گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
اخراج جهودان از قلاع خیبر

همین سال کردی ز خیبر عُمر

جهودانِ برزیگران را به در (3)

کز ایشان جنایت در آن دیده بود

در آن کارشان رای گردیده بود

اگر چند کردند پوزش بر آن

نپذرفت از ایشان عُمر آن زمان

1715 چو عهدی که سیّد در آن داده بود

به خطّ علی بود،خواهش نمود

که عمّر کُندشان به خیبر رها

نپذرفت از او عمّر این ماجرا

ز خیبر برون کردشان زین سبب

پراکنده گشتند اندر عرب

از این رو به پیش جهودان علی

ز عمّر بود بِه ز نیکودلی

تعیین خراج عراق و امارت عمّار یاسر بر آنجا

چو بر بیست و دو شد ز تاریخ سال

ز سلمان،عُمر خواست ز آن ملک و مال

1720 نبود استده هیچ سلمان درم

به مردم رها کرده بُد بیش وکم

فرستاد پاسخ:«چو خلق خدا

بکِشتند آب و زمین ورا

نبود اندر آن سعی (4) و رنجی مرا

ز خود بیش دیدم بر ایشان سزا

نجستم از آن قوم حقّ خدا

چو درخور نبود آن درم مر مرا

کنون گر ترا آن درم درخور است

فرست عاملی کش هوای زر است

1725 کز این مردمان خواهد آن مال باز

که من نیستم مرد این راه و ساز

ص :158

1- 1) (ب 1709).در اصل:بنحشی کرین.
2- 2) (ب 1710).خالد بن ولید.واقدی گوید:در این سال،یعنی سال بیست و یکم،خالد بن ولید بمرد و عمر بن خطاب را وصی خویش کرد.(طبری 1969/5)
3- 3) (ب 1712).و هم در این سال عمر،خیبر را میان مسلمانان تقسیم کرد و یهودان را از آنجا برون کرد.
4- 4) (ب 1722).در اصل:اندران سقی.
شد عمّار یاسر گزین (1) ز اتّفاق

که آید به میری به ملکِ عراق

چو والا نبودش به گوهر نَسب

امیری دگر خواستندی عرب

که رفتن به زیر لوایش توان

بر ایشان شکستی نباشد از آن

عُمر گفت زهد و ورع پایگاه

فزاید،در اسلام،نز مال (2) و جاه

1730 کسی نیست چون او در آن پایگاه

سزایست در مهتری بر سپاه

زمین عراق آنگهی وقف کرد

بر اسلامیان آن سرافراز مرد

خراجی بر آن مملکت برنهاد

که راتب شمارند اکنون به داد

جریبی زمین را ز نخل و ز باغ

بُدی ده درم پنج بودی به راغ

چهل نخل بودی جریبی همان

به جزیه سه بهره شدند مردمان

1735 توانگر چل و هشت دادی درم

میانه از آن نیمه ای بیش وکم

ده و دو ز درویش مردم ستد

مقرّر چنین شد ز روی خرد

که از سال تا سال یکبار مال

دهند و نگردند از آن پایمال

روان کردن عمر خطّاب،رضی اللّه عنه،آب رود نیل را

همین سال در نیل آب روان

ستاد و نبودش به رفتن توان

از این عمرو بن عاص پیش عُمر

فرستاد و گفتش:«از این پیشتر

1740 در این رود چون آب گشتی چنین

درو دختری همچو درّ ثمین

فگندندی و آب گشتی روان

کنون چیست فرمانِ شاه گوان»

عُمر بر سفالی نوشت این چنین

که:«ای نیلِ گشته روان بر زمین

گر از قدرت خود روانیت بود

چنین هم که هستی بباید غنود

ور از حکم یزدان بُدی رهنورد

روان شو دگر گِرد این در مَگرد»

1745 بفرمود:«کین را درافگن در آب»

فگند و روان آب شد در شتاب

نیستاد دیگر از آن وقت باز

به حکم خدا حاکمِ کارساز

اگر چند از عقل دور است این

ز عقل است بیرون بسی کار دین

ص :159

1- 1) (ب 1726).در اصل:سد عمار ؟؟؟یاسر کرین.
2- 2) (ب 1729).در اصل:اسلام نیز مال.
فتوح همدان و قزوین و ساوه و ری

ز جامع حکایات این داستان

به من نقل آمد از آن راستان

فرستاد آنگه به اطراف مرد

که جویند از دشمنِ دین نبرد

1750 نعیم ابن مقرن به همدان و ری

روان کرد لشکر به فرمانِ وی

عبید اللّه (1) آن پاک فرزند او

سوی اصفهان اندر آورد رو

سوی فارس شد ساریه (2) جنگجو

چو عثمان که بو العاص بُد باب او

به مُلک خراسان شد احنف روان

به پیکار شه با دلاور گَوان

چنین چار لشکر به حکمِ عُمر

بدین مُلکِ خرّم نهادند سر

1755 نعیم ابن مقرن نخستین سپاه

به کُردان درآورد از گَرد راه

به دزدی شدند مردم کَنکور (3)

