گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
فتنۀ استاد سیس سیستانی و قتلش

فتنۀ استاد سیس سیستانی و قتلش (5)

715 یکی مرد در سیستان آن زمان

که خواندند استاد سیسش مهان

خلاف خلیفه پدید آورید

بدو مردم سیستان بگروید

از آنجا روان شد به ملک هراه (6)

به مردی درآورد اندر پناه

ص :52

1- 1) (ب 702).در اصل و سب:حیررایی.خیزرانی:مکانی است به نزدیکی رصافه بغداد.(دهخدا به نقل از معجم البلدان).
2- 2) (ب 705)(دوم).در اصل و سب:برخاست.
3- 3) (ب 710).در اصل:به ملک دیار بکر با سپاه.
4- 4) (ب 714).نماندند-نگذاشتند.
5- 5) (عنوان).در اصل:فتنۀ استاد سیش سیستانی و قتلس؛در سب:فتنۀ استاد سیستانی و قلعش.در باب استاد سپس رجوع شود به«استاسیس»در لغت نامۀ دهخدا.
6- 6) (ب 717):هراه-هرات.
سوی باد غیس (1) و دگر مرز و بوم

سپه راند و کردش چو یک مهره موم (2)

مر آن ملکها از خلیفه برید

ز حکم خلیفه در او سرکشید

720 برو گرد شد مرد سیصد هزار

شهی شد در آن مملکت نامدار

به اسلامیان ز او بدیها رسید

خلیفه چو احوال او را شنید

به مهدی بفرمود تا با سپاه

به پیکار او شد روانه به راه

حمید ابن قحطبّه سر لشکرش

شتابان برفتند از کشورش

چو اندر نشابور (3) رفت آن سپاه

بیستاد مهدی در آن جایگاه

725 به ملک هری شد حمید و سپاه

ز حصن هری جست دشمن پناه (4)

سپه را بزودی به گردش حمید

درآورد و حلقه به هم درکشید

بسی جنگها رفتشان در میان

وز آن بود بر هر دو رویه زیان

دو سال اندر این رفتشان در میان

وز آن بود بر هردو رویه زیان

دو سال اندر این رفتشان روزگار

تبه گشت خلق اندر آن بی شمار

سرانجام بدخواه شد سست و خوار

تبه گشت در مرکز کارزار

730 سرش را به پیش خلیفه به راه

بزودی فرستاد امیر سپاه

اسیران و خمس غنیمت همان

به مهدی فرستاد از او آن زمان

نوازش ز پور و پدر دید ازین

برآمد سرش ز این به چرخ برین (5)

شد او پیشوای امیرانشان

وز او زیرتر جمله (6) گردنکشان

فتنۀ هندوان به شهر جدّه و قتلشان

فتنۀ هندوان به شهر جدّه و قتلشان (7)

گروهی ز هندوستان آن زمان

ز دریا به جدّه کشیدند دمان

735 که انبار تجّار (8) هر بوم و بر

بر آن راه بودی بدان شهر در

بدی بندر آن شهر آن روزگار

در او مال و نعمت فزون از شمار

ص :53

1- 1) (ب 718).در اصل:بادعیس.
2- 2) (عنوان):استاد سیس:شورشگر و سردار ایرانی مجوسی،و مدعی پیغمبری،که در اواخر عهد منصور خلیفۀ عباسی در سیستان و هرات و بادغیس خروج کرد.(با تلخیص از مصاحب)
3- 3) (ب 724).در اصل:نسابور.
4- 4) (ب 725)(دوم).در اصل:نباه.
5- 5) (ب 732)(دوم).در اصل:به خرج برین.
6- 6) (ب 733)(دوم).در اصل:وزو برتر جمله.
7- 7) (عنوان):سب ناخواناست.
8- 8) (ب 735).در اصل:کی انبار بحاز.
در او هرچه دیدند بردند پاک

