گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
فتنۀ ضحّاک شاری

فتنۀ ضحّاک شاری (1) به عراق و قتلش

به واسط،سعیدِ (2) شهید آن زمان

به دل گشت بدخواهِ مروانیان

ز بیداد مروانیان ز آن دیار

بَر او گرد شد لشکری بی شمار

75 بَر آهنگِ کوفه از آن جایگاه

برون آمد و گشت در رَه تباه

ولی عهد خود کرد ضحّاک را

که شاری گهر بود و رزم آزما

به کوفه درآورد ضحّاک رو

سپه گِرد گشتند بی مَرّ بَرو

گروه مضرّ و ربیعه ازُو

در آن ملک گشتند پیکارجو

تبه کرد ضحّاک از ایشان بسی

گریزنده گشتند از او هرکسی

80 بر آن شهر ضحّاک شد کامکار

درآورد در حُکم خود آن دیار

فرستاد عمّال را بر عراق

نبُد هیچ کس را مجال نفاق

به خواه و به ناخواه هرکس که بود

به فرمانِ او سَر درآورد زود

عراقِ عرب شد مُسّلم ورا

در آن مملکت شد یکی پادشا

به هرشهر در نایبی را نشاند

سوی واسط آنگاه لشکر براند

85 چو آگاهی آمد به مروان از این

به پیکارِ او کرد لشکر گزین

ص :513

1- 1) عنوان.:ضحاک بن قیس الشیبانی الحروری.طبری 4461/10،ضحاک خارجی و کامل 251/8،شاری:شراه (خریداران)به این معنی که جان خود را می فروشند و بهشت را می خرند که در هرحال تن به مرگ می دهند و نمی گریزند،بدین سبب نام خود را شاری گذاشتند که جمع آن شراه باشد و این نام از آیه قرآن گرفته شده است.
2- 2) (ب 73).:سعید بن بهدل الشیبانی.
یزیدِ هبیره (1) به فرمانِ او

به پیکارِ ضحّاک آورد رو

ز کوفه مثنّی عمران (2) چو باد

به رسم شبیخون بدو رو نهاد

یزید (3) از بداندیش غافل نبود

به پیکار پیشش شتابید زود

ز هم جنگ جستند در رزمگاه

مثنّی عمران به کین شد تباه

90 ز ضحّاکیان کس به پیشش نماند

گریزان به هرگوشه هریک براند

سوی کوفه آمد یزید و سپاه

ندادندشان اندر آن شهر راه

سه روز و سه شب از دو سو جنگجو

شدند و درآمد بسی خون به جو

یزید هبیره سرانجامِ کار

زِ مردی بر آن شهر شد کامکار

بُریدی سرِ مردم فتنه جو

هراسان شدند اهل کوفه ازو

95 چو ضحّاک از این کار (4) آگاه گشت

به جنگش فرستاد لشکر به دشت

سپهدار منصورِ جمهور بود

ز واسط بیاورد لشکر چو دود

یزید هبیره زِ کوفه همان

بزودی به پیکار او شد دمان

دو رویه سپه را میانِ دو شهر

بُد از نام و ننگ اندر آن جنگ بهر

تبه گشت منصور و ننگی (5) سپاه

ز سستی شدند اندر آوردگاه

100 یزید هبیره به خورشید نام

برآورد و ز آن جنگ و کین یافت کام

چو ضحّاک از این جنگ آگاه گشت

زِ واسط سپه برد بیرون به دشت

به راه دیار بکر بر عزم شام

کشید آن سپهدار جنگی زمام

که چون خون درآرد زِ مروان به جو

بود خود همه مملکت ز آنِ او

دیار بکر گشتش مسخّر به کین

برآورد سَر بر سپهر برین

105 به پیکارش آورد مروان سپاه

ز هم هردو گشتند پیکارخواه (6)

ص :514

1- 1) (ب 86).:یزید بن عمر بن هبیره فزاری.
2- 2) (ب 87).:مثنی بن عمران العائذی.
3- 3) (ب 88).در اصل:؟؟؟ از بذاندیش عافل.
4- 4) (ب 95).در اصل:ازین کاز.
5- 5) (ب 99).در اصل:؟؟؟نکی.
6- 6) (ب 108-105).آنگاه مروان بن محمد خود بیامد و در نواحی کفرتوثا از اعمال ماردین جنگ درگرفت.تمام روز را تا شب نبرد کردند.ضحاک با شش هزار تن از دلیران سپاهِ خود پیاده شدند و جنگی سخت کردند. چنانکه تا آخرین نفرشان کشته شدند.کشتۀ ضحاک را در میان کشتگان یافتند.مروان سرش را به شهرهای جزیره فرستاد تا در همه جا بگردانند.(العبر 260/2)
یکی جنگ کردند سخت آن چنان

که جستی زمین جای بر آسمان

نه روز آرمیدند نه شب سپاه

شب و روز بودند پیکارخواه

شبی گشت ضحّاک ناگه تباه

و لیکن ندانست کس ز آن سپاه

به شبگیر گشتند آگه سپاه

سعید خیبری (1) شدش کینه خواه

110 ز مروان چنان سخت جستند جنگ

که شد منهزم قلب او بی درنگ

ورا خواستی کرد دشمن تباه (2)

شدند دست راست و چپش رزمخواه

زدند آن چنان بر سپاهِ عدو

که دوری گزیدند از پیش او

سعید خیبری (3) در آوردگاه

در آن حمله ز آن مردمان شد تباه

همان روز شیبانی (4) رزمزن

امیرِ سپه شد بر آن انجمن

115 ز پیکارِ مروان بپیچید رُو

در آن ملک شد یاوگی وار او

ز پیکارِ او قومِ مروانیان

در آن ملک دیدند بی مرّ زیان

که تا زو درآمد به کوشش دمار

برافتاد این فتنه ها ز آن دیار

فتنۀ عبد اللّه یحیی علوی و مختار ازدی

فتنۀ عبد اللّه یحیی علوی و مختار ازدی (5) و قتلشان

به مُلک یمن بود یک نامور

بُدش نام مختار ازدی (6) گهر

بداندیش مروانیان گشت مرد

به آلِ علی دعوتِ خلق کرد

ص :515

1- 1) (ب 109).در اصل:سعید حسدی.در طبری و کامل و العبر،خیبری و خیبری خارجی آمده و ذکری از نام سعید نشده است.
2- 2) (ب 111).در اصل:دشمن بناه.
3- 3) (ب 113).در اصل:سعید جنیدی.بعد از کشته شدن ضحاک،خوارج با خیبری سردار سپاه او بیعت کردند و نبرد با مروان را ادامه دادند و او را منهزم ساختند و تا پرده سرای او پیش تاختند و طناب های آن را بریدند و خیبری بر فرش او قرار گرفت...چون سپاهیان خبر یافتند که شمار کسانی که با خیبری به پرده سرای مروان داخل شده اند،اندک است آنان را در همانجا محاصره کردند و همه را به قتل آوردند و خیبری هم در میان کشتگان بود.(العبر 260/2)به قولی خیبری به سال صد و بیست و نهم کشته شد،امّا به گفتۀ ابو مخنث کشته شدن خیبری خارجی در سال صد و بیست و هشتم بود.
4- 4) (ب 114).:شیبان بن عبد العزیز الیشکری الحروری.
5- 5) (عنوان).در اصل:ضحاک اردی.
6- 6) (ب 118).در اصل:مختار اردی.:مختار بن عوف ازدی سلیمی.وی به ابو حمزۀ خارجی نیز معروف است.
120 و لیکن نمی کرد نام آشکار

که تا بر که خواهد گرفتن قرار

شدش طالب حقّ (1) در این کار نام

بَر او گِرد شد زین سپاهی تمام

چو آمد به حجّ آن سرافراز مَرد

به عبد اللّه یحیی آهنگ کرد

به کار مهی کرد بیعت بَرو

به ملک یمن بردش آن نامجو

یمن شد بَر او راست زین سربه سر

برون کس نُبردی زِ فرمانش سر

125 دگر سال مختار شد با حجاز

شدن خواست با والیش رزمساز

بزرگان فتادندشان در میان

نماندند کوشد کسی در زیان

دو شد میرِ حجّاج و دو شد امام

که حج کرد مردم به یک ره تمام

بدو شهر مروانی آنگه گذاشت

به سوی مدینه از او سر فراشت

ز مروان مدد خواست آن نامجو

نبودش زِ تشویش پروای او

130 نگفتش جواب و ندادش سپاه

به والی بَر از غم جهان شد سیاه

وز آن روی مختار با لشکرش

درآمد زِ مردی در آن کشورش

نُبد چاره او را ز جُستن نبرد (2)

