گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
رفتن علا حضرمی

رفتن علا حضرمی (2) به حرب فارس و شکستن[آنها]

به وقتی که در قادسیّه عرب

ز قومِ عجم جست شور و شغب

مدد خواسته بود سعد از عُمر

عمر هم بجسته ز هرنامور

1460 از ایشان علاحضرمی داشت ننگ

که فرمانبرِ سعد باشد به جنگ

ز عُمّر در آن کرد درخواه مرد

که او را از آن یاوری عفو کرد

نیامد خدا را از او این پسند

علا را به فرمانبری اش فگند

زِ بحرین علا خواست در فارس جنگ

کند اندرآرد به مردی به چنگ

نگفته به عمّر شد او رزمخواه

روان کرد بر راه دریا سپاه

1465 به اصطخر بُرد (3) آن سپاهِ گران

سپهدار خورشید بود اندر آن

بُد از دستِ شهرک سپهدار فارس

به اصطخر می خورد تیمار فارس

مسُلمان و کافر ز هم رزمخواه

شدند و بسی شد ز هردو تباه

فرستاد شهرک به یاری سپاه

بر اسلامیان روز از آن شد سیاه

ندیدند پایابشان مؤمنان

شدند در هزیمت بزودی روان

ص :145

1- 1) (ب 1454).در اصل:اجارت دران.
2- 2) عنوان.در اصل:علاحصرمی،[آنها]ندارد.
3- 3) (ب 1465).ظاهرا هیربد،صحیح است.
1470 چو نزدیکِ دریا کنار آمدند

ز کارِ خدا جمله حیران شدند

که کشتی بُدی غرقه گشته ز موج

عدو در عقب آمدی فوج فوج

همی خواستند از رهِ خوزیان

به بحرین روند کرده بر خود زیان

گرفته بدان راه شهرک ز پیش

ندیدند راهی سوی مُلکِ خویش

به یکبار حیران فُروماندند

خدا را به یاری بر این خواندند

1475 خبر رفته بُد زین به پیش عُمر

ز شفقت بر ایشان شده چاره گر

فرستاد تا لشکر بصره زود

درآید به یاریّ ایشان چو دود

در این حالت آن لشکر آمد فراز

شد از گردِ ره با عدو رزمساز

ز قوم عجم جنگ جستند سخت

در آن یاوری کرد مردی و بخت

مسلمان رها گشت از آن تنگنا

عُمر کرد زین بازخواست از علا

1480 که بی رأی و فرمان من رزمخواه

چرا گشتی و کرد لشکر تباه

بر این جرم گفتش به سوی عراق

رود پیش سعد و نماید وفاق

علا را نُبد زین حکایت گزیر

برفت و ورا گشت فرمانپذیر

چنین گفت سعدیّ پاکیزه گو

که اندر غزل از همه بُرد گو

«هرکه گردن به دعوی افرازد

خویشتن را به گردن اندازد» (1)

1485 قدامه که بودش ز مظعون (2) نژاد

به جای علا گشت حاکم ز داد

به بحرین همی کرد فرماندهی

همه قوم بحرین شدندش رهی

مسلّم گشتن تمامت خوزستان اسلام را

چو در نوزده شد ز تاریخ سال

در اهواز بُد باز جنگ و جدال

ص :146

1- 1) (ب 1484). هرکه گردن به دعوی افرازد خویشتن را به گردن اندازد سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید به جنگ افتاده اول اندیشه و آنگهی گفتار پای بست آمده است و پس دیوار (گلستان سعدی،به کوشش خلیل خطیب رهبر،تهران:صفی علیشاه،دیباچه ص 40-39).
2- 2) (ب 1485).در اصل:بوذش ز مطعون.
ز پیکار در فارس و در خوزیان

خبر شد بَرِ یزدگرد آن زمان

ز شهرک نمود اندر آن بازخواه (1)

