گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
دولت خلفای بنی عبّاس به ایران پانصد و بیست و سه سال و یازده ماهgt;410lt;

اشاره

1 سحرگاه چون چادر قیرگون

ز سر کرد شخص (1) زمانه برون

درافتاد آوازه در آسمان

که شاه فلک می رسد در زمان

مه شبرو (2) از بیم برداشت پا

فروشد به مغرب بپرداخت جا

سپاه ستاره از این خیل خیل

به پی بر به مغرب نمودند میل

5 گروهی شدند در پی او فرو (3)

گروهی بپوشید از بیم رو

به یک دم از آن صد هزاران هزار

ستاره نماندند هیچ آشکار

تأمّل نمودم به کار فلک

پژوهیدمی سرّ آن (4) یک به یک

به گوش دلم از سرای سرور

ندا آمد ایدون چه باشی فکور

نه مستوفیت کرد دانش خطاب

بر این گیر کار جهان را حساب

10 که دولت همین رنگ دارد یقین

به عبرت امور جهان را ببین

که تا چشم برهم زدن در جهان

دگرگون شود کارها در نهان

نمودار آن کار عبّاسیان

بس است با بنی امّیه (5) در جهان

که چون صبح اقبالشان رو نمود

مه دولت آن گره شد فرود

چنان کرد ناچیزشان (6) در جهان

کزان تخمه (7) خود کس نداند نشان

ص :1

1- 1) (ب 1).شخص-تن،کالبد.
2- 2) (ب 3).سب:شه شب رو.
3- 3) (ب 5).به قیاس مصراع دوم و رفع اختلال در وزن ضبط مصراع نخستین به گونۀ«گروهی شد اندر پی او فرو» موجّه تر می نماید.
4- 4) (ب 7).در اصل:شران یک
5- 5) (ب 12).به ضرورت رعایت وزن بنی امیّه(به تشدید م و یاء)خوانده شود.
6- 6) (ب 14).در اصل:کرد،حبرشان؛سب:کرد تا خیرشان.(دوم)سب:که آن تخمه.
7- 6) (ب 14).در اصل:کرد،حبرشان؛سب:کرد تا خیرشان.(دوم)سب:که آن تخمه.
ص :2

خلافت امیر المؤمنین السّفّاح بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس(رضعهم) چهار سال و نه ماه

اشاره

خلافت امیر المؤمنین السّفّاح بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس(رضعهم) چهار سال و نه ماه (1)

اشاره

1 چو سفاح شد (2) در جهان کدخدا

برافروخت زو کار دین خدا

که بودی فزونش ز گوهر هنر

ورع داشت از هر دوان (3) بیشتر

و لیکن به خود سخت قهّار بود

خطابش به کین کشتن و دار بود

ز دستش بدان هرکه بفراخت سر

ندیدند بر گردن خود دگر

5 بدی در نهان،نیکوی آشکار

شد از فرّ آن مهق نامدار

جهانی که بر ظلم و بیداد بود

همه با رهِ داد آورد زور

رسوم بنی امّیّه برفگند

بن و بیخ (4) مروانیان را بکند

ز اقوام ایشان به هرجا نشان

شنیدی،سپردی به مردم کُشان

چنان تخم ایشان از ایران (5) برید

که گشتند از این مملکت ناپدید

10 به عبّاسیان داد کار آن چه بود

به هر کشوری هر یکی رفت زود

مهین عمّش عبد اللّه نامدار

به مصر و به مغرب برآراست کار

ز شام این چنین تا به اقصای غرب

بدو داد و او کردی آن جای حرب

که دست بداندیش از آن شد تهی

بر او راست گشت آن زمین در مهی

ز حکمش ابو عون به مصر اندرون

به فرماندهی شد ز شاهان فزون (6)

15 ز بصره چنین تا به عمّان دیار

سلیمان دگر عمّ شدش کاردار

ص :3

1- 1) عنوان:در اصل.سال نه؛سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 1).در اصل:که چون گشت سفاح بر
3- 3) (ب 2).(دوم).در اصل:همه یاره و داد.
4- 4) (ب 7).(دوم).سب:تن و بیخ.
5- 5) (ب 9).سب:ایشان ز ایران.
6- 6) (ب 14)(دوم).در اصل:فرون.
در اقلیم فارس و به خوزی دیار

