گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
وفات عبد الملک مروان

همین سال عبد الملک زین جهان

به رنجِ گران رفت اندر نهان

زِ ماهِ دَهم رفته یک نیمه بود

که او دعوتِ حق اجابت نمود

بُدش شصت و دو سال و ز آن بیست سال (1)

فزون یک مهی خسروی بی همال

1275 وزین پایه میری بُدش هشت سال (2)

ز بَهرِ بزرگی همیشه جدال

ده و هفت پور و دو دختِ گزین

بماندند از آن شهریار زمین (3)

به کارِ مهی گرچه کوشش نمود

ازو هم زمانه برانگیخت دود

نبُد هیچ سودش ز کردارِ خود

در آن گیتی او ماند با کار بد

خنک آن که کاری کند آن چنان

تواند از آن رفتن اندر جنان

1280 غلط می کنم کس به کردارِ خویش

نگیرند بی لطفش آن ره به پیش

خدایا بر آن رَه کنم رهبری

که رهبر نیابم گرم رهبری

ص :410

1- 1) (ب 1274).سیرت نویسان در این باب اختلاف کرده اند.ابو معشر نجیح گوید:وقتی عبد الملک بن مروان بمرد، شصت ساله بود.واقدی گوید:روایت هست که عبد الملک به وقت مرگ پنجاه و هشت ساله بود.گوید:گفتۀ اول درست تر است.به گفتۀ مداینی،عبد الملک به وقت مرگ شصت و سه ساله بود.ابو معشر گوید،مدت زمامداری او از روزی که با وی بیعت کردند تا به وقت وفات بیست و یکسال و یک ماه و نیم بود. (طبری 9/9-3798)مصراع دوم،در اصل:فرون یک.
2- 2) (ب 1275).در اصل:؟؟؟ بذش.طبری آورده است:نه سال از این مدّت را با ابن زبیر،نبرد داشت.
3- 3) (ب 1276).طبری 3800/9،فرزندان و همسران عبد الملک را به شرح ذیل آورده است: ولید،سلیمان و مروان اکبر که نماند و عایشه که مادرشان ولاده دختر عباس بن جزء بن حارث بود.یزید و مروان و معاویه که نماند و امّ کلثوم،که مادرشان عاتکه دختر یزید بن معاویه بن ابی سفیان بود و نیز هشام، که مادرش امّ هشام دختر هشام بن اسماعیل مخزومی و نیز ابو بکر که نامش،بکار بود و مادرش عایشه دختر موسی بن طلیحه تیمی.حَکم که نماند و مادرش امّ ایوب دختر عمرو بن عثمان بن عفان و نیز فاطمه که مادرش ام المغیره،دختر مغیره بن خالد مخزومی و نیز عبد اللّه،مسلمه،منذر،عنبسه،محمد،سعید الخیر و حجاج که همگی از کنیزان زاده بودند. به گفتۀ مداینی:بجز اینها،شقراء دختر سلمه بن حلیس طایی و یک دختر،علی بن ابی طالب(ع)و امّ ابیها دختر عبد اللّه بن جعفر از جمله همسران عبد الملک بودند.
پادشاهی المنتقم للّه،ولید بن عبد الملک بن مروان، نه سال و هشت ماه

اشاره

همین سال از بو امامه (1) جهان

به مکّه تهی گشت از ناگهان

به کوفه بَر عبد اللّه بکر نیز

پُر آورد کیّال عمرش قفیز

پسین هریکی از صحابه بُدند

کز این شهرها (2) سوی عقبی شدند

چو عبد الملک زین جهان شد برون (3)

پسر گشتش اندر مهی رهنمون

5 برآمد به منبر به جایش ولید

به کارِ مهی خطبه ای گسترید

به نیکی در او داد چندی نوید

در او بست اهل زمانه امید

لقب منتقم للّه ش بُد خطاب

شد از دولت و دین دلش کامیاب

ز نیکی هرآن چیز پذرفته بود

یکایک به وعده وفا می نمود

وظایف نخست از پیِ عالمان

مقرّر به هرملک کرد آن زمان

10 پس از بَهر آن کس که بینا نبود

وگر رنجی او را بلا می نمود

نوشتند خرجش به قدرِ کفاف

که دانسته بُد کار او نز گزاف

ز بَهرِ یتیمان معلّم نشاند

همی خرجشان داد تا علم خواند

ص :411

1- 1) (ب 1).:ابو امامه باهلی.کامل 81/7،در ذیل حوادث سال هشتاد و دو آورده و نیز گفته شده است در سال نود و یک درگذشت.
2- 2) (ب 3).در اصل:کرین شهرها.
3- 3) (ب 4).در العبر 99/2 آمده است:چون عبد الملک را به خاک سپردند،ولید گفت: «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ» در سوگِ امیر المؤمنین،خداوند ما را یاری دهد.خدا را سپاس می گوییم که نعمتِ خلافت را به ما ارزانی داشت.»ولید نخستین کسی است که به خود تسلیت گفته است و پس از تسلیت تهنیت.
به هردو حَرم کرد مسجد فراخ

اضافت بر آن کرد بسیار کاخ (1)

عمارات آن کرد عالی چنان

که طعنه زِ خوبی زدی بَر جنان

15 مصانع (2) فراوان به راهِ حجاز

به هرجا که بُد بادیه داد ساز

یکی جامع اندر دمشق آن زمان

برآورد کز وی خجل شد جنان

تکلّف در او کرد چندان پدید

که شرحش نشاید نکو گسترید (3)

جز آلت که شاهانِ سَر حدّنشین

فرستاد از آن چیز بودی گزین

بَر او خرج ششصد تُمن از طلا

بُدی صرف کرده (4) مَر آن پادشا

20 هم اندر دمشق آن گُزین پادشا

به دار الضّیافه به دار الشّفا

دو بنیاد خرّم برآورد زود

کسی پیش از او آن نفرموده بود

پس آنگاه هرکو بُدی کاردار

به حُکمش گرفتند دوری زِ کار

مگر ماند حجّاج را برقرار

دگر هرکه بودی بَدَل شد به کار

فتح قسطنطنیه به سعی مسلمه بن عبد الملک

فتح قسطنطنیه به سعی مسلمه بن عبد الملک (5)

برادرش شاهِ جهان مسلمه

که خواندی جراد اصفر (6) او را رمه

25 که چهره ش بُدی زرد و جثّه نزار (7)