که سُستی چرا کرد در رزمگاه

1490 که دشمن چو بود اوفتاده به دام

رها گشت از دام و شد کار خام

بدین جُرم گفتش که با هرمزان

شود باز و کین توزد از مؤمنان

سوی هرمزان بُرد شهرک سپاه

نکردند در عهد مؤمن نگاه

بر ایشان همی تاختن ساختند

سران را به گردن درانداختند

به پیش عمّر رفت از این آگهی

بکوشید در کار آن بیرهی

1495 بفرمود ابی سبره (2) و بصریان

ببندند بر جنگِ خوزی میان

ز کوفه همان سعد وقّاص مَرد

فرستد به یاری به دشتِ نبرد

چو نعمان مقرن ز یثرب سپاه

به یاری بَرد هم بدان جایگاه

سه لشکر چنین شد سوی خوزیان

به پیکار بسته ز مردی میان

سپاه مسلمان در آن بوم وبر

بنیرو شد و گشت پرخاشخر

1500 ز قومِ عجم،شهرک و هرمزان

ببستند بر جنگِ ایشان میان

ز هم جنگ جستند هشتاد بار

نمی گشت روی ظفر آشکار

عُمر گفته بود از همه کس نبرد

سِزد اندر این جنگ درخواه کرد

ولیک از براءِ ابن مالک (3) دعا

طلب کرد باید به پیش خدا

که او ز اهل بَدر است و او را دعا

بود پیش یزدان حقیقت روا

1505 دعا کرد درخواه مردم از او

بَرا گفت:«ای ایزد راستگو

شهادت مرا ده ظفر قوم را»

ازو کرد یزدان اجابت دعا

به شبگیر چون مؤمنان رزمخواه

ز دشمن شدند اندر آوردگاه

ز قلعه یکی تیرِ نی هرمزان

فگند و بَرا گشت کُشته بدان

مسلمان بدان گشت امّیدوار

که خواهد ظفر گشت از آن آشکار

1510 بزرگی همان روز از آن کافران

به زنهار آمد برِ این سران

سوی قوم خود گشت زنهارخواه

بدان تا دهدشان در آن شهر راه

ابو سبره دادش بر این زینهار

دلالت نمود او چو شب گشت تار

ص :147

1- 1) (ب 1489).در اصل:اندران بارخواه.
2- 2) (ب 1495).منظور،«ابو سبره بن ابی رهم العامری».
3- 3) (ب 1503).در اصل:ولیک از برای ابن مالک.
در آن شهرشان برد از راه آب

سپه کرد در فتح کردن شتاب

بر آن شهر گشتند پیروزگر

ز فرمانشان کس نپیچید سر

1515 به قلعه درون هرمزان و سپاه

شدند از مسلمان از این صلحخواه

که او را فرستد به پیشِ عُمر (1)

بکوشند در قتل آن نامور

بر این صلح کردند و او را به راه

اَنَس برد و احنف (2) از آن جایگاه

مسلّم از آن شد همه خوزیان

عجم یافت زین کار بر جان زیان

چو نزدیکیِ شهر شد هرمزان

بپوشید تاج و لباسِ شهان

1520 ز شهرِ مدینه به خانِ عُمر

شدند و نبود او بدان خانه در

به مسجد بُد او خفته درویش وار

بدان جا شدند آن سه والاتبار

عُمّر را چو دید آن چنان هرمزان

چنین گفت با آن دو مرد آن زمان (3)

که این سیرت از خسروی برترست

همانا که این مرد پیغمبرست

بگفتند نه شه نه پیغمبر است

که اسلامیان را چنین درخور است

1525 بر او بَر چو چشم عمّر برفتاد

به هم برنهاد و چنین کرد یاد

برآرید ازو جامۀ کافران

بپوشید چیزیش چون مؤمنان

به فرمان انَس جامه زو درکشید

بپوشیدش آن چیز شایسته دید

مغیره به حکم عُمر ترجمان

شد و زین سخن خواست از هرمزان

چنین گفت با ترجمان هرمزان:

«ز مرده کنم یاد ار زندگان؟» (4)

1530 عُمر گفت:«از مردگان کس سخن

نپرسند،از (5) زندگان یاد کن»

بدو هرمزان گفت:«از این رو مرا

ز کُشتن رهانیدی ای پیشوا»

عُمر گفت او را:«چه چیزست امان؟» (6)

بگفت:«آن که پرسیدی از (7) زندگان»

