گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
وفات امام معصوم علی بن موسی الرّضا رضعه

وفات امام معصوم علی بن موسی الرّضا رضعه (1)

چو آمد سوی طوس مأمون ز راه

توقّف نمود اندر او چندگاه

یکی روزش انگور بردند پیش

رضا خورد از آن میوه ز اندازه بیش

شکم درد گَردِش به اسهال کرد

بدان شد تباه (2) آن سرافراز مرد

345 برآنند شیعه در انگور زهر

بُدند کرده،ز آن یافت از مرگ بهر

به دوشنبه هشتم ز شوّال بود

سه افزون شده بر دو صد سال بود

بُدش عمر نزدیک پنجاه و دو

بسی زار بگریست مأمون بر او

به پیش پدر کرد او را به خاک

مشرّف بدو گشت آن خاک پاک

بود هشتمین از دوازده امام

که بر جمله شان باد از ما سلام

350 پسر داشت آن نامور پنج تن

محمد جوادش سرِ انجمن

دوم جعفر...

... (3)

به پنجم حسین (4) بود و گاهِ پدر

به قزوین فرورفت آن نامور

میان کهنبر بود مشهدش

بر او آفرین باد و جدّ بر جدش

یکی بود دختر ز پشت رضا

که بر همگنانش درود خدا

عزیمت کردن مأمون به بغداد و قتل بو نصر فضل سهل

عزیمت کردن مأمون به بغداد و قتل بو نصر فضل سهل (5)

355 پس از طوس مأمون روان شد به راه

به شهر نشابور شد با سپاه

ص :134

1- 1) عنوان:در اصل:«رضعه»ندارد.ظاهرا این عنوان و عنوان بعدی در متن جابه جا آمده است.
2- 2) (ب 344)(دوم).در اصل:بناه.
3- 3) (ب 351).این بیت در نسخۀ اساس از قلم افتاده است.در نسخۀ سب نیز تنها دو کلمۀ اوّل آمده و مابقی بیت که متضمن نام فرزندان امام رضا بوده است،خالی مانده است.
4- 4) (ب 352).امامزاده حسین(ع):«بقعۀ مقدس امامزاده حسین فرزند حضرت رضا(ع)در سمت جنوب غربی قزوین واقع شده است.بنا به نوشته امام رافعی،حضرت رضا(ع)هنگام مسافرت به خراسان در سال 200 هجری به قزوین آمده و در منزل داوود بن سلیمان غازی منزل کرده است.فرزند دو ساله اش حسین در همان خانه وفات یافته و در گورستان جنوب غربی شهر مدفون گردیده.کیفیت این بنا در گذشته معلوم نیست ولی در سال 1040 هجری در دورۀ صفویه تجدید بنا شده و دارای ساختمان هشت گوش گنبد داری است که در قسمت شمال و جنوب آن ایوان بزرگی است.»(راهنمای شهر قزوین، فرمانداری قزوین-ادارۀ ارشاد اسلامی قزوین).
5- 5) سب:عنوان ندارد.
در او رسم عبّاسیان تازه کرد