بدندش همان نائبان کاردار

دگر عمّ داوود را آن زمان

حرّمین (1) سپرد و یمن همچنان

دیار بکر و از روم بهری ز داد

به میری به موسّیِ بن کعب داد

دگر بهرۀ روم و ارمن تمام

چنین تا به دربند در اهتمام

20 برادرش ابو جعفر گُرد داشت

در او نایبش در مهی سر فراشت

به ملک خراسان و اقلیم ترک

ابو مسلم آن نامدار سترگ

قوی تر بدی خود ز دیگر مهان

برو بود بنیاد کار جهان

عراق عرب خاصّ خود را گزید

به خود با بد و نیک کارش رسید

بُدی دار ملکش به انبار در

پژوهش نمودی به هر کار در

25 چنان با بد و نیک گیتی رسید

که از موی باریک تر کار دید

برادر پسرش عیسی نامور

بدی نایب او بدان کار در

اموّی چو راه حجاز از عراق

بریده بدندی ز روی نفاق

ره بادیه کرد آباد مرد

در او مصنعه (2) ساخت و میل (3) کرد

که ره گم نکردند مردم دگر

نه از تشنگی مرد بر راه بر

فتنۀ سفیدجامگان شام و قتلشان

30 به خالد که بودش ز جعفرنژاد

وزارت در این ملک یکباره داد

ابو الجهم بودی مراورا مشیر

سزاوار باهم مشیر (4) و وزیر

به تدبیر کردند شاهی چنان

که بردی حسد بر ممالک جنان

چو آوازۀ شاهی اش در جهان

به هر ملک شد چند کس از مهان

که بودند از آن پیشتر کاردار

در این وقت معزول گشته ز کار

35 خلافش نمودند در مهتری

بکوشید هریک به جنگاوری

شعار (5) و علم عکس عبّاسیان

بکردند سفید آن جهانجو مهان

ص :4

1- 1) (ب 17)(دوم).برای رعایت وزن«حرمین»با تشدید را خوانده شود.
2- 2) (ب 28).مصنعه-مصنع-محلی که آب باران در آن جمع شود،آبگیر.(معین)
3- 3) (ب 28).(دوم).سب:ساخت و هم؟؟؟ میل.
4- 4) (ب 31)(دوم).سب:او را مسیر.
5- 5) (ب 36).در اصل:سغار.
به نام بنی امّیّه هرکسی

همی کرد دعوت به هرجا بسی

سفیدجامگانشان (1) نهادند نام

پدید آمد این فتنه اوّل ز شام (2)

نخستین حبیب ابن مره که او

ز مروانیان بُدگوی جنگجو

40 چو مروان گریزان شد از پیش زاب

سوی شهر بلقا شد او پرشتاب

شدندش هواخواه آن مردمان

بر آن شهر شد کامکار آن زمان

دیاری که نزدیک آن شهر بود

به مردی به فرمان درآورد زود

به نام بنی امّیّه اندرو

همی کرد دعوت مر آن شیرخو (3)

