گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
استیلای مختار ثقفی بر بعض ایران

بر آن بود مختار را خیره خیر

برون آرد از بند و سازد امیر

از این کار مختار پیچید رو

ز داماد خود شد در آن چاره جو

فرستاد عبد اللّه ابن عمر

بَر میر کوفه شدش چاره گر

90 کز آن بند کردش رها پیشوا

وز این کار مختار شد بانوا

در اثنای این میرِ کوفه ز کار

بیفتاد و شد دیگری اختیار

که بُد نامش عبد اللّه ابن مطیع

در آن مهتری پایه گشتش رفیع

به حکم زبیری بر آن شهر میر

شد و مردمش گشت فرمانپذیر

ز حکم حنیفه (4) محمّد نژاد

نهان دعوتی کرد مختار یاد

95 اگرچه محمّد نفرموده بود

که سر را به طاعت برآورده بود

ص :339

1- 1) (ب 80).گفته شده سلیمان در زمان عبد الملک بن مروان کشته شده است.(تاریخ یعقوبی 200/2)
2- 2) (ب 81).:عبد اللّه بن سعد بن نفیل الازدی صحیح است.
3- 3) (ب 86).:رفاعه بن شداد البجلی.
4- 4) (ب 94).:محمّد بن حنفیه.
ز کوفه تنی چند سوی حجاز

برفتند و حجّ کرده گشتند باز

به پیش محمّد ز قتلِ حسین

سخن گفته بودند ز آن حیف و شین

از او جسته رخصت که آن کین مگر

ستانند از آن مردمِ خیره سر

محمّد بدان قوم گفته چنین

بر اسلامیان است واجب مَرین

100 و لیکن نگفته که مختار را

بگفتم بکن یا نه این کار را

گمان برده گویی که از گفتِ او

بر آن گونه مختار شد کینه جو

فزون گشت مختار را آب رو

به بیعت نهادند رو سوی او

چو احوال او میرِ کوفه شنید

نگهبان بر آن شهر کردش پدید

که مختار بیرون نیاید به شب

نکوشد به خیره (1) به کارِ شغب

105 به ماه سیم سال بر شصت و شش

در آن کار مختار شد شیرفش

شبی دولتش گشت گیتی فروز

برون رفت و گشت از عدو رزمتوز

نگهبان بسی شد به دستش تباه

بسی شد گریزان زِ بیمش به راه

سپهدار در کوشکِ سلطان گریخت

زمانه بر او گَردِ ادبار بیخت

سرا کرد محصور مختار زود

سپهدار در شب هزیمت نمود

110 بدو چرخ ره داد مختار گُرد

که در شب به بصره ازو ره سپرد

بر آن شهر مختار شد کامکار

درآورد در حُکم خویش آن دیار

از آن ملک تا آذرآبادگان

فرستاد گُردان و آزادگان

وز آن روی تا حدّ بصره سپاه

فرستاد و آورد اندر پناه

دیار بکر و ارمن،عراقِ عجم

به فرمان درو بود (2) از بیش وکم

115 در این مُلکها شد شهی نامور

ز دولت به گردون برافراخت سر

امارت عبد اللّه خازمی

امارت عبد اللّه خازمی (3) به خراسان

چو اندر خراسان ز مرگ یزید

سپهدار سُلّم حکایت (4) شنید

ص :340

1- 1) (ب 104).در اصل:نکوشذ بحیره.
2- 2) (ب 114).ظاهرا:به فرمان او بود.
3- 3) عنوان:عبد اللّه بن خازم.
4- 4) (ب 116).در اصل:مسلم حکایت.منظور«سلم بن زیاد».طبری و العبر«سلم»و در پانویس العبر«مسلم»آمده
خراسان به جنگی مهلّب (1) سپرد

روان شد سوی شام آن مردِ گُرد

چو آمد به سوی نشابور مرد

از او خازمی (2) مُلک درخواه کرد

بخواه و به ناخواه بستد ازو

روان شد سوی مرو آن شیرخو

120 چو عبد اللّه خازم آمد ز راه

از او شد مهلّب به دل رزمخواه

و لیکن شکسته از آن نامدار

به بصره سوی خان خود رفت خوار

بر آن مملکت خازمی یافت دست

به فرماندهی در خراسان نشست

هریوی (3) نمی برد فرمانِ او

از آن شهر شد خازمی جنگجو

یکی سال محصور ماند آن دیار

نمی شد ظفر از دو رو آشکار

125 سپهبد پیامی فرستاد و گفت:

«چه باشید چون موش اندر نهفت

اگر هستتان مردی و زور و فرّ

نباید ز (4) ما گشت پرخاشخر»

هریوی برنجید و آمد برون

در آن جنگ شد غرقِ دریای خون

بر آن شهر شد خازمی (5) کامکار

نماندش عدو در خراسان دیار

فرستاد و منشور ز ابن زبیر

گرفت و بماند اندر این کار دیر

استیلای ازارقه

استیلای ازارقه (6) بر بصره

130 به بصره ز شیعه یکی نامور

که نافع بُدش نام و ازرق (7) پدر

طلبکارِ خون حسین گشت خوار

بَر او گِرد شد لشکری نامدار

ز سردارِ بصره در آن کین کشید

بسی سروران را بر آن سَر بُرید

از او منهزم گشت امیرِ سپاه

برافراشت در بصره نافع (8) کلاه

4)

-است.

