گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
جنگ عکرمه و شرحبیل با مسیلمه الکذّاب

جنگ عکرمه و شرحبیل با مسیلمه الکذّاب (3)

سپاه دؤم پس سپاه سئم

برفتند با کوشش و باد و دم

به مُلک یمامه بَرِ مُسلمه

کزو جنگ جوید به مردی همه

نخست عکرمه برد جنگی سپاه

به پیکار دشمن به آوردگاه

455 نپایید تا شرحبیل گزین

که او را بود نام کوشش در این

از او مسلمه گشت پیکارجو

نبُد عکرمه مرد پیکار او

هزیمت شد از لشکر بدگمان

نپایید در جنگشان یک زمان

در اثنای آن شرحبیل و سپاه

رسیدند و گشت از عدو رزمخواه

بدانست از این (4) مسلمه کان سران

نخواهند کردن ز جنگش کران

460 یکی در پی دیگر آید ز راه

به جنگش ز اسلام جنگی سپاه

از این کرد بر خود یمامه حصار

همی جستی از مؤمنان کارزار

به بو بکر از کار او شرحبیل

خبر کرد و بنمود احوال خیل

برنجید ابو بکر از عکرمه

ز تعجیل در جنگ با مُسلمه

فرستاد فرمان و گفتش چنین:

«چو استادی از تو نیاید در این

465 به شاگردیت رفت باید کنون

که استاد گردی به جنگ اندرون

ص :24

1- 1) (ب 450).چنین است در اصل؛آیا«میانمان ستیز»یا«میانه ستیز»هم می توان خواند؟
2- 2) (ب 451).عمل گاه(؟)شاید به معنی محلّ کار و«محلّ مأموریت»باشد.مستوفی خود را«عمل پیشه»گفته است، یعنی کارمند و دیوانی.
3- 3) عنوان.در اصل:مسلمه الکذاب،در تمامی مواضع«مسیلمه»را«مسلمه»آورده است.:عکرمه بن ابی جهل، شرحبیل بن حسنه.
4- 4) (ب 459).در اصل:نداسنت؟؟؟ ازین.
به عمّان به پیش حذیفه (1) سپاه

درآور ز ملک یمامه به راه

وگرنه به پیش مهاجر (2) به راه

به ملک حضرموت شو با سپاه

به فرمانشان باش تا بعد ازین

نکوشی به بیهوده در کارِ کین»

حرب سپاه خالد با مسیلمه الکذّاب

حرب سپاه خالد با مسیلمه الکذّاب (3)

به خالد فرستاد از آن پس پیام

بِکش سویِ (4) راه یمامه زمام

470 در آن کشور از مسلمه جنگ جو

درآور به مردی ازو خون به جو

سپاهی گزین کرد جنگ آزما

فرستاد از آنجا به یاری ورا

سپهدارشان نامبرده پسر

که خواندی ورا عبد رحمن پدر

چو زید ابن خطاب آن نامور

که بودش برادر به گوهر عُمر

سیم بو حذیفه ز عتبه گهر

ببستند چون کوه در کین کمر

475 برفتند با خالد رزمخواه

به ملک یمامه شدند با سپاه

ده و دو هزار از گزیده سران

که از جنگشان شیر جوید کران

چو ره ماند تا (5) پیش دشمن دو میل

بیاورد لشکر بَرِش شرحبیل

بیاراست خالد سپاه گزین

به قلب و جناح و یسار و یمین

به پیکار دشمن برآراست کار

بیاورد لشکر به پیش حصار

480 وز آن رو سپه مسلمه همچنان

بیاراست و آمد به بیرون دمان

شمار سپاهش دو رَه ده هزار

همه شیرمردان خنجرگُزار

سپه را بیاورد بر سوی باغ

که او ساخته بود بر روی راغ (6)

ص :25

1- 1) (ب 466).:حذیفه بن محصن الغلفانی.
2- 2) (ب 467).:مهاجر بن أبی أمیه بن المغیره.
3- 3) عنوان.در اصل:مسلمه الکذاب.در همۀ ابیات نیز«مسلمه»به جای«مسیلمه»آمده است.
4- 4) (ب 469).بکس سوی.
5- 5) (ب 477).در اصل:ماندنا؟؟؟.
6- 6) (ب 483-482).دشمن را سوی باغ راندند،که به همین مناسبت جنگ باغ مرگ نام گرفت(طبری 1423/4)و در تاریخ گزیده 169 آمده،بر در باغ مسیلمه که آن را حدیقه الرحمن خواندندی و بعد از او حدیقه الموت خواندند،حرب کردند.
به رحمن حدیقه ورا کرده نام

پس از وی نهادند نامش عوام

به موت الحدیقه چو آن جایگاه

تبه گشت آن قوم گم کرده راه

485 سراپرده زد اندرو مسلمه

برون جا گرفتند قومش همه

از ایشان امیری مجاعه (1) به نام

که در عقل و مردانگی بُد تمام

ز قوم بنی عامری داشت کین

که بودند با این سپاه گزین

ز لشکر برون رفت با چند مرد

ز بدخواه خود جست جنگ و نبرد

تبه کرد بدخواه را آن دلیر

گرفت آن که زو برده بودند اسیر

490 چو برگشت و می رفت تا رزمگاه

بر او برفتادند خوار این سپاه (2)

