گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
وفات هادی خلیفه،رحمه اللّه

وفات هادی خلیفه،رحمه اللّه (6)

یکی روز هادی بُد اندر سرا

همی بست فرّاشکی برده را

که هادی در او بدگمان بُد به زن

و لیکن نشایست گفت این سخن

به دست اندرش بود تیروکمان

چنین گفت هادی بدان مردمان:

95«چو گویید تیری بر این مرد خوار

توان زد کش از سینه یابد گذار»

بگفتند ک:«ین کار پیشت چه چیز (7)

از این صد فزونتر توان کرد نیز

و لیکن به خون وی آلود دست

روا نیست از مهتر دین پرست

ص :77

1- 1) (ب 78).در اصل:فرون؛(دوم).سب:روان تر شده بملک.
2- 1) (ب 78).در اصل:فرون؛(دوم).سب:روان تر شده بملک.
3- 3) (ب 85).سب:حیرران.
4- 4) (ب 90).سب:هران نام کو.
5- 5) (عنوان).در اصل:رحمه اللّه.
6- 6) (ب 96).در اصل:سست حه حیز.
7-
چو غیرت بر او بود آورده زور

از آن چشمۀ عقل و دین گشت شور

بزد تیر و فرّاش غلتان از او

درآمد،سرآمد زمانه بر او

100 خلیفه پشیمان شد اندر زمان

بخواند آن که بودندش از مردمان

رضا کردشان حاصل آن شه به زر

ولی کرد حدّ خدایی اثر

همان روز چیزیش بر پشت پا

برآمد بخارید آن شه ورا

نمی یافت تسکین ز خارش الم

فزون کرد خارش خدیو امم

چنان شد ز خارش نبودش قرار

نمودند خارش فزون از شمار

105 جراحت پذیرفت و گندیده گشت

بدان سان نشایستی آنجا گذشت

سئم روز از درد آن شد تباه

خنک آن که او داشت غیرت نگاه

که غیرت یکی از صفات خداست

هر آن غیرت آن نه روا بر خطاست (1)

یکی نیمه رفته ز ماه سئم

به عقبی ز درد قدم زد قدم

ز هجرت ز صد بیش هفتاد سال

بر این گونه آن شاه را بُد زوال

110 بُدش بیست و سه سال با چند ماه

یکی سال و بر سر سه مه پادشاه

از او هشت پور و دو دختر بزاد

خنک آن که باشد ز نیکیش یاد

ص :78

1- 1) (ب 107)(دوم).سب:آن روا بر خطاست.
خلافت امیر المؤمنین الرّشید باللّه هارون بن المهدی بیست و سه سال دو ماه و نیم

اشاره

خلافت امیر المؤمنین الرّشید باللّه هارون بن المهدی بیست و سه سال دو ماه و نیم (1)

اشاره

1 چو شد سیر هادی ز فرماندهی

به هارون رسانید دولت مهی

همان شب که هادی بشد ز این جهان

بکردند بیعت بر او بر مهان

همان شب پسر داد او را خدا

که مأمون ورا خواند آن پادشا

شبی بس عجب بود آن شب کزان (2)

بدی گشت و نیکی بدین سان عیان

5 چو هارون ز دولت به شاهی رسید

لقب در شهی یافت باللّه رشید

شهی بود پردانش و نیکمرد

نماز نوافل شب وروز کرد

یکی نیمه از هر مهی بیشتر

به روزه (3) بدی آن شه نامور

صدقه همه روز بودیش عام

به دار الضّیافه کشیدی طعام

چو رفتی بدو (4)(بدان)خرج صد کس ز خود

بدادی همه چیزی از نیک وبد

10 وگر خود نرفتی سه صد را به راه

به مالش فرستادی (5) آن جایگاه

در ایّام او بُد رواج هنر

چو با اهل دانش بُدی بیشتر

چو دانش طلب بودی آن پیشوا

وز او بود بازار دانش روا

بکوشید مردم به دانش چنان

کزان شد سرآمد (6) بسی جاودان

در این شافعی داستان بس بود

چه حاجت به شرح دگر کس بود

15 ز گفتار مادر به هر کار در

نکردی مر آن شاه فرّخ گذر

ص :79

1- 1) (سب):عنوان ندارد.
2- 2) (ب 4).در اصل:کران.
3- 3) (ب 7)(دوم).در اصل:به روره.
4- 4) (ب 9).در اصل و سب:«بدو»ندارد.
5- 5) (ب 10)(دوم).سب:بما کس فرستادی.
6- 6) (ب 13).(دوم)در اصل:کزان بند سرآمد.این مصراع در بیت 16 همین داستان تکرار شده است.
دگرباره شد کار مامش چنان

که بودی برو بر مدار جهان (1)

بر آن شه چو شد راست کار مهی

وز او یافت آن سروری فرّهی

به یحیی خالد وزارت سپرد

که بودش اتابک خردمند گرد

زنش مادر شیر بودی ورا

پدر خواندی او را مر آن پادشا

20 چنان پایگه یافت (2) زان شه وزیر

که بودی وزارت به پیشش حقیر

ده و هفت سال اندر ایّام او

جهان سربه سر بود بر کام او

کس از آل برمک فزون در جهان

نبود از مهان بل که فرّخ شهان

هم ایشان سزاوار آن و فزون

جهانی از ایشان به خوشیّ درون

ولی عهد کردن هارون پسرش امین را

ولی عهد کردن هارون پسرش امین را (3)

