گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
پادشاهی المنصور باللّه،هشام بن عبد الملک بن مروان، نوزده سال و هشت ماه

اشاره

برادر به جای برادر به گاه

برآمد در آن مملکت گشت شاه

هشام ابن عبد الملک در مهی

برافراشت رایات فرماندهی

لقب یافت منصور باللّه به کار

شهی بود پردانش و نامدار

به کارِ جهان بنگرید از خرد

نکو برگزید و رها کرد بَد

5 چو عمّر هبیره (1) در ایران دیار

زِ انصاف بُد جسته دوری ز کار

ورا کرد معزول و این بوم وبر

به خالد (2) سپرد آن شه نامور

چو خالد قسرّی (3) به کوفه رسید

دگرگونه عمّال کردی پدید

ز مسلم (4) خبر یافت در مُلک ترک

کند با عدو حربهای بزرگ

رها کرد او را که اسلامیان

نیابند از عزلت او زیان

10 ولی چون بدان ملک رفت این خبر

که آمد به ایران امیری دگر

بسی لشکری زین از او سَر کشید

وز این در میان جنگها شد پدید

تبه گشت خیره سپه بی شمار

نرفت اندر آن ملکش از بهر کار

ص :471

1- 1) (ب 5).:عمر بن هبیره الفزاری،أبو المثنی.
2- 2) (ب 6).:خالد بن عبد اللّه القسری.
3- 3) (ب 7).در اصل:خالد قشیری.
4- 4) (ب 8).:مسلم بن سعید بن اسلم الکلابی.
امارت خالد قسری

امارت خالد قسری (1) بر ایران

چو خالد از این در خبرها شنید

برادرش را در مهی برگزید

اسد (2) شد به ملک خراسان چو باد

وزو رو سوی مُلکِ ترکان نهاد

15 همه با عدو نامۀ جنگ خواند

چنین تا عدو را از آن مُلک راند

بلادی کز اسلام بودی زِ پیش

درآورد بازش به فرمانِ خویش

از آنجا به ملک خراسان کشید

در او دعوتِ آل عبّاس دید

گرفت اندر آنجا تنی چند را

مخالف ببّریدشان دست و پا

ابو عکرمه بود سرّاج (3) زاد

دوم بو محمّد ز صادق نژاد

20 سیم بود عمّار عبّادیان (4)

که دیدند آن وقت از وی زیان

به نزدیکِ عبّاسیان این خبر

نوشتند آن مردمِ نامور

فرستاد پاسخ محمّد (5) چنین:

«نباشد به دعوت گزیری از این

که صدق مقالت شود آشکار

به دعوت بود کارِ صبر اختیار»

چو آمد بدین پایه کار این زمان

رهایی بود حاصلش بی گمان

25 اسد در خراسان به اقلیمِ غور

به کوشش برانگیخت ز آن قوم شور

در او خسروی بود نمرون (6) لقب

گرفت و بکشتش به دشت شغب (7)

پذیرفت جزیه از این اهلِ غور

که لشکر از آن مملکت گشت دور

سوی بلخ از غور کردند رو

شدند اهل ختلان (8) مخالف درو

ص :472

1- 1) عنوان.در اصل:امارت خالد قشیری.
2- 2) (ب 14).:اسد بن عبد اللّه القسری.
3- 3) (ب 19).در اصل:بوذ سراح،ابو عکرمه السراج-ابو محمد صادق.
4- 4) (ب 20).:عمار العبادی.
5- 5) (ب 22).:محمد بن علی بن عبد اللّه بن العباس.
6- 6) (ب 26).اسد به غزای کوهستان نمرون پادشاه غرشستان رفت که مجاور کوهستان طالقان بود،مردم نمرون با وی صلح کردند و به دست وی مسلمان شدند و اکنون در یمن جای دارند.و هم در این سال اسد به غزای غور رفت که کوهستان هرات است.(طبری 4078/9)
7- 7) (ب 26).مصراع دوم:در اصل:بدست شغب.
8- 8) (ب 28).در اصل:اهل حیلان.
اگر چند قحطی بُد آن جایگاه

اسد با سپه شد بدو رزمخواه

30 نمودند ختلانیان پُردلی (1)