ببردند اسبابشان پیشتر

عرب جنگجو گشت از آن مردمان

تبه گشت از کنکور (4) بی کران

ز دزدان نماند اندرو زنده کس

گرفتند اسپان خود باز پس

به همدان نهادند رو آن زمان

حبش (5)اندر آن شهر بُد مرزبان

1760 که بودش ز بهرامِ چوبین گُهر

سپاهی به نزدیکِ او نامور

مدد خواست از آذرآبادگان

شدند پیش او چندی آزادگان

به یاریّشان با مسلمان (6) سپاه

نبرد آوریدند و گشتند تباه

عجم منهزم گشت و همدانیان

به فرمان به ری آمدند آن زمان

ز همدان نعیم بن مقرن سپاه

درآورد اندر خرقان به راه

ص :160

1- 1) (ب 1751).به نظر می رسد«عبد اللّه بن عبد اللّه بن عتبان»صحیح است.
2- 2) (ب 1752).:ساریه بن زنیم الکنانی.
3- 3) (ب 1756).در اصل:مردم کبکور.«کنکور»،قصر اللصوص.وقتی نعیم و همراهان در کنکور منزلگاه کردند، دزدی چهارپایی از آن مسلمانان را برد و آنجا را قصر اللصوص(دزدان)نامیدند.(طبری 1972/5)
4- 4) (ب 1757).در اصل:از کبکور.
5- 5) (ب 1759).چنین نامی نیافتم.
6- 6) (ب 1762).در اصل:نامسلمان.
1765 سیاوخشِ (1) بهرام چوبین درو

سپهدار بُد گشت از او جنگجو

پس از کوشش و کارِ جنگاوری

هزیمت شدند آن سپه یکسری

سوی مُلک ری شد عجم بادْوار

به فرمان اسلام گشت آن دیار

پیاپی نعیم و مسلمان سپاه

برفتند بر عزم ری رزمخواه

یکی بهره ز ایشان به قزوین روان

شدند و بَرا مهترِ آن (2) گَوان

1770 براء ابن عازب ولایت نخست

گرفت و ز شهر آنگهی جنگ جُست

درآورد در گِرد بارو سپاه

فرستاد پیغام:«این جایگاه

اگر دین پذیرید اگر جزیه نیز

دهیدم،نکوشم به کار ستیز

وگرنه چنان جنگ جویم کنون

که این شهر غرقه کنم زیر خون»

زِ بارو از این شهر گیران چنین

بگفتی بدان مردم پاکدین

1775 نه مسلمان بییم و نه گزیه دهیم

بسی او مکه شی کاما برهیم

بَرا کرد کوشش به کارِ حصار

ازو خواستند شهریان زینهار

مسلمان شدند شهریان سربه سر

در آن وقت بر دستش از بیم سر

چو برگشت لشکر از این بوم وبر

دگر ره به گبری نهادند سر

ز اسلامیان،عبد رحمن (3) سپاه

دگر ره بیاورد و شد رزمخواه

1780 از این بار از (4) صدق دل کارِ دین

به نزدیک قزوینیان شد گزین

در آن کارشان پایه شد بس بلند

بسی خاست دیندار ازو ارجمند

وز آن رو نعیم و جهانجو سپاه

ز خرقان به ساوه سپردند راه

پس از کوشش و کارِ جنگاوری

نمودند از آن مُلک فرمانبری

به راه زرند آنگهی این سپاه

شد از مُلک ری گشت پیکارخواه

1785 سیاوش ز همدان چو دَر ری کشید

همی کرد ترتیب لشکر پدید

برادر پسر داشت بیژن به نام

بُدی کینه اندر میانشان مدام

علی رغم عمّ گشت دیندار مرد

به اسلامیان این چنین یاد کرد

که:«در ری سپاهی است بیش از شمار

به حیلت توان جستن این کارزار

ص :161

1- 1) (ب 1765).سیاوخش پسر مهران،پسر بهرام چوبین(طبری 1974/5).
2- 2) (ب 1769).در اصل:برا مهتران.
3- 3) (ب 1779).:عبد الرحمان بن ربیعه.
4- 4) (ب 1780).در اصل:بار ار.
وگرنه به مردی بر آن مردمان

نشاید ظفر یافتن بی گُمان

1790 سپاهی دلاور به من گر دَهی

ز دشمن کنم کشور ری تهی»

