گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
فتح کاشغر و چین قتیبۀ مسلم را

فتح کاشغر و چین قتیبۀ مسلم را (2)

بر آهنگِ پیکارِ کفّار مرد

برون برد لشکر به دشتِ نبرد

ز جیحون گذر کرد با آن سپاه

نگهبان نشانید آن جایگاه

385 که از لشکرش هیچ کس بی جواز

نگردند از او در صفِ جنگ باز

در اسلام از آن پیش رسمِ جواز

نبود او ز دانش چنان داد ساز

برفت و به پیکار بَر کاشغر

شهی یافت آن میرِ پرخاشخر

از آنجا روان کرد لشکر به چین

سپاهش زِ مردی دریدی زمین

به چینی فرستاد پیغام مرد

به اسلام و کین دعوت و بیم کرد

390 نکرد التفاتی بدو شاهِ چین

قتیبه برنجید از وی از این

بر این خورد سوگند آن نامور

به پی بسپُرد خاک آن بوم وبر

ملکزادگان را در او کرده بند

کند نام اسلام در وی بلند

ستاند ز خاقانِ چین جزیه نیز

کز آن او شود (3) خوار و ز آن دین عزیز

از آن پس کشیدند تیغ از نیام

به کشتن یکی بودشان خاصّ و عام

395 ز چینی برآمد به گردون فغان

ز خاقان شدند دادخواه آن زمان

به پیغام خاقان چنین کرد یاد:

«کسی را که داری بَر او اعتماد

سِزد گر فرستی به نزدیکِ من

که از کارتان بازپُرسم سخن»

هبیره ز تخم مشمرج (4) به راه

روان گشت و ده تن گزینِ سپاه

ص :431

1- 1) (ب 378).در اصل:آنک از بذ.
2- 2) عنوان.در اصل:کاشغر و ؟؟؟ فیتبه مسلم.
3- 3) (ب 393).در اصل:کران او شوذ.
4- 4) (ب 398).در اصل:هبره؟؟؟ ز تخم مشرح.:هبیره بن مشمرج کلابی.
به روز نخستین به درگاهِ چین

شدند جمله با جامه های گزین

400 دؤم روز با جامۀ کاریان

برفتند بَر دَرگهش آن زمان

سوم روز با جامۀ جنگ و کین

شدند و ندیدند هم راه از این

به روز چهارم بَرِ خویش بار

بفرمودشان دادن آن شهریار

بپرسید احوال جامه نخست

که هرروز رنگی دگر از چه جست

بگفتند:«بود اوّلین رنگ و بو

چو آید سوی خان زنِ پاک شو

405 لباس دؤم بود درخوردِ کار

که شاید بدان شد بَرِ دوستدار

سئم جامۀ جنگ بود و ستیز

که یابد بداندیش از آن رستخیز»

پسندید خاقان و از کارِ دین

بپرسید احوالها همچنین

بگفتندش ارکان دین است چون

چه ها رفت از این دین به گیتی درون

هرآن کس که بدخواه این دین شدند

چگونه همه کس در این کین بُدند

410 ز سوگند مهتر از آن پس سَخُن

به نزدیکِ خاقان فگندند بُن

چنین گفت خاقان:«نَبرد شما

بود سخت آسان به نزدیکِ ما

نیاید مَر آن کارتان در نظر

و لیکن ز سوگند جویم حَذر

که سوگند دارم که تا جهدِ من

بُود،هیچ از کین نرانم سخن

کنون کارِ سوگند مهتر در این

کنم خوار و از هم نجوییم کین»

415 ملکزادگان پنج تن را به راه

فرستاد با خاک آن جایگاه

خراجی که بُد درخورِ آن دیار

فرستاد و گفتا بدان نامدار

که در صلح از کارِ سوگند زِه

اَبر گردنِ این سران بند نِه

به پی بسپُر این خاک و آن زر ستان

بخوبی روان شو به چین در مَمان

قتیبه پسندید و ز آن پس که بند

بَر ایشان نهاد آن یلِ زورمند

420 نوازیدشان و گُسی کرد باز

وز این سو سپه راه را کرد ساز

چو لشکر به فرغانه ز آنجا کشید

ز مرو آگهی پیشِ مهتر رسید

که شد تختِ شاهی تُهی از ولید

سلیمان به جایش به دولت رسید

بفرمود تا شد هبیره به راه

سوی شام تا چیست فرمانِ شاه

چو آمد هبیره به ری جان نُبرد

از او سوی دیگر سرا رَه سُپرد (1)

ص :432

1- 1) (ب 424).طبری 3891/9:در یکی از دهکده های فارس بمرد.
425 بلی بازی ری کمین این شمر (1)

که از وی نیابند رویِ گذر

وفات ولید عبد الملک

پس از مرگ حجّاج و موسی، (2)ولید

به شام اندر اندیشه ها گسترید

ولی بیشتر ناصواب و تباه

بُنِ کارها را نکردی نگاه

یکی بود از آن خواست از بیرهی

که خلع برادر کُند از مهی

ز بَهر پسر نامش عبد العزیز

کند بیعت آن کوست زِ اهل تمیز

430 عُمر ابن عبد العزیزش در آن

نکوهش نمودش به قدرِ توان

اگر چند بُد خال (3) آن نامور

رها کرد آزرمِ خواهر پسر

ز بهرِ سلیمان (4) سخن گفت مرد

که:«حُکم پدر کس دگرگون نکرد

نباشد روا گر تواند (5) چنین

مکن خیره این کار و بگذر از این»

ولید از عمر گرچه نشنید آن

سلیمان از او داشت منّت به جان

435 فرستاد پیش برادر ولید

که:«بایدت از این کار دوری گزید

که ماند به جا مهرِ اخوت از این

وگرنه ز تو بایدم جُست کین»

فرستاد پاسخ سلیمان چنین

که:«بطلان اخوت بود خود از این

و لیکن بمان تا که فکری کنیم

ز هَر گونه ای رای فرّخ زنیم

به نوعی که باشد صلاحِ جهان

کنیم و نجوییم دوری از آن»