چو عبد اللّه ابن علی ز این سخن

خبر یافت پیکارش افگند بن

45 حصاری شدند قوم مروانیان

از آن یافت (4) لشکر دو رویه زیان

سرانجام قوم حصار از نبرد

دژم گشت ز آن (5) صلح درخواه کرد

سپهبد پذیرفت صلح و عدو

به فرمان به ری رفت نزدیک او

بدو داد عبد اللّه آن بوم و بر

نرفتی به راه خلافش دگر

دگر بود در قنسرین (6) آن زمان

امیری به فرمان عبّاسیان

50 که با کین بُدش نام و چون نام خود

به هر کار با کین بُد از خوی بد

ز قوم بنی امّیّه هرکه یافت

نپرسیده در کشتنش می شتافت

از آن کودکی چند را نارسید

گرفت و همی خواستی کین کشید

ابو الورد (7) از مردمان کلاب

در آن شهر بُد مهتر و کامیاب

شفاعت گری کرد نزدیک او

که تا خونشان درنیارد به جو

55 نپذرفت و او را بر این سرد گفت

ابو الورد از این گشت با درد جفت

ز غیرت (8) از او جنگجو گشت مرد

ز با کین برآورد در جنگ گرد

ص :5

1- 1) (ب 38).در اصل:سعد حامکانشان؛(دوم):اوّل زمام.
2- 1) (ب 38).در اصل:سعد حامکانشان؛(دوم):اوّل زمام.
3- 3) (ب 45)(دوم).سب:ازو یافت.
4- 4) (ب 46)(دوم).سب:دژم گشت و آن.
5- 5) (ب 49).قنّسرین:ولایتی در شام است که شهر حلب از توابع آن است.قنسرین به قولی در سنۀ 351 و به قولی سنۀ 355 هجری در نتیجۀ هجوم رومیان خراب شد و سپس عمران نیافت.(تاریخ سیستان.به تصحیح ملک الشعرا بهار.تهران،زوار،ص 74)
6- 6) (ب 53).ابو الورد.نامش مجزاه بود پسر کوثر،از قبیلۀ کلب بود و از یاران و سرداران و یکه سواران مروان بود. (تاریخ طبری.ترجمۀ پاینده،ج 11،تهران،بنیاد فرهنگ ایران،1353.ص 4645)
7- 7) (ب 56).در اصل:ز عبرت.
8-
وز این گشت بر قنسرین (1) کامکار

در او کار دعوت شدش آشکار

ز عبّاسیان دل بریده،به جان

بکوشید در کار مروانیان

دگر گرد عثمان ازدی گُهر (2)

که بودش سراقه (3) چهارم پدر

60 به شهر دمشق اندرون فتنه جو

شد و شهریان جملگی پشت او

سپهدار عبّاسیان را بزار

بکشتند آن جایگه خوار خوار

جراح ابن عبد اللّه (4) آن چیز بود

به غارت همه شهری اندر ربود

به نام بنی امیّه همگنان

در آن شهر کردند دعوت عیان

از او نام عبّاسیان برفتاد

نیارست کس نامشان کرد یاد

65 دگر بود در حمص یک شیرمرد

که شیبانی او را پدر نام کرد

معاویّه بودش چهارم پدر

جوانی دلاور بُد و پرهنر

ز مردی برآورد در حمص دست

ز عبّاسیان بی کران کرد پست

دگر هرکه بودند از آن مردمان

ز بیمش گریزان شدند آن زمان

برآورد شیبانی نامور

به گردون در آن شهر از این کار سر

70 حدیثی ز گفتار فخر بشر

ز خود وضع کرد او بدان کار در

که چون صد شود سال و چندی به سر

شود ملک عالم پر از شور و شر

به هر گوشه ای فتنه ای آشکار

شود ز آن جهانی پر از کارزار

به نوعی شود حال کز (5) کار کین

ندارد کسی رای و پروای دین

و لیکن ز شیبانی نامور

شود در نهان آن همه شور و شر

75 بمیرد از او ظلم و بیداد و جور

شود عدل زنده در آن خوب دور

رضای من و پاک پروردگار

در آن است کو را بود اختیار

خریدند از او حمصیان (6) این فریب

به کارش شدند ز این سبب ناشکیب

ص :6

1- 1) (ب 57).در اصل:قیسرین.
2- 2) (ب 59).در اصل:اردی کهر؛سب:کردی کهر.
3- 3) (ب 59).در اصل:سرافه.سراقه بن عمرو:از طرف عمر با سپاه به اهواز رفت تا آنجا را بگیرد.(تاریخنامۀ طبری.به تصحیح و تحشیۀ محمد روشن.تهران،نشر نو،1366،ص 530)
4- 4) (ب 62).در اصل:جر ابن عبد اللّه؛سب:خزاین عبد اللّه.«جراح بن عبد الله:گوید،وقتی مردم بصره به یزید بن مهلب گرویدند،عاملان خویش را سوی اهواز و فارس و کرمان فرستاد.عامل کرمان جراح بن عبد الله حکمی بود که پیش عمر بن عبد العزیز بازگشته بود».(تاریخ طبری،ترجمۀ پاینده،ج 9،ص 3991.)
5- 5) (ب 73).در اصل:حال کر.
6- 6) (ب 77).حمص.شهر بزرگ و قدیمی و دارای بارو است بین دمشق و حلب.(تاریخ سیستان.ص 74)
خطابش از این میر بر مؤمنان

نهادند آن مردمان آن زمان

ابو الورد از قنسرین پیش او

به فرمان او اندرآورد رو

80 به نزدیک او گشت امیر سپاه

برآورد سر در بزرگی به ماه

دمشقی و عثمان ازدی همان (1)