تنی چند کردند از ایشان هلاک

از آنجا بر آهنگ بصره در آب

شدن خواستندی همی در شتاب

خلیفه خبر یافت از کارشان

فرستاد لشکر به پیکارشان

740 هم از راه دریا ز بصره سپاه

برفتند و ز ایشان شدند رزمخواه

بکشتند بی مر از آن هندوان

به جدّه از آن جوی خون شد روان

هر آن چیز بودند برده ز مال

از ایشان گرفتند بعد از قتال

به پیروزی آن گه بر پیشوا

از آن جا سپاه آمدند باز جا

فتنۀ ارباب قلاع روم و ارمن و مطاوعتشان

فتنۀ ارباب قلاع روم و ارمن و مطاوعتشان (1)

پس آن گاه در روم و ارمن سران

ز حکم خلیفه گرفته کران (2)

745 به هر حصن و قلعه پناه آورید

به فرمان در آن جایگه سر کشید

برافتاد نام خلیفه ز روم

بداندیش گشتندش آن مرزوبوم

خلیفه دژم گشت از این داستان

روان شد به پیکار ناراستان

بشد با سپاهی گران جنگجو

به بیت المقدّس درآورد رو

وز آنجا به هر قلعه و هر گروه

سپاهی فرستاد بر دشت و کوه

750 به صلح و به جنگ و به دعوتگری

درآورد یکسر به فرمانبری

در این کار یک سال رفتش به سر

که فرمانبرش گشت آن بوم و بر

مخالف نماندش کسی اندرو

در او راست شد کار دولت ازو

از آنجا به بغداد آورد رو

شده دشمن و دوست بر کام او

فتنۀ عبد اللّه اشتر علوی و آرام آن

پس آن گاه والی به سند اندرون

سرآورد از حکم مهتر (3) برون

755 به عبد اللّه اشتر نامور

که بودش ز پشت محمّد گهر

ص :54

1- 1) (عنوان).در اصل:مطاعتشان؛سب:استر علوی.
2- 2) (ب 744)(دوم).سب:کرفتند کران.
3- 3) (ب 755)(دوم).در اصل و سب:ز حکم محمّد.
بپیوست و گردش سپاهی گزین

درآورد در حکم او آن زمین

سپه راست می کردی از بهر او

که گردد ز عبّاسیان جنگجو

خلیفه به مهدی فرستاد مرد

که باید از آن قوم جستن نبرد

به فرمان او معنِ زاید سپاه

روان کرد بر جنگ ایشان به راه

760 چو عبد اللّه اشتر آگاه گشت

سوی کشور هند از آنجا گذشت

شه هند مقدم شمردش عزیز

نکویی ز هرگونه ای کرد نیز

اگر چند کافر بُد آن پادشا

سزاوارش آورد خدمت به جا

ز خویشان خود جفت کردش پدید

در آن مملکت آن بزرگ آرمید

وز این روی سادات آن بوم وبر

بوند اشتری (1) بیشتر در گهر

765 چو آمد سوی سند معن و سپاه

از ایشان شدند سندیان رزمخواه

و لیکن ز معن اندر آن کارزار

گریزان شدند سندیان خوارخوار

سپهدار معن و دلاور سپاه

دوان در عقبشان ز آوردگاه

یکی تیر نی زان گریزان سپاه

برآمد به معن و بدان شد تباه

ولی والی سند را ز این خبر

نبود و گریزان برون برد سر

770 وز این سند شد باز فرمانپذیر

سپه بازگردید از او ناگزیر

درآمد به سوی خراسان سپاه

روان گشت مهدی بر آهنگ راه

حمید ابن قحطبّه را اندرو

بماند و به خود گشت از او راهجو

بیامد بزودی به پیش پدر

به نزدیک او برد چندی به سر

خلیفه ز خالد که دستور بود

از آن پس در آن کار رنجش نمود

775 ورا داد عزلت ز رنجش به کار

سلیمان خالد شدش کاردار

پس از مدّتی عزلت او نیز یافت

ربیع ابن یونس به کارش شتافت

بر او ماند تا آخر عهد او

وزارت همی کردی الحق نکو

وصایای منصور خلیفه با پسرش مهدی

وصایای منصور خلیفه با پسرش مهدی (2)