عُمر گفت:«نی،بُد مرا آن مراد

که از زندگان بایدت کرد یاد

ص :148

1- 1) (ب 1516).شاید صورت«فرستند پیش عمر»مناسب تر باشد.در اصل:نکوشند در قتل.
2- 2) (ب 1517).منظور«انس بن مالک و احنف بن قیس».
3- 3) (ب 1522).در اصل:مردان زمان.
4- 4) (ب 1529).در اصل:از زندگان.
5- 5) (ب 1530).در اصل:نبرسند ار.
6- 6) (ب 1532).مصراع اول،در اصل:عمر کفت وجه جیزست امان.
7- 7) (ب 1532).در اصل:برسیدی ار.
بدین نکته از من رهایی مجو

که خونت درآورد خواهم به جو

1535 بخواهم ز جانت قصاصِ بَرا

به قوم بَرا خواست دادن وِرا»

از این هرمزان کوزه ای آب خواست

یکی کوزه اش داد بر دستِ راست

بدو گفت:«چندان ببخشم امان

کز این کوزه آبی خورم این زمان»

عُمر گفت:«دادم»،سبک هرمزان

بریخت آب و گفتا:«رسیدم امان

نشاید کنون جُستن از من قصاص

بدین قید گشتم ز دستت خلاص

1540 که نتوانم این آب خوردن یقین

نشاید ترا زین ز من جُست کین»

عُمر از صحابه بپرسید باز

بگفتند:«باشد از اینش جواز»

عُمر گفت:«نی،نیست رویِ امان

گر ایمان بیاری بَرم این زمان»

بنی هاشمی شد حمایتگرش

رهانید از دستِ آن مهترش

وز این هرمزان دین پذیرفت زود (1)

چو بر جان امانش از آن کار بود

مسخّر گشتن مصر و اسکندریه اسلام را

1545 چو در بیستم رفت سالِ عرب (2)

بکوشید عمّر به کار شغب

بفرمود تا شد زبیر عوام

بَرِ عمرو عاص و سپاهی تمام

به پیش معاویه پیغام کرد

که یاور فرستد ورا در نبرد

سپاهی معاویه نزدیکِ او

فرستاد جنگاور و شیرخو

به یاریّشان عمرو با ارطبون

بسی کرد کوشش به جنگ اندرون

1550 چو از رومیان گشت بی مرّ تباه

به جنگ ارطبون (3) شد گریزان به راه

به اسلامیان مُلک کرده رها

به اسکندریّه شد آن پادشا

مر آن شهر را کرد بر خود حصار

وز این عمرو در جنگ شد کامکار

ص :149

1- 1) (ب 1544).طبری 1902/5 آورده است«پس هرمزان اسلام آورد و عمر دو هزار مقرری او کرد و در مدینه منزل داد».
2- 2) (ب 1545).ابو جعفر گوید:به گفته ابن اسحاق مصر در سال بیستم گشوده شد،ابو معشر نیز گوید مصر به سال بیستم و اسکندریه به سال بیست و پنجم گشوده شد،به پندار سیف مصر و اسکندریه به سال شانزدهم گشوده شد،امّا به گفتۀ واقدی فتح مصر و اسکندریه به سال بیستم بود.(طبری 1919/5)
3- 3) (ب 1550).در اصل:بجنک ارطیون.
جهان در جهان سیم و زر آن سپاه

بُبرد و اسیران فراوان به راه

ببخشید بر لشکر و خمسِ آن

فرستاد پیش عُمر در زمان

1555 از آن پس به اسکندریّه چو باد

سپاه جهانجو سبک رو نهاد

گرفتند آن شهر اندر حصار

بسی جُست مؤمن ازو کارزار

چنین تا برآمد بر این پنج ماه

همه روزه جستند جنگ این سپاه

به تنگ آمدند رومیان از عرب

بر آن ارطبون صلح (1) کردی طلب

نپذرفت ازو آشتی عمرو و گفت:

«پس از جنگ صلح است اندر نهفت

1560 اگر صلح جویی زِ من دین پذیر

و یا جزیه بر گردنِ خویش گیر»

به جزیه رضا داد رومی اگر

اسیران دهد باز پس سربه سر

به عُمّر فرستاد عمرو این خبر

عُمر گفت:«اندر اسیران نگر

کسی را که در بخش نآمد هنوز

بدیشان سپار و مشو رزمتوز»