سوی حمص رفتند یک سر دمان

بر او راست شد شاهی شام (2) ازین

ز عبّاسیان جنگجو شد ز کین

روان گشت با نامور چل هزار

که جوید ز عبّاسیان کارزار

به عبد الله ابن علی ز این خبر

رسید و در این کار شد چاره گر

85 گزید از میان سپه ده هزار

همه جنگجویان و مردان کار

برادرش عبد الصّمد با سپاه

به رسم یزک (3) شد شتابان به راه

خود و بیست هزار از سپه در عقب

همی رفت غرّان به عزم شغب (4)

نخستین سپاه یزک چون پلنگ

رسیدند نزدیک دشمن به جنگ

بر مرغ اخرم (5) سپاه از دو سو

رسیدند و گشتند پیکارجو

90 ز هر دو سپه شد تبه بی شمار

شد عبد الصّمد (6) را سپه سست و خوار

گریزنده گشته ز چنگ عدو

به پیش برادر درآورد رو

به عبد الله گرد بر طرف راه (7)

که دریافتشان هم در آن رزمگاه

چو شیبانی از کارش آگاه گشت

به پیکارش آمد بر آن طرف دشت

چنان جنگ جستند از همدگر

که کس باز نشناخت از پای سر

95 ز همدیگران بی کران از دو رو

بکشتند آن لشکر جنگجو

شکن خواست آمد بر عبّاسیان

ز مردّی آن دشمن پرزیان

ص :7

1- 1) (ب 81).در اصل:اردی همان.
2- 2) (ب 82).در اصل:سام.
3- 3) (ب 86).یزک:پیشقراول،مقدّمه الجیش.
4- 4) (ب 87).(دوم).در اصل:سغب.
5- 5) (ب 89).در اصل:بر مرح احرم.
6- 6) (ب 89).گوید:وقتی عبد الصمد به نزد عبد اللّه رسید،وی روان شد،حمید بن قحطبه و جمع سرداران سپاهش نیز با وی بودند.بار دیگر در مرغ اخرم تلاقی شد و نبردی سخت کردند.(تاریخ طبری.ترجمۀ پاینده.ج 11.ص 464.)
7- 7) .پس از مصرع اول ب 92،چهار مصرع دیگر در سب افزوده شده است: به عبد الله کرد بر طرف راه رسانید از انجا شکسته سپاه سپهدارشان داد دل در نبرد به جنگ عدو بردشان همچو کرد بتیزی سپه برد بر طرف راه که دریافتشان هم دران رزمگاه
حسن قحطبه شیرمردی نمود

به پیش ابو الورد رزم آزمود

برآورد از وی به مردی دمار

از این لشکر دشمنان گشت خوار

سپه دست از هم از این بیم داد

سراسر سر اندر هزیمت نهاد

100 نیستانی آنجای نزدیک بود

در او همچو شب روز تاریک بود

گریزندگان اندر او بی شمار

گریزان شدندی از آن کارزار

فگندند آتش در او این (1) سپاه

شدند آن سپاه اندر آنجا تباه

گریزنده شیبانی از دشت جنگ (2)

سوی مکّه شد بی سپه بی درنگ

به هنگام سفّاح آن جایگاه

نهان بُد ز بیم بد این سپاه

105 به هنگام منصور شد آشکار

گرفتش در او والی آن دیار

به منصور برد و از او کین کشید

همین حاصل از کار پیکار دید

وز آن روی عبد اللّه ابن علی

چو بدخواه را دید بی حاصلی

غنیمت که از بدگمان بازماند

در آوردگه بر سپاهش فشاند

به شهر دمشق از صف رزمگاه

شد و شهر از او گشت زنهار خواه

110 پذیرفت زنهار و از کینه یاد

نیاورد و داد بزرگیش داد

به حدّی کز اسباب خود هرچه یافت

ندیده شمرد و از آن سر بتافت

ز کس باز پس هیچ نستد از آن

شدندش هواخواه از این همگنان

بر او راست شد کار اقلیم شام

ز حکمش برون کس نیاورد گام

به ملک دیار بکر در همچنین

گروهی شدند جنگجویان ز کین

115 بر آن قوم اسحق مسلم امیر

عقیلی نژاد و جوانی هجیر

یکی نیمه افزون مهان ز آن دیار

شدند پیرو آن یل نامدار

به مروان همی دعوت خلق کرد

کسی کو نپذرفت جستی نبرد

از او موسی کعب شد پرهراس

چو با او بسنده نبود از قیاس

به حرّان شد و کرد بر خود حصار

ز سفّاح شد در مدد خواستار

120 به واسط فرستاد سفّاح مرد

که بو جعفر آمد برش همچو گرد

ورا با سپاهی گران (3) جنگجو

فرستاد آنجا به پیکار او

ص :8

1- 1) (ب 102).در اصل:آتش ور این.
2- 2) (ب 121).سب:کریزنده سبانی از دست جنک.
3- 3) (ب 121).سب:سپاهی بران.
چو آوازۀ لشکر آمد ز راه