نعیم (1) این پسندید و چندی سپاه

بدو داد و منذر امیرش به راه

به فرمان عمّ،منذر نامدار

به تدبیرِ بیژن برآراست کار

نگه داشت فرصت به جنگ آن سپاه

سیاوش چو از شهر آمد به راه

که گردد ز اسلامیان جنگجو

سوی شهر کردند آن قوم رو

1795 فتادند در شهر ری آن سپاه

بُدی قتل و غارت به هرجایگاه

سپاه سیاوخش را شد خبر

ز رَه سوی خانه نهادند سر

نعیم از پس و منذر از پیش تیغ

نمی داشت در جنگ ز ایشان دریغ

سیاوخش و هرکو بُدی نامور

در آن جنگ کُشته شدند سربه سر

از این مُلک ری گشت فرمانپذیر

در او گشت بیژن به فرمان امیر

فتوح ولایات قومس

فتوح ولایات قومس (2) و مازندران

1800 نعیم آنگهی لشکری بی کران

فرستاد از آنجا به مازندران

سوید ابن مقرن سپهدارشان

به مردی و دانش نگهدارشان

به خوار و به سمنان و قومس سپاه (3)

نمودند مردی در آوردگاه

به جنگ آن ولایات کردند رام

درآمد به فرمان ایشان تمام

سرافراز مردانشه و دیگران

که بودند والی به مازندران

1805 ز گرگان سپهدار آن رزّبان (4)

صفهبد ز مُلک طبر همچنان

از او صلح جستند و پیمان نهاد

که جزیه سپارند او را ز داد

وگر یاوری نیز خواهند مرد

فرستند از بهرِ کار نبرد

وگر کس کند میّل این پاکدین

ندارد کسی باز او را از این

همیدون کسی را از آن بوم وبر

به الزام نارند به اسلام در

ص :162

1- 1) (ب 1791).:نعیم بن مقرن،منذر بن عمرو(برادرزادۀ نعیم بن مقرن).
2- 2) عنوان.ولایات قومش.
3- 3) (ب 1802).در اصل:و قومش سباه.
4- 4) (ب 1805).در اصل:آن مرزبان،«منظور،رزبان صول».
1810 سوید این پذیرفت و آن بوم وبر

بدادند جزیه (1) بدو سربه سر

فتوح کرج

فتوح کرج (2) و جربادقان و قم و قلعۀ فین

عبید اللّه عُمّر رزمخواه

دوم لشکر آورد پویان به راه

به صحرای شهرِ کرج (3) با عجم

شدند جنگجو و عجم شد دژم

امیر عجم نام شهره براز (4)

به کُشتن نبودش ز دشمن جواز

تبه گشت در رزمگه خوارخوار

وز این لشکرش شد همه تارومار

1815 عرب شد روانه به جربادقان

بُد اسفندیار اندر او مرزبان

به جزیه ز اسلام شد جنگجو

چو پایاب کوشش نمی دید او

از آنجا عبید اللّه (5) رزمزن

سوی اصفهان رفت با انجمن

سوی مُلک قم لشکری ز آن سپاه

به فرمان مهتر سپردند راه

به جنگ و به صُلح و به هرداوری

مسخّر شد آن ملکشان یکسری

1820 به سوی ولایات کاشان سپاه

از آن مرز خوّرم ببردند راه

در او اهل فین رای فرمانبری

نکردند و کوشید در داوری

مسلمان مر آن قلعه محصور کرد

بسی جست از آنجا به مردی نبرد

گذر کرد چندی بر این روزگار

مسخّر نمی شد به کوشش حصار

یکی گفت با پیشوای سپاه

که:«جشنی بُدن خواهد این جایگاه

1825 که نوروز گبریش خوانند نام

بدان جشن آید برون خاص و عام

اگر دور گردد ز قلعه سپاه

عجم بی شک آید بدان جشنگاه

در آن روز باید سپه تاختن

کسی را اسیران خود ساختن

مگر ز آن سبب گردد این قلعه رام

وگرنه نشاید گرفت این مقام»

ص :163

1- 1) (ب 1810).در اصل:نداذند جزیه.
2- 2) عنوان.در اصل:فتوح کرخ.این شهر بجز کرج کنونی است و ظاهرا منسوب به ابو دلف عجلی است.
3- 3) (ب 1812).در اصل:بصحراء شهر کرخ.
4- 4) (ب 1813).احتمالا«شهربراز».
5- 5) (ب 1817).طبری 1964/5 و العبر 544/1«عبد اللّه بن عبد اللّه بن عتبان»آورده است.و تاریخ گزیده، «عبید اللّه بن عمر».
بر این گونه کردند و قومِ عجم

بدان جشنگاه آمدند بیش وکم

1830 بر ایشان عرب تاختن بُرد زود

بسی را بکُشت و بسی را ربود

از آن دخترِ میر قلعه اسیر

بُد اندر کفِ لشکر شهرگیر

چو بودش جمالی به غایت نکو

پراندیشه از ننگ شد بابِ او

که بر وی جلافت (1) رود زین سپاه

وز آن او شود در جهان روسیاه

ز دانش در آن حیلتی ساخت مرد

که خود را رهایی از آن ننگ کرد

1835 به میر سپه کس فرستاد و گفت:

«ندانم نهانِ شما در نهفت

اگر دخترم را کنی زن کنون

که گردد به کارت مرا رهنمون

سپارم به تو قلعه و دینپذیر

شویم و نگوییم از داروگیر»

بدین آرزو کرد زن مهترش

فرستاد پاسخ به قلعه بَرش

که:«در کار دینت بهانه نماند

کنون بایدت نامۀ دین بخواند»

1840 فرستاد پاسخ بدو کوتوال

که:«بود آن پیامم ز بیم نکال

که بر دخترم ننگی آید (2) پدید

کنون چون که میرش به جفتی گزید

بود بر سرت نیک و بَد نام او

تو خواهی بدی ساز و خواهی نِکو»

چو پاسخ چنین آمد از کوتوال

عرب کرد سختی به کار جدال

ره قلعه بستند بر همگنان

به تنگی رسید اندر او بدگمان

1845 به جزیه شدند اهل فین (3) صلحخواه

پذیرفت آن صلح امیر سپاه

ولایات کاشان سراسر از این

درآمد به فرمانِ این پاکدین

فتوح ولایات اصفهان و یزد

سپه رفت از آنجا سوی اصفهان

بپیوست با آن دلاور مهان

چو آمد سوی اصفهان این خبر

که اسلامیانند پرخاشخر

درو بود میری لقب دوسیار

سپاهی به پیشش فزون از شمار (4)

ص :164

1- 1) (ب 1833).در اصل:خلافت.
2- 2) (ب 1841).در اصل:نیکی آید.
3- 3) (ب 1845).در اصل:اهل ؟؟؟فن.
4- 4) (ب 1849).این نام در طبری 1963/5 و العبر 544/1،استندار و در پانویس العبر،اسبیدان آمده است.
1850 سپه راست کرد و بیامد به جنگ

به نزدیک اسلامیان بی درنگ

به پیش عبید اللّه (1) رزمزن

ز مردی فرستاد از این در سخن:

«به کوشش چنین رنجه کردن سپاه

دلیل است بر سستی رزمخواه (2)

من و تو بگردیم با هم به جنگ

به نزدیک اسلامیان بی درنگ

اگر دست باشد مرا بی سخن

سپاهت درآید به فرمانِ من

1855 وگر ز آن که باشی تو پیروزگر

سپاهان بود مَر ترا سربه سر»

امیرِ عرب داد پاسخ که:«شیر

نترسد ز خصم ارچه باشد دلیر»

بگشتند با هم دو غرّان پلنگ

بسی حمله کردند باهم به جنگ

نمی شد یکی بر دگر کامکار

یکی نیزه زد بر عدو دوسیار

ز زینش به سوی کفل (3) برفگند

قلم نیزه اش کرد آن زورمند

1860 دگرباره بَر زین نشست و به جنگ

درآمد چو غرّنده شیر و پلنگ

ز شبگیر تا خور فرو شد به کوه

بجستند جنگ و نشد کس ستوه

چو شد روی کشور چو دریایِ قار

ز هم بازگشتند دو نامدار

به شبگیر شد صلحجو دوسیار

در آن صلح بر جزیه آمد قرار

چو جزیه بدادند از آنجا سپاه

سوی یزد شد جنگجو رزمخواه

1865 به جزیه شدند صلحجو یزدیان

نکردند کوشش ز بیمِ زیان

ص :165

1- 1) (ب 1860-1851).عبد اللّه بن عبد اللّه بن عتبان.«...آنگاه عبد اللّه بن عبد اللّه جانشین او را به هماوردی خواند و استندار صلح خواست و با آنها صلح کردند...پس از آن عبد اللّه آهنگ جی کرد.در آن وقت شاه اصفهان فادوسفان بود...فادوسفان به عبد اللّه گفت:یاران مرا مکش،من نیز یاران ترا نمی کشم،هماورد من شو،اگر ترا کشتم یارانت بازگردند و اگر مرا کشتی یاران من با تو صلح کنند،...پس عبد اللّه روبه روی وی بایستاد و فادوسفان حمله برد و ضربتی بزد که به قرپوس زین وی رسید و آن را بدرید و بند زین را ببرید که زین و نمدزین از جای برفت و عبد اللّه که بر اسب بود،بیفتاد امّا به زمین نخورد و بر اسب عربان نشست،حریف گفت:آماده باش،امّا فادوسفان کنار رفت و گفت...ترا مردی کامل می بینم و با تو سوی اردوگاهت می آیم. (طبری 1964/5).
2- 2) (ب 1852).در اصل:برسنی رزمخواه.
3- 3) (ب 1859).در اصل:زرینش بسوی کفک.
فتوح ولایات کرمان و مکران