بدین نام از آن رو شدش اشتهار

و لیکن به تن بود پُر پهلوان

نبودی کسی همچو او از گوان

بفرمود تا با سپاهی گران

سوی روم شد جنگ کرد اندر آن

از آن پس که پیکار بسیار کرد

عزیزان آن ملک را خوار کرد

ص :412

1- 1) (ب 13).ولید،عمر بن عبد العزیز را به مدینه فرستاد،تا موضعی چند در حوالی مسجد رسول(ص)بخرید و اضافت مسجد گردانید و در مسجد الحرام مکّه ستونهای سنگین نشاند و از شام بدانجا نقل کرد و سقوفش از ساج ساخت.(تاریخ گزیده 278).
2- 2) (ب 15).مصانع-دیه ها،قری،قلعه ها،قصرها.(فرهنگ فارسی معین)
3- 3) (ب 17-16).در دمشق جامعی ساخت که مثل آن کس نساخت و در جهان مشهور است.در کتاب استظهار آمده است که اگر کاتبی جَلد وصف آن نویسد،به یک ماه تمام نتواند نوشت.(تاریخ گزیده 278).
4- 4) (ب 19).در اصل:بذی حرف کرده.
5- 5) عنوان.در اصل:بسعی مسلم عبد الملک.
6- 6) (ب 24).در اصل:حراد اصفر.
7- 7) (ب 25).در اصل:رزد و خته برار.
بسی شهرها از ولایات روم

از آن جنگ گشتش چو یک مُهره موم

30 به فرمانبری پیشِ او رومیان

شدندی ز هرجا ز بیم زیان (1)

به عمّوریه برد جنگی سپاه

از آن ملک یک چند بُد رزمخواه

نمی گشت فتحِ حصار آشکار

پُراندیشه گشت آن یلِ نامدار

سگی را به لشکرگه خویشتن

یکی روز دید آن سَرِ انجمن

که بر باروی حصن از آن پیش دید

در آن کار داننده حیلت گزید

35 در انبانچه ای کرد گاورس مرد

درید و ز حیلت سرش چرب کرد

بیفگند نزدیکِ سگ خوار خوار

سگ آن برد از آن جایگه در حصار

به پی بر از آن راه جنگی سپاه

در آن حصن رفتند و شد رزمخواه

به فرمانِ اسلامیان شد حصار

از او یافتند نعمتِ بی شمار

به قسطنطنیه از آن جایگاه

روان کرد آن رزمدیده سپاه

40 به کوشش بر آن شهر پیروز گشت

در او رفت با ویژگانش زِ دشت

کلیسا به هم بَر زد و بُت شکست

صلیبش نگوسار بر نیزه بست

ز نزدیک ترسا هزاران هزار

برون بُرد آن شیرِ دشمن شکار

نیارست گفتن کَسش چون و چند

از این گشت در روم نامش بلند

بفرمود تا بس کلیسا (2) خراب

مسلمان در او کرد اندر شتاب

45 ببردند چندان از آنجای مال

که از بردنش یافت مردم ملال

یکی بهره ز آن شهر پذرفت دین

دگر جزیه بر خود گرفتند از این

در او مسجدِ جامعی ساختند

مسلمان از آن سر برافراختند

هنوزست آباد بَهری از آن

نماز اندر او می کنند مؤمنان

چو پیروزگر گشت از این در به جنگ

به روم اندر آمد ز ملکِ فرنگ

50 در او سَر برافراشت بر آسمان

شدندش هواخواه آن مردمان

کم وبیش یکباره اقلیمِ روم

به شاهی شد او را چو یک مهره موم

ز دولت درآورد اندر پناه

از این کارِ دین گشت افزون (3) به جاه

ص :413

1- 1) (ب 30).در اصل:ز بیم زبان.
2- 2) (ب 44).در اصل:بفرموذ ؟؟؟ ناکلیسا.
3- 3) (ب 52).در اصل:کشت افرون.
احوال بنی مهلّب در عزلت به زمان حجّاج

وز این رو چو قومِ مهلّب زِ کار

فتادند و در بند افتاد خوار

از ایشان همی خواست حجّاج مال

نُبد چاره جز دادن از هیچ حال

55 به هرچیزشان دسترس بُد تمام

فروختند و دادند بدان خویشکام

به سیصد تُمن مال کردند ادا

همیدون همی خواست آن پادشا

به چیزی دگرشان دگر دسترس

نماند و عدو بَد نمی کرد بس

حکایت به چوب و شکنجه رسید

بَر این کار آن قوم حیله گزید

نگهبانِ خود را به باده خراب

بکردند و بگریختند در شتاب

60 به پیش سلیمان (1) سوی فلسطین

شدند از عراق آن سَرانِ گزین

سلیمان درآوردشان در پناه

ز بَدخواهشان داشت نیکو نگاه

به شبگیر حجّاج در کوفه زین

کشید از نگهبانِ آن قوم کین

به راهِ خراسان و بصره سپاه

فرستاد و کس را ندیدند به راه

سپاهش در آن کار شد هرزه پو

نهادند ناچار رو سویِ او

65 چو معلوم گشتش که آن مردمان

به پیش سلیمان شدند آن زمان

به پیشِ ولید اندر این نامه کرد

چنین گفت با او بَداندیشه مرد

که غافل از آن قوم گشتن به کار

دهد کارِ اشعث (2) به پیکار بار (3)

ولید از برادر طلب کردشان

سلیمان بَر او بَد نیاوردشان

به امروز و فردا و بوک و مگر

زمان بردی از مِهر ایشان به سر

70 برادر چو سختی نمودی در آن

پسر را فرستاد با آن سران

بدو داد زنجیری آن نیکمرد

که خود را و او را در آن بند کرد (4)

چو دلبستگیش برادر بدید

گنه شان ببخشید و زو این سِزید

فرستادشان باز نزدیکِ او

وزین کار حجّاج شد تیره رو

ص :414

1- 1) (ب 60).:سلیمان بن عبد الملک.
2- 2) (ب 67).:عبد الرحمان بن محمد بن اشعث بن قیس.
3- 3) (ب 67).بار-ثمر.
4- 4) (ب 70).مصراع دوّم:ایوب بن سلیمان بن عبد الملک.
شکایت به پیشش نوشت اندر این

فرستاد پاسخ ولیدش چنین:

75«ز بهرِ دِلت از برادر جدا

نخواهم شدن بَس کن این ماجرا

دگر زین حکایت مگو پیشِ من

کز این درنخواهم شنیدت سخن»

به ناچار حجّاج بَس کرد از آن

اگر چند بودش به دل پُرگران

فتح بادغیس و طخار قتیبۀ مسلم را

وز آن روی اندر خراسان دیار

به هرکشوری فتنه گشت آشکار

چو قومِ مهلّب از آن بوم وبر

گذشتند مردم بپیچید سر

80 به ویژه که از بادغیس و طخار (1)

چنین تا سویِ ترمذ (2) و آن دیار

نکردند دیگر زِ اسلام یاد

به رِدّت در او هرکسی رونهاد

امیری بَر آن قوم بُد پیشوا

که نیزک (3) لقب داد جغری ورا (4)

