گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
حرب سپاه خلیفه با حکّام طبرستان

به ملک طبر بُد (5) یکی پادشا

پدر مصمغان (6) نام کرده ورا

خلاف خلیفه پدید آورید

ز منصور در کهتری سر کشید

265 به گرگان و مازندران دست آخت

ز مردی در او در شهی سر فراخت

ص :31

1- 1) (ب 252).در اصل:حازم؛خازم بن خزیمه از سرداران بزرگ عرب در دوران خلافت منصور عبّاسی.(نک. لغت نامۀ دهخدا،ذیل«خازم»خزیمه از...).در اصل:حریمه(دوم):در اصل:ابن الخطیب.
2- 1) (ب 252).در اصل:حازم؛خازم بن خزیمه از سرداران بزرگ عرب در دوران خلافت منصور عبّاسی.(نک. لغت نامۀ دهخدا،ذیل«خازم»خزیمه از...).در اصل:حریمه(دوم):در اصل:ابن الخطیب.
3- 3) (ب 262)(دوم).سب:کسانش ازو یافتند.
4- 4) (ب 263).در اصل:مصمعان.مصمغان:مسمغان لقبی که فریدون پس از گرفتن و بند کردن ضحّاک به اومائیل یکی از دو خوالیگر او...داد و دماوند را تیول او گردانید.(ترجمۀ آثار الباقیه)..این نام بعدها لقب عام ملوک دماوند شده است،چنان که یکی از فتوحات منصور عبّاسی بر انداختن مصمغان دماوند است. (تارخی اسلام دکتر فیّاض،ص 186)(نقل از لغت نامۀ دهخدا)؛معرب مسمغان.سلسله ای از امرای زرتشتی که در ناحیۀ دنباوند حکومت داشتند.در 131 ه.ق.ابو مسلم کوشید که مصمغان را مطیع سازد، ولی از عهده برنیامد.اما در 141 قلمرو مصمغان به دست مسلمانان افتاد.(مصاحب جلد دوم،بخش دوم. م-ی)؛مصمغان:«در آن وقت اسپهبد با مصمغان شاه دنباوند به نبرد بود.»(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 11، ص 4732).
5- 5) (ب 263).در اصل:طبر شد.
6-
در آن ملک منصور را خلع کرد

به فرزند او خواست جستن نبرد

محمّد فرستاد پیش پدر

مدد خواست در کار آن نامور

خلیفه سپاهی فرستاد زود

که عمرو علاشان سپهدار بود

محمّد به یاری سپاهی دگر

روان کرد با آن یلِ نامور

270 بفرمود تا شد به جنگ عدو

به مردی ز قوم طبر جنگجو

به حصنی درون مصمغان (1) رفت خوار

سپه قلعه ش آورد اندر حصار

از آن قلعه شش ماه جستند جنگ

دل هر دو لشکر از آن گشت تنگ

سرانجام شد مصمغان (2) در گریز

به گیلان از آن قلعه رو کرد تیز (3)

امیران گیلان و دیلم سپاه

شدند یاورش،باز شد رزمخواه

275 به پیکار عمرو علا همچو شیر

برفتند آن سروران دلیر

مدد جست عمرو از محمّد در آن

محمّد به یاریّ او شد روان

پدر را از این کار آگاه کرد

وز او یاوری جست بهر نبرد

خلیفه روان گشت با لشکرش

که گردد در آن کار یاریگرش

از آن پیش کآید به پیش پسر

محمّد شد از جنگ پیروزگر

280 تبه کرد بدخواه را در نبرد

هرآن چیز بودش به تاراج کرد

از آن جمله بُد دخترش شکله (4) نام

به رو از نکویی چو ماه تمام

محمّد از آن ماهرو جست کام

پسر زاد از وی براهیم نام

چو منصور آمد سوی بیستون

شنید آن که کشته شدش خصم دون

توقّف نمود اندر آن جایگاه

که آمد پسر پیش او با سپاه

285 به هم بازگشتند سوی عراق

ز دولت در آن کار دیده وفاق

اگرچه از این پیش آل علی

نمودند ز عبّاسیان (5) یکدلی

ص :32

1- 1) (ب 271).در اصل:مصمعان.
2- 2) (ب 273).در اصل:مصمعان.(دوم):در اصل رو کرد نیز.
3- 2) (ب 273).در اصل:مصمعان.(دوم):در اصل رو کرد نیز.
4- 4) (ب.286(دوم).سب:نمودند و عبّاسیان.
5-
سبب آزار خلیفه از عبد اللّه علوی و پسرانش

سبب آزار خلیفه از عبد اللّه علوی و پسرانش (1)

چو دولت به عبّاسیان اوفتاد

حسد بازشان داشت از راه داد

ز شرطی کز این پیش کرده بُدند

گذشتند و جویای شاهی شدند

دو فرزند عبد اللّه نامور

به دعوتگری ز این برآورد سر

290 به مهدی محمّد لقب یافت ز آن

به هادی براهیم شد همچنان

وز آن رو که نقل است از مصطفی

که هم نام مهدی بود مر مرا

که هم نام بابم بود باب او

همی پیششان کار رفتی نکو

بدیشان شدی میل مردم فزون

به آسانی آمد به دعوت درون

خلیفه از این کار ترسان بُدی

ز احوال آن قوم پرسان بُدی (2)

295 که هستند جویندۀ مهتری

و یا دل نهادند در کهتری

نمی شد بدو نیکش او را یقین

در آن کرد حیله به رای رزین

که راز نهان شد بر او آشکار

از آن پس بر آن قوم شد کامکار

به عقبه که بودش ز مسلم نژاد (3)

ز دانندگی جامه ای چند داد

به سوی مدینه فرستاد و گفت:

«به عبد اللّه این جامه ده در نهفت

300 بگو پس دعاتت (4) به من داده اند

به تحفه به پیشت فرستاده اند

وگر منع یابی از او برمگرد

مگر در پذیرد دوم بار مرد»

بشد عقبه و کرد پر گفت وگو

که آن جامه ها داد یک سر بدو

چو با پیش منصور آمد ز راه

بر این آمد از مصر دیگر گواه

که داعّیشان اندر آن ملک بود

گرفته از اوش،آوریدند زود

305 یقین گشت منصور را از دو سو

که هستند جویای شاهی او

سوی حج روان گشت و از طرف راه

ریاح بنی مرّه (5) را با سپاه

ص :33

1- 1) (سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 294)(دوم).سب:ترسان بدی.
3- 3) (ب 298).«پس منصور مردی را بخواند از خراسان نام او عقبه بن سلم...»(تاریخنامۀ طبری،روشن،ص 1108). در ترجمۀ تاریخ طبری ج 11،ص 4787:از«پسر مسلم بن عقبه»یاد شده است.
4- 4) (ب 300).سب:بگویش دعایت.
5- 5) (ب 306).در اصل:رباح بنی مرّه.«پس منصور مردی را بخواند از بنی امیّه،نام او ریاح بن عثمان المرّی،مردی از-
به یثرب فرستاد و میریش داد

