گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
خروج ناصبیه ازارقه

خروج ناصبیه ازارقه (2) و هزیمتشان

زِ قومِ ازارق یکی خیره سر

به نام عبد اللّه،ناصب (3) او را پدر

گریزندگان را (4) از آن مردمان

همی کرد بر خویش گِرد آن زمان

265 لقب ناصبی یافتند آن گروه

که پیرو شدندش به دشت و به کوه

نهانی در اقلیمِ فارس آن سپاه

نهانی ببردند خلقی زِ راه

چو بسیار گشتند آن مردمان

سَر آمد بر آن پیشواشان زمان

زبیر ابن ماحوز (5) را پیشوا

گزیدند آن مردمِ تیره را

به حکم زبیری در آن بوم وبَر

بُدی عمرو عبید اللّه (6) گُرد سر

270 چو احوال قوم ازارق (7) شنید

به دل جنگ ایشان به جان برگزید

به مردی از آن ملکشان دور کرد

به کرمان فتادند بعد از نبرد

در او باز گِرد آمدند آن سپاه

ز خوزی (8) بزرگان شدند رزمخواه

ص :358

1- 1) (ب 262).علی بن عبد اللّه بن عباس،کوچکترین فرزندش بود.
2- 2) عنوان.در اصل:ناصبیه ارازقه.
3- 3) (ب 263).در اصل:ز قوم ارازق.مصراع دوم،در اصل:عبدله ناصب.
4- 4) (ب 264).در اصل:کریدند کانرا.
5- 5) (ب 268).در اصل:زبیر ابن ماحور.
6- 6) (ب 269).در اصل:عمرو عبد اللّه.منظور«عمر بن عبید اللّه بن معمر».
7- 7) (ب 270).در اصل:قوم ارازق.
8- 8) (ب 272).در اصل:زحوزی.
به راه سپاهان از آن بوم وبر

سوی ملک خوزی (1) نهادند سر

چو از کارشان مصعب آگاه گشت

ز بصره روان کرد لشکر به دشت

275 بفرمود تا والیِ فارس نیز

درآمد از آن رَه ز بَهر ستیز

گرفتندشان از دو رو در میان

بترسید ازارق (2) ز بیمِ زیان

ز رَه بازگشتند و سوی سواد

شدند و زِ پیکار دادند داد

همی خون و مالِ مسلمان حلال

شمردند و شد مُلک شوریده حال

سپهدار کوفه به پیکارشان

نمی رفت و زین شد قوی کارشان

280 به الزام بردند او را سران

وز آن قوم جستند جنگی گران

نبُد ناصبی مردِ کوفی سپاه

گریزنده گشتند از آوردگاه

به مُلک سپاهان نهادند سر

از آن شهر گشتند پرخاشخر

حصاری شدند اصفهانی سپاه

گذر کرد روز اندر این چار ماه

بدان شهریان گفت والی چنین

که:«مرگ است بهتر به پیشم از این

285 که از دستِ آن قومِ بی پا و سر

چنین خوار باشم بدین شهر در

بیایید تا جمله بیرون شویم

اگر خود به یکبار در خون شویم

مگر نام آریم از این با زِ جا

که ننگ است باری زِ کارم مرا»

سپه شد به گفتارِ او جنگجو

درآورد از آن دشمنان خون به جو

زبیر ابن ماحوز (3) شد کُشته زار

ز بی مهتری شد سپه تارومار

290 به کرمان شدند و بر آن قوم بر

در او گشت قطّری فجّاءه (4) سر

از آن جایگه باز پیکارجو

سوی مُلک اهواز کردند رو

به فرمان مصعب،مهلّب سپاه

به پیکارشان بُرد و شد رزمخواه

مهلّب از آن قوم تا هشت ماه

همی جنگ جستی در آوردگاه

ز صد نوبت افزون زِ یکدیگران

بجستند پیکار و جنگِ گران

295 مهلّب سرانجام از بَس نبرد

از آن کشور آن قوم را دور کرد

سوی کوه گیلویه آن مردمان

کشیدند و ماندند چندی در آن

ص :359

1- 1) (ب 273).در اصل:ملک حوزی.
2- 2) (ب 276).در اصل:بترسیذ ارازق.
3- 3) (ب 289).در اصل:زبیر ابن ماحور.
4- 4) (ب 290).در اصل:؟؟؟.«قطری بن الفجاءه المازنی».
وز آن روی عبد الملک رای کرد

که جوید ز قومِ زبیری نبرد

عراق اندر آرد به فرمانِ خویش

رهِ جنگ کوفه درآورد پیش

مخالفت عمرو سعید با عبد الملک و قتل عمرو

نیابت سپرد او به عمرو سعید (1)

که مروان به لشکرکشیش گزید

300 چو از شام نزدیک بیره رسید

ز بَهر زمستان سپاه آرمید

به شام اندرون عمرو شد فتنه جو

بیفگند از خسروی نام او

به خود کرد دعوت در آن بوم وبر

نهادند بر خطّ او جمله سر

همی داشت عبد الملک کار خوار

چنین تا شدن خواست از دست کار

رها کرد ناچار عزم عراق

که بودش مخالف به دل بر نفاق

305 نمی داد در شهر رَه دشمنش

درآورد لشکر به پیرامُنش

به چَندی بزرگانش پیغام کرد

به گفتارِ شیرینشان رام کرد

از این عمرو دانست جای نبرد (2)

نماندش،از او آشتی جست مرد

بر آن صلح کردند هردو امیر

شوند و بُود جایشان بر سریر

امامت کند ابن مروان زِ جاه (3)

دگر بیت مال آورد در پناه

310 به دستوری همدگر ز آن دِرم

کُند خرج هریک ز بیش و ز کم

از این بود عبد الملک در بَلا

نبودش بَر او دسترس بَرملا

ز حیلت درِ دوستی زد در این

ز خود کردش ایمن ز پیکار و کین

یکی روز خواندش برِ خویشتن

برادرش نیکو ندید آن سخن (4)

برفتن نماندش بدو گفت مرد:

«بخواهد عدو نقض آن عهد کرد

315 که گر خفته باشم ز خوابم یقین

نیارد درآوردن از رویِ کین»

برادر بُدو گفت:«زیرِ قبا

زره پوش کین بَد نماید مرا»

زره پوش گشته امیرِ دلیر

برون رفت با صد سپاهی چو شیر

ص :360

1- 1) (ب 299).:عمرو بن سعید بن العاص،الأشدق.
2- 2) (ب 307).در اصل:جائی نبرد.
3- 3) (ب 309).در اصل:کند ابن مروان را ز جاه.:«عبد العزیز بن مروان».
4- 4) (ب 313).طبری 3448/8:دامادش عبد اللّه بن یزید بن معاویه شوهر ام موسی دختر عمرو بن سعید آورده است.
چو آمد به درگاهِ آن نامدار

ندادند یارانش را هیچ بار

شد اندر درون عمرو با یک غلام

بدید آن که افتاد ناگه به دام

320 چنین گفت آهسته با آن غلام:

«بگو با برادر فتادم به دام (1)

که آید بزودی بَرم با سپاه

رهایی دهیدم (2) از این جایگاه»

غلامش ندانست کو را (3) چه گفت

از این عمرو شد با غم و درد جفت

درون رفت و عبد الملک برقرار

نشاندش به پهلوی خود شاهوار

همی یاد می کرد عصیان او

بدو عمرو گفتا:«از آنها مَگو

325 که کارِ گذشته نیاید به کار

حکایت از این دوستیها گزار»

بدو گفت عبد الملک ک:«اندر آن

یکی سخت سوگند خوردم گران (4)

که گر دست یابم ز بَد کردنت

ببندم دو دست تو بر گردنت

سِزد گر تو سوگند من نشکنی

در آنم یکی لحظه فرمان کنی»