قتیبه چو آگاه شد زین سخن

روان شد به پیکارِ آن انجمن

پس از جنگ آوردشان با زِ دین

درآمد به فرمانِ او آن زمین

85 هرآن کو مخالف بُد آن جایگاه

موافق شدندش ز بیمِ سپاه

قتیبه به صالح (5) سپرد آن دیار

که بود از مغیره یکی یادگار

درو گشت صالح شهی نامجو

قتیبه سویِ مرو آورد رو

از آن پس ز حجّاج دستور خواست

سپه کرد از بهر پیکار راست

ص :415

1- 1) (ب 80).در اصل:بادعیش و طحار.مصراع دوم.در اصل:سوی ترمد.
2- 1) (ب 80).در اصل:بادعیش و طحار.مصراع دوم.در اصل:سوی ترمد.
3- 3) (ب 82).در اصل:؟؟؟ ورا.ظاهرا،جغر،همان اشرس بن عبد اللّه السلمی است.
4- 4) (ب 86).صالح بن مسلم.
5-
فتح بیکند به سعی قتیبۀ مسلم

فتح بیکند به سعی قتیبۀ مسلم (1)

ز جیحون گذر کرد و لشکر ببرد

به بیکند از آن جایگه رَه سپرد

90 درآورد آن شهر اندر حصار

بسی جُست از آن مردمان کارزار

به یاریِ بیکندیان لشکری

بدان جنگ آمد زِ هرکشوری

همه ماورا النّهر یکدل در این

شدند و ز اسلام جُستند کین

به تنگ آمدند مؤمنان ز آن سپاه

به برگشتن از وی ندیدند راه

که دشمن به هرراه بنشسته بود

بَر اسلامیان راهها بسته بود

95 مسلمان نمی یافت جز جنگ چار (2)

زِ کفّار جُستی همی کارزار

در ایران مسلمان به گاهِ دعا

رهاییشان خواستی از خدا

اگر چند کافر سپه بیش بود

قتیبه به پیکار کوشش نمود

که گشتش مسخّر به مردی حصار

بسی نیز کردند دین اختیار

بدادند مالی فراوان بدو

وزو زین قتیبه بپیچید رو

100 به بیکند بر عاملی برگماشت

به سویِ خراسان ازو سرفراشت

قتیبه چو از ره به (3) هرّی برید

در او شهری از عاملش کین کشید

بکُشتند او را و مرتد شدند

زِ روی بَدی با سَر بد شدند

چو پیش قتیبه رسید این خبر

زِ ره با سپه گشت پرخاشخر

برفت و دَمار از نهادِ عدو

برآورد از کینه آن شیرخو

105 به کین یکی سَر،سَرِ یک جهان

در آن مملکت شد زِ کف ناگهان

بسی مال سردارِ آن مردمان

همی داد تا یابد (4) از وی امان

قتیبه نپذرفت و خونش به جو

درآورد و کردند نکوهش برو

که:«از خونِ مردی چه کارت گشاد

که بایستت آن مال از دست داد؟»

ص :416

1- 1) (ب 89).در سال هشتاد و هفت سوی بیکند لشکر کشید.(کامل 133/7)
2- 2) (ب 95).در اصل:جر جنک خار.
3- 3) (ب 101).در اصل:جو از راه به.
4- 4) (ب 106).در اصل:همی داذ تا باید.
قتیبه چنین گفت با مردمان:

«غلط کرده اید (1) اندر این بی گمان

110 نشاید شمردش یکی مردِ گو

سرِ آن سپه بود این (2) فتنه جو

وز آن مال با خویش چیزی نبُرد

به قلعه رها کرد و ما را سپُرد»

از آن پس غنیمت همی از حصار

برون آوریدند بیش از شمار

یکی بود زرّین صنم در میان

که ششصد مَنش وزن بود از قپان

ز نقره دگر بود نُهصد مَنی

چو شو و زنی کرده ز آهرمنی

115 صنمهای کوچک دگر خواسته

ببردند از او (3) هرکس آراسته

همه بخش کردند بر لشکری

غنی آن سپه گشت از این داوری

وز آن خمس نزدیک حجّاج زود

فرستاد و حال نَبَردش نمود

ز بیکند آمد به مروان سپاه

قتیبه برآورد از این سَر به ماه

بُد این حال در سالِ هشتاد و هشت (4)

که مؤمن از این گونه پیروز گشت

120 همین سال عبد اللّه بسرِ گُرد (5)

ره عقبی از شام ناگه سپرد

بوَد آخرین مُرده آن نامدار

ز اصحاب فخرِ بشر ز آن دیار

فتح بخارا و مضافاتش قتیبۀ مسلم را

دگر سال از راه ترمذ (6) سپاه

به مُلک بخارا شدند رزمخواه

کش و نخشب (7) و سغد بر راه بود

بر اسلام هرکس نبرد آزمود

ولی منهزم گشته یکبارگی

شدندی گریزان ز بیچارگی

125 چو پیشِ بخارا رسید آن سپاه

بخاری شد از مؤمنان رزمخواه

ص :417

1- 1) (ب 109).در اصل:کرده اند.
2- 2) (ب 110).در اصل:بود و این.
3- 3) (ب 115).در اصل:نبردند ازو.
4- 4) (ب 119).طبری و العبر،غزو بیکند را سال هشتاد و هفت آورده اند.
5- 5) (ب 120).در اصل:عبد اللّه ؟؟؟کرد.عبد اللّه بن بُسر مازنی از طایفۀ مازن بن منصور و از کسانی که به هردو قبله نماز گزارد.در صحیحین پنجاه حدیث از او روایت شده است.(لغت نامه دهخدا)
6- 6) (ب 122).در اصل:راه ترمد.
7- 7) (ب 123).در طبری و العبر«نسف»آمده است.«نخشب»معرب آن«نسف»و شهری بوده در ماورا النهر (فرهنگ فارسی معین)
ز قومِ سمرقند و فرغانیان

مدد خواستند آن گروه آن زمان

سپاهی گران شد به یاریّشان

همه شیرمردانِ دشمن کُشان

بَرِ دیه خرعون مددکار (1) مرد

ز اسلامیان جُست جنگ و نبرد

بکوشید اسلامی از پُردلی (2)

که کافر ز کین یافت بی حاصلی

130 بر آن دشت خرعون (3) ز خونِ عدو

دوصد جا روان بیش کردند جو (4)

عدو منهزم گشت و اسلامیان

به جنگ بخارا ببستند میان

پس از جنگِ بسیار پیروزگر

شدند این دلیران (5) بر آن شهر بر

در او خواسته بیش از آن یافتند

که بردن توانست و بَرتافتند

از آن خمس با صورتِ رزمگاه

به حجّاج بردند از آن جایگاه

135 قتیبه از آن پس سپاهی گزید

سپهبد برادرش آمد پدید (6)

