گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
امارت نصر سیّار بر خراسان

ز قومِ مهلّب یکی نامور

به ملک خراسان درون کرد سر

ص :484

1- 1) (ب 239).در اصل:یوسف عمرو.
2- 2) (ب 243).در اصل:یوسف عمرو و او را.
3- 3) (ب 247).:داود بن علی بن عبد اللّه بن عباس.زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب.
جدیع نام (1) و کرمانی او را لقب

بُدندی از او مردمان در تَعب

چو هشّام از این در حکایت شنید

امارت بُر او بر پسنده ندید

260 گزینِ نصر سیّار گشت اندر او

فرستاد منشورِ میری بدو

برآورد از این نصر سَر بر سپهر

زِ دولت بر آن مردم افگند مهر

فرستاد عمّالِ نیکو نهاد

به میری به هرکار در داد داد

ولایت شد آباد در عهدِ او

به ناموس میری بُدی جهدِ او (2)

پس از صول، (3)خاقان ترکان خبر

شنید آن که گشته است پرخاشخر

265 شده دشمنِ دین،سپه کرده ساز

که آید به ملکِ خراسان فراز

سپه کرد نصر و چو غرّان پلنگ

سوی ماورا النّهر شد،کرد جنگ

به نزدیکی آب چاچ (4) از دو سُو

مسلمان و کافر شدند جنگجو

ظفر نصر را بود در کارزار

در آن جنگ ترکان شدند زار و خوار

گرفتار شد صول خاقان به جنگ

زِ دارش درآویختند بی درنگ

270 از آن پس به آتش تنش را بسوخت

وز این کار اسلامیان برفروخت (5)

شکسته دل و دستِ ترکان سپاه

به فرغانه (6) رفتند ز آن جایگاه

در او کور کورصول (7) بُد پادشاه

به کین پدر شد به دل رزمخواه

بشد نصر سیّار و اسلامیان

به پی بر به کردارِ فیلِ دمان

به مردی در او جنگ کردند باز

سَرِ خصم چون زر درآمد به گاز

ص :485

1- 1) (ب 258).در اصل:خذع؟؟؟ نام.«جدیع بن علی کرمانی».
2- 2) (ب 263).نصر بن سیار در مدت چهار سال بجز مضریان کسی را عامل نکرد و خراسان را چنان آباد کرد که پیش از آن چنان آبادی ندیده بود،خراج را کاست و کار ولایتداری و خراجگیری را نکو راه برد. (طبری 4247/10)
3- 3) (ب 264).ظاهرا کورصول.
4- 4) (ب 267).در اصل:آب حاج.
5- 5) (ب 270-269).:ظاهرا:کورصول.(نصر او را بر کنار نهر چاچ بر دار کرد.ترکان از قتل او اندوهناک شدند،پس سراپردۀ او سوختند و گوشها و یالها و دمِ اسبان خود ببریدند.نصر فرمان داد تا جسد او را به آتش کشند تا مبادا آن را با خود ببرند.(العبر 158/2).و(طبری 4271/10)آورده است:وقتی کورصول کشته شد، ترکان گوشهای خویش را بریدند و بر چهره ها نشانه کشیدند و بر او گریستند.
6- 6) (ب 271).در اصل:بفرعانه.
7- 7) (ب 272).ظاهرا:پورکور
275 تبه گشت کورکور (1) در آن کارزار

دگرباره ترکان شدند زار و خوار

بقایای ترکان از آن بوم وبر

نهادند پیش برادرش سر

که خواندند ترکان ورا کن ز نام

سپاهی بَر او گرد آمد تمام

زِ کینِ برادر زِ مهر پدر

شد از قوم اسلام پرخاشخر

بشد نصر با لشکری بی کران

ز مردی به پیکار آن کافران

280 به نزدیکی آب گلزرّیون (2)

زِ کین شد روان در میان جویِ خون

ظفر بُد هم اسلام را در نبرد

سرِ کن مسلمان ز تن دور کرد

ز ترکان سپه بیشتر شد هلاک

شد آن ملک از آن مردمان پاک پاک

برآمد از این جنگها نامِ نصر

همه کارها گشت بَر کامِ نصر

غنیمت از این جنگها بیش از آن

ببُردند کآن را شمردن توان

285 فروداشت عمّال نصر اندر او

وز آنجا سویِ مرو آورد رو

درآورد لشکر بخوبی به مَرو

از او مَرو شد همچو پرّ تذرو

وفات امام اعظم محمّد باقر،رضی اللّه عنه

وفات امام اعظم محمّد باقر،رضی اللّه عنه (3)