چو در دام بود آن یَل پاکزاد

رضا داد تا بند بَر وی نهاد

330 بدو گفت:«از آن پس نبادا مرا

به بیرون فرستی در این ماجرا

شکسته شود حرمت من از این

مگر کو ز خصمی کند همچنین

سپاهش رهایی دهندش از آن

بدانست عبد الملک این نهان»

بدو گفت:«با چون مَنی اندر این

توان مکر کردن به جایی چنین»

از آن پس به قصدش برافراشت دست

به تیغش همی خواستی کرد پست

335 نمی گشت تیغش بر او کارگر

زره یافت پنهان مَر او را به بَر

بدو گفت:«چه ساخته آمدی

که بر من رسانی ز خصمی بدی

گرفتار کردت به دستم خدا

کنون واجبم گشت کشتن ترا»

زره را ازو برکشیدند خوار

بکُشتندش اندر زمان زار زار

ص :361

1- 1) (ب 320).:یحیی بن سعید بن العاص.
2- 2) (ب 321).در اصل:رهایی دهندم.
3- 3) (ب 331).در اصل:مکر کور.
4- 4) (ب 6-335).طبری 3452/8،عبد الملک گفت:غلام!نیزۀ کوتاه را بیار و چون نیزۀ کوتاه را بیاورد،آن را تکان داد و به عمرو زد،امّا کاری نساخت تا دست به بازوی عمرو زد و متوجه زره شد و بخندید و گفت:ای ابو امیه زره هم داری؟غلام،صمصامه را بیار.غلام شمشیر را که صمصامه نام داشت بیاورد و بگفت تا عمرو را به زمین انداختند و بر سینه اش نشست و سرش را برید.
برآمد به بیرون ز مردم فغان

به غوغا درآمد سپاه آن زمان

340 سرِ عمرو با بدره ای چند زر

ز دانش فگند او ز خانه به در

گروهی ز روی شره چید زر

گروهی از آن بَد جهانید سر (1)

ز غوغا نماندند کس بَر دَرش

وز این کار یک رویه شد کشورش

ز دستور پرسید ک:«ای پُرخرد

چه بینی در این کارم از نیک و بد»

بدو گفت:«دستور بودی نکو

گر از کشتنش ماندیی (2) زنده تو»

345 بدو گفت مهتر:«نه من زنده ام

وز این کار دولت فروزنده ام»

بدو گفت:«دستور هرکو امان

کند خوار،زنده مَر او را مدان»

دژم گشت عبد الملک زین سَخُن

که دستور داننده افگند بُن

بدو گفت:«دولت مخور غم بَر این

که در کار شاهی فتد بَر چنین»

بزرگان هرآن کس که با عمرو بود

به فرمان گرفتند و بستند زود

350 دورا گشت در کارشان پیشوا

ز کُشتن به یکبار و کردن رها

که:«گر می کُنمشان تباه این زمان

زنند طعنه بر من همه مردمان

که عمّزادگان را به خیره تباه

همی می کند بَهرِ تخت و کلاه (3)

وگر خونشان درنیارم به جو

نیم ایمن از مردمِ فتنه جو»

بدو گفت دستور ک:«ای شهریار

برون کن از این کارشان زین دیار

355 اگر فتنه ز ایشان نیاید پدید

چه باید سرِ چند مهتر بُرید

وگر فتنه سازند در کارزار

مگر خود برآید از ایشان دمار

در آن وقت معذور باشی در این

که آید از آن قوم کاری چنین»

به گفتارِ دستورشان ز آن دیار

برون کرد آن خسرو کامکار

به ملک عراق آمدند آن سَران

ز مصعب همه یافت پایه در آن

ص :362

1- 1) (ب 341-340).عبد الرحمان بن امّ حکم ثقفی بیامد که سر را به او دادند که میان مردم انداخت،عبد العزیز بن مروان برفت و کیسه های مال بیاورد و میان مردم می انداخت و چون کسان مالها را نگریستند و سر را بدیدند،مالها را ربودند و پراکنده شدند.(طبری 3452/8)
2- 2) (ب 344).در اصل:کشتنش ماند بی.
3- 3) (ب 352).طبری 3454/8:و چنان بود که نسب عمرو بن سعید و عبد الملک بن امیه به هم می رسید،مادر عمرو، امّ البنین دختر حکم بن ابی العاص،عمۀ عبد الملک بود.
آمدن رومیان به جنگ شام و مراجعت کردن

360 چو تاریخ را سال هفتاد گشت

زِ روم اندر آمد سپاهی به دشت

به پیکار اسلام بسته میان

بنیرو به کردارِ شیرِ ژیان

روان کرد عبد الملک همچنین

به پیکارِ ایشان سپاهی گزین

ز هم جنگ جستند تا چندگاه

بسی لشکر از هردو رو شد تباه

گهی این،گهی آن سپه یافت دست

دلِ هردو لشکر ز کوشش شکست

365 بر آن صلح کردند انجامِ کار

که از کشور رومیان هردیار

که اسلام دارد ز میر او به دست

به دستش بود هم بدان سان که هَست

و لیکن طلا چار باره هزار

به قیصر دهند هرمهی ز آن دیار

دگر هرچه حاصل شود مؤمنان

ستانند ز آن شهرها همچنان

بدین شرط هردو سپه گشت باز

سوی کشورِ خویشتن شد فراز

استیلای عبد الملک بر عراق و قتل مصعب زبیر

370 دگر سال عبد الملک با سپاه

به مُلک عراق اندر آمد زِ راه

به خود شد سوی کوفه و لشکری

به بصره فرستاد با مهتری

که بُد خالد ابن قسّری (1) به نام

به بصره نخست او درآمد ز شام

شدند بصریان بهره ای یاورش

به جنگ اندر آمد سبک لشکرش

به پیکارش عباد ابن حصین (2)

که والی آن بُد برون شد به کین

375 زِ شامی فزون گشت بصری به جنگ

وز این گشت بر شامیان کار تنگ

نهادند یکباره رُو در گریز

نیستاد کس با کسی در ستیز

ندا کرد خالد به لشکر دِرم

اگر بازگردید اگر ره دهم

سپه بازگشتند و جستند مال

نبودش به وعده نکردند جدال

دگر ره نهادند رو در گریز

گریزنده او نیز شد ز آن ستیز

ص :363

1- 1) (ب 372).در اصل:خالد ابن قشیری،منظور«خالد بن عبد اللّه قسری».
2- 2) (ب 374).در اصل:عبد اللّه ابن حسین.
380 به نزدیک عبد الملک شد زِ راه

تبه لشکر و حالِ مردم تباه

چو نزدیک مصعب رسید این خبر

ز کوفه به بصره شد آن نامور

زِ قوم هواخواه مروانیان

همی کین کشیدی از این آن زمان

و لیکن نکرد اندر آنجا درنگ

که کوفه عدو درنیارد به جنگ

از آنجا بزودی به کوفه کشید

وز آن روی عبد الملک دررسید

385 به پیش بزرگانِ کوفه ز پیش

فرستاده بُد نامه در کارِ خویش

پذیرفته از وی سراسر سران

که گیرند زِ ابن زبیری کران

هرآن کس توانند هنگامِ جنگ

بیایند نزدیک او بی درنگ

کسی را که نَبود بر این دسترس

ز یاریش گیرند در جنگ بس

براهیم اشتر یکی نامه زین

به مصعب نمود و بگفتش چنین

390 از آن پیش گردیم از این کار خوار

برآور از این سست عهدان دمار

نکرد این پسندیده مصعب ازو

چنین گفت با مصعب آن شیرخو:

«از این کارشان اندر آور به بند

که گر خصم را کار گردد بلند

توانی برآورد از ایشان دَمار

وگر خصم گردد به پیکار خوار

بدان سان که خواهیم با آن سران

توان از بَد و نیک کردن در آن»