نهانی ابا او چنین کرد یاد

کز عبد اللّه آن هردو پورش بخواه

گرفته بیاور بدین بارگاه

ریاح (1) آن سرافراز و خویشانش را

گرفت و جفا کرد از این ماجرا

310 به انواع رنج و عذاب و بلا

در آن شهر می کردشان مبتلا

تحمّل نمودند جور و ستم

نشانشان ندادند از بیش و کم

نکردند اقرار دعوتگری

نگشتند ستوه اندر آن داوری

خلیفه چو رفت اندر آن شهر نیز

فزودی از ایشان بدین کین ستیز

نبُد هیچ سودی ز سختی در آن

نگشتندی از گفت خود (2) آن سران

315 عقبه چون در روی او کرد یاد

که جامه سپردم بدین پاکزاد

دگر جای انکار کردن نماند

ز مردی جوابش بر این گونه راند:

«اگر چند بر تخمۀ مصطفی

عذابی در این کار داری روا

که مؤمن به کافر ندارد پسند

نخواهم هراسان شدن ز این گزند (3)

که پورانم ار خود بود زیر پا

نخواهم برت پای بردن ز جا

320 که دستت نباشد بر ایشان به کین

مگر ز این بیابند مهر و نگین»

خلیفه به کوفه مر آن قوم را

به زندان (4) فرستاد از این ماجرا

محمّد فرستاد پیش پدر:

«مکش زحمت من از این بیشتر

مرا گر نخواهد شدن کار راست

ترا این همه رنج دیدن خطاست

وگر کشت خواهد پس از تو مرا

چه خوشّی اگر خود شوم پادشا

325 بمان تا بیایم بر بدسگال

ببینم ترا یاری اندر وبال

به من بر هر آن چیز آید رواست

به ماندن ترا در بلایم خطاست»

فرستاد پاسخ:«بر این صابرم

اگرچه ز دشمن به زحمت درم

که زحمت (5) خدا بهر مرد آفرید

ز مردی نباشد ز زحمت رمید

5)

-مبارزان عرب،و مر او را گفت یا ریاح،من ترا به امیری مدینه می فرستم.»(تاریخنامۀ طبری.به تصحیح و تحشیۀ محمد روشن.ص 1107).در لغت نامۀ دهخدا به هیچ کدام از صورت های«رباح»و«ریاح»ابن عثمان المرّی،اشاره ای نشده است.

ص :34

1- 1) (ب 309).در اصل:رباح.
2- 2) (ب 314)(دوم).سب:نگشتند از گفت خود.
3- 3) (ب 318)(دوم).در اصل:کرند.
4- 4) (ب 321)(دوم).در اصل:رندان.
5- 5) (ب 328).در اصل:رحمت.
تو هم صبر کن اندر این چند گاه

چو وقت آید از خصم شو رزمخواه

330 اگر دست یابی،بود کام و نام

وگرنه،بمیریم باری به نام»

چو منصور از آنجا سوی کوفه راند

ریاح (1) اندر آن ملک از او باز ماند

ز آل علی هرکه را اندرو

بدیدی، (2)از او بود پیکارجو

بویژه از آن (3) هر دو نامی پسر

نشان جستی از دیگران بیشتر

تنی چند را در پی آن گروه

فرستاد هرجا به دشت و به کوه

335 ز کارش بر ایشان جهان تنگ گشت

نماند ایچ جاشان به کوه و به دشت

براهیم شد سوی بصره به راه

محمّد بیستاد آن جایگاه

شده یک زبان هر دوان در شغب (4)

که آیند بیرون به ماه رجب

خروج المهدی محمّد بن عبد اللّه علوی

محمّد شب وعده با چند تن

که بودند اتباعش از انجمن

روان شد بر آهنگ دیه مدار

که بودند ز اتباع او آن دیار

340 کز آن جا (5) به شهر اندر آرد سپاه

شود از ریاح اندر آن رزمخواه

ریاح اندرین گاه آگاه بود

روان گشت اندر پی او چو دود

محمّد شد آگه که دشمن (6) رسید

ز بیمش بر آن ره به باغی (7) کشید

ندیدش ریاح (8) و به سوی مدار

شد و بازگردید از او بادوار

محمّد پس از بازگشتنش زود

بدان دیه رفت و سپاه آن چه بود

345 همه گرد کرد و سوی شهر رفت

سحرگه بدان شهر تازید تفت (9)

به زندان شد و بندیان را ز بند

رهانید و گفتی به بانگ بلند

که:«مهدی است منصور اندر مهی

چو منصور مقهور و او را رهی»

از آنجا به دار الاماره کشید

در او هرکه بودند از وی رمید (10)

ص :35

1- 1) (ب 331).در اصل:رباح.
2- 2) (ب 332)(دوم).سب:بدندی.
3- 3) (ب 333).سب:بویژه از ان.
4- 4) (ب 337).در اصل:سغب.
5- 5) (ب 340).در اصل:کر آنجا؛(دوم):رباح.
6- 6) (ب 342)سب:شد آکه دشمن؛(دوم).در اصل:بباعی.
7- 6) (ب 342)سب:شد آکه دشمن؛(دوم).در اصل:بباعی.
8- 8) (ب 345).(دوم):در اصل:یازید تفت.
9- 9) (ب 348)(دوم).سب:از وی رمید.
10-
ریاح (1) جفاجو گرفتار شد

شدن خواست جانش از او خوار شد

350 بدو گفت ک:«ای مهتر نامدار

بزرگی کن و خرده ام درگذار

اگرچه من آن کردم از من سزد (2)

تو آن کن که از تو سزد ای خرد (3)»

محمّد بدو گفت ک:«ای خیره کار

بدی کرده ای،چشم نیکی مدار

چو آن کردی از تو سزید آن زمان

همان بین که (4)بر تو سزد بی گمان»

به زندان فرستاد او را چو باد

و از آنجای رو سوی مسجد نهاد

355 برآمد به منبر چنین کرد یاد

که:«حقّ گشت پیدا و باطل فتاد

حقّ ما به ما داد پروردگار

وز این گشت باطل طلب زار و خوار

به هر کشوری داعیانم به کار

کنون کرده ام دعوتم آشکار

هر آن ملک دارند ز (5) اسلام نام

کنون اند در دعوت ما تمام

شما نیز بیعت کنیدم کنون

ز عبّاسی آرید سر ز این برون

360 که نزدیک دانا تیمّم به خاک

نباشد روا بر لب آب پاک»

