گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
خروج یحیی بن زید بن زین العابدین،رضی اللّه عنهم،و قتلش

فرستاد آنگه بَرِ نصر (3)مرد

به مُلک خراسان و پیغام کرد

که:«یحیّیِ بن زید (4) را ز آن دیار

فرستید نزدیک ما بادْوار

25 به اعزاز و اکرام او را به راه

سوی شام آرید از آن جایگاه»

چو فرمان بَر نصر آمد زِ بند

رها گشت آن مهترِ ارجمند

ز هرگونه ترتیب کردش تمام

از آنجا روان کرد بَر سوی شام

در آن راه یحیی زِ دعوت سَخُن

به نزدیکی مردم افگند بُن

بَر او گِرد می گشت مردم به راه

چنین تا فراز آمدش یک سپاه

30 چو آمد به ملک نشابور مرد

در او دعوت مردمان بیش کرد (5)

فرستاد والی (6) ک:«ز این کار دست

بدار و برون شو از این بوم و رست

ص :496

1- 1) (ب 16).در اصل:أتوعد کلّ جبار.
2- 2) (ب 17).در اصل:اذا ما حیت.در باب این اشعار نک.به کامل ابن اثیر(ترجمۀ فارسی)201/8.
3- 3) (ب 23).:نصر بن سیّار.
4- 4) (ب 24).برای رعایت وزن«یحیای بِن زید»خوانده شود.مصراع دوم،در اصل:فرسثند نزدیک.
5- 5) (ب 30).مردمان پیشه کرد(؟).
6- 6) (ب 31).نام والی نیشابور،عمرو بن زراره.در اصل:کرین کار.مصراع دوم،در اصل:بیم و رست.
از آن پیش باید ز تو (1) جُست جنگ

مبادا که نامت درآید به ننگ»

نپذرفت یحیی نصیحت از او

ز دعوت بُدش همچنان گفت وگو

چو قومش پیاده بُدند بیشتر

در او گشت یحیی در آن چاره گر

35 به نسیه خریدی همی چارپا

که در پادشاهی دهد با زِ جا

سویش مَرد چندی (2) از آن مردمان

برفتند و گفتند از این آن زمان

چو نصر ابن سیّار از این در شنید

در آن کار بوی نکویی ندید

به میرِ نشابور پیغام داد

نکوهش بَر این کرد از آن کار یاد

که:«غافل چرایی به کارِ مهی

که یحیی کند این چنین بیرهی

40 مَر آن چارپایان از او بازگیر

به جلاّب (3) ده سربه سر ناگزیز

وگر ز آن که منعی کند اندر این

بگیر و به مهتر فرستش به کین»

به فرمانِ او والی آمد به راه

زِ یحیی در آن ملک شد رزمخواه

بکوشید یحیی به کارِ نبرد

سپاه نشابور را پست کرد

تبه گشت والی به جنگ اندرون

سپه گشت در چنگ یحیی زبون

45 غنیمت از آن قوم بیش از شمار

به یحیی رسید اندر آن کارزار

بدان گشت آباد او را سپاه

روان گشت از آنجا به مُلک هراه

ز فرمودۀ نصر بر جنگ او

بشد سلّم احوز (4) جنگجو

ز هم جنگ جستند در کارزار

برآمد ز اتباعِ یحیی دمار

یکی تیر بر فرق یحیی رسید

بدان چون پدر سوی جنّت کشید (5)

ص :497

1- 1) (ب 32).ظاهرا:از آن بیش ناید ز تو...(؟).
2- 2) (ب 36).در اصل:سو مرو جندی.
3- 3) (ب 40).جلاّب-کسی که بندگان و جز آنان را برای بازرگانی از شهری به شهری کشاند.(لغت نامه دهخدا)
4- 4) (ب 47).در اصل:مسلم احرس.این نام در طبری 4342/10 و العبر،سلم بن احوز،و در تاریخ گزیده و تاریخ یعقوبی«مسلم بن احوز»آمده است.
5- 5) (ب 54-49).یکی از مردم عنزه به نام عیسی وابستۀ عیسی بن سلیمان عنزی تیری به یحیی زد که به پیشانی وی خورد،وقتی یحیی بن زید کشته شد و خبر آن به ولید بن یزید رسید چنانکه در روایت موسی بن حبیب آمده به یوسف بن عمر نوشت:(وقتی این نامه به تو رسید در کار گوسالۀ عراق بنگر و آن را بسوزان و در شط بریز).گوید:یوسف،خراش بن حوشب را بگفت تا زید را از تنۀ درخت فرود آورد و به آتش بسوخت، آنگاه بکوفت و در زنبیلی ریخت و در کشتی ای نهاد و در فرات ریخت.(طبری 4342/10).-
50 برادرش در جنگ هم زین نشان