ص :341

1- 1) (ب 117).:مهلب بن ابی صفره.
2- 2) (ب 118).در تمام قسمت های مربوط به عبد اللّه بن خازم،در اصل،حازم،و حازمی آمده است.
3- 3) (ب 123).منسوب به هریو که صورتی از شهر هری یا هرات است.(لغت نامه دهخدا)
4- 4) (ب 126).ظاهرا:بباید ز.
5- 5) (ب 128).در اصل:شد حازمی.«منظور،عبد اللّه بن خازم».
6- 6) عنوان.در اصل:استیلاء ارازقه.
7- 7) (ب 130).در اصل:نام و ارزق.
8- 8) (ب 133).:نافع بن ازرق.
مَر آن مردمان را ازارق (1) به نام

همی خواندند آن زمان خاصّ و عام

135 چو بشنید ابن زبیر این سخن

سپاهی فرستاد شمشیرزن

برفتند و کردند جنگ آن سپاه

شدند از ازارق (2) فراوان تباه

ازارق چو بی پا و بی پَر شدند

گریزان ز بصره،به ششتر (3) شدند

زُبیری شد اندر پیِ بدسگال

دگر ره به کوشش برافراخت بال

در آن جنگ نافع تبه گشت خوار

ازارق شدند (4) سربه سر تارومار

140 از آنجا سوی ملک فارس آن سپاه

گریزان برفتند پویان به راه

سپهبد مظفّر به بصره کشید

به میری در آن جایگاه آرمید

به بصره وَبا خاست آن روزگار

گذر کرد مرده ز حدّ شمار (5)

به تجهیز و تکفین نپرداخت کس

ندیدند بر دفنشان (6) دسترس

بجز آن که افگندی اندر مغاک

چو برگشتی آن کرد پنهان به خاک

وفات مروان حکم

145 ز مروان همین سال اندر نهان

به دل یافت سیری جهان ناگهان

همی خواستی مامِ خالد (7) که او

زِ بهر دلش گردد آزرمجو

به فرزندِ خود پادشایی دهد

بر آن کام او را روایی دهد

همی داد مروان (8) به مهتر پسر

وز این زن ازو داشت پُرخون جگر

ص :342

1- 1) (ب 134).در اصل:مردمان را ازازق.
2- 2) (ب 136).در اصل:شذند از ارازق.
3- 3) (ب 137).در اصل:ارازق جو.مصراع دوم،در اصل:شستر.
4- 4) (ب 139).در اصل:ارازق شذند.
5- 5) (ب 142).طبری 3254/7،ابو جعفر گوید:در این سال طاعونی که آن را طاعون نابودکننده(جارف)نامیده اند در بصره رخ داد و بسیار کس از مردم بصره از آن تلف شدند.مصعب بن زید گوید:وقتی طاعون نابودکننده رخ داد،عبید اللّه بن عبید اللّه بن معمر امیر بصره بود،مادرش در طاعون بمرد و کس را نیافتند که آن را بردارد،عاقبت چهار بومی را اجیر کردند که جنازه را سوی گور بردند.
6- 6) (ب 143).در اصل:بر رفتشان.
7- 7) (ب 146).نام مادرِ خالد بن یزید،امّ هاشم بنت ابو هاشم بن عتبه بن ربیعه است.
8- 8) (ب 148).:عبد الملک بن مروان.
به دل خواست مروان که خالد مگر

گزیند به کاری ز دانش گذر

150 که جهلش کند عرض بر همگنان

کزین نیست زیبای گاهِ مهان

از این روی خواری بَر او کرد مرد

ولی خالد از عقل دوری نکرد

یکی روز خالد سخن کرد یاد

به مادر،بدو مرد دشنام داد

نگفت ایچ خالد روان گشت زود

به مادر بگفت آنچه بشنیده بود

بدو گفت:«اگر ز آن که او را همال

نگشتیت اینش نبودی مجال»

155 بدو گفت مادر:«به کس (1) زین مگو

که من لب ببندمش زین گفت وگو»

چو مروان به نزدیکی زن رسید

ز خالد به پیشش سخن گسترید

که:«باشد شکایت نموده زِ من

در آن پی غلط دادش آن شیرزن

کز آن است عاقل تر آن پاک پور

که در جزوییی (2) از تو گردد نفور

رساند ز کارت شکایت به من

تصوّر مکن ز آن پسر این سخن

160 تو شک نیست کز شفقت و مهتری

ورا کرده باشی نصیحتگری»

چو شد روز،شب مرد در خانه خفت

شدش مرگ از این کار با خواب جفت

زنش بالشی بر دهانش نهاد

بَر او تکیه زد تا که شو جان بداد

برآورد افغان که:«مروان کجا (3)

بمُرد و از او ماند شاهی به جا»

ز هجرت شده شصت و شش سال بود (4)

به ماه صیامش چنین حال بود

165 بُدی عمر هشتاد و یک مَر ورا

یکی سال و دو ماه از آن پیشوا (5)

سه دختر ازو ماند با دَه پسر (6)

پس از وی مهین پور شد تاجور

ص :343

1- 1) (ب 155).در اصل:مادر بکش.
2- 2) (ب 158).در اصل:کرانست ؟؟؟ نزان باک نور.مصراع دوم،در اصل:که در ؟؟؟.
3- 3) (ب 163).در اصل:افعان که مرد از کجا.
4- 4) (ب 164).در طبری و العبر و تاریخ یعقوبی سال شصت و پنج آمده است.
5- 5) (ب 165).ابو جعفر گوید:به گفته واقدی هلاک مروان به دمشق در شصت و سه سالگی رخ داد،امّا هشام بن کلبی گوید:شصت و یک ساله بود و به قولی هفتاد و یکساله بود و به قولی هشتاد و یک ساله.پدرش،حکم بن ابی العاص بن امیه بن عبد شمس و مادرش آمنه بنت علقمه بن صفوان بن امیۀ کنانی بود.(طبری 3253/7)و مدت خلافتش از آن پس که با وی بیعت کردند نه ماه ببود و به قولی از پس بیعت،خلافت ده ماه سه روز کم بود.تاریخ گزیده 269،یک سال و نه ماه آورده است.
6- 6) (ب 166).دوازده پسر به جای گذاشت،عبد الملک،عبد العزیز،معاویه،بشر،عمر،ابان،عبد اللّه،عبید اللّه،ایوب، داود،عثمان و محمّد.(تاریخ یعقوبی 200/2)
ص :344