بدین شرط اسکندری (2) آن زمان

درآمد به فرمان اسلامیان

1565 ز اسکندریّه چو مؤمن رهید

سوی مصر از آن شهر لشکر کشید

مقوقس بر آن مملکت بود شاه

امیری به فرمانش آن جایگاه

که بُد جاثلیق آن سپهبد به نام

به نزدیکی او سپاهی تمام

چو ز آن لشکر گشن آگاه شد

ز حیلت عدو را نکوخواه شد

فرستاد پیش و درِ صُلح زد

نکویی نمود و نهان کرد بَد

1570 ازو کرد عمرو آشتی را قبول

چنین گفت: (3)«فرمود ما را رسول

چو بر مصر گردید پیروزگر

نکویی کنید اندر آن بوم وبر

ص :150

1- 1) (ب 1558).در اصل:ارطیون صلح.
2- 2) (ب 1564).اسکندری-اسکندریّه.
3- 3) (ب 4-1570).در طبری 1922/5 آمده است:پیمبر ما گفته که ما دیار شما را فتح می کنیم و به سبب خویشاوندی که در میانه هست،سفارش شما را به ما کرده و به همین سبب اگر بپذیرید تعهد ما نسبت به شما مضاعف است. از جمله دستورها که امیر ما داده این است که با قبطیان نیکی کنید که پیمبر خدا(ص)دربارۀ قبطیان سفارش نیک به ما کرده که نسبت به آنها خویشاوندی داریم و تعهد حفاظ. گفتند:این قرابتی است دور که جز پیمبران رعایت آن نکنند،زنی نامدار و والامقام بود که دختر شاه ما بود و از مردم منف بود و شاهی از خاندان آنها بود.مردم عین شمس بر آنها غلبه یافتند و خونشان بریختند و ملکشان بگرفتند و به غربت افتادند و او به دست ابراهیم(علیه السلام)افتاد،آفرین بر او باد.ما را امان بده تا پیش تو بازآییم.
که خویشان مااند آن مؤمنان

چو هاجر از آن قوم بُد بی گمان

کنون می گزاریم حقّ شما

وز آن می نجوییم پیکار ما

اگر درپذیرید دینِ خدا

بیابید کام دو گیتی ز ما

1575 وگر جزیه بر خویش گیرید از این

امان باشد از کوشش و جنگ و کین»

بر این خواست یک ماه مصری امان

کزین دو گزیند یکی آن زمان (1)

مسلمان زمان[داد] (2)و مصری نهان

همی کرد ترتیبِ جنگ آن زمان

چو آگاه شد زین سخن عمرو زود

بشد با بداندیش جنگ آزمود

گرفتند آن شهر اندر حصار

دلیری نمودند در کارزار

1580 زبیر عوام و گُزین یک گروه

بر ایشان یکی حمله بردند چو کوه

براندند از بارو مصر مرد

برفتند بالای بارو چو گَرد

فرود آمدن را بجستند راه

ز مصری سپه خاست فریاد و آه

بَرِ جاثلیق آوریدند رو

در آن کار گشتند از او چاره جو

بدیشان چنین گفت آن پیشوا:

«نمی دیدم این جنگ جُستن روا

1585 که این قوم بر خسروان عجم

بزرگان اطراف از بیش وکم

ز دولت شُده ستند پیروزگر

چه باشد مرا پیش ایشان خطر

و لیکن بگفتِ مقوقس نبرد

همی جست بایست و پیکار کرد

چو جستیم جنگ و چنین گشت کار

نِیم این زمان مردِ این کارزار

بجز جزیه پذرفتنم چاره نیست (3)

که خواهد شدن زین سپه یاره نیست»

1590 شدند یکزبان اندر این مصریان

به فریاد جُستند صلح آن زمان

گرفتند برِ خویش جزیه تمام

روا کردشان عمرو از این کار کام

گشودند دروازه ها مصریان

به مصر اندرون شد مسلمان دمان

نکوهید زین عمرو را (4) مَر زبیر

که من گشته بودم بر این شهر چیر

ص :151

1- 1) (ب 1576).در طبری 1923/5 آمده است:عمرو گفت:سه روز مهلت می دهیم که بنگرید و با قومِ خویش سخن کنید،سپس با شما جنگ می کنیم.گفتند:مدت را بیفزای و عمرو روزی بیفزود.بازگفتند:مدت را بیفزای و عمرو یک روز دیگر بیفزود.
2- 2) (ب 1577).در اصل[داد]نیامده است.
3- 3) (ب 1589).در اصل:سه باره نیست.یاره-قوّت،توان،توانایی.
4- 4) (ب 1593).در اصل:زین عمر را.
به صلح ار یکی لحظه بودی درنگ