تبه گشت در دست مردم کُشان

سرِ یحیی از مرکز رزمگاه

به مهتر فرستاد امیرِ سپاه

ولید آن سرِ نازنین را بسوخت

خرید اندر آن دوزخ و دین فروخت

تنِ هردو بَر دار امیرِ سپاه

برآورد از کین در آوردگاه

در آن ملک سه سال بَر دار بود

ابو مسلم آوردشان ز آن فرود

55 بدین سوگ اهلِ خراسان تمام

سیه پوش سالی بُدند خاصّ و عام

قتلِ خالد قسری

قتلِ خالد قسری (1) بر دست یوسف بن عمر

وز این روی یوسف به کوفه ز کار

پراندیشه می بود از شهریار

که میری به خالد (2) سپارد مگر

زِ پیشی (3) در آن کار شد چاره گر

پیامی فرستاد پیشِ ولید

که:«می گردد اموال خالد پدید

گر او را فرستی به کوفه زِ شام

از او حاصل آریم مالی تمام»

60 فرستاد او را به پیشش ولید

از او خالد از بیمِ خود کین کشید

به زندان زِ زخم شکنجه تباه (4)

شد و سودش این بود ز آن مال و جاه

تو ای آزور مال و ملکِ جهان

چنو خویشتن را شُمر در نهان

چو این است محصولش انجامِ کار

چرا می نگیری از آن اعتبار؟

5)

-سر او را نزد ولید فرستادند و تنش را در جوزجان بر دار کردند،آنگاه ولید،به یوسف بن عمر نوشت که جسد زید را بسوزاند.او نیز بسوخت و خاکسترش را در فرات ریخت و یحیی همچنان در جوزجان بر دار بود تا آنگاه که ابو مسلم بر خراسان مستولی شد و به خاکش سپرد و آنگاه در دیوان بنی امیّه نگریست،همه کسانی را که در قتل او دست داشته و هنوز زنده بودند،بکشت و بازماندگان کسانی را که مرده بودند،به بازخواست کشید.(العبر 170/2)

ص :498

1- 1) عنوان.در اصل:قشیری بر دست یوسف بن عمروه.
2- 2) (ب 57).:خالد بن عبد اللّه القسری.
3- 3) (ب 57).در اصل:ز بیسی در آن.
4- 4) (ب 61).یوسف عبایی بر او پوشید و او را در محملی بدون روپوش به عراق برد و سخت شکنجه داد و او هیچ نمی گفت،تا او را به قتل آورد و در همان عبا به خاک سپردند.گویند او را به آلتی که بر سینه اش نهادند، کشتند و گویند چوبهایی بر پای او بستند و مردان بر آنها ایستادند تا پاهایش درهم شکست.این واقعه در محرم سال یکصد و بیست و شش بود.(العبر 171/2)
قتل ولید بن یزید بن عبد الملک

چو از کارِ دولت همیشه ولید

به گیتی همی عیش و خلوت گزید

65 ز خوبان و از مطربانِ جهان

به هرجا که دادند پیشش نشان

بیاورد و نزدیکِ خود گِرد کرد

زِ هریک همی کامِ دل جُست مرد

یک آدینه بُد خورده چندی شراب

شده از پریچهره ای کامیاب

چو گفتند اقامت،بدان زن ولید

چنین گفت:«بایدْت امامت گزید»

زن از بیمِ جان چون خطیبان لباس

بپوشید و آمد برون از هراس

70 بر اسلامیان خطبه خواند و امام

شد آن مست و زانیّه در ملک شام

چو خواری چنین کرد در حقِ دین

برنجید یزدان از آن شاه از این

بشورید شاهی بر آن شهریار

شدش خصم عمّزاده زین خیره کار

یزیدِ ولید و سران سپاه

از آن شاه گشتند از این رزمخواه

دو مهتر برادر بُدند مَر ورا

نکوکار و داننده و پارسا

75 در آن حال کردند منعِ یزید (1)

که:«این جنگ و فتنه نباید گُزید

کز این کار (2) دولت از این خاندان

برون رفت خواهد کنون بی گمان

به خود گر بدّرید خود را شکم

از آن بِه که باشید بدخواهِ هم»

نپذرفت از ایشان کسی این سخن

نمودند الزامشان انجمن

که کردند بیعت در آن بَر یزید

از آن پس به پیکار لشکر کشید

80 ولید از دمشق اندر آن چندگاه

زِ گرما برون بود رفته به راه

بر آن شهر از این دشمنش یافت دست

به فرمان درآورد آن بوم و رست

فرستاد لشکر به جنگش ولید

خود آن لشکر از کار او دل برید

شدند نیکخواهِ یزید آن سپاه

گریزان ولید اندر آمد به راه

که جوید زِ حصنی پناه اندر این

به یاریّشان خواهد از خصم کین

85 سَرِ راه بگرفت بَر وی یزید

مجال برون شد بر آن رَه ندید

سپاهش از او بازگشتند پاک

نهاد او به ناچار دل بر هلاک

ص :499

1- 1) (ب 75).:یزید بن ولید بن عبد الملک.
2- 2) (ب 76).در اصل:کرین کار.
حصاری به نزدیکِ آن مرز بود