جهان از شعارش پرآوازه کرد

بیفگند سبز و دگر ره سیاه

بپوشید آن خسرو مُلک خواه

چو ز این آگهی سوی بغداد شد

از او خاطر همگنان شاد شد

بدو هرکه بودند رغبت نمود

براهیم را خلع کردند زود

360 براهیم چون کار از این در شنید

به بغداد رفتن پسندیده دید

به بغداد رفت و در آن جایگاه

همی کردی از مهتران بازخواه

هر آن کس هواخواه مأمون بُدند

به بغداد،از آن شاه پنهان شدند

براهیمشان کرد خانه خراب

ز اتباعشان زر ستد بی حساب

شدند آن مهان از حسن چاره جو

در این حال بُد گشته دیوانه او

365 حمید ابن طوسی ورا کرده بند

به مأمون خبر کرده آن هوشمند

فرستاده مأمون طبیبی برش

بگفته سرآرد زمانه برش

به دانا سپرده حسن را حمید

به بغداد با لشکرش ره بُرید

طبیب ار چه کوشید در کار درد

و لیکن خدا ضایع آن رنج کرد

طبیعت برآورد قوّت،مرض

نماند و از آن برنیامد (1) عرض

370 از این گشت روشن که رنج و بقا

نه از مرگ و داروست،هست از خدا

و از این رو حمید و جهانجو سپاه

به بغداد رفتند از طرف راه

به حکم براهیم میران او

به پیکار ایشان نهادند رو

رسیدن بدیشان و فرمانپذیر

شدن بُد یکی و نبُد داروگیر

براهیم در شهر چون این شنید

ز بیم سر خویش شد ناپدید

375 خلافت در او کرده قرب دو سال

گریزنده (2) شد عاقبت بی جدال

حمید اندر آن شهر شد بی نبرد

همه شهر فرمانبر خویش کرد

بر این چون گذر کرد پنجاه روز

در او گشت کار مهی دلفروز

ص :135

1- 1) (ب 269).(دوم):نماند-نگذاشت.
2- 2) (ب 375)(دوم).در اصل:کریرنده.
وصول مأمون خلیفه به بغداد

وصول مأمون خلیفه به بغداد (1)

درآمد به بغداد مأمون ز راه

ببخشید از هرکه آمد گناه

نکردی ز کس باز خواه بدی

همه نیکویی کردی از بخردی

380 بر او دل نهادند مردم همه

هواخواه گشتش شبان و رمه

سیم روز طاهر ز اقلیم شام

بیامد برش با سپاهی تمام

نوازید مأمون ورا بی کران

ورا کرد میر همه مهتران

مرادیش هر روز کردی ورا

ز هر چیز جستی از آن پیشوا

همو نیز چیزی که نبود روا

نجستی از آن نامور پیشوا

385 به واسط چو صحّت پذیرفت حسن

بیامد به زودی بدان انجمن

وزارت بدو داد آن پیشوا

و از او کارها (2) یافت برگ و نوا

وزیر و امیر و خلیفه به کار

سرآمد بُدند اندر آن روزگار

شد آن دور محسود ادوار دهر

و از آن هرکسی نیکویی یافت بهر

وفات امام شافعی مطلّبی،رضی اللّه عنه

همین سال کوشد به بغداد در

ز دار الفضا شافعی شد به در

390 دو صد بود تاریخ و بر سر چهار

شد از مصر ناگه به دار القرار

بُدش عمر پنجاه و چار آن زمان

که بر وی سرآمد به گیتی زمان

بود از مطلّب دهم در گهر

که بُد عمّ جد خدیو بشر

سئم جدّ او بود شافع به نام

و از این شافعی خواندش خاص و عام

محمّد بُدش نام و ادریس باب

وز او دین اسلام شد کامیاب

395 به طفلی به خواب اندرون دیده بود

که پیغمبر او را نوازش نمود

همی بر دهانش نبی بوسه داد

بدو گفت:«دین از تو خواهد گشاد»

علی مرتضی دادش انگشتری

که ختم است بر قولت این داوری

ص :136

1- 1) عنوان:در اصل عنوان اوّل را ندارد.
2- 2) (ب 386)(دوم).سب:درو کارها.
از آن پایۀ (1) او در این کار دین

به پیروزی دادگر شد چنین

چنان دوستی داشت با خاندان

که خواندند ورا رافضی مردمان

400 وز این روی آن نامبردار گفت

به مذهب دُرِ نظم پرمایه سفت:

«لو کان رَفضا حُبّ آل محمّد

فلیشهد الثّقلان انّی رافضی (2)»

بر او باد از ما درود و سلام

روان دم به دم تا به یوم القیام

عهد کردن مأمون ابراهیم مهدی را

عهد کردن مأمون ابراهیم مهدی را (3)

چنان کرد مأمون پس آن گاه را (4)

بپردازد از غم از آن کینه جا

بفرمود هرجا منادی زدن

که:«هرکو در این ملک از مرد و زن

405 براهیم را پیش خود جا دهد

نه ممکن کزین کار از ما رهد»