عبید اللّه (1) و لشکر مؤمنان

کشیدند بر سوی کرمان عنان

سپهدار کرمان ز کوچ و بلوچ

مدد جُست و رفت آن سپه فوج فوج

یکی جنگ کردند سخت آن چنان

که نشناختی کس رکاب از عنان

چو دیدند کرمانیان دستبرد

به فرمانبری شد بزرگان و خُرد

1870 گواشیر و جیرفت (2) و آن بوم وبر

پذیرفت جزیه همه سربه سر

عبید اللّه (3) آن نامبرده سپاه

سوی سیستان برد از آن جایگاه

سپهدارِ آن کشور از بیم جنگ

به قلعه روان گشت نامش زرنگ

شد اندر ولایت سپه جنگجو

درآوردی از دشمنان خون به جو

از ایشان گروهی مسلمان شدند

ز جزیه گروهی دگر دم زدند

1875 ز اسلام شد کارِ گبران خراب

وز آن شهر چون خیمۀ بی طناب

سپهدار قلعه به صلح آن زمان

پیامی فرستاد زی مؤمنان

یکی هدیه اندر خورِ آن پیام

فرستاد و ز آن جُست از صلح کام

سپهبد پذیرفت صلح و سپاه

بر آهنگ مُکران روان شد به راه

بسختی رسیدند از آن ره سپاه

ز تیروز مکران شدند رزمخواه (4)

1880 بکُشتند از ایشان فزون از شمار

دگر شد گریزنده از کارزار

از این جنگها خمس مال و خبر

ز نزد پسر رفت پیشِ پدر

از آن پس که کرد این ولایات رام

فرستاد نزدیک عمّر پیام

که دستور گردد که از آب سند

گذر یابد و اندر آید به هند

عُمر گفت:«امسال از این بیشتر

نشاید شد از خصم پرخاشخر»

ص :166

1- 1) (ب 1866).طبری و العبر«عبد اللّه بن عبد اللّه بن عتبان»و تاریخ گزیده«عبید اللّه بن عمر»آورده است.
2- 2) (ب 1870).در اصل:؟؟؟خرفت.
3- 3) (ب 1871).عبد اللّه بن عمر.(طبری 2015/5).
4- 4) (ب 1879).چنین است در اصل:شاید:«ز نیمروز و مکران شدند رزمخواه».
فتوح ولایات مملکت فارس

1885 سپاه سئم ساریه (1) چون پلنگ

سوی فارس آورد از بَهر جنگ

در آن مملکت از ره خوزیان

شدند از عجم جنگجو تازیان

به مرز فسا و به دارابکرد

عدو پیششان شد ز بهرِ نبرد

سپهدار شهرک بُد و دیگران

که در فارس بودند نام آوران

به پایانِ کوهی دو جنگی سپاه

شدند از دلیری ز هم رزمخواه

1890 دو مَه جنگ کردند با یکدگر

دو بهره سپه کُشته شد بیشتر

شکست آمدن خواست بر مؤمنان

در این جنگ از آن جنگجو مردمان

عُمر در مدینه به خطبه درون

بدید آن که شد لشکر دین زبون

چنین گفت:«یا ساریه!الجبل»

شگفتی نمودند ازو ز این قبل (2)

کز آن خطبه بیگانه بود این سخن

ندانست کس معنی اش ز انجمن

1895 به حکمِ خدا باد آواز او

رسانید بر مردمِ جنگجو

بر آن کوه رفتند اسلامیان

برَستند از آن ورطۀ پُرزیان

گروهی برآنند کین داستان

به جنگ نهاوند بود آن زمان

چو رستند از آن ورطه اسلامیان

ببستند اندر شبیخون میان

عدو بود ایمن از آن مردمان

طلایه نبودش به راه آن زمان

1900 شب تیره بر دشمنان بَر زدند

از ایشان همی مال و جان بستدند

تبه گشت شهرک در آن کارزار

پسرش همچنین گشت کُشته بزار

هرآن کس که بُد نامی اندر عجم

در آن شب شدند کُشته از بیش وکم

چو گشتند نام آورانشان هلاک

سپاه عجم شد گریزنده پاک

به فرمانِ اسلام گشت آن دیار

غنیمت ببردند از آن کارزار

ص :167

1- 1) (ب 1885).:ساریه بن زنیم الکنانی.
2- 2) (ب 1893).در اصل:؟؟؟ ساریه الحیل.(مصراع دوم):زین فیل.
فتوح بلاد خراسان و رفتن یزدگرد به فرغانه

1905 روان کرد احنف (1) چهارم سپاه

به مُلک خراسان از آن جایگاه

ز یثرب به مُلک عراق عجم

رسیدند با کوشش و باد و دَم

ز راهِ طبس گیلکی آن سپاه

به مُلک خراسان شدند رزمخواه

نخستین شدند بر هری کامکار

به فرمان اسلام گشت آن دیار

به مُلک خراسان درون یزدگرد

سپاه آنچه بودش همه کرد گِرد

1910 ز بیژن که او (2) بود خاقان ترک

مدد جُست و آمد سپاهی سترگ

برفتند شه یزدگرد و سپاه

ز اسلامیان در جهان رزمخواه

بَرِ هم رسیدند در مرورود (3)