دو را (6) بُد دلِ مردمان اندرو

ز مالک نمودند از او جست وجو

امام گزین گفت:«عهد نخست

اگر بود بی بیم باشد درست

نشاید مر آن عهد را کرد خوار

بر آن کرد عهدی دگر اختیار

ور از بیم (7) بوده ست اکنون از آن

به بیمی دگر بازگشتن توان»

365 مدینی به دل گفت:بی بیم کس

ندیده ست بر بیعتی دسترس

از این روی کردند بیعت برو

مگر چند فرزانۀ نیکخو

محمّد که بود از نژاد عمر

چو ضحّاک از خالد او را گهر

چو عبد اللّه ابن مغیری نژاد (8)

ابو سلمه آن مهتر پاک راد (9)

دگر حیدر ابن زبیری گهر

ز خانه مر این پنج (10) نامه به در

370 ز بیم خلیفه شدند ز او نهان

نکردند بیعت بر او این مهان

ص :36

1- 1) (ب 349).در اصل:رباح.
2- 2) (ب 351).(دوم):چنین است در اصل.ظاهرا:«سزد از خرد»؛سب:از من نبرد.(دوم):سزد از خرد.
3- 2) (ب 351).(دوم):چنین است در اصل.ظاهرا:«سزد از خرد»؛سب:از من نبرد.(دوم):سزد از خرد.
4- 4) (ب 358).در اصل:دارید ز.
5- 5) (ب 361).دورا-دو رای.
6- 6) (ب 364).سب:وزان بیم.
7- 7) (ب 368).در اصل:معیری براذ.(دوم):در اصل:پاک راذ.شاید:پاک زاد.
8- 8) (ب 369).(دوم)در اصل:ز حانه مرین بح.
9- 8) (ب 369).(دوم)در اصل:ز حانه مرین بح.
10-
محمّد از آن ملک بر سوی شام

برادر فرستاد موسی به نام

ولی کس نپذرفت دعوت ازو

در آنجا نهان گشت آن نامجو

به ملک حجاز و یمن همچنین

فرستاد نامآوران گزین

فگندند آوازه:«منصور مُرد

خدا جای او با محمّد سپرد»

375 و لیکن نشد کارشان بیش ازین

شدند هر دو پنهان در او همچنین

ز قوم لوی اوس عامر چو باد

ز یثرب بدین سو سبک رو نهاد

به نُه روز آمد به ساباط مرد

به منصور بر این سخن یاد کرد

خلیفه چنین گفت:«گر خود برون

نیامد منش آوریدم کنون

بدان سان که افسونگران مار را

که تدبیر بایست این کار را

380 چو مارش گرایید سر سوی کوب

به دوش خود آورد در پیش چوب (1)

که گردد به دستت سپاهم تباه

کنم چارۀ او کنون از سپاه»

ز ساباط بر عزم کوفه چو باد

بدین کار اندر زمان رو نهاد

سپه راست کرد و برادر پسر

سر افراز عیسی بر آن گشت سر

حمید ابن قحطبّۀ نامور

چو مسلم که بودش قتیبه پدر

385 برفتند با او بدان کارزار

سپاهی همه گرد و دشمن شکار (2)

حرب سپاه عبّاسیان با مهدی علوی و قتلش

حرب سپاه عبّاسیان با مهدی علوی و قتلش (3)

چو آمد به پیشِ محمّد خبر

شد او نیز از این تند و پرخاشخر

ز اعراب صحرانشین یاوری

طلب کرد در کار این داوری

عرب ز او پذیرفت و گفتا چنان

که کوشش به صحرا کنند آن زمان

بر آن بود شهری که در شهر رزم

کنند و محمّد همین داشت عزم

390 عرب دل ببرّید ز او ز این سبب

دورا گشت در یاوریش عرب

پس از راه عبّاسیان سوی شهر

به هرکس کش از مهتری بود بهر

نوشتند نامه به دعوتگری

نموده به چربی سخن گستری

ص :37

1- 1) (ب 380)(دوم).در اصل:بدوس...حوب.
2- 2) (ب 385)(دوم).سب:دشمن بکار.
3- 3) سب:عنوان ندارد.
که:باید دل از عهد مهدی (1) برید

به جان کار منصور را برگزید

کسانِ محمّد به ره نامه ها

گرفت و سپردند یک سر ورا

395 محمّد از آن قوم رنجش نمود

گرفت و به زندان فرستاد زود

نپذرفتی از کس که:«ما را خبر

نبوده ست از این نامه از خیر و شرّ»

دگر روز در خطبه گفت این چنین

که:«هر کو کنون (2) از پی دردِ دین

ز عبّاسیان جست خواهد نبرد

به مردی رخ بدگمان زرد کرد

به دنیا مکافات یابد ز من

به عقبی ز یزدان در این بی سخن

400 دگر هرکه دارد به دل بر گران

ز بیعت بهل شد گزیند کران

نه ما را شود یار،نه خصم را

کرانی گزیند از این ماجرا (3)»

از این خطبه اعراب صحرانشین

مدینی سران بیشتر همچنین

کرانی گرفتند گاه نبرد

بماند او در آن جنگ با چند مرد

بترسید عیسی (4) که او ز این سبب

گریزنده گردد ز بیم شغب (5)

405 محمّد که از تخم طیّار بود

به فرمان عیسی برش رفت زود

ورا کرد دعوت به فرمانبری

محمّد نپذرفت این داوری

نبد پند گویا برش جایگیر (6)

نمی داد پاسخ به جز تیغ و تیر

به شبگیر عیسی رسید و سپاه

ز دشمن به مردی شده رزمخواه

مدینی ز جنگاوری سر کشید

محمّد چو شیر ژیان بردمید

410 سر آورد از این کین جهان بر ریاح (7)

شمرد اندر این کار خود را فلاح

بشد با کمابیش سیصد سوار

گرفته ز مردی به کف ذو الفقار

درآمد به جنگ عدو همچو شیر

بلی بچۀ شیر باشد دلیر

حمید ابن قحطبه با لشکرش

درآمد بزودی به جنگ اندرش

ز شبگیر تا وقت (8) دیگر نبرد

بکردند و کشته شدند چند مرد

ص :38

1- 1) (ب 393).در اصل:از مهد مهدی؛سب:از مهر مهدی.
2- 2) (ب 397)(دوم).سب:که هرکز کنون.
3- 3) (ب 401)(دوم).سب:کرانی گزیند درین ماجرا.
4- 4) (ب 404).سب:ببرسید عیسی؛(دوم):در اصل:سغب.
5- 4) (ب 404).سب:ببرسید عیسی؛(دوم):در اصل:سغب.
6- 6) (ب 410).در اصل:رباح.
7- 7) (ب 414).وقت:هنگام،عصر،عهد،فصل،موقع و مقام.(معین).
8-
415 برنجید عیسی در این از حمید (1)

