گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
قتل سلیمان کثیر به فرمان ابو مسلم

قتل سلیمان کثیر به فرمان ابو مسلم (3)

به بو مسلم آن گاه بدگوی مرد

ز گفت سلیمان چنین یاد کرد

195 که:«ما را چنان بُد گمان در امام

که گردد به ما کارهایش تمام

نیاییم ما خود برش در شمار

دگرگونه باید کنون ساخت کار»

چو بوی خلافی در این کار بود

به بندش ابو مسلم آورد زود

بدو گفت فرمان چنان کن امام (4)

هر آن کو برد از ره راست گام

به کارش محابا مکن یک زمان

سرآور بر او بر بزودی زمان

200 کنون چون که اندیشه داری چنین

به دل باشدت بدگمانی یقین

زبان با سرت گشت زنهار خوار

ز سر دست شو اندر این زشت کار

سلیمان اگر چند پوزش نمود

نپذرفت و از وی برآورد دود

نگفته به بو جعفر از نیک و بد

سرآورد بر وی زمانه به خود

از این شد ابو جعفر اندیشناک

به دل گفت کو راست این حکم پاک

205 چو بی او خلیفه بر این دسترس

ندارد ورا نیست حاجت به کس

بود حاکم او،نه خلیفه،ازین

نشاید بر او بود ایمن یقین

از آن پس از آنجا شتابان به راه

به ملک عرب رفت و شد کینه خواه

به سفّاح احوال او بازگفت

ز کارش نماند ایچ اندر نهفت

به تدبیر کوشید در کار او

که خونش چگونه درآرد به جو

ص :12

1- 1) (ب 188).سب:ایمن ازو.
2- 2) سب:عنوان ندارد.
3- 3) (ب 192)(دوم).در اصل:سب
4- 4) (ب 198).سب:چنان کرد امام.
مخالفت اهل ماورا النّهر با ابو مسلم و مطاوعتشان

210 به شهر بخارا چو رفت این خبر

که خون سلیمان چنین شد هدر

شریک (1) آنک بُد والی آن دیار

بداندیش او گشت از این ژرف کار

همه ماورا النّهر با او درین

یکی گشت و جستند پیکار و کین

بگفتند بیعت بر عباسیان

از آن رفت نبود مگر این زیان

به مال و به جان ایمنی در جهان

در اسلام باشد به حکم مهان

215 چو برخاست بیداد پیشین و بیش

چرا خوار گیریم از این جان خویش

بخواهیم (2) فرمانشان برد نیز

بکوشیم در کار جنگ و ستیز

ز فرمان بو مسلم آن بوم و بر

از این کار بردند یک سر به در

چو بو مسلم آگه شد از کارشان

فرستاد لشکر به پیکارشان

به نزدیک یک سال از هر دو سو

سپه بود گشته ز هم جنگجو

220 بسی جنگها رفتشان در میان

بسی یافت هر دو سپه ز آن زیان

سرانجام شد لشکر خصم خوار

برآمد از آن فتنه جویان دمار

شریک و هر آن کس که سر فتنه بود

شدند کشته و چشم فتنه (3) غنود

دگرباره آن ملک فرمانپذیر

شد و کس نکوشید در دار و گیر

مخالفت عمّانیان با سفّاح و به اطاعت آمدن

پس آن گاه عمّانیان سر ز راه

کشیدند و گشتند پیکارخواه

225 ز کیش و ز بحرین و عمّان دگر

ندادند باجی بدین بوم و بر

کشیدند از والیان کین درو (4)

درآمد ز عبّاسیان خون به جو (5)

به دریا ره کاروان بسته شد

خلیفه از آن کار دلخسته شد

سپاهی گزین کرد جنگ آزما

خزیمه (6) سپهدار پاکیزه را

ص :13

1- 1) (ب 211):«و هم در این سال شریک بن شیخ مهری در خراسان در بخارا بر ضد ابو مسلم قیام کرد».(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 11،ص 4668)
2- 2) (ب 216).سب:نخواهیم.
3- 3) (ب 222)(دوم).در اصل:حشم فتنه.
4- 4) (ب 226).سب:کین دو رو.(دوم):جون بجو.
5- 4) (ب 226).سب:کین دو رو.(دوم):جون بجو.
6-
فرستاد و کردند جنگ آن سپاه

بسی در میان از دو رو شد تباه

230 سرانجام عمّانیان سست و خوار

شدند ز این سپه در صف کارزار

سر فتنه جویان درآمد به خاک

در آن جنگ گشتند یک سر هلاک

رعیّت شدند باز فرمانپذیر

سپاهی شد از کار پیکار سیر

سر فتنه در خواب رفت اندرو

سپه سوی درگه نهادند رو

خروج عبد اللّه بن یحیی بن زید بن زین العابدین

خروج عبد اللّه بن یحیی بن زید بن زین العابدین (1)

پس آن گاه عبد اللّه نامور

که یحیی بن زید بودش پدر

235 ز آل علی آن زمان بد مهین

بر آن بود جوید ز سفّاح کین

به دعوتگری سر برآورد مرد

به خود بر بسی خلق را گرد کرد

چو آگاهی آمد به سفّاح ازو

از او شد ز مهر مهی جنگجو

به فرمانش بو مسلم رزمخواه

فرستاد پیشش بزودی سپاه

بسی جنگ کردند و از هر دوان

بسی جوی خون در میان شد روان

240 سرانجام پیروز عبّاسیان

شدند و عدو یافت ز ایشان زیان (2)