سپاهی به جنگش فرستاد مرد

به مرزی که خوانند نامش قدید

دو لشکر یکایک بَرِ هم رسید

ز هم جنگ جستند و در رزمگاه

جهان بر مَدینی سپه شد تباه

135 گریزان زِ پیکار گشتند باز

سوی شهر رفتند بی برگ وساز

به پی بَر بداندیش چو فیلِ مست

درآورد لشکر در آن بوم و رست

رها کرد والی بدو شهر زود

به نزدیک مروان روان شد چو (3) دود

در آن شهر مختار بفراخت تیغ

نبودش زِ اهل مدینه دریغ

ز اولادِ اصحاب فخرِ بشر

بکُشت هفتصد تن بدان شهر در

140 از آن بد نمی یافت سیری همان

برآمد به گردون ز کارش فغان

چو مروان ز کارِ وی آگاه گشت

به جنگش روان کرد لشکر به دشت

سپهدار عبد الملک (4) داشت نام

سپاهش به گُردی و مردی تمام

دواسپه یکایک ز اقلیمِ شام

به یثرب کشیدند بزودی زمام

ص :516

1- 1) (ب 121).:عبد اللّه بن یحیی معروف به طالب الحق.
2- 2) (ب 132).در اصل:رحستن نبرد.
3- 3) (ب 137).در اصل:روان شو جو.
4- 4) (ب 142).:عبد الملک بن محمد بن عطیه.
به ره کودکی پیشباز اوفتاد

بپرسید مهتر ز نام و نژاد

145 علا افلح (1) غالبی کرد یاد

خوش آمد به فالش بدو چیز داد

چنین گفت:«از این کار (2) گردد بلند

ز ما خصم یابد به کوشش گزند»

چو مختار از آن لشکر آگاه گشت

شد او با سپه هم روانه به دشت

ز شهرِ مدینه به سه روزه راه

رسانید بر راهِ شام این سپاه

برابر دو لشکر فرود آمدند

یکی شب ببودند و دَم بَرزدند

150 به شبگیر گشتند پیکارجو

اگرچه درآمد بسی خون به جو

ولی گشت مختار در جنگ پست

در آن جنگ عبد الملک (3) بُرد دست

گریزنده مختاریان ز آن نبرد

شدندی به عزم یمن همچو گرد

گذر بودشان بر مدینه به راه

مدینی همی کرد از ایشان تباه

از آن مردمان کین خود خواست باز

بسی کس ندیدند از ایشان جواز

155 از آنجا شد عبد الملک (4) با یمن

در او با بداندیش شد رزمزن

ز عبد اللّه یحیی آن جایگاه

بسی جُست پیکار و کردش تباه

به مروان سرِ او فرستاد زود

وز این آن ممالک به مردی گشود

چو هنگام حج بود سوی حجاز

جریده (5) روان گشت آن رزمساز

زری بی کران بُرد با خود به راه

که بخشد به مردم در آن جایگاه

160 گروهی رسیدند پیشش به راه

شمردند رهزن ورا آن سپاه

اگر چند منشورِ مروان نمود

نبد سود از آنش بکُشتند زود (6)

ص :517

1- 1) (ب 145).:علاء بن أفلح(مولی ابی الغیث).
2- 2) (ب 146).در اصل:ار این کار.
3- 3) (ب 151).عبد الملک بن محمد بن عطیه با ابو حمزه(مختار)در وادی القری روبه رو گردید،خوارج شکست خوردند و ابو حمزه کشته شد.(العبر 263/2)
4- 4) (ب 156-155).عبد اللّه طالب الحق در صنعاء بود،او را از آمدن عبد الملک بن عطیه خبر دادند،به مقابله بیرون آمد،جنگ در پیوست و عبد اللّه کشته شد.(العبر 263/2)
5- 5) (ب 158).جریده-تنها.
6- 6) (ب 161-160).دو پسرِ جهانۀ مرادی با گروهی راه را بر او گرفتند و او و یارانش را گفتند:شما دزدان هستید. آنان فرمان مروان را بیرون آوردند و به آنان نشان دادند.گفتند:نه،دروغ می گوئید،شما دزدان هستید، ابن عطیه دست به شمشیر برد و کشته شد.
به خیره سرش در سَرِ مال شد

بلی در جهان بر چنین (1) حال شد

چو بشنید مروان که گشت او هلاک

به عمّزاده داد آن بَروبوم پاک

محمّد بدان مُلک شد با سپاه

مَر آن قوم را کرد از این کین تباه

165 بَر او راست شد کارِ آن بوم وبَر

در آن مملکت گشت او نامور

فتنۀ جدیع کرمانی

فتنۀ جدیع کرمانی (2) و امرا با خراسان

به ملک خراسان مهان آن زمان

شدند باهم از دل به جان بدگمان

جدیع آن که کرمانیش بُد لقب

زِ قومِ مهلّب بُد او را نسب

به دل داشت از نصرِ سیّار گَرد

به کارش همی فرصتی جُست مرد

چو بر جای او نصر بودی امیر

بُدش کینه بَهر عمل ناگزیر

170 اگرچه بود زنده میراث کار (3)

نمی کرد بر دل مَر آن کار خوار

همان نصر او را معارض شمرد

نمی داشت در دل مَر آن کار خُرد

همی جُست فرصت بر این آن دگر

که تا خود چگونه ش بَد آرد به سر

چو نصر اندر او یافت طولِ زمان

ملالت نمودند از او مردمان

به شام اندرون فتنه ها شد پدید

در آن ملک ازو هرکسی سرکشید

175 جدیع اندر آن کار فرصت شمرد

همی پیش خودشان از آن ملک برد

چنین تا گران لشکری نامور

فراز آید او را در آن بوم وبر (4)

از این جنگ بر مرو (5) شد کامکار

گریزنده شد نصر از آن نامدار

پس آنگاه بشر ابن حارث (6) برو

برون آمد و گشت ازو جنگجو

ولی گشت کرمانی از وی فزون

روان کرد از وی در آن جنگ خون

180 از این نامِ کرمانی اندر مهی

برآمد،شدندش همه کس رهی

ص :518

1- 1) (ب 162).در اصل:برحنین.
2- 2) عنوان.در اصل:خدیع کرمانی.و در بقیۀ ابیات هم خدیع آمده است.«جدیع بن علی الکرمانی».
3- 3) (ب 170).احتمالا میراث خوار بوده و ظاهرا اصلاحی است که کاتب کرده و شاید«بود»،«بُدی»باشد.
4- 4) (ب 176).در اصل:پس از این بیت ابیات 174 و 175،بدون هیچ اختلاف تکرار شده است.
5- 5) (ب 177).در اصل:جنک برفرو.
6- 6) (ب 178).در اصل:سر؟؟؟ ابن حارث.ظاهرا حارث بن سریج،صحیح است.
ز ملک خراسان سپه نصر خواست

به جنگش سپاهی گران کرد راست

برفت و از او جست چندی نبرد

کز آن کشورش (1) با سپه دور کرد

سوی بلخ،کرمانی آورد رُو

مظفّر شد از فرّ دولت بَرو

نشست اندر آن ملک با آن سپاه

به مرو آمدی رو به هرچندگاه

185 درو جُستی از نصر جنگ و نبرد

دو رویه نیاسودی از جنگ مرد

نپرداختی نصر با هیچ کار

ز تشویش آن شیرِ دشمن شکار

از این کار دعاه عبّاسیان

قوی شد در این مملکت آن زمان

تعیین کردن ابراهیم

تعیین کردن ابراهیم (2) عبّاسی،ابو مسلم را،به دعوتگری

به سال صد و بیست و هشت آن زمان

شدند از خراسان به حجّ مردمان

پس از حجّ به یثرب کشیدند باز

به پیشِ براهیم رفتند فراز

190 ابو مسلم اندر میان بودشان

براهیم پایه بیفزودشان

در او دولتِ آل عبّاس دید

ورا از میانِ همه برگزید

نوازش نمودش سزایِ مهان

به دعوت فرستادش اندر جهان

نویدش به چتر و به طبل و علم

در اقبال خود داد از بیش وکم

ورا سرور داعیان کرد نیز

وصیّت نمودش زِ هرگونه چیز

195 که از بو سلّمه (3) نگیرد گذر

همان از سلیمان بدان کار در

ابو مسلم آمد ز یثرب به مرو

نهال امیدش بشد زاد سرو (4)

سلیمان مَر آن کار با او نماند

بر خود فرود سرایش نشاند

به میری نپذرفتش آن نامدار

فرستاد بازش به ره بادْوار

ص :519

1- 1) (ب 182).در اصل:کران کشورش.
2- 2) عنوان.:ابراهیم بن محمد بن علی(امام)
3- 3) (ب 195).مصراع اول:ابو سلمۀ خلال یا حفص بن سلیمان،از توانگران اهل کوفه به شمار می رفت و همواره دارایی خویش را در راه داعیان بنی عباس صرف می کرد.سبب پیوستگی او با عبّاسیان این بود که ابو سلمه داماد، بکیر بن ماهان بود و بکیر بن ماهان دبیر ابراهیم امام و یکی از خواص وی به شمار می رفت. (تاریخ فخری 207).مصراع دوم:سلیمان بن کثیر الخزاعی.
4- 4) (ب 196).در اصل:راد سرو.
که با مالِ بیعت به پیشِ امام