چو افزون زِ صد هفده سال گشت

ز ماهِ رجب نیمه ای درگذشت

به دوشنبه باقر به دیگر سَرا

به شهرِ مدینه درون جُست جا

بَر آن اند شیعه که هشّام از او

به دارو به دل گشته بُد کینه جو (4)

290 به خاکش سپُردند اندر بقیع

شد آن خاک را پایگه زو رفیع

بُد او پنجمین از دوازده امام

سَرِ اهلِ بیت رسول انام

بُدش عمر پنجاه و دُو سال و اند (5)

وز او شش پسر آمده ارجمند

ص :486

1- 1) (ب 275).ظاهرا:پور کور.
2- 2) (ب 280).در اصل:کل ؟؟؟زرون.آبِ گلزریّون-رودخانه ای که از کنار شهر چاچ می گذرد.«اهل ولایت سیحون را گلزریّون خوانند».(نزهت القلوب 217)
3- 3) عنوان.:ابو جعفر محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب ملقب به باقر.مادرش،امّ عبد اللّه دختر حسن بن علی بن ابی طالب.
4- 4) (ب 289).شیعه گویند به فرمان هشام بن عبد الملک بن مروان مسموم شد.(تاریخ گزیده 203).
5- 5) (ب 292).تاریخ یعقوبی 289/2،در پنجاه و هشت سالگی وفات کرد.
مهین پورِ او جعفر صادق است

چو عبد اللّه آن کش لقب دقدق (1) است

علی و براهیم و احمد دگر

چو حسّین (2) و دختر دو تن را شمر

295 که بر هریک از ما هزار آفرین

روان باد دایم به دنیی و دین

*

چو بگذشت سالی بر این روزگار

علی ابن عبد اللّه (3) نامدار

که عبّاس فرخنده بودش نیا

روان شد زِ دنیی به دیگر سَرا

لقب داشت سجاد آن (4) نامدار

چو جز طاعت او را نبد هیچ کار

بُدش مدّتِ عمر هفتاد و هشت

که بُد زاده آن شب که حیدر گذشت (5)

300 از او بازماندند چندی پسر

همه پُردلِ و بخرد و نامور (6)

محمّد که دعوتگری پیشه کرد

چو داود و عبد اللّه نیکمرد

چو عبد الصّمد بود و صالح دگر

که بودند در مهتری مشتهر

ص :487

1- 1) (ب 293).در اصل:لقب دورق.تاریخ یعقوبی 291/2:او را پنج پسر بود،ابو عبد اللّه جعفر،عبد اللّه،ابراهیم، عبید اللّه و علی و تاریخ گزیده 203،شش پسر آورده است.جعفر صادق،علی،عبد اللّه دقدق،ابراهیم،احمد، و حسین.لغت نامه دهخدا وفاتش را سال یکصد و چهارده آورده و اولادش،ابو عبد اللّه جعفر بن محمد و عبد اللّه،از امّ فروه بنت قاسم بن محمد بن ابی بکر،ابراهیم و عبید اللّه از امّ حکیم و هردو در ایام حیات پدر درگذشتند.علی و زینب و امّ سلمه که از امّ ولد بودند.بعضی گویند امّ سلمه از مادر دیگر بوده است.
2- 2) (ب 294).در اصل:جو محمود.
3- 3) (ب 296).علی بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب.
4- 4) (ب 298).در اصل:شحاد آن.
5- 5) (ب 299).تولد وی در آن شب بود که علی بن ابی طالب را ضربت زدند یعنی هفدهم رمضان سال چهلم و پدرش نام وی را علی کرد و گفت:وی را به نام کسی نامیدم که به نزد من از همۀ مخلوق محبوبتر بود. وفاتش در حمیمه رخ داد،از سرزمین شام،در آن وقت هفتاد و هفت یا هشت ساله بود.(طبری 4167/9)
6- 6) (ب 300).وی را بیست و دو فرزند بود.محمد بن علی،مادرش عالیه دختر عبید اللّه بن عباس.داود و عیسی از کنیزی،سلیمان و صالح از کنیزی،احمد،بشر،مبشر،اسماعیل و عبد الصمد از کنیزانی.عبد اللّه اکبر،مادرش امّ ابیها دختر عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب و از او فرزندی نماند.عبید اللّه مادرش فلانه بنت حریش،و عبد الملک،عثمان،عبد الرحمان،عبد اللّه اصغر و سفاح همو است.یحیی،اسحاق،یعقوب،عبد العزیز، اسماعیل اصغر،عبد اللّه اوسط و احنف همو است از چند کنیز.(تاریخ یعقوبی 292/2)
خروج زید بن زین العابدین،رضی اللّه عنه،و قتلش

