گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خلع عیسی از ولی عهدی و نصب هادی و هارون

خلع عیسی از ولی عهدی و نصب هادی و هارون (5)

زبیده که بُد جفت هارون مگر

یکی روز کرد از هوایش گذر

85 از او جست هارون از آن خشم (6) کام

پسر زاد از آن دخت مأمون به نام

خلیفه همی خواست پوران او

ولی عهد باشندش و گاه جو

چو عیسی ولی عهدِ آن کار بود

نشایست از آن شرط دوری نمود

ز کوفه ورا کرد معزول ازین

پژوهید احوالش از روی کین

در آن کشور اندر زمان مهی

نبُد کرده از هیچ رو بی رهی

90 بر او چون از آنش گرفتی نبود

در این کار با او به خواهش فزود

ص :65

1- 1) (ب 75)(دوم).سب:پذیرفت از این سخن.
2- 2) (ب 80).سب:که کار ملک.
3- 3) (ب 81).سب:شش بود سال.
4- 4) (ب 83).سب:بهرونش.
5- 5) (سب):عنوان ندارد.
6- 6) (ب 85).در اصل:حشم.
به امّید نیکی و بیم بدی

پیامش فرستادی از بخردی

که تا گشت (1) انجام خستو بدان

که در زندگی شد برون از میان

خلیفه بدو داد بسیار چیز

وز این داشتی پیش خویشش عزیز

پسر را ولی عهد کرد آن زمان

که موسی بدی نام آن نوجوان

95 لقب داد هادی مر او را پدر

پس از وی گزین بود دیگر پسر

که هارونش نام و لقب بُد رشید

به گردون گردنده کارش رسید

رفتن مهدی و پسرش هارون به شام و روم

ز ارکان دولت بر این عهد خواست

بدان سان که بایست کردند راست

چو شد کار بیعت به یک ره تمام

روان شد ز بغداد بر عزم شام

به بغداد هادی از او بازماند

پدر رفت و هادی ابا او براند

100 چو نزدیک سرحدّ روم آمدند

سپاه و بزرگان دو بهره شدند

سوی شام مهدی روان گشت زود

سوی روم هارون به کردار دود

ابا خالد و یحیی برمکی

چو فضل ربیع آن وزیر زکی (2)

سپه بر ره کوه بردی به راه (3)

به سختی رسیدند از آن ره سپاه

ولی بی کران مال بردند از آن

به غارت ز هر کشوری آن سران

105 در این وقت بُد گشته قیصر تباه (4)

شده بچۀ خرد او پادشاه

به کار مهی مادران (5) پُسر

نظر داشتی اندر آن بوم و بر

ص :66

1- 1) (ب 92).سب:که با کت.
2- 2) (ب 102).یکی از معانی زکّی(بازاء اخت الرّاء)«زائد الخیر و الفضل»است و نیز«آنکه قسمتی از مال خود را به فقرا دهد» خاقانی گفته است: هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا * چون فصل ربیعی نه که چون فضل ربیعی کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی (به نقل از لغت نامۀ دهخدا،ذیل«زکی»؛«فضل ربیع»)
3- 3) (ب 103).سب:چو دیگر سوء کوه بردی به راه.
4- 4) (ب 105).سب:قیصر سپاه.
5- 5) (ب 106).سب:از آن سوء راهی مادران.
نمی دید در خویش پایاب آن

که جوید ز هارون نبرد آن زمان

در صلح زد ز او پذیرفت باج

که هر سال از آنجا رساند خراج

زر سرخ هفتاد باره هزار

همان بردگان پنج هزار از شمار

110 دگر بیست هزار اسب رومی گهر

که در پویه از باد گیرد گذر (1)

بدین صلح هارون از او گشت باز

به بغداد از روم آمد فراز

در آن چند گه مهدی آمد ز شام

دو پور و پدر ز این ز هم یافت کام

پس از مدّتی رومیان سر ز باج

کشیدند و دیگر ندادی خراج

خلیفه سپاهی فرستاد زود

سپهدارشان ابن بطّال بود

115 برفتند و آوردشان باز راه

از آن پس کز ایشان شدند رزمخواه

به پیروزی آن گه به بغداد باز

رسیدند آن لشکر رزمساز

امارت ابو العبّاس طوسی بر خراسان

ز ملک خراسان ز والی سران

شکایت نمودند بیش از (2) کران

از آن مملکت عزلتش خواستند

بر این گونه گفتار آراستند

که گر عزل او نیست ز این داوری

نباید ز ما جست فرمانبری

120 خلیفه پژوهید احوالِ او

چو بودند مردم در آن راستگو

به فرمان ورا داد عزلت ز کار

بو العبّاس طوسی شدش کاردار

ز سر حدّ ری تا به اقصایِ سند

سپردند میری بدان هوشمند

به یک میر ز آن پیش چندین دیار

نَبُد داده هرگز یکی شهریار

عزل و نصب وزرای مهدی

عزل و نصب وزرای مهدی (3)