رساند به مردانگی ز آن مقام

200 بر آیین حجّاج کردش روان

نُبد مرو را در خلافش توان

اگرچه دل آزرده بُد زین سبب

روان شد از آنجا به ملک عرب

و لیکن ازو کین به دل درگرفت

همی داشت آن دشمنی در نهفت

چو آمد به نزدیکی دامغان

سعادت بیفزود کارش از آن

رسیدش نوازش ز پیشِ امام

بدو داده فرمانِ دعوت تمام

205 فرستاده اش چتر و طبل و علم

سزاوار تشریف و منشور هم

بدو گفته:«باید که پوشی سیاه

به پیکار بدخواه رانی سپاه (1)

نجویی ز قومِ عرب یاوری

که دارند با ما عرب داوری

زِ قومِ عجم دولت ما روان

شدن خواهد اندر جهان بی گمان

خراسان بود شرقِ اقبال ما

از آن مملکت گرد گیتی گشا

210 مده هیچ بدخواهِ ما را امان

سرآور بر آن بَدسگالان زمان

ز تو هرچه پرسند از این آن سران

به شمشیر ده پاسخِ همگنان

وگر حبس خواهی ز پیکار و شور

بداندیش را کن به زندان گور

مبادا که آزرم داری به کار

که آزرم کارت کند زار و خوار»

سلیمان همان از فرستادنش

پشیمان شد و کار نادادنش

215 فرستاده بُد قحطبه (2) را برش

که تا آورد باز با کشورش

در آن شهر او نیز از آن سو رسید

چو بو مسلم احوال از این گونه دید

بفرمود تا قحطبه شد به راه

به پیش براهیم از آن جایگاه

ببُرد آنچه بُد مال بیعت بَرش

ورا کرد آگه به کار اندرش

ابو مسلم آمد سویِ مرو باز

در او کارِ دعوت همی داد ساز

ص :520

1- 1) (ب 206-204).ابو مسلم،آن دو عَلَم را که ابراهیم امام برایش فرستاده بود یکی را به نام«الظل»بر نیزه ای که چهارده ذراع بلندی آن بود نصب کرد و یکی را به نام«السحاب»بر نیزه ای که سیزده ذراع بلندی آن بود، و این آیه را می خواند: (أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقٰاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللّٰهَ عَلیٰ نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ) [سورۀ حج،آیه 39] آنگاه او و سلیمان بن کثیر و برادران سلیمان و موالی او،جامه های سیاه پوشیدند و همه کسانی از مردم آن نواحی که دعوت را پذیرفته بودند،جامۀ سیاه بر تن کردند.و در خرقان آتش افروختند تا شیعیانشان از اطراف بیایند.(العبر 190/2)
2- 2) (ب 215).:قحطبه بن شبیب الطایی.
ظهور دولت بنی عبّاس به خراسان

220 سلیمان به دیه سفیدنج (1) در

نشستی و بودی در آن بوم وبر

از او کرد درخواه کان جایگاه

کند ظاهر این دعوت آن نیکخواه

ابو مسلم از وی بر داعیان

فرستاد پیغامها در نهان

به ملک خراسان و خوارزمیان

به هیتال و اقلیمِ ترکان همان

که اندر شبِ قدر هرکس که هست

کنند اندر آن ملک بدخواه پست

225 به مردی به دست آورند آن دیار

در آن ملک دعوت کنند آشکار

شبِ وعده بو مسلم آتش فروخت

از آن اختر دولتِ خصم سوخت

بدان روشنی مردمان پیش او

ز هردیه و هرجا نهادند رو

بَر او بی کران خلق گرد آمدند

به پیشش همه بنده فرمان شدند

سئم روز در عید اندر نماز

ده و سه ز تکبیر دادند ساز (2)

230 که از ابنِ عبّاس نقل این چنین

بدیشان رسیده بُد از کارِ دین

بُدی هشت تکبیر مروانیان

که بود ابن مسعود گفته چنان

شدند بَر سر سفره بعد از نماز

خورش یافتند بی حساب و جواز

بکردند افطار (3) و در کارِ جنگ

نمودند کوشش همه بی درنگ

در آن حال کرمانی و نصرِ گُرد (4)

ز هم جنگجو بود با دار و برد

235 مدد خواستی نصر از مردمان

نکردش کسی یاوری آن زمان

که بو مسلم از جنگشان داشت باز

شد آن کار بر نصر از وی دراز

ص :521

1- 1) (ب 220).در اصل:دیه سعید ؟؟؟ح.
2- 2) (ب 233-229).چون عید فطر فرارسید،سلیمان بن کثیر نماز عید خواند...بدون اذان و بدون اقامه.در رکعت اول شش تکبیر گفت و در رکعت دوم پنج تکبیر و این برخلاف سنت بنی امیه بود و همه این ها را ابراهیم امام و پدرش به آنان دستور داده بودند.هنگامی که نماز پایان یافت با شیعیان بازگشتند و طعام خوردند. (العبر 190/2)
3- 3) (ب 233).در اصل:نکردند افطار.
4- 4) (ب 234).:جدیع بن علی الکرمانی و نصر بن سیار.
یزید (1) آن که مولای آن میر بود

به حکمش به پیکارِ او رفت زود

برابر ابو مسلم نامور

سپاهی فرستاد پرخاشخر

سپهدار طایی (2) بُد اندر نبرد

برفت و به پیش عدو جنگ کرد

240 یزید اندر آن جنگ شد دستگیر

به بو مسلم آورد او را امیر

ابو مسلم او را نوازش نمود

فرستاد بازش بَرِ نصر زود

بدو اندر آن کار سوگند داد

که حالش کند جمله بر نصر یاد

چو نزدیکی نصر آمد غلام

ازو حال پرسیدی آن خویشکام

بدو گفت:«اگر هست دین آن که او

همی ورزد،اکنون تو از دین مگو

245 اگر نیستی آن که بر من ترا

حق نعمت است،نآمدی با زِ جا»

استیلای ابو مُسلم بر هری و مرو الرّود

چو دُعّاه آن قوم در مرو بود

در آن حال با زور و شوکت نمود

فرستاد ابو مسلم آنجا سپاه

که گردند از دشمنان رزمخواه

پس از جنگ آن مردمِ نامور

بر آن شهر گشتند پیروزگر

در او حُکم مروانیان شد به سر

کسی رای ایشان نکردی دگر

250 ابو مسلم آنگه گزین یک سپاه

فرستاد از آنجا به سوی هراه

به مردی بر آن ملک فیروز گشت

در او کار دین گیتی افروز گشت

خراسانیان بعد از آن آشکار

شدندی به نزدیک او بادْوار

بریده ز مروانیان دل در آن

بر عبّاسیان گشته بیعت گران

وز این کار بو مسلم از آسمان

گذر کرد در مهتری آن زمان

255 لقب«صاحب دولت» (3)او را مهان

نهادند از این کار اندر جهان

بَرش نصر سیّار ده نامور

فرستاد کز وی شود باخبر

برفتند و او را زِ روی خرد

بدان آزمودند در نیک و بد

در اسلام بُد صلب و مردی تمام

به کوشش دلاور،به دانش همام

ص :522

1- 1) (ب 237).:یزید الأسلمی.
2- 2) (ب 239).:عبد اللّه الطایی.
3- 3) (ب 255).صاحب الدعوه و صاحب الدوله،هردو لقب ابو مسلم خراسانی است.
بَرِ نصر از آنجای گشتند باز

بگفتند با او ز کارش دراز

260 که:«در هرچه جُستیم از آن نامور

بُدش هریکی از دگر خوبتر

ندیدیم آهو جز آن مر ورا (1)

که از علم خالی است آن پاکرا

نژادش ندانیم چون است نیز

ندیدیم زو بَد دگر هیچ چیز

ولی فرّ دولت از او بی گمان

چو مِهرست تابنده از آسمان

به بیعت نهاده بدو رُخ جهان

فزاید چو مَه دولتش هرزمان

265 گذشته است او را از آن پایه کار

که شاید ازو جستنت کارزار»

چو نصر ابن سیّار از این درشنید

به خود در توانایی او ندید

زِ شیبانی (2) گُرد درخواه کرد

که گردد مددکارِ او در نبرد

شدند هردو باهم در آن یکزبان

که جویند پیکارِ او آن زمان

از آن پیش جویند ایشان نبرد

ابو مسلم آن رای شان خوار کرد

270 برانگیخت کرمانیِ (3) گُرد را

که با نصر شد باز جنگ آزما

فرستاد لشکر به یاری بَرش

مددکار بودی به جنگ اندرش

به کرمانی آنگه فرستاد نصر

به پیشش پیام این چنین داد نصر:

«ز یاریّ بو مسلم اندر جهان

مبادا که غرّه شوی در نهان

که با تُست و با من یکی در بَدی

ولی کار می سازد از بخردی

275 به دست عدو مارگیری کند

که از ما هرآن کس کنون بشکند

بود عین فیروزی او یقین

چه جوییم از همدگر خیره کین

بیا تا به یاری یکدیگران

از او رزم جوییم اکنون گران

چو بَر وی سرآورده باشیم روز

به میری شویم آنگهی دلفروز

ببخشیم بر همدگر مهتری

نجوییم باهم در آن داروی»

280 جدیع (4) این فریب و دم از وی بخورد

سوی مرو شد با سپه همچو گَرد

از آن پیش کز عهد یابند بَهر

ورا نصر ره داد باشد به شهر

سپاهش در آن شهر پرکنده گشت

از او مهتر آمد برون سویِ دشت

ص :523

1- 1) (ب 261).در اصل:جر آن مرو را.
2- 2) (ب 267).:شیبان بن سلمه الحروری.
3- 3) (ب 270).:جدیع بن علی الکرمانی.
4- 4) (ب 280).در اصل:خذیع این.و در بقیۀ ابیات هم«خذیع»آمده است.
در آن نصر فرصت غنیمت شمرد

بَر او تاختن بُرد آن مردِ گُرد

تبه کرد او را بزاریّ زار

درآمد به مرو آنگهی بادْوار

285 ندای امان از پیِ لشکرش

زدندی به هرجا به شهر اندرش

سپاهش چو زو غدر دید این چنین

بَر او هیچ ننهاد کس دل در این

استیلای ابو مُسلم بر مرو و حوالی آن

استیلای ابو مُسلم بر مرو و حوالی آن (1)

به پیش دو پور جدیع (2)آن سپاه

یکایک سپردند از آن شهر راه

بر ایشان نهادند دل در مهی

شدند آن سپه شان سراسر رهی

چو زین کار بو مُسلم آگاه شد

مَر آن هردوان را نکوخواه شد

290 به یاریشان لشکری رزمزن

بزودی فرستاد از آن انجمن

که کینِ پدر بازخواهند ازو

برفتند آن هردو پیکارجو

به پُشتیِ مهتر به پیکارِ نصر

که پرخونشان بُد دل از کارِ نصر

ز شیبانی (3) گُرد نصر اندر آن

مدد جُست و آمد به جنگ سران

از آن شهر چون نصر غیبت نمود

ابو مسلم آمد سویِ مرو زود

295 ز مردی بر آن شهر شد کامکار

گُلِ دولت نصر از این گشت خار (4)

ز ارکان دولت در او هرکه بود

زِ جانش به گردون برآورد دود

نُبد هیچ کس را ز تیغش امان

تبه کرد هَر کو بُدش بدگمان

چو آگاه شد نصر از آوردگاه

به دندانقان شد گریزان به راه

به باورد،شیبانی آورد رو

گریزان ز بو مُسلمِ نامجو

300 دو پورِ جدیع از صفِ کارزار

به مرو آمدند با سپه بادْوار

نوازید بو مُسلم گُردشان

به گفتارِ نیکو ز ره بُردشان

که:«این کار از آن دست دادم چنین

که بُد یاوری از شما اندر این

ص :524

1- 1) عنوان.ورود ابو مسلم به حصار مرو و جای گرفتن وی در دار الاماره که مقر عاملان خراسان بود به سال صد و سی ام،نه روز رفته از جمادی الاخر به روز پنجشنبه بود.(طبری 4547/10)
2- 2) (ب 287).:علی بن جدیع الکرمانی و عثمان بن جدیع الکرمانی.
3- 3) (ب 293).:شیبان بن سلمه الحروری یا الخارجی.
4- 4) (ب 295).در اصل:کشت خوار.
به فرّ شما گشتم این کار راست

حقیقت که این کار کردِ شماست

یکی کار پیش است دیگر کنون

کز این کار آن است بیشم فزون

305 اگر از شما گردد آن نیز راست

بسا مِنّتا کاندر آن از شماست

که در شهرها داعیانم کنون

به قوّت ز بی لشکری اند زبون

بترسم بر آن داعیان بدگمان

ز کینه بَرَد تاختن این زمان

نباشند مردِ عدُو در نبرد

برآرد از ایشان بداندیش گَرد

به هرشهر بهری کنون زین سپاه

فرستاد باید به یاری به راه

310 که ایمن شویم از بَدِ بدگمان

بکوشیم در کارِ دین آن زمان»

بخوردند این دم سران و سپاه

زِ خود دور کردند از آن جایگاه

ابو مُسلم آنگه برِ داعیان

فرستاد پیغام اندر نهان

که:«باید فلان روز از این مردمان

نیابد به جان از شما کس امان

سر آرید بر همگنان روزگار

کز این کار (1) دولت شود آشکار

315 که من هم ز میرانشان همچنین

در آن روز خواهم به دل جُست کین»

بر این گونه کردند و ز ایشان دمار

برآمد به یک روز در خوار و زار

به پیکار شیبانی آنگه سپاه

بیاورد و رفتند پیکارخواه

بکوشید شیبانی رزمزن

ولی یافت بَر جان از ایشان شکن (2)

برآمد به پیکار از وی دمار

سپاهش بیکبار شد تارومار

320 ابو مُسلمِ گُرد را سر به ماه

برآمد از این کار آن جایگاه

خراسان و خوارزم و هیتال و ترک

درآمد به حُکمش در و شد بزرگ

فرستاد عمّال بر هردیار

خراج شهی کرد از او خواستار

ز دولت به هرکار دیوان نهاد

به داد و دهش در مهی داد داد

ص :525

1- 1) (ب 314).در اصل:کرین کار.
2- 2) (ب 318).مفضل گوید:وقتی شیبان(شیبان بن سلمه الحروری)کشته شد،یکی از مردم بکر بن وائل به نام خفاف بر کسانی که ابو مسلم سوی شیبان فرستاد،گذشت که در خانه ای بودند و آنها را برون آورد و بکشت.و به قولی ابو مسلم سپاهی از جانب خویش سوی شیبان فرستاد که خزیمه بن خازم و بسام بن ابراهیم سالار آن بودند.(طبری 4559/10)
نامۀ نصر سیّار به مروان الحمار در کارِ ابو مُسلم

ز احوال او نصر نامه به شام

به مروان فرستاد و زو جُست کام

325 در آن نامه گفت آن سپهبد چنین:

«در این خاک بود آتشی در زمین

فروزنده گشت این زمان آن چنان

که شد پرفروغش سراسر جهان

ندانم که خفته است آن تاجور

وگر هست بیدار و دارد خبر (1)

که بو مُسلم از بهرِ عبّاسیان

در این ملک کرده است دعوت عیان

به بیعت جهانی بدو رُخ نهاد

وز آن نامِ مروانیان بَرفتاد

330 گریزنده من زو به دندانقان

گرفتم زِ بیم بَد او مکان

اگر یاوری باشد از لشکرم

توان بود کو را به کین بشکرم

وگرنه بدین ملک (2) از آن سروری

زِ دل شوی دست این زمان یکسری»

به پیشِ یزید هبیره (3) همان

فرستاد نامه در این آن زمان

که:«یاور فرستم کنون ده هزار

که جویم از این بدگمان کارزار

335 از آن بیش اگر خود بود صد هزار

نیاید درآوردِ اویم به کار»

چو نامه به نزدیک مروان رسید

برنجید و زین در سخن گسترید:

«در این کار آن روز خفتیم ما

که دادیم میریِ لشکر ترا

به شام است تشویش از آنم فزون

که پروای کارِ تو یابم کنون

تو دانی و آن دشمن و آن دیار

مرا با من و دشمنانم گذار»

340 و لیکن یزید هبیره سپاه

فرستاد پیشش به آوردگاه

ص :526

1- 1) (ب 327-325).نصر در پایان نامه اش این شعرها را نگاشت. أری بین الرّماد و میض جمر و یوشک أن یکون له ضرام فانّ النّار بالعودین توری و انّ الفعل یقدمه الکلام اقول من التّعجب لیت شعری أ أیقاظ امّیه أم نیام «میان خاکستر برق آتشی می بینم و نزدیک است که شعلۀ آن افروخته گردد،چه آتش با دو چوب برافروخته می شود و گفتار پیشرو کردار است.از تعجب می گویم:کاش می دانستم که آیا بنی امیّه بیدارند یا خوابیده اند؟ (تاریخ یعقوبی 18/2-317)
2- 2) (ب 332).در اصل:وکرنه نه زین ملک.
3- 3) (ب 333).:یزید بن عمر بن هبیره.
نباته سپهدارِ (1) آن قوم بود

