانیان (2)

که چون او نبُد پهلوان آن زمان

چنین گفت:«اگر از محمّد دمار

برآرم،چه پاداش یابم ز کار؟»

پذیرفت از او هرکسی خواسته

کزین کار بخشندش آراسته

بشد مرد غطفانی (3) خیره کار

بیامد بَرِ مصطفی بادوار

به خلوت بَرِ مصطفی شد ز راه

به کف داشت تیغی رسولِ اله

8550 از او خواست غطفانی آن تیغ تیز

مگر زآن برآرد از او رستخیز

نبی دادش آن تیغ و آن مرد گفت:

«نترسیدی از کین من درنهفت؟

که شمشیر دادی به دستم چنین

که خواهد رهانیدن از من دراین؟»

نبی گفت ک:«ز تو رهایی مرا

دهد بی گمانی ز بَدها خدا

ولیکن تو زین خیره کارت رها

نخواهی شد از خشم برتر خدا»

8555 برآهخت شمشیر آن بدگمان

کز آن بر پیمبر سرآرد زمان

چو بفراشت دست خود آن بدگمان

بیفتاد و بیهوش شد در زمان

در آن بیهشی بود تا شد تباه

ببردند سوی گروهش ز راه

*

دگر،أسود راعی نامور

که در دیه خیبر بُد او را مقرّ

بیامد به نزدیکی مصطفی

مُسُلمان شد آن مرد پاکیزه را

8560 چنین گفت با مصطفی آن شبان:

«چو بودم شبان پیش آن مردمان

بود چارپایان ایشان بَرَم

اگر هست اجازت به خیبر برم

سپارم بدان مردمان سربه سر

نهم بعد از آن باز پیش تو سر»

نبی گفت:«اگر سوی خیبر شوی

گزندت رسانند از بدخوی»

بفرمود تا رفت و یک مشت خاک

برآن چارپایان برافشاند پاک

ص :403

1- 1) (ب 8544).مطلب ضمانت از آهو در منابع مختلف به حضرت علی بن الحسین(ع)و امام رضا،علیه السّلام،نسبت داده شده است.این نخستین بار است که منبعی تاریخی این مطلب را به حضرت رسول(ص)نسبت داده است.
2- 2) (ب 8545).در اصل:عطفانیان.
3- 3) (ب 8548).در اصل:عطفانی؛هکذا،ب 8550.
8565 برفتند یکبارگی چارپا

به جای خود از معجز مصطفی

*

دگر،عایشه پخت یک روز نان

نبی گفت با او به طیبت چنان:

«بیا تا شوم یاورت (1) این زمان

که تا خود که را بِهْ شود پخته نان»

بدو عایشه داد قرصی خمیر

ببست در تنورش نبی ناگزیر

شدی پخته آن نانهای دگر

نمی گشت آتش برآن کارگر

8570 همی عایشه ذوق کردی براین

که:«نانِ تو پخته نگردد،ببین!»

نبی بوسه ای داد بر رویِ او

«ندانی»بدو گفت:«احوالِ شو

به هرچیز لمسم رسد سربه سر

ندارد در او هیچ آتش اثر»

*

دگر،آن که در غزوی (2) از کافران

گذشتی به ره گلّه ای بی کران

نبی گفت:«از آن گوسفندان برم

که آورد خواهد از این لشکرم؟»

8575 ابو الیسر (3) انصاری اندر زمان

دوان گشت از پیش آن مردمان

دو گوسفند نر برگرفت و دوید

چنین تا به پیش پیمبر رسید

نبی گفت:«از این برخور از عمر خویش»

وز این عمرِ او از همه گشت بیش (4)

پس از جمله اصحابِ سیّد بماند

ولی عاقبت نامۀ مرگ خواند

*

دگر،هرکه را مصطفی در سَخُن

بگفتی:«الهی بر او رحم کُن

8580 شهادت به روزی شدی مرورا

بزودی شدی سوی دیگر سرا

چو عامر (5) که اکوع بود باب او

یکی روز می خواند شعری نکو

نبی همچنین گفت در حقِّ او

یکی گفت ک:«ای سیّد راستگو (6)