جهان بر براهیم شد تنگ از آن

به چادر شدی بعد از آن چون زنان

چنین تا سحرگاهی او را عسس

به چادر درون یافت با یک دو کس

گرفت و به درگاه بردش کشان

به مأمون بگفتند حالش کسان

بفرمود کو را چنان بر درش

بدارند تا بیندش لشکرش

410 چو شد روز و دیدند مردم ورا

ببردندش آنگه بر پیشوا

نه عمّ گفت و نه نام بردش ز کین

به مادر ورا کرد نسبت ازین

بدو گفت ک:«ای پور شکله (5) چرا

شدی دشمن (6) جان چنین مر مرا

ص :137

1- 1) (ب 398).سب:ازین بایه.
2- 2) (ب 401).ترجمه:اگر عشق آل محمد(ص)رفض است-پس باید انسان ها و فرشته ها شهادت بدهند که من رافضی ام. رَفض:خروج از دین.دست بداشتن از دین.رافضی شدن:گرویدن به تشیّع.(دهخدا،ذیل رفض)
3- 3) سب:عنوان ندارد.
4- 4) (ب 403).را-رای.
5- 5) (ب 412).در اصل و سب:بور سکله-ابن شکله:«مأمون ابراهیم بن مهدی عموی خود را که به نام ابن شکله معروف بود هجا گفت.(مروج الذّهب،ج 2،ص 418)«همۀ فرزندان عباس و یاران و پیروان ایشان که در مدینه السّلام بودند،در کار خلع مأمون و تبعیت ابراهیم بن معروف به ابن شکله همداستان شدند و روز پنجشنبه نهم محرم سال دویست و دوم و به قولی به سال دویست و سوم با او بیعت کردند.(مروج الذّهب، ج 2،ص 441)
6- 6) (دوم).در اصل:شده دشمن.
نه منصور در پایه بود از تو بیش

نپذرفت این کار از بیم خویش

تو را این دلیری بگو از چه خاست

کژی ترک کن زود برگوی راست»

415 براهیم بُد عالم و چربگو

بدیهه ز خود شعر گفتی نکو

فرو خواند گریان برو بیت چند

چنین گفت با آن شه هوشمند:

«چو معصوم آدم نماند از گناه

چگونه توان داشت خود را نگاه

مکافات بد گرچه عدل ای مِه است

ولی عفو هنگام قدرت به است

کدامین گناه است خود در جهان

که عفوت نباشد فزونتر از آن

420 به نسبت شهانند چون آفتاب

سزد رفت (1) در ستری از بیم تاب

در این کار و حال من و خود نگر (2)

نگویم جز این نیز چیزی دگر»

از این رقّت آورد (3) مأمون همان

گناهش ببخشید و دادش امان

نوازید و کردش به خانه گُسی

نبودش دگر ترس هیچ از کسی

از این نام مأمون برآمد بلند

که نیکو کنش شد به جای گزند

امارت طاهر ذو الیمینین بر خراسان و شرق

امارت طاهر ذو الیمینین بر خراسان و شرق (4)

425 از آن پس زبیده ز فرزند خویش

به مأمون سخن گفت از کم وبیش

که طاهر چگونه ورا کشت خوار

چه کردند خواری بر آن نامدار

برنجید مأمون ز طاهر ازین

به دل در نشستش از آن کار کین

و لیکن به طاهر نیاورد خشم (5)

چو دیدی ورا در زمین داشت چشم

بُدی نیز بی اختیار اشک ازو

دویدی ز دیده بر اطراف رو

430 یکی روز طاهر بپرسید ازو

که:«این گریه را چیست موجب بگو

که تا جانم از دل فدایت کنم

مر این انده از خاطرات بفگنم»

بدو گفت:«مأمون کسی در جهان

ز شاه و گدا هیچ بی غم مدان

نه هر غم توان گفت با هرکسی

نهانی بود غم به گیتی بسی»

ص :138

1- 1) (ب 420)(دوم).در اصل:سزد رقت.
2- 2) (ب 421).سب:حال خود و من نگر.
3- 3) (ب 422).سب:ازین رقت و آورد.
4- 4) عنوان.سب:خراسان بر شرق.
5- 5) (ب 428).در اصل:نیاورد جشم.
بدانست طاهر در آن گُرم و درد