گروهی پس آن گاه بد اعتقاد

سخن کردی از زندقه خیره یاد

125 خلیفه نمی کرد ابقا بر آن

سرآورد بی مر سران را زمان

ص :67

1- 1) (ب 110).سب:از یاد کیرد کذر.
2- 2) (ب 117)(دوم).در اصل:بیش او.
3- 3) (سب):عنوان دوّم را ندارد.
در این حال دشمن به قصد وزیر

سخن گفت با پیشوا خیره خیر

که او نیز دارد همان اعتقاد

وز این آن هنرور ز کار اوفتاد

خرد پیشه یعقوب (1) طهمان گهر

گزین شد پس از وی بدین کار در

در این کار تمکین او شد چنان

به بد گفتنش کس ندیدی توان

130 ز ناگاه اسبی لگد زد ورا

ز پیش خلیفه از آن شد جدا

از این یافت بدگو مجال سخن

بدی گفت از او با سر انجمن

که آل علی را به دل بر شما

گزیند،کند (2) سوی ایشان هوا

نباشد شگفت ار بدیشان (3) جهان

رساند ز حیلت گری ناگهان

به پیش خلیفه شد این جایگیر

برنجید در دل ز دانا وزیر

135 چو یعقوب از آن درد شد تندرست

خلیفه درستیّ این حال گفت (4)

ز آل علی داد مردی بدو

که خونش درآور نهانی به جو

نمی دید دستور داننده راه

تبه کردن سیّدی بی گناه

سوی بصره کردش روانه به شب

خلیفه بُد او را خود اندر طلب

فرستاد و در ره گرفت و ببرد

به بغداد و پنهان به جایی سپرد

140 ز دستور پس حال او باز جست

بدو گفت کردم تباهش درست

به جان و سر خویش سوگند داد

همین پاسخ آورد دستور یاد

خلیفه مر آن مرد را آشکار

بر او کرد و دستور شد شرمسار

خلیفه برنجید از آن نامور

ز کار بیفگند وز او خواست زر

هر آن چیز بودش گرفته همه

به بندش فرستاد شاه رمه

145 در او بود تا گاه هارون به بند

رها کردش آن پادشاه بلند

به مکّه شد و شد مجاور درو

چنین تا سرآمد زمانه برو

پس از وی شدش فیض (5) صالح وزیر

چنین تا ز مهدی جهان گشت سیر

ص :68

1- 1) (ب 128).ظاهرا منظور یعقوب ابن داود بن عمر سلمی مکّنی به ابو عبد اللّه است.(نک.لغت نامۀ دهخدا،به نقل از زرکلی).
2- 2) (ب 132)(دوم).در اصل:کنند.
3- 3) (ب 133).در اصل:از بدیشان.
4- 4) (ب 135)(دوم).سب:این حال جست.
5- 5) (ب 147).در اصل:فیص.
فتنۀ شروین

فتنۀ شروین (1) طبری و آرام آن

یکی پادشا بُد به ملک طبر

که شروین (2) بُدی نام آن نامور

در او سر ز فرمان برون آورید

خلاف خلیفه به دل برگزید

150 هر آن کس که بودند سر لشکران

شدندش همه پیروان اندر آن

در آن مملکت کارشان شد بلند

بُدی دیگران را از ایشان گزند

امیر خراسان به پیکارشان

نرفتی ز بیم دگر سرکشان

فرستاد نزدیک مهدی خبر

مدد جست در کار آن نامور

بفرمود مهدی که هادی سپاه

برد ز آن جماعت شود رزمخواه

155 بشد هادی و خالد برمکی

دگر هرکه بودی ز گردان زکی

علی ابن عیسی ماهان گهر

سپهدار آن لشکر نامور

ز بغداد چون شیر غرّان به راه

به ملک طبر آمدند آن سپاه

عدو بود جُسته ز قلعه پناه (3)