پادشاهی الموفق لامر اللّه عبد الملک بن مروان بن الحکم بیست سال و یک ماه

اشاره

پادشاهی الموفق لامر اللّه عبد الملک بن مروان بن الحکم بیست سال و یک ماه (1)

اشاره

سرافراز عبد الملک بعد از آن

به جای پدر شد خدیوِ جهان

موفق لامر اللّه او را خطاب

نهادند و ز آن کار شد کامیاب

شهی بود پردانش و زورمند

در آن سروری پایه گشتش بلند

ز مروانیان و اموّی چنان

کسی را نُبد بسط ملک و زمان

5 همه چیز بودش به جا غیر آن

که بودیش گنده به غایت دهان

به حدّی مَگس گر گذشتی بَرو

زِ گندِ دهانش فتادی فرو

حرب مهلّب با ازارقه

حرب مهلّب با ازارقه (2) به اهواز

وز آن رو ازارق (3) به ششتر درون

برآورد سر،قوّتش شد فزون

بر آن قوم شد ابن ماحوز (4) امیر

بر آن ملک گشتند آن قوم چیر

به ملک عراق و به بصره ازو

شدندی و گشتند پیکارجو

10 به تنگ آمدند بصریان زین قِبل

بَر ایشان نُبد دستشان در جدل

ص :345

1- 1) عنوان.طبری 3798/9:ابو معشر،مدت خلافتش را سیزده سال و پنج ماه،علی بن محمد مداینی،سیزده سال و سه ماه و پانزده روز و ابو معشر نجیح گوید:مدت زمامداری وی از روزی که با وی بیعت کردند تا به وقت وفات بیست و یکسال و یک ماه و نیم بود و تاریخ گزیده،بیست و یکسال و یک ماه آورده است.
2- 2) عنوان.در اصل:با ارازقه.
3- 3) (ب 7).در اصل:رو ارازق.و مصراع دوم:در اصل:شذ فرون.
4- 4) (ب 8).در اصل:قوم شذ ابن ماحور:زبیر بن ماحوز.
به حکم زبیری،مهلّب سپاه

همی برد سویِ خراسان به راه

بَر او مکر کردند بصری سران

نوشتند نامه به پیشش در آن

ز گفت زبیری که:«باید نخست

زِ قومِ ازارق (1) ترا جنگ جست

برانداختن آن سپه را تمام

از آن پس کشیدن بدان سو زمام»

15 مهلّب چنین گفت ک:«ین کار من

به شرطی پذیرم در این انجمن

که یکساله اموال این بوم وبر

مسلّم بود مَر مرا سربه سر

هرآن مُلک بگشایم از خوزیان

امیریش باشد مرا جاودان»

ز ابن زبیر اندر این بصریان

بجستند منشور و داد او در آن

مهلّب بشد با دَه و دو هزار

به جنگ ازارق (2) به خوزی دیار

20 به نزدیکی سلبری جنگ کرد

سپاهش شکن یافت اندر نبرد

به قلب و جناح و یمین و یسار

بَسی کس نماندند در کارزار

گریزان شدند لشکر او به راه

مهلّب بیستاد در قلبگاه

همی کرد فریاد و خواندی سپاه

عدو در پسِ لشکرش رزمخواه

بَر او گِرد گشتند چندی سوار

عدو شد به منزلگه از کارزار

25 ازو گشته ایمن،گشاده میان

عدو بود و او جنگجو همچنان

نهاد اندر آن قوم شمشیر تیز

برآورد از جانشان رستخیز

به جنگ ابن ماحوز (3) شد کُشته زار

گریزان ازارق از آن کارزار

از این بیم از کشور خوزیان

شتابان برفتند تا اصفهان

مهلّب بر آن مُلک شد کامکار

درآورد در حکمِ خویش آن دیار

30 وز این گشت بصره ز دشمن تهی

زبیری در او یافت فرماندهی

بدان شهر شد مصعب ابن زبیر

به حکم برادر در او گشت میر

ص :346

1- 1) (ب 13).در اصل:ز قوم ارازق.
2- 2) (ب 19).در اصل:بجنک ارازق.
3- 3) (ب 27).در اصل:ابن ماحور.:عبید اللّه بن ماحوز».مصراع دوم،در اصل:کریزان ارازق.
حرب سپاه مختار با لشکر عبید اللّه زیاد

حرب سپاه مختار با لشکر عبید اللّه زیاد (1)