مسخّر شدی مصر بی شک به جنگ

1595 چو بر مصر شد عمرو پیروزگر

به فسطاط کردی (1) از آن پس سفر

در او قبطیان اهل اسلام را

بدیدند بی عدّت و بی نوا

از آن صلح کردن پشیمان شدند

به دل جنگجو باز از ایشان شدند

دلیرانِ لشکر چو غرّان پلنگ

دلیری نمودند در کارِ جنگ

دعا کرد اجابت خداوندگار

سپه را مدد کرد در کارزار

1600 بر اعدای اسلام افتاد بیم

ز هول خدا کارسازِ عظیم

هم از حملۀ اوّلین رو به راه

به رسم هزیمت نهاد آن سپاه

اسیرانِ بسیار با خواسته

مُسُلمان همی بردی آراسته

مُسخّر از این کار شد مُلک مصر

به فرمان بیکبار شد ملک مصر

از آن مملکت عمرو خمس و خبر

بزودی فرستاد پیش عُمر

عزلت سعد وقّاص و امارت سلمان بر عراق

1605 از آن پس ز کوفه سه کس با عُمر

بَدی گفت از سعد والا گهر

که از جادۀ راستی گشت دور

وزو شد دل اهلِ کوفه نفور (2)

عُمر،سعد را کرد معزول از این

به فرماندهی گشت سلمان گزین

به حکم عُمر،فارسِ مصطفی

بشد تا پژوهش کند کار را (3)

اگر سعد از آن پیش کآرد گناه

نصیحت کند بازش آرد به راه

1610 پژوهنده هرچند کان کار جُست

نمی گشت بر سعد جُرمی درست

ز بیش و ز کم سعد در هفت سال

نُبد کرده بی شرع در هیچ حال

زبانهای مردم به شکرش روان

در آن مملکت بُد ز پیر و جوان

چو پاکّیِ کارش در آن شد پدید

به نفرین بدگو دعا گسترید

ص :152

1- 1) (ب 1595).در اصل:قسطاط کردی.
2- 2) (ب 1606).طبری 1929/5،در ذیل حوادث سال بیستم آورده:«و هم در این سال عمر،سعد را از کوفه معزول کرد که مردم کوفه از او شکایت داشتند و می گفتند:(نماز نیکو نمی کند).
3- 3) (ب 1608).منظور«محمد بن مسلمه».
ک:«الهی اگر مفتری بُد عدو

سزد گر بخواهی تو کینم ازو (1)

1615 ازو چشم بستان زبان کُن رها

که گردد مُقر اندر این ماجرا

درآورش پس بی شهادت به تیغ

که باشد شهادت به بَدگو دریغ»

بسی برنیامد که آن هرسه کور

شدند و مُقرّ اندر این کین و شور

از آن پس تبه شد به دست عدو

بیفزود از این سعد را آب رو (2)

عُمر را چنین گفت سعد آن زمان:

«چرا بُردی از بَد به من بر گُمان

1620 نه اوّل کسی من بُدم آن که خون

ز کافر بریختم به جنگ اندرون؟

نه از دست دشمن رسولِ خدا

به یاریّ من در احُد شد رها؟

فدا بهرِ من کرد مام و پدر

نداد این چنین پایه کس را دگر

نه مُلک عجم شد به نیروی من

ز دولت به فرمانِ این انجمن؟

نه سیّد مرا خواندی خالِ راد

که با مادر او شدم هم نژاد؟

1625 چرا با چنین پایگاه از عُدو

شدت بهر من باور (3) این گفت وگو؟»

عُمر گفت ک:«اینها همه هست راست

و لیکن مرا هم پژوهش رواست

چو در گردنم آمده ست کارِ خلق (4)

نشاید رها کرد تیمار خلق

تو از من در این کار پوزش پذیر

که من زاین ندارم به گیتی گزیر»