ص :404

1- 1) (ب 8567).در اصل:شوم باورت.
2- 2) (ب 8573).مطابق سیرت رسول اللّه،این غزو،غزو خیبر بوده است.
3- 3) (ب 8575).ابو الیسر،کعب بن عمرو.
4- 4) (ب 8577).«پس سیّد،علیه السّلام،او را دعا کرد و گفت:الّلهمّ أمتعنابه.گفت:خدایا عمر ابو الیسر دراز گردان و ما را برخورداری ده به عمر وی».(ص 828 و 829 سیرت رسول اللّه).
5- 5) (ب 8581).عامر بن أکوع.
6- 6) (ب 8582).مطابق روایت سیرت این گوینده«عمر بن الخطّاب»بوده است.
اگر زنده ماندی نه بهتر بدی

که ما را به پیکار یاور شدی

که از گفتن او گهِ جنگ و جوش

سپاه مسلمان شود سختکوش»

8585 نبی گفت:«حکم خدایی دگر

نخواهد شدن بی شک از خیر و شر»

*

دگر،چون بنی مرّه پذرفت دین

برفتند پیش رسول گزین

نبی را بگفتند:«در حیّ ما

به رنجیم از بهرِ آب و گیا

سزد گر دعایی کنی تا مگر

دهدمان رهایی از این دادگر»

دعا کرد پیغمبر و کردگار

بر ایشان از آن کرد دشخوار خوار

8590 پدید آمد آب و گیاه اندراو

وز این کارِ آن مردمان شد نکو

*

دگر،گفت جابر:«جهودی مرا

معامل بُدی بهر خرمایِ ما

به هرسال پیشی (1) سپُردی درم

گَهِ دخل بردی ثمر بیش و کم

یکی سال خرما نبود آنچنان

که کردن ادا دَیْن او را توان

به رسم شفاعت برش مصطفی

بشُد تا کند وام بر من رها

8595 که در سال دیگر گزارم بدو

نپذرفت از سیّد این گفت وگو

نبی گفت:باغِ تو با من نما

نمودم مرآن باغ با مصطفی

برآمد به گِردَش رسول گزین

وز آن کار گفتا مرا این چُنین:

برو وامِ او را ز باغت گذار

که برکت دهد در ثمر کردگار

برفتم وز آن وام کردم ادا

ز خرما فزون ماند نیمی به جا

*

8600 دگر،داشت مردی یهودی خری

که مثلش به قوّت نبُد دیگری

هر آن گه برآن خر نشستی جهود

زدی بر زمین آن خرش زودزود

نه می ماند گردد بر او بر سوار

نه می کرد (2) از بهرِ او هیچ کار

ص :405

1- 1) (ب 8592).پیشی-پیشین،پیشاپیش؛منظور«سلف خریدن»است یعنی نوعی معامله و بیع که در آن بها را پیش از تحویل جنس بپردازند.بیع سلف و سلم،در فقه بیعی که به موجب آن خریدار وجوه مورد تعهّد را از پیش به فروشنده می پردازد و فروشنده متعهّد می شود که جنس مورد معامله را پس از انقضای مدّت معیّن به خریدار تحویل دهد.(فرهنگ فارسی معین)
2- 2) (ب 8602).در اصل:نمی کرد.
نه دل دادی او را که بفروشدش

رهاند تن خود ز دست بدش

به جان آمد آن مرد از دستِ خر

بشد تا فروشد به بازار در

8605 به ره بود پوینده فخر انام

بر او کرد،خر،چون بدیدش،سلام

بدو گفت ک:«ای خاتم انبیا

ممان (1) در کف این جهودک مرا

که اجدادِ من مرکبِ انبیا

بُدند و منم نیز مرکب ترا

نشاید که بر من نشیند جُهود

نخواهم ورا در جهان رام بود»

بدو گفت سیّد:«چه دانی که من

شدم خاتم انبیا بی سخن؟»

8610 بدو گفت خر:«جدّ من گفت راست

پسین نسل من مرکبِ مصطفاست»

کنون چون که کردند خصّی (2) مرا

منم مرکب تو،تویی مصطفی»