از آن پس خلیفه به عزم حجاز

ز هرگونه ترتیبها کرد ساز

ص :55

1- 1) (ب 764)(دوم).سب:بود اشتری.
2- 2) (سب):عنوان ندارد.
خود و ویژگان سوی آن راه راند

به بغداد مهدی از او بازماند

780 چو در منزلِ اوّل آمد فرود

ز گیتی گذشتن رسیدش درود

سحرگاه از ذو دؤابه (1) جهان

چو خورشید رخشنده شد ناگهان

چنین تا سر از کوه برکرد مهر

بماندش مر آن روشنی در سپهر

از آن گشت منصور اندیشناک

به دل گفت خواهم شدن ز این هلاک

بفرمود تا رفت مهدی برش

بسی پندها داد اندر خورش

785 نخستین چنین گفت:«چون کردگار

تو را کرد در مهتری اختیار

همه مردمان را به فرمانِ تو

درآورد و در عهد و پیمان تو

به شکرانه کن بندگی بر درش

که هرکس که بنده شدش بهترش

ز خشمش (2) مشو ایمن از هیچ رو

نه در هیچ کاریت نومید ازو

فراموش هرگز خدا را مکن

اگر نیک پیش آید از بد سَخُن

790 به دل مرگ را جاودان یاد دار

فرامش مکن کارِ دار القرار

بپرهیز از هرچه باشد حرام

مجو از حلال اندر اسراف کام

ممان هیچ باقی حق کردگار

نه حقّ خلایق به هنگام کار

اگرچه نصیب خدا ز این جهان

ز هرکس فزون داده است از مهان

حقّ آن جهان نیز بسیار جو

به اندک مشو قانع از بهر او (3)

795 نکوکاری اندر مهی پیشه کن

ز کارِ بدی کردن اندیشه کن

بی آزاری و بردباری گزین

گذر کن به لطف از سر قهر و کین

بر اسلامیان باش مشفق به جان

بویژه کسی کوست از خاندان

بد و نیک آن قوم خود را شمار

ممان (4) در بدی شان نکو گوش دار

ز ظالم ستان داد مظلوم زود

برآور ز ظالم بیکبار دود

800 تواضع شعارت کن و خوشخویی

گرت بد کند کس تو کن نیکویی

چو بر خصم قادر شوی عفو کن

میاور به یاد آنچه رفت از سَخُن

ممان خویش و پیوند را تنگدست (5)

بده بخش ایشان زا آنچت که هست

ص :56

1- 1) (ب 781).ذو دؤابه:ستارۀ دنباله دار(دهخدا).
2- 2) (ب 788).سب:ز جشمش
3- 3) (ب 794)(دوم).سب:قانع از کار او.
4- 4) (ب 798)(دوم).ممان-مگذار.
5- 5) (ب 802).سب:پیوند را نیک دست
به هر کار کن عدل را پیشوا

