گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
پیغام مرتضی علی به معاویه و پاسخ آن

220 علی خواست معلوم گردد ورا

که شامی چه دارد بر این بر هوا

به عزل معاویّه یک نامه (1) کرد

سوی شام از آنجا فرستاد مرد

که بیعت به نامش از آن مردمان

ستاند ز دانش چنان چون توان

فرستاده اش چون بدانجا رسید

جهانی به حکم (2) معاویه دید

پشیمان شد از آمدن آن زمان

و لیکن نمی دید درمان در آن

225 معاویّه چون نامۀ او بخواند

به پاسخ از این در به افسوس (3) راند:

«ترا این خلافت به گیتی که داد

کِت از عزلت من توان کرد یاد؟»

و لیکن نمی داد او را جواب

ز پیکار می کرد شامی خطاب

که ما کینِ عثمان چنان و چنین

بخواهیم جست از علی اندر این

پس از یک مه او را معاویّه باز

فرستاد و رمزی در آن داد ساز

230 بدو نامه ای مُهر کرده سپرد

فرستاده برگشت و نامه ببُرد (4)

ص :223

1- 1) (ب 221).در اصل:یک نام.
2- 2) (ب 223).در اصل:جهاتی بحکم.
3- 3) (ب 225).افسوس:تمسخر،طعنه،کنایه استهزاءآمیز.
4- 4) (ب 230).معاویه یکی از مردم بنی عبس را که از تیرۀ بنی رواحه بود و قبیصه نام داشت،پیش خواند و طوماری-
چو آن نامه را مرتضی برگشود

بر او غیر عنوان نوشته نبود

بدانست گوید معاویه زین

که در شام بر هیچ چیزی یقین

فرستاده را گفت:«برگو پیام

که تا چیست پاسخ چگونه است کام؟»

از آن پس کزو جُست،گویا،امان

علی را در این کار گفتا چنان:

235«معاویّه گوید نگویی ترا

که پذرفت تا عزلت آری مرا؟

تویی دشمنم،خونِ عثمان ز تو

همی خواهم و زین نپیچیم رو

بر این اند یکبارگی شامیان

ببستند بر کینۀ تو میان

بکوشند تا (1) جان بود در بدن

که در کارت آرند از این کین شکن»

علی داد پاسخ که:«از کردگار

نیم اندر این داستان شرمسار

240 که در خونِ عثمان نبودم رضا

نبودم توان دفع کردن قضا»

ولی چون خلاف اندر آن قوم یافت

از آن پس به ترتیب لشکر شتافت

که پوید بزودی به اقلیم شام

به مردی کند آن بروبوم رام

رفتن عایشه و طلحه و زبیر از مکّه به بصره

وز آن روی چون طلحه رفت و زبیر

به مکّه ز کار علی گشته سیر

به نزدیکیِ عایشه با سران

که بودند علی را مخالف در آن

245 بپیوست و ترغیب او هرکسی

به کین خواستن داد هردر بسی

چنین تا که پذرفت از مردمان

شود از علی جنگجو آن زمان

بر آهنگِ بصره از آن جایگاه

برفتند با یک هزار از سپاه

به دیهی رسید آن سپه حؤب نام (2)

شب آن جایگه بُد سپه را مُقام

سگان بانگ می داشتندی در آن

دژم شد دلِ عایشه ز آن سگان

250 مر آن دیه را نام پرسید باز

بگفتندش و خواست زو گشت باز

که گفتا:«شنیدم ز فخرِ بشر

زنی از زنانم کُند یک سفر

4)

-مُهر زده بدو داد...(طبری 2348/6)

ص :224

1- 1) (ب 238).در اصل:بکوشیذ تا.
2- 2) (ب 248).در اصل:حوف نام.در العبر،حوأب آمده است.
که راضی نباشم به رفتن در آن

بود آن سفر را نشان آن چنان (1)

که بَر وی کنند بانگ بی مرّ سگان

به دیهی که حؤب ست (2) نامش عیان

چو زین کار من خواهم آن زن بُدن

نخواهم بدان جایگاه آمدن»

255 بگفتندش:«آن ده دِهی دیگرست

سگان را خود این عادت منکرست

که فریاد دارند پیشِ سوار

از این جنگ و این کار اندُه مدار

که یابی ثوابی تمام اندرو

نباید از این جنگ پیچید رُو»