395 نپذرفت این نیز مصعب ازو

بخیره به پیکار آورد رُو

براهیم بر لشکرش پیشوا

دگر مُسلم عمرو (1) فرمانروا

چو عتابِ ورقا (2) و عروه دگر

که بودی مغیره مَر او را پدر

قتیبه که بودش ز مُسلم نژاد

دگر نامدارانِ با فرّ و داد

به قلب و جناح و چپ و دستِ راست

سپه بُرد هریک بدان سان که خواست

400 چو آن هردو لشکر برابر رسید

از این رو و ز آن رو سپه صف کشید

چنین گفت عبد الملک با سپاه

که:«باید زِ میران شدن رزمخواه

که چون میر در جنگ گردد تباه

سپاهی گریزنده آید به راه»

از این شامیان سَر برافراختند

فراوان ز کوفی بینداختند

براهیم و عتاب و مُسلم بزار

شدند کُشته در مرکزِ کارزار

405 دل و دستِ کوفی سپه زین شکست

در آن جنگ شد کار مصعب زِ دست

ص :364

1- 1) (ب 396).:مسلم بن عمرو الباهلی.
2- 2) (ب 397).در اصل:جو عتاب و ورقا.:عتاب بن ورقاء الریاحی،عروه بن مغیره بن شعبه.
نمی خواست عبد الملک در نبرد

ز مصعب سپاهش برآرند گَرد

که از کودکی باز با همدگر

بُدند دوست آن هردو والاگهر

فرستاد پیغام به پیشش چنین

که:«اکنون نپایی تو با من در این

که هرکو ز میران بُدت دوستدار

برآمد در این جنگ از ایشان دمار

410 ور از مهتران مانده اند اندکی

به دل با من اند آن بزرگان یکی

کسی را که بَر تُست دل مهربان

جدااند از پیش تو این زمان

به بصره ست عبّاد ابن حصین (1)

مهلّب نشسته به خوزی زمین

به ملک خراسان درون خازمی (2)

کسی نیست با تو به کوفه زمی

که یاور شوندت گهِ کارزار

اگر جنگ جویی شوی کُشته (3) زار

415 چو با تو بُدم دوستی پیش از این

نخواهم شوی کشته ناگه به کین

زِ من پند بپذیر و پیش من آ

که سازم بر این کشورت پادشا

زِ هرگونه بینی نکویی ز مَن

مدوز اندر این خویشتن را کفَن»

چو پیغامِ او پیش مصعب رسید

نپذرفت و پاسخ چنین گسترید

که:«در عهد مروانیان در گُمان

نِیم زو نگیرم فریب اندر آن

420 کسی کوست در زینهارِ خدا

به زنهار مخلوق آید چرا؟»

بسی یاورانش زِ جستن امان

بگفتند و از کس نپذرفتی آن

بدو عروه (4) گفت:«ای امیرِ گزین

چگونه کُنی بی سپه جنگ و کین؟»

چنین پاسخ آورد مصعب بدو

«ندیدی که مختار شد شیرخو

برآورد نامِ دلیری ز ننگ

نیامد به زنهار در وقتِ تنگ

425 ز ما جست پیکار با ویژگان

چنین تا که کشته شدند آن زمان

چرا خویشتن را از او کم کنم

که با لشکری زین سخن دم زنم»

چنین گفت از آن پس به نامی پسر (5)

که:«چون رفت از دست کارِ پدر

ص :365

1- 1) (ب 412).در اصل:عباد این جنین.
2- 2) (ب 413).در اصل:درون حازمی،عبد اللّه بن خازم.
3- 3) (ب 414).در اصل:سوی کشته.
4- 4) (ب 422).:عروه بن مغیره بن شعبه.
5- 5) (ب 427).منظور،عیسی بن مصعب بن زبیر.
فزون زین به نزدیکی من مَپا

هم اکنون از ایدر بَرِ عمّ گرا (1)(2)

بگویش ز بدعهدی کوفیان

به جان من آمد ز دشمن زیان

430 بخواهد مگر کینِ من زین سپاه

که نفرین بَر این قوم و این جایگاه»

چنین داد پاسخ پدر را پسر

که:«من چون برآرم از این ننگ سر

که در دستِ دشمن گذارم ترا

چه گویند نام آوران زین مرا»

پدر گفت:«چون نیستی مردِ راه

به پیکار شو تا که گردی تباه (3)

شوم فارغ از کارِ تو در درون

که باشد پس از من ترا کار چون»

435 پسر رفت در جنگ و کوشش نمود

چنین تا عدو زو برآورد دود

پس آنگاه مصعب به پیکار شد

ز دشمن بَر او زخم بسیار شد

بسی خون از او رفت و زین سست گشت

ز سستی بیفتاد بَر طرفِ دشت

بشد عمّ مختار و کردش تباه

سر از تن بریدش یکی زین سپاه (4)

به نزدیک عبد الملک بُرد مرد

به کوفه شد عبد الملک از نبرد

440 به قصر الاماره برآمد زِ راه

شدند اهلِ کوفه ورا نیکخواه

سرِ گُردْ مصعب نهاده به پیش

همی زد بَر او چوبی از دستِ خویش

شعبی (5) به دانش امامِ بلند

بشد پیش زو خواست آن شاه پند

ص :366

1- 1) (ب 428).:عبد اللّه بن زبیر.
2- 2) (ب 428).:در اصل:بر غم کرا.
3- 3) (ب 433).در اصل:تا که کردد بباه.
4- 4) (ب 438).گویند آنکه مصعب را کشت،زائده بن قدامه ثقفی از اصحاب مختار بود.طبری 9/8-3467 آورده است:زایده بن قدامه او را بدید و بدو حمله برد و با نیزه بزد و عبید اللّه بن زیاد بن ظبیان سرش را جدا کرد. عروه گوید:وقتی مصعب کشته شد،عبد الملک گفت:«به خاکش سپارید که به خدا میان ما و او حرمت قدیم بود،ولی پادشاهی نسب نمی شناسد.و ص 3470،علی بن محمد گوید:مصعب به روز سه شنبه سیزده روز گذشته از جمادی الاول یا جمادی الاخر سال هفتاد و دوم کشته شد. تاریخ یعقوبی 212/2:عبید اللّه بن زیاد بن ظبیان سر او را برید و نزد عبد الملک آورد و چون آن را پیش روی او نهاد،عبد الملک به سجده افتاد.عبید اللّه گفت:خواستم گردن او را هم بزنم تا در یک روز دو پادشاه عرب را کشته باشم.
5- 5) (ب 442).ابو عمرو عامر بن شراحیل شعبی،از علما و فقهای معروف عامه و تابعی است،چندی قضاوت کوفه را به عهده داشته و متوفی در سال 103-107 هجری است.(پانویس تاریخ فخری 167).در پانویس تاریخ-
چنین پاسخ آوردش آن نامور:

«کما بیش ده سال باشد مگر

که دیدم بَر این کوشک کافگنده باد

نشسته عبید اللّه ابن زیاد

445 سَرِ فرّخِ نامدارِ حسین

نهاده بَرش چوب زد همچنین

سرِ او به نزدیک مختار باز

بدیدم که هم این چنین داد ساز

سرِ گُرد مختار را بعد از آن

به نزدیک مصعب بدیدم همان

سرِ مصعب اکنون به نزدیک تُست

چه باید دِگر از مَنت پند جُست

به دَه روزه دولت شدی شادمان

فراموش کردی گذشته زمان

450 ز آینده ایمن شُده ستی چنان

که گویی نخواهد رسیدت زیان (1)»