سبب اوست،در خفیه تدبیر کرد

435 که معلوم گشتش ز قتل امین

خلیفه دژم می شود این چنین

ز دستور این کار شد چاره جو

در آن کرد دستور تدبیر او

که مأمون به ملک خراسان ورا

فرستاد کردش بر او پادشا

ز کردان زمین تا به حدّ ختن

بدو داد میری آن انجمن

بشد طاهر و ماند مهتر پسر

که عبد اللّه اش خواند (1) نامی پدر

440 به نزدیک مأمون امیر مهان

شد آن شیردل نامدار جهان

ز بغداد تا مصر و مغرب تمام

به میری ورا بود در اهتمام

به شاهی مأمون ز پور و پدر

گذشته نبودی امیری دگر

بر ایشان بُدی دولت او بپا

که مردانه بودند و پاکیزه را

چو طاهر برون شد ز ملک عراق

عدو کرد ظاهر خلاف و نفاق

خروج نصر بن شبث

خروج نصر بن شبث (2) به رقّه دوم نوبت و قتلش

445 دگر باره نصر ابن شبث دلیر

به رقّه بر از ناگهان گشت چیر

به شام و دیار بکر از او بَد رسید

چو احوال آن خصم مأمون شنید

به عبد اللّه طاهر رزمزن

بفرمود تا رفت با انجمن

به رقّه درش کرد محصور مرد

در آن ملک با او بسی جنگ کرد (3)

چنین تا برآمد بر او چار سال

به سختی رسید اندر او بدسگال

450 در صلح زد رای فرمانبری

گزید و جدا گشت از داوری

ورا طاهری داد از این زینهار

به بغداد کردش روان بادوار

در آن روز کو را به شهر اندرون

ببردند،رفتند مردم برون

ز میران تنی چند ناکاردان (4)

شکستند زندان شاه آن زمان

ص :139

1- 1) (ب 439)(دوم).سب:که عبد اللّه خواند.
2- 2) عنوان.در اصل:نصر بن شیت؛سب:خروج نصر ابن سب برفه؟؟؟ دو نوبت و قلعش.نصر بن شبث:«به ماه ربیع الآخر به رقّه خارجی ای بیرون آمد نام وی نصر بن شبث بن ربعی.»(تاریخنامۀ طبری.روشن،1229).
3- 3) (ب 448)(دوم).سب:کسی جنگ کرد.
4- 4) (ب 453).سب:جند با کاروان.
کزو بندیان (1) را رهایی دهند

وز آن نصر (2) را پادشاهی دهند

455 به زندان درون مرد بود بی شمار

اگر راست گشتی شدی سخت کار

خبر یافت مأمون و خود شد سوار

بدان جای شد با سران بادوار

بر آن خیره کاران سرآورد روز

وز این کارِ او گشت گیتی فروز

به زندان از این نصر بسپرد راه

در او بود تا شد هم آنجا تباه

وفات طاهر و امارت پسرش طلحه بر خراسان

پس آن گاه طاهر در آن بوم وبر

ز مأمون همی خواست پیچید سر

460 نیامد پسندِ خداوندگار

که گردد ز نیکان بدی آشکار

به مرگ فجا (3) ز او در آن جُست کین

نداد اندر آن ملک دستش برین

ز کار خلاف و ز هرکس خبر

به یک روز آمد بر تاجور

بر این کار مأمون بسی شکر کرد

که از وی نبایست جستش نبرد

پس آن گاه میری آن بوم وبر

به فرزند او داد آن تاجور

465 چو او را نمی کرد از خود جدا

برادر در او گشت نایب ورا

شد از دست عبد اللّه رزمزن

در آن ملک طلحه سر انجمن

بر این گشت منشور مأمون روان

همان خلعتی درخور خسروان (4)

از این طلحه سر بر فلک برفراشت

به تدبیر آن ملک همّت گماشت

وصلت مأمون خلیفه با پوران بنت حسن سهل

وصلت مأمون خلیفه با پوران بنت حسن سهل (5)