چو بگذشت از آن خسروی هشت ماه

پسر آمدش از زبیده چو ماه

25 محمد ورا کرد هارون به نام

بر او دل نهاد از بزرگی تمام

به فضل ابن یحیی سپردش پدر

بپرورد فضلش بخوبی به بر

چو شد پنج ساله گرامی پسر

ولی عهد خود کرد او را پدر

لقب داشت هارون (4) پسر را امین

ستد بیعت از مردمان اندرین

ندادندی اهل (5) خراسان رضا

که کودک ولی عهد باشد ورا

30 به فضل ابن یحیی خراسان دیار

سپرد و از آن ساخته گشت کار

بشد فضل و بیعت ز مردم ستد

به بغداد شد باز آن مرد رد

دعوت یحیی بن عبد اللّه علوی و قتلش

چو هفتاد و شش گشت بر صد فزون

بر آن شاه بدخواه آمد برون

به یاری حسنان به ملک طبر

خرد پیشه یحیی برآورد سر

ص :80

1- 1) (ب 16)(دوم)نک.بیت 13 و زیرنویس آن.
2- 2) (ب 20).سب:چنان یافت.
3- 3) (سب):عنوان دوم را ندارد.
4- 4) (ب 28).سب:لقب داد هارون.
5- 5) (ب 29).سب:بدادندی اهل.
خلافت طلب کرد و ز اهل جهان

شدند پیروش هرکه بود از مهان

35 قوی گشت حالش در آن بوم و بر

از او خواست تا لشکر (1) آمد به در

در این کرد تدبیر فضل آن چنان

سجلّی نوشتند قضات زمان

که:«یحیی است بنده مر آن شاه را

شمردن ورا نیست سیّد روا»

به حسنان (2) فرستاد و جمعی بر آن

گواهی برش داد خوار آن زمان

نمی گشت نزدیک حسنان (3) قبول

در این کار بودش به سر در فضول

40 ز قزوینیان بود چندی برش

نصیحت گر او را به کار اندرش

بدان تا در آن شهرشان بی سپر

نگردد،شدند اندر آن چاره گر

که حسنان (4) مر آن نامور را سپرد

بشد فضل و او را به بغداد برد

چو یحیی بدانست قزوینیان

در آن کار جستند بر وی زیان

دعا کردشان پیش پروردگار

که باهم مبادند یکدل به کار

45 به گفتار اوشان کنون اتّفاق

نباشد بسی در وفاق و نفاق

چو یحیی به بغداد آمد ز راه

خلیفه پذیره شدش با سپاه

نوازش نمودش ز اندازه بیش

فرود آوریدش (5) به نزدیک خویش

ز هرچیز ترتیب او راست کرد (6)

سزاوار آن هردو آزادمرد

چو بگذشت چندی بر این روزگار (7)

دگرگونه گشت اندر این روی کار

50 ز گیلان و از دیلمان از مهان

به یحیی همی نامه آمد نهان

فرستادی او باز پاسخ که کار

به من داد خواهد خداوندگار

چو گردم خلیفه شما را ز من

نکویی رسد در جهان بی سخن

خلیفه ورا کرد محبوس از این

از آن پس از او جست از زهر کین

ز دانش چو فضل این چنین کار کرد

خلیفه بر او لطف بسیار کرد

55 ز حدّ عراق عرب تا به روم

چنین تا به مشرق همه مرزوبوم

به میری بدان مرد بخشنده داد

در او فضل دست عطا برگشاد

در این ملکها از بس احسان وی

حکایات طایی همه گشت طی

ص :81

1- 1) (ب 35)(دوم).سب:ازو خواست با لشکر.
2- 2) (ب 38).در اصل و سب:جستان.
3- 3) (ب 39).در اصل و سب:جستان.
4- 4) (ب 42).در اصل و سب:حستان.
5- 5) (ب 47)(دوم).سب:فرو آوردندش.
6- 6) (ب 48).سب:ترتیب او ساز کرد.
7- 7) (ب 49)(دوم).سب:اندرین روزگار.
اگرچه همه قوم آن خاندان

بُدند کان فضل و کرم آن زمان

ولی جود (1) ایشان و احسان او

چو ذرّه بُد و مهر بی گفت وگو

60 حقیقت توان گفت نام کرم

ز الطاف او زد بر ایشان رقم

رفتن هارون الرّشید به غزو روم

پس آمد به پیش خلیفه خبر

که قیصر ز فرمان برون برد سر

خراجی که هر سال دادی نداد

بر این نیز آرد ز پیکار یاد

خلیفه برنجید و شد جنگجو

به پیکارش آورد از خشم رو

به شهری که صفصاف بودش خطاب

در او قیصر و لشکری بی حساب

65 خلیفه بدان شهر شد با سپاه

شد از قیصر و رومیان رزمخواه

برون آمد از شهر قیصر چو باد

به پیکار اسلامیان رو نهاد

همی جنگ جستند چندی ز هم

یکی از دگر ز آن نمی شد دژم

تبه گشت بی مرز هر دو ولی

به یک رو نبود (2) از ظفر حاصلی

سرانجام اسلامیان همگروه

بر ایشان زدند ناگهان همچو کوه

70 سپاه عدو دست از هم بداد

گریزان به صفصاف شد همچو باد

مر آن شهر کردند بر خود پناه

خلیفه درآورد گردش سپاه

ز آمد شد نشان ببستند راه

وز ایشان بُدند همچنان رزمخواه

در آن شهر مردم به تنگ آمدند

به بیرون دگر ره به جنگ آمدند

ز شبگیر تا گشت وقت زوال

دو رویه به یک ره بدند در جدال

75 سرانجام از رومیان چرخ مهر

ببرّید و نکبت رسید از سپهر

برآمد یکی باد از این رزمگاه

بزد خاک در دیدۀ آن سپاه

تو گفتی که رومی سپه کور گشت

گریزان به هر گوشه هریک گذشت

از آن شهر قیصر (3) چو پرّان عقاب

به قسطنطنیه شد اندر شتاب

به صفصاف بر شد سپه کامکار

وز او چیز بردند بیش از شمار

ص :82

1- 1) (ب 59).در اصل:حود.
2- 2) (ب 68).سب:به یک ره نبود.
3- 3) (ب 78).سب:ازان قیصر.
80 دو بهره از آن شهر کرده خراب