440 پسنده نکرد این حکایت ولید

ورا خلع کرد و پسر را گزید

بفرمود کاندر ممالک تمام

بدین سان کنند بیعت از خاص و عام

گروهی به بیعت گرایید زود

گروهی بَر این کار منعش نمود

که:«در گردن ماست عهد پدرت

به نامِ سلیمان به شاهی درت

چگونه توان عهدِ او کرد خوار

زِ ما درگُذر و این سخن درگذار

ص :433

1- 1) (ب 425).در اصل:؟؟؟.
2- 2) (ب 426).:موسی بن نصیر لخمی.
3- 3) (ب 431).در اصل:بذ حال.
4- 4) (ب 432).:سلیمان بن عبد الملک بن مروان.
5- 5) (ب 433).کذا(؟)ظاهرا:گر توانی.
445 که تا باشد آن شاهزاده به جا

نشاید ترا خواست بیعت زِ ما»

ولید از برادر از این رزمخواه

شد و بُرد لشکر به جنگش به راه

بر آن ره یکی روز انجیر خورد

پس از آش و ز آنش (1) شکم دَرد کرد

به قولنج کرد و بدان شد تباه

ز ماهِ ششم رفته یک نیمه ماه

ز تاریخ هجرت نود سال و شش

گذشته،بقا گفت شب باد خوش

450 چل و پنج عمرش بُد و ده از آن

بجز چار مَه پادشاهِ (2) جهان

پسر ماند ازو چارده (3) تن به جا

و لیکن دو گشتند از آن پادشا

چه سودست از این شاهی و کام و ناز

چو باید از او داشتن دست باز

نه خود زین جهان نیکو این است بس

که جاوید چیزش نماند به کس

که نه این کند از بزرگی غرور

نه آن گردد از بی نوایی نفور

به بوک و مگر روز آید به سر

بر امّید گیریم از ایدر گذر

ص :434

1- 1) (ب 447).در اصل:بس از آس و زاس؟؟؟.
2- 2) (ب 450).مصراع دوم:بحر حارمه باذشاه.طبری 3881/9 آورده است،در مدت عمر وی اختلاف کرده اند،محمد بن عمر گوید:در دمشق مرد و چهل و شش سال و یکماه داشت.امّا به گفتۀ هشام بن محمّد وقتی بمرد،چهل و پنج ساله بود.به قولی به وقت وفات چهل و هفت سال داشت.علی گوید:وفات ولید در دیرمران بود و بیرون در کوچک و به قولی در مقابر فرادیس به خاکش کردند.دربارۀ مدت خلافت وی نیز اختلاف کرده اند.زهری گوید:ده سال،یکماه کم پادشاهی کرد،امّا به گفتۀ ابو معشر وی نُه سال و هفت ماه خلافت کرد.هشام بن محمّد،دوران زمامداری او را هشت سال و شش ماه و به گفتۀ واقدی،هفت سال و هشت ماه و دو روز بود.
3- 3) (ب 451).طبری تعداد آنها را نوزده آورده است:عبد العزیز،محمّد،عباس،ابراهیم،تمام،خالد،عبد الرحمان،مبشر، مسرور،ابو عبیده،صدقه،منصور،مروان،عنبسه،عمرو،روح،بشر،یزید و یحیی.
پادشاهی الداعی الی اللّه،سلیمان بن عبد الملک بن مروان، دو سال[و]هشت ماه

اشاره

پادشاهی الداعی الی اللّه،سلیمان بن عبد الملک بن مروان، دو سال[و]هشت ماه (1)

اشاره

سلیمان پس آنگاه شد تاجور

به جای برادر به حُکم پدر

در آن قوم چون او نُبد دیگری

به شیرین زبانی سخن گستری

الی اللّه داعی لقب شد ورا

ز نیکو نهادی و پاکیزه را

چو شد پادشاه آن خردمند مرد

همه کارهای سزاوار کرد

5 از آن جمله فرمود کاندر عراق

چو حجّاج بُد ظالم و پُرنفاق

هرآن چیز ناحق زِ مردم ستد

ز مالش دهند باز با حقّ خود

چو کرد این چنین نیکوی با سَران

شدش نام مفتاح خیر اندر آن

ز مرگ هبیره، (2)قتیبه خبر

چو بشنید در کار شد چاره گر

فرستاده ای را دگر سرفراز

به پیش سلیمان روان کرد ساز

نامۀ قتیبه

نامۀ قتیبه (3) به سلیمان و پاسخ آن

10 سه نامه به نزدیکی او نوشت

به باغ سخن تخم دانش نکِشت

یکی تعزیت نامه بَهر ولید

دوم تهنیت در مهی گسترید

ص :435

1- 1) عنوان.در اصل:دو سال هشت ماه.طبری 3943/9:مدت زمامداری وی دو سال و هشت ماه،پنج روز کم و به قولی دو سال و هشت ماه و پنج روز بود.طلحه بن ابی محمّد به نقل از مشایخ خویش گوید:سلیمان بن عبد الملک سه سال خلافت کرد.ابو معشر گوید:مدت خلافت وی سه سال،چهار ماه کم بود.
2- 2) (ب 8).:هبیره بن مشمرج کلابی.
3- 3) (عنوان).در اصل:نامه ؟؟؟قنبه.
سیم شرح سعی (1)خود از بهرِ دین

که کردم به هرجا چنان و چنین

نه جسته به منشور از وی مهی

نه گفته دگر را سپار این شَهی

گُسی کرد مردِ فرستاده را

وز این کار گشتش دگرگونه را

15 ز مهرِ سلیمان ز جان دل بُرید

بر او کار عبد العزیزی گزید

به خلع یکی بیعتِ آن دگر

سخن راند چندی در آن بوم وبر

گروهی مهان را در آن ملک مرد

به بیعت درآورد و آهنگ کرد

که آرد به جنگِ سلیمان سپاه

شود بَهر عبد العزیز رزمخواه

فرستاده غافل از این کارِ خام

ز مرو اندر آمد به اقلیمِ شام

20 به پیش سلیمان شد و نامه ها

یکایک همی داد با پادشا

سلیمان از آن بوی فرمانبری

نمی یافت دیدی در آن همبَری

زِ رای یزیدِ مهلّب در این

طلب کرد تدبیر گفتش چنین:

«چو کارِ تو اکنون ندارد قرار

در آن ملک او راست کار استوار

نشاید ورا کرد معزول زود

که تا خود چه خواهد جهان رو نمود

25 چو این کار گیرد قرار آن زمان

بَر او هرچه خواهیم کردن توان»

سلیمان پسندید و منشور داد

فرستاده اش را روان کرد شاد

فرستاده چون سویِ حلوان رسید

ز مردم خلافِ قتیبه شنید

بکوشید تا زود پرسد بَرش

نکوهید بَر خصمیِ مهترش

قتیبه پشیمان شد از کارِ کین

وز او لشکرش جنگجو شد از این

30 وکیع ابی سودّشان (2) پیشرو

برآمد به گردون زِ پیکار غو

بکشتند او را و آن بوم و بَر

وکیع اندر آورد در زیرِ پَر (3)