نبی زاین سخن آن خر از وی خرید

جهود و گُروهش ازاین دین گزید

نبی کرد،یعفور،خر را به نام

نشستی بر او بیش فخر انام

پس از مصطفی کرد خود را تباه

درافگند از فرقتِ او به چاه

*

8615 دگر،شد به باغی رسول خدا

بُزی بود آنجا چو دیدش ورا

بیامد برش،بُرد آن بُز سجود

تواضع فراوان برآن می نمود

ابو بکر گفتش:«من اولی ترم

که بر تو همه روز سجده برم»

نبی گفت:«اگر زان که بودی روا

کند سجده کس هیچ مخلوق را

بفرمودی تا زنان پیشِ شوی

کنند سجده هر روز بی گفت وگوی»

*

8620 دگر،آن که روزی هیُونی ز راه

بَرِ مصطفی رفت فریادخواه

فغان کرد نزدیکی مصطفی

پیمبر چنین گفت اصحاب را:

«شکایت به من می کند این شتر

ز صاحب که:چون کردمش کارپُر

نماندم (3) به تن در فزون زین توان

کنونم برافشاند خواهد روان

سزد گر رهایی دهی زُو مرا

شفیع آوریدم به پیشت خدا

8625 خداوند اشتر ازآن پس ز راه

درآمد به پیش رسُول اله

ص :406

1- 1) (ب 8605).ممان-مگذار،وامگذار.
2- 2) (ب 8611).در اصل:حصی.
3- 3) (ب 8623).در اصل:بماندم.
از آن پس که از وی پژوهید (1) کار

از او کرد آن را نبی رستگار

خریدش از آن مرد و آزاد کرد

شتر را بدین کار دلشاد کرد

*

دگر،مردی آمد بَرِ مصطفی

که پذرفته ام دین اسلام را

ولی می نگیرد دلِ من قرار

سزد گر کنی معجزی آشکار

8630 که گردد قوی دین حقّ در دلم

ریا نآورد کفر ازآن حاصلم»

نبی گفت:«برگو چه داری هوا؟

که گردد به فرمان یزدان روا

بدو گفت:«از آن دار شاخی مهین

بگو تا بیاید کند آفرین»

نبی کرد اشارت به پیش (2) درخت

مهین شاخ شد پیش آن نیکبخت

ثنا خواند بر سرور انبیا

بدین یافت آرام دل مرد را

8635 نبی کرد فرمان بدان شاخِ دار (3)

برفت و برستش به جا استوار

*

دگر،مردی آمد بَرِ مصطفی

سخن گفت با او ز دینِ خدا

که می گویی این دین پذیرفتنی است

به منعت سخن نیز ناگفتنی است

ازینیم اکنون پر از ترس و بیم

دورویه دل از بیم گشته دونیم

که گر دین تو بر حق است این زمان

اگر کس نجوییم از این مردمان

8640 مبادا از آن خشم گیرد خدا

فرستد عذاب و بلایی به ما

و گر نیستی بر حق از دین تو

پذیریم بر راه و آئین تو

در این گشته باشیم گُمره تمام

به دوزخ بود جای ما بَردوام

به بُرهان دعوی اگر این زمان

کنی معجزی پیش مردم عیان

به کارت نماند تردّد دگر

ز امن دل آیم به اسلام در»

8645 نبی گفت:«معجز چه خواهی بخواه»

درختی کهن بود آن جایگاه

بگفتا:«بگو تا بیاید برت

کند آفرین و ثنا درخورت

نبی کرد اشارت،درخت کهن

بیامد برش،گفت با او سخن

ص :407

1- 1) (ب 8626).در اصل:پژوه هید.
2- 2) (ب 8633).ظاهرا«پیش»در مصراع نخست به معنی شاخۀ درخت خرما است،که هم اکنون در گویش مردم بم کرمان به شاخۀ درخت خرما«پیش»گویند.
3- 3) (ب 8635).دار-درخت.
از آن پس روان گشت با جای خویش

عرب زآن پذیرفت این پاک کیش

*

دگر،پور بو طلحه (1) نامش انس

چنین گفت:«کردم پدر این هوس

8650 طعامی بسازد سوی مصطفی

که می دید گشته گرسنه ورا

بپرسید از مادرم:«هست چیز؟»