به بغداد رفتند هم در شتاب

وفات امام مالک بن انس الاصبحی،رضی اللّه عنهما

چو هفتاد و نه گشت و صد سالیان

بشد مالک اصبحی ز این جهان

به شهر مدینه به دیگر سرا

به ماه ششم کرد ناگاه را

سپردند اندر بقیعش به گور

شد او نیز هم طعمۀ مارومور

بدش مدّت عمر هشتاد و پنج

که پدرود کرد این سرای سپنج

85 شگفتی بُد احوال آن نامور

که آمد به سه سال بعد از پدر

بُد اندر شکم چار سال و دو ماه

چنین راند فرمان به کارش اله

ولی در حقیقت مدان این شگفت

چو فرمان چنین بود اندر نهفت

به فرمان یزدان چه و چون روا

ندارد کرا بُد خرد (1) پیشوا

از آن پس خلیفه چنان کرد را

که پوران ولی عهد باشند ورا

90 ولی عهد بودش امین خود ز پیش

پس از وی گزین کرد دو پور خویش

که مأمون بود بعد از آن شهریار

پس آن گاه قاسم شود کاردار (2)

لقب مؤتمن کرد او را پدید

به ملکی دگر هر یکی را گزید

ز حلوان (3) شهی تا به مغرب دیار

به نام امین کرد آن شهریار

که بغداد باشد ورا دارِ ملک

وز او گرددش تیز بازار ملک

95 وز آن روی تا شرق هم این چنین

به مأمون سپرد آن شه دوربین

که در مرو باشد ورا تختگاه

نشیند در او با مهان و سپاه

وز این روی تا آذر آبادگان (4)

چنین تا به روم و خزر همچنان (5)

به پور سئم داد قاسم به نام

که اخلاط باشد مر او را مُقام

ز ارکان دولت بر این آن زمان

ستد بیعت و چک نوشت اندران

100 فرستاد تا از در کعبه آن

بیاویزد افتاد از دستشان

ص :83

1- 1) (ب 88)(دوم).در اصل:کراسد خرذ.
2- 2) (ب 91)(دوم)سب:قاسم بود کاردار.
3- 3) (ب 93).سب:ز خلوان.
4- 4) (ب 97).سب:با آذر آبادگان.
5- 5) (ب 97)(دوم).در اصل:و جرز همچنان.
بد آمد مر این زیرکان را به فال

بگفتند باشد در این قیل وقال

اگر چند آن شاه در نصب عهد

نکرد از پی معتصم هیچ جهد

نبودش به پیش پدر آن شمار

که شاید شود در جهان شهریار

چنان خواست پروردگار جهان

بود بهرۀ او فزون ز آن شهان (1)

105 بدو و به تخمه اش رسانید کار

که گردد بر همگنان آشکار

بود خواست خواست خدا در همه

در این اند عاجز شبان و رمه

وفات امام معصوم موسی کاظم،رضی اللّه عنه

وفات امام معصوم موسی کاظم،رضی اللّه عنه (2)

چو بر صد فزون گشت هشتاد و سه

فرو رفت ناگاه آن مرد مه

به گوهر سر تخمۀ مصطفی

به دانش بهین وارث انبیا

که موسی بدش نام و کاظم لقب

هواخواه او هم عجم هم عرب

110 دو هفته ز ماه صفر رفته روز

به آدینه بگذشت با درد و سوز

بُدش عمر پنجاه و پنج آن زمان

که بر وی سرآمد به گیتی زمان

بود هفتمین از دوازده امام

که بر یک به یک صد هزاران سلام

بر آن اند شیعه که هارون بر او

سرآورد گیتی و شد کینه جو

گذارند در حلق او (3) سرب خوار

وز این ز آن گزیده برآمد دمار

115 به بغداد بر کرخ شخصش به خاک

سپردند و شهری شد آن جای پاک

سی و یک پسر بود زاده امام

ولی بیست و یک را شناسم به نام

نخستین علی آن که او را رضا

لقب بود و بودی امامت ورا

چو عبد اللّه آن کو به او جان درست

به نزدیک ساوه است آن بوم و رست

چو محسن کش اندر فراهان مزار

بود مشهدی فاضل و نامدار

120 عقیل و براهیم و هارون دگر

سماعیل و اسحق و یحیی شمر

حسین و حسن بود و جعفر همان

عبید اللّه و حمزه هم ز این نشان

محمّد دگر بود و احمد دگر

چو عبّاس و چون قاسم نامور

دگر عبد رحمن و زید گزین

چو جعفر که بودش لقب کهترین

ص :84

1- 1) (ب 104)(دوم).در اصل:ز آن سهان؛سب:زان مهان.
2- 2) (سب):عنوان ندارد.
3- 3) (ب 114).سب:گدازند در حلق او.
بُدش بیست و هشت دختر پاک تن