به پیش سلیمان چو آمد خبر

که از وی قتیبه بپیچید سر

ص :436

1- 1) (ب 12).در اصل:سرح سعی.
2- 2) (ب 30).در اصل:وکیع ابی سور.:وکیع بن أبی سود،أبو مطرف.
3- 3) (ب 31).مردم از هرطرف شوریدند و بر محل شترها و چهارپایان قتیبه هجوم بردند و آتش زدند...مردم به خیمه و خرگاه قتیبه رسیدند،طنابها را بریدند،چندین زخم به قتیبه زدند.جهم بن زحر بن قیس به سعد گفت: پیاده شو و سرش را ببر،او پیاده شد و سوی او رفت که ناگاه خرگاه بر سر آنها فرود آمد.با آن حال سر قتیبه را بُرید.از خاندان او هم برادرانش،عبد الرحمان،عبد اللّه،صالح و حصین فرزندان مسلم با او کشته شدند.کثیر فرزندش نیز کشته شد.(کامل 213/7)
یزید مهلّب به فرمانِ او

به میری بدان کشور آورد رو (1)

امارت یزید مهلّب بر خراسان و فتح گرگان

وکیع از خراسان سوی شام شد

خراسان مَر آن میر را رام شد

35 چو بَر راه مازندران و طبر

نبُد راه کس را بدان بوم وبر

یزید مهلّب از آن ننگ داشت

که آن قوم بر خلق ره تنگ داشت

بر آهنگِ آن ملک لشکر کشید

سپاهش زِ کین تیغ و خنجر کشید

نخستین ز ملک دهستان (2) سپاه

شدند اندر آن راه پیکارخواه

دهستانیان ز آن حصاری شدند

سپه گِرد آن شهر حلقه زدند

40 در او از شُد آمد ببستند راه

به هرکار گشتند هم رزمخواه

در او پیشوا بُد شهی صول نام

فرستاد پیشِ مسلمان پیام

که:«گر ز آن که زنهار باشد به جان

مرا با سه صد مرد از این مردمان

زن و بچه و چیزِ ما همچنان

به ما بر مسلّم بود این زمان

سپاریم شهر و به جایی دگر

شویم و نگردیم پرخاشخر»

45 پذیرفت آن صلح از ایشان یزید

دهستان از این صلح فرمان گزید

سپاهی در او چار باره هزار

بُدند،سربه سر را تبه کرد زار

از این کار گرگانیان صلحجو

شدند اندر آن وقت از بیمِ او

پذیرفت آن صلح و چندی سپاه

نشاند اندر آن شهر و زو شد به راه

دهستانی و صُول آنجا بماند

یزید و مسلمان سپه زو بِراند

50 به مُلک طَبر آوریدند رو

همه بیشه و کوه بود اندر او

درخت افگنی چند در پیش داشت

که کارِ درخت افگنی کیش داشت

ص :437

1- 1) (ب 33).وکیع در خراسان ماند و کارمندانش را بر سر کار فرستاد...و سر قتیبه و سرهای نزدیکان او را برای وی فرستاد و این در سال نود و شش بود،و چون نامۀ وکیع به سلیمان رسید می خواست که(فرمان حکومت خراسان را)برای او بنویسد،لیکن به او گفته شد که او مردی است که فتنه او را بلند می کند و سنت او را پست می سازد و شایستۀ امارت نیست.(تاریخ یعقوبی 254/2)
2- 2) (ب 38).طبری و العبر،دهستان و در پانویس العبر 121/2،قهستان آمده است.
همی ساختند راه آن مردمان

بر آن رَه شدند[ی] (1)سپاه آن زمان

بر آن کوهها قلعه بُد بی شمار

به هرگاه جایی بُدی کارزار

بسختی رسیدند اسلامیان

در آن کار دیدند بی مَرّ زیان

55 ولی قلعه ای چند از بدسگال

به مردی گرفتند اندر جدال

چو سیری نمی یافت مؤمن زِ جنگ

ز کوشش دلِ کوهیان گشت تنگ

امیرانِ گیلان و مُلک طبر

به پیشِ سپهبد نهادند سر

به پیکارِ اسلامیان لشکری

در آن مُلک گرد آمد از هردَری

حصاری که بودی سپهبد درو

شدند اهل اسلام از آن جنگجو

60 به نزدیکی یک مَه از هردو رو

ز کوشش درآمد همی خون به جو

یکی روز آن لشکرِ نامور

شد[ی]جنگجو (2) زین سپه پیشتر

ز اسلام گشتند چندی تباه

شدند باز پس پاره ای این سپاه

خبر شد به گرگان که اسلامیان

از آن قوم دیدند در کین زیان

تبه شد یزید و سپه گشت پست

برآورد گرگانی از کینه دست

65 ز اسلامیان هرکه بود اندرو

درآوردشان خون بزودی به جو

از آن شهر صول و دهستانیان

گریزنده گشتند زِ بیمِ زیان

یکی قلعه بَر ساحلِ بحر بود

بر آن قلعه رفتند آن قوم زود

چو آمد به پیشِ یزید این خبر

برنجید از آن مردمِ خیره سر

زِ غیرت بر آن کار سوگند خورد

که چندان ز گرگان کُشد خیره مرد

70 که گَردان کند آسیا خونشان

وز این کار ماند به گیتی نشان

پس آنگاه در کارِ جنگِ عدو

بکوشید تا بخت (3) بنمود رو

سپهبد به تنگ آمد اندر حصار

بر آن صلح را گشت از او خواستار

فرستاد مالی گرانمایه پیش

بدان مال جستند زِنهارِ خویش

ز نقد و ز جنس و سِلاح آنچه بود

به نزدیکی سی تومن می نمود

75 بَر این صلح کردند و مؤمن سپاه

به گرگان ز ملک طبر شد به راه

بَر او شد پس از جنگ پیروزگر

ز مردی درآمد بدان شهر در

ص :438

1- 1) (ب 52).در اصل:ره شذند.
2- 2) (ب 61).در اصل:شذ جنکجو.
3- 3) (ب 71).در اصل:بکوشیذ ؟؟؟ تخت.
کسی را که بود اندر او فتنه جو