چو در کوفه،داوود و زید آن زمان

نشستند بیکار چندی چنان

ز بیدادِ مروانیان هرکسی

بدیشان سخن گفت هردر بَسی

305 که:«این پیشوایی چو حقّ شماست

شما را از این جُست دوری خطاست

اگر سَر درآرید،بَهر شما

بکوشیم با جان در این کار ما

که بَر مستحق حق قراری (1) در این

پذیرد،ستانیم از آن قوم کین»

چو داوود بُد خورده زخمِ زمان

نپذرفتی این گفته ز آن مردمان

ولی زید دم خورد از ایشان، (2)از این

ورا کرد کوفی به شاهی گزین

310 بَر او مرد نزدیکی چل هزار

بکردند بیعت در آن روزگار

چو شد یوسف عمّر (3) آگاه از این

فرستاد نزدیکِ ایشان چنین

ک:«ز این شهرتان رفت باید به راه

از آن پیش گردید اینجا تباه (4)»

ز کوفه برون آمدند هردوان

به عزم مدینه شده زو روان

برفتندشان اهلِ بیعت زِ پَس

بگفتند:«چون بودتان این هوس

315 نبایست پذرفت از این قوم کار

نکردن از آن حال یک ملک خوار

که چون رو درآرید زِ ایدر به راه

زِ یوسف شود روز بَر ما سیاه

کند تازه آیینِ ابنِ زیاد (5)

که با مُسلم و شیعه اش کرد یاد

مترسید در دل از این ژرف کار

که ما کرد خواهیم جانها نثار»

ز بس لاوۀ آن مهان زید،زود

به کوفه شدن باز رغبت نمود

320 ورا کرد داود منع اندر آن

که:«ایمن مبادی بَر آن مهتران

که«کوفی لا یوفی» (6)اندر مَثَل

نه دیری است گفتند ای بی بَدَل

ص :488

1- 1) (ب 307).در اصل:که بر محق حق فراری؟؟؟.
2- 2) (ب 309).دم خوردن از کسی-فریفتۀ سخن کسی شدن،گول حرف کسی را خوردن.
3- 3) (ب 311).در اصل:یوسف عمرو.
4- 4) (ب 312).در اصل:اینجا بناه.
5- 5) (ب 317).:عبید اللّه بن زیاد،مسلم بن عقیل.
6- 6) (ب 321).در اصل:کوفی لا بوفی.
ز هنگام جدّ مهینت درا

ببین با که (1) بردند بر سر وفا

ندانی علی (2) زین بزرگان چه دید؟

چها خود حسین و حسن زین کشید؟

چی آمد به مسلم زِ کردارشان؟

چی دیده ست مختار (3) از کارشان؟

325 خود از مصعب و اشعث (4) و دیگران

نگویم سخن هیچ اکنون در آن

کجا بود بیعت بدادند (5) ساز

زِ بَدعهدی از وی بگشتند باز (6)

ندیده ست از اینها وفا هیچ کس

نبینی تو هم گیر از این کار بس

در این کار دولت زِ رای پدر

مبادت گذر گرنه سیری ز سر

بمان تا به خانه بمیری به مرگ

زمان (7) را به کوفه مکن سازوبرگ»

330 چنین گفت با زید،کوفی که:«او

نه از شفقتت گوید این گفت وگو

نظر بَر برادر بود مَر ورا

که گردد از این دعوت او روا»

اثر کرد در زید این گفت وگو

به کوفه درآورد از آن راه رُو

به یثرب از آن راه داوود رفت

به کوفه درآمد به شب زید تفت

شدندی به نزدیکِ او شیعیان

به جان برگزیده ورا در جهان

335 بپرسید یک روز جمعی از او:

«چه دانی زِ بو بکر و عمّر بگو؟»

چنین گفت:«یارانِ فخر بشر

بُدند و نرفتند بر راه شر (8)