مجاعه پس از جنگ شد دستگیر

ببردند نزدیک خالد اسیر

درآورد خالد مَر او را به بند

به یاران رسانیدش از کین گزند

سپردش بدان بانوی نامور (3)

که بُد جفت مالک از آن پیشتر

چو خویشِ مجاعه بُد آن نیکزن

نکو داشت او را در آن انجمن

495 به شبگیر خالد به جنگ عدو

درآورد زو گشت پیکارجو

به رسم شهانِ عجم در نبرد

برآمد به تخت و سپه جنگ کرد

دو رویه کشیدند صف آن سپاه

شدند از هم از هردو رو (4) رزمخواه

دِه و گیرودار و ببند و بیار

به گردون برآمد از آن کارزار

تن از سر،دل از جان از آن سیر شد

سرِ تخت نام آوران زیر شد

500 همه رزمگه شد سر و دست و پا

فتاده ز مردانِ رزم آزما

بر این گونه تا هیجده (5) بار جنگ

بکردند جنگاوران بی درنگ

تبه گشت چندان ز هردو گروه

که از قتلشان گشت جنگی ستوه

و لیکن همه بار اسلامیان

از آن قوم دیدند برتر زیان

چو در نوزده شد شمارِ نبرد

عدو سخت تر (6) جنگ و پیکار کرد

ص :26

1- 1) (ب 486).:مجاعه بن مراره.
2- 2) (ب 490).در اصل:این سیاه.
3- 3) (ب 493).:ام تمیم بنت منهال.
4- 4) (ب 497).در اصل:از هردو زو.
5- 5) (ب 501).در اصل:هجده.
6- 6) (ب 504).در اصل:سخت بر.
505 چنان حمله کردند سخت آن گروه

که این قوم گشتند از ایشان ستوه

ستادن نیارست در جنگ کس

شدند جمله از پیششان با زِ پس

بیفتاد اسلامیان را لوا

سپه در هزیمت کشیدند پا

ز زید ابن خطاب اندر نبرد

نهاران (1) به مردی برآورد گرد

به کین توختن (2) بر حدیقه برش

درآمد بد آمد ازو بر سرش

510 تبه گشت او نیز در رزمگاه

برآورد دست آن جفاجو سپاه

از آوردگه جملۀ بدگمان

به نزدیک خالد رسید آن زمان

از آن مردمان محکم ابن طفیل

بدان خیمه شد با بزرگان خیل

که بود اندر آنجا مجاعه به بند

برون خواستش بردن آن زورمند

مجاعه بدو گفت ک:«ای زورمند

حرام است بر من رهایی ز بند

515 به دیده بداندیش خود را شکن

رها کن مرا جنگ جو ز انجمن»

بشد محکم و لشکر مسلمه

ز خالد شدند جنگجویان همه

نشست از بَر اسپ خالد ز تخت

درآمد به کین کرد پیکار سخت

به سالم (3) سپرد آن لوا در نبرد

سپه را به کوشش به چند بهره کرد

به هر بهره ز آن مهتری برگماشت

که در جنگ نام آوری پیشه داشت

520 ز غیرت چنان اندرآمد به جنگ

که از روی خورشید ببُرید رنگ

یکی خواست پرسیدن از وی سَخُن

بدو گفت با من حکایت مَکُن

که بر من حرام است گفتار کرد

بجز آن که باشد ز بهر نبرد

چو مهتر چنین بود در داروگیر

نبُد کهتران را ز کوشش گزیر

همه باز با (4) رزمگاه آمدند

از آن دشمنان جنگجویان شدند

525 بشد عبد رحمن بو بکر زود

به نزدیک محکم نبرد آزمود

تبه گشت محکم ز پیکار او

به لشکر درافتاد از این های وهوی

کشیدند اسلامیان تیغ تیز

به دشمن نمودند از آن رستخیز

هزیمت شد آن لشکر بدگمان

پس اندر سپاه مسلمان دمان

ص :27

1- 1) (ب 508).در اصل:بهاران.؛نهار الرجال بن عنفوه.
2- 2) (ب 509).در اصل:نکین نوحنن؟؟؟ و حدیقه برش.
3- 3) (ب 518).سالم،غلام ابو حذیفه.
4- 4) (ب 524).در اصل:بازپا؟؟؟.
به فریادشان مسلمه (1) سوی باغ