اسد یافت ز آن جنگ بی حاصلی

شکن بر سپاهِ مسلمان فتاد

به راهِ گریز آن سپه رو نهاد

بسی آبها بود بَر روی راه

در او غرق گشتند بی مَر سپاه

بسختی بقایای لشکر (2) به بلخ

کشیدند،از آن کارشان عیش تلخ

هرآن کو ز کوشش نَجَست آن زمان

نبودش ز قحطی ز مردن امان

35 سپه گشت بی مَر تلف زین سبب

به قحط و وبا و به جنگ و شغب

برنجید خالد در این از اسد

که لشکر ز کردار او دید بَد

امارت اشرس

امارت اشرس (3) بر خراسان و شرق

به میری به اشرس (4) سپرد آن دیار

که سلمی بُد آن نامور را تبار

خردمند امیری بُد و راستکار

نبودیش از شرع رویِ گذار

شدندش هواخواه مردم از این

در آن مملکت شد روا کارِ دین

40 سوی ماورا النّهر پیغام داد

که:«هر کو در اسلام آید ز داد

مخواهید جزیه از او بعد از این

که از کفر پیدا شود عزّ دین»

از این روی در کارِ جزیه شکست

درآمد ز بی دین در آن بوم و رست

که کردندی ایمان به افسوس یاد

بهانه بدان کرد و جزیه نداد

به اشرس نمودند عمّال باز

که:«کس زین بزرگان نیند با نماز

45 نه خوانند قرآن،نه ختنه کنند

به ایمان ز خود جزیه می افگنند»

سپاهی گزین کرد اشرس دلیر

سپهدارشان نصرِ سیّارِ شیر

فرستاد آنجا و گفتش چنین:

«پژوهش نما جمله ارکانِ دین

هرآن کو دلش با زبان نیست راست

دو بالا (5) از او بایدت جزیه خواست

ص :473

1- 1) (ب 30).در اصل:جیلانیان بردلی.
2- 2) (ب 33).در اصل:بقلای لشکر.
3- 3) عنوان.در اصل:امارت اسرس.«اشرس بن عبد اللّه السلمی».
4- 4) (ب 37).در اصل:بمیری با سرش.و در بقیۀ ابیات هم،اسرش آمده است.
5- 5) (ب 48).دوبالا-دو برابر.
وگر کس بپیچد ز حکمِ تو رو

به مردی از آن مردمان رزمجو»

50 بشد نصرِ سیّار با آن سپاه

بشورید مردم در آن جایگاه

به خاقانِ ترک آوریدند پناه

به یاریّشان نزد خاقان سپاه

به پیکار نصر آمدند آن سپاه

ز شهرِ سمرقند جُست او پناه

ز اشرس سپر جست و آن نامدار

بشد با سپه پیشِ او بادْوار

ز ترکان شدند مؤمنان جنگجو

درآمد ز اسلامیان خون به جو

55 شکن بر سپاهِ مسلمان فتاد

به بیکند رفتند از آنجا چو باد

فرستاد اشرس گروهی به آب

که کردند کشتی سراسر خراب

که مؤمن ببُرّند دل از گریز

بکوشند در کارِ جنگ و ستیز

دو مَه کَم دو روز از دو رویه سپاه

زِ هم بود در رزمگه رزمخواه

خورش تنگ شد بر مسلمان سپاه

ندیدند کس بَر خورش دست و راه

60 چو ناهار (1) گشتند یکبارگی

به جان رفت کوشش ز بیچارگی

چنان سخت کردند جنگ آن زمان

که برهم زدندی زمین و آسمان

بپرسید خاقان از آهنگشان

از این صلحجو گشت در جنگشان

بر آن صلح کردند هردو سپاه

که دیگر نگردند پیکارخواه

رَود لشکرِ ترک بر جایِ خویش

نیارد از آنجا دگر پای پیش

65 گذارد به اسلامیان آن دیار

نجویند این قوم هم کارزار

دهاقین کز آن ملک بیرون روند

در آن منعی از هیچ کس نشنوند

وگر باز مانند (2) آن جایگاه

رسانند جزیه بر آیین و راه

ز اسلامیان چند تن را نوا (3)