همه راستی بود کردارشان

نیامد کژی هیچ از کارشان

از ایشان به بد هیچ (9)اسلافِ ما

نگفتند و گفتن نباشد روا»

بگفتند:«اگر بر حق اند آن مهان

کز اجماع گشتند مِه بر جهان

340 بنی امّیّه هم حق اند همچنین

کز اجماع (10) گشتند شه بَر زمین

ص :489

1- 1) (ب 322).در اصل:ببین تا که.
2- 2) (ب 323).در اصل:؟؟؟ندای علی.
3- 3) (ب 324).:مختار بن ابی عبید بن مسعود ثقفی.
4- 4) (ب 325).:مصعب بن زبیر،اشعث بن قیس الکندی.
5- 5) (ب 326).در اصل:بیعت ندادند.
6- 6) (ب 326).در اصل:نکشتند باز.
7- 7) (ب 329).زمان-مرگ،فوت.
8- 8) (ب 336).در اصل:بدیذ و برفتند بر راه سر.
9- 9) (ب 338).در اصل:نبد هیج.
10- 10) (ب 340).در اصل:کر اجماع.
چرا ما ترا پیروی اندر این

کنیم و چرا بایدت جُست کین؟»

چنین گفت:«زیرا پس از مصطفی

اگرچه مِهی بُد حقِ مرتضی

به اجماع بو بکر چون شد گزین

علی را نشایست از او جست کین

که از حُکمِ پیغمبر و دادگر

بود کارِ اجماع بَس معتبر

345 هم از راستکاری بدان کار در

نه ممکن که بو بکر کردی گذر

به حکم وصیّت عمر بعد از آن

پس از وی چو شد پیشوایِ جهان

همین شرط و آیین بُدی برقرار

از او گشت خود کارِ دین استوار

چگونه نمودی خلافش علی

که با راستی بُد ورا یکدلی

چو عثمان به شوری خلافت گرفت

نشایست دشمن شدش در نهفت

350 که او نیز از جادۀ شرع پا

نیاورد بیرون و بُد پاکرا

و لیکن معاویّه و دیگران

که گشتند پس از وی به گیتی سران

به بیداد کردند فرماندهی

شد از ظلمشان دست ما ز آن تهی

به ناحق،حق ما ببردند پاک

فگَندند اقوامِ ما در هلاک

بر اسلامیان است واجب کنون

مدد کرد ما را به مال و به خون

355 که تا حق به حقور رسد در جهان

وز این نیکوی بَد شود در نهان»

از این گفته نزدیکی ده هزار

به دل بازگشتند از آن نامدار

شدند پیرو مهترانِ دگر

که بودند از نسلِ فخر بشر

برنجید از این زید از آن مردمان

لقب«رافضی»کردشان آن زمان

عَلَم گشت این نام بر شیعیان

وگرنه به معنی است«برگشتن»آن

360 نه پیرو که شیعه بود پیروی

سزد گر به قصد این سخن بشنوی

که واقع چنین بود و زینم گزیر

به گفتن نیامد تو خرده مگیر

پس آنگاه زید آن چنان رای کرد

که جوید ز ابن هبیره (1) نبرد

شب اوّلین،دؤم مَه صفر

چنان کرد اندیشه کآید به در

صد و بیست و دو سالیانِ عرب

شد آمادۀ کارِ شور و شغب

365 از این یوسف عمّر (2) آگاه گشت

که خواهد ورا زید بدخواه گشت

از این پیشتر کوفیان را سه روز

به مسجد درآورد آن رزمتوز

ص :490

1- 1) (ب 362).:یزید بن عمر بن هبیره.
2- 2) (ب 365).در اصل:یوسف عمرو.
به دَرهای مسجد سپه را نشاند

به بیرون شدن هیچ کس را نماند

شبِ وعده چون زید آمد برون

نُبد یاورش کس به جنگ اندرون

به گِرد محلاّت می گشت مرد

به دعوت همی شیعه را بانگ کرد

370 شدندی به پیشش ز گوشه کنار (1)

سپاهی نه اندر خورِ کارزار

دو صد مرد کم بیش گرد آمدند

وز او دشمنان جنگجویان شدند

سپهدار ریّان (2) و مردی هزار

برفتند و جستند از او کارزار

ز شبگیر تا شب برآورد سر

همی جنگ کردند با یکدگر

ز زیدی سپه بهره ای شد تباه

دگر بهره شد خسته در رزمگاه

375 سِدیگر گریزان زِ دشت شغب (3)