گرفتند و بستند بَر هم چو گو

به شبگیر در آبِ رودِ روان

تنِ همگنان کرد دور از روان

ز خون آب خونابه شد سربه سر

بگشت آسیاها بر آن آب بر

80 در آن کار سوگندِ او راست شد

چنان کو از آن شهر می خواست شد (1)

سوی قلعۀ صول شد بعد از آن

امان خواستند آن سران زو به جان

امان داد و مردم درآمد به زیر

بر آن قلعه شد قومِ اسلام چیر

ازو بی کران مال و بی مَرّ خورش

ببردند و ز آن بودشان پرورش

غنیمت در این فتح پانصد تومن

زرِ سرخ بود اندر آن انجمن

85 دگر چیزها کن شمارش بَرین (2)

زِ هرچیز ده گنج بودی گزین

ز شاهان پیشین و اسلامیان

نبودند کس فتح کرده چنان

به پیشِ سلیمان،یزید اندر این

همی نامه کردی ز اعزاز دین

وزیرش (3) بدو گفت از روی داد:

«مکن مبلغ خمس در نامه یاد

که آن بر تو حجّت شود بی گمان

گزندت رساند زمان تا زمان»

90 نپذرفت گفتارِ داننده مرد

وز آن ابلهی عاقبت زخم خورد

خوش آن کو بود دانشش راهبر

وگرنه نیابد ز دانا گذر

اوّل دولتِ وزارت برمکیان

سلیمان یکی روز گفت از غرور

که:«مُلکم همانا به نزدیک و دور

به غیر از نبوّت به روی زمی

ندارد ز ملک سلیمان کَمی»

بگفتند:«اگر چند بودی ورا

بر اشیا در آن ملک فرمانروا

ص :439

1- 1) (ب 80-78).آنگاه یزید روی خونها آب به دره روان کرد که در آنجا آسیاها بود،تا با خون آنها گندم آرد کند و قسم خویش را عمل کند،پس آرد کرد و نان کرد و بخورد و شهر گرگان را بنیاد کرد.(طبری 3940/9)
2- 2) (ب 85).در اصل:دکر حیزها کن شمارش بزین.
3- 3) (ب 88).طبری 3941/9،مغیره بن ابی قره وابسته بنی سدوس،دبیر یزید بدو گفت:(مقدار مال را ننویس که یکی از دو چیز خواهد بود،یا آن را بسیار بیند و گوید بفرستی،یا گشاده دستی کند و آن را به تو واگذارد و می باید در پیشکش فرستادن تکلّف کنی و هرچه از سوی تو،به او رسد اندک نماید...بعضی ها گفته اند:در نامه چهار هزار هزار بود.در تاریخ گزیده 280 آمده است:وزیرش صالح بن عبد اللّه گفت ذکر مبلغ مکن.
95 چو در عرصه فسحت نبودش چنین

برابر توان خواند هردو از این

و لیکن وزیری چو آصف (1) ورا

بُد و نیست دستور چونان ترا»

سلیمان وزیری چو آصف نخست

به بلخ اندرون شد نشانش درست

بزرگی که جعفر بُد او را خطاب

ز گودرز بودی ورا انتساب

که در عهد شه بابکان اردشیر

ز دانندگی بود پیشش وزیر (2)

100 روارو چنان (3) جمله کامش بُدی

که در خطبه و سکه نامش بُدی

سلیمان بفرمود از آن بوم وبر

به درگاهِ او آید آن نامور

به اعزاز و اکرام او را به راه

ببردند از بلخ تا پیشِ شاه

چو پیش سلیمان شد آن نامور

سه بار از بَرِ خویش کردش به دَر

چهارم رَهش داد و پرسید باز

که زَهرست همراهت ای سرفراز

105 بدو گفت:«آری»بگفتش:«چرا

اَبا زَهر آیی بَر پادشا؟»

بدو گفت:«تا گر زِ من شهریار

برنجد وَز آن خواهدم کرد خوار

من این زَهر ز انگشتری بَرمَکم

نمانم که پایه شود کوچکم

که با نام مُرده به نزدیکِ من

بِه از زنده و خوار بَر انجمن»

سلیمان ورا برمَکی کرد نام

از آن تخمه اند آل برمک تمام

110 ز شه باز دستور پرسید و گفت:

«چه دانست شه حالِ زَهر نهفت؟»

بگفتا:«دو مُهره است با من به هم

که چون زهر حاضر شود بیش وکم

ص :440

1- 1) (ب 96).منظور«آصف بن برخیا.یکی از علمای بنی اسرائیل و طبق روایات وزیر حضرت سلیمان(علیه السلام) بوده و بر علوم غریبه تسلط داشت.(فرهنگ فارسی معین)مصراع دوم،در اصل:بذو نیست دستور حوبان.
2- 2) (ب 99-98).تاریخ گزیده 280:سلیمان وزارت به جعفر برمکی داد،پدران جعفر،تا زمان اردشیر بابکان،وزیرزاده و بزرگ منش بودند و تولیت آتش خانه بدیشان تعلق داشت و در اسلام تا آخر عهد هارون الرشید،وزارت در خاندان ایشان بماند.جعفر بفرمود تا زر و نقره صافی کرده،مضروب کنند،چه پیش از آن مغشوش ضرب کردندی.زر جعفری بدو منسوب است. آل برمک یا برامکه،خانوادۀ کریم و جلیل ایرانی در آغاز عصر عباسی متصدی کارهای مهم دولت شده و وزارت یافته اند.نسبت این خانواده به برمک نام است که گویند در بلخ می زیسته و ریاست بتکدۀ نوبهار و حکومت بلخ داشته و در اواخر عصر اموی اسلام آورده است و برخی گفته اند:که برمک لقب کلیۀ رؤسای بتکده نوبهار بوده و آخرین برمک که خاندان برامکه بدو منسوب است نامش جعفر متولد 149 و متوفی به سال 187 هجری بوده است.(لغت نامه دهخدا،ذیل آل برمک)
3- 3) (ب 100).در اصل:روا زوجنان.
پسایند بَر بازوم هردُوان

شود روشنم کارِ زَهر اندر آن

ز پیشِ خودت از پیِ آزمون

بر آن گونه هربار کردم برون»