بدو گفت:نانست و کنجاره نیز

مرا گفت:رو مصطفی را بگو

که:تنها یکی راه بنمای رو

برفتم،بگفتم به فخرِ انام

چو گفتم که خواهدت دادن طعام

روان گشت با چندی از مردمان

به مسجد هر آن کس که بود آن زمان

8655 خجل گشت چون دید او را پدر

که مردم بسی بود و نان مختصر

نبی خواست نزدیک خویش آن غذا

بمالید دستی برآن مصطفی

ز کنجاره روغن روان شد چنان

شدند سیر یکبارگی مردمان

به جا ماند زآن نان و روغن بسی

سوی خانه بردند از آن هرکسی

*

دگر،گفت انس (2) خادم مصطفی

که بودی ز مالک گهر مر ورا

8660 که:«چنگال (3) بُد ساخته مادرم

به من داد تا پیش سیّد برم

قدح چون نهادم بَرِ مصطفی

به هم برزد آن را رسول خدا

صلا داد اصحاب را بعد از آن

شدند سیر از آن همگنان آن زمان

به جا بود (4) چنگال نزدیک زن

بزینت (5) فرستاد از آن انجمن

*

دگر،واثله گفت:«از خاص و عام

گرسنه شدند اهل صفّه تمام

8665 خورش خواستند از رسول گزین

نبی خواست از عایشه همچنین

بدو گفت:در خانه جز خشک نان

نداریم و آن نیز اندک همان

ص :408

1- 1) (ب 8649).ظاهرا:ابو طلحه زید بن سهل.در منابع متعدد جستجو شد،از شخصی با نام«أنس بن ابو طلحه»که در اینجا یاد شده،ذکری نیافتم.
2- 2) (ب 8659).انس بن مالک.
3- 3) (ب 8660).چنگال:نان گرمی که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند.در نواحی بم کرمان به ترکیبی از نان خرد کرده و خرما و روغن کنجد(ارده)که مخلوط کرده و با دست مالیده باشند،چنگمال گویند.
4- 4) (ب 8663).در اصل:بجا جود؛...بزینت(؟)
5- 4) (ب 8663).در اصل:بجا جود؛...بزینت(؟)
طلب کرد و کردش ثرید (1) اندر آب

طلب کرد اصحاب را در شتاب

برفتند ده ده بَرِ مصطفی

وز آن سیر گشتند به امر خدا

به جا بود در کاسه هم آن قدر

به زن داد آن را خدیو بشر

*

8670 دگر،در سفرها یکی روز آب

نماند و قوی گشت گرما و تاب

چنان گشت تشنه رسول خدا

که طاقت نبودی ستادن ورا

بفرمود تا آب جُستند باز

یکی کاسۀ نیمه آمد فراز

در آن آب زد دستِ خود مصطفی

روان گشت آن آب از امر خدا

به نوعی که مردم ازآن خاص و عام

شدند سیر با چارپایان تمام

8675 چو زو مصطفی دست برداشت زود

در آن کاسه آبش همان نیمه بود

*

دگر،گفت عمرو حصین (2) این چنین:

«به غزوی بُدم با رسول گزین

نماند آب کس را برآن راه بر

تبه خواست گشتن سپه سربه سر

مرا گفت پیغمبر نامدار:

به صحرا شو و آب جوی،ایدر آر (3)

به فرمان به صحرا شدم از سپاه

زنی بود پوینده بر طَرْفِ راه

8680 که با او یکی خیک پُرآب بود

بَرِ مصطفی بردم آن آب زود (4)

نبی بر سر خیک بنهاد دست

بگفتا:برید آب هرکس که هست

ببرد هرکسی آب چندان که خواست

وز آن خیک یک قطره گفتی نکاست

به زن داد و کردش روانه به راه

همان چیز دادش رسُولِ اله»

*

دگر،بو هریره چنین گفت باز:

«نخوردن بر اصحاب شد پُردراز

8685 کسی دسترس بر طعامی نیافت

از ایشان یکی پیش سیّد شتافت

از او خوردنی خواست او را همان

به خانه نبُد هیچ چیز آن زمان

ص :409

1- 1) (ب 8667).ثرید(معرّب ترید-تریت-تلیت،عم.)طعامی است که پاره های نان را در شوربای گوشت تر کنند، اشکنه.(فرهنگ فارسی معین)
2- 2) (ب 8676).عمرو حصین(؟).ظاهرا:منظور عمرو بن محصن است که از جملۀ مهاجرین اوّلیّه به مدینه می باشد.
3- 3) (ب 8678).در اصل:اندرآر.
4- 4) (ب 8680).در اصل:آب رود.
به هدیه همان گه یکی مردِ پیر