به کوشش فرستادشان سویِ سغد (7)

به پیکار طرخون،جهانجویِ سغد

ببرد عبد رحمنِ مسلم سپاه

به پیکار طرخون و شد رزمخواه

در آن جنگ طرخون درِ صلح زد

بدو داد مالی چنان چون سزد

گرفته ازو عبد رحمن دِرم

درآورد صلحی زِ دانش به هم

140 از آنجا به پیشِ برادر کشید

قتیبه سوی مرو ازو رَه برید

مخالفت نیزک بادغیسی با قتیبه و مطاوعت نمودن

مخالفت نیزک بادغیسی با قتیبه و مطاوعت نمودن (8)

دگر سال نیزک (9) زِ فرمانبَری

بگشت و بکوشید در داوری

ص :418

1- 1) (ب 128).در اصل:؟؟؟ به حرعون مددکاز.:خرعون،نام دهی است از ده های سمرقند از ناحیۀ ابسغر(:ابغر)،این نام خرغون نیز ضبط شده است.(لغت نامۀ دهخدا)
2- 2) (ب 129).در اصل:اسلامیان بردلی.
3- 3) (ب 130).مصراع اول،در اصل:دشت حرعون.مصراع دوم،در اصل:کردند حو.
4- 3) (ب 130).مصراع اول،در اصل:دشت حرعون.مصراع دوم،در اصل:کردند حو.
5- 5) (ب 135).مصراع دوم:صالح بن مسلم.
6- 6) (ب 136).در اصل:سوی سعد،و مصراع دوم:جهانجوی سعد.
7- 7) عنوان.در اصل:مخالفت ؟؟؟ بادعیسی با قتیبه و مطاوعت نمود.
8- 8) (ب 141).در اصل:دکر سال ؟؟؟.
9-
زِ جغری که بودی ؟؟؟ به کار (1)

مدد کرد در کارِ دین خواستار

بِکَردش مدد جغری (2) و آن دلیر

به پیکار جغری روان شد چو شیر

زِ مردی درآورد او را به بَند

در آن ملک شد پادشاهی بلند

145 همه کشورِ بادغیس و طخار (3)

درآمد به فرمانِ آن خیره کار

بدو صالح بن مغیره (4) پیام

فرستاد و کردش نکوهش تمام

به اسلام خواند و بسی پند داد

درِ جنگ نیزک (5) از آن برگشاد

فرستاده را کرد نیزک تباه

سپه کرد و ز اسلام شد رزمخواه

برِ میر بلخ و شهِ طالقان (6)

مِه مرورود و دگرها همان

150 فرستاد و یاریگری (7) جُست مرد

نویدش در آن هریکی یاد کرد

قتیبه زِ کارش چو آگاه گشت

به جنگش روان کرد لشکر به دشت

ببُرد عبدِ رحمن مُسلم سپاه

زِ کفّار و نیزک شده (8) رزمخواه

رَهش سردسیر و زمستان زمان

بُد و کس ندیدی به رفتن توان

سپه تا بهاران توقّف نمود

چو خوش شد هوا جنگجو گشت زود

155 قتیبه ز مُلک خراسان سپاه

مدد جست و ز آن قوم شد رزمخواه

چو در جنبش آمد مسلمان سپاه

مددکارِ دشمن دگر شد به راه

ز یاری نیزک بپیچید سر

برفتند میران به هربوم وبر

گریزنده از کشورِ خویشتن

به جایی دگر کرد هریک وطن

بزرگانِ آن شهرها عذرخواه

برفتند پیشِ مسلمان سپاه

160 قتیبه ببخشیدشان سربه سر

فرستادشان باز با بوم وبر

وز آنجا بر آهنگ نیزک سپاه

روان کرد و بودند دزدان به راه

ص :419

1- 1) (ب 142).در اصل:ز حعری که بوذی ؟؟؟ نکار.(؟)صورت درست کلمه«؟؟؟»بر بنده روشن نشد؛ «هیونش»«به پویش»(؟).
2- 2) (ب 143).در اصل:مدد جعری.
3- 3) (ب 145).در اصل:بادعیس و طحار.
4- 4) (ب 146).«مغیره بن عبد اللّه»صحیح است.
5- 5) (ب 147).در اصل:در جنک ؟؟؟برک.
6- 6) (ب 149).طالقان،شهری است به خراسان بر حدّ میان طخارستان و ختلان.
7- 7) (ب 150).در اصل:فرستاذ و باری کری.
8- 8) (ب 152).در اصل:؟؟؟شذه،در بقیۀ ابیات هم«نیزک»؟؟؟آمده است.
قتیبه بَرانداختشان سربه سر

نماند اندر آن رَه ز دزدان اثر

سپاه اندر آمد به ملک طخار (1)

عدو کرد بر خویش قلعه حصار

قتیبه مَر آن قلعه محصور کرد

همی جست ازو تا زمستان نبرد

165 اگر چند بَر قلعه کم شد خورش

نیامد به زنهار ازو مهترش

قتیبه یکی مرد نامش سلیم (2)

که با نیزکش دوستی بُد قدیم

بفرمود تا رفت بر قلعه زود

به نزدیک نیزک بدان سان که بود

که:«پنهان ز مهتر ز شفقت بَرش

شُده ست و زِ مهرش نصیحتگرش»

بدو گفت:«اگر آن سپه کارِ تو

ندانند،دانی که دانم نکو

170 از آن پیش یابند زِ کارت خبر

که رزمی نمانده ست بَر قلعه بر

نمایند سختی به کارِ نبرد

بگیرند قلعه،کُشندت به درد

کنون جست باید به جانت امان

سپرد این حصارت بدان مردمان»

بدو گفت نیزک:«بدو اعتماد

ندارم،نیارم از این کرد یاد»

ورا کرد ایمن سلیم اندر آن

کز آن قلعه آمد برون با سَران

175 قتیبه اگرچه نبودش رضا

امان داد ناچار بر جان ورا

ولی مردمان را هَم اندر حصار

نگه داشت تا خود چه خیزد زِ کار

به حجّاج بنمود احوالشان

بگفتش ممان هیچ از ایشان نشان

قتیبه تبه کردشان سربه سر

سوی مرو شد باز از آن بوم وبر

فتح صغانیان به سعیِ قتیبۀ مسلم

به مرزِ چغان (3) بد یکی پادشا

که قیسان همی خواندندی ورا

180 به ملک کش و نخشب و اخرون (4)

نرفتی زِ فرمانِ او کس برون

ز اسلامیان بُد شده صلحجو

خراجی پذیرفته ز آن ملک او

دل از حکم اسلام برداشت خوار

برون کرد عمّال را ز آن دیار

ص :420

1- 1) (ب 163).در اصل:بملک طحار.
2- 2) (ب 166).:سلیم الناصح.
3- 3) (ب 179).در اصل:بمرز حغان.
4- 4) (ب 180).در اصل:کش و نحشب و در حرون.
قتیبه بدان مرد پیغام داد