که عدل است آئینۀ پادشا

بجز بر ره (1) عدل رفتن به کار

نگیرد بزرگی و شاهی قرار

805 که تا مردم (2) از دل نگردند رام

ز شاهی نیابد (3) شهی هیچ کام

همان تا که خشنودی مردمان

نباشد ز دل رام،کس را مدان

کس از مردمان را نباشد رضا

که تا ظلم برنفگند پادشا

نیفتد ز ظلم و ز بیداد نام

که تا عدل (4) در ملک نبود تمام

نه بر عدل بنیاد کردن توان

که تا نبودت آگهی در جهان

810 نه آگه توان شد ز هرگونه کار

که تا نبودت جان و دل هوشیار

نباشد کسی در مهی هوشیار

که تا طاعت (5) حق نیاید به کار

پس از مهر شاهی به طاعت گرا

بکن (6) طاعتت خاصّ بهر خدا

که گر می کنی بهر اجر و ثواب

خود آن طاعتت کرد خواهد خراب

تو مأموری آن امر آور به جا

مگردان به دل چون و چند و چرا

815 پژوهیدن سرّ پروردگار

نه بر ماست،این گفت وگو درگذار

گرت خصمی آید به پیکار پیش

پذیره مبر پیش او جان خویش

به تدبیر اگر باز گردد ز راه

بگردانش و ز او مشو رزمخواه

که پیروزی اندر نبرد و شکن

نداند در اوّل کسی بی سخن

نه بی ریزش خون (7) توان جنگ جست

نشاید به خیره (8) به خون دست شست

820 چنان زی که در دوستی مردمان

هراسنده باشند از تو به جان

که بر تو گزینند امیری دگر

ندارند ناگاه از آنت به سر

به سختی رمیده مکن بندگان (9)

به نرمی مهان بنده گردان به جان

چنان کن به کار مهی این چهار

به هر ملک باشد تو را کاردار

یکی حاکمی کو ز حکم خدا

نگردد،نه از گفتۀ مصطفی

825 نه ترتیل خواهد (10) به کار مهی

نه از راستی باشدش دل تهی

ص :57

1- 1) (ب 804).در اصل:بحر بر ره.
2- 2) (ب 805).سب:که با مردم.(دوم):ز شاهی نباشد.
3- 2) (ب 805).سب:که با مردم.(دوم):ز شاهی نباشد.
4- 4) (ب 811)(دوم).سب:که با طاعت.
5- 5) (ب 812).در اصل:نه کن.
6- 6) (ب 819).در اصل:بی ریزش جون.
7- 7) (ب 819)(دوم).در اصل:بخیزه.
8- 8) (ب 822).در اصل:بسختی رمیذه مکن دل بندکان.
9- 9) (ب 825)در اصل:برسل.ترتیل-«هویدا کردن-هویدا کردن سخن.پیدا کردن.نیکو کردن تألیف کلام را و هویدا کردن آن را بی تکلّف».(دهخدا،ذیل ترتیل)؛سب:نه بر بیک؟؟؟ خواهد.
10-
نه آزرم جوید کسی را به کار