به خاقان دهند،تا چو قوم ورا

در این ملک گردد نکو خستگی

سوی ترک پوید ز پیوستگی

70 فرستند ترکان نوا با زِ جا

همیدون بدادند ترکان نوا

بَر این هردو لشکر زِ هم بازگشت

یکی شد سوی رود و دیگر به دشت

سوی مرو امیرش از آنجا براند

در او نصرِ سیّار از او بازماند

وز این روی هشّام در کارِ روم

نظر کرد و احوال آن مرزوبوم

ص :474

1- 1) (ب 60).ناهار-گرسنه.
2- 2) (ب 67).بازماندن-ترک کردن،رها کردن.
3- 3) (ب 68).نوا-گرو،گروگان،در فرهنگها نوا را به معنی سپاه و لشکر هم آورده اند.(فرهنگ فارسی معین)
به هم در شده بود کار اندرو

بد از بد بَتَر گشته (1) و بَد نکو

امارت مسلمۀ عبد الملک به روم

75 خرد پیشه ای پُردل و بختیار

ببایست کآنجا کند راست کار

ندید آن بجز درخورِ مسلمه

فرستادش آنجا شبان و رمه

سرافراز عبد اللّه خویشکام

که بطّال خواندند او را به نام

به فرمانِ او راه دریا گزید

سوی روم از آن راه لشکر کشید

سپه مسلمه بَر رَه خشک برد

بزودی بدان مملکت ره سپرد

80 در او کارها کرد هریک نکو

بَدی ز آن ممالک بپیچید رو

فتوحِ فراوان در آن مرزوبوم

بکردند و ز آن کار شد پاک روم

مساعیّ ایشان در آن بوم وبر

بود پیش رومی سران مشتهر

فتح دربند خزر و

فتح دربند خزر و (2) دشت قبچاق

ز مرز شمالی ز دشت خزر (3)

درآمد سپاهی بدین بوم وبر

سپهدار خاقان و چندان سپاه

که از گَردشان گشت گیتی سیاه

85 گذشتند از آب کر (4) وز ارس

به غارت درآمد ز پیش و زِ پس

ز شروان و ارّان و موغان بسی

ببردی غنیمت همی هرکسی

چنین تا در اردبیل آن سپاه

رسیدند و کردند کشور سیاه

ز اسلامیان بانگ بر آسمان

رسیدی ز بیدادِ آن مردمان

جراح ابن عبد اللّه نامدار

به اوجان درون بود آن روزگار

ص :475

1- 1) (ب 74).در اصل:ندارند بتر کشته.
2- 2) عنوان.در اصل:جرر و.
3- 3) (ب 83).در اصل:دشت جرز.
4- 4) (ب 85).کر،رودی است که به گفتۀ مستوفی در ولایت گرجستان از میان شهر تفلیس می گذرد و به اران می رسد. دو رود ارس و کر را یونانیان،اراکسس و سیروس و اعراب،نهر الروس و نهر الکر،نامیده اند. (لغت نامه دهخدا)
90 که بَردارد آتشکده ز آن زمین

چو آگاهی آمد به پیشش از این

بشد با سپاهی چو پَرّان عقاب

به پیکار کرد از دلیری شتاب

بکوشید در جنگ تا کشته شد

سپه را از آن بخت برگشته شد (1)

بر آن مُلک کفّار یکباره چیر (2)

شدند و سرِ مؤمن آورد زیر

رعیّت ندیدند چاره جز آن

که گشتندشان جمله فرمانبران

95 چو هشامِ عبد الملک این شنید

سپاهی جهانگیر را برگزید

سعید ابن عمرو حرشی نژاد (3)