بَر این کار کردش بسی پند یاد

کسانِ ورا کرد قیسان تباه

به شومان (1) شد و جست از آنجا پناه

185 بدان قلعه بَر تیغِ کوهی بلند

شده ایمن از کارِ جنگ و گزند

به نزدیک قلعه نبود ایچ راه

شدند قومِ اسلام از آن رزمخواه

در آن رفتشان روزگاری به سر

ندیدند دستی بر آن قلعه بر

بَسی منجنیق این سپه ساختند

به هرسویِ قلعه برافراختند

به سنگِ گران باروِ آن حصار

بیفتاد و کار عدو گشت خوار

190 مسلمان بر آن جایگه یافت دست

بَر و مهترش را گرفتند و بست

بَر او هرکه بود از شمارِ سپاه

ببردند و کردند یکسر تباه

امان بود دیگر کسان را به سر

از آن قلعه کردند لشکر گذر

به سوی دز آهنین این سپاه

برفتند و گشتند از آن رزمخواه

پس از جنگ آن نیز کردند رام

کشیدند سوی ولایت زمام

195 به ملک کش و نخشب و اخرون (2)

برانداختند کشور از حدّ برون

رعیّت از آن گشت زنهارخواه

پذیرفت زنهارشان این سپاه

نکوشید در بَد دگر لشکری

گذشتند از آن مملکت یکسری

به ملک بخارا نهادند رو

ز قومِ کهندز شدند جنگجو

در او مهتری بود نامش خدیو

درآمد به پیکارشان همچو دیو

200 مسلمان پس از جنگ کردش تباه

به فرمان درآورد آن جایگاه

از آنجا شدند باز با شهرِ مرو

از ایشان شد آن شهر پَرّ تذرو

یکی تن نود بود افزون به سال

که اندر خراسان چنین بود حال

انس آن که بودش ز مالک گهر

به بصره همین سال کرد او گذر (3)

دگر ساعدی سهل بن سعد (4) نیز

پُرآورد اندر مدینه قفیز

205 پسین از صحابه بُدند هریکی

کزو سوی عقبی شدند بی شکی

ص :421

1- 1) (ب 184).در اصل:سومان.طبری و العبر«شومان»و در پانویس العبر«سومان»آمده است.
2- 2) (ب 195).در اصل:بملک کش و نحشب و در حرون.
3- 3) (ب 203).گفته شده او در سال نود و دو یا نود و سه درگذشت.عمر او نود و شش سال بود،گفته شده سن او صد و شش یا صد و هفت سال بود.(کامل 152/7)
4- 4) (ب 204).:سهل بن سعد عامری.
حرب قتیبه با رتبیل

حرب قتیبه با رتبیل (1) کابل و صلح کردن

دگرسال رتبیل کاول سپاه

به زاول درآورد و شد رزمخواه

ز عمّالِ اسلام هرکس که بود

از آنجایگه شان برون کرد زود

چو آمد به پیشِ قتیبه خبر

سپه برد و زو گشت پرخاشخر

بسی جنگشان رفت اندر میان

به هردو سپه ز آن رسیدی زیان

210 سرانجام از یکدگر صلحجو

شدند و زِ پیکار پیچید رو

بر آن برنهادند رتبیل دست

زِ زاول کند کوته از هرچه هست

مسلمان همیدون به کاول دیار

نپوید،نجوید از او کارزار

که رتبیل مالی که دادی ز پیش

دهد همچنان باز از ملکِ خویش

سویِ قتل اشعث (2) بهانه دگر

نیارد سپارد دِرم سربه سر

215 بدین صلح از هردو رویه سپاه

برآسود از کارِ آوردگاه

سویِ کشورِ خویش رفتند باز

بیاسود یک چند در کام و ناز

فتح خوارزم قتیبۀ مسلم را

زِ خوارزمشه قومِ خوارزمیان

شدند پُر زِ کین ز آن سبب بعد از آن

که با قومِ اسلامیان صلح کرد

خراجی پذیرفت از آن مُلک مرد

بترسید خوارزمشه ز آن سپاه

به ظاهر نیارست شد رزمخواه

220 به پیش قتیبه فرستاد مرد

نهانی از این کارش آگاه کرد

قتیبه سپه کرد و شد راهجو

به خوارزم با لشکر آورد رو

به شهر هزار سف آمد فراز

شدن خواست خوارزمی از پیش باز

که از وی به مردی شود رزمخواه

از آن بازِشان داشت خوارزمشاه

چنین گفت ک:«ز ما قوی تر سپاه

بسی گشت از این مردمان رزمخواه

225 بر ایشان ندیدند در جنگ دست

از ایشان شدند هرکه بودند پست

ص :422

1- 1) عنوان.در اصل:خرب قینه با رنسل؟؟؟.
2- 2) (ب 214).:عبد الرحمان بن محمد بن اشعث بن قیس.
نداریم پایابشان بی گمان

چه تیزی کنیم (1) از برای زمان

همان بِه کنم شهر بر خود حصار

که تا خود چگونه شود روی کار

مگر باز صلحی توان جست ازو

نباید به خیره شدن جنگجو»

سپه گشت خستو و حصنِ حصار

قوی کرد و کردند در وی قرار

230 قتیبه به ارگنج شد با سپاه

ورا کرد محصور تا چندگاه

زِ کارش به تنگ آمدند شهریان

درِ صلح زد هرکسی آن زمان

بر آن صلح کردند هرکس که او

در آن شهر و این کار بُد فتنه جو

سپردندشان سربه سر ز آن دیار

برآمد شمر چارباره هزار

قتیبه تبه کردشان سربه سر

نُبد هیچ کس را امان زو به سر

235 بترسید خوارزمشه چون سپاه

ازو بازگردد بدین سو به راه

بَدی بیند از قوم آن مردمان

گرفت و بدین قوم داد آن زمان

زن و مرد هفتاد باره هزار

بُدند و اسیران شدند خوار خوار

به ملک خراسان سپه بردشان

به نزدیک خود بندگان کردشان

فتح سمرقند قتیبۀ مسلم را

پس از سغد (2) پیشش خبر شد به راه

که طرخون زِ سغدی سران شد تباه

240 بدان کین کز اسلامیان صلحجو

شد او سغدی آورد (3) خونش به جو

یکی مردِ غوری لقب را امیر

بر آن شهر کردند بَر خیره خیر

سمرقندیان نیز هم زین سبب

گرفتند دوری ز حُکم عرب

قتیبه از این کار شد خشمگین

سپه کرد در کارِ کوشش گزین

برادرش را داد بهری از آن

به سوی سمرقند کردش روان

245 خود و لشکری (4) همچو غرّان پلنگ

به سغد اندر (5) آمد زِ ره بی درنگ

از آن شهر غوری به زنهار پیش

شد و برد بیرون از آن کارِ خویش

ص :423

1- 1) (ب 226).در اصل:جه تیری کنیم.
2- 2) (ب 239).در اصل:بس از سعد.مصراع دوم،در اصل:ز سعدی.
3- 3) (ب 240).در اصل:سعدی آورد.
4- 4) (ب 245).در اصل:جو دو لشکری.مصراع دوم،در اصل:بسعد اندر.
5- 4) (ب 245).در اصل:جو دو لشکری.مصراع دوم،در اصل:بسعد اندر.
قتیبه ورا داد از آن زینهار