گریزان در آن جایگه رفت زود

همی گفت مصحف به پیش اندرون

که شد روزِ من روزِ عثمان کنون

ندانست باشد از این تا بدان

فزون فرق از ریسمان و آسمان

90 پس آنگاه دَه تن زِ قومِ یزید

درون رفت و از تن سرِ او بُرید (1)

زِ شومیّ خواری که بَر دین روا

به دل داشت،تکفین نکردند ورا

نه کس کرد بَر وی نماز آن زمان

نه کردند پیدا زِ گورش نشان

بلی چون رسد غیرت از کردگار

چنین کارها ز آن شود آشکار

ز هجرت صد و بیست و شش بود سال

به ماهِ ششم رفت زین گونه حال

95 دو بر چل فزون عمر بودی ورا

یکی سال و دو ماه از آن پیشوا (2)

ده و سه پسر ماند از وی به جا (3)

و لیکن نگشتند کس پادشا

پس از قتلِ او گشت عمّزاده شاه

درآورد مُلکِ جهان در پناه

ص :500

1- 1) (ب 90).ابو عاصم زیادی گوید:ده کس دعوی کشتن ولید داشتند.پوستِ سر ولید را به دست وجه الفلس دیدم که می گفت،من او را کشتم و این پوست را کندم...حکم بن نعمان وابستۀ ولید بن عبد الملک گوید:منصور بن جمهور سرِ ولید را با ده کس پیش یزید آورد که روح بن مقبل از آن جمله بود.(طبری 4373/10)
2- 2) (ب 5-94).به گفتۀ ابو معشر،ولید بن یزید به روز پنجشنبه دو روز مانده از جمادی الآخر سال صد و بیست و ششم کشته شد.هشام بن محمد و محمد بن عمر واقدی و علی بن محمد مداینی نیز چنین گفته اند.امّا دربارۀ مدت خلافتش اختلاف کرده اند.ابو معشر گوید:مدت خلافتش یکسال و سه ماه،هشام بن محمد،خلافت وی را یکسال و دو ماه و بیست و دو روز آورده و نیز دربارۀ سن وی به روزی که کشته شد اختلاف هست.هشام بن محمد کلبی گوید:وقتی کشته شد سی و هشت ساله بود.محمد بن عمر گوید:سی و شش ساله بود.بعضی ها گفته اند چهل و دو ساله و به قولی دیگر چهل و یکساله و بعضی دیگر چهل و پنج ساله. (طبری 4374/10).در تاریخ گزیده چهل و سه سال آمده است.و در پانویس آن،ف،م:چهل سال آمده است.
3- 3) (ب 96).در تاریخ یعقوبی 309/2،چهارده پسر آورده است:عثمان،یزید،حکم،عباس،فهر،لؤی،عاص،موسی، قصّی،واصل،ذؤابه،فتح،ولید و سعید.
پادشاهی الشّاکر لانعم اللّه،یزید بن ولید بن عبد الملک بن مروان، شش ماه

برآمد به منبر هنرور یزید

زِ دانندگی خطبه ای گسترید

که:«نه ز آن سبب جسته ام این مهی

که یابد از آن کارِ من فرّهی

ولی چون جهان بُد به دست بَدی

تبه کار مردی و نابخردی

از او مردمان را زیان بُد به جان

برافتاد از او خواستی دین همان

5 بُدم شرّ او واجب از دین برید

دلم ز آن سبب این مهی برگزید

شما نیز یاری مرا اندر این

شمردید واجب به آزرمِ دین

چو بودیم ما یکدل و کار داد

چنین بی زیان کارمان (1) دست داد

پذیرفته ام در مکافات من

که یکسان کنم حُکم بَر انجمن

ندارم به روی دلِ کس نگاه

نپیچم سر از حُکمِ پاک اله

10 به کام دل خود زر از بیت مال

نیارم برون هیچ در هیچ حال

نکوشم به شاهی (2) به لهو و طرب

دهم دادِ مظلوم در روز و شب

اگر بازدارم از این کار دست

زِ عهدم بدارید یکبار دست»

دلِ مردمان گشت خشنود ازو

که دیدند زیانها شده سود ازو

لقب شاکرِ انعم اللّه ورا

نهادند و کردند او را دعا

15 به دیوان نگه کرد از آن پس یزید

به اقطاع در نام چندی بُرید

که بیراه بُد کرده پیدا ولید

بر آیین هشّام (3) کرد او پدید

ص :501

1- 1) (ب 7).در اصل:بی زبان کارمان.
2- 2) (ب 11).در اصل:بکوشم بشاهی.
3- 3) (ب 16).:هشام بن عبد الملک بن مروان.
ورا خواند ناقص (1) از این مردمان