ده و پنج را یافتم نام من

125 از آن است در قم ستی فاطمه (1)

که از ما ثنا بر روان همه

زوال دولت برمکیان

از این پیش هارون به فرماندهی

فزودی همی برمکی را مهی

چنان کرد کز وی فروتر به کار

نبد کس چو آن مردم نامدار

بُد افزون از او پایه شان،بود از آن

که در کار شاهیِ ملک جهان

به گفتارشان گفت او رد شدی

نه از گفت او گفتشان بد شدی

130 و از ایشان برش جعفر نامور

به خلوت شدی از همه بیشتر

شکیبا نبودی خلیفه از او

نه از حسن عباسۀ ماهرو

بدان تا برافتد حجاب از میان

ببستند عقد نکاحی در آن

ولی شرط فرمود کز همدگر

نیابند کام آن دو فرخنده فر

چو آن هردو در حسن و غنج و دلال

در آن وقت بودند اندر کمال

135 بسی دستشان داد خلوت همان

هوا چیره شد بر خرد آن زمان

ربود اختیار از کف زن در آن

که بنوشت (2) نزدیک شوهر چنان

عَزَمتَ عَلی قَتلی و إن تَکتُمَ الهَوَی

فَصَاحَ و نَادی أننی غیرُ فاعِلِ

فَذَرنی وَ الاّ تَخفِ ما تَخفِ غَیرَهُ

وَ إن عَیَّبتنی فی هَوَاکَ عَوَاذِلی

وَ إِن حَانَ مَوتی لَم أَدَعکَ بِعُقبَتی

و أَقررتُ عِندَ المَوتِ أَنک قاتِلِی

140 دلی را که باشد درون پر شرار

در آتش چگونه گزیند قرار

ص :85

1- 1) (ب 125).در اصل:سی فاطمه؛سب:سنی فاطمه.ستّی(با تشدید ثانی)برای خطاب به زن آید،یعنی ای شش جهات من یا آن ملحون است و صواب سیّدتی است(منتهی الارب)؛ستّی:بنت موسی الکاظم(تاریخ گزیده ص 206).دختر حضرت موسی بن جعفر معروف به معصومه علیها السّلام،رجوع به فاطمه شود.(به نقل از لغت نامۀ دهخدا).
2- 2) (ب 136)(دوم).سب:که ننوشت. ترجمۀ ابیات 137 و 138 و 139: آهنگ کشتن من کردی گرچه عشق را پنهان داشتی-بانگ برآورد و فریاد کشید که من این چنین که می گویی نخواهم کرد. پنهان مکن آنچه را که پنهان کرده ای-گرچه ملامتگران مرا در عشق تو سرزنش کرده اند. آن گاه که مرگ من فرارسد تو را رها نمی کنم-و به هنگام مرگ می گویم که تو قاتل منی.
به کف مشعله بر شتر برملا

نهان چون کند کس تن خویش را

مرا آب عشق تو از سرگذشت

سخن از نهان داشتن درگذشت (1)

هر آن کس که او تشنه (2)(3) بر آب مُرد

خردمندش از بخردان کی شمرد

ز وصل تو کام ار نگردد روا

شود ساز پیکر ز جان بی نوا

145 چو کردن توان دست در گردنت

به گردن مبادات خون منت

ممان تا به یزدان به روز شمار

ننالم (4) که گیری ز حکمش گذار

چو جعفر از آن ماهرو این شنید

مر او را چنین تشنۀ خویش دید

هوای جوانی در او کار کرد

در این کار با جانش زنهار خورد

شدند کامجو هردو از همدگر (5)

پدید آمد اندر میان دو پسر

150 به مکّه فرستادشان پاک مام

در او داشت پنهان ز خاص و ز عام

چو چندی برآمد بر این روزگار

می صافی کام شد دردخوار

کنیزک بُد او را یکی خیره گو

برنجید عبّاسه ناگه از او

نمودی در آن بازخواهی از او

کنیزک در آن کار شد کینه جو

برفت و به هارون همه گفت باز

هر آن چیزشان بود پوشیده راز

155 ز داماد و خواهر برنجید مرد

ولی رنجش خویش پیدا نکرد

همی بود تا وقت موسم رسید

بر آهنگ حج سوی مکّه کشید

پژوهش در او کرد هردو پسر

گرفت و ز تنشان (6) جدا کرد سر

برنجید از آل برمک به جان

بد اندیششان شد از این در جهان

چو مردم بدیدند کان تاجور

بر ایشان به دل شد ز کینه دگر

160 زبان برگشودند در کارشان

به زشتی نمودند کردارشان

به زندیقشان کرد نسبت عدو

خلیفه پذیرفت این گفت وگو

ص :86

1- 1) (ب 142)(دوم).سب:داشتن کدشت.
2- 2) (ب 143).در اصل:هر آن کس که تشنه-مشابه این شعر در«شاهنامۀ»فردوسی بدین صورت آمده است: دلش کور باشد سرش بی خرد -خردمندش از مردمان نشمرد
3- 3) (ب 143).سب:هرآنکس که تشنه.
4- 4) (ب 146)(دوم).سب:بنالم.
5- 5) (ب 149).سب:هردو با همدگر.
6- 6) (ب 157)(دوم).سب:گرفت و زینشان. در سب مصرع دوم ب 164 چنین است:«سپردند تا ناسزا یافت کام.»و پس از آن مصرع دیگری نیز هست که در اصل نیست:«فتادند در خانهاشان عوام.»
چو از حجّ خلیفه به کوفه رسید