چو ده بر دوصد گشت افزون به سال

خلیفه هوس کرد جستن همال

470 حسن داشت یک دختر ماهرو

که پوران پدر کرده بُد نام او

نکو روی و خوشخوی و شیرین سخن

سبکروح دوشیزه و پاکتن

ص :140

1- 1) (ب 454).در اصل:کرو بندیان.
2- 2) (ب 455).در اصل و سب:نصر ابن شیث.
3- 3) (ب 461).فجا(به کسر فاء)-فجاء:ناگهانی.
4- 4) (ب 467)(دوم).سب:بر سر خسروان.
5- 5) عنوان.در اصل:توران؛سب:با توران؟؟؟ بنت حسین سهل.
خردمند و پردانش و دوربین

خداترس و مستوره و پاکدین

خلیفه مر او را به جفتی بخواست

حسن کرد از بهر او کار راست

جهازی کز آن پیشتر در جهان

ندادند از آن بیشتر از مهان

475 شمارش برآمد تُمن (1) یک هزار

ز دینار رایج در این روزگار

پس از بهر داماد یک خانه ساخت

ز واسط به گردون سرش برفراخت

حصیر از زر و نقره درهم فگند

ببین تا چه باشد دگر چون و چند

نثاری ز موم (2) اندر او کاغذی

نوشته بر او هرکه این آردی

فلان صیغه را صک (3) سپارم بدو

سخا این چنین کرد باید نکو

480 پس از بهر داماد مام حسن

صد آورد لؤلؤی (4) حلو (5) و حسن

که هریک به مثقال بودند بیش

نبُد فرقشان هیچ در حدّ خویش

زبیده که او بود مام امین

به سوی عروس آورید (6) همچنین

ز لؤلؤ یکی پیرهن بافته

همه سُدسی (7) و مثل نایافته

دو رویه بر این گونه خویشان همان

تکلّف ببردند از همگنان

485 زفافی چنان تا جهان بود کس

ندید و شنیدند از پیش و پس

بدان شرط گشت این عروسی تمام

که مأمون کند بهر این زن قیام

همی کرد تا بود زنده حسن

پس از وی نکرد آن سر انجمن

اگرچه نبُد دخترش را خبر

برآورد فریاد وای پدر

بپرسید مأمون:«چه دانستی این»

بگفتا:«نکردی قیامم در این

490 اگر ز آن که مرده نبودی پدر

نکردی تو از شرط و پیمان گذر»

چو در دوربینی چنین بودی او

بر او مهربان تر شدی پاک شو

ص :141

1- 1) (ب 475).تمن،تومان-ده هزار.فلذا«تمن یک هزار»مساوی است با ده هزار هزار یعنی«ده میلیون»دینار.
2- 2) (ب 478).در اصل:بیاری ز موم؛سب:بباری.نثار:آن چه از زر و سیم و سایر چیزها بر سر عروس ریزند.
3- 3) (ب 479)در اصل:صِک؛سب:حک-چک،برات.
4- 4) (ب 480).لؤلؤ:مروارید خرد(دهخدا).
5- 5) (ب 480).حلو-شیرینی همچون مزۀ عسل.هرچیز شیرین.من الناس:مرد زیبای خوش آیند به چشم. (لاروس،دکتر جلیل جُرّ ترجمۀ طبیبیان).و چنانچه«خلو»(به کسر خاء)به معنای«منفرد و تنها» خوانده شود مستبعد و بی معنا نخواهد بود.
6- 6) (ب 482)(دوم).سب:عروس آورند.
7- 7) (ب 483).ضبط«سُدسی»در این بیت بی معنا به نظر می رسد.ظاهرا ضبط درست کلمه«سندسی»بوده است به معنای پارچۀ دیبا.فلذا باید مصراع را«همه سندسی،مثل نایافته»خواند.
شگفت آن که با این چنین عقل و را

نشد نام مشهور نیکو ورا

بلی چون (1) به روز جوانی برفت

از آن نام (2) او ماند اندر نهفت

به کار است طول زمان نام را

خنک آن که او یابد آن کام را

مخالفت خارجیان به بصره و به اطاعت آمدنشان

مخالفت خارجیان به بصره و به اطاعت آمدنشان (3)