چنین گفت غوری بدان نامدار

که:«طرخون به خود گشت با خود درشت

به عبرت شبی خویشتن را بکُشت

که در عزلت از شاهیِ این دیار

پس از حُکم عمرش نیامد به کار

250 چو سغدی (1) ندارد ز قتلش گناه

سزد گر نیابد از آن بازخواه»

قتیبه بدو گفت ک:«ز فتنه جو (2)

درآورد باید کنون خون به جو

که گر فتنه ز ایشان نگشتی پدید

نبایستی او را سرِ خود بُرید

اگرچه به دستِ خودش شد تباه

حقیقت بر ایشان بود این گناه»

پس آنگاه هرکس که سرفتنه بود

گرفتند و بردند و کُشتند زود

255 بر آن شهر پس نایبی برگماشت

به سوی سمرقند از او سرفراشت

زِ فرغانه قومِ سمرقند مرد

به یاری بجستند بَهر نبرد

برآمد به یاری سپه ده هزار

مسلمان به پیکار برساخت کار

بشد صالحِ مُسلم نامدار

به حُکم برادر بدان کارزار

سپه را سه جا در کمینگه نشاند

خود و بَهری از پیش لشکر براند

260 بر ایشان زد و رو به راهِ گریز

درآورد از حیله بعد از ستیز

شدند در پیش قومِ فرغانیان (3)

چنین تا فتادند اندر میان

ز پیش و پس و از چپ و دستِ راست

ز قوم کمین کردگان بانگ خاست

زِ هرسوی هریک چو غرّنده شیر

به پیکار فرغانی (4) آمد دلیر

ندیدند فرغانیان (5) جایِ جنگ

گریزان شدند زین سبب بی درنگ

265 مسلمان به پی بَر از ایشان تباه

همی کرد نزدیک یک روزه راه

غنیمت از آن جنگ بیش از شمار

ببردند این لشکرِ نامدار

قتیبه بر ایشان مُسلّم سپرد

هرآن کس هرآن چیز خود داشت برد

به کارِ سمرقند اندر نبرد

قتیبه زِ هرگونه ای جهد کرد

به بارو در از منجنیق آن زمان

دو جا رخنه کردند این مردمان

ص :424

1- 1) (ب 250).در اصل:جو سعدی.مصراع دوم،در اصل:از آن بارخواه.
2- 2) (ب 251).در اصل:کر فتنه جو.
3- 3) (ب 261).در اصل:قوم فرعانیان.
4- 4) (ب 263).در اصل:فرعانی.
5- 5) (ب 264).در اصل:فرعانیان.
270 سمرقندیان صلحجو زین سبب

در آن حال گشتند ز قومِ عرب

بر آن آشتی شد دِرم ز آن دیار

رسانند دوباره هزاران هزار

ز بَرده همیدون هزاران هزار

دهند تا شود آشتی آشکار

ز شهر سمرقند یک نیمه بیش

از این کار آمد در این پاک کیش

مسلمان در او کرد بتخانه پست

بُتان را همی سوختند و شکست

275 از این کار کافر شدی شادمان

که شومی به مؤمن رسد بی گمان

بگفتند:«چون بر خدایانِ ما

بدی می کنند بد بُوَدْشان جَزا

مسلمان از این روی با آن بتان

فزون کرد خواری همی آن زمان

وز آن بیشتر یافت از حق ثواب

فزون تر از آن کار شد کامیاب

در آن شهریک دخترِ ماه رو

که از تخم شه یزدگرد آمد او

280 پدر نامِ او کرده شاه آفرید

ز روی اسیری به مؤمن رسید

قتیبه روان کرد او را به راه

به حجّاج با خمس از آن جایگاه

فرستاد حجّاج پیشِ ولید

ولیدش ز خوبی به جفتی گزید

پسر زاد ز آن ماه پیکر ولید

که شد پادشا نام بودش یزید (1)

قتیبه به شهرِ سمرقند در

نکو جامعی کرد و آمد به در

285 سوی مَرو با گشن لشکر کشید

در آن شهر تا چندگاه آرمید

به جنگی دو کشور برانداخته

جهانی به فرمان خود ساخته

وفات زین العابدین علی

وفات زین العابدین علی (2) بن الحسین(رضعهما)

از آن پس علی زین العابدین (3)

که او بود مانده ز نسلِ حسین

ص :425

1- 1) (ب 283-279).طبری 3860/9،حمزه بن بیض گوید:قتیبه در سغد خراسان،دختری از فرزندان یزدگرد به دست آورد و گفت:آیا به نظر شما فرزند این ناخالص خواهد بود؟گفتند:آری،ناخالص خواهد بود،از طرف پدرش.گوید:قتیبه دختر را پیش حجاج فرستاد که حجاج نیز او را پیش ولید فرستاد که یزید بن ولید بن عبد الملک را از او آورد.در تاریخ یعقوبی 310/2:نامش را شاهفرید و شاه فرند نیز آورده است. دختر فیروز بن یزدجرد بن شهریار بن کسری.
2- 2) عنوان.در اصل:زین العابدین بن علی.
3- 3) (ب 287).علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب(ع)از شهربانو یا سلامه یا سلافه،دختر یزدجرد بن شهریار یا-
به سه شنبه هفتم ز ماه حرام

که خوانند ذی الحجّه آن را به نام

ز هجرت گذشته نود سال و چار

روان گشت بر عزم دار القرار

290 ز شهرِ مدینه به جنّت کشید

در آن خوب آرامگاه آرمید (1)

سپردند اندر بقیعش به خاک

تنِ پاک شد در دلِ خاکِ پاک

بود چارمین از دوازده امام

چل و هشت بُد سالِ عمرش تمام

پسر هشت بُد،باقرش (2) مهترین

دوم زید (3) کو جست در کوفه کین

سدیگر علی افطس او را لقب

که دارد کنون افطسی زو نسب

295 عبید اللّه و عبد لاه و حسن

حسین و عمر بُد دگر پنج تن

همیدون از او پنج دختر بزاد (4)