بر آن میر گشت و روان شد چو باد

روان کرد لشکر به راه خلاط

ندادش همی راه شاهِ خلاط

به پیکار کردش سپهبد زبون

پس از قهر کردن از او شد برون

سوی بردع (4) و بیلقان رونهاد

وز آنجا به برزند آمد چو باد

100 به صحرای آن کرد چندان مقام

که گشتند آسوده لشکر تمام

به رسمِ شبیخون دو نوبت سپاه

ببرد و شد از بدگمان رزمخواه

دو نوبت دگر جنگ کرد آشکار

ظفر یافت در جنگ انجامِ کار

گذر کرد خاقان ز کُر وز ارس

همی خواستی رفت مؤمن زِ پس

و لیکن چو بر کم بُدند آن سران

ز هشام جستند یاور در آن

105 بفرمود هشّام تا مسلمه

شد از روم آن جایگه با رمه

پسر را که بودش معاویّه نام

در آن ملک بَر جای او داد کام

در ارّان چو شد مسلمه با سپاه

ز خاقان شد از کینِ دین رزمخواه

پس از جنگِ بسیار آن شیرمرد

از آن کشور آن قوم را دور کرد

ز دربند خاقان از آن سو کشید

از این ملک ناچار دوری گزید

110 برآورد سَر مسلمه زین به ماه

درآورد آن کشور اندر پناه

چو چندی برآمد بَر این روزگار

به فرمان در او یافت عزلت زِ کار

ص :476

1- 1) (ب 92).محمد بن عمر گوید:ترکان،جراح بن عبد اللّه را در بلنجر کشتند.(طبری 4113/9)
2- 2) (ب 93).در اصل:یکیاره حیر.
3- 3) (ب 96).در اصل:سعید ابن عمرو حرسی.
4- 4) (ب 99).العبر 146/2«بردعه»و در پانویس آن«بروعه»آمده است.و«برزند»در پانویس العبر«زرند»آمده است.
در او گشت عمّزاده اش کاردار

که مروان (1) بُدش نام و نسبت حمار

در او کرد مروان جهان پاک پاک

همی کرد بدخواهِ دین را هلاک

قلاعی که نزدیک دربند بود

به یک ره به فرمان درآورد زود

115 زِ دربند از آن پس گذر کرد زود

زِ بدخواه می جست جنگ و عنود

از او تا به سقلاب (2) لشکر ببرد

سَر بَدسگالان همی کرد خُرد

شدند بیشتر مردمان دینپذیر

دل از کفر از بیمِ جان بود سیر

چو خاقان بدید آن که دین شد قوی

به دین کرد او نیز هم پیروی

مسلمان شد و دین در او آشکار

شد از سعیِ آن نامور شهریار

120 پس آنگاه اندر خراسان دیار

به فرماندهی شد دگرگونه کار

امارت جنید بن عبد الرّحمن بر خراسان

به فرمان هشام،اشرس زِ کار (3)

بیفتاد و آمد جنید اختیار

مَر او را به میری در او برگزید

وز او دست خالد قسّری (4) برید

به حکم جنید اندر آن بوم وبر

شدند کارداران همیدون دگر

به ملکی زِ ملکی دگر هرامیر

شدندی به فرمان او ناگزیر

125 شد از ماورا النّهر نصر گزین

سوی بلخِ بامی (5) روان همچنین

از آن کار ترکان در آن بوم وبر

به کوشش برافراختند باز سر (6)

خرابی زِ هرگونه کرد آن سپاه

جنید اندر آن کار شد کینه خواه

ص :477

1- 1) (ب 112).:مروان بن محمد بن مروان،معروف به مروان الحمار.
2- 2) (ب 116).در اصل:تابسیلاب.
3- 3) (ب 121).در اصل:اسرش ز کار.«اشرس بن عبد اللّه السلمی».مصراع دوم:«جنید بن عبد الرحمان بن عمرو المری».
4- 4) (ب 122).در اصل:خالد قشیری.«خالد بن عبد اللّه قسری».
5- 5) (ب 125).:نصر بن سیار اللیثی.مصراع دوم،در اصل:بلخ نامی.:بامی،لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی می گفتند،به معنی بلخ درخشان،چه بامی به فرس قدیم به معنی درخشیدن بود. چو از بلخ بامی به جیحون کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید (فردوسی)
6- 6) (ب 126).در اصل:بارسر.
بشد با سپاهِ مسلمان چو شیر