پراکنده گشتند آن مردمان

نگشتند در دل دگر بدگمان

ز سر کرده بیرون هوای مهی

از آن بیم دادند تن در کهی

ولی عهد کردن سفّاح برادرش ابو جعفر را

چو سفّاح را هیچ دشمن نماند

سخن از ولی عهدی ملک راند

تن خویشتن چون ندیدی درست

از آن رو از آن آرزو (3) کام جست

245 خردمند بایست مهتر در آن

سپردن نشایست با دیگران

ص :14

1- 1) سب:عنوان اول را ندارد.
2- 2) (ب 240)(دوم).در اصل:ریان.
3- 3) (ب 244)(دوم).سب:از این آرزو. پس از ب 244،دو بیت در سب افزوده شده است: اگر چند بودش دو بیکر پسر برادر دران دید شایسته تر که چون اوّل دولت تخمه بود نشایست در وی تغافل نمود
ابو جعفر گُرد را برگزید

بدو آن بزرگی سزاوار دید

تو گفتی که بودش به دل آگهی

که باشد در آن تخمه این فرّهی

ولی عهد خود کرد او را به کار

پس از وی برادر پسر اختیار

سرافراز عیسی موسی که او

به هرچیزی از همگنان برد گو

250 ز ارکان دولت بر این عهد خواست

ز دانندگی کرد این کار راست

چو بی رای بو مسلم این کار بود

نشایست از وی جدایی نمود

بفرمود بو جعفر از پیش او

بدین کار آرد بدان ملک رو

ستاند از او بیعت از بهر خود

به آرزم گوید سخن از خرد

ابو جعفر از پیش او بادوار

روان شد به ملک خراسان دیار

255 ابو مسلمش التفاتی نکرد

ندادی رهش گه گهی نیز مرد

ابو جعفر از دانش خویشتن

در این ساخت با او در آن انجمن

چنین تا که بیعت بر این (1) کار کرد

از آن پس از آنجا روان گشت مرد

به ملک عرب زود بنهاد سر

دل از کار او پر ز خون جگر

رفتن ابو مسلم به زیارت بیت اللّه و روضۀ رسول

پس آن گاه ابو مسلم سرفراز

هوس کرد رفتن به سوی حجاز

260 نیابت به بو داود گرد داد

روان شد ز ملک خراسان چو باد (2)

روان گشت با هشت باره (3) هزار

دلیران جنگی و مردان کار

چو آمد خبر زو به ملک عراق

سران و بزرگان ز روی وفاق

به فرمان پذیره شدندش به پیش

ببردند او را بر شاه خویش

نوازید سفّاح بی مر ورا

به گردون برآورد از آن سر ورا

265 به حدی که تا زیر دست دست (4)

ستادی ابو جعفر و او نشست

یکی روز سفّاح گفتش چنین:

«ابو جعفر است در خلافت گزین

بر او کن به کار خلافت سلام»

چنین پاسخش داد آن خویشکام:

ص :15

1- 1) (ب 258).در اصل:روذ.
2- 2) (ب 260)(دوم).سب:ز ملک خراسان روان شد چو باد.
3- 3) (ب 261).در اصل:هست باره.
4- 4) (ب 265).چنین است در اصل.(؟)
«به یک مجلس اندر مهی بر دو شاه

چگونه سلامی کند کس به راه»

بگفت این و برخاست و آمد برون

از این کین بو جعفری شد فزون

270 به سفّاح گفتا ک:«ز این کار خون

روان کرد باید به جو اندرون

که خواهد جهان کرد زیروزبر

ز نادانی خویش و فرط نظر»

چنین پاسخش داد ک:«ورا تباه

چگونه کنم و او نکرده گناه

حق خدمت او بر این خاندان

شده ثابت و شهره اندر جهان

چنین لشکری گشن همراه او

چگونه توان گشت از او کینه جو»

275 بدو گفت:«چون می نریزیش خون (1)

مده میری حجّ مر او را کنون

به من ده که او فتنه جو در حجاز

نگردد،نباشد دَرِ فتنه باز

وگرنه به آل علی این مهی

رساند،شود دست ما ز آن تهی»

پسندید سفّاح (2) و کرد این چنین

بدان مهتری کرد او را گزین

ابو مسلم آن گاه میری بخواست

مرادش نشد ز آن جهاندار راست

280 اگر چند بودش به دل برگران

نشایست کردن خلافی در آن

وفات سفّاح،رحمه اللّه

برفتند هر دو به سوی حجاز

یک اندر پی دیگری شد فراز

که تا آب در راه کردی وفا

نبودی از آن زحمتی خلق را

رسیدند و کردند حجّ همگنان

وز ایشان نشد هیچ فتنه عیان

وز این روی سفّاح را آبله

برآمد،روان کرد تن را یله

285 پسین روز تشریق (3) از ناگهان

سرآمد از آن رنج بروی زمان

شده سال بر صد فزون سی و شش

روانش به تن گفت شب باد خوش

بدش مدّت عمر سی و چهار

وز آن چار و نه مه شهی کامکار

دو پور و یکی دختر از وی بماند

که مهدیش ز آن پس به جفتی نشاند

ص :16

1- 1) (ب 275).سب:بریزیش خون.
2- 2) (ب 278).سب:بسندند سفاح.
3- 3) (ب 285).تشریق:روشن کردن،نورانی ساختن.زیبا شدن.به سوی مشرق توجه کردن.سه روز پس از عید قربان که در آن،در قدیم گوشت های قربانی را خشک می کردند.(معین)
بر او چون سرآورد ایّام روز