بر او از نکوهش سخن گسترید

که:«چندین زمان بردن از بهر چیست

اگر در دلت رای پیکار نیست

تو برگرد تا دیگری را به جنگ

فرستم کز این جنگ برماست ننگ

که سیصد دلاور ز چندین هزار

بِه آیند در مرکز کارزار»

حمید اندر این کار شد خشمناک

سپاهش به پیکار آورد پاک

420 سپه حلقه (2) کرد و عدو در میان

فتاد و از آن یافت بر جان زیان

همی تیر بارید خوار آن سپاه

بر آل علی ز آن جهان شد سیاه

یکی تیر بر فرق مهدی رسید

روانش ز تیزی ز تن برپرید

کسی افگننده ندانست باز

نه کس یافت ز آن قوم ز ایشان جواز

جز عبد اللّه اشتر نامور

که بودی محمّد مر او را پدر

425 گریزان سوی سند از آن جایگاه

ز بیم روان رفت آن نیکخواه

ندا کرد عبّاسی اندر زمان

که کس بر مدینی نخواهد زیان

مدینی شد ایمن به جان و به مال

بکوشید در فتنه و در جدال

سر مهدی از تن بریده به راه

ببردند پیش خلیفه سپاه

به عیسی نمودند پس ذو الفقار

به سنگی برش آزمون کرد خوار

430 دو پاره شد آن تیغ از آن خاره سنگ

دل شیعیان ز آن سبب گشت تنگ

چو خواهرش احوال مهدی شنید

ز غیرت بر آن شکر پیش آورید

که مانند اسلاف پیکار کرد

که تا کشته بیداد شد در نبرد

به ذلّ اسیری و ننگ گریز

نیامد گرفتار اندر ستیز

بلی از زن و مرد غیرت نکوست

خنک آن که غیرت ورا طبع و خوست

435 که هرکس که غیرت ندارد برم

به مردم نه مَردَم گرش بشمرم

خروج الهادی باللّه ابراهیم بن عبد اللّه العلوی

وز آن رو به بصره براهیم نیز

شب وعده می خواست جوید ستیز

و لیکن چو بود آبله بر تنش

میسّر نبود آن زمان کردنش

ص :39

1- 1) (ب 415).در اصل:ار حمید.
2- 2) (ب 420).در اصل:خلعه.
در آن شهر والی بدش همزبان

ولی با خلیفه نمودی از آن

که:«اینجا براهیم دعوت گرست

نهان گشته پیوسته ز این چاکرست

440 نمی یابم او را که پاداش او

دهم،خون او زاین درآرم به جو»

براهیم را کار از این شد بزرگ

فرستاد هرجا دعاه سترگ

به فارس و به اهواز و ملک عراق

شدندش بسی پیروان از وفاق

در آن ملکها شد قوی کار او

از او شد جهانی پر از گفت وگو

خلیفه سپاهی سرافراز و گو

فرستاد حمّادشان (1) پیشرو

445 به بصره به پیکار آن مردمان (2)

به یاری والی و آن مردمان

از آن پیش کایشان شوند جنگجو

برون آمد آن مهتر شیرخو

شب غرّۀ ماه شعبان سپاه

ببرد و ز حمّاد شد رزمخواه

بشد با دلاور ده و هفت یار (3)

بزد بر سپاه عدو با دوار

تنی چند را کرد از ایشان تباه

شمارش ندانست کس ز آن سپاه

450 گمان بودشان هست بی مر سپاه

ز بیمش گریزان شدند سوی راه

همه در بیابان نهادند سر

پدر راه جستی همی بر پسر

ز گرما و از تشنگی بی شمار

بمردند از آن مردمان زار و خوار

براهیم در بصره شد صبحگاه

برو گرد گشتند بی مر سپاه

در بند بشکست و بندی رها

به یک ره شد از فرّ آن پادشا

455 به دار الاماره شدند آن سپاه

از آن قصر می جست والی پناه

به صلح آوریدند پی مر ورا (4)

نهادند بندش در این ماجرا (5)

ز عبّاسیان چند نامی پسر

ز تخم سلیمان والا گهر

که عمزادگان خلیفه بدند

بزودی به پیکار ایشان شدند (6)

ز بهر براهیم بصری سپاه

از ایشان شدند آن زمان رزمخواه

460 بسنده نبودند با اهل شهر

هزیمت از آن جنگشان بود بهر

به اهواز رفتند از آن جایگاه

براهیم را کار بر شد به ماه

ص :40

1- 1) (ب 444).حمّاد-(در تاریخنامۀ طبری اشاره شده است که«حماد را خلیفه فرستاد تا براهیم را طلب کند.» روشن،ص 1125)
2- 2) (ب 445).سب:ببیکار آن بدگمان.
3- 3) (ب 448).در اصل:هفت باز.
4- 4) (ب 456).سب:آوریدند بیرون ورا.(دوم):برین ماجرا.
5- 4) (ب 456).سب:آوریدند بیرون ورا.(دوم):برین ماجرا.
6-
ندای امان اندر آن شهر زد

رهانید عبّاسیان را ز بد

به دار الاماره شد آن گاه مرد

زرِ بیتِ مال آنچه بد گرد کرد

ببخشید یکباره بر لشکرش

سزاوار هر مردی اندر خورش

465 سپاهش شد آباد از آن خواسته

بدان مال گشتند آراسته

مغیره در اهواز از بهر او

به یاری اتباع شد ملک جو

در او جست از والیش کارزار

درآورد در حکم خویش آن دیار

شد عمّ خلیفه به قلعه ز بیم

مغیره در او شد به شاهی مقیم

به فارس اندرون عمرو شدّاد (1) نیز

همان کرد بهر بزرگی ستیز

470 ز عمّ خلیفه به مردم ستد (2)