اگر چند عقلا تحرّک جَماد

ندارد به خاصیّت این اوفتاد

115 از آن پس سلیمان وزارت بدو

سپرد و از آن کارشان شد نِکو

خردپیشه با کارها بَس (1) رسید

نسق کرد آن را چنان چون سِزید

همه چیزها را بَر این کُن شمار

کز او شد زر و نقره صافی عیار

بدو بازخوانند زرِ جعفری

از او شد فروزنده آن مهتری

وزارت از او گشت با قَدر و جاه

برآورد نامِ وزارت به ماه

120 نود سال (2) نزدیک آن سروری

در آن خاندان بود بی داوری

نکونامیِ قومِ آن خاندان

از آن است مشهورتر در جهان

که محتاج باشد از آن شرح داد

که رحمت ز یزدان بر آن قوم باد

رفتن سلیمان

رفتن سلیمان (3) به زیارت بیت اللّه و روضۀ رسول

چو شد بر نود هشت افزون به سال

سلیمان سویِ حج برافراخت بال

برفت و شده حاجی آن نامور

به اهل حَرم بی کران داد زر

125 وز آنجا به شهر مدینه کشید

در او نیز هم نیکویی گسترید

بر اولادِ اصحابِ فخر بشر

در او نیکویی کرد بی حدّ و مَرّ

سرِ اهل بیت از همه بیشتر

سزاوار هریک فرستاد زر

اسیرانِ رومی در اثنای این

رسیدند پیشش به یثرب زمین

به فرمانش اسلامیان آن زمان

همی گشتی از قومِ آن مردمان

130 سرافراز عبد اللّه (4) پاکدین

که بابش حسن بود و جدّش حسین

ص :441

1- 1) (ب 116).در اصل:با کارهایس.
2- 2) (ب 120).در اصل:بوذ سال.
3- 3) عنوان.رفتن سلیمی.
4- 4) (ب 130).منظور،عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علی بن أبی طالب.در آن هنگام بطریق رومیان پیشاپیش رسید، سلیمان به عبد اللّه گفت:گردنش را بزن.عبد اللّه شمشیری از یک نگهبان گرفت و سر آن پیشوای اسیر را-
از او کرد درخواه یک مرد را

که تا خود تباهش کند مَر ورا (1)

سلیمان بدو داد از ایشان مهین

غُلّی بود بَر گردنش آهنین

ستد تیغی عبد اللّه از چاکری

که نَبود به کُندی چنان دیگری

سلیمان بدو گفت:«بَر فرق زن

که بَند است بر گردنِ اهرمن

135 نپذرفت و بر گردنش زد چنان

که سر از تنش شد جدا در زمان

به زخمی غُل و گردنِ او برید

وز این هرکسی لب به دندان گزید (2)

سلیمان چو آن زخم و آن تیغ دید

سخن از شگفتی چنان گسترید:

«شما راست این قوّت از کردگار (3)

عطایی و میراثی اندر تبار

وگرنه بدین تیغ ناخوش خیار

نشاید بُریدن چنین خوار خوار»

140 به شهرِ دمشق آنگهی شد زِ راه

در او اخترِ دولتش شد سیاه

وفات سلیمان عبد الملک

به تن ناتوان گشت آن نامور

بدانست کآمد زمانِ گذر

به عمّزاده،عُمْر بن عبد العزیز (4)

ولایت سپرد از برای دو چیز

یکی آن که او را مدد کرده بود

دوم آن که پُر پاکدامن نمود

پس از وی به نام برادر یزید

ولی عهدی از حُکم او شد پدید

145 که دانست بعد از عُمَر گر به کار

نباشد ولی عهد کس اختیار

بیفتند قومِ امّیه زِ کار

عمر هاشمی را کند اختیار

نوشت اندر این عهدی و مُهر کرد

به خازن سپرد آن خردمند مرد (5)

بدو گفت:«بعد از من این خط گشا

که گردد ولی عهدِ من پادشا»

4)

-انداخت.ضربت او علاوه بر قطع سر و گردن به ساعد و پهلوی آن مقتول تأثیر کرد.در سال یکصد و چهل و پنج هجری منصور عباسی او را با افراد خانوادۀ علوی کشت.(کامل 236/7)

ص :442

1- 1) (ب 131).در اصل:کند مرد را.
2- 2) (ب 136).در اصل:بدندان کریذ.
3- 3) (ب 138).در اصل:از بروردکار.
4- 4) (ب 142).:عمر بن عبد العزیز بن مروان.
5- 5) (ب 147).:رجاء بن حیوه.
از آن پس به نامِ ولی عهد خود

ستد بیعت از همگنان نیک و بد

150 ز خازن عُمر بازپرسید:«اگر

نوشته است نامم بدین نامه دَر

بگو تا از او عفو خواهم از این

مگر ز آن کند دیگری را گزین»

همیدون بپرسید هشّام (1) ازو:

«اگر نامِ من نیست دَر وی نکو

که خواهش کنم تا در او نامِ من

درآرد،کُند سرورِ انجمن»

به هریک چنین گفت خازن ک:«ز آن

نِیم آگه و نیست دستم بر آن

155 که یارم از این مُهر برداشتن

سَر از حکم و فرمانش برگاشتن»

قیاس دو مهتر ز بَهر مهی

در این کار کن در بَدی و بِهی

گریزان و خواهانِ کارِ جهان

بلی نیست یکسان به پیش مهان

روانِ سلیمان به عزمِ سفر

روان از تنش شد به ماهِ صفر

ز تاریخ رفته نود سال و نُه

فرورفت ماهِ بقایش به کُه

160 چل و پنج بُد عُمرِ آن بی همال

از آن پادشا هشت ماه و دو سال (2)

دَه و چار پورِ گزین زو بماند (3)

ولی یک به یک نامۀ مرگ خواند

بلی هرکه زاید بمیرد یقین

نماند به جا غیرِ جان آفرین

ص :443

1- 1) (ب 152).:هشام بن عبد الملک بن مروان.
2- 2) (ب 160-158).درگذشت سلیمان بن عبد الملک طبق روایت ابو مخنف در،دابق،از سرزمین قنسرین به روز جمعه ده روز مانده از صفر سال نود و نهم رخ داد.مدت زمامداری وی دو سال و هشت ماه و پنج روز کم بود و به قولی دو سال و هشت ماه و پنج روز بود.طلحه بن ابی محمد به نقل از مشایخ خویش گوید:سلیمان بن عبد الملک از پس ولید سه سال خلافت کرد و عمر بن عبد العزیز بر او نماز کرد.ابو معشر گوید:...ده روز رفته از صفر سال نود و نهم درگذشت و مدت خلافت وی سه سال،چهار ماه کم بود.(طبری ج 3943/9)
3- 3) (ب 161).ده پسر به جای گذاشت.یزید،قاسم،سعید،عثمان،عبد اللّه،عبد الواحد،حارث،عمرو،عمر و عبد الرحمان.(تاریخ یعقوبی 259/2)
ص :444