بَر این گریه ای کرد آن پیشوا

چنین داد پاسخ از آن پس وِرا

مهی گرچه جاوید نبود و لیک

همی برنیاید به گیتی شریک

بفرمود کندن پس آن کوشک پاک

چنین تا که شد راست با روی خاک

چو در کوفه چل روز بودش مُقام

از آن پس روان شد بر آهنگِ شام

455 به نامی برادر سپُرد آن دیار

که بُد بشر مروان ورا اشتهار

حرب ازارقه

حرب ازارقه (2) با عبد العزیز مروانی

به هرکشوری بشر نام آوری

فرستاد با جنگجو لشکری

برادرش عبد العزیز آن زمان

سوی فارس شد با سپاهی دمان

برادرش دیگر محمّد به نام

ز مُلک دیار بکر شد شادکام

چو عبد العزیز و جهانجو سپاه

سوی فارس رفتند پویان به راه

460 در ارجان (3) ازارق از ایشان نبرد

بجستند و کردندشان روی زرد

شکسته شدند قومِ مروانیان

اسیران گرفتندشان بی کران

از آن جمله بودی زنِ پیشوا

که همتا نبودی بخوبی وِرا

5)

-گزیده 272 آمده است:جامی هم این حکایت را به نظم آورده و مطلع آن این است: نادره پیری ز عرب هوشمند گفت به عبد الملک از روی پند

ص :367

1- 1) (ب 450).به نظر می رسد«رسیدت زمان»بهتر است.
2- 2) عنوان.در اصل:حرب ارازقه.و در بقیه ابیات هم،ارازقه و ارازق آمده است.
3- 3) (ب 460).در اصل:در ارغان.
یکی مرد از قوم آن زن مگر

به پیش ازارق بُد و خیره سر

ز غیرت درآورد خونش به جو

که کس بَر بدی دست ننهد بَرو

465 از این ننگ (1) حیران شد عبد العزیز

برون شد به کارش ندانست نیز

نه شایست برگشت و نه شد به راه

به ناچار بنشست آن جایگاه

مهلّب زِ کارش چو آگاه گشت

به نزدیکی خویش بُردش زِ دشت

ز هرگونه خدمت به جا آورید

وزین آگهی سوی کوفه رسید

به فرمان بشر ابن مروان (2) سپاه

به یاریش گشتند پویان به راه

470 سپهدارشان عبد رحمنِ شیر

که از پشتِ اشعث بُدی آن دلیر

چنان بود فرمان مهلّب بر آن

به یاری ایشان درآید دمان

ز بصره همان خالد ابن قشیر (3)

فرستد به یاری سپاهی چو شیر

برفتند این چند لشکر چو گَرد

بجستند زِ قوم ازارق (4) نبرد

چنان جنگ و کین رفتشان در میان

که هرگز ازارق (5) ندید آن چنان

475 بَر ایشان از آن خواست آمد شکست

قضا ناگهان آن شکسته ببست

خبر آمد از بشر مروان به مرگ

سپه کرد یکباره پیکار ترک

به گفتارِ میران سپه جنگجو

نمی گشت و ز آن جنگ پیچید رو

بر آن جنگ کردند خانه گزین

قوی گشت حال ازارق (6) از این

به پیشِ برادر شد عبد العزیز

برادر بدو داد بسیار چیز

480 به مصر اندرش داد میری همان

در آن کشور او شد شَهی کامران

فرستاد موسیّ بن نصر (7)را

که در اندلس گشت رزم آزما

مَر آن ملک تا بربر و تا حَبش

در اسلام آورد آن شیرفش

ص :368

1- 1) (ب 465).در اصل:از این نیک.
2- 2) (ب 469).در اصل:بسر ابن مروان.
3- 3) (ب 472).:خالد بن عبد اللّه قسری.
4- 4) (ب 473).در اصل:زِ قوم ارازق.
5- 5) (ب 474).در اصل:که هرکز ارازق.
6- 6) (ب 478).در اصل:حال ارازق.
7- 7) (ب 481).:موسی بن نصیر لخمی.
قتل عبد اللّه زبیر در جنگِ حجّاج یوسف

همین سال عبد الملک رای کرد

که جوید ز ابن زبیری نبرد

نپذرفت کس میریِ آن نبرد

چو با کعبه بایست پیکار کرد

485 بدو گفت حجّاج: (1)«ای پیشوا

سِزد گر فرستی به جنگش مرا

که در خواب دیدم که پوستِ سرش

همی کندم و کردمی کَه پُرش»

فرستادش عبد الملک زین به راه

سوی مکّه بُرد آن جفاجو سپاه

وز آن رُو زبیری سپه همچنین

از آن شهر آورد بیرون به کین

برِ چاهِ میمون دو لشکر به هم

رسیدند و آن هردو برگشت کم

490 ولی دستِ حجّاج بُد در نبرد

به مکّه سبک مکّی آهنگ کرد

مدد خواست حجّاج از پیشوا

به یاری فرستاد لشکر ورا

به ذی قعده در گِرد مکّه سپاه

درآورد و گشتند پیکارخواه

رَه شهر بستند بر همگنان

ندادند راه کسی اندر آن

همه روزه پیکار جستند تیز

به تنگ آمدند مکّیان زین ستیز

495 در آن سال کس در جهان حجّ نکرد

ندیدند پروای حجّ ز آن نبرد

خورش گشت در مکّه تنگ آن چنان

که کس جان گرامی ندیدی چونان

بفرمود حجّاج تا منجنیق

نهادند و شد شهر کانِ عقیق

بسی خانه ها گشت و بارو خراب

تبه شد بدان آدمی بی حساب

هرآن سنگ جُستی سوی کعبه راه

گرفتی فرشته به حُکمِ اله

500 فگندی به جایی دگر همچو باد

فزودی از این (2) خلق را اعتقاد

که ابن زبیری است بَر راستی

زِ مروانیان کژّی و کاستی

حَجَر کرد حجّاج چون خود پلید

که از وی فرشته جدایی گزید

ص :369

1- 1) (ب 5-484).عبید اللّه بن قبطیه گوید:جنگ میان ابن زبیر و حجّاج در دل مکه شش ماه و هفده روز دوام داشت. نافع آزاد شدۀ بنی اسد که از مطلعان فتنۀ ابن زبیر بود،گوید:ابن زبیر روز اول ذی قعده سال هفتاد و دوم محاصره شد و حجّاج هشت ماه و هفده روز وی را در محاصره داشت.(طبری 3501/8)
2- 2) (ب 500).در اصل:فرودی ازین.
برآمد یکی سنگ بر کعبه خوار

همان لحظه زین کار شد روز تار (1)

به یکبار شد منکسف رویِ (2) مهر

چو خالی سیه شد به روی سپهر

505 برآمد یکی گَرد و بادی دمان

تو گفتی زدی بَر زمین آسمان

ز حجّاجی از صاعقه چند تن

بمردند حالی در آن انجمن

بترسید شامی از این صعب کار

رها خواستی کردن آن کارزار

در آن جنگ حجّاج شان داد دل

که باید از این داشتن شاد دل

که:«این است زِ آثار فعلِ نجوم

نباید شمردن مَر این کار شوم

510 به ما بر هرآن چیز امروز بود

دگر روز خواهد بدیشان نمود»

دگر روز از حکمِ پروردگار

در آن شهر شد صاعقه آشکار

ز قومِ زبیری تنی چند سوخت

وز این کارِ حجّاجیان برفروخت

چو در شهر تنگی به غایت رسید

ز مردن بسی خلق شد ناپدید

زبیری بسی داشت خُرما به شهر

از آن لشکرش را همی داد بَهر

515 یکی مرد و شهری بسنده (3) کجا

که روزی رسان نیست غیر از خدا

ز بیم روان هریکی ز آن دیار

شدندی به نزدیک حجّاج خوار

چو عبد اللّه ابن زبیر این شنید

در آن کار از این در سخن گسترید:

«بخوردند خرمایِ من سربه سر

گرفتند اکنون زِ حکمم گذر»

از این گفتن او را نُبد هیچ سود

زِ بیمِ روان خلق می رفت زود

520 بسی کس نماندند او را به بَر

چنین تا که رفتش برون دو پسر (4)