و لیکن بر ایشان عدو گشت چیر

حصارِ سمرقند مؤمن سپاه

در آن حال کردند بر خود پناه

130 ز نصر اندر آن خواستند یاوری

بشد نصرِ سیّار با لشکری

گرفتند نیرو بدو مؤمنان

به پیکارِ ترکان شدند آن زمان

بکوشید نصر و بداندیش از او

شکن یافت وز جنگ پیچید رو

اسیر فراوان مسلمان سپاه

گرفتند از آن قوم بر طرفِ راه

به پیروزی از ماورا النّهر باز

بدین کشور آن لشکر آمد فراز

135 بر آن بود نصر آن دیاران امیر

سپارد بدو،گشته منّت پذیر

دژم بود (1) خود آن سپهبد از این

چو بُد نامِ نصر اندر این جنگ و کین

که هشام او را کند اختیار

خراسان سپارد بدان نامدار

از این روی از خود نکردش جدا

همان سرزده (2) داشتی مر ورا

بر این کار سه سال چون برگذشت

در آن مملکت قحط از این گونه گشت

140 که از بیمِ مردم همی بر سپهر

نهان کرد رُخ هرشبی قرصِ مهر

وبایی پس از قحط گشت آشکار

که از بیشتر کس برآمد دمار

سرآمد زمان بَر جنید اندر آن

گذر زین جهان کرد چون دیگران (3)

امارت عاصم هلالی

امارت عاصم هلالی (4) بر خراسان و شرق

جهانبان پس از مرگِ آن نامدار

به عاصم هلالی (5) سپرد آن دیار

به نصر او سپرد کشور بامیان

بدان مُلک رفت آن امیر آن زمان

145 یکی پیشوا بود در فاریاب

ز حکمِ جنید،حارث (6) او را خطاب

ص :478

1- 1) (ب 136).در اصل:درم بوذ.
2- 2) (ب 138).سرزده-حیران شده،سرگردان.
3- 3) (ب 142).وفات جنید در محرم به سال صد و شانزدهم در مرو رخ داد.و چنان بود که شکم جنید آب آورده بود. (طبری 40/9-4139)
4- 4) عنوان.در اصل:عاصم ؟؟؟هدلی.«عاصم بن عبد اللّه بن یزید هلالی».
5- 5) (ب 143).در اصل:بعاصم هذیلی.
6- 6) (ب 145).:حارث بن سریج.
بُریده دل از نصر و مروانیان

ببست از پیِ جنگ ایشان میان

به عکس عَلَم های رنگین سپاه

لواها برافراشت،شد رزمخواه

پس از جنگ بَر نصر فیروز شد

مَه دولتش گیتی افروز شد

درآورد در حکمِ خود بامیان

بر او گِرد شد لشکری پرزیان

150 بر آهنگ عاصم بشد با سپاه

که در مرو گردد از او رزمخواه

از این کردی از مَرویان بازخواه

بترسید مروان نکرده گناه

که گر پیشِ هشّام از این افترا

فرستد خبر،اوفتد در بلا

به سوگند کردند خستو ورا

که آگه نبودند از این ماجرا

پس آنگاه با او به هم جنگجو

به پیکارِ حارث نهادند رُو

155 یکی جنگ کردند هَر دو سپاه

که شد خیره ز آن چشمِ خورشید و ماه

در آن جنگ مروی سپه بُرد دست

درآمد به حارث از ایشان شکست

شکسته سپه برد با بلخ مرد

در آنجا همی سازِ پیکار کرد

که گردد دگرباره پیکارجو

درآرد ز مروانیان خون به جو

از این کار عاصم به هشّام مرد

فرستاد و زین حالش آگاه کرد

امارت اسد قسری

امارت اسد قسری (1) بر خراسان و شرق

160 به لشکر مدد خواست ز آن تاجور

چنین گفت با شه بدین نامه در:

«چو ز ایدر مدد جست باید زِ شام

روا می نگردد از آن هیچ کام

اگر از عراق این توانست خواست

شدی بی گمان زود بر کار راست

بر آن هردو کشور اگر یک امیر

بود،ز آن نگردد بداندیش چیر»

گمانش چنان بود از این بر عراق

مگر دسترس یابد از اتّفاق

165 خراسان خود از دست رفتش از این

بَر او گشت خالد (2) به میری گزین

ز دولت شدش صافی از اتّفاق

دگر ره خراسان و ملک عراق

اسد را فرستاد خالد بدو

بدان مملکت رفت آن شیرخو

در او کارِ بدخواه بودی بلند

وز آن گشته عاصم از ایشان نژند

ص :479

1- 1) عنوان.در اصل:اسد قشیری.«اسد بن عبد اللّه القسری».
2- 2) (ب 165).:خالد بن عبد اللّه قسری.
اسد با عدو بی کران جنگ کرد