پادشاهی المعصوم باللّه،عمر بن عبد العزیز بن مروان، دو سال و پنج ماه

اشاره

پادشاهی المعصوم باللّه،عمر بن عبد العزیز بن مروان، دو سال و پنج ماه (1)

اشاره

عُمر ابن عبد العزیز آن زمان

پس از مرگِ او شد خدیوِ جهان

لقب یافت معصوم باللّه به کار

در آن قوم چون او نُبد شهریار

در احکامِ شرعی نظر نیک داشت

نکو برگزید و ز بَد سربگاشت

رموز و اشاراتِ احوال آن

ز دانندگی بود بَر وی عیان

5 به کارِ مهی راهِ شیخین (2) سپرد

از او بَد نیامد بزرگ و نَه خُرد

از این یافت نسبت به جدّش عُمر (3)

عُمرین مر آن هردوان را شُمر

ز دینداری و علم آن نکته دان

بود قولِ او حجّتِ عالمان

به دل اهلِ بیتِ نبی را ز جان

بسی دوستتر داشتی در جهان

به خطبه به روزِ نخستین ز کار

دلِ مردمان کرد امّیدوار

10 چو برخاست کآید سویِ خان خویش

کشیدندش اسپ حکومت به پیش

به انواعِ زینت بیاراسته

چو گنجی روان گشته از خواسته

نپذرفت و گفت اسپِ خویشم بس است

که صورت پرستی ز دیگر کس است

به دار الاماره از آن جایگاه

همی خواستند بردن او را ز راه

نرفت و چنین گفت ک:«آن قوم را

برون کردن از وی نباشد روا

15 مرا هست جای و سلیمانیان

ندارند جایی دگر بی گمان

مرا خانۀ خویشتن بَس بُود

نخواهم ز من زحمتِ کس بود»

ص :445

1- 1) عنوان.در اصل:باذشاهی المضوم باللّه...مروان د سال و بنج ماه.تاریخ گزیده 281(المعتصم باللّه)و در پانویس آن،ق:(معصوم باللّه)آمده است.
2- 2) (ب 5).در اصل:راه سجّین.
3- 3) (ب 6).مادرش،امّ عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطّاب بود.
بَر او آفرین کرد مردم چو دید

کز انصاف از این در سخن گسترید

سبب رفعِ لعنت از اهل بیت

سبب رفعِ لعنت از اهل بیت (1)

بر او چون گرفت آن بزرگی قرار

درختِ مرادش درآمد به بار

که بودش همیشه هوس آن چنان

که لعنت براندازد از خاندان

20 در این کار با هرکه مَحرم شمرد

سگالش نمود آن سرافرازِ گُرد

شد آمادۀ کارِ جنگ اندر آن

نهاد این چنین تا یکی ز آن سَران

که در وقتِ خطبه مَر آن نکته گو

به دختر از آن شاه شد جفتجو

عمر گفت:«من می ندانم ترا

بگو تا چگونه است حالت مَرا؟»

بگفتش:«پدر بَر پدر کافرم

به مایه زِ مایه وران برترم»

25 عُمر گفت:«مؤمن به کافر روا

نباشد،چگونه دَهم زن ترا؟»

بدو گفت:«نی مصطفی دخترش

به حیدر سپرد و بُد اندر خورش؟»

برآمد فغان از نهادِ همه

بَر او کرد نفرین شبان و رمه

که کرّار عمّزادۀ مصطفاست

شمردن ورا کافرت بس خطاست

چنین گفت ک:«ای ابلهان گر ورا

ندایند کافر حقیقت،چرا

30 کنید از سَرِ جهل لعنت بَر او

کسی کرد با مؤمن این گفت وگو؟»

عُمر کرد از این داستان های ها

از آن پس چنین گفت آن قوم را

که:«برداشتم لعنتش از میان

کُشم هرکه را کو سُراید (2) همان»

به غوغا درآمد جهانی از این

کشیدند قومِ عُمر تیغِ کین

ص :446

1- 1) عنوان.در اصل:لعنت ازهل.کامل 242/7:بنی امّیه،امیر المؤمنین علی(علیه السلام)را تا زمان عمر بن عبد العزیز لعن و نفرین می کردند(همه جا و به هرمنبر).چون عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید،از لعن و سبّ علی(ع)خودداری کرد و به تمام حکّام و امراء و عمال خود در همه جا نوشت که لعن علی را ترک و از نفرین خودداری کنند.و در تاریخ فخری 174 آمده است:چون عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید سبّ و دشنام را از خطبه ها برداشت،و جای آن این آیه را قرار داد: (إِنَّ اللّٰهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسٰانِ وَ إِیتٰاءِ ذِی الْقُرْبیٰ وَ یَنْهیٰ عَنِ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ) [سورۀ نحل،آیه 90]بدین سبب شعرا از جمله کثّیر عزّه و شریف رضی وی را مدح کردند.
2- 2) (ب 32).در اصل:کشمر هرکرا کو سر آیذ.
تنی چند را زار کُشتند خوار

که نگرفت غوغا و فتنه قرار

35 از آن پس به هرکشوری یک نوند

فرستاد و لعنت از او بَرفگند

ز سَعیش به توفیقِ پروردگار

برافتاد از عالم آن زشت کار

وز این شد عُمر نامی اندر جهان

شدندش هواخواه مردم زِ جان

به کارِ جهان ز آن سپس بنگرید

بیفگند بَد،نیکوش برگزید

به مردم بر از بیت مال آنچه بود

به تحصیل هرجا فرستاد زود

40 بیاورد و اندر خزانه نهاد

نکردی از آن خرج (1) جز راه و داد (2)

امارت خالد قشیری

امارت خالد قشیری (3) بر خراسان

یزیدِ مهلّب ز بَس بیرهی

از او یافت عزلت زِ فرماندهی

ز ملک خراسان ورا بسته دست

سویِ شام بردند و آن بوم و رَست (4)

بر آن مُلک شد خالد ابن قشیر

به فرمان عمّر در آن وقت میر

عُمر خمسِ گرگان زِ خوب و زِ زشت

که در نامه پیش سلیمان نوشت

45 بجست از یزید و نکردی ادا

به زندان فرستاد عمّر ورا

مخلّد زِ بَهر (5) پدر چاره جو

چنین گفت از رویِ دانش بدو:

«چو عدلت رود در جهان سربه سر

چرا بهره ای ز آن نیابد پدر

به کارش ز فرمودۀ دادگر

نشاید گرفتن کنونت گذر

چو مالی که می خواهی او منکر است

از این هَر سه کردن یکی درخور است

ص :447

1- 1) (ب 40-39).کامل 241/7:به همسر خود فاطمه دختر عبد الملک گفت:هرچه زر و زیور به تو داده بودند،پس بده،زیرا از بیت المال گرفته شده بود(و روا نمی باشد).اگر بخواهی یار و همسرم باشی باید مال مسلمین را پس بدهی.او هم جواهر و اموال و زر و زیور و هرچه پیش از آن(خلیفۀ وقت)به او بخشیده بود جمع کرد و به گنج دار دولت داد.
2- 2) (ب 40).در اصل:از آن جرخ.
3- 3) عنوان.طبری 3958/9:ابو جعفر گوید،عمر بن عبد العزیز(پس از یزید بن مهلّب)جراح بن عبد اللّه حکمی را از خراسان برداشت و عبد الرحمان بن نعیم قسری را بر آنجا گماشت.و در صفحه 3962،عبد الرحمان قشیری آورده و العبر و کامل،عبد الرحمان بن نعیم قشیری آورده است.
4- 4) (ب 42).در اصل:آن بوم رست.
5- 5) (ب 46).در اصل:محلد ز بهر.در بقیه قسمت هم(محلد)آمده است.:مخلد بن یزید بن مهلب.
50 اگر بیّنت (1) کن از او خواه زر

وگرنه به سوگند از او درگذر

وگرنه به کارش میانجی گزین

کَزین سه برون نیست فرمانِ دین

رها کن ورا و به زندان مرا

که تا او کند چاره کارِ ترا»

عُمر گفت:«فکری کنم اندر این

ببینم که تا چیست زینم گُزین»

مخلّد بدان زودی اندر گذشت

پدر را دگرگونه ز آن کار گشت

55 ادا چون نکردی یزید اندر آن

به دست وکیعش (2)سپرد آن زمان

وکیعش سوی خانه بردی ز راه

از او خواستندی گرفتش سپاه

وکیع اندر آن کار سوگند خورد

که:«گر ز آن که خواهد کس این کار کرد

برآرم دَمار از نهادِ یزید

خلافش نیارست از این کس گزید»

به عهدِ عُمر بود محبوس مرد

همی بگذرانید روزی به درد

60 پس آنگاه از روم آمد خبر

که از شرع کرده ست مهتر گذر

کند آشکارا فُجور اندر او

عُمر زین برنجید در دل ازو

عزلت مسلم عبد الملک

عزلت مسلم عبد الملک (3) از روم

به حکمِ عُمر،مسلمه ز آن دیار

به عزلت سوی شام شد بادْوار

ز لشکر که پذرفته با او به هم

ز یک نیمه باز آمدند بیش وکم

عمر کرد زین کار از او بازخواه

که چندین به کُشتن چه دادی سپاه

65 نبایست بودن شتابان به کار

که آهسته گشتی مسخّر دیار

نگشتی تلف لشکری خیره خیر

که از لشکری می شود میر میر

اگر چند کشور گشودن نکوست

تلف کردن لشکر از زشتخوست

ص :448

1- 1) (ب 50).اگر،به معنی(یا).بینه-دلیل،دلیل واضح و آشکار.(لغت نامه دهخدا)
2- 2) (ب 55).وکیع بن حسان بن أبی سور التمیمی-وکیع بن أبی سود.
3- 3) عنوان.منظور،مسلمه بن عبد الملک.
حرب مسلمانان با ترکان دشت خزر

حرب مسلمانان با ترکان دشت خزر (1)

از آن پس سپاهی ز دشتِ خزر (2)

ز دربند آمد بدین بوم وبر

در ارّان و در آذرآبادگان

بکُشتند بسیار از آزادگان

70 به غارت ببردند هرگونه چیز

اسیران ز اسلام بردند نیز

عمر،حاتم باهلی (3) را به راه

فرستاد بَر جنگشان با سپاه

برفتند و کردند جنگی گِران

ز ترکان بکُشتند بی مَرّ سران

گریزان شدند قومِ ترکان زِ جنگ

برفتند اسلامیان بی درنگ

سرِ راهِ ترکان گرفتند زود

که رفتن به دربندشان رَه نبود

75 شدند صلحجو قوم ترکان سپاه

که اسلامیانشان دهند باز راه

به پیمان اسیرانشان باز پس

دهند و نجویند کین ز آن سپس

مسلمان اسیران گرفتند و راه

گشادند از بَهر ترکان سپاه

برفتند ترکان و اسلامیان

سوی شام رفتند از او بی زیان

خروج شوذب مداینی و شکستن سپاهِ

خروج شوذب مداینی و شکستن سپاهِ (4) حکام را

به شهرِ مداین یکی جنگجو

که بُد شوذب[خارجی]نامِ (5) او

80 به عیّاری آمد برون و بَرو

دو صد نامور گِرد شد جنگجو

ز کوفه سپاهی به جنگش چو باد

به فرمان والی (6) سبک رو نهاد

اگر چند ده چند او در شمار

بُدند زو شکستند در کارزار

گریزان به کوفه نهادند رو

شدند پاک بی تاروپود اندرو

ص :449

1- 1) عنوان.در اصل:دست جزر.
2- 2) (ب 68).در اصل:دشت جرز.
3- 3) (ب 71).:حاتم بن نعمان الباهلی.طبری،ابن حاتم بن نعمان الباهلی آورده است.
4- 4) عنوان.در اصل:خروج سورت مداینی و شکستی سباه.«شوذب بسطام الخارجی».
5- 5) (ب 79).در اصل:بذسورت نام.
6- 6) (ب 81).عامل کوفه در آن ایام،عبد الحمید بن عبد الرحمان بن زید بن الخطّاب بود.
ز کوفه سپاهی دگرباره زود

به پیکارِ او رفت و مردی نمود

85 سپهدارشان بود نجده لقب (1)