گشن بیشه (4) و سخت کوهی به راه

در آن بیشه یک مرد دیلم به کار

ز بغدادیان به بُدی یک هزار

160 به مردی نشایستی از وی گذشت

از آن بیشه هادی پراندیشه گشت

به تدبیر خالد در آن بیشه زود

در افگند آتش،برآورد دود

همی سوخت بیشه همه ساخت راه

همی شد بر آن راه جنگی سپاه

از این کار شروین (5) بترسید سخت

که حصنی قوی بود او را درخت

به نزدیک هادی فرستاد مرد

ز حیلت سخن این چنین یاد کرد:

165«شاها مَلِکان جنگ ملک وار کنند

پیکار به زخم تیغ خونبار کنند

تو آمده ای هیمۀ (6) ما می سوزی

در مطبخ ما زنان همین کار کنند» (7)

مگر ز این برنجد مر آن رزمخواه

درآرد به بیشه به تندی سپاه

ص :69

1- 1) (عنوان).در اصل و سب:سروین.
2- 2) (ب 148)(دوم).در اصل:سروین.
3- 3) (ب 158).در اصل:عدو بوذ خسته ز قلعه ناه؛(دوم).سب:کس بیشه.
4- 3) (ب 158).در اصل:عدو بوذ خسته ز قلعه ناه؛(دوم).سب:کس بیشه.
5- 5) (ب 165 و 166).این رباعی ظاهرا از سرودهای شروین است،در دواوین شاعران یافت نشد.
6- 6) (ب 166).سب:تو آمده هیمه.
7-
بر او دست یابند آن دشمنان

سرآرند بر وی به حیله زمان

ولی هادی از جدّ نرنجید (1) از این

همی برد لشکر به ره همچنین

170 چو از کار بیشه بپرداختند

به پیکار قلعه سرافراختند

برفتند و کردند قلعه حصار

از او جنگ جستند بیش از شمار

بدان گشت نزدیک شروین ازو

به ناچار با مردم آید فرو (2)

ز بیرون به هادی رسید آگهی

که:«دست پدر شد ز شاهی تهی

ترا باید آمد به بغداد زود

در این حال جای توقّف نبود»

175 بشد هادی و خالد نیکخواه

علی ماند ماهانی آن جایگاه

به تدبیرش آورد از آنجا فرود

به پی بر به بغداد رفتند زود

فرو مرد فتنه به ملک طبر

شدند باز فرمانبر آن بوم و بر

وفات مهدی خلیفه،رحمه اللّه

وفات مهدی خلیفه،رحمه اللّه (3)

از این روی روزی به بغداد در

ز مشرق چو خورشید برکرد سر

برآمد یکی ابر تیره چنان

که چون شب سیه کرد بر وی جهان

180 به نوعی که یکباره مردم چراغ

برافروختندی به باغ و به راغ

بماند این چنین تا گهِ نیم روز

از آن پس جهان گشت گیتی فروز

به فال این همه سخت بد داشتند

زوال بزرگیش انگاشتند

هوای خلیفه به سوی شکار

کشیدی و نشکیفتی هم ز یار

به نخجیرگاهی شدی پیشتر

که ماسَبْذان (4) خواندی آن بوم و بر

185 به کوه (5) در تنگ بود آن دیار

در آنجا ز هر نوع بی مر شکار

عمارات بُد کرده آنجا نکو

به هر سال یک ماه رفتی بدو

ص :70

1- 1) (ب 169).در اصل:حذ برنجیذ؛سب:ولی هادی از جه برنجید.
2- 2) (ب 172)(دوم).سب:آید فرود.
3- 3) (عنوان).در اصل:رحمه اللّه.
4- 4) (ب 184)(دوم).در اصل:ماستدان-ماسبذان:سیروان،پشتکوه حالیه.(تاریخ سیستان،بهار،تبصره ص 234)
5- 5) (ب 185):چنین است در اصل:ظاهرا«به کوه و دره»یا«به کوفه و به در».«آهو به درگاهی ویران اندر دوید،...و آن درگاه تنگ بود.»(تاریخنامۀ طبری،روشن،ص 1163).
کنیزک یکی داشت حُسنه (1) به نام