به دل زین شدندش همه بَدگمان

مخالفت بعضی لشکر یزید

مخالفت بعضی لشکر یزید (2) و به اطاعت آمدنشان

نهادند از آنجا سوی حمص سر

به سوی حَکَم از ولیدش گهر

شدند حمصیان یارِ آن مردمان

به دل با یزید اندر آن بدگمان

20 حَکَم را زِ پشت ولید (3) آن سپاه

سپردند میری و شد رزمخواه

طلبکارِ خونِ ولید اندر آن

شدند از یزید آن دلاور سران

چو پیش یزید آگهی شد به راه

دو لشکر فرستاد پیکارخواه

ز پیش و پَس حمصیان لشکری

درآمد،بکوشید در داوری

زِ حمصی چو چندی تبه گشت مرد

به عجز آمد و صلح درخواه کرد

25 بر آن صلح کردند کان شهریار

دهد رزق آن مردمان برقرار

به بیعت درآورد سر آن سپاه

حَکَم یافت ز آن کار زندان و چاه

گروه فلسطین و اردن همان

شدند با یزید اندر آن بدگمان

فرستاد لشکر بدیشان یزید

که با طاعت آن قوم را آورید

از آن گشت صافی همه مُلکِ شام

برون کس زِ فرمانش ننهاد گام

30 به کار بزرگی و شاهی یزید

ز دانش زبانها همی بازدید

امارت منصور جمهُور بر ایران

چو بودند عمّال گشته قوی

منیّ هریکی کردی از بَدخوی

بیفگند عمّال پیشین ز کار

فرستاد از دست خود کاردار

ص :502

1- 1) (ب 17).وی را یزید ناقص از آن رو گفتند که آنچه را ولید بن یزید بر مقرری کسان افزوده بود و هرکس را دَه بیشتر داده بود،پس از کشته شدن ولید بکاست و مقرری هایشان را به وضعی که در ایام هشام بن عبد الملک بوده بود،باز برد.نخستین کسی که او را بدین نام نامید،مروان بن محمد بود و او را(ناقص بن ولید) می نامید و کسان به این سبب او را ناقص نامیدند.(طبری،4387/10)
2- 2) عنوان.در اصل:لشکر بزید.
3- 3) (ب 20).در اصل:؟؟؟ست ولید.
از آن جمله یوسف هبیره نژاد

ز میری به ملک عراق اوفتاد

همیدون به ملک خراسان دیار

بیفتاد نصرِ دلاور زِ کار

35 در این هردو کشور امارت زِ داد

به یک ره به منصورِ جمهور داد

چو منصور آمد به ملک عراق

در او گشت یوسف به دل پُرنفاق

نمی خواستش داد در ملک راه

نگشتند فرمانبَرش زین سپاه

از این گشت یوسف هراسان ازو

گریزان سوی شام آورد رو (1)

شد آگاه آنجای از وی یزید

بکوشید کو را به دست آورید

40 بسانِ زنان چادری در سَرش

گرفته ببردند لشکر بَرش

به زندان فرستاد او را یزید

در او ماند تا بَر سرش بَد رسید

در این ملک منصور شد کامکار

فرستاد سوی خراسان دیار

که نصر بن سیّار آید بَرش

سپارد به میری دگر کشورش

نپذرفت گفتارِ او نصرِ گُرد

به کار خلافش درو ره سپرد

45 از این شد طلبکار خونِ ولید

دل همگنان می برید از یزید

برنجید مهتر زِ منصور از این

امیری دگر شد به جایش گزین

امارت عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز بر ایران

امارت عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز بر ایران (2)

که عبد اللّه ابن عمر بُد به نام

زِ مروان چهارم بُد آن خویشکام

چو آمد به ملک عراق آن امیر

همه کشورش گشت فرمانپذیر

ز دولت در آن کار هشیار بود

خِردپیشه بود و نکوکار بود

ص :503

1- 1) (ب 41-38).ابو هاشم مخلد بن محمد گوید:از محمد بن سعید کلبی که از سرداران یزید بن ولید بود،شنیدم که وقتی یزید شنیده بود که یوسف بن عمر در بلقا میان کسانِ خویش است او را به طلب یوسف فرستاده بود.روای گوید:یوسف جامۀ زنان پوشیده بود و با زنان و دختران خویش نشسته بود و چون آنها را تفتیش کرد وی را میان زنان یافت و او را در بند بیاورد،با دو نوجوان،پسران ولید در زندان بداشت که در همۀ ایّام خلافت یزید و دو ماه و ده روز از خلافت ابراهیم در زندان ببود.وقتی مروان به شام آمد و نزدیک دمشق رسید، کشتن آنها را به عهدۀ یزید بن خالد نهاد.یزید،وابستۀ خالد را که کنیۀ ابو الاسد داشت با گروهی از یاران خویش فرستاد که وارد زندان شد و سرِ دو نوجوان را با گرزها بکوفت و یوسف بن عمر را برون آورد و گردنش را بزد.(طبری 4-4403)
2- 2) عنوان.ظاهرا بر(عراق)صحیح است.
50 بَرِ نصر سیّار منشورِ کار