فرستاد گیتی ز کوشش درود

دو سه جنگ جُستند هردو سپاه

بسی لشکر از هردو رو شد تباه

شبی احنف و قومِ اسلامیان

ببستند بَهر شبیخون میان

1915 بر ایشان زدند و ز خاقانیان

سه میر سپه یافت بر جان زیان

سپه بی کران کُشته شد زار زار

به دل سیر شد تُرک از آن کارزار

چنین گفت:«ما را از این جنگ و کین

نخواهد بُدن حاصلی غیر از این

که از ما تَبه می شود مرد زار

وگر دست یابیم در کارزار

به شَه یزدگرد مُلک باید سپرد

نجوید چنین کار دانای گُرد»

1920 به شبگیر ترکان سویِ ملک خویش

گرفتند یکبارگی راه پیش

شدی یزدگرد از پیِ آن سپاه

خزاین روان کرده با خود به راه

شدند مانعش قومِ ایرانیان

چنین گفت هریک به شاه آن زمان

که:«آباء و اجداد ما این درم

به خونِ دل آورد ایدون به هم

به ترکان سپردن نباشد روا

که در مُلک بیگانه سازیم جا

1925 گر از زینهاری شُدن نیست چار

عرب را دهیم این زرِ بی شمار

ص :168

1- 1) (ب 1905).:احنف بن قیس.
2- 2) (ب 1910).در اصل:زبیرن کی او.
3- 3) (ب 1912).در اصل:مروزوذ.
که شاهیِ ما را به ما دست باز

بدارند و باشیم (1) در کام و ناز»

نپذرفت از ایشان سخن پیشوا

گرفتند از او مهتران مال را

به فرغانه شد شاه با ویژگان

در او ماند تا هشت سال (2) آن چنان

وز این روی احنف،خراسان دیار

به دست آورید اندر این کارزار

1930 گروهی پذیرفت اسلام از او

گروهی به جزیه شدند صلحجو

غنیمت که آمد به دست از نبرد

بر آیین بر اسلامیان بخش کرد

وز آن خمس با فتح نامه به راه

به عُمّر فرستاد از آن جایگاه

قتل دزدان کُرد و شُول به فارس

ز هجرت چو در بیست و سه رفت سال

بداندیش در پارس بفراخت بال

گروهی در آن کشور از شول و کُرد

به دزدی هرآن چیز می یافت بُرد

1935 خبر رفت از این کار پیشِ عُمر

گُزین کرد یک لشکر نامور

سلمه که از قیس (3) بودش گُهر

امیر سپه شد بر آن قوم بر

فرستادشان سوی آن مردمان

کز آن کارِ بَد بازدارندشان

چنین گفت ک:«اندر نصیحت سَخُن

نخست افگنید (4) اندر این کار بُن

اگر برنگردند از آن زشت کار

برآرید از آن پس از ایشان دمار»

1940 سوی فارس رفتند اسلامیان

ز گفتن ندیدند سود آن زمان

از ایشان شدند رزمخواه این سپاه

دو بهره ز دزدان فزون شد تباه

دگر خواستند ز آن سپه زینهار

گزیدند دوری از آن زشت کار

غنیمت از ایشان فزون از شمار

ببردند این لشکر کامکار

ببخشید بر لشکر و خمس آن

ببُردند پیش عُمر آن زمان

1945 یکی دُرج گوهر بُد اندر میان

نبودند در بخش آورده آن

ز آرنده عمّر برنجید از آن

فرستاد بازش هم اندر زمان

ص :169

1- 1) (ب 1926).در اصل:ندارند و باشیم.
2- 2) (ب 1928).در اصل:هست سال.
3- 3) (ب 1936).:سلمه بن قیس الاشجعی.
4- 4) (ب 1938 و 1939).در اصل:«افکنند...»و«برآرند».
که تا بر سپه بخش کردند زود

مَر این جنگ او را پَسین غزو بود

بردن عمر خطّاب حرمهای رسُول به حجّ

عُمر هم در این سال سوی حجاز

روان گشت با هرکه بُد سرفراز

حرمهای فخر بشر را همان

به حج بُرد با خویشتن آن زمان

1950 نخست عایشه (1) بود،حفصه دگر

که عمّر بُد آن پاکتن را پدر

سیم امّ سلمه، (2)جویره (3) دگر

به پنجم حرم دُخت صخرش شِمر (4)