غم پیشوا (3) شد گریزان ز بد

سرافراز هارون عجلی (4) گهر

همیدون به واسط درون گشت سر

براهیم (5) بر این ملکها گشت شاه

جهانی چنین آمدش در پناه

براهیم با لشکر از بصره زود

روان گشت کاید به کوفه چو دود

بزرگان کوفی که بودند برش

نماندند (6) پس رفتن از کشورش

475 از ایشان نپذرفت مرد جوان

به تیزی و تندی به ره شد روان

حرب سپاه عبّاسیان با شیعۀ ابراهیم علوی

به باخمری (7) آورد لشکر ز راه

به صحرای آن ساخت آوردگاه

ز موصل گروهی ز اتباع او

به دجله به پیشش نهادند رو

سبک جعفر بن خلیفه سپاه

فرستاد بر جنگشان سوی راه

بسی را بکشت و بسی غرق کرد

برآورد از ایشان بیکبار گرد

ص :41

1- 1) (ب 469).در اصل:عمرو بیداد.نک بیت 501 همین داستان.
2- 2) (ب 470).چنین است در اصل(؟)آیا در مصراع دوم«غم پیشوا»را«عم پیشوا»باید خواند(؟)؛سب:خلیفه بمردی ستد.
3- 2) (ب 470).چنین است در اصل(؟)آیا در مصراع دوم«غم پیشوا»را«عم پیشوا»باید خواند(؟)؛سب:خلیفه بمردی ستد.
4- 4) (ب 472).سب:شد براهیم.
5- 5) (ب 474)سب:بزرگان کوفه؛نماندند-نگذاشتند
6- 6) (ب 476).در اصل:بباحمری و سب.باخمری:محلی در بین النّهرین،که موضع آن به درستی معلوم نیست و ظاهرا بین کوفه و واسط در 96 کیلومتری کوفه واقع بوده است.شهرتش در تاریخ عبّاسیان،به سب جنگ سال 45 ه.ق.بین سپاهیان منصور خلیفه و ابراهیم ابن عبد الله معروف به قتیل باخمری است که با پیروزی خلیفه پایان یافت.(مصاحب.ج اول)
7-
480 به موصل یکی مرد بد حرب نام

ز قوم روندی دلیری تمام

خلیفه ورا خوانده بد پیش خویش

که جنگ براهیم گیرد به پیش

به رقه گروهی (1) ز شیعه سپاه

بدو باز خوردند و شد رزمخواه

روندی به پیکارشان کرد پست

بر آن شیعیان یافت در جنگ دست

از آن قوم نزدیک پانصد دلیر

درآوردگه شد به دستش اسیر

485 به نزدیک منصورشان برد مرد

خلیفه ش نوازش بر این کار کرد

ورا با سماعیل و چندی سپاه

فرستاد بر جنگ دشمن به راه

سماعیل سبلی (2) رزم آزما

به واسط از او بیشتر کرد را

ز هارون عجلی گهر رزمخواه

شد و گشت (3) چندی ز مردم تباه (4)

بر آن برنهادند انجام کار

که از هم نجویند کس کارزار

490 کز عبّاسیان و ز آل علی

هر آن کو شود خیره از پردلی (5)

شود رام او هر دو رویه سپاه

نسازند خود را به خیره تباه

وز آن رو چو عیسی ز یثرب سپاه

ظفر یافته آوریدی به راه

خلیفه فرستاد نامه بدو

که باید شدت باز پیکارجو

ز جان براهیم کین خواستن

بدین کار آن لشکر آراستن

495 چو آن نامه برخواند عیسی چو باد

به پیکار آل علی رو نهاد

بپیوست حرب روندی بدو

به جنگ براهیم کردند رو

به فرمانش سلم (6) به بصره پیام

فرستاد و او را شدند جمله رام

بکشتند قوم براهیم را

شدند باز عبّاسیان پیشوا

به اهواز در همچنین مهتران

شدند باز عبّاسیان اندران

500 مغیره گریزان از آن مردمان

به پیش براهیم رفت آن زمان

به فارس اندرون عمرو شدّاد (7) نیز

گریزنده شد از عدو در ستیز

ص :42

1- 1) (ب 482).در اصل:برمه کروهی.
2- 2) (ب 487).در اصل و سب:سماعیل سبلی(؟).«عامر بن اسماعیل وارد واسط شد و کسی را آنجا آزار نکرد.» (ترجمه تاریخ طبری،ج 11،ص 4898)
3- 3) (ب 488)(دوم).در اصل:و شد و کشته.
4- 4) (ب 488)(دوم):چندی ز هر دو تباه.
5- 5) (ب 490)(دوم):جیره از پردلی.
6- 6) (ب 497).سب:مسلم در ترجمۀ تاریخ طبری،ج 11،ص 4912،«سلم»است.
7- 7) (ب 501).در اصل:عمر شدّاد.نک بیت 469 همین داستان.
از این ملکها باز عبّاسیان

بسی سود دیدند بعد از زیان

براهیم با لشکر خویش ماند

به پیکار او نیز عیسی براند

به باخمری (1) آمد برابر فرود

سپه را ز پیکار آمد درود

حرب سپاه عبّاسیان با ابراهیم علوی و قتلش

حرب سپاه عبّاسیان با ابراهیم علوی و قتلش (2)

505 براهیم را کوفیان اندران

نصیحت گری کرد و گفتش چنان

که:«بنیاد جنگ است بر مکر و فن

نه بر قوت بازو و زور تن

به بصره ترا پند دادیم پیش

که بیرون نباید شد از ملک خویش

نپذرفتی از ما که آن بوم و بر

ز دستت شد و خون خلقی هدر

کنون نیزت اندر نصیحت زبان

گشاییم اگر کار بندی بر آن

510 توان بود پیروز گردی به جنگ

وگرنه شود کار از آن بر تو تنگ

نباشد تو را ز آن به ما برگرفت

که این کار بایست از پیش گفت

حقیقت شناس ای شه ملک جو

که کوفی سرانند خواهان تو

به رسم هزیمت ازین جایگاه

بدان شهر باید شدت با سپاه

خلیفه اگر جنگ جوید ز ما

شوند کوفیان جمله رزم آزما

515 نباشد ورا تاب ایشان (3) به جنگ

گریزان شدن بایدش بی درنگ

وگر خود نیاید به پیکار پیش

گذارد ز بیم ات به تو ملک خویش

مسلّم شود پادشاهی تو را

نماند دگر تاب جنگت ورا

چو عیسی رسد با سپاه از عقب

نیارد ز ما جست جنگ و شغب

به ناچار آید به فرمانبری

بریده ز هرسو شود داوری»

520 براهیم گفتا که:«این نیست را

که گردند آن (4) هردو جنگ آزما

بگیرند پیش و پس ما به جنگ

به ما بر از ایشان شود کار تنگ

مجال گریز و توان ستیز

نباشد برآید ز ما رستخیز»

ص :43

1- 1) (ب 504).در اصل:ماحمری.
2- 2) سب:عنوان ندارد.
3- 3) (ب 515).سب:نباشد در ایات ایشان.
4- 4) (ب 510).سب:که کردید آن.
یکی گفت:«ما را سپاه است بیش

و لیکن نداریم ترتیب خویش (1)

وز آن رو سپاه است آراسته

شده غرق در نعمت و خواسته

525 تهیدست با مردم پرسلاح

چه کوشد کجا رو نماید فلاح

شبیخون در این کار بهتر بود

مگر خود ظفر ز آن میسّر شود»

براهیم گفتا:«در آن ژرف کار

شود ریخته خونها بی شمار

نخواهم که خونریز باشد چنین

که یزدان کند باز خواهم ازین»