فرستاد سویِ خراسان دیار

از این کار گشت آن سپهدار رام

ستد بیعت شه زِ مردم تمام

چو تدبیر عبد اللّه آن شه شنود

بر این کار او را به دانش ستود

که باید ز دانش چنین کار کرد

نه چونان که منصور (1) انکار کرد

کز آن فتنه (2) انگیخت و این نشاند

نشاید یکی (3) هردو را نیز خواند

فتنه مروان الحمار در ارمن

55 وز آن روی مروان (4) به نامِ یزید

در ارمن زِ بیعت سخن گسترید

یزیدِ هبیره از او بُد غمی (5)

کز او یافته بود یوسف کمی

به مروان چنین گفت ک:«اندر مهی

ترا از یزیدست افزون بهی

بزرگ بنی امّیّه این زمان

تویی بر تو دارند چشم این مهان

به نامش چرا بیعت از مردمان

سِتد،بایدت سویِ خود[می]ستان (6)»

60 از او این دم آن نامبرده بخورد

پس آنگاه دعوت سوی خویش کرد

همه ارمن و آذرآبادگان

به بیعت درآورد از این آن زمان

برادر که بودش براهیم نام

ولی عهد خود کرد و قائم مقام (7)

وفات یزید بن ولید بن عبد الملک

یزید اندر این حال بیمار شد

ز طاعون زِ تن جانش بیزار شد

صد و بیست و شش سالیانِ عرب

به مرگِ طبیعی شد او بسته لب

ص :504

1- 1) (ب 53).:منصور بن جمهور.
2- 2) (ب 54).در اصل:کران فتنه.مصراع دوم،در اصل:؟؟؟ یکی.
3- 2) (ب 54).در اصل:کران فتنه.مصراع دوم،در اصل:؟؟؟ یکی.
4- 4) (ب 56).در اصل:بذ عمی.:یزید بن عمر بن هبیره.
5- 5) (ب 59).در اصل:خوذستان.
6- 6) (ب 64).اسحاق بن عیسی گوید:یزید بن ولید در ماه ذی الحجه پس از عید قربان به سال صد و بیست وفات-
7-
65 سی و چار عمرش وز آن ماه شش (1)

شده شاه آن خسرو شیرفش

چو در عید اضحی خور از باختر

برآمد،فرو رفت آن تاجور

جهان ارج او را چنان خوار کرد

که مروان ورا مرده بَر دار کرد

خِرد گفت با چرخ ک:«ای دون منش

به نیکان چرا بَد دهی در روش؟»

چنین پاسخش داد چرخِ بلند:

«در این اختیاری به من بَر مَبند

70 که هرچیز باشد قضا بی گمان

فرستاد باید مرا (2) ز آسمان

ندارد گزیری کس از سرنوشت

به مرگ و جنونش ز خوب و زِ زشت

چو این نفس جایی دگر شد به کار

مرا چون بود اندر آن اختیار

ز حکم قضا و قَدَر چون و چند

نشاید سخن گفتن ای هوشمند

کز آن هیچ نبود زِ حکمت برون

تو بَس کن به کارِ قضا چند و چون»

6)

-یافت.تاریخ یعقوبی 311/2،سال صد و بیست و شش آورده و گفته به قولی برادرش ابراهیم او را مسموم کرد.

ص :505

1- 1) (ب 65).دربارۀ مدت سنش اختلاف هست:به گفته هشام به وقت وفات سی سال داشت.بعضی ها گفته اند:وقتی بمرد سی و هفت سال داشت،به گفتۀ علی بن محمد به وقت وفات چهل و شش سال داشت.مدت خلافت وی را پنج ماه و دو روز،پنج ماه و دوازده روز آورده اند.مادرش کنیزی بود به نام شاه آفرید دختر فیروز پسر یزدگرد پسر خسرو.(طبری 4437/10).نام مادرش شاهفرید و شاه فرند نیز ضبط شده است. (یعقوبی 311/2) او دربارۀ خود چنین گفته(و تفاخرها کرده)بود. اَنا ابن کسری و ابی مَروان و قیصر جَدّی و جَدّی خاقان علت اینکه دو جدّ خود را یکی قیصر و دیگری خاقان گفته این است که مادر یزدگرد،دختر شیرویه فرزند خسرو پرویز و مادرش دختر قیصر روم بود و مادر شیرویه دختر خاقان پادشاه ترک بود. (کامل 225/8)
2- 2) (ب 70).کذا در اصل ظاهرا:فرستاد با بَد مرا...
ص :506