نه از حق در آن کار گیرد گذار

دوم والیی کو ز بیداد یاد

نیارد،بود در دل از داد شاد

نماند که بر کس کند کس ستم

به پیدا و پنهان،ز بیش و ز کم

سئم عاملی (1) کو زر بیت مال

نه برخواهد و کم رساند نوال

830 ز حکم خدا و رسول اندر آن

نگیرد به دادوستد در کران

چهارم بود منهی راستگو

که احوال ها می رساند به تو

که اندر بد و نیک پاداش کار

بیابد (2) ز تو حاکم هر دیار

چو عفو آوری پیش بهر گناه

مکن عفوِ این هر سه قوم تباه

که ناموس و قدرت بود برقرار

شود ملکت و دولتت پایدار

835 یکی آن که (3) جسته ست شاهی تو

دوم ز اهل خانه تباهی تو

سئم آن که رازت کند آشکار

برآور از این هر سه دشمن دمار

به بغداد باید که سازی مقام

که بر وی نهد دل همه کس (4) تمام

چو شهری است نو کرده،مردم هنوز

ندانند خود را در او دلفروز

اگر زان که نبود در او پادشا

بزودی گذارند مردم به جا

840 و لیکن چو مانند چندی درو

نخواهند کردن از او بازخو

به جای خراسانیان کن کرم

که بر ما ز دولت زدند این رقم

وگر از کسی بد شود آشکار

در آن عفو بر قهر کن اختیار

درم وام بر ماست سیصد هزار

ز مال من آن وام یکسر گزار

منه دست بر بیت مال اندران

که من هم از آن مال جستم کران

845 چه آن مؤمنان راست،ما پاسبان

نشاید خیانت کنیم اندر آن

پس از من ز من هرچه ماند به جا

دگر وارثان راست آن،نه تو را

که کار خلافت تو را بس بود

دگر چیز بهر دگر کس بود

چنان زی به دلهات دارند دوست

که خوی نکو از بزرگان نکوست

که حق ابُّوت به کارت رها

نکردم همه نیک جستم تو را

850 بپرسیدم از دوستی کار تو

بدو نیک گفتار و کردار تو

ص :58

1- 1) (ب 829).سب:سوم عاملی.
2- 2) (ب 832).در اصل:نیاند.
3- 3) (ب 836).سب:سوم انک.
4- 4) (ب 837).سب:که بر وی نهد همه کس.
مرا گفت آهو ندانم درو

ولی نیست محبوب دلها به خو

در این خویش را کرده ام زشت نام

که تا نیک گوید تو را خاص و عام

گرفتم ز هرکس به جور و ستم

زر و ملک و اسباب از بیش و کم

جدا در خزانه نگه داشتم

پشیزی از آن خوار نگذاشتم

855 تو بعد از من آن جمله ده بازِ جا

که تا دوست دارند مردم تو را

سخن هرچه گفتم بر آن کار بند

که باشی به هر دو سرا سودمند»

وفات منصور خلیفه،رحمه اللّه

وفات منصور خلیفه،رحمه اللّه (1)

از آن پس روان شد به سوی حجاز

چو آمد به نزدیک مکّه فراز

بر چاه میمون به دیگر سرا

ز درد شکم رفت آن پادشا

ششم روز ماه پسین روزگار

برآورد از آن شاه دانا دمار

860 ز هجرت به صد سال و پنجاه (2) و هشت

رسیده مر آن پادشا درگذشت

بُدش مدت عمر شصت و سه سال

از آن بیست و دو خسروی بی همال

ده و یک پسر داشت آن پادشا

یکی ماند دختر از آن شه به جا

نبیره ش موسی به پیش نیا

بُد آن وقت کوشد به دیگر سرا

پدر را به نُه روز آگاه کرد

که جدّ از شهی دست کوتاه کرد

865 بر او چون زمانه سرآورد دم

ببردند شخصش (3) به سوی حرم

به خاکش سپردند آن جایگاه

تو گفتی نبوده ست آن پادشاه

چنین است کار جهان بی گمان

نخواهیم جَستن کسی از زمان

اگر چند سخت است مردن عظیم

دل از بیم آن حال گردد دو نیم

بتر آن که کس ز آن سری نیک و بد

ندانیم تا چون شود حال خود

870 خنک آن که باشد ورا آن سری (4)

ز لطف خدایی به نیک اختری

خدایا از آن زمره گردان مرا

به حقّ خودیّ خودت ای خدا

ص :59

1- 1) (عنوان).در اصل:رحمه اللّه.
2- 2) (ب 860).بصذ سال نجاه.
3- 3) (ب 865).شخص-کالبد،جسد.
4- 4) (ب 870).ز آن سری-از آن دنیا.
ص :60

خلافت امیر المؤمنین المهدی باللّه محمّد بن عبد اللّه المنصور ده سال و یک ماه

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المهدی باللّه محمّد بن عبد اللّه المنصور ده سال و یک ماه (1)