ز خوبی او جسته (2) مه حسن وام

کسی از زنان و سُراری برش

نبودند چون آن پری پیکرش

کنیزک دگر داشت احسان به نام

سپرده بدو حسن یوسف تمام

190 چو از کوزۀ نو بود آب به

بدو گشت مشغول یک چند مه

بر احسان حسد برد حسنه (3) ازین

نشتش به دل در از آن ماه کین

چو مهدی به نخجیرگه کرد را

روان کرد با خویشتن هر دو را

به یک کوشک با هر دو مه پیکران

فرود آمد آن شاه گندآوران

بیالود حسنه (4) در امرود زهر

به احسان فرستاد از روی قهر

195 گذر بود بر مهدی اندر سرا

گرفت و یکی خورد از آن پیشوا

بدان درگذشت آن شه کامکار

خروشی برآمد ز مردم بزار

که آن پادشا را تو گویی چه بود

که بی درد و رنجی ز ناگه (5) غنود

چو حسنه (6) شد آگاه از مرگ او

چنین گفت شویان به خونابه رو

که:«من خواستم جمله باشی مرا

ز من نیز خود درربودت خدا»

200 در این حال هارون بُد آن جایگاه

در این لفظ کرد او به ژرفی نگاه

پژوهید و گشتش از این آشکار

که از جهلِ حسنه (7) تبه گشت خوار

خبه کرد (8) هارون ورا ز این سبب

خُنُک آن که در بد نبودش طلب

پدر را در آن باغ در گور کرد

تو گفتی نبود آن جهاندار مرد

صد و شصت و نه بود سال آن زمان

مد اوّلینش سرآمد زمان

205 چل و سه بدش عمر و دو سال از آن

فزون یک مهی پیشوای جهان

پسر داشت نه تن،سه تن دختران

عُلَیّه ز دهاه (9) بودی از آن

ز هر علم بهره بدش بی شمار

بود نظمِ و نثرش تر و آبدار (10)

ص :71

1- 1) (ب 187).حُسنه:حسنه کنیز او(مهدی)و دیگر اطرافیانش در عزای او لباس سیاه پوشیدند.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 313-314)
2- 2) (ب 187)(دوم).در اصل:حسته.
3- 3) (ب 191).در اصل:جسته
4- 4) (ب 194).در اصل:جسته
5- 5) (ب 197).در اصل:زناله.
6- 6) (ب 198).در اصل:حسته.
7- 7) (ب 201)(دوم).در اصل:حسته.
8- 8) (ب 202).در اصل:حبه کرد.
9- 9) (ب 206)(دوم).در اصل و سب:علیه دهاه.«عُلیّه»مشهور به«عبّاسه»دختر مهدی خلیفه عباسی.
10- 10) (ب 207)در اصل:برو آبدار.
ص :72

خلافت امیر المؤمنین الهادی باللّه موسی بن المهدی یک سال و سه ماه

اشاره

خلافت امیر المؤمنین الهادی باللّه موسی بن المهدی یک سال و سه ماه (1)

اشاره

1 به بغداد چون آمد این آگهی

کزان پیشوا گشت گیتی تهی

ربیع ابن یونس در او آن زمان

ستد بیعت هادی از مردمان

سران مال بیعت از او خواستند

نبودش بر آن فتنه برخاستند

که از خیزران (2) مام هادی درم

ستانند (3) از روی جور و ستم

5 در این حال هارون بدان جا رسید

ز دانش مر آن فتنه را آرمید

پذیرفت یک سال و نیمه درم

بدیشان رساند ز بیش و ز کم

وزان پس به پیش برادر چو گرد

فرستاد و ز این کارش آگاه کرد

به نامه عزای پدر باز داد

به کار مهی تهنیت کرد یاد

به بغداد خواندش ز ملک طبر

بشد زود هادی از آن بوم و بر (4)

10 به بغداد آمد پس از بیست روز

وزو گشت کار مهی دلفروز

به جای پدر شد شبان رمه

شدندش سران زیردستان همه

ربیع ابن یونس شد او را وزیر

چو خالد وکیل درش ناگزیر (5)

همه مغرب و مصر و اقلیم شام

به هارون سپرد آنچه بودی تمام

یمن با حرّمین به عمّر سپرد

که فاروق بد جدّ آن مرد گُرد

15 عمر داشت اندر مدینه نشست

از او حکم کردی به هر بوم و رست (6)

ص :73

1- 1) (سب):عنوان ندارد.
2- 2) (ب 4).در اصل:خیرران؛(دوم):ظاهرا:ستانید؛سب:حیرران؟؟؟.
3- 2) (ب 4).در اصل:خیرران؛(دوم):ظاهرا:ستانید؛سب:حیرران؟؟؟.
4- 4) (ب 12)(دوم).سب:وکیل در آن وزیر.
5- 5) (ب 15)(دوم).سب:به هر بوم و دشت.
6-
خروج حسین علوی به مدینه و قتلش