که بر جمله شان آفرین یاد باد

فتح خجند و اشناس و فرغانه

فتح خجند و اشناس و فرغانه (5) قتیبۀ مسلم را

قتیبه دگر سال از مرو باز

سوی ماورا النّهر شد رزمساز

ز خوارزم و مُلک بخارا سپاه

بخواند و زِ کفّار شد رزمخواه

به اشناس و فرغانه (6) رفت و خجند

بَسی جنگ کرد آن یَل زورمند

3)

-هرمزان.ولادت او به روز جمعه سال سی و هشتم هجری و از بسیاری عبادت لقب زین العابدین،سجاد، سید الساجدین دادند و هم برای اثرها و پینه ها که از کثرت سجود بر پیشانی و دیگر مساجد داشت ذو الثفنات خواندند.مردم مدینه در(وقعه الحره)تمنای بیعت او کردند و او اجابت نفرمود.در سال نود و چهار درگذشت.بعضی رحلت او را در نود و دو و برخی نود و نه گفته اند.(لغت نامه دهخدا)

ص :426

1- 1) (ب 290).در تاریخ گزیده 202 آمده است:شیعه گویند به فرمان ولید بن عبد الملک او را زهر دادند.
2- 2) (ب 293).در اصل:بد با فرش.مصراع دوم:زید،(زید از علمای اهل بیت بود که با هشام بن عبد الملک،اختلاف پیدا کرد و در کوفه قیام نمود،همراهانش او را در جنگ واگذاشتند و او گرفتار و کشته شد.فرقۀ زیدیه، طرفداران همین زید بن علی بن حسین هستند».تاریخ گزیده 202. تاریخ یعقوبی 267/2 فرزندانش را به شرح ذیل آورده است. ابو جعفر محمد،حسین،عبد اللّه که مادرشان امّ عبد اللّه دختر حسن بن علی است،علی،حسن،حسین اصغر و سلیمان که در کودکی مُرد و زید.
3- 2) (ب 293).در اصل:بد با فرش.مصراع دوم:زید،(زید از علمای اهل بیت بود که با هشام بن عبد الملک،اختلاف پیدا کرد و در کوفه قیام نمود،همراهانش او را در جنگ واگذاشتند و او گرفتار و کشته شد.فرقۀ زیدیه، طرفداران همین زید بن علی بن حسین هستند».تاریخ گزیده 202. تاریخ یعقوبی 267/2 فرزندانش را به شرح ذیل آورده است. ابو جعفر محمد،حسین،عبد اللّه که مادرشان امّ عبد اللّه دختر حسن بن علی است،علی،حسن،حسین اصغر و سلیمان که در کودکی مُرد و زید.
4- 4) عنوان.در اصل:فتح حندواساس و فرعانه.
5- 5) (ب 299).در اصل:اساس؟؟؟ و فرعانه.
6-
300 در این کار یک سال رفتش به سر

که گشتش مُسخّر مَر آن بوم وبر

در اسلام آورد آن ملک پاک

به سَعیش زِ بدخواه دین گشت پاک

مخالف نماند اندر او مِه نَه کِه

مسلمان ندیدی دگر جزیه دِه

پسین ماهِ این سال از این بوم وبر

شد از مرگ حجّاج پیشش خبر

سوی مرو آورد باز آن سپاه

نشست اندر آن شهر تا چندگاه

305 چو هرکو زِ فرمان حجّاج سر

برون بود،می کرد خونش هَدر

به ویژه که با اشعثی (1) بود یار

نه ممکن که دادی در آن زینهار

قتل سعید بن جبیر

قتل سعید بن جبیر (2) به فرمان حجّاج

سعید جبیر (3) آن سرِ تابعین

که بود آن زمان ز اولیایِ گزین

از آن رو که با اشعثی بود یار

نیارست کردن به جایی قرار

از این بیم می گشت گِرد جهان

زِ حجّاج در هردیاری نهان

310 ز گَردش سرانجامش آمد ملال

رضا در قضا داد اندر قتال

به مکّه شد و شد مجاور درو

خبر یافت حجّاج ز آن نیکخو

به پیش ولید اندر این نامه کرد

چنین گفت در نامه بَدنفس مرد

که:«از مردمِ اشعثی چند تن

گرفته است اکنون به مکّه وطن

از آن پیش فتنه کنند آشکار

برآورد باید از ایشان دمار

315 سِزد گر فرستیشان پیشِ من

که کینه ستانم از آن انجمن»

فرستاد فرمان به مکّه،ولید

که باید سوی کوفه شان رَه بُرید

سعید و تنی چند دیگر ازو

به فرمان سوی کوفه کردند رو

به دِیری رسیدند بر راه بر

که صحرای آن بود پُر شیرِ نر

در آن دیر رفتند مردم ز بیم

سعید از فراغت به بیرون مقیم

320 اگر چند کردند خواهش ورا

نشد در درون پاک مردِ خدا

شد اندر نماز و بَسی شیر نر

بیامد زدش حَلقه بَر گِرد بر

ص :427

1- 1) (ب 306).:عبد الرحمان بن محمد بن اشعث بن قیس.
2- 2) عنوان.در اصل:قتل سعد بن حپر؟؟؟.
3- 3) (ب 307).در اصل:سعید خبر؟؟؟.
بسان نگهبان شده پیشِ او

نگشتی یکی ز آن بداندیشِ او

چو شب روز شد کرده خدمت تمام

برفتند از پیشِ آن نیکنام

چو رهبان زِ دیر آن چنان کار دید

برون آمد و دین از این برگزید

325 نگهبان به مردِ خدا گفت باز:

«ز تو داشتم این زمان دست باز

سرِ خویشتن گیر تا خیره خیر

نبینی ز حجّاج بَد ناگزیر

که هرحُکم بر ما به کار اندرت

کند بِه که مویی بُرد از سرت»

چنین داد:«پاسخ زِ دستِ قضا

چگونه گریزیم دارم رضا

به هرچیز دارد خدایم برو

اگر خود بود بهره دوزخ ازو»

330 چو نزدیک حجّاج آمد زِ راه

همی کرد حجّاج از او بازخواه

جوابی سزاوار دادی بدو

ز پاسخ برنجید و شد تندخو

به نزدیکی خویش کردش تباه

وز این اخترِ عمر گشتش سیاه (1)

مرگِ حجّاج در سنۀ خمس و تسعین هجری

همان روز حجّاج دیوانه شد

ز دانش به هرلحظه بیگانه شد

به درد آمدش روده ها در درون

همی گفت:«بگرفتم این بار خون

335 چرا کُشتم او را (2) که گویی سگان

به تن درخورندم همی رودگان»

ز خورد و زِ آرام و خواب و قرار

جدا گشت از این درد آن خیره کار

طبیبی بُد او را تیادق (3) لقب

دوا کرد و سودی ندید از شغب

فروهشتش اندر گلو گوشتِ خام

برآورد بر،کِرم بودی تمام

تیادق بدو (4) گفت:«کارت ببود

نخواهد کنون داشت تدبیر سود

340 وصیّت ترا بهترست این زمان

که رستند از جورِ تو مردمان»