ص :153

1- 1) (ب 1614).در اصل:اکر مقتری.مصراع دوم:در اصل:کر نحواهی بو کنیم ارو.
2- 2) (ب 1618-1610).پس محمد بن مسلمه،سعد را به مسجدهای کوفه می برد.پرسش دربارۀ وی نهانی نبود که در آن روزگار نهانی پرسش نمی کردند.در هرمسجد از کسان دربارۀ سعد می پرسید که می گفتند:«جز نیکی از او نمی دانیم و به جای او دیگری را نمی خواهیم،دربارۀ او ناروا نمی گوییم و بر ضد او کمک نمی کنیم»مگر همدستان جراح بن سنان و یاران وی که خاموش بودند،بد نمی گفتند که نمی شد گفت،امّا ستایش نیز نمی کردند.و چون به نزد مردم بنی عبس رسیدند،محمد گفت:(هرکه حقی می داند به خدا قسمش می دهم که بگوید).اسامه بن قتاده گفت:(خدا را،اکنون که ما را قسم دادی،او تقسیم به مساوات نمی کند و با رعیّت عدالت نمی کند.)سعد گفت:خدایا اگر این سخن را به دروغ و ریا می گوید،دیده اش را کور کن و عیالش را بیفزای و او را به فتنه های گمراهی آور دچار کن.پس از آن چشم اسامه نابینا شد و ده دختر دور او را گرفت.آنگاه سعد دربارۀ کسانی دیگر نفرین کرد...جراح آن روز که به حسن بن علی تاخت که او را به غافلگیری بکشد به ضرب شمشیرها پاره پاره شد.قبیصه به ضربات سنگ درهم شکست و أربد،با کارد و نوک نیام شمشیرها کشته شد.(طبری 1939/5)
3- 3) (ب 1625).در اصل:من یاور.
4- 4) (ب 1627).در اصل:کار حلق.
عزلت قدامه

عزلت قدامه (1) و امارت ابو هریره بر بحرین

از آن پس ز بحرین رسید آگهی

که در وی قدامه کُند بیرهی

1630 شب و روز با باده و میگسار

همی باشد و کارِ دین کرده خوار

چو استاد باشد به دین این چنین

ز شاگرد خود چون توان جُست دین

برافتاد دین اندر آن بوم وبر

برنجید ز این از قدامه،عُمر

ورا کرد معزول در حال از این

بدان کار شد بو هریره گزین

بیاورد او را و حدّ زد بر آن

که دیگر نسازد کسی آن چنان

غزو نهاوند و ظفر اسلام بر عجم

1635 چو سال عرب رفت در بیست و یک (2)

عجم یافت نکبت زِ گشت فلک

ز معزولی سعد پیش عجم

خبر رفت میرانشان بیش وکم

به نزدیکی یزدگرد آمدند

به ری هرکه بودند گِرد آمدند

بگفتند با شَه:«ز قوم عرب

توان این زمان جُست شور و شغب

که آن پهلوانشان سپهدار نیست

ز کسشان در این وقت تیمار نیست»

1640 پسندید شاه و به هربوم وبر

که بُد مانده در حکم آن تاجور

به پیش کنارنگ و میرِ و سپاه

فرستاد و خواندش بدان بارگاه

سپه سوی درگه نهادند سر

امیری نبودش به درگاه بَر

که شاید سپهبد شود بر سپاه

تواند شدن از عرب رزمخواه

امیری کهن بود نام آوری

به مرزِ نهاوند با لشکری

1645 که فیروزن او را لقب کرد باب

الف کم شد از وزن اندر خطاب

ص :154

1- 1) عنوان.:قدامه بن المظعون.
2- 2) (ب 1635).طبری 1930/5،ابو جعفر گوید:به گفتۀ ابن اسحاق جنگ نهاوند در این سال بود.ابو معشر و واقدی نیز چنین گفته اند،امّا به گفتۀ سیف بن عمرو،جنگ نهاوند به سال هیجدهم هجرت و سال ششم خلافت عمر بود.و در صفحه 1959 آمده است:شهر نهاوند در آغاز سال نوزدهم به سال هفتم خلافت عمر گشوده شد که سال هیجدهم به سر رسیده بود.
بفرمود تا پیش او آن سپاه

شود گِرد و پوید به آوردگاه

سپه رفت و صد بار و پنجه هزار

ز ایران به نزدیکِ آن نامدار

چو آمد به اسلامیان زین خبر

نمودند کار عجم با عُمَر

که:«هرگز سپاهی چنان رزمزن

نیامد از ایشان بدین انجمن

1650 گر آن لشکر آید بدین بوم وبر

عراقین دگر ره عجم را شمر

نداریم پایاب آن مردمان

ببین تا چه چاره کنی این زمان»