وز این رو عبید اللّه ابن زیاد

به فرمان روان شد به کردارِ باد

که در کوفه جوید ز مختار جنگ

بَر او برکُند کار یکباره تنگ

روان اندر آنجا کُند جویِ خون

چو بر قتل عثمان بُدند رهنمون

35 چو آورد نزدیک کوفه سپاه

شدند قوم عیلان (2) از او رزمخواه

بَسی لشکری شد تباه از دو سو

سوی موصل آمد از آن جنگ او

سپاهی به رسم یزک پیشتر

فرستاد جنگی و پرخاشخر

ربیعه ز تخمِ مخارق (3) سپاه

به حُکمش روان کرد بر روی راه

ز کوفه به پیکارشان همچنین

سپه کرد مختارِ جنگی گزین

40 یزید انس بُد بر آن قوم سر

برفتند آن لشکرِ نامور

به هم بازخوردند هردو یزک

برآمد خروشِ سپه بَر فلک

یزید انس بود نالان به تن

به ورقا (4) سپرد آن بزرگ انجمن

بکوشید ورقا در آن کارزار

برآمد ز شامی به جنگش دمار

گریزنده شد شامی از کارزار

اسیران گرفتندشان بی شمار

45 یزید انس گرچه پیروز گشت

ولی هم در آن رزمگه درگذشت

فرستاد ورقا به مختار مرد

از این کارها زودش آگاه کرد

فرستاد پاسخ همانجا بمان

که لشکر فرستم به یاری دَمان

از آن پس سپاهی گران برگزید

که شایستۀ کارِ پیکار دید

قتل عمر سعد و شمر و قاتلان حسین به سعی مختار

براهیم بن مالک اشتری

بر آن قوم بودش رهِ مهتری

ص :347

1- 1) عنوان.در اصل:عبد اللّه زیاد.
2- 2) (ب 35).در اصل:قوم غیلان.
3- 3) (ب 38).در اصل:ز تخم محارق.:ربیعه بن مخارق غنوی.
4- 4) (ب 42).:ورقاء بن عازب الاسدی النخعی.
50 ز کوفه چو بیرون شدند آن سپاه

ز مختار اکابر شدند رزمخواه

که او ارج آن قوم نشناختی

سرِ بی سران را برافراختی

که بودندی اوّل شده رامِ او

بزرگان از این رو شدند جنگجو

به پیش براهیم،مختار کس

فرستاد تا آمد او بازِ پس

ز کوفی سران گشت پیکارجو

درآورد از ایشان بسی خون به جو

55 به کینِ حسین آنگهی بُرد دست

کسانِ مخالف همی کرد پست

عمر ابن سعد (1) ابن وقّاص را

دگر شِمر ذی الجوشن تیره را

به دست آورید و تبه کرد زار

برآورد از آن بَدنهادان دمار

به پیش حنفیّه (2) سرهایشان

فرستاد و دادش زِ نیکی نشان

حنفیّه (3) پاسخ چنین کرد یاد:

«به طاعت خداوند نیرو دهاد»

60 دگر هیچ پاسخ ز نیک و ز بد

ندادش چو مشغول بودی به خود

از این گشت مختار خسته روان

ولی هیچ پیدا نکردی از آن

همی جست کینِ حسین همچنان

ز دشمن ندادی کسی را امان

ز خولی که بُد اصبحی در گهر

که پیش عبید اللّه آورد سر

ز تن زنده اندامها کرد باز

بکشتش بسختی و گُرم و گذار

65 از آن پس تنِ نابکارش بسوخت

از آن بدکُنش آتشی برفروخت

ز مختار چون آن گُنه کردگان

به کوفه ندیدند روی امان

ز کوفه به بصره شدند آن سپاه

ز مصعب (4) در آن جست هریک پناه

ص :348

1- 1) (ب 56).العبر 49/2:سبب قتل عمر بن سعد آن بود که یزید بن شراحیل الانصاری نزد محمد بن الحنفیه آمد.محمد بن الحنفیه او را گفت:مختار می پندارد که شیعۀ ما است و حال آن که،قاتلان حسین در مجلس او بر کرسی ها نشسته اند و با او گفتگو می کنند.چون مختار این سخن شنید،کشتن آن قوم را پی گرفت و سرِ عمر و پسرش را نزد محمد فرستاد و نوشت،کسانی را که تاکنون به آنان دست یافته،کشته است،باقی را نیز خواهد یافت و خواهد کشت.
2- 2) (ب 58).در اصل:حیفیه؟؟؟.«محمد بن حنفیه».
3- 3) (ب 59).در اصل:حنفیه؟؟؟ باسخ.
4- 4) (ب 67).:مصعب بن زبیر.
قتل عبید اللّه زیاد به سعی ابراهیم مالک

قتل عبید اللّه زیاد به سعی ابراهیم مالک (1)

ز کوفه براهیم اشتر به راه

روان گشت با هفت هزار از سپاه

به جنگ عبید اللّه ابن زیاد

به کین حسین داد پیکار داد

70 ز هجرت شده سال بر شصت و هفت

ز کوفه به موصل شتابید تفت

عبیّد اللّه از شام از آن سو رسید

بَرِ زاب هردو سپه صف کشید

بُد از شام هفتاد باره هزار

سپاه آمده در صفِ کارزار

اگر چند با هفت هفتاد راست

نبود از دو رویه سپه رزم خواست

بیاراستند لشکر و جنگجو

شدند و درآمد همی خون به جو

75 ز شامی سپه میمنه برد دست

به دستِ چپ کوفی آمد شکست

تبه گشت بَر دستِ چپ سرورش

گریزان ز شامی شدند لشکرش

براهیم اشتر فغان کرد و گفت:

«مَگردید ای قوم با ترس جفت

کز ایدر (2) به کوفه گریزان به راه

نشاید شدن کار گردد تباه

به گیتی بود زین سبب کار بَد

به دیگر سرا هم سرانجام بَد

80 به مردی بکوشید و جنگ آورید

که نام بزرگی به چنگ آورید»

سپه با زِ جای آمدند زین سبب

برفتند و جستند هرکس شغب

ز مردی چنان سخت کردند جنگ

که بر شامیان گشت از آن کار تنگ

ز لشکرکشانشان حصین نمیر

تبه گشت و از قوم تغلب،جدیر (3)