بر او هرکسی کرد زاری به سوز

290 ندیدند سودی از آن همگنان

به تجهیز پرداختند آن زمان

به جامع پس از رسم تجهیز زود

به خاکش سپردند و بختش غنود

بسی گور کردند تا گور او

ندانند و نبود کسی کینه جو

چنین بودی آیین عبّاسیان

که کس گور ایشان نداند عیان

برادر پسر عیسی نیکمرد

دگرباره بیعت در آن تازه کرد

295 به نام ابو جعفر نامدار

ستد بیعت از هرکه بُد کاردار

فرستاد نزدیکیِ او خبر

که سفّاح کرد از زمانه گذر

ابو جعفر از یک طرف شد غمی

ز دیگر پدید آمدش خرّمی

که پشتش ز مرگ برادر شکست

ولیک او به گاه بزرگی نشست

شتابان به انبار آورد رو (1)

بیامد عزا داشت چندی درو

300 ز رسم عزا چون بپرداختند

ز کار خلافت سخن ساختند

ص :17

1- 1) (ب 299).در اصل:با یار.
ص :18

خلافت امیر المؤمنین المنصور باللّه عبد اللّه بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس بیست و دو سال

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المنصور باللّه عبد اللّه بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس بیست و دو سال (1)

اشاره

1 بر آن بود ابو مسلم پاکرا (2)

که عیسی موسی شود پادشا

از این در سخن گفت با او به هم

بدو گفت عیسی اگر ز آن که عمّ

به من دادی این مهتری پیشتر

ز بو جعفرم ز آن نکردی گذر

کنون چون که داد این خلافت بدو

چگونه پذیرم چنین گفت وگو

5 از او گشت نومید آن نامدار

ولی عهد ناچار گشت اختیار

به بو جعفر نامبرده مهی

سپرد و به ناچار گشتش رهی

لقب یافت منصور باللّه به کار

شهی بود پردانش و بختیار

به هر کار با حزم و عزم درست

جهان راست کاری از آن دور جست

سخنهاش از نظم و نثر مثل

به خوبی و پاکی بُدی بی بدل

10 به جایی که بایست کردن عطا

سزاوار کردی ز دانش سنما

و لیکن به جایی که درخور نبود

نمی داد چیز و تدنّق (3) نمود

چو بر خیره کس را نمی داد کام

عدو بود و انیق (4) خواندش به نام

به بد دشمنش باز خواندی بدین

که جاهل بود با هنرور به کین

ص :19

1- 1) (عنوان).در اصل:عباس بیست و سال.سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 1).پاکرا-پاکرای.
3- 3) (ب 11).تدنّق-ناخن خشکی و دقّت در محاسبه.
4- 4) (ب 12).در اصل:بوذوانیق
مخالفت عبد اللّه عبّاسی خلیفه را و شکست او

خبر چون سوی شام شد کز جهان

سرافراز سفّاح شد در نهان

15 در آن ملک عبد اللّه ابن علی

خلافت هوس کرد از پردلی

چنین گفت که:«اندر مهی این زمان

سزاوارتر کس منم بی گمان

که کردم ولی عهد مهتر نخست

بدان گه که کینه ز مردان (1) بجست

ولی عهد دیگر برم اعتبار

ندارد دوم عهد ناید به کار»

حسن قحطبه با سران و گوان

شدندش در این داستان پیروان

20 روان گشت با لشکر از ملک شام

به حرّان کشیدند از آنجا زمام

مقاتل در آن قلعه بُد کوتوال (2)

برون آوریدش به جنگ و جدال

بکشت و بر آن قلعه شد کامکار

ذخیره بر او برد بیش از شمار

ولیکن نمی رفتی اندر حصار

نبد بر خراسانیان استوار

چو منصور آگه شد از کار او

بزودی از او گشت پیکارجو

25 به فرمانش بو مسلم نامور

به پیکار او بست چون کُه کمر

روان گشت با لشکری شیرخو

ز حرّان به انبار آورد رو

بدو شیرمه مرد بسیار دان

چنین گفت ک:«ای مهتر کاردان

به پیکار عمر خلیفه به راه

چگونه توان رفت با این سپاه

ز رند و از اوباش (3) در کارزار

چه خیزد ز پیکار مردان کار

30 در این کار نیکوتر اندیشه کن

مبادا دگرگونه باشد سخن»

بدو گفت بو مسلم:«ای پرخرد

به معنی دانش دلت ره برد

ندانی نکو صورت جنگ و کین

از آن می سرایی سخن این چنین

به معنی باریک و شیرین سخن

به صد پایه باشی فزون تر ز من

و لیکن در آیین پیکار و کین

نباشی به دل صد یک من یقین

35 نمی دانی این دولت اندر جهان

درختی است سر برده بر آسمان

قوی در زمین کرده بنیاد را

به هر بادِ کوشش نیاید ز جا»

ص :20

1- 1) (ب 17).در اصل:رمروان
2- 2) (ب 21).سب:مقابل در آن قلعه بد کوتوال.
3- 3) (ب 29).در اصل:اوباس
روان کرد از آن پس بزودی سپاه