برفتند با او به زنهار شب

ز ریّان برنجید یوسف از این

که:«مردان نجویند جنگ این چنین

دو صد مرد شهری زِ جنگی هزار

که گفته ست افزون برآید به کار؟»

به شبگیر عبّاس (4) را با سپاه

به جنگش فرستاد آن رزمخواه

بدو گفت:«در جنگِ او روز و شب

یکی دان و دوری مکن از شغب

380 سرِ او نیاورده نزدیکِ من

گر آیی،بدوزی تنت را کفن»

روان گشت عبّاس با آن سپاه

شد از زید و از شیعیان رزمخواه

در آن روز و آن شب به کوی و به راه

دو رویه سپه بُد زِ هم رزمخواه

یکی تیر بَر فرقِ زید از هوا

شب آمد تبه کرد ناگه ورا

غلامی سیه داشت آن نامدار

به دوشش برآورد و بُردش بزار (5)

ص :491

1- 1) (ب 370).یا:«گوشه و کنار»(؟).
2- 2) (ب 372).:ریان بن سلمه الاراشی.در پانویس العبر 161/2«ریاف»آمده است.
3- 3) (ب 375).در اصل:ز دست شغب.
4- 4) (ب 378).:عباس بن سعید المزنی.العبر 161/2،عباس بن سعد المزنی آورده است.
5- 5) (ب 385-383).یارانش برفتند و طبیبی بیاوردند به نام سفیر که وابستۀ بنی رواس بود که تیر را از پیشانی وی درآورد،به خدا همین که تیر را درآورد فریاد زدن آغاز کرد و چیزی نگذشت که جان داد.قوم گفتند:کجا دفنش کنیم؟یکی از یاران وی گفت.(زره اش را بر تنش می کنیم و در آبش می اندازیم)یکی دیگر گفت:نه، سرش را می بریم و میان کشتگان می افکنیم.پسرش یحیی گفت:نه،به خدا نباید سگان گوشت پدر مرا بخورد...برفتیم و مابین دو گودال که در آن وقت آب بسیار در آن بود،گوری برای وی بکندیم و چون آماده شد وی را در آن به خاک کردیم و آب بر آن روان کردیم.غلامی سغدی از آنِ زید نیز با ما بود. (طبری 4285/10)
385 به ویرانه ای و به خاکش سپرد

سَر گور کردش نهان مردِ گُرد

پسر بود با او یکی نامور

که یحیی ورا خواند فرّخ پدر

گریزان همان شب زِ بیم روان

به سوی خراسان از او شد روان

گرفتش در او نصرِ سیّار زود

به زندان فگَند و به بند آزمود

به شبگیر ابن هبیره ندا

به کوفه درون کرد از این ماجرا

390 که:«هرکس که از زید آرد نشان

ببخشم بدو نعمتی بی کران»

غلامِ سیه گورِ او را نمود

زِ گورش برآورد بدخواه زود (1)