دگر هرکه بودند ناماوران

به جان داشتند اندر آن کین زیان

ص :349

1- 1) عنوان.در اصل:قتل عبد اللّه.:ابراهیم بن مالک بن اشتر.
2- 2) (ب 78).در اصل:کر اندر.
3- 3) (ب 83).در اصل:از قوم ثعلب حریر.«منظور،شریک بن جدیر تغلبی»طبری 3390/8:وی با علی(ع)بوده بود و چشمش آسیب دیده بود و چون جنگ علی به سر رفت،سوی بیت المقدس رفت و آنجا ببود و چون قتل حسین رخ داد گفت:«با خدا پیمان می کنم که اگر فلان مقدار کس یافتم که خونخواه حسین باشند،پسر مرجانه را می کشم یا در مقابل وی جان می دهم»و چون خبر یافت که مختار به خونخواهی حسین قیام کرده سوی وی آمد.وی به حصین بن نمیر سکونی حمله برد،می پنداشت او،عبید اللّه بن زیاد است،در گردن همدگر آویختند،تغلبی بانگ زد،مرا با روسپی زاده بکشید و ابن نمیر،کشته شد.
85 چه گشتند کُشته چه غرقه در آب

شد آن گشن لشکر ز جنگی خراب

گریزنده شامی از آن دشت جنگ

به پی برد و آن کوفیان چون پلنگ

چنین تا ز شب رفت یک نیمه راست

همی کوفی از شامیان کینه خواست

براهیم اشتر (1) به شب در نبرد

به ابن زیاد آنگهی بازخورد

بَر او زد یکی تیغ از ناشناس

از او داشتند دین و دولت سپاس

90 چنین گفت با چاکرِ خویشتن:

فرود آ،سرِ این سگ از تن بِکَن»

بپرسید چاکر:«چه دانی ورا؟»

بدو گفت:«آمد بشارت مرا

به من هاتفی گفت دستت درست

چنین باید از دشمنان کینه جُست»

بِشد چاکر و سَر بریدش زِ تن

به مختار بردند از آن انجمن (2)

همان شب مر این حال مختار دید

به خواب و به مردم سخن گسترید

95 دؤم روز از راه آمد بَرید

سر و فتح نامه بَرش آورید

بَر این مردمان را فزود اعتقاد (3)

به مختار بر نیکوی کرد یاد

مکافات این کار آن بوم وبر

بَراهیم را داد آن نامور

براهیم شد بَر دیار بکر میر

همه شهرها کرد فرمانپذیر

وز این رو چو مختار پاسخ شنید

به دل از حنفیّه شد ناامید

مکرها که مختار و عبد اللّه زبیر باهم کردند

100 همی خواست خود را بر ابن زبیر

ببندد که او باشدش دستگیر

به حیلت درآمد فریبنده مرد

به پیشش بَر این گونه پیغام کرد:

ص :350

1- 1) (ب 88).در اصل:براهیم استر.
2- 2) (ب 5-93).مختار سر عبید اللّه بن زیاد را با مردی از قوم خود نزد علی بن الحسین به مدینه فرستاد و وی با صدای بلند فریاد کرد:ای اهل بیت نبوت و معدن رسالت...منم فرستادۀ مختار بن ابی عبید و همراه من است سر عبید اللّه بن زیاد...و چون علی بن الحسین آن را دید،گفت:ابعده اللّه الی النار،(خدای او را به آتش کشاند)و بعضی از ایشان روایت کرده اند که علی بن الحسین از روزی که پدرش کشته شد،هیچ روزی خندان دیده نشد،مگر همان روز،و او را شترانی بود که از شام میوه حمل می کردند،پس چون سر عبید اللّه بن زیاد را نزد وی آوردند،فرمود تا آن میوه ها را در میان مردم مدینه پخش کردند و زنان خاندان پیامبر خدا،شانه کردند و رنگ بستند،با اینکه از شهادت حسین بن علی،زنی شانه نزده و رنگ نبسته بود.(تاریخ یعقوبی 203/2)
3- 3) (ب 96).در اصل:فرود اعتقاد.
«تو دانی که پیوسته خواهانِ تو

بُدم،بسته دل را به پیمان تو

ز بهر تو از شامیان در نبرد

چگونه برانگیختم زود گَرد

ز من هرچه پذرفته بودی به جا

نیاوردی و دل نشد بَد مرا

105 چو بر تو برون آمدند کوفیان

نماندم رسد نایبت را زیان

به بصره روان کردمش شب نهان

گرفتم من این مملکت ز آن مهان

ز بهر توام کرده صافی چنین

چه فرمایی اکنون مرا اندر این؟»

نهاده از این بود با خویشتن

دهد مُلک کوفه بدو بی سخن

بَریدی فرستاد نزدیک او

ولی پاسخ آمد نَه بر آرزو

110 چو دانا و گُربز (1) بُد ابن زبیر

نبود این سخن پیش او جایگیر

مَر آن حیله را داد حیلت جواب

فرستاد پاسخ بَرش در شتاب:

«اگرچه بَرم هست روشن چو ماه

که هستی به جان و دلم نیکخواه

ولی دیگران را دگرگون گُمان

به من بَر ز کارت بود این زمان

بدان تا شود همگنان را یقین

تو از شهر کوفه جدایی گزین

115 امارت به کوفه به عمّر (2) سپار

که باشد ز مخزومیانش تبار

به پیش من آ تا رضای ترا

بجویم فرستم ترا با زِ جا»

چو آمد به مختار پاسخ چنین

نمی دید بهبود خود را در این

نشایست گشت از عمر جنگجو

نه کوفه سپردن به میری بدو

درآورد تدبیر و حیله به کار

فرستاد لشکر بَرش بادْوار

120 درم داد و خشنودیش جُست مرد

به خوف و رجا چند پیغام کرد

عُمر روی در کوفه رفتن ندید

درم بستَد و سوی بصره کشید

به افسوس مختار کس آن زمان

فرستاد پیش زبیری در آن

که:«عمّر ز کوفه جدایی گزید

برفت و به بصره درون آرمید

سِزد گر به کوفه فرستی ورا

که کوشم به خدمت پرستی ورا»