چو آمد به حرّان خبر زو به راه

حسن قحطبه با خراسانیان

برفتند نزدیک او آن زمان

کم و بیش عبد اللّه ابن علی

بدو بازگفتند از یکدلی

40 سپهبد بدانست کو در حصار

گر آید گراید به بد رویِ کار

برو مکر کرد و سوی شام رو

درآورد و در کار شد چاره جو (1)

بدو کرد نامه که:«مهتر به من

سپرده ست میری آن انجمن

تو نیز ار کنی بیعت اکنون برو

نباید شدن از توام جنگجو»

بدانست عبد اللّه آن شیرمرد

به دانش بر او ز این سخن (2) مکر کرد

45 که دورش کند ز این ز پیش حصار

پس آن گاه جوید از او کارزار

ولی لشکرش را نبود این گمان

پر اندیشه گشتند از خان ومان

همی گفت هرکس گر او سوی شام (3)

رود روز ما ز او شود همچو شام

بر آهنگ خانه سپه سربه سر

از آن مرز کردی پیاپی گذر

به ناچار عبد اللّه ابن علی

بشد هم وز آن دید بی حاصلی

50 ز نزدیک حرّان چو شد دور مرد

ابو مسلم آمد بدان جا چو گرد

بر آن حِصن پیروزگر گشت زود

به نزدیکی حصن آمد فرود

عدو نیز برگشت از طرف راه

برابر فرود آمدش با سپاه

بیاراستند لشکر از هر دو سو

به مردی به مردان پیکارجو

سوی قلب عبد اللّه رزمزن

شد عبد الصّمد نیز با انجمن

55 عقیلی گهر بکر (4) بر میمنه

برون رفت با برگ و ساز و بنه

حبیب اسدّی (5) سوی میسره

روان گشت با لشکرش یکسره

وز این رو ابو مسلم شیرمرد

بیاراست هم لشکر اندر نبرد

خود و ویژگان شد سوی قلبگاه

حسن شد سوی میمنه با سپاه

گزین حازم ابن خزیمه (6) چو باد

سوی میسره با سپه رو نهاد

ص :21

1- 1) (ب 41)(دوم).سب:درآورد و کل کار شد چاره جو.
2- 2) (ب 44)(دوم).سب:ز دانش برو این سخن.
3- 3) (ب 47).سب:کزو سوی شام.
4- 4) (ب 55).بکر:بکار بن مسلم عقیلی(ترجمه تاریخ طبری،ج 11،ص 4688)
5- 5) (ب 56).حبیب بن سوید اسدی(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 11،ص 4688).
6- 6) (ب 59).در اصل:کرین حازم ابن حریمه
60 ز هم هر دو شش ماه پیکارخواه

شدند و بسی لشکرش شد تباه

نمی شد ز یک سو ظفر (1) آشکار

بر آن برنهادند انجام کار

که گردند یکبارگی جنگجو

به پیکار سلطانی از هر دو رو

ابو مسلم گُرد شد حیله گر

سپه برد بر میسره بیشتر

حسن قحطبه با دلاور گوان

به یاری سوی میسره شد روان

65 عدو نیز شبگیر بر میمنه

سپه خواستی برد و بار و بنه

که گردد بنیرو به کوشش سپاه

تواند ز دشمن شدن رزمخواه

نماندش بدان دشمن بدگمان

بر او تاختن کرد اندر زمان

نپیوسته با جان سپاه (2) عدو

درآورد از ایشان همی خون به جو

به یک حمله در قلب و در میمنه

نه لشکر بماند و نه رخت و بنه

70 دو بهره تبه شد از ایشان سپاه

سه دیگر شدندی گریزان به راه

سوی بصره عبد اللّه آورد رو

که بودش برادر سلیمان درو

سوی کوفه عبد الصّمد رفت زود

که عیسی بن موسی آنجای بود

گرفتش برادر پسر در پناه

ز عمّ خواست خونش پس از چندگاه

به جان داد او را خلیفه امان

امارت به اهواز دادش همان

سبب اظهار آزار خلیفه از ابو مسلم

سبب اظهار آزار خلیفه از ابو مسلم (3)

75 غنیمت در این جنگ بیش از شمار

به بو مسلم افتاد در کارزار

چو خورده نگر (4) بُد خلیفه به خو

غنایم همی بازجستی (5) ازو

امیری که بُد بو الخصیبش لقب

فرستاد تا آن کند ز او طلب

برنجید بو مسلم از پیشوا

به مادر از این کرد نسبت ورا (6)

برنجید منصور (7) و دشنام داد

که پورِ سلامه سر از راه داد

ص :22

1- 1) (ب 61).سب:نمی شد ز یک رو ظفر.
2- 2) (ب 68).سب:نپیوسته باهم سپاه.
3- 3) سب:عنوان ندارد.
4- 4) (ب 76)(دوم).خرده نگر-تنگ چشم،کوتاه نظر،ندیدبدید.
5- 5) (ب 76)(دوم).در اصل:عنانم همی بار جستی.
6- 6) (ب 78)(دوم).سب:برادر ازین کرد نسبت ورا.
7- 7) (ب 79).در اصل و سب:برنجید منشور.
80 چرا پیچد و مال جوید ز من