رها کرد اسحق آن جایگاه

سوی حمص سمساط (1) آورد رو

بشد با سران و سپاه اندرو

سپه برد ابو جعفر آن جایگاه

وزو جنگجو گشت تا هفت ماه

125 نمی یافت بر قلعه در جنگ دست

نیامد ز جنگش به دشمن شکست

پذیرفت ابو جعفر از وی امان

که آید برون با سپاه آن زمان

گمان داشت اسحق مروان هنوز

به جایست و خواهد شدن رزم توز

نپذرفتی از گفتۀ او امان

به تنگ آمدند این سپاه آن زمان

سر شاه مروان ز گور اندرین

برآورد ابو جعفر از روی کین

130 بُدش چهره گردیده و زشت،بو

دمیدی ز گرمی و ترّی ازو

بفرمود تا از سر دشمنان (2)

برون مغز کردند خوار آن زمان

در او صبر و زنگار آگندخوار

که ناداشتی (3) رنگ و بو برقرار

که در وقت حاجت نمودند باز

وز آن یافتی کارشان برگ و ساز

پس آن سر به نزدیک اسحق زود

فرستاد تا چشم فتنه غنود

135 چو اسحق کار آن چنان دید نیز

نکوشید در فتنه و در ستیز

به فرمانبری رفت از آن داوری

بمرد آتش فتنه اش یک سری

ز قوم سفید جامگان ز آن سپس

نکردند فتنه در آن ملک کس (4)

چو سفّاح از آن دشمنان باز رست

میان از پی کین دیگر ببست

قتل ابو سلمه خلاّل،سرور دعاه بنی عبّاس

ز بو سلمه خلاّل پر کینه بود

که رغبت به آل علی می نمود

ص :9

1- 1) (ب 123).در اصل چنین است.آیا«حمص و سمساط»منظور بوده است یا«حمص سمساط»؟سمیساط. شهری است در ساحل غربی فرات و در طرف بلاد روم.(تاریخ سیستان،بهار،ص 74.) «در این سال فرمانروای روم بر سمیساط غلبه یافت.(تاریخ طبری،ج 15،ص 6439)در لغت نامۀ دهخدا از نام این شهر نه به صورت«سمیاط»و نه«سمیاط»و نه«سمسیاط»ذکری نرفته است.تنها در ذیل «سمسیاطی»ابو الحسن علی بن محمّد العدوی نقل شده است که:«اصل او از سمسیاط شهری از ارمنیه است.»منتهی به عنوان«سمیساط»اشاره ای ندارد.
2- 2) (ب 131).در اصل:از سر دشمنان.
3- 3) (ب 132).در اصل:که باداشتی؛سب:که تاداشتی.
4- 4) (ب 137)(دوم).سب:نکردند در آن ملمک و کس.
140 بر آن بود میری ز عبّاسیان

ستاند،رساند بدان مردمان

سگالش در این کرد با عمّ خود (1)

که تا چون توان پیشش آورد بد

بدو گفت داوود:«از او خوارخوار

نشاید برآوردن اکنون دمار

که دیریست تا دعوت کار ما

در این ملک کرده ست و دیده بلا

بران کرده ثابت حقّ بی کران

خلافش نگشته کسی را عیان

145 گر او را بداریم (2)،ناگه به رو

از این مردم افتند در گفت وگو

دل مردم از ما رمیده شود

ز ما مهرهاشان بریده شود

دگر آن که بو مسلم نامدار

که این ملک را هست (3) بر وی دمار

از این پیش در کار این خاندان

به هرچیز با او بُدی یک زبان

نگفته بدو جان این خوار کرد

بود خصمیِ آن جهانگیرمرد

150 به نامه چنین حال گفتن روا

نباشد به بو مسلم از پیشوا

به پیغام باید سخن کرد یاد

به قولی که داری بر او اعتماد

از او جست درمان این سخت درد

که او خود تواندش تدبیر کرد»