به گرگان از این ملک رفتند زود

که بودی به اقطاع او آن دیار

نشستند آن جایگه شاهوار

چو شد نصر آگه زِ کار سپاه

ز دندانقان شد روانه به راه

به ملک نشابور با سه هزار

درآمد ز دندانقان بادْوار

345 شدندش نشابوریان یاوران

بدو میل کردند هم دیگران

ز بو مسلم آن کو گریزان شدی

بدان شهر نزدیک او آمدی

بَر او گِرد شد لشکری نامور

ز مردی شد آنگاه پرخاشخر

استیلای لشکر ابو مسلم بر نیشابور و حوالی آن

پسر آن که خواندی تمیمش (2) پدر

سوی طوس شد با سپه سربه سر

به مردی بر آن شهر شد کامکار

درآورد در حکم نصر آن دیار

350 چو بو مسلم احوالِ دشمن شنید

به کارش چو شیرِ ژیان بَردَمید

در این حال بود آمده از امام

ز یثرب بَرش قحطبه شادکام

بیاورده تشریف و منشور باز

بفرموده او را شدن رزمساز

بشد قحطبه (3) با سپه همچو شیر

به جنگ تمیم ابن نصرِ دلیر

به مردی زِ هم جنگ جُستند سخت

ولی قحطبه گشت پیروزبخت

355 تمیم اندر آوردگه شد تباه

سپاهش شدند جمله زنهارخواه

پذیرفت زنهارشان آن امیر

وز آنجا روان شد به کردارِ شیر

به ملک نشابور آورد رُو

که از نصر گردد در او جنگجو

از او نصر اگرچه به ساز و سپاه

فزون شد،بترسید و شد سوی راه

که این بود نو دولت و آن کهن

نبودند همسان به کین بی سخن

ص :527

1- 1) (ب 341).در اصل:بنا؟؟؟ به سپهدار.:نباته بن حنظله الکلابی.
2- 2) (ب 348).:تمیم بن نصر بن سیار.
3- 3) (ب 355-353).قحطبه بر سر آنان لشکر کشید.نخست آنان را دعوت نمود و سپس جنگ در پیوست و تمیم بن نصر و جماعتی عظیم از یاران او را بکشت.گویند شمار کشتگان به سی هزار نفر رسید.آنگاه لشکرگاهشان را تاراج کرد.باقیمانده به شهر تحصن یافتند.قحطبه شهر را بگشود و آنان را تارومار کرد. (العبر 201/2)
360 بشد نصر با سی هزار از سپاه

بر آهنگِ قومس (1) از آن جایگاه

سپه بازمی گشت در راه ازو

بَرِ قحطبه می نهادند رو

شدن سویِ قومس (2) نماندش توان

به گرگان از آن جایگه شد روان

در او برد سوی نباته (3) پناه

به خدمت بیستادش آن رزمخواه

وز این قحطبه یافت بر شهر دست

به شهر نشابور رفت و نشست

365 به گرگان چو شد نصر سیّار زود

به مروان از او نامه کرد و نمود

که:«اندر خراسان زِ دست عدو

نماندم دگر جا برفتم ازُو

به گرگان به پیش نباته شدم

تو گویی بلا را نشانه شدم (4)

مدد گر نباشد به کارِ نبرد

از او نیز خواهندمان دور کرد

در آن وقت پایابِ این مردمان

نباشد کسی را دگر بی گمان»

370 چو مروان به کارِ عدو این شنید

اگرچه از این شاهی آشفته دید

و لیکن چو پروای آنش نبود

نشد یاورش زین ملالت نمود

که:«درمانده از ریشِ خویشم به کار

چه جویی ز من کارِ آن کارزار؟»

استیلای لشکر ابو مسلم بر گرگان و مازندران

ابو مسلم آنگه به یاری سپاه

بَرِ قحطبه کرد چندی به راه

امارت به گرگان و مازندران

بدو داد و فرمود او را در آن

375 که جوید ز نصر و نباته (5) نبرد

گریزان شدند از بَرش همچو گَرد

ز دولت بر آن ملک فیروز شد

ز کارش بداندیش پُرسوز شد

ندیدند با او توانِ نبرد

برانگیخت (6) از هردو در جنگ گَرد

به ری رفت از او نصر سیّار خوار

بر آن ملک شد قحطبه کامکار

ص :528

1- 1) (ب 360).در اصل:آهنک قومش.
2- 2) (ب 362).در اصل:سوی قومش.
3- 3) (ب 363).در اصل:سوی ؟؟؟نباته.«نباته بن حنظله الکلابی».
4- 4) (ب 367).در اصل:نباته؟؟؟ شذم.
5- 5) (ب 375).در اصل:نصر و نباته؟؟؟.
6- 6) (ب 377).در اصل:برانکیزند.
چو در ملک ری،نصر آمد ز راه

در او دید عطّیف (1) با آن سپاه

380 ز گفتِ یزید هبیره زِ راه

رسیده به یاریش آن جایگاه

بدان مایه لشکر زِ بدخواه جنگ

نیارست جستن،نماندش درنگ

ز ری کرد آهنگِ ملک عراق

که جوید در آن از سپهبد وفاق

به رَه گشت رنجور و اندُه بر آن

فزود و از آن رنج شد تن گران

چو از مزدقان (2) پاره ای برگذشت

به نزدیکی آوه (3) اندر گذشت

385 صد و سی و یک سالیان عرب

به ماه سئم دید اندر تعب

بُدش عمر هشتاد و پنج آن زمان

نُبد سیریش هم ز کارِ زمان

پسرش آن که منصور بُد نامِ او

به شهرِ نهاوند آورد رُو

درآورد مالک ورا در پناه

که بودی سپهدار آن جایگاه

استیلای لشکر ابو مسلم بر ملک ری

ز گرگان سبک قحطبه با سپاه

ز مردی به رِی اندر آمد زِ راه

390 ز دولت بر آن گشت پیروزگر

فرستاد نزدیک مهتر خبر

ابو مسلم و لشکرِ رزمساز

به ملک نشابور آمد فراز

که گر حاجت افتد به یاری،سپاه

رسد زود بر پیش لشکر زِ راه

بَرِ قحطبه کس فرستاد زود

که:«باید عراقِ عجم را گشود»

چو فرمان سوی قحطبه شد زِ راه

به حکمش ز بدخواه شد رزمخواه

395 پسر را که بودی حسن نامِ او

بفرمود تا گشت پیکارجو

به سوی نهاوند آورد رو

ز منصور بن نصر شد جنگجو

چو پیش یزید هبیره خبر

بگفتند از کارِ این بُوم وبر

به عامر (4) که در پارس شد پادشاه

فرستاد تا گردد او رزمخواه

بیاراست عامر سپاهی گران

همه شیرمردانِ جنگاوران

ص :529

1- 1) (ب 379).در اصل:عطرف ؟؟؟.طبری 4579/10«عطیف»،العبر 201/2 و کامل 25/9«ابن غطیف»و در پانویس العبر«ابن عطیف»آمده است.
2- 2) (ب 384).در اصل:مصراع اول،جو از مردقان.مصراع دوم،در اصل:بنزدیک او؟؟؟.
3- 2) (ب 384).در اصل:مصراع اول،جو از مردقان.مصراع دوم،در اصل:بنزدیک او؟؟؟.
4-
400 که هرگز بنی امیّه آن چنان

نبودند کرده سپه در جهان

ز بسیاری آن سپه نامِ آن

به«عسکر عساکر»شد اندر جهان

از او عامرِ جنگی و آن سپاه

به ملک عراق آمدند رزمخواه

زِ ری،قحطبه نیز با قومِ خویش

برون آمد و شد به پیکار پیش

به مرزی که شد جابلق (1) نامِ آن

رسیدند بر هَم دو لشکر دمان

405 بسی جنگ جستند از یکدگر

سپه شد تبه نیمه ای بیشتر

ولی قحطبه گشت فیروز از آن

سرآمد به عامر بر از وی زمان

عراقِ عجم شد مسخّر از این

درآورد مهتر به زیرِ نگین

به هرشهر از آن مرز تا اصفهان

به میری فرستاد دانا مهان

برفتند و هرکس درم بی شمار

نمی شد ز کوشش ظفر آشکار (2)

410 رهِ آب بربست بر شهریان

به تنگ آمدند شهریان ز آن زیان

از او جُمله گشتند زنهارجو

ولی یافت زنهار شامی ازو (3)