سرش از تنِ نازنین دور کرد

فرستاد نزدیک هشّام مرد

تنش را در آن شهر بَر دار کرد

زِ کینه چنین ارج او خوار کرد

به هنگام هشّام بَر دار بود

ولیدِ یزیدش بسوزید زود

395 ز کینه پس آن خاک بَر باد داد

که نفرین بر آن قوم و آن کار باد

که هرکس که با اهلِ بیت این چنین

کند،سخت بیگانه باشد ز دین

قتل غیلان دمشقی قَدَری به حکم هشام

همین سال غیلان (2) دمشقی که او

بُد از تابعین عالِمی نامجو

در اسلام گفتی سخن از قَدَر

بُدند پیروش خَلق بی حدّ و مَر

چو شد پایه اش در بزرگی فزون

به هشّام برخواست آمد برون

ص :492

1- 1) (ب 2-391).پس از آن یوسف بن عمر مردم شام را فرستاد که در خانه های مردم کوفه زخمیان را بجویند،آنگاه به روز جمعه،غلام سغدیِ زید بن علی،محلّ زید را نشان داد،حکم بن صلت،عباس بن سعید مزنی و پسر خویش را فرستاد که برفتند و او را درآوردند.عباس که نمی خواست پسرِ حکم بر او پیشدستی کند،او را رها کرد و صبحگاه روز جمعه بشارت رسانی با سرِ زید بن علی همراه حجاج بن قاسم به نزد یوسف بن عمر فرستاد.(طبری 7/10-4286)
2- 2) (ب 404-397).غیلان بن مسلم دمشقی قبطی،مکنی به ابو مروان،نویسنده و از بلیغان بود.فرقۀ غیلانیه از قَدَریه به وی منسوبند.او دومین کسی است که دربارۀ قَدَر سخن گفت و بدان دعوت کرد.پیش از او معبد جهنی بوده است.وی متهم است به اینکه در عهد صباوت از پیروان حارث بن سعید معروف به کذّاب بود و گویند او به دست عمر بن عبد العزیز از قول به قَدَر برگشت و چون عمر درگذشت،مذهب خود را آشکار کرد و هشام بن عبد الملک او را فراخواند و اوزاعی را نیز احضار کرد تا با او مناظره کند و اوزاعی به قتل وی حکم کرد و در باب کیسان در دمشق به دار آویخته شد.(لغت نامه دهخدا).
400 برنجید از این کار هشّام از او

در آن رفتشان بی کران گفت وگو

نشاندند با عالمانش در این

بَسی بحث کردند در کارِ دین

فروماند غیلان به کارِ جواب

به فرمان رسیدش زِ کُشتن خطاب

بریدند مخالف ورا دست و پا

پس آنگاه بر دار کردند ورا

بسختی بر آنجا روان بَرفشاند

از او مذهب قَدّری بازماند

وفات هشام عبد الملک

405 چنان خواست هشّام کو را پسر

ولی عهد باشد بدان کار در

چو بودش برادر پسر (1) نامزد

نشایست کردن دگرگون به خود

بجُست از برادر پسر این هوا

نگشت از ولید این مرادش روا

بدو گفت:«ز آن سان که بَر من یزید (2)

به کار مهی مَر ترا برگزید

تو هم برگزینم کنون بر پسر

مکن ز آن وصیّت به خیره گذر (3)»

410 برنجید هشّام از او زین سبب

همی داشت او را به رنج و تعب

به دیوان از این روزیش قطع کرد

به هرچیز با او سخن گفت سَرد

ولید از بَرِ او جدایی گزید

بِه دیهی شد و اندر او آرمید

ولی نایبی را به درگه بماند (4)

که کارِ جهان را بدو باز راند

در اثنای این حال دور سپهر

زِ شاهی هشّام بُبرید مهر

415 به تن گشت نالنده آن پیشوا

وز آن گشت سازِ بقا بی نوا

چو مردم بُریدند امّید از او

ولیدی در آن کار شد خیره جو

خزاین و اسباب او هرچه بود

همه در حیاتش تصرّف نمود

چنین تا پس از مرگِ او جامه خواب

زِ زیرش کشیدند بیرون به تاب

چه نازند مردم (5) به کار مهی

چو زین گونه ز آن دست گردد تهی

ص :493

1- 1) (ب 406).:ولید بن یزید.
2- 2) (ب 408).:یزید بن عبد الملک.
3- 3) (ب 409).در اصل:نخیره کذر.
4- 4) (ب 413).:عیاض بن مسلم.
5- 5) (ب 419).در اصل:چه ؟؟؟ مردم.
420 زنانش ورا کرده تجهیز پاک

سپردند بی قدر و وقعش به خاک

مَه چارمین سال بر بیست و پنج

فزون از صد آن شاه شد زین سپنج

رسیده به پنجاه و شش عمرِ شاه (1)

از آن نوزده شاه با هشت ماه

از او دَه پسر ماند نامی به جا (2)

و لیکن نگشتند کس پادشا

از آن دستِ آن خسروان شُد تهی (3)

بلی نیست پاینده کارِ مهی

425 همی ز آن بِدین و همی زین بدان

رساند بزرگی و شاهی جهان

ز گیتی شگفت این حکایت مدان

شگفتی بر (4) آن است از این مردمان

که دانسته و دیده خوی جهان

شوند غرّه زین مهتری آن مهان

بلی،چون درآید قضا،چشم کور

شود،نیست کاری به عقل و به زور

محمّد (5) سرافرازِ عبّاسیان

ز گیتی همین سال شد در نهان

430 پسر را که بودش براهیم (6) نام

به دعوتگری کرد قایم مقام

چنین گفت:«اگر ز آن که او را عدو

زِ کینه بدارد زِ ناگه به رو

دگر پورِ من حارثیه گهر

ولی عهد باشد بدین کار در» (7)