همه از سَرِ حزم و فرهنگ کرد

170 بسی را بکشت و بسی را امان

به جان داد تا رام گشت آن زمان

از آن پس گذر کرد بر آبِ رود

بَرِ قلعۀ برزم (1)آمد فرود

شدند اهل قلعه از او رزمخواه

به گِردَش درآورد مهتر سپاه

چو یک چند محصور بُد (2)،زینهار

از او خواستند مردمانِ حصار

پذیرفت زینهارشان و امان

به جان داد آن نامور آن زمان

175 نشاند اندر او والی و آن سپاه

سوی مرو آورد از آن جایگاه

زِ دعّاه عبّاسیان چند تن

به دستش فتادند از آن انجمن

اگر چند بودند منکر بر آن

بگفتند:«هستیم از تاجران»

گواهان بر این عرض کردند نیز

نپذرفت و بنمودشان رستخیز

به خیره سَرانِ سراسر بُرید (3)

وز این همگنان را دل از وی رمید

180 خلافش نمودند ختلانیان (4)

به جنگش ببستند یکسر میان

اسد شد به ختلان (5) و لشکر ببرد

بَسی سروران را سران کرد خُرد

بزرگان ختلان (6) به خاقان پناه

از آن برد و او گشت از این رزمخواه

سپاهی فزون از شمار و حساب

بیاراست و آمد بَر این رویِ آب

ز بس لشکرش گشت کشور سیاه (7)

سپه در سپه بود هرجایگاه

ص :480

1- 1) (ب 171).برزم؛نام قلعه ای بر کنار آمو. فزع ببلک بلغاری کرکس پرتو پرتو آب به خوارزم برآرد ز برزم (سوزنی)
2- 2) (ب 173).در اصل:محضور بذ.
3- 3) (ب 179).در همین سال(سال صد و هفدهم)اسد بن عبد اللّه گروهی از دعوتگران بنی عباس را در خراسان گرفت و بعضی را کشت و بعضی را اعضاء بُرید و بعضی را به زندان کرد،از جمله کسانی که گرفت،سلیمان بن کثیر، مالک بن هیثم،موسی بن کعب،لاهز بن قریظ،خالد بن ابراهیم و طلحه بن زریق بود. (طبری 2/9-4161)
4- 4) (ب 180).در اصل:نمودند جیلانیان.
5- 5) (ب 181).در اصل:شد بجیلان.
6- 6) (ب 182).در اصل:بزرکان جیلان.
7- 7) (ب 184).در اصل:کشور سباه.
185 برآورده دستِ ستم سربه سر

برآختندی[کینه] (1)همی بوم وبر

اسد رفت با لشکرش پیشباز

شدند از دو رویه سپه رزمساز

بسی جنگ کردند و انجامِ کار

اسد شد زبون در صف کارزار

گریزان ز ترکان از آوردگاه

به شهر نشابور شد با سپاه

درآورد خاقان خراسان به دست

به فرمانروایی در آنجا نشست

190 ز جیحون زمین تا دَرِ طالقان

درآمد به فرمانِ او آن زمان

اسد در خراسان زِ هرجایگاه

که در حکم او بود،خواندی سپاه

سپاهی فراوان بَر او گِرد گشت

دگر ره سوی مروشهجان (2) گذشت

به پیکارِ خاقان بکوشید مرد

که او را از آن مملکت دور کرد

گذر کرد خاقان و قومش ز آب

اسد گشت از آن مملکت کامیاب

ذکر مخالفان عراق و قتلشان به حُکم خالد

ذکر مخالفان عراق و قتلشان به حُکم خالد (3)