همی خواند و رفتند در وی ز راغ

530 چو شد بر دَر باغ خالد ز راه

در او رفته بود آن گریزان سپاه

دگرباره کردند جنگی گران

که بستَد در باغ از آن کافران

بیستاد بر درگه باغ مرد

مسلمان در آنجا شد و جنگ کرد

در او از عدو هفت باره هزار

تبه گشت (2) از آن کوشش و کارزار

همیدون به بیرون از ایشان تباه

شده بود کافر در آوردگاه

535 چو از لشکر مسلمه بیشتر

تبه شد ز کوشش بپیچید سر

بدانست کز دست رفته ست کار

سلاحش بپوشید و گشت او سوار

که خود را مگر افگند در حصار

بسازد درو چارۀ کارزار

به بیرون چو از باغ آورد رو

ازو گشت انصارییی جنگجو

بَر او تیغ زد کار اگرچه نکرد

ولی ز آن بیفتاد از اسپ مرد

540 بدان جایگه وحشی استاده بود

بدو مرد انصاری (3) او را نمود

بدان حربه وحشی بکُشتش بزار

کز آن کشته بُد حمزۀ (4) نامدار

و لیکن چو بیگاه بود،این سپاه

ندانست کو هست گشته تباه

به پیروزی این لشکر رزمجو

به بنگاه خویش آوریدند رو

غمی بود خالد از آن کارزار

که باشد عدو رفته اندر حصار

545 به شبگیر شد با مجاعه (5) به راه

همی گشت بر کشتگان سپاه

ز مؤمن تباه اندر آن کارزار

فزون هشتصد بود بر یکهزار

بَرِ مسلمه چون مجاعه رسید

لگد زد بر آن نابکارِ پلید

چنین گفت ک:«ای ابله خیره کار

برآوردی از ما و از خود دمار»

بدانست خالد که او مسلمه است

که آن جایگه پیشوای رمه است

550 به دل شاد گشت و ز فتح نبرد

فرستاد پیش ابو بکر مرد

ص :28

1- 1) (ب 529).مسیلمه صحیح است.
2- 2) (ب 4-533).از مردم بنی حنیفه نیز در دشتِ عقربا هفت هزار کس کشته شد و در باغِ مرگ هفت هزار کس کشته شد.(طبری 1431/4)
3- 3) (ب 540).:ابو بصیره انصاری.
4- 4) (ب 541).:حمزه بن عبد المطلب.
5- 5) (ب 545).:مجاعه بن مراره.
صلح خالد با اهل یمامه به مکر مجاعه

از آن پس مجاعه بر او مکر کرد

کز ایشان نجوید از این پس نبرد

بدو گفت ک:«ز قتل این خیره کار

مشو غرّه در کارِ این کارزار

کز این مردم او بود کمتر کسی

بجایند گردان و میران (1) بسی

نشسته همه با سپه در حصار

اگر ز آن که جویی چنین کارزار

555 به سر برد باید فراوان زمان

که پیروز گردی بر این مردمان

که داند که چون گردد آنگاه کار

اگر بخردی پند من گوش دار

چو بر من ترا هست حقّ روان

خیانتگرت شد کنون چون توان

ترا مصلحت هست اکنون در آن

که با من کنی آشتی این زمان

به شرطی که نیمی ز مال حصار

ستانی،نگردی دگر خواستار»

560 بدو گفت خالد که:«مالِ (2) آنچه هست

به من بازدارید یکباره دست

که مانم به جا جان آن انجمن

فزون زین مجوئید کامی زِ من»

مجاعه بدو گفت:«بی مال جان

چه ارزد،چه خوشّی بود اندر آن؟»

بر این کار خالد به گِرد حصار

برآمد بُدی محکم و استوار

رضا داد با (3) نیمی از خواسته

به صلح آورد پیش آراسته

565 مجاعه به فرمان شد اندر حصار

که صلحی ببندد در آن استوار

درو هیچ کس از مهان آن ندید

که شاید از ایشان سخن گسترید

زن و کودک خُرد بودند و پیر

کز ایشان نیامد همی داروگیر (4)

دگرباره در کارشان مکر کرد

ز دانش بدیشان چنین گفت مرد:

«بپوشید (5) یکسر سلاحِ نبرد

به بازو نمایید خود (6) را به مرد

ص :29

1- 1) (ب 553).در اصل:کردان و میزان.
2- 2) (ب 560).در اصل:مال ایچ.
3- 3) (ب 564).در اصل:داذبا؟؟؟؛پس از این،بیت 562 را بی هیچ اختلافی تکرار کرده است.
4- 4) (ب 567).در اصل:داد و کیر.
5- 5) (ب 569).در اصل:ببوسیذ.
6- 6) (ب 569).در اصل:مصراع دوم،نمایند؟؟؟ خوذ.
570 همانگه که بیرون شوم زین حصار

دهیدم ز هرگونه دشنام خوار

ز تیغ و تبر بازگویید پاک

کز این کار گردد عدو ترسناک»

بر این گونه کردند و خالد از این

شکوهید از آن قوم و بگذاشت کین

مجاعه بدو گفت ک:«آن مردمان

بدین صلح راضی نیند این زمان

به یک ربع از خواسته آن زمان

به یک گوشه اندر یمامه همان

575 ز هر دیه حایط یکی همچنین

مگر داشتی، (1)عهد بست اندرین»