چه حدّست گفتن ورا این سخن

بشد بو الخصیب از برش روی زرد

سخن بر خلیفه همه یاد کرد

اگرچه برنجید منصور ازین

ز دانش به ظاهر نیاورد کین

فرستاد (1) نامه دگر ره برش

نوازش در آن کرده اندر خورش

که:«سعی ات در این کار دولت فزون

از آن است کان مال خواهم کنون

85 ترا باد آن مال و دیگر اگر

بخواهی فرستمت از این بوم و بر

ندارم گریز از تو در کشورم

نخواهم جدایی کنی از برم

خراسان به من چون که نزدیک نیست

تو در شام اکنون به میری بایست

که دادم ترا میری مصر و شام

از این پس به شام اندرون کن (2) مقام

که نزدیک باشی به شاهی ما

ز تو کام من زود گردد روا

90 به میری کسی بر خراسان گمار

که باشد در آن کشورت کاردار»

چو آمد به نزدیک او نامه،گفت:

در این پیشوا نیست باهوش جفت

چه حاجت که او ملک بخشد به من

که دارد ز من خود همی بی سخن

و لیکن فرستاد پاسخ بدو:

«در این ملک چون نیستت کس عدو

که در جنگ او حاجت افتد به من

به سرحد بود مهتر این انجمن

95 که کشور ز بیگانه دارم نگاه

کشیدم بدان ملک (3) از ایدر سپاه»

حسن قحطبه پیش منصور،مرد

فرستاد و از وی چنین یاد کرد

که:«دیوی که بُد در درون عمت

کنونست در طبع بو مسلمت»

از این رمز مفهوم بودی چنان

که دارد خلافت هوس این زمان

خلیفه پراندیشه شد ز این سخن

بترسید از آن شیر (4) شمشیرزن

100 بر آن کار یکبارگی دل نهاد

که باید از این داد جانش به باد

به سوی خراسان فرستاد مرد

به بو داود از کار او نامه کرد

که:«بو مسلم از من بپیچید سر

به دل از نظر گشت با ما دگر

ترا دادم آن کشور (5) و آن سپاه

اگر آید آنجا از او رزم خواه

ص :23

1- 1) (ب 83):در اصل:فرستاده.
2- 2) (ب 88)(دوم).سب:ازین پس اندرون کن.
3- 3) (ب 95)(دوم).سب:کشیدم از ان ملک.
4- 4) (ب 99)(دوم).سب:ببرسید از ان شیر.
5- 5) (ب 103).سب:ترا داد آن کشور.
دلیری ده آن مردمان را برین

که جویند از وی به پیکار کین»

105 برادر پسر عیسی گُرد را

که بُد دوست بو مسلم پاک را

حمید ابن قحطبّه را هم به راه

فرستاد نزدیک آن رزمخواه

که او را به سوگند و پیمان و بند

بیارید تا پیشگاه بلند

چنین گفت:«اگر سر بپیچد ازین

بگویید خورده ست مهتر یمین (1)

که:گرزان که باشی موافق درین

مخالف نگردد نکوشد به کین

110 مراد تو آرد سراسر به جا

کند پایگه ز این فزون تر ترا

وگر در خلافش در این دم زنی

نهی پای در جادّۀ دشمنی

به خود گردد آن گه ز تو رزمخواه

نماید نبردت به میر و سپاه

اگر خود به چین رفته باشی که زو

بپیچد ز کارت (2) شود جنگجو

که از تو برآرد به مردی دمار (3)

وگر سر نهد در سر کارزار»

115 فرستادگان بادوار از برش

برفتند نزدیک سرلشکرش

به ری بود آن نامور آن زمان

شده در خراسانیان بدگمان

که از کار بو داود (4) و مهتری

خبر یافته بود و آن داوری

چو پیغام منصور از این در شنید

ز حیرت برون شد به کارش ندید

نه ایمن ز منصور بودی به جان

نه از سروران خراسان در آن

120 نه در ری نشستن توانست نیز

نشایست جستن ز یک رو ستیز

فرو ماند بیچاره در کار خود

ز دستور پرسید از آن چار خود

بدو گفت دستور ک:«ای نیکخواه

به پیش خلیفه شدن نیست راه

که از وی نباشد امانت به جان

مکن تیره بر خود به خیره جهان

به سوی خراسان شدن بهترست

اگرچه کنون رایشان دیگرست

125 و لیکن توانشان به خود کرد رام

که هستند خواهانت آنجا عوام

دل سرورانشان به مال و سخن

به دست آوریم اندر آن انجمن

چو باشد خراسان ترا بی گمان

خلیفه نیارد شدت بدگمان

کند سربه سر با تو در مهتری

شویم ایمن از کار جنگاوری»

ص :24

1- 1) (ب 108).یمین-سوگند.
2- 2) (ب 113).سب:نپیچد ز کارت.
3- 3) (ب 114).سب:که از تو برادر بمردی دمار.
4- 4) (ب 117).در اصل:تو داود.
اگرچه رزین (1) بود رای وزیر