125 زبیری بدانست کافسوس گر

از این کار گشته است آن نامور

برنجید لیکن هویدا نکرد

همی کرد تدبیر کارِ نبرد

به کین هریکی خواست لشکر کشید

بهانه همی کرد هریک پدید

ص :351

1- 1) (ب 110).در اصل:جو دانا و کریزید.گُربز-مکار،محیل(فرهنگ فارسی معین)
2- 2) (ب 115).:عمر بن عبد الرحمان بن حارث المخزومی.مصراع دوم،در اصل:ز محرومیانش دمار.
به یثرب در این حالت از مُلکِ شام

سپاهی ز مروانیان شد تمام

نشستند در دیه وادی قری

از این گشت مختار جنگ آزما (1)

130 ز ابن زبیری اجازت بخواست

که با شامیان زین کند جنگ راست

زبیری بَر او گرچه ایمن نبود

نشایست از این کار منعش نمود

در آن گشت دستور و چندی سپاه

ز مکّه فرستاد آن جایگاه

به لشکر چنین گفت:«اگر آن سپاه

زِ مروانیان اند پیکارخواه

مددکار باشیدشان در نبرد

که مروانی از ما شود روی زرد

135 ور از حیله زین سوی کردند رو

نخستین از ایشان شوید (2) جنگجو»

پس آنگاه از شامیان کین کشید

همه دشمنان را بزاری کشید

چو از کوفه و مکّه آمد سپاه

به یثرب رسیدند برهم به راه

بر آن بود مکّی که کوفی به جنگ

برِ شامی آید نسازد درنگ

چنین گفت کوفی که:«ما را درنگ

در این است فرمان نه تیزی به جنگ (3)»

140 بدانست مکّی که کوفی سپاه

ز حیلت بدان سو سپُرده ست راه

فرستادشان نزلی آن شب به پیش

از آن کردشان ایمن از مکرِ خویش

به شب تاختن برد و ز ایشان دمار

به حکم زبیری برآورد خوار

سپهبد تبه گشت و میران اسیر

سپاهی گریزنده شد خیره خیر

دو بهره تبه گشت در رَه بزار

سدیگر به کوفه درون رفت خوار

145 چو مکّی ز کوفی سپه بازرَست

به پیکار شامی میان را ببست

برفت و از ایشان فراوان بکُشت

به مکّی نمودند ناچار پشت

به مکّه شدند مکّیان ز آن دیار

دو لشکر شکسته به یک کارزار

به پیش حنیفیّه (4)،مختار مرد

فرستاد و زین گونه درخواه کرد

که فرمان دهد تا مَدینی ورا

مددکار گردد در این ماجرا

150 که مروانیان را ز بیش و زِ کم

نماند که مانند اندر حَرم

فرستاد پاسخ حنیفیّه باز

که:«از طاعتم زین سخن بی نیاز

ص :352

1- 1) (ب 129).مصراع دوم،در اصل:مختار جنکارما.
2- 2) (ب 135).در اصل:ازیشان شوند.
3- 3) (ب 139).در اصل:نیری بجنک.
4- 4) (ب 148).«منظور،محمد بن حنفیه».
به کار مِهی رنج اگر بُردمی (1)

بِه از یاریت کارها کردمی»

از این گشت مختار بی آب رو

که مردم بدانست تزویر او

موقوف کردن ابن زبیر،حنیفیّه را ز خلاصش به سعی مختار

حنیفیّه شد سوی حج بعد از آن

زبیری بَر او یافت دست آن زمان

155 از او خواست بیعت به کار مهی

وگر خود پذیرفتن از وی شهی (2)

نکردی حنیفیّه هردو قبول

زبیری بر آن کار بودی عجول

که:«از تو نخواهم شنیدن چنین

که باشد ترا کُنجِ طاعت گزین

به فرمانت مختار بر مردمان

سرآرد همی بَهر شاهی زمان

اگر مُلک خواهی شهی کُن گزین

وگرنه بکن زود بیعت در این»

160 حنیفیّه زو جُست مهلت در این

ندادی،حنیفیّه گفتش چنین:

«نبی کافران را بدین داد امان

به بیعت مرا دِه تو اکنون همان»

زبیری خجل گشت و دادش زمان

حنیفیّه شد چاره جو در زمان

به مختار کس کرد و یاری بخواست

از این گشت مختار را کار راست

که شد همگنان را ز کارش یقین

که بودش حنیفیّه کرده گزین

165 فرستاد مختار لشکر بَرَش

پیاپی در آن گشت چاره گرش

چو هردَم گروهی رسید از سپاه

زبیری نیارست شد رزمخواه

حنیفیّه ز آن تنگنا شد رها

سوی خانۀ خویشتن کرد را

سپه خواستند از زبیری نبرد

بجستن حنیفیّه شان منع کرد

به کوفه فرستادشان ز آن دیار

نماند آن که جوید کسی کارزار

قتل مختار ثقفی در جنگ مصعب زبیر

170 گروهی که از قاتلان حسین

به بصره گریزنده گشتند زِ کین

ص :353

1- 1) (ب 152).در اصل:بکار مهی اکر رنج بردمی.
2- 2) (ب 155).در اصل:از وی سهی.
همی خواستند مصعب (1) نامور