از آنجا برفتند پنجاه مرد

که با مؤمنان اندر این عهد کرد

نوشتند عهد و بر او بر گواه

گرفتند از هردو رویه سپاه

پس آنگاه خالد شد اندر حصار

که تا کوشکی ز آن کند اختیار

ز لشکر در آنجا کسی را ندید

از این با مجاعه سخن گسترید

580 که کردی در این مکر و از چنگ من

به خیره رهانیدی این انجمن

چنین پاسخش داد ک:«ز بهر خویش

نشایم نشانم (2) ترا کمّ و بیش

چگونه روا بودی ار قوم (3) خود

ز دستت نکردی رها از خرد»

پسندیده فرمود خالد سَخُن

چو از راستی بود افگنده بُن

ز نزدیک بو بکر از آن پس پیام (4)

بیامد بدان شیرمرد همام

585 که:«از مسلمه چون برآمد دمار

به پیشت چه سنجند قوم حصار

نگر تا رهِ صلحشان نسپری

به جنگ آن زمین را به چنگ آوری»

چو خالد ز پیش آشتی کرده بود

نشایستی از پس به کینه فزود (5)

فرستاد پاسخ که:«بود آن حصار

پُر از مرد جنگی و بس استوار

درو رزق بسیار و هنگام سرد

به بیرون علف اندک و سست مرد

590 نشایست جنگ آزمودن چنین

از این روی کردیم صلح اندر این

نباشد روا نقضِ عهد (6) این زمان

ببین تا چه فرمایی اکنون در آن؟»

ص :30

1- 1) (ب 575).(مصراع دوم)شاید:اگر داشتی(؟).
2- 2) (ب 581).در اصل:نشانم نسانم؟؟؟.
3- 3) (ب 582).در اصل:از قوم.
4- 4) (ب 584).در اصل:بس بنام.
5- 5) (ب 587).در اصل:کینه فرود.
6- 6) (ب 591).در اصل:نقص عهد.
پس آنگاه خالد چنان کرد را

که گیرد از آن پس در آن ملک جا

پیوند خالد ولید با دختر مجاعه

به پیوند کردن کشیدش هوا

کز آن سازِ (1) عشرت کند بانوا (2)

بخواست از مجاعه یکی دخترش

فرستاد پاسخ مجاعه بَرش

595 که در قوم ما هست کابین گران

هزاران هزار است درم ایدر آن

اگر در چنین مَهر داری رضا

کنم ساخته زود کام ترا»

فرستاد خالد دگر ره سخن

که:«[ا]زین نیم کرده خود مهر من»

مجاعه چنین گفت:«تا زر بَرم

نیاید،نبینند رخ دخترم»

چنین گفت خالد که:«بی آن که زر

دهند چون توان یافت از وصل بر؟»

600 درم راست کرد و فرستاد پیش

پس آورد دختر سوی خانِ خویش

به شهر مدینه چو زین در خبر

بیامد برین کرد رنجش عمر

ز خالد شکایت به بو بکر گفت

که:«یکبارگی با هوا گشت جفت

نخست،آن که همچون شهان در نبرد

برآمد به گاه و سپه جنگ کرد

کز آن گشت چندان مسلمان تباه

به ویژه برادرْم در رزمگاه

605 حقیقت که آن خونها کردگار

از او بازخواهد به روز شمار

دؤم،آن که با بَدگُمان خواسته

رها کرد تا باشد آراسته

تواند از اسلام شد جنگجو

ز هرگونه ای فتنه آید ازو

سئم مالهای غنیمت تمام

تلف می کند خیره از بهر کام

که مَهر زنی را هزاران هزار

که داده ست از بنده و شهریار

610 به کارش از این بیش سستی مَکُن

مبادا دگرگونه گردد سَخُن

سزد گر دهی عزلت او را از این

به جایش کنی دیگری را گزین

که باشد نکوخواه اسلامیان

نیابند مردم ز کارش زیان»

چنین داد ابو بکر پاسخ بدو:

«ز ناموس دین عزلت او مجو

که از دست او رزمهای بزرگ

برآمد تبه کرد قوم سترگ

ص :31

1- 1) (ب 593).در اصل:کران ساز.
2- 2) (ب 593).در اصل:کند نانوا.
615 چو معزول گردانمش این زمان

شکسته شود زین دل همگنان

در اطراف اسلامیان را شکن

ز بدخواه بی شک بود زین سخن

از این سود باشد زیانش فزون

و لیکش نصیحت نویسم کنون

که در کارها نیک تر بنگرد

ز راهِ خرد اندرو نگذرد»

فرستاد نامه بدو بعد از آن

عتاب اندر او کرده شد آن چنان

620 که:«در رزمگاهی که چندین سپاه

ز تقصیر تو گشت خیره تباه

نرفته فرو خونشان در زمین

فراغت پدید آمدت این چنین (1)

که سازی عروسی و مَهر گران

ز اسراف بر سر دهی اندر آن

از این پس به هرکار هشیار باش

بَرم ارج خود را نگهدار باش

چنان باش در کار بر تو گرفت

نشاید خود از هیچ رویی گرفت» (2)