بَرِ سیّد آورد یک کاسه شیر

از آن شیر یک لخت سیّد بخورد

پس آنگاه اصحاب را بانگ کرد

از آن شیر گشتند یکباره سیر

بدی برقرار اندرآن کاسه شیر

8690 فرستاد سوی زنان مصطفی

از آن سیر گشتند به امر خدا

*

دگر،از بزرگان عامر طفیل (1)

که بودی درآن وقت سردار خیل

به تن داشت رنج جذام آن زمان

شدند عاجز از چاره اش مردمان

به پیش نبی رفت و درخواه کرد

دوائی ز سیّد درآن سخت درد

نبی کاسه ای آب جُست و دراو

فگند از دهانش سه پاره خیو

8695 بدو گفت:تن را بدین آب شو

که رنجی نماند از آن پس براو

بشد مرد و خود را بدان آب شست

ز فرّ پیمبر شد او تندرست

*

دگر،رفت نزدیک حسّان (2) خبر

که بود از خزاعی (3) مراو را گهر

ز کار طفیل و ز رنج گران

چو او بود درمانده هم اندرآن

بیامد بزودی بَرِ مصطفی

که باشد رهایی از آن هم ورا

8700 نبی همچنان بهر او کرد ساز

رهانیدش از درد رنج دراز

از این کار حسّان پذیرفت دین

گُروه خُزاعی همه همچنین

*

دگر،مردی آمد بر مصطفی

چنین گفت پیش رسول خدا:

«ز بهر تجارت به سوی سفر

برفتم،بماندم در او بیشتر

چو بازآمدم از زنم دختری

پدید آمده بُد پری پیکری

8705 به دل گفتم:این دختر ار زن شود

براو شیفته کو (4) و برزن شود

مبادا که ننگ آورد با سرم

برفتم،تبه کردم آن دخترم

درافگندم او را بخیره در آب

کنون هستم اندیشناک از عذاب

سزد گر در این چارۀ کار من

بری این زمان ای سر انجمن»

ص :410

1- 1) (ب 8691)«طفیل عامری»(؟)
2- 2) (ب 8697).از این«حسان خزاعی»نیز ذکری نیافتم.
3- 2) (ب 8697).از این«حسان خزاعی»نیز ذکری نیافتم.
4-
نبی گفت:«آنجای با من نُما

که افگنده ای اندراو دخت را»

8710 چو بنمود آنجای با مصطفی

نبی کرد آواز آن دخت را

جواب نبی دخترک بازداد

بر او بی کران آفرین کرد یاد

نبی گفت:«خواهی شوی زنده باز

بود مرترا زندگانی دراز

شود خرّم از تو دلِ باب و مام

بیابی ز گیتی ز هر کار کام؟»

بدو گفت:«نی،زآنکه چون از جهان

سرانجام باید شدن در نهان

8715 چه سود اربود زندگانی دراز

که باشد ازآن بیش گُرم و گداز

دگر هست بی شک ز مام و پدر

مرا کردگارِ جهان خوبتر

ز نزدیک او چون توان گشت دور

کرم کن،مراین ذوق بر من مشور»

نبی گفت ک:«اکنون ز کارت پدر

پشیمان شد،از جُرم او درگذر»

چنین داد پاسخ که:«کردم عفو

که بادا فدا جانِ ما پیش تو»

*

8720 دگر،رفت یک روز بر رهگذار

زنی کافره،کودکی برکنار

چو چشمش به روی پیمبر فتاد

بر او کافره کرد دشنام یاد

ولی کرد کودک براو بر سلام

ثنا خواند بر پیشوای انام

ز کودک بپرسید سیّد:«مرا

چه دانی که هستم رسول خدا؟»

بدو گفت:«جبریل گفتا به من

که هستی سرِ انبیا بی سخن»

8725«چه دانی»نبی گفت:«جبریل را؟»

بگفتا:«ستاده ست پیشت به پا»

نبی گفت:«نام تو برگو که چیست؟»

بدو گفت:«بر کام من نام نیست (1)