پس آوازه انداختند این چنین

که:«اینک علی می رسد پُر ز کین»

وز آنجا روانه شدند با سپاه

ورا نیز (3) بایست رفتن به راه

260 به بصره رسیدند و بصری سران

دورایی گزیدند از این اندر آن

گروهی بدیشان نهادند سر

هوای علی کرد قومی دگر

به یاریّ ابن حنیف (4) این سران

برفتند و جستند جنگ اندر آن

چو صف برکشیدند از هردو رو

یکی خطبه خواند عایشه اندرو

که:«می بایدم کینِ عثمان،بخواست

بماندن به جا کینۀ او خطاست»

265 همیدون سخن طلحه گفت و زبیر

که اسلامیان را درین است خیر (5)

که از دشمن او ستانند کین

که یابند بی مرّ ثواب اندر این

یکی گفت ک:«ای مادرِ مؤمنان

به یزدان که بر مصطفی این زمان

از آن خون شد این کار تو سخت تر

که از پرده زین گونه آیی به در

بر اسلامیان ست واجب تر این

که دارند بازت از این جنگ و کین

270 گر این کینه جویی ز رای تو بود

در این با تو باید نبرد آزمود

که تا در مهمّی که راه زنان

نباشد،نه راضی خدا اندر آن

ص :225

1- 1) (ب 252-248).لشکر شبانه به آبی رسید که به آن ماء الحوأب گفته می شد و سگهای آن به روی ایشان فریاد زدند،پس عایشه گفت:این چه آبی است؟کسی گفت:ماء الحوأب.گفت: إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ. مرا بازگردانید،این همان آبی است که پیامبر خدا به من گفته است:«لا تکونی التی تنبحک کلاب الحوأب.تو آن زن مباش که سگهای حوأب بر وی فریاد زنند.پس چهل مرد نزد وی آوردند و آنان به خدا سوگند خوردند که اینجا ماء الحوأب نیست.(تاریخ یعقوبی 79/2)
2- 2) (ب 253).در اصل:که خوفست.
3- 3) (ب 259).در اصل:ورا نیر.
4- 4) (ب 262).عثمان بن حنیف.
5- 5) (ب 265).در اصل:درینست خبر.
نکوشی،نگیری از آن پس به پیش

نَرنجانی اسلامیان را ز خویش

وگر ز آن که آورده اندت به زور

برانگیخت باید از آن قوم شور (1)

کز این گونه بی حرمتی خود چرا

روا داشتند بر رسُول خدا؟»

275 دگر گفت با طلحه و با زبیر

که:«ای سروران و مهان دلیر

شمایید ز احبابِ فخر بشر

ز اصحاب در پایگه بیشتر

چو حوّاریان پیشِ عیسی تمام

شما را بُدی پیش او فرّ و نام

بشارت رسانیدتان مصطفی

به گیتی به غفران ز پیشِ خدا

نبی راست حقّ بی کران بر شما

کنون خوار دارید حقّش چرا؟

280 که در پرده ازواج خود را کنون

نشانید و آرید حقّش برون»

ندادند پاسخ کسی اندر این

بکوشید لشکر به پیکار و کین

دو رویه ز هم جنگجو تا سه روز

شدند و تبه گشت چندی به سوز

از آن پس چنین عایشه کرد یاد:

«نباید بر این گونه جُستن ز یاد

که از بهر خونریزش این جایگاه

نیاورده ام این دلاور سپاه

285 بلی بَهر آن آمدم این چنین

که یابیم یاور در این کارِ کین

نکرده مرا اندر این یاوری

نه نیکوست جستن ز من داوری»

چنین یافت پاسخ که تا آن دو مرد

بود با تو ناچار باشد نبرد

که کردند با مرتضی عهد و باز

شکستند و گشتند پیکارساز

از ایشان نجسته در این کار کین

نجوییم دوری ز کوشش در این

290 تو آنجا نبودی در آن روزگار

من آنجا بُدم غیر از این بود کار

نبود ایچ اکراه بر کس در آن

بکردند بیعت به رغبت سران»

چنین گفت:«با تو در این گفت وگو

ز اهل مدینه کنم جُست وجو

اگر بوده باشد به اکراه کار

تو این لشکر و شهر با ما گذار

وگرنه من این هردو را آن زمان

سپارم به تو تا کشی کین در آن»