[ [نامه ابو بکر به خالد] ]

625 چو نامه به نزدیک خالد رسید

از آن قصد عمّر هویدا بدید

به اهل یمامه چنین گفت مرد:

«نخواهد عمر ترک این قصد کرد

که گردد (3) ابو بکر خشنو بدان

که این صلح بسته شود در میان

شما را بدان جای باید شدن

به عمّر بَر از قصد شنعت زدن

مگر زین ابو بکر راضی شود

در این کار قصدش دگر نشنود»

630 سران یمامه سپردند راه

به پیش ابو بکر از آن جایگاه

بکردند پیشش شفاعت در این

چو تشنیع از آن بر عمر همچنین

رضا داد در صلح ابو بکر و گفت:

«ز کار شما آیدم بس شگفت

ص :32

1- 1) (ب 621).چون ابو بکر از قصه خبر یافت،نامه ای بدو نوشت که بوی خون می داد،بدین مضمون:«به مرگ من ای پسر مادر خالد که تو فراغت داری و با زنان همخوابه می شوی و روبه روی خیمۀ تو خون یک هزار و دویست مردِ مسلمان ریخته که هنوز خشک نشده.»،و چون خالد نامه را بدید گفت:«به خدا این کارِ چپ دست است،»منظورش عمر بن خطّاب بود.(طبری 1435/4)
2- 2) (ب 624).در اصل:پس از این بیت،جایِ عنوان خالی است.
3- 3) (ب 627).در اصل:کر کردد.
که هستید داننده و دوربین

سرآمد به دانش به رای رَزین (1)

چرا با چنین دانش از مسلمه

فریبش خریدید (2) در دین همه»

635 خبر یافت پاسخ که او را دروغ

اگرچه نمی یافت در دین فروغ

چو خورشید می گشت روشن ازو

که کذّاب محض است آن خیره گو

یکی آن که روزی گروهی بَرش

رسیدند و گفتند ک:«ز کشورش

فلان چاهها را شُده است آب کم

نیاید نکو بار از نخل هم (3)

بسان محمّد گر از معجزات

فزونی دهّیش،دهیمت زکوه»

640 بر این مسلمه پاره ای آب جست

ببردند پیشش درو دست شست

چنین گفت ک:«ین آب در نخل و چاه

بریزید و بینید صنع اله»

برفتند و ریختند آب اندر آن

همه خشک شد چاهها بعد از آن

دگر نخلهاشان نیامد به بار

در آن کشور از قهرِ پروردگار

دگر،گر کسی بچّه ای را بَرش

ببردی که معجز نماید بَرش

645 بر آنجا که بنهادی او دست را

نمودی از آن زشت عیبی خدا

وگر ز آن که معلولی از وی دعا

بجستی که باشد شفا ز آن ورا

نه ممکن که علّت شدی زو جدا

بماندی در آن علّت او دایما

از این نوع هرچیز می کرد کار

به ضدّش نمودی به ما کردگار

ولی بود ما را شقاوت چنان

که اسباب کردی تصوّر در آن

650 بدیهای او نیک پنداشتی

نه رهبُر ورا،رهبَر انگاشتی

ابو بکر گفتا:«کسی را خدا

کند راه گم،نیست رهبر ورا»

از آن پس بخوبی گُسی گردشان

شدند با یمامه مر آن سرکشان

از این کار خالد غنیمت به راه

ببخشید بر همگنان ز آن سپاه

به بو بکر خمسش فرستاد زود

بدان سان که حکم خداوند بود

ص :33

1- 1) (ب 633).در اصل:برای زرین.
2- 2) (ب 634).(مصراع دوم)در اصل:خریذند.
3- 3) (ب 638).در اصل:نیانذ؟؟؟ نکو بازار؟؟؟ بخل هم.
حرب علاحضرمی با مرتدّان بحرین

655 سپاه چهارم علاحضرمی

به بحرین کشیدش ز یثرب زمی

در آن ملک جارود (1) فرخنده فر

که از عبد قیس آمد او را گهر

بسی را در اسلام آورده بود

ز ردّت پشیمانشان کرده بود

ز بیم گزند و بَد مرتدان

به شهری ز بحرین گرفته مکان

بنی بکر و قوم ربیعه درو

به ردّت ز اسلام پیچیده رو

660 به خود بر شهی کرده نامش حطیم (2)

به هِجر اندرون گشته آن شه مقیم

همی تاختن کرد بر مؤمنان

به تنگ آمده مؤمنان ز آن بَدان

علاحضرمی چون به بحرین سپاه

ز یثرب درآورد از طرف راه

بپیوست جارود (3) و قومش بدو

از آن حالِ اسلامیان شد نکو

برفتند بر عزم هِجر آن سپاه

ز گرما شدند تشنه بر طرف راه

665 ندیدند بر آب کس دسترس

ندادی نشان کس ز پیش و ز پس

شب آمد شتر نیز از ایشان رمید

یکی پیش آن مؤمنان نارمید

چو شد روز و ز آن یافت گرما هوا

فتادند یکباره مردم ز پا

نهادند بر مرگ دل سربه سر

علا زین پناهید با دادگر

دعا کرد در پیشِ پروردگار

که آسان بر ایشان کند سخت کار

670 بر ایشان ببخشود یزدان پاک

پدید آورید آب بر روی خاک

نمودی به مردم به شکل سراب

علا گفت:«یمکن که آن است آب»