بکوشید در کارِ شور و شغب

چنین تا برآمد زِ جانش دمار

سپاهش به یک ره شدند تارومار

بر آن شهر شوذب (2) از این گشت چیر

شدندش همه شهر فرمانپذیر

از او دست مروانیان (3) شد تهی

نشست او در آنجا به فرماندهی

ابتدای دعوت آل عبّاس

چو تاریخ را سال صد گشته راست

مِهی را هوای دگر قوم خاست

90 شدند هاشمیان در آن یکزبان

مگر دولت آرند با خاندان

از آن قوم عبد اللّه پاکرا

که چارم پسر بود از مرتضی

حسن بود بابش حسن (4) هم نیا

چهارم علی بود شیرِ خدا

محمّد (5) ز عبّاسیان همچنین

کز عبّاس او نیز بُد چارمین

علی ابن عبد اللّه ش بُد پدر

ورا نیز عبّاس چارم شمر

95 سگالش نمودند باهم در آن

که دعوت کنند خلق را در جهان

هرآن را که دولت دهد مهتری

دگر یک کند پیشِ او کهتری

نباشند در دولتش فتنه جو

نسازند دیگر کسی گفت وگو

بَر این عهد سوگند کردند یاد

به دعوت از آن پس زبان برگشاد

به دعوت به هرکشوری داعیان (6)

فرستاد هریک به قدرِ توان

100 محمّد در این کار چون سرفراخت

گزید آن کسی را که محرم شناخت

به دعوت فرستاد و هفتاد تن

شدندش هواخواه از آن انجمن

ص :450

1- 1) (ب 85).در اصل:نحده لقب.:نجده بن الحکم الازدی.
2- 2) (ب 87).در اصل:شهر سورت.
3- 3) (ب 88).در اصل:دست مرواسیان.
4- 4) (ب 92-91).در اصل:حسن بود بابش حسین.«عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علی بن أبی طالب»ولی ظاهرا «ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفیه»صحیح است.
5- 5) (ب 93).:محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس.
6- 6) (ب 99).در اصل:کشوری داعنان.
برفتند نزدیکِ آن نامور

ده و دو بَر ایشان از آن کرد سَر

ابو سلمه خلاّل (1) بودی مهین

بکیر ابن ماهان بُدی همچنین

ابو عکرمه بود سرّاج نام (2)

حیان ابن عطّار (3) گُردِ همام

105 سلیمان که بودی کثیرش پدر

دگر میسره بُد محمّد (4) دگر

دگر قحطبه (5) بود و مالک دگر

چو عمّار عبّادیِ نامور

چو موسی که سرّاج (6) بودش خطاب

ابو النّجم (7) بود آن دگر کامیاب

به حکمش به دعوتگری این سران

برفتند هریک به دیگر کران

به هرکشوری هریکی زین مهان

ز دانش همی کرد دعوت عیان

110 دل مردمان از اموّی برید

بر عبّاسیان مِهر کردی پدید

گروهی به هرکشوری بی شمار

به کار مهی کردشان اختیار

به دعوتگران مال بیعت همه

سپردند هرجا شبان و رمه

جهان شد پُر از نامِ عبّاسیان

ولی کس نکردند دعوت عیان

در این سالِ صد،نامور بو طفیل (8)

به ملک یمن کوفت طبلِ رحیل

115 پسینِ صحابه بُد آن نامدار

کز آن ملک شد سوی دار القرار

غُلو داشت (9) در مذهب شیعه او

ولی راستی جستی آن راستگو

ص :451

1- 1) (ب 103).در اصل:ابو سلمه حلال.:ابو سلمه الخلال،حفص بن سلیمان.
2- 2) (ب 104).در اصل:سراح نام.مصراع دوم:در اصل:حسین ابن عطّار.«منظور،حیان العطار».
3- 2) (ب 104).در اصل:سراح نام.مصراع دوم:در اصل:حسین ابن عطّار.«منظور،حیان العطار».
4- 4) (ب 106).:قحطبه بن شبیب الطایی.مالک بن الهیثم الخزاعی.
5- 5) (ب 107).در اصل:موسی که سراح.مصراع دوم:در اصل:ابو الجهم بوذ.:ابو النجم عمران بن اسماعیل.
6- 6) (ب 114).در اصل:نامور بر طفیل.ابو الطفیل عامر بن وائله الکنانی المکی.وی هشت سال از حیات رسول(ص) را دریافت و به زمان خلافت علی(ع)به کوفه شد و مصاحبت آن حضرت گزید و در همه مشاهد در رکاب او بود.ابن ابی حیثمه او را در شمار شعرای صحابه آورده است و گوید:او مردی فاضل و عاقل و حاضر جواب و فصیح و از شیعیان علی(ع)بود و آن حضرت او را بر دیگران فضیلت می نهاد.بعد از وفات امیر المؤمنین علی(ع)روزی معاویه به طنز از او پرسید،حزن تو بر مرگ صحاب خود ابی الحسن چون است؟گفت:چون سوگ مادر موسی بر موسی،و چون مختار بن ابی عبیده بر بنی امیّه به خونخواهی شهدای آل رسول خروج کرد،ابو الطفیل به وی پیوست و چون مختار به قتل رسید خود را از بامی بلند به زیر افکند و بدرود زندگی گفت.بعضی گفته اند،وفات او پس از زمان مختار بوده است.(لغت نامه دهخدا)
7- 6) (ب 114).در اصل:نامور بر طفیل.ابو الطفیل عامر بن وائله الکنانی المکی.وی هشت سال از حیات رسول(ص) را دریافت و به زمان خلافت علی(ع)به کوفه شد و مصاحبت آن حضرت گزید و در همه مشاهد در رکاب او بود.ابن ابی حیثمه او را در شمار شعرای صحابه آورده است و گوید:او مردی فاضل و عاقل و حاضر جواب و فصیح و از شیعیان علی(ع)بود و آن حضرت او را بر دیگران فضیلت می نهاد.بعد از وفات امیر المؤمنین علی(ع)روزی معاویه به طنز از او پرسید،حزن تو بر مرگ صحاب خود ابی الحسن چون است؟گفت:چون سوگ مادر موسی بر موسی،و چون مختار بن ابی عبیده بر بنی امیّه به خونخواهی شهدای آل رسول خروج کرد،ابو الطفیل به وی پیوست و چون مختار به قتل رسید خود را از بامی بلند به زیر افکند و بدرود زندگی گفت.بعضی گفته اند،وفات او پس از زمان مختار بوده است.(لغت نامه دهخدا)
8-
9-
نبُد شیوۀ او تعصّبگری

نه سبّ صحابه در آن داوری

ز قول خدا و ز پیغمبرش

نبودی جدایی به دین اندرش

خوشا آن که پوید بر آن رَه چنین

بَدا آن که فکرش بود غیر از این

وفا