195 وز این رو مخالف به ملک عراق

همی راست می کرد سازِ نفاق

ز هرگوشه هریک به هرچندگاه

برون آمدی و شدی رزمخواه

یکی بُد مغیره ز تخم سعید

که جادو چنان کس ندید و شنید

به سِحرش بسی مردمان را ز راه

ببُرد و ز خالد شدند رزمخواه

پس از جنگِ بسیار خالد برو

ظفر یافت و کردش روان خون به جو

200 دگر عنّزی (4) نام مردی دلیر

که بودی چو روبَه بَرش نرّه شیر

عرب صاحب البحر کردش لقب

بَر او گِرد گشتند بی مَر عرب

ز روی دلیری و فرط شتاب

یکی بُد برش خشکی و ژرف آب

میان عرب نامِ او شد بلند

ز کارش به مردم رسیدی گزند

فرستاد خالد سپه چند بار

به جنگش وز او جمله گشتند خوار

205 سرانجام از او شد به خود جنگجو

درآورد از لشکرش خون به جو

ص :481

1- 1) (ب 185).در اصل:«کینه»نیامده است.
2- 2) (ب 192).در اصل:مرو سهجان.
3- 3) عنوان.:خالد بن عبد اللّه القسری.
4- 4) (ب 200).در اصل:؟؟؟عنری.
ورا با سپهدارِ لشکر به بند

درآورد و کردش بسختی گزند

ز کین بست بر یکدیگر هردو را

بسوزید در نفط و در بوریا (1)

دگر خیره کاری صحاری (2) لقب

به واسط درون بُد زِ قومِ عرب

به مروانیان بر دل مردمان

ز کردارشان کرد بَد آن زمان

210 نمودی که جُستن از ایشان نبرد

ثواب است و واجب مَر این جنگ کرد

بَر او گِرد شد خلق از این بی شمار

بلند اندر آن کشورش گشت کار

فرستاد خالد به جنگش سپاه

به رسم شبیخون بدان جایگاه

بکُشتند در جنگشان سربه سر

نجستند کس هیچ از ایشان به سر (3)

دگر بود در حیره (4) یک خویشکام

که خواندند سختیانی (5) او را به نام

215 دلِ قوم حیره (6) ز مروانیان

بُریدی و جُستی بر ایشان زیان

روان کرد خالد به جنگش سپاه

پس از جنگ کردش بزاری تباه

تنِ مرد کشته در آتش بسوخت

در این ملک از آن کار او برفروخت

غنیمت در این جنگها بی کران

به دست آمد او را از آن مهتران

از آن و ز میری ایران زمین

خریدی همی مُلکهای گُزین

220 چنان شد که هرسال پانصد تُمن

شدی حاصل از ملک او بی سخن

ص :482

1- 1) (ب 207-197).طبری 4204/10 آورده:سعید بن مردابند گوید،وقتی مغیره و بیان را با شش کس پیش خالد آوردند،او را دیدم که بگفت تا تختش را به مسجد جامع آوردند و بگفت تا دسته های نی بیاوردند با نفت، آنگاه به مغیره گفت که یک دسته نی برگیرد که سستی کرد و تأمل کرد،تازیانه ها بر سر وی فرود آمد که یک دسته برداشت و به برگرفت که بدو بستند.سپس نفت بر او و دستۀ نی ریختند و آتش در آن افروختند که وی با نی بسوخت. تاریخ یعقوبی 293/2:آنگاه عنزی(بختری)معروف به(صاحب اشهب)به همراهی شصت نفر خروج کردند و همگی کشته شدند.
2- 2) (ب 208).در اصل:حیره کاری صحاری.«صحاری بن شبیب الخارجی».
3- 3) (ب 213).ظاهرا:نه جستند تن هیچ از ایشان نه سر.شاید هم«کس»در معنای«تن»کاربرد یافته.این احتمال نیز هست که«به سر»را به معنای«باسر»(دارای سر)منظور داشته باشد.
4- 4) (ب 214).در اصل:در بصره.مصراع دوم،در اصل:سحستانی او را.:وزیر سختیانی.با چند نفری در حیره بر خالد خروج کردند و یارانش کشته شدند و خودش پس از چندی به آتش سوزانده شد. (تاریخ یعقوبی 293/2)
5- 4) (ب 214).در اصل:در بصره.مصراع دوم،در اصل:سحستانی او را.:وزیر سختیانی.با چند نفری در حیره بر خالد خروج کردند و یارانش کشته شدند و خودش پس از چندی به آتش سوزانده شد. (تاریخ یعقوبی 293/2)
6-
وز املاک تا غلّه اش بُد به جا