خراسانیان را ز حُکمش امان

نبودی در آن جایگاه آن زمان

چو شامی سپه بُد فزون در حصار

خراسانیان را تَبه گشت کار

مَجال خلاف اندر آن کس ندید

ابردوش سر (4) پیش دشمن کشید

415 همه قحطبه کُشتشان زار زار

برآورد از ایشان به یک رَه دمار

ص :530

1- 1) (ب 404).در اصل:جاثلق نام.منظور«جابلق»است.به قولی نبرد در جابلق بود از سرزمین اصفهان به روز شنبه هفت روز رفته از رجب.(طبری 4583/10)
2- 2) (ب 409).چنین است در اصل.ظاهرا از میانۀ دو مصراع این بیت،به دلیل همخوانی قافیه ها،دست کم یک بیت افتاده است،یعنی مصراع دومِ مصراع اوّل و مصراع اوّلِ مصراع دوم،از میانه ساقط شده است.
3- 3) (ب 415-411).قحطبه بیست روز در اصفهان بماند،آنگاه به نهاوند رفت و به یاری فرزند خود سه ماه یعنی تا آخر شوال شهر را محاصره گرفتند...برای همۀ خراسانیانی که در شهر بودند،امان فرستادند،ولی هیچ یک از آنان نپذیرفتند.پس برای مردم شام که در شهر بودند،امان فرستادند،آنان گفتند:تو مردم شهر را به جنگ از ما منصرف کن تا ما دروازه را از ناحیۀ خود بگشایم و چنین کردند.سپاه قحطبه به شهر درآمدند و همۀ خراسانیان را کشتند.(العبر 203/2)
4- 4) (ب 414).(؟)آیا«ابردوش سر»به معنای«تسلیم شده»است؟
دخول لشکر ابو مسلم به عراق عرب

از آن مرز لشکر به گرگان کشید

ز کردان از آن پس به حلوان رسید

سپاهی که آنجا نگهبان بُدند

از آن نامبرده هراسان شدند

نیامد به پیکار کس پیشِ او

به واسط به مهتر نهادند رُو

یزید هبیره به مروان خبر

فرستاد از این کار از آن بوم وبر

420 که:«دشمن درآمد به ملکِ عراق

وز آن قوم جویند مردم وفاق

شدن خواهد از دست یکباره کار

ببین تا چه چاره است در کارزار؟»

بدین کینه مروان بزودی سپاه

به یثرب فرستاد از آن جایگاه

براهیم را دست کرده به بَند

بیاورد تا پیشِ تختِ بلند

از او کردی از دعوتش بازخواه

نگشتی مقرّ مهتر اندر گناه

425 به زندان فرستاد (1) مروان وِرا

نگه داشتندی به زندان ورا

برادرش عبد اللّه و قومِ (2) او

ز یثرب به کوفه نهادند رو

برِ بو سلّمه (3) نهانی ز راه

شدند و نشستند آن جایگاه

شبیخون کردن لشکر ابو مسلم بر مروانیان

فرستاد مروان به پیشِ یزید (4)

که از قحطبه بایدت کین کشید

فرستاد لشکر به یاری بَرش

حوثرّه (5) سپهدار بر لشکرش

430 یزید و حوثره (6) ز واسط چو باد

به کوشش برِ قحطبه رونهاد

ص :531

1- 1) (ب 425).در اصل:برندان فرستاذ.
2- 2) (ب 426).در اصل:عبید اللّه و قوم.:عبد اللّه بن محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس.
3- 3) (ب 427).:ابو سلمه الخلال-حفص بن سلیمان.
4- 4) (ب 428).:یزید بن عمر بن هبیره.
5- 5) (ب 429).در اصل:جویره.«حوثره بن سهیل الباهلی».
6- 6) (ب 430).در اصل:جویره.
به مرز جلولا (1) به نزدیکِ او

رسید آن گران لشکرِ جنگجو

اگرچه فزون بودشان (2) زو شمار

هراسان شدند زو دو سردار خوار

در آن کَنده رفتند کز پیشتر

عجم بود کَنده در آن بوم وبر

از این کار شد قحطبه شادمان

چنین گفت با لشکرش آن زمان

435 که:«در کنده رفتن بود بددلی

از این جنگ یابند بی حاصلی

ندارم از آن قوم از این کار باک

که خواهند گشتن به دستم هلاک»

حسن پورِ خود را به لشکر بماند

خود و بهره ای سوی کوفه براند

حوثره (3) شد آگاه کو شُد روان

سگالش نمودند باهم گَوان

حوثره (4) چنین گفت او را:«اگر

در این ملک ماییم با تاجور

440 به پیکارِ مسلم آریم رُو

شود کارها هردو رویه نِکو

توان آوریدن سرِ هردو زیر

بر آن هردو بدخواه از این گشت چیر»

یزیدِ هبیره نکرد این پسند

چنین گفت:«هرگز کُند هوشمند

به خانه بداندیشِ خود را رها

شود جایِ بیگانه رزم آزما»

پیِ قحطبه با سپه شد به راه

حوثره بشد همچنین با سپاه

445 به نزدیک قصر هبیره به هم

رسیدند از هردو سو بیش وکم

میانجی فرات اندر آن مرز بود

سپه بر لب آب آمد فرود (5)

به معن ابن زاید گذرگاهِ آب

سپردند و لشکر درآمد به خواب

به شب قحطبه در شبیخون سپاه

به آب اندر آورد پیکارخواه

ص :532

1- 1) (ب 431).در اصل:بمرز حلولا.
2- 2) (ب 432).در اصل:فرون بوذشان.
3- 3) (ب 438).در اصل:حویره.
4- 4) (ب 439).در اصل:حویره.
5- 5) (ب 449-446).چون جستجو کردند نعش قحطبه را با نعش حرب بن سالم بن احوز در یک جدول کشته دیدند، گمان بردند که هریک از آن دو خصم خود را کشته است.گفته شده معن بن زایده گردن قحطبه را با شمشیر زده بود که او در آب افتاد،او را از آب بیرون کشیدند،چون رمقی داشت به اتباع خود گفت:دستِ مرا ببندید و مرا در نهر اندازید تا مردم تصور کنند که در آب افتاده ام،نه به دست دشمن کشته شده ام. (کامل 33/9)احلم بن ابراهیم بن بسام گوید:پس،پیش روی او رفتم،اسبش او را بالا آورده بود که از فرات برون شود،من بر ساحل بودم،با شمشیر ضربتی به پیشانی وی زدم،اسبش برجست و مرگش در رسید و با سلاحِ خویش در فرات فرورفت.(طبری 4595/10)
خطا کرد اسپش بدان آب در

بیفتاد از پشتش آن نامور

450 در آن آب شد غرقه آن رزمخواه

نگشتند از مرگش آگه سپاه

حمید آن که بُد پورِ آن رزمزن

بشد با سپاهش بدان انجمن

به دشمن درافتاد و با های و هو

درآورد از ایشان بسی خون به جو

چو گشتند چندی ز لشکر تباه

گریزنده شد معن زاید به راه (1)

بزرگانِ مروانیان ز آن گریز

گریزنده گشتند هم بی ستیز

455 نیستاد با کس کسی در سپاه

زِ بیم سران شب سپردند راه

گسسته یکایک زِ هم پُودوتار

به واسط شدندی همی زار و خوار

به شبگیر چون قحطبه مرده بود

پدر را پسر کرد تجهیز زود

به لشکرگه دشمنان بعد از آن

شد و بُرد هرچیز بود اندر آن

وز آنجا به پیش برادر خبر

فرستاد و خواندش بدان بوم وبَر

460 حسن رفت با لشکر آن جایگاه

وز آنجا به کوفه سپردند راه

قتل امام ابراهیم

قتل امام ابراهیم (2) عبّاسی به فرمان مروان الحمار

چو آمد به مروان از این آگهی

که بدخواه او یافت این فرّهی

چنین گفت:«با دولتی کز غریق (3)

چنین بشکند بخت نبود رفیق

چه امید دارم به دولت دگر

چو نکبت چنین می فرستد خبر»

ز جان براهیم عبّاسیان

از این روی کینه کشید آن زمان (4)

ص :533

1- 1) (ب 453).در اصل:معن زایذر براه.
2- 2) عنوان.:ابراهیم بن محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس(امام).
3- 3) (ب 462).در اصل:؟؟؟ کر عریق.
4- 4) (ب 465-464).طبری 6/10-4635 آورده است:سیرت نویسان دربارۀ ابراهیم بن محمّد اختلاف کرده اند، بعضی گفته اند:کشته نشد،بلکه در زندان مروان بن محمد به طاعون درگذشت.مهلهل بن صفوان گوید:با ابراهیم بن محمد به زندان بودم...شراحیل بن مسلمه بن عبد الملک نیز به زندان بود و به دیدار همدیگر می رفتند...یک روز فرستادۀ وی شیری پیش ابراهیم آورد و گفت:برادرت می گوید:از این شیر بنوشیدم، دوست دارم تو نیز از آن بنوشی.ابراهیم شیر را برگرفت و نوشید و هماندم بیمار شد و این به روزی بود که پیش شراحیل می رفت و نرفت و او پیغام داد،فدایت شوم،نیامدی،مانع چه بود؟ابراهیم پیغام داد که وقتی-
465 سرش را در انبان آهک نهاد