295 به شهرِ مدینه بدین کار مرد

فرستاد و کردند ترکِ نبرد

ز بیم علی کس گواهی در آن

ندادی به اکراه آن مردمان

اسامه غلامِ رسُول خدا

چنین گفت ک:«ای نیکمردان چرا

ص :226

1- 1) (ب 273).در اصل:قوم سور.
نگویید کس راستی،تن زنید

همی فتنه اندر میان افگنید

گر از بیم شمشیر مالک نبود

کسی بر علی خواست بیعت نمود؟»

300 ز شیعه برآمد به غوغا فغان

گرفت و زدندش فراوان در آن

صهیب و بو ایّوب (1) و چندی سران

از آن پس که تصدیق کردش در آن

رهانیدش از دستِ آن مردمان

نشاندند غوغا فرو آن زمان

علی کرد نامه به عثمان (2)چنین

چرا برگزیدی گُمان بر یقین

نه اینجا بُدی و ز بیعت خبر

یقین تو دین ست ز خیّر و ز شرّ

305 بگفتا:«ز فتنه گران (3) در گُمان

چرا اوفتادی چنین این زمان

که از بهر پرسش فرستی برم

که افتد چنین فتنه در لشکرم

کنون آن زمین را نگهدار باش

در این کار زنهار هشیار باش

که من در عقب با دلاور سپاه

گذر کرد خواهم بدان جایگاه»

فرستاده برگشت و زین در خبر

به بصره رسانید از خیر و شر

310 به عثمان از این عایشه گفت:«زود

بپرداز شهر و روان شو چو دود»

بهانه همی کرد عثمان بر آن

که گفتم علی این چنین و آن چنان

چو شب تیره شد طلحه رفت و زبیر

از او جنگ جُست و بَر او گشت چیر

گرفتند او را و بردند خوار

برِ عایشه تا کُشندش بزار

به خونش نمی داد بانو رضا

ستردند سر و ریش ایشان ورا (4)

315 رها کرد و او شد برِ مرتضی

از این کار داد آگهی مَر ورا

به شبگیر طلحه چنان خطبه کرد

که:«از مرتضی جُست باید نبرد

که در قتلِ عثمان شد او فتنه جو»

چو آن قوم بودند ز اتباع او

علی را همی خواستی خلع کرد

سوی خویش دعوت در آن کرد مرد

ز بصره از این خطبه چندی سران

نمودند انکار بَر وی در آن

ص :227

1- 1) (ب 301).:صهیب بن سنان و ابو ایوب انصاری.
2- 2) (ب 303).:عثمان بن حنیف.
3- 3) (ب 305).در اصل:بکفتار فتنه.
4- 4) (ب 314).پس ریش و شارب و مژه های چشمان و ابروان او را کندند و بیت المال را به غارت بردند و هرچه در آن بود،ربودند.(تاریخ یعقوبی 79/2)
320 که:«در نامه گفتار تو پیش از این

نُبد سوی عثمان عفّان (1) چنین

همی داشتی خون او را حلال

برانگیختی لشکری در جدال

پس از قتل او با علی عهد نیز

ببستی و کوشی کنون در ستیز

شما فتنه جویید از این گفت وگو

درآریم از این کارتان خون به جو

که در کار دین فتنه دیگر کسی

نیارند (2) انداخت زین پس بسی»

325 نیارست طلحه ز خلع آن زمان

سخن گفت نزدیک آن مردمان

سخن نرم کرد و به زر دلجویی

در او کرد با همگنان نیکویی

دو بهره فزون بیت مال آن زمان

ببخشید از این کار بر مردمان

شدندش هواخواه از این بصریان

ببستند بهرش به کوشش میان

خلافِ علی (3) آشکارا از این

در او گشت و کوشید هریک به کین

330 به میرانِ اطراف آن بوم وبر

ز گفتار آن بانو نامور

نوشتند نامه به یاریگری

بخواندندشان بَهر آن داوری

گروهی به نزدیکشان رای کرد

گروهی جدایی گزید از نبرد

گروهی به پیشِ علی رفت باز

به یاریِ او جنگ کردند ساز

بَرِ زید صوحان (4) یکی نامه ز آن

به کوفه نوشته (5) بُدند آن زمان

335 نپذرفت زید و به پیش علی

همی خواستی رفتن از یکدلی

فرستاد بانو به پیشش چنین

که:«گر یاور ما نگردی در این

به یاری بدخواه ما هم مَرُو

به کوفه بمان پند ما را شنو»