بگفتند:«هرگز کس اینجای آب

ندیده ست شک نیست باشد سراب»

علا گفت:«کز دیدن آن زیان (4)

نبینم،پژوهش نماییم از آن»

به خود در کسی تاب رفتن ندید

ز الحاح او یکّی پا برکشید (5)

ص :34

1- 1) (ب 656).در اصل:حارود.جارود بن معلی.
2- 2) (ب 660).«حطیم»ضرورت وزن و قافیه است:حطم بن ضبیعه قیسی.
3- 3) (ب 663).در اصل:حارود.
4- 4) (ب 673).در اصل:کردیدن آن زنان؛(مصراع دوم)در اصل:بژوهش بمانیم.
5- 5) (ب 674).در اصل:ز الحاح او یکی با از آن برکشیذ.
675 چو آمد به نزدیکش و بود آب

طلب کرد یارانش را در شتاب

برفتند و گشتند سیراب از آن

بکردند پُر مشکها بعد از آن

رمیده شتر آمدند باز پس

ابی آن که اندر پیش رفت کس

چو آگاهی آمد سوی هجر از این

ز مرتد بسی زین پذیرفت دین

برفتند نزدیک اسلامیان

ببستند بر جنگ مرتد میان

680 چو در هجر مرتد بُدی بی پناه

فروبرد خندق ز بیم سپاه

علا حضرمی داد آن را حصار

دو رویه یکی ماه بُد کارزار

ز هم هردو لشکر به روزی دو بار (1)

همی جنگ جستند پیش حصار

نیامد به یک رو از ایشان شکن

ستوه آمدند از دو رو انجمن

یکی روز از آن شهر آمد خروش

ز نزدیک مرتد ز ناز و ز نوش (2)

685 پژوهش نمودند کس ز آن خبر

ندانست دادن به اسلام در

ز انصار مردی (3) در او داشت خال

برفت و ازو باز پرسید حال

نمود آن که دارد ملالت ز دین

که خالش بَر او مهربان شد از این

بدو گفت خال وی:«اکنون حطیم (4)

سپه را کشیده ست خوانی عظیم (5)

از آن است این نعره و های وهو

که این قوم هستند مهمان او»

690 بشد مرد انصاری و دیدشان

ز مستی شده جمله چون بیهشان

به پیش علاحضرمی شد چو باد

بر او کار آن مردمان کرد یاد

چو شد چون (6) دل مرتدان روی شب

علا حضرمی کرد عزمِ شغب

به رسم شبیخون سپه برد خوار

برآمد ز مرتد ز کارش دمار

بسی کس از آن خیره کاران نماند

که منشور تیغ نبردش نخواند

695 همی خواست کز وی گریزد حطیم

نماندش خدا کارساز عظیم

چو شد تا که بر اسپ گردد سوار

رکابش گسست و بیفتاد خوار

ص :35

1- 1) (ب 682).در اصل:بروی دو بار.
2- 2) (ب 684).در اصل:زنا و ز نوش.
3- 3) (ب 686).منظور،عبد اللّه بن حذف است.
4- 4) (ب 688).«منظور،حطم بن ضبیعه»است.در اصل:در تمام ابیات«حطیم»آمده است.
5- 5) (ب 688).در اصل:حوانی عظیم.
6- 6) (ب 692).در اصل:جو شذ حون.
همی یاوری خواست کو را سوار

کند تا گریزد از آن کارزار

کسی را نبُد هیچ پروای او

شده هرکسی بهر خود پوی پو

عفیف ابن منذر (1) ز انصاریان

بدیدش رسانید بر وی زیان

700 بزد تیغ و بفگند پایش ز ران

ازو کرد خواهش حطیم اندر آن

که سازد تمامش همانجای کار

بدو گفت:«نی جان بسختی برآر»