صفّیه و میمونۀ (5) پاک را

مر این هفت بودند آنگه به جا

عُمر کرد ترتیب ایشان تمام

ز وجهی که شد بیت مال نام آن

برفتند و کردند حجّ سربه سر

بُد این حج پَسین حجّ فرّخ عُمر

1955 چو سوی مدینه کشیدند باز

در قتل عمّر گشادند باز

قتل عمر خطّاب،رضی اللّه عنه

بدو کعب احبار (6) گفت این چنین:

«سه روز است مانده ز عمرت یقین»

چو در خود نمی دید رنجی عُمر

گمان فجا (7) برد آن نامور

بدو داد پاسخ:«رضا در قضا

بدو هست و باشد همیشه مرا»

ص :170

1- 1) (ب 1950).:عایشه بنت ابی بکر صدیق.حفصه بنت عمر بن خطّاب.
2- 2) (ب 1951).«أمّ سلمه،هند بنت أبی أمیه».
3- 3) (ب 1951).در اصل:حویره.«منظور،جویریه بنت الحارث بن أبی ضرار»
4- 4) (ب 1951).مصراع دوّم:منظور«أمّ حبیبه،رمله بنت أبی سفیان».
5- 5) (ب 1952).«صفیه بنت حیی بن أخطب»و«میمونه بنت الحارث».
6- 6) (ب 1956).در اصل:کعب اخبار.کعب الأحبار پیش وی آمد و گفت:(ای امیر مؤمنان،وصیت کن که سه روز دیگر خواهی مرد.گفت:از کجا می دانی؟گفت:این را در کتاب خدا عز و جل تورات می یابم،گفت: عمر بن خطّاب را در تورات می یابی؟گفت:به خدا نه،امّا وصف و مشخصات ترا می یابم و اینکه مدت تو به سر رسیده است.)(طبری 2026/5)
7- 7) (ب 1957).فجا:فجأه.
مغیره (1) غلامی تبهکار داشت

که در بیشتر پیشه ها سرفراشت

1960 زِ دیلم نژادان و فیرُوز نام

ابو لؤلؤه (2) خواندش خاص و عام

مغیره از او خواستی چیز باز

بر او بودی این چیز دادن دراز

به پیش عُمر رفت تا او مگر

کُند کمترش دادنِ باجِ سر (3)

عُمر گفت:«پیشه چه دانی کز آن

گِران باج خواهد ز تو این زمان؟»

بر او بر بسی پیشه ها کرد یاد

عُمر گفت:«چندین توان باج داد

1965 که از این چنین پیشه ها آن قدر

نباشد گران خواستن باج سر»

برنجید ابو لؤلؤه از عُمر

به دل گفت:«خونش کنم زین هدَر»

عُمر کرد با او پس آنگاه یاد:

«شنیدم کُنی آسیاها زِ باد

زِ بهرم یکی ساز (4) ده این زمان»

«بسازم یکی»گفت:«بَهرت چنان

کز آن بازگویند تا جاودان»

عمّر گفت:«از این کار با حاضران

1970 نویدم به کُشتن دهد اندر این»

بگفتند:«از او جوی از این کار کین»

عُمر گفت:«ناکشته هرگز قصاص

نباشد،ز حکمِ خدا هم خلاص»

ابو لؤلؤه جست یاری در این

بدو هرمزان داد یک تیغِ کین

جفینه (5) که از حیره بودش گُهر

دلش داد در کارِ قتل عُمر

به مسجد ابو لؤلؤه صبحگاه

درآمد،ورا کرد از این کین تباه

1975 سه جا زخم زد (6) بر عُمر آن پلید

به راه گریز آنگهی سر کشید

چو در پیش بودند مردم به راه (7)

زدی تیغ بر مردم آن جایگاه

ده و یک تن از زخم او خسته گشت

وز آن مردمان نُه تن اندر گذشت

دو مرد از اسد شد از او کینه خواه

سپر زد یکی بر سر او به راه

بیفتاد دیگر سرش را بُرید

روانش ز تن سوی دوزخ کشید

ص :171

1- 1) (ب 1959).:مغیره بن شعبه.
2- 2) (ب 1960).:ابو لؤلؤه فیروز نهاوندی.
3- 3) (ب 1962).باجِ سر-سرگزیت.
4- 4) (ب 1968).در اصل:بلی ساز.
5- 5) (ب 1973).در اصل:حسفه؟؟؟.
6- 6) (ب 1975).طبری 2027/5 و تاریخ گزیده 184«شش ضربت به عمر زد».
7- 7) (ب 1976).در اصل:هردم براه.
1980 ولی شیعیان راست ایدون گُمان