فرستاد زیدش از این در جواب

که:«از راستی نیستت این خطاب

که باید زنان را به خانه نشست

تو در جنگ شویی به خون خیره دست (6)

340 بُوَد کارِ مردان نبردآوری

به خانه نشانیم زین داوری

بگفتِ تو قول رسول و خدا

نخواهم در این کار کردن رها»

ص :228

1- 1) (ب 320).در اصل:عثمان غفان.
2- 2) (ب 324).نیارند-نتوانستن.
3- 3) (ب 329).در اصل:خلاف؟؟؟علی.
4- 4) (ب 334).در اصل:رند صوحان.زید بن صوحان العبدی.
5- 5) (ب 334).مصراع دوم،در اصل:؟؟؟ نوشته.
6- 6) (ب 339).در اصل:بخون حیره.
به یاری به پیش علی رفت مرد

علی را از این کار آگاه کرد

علی بازگردید از عزم شام

سپه گِرد کردی بدین انتقام

سوی عزّت مصطفی هیچ کس

نکردی به جنگِ زن او هوس

رفتن مرتضی علی(رضعه)به جنگ عایشه و طلحه و زبیر

345 سه روز اندر این خطبه کردی علی

نکردش بسی کس در آن یکدلی

بدو امّ سلمه (1) چنین گفت:«من

شوم یاورت تا که این انجمن

به آزرم من جنگ جویان شوند

بزودی بدان جنگ پویان شوند»

دعا مرتضی کرد او را و گفت:

«نخواهم که آیی برون از نهفت

که بودی به پرده در او (2) نیز کاش

تو نیزم نمک بر جراحت مپاش

350 به همّت مددکار ما شو در این

که بر صلح انجامد این جنگ و کین

که اومید دارم (3) در این از خدا

که توفیق باشد به کوشش مرا

که با پرده آرم ورا نیز زود

نه آنک از توام پرده باید گشود»

دو نامی محمّد که بُدشان پدر

ابو بکر و طیّار (4) والا گُهر

بفرمود تا بر سوی کوفه راه

سپارند و آرند از آنجا سپاه

355 روان گشت خود با مدینی سران

به ذی قار شد (5) با سپاهی گران

به کوفه،ابو موسی اشعری

بماندی که سازد کسش یاوری (6)

همی گفتشان:«خونِ عثمان نخست

شما راست واجب از ایشان بجست

که بودید در (7) بیعتش پیش از این

نشاید رها کرد کینش چنین»

ص :229

1- 1) (ب 346).:امّ سلمه،هند بنت أبی أمیه بن مغیره،همسر رسول(ص).
2- 2) (ب 349).در اصل:ببرده؟؟؟ در او.
3- 3) (ب 351).در اصل:اومید؟؟؟ دارم.
4- 4) (ب 353).در اصل:ابو بکر طیّار.طبری 2393/6 آورده است،طلحه بن اعلم گوید:علی،محمد بن ابی بکر و محمد بن عون را سوی کوفه فرستاد.
5- 5) (ب 355).در اصل:بذی فار شد.
6- 6) (ب 356).در اصل:کشن یاوری.
7- 7) (ب 358).در اصل:که بوذند در.
فرستادگان زین شدند تند و گرم

که:«بادت از این خیره گفتار شرم!

360 نه در بیعت مرتضی آمدی

چرا در خلافش کنون دم زدی؟»

چنین داد پاسخ:«شما نیز هم

بُدید اندر آن بیعت از بیش وکم

که گشتید (1) بر وی چنان بدگُمان

سرآورد بر خیره او را زمان»

به خشم از (2) بَرِ او فرستادگان

به پیش علی آمدند آن زمان

شدند ابن عبّاس و مالک (3) به راه

که از کوفه آرند بیرون سپاه

365 ابو موسی اشعری گفت باز:

«مگردید ای کوفیان رزمساز

که پرفتنه گشته ست این روزگار

چو هریک کند مهتری خواستار

هرآن کس که هستند دنیی پرست

به یاری به یک رو توان بُرد دست

ولی هرکه شد آخرت جو،کنار (4)