به پیکار مختار بندد کمر

مگر ز آن به بوم وبَرِ خویش راه

بیابند باز آن جفاجو سپاه

نمی کرد مصعب شتابی بر آن

که تا خود برادر (2) چه گوید در آن

چو مختار افسوسگر شد چنان

زبیری شتابنده گشت اندر آن

175 به پیشِ برادر فرستاد مرد

که جوید ز مختار از آن کین نبرد

چو مصعب اجازت در آن کار یافت

بزودی به پیکار دشمن شتافت

به سوی مهلّب (3) فرستاد مرد

به پیش خودش خواند بَهر نبرد

بفرمود تا قیس اشعث (4) سپاه

یزک را برد پیشتر سوی راه

برفتند و آمد به کوفه خبر

در آن کار مختار شد چاره گر

180 سپاهی گزین کرد بَهر یزک

که جستند پیکار و جنگ از فلک

ببرد احمر ابن شمیط (5) آن سپاه

به جنگ زبیری شتابان به راه

به مرزی که خوانند نامش مذار (6)

دو رویه به هم بازخوردند خوار

بکردند جنگ و ز بصری سپاه

جهان گشت بَر مردِ کوفی سیاه

سپهبد تبه شد،شکسته سپاه

گریزان برفتند از آن جایگاه

185 به کوفه کشیدند و در پی عدو

درآمد چو شیر ژیان جنگجو

به نزدیکِ کوفه جهانجو سپاه

فرود آمد و کرد کشور سیاه

سپه راست می کرد مختارِ شیر

که از کوفه آید به کوشش دلیر

نمی کرد کس یاوریش در آن

چو آزرده بودند از وی سَران

چو بَر کم همی گِردش آمد سپاه

کسان داشتند بازش از رزمگاه

190 نپذرفت و پاسخ چنین کرد یاد

که:«آن روز هرگز مرا خود مَباد

که گیرم به دل کارِ پیکار خوار

بترسم ز بدخواه در کارزار

ص :354

1- 1) (ب 171).:مصعب بن زبیر.
2- 2) (ب 173).:عبد اللّه بن زبیر.
3- 3) (ب 177).:مهلب بن ابی صفره.
4- 4) (ب 178).:محمّد بن اشعث بن قیس.
5- 5) (ب 181).در اصل:احمد ابن سمط؟؟؟.«منظور،احمر بن شمیط بجلی».احمر بن شمیط بیرون شد و در حمام اعین اردو زد. (طبری 3397/8)
6- 6) (ب 182).در اصل:نامش مدار.
بتر حال ؟؟؟ ؟؟؟و در آن (1)

مرا زندگانی بود بی گمان

که یابم از آن نام هردو سَرا

وز این دولتی نیست برتر مَرا

که در کار کین جستنِ خاندان

دَهم جان و یابم شهادت در آن»

195 بگفت این و با لشکری رزمزن

به شبگیر شد پیش آن انجمن

کشیدند صف از دو رویه سپاه

یکایک ز مردی شدند رزمخواه

بشد قیس اشعث چو فیلِ دمان

مبارز طلب کرد از بدگمان

گزین نصر حرّ ریاحی (2) گهر

به پیکار او رفت چون شیرِ نَر

بدو گفت ک:«ای بَدتنِ خیره کیش

زمانت به پای خود آورد پیش

200 چنان کز حسین جامه کردی برون

کنم از تَنت پوست بیرون کنون»

ز بیمش بلرزید بر خویش قیس (3)

درآمد به ناچار در پیش قیس

زِ هرگونه پیکار کردند سخت

سرانجام شد نصر پیروزبخت

به نیزه زِ زین برگرفتش چو باد

برِ لشکر کوفی آورد شاد

بیفگند و پوستش ز سر تا به پا

بدان کین بکَند آن یَل پاکرا

205 برآورد کوفی سپه دست از این

به مردی ز بصری همی جست کین

عبید اللّه ابن علی (4) در میان

زِ کوفی سران یافت ناگه زیان

چو با بصریان بود آن نامدار

تبه گشت در رزمگه خوار خوار

به بصری از این خواست آمد شکست

مهلّب ره بدسگالان ببست

درآمد چو غرّنده شیرِ ژیان

تبه کرد بسیار از کوفیان

210 به پیکار او رفت مختارِ شیر

پیاده شد و جنگ کردی دلیر

چنین تا برآمد شبِ تیره رنگ

نیاسود لشکر بر آن دشتِ جنگ

شب از هم جدا گشته هردو سپاه

سپردند هریک به بنگاه راه

به کوشک اندر آورد مختار رو

درآورد لشکر سراسر درو

ص :355

1- 1) (ب 192).کذا فی الاصل:بتر حال جنگست و قتل و در آن(؟).
2- 2) (ب 198).در اصل:نصر حرّ رباحی.طبری 3404/8 آورده است،بعضی ها گفته اند،مالک بن عمرو نهدی، ابو ؟؟؟،وی را کشته و العبر 56/2،پس،مالک بن عمر النهدی با پیادگان خود بر محمّد بن اشعث حمله آورد، محمّد و همه یارانش کشته شدند.
3- 3) (ب 201).منظور«محمّد بن اشعث بن قیس».
4- 4) (ب 206).:عبید اللّه بن علی بن ابی طالب.
زبیری به شبگیر جنگی سپاه

به کوفه درآورد یکسر زِ راه

215 گرفتند مختار را در حصار

بر ایشان در آن کوشک شد سخت کار

سه روز و سه شب اندر آن تنگ جا

بماندند آن قومِ رزم آزما

نکوهش به مختار بر آن زمان

از این کار کردندی آن مردمان

که:«اندازۀ خویش اگر هرکسی

نگه داشتی کین نبودی بسی

از آن است این کوشش و داوری

که هرکس کُند آرزو مهتری»