سگالش عُمر کرد با مؤمنان

که چاره مر این کار را چون توان

سرافراز عثمان و چندی سپاه

بگفتند:«باید شدت رزمخواه

سپه بُرد از ایدر به مُلک عراق

در او کرد با مؤمنان اتّفاق

1655 فرستاد بر جنگ دشمن سپاه

که این مملکت راست آن قلبگاه

ز هَر سو که دشمن شود جنگجو

بزودی توان شد به پیکار او»

علی این سگالش پسنده نکرد

چنین گفت آن شیرِ روز نبرد:

«نباشد روا،گشت از این جا جدا

در این مُلک خفته رسولِ خدا

عرب در حوالیّ ما بی کران

که دین دارد از بیمِ تیغ این زمان

1660 به غیبت مبادا خرابی کنند

وز این کار ناموس دین بشکنند

نباشد تدارک پذیر آن زمان

که گردد عرب آن چنان بدگمان

زِ شام و یمن بازخواندن سپاه

نباشد ز بهرِ عرب داد و راه

ولی لشکر بصره و خوزیان

در آن مُلک درخور نیند این زمان

دو بهره از ایشان به مُلک عجم

بگو تا رود با امیری به هم

1665 که داند بَد و نیک آوردگاه

تواند شدن ز آن سپه رزمخواه»

دورا (1) شد عُمر اندر این گفت وگو

ز عبّاس کرد اندر این جُست وجو

پسندید عبّاس رای علی

که بود این سخن مایۀ یکدلی

عُمر نیز بر رای او کرد کار

فرستاد لشکر سوی کارزار

به نعمان مقرن سپرد آن سپاه

بخوبی فرستادشان سوی راه

1670 امیران که بودند نامی به جنگ

فرستادشان با سپه بی درنگ

نخستین طلیحۀ اسّدی (2) نژاد

چو قعقاع بن عمرو جنگی و راد

ص :155

1- 1) (ب 1666).دورا-دودل،متردّد.
2- 2) (ب 1671).در اصل:طلیحه اسدی.«طلیحه بن خویلد الاسدی».
حذیفۀ یمانی (1) گُزینِ عرب

مغیره بُد و عمرو معدی کرب

جریر ابن عبد اللّه بجلیان (2)

چو قیس ابن مکشوح،شیر ژیان

عبید اللّه آن پاک پور عُمَر

به حکم پدر بست چون کُه کمر

1675 ز شهرِ مدینه سپه یک هزار

برفتند با این سران بادْوار

به مُلکِ مداین سراسر به هم

رسیدند با کوشش و باد و دم

سپه عرض کردند وز آن سی هزار

برفتند تازان سوی کارزار

چنان سخت شد کار جنگاوری

که جان از تن و دل ز جان شد بَری

دعا کرد نعمان به پیشِ خدا

که:«یا رب شهادت ده اکنون مرا

1680 ظفر دِه در این جنگ اسلام را

زبونی بداندیش خودکام را»

چنین گفت پس:«چون در آوردگاه

ز دشمن شود روز بر من سیاه

حذیفه بود میر بر مؤمنان

که کرده است سیّد خطابش همان» (3)

ز مردی پس آنگاه تکبیر کرد

زِ دشمن همی جُست جنگ و نبرد

چنین تا به دست عدو شد شهید

روانش بدان جای نیکان رسید (4)

1685 حذیفه سپهدار گشت آن زمان

بسی کرد پیکار با کافران

ز شبگیر تا بر فلک خور بگشت

همی کرد کوشش دو لشکر به دشت

از آن پس نهیبی خداوندگار

به دشمن برافگند در کارزار

سپاه عجم شد هزیمت ز جنگ

سراسر گریزان شدند بی درنگ

خَسک بود در پیشِ ایشان به راه (5)

پس اندر مُسُلمان شده رزمخواه

1690 از ایشان به نزدیکی صد هزار

از این جنگ جُستن تبه گشت زار

سپهدارشان با گروهی به راه

به همدان همی رفت از آن رزمگاه (6)