که نامم بود عبد عزّی و من

بتر زو ندانم عدو بی سخن

سزد گر دگرگون کنی نامِ من

دهی از بزرگیّ خود کام من»

نبی خواند عبد اللّه او را به نام

پسر گفت با پیشوای انام:

8730«دعا کن که از خادمانت مرا

کند در بهشتِ برین یک خدا»

دعا کرد سیّد،پسر درگذشت

وز این رای مادر دگرگونه گشت

نبی را چنین گفت زن:«تاکنون

بُدت دشمنی (2) در دلِ من فزون

ولیک این زمان دوستر از تو کس

ندارم به گیتی ز پیش و ز پس

ص :411

1- 1) (ب 8726).«بر کام من نام نیست»یعنی نام من مطابق میل و خواست من نیست و آن را خوش ندارم.
2- 2) (ب 8732).در اصل:شدت دشمنی.
شهادت درآموز و در پُور خود

رسانم هم اکنون چنان چون سزد»

8735 چو اسلام آورد زن، (1)مصطفی

بر او کرد از گفتۀ او دعا

زن دولتی (2) هم درآنجا بمُرد

به گامی به خلد برین ره سپرد

*

دگر،کرد روزی رسُول اله

زمانی به دست سُراقه (3) نگاه

پر از موی و باریک بُد دست او

بدو گفت پیغمبر راستگو:

«رود اندراین دستهای چنین

سِوارِ (4) شهنشاه ایرانزمین»

8740 به گاه عمر چون ز کسری دمار

برآمد ز اسلامیان خوارخوار

غنیمت سپه در مدینه کشید

سِوارش به بخشِ سراقه (5) رسید

سراقه چو در دست کردن آن سِوار

بر او گشت این معجزه آشکار

*

دگر،ابن عبّاس گفتا چنین

که:«بودم به پیش رسول گزین

ز ناگاه عثمان عفّان ز در

درآمد به نزدیکِ فخر بشر

8745 بدو گفت سیّد:«ترا بی گمان

سرآرد پس از من زمان بدگمان

به وقتی که مُصْحَف بود پیش تو

شود خیره (6) بر تو بداندیش تو

ببرّد سرت بر کلام خدا (7)

ز تیغش برآنجا چکد خون ترا

تو اندر قیامت سرِ کُشتگان

شوی دادخواه از خدا بی گمان»

*

دگر،گفت بو رافع (8) نامور

که:«در خدمت پیشوایِ بشر

ص :412

1- 1) (ب 8735).در اصل:آوردن مصطفی.
2- 2) (ب 8736).دولتی،ظاهرا در اینجا به معنای بختیار و خوش بخت و عاقبت به خیر است.
3- 3) (ب 8737).در اصل:سرا؟؟؟ه.ظاهرا منظور«سراقه بن عمرو ذا النّور»است.در باب او به جلد چهارم تاریخ طبری، صفحات 155 تا 158 مراجعه فرمایند.[تاریخ الطبری(مع)تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم،چاپ دار المعارف مصر].
4- 4) (ب 8739).سوار-دستبند،دست برنجن.
5- 5) (ب 8741).در اصل:سرا؟؟؟ه؛هکذا،ب 8742.
6- 6) (ب 8746).خیره-لجوج،سرکش.(فرهنگ فارسی معین).
7- 7) (ب 8747).در اصل:خدای،...نرای.
8- 8) (ب 8749).ابو رافع(مولای پیامبر).
8750 گذشتیم بر گُورهایِ بقیع

شنیدم در آنجای چیزی بدیع

به گوری نبی کرد یک دم درنگ (1)

دل سیّد از صاحبش گشت تنگ

سه نوبت نبی گفت ازآن:آه آه

بپرسیدم این از رسُولِ اله

نبی گفت ک:ز من خدا زو سخن

بپرسید،شک داشت در کار من»

*

دگر،گفت ابو ذر (2) که:«شد مصطفی

به صحرا یکی روز از امر خدا

8755 برفتیم در خدمتش چند یار

نبی سنگ چندی برآن رهگذار

به کف برگرفتی و رفتی همی

مرآن سنگ تسبیح گفتی همی

به نوعی که آواز تسبیح آن

شنیدیم یکبارگی مردمان

به هرکس که می داد جز چاریار (3)