حطیم اندر آن درد تا روز ماند

روانش ز تن قیسِ عاصم فشاند

غنیمت مسلمان ز اندازه بیش

از آن شهر بردند نزدیک خویش

در آن مُلک هرکو ز مرتد بماند

ز پیش مسلمان گریزان براند

705 سوی شهر دارین (2) ز بیم سپاه

ز هرگوشه بردند هریک پناه

به دریاست آن شهریک روزه راه

به کشتی توان رفتن آن جایگاه

ز کشتی هرآن چیز بر روی آب

بپا بود مرتد هم اندر شتاب

هرآن چیز کآمد به کاری نبُرد

دگرها بسوخت و سبک ره سپرد

چو آمد مسُلمان به دریا کنار

ندیدند از آب روی گذار

710 علا حضرمی در خداوند پاک

بنالید و مالید رخ را به خاک

چنین گفت ک:«ای ایزد داد و پاک

روان است حکم تو بر آب و خاک

از این آب ما را گذر دِه چنان

نباشد زیانی کسی را به جان

که هرکس که دارد در این دین شکی

نماند از این در دلش اندکی

«اذا وقعه» (3)ز آن پس ز قرآن بخواند

خود و لشکرش اندر آن آب راند

715 ز زانوی اسپ آب برتر نبود

سراسر بدان شهر رفتند زود

دل مرتدان شد شکسته از این

کشیدند اسلامیان تیغِ کین

بدیشان نهادند از این تیغِ تیز

نبُد هیچ کس را مجال گریز

هرآن کو مسلمان نشد در زمان

از ایشان نبودیش روی امان

مسخّر شد آن شهر از این سخت کار

برآمد ز بیدین بزاری دمار

ص :36

1- 1) (ب 699).در اصل:عفنف ابن منذر.
2- 2) (ب 705).در اصل:شهردار؟؟؟.
3- 3) (ب 714).قرآن کریم سورۀ(واقعه)آیۀ 1 و 2، إِذٰا وَقَعَتِ الْوٰاقِعَهُ لَیْسَ لِوَقْعَتِهٰا کٰاذِبَهٌ دعایشان چنین بود:«یا ارحم الراحمین،یا کریم،یا حلیم،یا احد،یا صمد،یا حی،یا محیی الموتی،یا حی،یا قیوم،لا اله الا انت یا ربنا»(طبری 1446/4)
720 علا زین سبب پیش بو بکر مرد

فرستاد و از فتحش آگاه کرد

ابو بکر گفتا:«خدا را سپاس

بدیدم یکی مرد یزدان شناس

که چون موسی از آب دریا گذر

پدید آمد او را به اسلام در»

فرستاد پاسخ به پیش علا:

«بمان اندرو تا که خوانم ترا»

حرب مسلمانان با مرتدّان عمان و مهره و یمن

حرب مسلمانان با مرتدّان عمان و مهره و یمن (1)

حذیفه (2) روان کرد پنجم سپاه

بر آهنگ عمّان به آوردگاه

725 ششم عرفجه (3) همچنین پوی پو

بر آهنگ مهره درآورد رو

شده[گِرد با]هم دو جنگی (4) سپاه

بدان مُلک رفتند پیکارخواه

سپه برد نزدیکشان عکرمه (5)

بنیرو شد اسلامیان را رمه

در آن ملک بُد مهتری پیش از این

که از مصطفی بود پذرفته دین

بدی نام او جیفر ابن جلند (6)

در آن ملک چون مرتدی شد پدید

730 لقیط ابن مالک ازدی (7) نژاد

بیامد بَرش کرد پیکار یاد

مر او را و اسلامیان را شکست

به زور اندر آورد عمّان به دست

ز بیمش مسُلمان و جیفر (8) به راه

کشیدند سوی جزایر (9) سپاه

به حکم ابو بکر چون این سران

بدانجا شدند با سپاه گران

بپیوست جیفر (10) بدان مردمان

هرآن کس که از مؤمنان بُد همان

735 قوی حال گشتند اسلامیان

ببستند در کار دشمن میان

ص :37

1- 1) عنوان.در اصل:مرتدان زنا و مهره بیمن.
2- 2) (ب 724).:حذیفه بن محصن الغلفانی.
3- 3) (ب 725).در اصل:عرفحه.عرفجه بن هرثمه بارقی.
4- 4) (ب 726).در اصل:شذه هم دو جنکی...
5- 5) (ب 727).:عکرمه بن أبی جهل.
6- 6) (ب 729).در اصل:حفر؟؟؟ ابن خلید.:جیفر بن جلندی الأزدی.
7- 7) (ب 730).در اصل:لفط ابن مالک اردی.
8- 8) (ب 732).در اصل:و حفر؟؟؟.
9- 9) (ب 732).در اصل:سوی حرابر.
10- 10) (ب 734).در اصل:حفر؟؟؟.
به تدبیر جیفر (1) بدیشان پیام

فرستاد و ز اسلام جستند کام

به کوشش ز خود بیم دادندشان

به عقبی ز یزدان به دوزخ همان

دو بهره از آن مردمان زین پیام

دگرباره جستند ز اسلام کام

لقیط اندرین گشت اندیشناک

کزو لشکرش بازگردند (2) پاک

740 به پیکار اسلام تیزی نمود

برون رفت و لشکر برون برد زود

ازو شد خبر پیش اسلامیان

مدد خواست از عبد قیسی (3) در آن

از آن پیش کآرند ایشان سپاه

لقیط آمد و مرتدان رزمخواه

به مرزی که خوانند نامش دبا (4)