بُد اندر مدینه ز آل علی

حسین نام مردی همه پُردلی

که عم زادگانش از این پیشتر

ز منصور بودند پرخاشخر

به دعوتگری سر برآورد زود

نهانی ز دعوت سخن می سرود

عمر خوار می داشت او را مگر

از او خلق گیرد ز خواری گذر

20 ولی برنمی گشت رو کس از آن

فزون گشتشان اعتقاد اندران

چنین تا برادرش نوشید می

عمر کرد ظاهر در آن فسقِ وی

که گردند بدظنّ در او مردمان

نباشند خواهانشان (1) آن زمان

شفاعت حسین کردی از بهر او

بدی گفتش آن مهتر شیرخو

حسین را نماند اندر آن کار تاب

از آن جنگجو (2) گشت اندر شتاب

25 همان شب به پیکارش آورد رو

شدند از مدینه بسی یار او

بشستند دست دلیری به خون

برادرش را آوریده برون

سوی خان عمّر چو غرّنده شیر

برفتند آن جنگجویان دلیر

عمر رفت از آن مردمان در نهان

حسین حاکم شهر گشت آن زمان

سرافراز خالد زبیری تبار

که عبّاسیان را بدی کاردار

30 به جنگ حسین رفت با چند مرد

ولی گشت کشته به دشت نبرد

بر آن مملکت شد حسین کامکار

منادی زدند اندر او خوارخوار

که:«هر بنده ما را کند یاوری

شود جمله آزاد بی داوری

هر آنک از توانگر برد هرچه هست

حلال است از وی در این بوم و رست»

غلامان و اوباش شهر آن زمان

شدند ز این سبب یار آن مردمان

35 در او کرد هرکس هرآن چیز خواست

بدی گشت افزون و نیکی بکاست

ز مسجد برافتاد رسم تمیز

سر روضه ناپاک کردند نیز

کسی خود نمی برد نام نماز

در ظلم و بیدادشان بود باز

چو نزدیک هادی رسید این خبر

سپاهی بیاراست پرخاشخر

سلیمان که بُد عمّ آن شهریار

به فرمان روان شد بدان کارزار

ص :74

1- 1) (ب 22)(دوم).سب:نباشند خواهان نشان.
2- 2) (ب 24)(دوم).سب:ازو جنگجو.
40 مبارک که مملوک منصور بود

سپهبد شد و ره سپردند زود

چو هنگام حج بُد سلیمان ز راه

به حج رفت و سر لشکرش رزمخواه

مبارک چو سوی مدینه رسید

به پیش حسین این سخن گسترید

که:«چون مذهب شیعه آمد مرا

نشاید شوم بدگمان مر تو را

وز این آمدن نیز چاره نبود

تو را چاره باید در این کرد زود»