چو حال این چنین گشت،حجّاج مرد

فرستاد و پیغام از این گونه کرد

که:«چون با تو لشکر نماند این زمان

به زنهار آ تات جویم امان

بکوشم که مهتر نوازد ترا

نکویی کند بَد نسازد ترا»

زبیری از این کار با مادرش

سگالید تا چیست اندر خورش (5)

525 ز رفتن به زنهار و جُستن نبرد

وگر اعتکاف اندر آن خانه کرد

ص :370

1- 1) (ب 503).در اصل:روزبار.
2- 2) (ب 504).در اصل:منکشف روی.
3- 3) (ب 515).در اصل:شهری بسندد.
4- 4) (ب 520).:حمزه بن عبد اللّه زبیر،حبیب بن عبد اللّه بن زبیر.
5- 5) (ب 524).:اسماء ذات النطاقین بنت ابو بکر.
که دارد عدو حرمت آن نگاه

نیارد برونش از آن جایگاه

بدو مادرش گفت ک:«ین رای نیست

بدان خانه اندر ترا جای نیست

که آن کو به سنگی برونش شکست

نخواهد ز کین از درون داشت دست

ز زنهار جستن بَتَر ننگ نیست

به نزدیک من بهتر از جنگ نیست

530 اگر بر حقی،حق نگردد تباه

وگر باطلی بود بر تو گناه

که چندین نبرد از برای هوا

نباشد زِ مردِ مسلمان روا

تو حق جو که حق بَر حقت یاور است

چه باک است اگر لشکرت کمتر است

چه در مُردگی و چه در زندگی

کند حق همیشه فروزندگی»

پس آنگاه مثقالی از مُشکِ ناب

بفرمود حلّ کردن اندر گلاب

535 بدو داد تا خورد و گفتش چنین:

«به وقتِ رحیل آن که نوشد از این

نیاید زِ اندامِ او بویِ زشت

شود بویِ او بوی اهلِ بهشت»

زبیری چو بر قتلِ خود دل نهاد

چنین گفت:ک:«ای ایزد راه و داد

اگر ز آن که دانی بدین کار در

نکردم زِ فرمانِ دینت گذر

رواجِ مسلمانی و نامِ دین

طلب کرده ام نه بزرگی در این

540 شهادت فرستم اسیرم مکن

وگر غیر ازین است مشنو سخن

اسیرم کن اندر صفِ کارزار

که باشد همه خلق را اعتبار»

پس آنگاه با چند مردِ دلیر

به پیکار حجّاج آمد چو شیر

همی حمله کردند بر دشمنان

به تیغ و تبرزین و گرز و سنان

اگر چند شامی شدندی تباه

به رفتن ندادندشان هیچ راه

545 سرانجام گِرد آمدند شامیان

گرفتندشان یکسر اندر میان

بزاری بکُشتندشان سربه سر

ندادند امان هیچ کس را به سر

ز هجرت به هفتاد و سه رفته سال

مَه پنجمین رفت زین گونه حال

سرش کرد حجّاج از تن جدا

به عبد الملک بُرد مردی ورا

تنش را در آن شهر بَر دار کرد

چنین ارج آن نامور خوار کرد

550 همی گفت:«تا خواهش مادرش

نباشد،نیارم به گور اندرش»

نمی گفت اسما (1) در این باب چیز

بر آن دار ماند آن جهاندار نیز

ص :371

1- 1) (بت 551).اسماء،ذات النطاقین بنت ابو بکر.
پس آنگاه حجّاج شد سویِ راه

از او بُرد سوی مدینه سپاه

در او از صحابه به هرجایگاه

نمودی زِ هرگونه ای بازخواه (1)

که در قتلِ عثمان و آن داوری

چه کرده چه ناکرده بُد یاوری

555 به هنگام حج با زِ مکّه کشید

به وقتِ طوافش به اسماء رسید

بدو گفت اسماء:«نشد گاهِ آن

پیاده شود آن سوار این زمان»

مَر این گفتن از وی شفاعت شمرد

تنِ کُشته فرزندش او را سپرد

به خاکش سپرد آن زنِ پاکتن

همین بود آن نامور را سخن (2)

چه کوشیم چندین به کارِ مهی

چو ناچار از او دست گردد تهی

560 اگر بَهر دنیا اگر بَهر دین

بکوشیم حاصل نباشد جز این

چو ناچار هست این مهی بَر گذر

همان بِه نباشد مَر این دردسر

بدین درگزینیم کارِ خُمول (3)

کز این گفت وگو می شود دل ملول

بَدی با بَدان نیز اگرچه بَداند

نکو نیست چون بندۀ ایزداند

به ویژه که کوشیم در کارِ بد

نماییم نیکو از آن حالِ خود

ص :372

1- 1) (ب 553).در اصل:زِ هرکونۀ بارخواه.
2- 2) (ب 558-549).تاریخ بیهقی،تصنیف خواجه ابو الفضل محمد بن حسین بیهقی،به اهتمام دکتر غنی و دکتر فیاض. تهران،1324،ص 192 آمده است:خبر کشتن به مادرش آوردند،هیچ جزع نکرد و گفت:انا للّه و انا الیه راجعون،اگر پسرم نه چنان کردی نه پسرِ زبیر و نبسۀ بو بکر صدیق رضی اللّه عنهما بودی.و مدتی برآمد. حجاج پرسید که این عجوزه چه می کند؟گفتار و صبوری وی بازنمودند،گفت«سبحان اللّه العظیم!اگر عایشه امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی،این است جگر و صبر،حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید»،پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند،چون دار بدید به جای آورد که پسرش است،روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت«گاهِ آن نیامد که این سوار را از این اسب فرود آورند؟»و بر این نیفزود و برفت.و این خبر به حجاج بردند به شگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
3- 3) (ب 562).در اصل:حمول.
عمارت کردن حجّاج خانۀ کعبه را

565 چو شد سالِ هفتاد و چارم پدید

سپهبد به کعبه عمارت گزید

چو بُد رکن آن کرده از سنگ پست

به کار عمارت بدو بُرد دست

در و بام و دیوارِ[او]برشکافت

ز وضع زبیری در آن سر شتافت (1)(2)

چنان هم که کردش پیمبر نخست

بکرد و فزونیّ (3) و کمّی نجست

حوالت زیاد آمد آن را بنا

برآورد بالای مردی بپا (4)

570 حجر باز بیرون کعبه نهاد

درش هم یکی کرد از رویِ داد

مسلّم گشتن خراسان عبد الملک را

همین سال عبد الملک نامه ای

فرستاد بر دستِ خودکامه ای

به ملک خراسان بَر خازمی (5)

که گردد مگر رام او آن زمی

نویدش ز خود داد تا هفت سال

به میریِ آن مُلک بی قیل و قال

چو آمد بَرِ خازمی (6) این پیام

برآشفت از این کار آن خویشکام

575 فرستاده را کرد الزام مرد

که آن نامه در پیش مردم بخورد

بدو گفت:«اگر نیستی بهر آن

نکُشتند میران فرستادگان

ترا کُشتمی زین سخن زار زار

که پیغام نآری از آن نابکار»

فرستاده برگشت و اندر نهفت

به عبد الملک این سخن بازگفت

ص :373

1- 1) (ب 7-565).حجاج بن یوسف بنای کعبه را که ابن زبیر ساخته بود ویران کرد.هنگامی که ابن زبیر خانه را بنا می کرد حجر را در آن انداخت و برای خانه دو در نهاد.حجاج خانه را به ترتیب اول برد.(طبری 3510/8)
2- 2) (ب 567).در اصل:دیوار برشکافت.
3- 3) (ب 568).در اصل:بکرد و فرونی.
4- 4) (ب 569).در اصل:آنرا فنا؟؟؟.
5- 5) (ب 572).در اصل:خراسان بر حازمی.منظور«عبد اللّه بن خازم».در تمام قسمت ها«حازم»آمده است.
6- 6) (ب 574).در اصل:جو آمد بر حازمی.در سایر مواضع،هم حازمی آمده است.
به پیش بکیر ابن وشاح (1) به راه