نمی گشت تسبیح ازآن آشکار

همیدون چو بنهاد پس بر زمین

نمی کرد تسبیح سنگ گُزین»

*

8760 دگر،پُورِ مسعود (4) با عَلْقَمَه

بگفتند از پیشوای رمه

که:«چون مصطفی خوردی آب و طعام

شنیدیم تسبیح آنها تمام»

*

دگر،بُو أُسَیْد (5) این چنین کرد یاد

که از ساعدی بود او را نژاد

که:«عبّاس را گفت فخر بشر

به نزدیک من آر دخت و پسر

چو گرد آمدند پیش او،مصطفی

بپوشید بر همگنانشان ردا

8765 چنین گفت:الهی چو این مردمان

همه ز اهل بیت من اند این زمان

چنان هم که پوشیدم اکنونشان

ز دوزخ تو واپوش افزونشان

ز دار و ز دیوار آمین براین

برآمد بدان جا و زیبد چنین»

*

ص :413

1- 1) (ب 8751).در اصل:یک درم درنک.
2- 2) (ب 8754).أبو ذر غفاری(بریر بن جناده).
3- 3) (ب 8758).در اصل:که می دا حر حاریار.
4- 4) (ب 8760).پور مسعود-ابن مسعود(:عبد اللّه بن مسعود)؛آیا منظور«علقمه بن وقّاص اللّیثی(الراوی)است یا «علقمه بن مجزّز المدلجی»(؟)
5- 5) (ب 8762).أبو أسید السّاعدی الأنصاری.
دگر،از سعید ابن زید (1) این چنین

روایت رسیده است در کار دین

که:«یک روز شد بر خری مصطفی

بجنبید که تا برآید ز جا

8770 نبی زد بر او پا که آرام گیر

خرک یافت (2) آرام ازاین ناگزیر

*

دگر،یعلی (3) مرّه،گفتا چنین

که:روزی بُدم با رسُول گزین

به صحرا برون شد رسُول خدا

به مَبْرَز شدن حاجت آمد ورا

حجابی نبود اندر آن جایگاه

درختی دو بودند نزدیک راه

به یعلی چنین گفت:برگو بدان

که آیند با همدگر یک زمان

8775 رسانید فرمان به پیش درخت

شدند هردو نزدیک آن نیکبخت

روا کرد حاجت ازآن مصطفی

به فرمان شدند هردوان بازِجا

*

دگر،عایشه داشت یک خادمه

که او کرد خدمت نبی را همه

چنین خادمه گفت اصحاب را:

«ز مَبْرَز چو بیرون شدی مصطفی

من آنجا شدی تا کنم پاک جا

نبودی در آنجای چیزی به جا

8780 دمیدی از آن جایگه بویِ مشک

نبودی تری،بود یکباره خشک

ازاین بازپرسیدم از مصطفی

چنین داد پاسخ پیمبر مرا:

هرآن چیز کز انبیا شد جدا

نه مکروه باشد،نه ماند به جا»

*

دگر،امّ ایمن چنین کرد یاد:

«شبی تشنگی سخت بر من فتاد

یکی کوزه بُد کاندرو مصطفی

شب تیره کردی همی بول را

8785 گمان شد مرا کاندر آن است آب

گرفتم،بخوردم ز روی شتاب

بدان سردی و پاکی و خوشبوی

ندیدم دگر آب از نیکوی

چو شد روز و معلوم شد کآن چه بود

به سیّد از این بازگفتیم زود

تبسّم براین کرد از بیش و کم

«نباشد ترا»گفت:«درد شکم»

ص :414

1- 1) (ب 8768).سعید بن زید بن عمرو بن نفیل.(همسر خواهر عمر بن الخطّاب،فاطمه بنت الخطّاب)
2- 2) (ب 8770).در اصل:خری یافت.
3- 3) (ب 8771).در اصل:بعلی؛هکذا،ب 8774.شاید در این مورد با«یعلی بن منیه(یعلی بن امیّه)»تخلیطی رخ نموده است.
چنین بود و دردم نکردی دگر

اگرچه به زحمت بُدم (1) پیشتر»

8790 اگرچه بُدش معجزه بی شمار

بدین مایه کردم کنون اختصار

کنون آخرِ کارِ فخر بشر

بگویم که چون کرد زایدر گذ