45 به رسم شبیخون حسین زد برو

مبارک ز جنگش بپیچید رو

گریزان از او سوی مکّه کشید

بی پی بر حسین با سپه دررسید

به نزدیکی فول فخ (1) با سپاه

فرود آمد آن مهتر رزمخواه

سلیمان عباسی از عیدگاه

به پیکار او شد روان با سپاه

بسی جنگ کردند و اندر نبرد

حسین را بکشت و سرش باز کرد

50 فرستاد پیش خلیفه ز راه

بسی کس برستند هم ز آن سپاه

صد و شصت و نه سال گشته تمام

بر این گونه دیدند از آن جنگ کام

سرافراز ادریس و یحیی گرد

که بودند عم زاده اش جان ببرد

به گنجه فتادند از آن رزمگاه

بر ایشان شدند گرد چندی سپاه

به حکم خلیفه شماخ (2) آن زمان

در آن ملک بد والی و مرزبان

55 به فرمان به تدبیر مشغول گشت

به داروش ادریس اندر گذشت

گریزنده یحیی از آن جایگاه

سوی دیلمان برد از آن بد پناه

در آن مرز حسنان (3) بدی پیشوا

حمایت (4) در او کرد چندی ورا

ص :75

1- 1) (ب 47).در اصل:مول مح.فول-پول-پُل-«دزفول(دژ+پول)لغت به معنی پل دژ(قلعه)است که به شهر معروف خوزستان اطلاق شده.(برهان قاطع،محمد حسین بن خلف تبریزی متخلص به برهان،ج اول، ذیل پول). فول-پول-پل(اساس اشتقاق فارسی جلد نخست،به اهتمام جلال خالقی مطلق،ص 396) فَخ-«فَ خ خ وادیی است در مکه قبل از وادی الزهرایه که عبد الله بن عمر و گروهی از یاران پیغمبر در این وادی مدفونند.(معجم البلدان.ذیل فخ)؛موضعی است به مکه و در آن قبر ابن عمر است.(دهخدا، ذیل فخ)
2- 2) (ب 54).در اصل و سب:سماح-شماخ-شماخ(یمامی)(ترجمه تاریخ طبری،ج 12،ص 5183)
3- 3) (ب 57).در اصل:حستان.
4- 4) (ب 57)(دوم).در اصل:خمایت.
ظهور زنادقه و قتلشان

وز این رو به بغداد چندی مهان

شدند زندقی مذهب اندر جهان

چو عمّ زاد سفاح با فرّ و کام

که داود عبد الله اش (1) کرد نام

60 چو صالح که از عبد قدوس زاد

چو عبد اللّه هاشمی در نژاد

چو عبد اللّه ابن المقفع که او

به علم و فصاحت بدی برده گو

شدند یکزبان این چهار آن زمان

ببردندی از ره دل مردمان

چنین بودشان در نبی اعتقاد

که حیلتگری بود دانا و راد

ز خود ساخت قرآن و هرکس که او

بود خوش سخن هم بگوید چون او

65 گزین گشت ابن المقفع در آن

که گوید نقیض نبی آن زمان

بشد مرد و چندی در او رنج برد

سخنها همی می نوشت و سترد

نقیض یکی لفظ دستش نداد

بلی دست ندهد کسی را ز داد

که گوید نقیض کلام خدا

که هست آن منزّه ز چون و چرا

اگرچه نبودش به گفتن توان

پدید آمدش زحمتی در دهان

70 که غیر از پلیدی نبودش دوا

چنین کرد غیرت بر او بر خدا (2)

چو آن رنج بد گشت زایل از او

در آن گشت باری دگر نسخه جو

کنیزش (3) بدو گفت خواجه مگر

به گُه خوارگی رای دارد دگر

چو در گوش هادی رسید این سخن

تبه کردشان بر سر انجمن

کسی را که از زندقه یافت بو

نه ممکن کز او رفت (4) آنها نکو

75 به تیغ آمدند بی کران ز این سبب

که آن راه بد،گم شد اندر عرب

سبب آزار هادی و مادرش خیزران از همدگر

به هنگام مهدی درون خیزران (5)

چو مهدی بر او بود بر مهربان

ص :76

1- 1) (ب 59).در اصل:داود عبد اه اش.
2- 2) (ب 70)(دوم).در اصل:جدا.
3- 3) (ب 72).در اصل:کنیزش.
4- 4) (ب 74)(دوم)سب:کزو یافت انفاس بو.
5- 5) (ب 76).سب:حیرران؟؟؟.
بدی کارها برده با پیش خود

شدندی به درگاه او نیک و بد

به نوعی که حکمش ز مهدی فزون (1)

روان تر شده بُد به ملک (2) اندرون

به هنگام هادی بر آن بُد مگر

نگردد همیدون ز رایش پسر (3)

80 جز این داشت هادی به دل در هوا

نبودی به نزدیکی او روا

رود بر در او کسی بیش وکم

ور او خود زند در چنین کار دم

چنین گفت:«چون هرکه کمتر روا

ندارد بود نام زن برملا

چرا ما پسندیم بر خویش بر

مجویید ز او یاوری کس دگر

که هرکو رود بر درش ز این سپس

سر آرم از این کین برو بر نفس»

85 درِ خیزران (4) گشت بسته از این

وز این با پسر شد به دل خشمگین

به بد کردی اندر حق او دعا

پسر گشت بدخواه جان ورا

یکی روز در خوردنی زهر کرد

کز او زان برآرد به تدبیر گرد

چو مادر ز فرزند ایمن نبود

به سگ داد و ز آن سگ تبه گشت زود

شکایت از این کرد مام آشکار

چنین پاسخش داد آن شهریار:

90»هر آن مام کو (5) بشکند قدر پور

بسی بهتر او را ز کاشانه گور»

خصومت از این کارشان در میان

بماند و به هردو جُستی زیان