پس از مرگِ هشّام پورِ یزید

ولید آمد و پادشاهی گزید

ص :494

1- 1) (ب 422).دربارۀ مدت سنش اختلاف کرده اند.هشام بن محمد کلبی گوید:به وقت وفات پنجاه و پنج ساله بود. بعضی دیگر گفته اند:به وقت وفات پنجاه و دو سال داشت.به گفته محمد بن عمر:هشام به وقت وفات پنجاه و چهار ساله بود.وفات وی در رصافه رخ داد.قبرش نیز آنجاست.کنیه اش ابو الولید بود. (طبری 4303/10)
2- 2) (ب 423).در اصل:تامی بجا.نام پسرانش:مسلمه،یزید،محمد،عبد اللّه،سلیمان،مروان،معاویه،سعید،عبد الرحمان و قریش.(تاریخ یعقوبی 301/2)
3- 3) (ب 424).در اصل:شذ بهی.
4- 4) (ب 426).آیا«شگفتی تر»هم می شود خواند(؟).
5- 5) (ب 429).:محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس.
6- 6) (ب 430).:ابراهیم بن محمد بن علی،امام.
7- 7) (ب 2-431).در ملاقاتی که دعاه بنی عباس در سال یکصد و بیست و پنج با محمد بن علی کردند،محمد به ایشان گفت دیگر مرا ملاقات نخواهید کرد و من بدین زودی خواهم درگذشت،پیشوای شما پس از من پسرم ابراهیم است که کشته خواهد شد و پس از او عبد اللّه بن حارثیه[منظور سفاح]است،و اوست که به خلافت خواهد رسید و بنی امیّه را تارومار خواهد کرد،آنگاه عبد اللّه را بیرون آورد و ایشان دست و پایش را بوسیدند.(تاریخ فخری 196)
پادشاهی المکتفی باللّه،ولید بن یزید بن عبد الملک بن مروان، یک سال و دو ماه

لقب مکتفی باللّه او را مهان

نهادند و شد پادشاهِ جهان

شهی بود زندیق و بَداعتقاد

شمردی به دل کارِ بیداد داد

چو گشتی به شهوت دلش کامران

نُبد فرقی از محرم و دیگران

در اسلام هرچیز بودی حرام

از آن بیشتر جُستی آن شاه کام

5 چنین گفتی او:«نایب پادشاه

بود از فرستاده برتر به جاه»

نظر بر نبی داشت و بس کارِ خویش

شمردی از او پایۀ خویش بیش

ورا اهلِ اسلام کافر از این

شمردندی و زین از او داشت کین

چو شد پادشاه آن تبهکار مرد

بَسی رسم و آئین ناخوب کرد

ز ازواج (1) هشّام از نیک و بد

ستد هرچنان چون سزد

10 چنان کردشان کز برای خورش

بُد از کدیه شان بیشتر پرورش

بَسی را زِ ارکان دولت همان

بسختی رسانید آن بدگمان

بهانه که هشّام با او ستم

به گفتارشان کردی از بیش وکم

دلِ همگنان شد رمیده از او

از این زشت آیین و ناخوب خو

ز مصحف یکی روز در آزمون

همی خواست آورد فالی برون

15 برآمد زِ جبّار فال و عنید

بدرّید و زین در سخن گسترید: (2)

ص :495

1- 1) (ب 9).در اصل:ارواح.
2- 2) (ب 15-14).تاریخ گزیده286/:روزی به مصحف فال گرفت.این آیت برآمد: وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خٰابَ کُلُّ جَبّٰارٍ عَنِیدٍ. [قرآن،سورۀ ابراهیم،آیه 15]ولید برنجید و مصحف بدرید و این ابیات بگفت.
«تهدّدنی بجبّار عنید

فها أنا ذاک جبّار (1) عنید

اذا ما جئت (2) ربّک یوم حشر

فقل یا ربّ مزّقنی الولید»

که:«ترسم ز جبّار آمد عنید

عنیدست و جبّار اینک ولید

به محشر خدایت اگر بَر رسید

بگو پس ولیدم ز هم بَر درید»

20 چو بی حرمتی تا بدین پایه کرد

خدایش در آن کار بی مایه کرد

به عُمر و به دولت نماندش امان

به بَد نام بردش برِ مردمان

ندانیم تا کارِ دیگر سرا

چگونه بود پیش یزدان ورا