همان شب سر جعفر از تن برید

خبه کرد عبّاسه را در نهان

گرفتند از آل برمک مهان (1)

حرمهای ایشان به دست عوام

ببردند هرچیزشان بُد تمام

165 در این حال یحیی خالد نُبی (2)

همی خواند از جا نجنبید وی

«چنین»گفت:«باشد بلی روزگار (3)

پس از خوشیش تلخی آید به بار»

چو بردند هرچیز بود آشکار

به مال نهانی شدند خواستار

نمودند رحمت به یحیی از این

بدان مردمان گفت یحیی چنین

که:«چون آفتابست روشن که ما

نمودیم کوشش به بذل و عطا

170 نبوده ست از ما کسی زرپرست

بدادیم هرچیز کآمد به دست

بدان نام نیکو بیندوختیم

به مال این نکونام نفروختیم (4)

نشاید گرفتن ز ما باز نام

که این نیک نامی است ما را مدام»

به حکم خلیفه به زندان ازین

شدند آن هنرور سران گزین

در او کار یک یک به فرمان به سر

شدی تا نماندند ز ایشان دگر

175 به ماه صفر سال هشتاد و هفت (5)

ز صد گشته افزون چنین حال رفت

زبان بزرگی به گفتار حال

بر اهل دول خواندی این مثال

«ای طفل دهر گر تو ز پستان حرص و آز

روزی دو شیر دولت و اقبال برمکی

در عهد عمر غرّه مشو از کمال حرص

یادآور از زوال بزرگان برمکی»

مبارک نبود این بر آن پادشاه

از این پس شدش کار شاهی تباه

180 اجازت ندادی که کس بیش وکم

نهد بر مزار برامک قدم

ص :87

1- 1) (ب 163)(دوم).ضبط درست و معنا و صورت مفهوم کلمۀ«مهان»در این بیت و ارتباطی که با مصراع نخست بیت بعد(164)دارد بر بنده روشن نیست. در تاریخ گزیده(چاپ براون)چنین آمده است:«..جعفر بن یحیی را بکشت و کسان را به غارتیدن خانۀ ایشان فرستاد...»که شاید به اقلّ اطمینان کلمۀ«مهان»و یا«کسان»را توجیه پذیر کند.
2- 2) (ب 165).در اصل:خالد بی.نبی(به ضمّ اوّل)-قرآن.در تاریخ گزیده(چاپ براون)آمده است:«..یحیی قرآن می خواند و مردم غارت می کردند و در او هیچ تغییر پیدا نشد...».
3- 3) (ب 166).سب:باشد یکی روزگار.
4- 4) (ب 171)(دوم).در اصل و سب:بفروختیم.
5- 5) (ب 175).سب:هفتاد و هفت.
وگر کس شدی بازخواه اندر آن

نمودی مر آن بند گندآوران

دمشقی یکی مرد مُنذر به نام

نشستی بر اطلال ایشان مدام

نپذیرفتی از کس که از بیم شام

نشاید مجاور شد آن جایگاه

خبر ز او به نزدیک هارون رسید

طلب کرد او را وز او بر رسید:

185 چه نیکی از آن مردمان دیده ای

که بر خود بد از من پسندیده ای»

چنین گفت:«بر من بسی بود وام

به زحمت بدم (1) از غریمان مدام

برون شد به کار خود از هیچ رو

ندیدم به کارم بماندم فرو

به زورا (2) نهادم رخ از دستِ وام

رسیدندم از پی غریمان تمام

زن و بچه ام را گرو هرکسی

ببردند و کردند خواری بسی

190 سه روز و شبم اندر این برگذشت

که نان تهی نیز حاصل نگشت

رسیدم از این کارد تا استخوان

ز جان سیر گشتم به دل در جهان

از این خواستم کرد خود را هلاک

به دل باز گفتم کسی را چه باک

که سازی تلف ز این تن خویش را

شوی خیره بدبخت هر دو سرا

چو با جعفر برمکی پیش از این

به شام اندرون بوده ای همنشین

195 کنون نسل او را خداوندگار

در این مملکت کرده است کامکار

کریم جهان و جهان کرم

بدو نیکشان آید از بیش وکم

بدیشان یکی خویشتن را نما

مگر خود از این بند گردی رها (3)

بر فضل یحیی شدم آن زمان

به شطرنج مشغول بود آن جوان

چو برداشت سر حال خود بیش وکم

بگفتم بدان کانِ جود و کرم

200 نیوشید حالم (4) به گوش رضا

چنین پاسخ آورد خندان مرا: (5)

«نومید مشو غم مخور و باک مدار

سازندۀ کارها بسازد همه کار»

نگه کرد با خادمی بعد از آن

به شطرنج مشغول شد همچنان

نبودم دگر گفت یارا سخن

چو پَر کنده (6) گشت آن بزرگ انجمن

ص :88

1- 1) (ب 186)(دوم).در اصل:برحمت ندم
2- 2) (ب 188).زوراء-چاه مغاک(دهخدا).
3- 3) (ب 197)(دوم).سب:گردد رها.
4- 4) (ب 200).در اصل:نبوشید حالم؛(دوم).در اصل:حندان مرا.
5- 4) (ب 200).در اصل:نبوشید حالم؛(دوم).در اصل:حندان مرا.
6-
پر از غم دل و جان شدم راهجو