220 به پاسخ چنین کرد مختار یاد

که:«چون از عرب آمدَستم نژاد

عرب را خدا دولتی داد سخت

وز آن چند کس یافت دیهیم و تخت

از آن مردمان خویش را در زمی

ندیدم به مردی و دانش کمی

مرا نیز بایست کوشش نمود

وز آن نامۀ خود به دولت فزود (1)

بکوشیدم و شاهی این دیار

گرفتم،شدم خسروی کامکار

225 ولی دیگران بهر دنیی چنین

به هرملک کردند میری گزین

من از بَهر کین جستنِ خاندان

گزیدم،ببستم بدین کین میان

از آن قاتلان هرکه بُد نامور

زِ تن کردمَش دور در جنگ سر

در این از خدا هستم امّیدوار

که بخشد گناهم به روزِ شمار

چو نامی بُدم در جهان جاودان

کنون چون شوم ننگی اندر نهان

230 که همچون زنان بسته دستم به در

از ایدر بَرد دشمنِ کینه ور

اگر یارمندی کُنیدم در این

ستانیم از این دشمنِ گشن کین

وگر می نگردید جنگ آزما

مَدارید از این باز باری مرا

که بس خرّم است زین سعادت دلم

که خواهد شهادت شدن حاصلم

شما را پس از من از این بدگمان

نخواهم بُدن هیچ روی امان

235 و لیکن شما رَه غلط کرده اید

به نیکی بَر ایشان گمان برده اید

شود روشن آنگاهتان این سخن

که ریزید خونِ سران تن به تن»

از این در اگر چند گفتی بسی

نگشتند یاور مَر او را کسی (2)

ص :356

1- 1) (ب 223).در اصل:بدولت فرود.
2- 2) (ب 8-237).مختار وقتی سستی و نومیدی یاران خویش را بدید آهنگ برون شدن کرد و کس پیش زن خویش ام ثابت دختر سمره فزاری فرستاد که بوی خوش بسیار برای او فرستاد،پس غسل کرد و حنوط مالید و بوی خوش را به سر و ریش خود زد و با نوزده کس برون شد.(طبری 3410/8)
برون آمد آن شیردل بی درنگ

درآمد بتندی و تیزی به جنگ

خود و هرکه بودند خاصانِ او

ز دشمن یکایک شدند جنگجو

240 چنین تا که گشتند کُشته بزار

ببردند پس قوم را از حصار

شمارِ سپه بود شش ره هزار (1)

ز مصعب همه خواستند زینهار

بر آن بود مصعب نبخشد گناه

از ایشان شدند کوفیان کینه خواه

از این روی گشتند کُشته تمام

به خیره جهانی به ماه صیام (2)

عرب را شده سال بر شصت و هشت

بَر این گونه احوال این قوم گشت

245 عراقِ عرب شد مسخّر از این

درآورد مصعب به زیرِ نگین

فرستاد سوی دیار بکر مرد

براهیم را وعدۀ خوب کرد

برِ خویشتن خواند و بیعت ستد

بدادش مهی داشتش پیش خود

بدو گفت:«چون شام گردد مرا

فرستم بدانجا به میری ترا»

براهیم خایید از آن پشتِ دست

نشایست کارِ شکسته ببست

250 در این سال مصعب به حج کرد را

وز او شد سوی روضۀ مصطفی

در او بود عبد اللّه ابن عمر

سلامی بَر او کرد این نامور

ندادش جوابی بدو گفت میر

«منم مصعب ابن زبیر دلیر

جوابِ سلامم ندادی چرا

مگر می ندانی به چهره مرا؟»

بدو گفت:«نی ز آن سبب پاسخت

ندادم،نخواهم که بینم رُخت

255 که ترسم به من در فِتد آتشت

از این کار و این سیرت ناخوشت

ص :357

1- 1) (ب 243-241)....و یارانش که هفت هزار مرد(طبری شش هزار نفر)بودند به قصر درآمدند و مصعب به آنان امان داد و برای ایشان امان نامه ای به محکمترین عهد و پیمانها نوشت و به اطمینان آن بیرون آمدند،پس آنان را یکنفر،یکنفر پیش داشت و همه را گردن زد و این یکی از پیمان شکنیهای معروف و مشهور اسلام است. آنگاه اسماء دختر نعمان بن بشیر،زن مختار را دستگیر کرد و به او گفت:دربارۀ مختار بن ابی عبید چه می گویی؟گفت:می گویم که او پرهیزگاری پاکیزه و روزه دار بود.گفت:ای دشمن خدا تو هم او را می ستایی؟ و دستور داد که او را گردن زدند و نخستین زنی بود که او را دست بسته گردن زدند. (تاریخ یعقوبی 210/2-209)
2- 2) (ب 4-243).مختار وقتی کشته شد شصت و سه ساله بود و این چهارده روز مانده از رمضان سال شصت و هفتم بود.(طبری 3422/8)و همچنین طبری 3412/8 و،العبر 56/2 آورده اند:مختار به دست،دو تن از مردم بنی حنیفه،دو برادر یکی به نام طرفه و دیگری طریفه(العبر،طراف)هر دو پسران عبد اللّه بن دجاجه کشته شد.
که چندان خلایق همه بی گناه

مَهِ روزه کردی به یک دَم تباه»

بدو گفت مصعب:«بُدند کافران

از آن روی ابقا نکردم در آن»

بدو گفت:«نی مؤمن پاکدین

بُدند دوستدار پیمبر یقین

که بر دشمنِ خاندان رسول

به کشتن بُدندی زِ نیکی عجول

260 ترا باید اکنون تبهکار خواند»

بگفت این و از پیش خویشش بِراند

همین سال عبد اللّه نامور

که عبّاس فرخنده بودش پدر

ز طایف روان شد به دیگر سرا

علی (1) ماند و چندی ز پشتش بجا