نیامد پسندیده نزدیک میر

قتل ابو مسلم صاحب دولت به حکم خلیفه

130 به گفت فرستادگان اعتماد

به جان کرد،رو سوی درگه نهاد

چو نزدیکی دار ملک آمدند

بزرگان به پیشش پذیره شدند

به اعزاز بردند او را به شهر

سه روزش ز هر نیکویی بود بهر

بخواندیش مهتر به نزدیک خویش

که تا گردد آسوده آن پاک کیش

و لیکن فرستادی از پیش خویش

نوازش زمان تا زمانش به پیش

135 چنان ایمنش کرد بر خویشتن

که در وی نماندش به بد هیچ ظن

چهارم، (2)کسان در کمینش نشاند

پس او را به نزدیکی خویش خواند

سپهبد برفت و زمین بوسه داد

بسی بر خلیفه ثنا کرد (3) یاد

خلیفه بدو داد تشریف خود

که یکباره ایمن شد از کار بد (4)

یکی تیغ بودش حمایل به بر

خلیفه هراسان از آن نامور

140 که گر گردد آگاه از کارشان

نماند در آن خانه ز ایشان نشان

بپرسید کز پاک عممّ به جنگ

شنیدم یکی تیغت آمد به چنگ

که همتای آن کس ندید و شنود

گر این است آن تیغ بنمای زود

سپهبد برآهخت شمشیر خویش

ببوسید و بنهاد زودش به پیش

خلیفه چو شمشیر بستد ازو

بگردیدش از خشم و کین رنگ و بو (5)

145 ابو مسلم آگه شدش از ضمیر

نگه کرد از آن کار پیش وزیر

وزیرش چنان داد پاسخ ورا: (6)

«به ری ترک فرمودی ای میر را

کنون کامدی دردم اژدها

به تدبیر نتوان شدن زو رها»

خلیفه بَدَل کردش از خشم (7) نام

ابو مجرمش خواند شام انام

بدو گفت:«شمشیر دادن به شاه

چنین باشد ای ناکس تیره راه

ص :25

1- 1) (ب 129).در اصل:زرین
2- 2) (ب 136).چهارم(یعنی در روز چهارم).
3- 3) (ب 137).در اصل:بنا کرد.
4- 4) (ب 138).در اصل:کر باک.
5- 5) (ب 144)(دوم).سب:از خشم و کین چشم و رو.
6- 6) (ب 146).سب:وزیرش چنین داد پاسخ ورا.
7- 7) (ب 148).در اصل:از حشم.
150 که در روی مهترکشی در (1) خلاف

چرا خود ندادی به من با غلاف

ز بد اصلی خویش داری به یاد

که با من چه ها کرده ای از عناد

به مادر مرا باز خواندی به نام

نکردی به من در خلافت سلام

چو بر تو در آن عهد کردم سلام

ندادی جوابم نکردی قیام

به بالای نامم ز نامت نشان

نوشتی به منشور چون بیهشان

155 خلافت فگندن ز من خواستی

در آن کار صد حیله آراستی

شمردی به هم کفو ما خویش را

که می خواستی تخمه ام را ز ما

بکشتی سر شیعه ام را بزار

سلیمان کز او بد نگشت آشکار

نکردی به من التفاتی در آن

نجستی اجازت ز مهتر همان

چنین هم گرت برشمارم گناه

شود جمله طومارها ز آن سیاه»

160 بدو گفت بو مسلم:«ای پاکزاد

بزرگان ز خرده (2) نیارند یاد

ز کلّی سخن یاد فرما کنون

که صدباره گشتم جگر پر ز خون

که تا کار دولت بدین جا رسید

نزیبد ز جزوی سخن گسترید»

خلیفه بدو گفت ک:«ز فرّ ما

شد آن کار و توفیق بود از خدا

وگرنه نبودی ترا دسترس

که یابی به کین دست بر یک مگس»

165 سپهبد بدو گفت:«رنجش چنین

مفرما که قدرم نیرزد بدین»

خلیفه نشان (3) را ز بهر تعب

بزد دست برهم ز روی غضب

کمین کرده مردم برون آمدند

بیکبار ازو جنگجویان شدند

نهادند تیغ اندر او یک به یک

برآمد خروش و فغان بر فلک

به یک لحظه شد پیکرش ریزریز

خلیفه همی گفتی اندر ستیز:

170«اشرَب بِکَاس کُنتَ تَسقی (4) بها

أَمَرَّ فی الحَلقِ العَلقَم

ص :26

1- 1) (ب 150).در اصل:مهتر کسی در.
2- 2) (ب 160).در اصل:بزرکان خرذه.
3- 3) (ب 166).در اصل:نسان.
4- 4) (ب 170).در اصل:انت تسقی:در جزو ثانی کتاب وفیات الاعیان و انباء انباء الزّمان،ابن خلکان،چاپ قاهرۀ مصر، ذیل عنوان(345)(ابو مسلم خراسانی)در ضمن شرح نحوۀ قتل ابو مسلم آورده است:«..ثم أقبل المنصور علی من حضره،و أبو مسلم طریح بین یدیه،و أنشد[من السریع]: زَعَمتَ أن الَّدینَ لا یُقنضی فَاستَوفِ بالکیل أبا مُجرِمِ أشرَب بِکَاس کُنتَ بها أَمَرَّ فی الحلقِ مِنَ العَلقم...» (ص 330،چاپ محمّد محیی الّدین عبد الحمید)
بچش شربتی را که دادی از آن

اگر چند پر تلخ کردی دهان»

فزون سال بر صد شده سی و هفت

به هشتم مَه احوال از این گونه رفت

بدش شصت و هفت سال و ز آن هفت سال

به میری شده در جهان بی همال

به زیلو (1) که شد کشته بر سر بزار

بپیچید و در آتش افگند خوار

175 سپاهش برآورد بیرون خروش

شدن خواستندی به کین سختکوش

برون رفت حاجب چنین کرد یاد:

«خلیفه از این بر شما دل نهاد

که حقّ سپهبد به جای آورید

از این رو بهین همه لشکرید

به روزی از این کارتان در فزود

چنین گفت کین بودنی کار بود (2)

که او بنده ای بُد در این پیشگاه

چو برگشت از راه از آن شد تباه

180 شما دل مدارید بهرش غمی

که باشد از این (3) کارتان خرّمی

کنم وجه تان پاره نان بیشتر

سپارم شما را به میری دگر

که دارد از او نیک ترتان نگاه

شما سوی خانه سپارید راه»

مر آن فتنه ز این خوب (4) گفتن نشاند

سپه بازگشت و سوی خانه راند

حبس عبد اللّه علی عبّاسی

حبس عبد اللّه علی عبّاسی (5)

پس آمد به پیش خلیفه خبر

ز عبد اللّه بن علی دربه در

185 که پیش برادر به بصره کشید

سلیمان ورا در پناه آورید

خلیفه فرستاد و او را بخواست

سلیمان بهانه بر آن کرد راست

اگر چند گشتی مکرر پیام

سلیمان ندادیش ز آن کار کام

به بوک و مگر روز بردی به سر

خلیفه برنجید از آن نامور

ورا کرد معزول و سفیان به کار

در آن ملک برجاش (6) شد اختیار

190 سلیمان و عبد اللّه نامور

به فرمان به درگه نهادند سر

ببردند پنهانشان در حرم

به زندان شد عبد اللّهی بیش و کم

ص :27

1- 1) (ب 174).در اصل:نریلوکی.
2- 2) (ب 178)(دوم).سب:کین کار بیکار بود.
3- 3) (ب 180).در اصل:با شدت ازین.
4- 4) (ب 183).سب:زان خوب.
5- 5) (سب:عنوان ندارد.
6- 6) (ب 189)(دوم).در اصل:برحاش.
سلیمان به پیش خلیفه کشید

ز خواهش به پیشش سخن گسترید

که جرم برادرش بخشد بدو

نیارد بدش از بزرگی به رو

چو حاصل از آن کرد بوی رضا

بشد تا درآرد به پیشش ورا

195 به زندان (1) ورا برده بودند هم

ندادند ره نیزش اندر حرم

سلیمان بدانست کان کار بود

نخواهد در آن سعی او داشت سود

برفت و به زندان درون عبدلاه

همی بود در بند تا چند گاه

امارت عبد الجبّار ازدی بر خراسان

امارت عبد الجبّار ازدی بر خراسان (2)

پس آمد ز ملک خراسان خبر

که کرده ست والی ز گیتی (3) گذر

به کشمیر بو داود رزمخواه

ز بامی درافتاد و ز آن شد تباه

200 گزین عبد جبّار ازدی گهر (4)

بدین کار شد اندر آن بوم و بر

برفت و بر آن مملکت یافت دست

به فرمان درآورد آن بوم و رست

پس از مدّتی با خلیفه نمود

که:پنهانی آن جای جمعی رُنود

کنند دعوت تخمۀ مرتضی

ز فرمان برون می برند خلق را

خلیفه فرستاد پاسخ بدو

که:«زان مردمان خون درآور به جو

205 نشاید مر آن قوم را داد امان

که بُد کار ما پیش از این همچنان

به سرچشمه باید فرو بستن آب

که چون پر شود ره شود زو خراب»

از این روی والی از آن مردمان

سرآورد بی مر سران را زمان

در آن کشور این فتنه بنشاند مرد

نیارست کس نیز از این فتنه کرد

رفتن خلیفه به زیارت بیت اللّه و روضۀ

رفتن خلیفه به زیارت بیت اللّه و روضۀ (5) رسول

چو بر صد چهل گشت افزون به سال

خلیفه سوی حج برافراخت بال (6)

ص :28

1- 1) (ب 195).در اصل:برندان.
2- 2) (عنوان).در اصل:خرسان.
3- 3) (ب 198)(دوم).سب:که کردست والی گیتی.
4- 4) (ب 201).در اصل:اردی کهر.
5- 5) (عنوان).در اصل:بر زیارت بیت اللّه روضه.
6- 6) (ب 209).در اصل:برافراخت یال.
210 ز حدّ نجف خلق احرام بست

شدندی بدین سان بدان بوم و رست

چو از کار حج باز پرداختند

همه سنّت و فرض آن ساختند

سرا بود چندی به پیش حرم

خلیفه خریدش ز بیش و ز کم

به مسجد درافزود تا شد فراخ

ز مسجد شرف یافت آن چند کاخ

به یثرب خلیفه از آن شهر رفت

زیارت بکرد و سوی شام تفت

215 زیارت بکرد انبیا را تمام

به ملک عراق آمد آن گه ز شام

به کوفه سوی هاشمیه کشید

به قصر الاماره درون آرمید

خروج روندیان

خروج روندیان (1) و قتلشان

گروهی ز بو سلمی پیش ازین

ز خوبی منصور گفتی چنین

که منصور از خوبرویی خداست (2)