که او بُرد بیرون روان ز آن میان

گریزان ز یثرب به کاشان فتاد

در آن جایگاه شد روانش به باد

چو مجروح شد عمّر و پُر ز درد

نماز عبد رحمن بن عوف کرد

عُمر را ز مسجد به خانه سران

ببردند با زخمهای گران

صحابه به پرسش شدند پیش او

بر آن کرد از همگنان جست وجو

1985 که در کارِ قتلم کنون از شما

که بوده ست فیرُوز (1) را رهنما

بخوردند سوگند اسلامیان

که کس را نبود آگهی زین میان

عمّر گفت:«یزدان سپاسم که من

نیِم کُشته بر دست این انجمن

به دست جهودی و گبری تباه

شدم در شهادت سپردیم راه»

به فیروز و بر هرمزانش نظر

از این لفظ بودی بدان کار در

1990 چو امّید از زندگانی بُرید

به دل کارِ عقبی به جان برگزید

برِ عایشه کس فرستاد و گفت:

«چنان آرزو دارم اندر نهفت

که پیش رسولم بود خوابگاه

سزد گر به من بخشی آن جایگاه»

بدو عایشه داد جا آن قدر

که خسبد بر آنجای شخص عُمر

عمر گفت:«بعد از من از وی در این

اجازت بخواهید باز این چنین

1995 نبادا که اکنونم آزرم جُست

بود آن زمانش در این رای سست

که بر شبهه آنجا نشاید شدن

که جاویدم آنجای باید بُدن

و گر ز آن که او را نباشد رضا

بقیع است اولیتر آنگه مرا»

تعیین اهل شوری به خلافت

یکی گفت ک:«ای پیشوایِ مهان

خلیفه که خواهد بُدن در جهان؟»

عُمر گفت:«مطلق به یک نامدار

نخواهم سپردن در اسلام کار

2000 که تا زنده و مرده بر من سخن

خدا را بود بهرِ این انجمن

مَر این شش تن از مردمان بهترند

به کار خلافت همه درخورند

چو عثمانِ عفّان و فرّخ علی

زبیر است و طلحه ز نیکودلی

ص :172

1- 1) (ب 1985).:ابو لؤلؤه فیروز نهاوندی.
بود سعد وقّاص پنجم همان

ششم عبد رحمن بن عوف دان

ولی هریکی راست چیزی گران

نیارم سپردن بدو این جهان

2005 که عثمان کند سویِ خویشان نگاه

ورا بازدارند از راست راه

علی دوست دارد به دل بر مزاح

بود در چنین کار در جدّ،فلاح (1)

کند طلحه اسراف و بی زر جهان

نشاید نگه داشتن بی گمان

زبیر عوام است بس تندخو

نباشند ایمن خلایق از او

بی آزار شد عبد رحمن عوف

ندارند مردم از او هیچ خوف

2010 اگر پورِ جرّاح بودی بپا

خلافت سپردی حقیقت ورا

و یا سالم (2) معقل نامور

کز این هردوانم نبودی گذر

گُزین کردم این شش گرانمایه را

که گردد از اینها یکی پیشوا

هرآن کو شود پیشوا بر جهان

بر او باد بر آشکار و نهان

که خویشان خود را بر اسلامیان

نسازد مسلّط به سود و زیان

2015 نکویی کند با همه مردمان

به ویژه بر این قومِ انصاریان

بر اهلِ عرب شفقت آرد به پیش

وز ایشان فزونتر برد بر قریش

چو باهم دو کس را بود داوری

کند حکم یک رویه در مهتری

به روی دلِ کس در آن ننگرد

پسین روز خود را از آن غم خورد

نسازد به کس ز اهل ذمّت جفا

به هرعهد دارند سازد وفا

2020 نیارد ز دل راستی سر برون

به تأویل گفتن چه و چند و چون

که شرع از برای دلیل است راست

نه تأویل کان راه رفتن خطاست»

ابو طلحه را با گُزین چند مرد

موکّل بر این شش گرانمایه کرد

بدو گفت ک:«ز بعد من تا سه روز

یکی زین مهان گر نشد دینفروز (3)

ص :173

1- 1) (ب 2006).در اصل:کار در حد ؟؟؟.
2- 2) (ب 2011).:سالم،غلام ابی حذیفه.
3- 3) (ب 2024-2022).ابو طلحه انصاری،زید بن سهل.را بر این کار گماشت و گفت:اگر چهار نفر نظری دادند و دو نفر مخالفت شدند،آن دو نفر را گردن بزن و اگر سه نفر توافق کردند و سه نفر مخالفت نمودند،سه نفری را که عبد الرحمان[بن عوف]در میان ایشان نیست،گردن بزن و اگر سه روز گذشت و بر کسی توافق حاصل نکردند،همۀ ایشان را گردن بزن.(تاریخ یعقوبی 50/2)
بکُش این مهان را که اسلامیان

گزینند خود (1) مهتری از میان

2025 که از ماندن این مهان در جهان

بود فتنه بر آشکار و نهان

در اسلام تا یافتن پیشوا

صهّیب امامت کند خلق را»

از آن پس زِ مردم حلالی بخواست

چو شد کارهایش به یکبار راست