اشاره

1 ز گیتی چو منصور بر بست رخت

به مهدی سپردند دیهیم و تخت

به مکّه به نزدیک رکن و مقام

بر او رفت بیعت ز مردم تمام

نبود این شرف هیچ کس را دگر

که بیعت کنندش بدان جای در

به دشت (2) خلافت چو پا بر نهاد

جهانی ز کردار خود کرد شاد

5 هر آن چیز منصور ناحق ستد

به حق باز دادش ز روی خرد

رها کرد زندانیان را ز بند

مگر این سه بدبخت ناسودمند

که دزدی و خون کرده بود و زنا

نبودی روا گر شدندی رها

بر ایشان به حکم خدا کردکار

شدندش از این مؤمنان دوستدار

پس آن گاه سرلشکر و مرزبان

بدل شد به فرمان او در جهان

10 حمید از خراسان کرانه گزید

ابو عون (3) مروی بدان جا کشید

سوی سند شد حمزۀ نامور

که بودی ز مالک مر او را گهر

سوی ماورا النّهر جبریل رفت

به میری بدان ملک تازید (4) تفت

ز مصر و ز مغرب ز روم و ز شام

برادرش جعفر از آن یافت کام

ص :61

1- 1) (سب):عنوان ندارد.
2- 2) (ب 4).در اصل و سب:بدست.
3- 3) (ب 10).در اصل:ابو عون مردی.ظاهرا مراد از این«ابو عون»،عبد الملک ابن یزید خراسانی یکی از سرداران نهضت عبّاسیه است.که شاید کلمۀ«مروی»بنا به سهو کاتب«مردی»کتابت شده باشد.(نک لغت نامۀ دهخدا،ذیل ابو عون،عبد الملک ابن یزید خراسانی.)
4- 4) (ب 12)(دوم).در اصل:یازید.ظاهرا منظور جبرئیل بن یحیی از رجال دربار مهدی خلیفه عبّاسی است که به جنگ مقنّع فرستاده شد.(نک.لغت نامۀ دهخدا،ذیل:جبرئیل[شیخ...]).
دگر یک برادرش جعفر همان

به سوی حرمّین (1) به ره شد روان

15 یمن نیز و طایف بُدی ز آن او

به حکم برادر به فرمان او

دگر ملکها را به خودکار ساخت

بدان را برافگند و نیکان نواخت

ز بیمش کس از حدّ خود پای پیش

نهادن نیارستی از جایِ خویش

وزیرش معاویه بود اشعری

سرآمد به عقل و نکو محضری

رفتن مهدی به زیارت بیت اللّه و روضۀ رسول(ص)

چو تاریخ شد بر صد و شصت سال (2)

به عزم حجاز (3) آمد آن بی همال

20 به ناموس و ترتیب و توش (4) تمام

روان گشت و خوردند از او خاص و عام

بر او بود خرج همه همرهان

ز حجّاج اندر حرمّین همان

نبُد سفره اش خالی از آب یخ

نه از ترّه در وادی و کوه و شخ

به مکّه بنی شیبۀ نامور

که بودند نگهبان بر آن خانه بر

بگفتند:پوشش چو بسیار گشت

خرابی در او خواهد اظهار گشت

25 که تا کرد جامه در او مصطفی

برون کس نکرده ست جامه ورا

خلیفه از او جامه ها کرد باز

ببخشید بر هرکه بودش نیاز

بشستند جامه به مشک و گلاب

بیندود بامش به ارزیز ناب

سه دست اندر او کرد نو بعد از آن

بنی شیبه را گفت آن گه چنان:

«چو دستی نو آید کهن ز او یکی

برآرید هم این چنین بی شکی

30 نمانید بر وی (5) ز جامه سه بیش

که ماند از این کار بر حال خویش»

پس از بهر اهل حرم درخورش

بسی جامه ها داد و سیم و زرش

و آن جا سوی روضه شد راهجو

همیدون بسی کرد نیکی درو

به مسجد در افزود چندی سرا

وز آن روضه را کرد افزون صفا

به اولادِ قومِ مهاجر درم

ببخشید و انصار را نیز هم

ص :62

1- 1) (ب 14)(دوم).به جهت رعایت وزن حرمین با تشدید«م»خوانده شود.
2- 2) (ب 19).سب:صد و شصت راست.(دوم):حجازش بدل راء خاست.
3- 2) (ب 19).سب:صد و شصت راست.(دوم):حجازش بدل راء خاست.
4- 4) (ب 30).سب:ممانبد بروی.
5-
35 از او اهلِ هر دو حرم شد چنان