پادشاهی المتعزّز باللّه،ابراهیم بن ولید بن عبد الملک بن مروان، دو ماه

پادشاهی المتعزّز باللّه،ابراهیم بن ولید بن عبد الملک بن مروان، دو ماه (1)

بَراهیم از آن پس برآمد به گاه

به جای برادر شد او پادشاه

نکردند بیعت بَر او حِمصیان

بَر او خواستندی به شاهی زیان

که حاکم حَکم (2) باشد اندر زمین

براهیم را گفت قومش چنین:

«حَکم چون کنون بسته در بندِ تُست

از او بایدت کینه زین کار جست

5 که تا او بود زنده،بر تو قرار

نخواهد گرفتن در این مُلکْ کار»

براهیم گفتا:«اگر حمصیان

در آن شهر جویند بَر من زیان

چه تاوان حَکم را در این ملک از آن

به خیره تبه کرد پس چون توان؟»

به عمّزادۀ خویش (3) عبد العزیز

بفرمود کز حمص جوید ستیز

برفتند عبد العزیز و سپاه

ز حمصی بزرگان شدند رزمخواه

10 چو مروان (4) در ارمن شنید این خبر

روان شد سوی حمص چون شیرِ نر

حَکم را به کارِ مهی برگزید

همی خواستی کینِ خونِ ولید

شدند حمصیان یاورش در نبرد

به سوی دمشق آنگهی عزم کرد

سلیمان (5) به حُکم براهیم زود

به پیکارشان شد نبرد آزمود

دو بهره به رَه کرد مروان سپاه

یکی بُرد با خود به آوردگاه

ص :507

1- 1) عنوان.تاریخ فخری 184،هفتاد روز و تاریخ یعقوبی 312/2 و کامل 225/8 چهار ماه آورده است.
2- 2) (ب 3).:حکم بن ولید بن یزید.
3- 3) (ب 8).در اصل:بغمزاذۀ خویش.«عبد العزیز بن حجاج بن عبد الملک»
4- 4) (ب 10).:مروان بن محمد بن مروان(الحمار).
5- 5) (ب 13).:سلیمان بن هشام بن عبد الملک.
15 دگر را پسِ پشتِ دشمن به جنگ

فرستاد تا کین کَشَد بی درنگ

دمشقی چو از پیش و پَس تیغ دید

هزیمت بر آن جنگ و کین برگزید

گریزان شدند از بَرِ بدسگال

بداندیش در پی برافراخت بال

به پیشِ دمشق آورید آن سپاه

از آن کار شد تنگ بر پادشاه

ز ارکانِ دولت ز سستی به کار

بَسی سرزنش یافت آن شهریار

20 که از ماندنِ دشمن اندر جهان

چنین فتنه ها خیزد اندر نهان

اجازت از او خواستند آن زمان

که تا بر حَکَم بر سر آرند زمان

نبُد جایِ منعش در آن حال کرد

بدیشان چنین پاسخ آورد مَرد

که:«هست اندر این رای رایِ شما

چو پروای آن نیست اکنون مرا»

بگفت این و بگریخت زود از میان

نهان گشت جایی زِ بیم زیان

25 دو مَه مدّت حُکم آن شاه بود (1)

سیم دستش از حُکم کوتاه بود

به زندان شدند (2) آن امیران چو باد

به کین خواستن هریکی داد داد

برآمد زِ جانِ حَکَم (3) ز آن دمار

زِ عثمان برادرش هم زار و خوار

محمّد ز خالد قسرّی (4) گهر

ز یوسف هبیری به کینِ پدر

درآورد از کین چنان خون به جو

که زیرِ شکنجه تبه گشت او

30 چنان هم که با خالد (5) او کرده بود

مکافات با او محمّد نمود

خنک آن که از بَد کرانه گزید

که هرکس که بَد کرد جُز بَد ندید

ص :508

1- 1) (ب 25).هشام بن محمد گوید:ابراهیم بن ولید چهار ماه ببود،آنگاه خلع شد،در ماه ربیع الاخر سال صد و بیست و ششم،امّا همچنان زنده بود تا به سال صد و سی و دوم کشته شد.محمّد بن مخلد گوید:زمامداری او هفتاد روز بود.(طبری 4438/10)
2- 2) (ب 26).در اصل:برندان شذند.
3- 3) (ب 27).:حکم بن ولید بن یزید.عثمان بن ولید بن یزید.
4- 4) (ب 28).در اصل:خالد قشیری.:محمد بن خالد بن عبد اللّه قسری.ظاهرا،یزید بن خالد بن عبد اللّه قسری صحیح است.
5- 5) (ب 30).:خالد بن عبد اللّه قسری.
پادشاهی القایم بحق اللّه،مروان بن محمّد بن مروان، یعرف بالحمار،پنج سال