چنین یافت پاسخ:«بدین طبع و خو

به خانه نشین و بزرگی مجو

530 که کردست بی میل هرگز مهی

نیابی تو ز این سروری فرّهی (2)»

یکی گفت بازش که:«در رزمگاه

میاور بیکبار باری سپاه

که چون جوق جوق (3) اندرآید به جنگ

اگر بر یکی ز آن (4) شود کار تنگ

دگر یک شود باز یاریگرش

رهاند ز بدخواهِ جنگاورش

و لیکن به یک بار جستن نبرد

به هر گوشه کاید شکستی ز گرد

535 بیکبارگی بشکند آن سپاه

گریزنده گردد از آوردگاه»

چنین گفت ک:«ز حکم پروردگار

بیکبارگی می کنم کارزار»

از او گشته نومید مردم ز کار

برفتند ناچار در کارزار

یکی جنگ کردند سخت آن زمان

از ایشان گریزنده (5) شد بدگمان

بماند عیسی و پانصد شیردل

نکردی به کوشش ز جان سیردل

540 گذر کرد بر وی گریزان حمید

بدو گفت:«چون کارت اینجا رسید

مخور با تنت بیش از این زینهار

تو هم کن بزودی از ایدر گذار»

بدو گفت:«با نام مردن (6) به جنگ

برم به که زنده بماندن به ننگ»

حمید از برش رفت و او رزمخواه

ز مردی همی بود در رزمگاه

دو پور سلیمان و چندی سپاه

به یاریش ز اهواز آمد ز راه

545 بنیرو شد و سخت تر کرد جنگ

ز کارش دل بدگمان گشت تنگ

حمید ابن قحطبه و آن سپاه

بزودی رسیدند برطرف راه

ص :44

1- 1) (ب 523).در اصل و سب:بر بیت خویش.
2- 2) (ب 530).سب:بی قیل؛(دوم).در اصل:سروی فرّهی.
3- 3) (ب 532).سب:که چون جوف جوف.(دوم):کران بر یکی زان.
4- 3) (ب 532).سب:که چون جوف جوف.(دوم):کران بر یکی زان.
5- 5) (ب 542).در اصل:مزدن.
6-
مجال گذشتن از آنجا نبود

ز یاری رسیدن خبر هم شنود

تفو کرد از این کار بر ریش خویش

ره رزمگه باز آورد پیش

بیامد به نزدیک عیسی رسید

ز دشمن به خجلت همی کین کشید

550 چو عبّاسیان را قوی گشت حال

شکن بُد بر آلِ علی در جدال

براهیم با چارصد مرد ماند

دگر هرکه بودی ز پیشش براند

بر ایشان ببارید بدخواه تیر

ز تن جان همی گشت ناگاه سیر (1)

ز جان براهیم و آن چارصد

برآمد دمار اندر آن روز بد

به ذیقعده ز آن مردمان گزین

جهان جُست از این در که گفتیم کین

555 ز قتل برادرش هشتاد روز

گذشته از او شد جهان کینه توز

سر او به پیش خلیفه ز راه

فرستاد عیسی از آوردگاه

خلیفه از این کار شد شادمان

به دل ایمن از بیم آن بدگمان

که در مدّت فتنۀ آن گروه

ز جان و جهان بود گشته ستوه

نه خوابش بُدی خواب و نه خوردخورد

ز سجّاده از بیم دوری نکرد

560 بر آن بود اگر سخت گردد شغب

بر ایشان گذارد عراق عرب

ز دولت چو فیروزیش دست داد

به تهنیّتش هرکسی رو نهاد

گروهی براهیم را بر بدی

نکوهش نمودی ز نابخردی

بُدی بر خلیفه گران این سخن

و لیکن نکرد آشکارا ز بُن

چنین تا که جعفر ز مهرانیان

که بُد میری از لشکرش آن زمان

565 بیامد بر او تهنیت کرد یاد

پس از تهنیت تعزیت باز داد

خلیفه نوازش نمودش برین

روان (2) پانصد (3) داد و گفت این چنین:

«اگرچه براهیم بُد دشمنم

ز قتلش به جان و به جاه ایمنم

ولی بود عم زاده ام در گهر

نسب داشت از نسل فخر بشر

سزای ستایش بود نه بدی (4)

روا نیست بد گفتنش از (5) بخردی

570 نبرد از شماره بدین رمز کس

که جعفر بدین راه برده ست و بس»

ص :45

1- 1) (ب 552)(دوم).در اصل:ناگاه شیر.
2- 2) (ب 566).در اصل:روان.روان-وجه رایج،پول رایج؛سب(دوم):مدان پانصد.
3- 2) (ب 566).در اصل:روان.روان-وجه رایج،پول رایج؛سب(دوم):مدان پانصد.
4-
5-
ساختن منصور خلیفه شهر بغداد

ساختن منصور خلیفه شهر بغداد (1) را

چو منصور بَد از روندی (2) بدید

دل از هاشمیه از آنش رمید

ببرّید دل از فرات اندر آن

به دجله کشیدش هوا آن زمان

بفرمود در پیش آن رود ژرف

بجویند جایی که باشد شگرفت

سزاوار باشد سوی دار ملک

شود ساخته ز او همه کار ملک

575 هوایی همیشه به تن سازگار

زمینی که آرد همه چیز بار

ز تکریت تا بصره (3) دانندگان

برفتند و دیدند زمین آن زمان

ندیدند جایی به (4) از باغ داد

که بنیاد کسری مر آن را نهاد

به آب وهوا و علف سازگار

زمینی برومند و درخورد کار

بر دجله دجله بدی سربه سر

خلیفه از آن کرد هیمه به در

580 در او شهری افگند خرّم بنا

که بغداد خوانند اکنون ورا

چل و پنج بر صد فزون گشته سال

بنایش نهادند به فرخنده فال

چو در کار بودی شتابنده مرد

ز هر نوعی آلت همی گرد کرد

بر آن بود آلات (5) چندی نکو

برد از عمارات کسری بدو

به خالد که دستور بودش بگفت

چنین گفت خالد بدو درنهفت:

585«شهانرا نشاید شدن خرده بین

که مردم به بد بازگویند ازین

شهی خواست شهری برآرد بلند

نبودش توان تا دگر را بکند

از این درگذر کاندر این کار کام

نیابی به بد ز این برآیدت نام»

خلیفه بدو گفت:«در ضمن این

طلب می کنی نام کسری یقین»

که آثار او باز ماند از آن (6)

هنوزت گراید به گبری روان (7)

590 بفرمود پس بردن آلت از آن

ببردند چندی از او آن زمان

به خرجش نمی کرد آلت وفا

رها خواستی کرد آن پادشا

چنین گفت خالد (8) بدان بی بدل:

«شروع است ملزم ز روی مثل

ص :46

1- 1) (عنوان).در اصل:شهر بغداد.
2- 2) (ب 571).در اصل و سب:از رویدی.
3- 3) (ب 576).در اصل:با بصره
4- 4) (ب 577).سب:ندیدند جایی که.
5- 5) (ب 583).سب.برو بود آلات.
6- 6) (ب 589).سب:باز ماند ازین.(دوم):بکیری روان.
7- 6) (ب 589).سب:باز ماند ازین.(دوم):بکیری روان.
8-
چو کردی به کار خرابیش دست

به یکبارگی بایدت کرد پست

وگرنه از این کار گویند باز

که کسری عمارت چنان داد ساز

595 که منصور عاجز شد از کندنش

نبد قدرت جمله افگندنش

ولی طاق ایوانش بر جا بمان (1)

که هست آن گواهی به حق در جهان

که عمّ زاده ات بُد رسول خدا

شکستش میسّر شده مر ورا

که تا باشد آن طاق ایوان به جا

هویدا بود معجز مصطفی

بدانند کورا خداوندگار

به حق کرده بود از دو کون اختیار

600 وگرنه کسی را که در خان او (2)

بپا ایستادن نشاید نکو

چگونه بدی دسترس بر کسی

کز این گونه سازد عمارت بسی»

بر این گونه کردند و ایوان هنوز

به جای است و آن معجزه دین فروز

من آن جایگه دیده ام سربه سر

به گز کرده بیش و کمش دربه در

سرایی (3) بده ست آن که صحن سرا

چو خلد برین بوده نزهت فزا (4)

605 صد و پنجهش عرض و طولش فزون (5)

به گردش عمارات از حدّ برون

به قبلیش (6) ایوان برآورده اند

چهل با دو گز عرض آن کرده اند

چو هشتاد و دو طول آن ساخته

علو (7) شصت و پنجش برافراخته

به شش سال شد شهر بغداد راست

بدان سان که آن شاه فرخنده خواست

به پهلوش شهری به سوی مقام

که خوانی حریم این زمانش به نام

610 در او خانه و کوی و بازارگاه

برافراشته در بلندی به ماه

رسولان رومی در آن چندگاه

ز روم آمدند پیش آن پادشاه

خلیفه ز بهر تماشا درو

فرستادشان کرد از آن جست وجو

بدو گفت رومی که:«شهرت نکوست

و لیکن یکی سخت عیب اندروست

که همخانۀ دشمنی اندران

نشاید از آن بودت ایمن به جان»

615 خلیفه بپرسید تفسیر این

بدان پادشاه گفت رومی چنین:

«چو بازارگاه است این جایگاه

بدو همگنان را (8) در این جای راه

ص :47

1- 1) (ب 596).بمان-بگذار.
2- 2) (ب 600).در اصل:در جان او.
3- 3) (ب 604).در اصل:سزایی.
4- 4) (ب 604)(دوم).در اصل:نرهت فرا.
5- 5) (ب 605).در اصل:فرون.
6- 6) (ب 606).قبلی-منسوب به قبله-طرف جنوب(معین).
7- 7) (ب 607).علو-بالا(معین).
8- 8) (ب 616)(دوم).سب:بود همگنانرا
اگر دشمنی آید اندر فراز

چگونه ورا دانی از دوست باز

به جایی که باشد شهان را مقام

نشاید که باشد در او راه عام»

خلیفه پسندید و بازارگاه

از او برد بیرون و بربست راه

620 ندانسته کس را در او ره نبود

خنک آن که دانسته گفت وشنود

چو دانسته گو بود و دانسته کار

از او مرد داننده شد نامدار

بُدی درگهش مجمع بخردان

به دانش فزودند به دورش ردان

به نامش کتب هرکسی ساختند

وز آن سر به گیتی برافراختند

از آن جمله ابن المقفّع که او

در آن دور اندر سخن بُرد گو

625 کلیله به لفظ عرب داد ساز

وز او ماند آن نسخۀ خوب باز

وفات امام معصوم جعفر صادق،رضی اللّه عنه

وفات امام معصوم جعفر صادق،رضی اللّه عنه (1)

چو شد بر صد و چل فزون سال هشت

سر اهل بیت نبی درگذشت

گزین جعفر صادق آن کز مهان

ببود و نباشد چون او در جهان

بدوشنبه بیست و سئم از رجب

به دیگر سرا شد روان گاه شب

به شهر مدینه درون در بقیع

از او خاک را پایگه شد رفیع

630 بُدش شصت و پنج سال و مه تمام

ششم باشد او از دوازده امام

نزیست از امامان از او بیش کس

و لیکن از او هم جهان کرد بس

برآنند شیعه به دارو دمار

برآورد منصور از او خوارخوار

ولی چون نبوده ست او ملک جو

نباشد درستی در این گفت وگو

ده و یک پُسر زاد آن پاکدین

در اوّل سماعیل بودش گزین

635 و لیکن چو آن نامور باده خورد

پدر از ولی عهدیش دور کرد

ولایت به موسیّ کاظم سپرد

کزان دیگران مه وز او بود خرد (2)

سماعیل در عهد جعفر گذشت

پدر سوی شهر آوریدش ز دشت

از آن پس که مرده به مردم نمود (3)

به خاکش سپرد اندر آن شهر زود

ص :48

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 636)(دوم).سب:مه و زود بود خورد.
3- 3) (ب 638).در اصل:که مردم به مردم نمود؛سب:مرده نبردم نمود.
و لیکن سماعیلیان این سخن

مسلّم ندارند بر انجمن

640 بر آن اند (1) بعد از پدر زنده بود

وز او اختر دین فروزنده بود

ندانند بد نیز می خوردنش

شمارند نیکی بدی کردنش

امامت به کاظم مسلّم مدام

ندارند و او را شمارند امام

که گویند عهد نخستین درست

بود نقض (2) آن را روا نیست جفت

شمارند (3) آن هفت کس را امام

وز این روی شیعیشان گشت نام

645 به غیر از سماعیل و کاظم دگر

بدند نه پسرزاده ز آن نامور

محمّد که در ملک گرگان گذشت

مزار ورا گورِ سرخ نام گشت (4)

بزادند از او هفت دختر همان

که بر جمله شان آفرین جاودان

ولی عهد کردن منصور پسرش محمّد مهدی را

از این پیش منصور را بُد هوا

که پورش ولی عهد باشد ورا

به عیسی چو سفّاح (5) آن داده بود

نشایست بطلان عهدش نمود

650 فرستادی او را به جنگ عدو

ز دانش در آن کار گفتی بدو

که:«بر توست واجب شدن رزمخواه

چو خواهد تو را بودن این تاج و گاه

ز روی حقیقت منت یاورم

در این کار از مال و از لشکرم»