دو لشکر شدند تند و رزم آزما

زِ هردو سپه شد تبه چند تن

در اسلامیان خواست آمد شکن

745 ولی عبد قیسی درآمد ز راه

به یاری به پیش مسلمان سپاه

بنیرو شدند مؤمنان و عدو

از این بیم از جنگ برگاشت رو

ز مرتد فزون بود از ده هزار

که گشت اندر آن رزمگه کُشته زار

چو بازارگه بود آن جایگاه

غنیمت فراوان ببرد این سپاه

ز بازاری و لشکری آنچه بود

سپاه مسُلمان همی در ربود

750 دگرباره جیفر (5) بر آن بوم وبر

مهی یافت زین لشکر نامور

بشد عرفجه (6) پیش بو بکر شاد

بدو خمس و آگاهی فتح داد

حذیفه بَر جیفر (7) آنجا بماند

سوی مهره،عکرمه لشکر براند

به مهره درون مرتدان رزمخواه

ز هم گشته بودند امیر و سپاه

دو بهره شده هریکی یک امیر

به جنگ اندر آورده برنا و پیر

ص :38

1- 1) (ب 736).در اصل:حیفر.
2- 2) (ب 739).در اصل:کرو لشکرش؟؟؟ بار.
3- 3) (ب 741).منظور مردم«عبد القیس»است.در آن حال که مسلمانان خلل یافته بودند و مشرکان ظفر را می دیدند کمک فراوان به مسلمانان رسید.مردم بنی ناجیه که سالارشان خریت بن راشد و مردم عبد القیس که سالارشان سیحان بن صوحان بود با جمعی از مردم عمان که پیوستگان بنی ناجیه و عبد القیس بودند،در رسیدند و خدا اهل اسلام را به وسیلۀ آنها نیرو داد و اهل شرک را زبون کرد.(طبری 1451/4)
4- 4) (ب 743).در اصل:نامش زنا.
5- 5) (ب 750).در اصل:حیفر.
6- 6) (ب 751).در اصل:بشذ عرفحه.
7- 7) (ب 752).در اصل:حدیفه بر حفر؟؟؟.
755 یکی قوم را میر شخریت (1) بود

دگر مصبح و هردو جنگ آزمود

ز کردارشان عکرمه گشت شاد

به نزدیک آن قوم پیغام داد

به اسلامشان خواند و اندر نبرد

در آن کشور از خویشتن بیم کرد

نپذرفت کس گفتِ آن نامدار

ز شخریت (2) جست اندر آن کارزار

به مردی شان زود درهم شکست

به جنگش شدند آن سپه پاک پست

760 به پیکار مصبح درآورد روی

درآورد از آن قوم هم خون به جوی

ز هردو سپه اندکی یافت دین

دگر کُشته و منهزم شد ز کین

غنیمت فراوان از ایشان بماند

مسلمان همه برگرفت و براند

به پیش ابو بکر خمس و خبر

فرستاد از آوردگه دربه در

ابو بکر ازو گشت خوشدل از این

به میری بدو داد از این آن زمین

حرب مسلمانان با مرتدّان تهامه

حرب مسلمانان با مرتدّان تهامه (3) بنی اشعر به طایف

765 سوید ابن مقرن (4) به هفتم سپاه

به سوی تهامه برون شد به راه

تبه کرد چندی ز مرتد سران

گریزان شدند از بَرش دیگران

به قوم بنی اشعری پوی پو

گریزندگان می نهادند رو

ز هرجا که مرتد گریزان شدی

در آن وقت نزدیک ایشان شدی

بسی گِرد شد مرتد آن جایگاه

ز اسلام گشتند پیکارخواه

770 بر آن قوم شد جندب سلمی (5) میر

شدن خواستندی بر اسلام چیر

سوید ابن مقرن به خود در توان

نمی دید در کوششِ آن گوان

ز بو بکر یاور طلب کرد مرد

نبُد پیش بو بکر مرد نبرد

به مکّه به عتّاب ابن الاسید

فرستاد تا کرد یاور پدید

ص :39

1- 1) (ب 755).در اصل:میرسخرت؟؟؟:مصبح المحاربی.
2- 2) (ب 758).در اصل:میرسخرت؟؟؟.
3- 3) عنوان.در اصل:مرتدان بهامه.ابو جعفر گوید:نخستین قبیلۀ تهامه که پس از پیمبر از دین بگشت،عک و اشعریان بودند.(طبری 1455/4)
4- 4) (ب 765).در طبری 1454/4،آمده است،خالد بن أسید را سوی تهامه فرستاد.
5- 5) (ب 770).در اصل:جندب سهل.
فرستاد عتاب لشکر بَرش

برادرش خالد مه لشکرش

775 از آن مرتدان مؤمنان جنگجو

شدند و درآوردشان خون به جو

ز مرتد چو گشتند بی مرّ تباه

گریزان شدند دیگران سوی راه

به طایف نهادند از آن مرز سر

شدند بازگرد اندر آن بوم وبر

حمیضّه (1) که نعمان بُد او را پدر

امارت پذیرفت بر قوم بر

به والی طایف ابو بکر مرد

فرستاد تا با عدو جنگ کرد

780 تبه کرد از آن مرتدان بی کران

فتادند سوی یمن دیگران