وگرنه چنین خوب صورت کراست

روندی بُدی نام آن مردمان

که گفتند بهرش چنین آن زمان

220 خلیفه بسی کرده ز ایشان تباه

بسی را درافگنده در بند و چاه

هر آن که بیفتاد در دست او

ز بیمش از او بود پیچیده رو

بگفتند جزوی (3) که بود از خدا

در او پیش از این،شد کنون ز او جدا

که او بازگردید از راه راست

کنون کشتن او رضای خداست

به تزویر بی مرده (4) نعشی به راه

ببردند آن قوم در گرمگاه

225 گذشتند بر راه زندان و زود

ببردند ازو قوم خود آن که بود

به قصر الاماره شدند در زمان (5)

به جنگ خلیفه چو فیل دمان

نبُد بس کسی بر در او بپا

همان کس که بودند پرداخت جا

از آن بود منصور را بیم سر

ولی معن زاید شدش چاره گر

ص :29

1- 1) (عنوان).در اصل:روندبان:روندیان،چنانکه از علی بن محمّد آورده اند،قومی از مردم خراسان بودند،پیرو عقیدۀ ابو مسلم.دعوتگر بنی هاشم که چنانکه گویند به تناسخ ارواح قائل بودند و پنداشتند که روح آدم در عثمان بن نهیک است و پروردگارشان که غذا و آبشان می دهند ابو جعفر منصور است و هیثم بن معاویه جبرئیل است.»(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 11،4725)
2- 2) (ب 218).در اصل:خوب روئی جذاست.
3- 3) (ب 222).در اصل:بکفتندی حروی.
4- 4) (ب 224).سب:بترویر بی مرده.
5- 5) (ب 226).سب:به قصر الاماره شدند آن زمان.
در آن کوشک در بند بود آن دلیر

ز زندان برون جست چون نرّه شیر

230 ز مردی به پیکارشان رو نهاد

در آن جنگ دادِ دلیریش داد

شدند یاورش هرکه در قصر بود

از ایشان شکسته عدو گشت زود

رها گشت منصور از آن تنگنا

ز مردی آن میر رزم آزما

نوازش نمودش خلیفه برین

سرش زین برآمد به چرخ برین

بدو داد میری ملک یمن

بدان ملک رفت آن یل رزمزن

235 در او دست جود و عطا برگشاد

وز او هرکسی (1) از سخا کرد یاد

چو حاتم مثل گشت اندر سخا

خُنک آن که این خوی باشد ورا

مخالفت عبد الجبّار ازدی

مخالفت عبد الجبّار ازدی (2) و قتلش

پس آمد خبر از خراسان دیار

که والی به دل شد دگرگون به کار

بر آن است آل علی را مهی

دهد،دست سنّی کند ز آن تهی

خلیفه بترسید از کار او

ز دانش در آن کار شد چاره جو

240 نمی خواست پیدا کند خشم و کین

فرستاد پیشش پیام این چنین:

«بر آنم برانم سپه روی روم (3)

به لشکر مدد ده از آن مرز و بوم»

فرستاد والی به پیشش جواب

که:«تشویش دارم از آن روی آب

نیارم فرستادن این لشکرم

مبادا کزان قوم کیفر برم

دگر آن که از حکم پروردگار

سپاهی که گیرد به جایی قرار

245 همانجا غزا (4) کردنش بهترست

که رفتن از آنجاش دردِ سرست»

خلیفه بهانه بر این کار کرد

به یاری فرستادنش خواست مرد

فرستاد والی به پیشش پیام

که:«این لشکر آنجاست (5) ما را تمام

مکن رنجه آن مردمان را به راه

که قحطی عظیم است این جایگاه»

خلیفه بدانست کان حیله گر

حقیقت به دل گشت (6) با او دگر

ص :30

1- 1) (ب 235)(دوم).سب:درو هرکسی.
2- 2) (عنوان).در اصل:اردی؛سب:عنوان ندارد.
3- 3) (ب 241).چنین است در اصل:ظاهرا ضبط«سپه روی روم»سهو کاتب است.فلذا.صورت:«سپه سوی روم» موجّه تر می بوده است.
4- 4) (ب 245).در اصل:عزا
5- 5) (ب 247).(دوم).سب:که این لشکر اینجاست.
6- 6) (ب 249)(دوم).سب:خلیفه بدل گشت.
250 پسر را که خواندی محمّد به نام

روان کرد بر جنگ آن خویشکام

ز میران هر آن کو بُدی پهلوان

نبُد مثل ایشان کسی از گوان

چو خازم که بودش خزیمه (1) پدر

چو ابو الخصیب (2) آن یل نامور

برفتند با او به جنگ عدو

سپاهی همه پردل و جنگجو

چو سوی نشابور رفت آن سپاه

به مرو اندرون گشت والی ز راه

255 در او کرد رایِ خلاف آشکار

شد آمادۀ کوشش و کارزار

فرستاد ابن خلیفه سپاه

ابا خازم (3) گُرد آن جایگاه

ز بیداد والی همه مرو زود

مددکار او گشت و کوشش نمود

از او جنگ جستند و در رزمگاه

ز هر دو سپه بی کران شد تباه

سرانجام شد عبد جبّار خوار

گرفتار شد در صف کارزار

260 ورا با دو فرزند و قوم آنچه بود

گرفته سوی کوفه بردند زود

خلیفه بر او کرد بی مر عذاب

وز او مال بستد فزون از حساب

پس آن گاه کردش به زاری تباه

کسانش از آن یافتند (4) بند و چاه