از این کار باید گرفتش به کار

که از هردو رویند اسلامیان

نشاید رسانید بر کس زیان»

370 به یاریگری کوفیان زین سبب

نکردند آهنگِ شور و شغب

شدند آن سران باز پیش علی

بگفتند:«از آن است بی حاصلی

که بو موسی اشعری خلق را

همی بازدارد از این ماجرا

یقین تا بود زنده آن فتنه جو

نخواهد کسی پیش تو کرد رو

بفرمای کردن مَر او را تباه

پس آنگاه یاور ز کوفه بخواه

375 به کاری که در پیش داری کنون

به خیره بسی بایدت ریخت خون

یکی خون او گیر از آن خونها

کز این خون فزاید (5) به کارت بها»

علی را نُبد شیوه در کارِ خون

به ناحق شدن هیچ جا رهنمون

اجازت نکرد (6) و پسر را به راه

فرستاد تا آورد زو سپاه

حسن شد به کوفه ز پیشِ پدر

همی خواستی یاوری دربه در

380 ابو موسی اشعری همچنان

همی خلق را منع کردی در آن

ص :230

1- 1) (ب 362).در اصل:که کشتند.
2- 2) (ب 363).بحشم از.
3- 3) (ب 364).عبد اللّه بن عباس،مالک اشتر.
4- 4) (ب 368).در اصل:احرت حو کنار.
5- 5) (ب 376).در اصل:آن حونها؟؟؟،(مصراع دوم):خون فرایذ.
6- 6) (ب 378).در اصل:اجارت ؟؟؟.
ز عمّار یاسر در این کار مرد

بپرسید:«عثمان عفّان چه کرد

که او را چنان کُشت بایست زار؟»

بدو گفت:«بودش گُنه بی شمار

نخست آن که منشور در کارِ خون

فرستاد و شد در بَدی رهنمون

دگر آن که خویشانِ ظالم به کار

فرستاد تا ظلم کردند خوار

385 دگر آن که در بیت مال از درم

تلف کرد هرچیز بُد بیش وکم

دگر آن که با مردمان سرد گفت

نمی داد دادِ کسی در نهفت

دگر آن که شد دور حکمش دراز

زِ بدها نمی داشتی دست باز»

مسلّم نمی داشت بو موسی این

که عثمان کند کارهای چنین

ولی گفت:«اگر نیز از این کار کرد

بَر او زین نشایست زنهار خورد»

390 سخن شد دراز اندر این گفت وگو

به منبر ابو موسی آورد رو

که خطبه کند اندر این آن زمان

حَسن (1) گفت از این کار با او چنان

که:«منبر مقام رسول خداست

کنون حاکمِ آن علی مرتضاست

تو از حکم او گر بَر او می روی

چرا حکم او را همی نشنوی

نمانی که پویند پیشش سپاه

همی بازداری سپه را ز راه

395 وگر نیستی گشته فرمانبرش

ترا خود چه کارست بر منبرش»

چنین گفت پس زید صوحان بدو:

«بپیچ ای ابو موسی از کینه رو

که هرگز به گفتت زِ گفتِ حَسن

نخواهند برگشتن (2) این انجمن

تو هرزه درایی چه سازی در این

برو عافیت جو به کُنجی نشین»

چنین گفت قعقاع بن عمرو شیر

که:«ای سروران و مهان دلیر

400 علی دادتان آن چنان پایگاه

که فرزند خود را فرستد به راه

بگفتِ ابو موسی از وی کران

مجویید و یاور شویدش در آن»

چنین گفت سیحانِ صوحان:«گزیر (3)

نداریم در گیتی از یک امیر

که دارد نگه راستی در میان

نماند که آید به کس بر زیان

بدین کار آن کس سزاوارتر

که باشد هنرها در او بیشتر

405 ز زهد و ز علم و ز فضل و کرم

قرابت به فخرِ بشر بیش وکم

ص :231

1- 1) (ب 391).:حسن بن علی(ع).
2- 2) (ب 397).در اصل:نخواهیذ برکشتن.
3- 3) (ب 402).در اصل:سحنان؟؟؟ صوخان کریر.
کسی جز علی اندر اسلامیان