ص :156

1- 1) (ب 1672).:حذیفه بن یمان.
2- 2) (ب 1673).در اصل:حریر ابن عبد اللّه نحلیان.«جریر بن عبد اللّه البجلی».مصراع دوم:در اصل:قیس ابن مکسوح.
3- 3) (ب 1682).در اصل:خطابش ؟؟؟مان.
4- 4) (ب 1684).طبری 1957/5:نخستین کسی که در روز فتح الفتوح شهید شد،نعمان بن مقرن بود(و چنان بود که مردم کوفه و مسلمانان فتح نهاوند را چنین نام داده بودند).
5- 5) (ب 1689).خَسَک:خارهای سه گوشه که از آهن سازند و در سر راه دشمن اندازند.(ناظم الاطباء).
6- 6) (ب 1694-1691).منظور«فیرزان»وی از میان کشتگان نبردگاه جان برد و با معدود فراریان سوی همدان-
ز اسلام قعقاع بن عمرو گُرد

ز مردی همی در عقب ره سپرد

رسیدند در تنگنایی به راه

که بار عَسل بود آن جایگاه

سپهبد نمی یافت ز آن جای راه

ورا کرد قعقاع جنگی تباه

1695 ز اسلامیان عمرو معدی کرب

دگر چند مهتر گُزینِ عرب

شهیدان شدند اندر آوردگاه

همیدون بسی ز آن دلاور سپاه

در این جنگ چندان غنیمت سپاه

بُبردند از آن دشت آوردگاه

که هرمرد را بهره بُد ده هزار

ز نقدینه اندر صفِ کارزار

همه مرز کردان از این جنگ و کین

درآمد به فرمانِ این پاکدین (1)

1700 چو آمد بَرِ یزدگرد این خبر

ز ری کرد سوی خراسان گذر

از آن پس از آتشکده مهتری

کز آتش پرستان بُدی سروری

بیامد چنین گفت با مؤمنان:

«چو بخشید با قوم خویشم امان

یکی هدیه آرم گرانمایه پیش

که دارم امانت من از شاهِ خویش»

امان یافت زین کار با قومِ خویش

یکی دُرج پُرگوهر آورد پیش (2)

1705 که خیره همی کرد بیننده را

ندانست کس قیمتش جز خدا

چنین گفت مهتر:«چو بی سعیِ ما

فرستاد این درج گوهر خدا

فرستاد باید به پیش عُمَر

اَبا خُمس این خواسته سربه سر»

ببردند و عُمّر در اینشان (3) ستود

چو دل راستی شان (4) در این پایه بود

6)

-گریخت.نعیم بن مقرن به دنبال او رفت و قعقاع را از پیش فرستاد و به تپه همدان رسیده بود که او را بگرفت. تپه پُر از استر و خر بود که عسل بار داشت و چهارپایان مانع فرار وی شد که اجل رسیده بود.قعقاع از پس مقاومت او را بر تپه بکشت و مسلمانان گفتند:«خدا سپاهیانی از عسل دارد».و عسلها را با دیگر بارها که همراه آن بود به راه انداختند و به اردوگاه بردند،از این رو،تپه،تپه عسل نام گرفت.(طبری 4/5-1953)

ص :157

1- 1) (ب 1699).در اصل:هرمزد را.در تقسیم غنایم نهاوند،به هرسوار شش هزار درهم و به هرپیاده دو هزار درهم رسید.
2- 2) (ب 4-1701).هربذ متولی آتشکده بیامد و امان خواست.او را پیش حذیفه بردند و گفت:مرا امان می دهی که آنچه را می دانم با تو بگویم؟گفت:آری.گفت:نخیر جان ذخیره ای را که از آن خسرو پیش من نهاده و من آن را پیش تو میآرم به شرط آنکه مرا و هرکه را خواهم امان دهی.حذیفه پذیرفت و او ذخیره خسرو را که جواهرات بود بیاورد.(طبری 1954/5)
3- 3) (ب 1708).دل راستی-راست دلی،پاکدلی،صفا.
4- 4) (ب 1708).در اصل:عمر درینسان.
ببخشی کز این (1) پیش بنهاده بود

ببخشید بر اهلِ اسلام زود

1710 همین سال خالد (2) به حمص اندرون

به راه اجل شد ز گیتی برون

همانجا سپردند او را به خاک

شد اندر دلِ خاک آن مرد پاک