ص :428

1- 1) (ب 332).طبری 3876/9،خلف بن خلیفه گوید:وقتی سعید بن جبیر کشته شد و سرش بیفتاد،سه بار تکبیر گفت،یکبار آشکار گفت و دو دیگر را گفت،امّا آشکار نبود.
2- 2) (ب 335).:سعید بن جبیر.
3- 3) (ب 337).در اصل:او را باذق.«تیادق»که نامش به صورت«ثیاذق»هم ضبط شده،حکیم یونانی که در زمان ساسانیان به ایران آمده بود و در دانشکدۀ جندی شاپور درس طب می داد.(تاریخ گزیده 66)
4- 4) (ب 339).در اصل:؟؟؟باذق بذو.
چو حجّاج امّید از خود بُرید

پژوهید احوال و پاسخ شنید

که گویند مردم:«اگر یک به دست

بود دوزخ از وی نخواهی تو رست»

بنالید حجّاج و گفت:«ای غیور

گر از رحمتت مَردُمم کرد دور

اگر خود گناه همه کس مرا

بود،نیستم ناامید از خدا

345 که با لطف تو یادِ نام گناه

گناهی بود سخت و این است راه»

چو بَصری حسن این حکایت شنید

چنین گفت:«یُمکن رهد زین امید»

چو شد پنج ار شش زِ ماهِ صیام

به دوزخ شد از کوفه آن خویشکام (1)

ز هجرت گذشته نود سال و پنج

برون رفت خوار از سَرای سپنج

از او ماند نامِ بَد اندر جهان

خنک آن که نیکی کند از مهان

350 بُدش عمر در سال پنجاه و شش (2)

وز آن بیست بوده شهی شیرفش

صد و سی هزار آدمی را فزون (3)

به نزدیک خود ریخته بود خون

که یک تن از ایشان نُبد کُشتنی

بجز کُشتۀ جنگ زِ آهرمنی

به زندان فزون (4) بود پنجه هزار

که بَر کس گناهی نبود آشکار

بدین سیرت و خو بُدش اعتقاد

وز این کار همواره می کرد یاد

355 که:فرمانِ سلطان ز حُکم خدا

فزون داشت باید به دل خلق را

که هرکو شود عاصی اندر اله

پذیرد ورا توبه حق ز آن گناه

ولی گر زِ سلطان زِ روی مَثَل

بپیچد به فکری به قول و عمل

نه ممکن که آن توبه پروردگار

پذیرد از او تا سرانجامِ کار»

ورا اهل اسلام از این اعتقاد

مسلمان نمی خواند و کافر نهاد

360 وز این رو شدندی از او جنگجو

که اصرار کردی بر این کار او

ص :429

1- 1) (ب 348-347).طبری 3835/9،گوید:حجاج به سال نودم،هفت روز مانده از رمضان به روز جمعه درگذشت.و در صفحه 3879 آورده است:حجاج به سال نود و پنجم،در ماه شوال بمرد.و به قولی پنج روز مانده از ماه رمضان بود.
2- 2) (ب 350).طبری 3879/9،پنجاه و چهار ساله و به قولی پنجاه و سه ساله بود.تاریخ گزیده و تاریخ یعقوبی:پنجاه و چهار،آورده اند.
3- 3) (ب 351).در اصل:را فرون.
4- 4) (ب 353).در اصل:برندان فزون.در روز وفات او پنجاه و هشت هزار آدمی محبوس بودند.از آن جمله بیست هزار زن.در جراید جرایم ایشان بنگریدند،یکی در مسجد بول کرده بود،دیگری در شهر مدینه به قضای حاجت نشسته،دیگری آب دهان بر آفتاب انداخته و علی هذا،همه را خلاص دادند.(تاریخ گزیده 279)
همین سال در بصره از زلزله

همه شهر کردند مردم یله

چهل روز بود آن زمین آن زمان

بسی گشته جنبان تر از آسمان

از آن پَس وبایی چنان بود باز

ز تجهیزشان داشتند دست باز (1)

ز بسیاری افگندی اندر مغاک

به سَر بر پراکند ناچار خاک

وفات موسی بن نصیر

وفات موسی بن نصیر (2) امیر مغرب

365 همین سال موسیّ نصّیر (3) شیر

که بر کشورِ غرب بودی امیر

در آن مملکت گشته نامش بلند

به دشمن رسانیده بی مرّ گزند

فتوحِ فراوان در آن بوم وبر

از او آمده در پیِ یکدیگر

به نوعی چو فتحی به شرق و عراق

بُدی،فتح آنجا بُدی زِ اتّفاق

ز مغرب به دیگر سَرا شد روان

ز مرگش دلِ پیشوا شد نوان

370«سوی او و حجّاج»گفتا ولید:

«در این پادشاهی خلل شد پدید

که آن هردو بودی مرا چون دو دست

که کشور گشود و عَدو کرد پست

ز من آن زمان آمدی این سَری

کز آن دست (4) دیدیم فرمانبری

شد از دست کارم چو شد کار دست

چنین و بزرگی (5) من زین شکست»

چو فال این چنین زد چنین گشت کار

همان سال از وی برآمد دمار

375 اگرچه به هم کرد مانندشان

مپندار چون هم به پیوندشان

که آن راسترو بود،این زشتکار

تفاوت چنین بودشان آشکار

که او را خلیفۀ اللّه آمد خطاب

عدوّ اللّه این را بر این کن حساب

ص :430

1- 1) (ب 364-361).در بصره همین سال وبایی عظیم خاست،چنانکه در سه روز،سیصد هزار آدمی بمردند.بعد از آن زلزله بود،چنانکه چهل روز پیاپی می بود.(تاریخ گزیده 280)
2- 2) عنوان.در اصل:موسی بن نصر.موسی بن نصیر لخمی در سال نود و هشت در وادی القری درگذشت و به قولی به سال نود و هفت و نود و نه.(لغت نامه دهخدا)
3- 3) (ب 365).در اصل:موسی بن ؟؟؟نصر.
4- 4) (ب 372).در اصل:کران دست.
5- 5) (ب 373).در اصل:حبن؟؟؟ و بزرکی.
خنک آن که نامش به نیکی بَرند

بَدا آن که ار بَدکُنش (1) بنگرند

به پیشِ قتیبه ولید آن زمان

فرستاد منشور و گفتش چنان:

380«گر از دست حجّاج بودی ز پیش

کنون میریت دادم از پیشِ خویش

در آن ملک باید که در کارِ دین

فزون کوششت باشد اکنون در این

چو مرد از نیابت به میری رسید

در آن بیشتر سعی کردی پدید