ندارند این پایگاه این زمان

گزین دیگری چون (1) کند کس بَرو

به نزدیک او باید آورد رو»

چو این نامداران از آن مردمان

گرفتند هوای علی آن زمان

خجل گشت و خاموش از این اشعری

کسی را نماند اندر آن داوری

410 بشد مالک اشترِ رزمزن

سوی کوشکِ سلطان از آن انجمن

همی رخت بو موسی از وی به در

فگندی،به بو موسی آمد خبر

برفت و شفاعت بسی کرد مرد

که کردش رها تا از او نقل کرد

حَسن اندر آن کوشک آمد فرود

برفتند پیشش مهان با درود

فرستادن مرتضی علی،قعقاع را به رسالت به بصره

به شبگیر با هفت هزار از سپاه

به پیش علی مرتضی شد ز راه

415 علی کوفیان را نوازش نمود

نوید اندر آن داد و پایه فزود (2)

به قعقاع بن عمرو گفتا علی

به بصره رود از سرِ یکدلی

مَگر صلحی آرد پدید از میان

کز آن کار بَر کس نیاید زیان

به بصره شد و عایشه زو سخن

بپرسید در کارِ آن انجمن

که:«بر چیستید اندر این گفت وگو

چه خواهید جُستن از این جست وجو؟»

420 بدو گفت:«از این صلح جوییم ما

ندانیم تا چیست رای شما؟»

بدو گفت:«ما نیز هم صلح از آن

بجوییم با خونِ عثمان همان»

بدو گفت قعقاع:«این کار راست

نیاید از این رو که رای شماست

که ضدّست با همدگر این سَخُن

که بانوی فرخنده افگند بُن

که در جُستنِ خون عثمان به کار

شود جنگ پیدا نه صلح آشکار

425 که از هردو رویه بسی خون فتاد

چگونه در آن صُلح باشد ز داد

به دلها درون کینه بنشسته زو (3)

اگر خونِ عثمان کنی جُست وجو

رسد آتش فتنه بر آسمان

نباشد بُن این کار را بی گُمان

ص :232

1- 1) (ب 407).در اصل:کرین دیکری حون.
2- 2) (ب 415).در اصل:بایه فرود.
3- 3) (ب 426).در اصل:بنشسته رو.
کلید در فِتنه در دست تُست

اگر برگشایی و بندی درست

اگر خونِ عثمان بجوییی در این

درِ فتنه باشی گشوده یقین

430 سزد گر کُنی ترکِ این جنگ و کین

که گردند ایمن جهانی از این

ببین کز پیِ خون یک نامدار

چه خونها فتاده ست ناکرده کار

چو خواهی که این کار آری به سر

ببین تا فتد چند خونِ دگر

بر آن نیز باید همی کینه خواست

نیاید مَر این کار تا حَشر راست»

بدو عایشه گفت:«اگر این چنین

علی رای دارد به صُلح و به کین

435 بر این است رایم در این کین همان

نخواهم دگرگونه کردن گمان»

وصول مرتضی علی به بصره و مناظرۀ با طلحه و زبیر

روان گشت قعقاع از پیش او

علی را خبر کرد از این گفت وگو

علی گشت از آنجا روان با سپاه

بیاورد لشکر به بصره ز راه

به غوغاییان گفت ک:«این جایگاه

مباشید و دوری کنید از سپاه

که گر ز آن که صلحی رود در میان

نیاید به کار (1) شما ز آن زیان»

440 شدند دور ایشان و از بصریان

یکی شد برِ طلحه گفتا چنان:

«علی هست ایمن ز کارِ نبرد

شبیخون توان در چنین حال کرد

مرا گر دَهی یک هزار از سپاه

هم امشب کنم آن سپه را تباه»

بدو گفت طلحه که:«این مردمان

چو مااند یکباره اسلامیان

تبه کردن اسلامیان را چنین

ندادت اجازت رسولِ گزین

445 علی یار و عمّزاد و داماد اوست

ز روی شکایت ز ما جنگجوست

سَویل (2) شکایت ز چندین هزار

مسلمان چگونه برآرم دمار»