اشاره

پس از پورِ عمّزاده مروان به گاه

برآمد در آن مملکت گشت شاه

عرب نام کردند او را حمار (1)

چو ز آن تخمه بود اندر انجامِ کار

لقب قایم حق شد او را پدید

زِ شهر دمشق او به حرّان کشید

از این مملکت کرد آن دار مُلک

زِ هرگونه می خورد تیمار مُلک

5 و لیکن چو بر ساقۀ قوم بود

همی دولتش رو به پستی نمود

به هرگوشه ای فتنه گشت آشکار

نبودیش آسایش از کارزار

نمدزین او خُشک از جنگ و کین

نگشتی در آن شاهی اندر زمین

چو بَر دشمنی بَر سر آورد روز

دگر دشمنی زو شدی رزمتوز

به مردی اگرچه نبودش نظیر

چو زو بود جانِ جهان گشته سیر

10 نشایست کردن به مردی و زور

به کامِ دلش گردش ماه و هور

ص :509

1- 1) (ب 2).تاریخ گزیده287/:او را بدان سبب مروان حمار خوانند که عرب سر هرصد سال را حمار گویند و در عهد او دولت بنی امیّه قرب صد سال شد،امّا در پانویس آن به نقل از ذبیح بهروز آمده که این کلمه(هو-مر) یعنی شمارۀ خوب و مقدس است و آن به سالهای بشارتی اطلاق می شده،بخصوص که در تاریخ یعقوبی به (سنۀ حمار)اشاره شده است.امّا العبر 211/2 آورده است:مروان بن محمد،ملقب به«حمار»بود،به سبب جرأت و شهامتش در کارزار.در تاریخ یعقوبی 184/2 آمده است:وی را به نام مروان جعدی و مروان حمار می خواندند.گویند وی را به سبب شکیبایی اش در جنگ به حمار ملقب کردند.در حاشیه تاریخ اسلام، علی اکبر فیاض208/ آمده است:از وجوهی که برای این تسمیه گفته اند،اصح آن است که گلی به نام ورد الحمار را بسیار دوست می داشته است.
مخالفت شامیان با مروان و به اطاعت آمدن

به حمص اندرون ثابت ابن نعیم

بداندیشِ مروان بُدی از قدیم

در این حال گشتش بداندیش بر

شدندش مدد اهلِ آن بوم وبر

شدن خواستندی به پیکارِ او

از ایشان شد او بیشتر جنگجو

بشد با سپاهی فزون از شمار

درآورد آن شهر را در حصار

15 پیامی به بیم و امّید اندرو

فرستاد و ز آن کارِ او شد نِکو

شدندش هواخواه از این حمصیان

برآورد فریاد ثابت بر آن

که:«با من همه کرده بیعت،ز من

چرا بازگشتید از یک سخن؟»

بگفتند:«زیرا تو با یک هزار

سپاهی و او صد چنین در شمار

نشاید زِ بهر تو شهری چنین

برانداختن خیره از رویِ کین»

20 از آن قوم نومید شد در ستیز

از آنجا برون شد به عزمِ گریز

شدند قومِ مروان از او رزمخواه

دو صد از سپاهش فزون شد تباه

همیدون شد از لشکرش دستگیر

بیاویخت مروانشاه خیره خیر

تو گفتی درختان به گِرد حصار

همه کُشته آورده بودند بار

بشد ثابت و نیمه ای ز آن سپاه

به مُلک فلسطین از آن جایگاه

25 ز رند و زِ اوباش (1) چندی سپاه

بَر او گرد گشتند آن جایگاه

حصاری که بودش طبرّیّه نام

گرفتند آن مردمِ خویشکام

فرستاد مروان بدان جا سپاه

از ایشان شدند آن سپه رزمخواه

بَرِ جنگیان در صفِ کارزار

نیامد ز رند (2) و ز اوباش کار

به یک باد کوشش سپاهش به جا

درآمد ورا کرد قومش رها

30 در آن جنگ از ایشان سواری نماند

به هرگوشه هریک بتیزی براند

چو ثابت چنان دید در جنگ کار

شد او نیز آواره ز آن کارزار (3)

ص :510

1- 1) (ب 25).در اصل:ز رید وز اوباس.
2- 2) (ب 28).در اصل:ز زید.
3- 3) (ب 31).مروان،به رماحس بن عبد العزیز الکنانی نوشت که ثابت را بجوید و برای یافتنش تدبیر کند.یکی از-
فرو مُرد آن آتشِ فتنه زود

برآورد دولت زِ بدخواه دود

فتنۀ یزید قسری

فتنۀ یزید قسری (1) و قوم غوطه و قتلشان

یزید ابن خالد قسرّی گهر

در آن ملک با او به دل شد دگر

شدند مردم غوطه هم پشتِ او

به شهرِ دمشق آوریدند رو

35 حصاری شدند شهریان و درنگ (2)