وز این کار بودیش آن آرزو

که گر کشته گردد رهد باز ازو

ولی عهد سازد پسر را به کار

بود گشته بر آرزو کامکار

655 و گر او شود خیره بر بدسگال

بود گشته ایمن ز جنگ و جدال

چو پیروزگر بودی آن نامدار

ظفر یافتی در همه کارزار

خلیفه بر این آرزو کامکار

نمی شد،درآورد حیلت به کار

بدو عمّ خود عبد اللّه داد و گفت

تبه کن بزودیش (6) اندر نهفت

ص :49

1- 1) (ب 640).در اصل:بران ابذ.
2- 2) (ب 643)(دوم).در اصل:نقص.
3- 3) (ب 644).سب:شمارید آن.
4- 4) پس از ب 646،بیت دیگری در سب هست که مصرع دوم آن پاک شده است:«بس اسحق و عبد اللّه و بس علی.»
5- 5) (ب 649).در اصل:سفّاخ.
6- 6) (ب 658)(دوم).در اصل:زودیس.
بدانست عیسی نهانش در آن

نهان کرد عمّ ورا آن زمان

660 بدو گفت:«کردم تباهش به شب

نماندم که داند کسی در عرب»

خلیفه برانگیخت خویشانش را

که خواستند او را از آن پادشا

«به عیسیش»گفتا:«سپردم ز پیش

از او جست باید کنون خویش خویش (1)

بجستند (2) و عیسی چنین کرد یاد

که:«دادم به فرمانت جانش به باد»

خلیفه بر این گشت منکر که:«من

نگفتم در این قتل هرگز سخن»

665 به عیسی بر آن قوم کردند غلو

همی خواستندی قصاصش ازو

بر او چون شدن خواست ز آن تنگ کار

ورا از نهان کرد زود آشکار

خلیفه خجل گشت و زویش ستد

به زندانش کرد و رسانید (3) بد

در آنجا سرآورد بر وی زمان

وز این گشت بر عیسی او بدگمان

ز کینه نهانی بدو زهر داد

و لیکن نشد جانش از وی به باد

670 طبیبی که بودی ملازم ورا

ز دانندگی کرد او را دوا

چو منصور را دست از هیچ رو

به کشتن نمی داد یزدان برو

از او کرد درخواه تا خویش را

کند خلع و زر گیرد ایدر جزا (4)

نپذرفت عیسی و بر وی امیر

از این کرد بی حرمتی خیره خیر

همان دیگران را بر آن برگماشت

که او را به هرگونه بی وقع داشت

675 تحمّل نماندش بدین کار در

بدان اندرآورد از این کار سر

که منصور فرزند خود را به کار

پس از خود کند در مهی کامکار

پس از وی اگر باشد عیسی به جا

ولی عهد باشد به شاهی ورا

خلیفه چنین کرد و پور گزین

محمّد لقب یافت مهدی ازین

چو این نوجوان بود و آن سالخورد

به عیسی از این مردم افسوس کرد

680 به ابن الفدا نام کردند ورا

چو بودش به پیری جوانی هوا

خلیفه بدو در مکافات این

ز هرچیز بخشید گنجی گزین

امارت به کوفه سپردش همان

فراتی همه ملکها همچنان

در آبادی ملک کوشید مرد

یکی جوی فرخنده اخراج کرد

ص :50

1- 1) (ب 662).(دوم)در اصل:خویش خویش.
2- 2) (ب 663).در اصل:بخستند.
3- 3) (ب 667).(دوم).سب:بو ندانستی؟؟؟ کرد و رسانید.
4- 4) (ب 672).در اصل:اندر جرا.
که خوانی ورا نهر عیسی کنون

بر آن دیه ها ساخت از حد برون

685 بدان نام او تا ابد زنده ماند

خنک آن که از دانش این نامه خواند

ساختن منصور خلیفه بارو بصره و کوفه

از آن پس خلیفه چنان کرد را

که بارو کشد کوفه و بصره را

ندادی دلش دادن از خویش زر

فگندن (1) همی خواست بر خلق بر

به دستور از این داستان باز گفت

بدو گفت دستورش اندر نهفت

که:«کردند در این کار مردم شمار

نگردد به حق راستی آشکار

690 به کژی دو رویه شود این ستم

نباشد روا،زد ز بیداد دم

خلیفه منادی در این کار کرد

که:«خواهم عطا عام و بسیار کرد

درآرید نام همه در قلم

که بخشم بر ایشان به قسمت درم»

نکردند پنهان کسی نام خود

نوشتندشان سربه سر نیک و بد

به حکم خلیفه گشودند گنج

به هریک درم داد از آن گنج پنج

695 چو معلوم گشتش شمار آن زمان

یکی داده ده جست از آن مردمان

از آن هشت در کار بارو نهاد

دو بردند سوی خزانه چو باد

بدان مال قصری به بغداد کرد

وز این بر بدی خلق از او یاد کرد

ورا هجو کردند بی مر ازین

مبادا بزرگان شوند خرده بین

وفات امام ابو حنیفۀ کوفی،رحمه اللّه

وفات امام ابو حنیفۀ کوفی،رحمه اللّه (2)

چو پنجاه و یک سالیان عرب

ز حد گشت افزون (3) به ماه رجب

700 امام گزین بو حنیفه نماند

به کار جهان آستین برفشاند

همان شب که شد جان پاکش به باد

امام گزین شافعی نیز زاد

ص :51

1- 1) (ب 687)(دوم).سب:فکندی.
2- 2) (عنوان)در اصل:رحمه اللّه؛سب:عنوان ندارد.
3- 3) (ب 699)(دوم).در اصل:افرون.
به بغداد در خَیزُرانی (1) به خاک

سپردند آن پیکر و شخص پاک

ابو سعد مستوفی کامیاب

که بودی شرف ملک او را خطاب

که سلطان ملکشاه را کاردار

در ایران بدی اندر آن روزگار

705 مزار ورا قبه و خانقاه

برآورد و برجاست (2) آن جایگاه

فتنۀ قوم دیار بکر و آذربیجان و آرام آن

پس آن گاه در آذرآبادگان

به ملک دیار بکر در همچنان

گروهی ز فرمان کشیدند سر

وز این خاست فتنه در آن بوم و بر

برافتاد نام خلیفه ازو

درآمد ز اسلامیان خون به جو

چو آمد به پیش خلیفه خبر

بفرمود تا خالد نامور

710 به ملک دیار بکر شد با سپاه (3)

در او گشت از آن دشمنان رزمخواه

گزین پور او رفت یحیی همان

سوی آذرآبادگان آن زمان

در آن هر دو کشور ز باب و پسر

همی دشمنان را بد آمد به سر

بسی را به تدبیر کردند رام

کشیدند از هم بسی انتقام

مخالف نماندند (4) آن جایگاه

به درگه سپردند آن گاه راه