ز قومِ علی دیگری همچنین

از او خواست و زو یافت پاسخ همین

علی بَر درِ بصره بُد تا سه روز

نگشت از دو رویه یکی رزمتوز

همی خواستی صلحجو ز آن دیار

شوند آن بزرگان از آن نامدار

450 کسی چون نجنبیدی از جایِ خویش

به روز چهارم علی رفت پیش

ص :233

1- 1) (ب 439).در اصل:نباید بکار.
2- 2) (ب 446).سویل-برابر.(؟)
به سوگند از طلحه و از زبیر

ملاقات جُست آن یَل شیرگیر

برفتند و او گفت ک:«ای بخردان

نه ما را بُدی دوستی در میان؟

به خویشی و هم دینی و یاوری

کشیدیم در عهد پیغمبری

چه پیدا شده ست از دو رو در میان

که کوشید باید چنین در زیان

455 در اسلام گشتن چنین جنگجو

گر ایزد بپرسد از این گفت وگو

چه خواهیم دادن جوابِ خدا

که پاسخ در این نیست باری مرا»

بدو گفت طلحه:«ز غوغاییان

طلب خونِ عثمان کنیم این زمان

که دادی دلیری بر آن کارشان

درآوردی اکنون به زنهارشان»

علی گفت ک:«ز حضرتِ کردگار

کنیم این زمان در دعا خواستار

460 که هرکو بدان قتل بودش رضا

کند در بلایش خدا مبتلا

که تا خود که خواهد گرفتار گشت

زِ من وز شما اندر این طرف دشت»

جوابی بَر این کار طلحه نداشت

بر این تن زد و سر ز پاسخ بگاشت

علی با زبیر این چنین گفت باز:

«مگر نیست بر یادت ای رزمساز

که بودیم در حضرتِ مصطفی

نبی گفت در کارِ من مَر ترا

465 که لشکرکشی در نبردِ علی

خطاکار باشی ز بی حاصلی»

زبیر از علی شد خجل اندر آن

گرفت از نبردش از این رو کران

بدو گفت:«اگر این به یادم بُدی

نه ممکن ز پیکار تو دَم زدی»

بَر این کار سوگند خورد آن زمان

که با او نگردد به دل بَدگمان (1)

برِ عایشه،طلحه شد زین سخن

بدو گفت:«از این کار این انجمن

470 هم اکنون گُزینید دوری ز ما

در این چاره ای کرد باید ترا»

به ابن زبیر، (2)عایشه اندر این

سخن گفت چندی ز مهر و ز کین

که:«آورد ایدر پدرت مر مَرا

کنون می کند پیش دشمن رها

ص :234

1- 1) (ب 468-464).علی گفت:زبیر،یاد داری آن روز که با پیمبر(ص)در محلۀ بنی غنم بر من گذشتی،پیمبر به من نگریست و به روی من خنده زد،من نیز به روی وی خنده زدم،گفتی:پسر ابو طالب از گردنفرازی دست برنمی دارد.پیمبر خدا به تو گفت:علی گردنفرازی ندارد.تو به جنگش می روی و نسبت به او ستمگری. گفت:ای خدا،آری و اگر این را به یاد داشتم به این راه نمی آمدم و به خدا هرگز با تو جنگ نمی کنم. (طبری 2427/6)
2- 2) (ب 471).:عبد اللّه بن زیبر.
ز روی مروّت،ز مردی،ز دین

روا باشد از وی به من برچنین؟

بُرو ز این حکایت وِرا بازدار

دلش نرم کن،زود پیش من آر (1)»

475 بدین کار پیش پدر شد پسر

بسی گفت تا گشت راضی پدر

به پیکار کردن ز جان دل نهاد

ز سوگند خوردن کفارت بداد

سه بهره شدند زین سبب بصریان

یکی ز آن کناری گزید از میان

نگشتند یاور کسی را در این

ز دانش شدند جمله خانه نشین

دو دیگر یکایک به هرسوی رو

نهادند و از صلح بُد گفت وگو

480 در این کار غوغاییان سربه سر

نشستند و گفتند با یکدگر

که:«ز این صلح (2) بر ما زیان تا به جان

رسیدن کنون خواهد اندر جهان

یکی چاره باید در این کار کرد

که جویند از هم دو رویه نبرد

بماند به ما زندگانی از این

نگردیم کُشته به خیره به کین»

شب تیره غوغاییان سربه سر

برفتند و گشتند پرخاشخر