برون خواستم رفتن از خان او

205 مر آن خادم آمد مرا گفت:«راه

از این سوست برگرد ای نیکخواه»

مرا برد اندر سرایی که جان

ز خوشّی آن تازه شد جاودان

به هرگونه ترتیب آراسته

مهیّا در او هرچه دل خواسته

زن و بچۀ من در او سربه سر

نشسته شده غرق زرّ و گهر

به پوزش همی کرد خادم خطاب

نشایست ترتیب کرد از شتاب

210 هر آن چیز درخور بود ز این سپس

بیارم نیارم (1) نیازت به کس

نگشتی به دل باورم هر زمان

بمالیدمی چشم بینا بر آن

«کاین که می بینم (2) به بیداری است یا رب یا به خواب

خویشتن را در چنین نعمت پس از چندان عذاب»

چو از زن (3) شنیدم چه و چون کار

شدم باور و یافت خاطر قرار

کسی کو نکویی بر این گونه دید

از ایشان چگونه تواند برید»

215 خلیفه بر او آفرین کرد ازین

چو دید اندر او حق شناسی چنین

چو درّی چنین سفت آن نیکخواه

گران مایه دُرّی بدو داد شاه

چنین گفت آن نامدار زکی:

«بُد این نیز از برکت برمکی» (4)

مثل گشت این لفظ از آن نامدار

از آن وقت دارند مردم به کار

شنیدم چو یحیی به زندان درون

برفت از جهان ناگهانی برون

220 به جیب اندرش کاغذی یافتند

به هارونش بردند و بشتافتند

گمان برد هرکس ز گنجی نشان

بر ایشان از آن گشت خواهد عیان

چو مُهرش گشودند و برخواندند

از آن جمله حیران فرو ماندند

نوشته بر او بود:«رفتم ز پیش

به ره چشم دارم ز بدخواهِ خویش (5)

ص :89

1- 1) (ب 210).نیارم-نمی گذارم،وانمی گذارم
2- 2) (ب 212).شعر از انوری است و این گونه آغاز می شود:این که می بینم...
3- 3) (ب 213).در اصل:جو ارزن.
4- 4) (ب 217)(دوم).سب:از برکت مکی.
5- 5) (ابیات 226-223).در تاریخ گزیده(چاپ براون)این مطالب بدین صورت آمده است:«در جیب او کاغذ پارۀ یافتند بمُهر،تصوّر گنج نامه کردند،پیش هارون بردند.در آن نوشته بود قد تقدّم الخصم و المدّعی علی الاثر و الموعد القیمه و الحاکم العادل الّذی لا یجور و سیعلم الّذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.بگریست و از کرده پشیمان شد...».
که در عرصۀ محشر این ماجرا

برانیم در پیش آن پادشا

225 که نه جور آید نه بیداد ازو

که تا کیست غمگین و که شاد ازو»

بر این کرد هارون بسی های ها (1)

پشیمان از این گشت آن پادشا

و لیکن پشیمانی آن گاه سود

نبودش چو نارفتنی رفته بود

از آن پس به نزدیک هارون وزیر

بُدی فضل ابن ربیع هجیر

علی ابن عیسای ماهانیان

امیر خراسان بُدی آن زمان

230 چو بیدادگر بود آن پادشا (2)

در او ساز انصاف شد بی نوا

بُدی نکبت برمکی سخت تر

بر اهل خراسان و آن بوم وبر

رفتن خلیفه به غزو روم و ظفر یافتن

رفتن خلیفه به غزو روم و ظفر یافتن (3)

پس آن گاه آمد ز روم آگهی

که شد دور از آن مملکت فرّهی

در او کرد قیصر بدی آشکار

همی از مُسلمان برآرد دمار

بلادی که اسلامیان راست پاک

از او اوفتادند اندر هلاک

235 برنجید هارون از این گفت وگو

بزودی به پیکارش آورد رو

بشد با سپاهی فزون از شمار

درآورد لشکر در او بادوار

و از آن روی قیصر سپه همچنین

بیاورد و جستند یک چند کین

به هر جنگ (4) بر لشکر رومیان

فزون بودی از کارِ کوشش زیان

از این کار قیصر به سختی رسید

بدو خواستی شوربختی رسید

240 در صلح زد باز برخود گرفت

به فرمانبری شد کم بد گرفت

پذیرفت هر سال سیصد هزار

فرستد درست طلا (5) ز آن دیار

که باشد به مثقال هریک یکی

کم وبیش نبود در آن اندکی (6)

بدین شرط هارون از او گشت باز

همی خواست آمد به ایران فراز

ز پیش کسانش که از بهر زر

در او مانده بودند آمد خبر

ص :90

1- 1) (ب 226).سب:بسی هاها.
2- 2) (ب 230).سب:بیدادگر بود آن پیشوا.
3- 3) (سب):عنوان ندارد.
4- 4) (ب 238).کوشش-جنگ.
5- 5) (ب 241).طلای درست،زر درست:سیم و زر مسکوک،سکۀ تمام عیار(معین)
6- 6) (ب 242)(دوم).سب:دران بی شکی.
245 که قیصر از آن عهد و پیمان بگشت