نبودند محتاج کس بعد از آن

چهل تن ز حُفّاظ شیرین سرا

بیاورد با خویش آن پادشا

که بر راه ها پیش آن پادشا

به آواز خواندی کلام خدا

در عبّاسیان ماند این رسم باز

پس از وی همه کس چنین داد ساز

در این یک سفر خرج آن شهریار

گذر کرده بود از تُمن یک هزار

خروج حکم بن هاشم برقعی و قتلش

40 به کاریز (1) بُد مردی آن روزگار

که گیرند از بادغیس (2) آن دیار

حکم نام و هاشم مر او را پدر

بدی پیش بو مسلم از پیشتر

به جنگی درون کور چشمش شده

در آن چشم از این برقعی بَر زده (3)

لقب یافته برقعی ز این سبب

سرآمد به مردی و علم و ادب

سخن از حلولی در او گفت مرد

که از تن به تن جان ما نقل کرد

45 چو مردم خریدند این قسم ازو

بدیشان چنین گفتی آن خیره گو

که:«روح محمّد به من کرد نقل

رسولم من اکنون به نقل و به عقل»

بر او گرد شد خلق از این بی شمار

بلند اندر آن کشورش گشت کار

ده و چار سال آن بداندیشه مرد

همی خلق را خیره گمراه کرد

چو آمد به مهدی ز کارش خبر

سپاهی گزین کرد پرخاشخر

50 معاذ بن مسلم (4) سپهدارشان

همه کشتن دشمنان کارشان

ص :63

1- 1) (ب 40)(دوم).در اصل:از بادغیس:ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و اصل آن بادخیز بوده است که محل هبوب ریاح باشد...بادغیس از شهرهای خراسان و تقریبا تا هرات دوازده فرسخ مسافت دارد.(دهخدا،ذیل باد غیس).
2- 2) (ب 40).در اصل:کاژیره؛سب:بکاریره.
3- 3) (ب 42)(دوم).در اصل و سب:بذ زده
4- 4) (ب 50).در اصل:معاذ بن مسلم.در تاریخنامۀ طبری(مصحّح محمّد روشن،1595)«معاذ بن مسلم»ضبط شده است.در لغت نامۀ دهخدا در ذیل عنوان«معاذ بن مسلم»شرحی بدین نحو آمده است:«معاذ بن مسلم هراء نحوی،مکنّی به ابو مسلم(متوفّی به سال 187 ه.ق.)ادیب معمّری از اهل کوفه بوده است.وی را تألیفاتی در نحو بود که از میان رفته است.»(!؟)؛و نیز در لغت نامۀ دهخدا ذیل عنوان«جبرئیل(شیخ...)در رابطۀ با این واقعه از شخصی با نام«حسین بن معاذ یاد کرده است(به نقل از تاریخ بخارا).منتهی در لغت نامۀ دهخدا از این فرد(حسین بن معاذ)در ذیل عناوین«حسین»ذکری نرفته است.
فرستادشان پیش آن بدسگال