که بُد خازمی را امیرِ سپاه

580 فرستاد و دادش نویدِ مهی

که از خازمی ملک سازد تهی

بکیر این (2) دم از مهرِ میری بخورد

بزودی به پیکارش آهنگ کرد

از آن پیش کآمد بَرِ خازمی

مرادش روا گشت خود در زمی

بحیر ابن ورقا (3) به مرو اندرون

شد از خازمی ریخت در مَرو خون

در این حالت آمد بدان جا بُکیر

سَرِ خازمی خواستی از بحیر

585 کز آنجا فرستد به اقلیمِ شام

ندادی بحیرش در آن کار کام

میان دو جنگی به کوشش کشید

وز آن بر بحیر از بکیر (4) بَد رسید

تبه کردش آن مردِ جنگ آزما

وز این گشت صافی خراسان ورا

ستد بیعت از بَهر عبد الملک

ولی یافت هم قهر عبد الملک

که عبد الملک بعد از آنش زِ کار

بیفگند و امیّه (5) شد اختیار

590 امیّه به مردی ازو کین کشید

پس آنگاه در آنجا به میری رسید

سپه زو سوی ماورا النّهر بُرد

بسی کافران را سَران کرد خُرد

بیاورد از او مالهای گران

پُر از بیم گشتند از او کافران

امارت حجّاج بر عراق و ماوراه

چو شد سالِ تاریخ هفتاد و پنج

گشودند ناگه درِ ظلم و رنج

که حجّاج شد پیشوا بَر عراق

مِهان را زِ طاقت در آن کرد طاق

595 به فرمانِ عبد الملک از حجاز

سوی کشورِ کوفه آمد فراز

سپاهش به بیرون کوفه بماند

به تنها در آن شهرِ فرخنده راند

بُد آدینه و روز وقتِ نماز

به مسجد شد و شد به منبر فراز

ص :374

1- 1) (ب 579).در اصل:؟؟؟ ابن ساحش«منظور،بکیر بن وشاح الثقفی»العبر،65/2،وساج و در پانویس آن وشاح آمده است.
2- 2) (ب 581).در اصل:؟؟؟.
3- 3) (ب 583).بحیر بن ورقاء الصریمی.
4- 4) (ب 586).در اصل:از ؟؟؟.
5- 5) (ب 589).امیه بن عبد اللّه بن خالد بن أسید.
به قَد بود پَست و به تن لاغری

نشایست دیدش رخ از منکری

به رسم عرب بسته تحت العنق

نمودی رُخش چون ذنب از افق

600 ز شکلش بَتَر جامه اندر تنش

بَتَر از همه چیز او را کُنش

چنان هرکسی برد بَر وی گمان

گدایی است بی شرم و مُبرِم چنان

چنین گفت:«عبد الملک مَر مرا

به میری فرستاد پیشِ شما»

گروهی از این گفته او را به سنگ

زدن خواستند آن زمان بی درنگ

به نفرینِ مهتر گشادند لب

که میری فرستد چنین بَر عرب

605 بزرگان از آن بازشان داشتند

بدان جنگ کردن بِنگذاشتند

سپاهش پیاپی چو اندر رسید

زِ رخسار دستار اندر کشید

«منم»گفت:«حجّاج ای مردمان

حقیقت بدانید دور از گُمان

که یزدان سزاوار مردم امیر

فرستد ز نیک و ز بَد ناگزیر

شما را ز کردار بَد کردگار

گرفتارِ من کرد این روزگار

610 زِ حکمم هرآن کس بپیچید،سر

به گردن نیابید (1) از آن پس دگر

محابا و آزرم و ترسِ خدا

نبینید در من (2) کسی از شما

ز سستیِ حکّام پیشین یقین

در این مُلک گشته است کار این چنین

به کمتر گناهی زِ من بازخواه

بود چوب و شمشیر و گورست و چاه (3)»

از این سخت گفتارِ او آن زمان

پُراندیشه گشتند از او مردمان

615 و لیک او نِکوسیرتی (4)پیشه کرد

بسی ز آن بزرگان برآورد گَرد

به ویژه ز آلِ علی اندر او

درآورد خون بی گناهی به جو

چنان شد در ایّامِ آن بَدنهاد

گناهی نُبد سخت تر ز آن نژاد

ز بیمش گریزان شدند آن مهان

پراکنده گشتند اندر جهان

نیارست کس هیچ از آن کرد یاد

که او راست ز آن پاک تخمه نژاد

620 به هرجا نشانی از آن قوم یافت

ز بَدنفسی خود به قتلش شتافت

ص :375

1- 1) (ب 610).در اصل:بکردن نیابند؟؟؟.
2- 2) (ب 611).در اصل:نپنیذ؟؟؟ در من.
3- 3) (ب 613).در اصل:بود جوب شمشیر و کورست جاه.
4- 4) (ب 615).(کذا).شاید«نکوسیرتی»در این جا به معنی«خویشتن داری و تأمّل و تحمّل کردن»باشد.به هرحال معنا و صورت درست این تعبیر در این بیت و بیت 633 بر بنده روشن نشد.
در این مُلک کس ز آن بزرگان نماند

که منشورِ بیداد او بَرنخواند

از این بیم رفتندی آن قوم زود

به جایی که در حُکم این دین نبود

در او گشتی ایمن ز بیمِ بَدی

ندیدی ز بی دین بَد از بخردی (1)

تفو باد بَر جانِ آن بَدگُهر

که باشد ز بی دین بدین دَر بَتَر

625 چو دل با زبان راست نبود به دین

نباشد چنین کس مسلمان یقین

حرب مهلّب با ازارقه

حرب مهلّب با ازارقه (2) به فرمان حجّاج

از آن پس چنین گفت:«هرکس که او

ز جنگِ ازارق (3) بپیچید رو

مبادا که سازد به خانه درنگ

به پیش مهلّب رود بَهرِ جنگ

وگرنه برآرم زِ جانشان دمار

نه ممکن که یابد زِ من زینهار»

سپاه اندک اندک شدندی به راه

ندانست خوی بَدش آن سپاه

630 عمیر ابن ضابی (4) بدو گفت:«من

زِ پیری رها کردم آن انجمن

پسر را کنون می فرستم بَدَل

جوانی سزاوارِ جنگ و جَدَل»

پسندید حجّاج و دستور شد

چو از پیش حجّاج او دور شد

نکوسیرتی گفت:«[که او]بر عثّمان (5)

عصا زد،شکستش دو پهلو بدان»

فرستاد حجّاج و کردش تباه

منادی زد آنگه میان سپاه

635 که:«دادم به کوفی سپاه اختیار

که پیش یکی زین دو گیرد گذار (6)

به پیش مهلّب زِ نزد عمیر

کز این هردو باشد یکی ناگزیر»

سپاهی چو زین در منادی شنید

پدر بَر پسر اندر آن رَه گزید

ص :376

1- 1) (ب 623).در اصل:بذار بخردی.
2- 2) عنوان.در اصل:با ارازقه.
3- 3) (ب 626).در اصل:ز جنک ارازق.در تمام قسمت ها،در اصل:ارازق و ارازقه،آمده است.
4- 4) (ب 630).در اصل:عمیر ابن صابی.
5- 5) (ب 633).در اصل:کفت بر عنمان.
6- 6) (ب 636-634).گویند:عنبسه بن سعید به حجاج گفت:این را می شناسی؟گفت:نه.گفت:این یکی از قاتلان عثمان است...آنگاه بگفت تا گردنش را بزدند.سپس بانگزنی را بگفت تا بانگ زد،بدانید که عمیر بن ضابی که بانگ را شنیده بود از پسِ سه روز بیامد و بگفتم تا او را بکشتند.بدانید که هرکس از سپاه مهلّب،امشب در شهر به سر برد،حرمت خدای از او برداشته شود.(طبری 2/8-3521)
به اهواز رفتند یکسر چو باد