سپه کرد و خواهد به ایران گذشت

سپاهش دیار مسلمان همی

ز کینه کند باز ویران همی

زمستان بُد آن موسم و برد سخت

نهان گشته از برف برره درخت

به تن در همی خون فسرد از هوا

نمی دید رفتن سپاهی روا

و لیکن ز غیرت خلیفه برفت

هم از ره سوی روم تازید تفت

250 چو در روم رفتند از گرد راه

همی کردی از قوم (1) رومی تباه

سپه باب آزرم اندر نوشت

هر آن کس به پیش آمدش زود کشت

ز رومی سران زین برآمد غریو

همه رخ نهادند سوی خدیو

از او چارۀ کار خود خواستند

همی زاری و نوحه آراستند

فرستاد قیصر به هارون پیام

ز پوزش سخن گفت آن خویشکام

255 که من سر ز فرمان نبردم برون

به دل هم بر آن آشتی ام کنون

کسانی که این کار بد کرده اند

نه از گفتۀ من ز خود کرده اند

از ایشان تنی چند را بسته دست

فرستادم اینک (2) از این بوم و رست

سزد گر از این جنگ گیری کران

کنی تازگی آشتی اندر آن

چو هارون بدانست از افگندگی

درآمد مر آن شاه در بندگی

260 به قدرت پس از جنگ شد صلحجو

وز آن پس که بستد خراجش ازو

از آنجا درآمد به ملک عراق

ظفر هم عنان دولتش هم وفاق

امارت هرثمه بن اعین تمیمی بر خراسان

چو اندر خراسان ز بیداد میر

برآمد ز مردم به گردون نفیر

سران سپاه اندر او فتنه جو

شدند و همی گفت دولت بدو

که با کفر دولت بود پایدار

ولی نیست با ظلم آن را قرار

265 ز میران یکی بود رافع (3) به نام

نیا نصر سیّار گردی همام

به ملک سمرقند از او سرکشید

برو بیکران لشکر آمد پدید

ص :91

1- 1) (ب 250)(دوم).سب:همی کرد از قوم.
2- 2) (ب 257)(دوم).سب:فرستاد اینک.
3- 3) (ب 265).:رافع بن اللّیث بن نصر.
شدش ماورا النّهر یکباره رام

ز دولت درآورد در اهتمام

بر آن بود کز آب جیحون گذر

کند،لشکر آرد بدین بوم وبر

خراسانیان نیز خواهان او

شدند از بَدِ عاملِ فتنه جو

270 فرستاد منهی به هارون خبر

بدو نیکِ احوال آن بوم وبر

تبه دید هارون در او کار ملک

از آن خورد ناچار تیمار ملک

علی ابن عیسای ماهانیان

ز حکمش به عزلت رسید آن زمان

گزین هرثمه گشت کو را پدر

بدی اعین و از تمیمی گهر

روان کرد او را و گفتش چنین:

«در آن ملک بنگر به رایِ رزین

275 هرآن چیز ماهانی از مردمان

به ناحق گرفته بود آن زمان

به حق باز داده،ورا پیش من

ببسته روان کن بدین انجمن

پس آن گاه با رافع لیث (1) جنگ

به مردی کن و نام او ساز ننک»

به میری بدان ملک شد هرثمه

نکرد آن چه (2) گفتش شبان رمه

و لیکن چو رافع از او بود بیش

نیارست رفتن به پیکار پیش

280 فرستاد پیش خلیفه خبر

کزان پایه کرده ست کارش گذر

که چنگش به دستم بود بافته

ز من گرددش کار بشکافته

ببین تا چه چاره است در کار او

که خواهد بدین کشور آورد رو

اگر چند هارون بدی ناتوان

ضرورت بدش،شد بدان سو روان

به بغداد امین را نیابت سپرد

به راه خراسان سپه را ببرد

285 از او کرد در خواه مأمون چنان

که در راه با او بود هم عنان

پدر زو نپذرفتی،الحاح کرد

بدانست هارون آزاد مرد

که هست از برادر (3) گریزان پسر

ورا کرد همراه با خود پدر

چو آمد خلیفه به کُردان ز راه

گزین کرد بهری ز جنگی سپاه

ص :92

1- 1) (ب 277).لبب؟؟؟:رافع لبب.
2- 2) (ب 278)(دوم).سب:بکرد انچ.
3- 3) (ب 287).سب:که هست او برادر.
رفتن هارون الرّشید و پسرش مأمون به خراسان

به مأمون سپرد و به جنگ عدو

فرستادش آن خسرو شیرخو

290 خود اندر عقب با تمامی سپاه

همی رفتی آهسته برطرف راه

چو آمد به نزدیک همدان فرود

برفتند قزوینیان با درود

بگفتندش این شهر ما کوچک است

در او مرد جنگ آزما اندک است

ز ما دیلمان اند پیکارجو

نداریم پایاب ایشان نکو

در این چاره ای کن کز آن دشمنان

به فرّ تو یابیم از این پس امان

295 در این کرد هارون بزرگی پدید

برفت و به نیک و بدش بر رسید

چو از راستی بود گفتارشان

به شفقت نظر کرد در کارشان

بفرمود هارون که آن شهر خرد

بزرگش کنند اوستادان گرد (1)

چو رسمی (2) از آن شهر گشت آشکار

گذر کرد هارون به دار القرار

از این کار آن شهر ناکرده ماند

در آن چندگه ز آن سخن کس نراند

300 چو مأمون به ملک خراسان رسید

به مرو اندرون با سپه جا گزید

از آنجا به فرمان او هرثمه

به پیکار رافع بشد با رمه

به نزدیک رافع سپاهی تمام

برادرش پیش اندرون بشر نام (3)

به ملک بخارا درآمد چو باد

در او کرد با هرثمه جنگ یاد

بر آن مردمان چیره شد هرثمه

سپهدار اسیر و تبه (4) شد رمه

305 به مأمون فرستادش و آن پسر

به طوسش فرستاد پیش پدر

به فرمان هارون دژآگاه مرد (5)