که تا دم گرفت و در او جان بداد

از آن دعوت و خواستن سروری

شد این حاصلش داد جان بَر سری

وگر دعوتش نیز حاصل بُدی

طلسم حیاتش نه باطل بُدی

چه نازش رسد خلق را در حیات

شب و روز ترسان ز بیم ممات

چو کس را نخواهد بُدن زین جواز

به آن کز جهان دست گیریم باز

470 بکوشیم در کارِ دیگر سَرا

مگر ز آن شود یار لطفِ خدا

ظهور دولت بنی عبّاس به عراق عرب

حسن قحطبه با سپه بعد از آن

به کوفه درآمد از آن رَه دمان

ابو سلمه خلاّل (1) از بهر او

فرستاد نزلی سزا و نکو

سزاوارش آورد خدمت به جا

نوازش نمودی مَر آن قوم را

ولی داشت عبّاسیان را نهان

نگفتی به کس حالشان در جهان

475 همی گفت تا کارِ مروان تمام

نگردد،نباشد ظُهورِ امام

به آلِ علی در نهان آگهی

فرستاد و دادی نوید مهی

در این کردن اهمال بودش هوا

که گردد یکی ز آن مهان پیشوا

به حکمش حسن قحطبه با سپاه

به جنگِ هبیری (2) بپیمود راه

به واسط از آن شهر لشکر کشید

در آن شهرش اندر حصار آورید

480 ابو سلمه بر جنگ مروان سپاه

ز کوفه روان خواست کردن به راه

ز نزدیک مروان بدان بوم (3)وبر

ز قتل براهیم آمد خبر

4)

-از آن شیر که فرستاده بودی بنوشیدم به جای ماندم.شراحیل سراسیمه سوی وی آمد و گفت:به خدایی که جز او خدایی نیست،نه امروز شیر نوشیده ام و نه برای تو فرستاده ام. إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ. به خدا با تو خدعه کرده اند.صبحگاهان مرده بود. تاریخ یعقوبی 319/2:مروان دستور داد تا روی ابراهیم را به قطیفه ای پوشاندند تا مرد و به قولی سر او را در انبان آهکی داخل کردند تا جان داد.تاریخ گزیده289/ آورده است:ابراهیم برادر سفاح را بگرفت و سرش را در انبان آهک کرد تا بمرد و لشکر به جنگ سفاح کشید.

ص :534

1- 1) (ب 472).:حفص بن سلیمان أبو سلمه الخلال.
2- 2) (ب 478).:یزید بن عمر بن هبیره.
3- 3) (ب 481).در اصل:بذ آن بوم.
ز عبّاسیان کآمدند اندرو

همان کرد هرکس همی گفت وگو

هرآن کس هواخواه بودندشان

به هرجا طلب می نمودندشان

نمودند جوشش خراسانیان

به هرجای جستندشان آن زمان

485 شتربانی افتاد (1) ناگه به دست

که آورده شان بود از آن بوم و رست

ز بهر کرا بُد (2) طلبکار مرد

همی جست وجویی از آن قوم کرد

ورا ساخت مردم دلیل اندر آن

که کس را نماید مگر ز آن سران

یکی مرد بنمود سابق (3) به نام

که شاگرد بودی به پیش امام

از او یاوری جُست و او رهنما

به عبّاسیان گشت آن قوم را

490 به نزدیکِ عبّاسیان آن سران

شدند و سخن گفت هریک در آن

ابو عون مروی (4) زِ قوم حسن

که بر لشکرش بُد سرِ انجمن

چنین گفت ک:«آمد روایت به ما (5)

ز گفتار پیغمبرِ رهنما

که می کرد با عمّش عبّاس (6) یاد

که:«اندر مهی فتنه خواهد فتاد

کند کوششی اندر آن هرکسی

شود ریخته خون ناحق بسی

495 خلافی شود در مهی آشکار

که تا گاهِ محشر بود پایدار

و لیکن پس از مدّتی سروری

به نسل تو افتد از آن داوری

بود اوّلین مرد را ز آن سران

نشانی به رخ بر چو خالی عیان

بود مادرش حارثیّه نژاد (7)

لقب بخت«سفّاح»او را نهاد

مه دولت تخمۀ تو نخست

چو خور از خراسان (8) برآید درست

500 گهی گوشه ای گه زمین سربه سر

بود زیر فرمانشان دربه در

چنین تا که دجّال گردد پدید

وز او عیسی آن کینه خواهد کشید

ص :535

1- 1) (ب 485).در اصل:ستربانی افتاذ.
2- 2) (ب 486).کرا-کرایه
3- 3) (ب 488).در اصل:بنموذ سایق.«سابق خوارزمی»
4- 4) (ب 491).در اصل:ابو عون مردی.:ابو عون،عبد الملک بن یزید ازدی الخراسانی.
5- 5) (ب 492).در اصل:کامذ رواتب بما؟؟؟.
6- 6) (ب 493).:عباس بن عبد المطلب.
7- 7) (ب 498).نام مادر سفاح،ریطه دختر عبید اللّه بن عبد اللّه بن عبد المدان بن دیان حارثی است.(تاریخ فخری 196)
8- 8) (ب 499).در اصل:خور ار خراسان.
از آن پس به نسلِ من آید مهی

شود دستِ دیگر کسان ز آن تهی

به مهدی رسد سروری در جهان

بَد قومِ دجّال گردد نهان

در این هیچ شک نیست،فخرِ بشر

نگفته ست جز راست در خیر (1) و شر

505 بُوَد بودنی این سخن بی گمان

بدانیم کان راست اکنون زمان

بدین وصف موصوف از این قوم کیست

که جایِ توقّف از این بیش نیست»

عبید اللّه (2) گرد را آن گوان

نمودند و او بُد به تن ناتوان

بَر او بر ابو عون و کوفی سران

همی خواستند کرد بیعت در آن

ابو سلمه (3) گفتا:«کنون وقت نیست

که دشمن فراوان و دوست اندکی ست

510 بمانید تا حال گردد قوی

کنیم آن زمان بیعتِ خسروی»

بگفتند ک:«ز وقت (4) پُر درگذشت

نباید به گِرد درِ غدر گشت»

ابو سلمه دانست گفتارِ او

نخواهد از آن یافتن رنگ و بو

بر آن متّفق گشت و بَر وی سلام

بکردند اندر خلافت تمام

لقب یافت سفّاح آن نامور

بر آن سان که بُد گفته فخرِ بشر

515 بُد آدینه آن روز و ماهِ سئم

ده و دو گذشته از آن ماه هم (5)

ز هجرت صد و سی و دو رفته سال

که در کارِ دولت برافراخت بال

برون آوریدندش آنگه به راه

شدند سویِ مسجد از آن جایگاه

اگر چند نالنده بودی به تن

نکو خطبه ای خواند بر انجمن (6)

ص :536

1- 1) (ب 504).در اصل:حرز است در خیر.
2- 2) (ب 507).عبد اللّه صحیح است.«عبد اللّه بن محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب.ابو العباس سفاح».
3- 3) (ب 509).می گویند که ابو سلمه می خواست خلافت را به خاندان ابو طالب برگرداند.ابو الجهم و دیگران از بزرگان شیعه،هروقت در این باب چیزی می گفتند،او می گفت:شتاب نکنید،هنوز وقت آن نرسیده است. (العبر 206/2)
4- 4) (ب 511).در اصل:کر وقت.
5- 5) (ب 515).طبری 4600/10:در این سال،شب جمعه سیزده روز رفته از ماه ربیع الآخر،با ابو العباس بیعت کردند. این را از ابو معشر آورده اند،هشام بن محمد نیز چنین گوید،امّا به گفته واقدی در جمادی الاول سال صد و سی و دوم در مدینه بیعت کردند.کامل 41/9:بامداد روز آدینه دوازدهم ماه ربیع الاول مردم(سپاهیان) سلاح گرفتند و صف کشیدند و منتظر قدوم و خروج ابی العباس شدند.
6- 6) (ب 518).خطبه ای بلیغ ادا کرد که مشهور است و حق خود را در حکومت و این که این میراث به آنان می رسد، بیان نمود و بر عطایای مردم درافزود.(العبر 207/2)
از آن پس چنین گفت با مردمان