به خانه نیارست کس ایستاد

به بصره روان گشت حجّاج نیز

سپه می فرستاد سویِ ستیز

640 یکی گفت با او که:«از رنجِ تن

جدایی گزیدم از آن انجمن»

تبه کرد حجّاجش اندر زمان

نیارست کس جُست از آن پس زمان

به پیکار رفتند و حجّاج نیز

بشد در عقب با دلی پُرستیز

که گر ز آن که خواهد مهلّب سپاه

تواند فرستاد یاور به راه

مهلّب ز اهواز با آن سپاه

به ارجان شد (1) از دشمنان رزمخواه

645 ازارق نکردند آنجای جنگ

برفتند سوی کازرون بی درنگ

بدان تا ز حجّاج یاریگری

نیابد مهلّب در آن داوری

اگرچه مَه روزه بود و هوا

بُدی گرم و رفتن نبودی روا

مهلّب نیارست کردن درنگ

به پی بر روان شد بزودی به جنگ

سپه نیز ناچار شد راهجو

زِ ارجان (2) سویِ کازرون کرد رو

650 چو در کشورِ کازرون رفت مرد

گرانمایه لشکر به دو بهره کرد

بشد با یکی نیمه پیکارخواه

که نیمی دگر ز آن پس آید به راه

شکسته شود ز آن دلِ بَدگمان

چو بیند مدد می رسد هرزمان

خود آگاه بودند ازارق از این

از او جنگ جستند بر دشتِ کین

به شبگیر تا خور فروشد به کوه

نگشتند از کارِ کوشش ستوه

655 شبِ تیره بَر جنگ دیگر سپاه

برفتند و کردند بی مرّ تباه

بر این لشکر آمد شکستی تمام

برآورد ازارق از این کار کام

چو آگاهی آمد به حجّاج از این

سپه کرد بر جنگِ دشمن گزین

به ورقاء (3) شیبانی گُرد داد

به پیکار کردش روان همچو باد

چو بود از مهلّب فزون او (4) به جاه

نمی گشت فرمانبرش در سپاه

660 جدا جنگ جستی از آن بَدسگال

نرفتی نِکو پیش کارِ جدال

یکی روز از بَهر روزی دو میر

به هم جنگ کردند بَر خیره خیر

ص :377

1- 1) (ب 644).در اصل:بارغان شد.
2- 2) (ب 649).در اصل:ز ارغان.
3- 3) (ب 658).«عتاب بن ورقاء ریاحی».
4- 4) (ب 659).در اصل:فرون او.
مهلّب در آن گشت با او درشت

به حجّاج از وی شکایت نوشت

ورا خواند حجّاج از آن جنگ باز

مهلّب از آن قوم شد رزمساز

در آن مُلک نزدیک یک سال مرد

همی با ازارق سپه جنگ کرد

665 سرانجام از آن مُلک رفتند خوار

فتادند از آنجا به کرمان دیار

مساوی کردنِ عیار زرّ و نقره در ممالک

دگر سال چون در جهان سربه سر

به هرکشوری بود نقدی دگر

دگرگونه سکّه دگرگون عیار

به زحمت بُدند مردمِ هردیار

به دَه هفت عبد الملک در عیار

گزین کرد و سکّه یکی اختیار

بَر او «قُلْ هُوَ اللّٰهُ» بنگاشتند

دگر سکّه ها جمله برداشتند (1)

670 از آن پیشتر صورتِ خسروان

بُدی بر زرّ و نقره گشته روان

ولی در عرب هیچ از اینها نبود

که این مایه از پادشاهی نمود

عرب را نبودی چنان پایگاه

که باشد بر آن قوم کس پادشاه

ز اسلام گشتند عرب نامدار

از آن پس که بودند بَس زار و خوار

خروج صالح معلّم بر مروانیان

یکی عالم اندر دیار بکر بود

که تعلیم مردم به دین می نمود (2)

ص :378

1- 1) (ب 672-669).در پانویس تاریخ گزیده 274 آمده است:در کتاب«النقود الاسلامیه»مقریزی آمده:ان عمر الخطاب رضی اللّه عنه ضرب الدراهم علی نقش کسرویه غیرانه زاد فی بعضها«لا اله الا اللّه»و فی بعضها «محمد رسول اللّه».در خلافت عثمان هم نقش«اللّه اکبر»بر سکه ها زدند.جودت پاشا،در تاریخ تمدن اسلامی می گوید:قدیمترین سکۀ اسلامی که دیده ام،سکه ای بود ضرب سنه 28 در قصبۀ هرتک طبرستان که بر دور آن نوشته بود«بسم اللّه ربی».دایره المعارف بریتانیا ضرب اولین سکه نقره را در بصره منسوب به علی بن ابی طالب دانسته و اخبار الطوال اولین سکه را از عبد الملک می داند و گوید قبل از آن سکه های ایرانی معمول بوده است.
2- 2) (ب 674).در طبری 3531/8 آمده است:یارانی داشت که قرآن به آنها می آموخت و تعلیم فقه می داد و نقل بر ایشان می گفت.
675 لقب صالح و مسرح (1) او را پدر

به دانش سرآمد بدان مُلک در

در او حالِ مروانیان چون بدید

ز حجّاج احوال از این سو شنید

که از جادّۀ راستی سربه سر

برون برده بودند آن قوم سر

نهانی از ایشان دلِ مردمان

بُریدی و گفتی به مردم چنان

که:«این مهتران درخورِ سروری

نیند،غاصب[اند]اندر این داوری (2)

680 پس از مصطفی اندر اسلام امام

ابو بکر و عمّر بُدند و السّلم

که از گفتۀ مصطفی و خدا

نگشتند آن هردو مهتر جدا

ولی کرد عثمان ز فرمان گذر

هوایی بُدی کار او بیشتر

ورا کُشت بایست و هرکس بکُشت

درآورد از آن کار جنّت به مُشت

علی کرد تقصیر در کارِ دین

که تا دست بردند اعدا چنین

685 وز اینها هرآن کس که سرور شدند

یکی از دگر باز بَتّر شدند

بر اسلامیان زیبد آن کس امام

که باشند خشنود از او خاصّ و عام

قریشی ندارد در این اعتبار

مگر هردو باشند یکسان به کار

چو باشند همسان، (3)وی اولیتر است

از آن روی کُو خویشِ پیغمبر است

بَر اسلامیان است واجب کنون

بَر این قوم آمد به شاهی برون

690 گزیدن امامی سزاوارِ خویش

گرفتن رهِ جنگ این قوم پیش»

از این گفته چندی در آن بوم وبر

شدند پیرو او بدین کار در

ورا سرورِ مؤمنان خواندند

خطابش خلیفه همی راندند

به ماهِ صفر سال هفتاد و شش

برفتند آن مردمِ شیرفش

گله آنچه بودی ز مروانیان

ببردند آن مردم پرزیان

695 صد و دَه دلاور از آن بوم وبر

برافراختند اندر این کار سر

محمّد که بودش زِ مروان گهر

چو بشنید ز ایشان از این در خبر

بفرمود با عدّی (4) رزمزن

روان شد به پیکارِ آن انجمن

ص :379

1- 1) (ب 675).در اصل:مرّح؟؟؟.«صالح بن مسرح تمیمی»یکی از امرو القیس که عقیدۀ خوارج صفریه داشت.گویند نخستین کس از صفریه بود که قیام کرد.(طبری 3530/8)
2- 2) (ب 679).در اصل:غاصب اندرین داوری.
3- 3) (ب 688).در اصل:جو باشد همسان.
4- 4) (ب 697).طبری 3536/8«عدی بن عدی حارثی»و العبر 241/2«عدی بن عدی کندی»آورده است.
ز عدّی امان خواست صالح به جنگ