فروختن نیارست کس غلّه را

هم او سعر (1) بالا نهادی در آن

شدی بارِ آن بر رعیّت گران

به نفرین او مردمان زین سبب

زبانها گشادندی اندر عرب

دعا کارگر گشت انجامِ کار

برآورد از آن مُلک و مالش دمار

225 خُنک حاکمی کو زِ آه سحر

بترسد ز شفقت نگیرد گذر

ندارد روا ظلم بَر زیردست

بداند زِبَردست او دست هست

امارت یوسف بن عمر

امارت یوسف بن عمر (2) بر عراق

یکی نامور بود حسّان (3) به نام

بُدش ملکِ هشّام در اهتمام

میان وی و خالد از ناگهان

نزاعی پدید آمد اندر جهان

بدو داد دشنام خالد در آن

گرفت از بَرش زود حسّان کران

230 سوی شام شد زین سبب از عراق

سَری پُر ز کینه دلی پُرنفاق

ز خالد به نزدیک هشّام مرد

به بد غمز چندی (4) سخن یاد کرد

نمی گشت مقبول گفتارِ او

در آن گشت حسّان زِ کین چاره جو

یکی از سراریِ هشّام را

فریبید در کارِ آن ماجرا

که چون پیش هشّام پورش گریست

بَر او مادرش بانگ بَرزد که:«چیست؟

235 نه ای پور (5) خالد که او را منال

ز خاک است افزون تو چندین منال

ترا درخور ما توان چیز داد

اگر چند ناشاد باشی و شاد»

ص :483

1- 1) (ب 222).در اصل:او شعر.سعر-نرخ.
2- 2) عنوان.در اصل:امارت یوسف بن عمرو بر ایران.:یوسف بن عمر الثقفی.
3- 3) (ب 227).طبری و العبر،«حسان»و در پانویس العبر و کامل ابن اثیر«حیان»آمده است.منظور«حسان نبطی»، یکی از کتّاب و محاسبان دیوان عراق است که ذمی بود و با محمد منتشر بن اخی مسروق کار می کرد،پس هشام خلیفۀ اموی دستور داد در کار دیوان از ذمیان استفاده نکنند،پس حسان مجبور شد و به دست محمد منتشر مسلمان گردید و با خالد قسری مخالفت ورزیده و موجب عزل وی را فراهم ساخت. (لغت نامه دهخدا)
4- 4) (ب 231).در اصل:بندر مرجندی.
5- 5) (ب 235).در اصل:نه ؟؟؟.«منال»در مصراع اوّل به معنای«دارایی»است و در مصراع دوم فعل امر از نالیدن.
زِ خالد برنجید هشّام از این

که باشد چرا دستگاهش چنین

که نزدیکِ اهلِ حرم مایه اش

ز من باشد افزون چنین پایه اش

فرستاد منشورِ عزلش از این

شدش یوسف عمّر (1) بر جا گزین

240 بدو گفت:«چندان که از ملک او

برآید از او چار چندان بجو

از او ملک مستان و زر کن طلب

کز این خواستن باشد اندر تعب

ممان تا بر این بر زمان بگذرد

که سختی بَر او بیش باشد به بد»

بشد یوسف عمّر او را (2) به بند

درآورد و کردی بسختی گزند

از او خواستی آن زرِ بی کران

برافتاد هرچیز بودش در آن

245 نمی یافت خواهنده سیری زِ زر

بسختی از او خواستی زر دگر

بدان تا رهد خالد از وی مگر

بدو گفت:«هستم بَسی سیم و زر

سپرده به داوود عبّاسیان (3)

به نزدیک زیدِ علی همچنان»

فرستاد یوسف به هشّام مَرد

مَر او را از این حال آگاه کرد

قضا را در آن وقت این هردو تن

بُدند پیشِ هشّام و آن انجمن

250 پژوهید هشّام احوالِ زر

بگفتند:«از این نیست ما را خبر»

بر این کار کردند سوگند یاد

فرستادشان سویِ کوفه چو باد

که گردد درستیّ آن کار راست

بدانند کار کژی از که خاست

چو خالد مَر آن مهتران را بدید

سخن راستی با میان آورید

که:«گفتم دروغی مگر چند روز

نبینم زِ بیدادت این درد و سوز»

255 برنجید یوسف از این گفتِ خام

فرستاد بسته مَر او را به شام

از آن پس به هرکشوری مهتری

فرستاد و کردش به میری سَری