به سختی جدا بندش از بند کرد (6)

بدین درد (7) و سختی بزاری بمرد

به هارون مهی داد و او هم نبرد

ص :93

1- 1) (ب 297)(دوم).سب:اوستادان خرد.
2- 2) (ب 298).«رسم»و نیز«رشم»هر دو به معنی نشان و اثر و آنچه از آثار خانه در زمین بماند.(نک لغت نامۀ دهخدا).
3- 3) (ب 302)(دوم).در اصل و سب:بسر نام.
4- 4) (ب 306)(دوم).سب:سپهدار را شیر و شه.
5- 5) (ب 306).در اصل:درآکاه مرد.
6- 6) (ب 306)(دوم).در اصل:بسختی حدانبدش؟؟؟ از بند کرد.
7- 7) (ب 307).سب:برین درد.
وفات هارون الرّشید،رحمه اللّه

وفات هارون الرّشید،رحمه اللّه (1)

چو هارون به تن بود خود ناتوان

شدی رنج بتّر چو بودی روان

برآورد قوّت مرض بر تنش

نمی ماند صحّت به پیرامنش

310 پدید آمد اسهالش اندر درون

در او هرچه ترّی بد آمد برون

طبیبان دو بودند نزدیک او

در آن رنج گشته ورا چاره جو

یکی بود هندو و ترسا دگر

و لیکن مخالف به تدبیر بر (2)

همی مسهلی داد ترسا ورا

نمی دید هندوش دادن روا (3)

چو بودش به پایان رسیده بقا

دلش گشت بدخواه جان از قضا

315 ز ترسا ستد مسهل و باز خورد

در او دارو از حد برون کار کرد

از این سست شد شخص هارون چنان

که بویی نبد بیش پیشش ز جان

بر آن بود (4) بر مرد ترسا زمان

سرآرد از این کار هم در زمان

بدو گفت ترسا:«بقایای درد (5)

مر این دارو از شخص تو دور کرد

به شبگیر اگر رنج باقی بود

سزد گر به من بر سیاست رود»

320 امان داد هارون ورا آن زمان

چنین گفت هندو بدان مردمان

که:«این مرد حیله گر امروز رست

و لیک امشب این شه نخواهد بجست (6)»

چو هارون ز سستی دل از جان برید

به رسم وصیّت سخن گسترید

به دستور گفت:«آنچه با من به هم

در اینجاست از نیک وبد بیش وکم

هم اینجا سراسر به مأمون سپار

مگیرید از شرط من کس گذار

325 به کار خلافت ز عهدی که من

نوشتم مگردید کس (7) ز انجمن

بکوشید هر سه برادر به هم

شوید دوست تا کس نباشد دژم

که گر دشمنی اوفتد در میان

شما را از آن بیش باشد زیان (8)

ز من اندر این کار ز پروردگار (9)

بود شرمساری به روز شمار (10)»

ص :94

1- 1) (عنوان):رحمه اللّه.
2- 2) (ب 312)(دوم).سب:بتدبیر در.
3- 3) (ب 313)(دوم).سب:دادن دوا.
4- 4) (ب 317).در اصل:از آن بود.
5- 5) (ب 318).سب:بقای درد.
6- 6) (ب 321)(دوم).در اصل:نخواهد نخست.
7- 7) (ب 326)(دوم).سب:شوند دوست با کس.
8- 8) (ب 327)(دوم).سب:باشد زوال.
9- 9) (ب 328).در اصل و سب:کار و پروردگار.
10- 10) (ب 328).سب:به ماه چهارم بود سال.
از آن پس ز مردم حلالی بخواست

به توحید برداشت انگشت راست

330 بیاورد ایمان و مردم گوا

شدند و فرو رفت آن پیشوا

همان شب سرآمد بر او روزگار

شد از طوس هارون به دار القرار

هم آنجا سپردند شخصش به خاک

بماند او و اعمالش اندر مغاک

خدایا به لطفت در آن تنگ جا

مده شرمساری ز کارم مرا

جزای عمل کار با ما مکن

مگو جز ز فضل و ز غفران سخن

335 به ماه چهارم نود سال و سه

ز صد بود افزون که بگذشت مه

چل و دو بدش عمر و ز آن بیست و سه

دو مه برتر اندر جهان بود مه

ده و سه پسر داشت و دختر همان

زنی کو سرآمد بُد اندر جهان

زبیده که در عفّت و عقل و را

نبود اندر آن دور همتا ورا

ز خیرات کاندر طریق حجاز

ز مال خود آن پاکتن داد ساز

340 بُدَن خواهدش تا ابد زنده نام

روانش به عقبی از آن شادکام

سوی آخرت کرد کار آن چنان

که نه کرد و نه کس کند مثل آن

همیدون سوی دنیا آن ناتوان

برآورد شهری بهین جهان

که تبریز خوانی کنون نام آن

بهشت است گویی به گیتی عیان

همان شهر کاشان ز آثار اوست

که هرکس که خیزد از او نیک خوست

345 جز او یک زن و سِریَتی چند داشت

ولی نام او نیکیش بر فراشت

خدایا دل مردم مایه دار

به خیرات مایل کن این روزگار

که هرکو نه در نیکویی ره سپرد

تن و نام او هردو باهم بمرد

پشیمانیش بود حاصل ز کار

ز خلق خدا و ز خود شرمسار

ص :95

ص :96