بدین کار ابو جعفر نامدار

به حکم برادر بشد بادوار

که بیعت ز بو مسلم نامدار

ستاند هم از مردم آن دیار

155 نهانی نسازد مر این کار نیز

پُر آرد مر آن فتنه جو (4) را قفیز

کسان ابو مسلم نامور

نوشتند از ره به پیشش خبر

که:«بو جعفر اینک ز حضرت رسید (5)

بدان ملک خواهد به پیشت کشید»

بفرمود ابو مسلم نامدار

که او را به تعظیم از هر دیار

روان کرد هرکو بُدی مرزبان (6)

بکردند خدمت (7) به قدر توان

160 ز فرمانروایی آن شیرخو

شکوهید ابو جعفر نامجو

چو نزدیکی مرو آمد ز راه

پذیره شدش پیشوا با سپاه

پیاده شد و بر زمین بوسه داد

برو بر بسی آفرین کرد یاد

ص :10

1- 1) (ب 141).در اصل:عمر خود
2- 2) (ب 145).سب:که او را بداریم.
3- 3) (ب 147)(دوم):سب:که این راهست.
4- 4) (ب 155)(دوم).در اصل:برآرد مران فتنه حو.
5- 5) (ب 157).سب:بخدمت رسید.
6- 6) (ب 159).سب: روان کرد هرکو بدی آن زمان بکردند چندی بقدر توان
7- 6) (ب 159).سب: روان کرد هرکو بدی آن زمان بکردند چندی بقدر توان
پیاده همی رفتش اندر رکاب

تواضع نمودش چنین بی حساب

نوازید ابو جعفرش بی شمار

بیستاد تا گشت مهتر سوار

165 سوی شهر رفتند و آمد فرود

سپهبد سزاوار خدمت نمود

به شبگیر شد بر در و بار خواست

بگفتند:«بی بار راه شماست

که فرمود مهتر که بی بار و راه

درآیی به پیشش به بی گاه و گاه»

چنین گفت:«اگر مهتران از مهی (1)

بزرگی نمایند بهر رهی

نشاید گذشت از حد چاکری

که چون بگذری چیست آن همسری»

170 ز مهتر سئم (2) روز پرسش نمود

که موجب ز عزم خراسان چه بود

سخن هرچه بودش نهان و آشکار

بگفتش وز او جست تدبیر کار

از آن پس که بیعت خود و دیگران

بکردند گفتش چنین اندر آن:

«ز بو سلمه گر در دل پیشوا

غباری است بایست کشتن ورا

چرا برد چندین زمان اندر آن

چه حاجت زدن رای با چاکران»

175 چنین یافت پاسخ:«خلیفه به کار

نخواهد که گیرد ز رایت گذار

همان خواست کین کار را در جهان

کسان تو سازند بهرش نهان»

مُراره ز تخم انس آن زمان

به حکمش بیست اندر این کین میان

شد از مرو نزدیک سفّاح زود

خلیفه مر او را نوازش نمود

نماندش که بیند کسی روی او

نهان کردش و شد در آن چاره جو

180 ابو سلمه (3) را خواند نزدیک خویش

نوازش نمودش ز اندازه بیش

بدو گفت:«از این پیشتر پیش من

ز کارت به بد گفت هرکس سخن

دلم بود رنجیده از تو در آن

کنون روشنم گشت از دیگران

که آن نقلها بود یک سر دروغ

نجستند جز کار خود را فروغ

سزا داد خواهم بدان مردمان

به هریک سزاوارشان این زمان

185 تو باید نباشی ز کارم دژم

نجویی جدایی ز من بیش وکم»

پس آن گاه تشریف دادش برین

ز خود کردش ایمن ز پیکار و کین

به گاه و به بی گاه خواندش به پیش

به هر کار از او جست تدبیر خویش

ص :11

1- 1) (ب 168).سب:چنین گفت اگر مهتری از مهی.
2- 2) (ب 170).در اصل:ز مهتر ستم
3- 3) (ب 180).سب:ابو سلمه خواند.
چو یکبارگی گشت ایمن برو (1)

شبی گشت از جان او کینه جو

بداندیش را در کمینش نشاند

پس او را به نزدیکی خویش خواند

190 بر خویشتن داشت تا دیرگاه

پس آن گاه کردش روانه به راه

بداندیش بر وی کمین برگشاد

به یک لحظه دادند جانش به باد

فگندند آوازه کو را به راه

به شب (2) خارجی کرد خیره تباه

مراره به فرمان سوی مرو باز

شد و ماند یک چندی این کار راز