برفتند و کردند جنگ و جدال

تبه گشت بی مر ز هر دو گروه

سرانجام از آن برقعی شد ستوه

سوی نخشب و کش (1) گریزان به راه

ز جیحون گذر کرد آن رزمخواه

دو قلعه سنام (2) و سجوده به نام

ز مردی درآورد در اهتمام

55 ز پیغمبری دست برتر کشید

سخن از خدایی در او گسترید

مهی ساخت در نخشب آن بدگمان

که چون مه نمودی بر این آسمان

به دار و زمین کرده روشن چنان

که از خور زدی عکس بر آسمان

گمان برد جاهل که ماهی ست آن

فریفته بدو زین شدی آن زمان

پذیرفتی اندر خدایی ورا

که لعنت بر آن قوم و آن تیره را

60 گرفتش چنان کار بالا که کس

نیارست (3) زد در خلافش نفس

فرستاد مهدی به بوعون چنین

که:«باید مدد گشت در کار کین

مگر کز حکم خون درآید به جو

که ننگ است بر ما ز کردار او

ابو عون فرستاد لشکر چو باد

به یاری (4) به زودی به پیش معاد (5)

بدان قلعه ها شد معاذ (6) و سپاه

سر قلعه ها بد گذشته ز ماه

65 نشستند گرد اندرش آن سپاه

ز آمد شدن باز بستند راه

نمودند کوشش به پیکار نیز

اگرچه (7) ندیدند سود از ستیز

در این کارشان شد به سر پنج سال

ندیدند سیری ز جنگ و جدال

خورش گشت کم در حصار، (8)از حصار (9)

حکم را از آن کار شد کارزار

همه خویش و پیوند را گرد کرد

به باده درون زهرشان داد مرد

ص :64

1- 1) (ب 53).در اصل و سب:لس.کش:«آورده اند که مقنع در عهد او(منصور)پدید آمد،و او مردی بود یک چشم و از شعبده و طلسمات بهرۀ تمام داشت،و بر مذهب تناسخ بود و نام او حکیم بود و پیوسته در زیر نقاب بودی و دعوی کردی که...من چون محمد پیغمبرم.خلیفه مر معاد مسلم را،که امیر خراسان بود،فرمود تا او را به دست آرد.مقنع از خراسان بگریخت و به کش رفت.»(تاریخ بناکتی،ص 143). کش-کِس:«شهر کس مدینه ای است به زمین سند.»(تاریخ سیستان،بهار،ص 25).
2- 2) (ب 54).سنام:«قلعه ای است که آن را مقنع خارجی در ماوراء النهر احداث کرده است.»(مشترک یاقوت حموی،ص 112).
3- 3) (ب 60)(دوم).سب:نیارست کس در.
4- 4) (ب 63)(دوم).در اصل:تیاری...معاد-معاذ.
5- 5) (ب 63 و 64).در اصل و سب:معاد.
6- 5) (ب 63 و 64).در اصل و سب:معاد.
7- 7) (ب 68).ظاهرا«حصار»اول به معنای دژ و بارو و«حصار»دوم به معنای«حصر»و«محاصره»است.
8-
9-
70 تن خویش را پس به داروی تیز

بسوزید از آن پس ز روی ستیز

به نوعی که از هیچ عضوش نشان

نبودی در آن تیز دارو عیان

ز تخم حکم دختری خوبرو

سیه چرده کشمیری نغزگو

که بود از پدر داشته جان نگاه

چنین گفت از آن قلعه با این سپاه:

«اگر بود خواهد به جانم امان

بود مر مرا هرچه دارم همان

75 شما را دهم اندر این قلعه راه»

پذیرفت از او این سخن (1) آن سپاه

بدین شرط آن دخت بگشود در

سپاهی ز اسلام شد بر زبر

بدیدندشان مرده یکسر بزار

همه قلعه کردند از این تار و مار

گروهی ز واماندگان حکم

که هرجا بُدند مانده از بیش و کم

از این کار گشتند گمراه تر

بگفتند ک:«و رفت بر ماه بر

80 که کار فلک (2) نیز سازد نکو

به ملک زمین آورد باز رو»

صد و شصت و شش سال بود (3) آن زمان

کزین در سر آمد بر او بر زمان

مر آن دخت را آن جهانجو سپاه

ببردند پیش خلیفه ز راه

به هارون (4) ببخشید آن پادشا

مر آن ماهرو سریه شد مرو را