فرستاد مروان مددشان به جنگ

مدد چون بدان شهر آمد زِ راه

شدند شهریان نیز پیکارخواه

گرفتند بدخواه را در میان

از آن یافت بدخواه بَر جان زیان

نبُد چاره سر رفتی از دستشان

همی کرد بَدخواهشان پَستشان

چو مروانی از جنگ شد کامیاب

همی خواستند غوطه کردن خراب

40 بدین کارشان از جهانبان بهشت (3)

به دنیاست آن است و بَس در سرشت

فتنۀ عبد اللّه علوی به کوفه و قتلش

به کوفه در از مردمِ خاندان

یکی مرد درویش بُد آن زمان

که عبد اللّه (4) او را پدر کرد نام

به قوّت قوی و به هیکل تمام

سخنگو و دانا و شیرین زبان

ولی گریه بُد کار او آن زمان

چو زین فتنه ها شد به کوفه خبر

بَسی مفتیان اندر آن بوم وبر

45 ورا باد دادند (5) ک:«ین سروری

شما راست اندر جهان یکسری

3)

-مردان قوم او را بنمود که گرفتندش،چند کس نیز با وی بودند.ثابت را از پس دو ماه پیش مروان بردند که در بند بود،بگفت تا او را با پسرانش که به دست وی بودند دست و پا بریدند،آنگاه سوی دمشق بردند. راوی گوید:آنها را دیدم که دستها و پاهایشان را بریده بودند و بر در مسجدِ دمشق بداشته بودند. (طبری 4458/10)

ص :511

1- 1) عنوان.در اصل:یزید قشیری.:یزید بن خالد بن عبد اللّه قسری.
2- 2) (ب 35).درنگ(؟)-مهلت
3- 3) (ب 40).در اصل:؟؟؟.صورت درست قراءت این بیت بر بنده روشن نشد.
4- 4) (ب 42).عبد اللّه بن معاویه بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب.
5- 5) (ب 45).در اصل:باد داند.
کند هرکسی فتنه ای بَهرِ وی

کشید این زبونی شما تا به کی؟

یکی دستِ مردی زِ مردی نما

مگر خود توانی شدن پادشا»

به گفتار ایشان و نیرویِ خویش

شده غرّه زین پای آورد پیش

بَر او کرد بیعت زِ شیعه بسی

بدادند چیزی بدو هرکسی

50 برون آمد آن مرد اندر مهی

بسی مردم از جان شدندش رهی

قوی گشت کارش در آن بوم وبر

عراق اندر آورد در زیرِ پر

به بصره بُد عبد اللّه بن عُمّر (1)

که او بود حاکم در این بوم وبر

ز مروان مدد خواست در کار او

سپاهی بیامد بَرش جنگجو

به پیکار او قومِ مروانیان

برفتند تازان چو (2) شیرِ ژیان

55 چو آمد به کوفه زِ بصره سپاه

شدند از دو رویه زِ هم رزمخواه

از او بازگشتند کوفی سران

زِ بَدعهدی خود چو از دیگران

تبه گشت بیچاره در کارزار

شدند باز مروانیان کامکار

حرب قبایل مضر و ربیعه با همدیگر

ز قوم مضرّ و ربیعه سپاه

شدند از هم آن وقت پیکارخواه

بسی جنگ کردند با یکدگر

تبه شد بَسی مردمِ نامور

60 امیرِ عراق اندر آن کارِ بَد

نمی کردشان منع از پیش خود

همی گفت:«همچون که نور و ظَلَم

بود لازم روز و شب،بیش وکم

شده ست فتنه ها لازمِ این زمان

نخواهد فرود آرمیدن از آن

در آرام[او]هرکه کوشد،زمان (3)

به خیره تلف می کند بی گمان

تلف گردد او نیز اندر میان

نبیند از آن سود غیر از زیان

65 که فرمود پیغمبرِ راستگو

که باشد خردمند هرکس که او

که از فتنه گیرد به گیتی کران

که خیره نگردد (4) تباه اندر آن

ص :512

1- 1) (ب 52).:عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز.
2- 2) (ب 54).در اصل:نرفتند ؟؟؟ جو.
3- 3) (ب 63).در اصل:در ارام هرکی کوشد زمان.
4- 4) (ب 66).در اصل:حیره نکردذ.
که از هرکه راضی نباشد اله

شود خوار در فتنۀ او تباه

مَر این مردمان نیستند ملکجو

که باید به پیکارشان کرد رو

نزاعی ست با همدگرشان در این

گذاشتن به همشان بود بِهْ یقین»

70 از آن پَس ز کوفه بر آهنگِ شام

روان گشت آن مهترِ خویشکام

چو آن میر با همدگرشان گذاشت

به پیکار هریک همی سرفراشت

از این و از آن گشت بی مرّ تباه

بر آن هردو زین گشت گیتی سیاه