که:«بُد سروری (1) حقّ ما بی گمان

520 بنی امّیه کرد زور اندر آن

به بیراه پیروزگر شد بر آن

حق هاشمی کرد باطل به کار

نمی داد یاریِ ما روزگار

همی ساخت بایستمان با زمان

که بر کامِ ما گردد این آسمان

چو وقتش درآمد خداوندگار

به سعی شما کرد حق آشکار

در این ایم منّت پذیر از شما

مکافات یابید نیکی زِ ما

525 به دیگر سَرا نیز پروردگار

دهد مزدتان زین به روزِ شمار»

فرود آمد آنگاه و از رنجِ تن

به خانه شد آن سرورِ انجمن

برادرش ابو جعفر (2) آنجا بماند

که بیعت به نامش ز مردم ستاند

چو شد کار بیعت تمام آن زمان

فرستاد لشکر برِ بدگمان

جنگ عبّاسیان با مروان الحمار و ظفر یافتن

سرافراز ابو جعفرِ نامدار

به واسط روان شد سویِ کارزار

530 به جنگِ یزیدِ هبیره گهر

که بُد شاه ایران زمین سربه سر

کسی جنگِ مروان نکرد آرزو

که آن شاه بُد پهلو و شیرخو

چنین گفت سفّاح:«هرکس که او

درآرد ز مروان کنون خون به جو

ولی عهد باشد به شاهی مرا

پس از من شود در جهان پیشوا

مهین[عمّ او]عبد اللّه نامدار (3)

پذیرفت ازو کارِ آن کارزار

535 دو عمّ دگر (4) را ابا او به راه

روان کرد سفّاح از آن جایگاه

سه عمّش بر آهنگِ مروان به شام

برفتند با لشکری خویشکام

ابو عون مروی سپهدارشان

ز مردی به کوشش نگهدارشان

به ملک دیار بکر از آن بوم وبر

نهادند آن لشکر گشن سر

بَر آن بود مروان به بَذل دِرم

به صلح آرد آن قوم را بیش وکم

ص :537

1- 1) (ب 519).در اصل:که بذ سروی.
2- 2) (ب 527).:ابو جعفر منصور.
3- 3) (ب 534).در اصل:مهین عبد اللّه نامدار.«عبد اللّه بن علی بن عبد اللّه بن عباس».
4- 4) (ب 535).:صالح بن علی بن عبد اللّه بن عباس،عبد الصمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس.
540 که از شام تا مغرب و آن دیار

بود او به فرماندهی شهریار

وز این رو ز کوفه به شاهی زمین

بود حقّ عبّاسیان همچنین

کسی کو زِ کین خواستی جان ازو

همی برنپیچیدی از مال رُو

نبود این سخن پیششان جایگیر

درآمد به پیکارشان ناگزیر

برادر پسر را به حرّان بماند (1)

بر آهنگِ دشمن از آنجا براند

545 دو لشکر به نزدیکی آب زاب (2)

رسیدند با جنگ و کین پرشتاب

دو رویه سپه را بیاراستند

به پیکار یکبار برخاستند

به قلبِ سپه رفت مروان به جنگ

دو پورش (3) سوی میمنه بی درنگ

رویِ میسره رفت عمّزادِ او

دگر یک شد اندر یزک شیرخو (4)

سه عمّ خلیفه از آن رو (5) همان

بیاراستند آن سپاه آن زمان

550 سوی قلب عبد اللّه (6) آمد دمان

سوی میمنه رفت صالح همان

شد عبد الصّمد (7) بر سویِ میسره

ابو عون به سوی یزک یکسره

مخارق پسِ (8) پشت لشکر نگاه

ز دشمن همی داشت در رزمگاه

به روز نخستین یزک از دو سو

یکایک شدند تند و پیکارجو

بَسی لشکر از هردوان شد تباه

بر آن جنگجویان جهان شد سیاه

555 مبارز دؤم روز از هردو سو

درآمد زِ هم گشت پیکارجو

زِ هرروی دَه مرد شد رزمخواه

و لیکن مخارق (9) از آن شد تباه

ص :538

1- 1) (ب 544).«ابان بن یزید بن محمد بن مروان».
2- 2) (ب 545).در اصل:آب راب.
3- 3) (ب 547).:عبد اللّه و عبید اللّه.
4- 4) (ب 548).در اصل:؟؟؟ شذ ؟؟؟ شیرخو.
5- 5) (ب 549).در اصل:خلیفه اران.
6- 6) (ب 550).:عبد اللّه بن علی بن عبد اللّه بن عباس،صالح بن علی بن عبد اللّه بن عباس.
7- 7) (ب 551).عبد الصمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس.
8- 8) (ب 552).در اصل:محارق؟؟؟ بس.«مخارق بن غفار».العبر 209/2 آورده است،مخارق شکست خورد و به اسارت افتاد.او را با سرهای کشته شدگان نزد مروان بردند.مروان از او پرسید:تو مخارق هستی؟گفت:نه.مروان گفت:او را در میان این سرها می شناسی؟گفت:آری،این است.مروان او را رها کرد.و گویند که او منکر آن شد که در میان سرها،سر مخارق باشد،پس او را آزاد کرد.
9- 9) (ب 556).در اصل:و لیکن محارق.
دل قومِ عبّاسیان زین سبب

شکسته شد از کارِ شور و شغب

سئم روز به یکبارگی (1) از دُو سو

ز هم خواستندی شدن رزمجو

چو صف برکشیدند هردو سپاه

نمی ماند مروان شدن رزمخواه

560 همی گفت:«تا بگذرد نیمروز

از آن پس شویم از عدو رزمتوز

که گر از بَدِ این زمان بگذرم

بماند بزرگی به دست اندرم

نشاید گرفتن ز ما باز نیز

بماند در این تخمه تا رستخیز»

نیامد در این کار تدبیر راست

چو تقدیر کارش دگرگونه خواست

قضا کرد محتاجش از آب باز

برون رفت از لشکر آن سرفراز

565 فرود آمد از اسپ و اسپش ازو

بجَست و به لشکرگه آورد رُو

سپاهش گمان برد دشمن ازو

درآورد خون ناگهانی به جو

گریزنده گشتند از آوردگاه

نیستاد کس با کسی ز آن سپاه (2)

عدو در عقب تا به موصل به راه

از ایشان همی کرد خیره تباه

شدند غرق در آب بسیار نیز

بَد آمد بدان مردمان از ستیز

570 به ماهِ ششم بود این کارزار

سی و دو فزون از صد اندر شمار

چو از آبدستش چنین بَد رسید

که دیگر از آن روی دولت ندید

«ذهبه الدّوله بالبوله» (3)اندر جهان

عرب را مَثَل شد از این آن زمان

از آن جنگ مروان گریزان به راه

سوی حمص افتاد بی آن سپاه

ندادند حمصی سران رَه ورا

نبودش توان داشتن ماجرا

575 گذر کرد و حمصی به پی بر چو باد

به پیکارِ آن پادشا رونهاد

ز ره بازگردید مروان به جنگ

درآمد به پیکارشان چون پلنگ

تنی چند را کرد از ایشان تباه

گریزان شدند از بَرش آن سپاه

ص :539

1- 1) (ب 558).در اصل:روز یکبارکی.
2- 2) (ب 569-567).مروان قبایل را گفت که:حمله کنید!هیچ کس از جای نجنبید،حتی رئیس شرطۀ او.این بود که در سپاه او خلل افتاد...سپاهیان او بی آنکه به نبرد پردازند،اموال را غارت کردند...و پای به فرار گذاشتند. مروان پل را ببرید.گویند شمار کسانی که در آب غرق شدند،از کسانی که کشته گردیدند،افزونتر بود. ابراهیم بن الولید بن عبد الملک معروف به مخلوع نیز در شمار غرق شدگان بود.سعید بن هشام بن عبد الملک و یحیی بن معاویه بن هشام بن عبد الملک نیز کشته شدند.(العبر 209/2)
3- 3) (ب 572).در اصل:ذهب دوله بالبوله.و مروان در آن حال گفت:اذا انتهت المده لم تنفع العده.(تاریخ گزیده 290)
از او شد به شهرِ دمشق آن زمان

ندید اندر آن نیز رویِ امان

به مصر اندر آورد از آن شهر رو

نبودش به دل ایمنی اندرو

580 گذر کرد از نیل آن شهریار

گرفت اندر آنجا به دیهی قرار

که بوصیر فیوم بودیش نام (1)

در او کرده از پیش فرعون مُقام

شد اندر کُنشتِ جهودان نهان

بریده از او مهر شاهی جهان

وز این روی عبّاسیان بی شمار

غنیمت ببردند از آن کارزار

از این فتح نزدیکِ سفّاح مَرد

ز پیش سه عمّ رفت و آگاه کرد

585 فرستاد پاسخ که تا زو دمار

ز کین بَرنیارید در کارزار

مجویید دوری ز پیکارِ او

بپویید اندر پیش جنگجو