کز آن مُلک بیرون رود بی درنگ

امان دادش و صالحِ رزمزن

بَر او برد در شب یکی تاختن

700 گریزنده شد عدّی از بیمِ او

به سویِ محمّد درآورد رُو

محمّد دگرباره چندی سپاه

فرستاد و ز آن قوم شد رزمخواه

تبه گشت چندی زِ هردو به جنگ

وز آن بر خوارج جهان گشت تنگ

که مروانیان را زِ بیشی کمی

هویدا نگشتی نبودی غمی

ولی صالحی را چو بَر کم بُدند

از آن کم شدن سخت غمگین شدند

705 ز ملک دیار بکر زی نهروان

بزودی شدند آن خوارج روان

بر آن قوم کز (1) مرتضی اندرو

از آن پیش بودند پیکارجو

ترحّم فرستاد (2) و لعنت بدو

که لعنت بر آن کین بود کارِ او

شدند یاوگیّ و از آن جایگاه

بُدندی ز اسلامیان رزمخواه

قتلِ صالح معلّم در جنگ سپاه حجّاج

از ایشان یکی مرد بُد شیث (3) نام

به تن پهلوان و به دانش تمام

710 وصی کرد صالح مَر او را به کار

برانداختند این بدان آن دیار

چو آگاهی آمد به حجّاج از این

فرستاد و ز آن مردمان جست کین

گرفتار شد صالح و بیست مرد

به حجّاج بردندشان از نبرد

از ایشان برآورد حجّاج گَرد

بشد شیث و هفتاد تن ز آن نَبَرد (4)

تنِ خود فگندند اندر حصار

سپه رفت و محصور کرد آن دیار

715 به شب بر درِ حصن آتش سپاه

بزد تا نگردد عدو رزمخواه

ص :380

1- 1) (ب 706).در اصل:قوم کر.
2- 2) (ب 707).ترحم فرستادن-طلب آمرزش کردن.(لغت نامه دهخدا) چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترحّم فرستند بر تربتش (بوستان سعدی)
3- 3) (ب 709).در تمامِ قسمت های مربوط به«شبیب بن یزید بن نعیم الشیبانی الحروری»در اصل«شیث»و«شیت» آمده است که جهت رعایت وزن تصحیح نشد.
4- 4) (ب 713).در اصل:ز آن ببرد.
نمدهای تَر بر سرش بدگمان

برافگند و بگذشت و آمد دمان

ز حجّاجیان کس در آن تیره شب

نیارست ماندن به دشتِ شغب

کسی را که بر سَر نیامد زیان

از آنجا گریزان شدند در زمان

غنیمت زِ هرگونه ای ز آن سپاه

خوارج ببردند از آن رزمگاه

720 از آن پاک گشتند با برگ و ساز

به ملک دیار بکر رفتند باز

سلامه ز شیبانیان (1) آن زمان

به دل با بنی عنزه (2) بُد بَدگمان

یکی گشت با شیث کوکینِ او

بخواهد از آن مردمِ جنگجو

بشد شیث و آن کین از ایشان بخواست

وز این کارشان از دو رو گشت راست

یکی دِیر بُد پیشِ موصل به راه

که خرداد (3) خواندندی آن جایگاه

725 بر آن تاختن بُرد شیثِ دلیر

بر آن شد پس از جنگ از صلح چیر (4)

زن (5) و مادر خویش را ز آن سپس

بیاورد و ز آن مملکت کرد بس

دو صد مرد جنگی ز لشکر گزید

به ملک عراق از دیار بکر کشید

برانداختی هردیار از جدال

ببردی همی مالِ هربیت مال

عراقی به تنگ آمد از کارِ او

ز حجّاج گشتند از آن چاره جو

رزم سفیان و سپاه حجّاج با شیث و شکستنشان

730 به فرمانِ حجّاج،سفیانِ (6) گُرد

سپاهی دلاور بدان جنگ بُرد

به هرجا که سفیان رسیدی ز راه

بپرداختی شیث آن جایگاه

ص :381

1- 1) (ب 721).طبری 3541/8«سلامه بن سیار تیمی شیبانی»و العبر 242/2«سلامه بن سنان تیمی»آورده است. مصراع دوم:در اصل:بنی غنره.
2- 1) (ب 721).طبری 3541/8«سلامه بن سیار تیمی شیبانی»و العبر 242/2«سلامه بن سنان تیمی»آورده است. مصراع دوم:در اصل:بنی غنره.
3- 3) (ب 725).در اصل:صلح خیر.
4- 4) (ب 726).نام زنش غزاله که زنی بسیار جنگجو بود و مردان را به ستوه می آورده،حجاج بی نهایت از او می ترسیده به همین جهت،عمران بن حطان در این باره گفته است: أسد علیّ و فی الحروب نعامه ربداء تجفل من صفیر الصّافر هلاّ برزت إلی غزاله فی الوغی بل کان قلبک فی جناحی طائر (اعلام زرکلی 310/5)
5- 5) (ب 730).:سفیان بن ابی العالیه الخثعمی.
6-
ندیدی کسی گَردِ آن شیرخو

پیِ تازه بودی و بگذشته او

چو گشتند چندی سپه در عراق

بیفتاد با شیث جنگ اتّفاق

سرانجام نزدیکی خانقین

رسیدند برهم دو رویه به کین

735 سپه داشت کم شیث و بَهری از آن

نشانده بُد اندر کمین آن زمان

کم آمد به چشم عدو زین سبب

برآشفت سفیان به کارِ شغب

بَر این خورد سوگند آن شیرخو

که از پشت باره نیاید فرو

مگر داده جانِ سراسر به باد

که ننگ است آورد از این جنگ یاد

چو شیث آن سپه دید اندر زمان

گریزان شد از پیشِ آن مردمان

740 همی راند سفیانش اندر عقب

سپه را شتابان ز بَهر شغب

چو هردو سپاه از کمینگه گذشت

زِ رَه شیث با لشکرش بازگشت

درآمد از آن رو کمین کرده مرد

دو رویه بپیوست جنگ و نبرد

ز مروانیان بیشتر شد تباه

بپیچید سفیان از آوردگاه

شکسته سپاه و گسسته کمر

به نزدیک حجّاج بنهاد سر

745 شب از خجلت (1) آمد به پیشش زِ راه

سیه روی و روی چو بختش سیاه

به حجّاج احوالِ او بازگفت

از آن گشت حجّاج با درد جفت

از آن روی شیث و خوارج سپاه

شدند از مداین به دل رزمخواه

به بیرون شهر آنچه دیدند پاک

ببردند و کردند مردم هلاک

خبر یافت حجّاج زِ آن سرکشان

سپاهی فرستاد دشمن کُشان

رزم سوره

رزم سوره (2) و سپاه حجّاج با شیث و شکستنشان

750 سپهدارشان بود سوره به نام

به تن زورمند و به تدبیر خام

برفت و گزین کرد مرد از سپاه

به رسمِ شبیخون شد او رزمخواه

چو غافل نُبد شیث جنگی زِ کار

به خیره (3) برآمد یکی کارزار

ص :382

1- 1) (ب 745).در اصل:شب از حجلت.
2- 2) عنوان.در اصل:رزم شوره.«سوره بن أبجر(الحر)التمیمی».در تمام قسمت ها،در اصل«شوره»آمده است.منظور از شیث،«شبیب بن یزید بن نعیم الشیبانی»یا«شبیب بن یزید الخارجی»است.
3- 3) (ب 752).در اصل:بحیره.
شد از قومِ سوره فراوان تباه

گریزنده گشتند از آوردگاه

به لشگرگَهش رفت شیثِ دلیر

بر آن قوم گشت اندر آورد چیر

755 از آنجا به سوی مداین کشید

بَسی مال بُرد و بسی سَر بُرید

چو آمد به حجّاج باز این خبر

ز پیکار او گشت آسیمه سر

که هرلشکری را که کردی روان

شکسته بَرش آمدندی نوان