495 به قسطاط از ملک مصر آن زمان

عبید سری (4) شد به دل بدگمان

ز فرمان مأمون برون برد سر

بدی کرد پیدا در آن بوم وبر

گریزنده شد والی از بیم او

چو مأمون شد آگاه از این گفت وگو

به عبد اللّه طاهر شیرمرد

بفرمود تا عزم پیکار کرد

بشد مرد و آن شهر محصور کرد

از او جست نزدیک سالی نبرد

500 ز صد نوبت افزون شدند جنگجو

نیامد شکن بر یکی از دو سو

در این ابن سری (5) به حیله فزود

چو در جنگ جستن نمی دید سود

هزار از غلامان خورشید رو

هزار از کنیزان با رنگ وبو

زر نقد بدره همیدون هزار

فرستاد نزدیک آن نامدار

از او کرد درخواه از آن جا سپاه

برد،زو نباشد دگر رزمخواه

505 نپذرفت عبد اللّه این آرزو

بُدی همچنان از عدو جنگجو

عبید ابن سری (6) چو چاره ندید

در آن شهر ناچار فرمان گزید

به نزدیک عبد اللّه آمد ز شهر

امان بودش از وی از این کار بهر

به مأمون فرستاد مهتر ورا

ببخشید خونش مر آن پیشوا

و از این نام عبد اللّه آن جایگاه

برآمد به مردی به خورشید و ماه

ص :142

1- 1) (ب 493).سب:یکی جون.(دوم):ازونام.
2- 1) (ب 493).سب:یکی جون.(دوم):ازونام.
3- 3) (ب 495)(دوم).در اصل و سب:عبید شری.عبید سری:«از جمله آن که عبید الله بن سری با امان به نزد عبد الله بن طاهر رفت و عبد الله بن طاهر وارد مصر شد.»(ترجمۀ تاریخ طبری.ج 13،ص 5734)
4- 4) (ب 501).در اصل و سب:ابن شری.
5- 5) (ب 506).در اصل و سب:عبید ابن شری.
6-
فدح حسن سهل در حقّ عبد اللّه طاهر

فدح حسن سهل در حقّ عبد اللّه طاهر (1)

510 به مصر اندرون کرد از آن پس نشست

که تا کس نگردند فتنه پرست

چو شد نام عبد اللّه آن جا چنین

حسد برد دستور مأمون ازین (2)

بکوشید تا پادشا را برو

کند بد،به تدبیر شد فتنه جو

به مأمون چنین گفت که:«این تیره راه

چنان شد قوی حال آن جایگاه

که خود را شمارد شهی اندرو (3)

نه از دست تو بل همانند تو

515 به آل علی میل دارد به دل

ز عبّاسیان شد به جان دلگُسل

کند دعوت از بهر قاسم همان

که او را دهد سروری در جهان»

بدو گفت مأمون که:«نخلی است او

نشانده منش پروریده نکو

نیاید از ان نحل بار کبست (4)

نباید چنین بد بر آن مرد بست»

و لیکن نهانی در این آزمون

یکی کرد تا خود ورا حال چون

520 یکی را ز خاصان خود آن زمان

که نشناختندیش (5) آن مردمان

به مصرش فرستاد تا با مهان

کند دعوت قاسم اندر نهان

از آن پس ز عبد اللّه این کار هم

پژوهد که بر چیست از بیش وکم

بشد مرد و دعوتگری در نهان

در آن ملک می کرد با آن مهان

چنین تا بر پیشوا یافت راه

بدو گفت که:«ای مهتر نیکخواه

525 چو با تو خدا نیکویی کرده است

جهانی به حکمت درآورده است

تو هم در مکافات کن نیکویی

که نامی از آن در دو گیتی بوی

چه نیکی فزون زان که حق را رضا

طلب کار باشی به هردو سرا

رضای خدا آن گه (6) حاصل شود

که پیدا حق و خوار باطل شود

ز باطل حق آن گه بود آشکار

که باشد ز آل نبی شهریار

530 در آن کوش (7) شاهی به آل علی

رسانی به مردی و از پُردلی

ز طبّاطبا قاسم اندر مهی

مجو دوری ار بایدت فرّهی

ص :143

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 511)(دوم).سب:مامون برین.
3- 3) (ب 514).در اصل:سهی اندرو.
4- 4) (ب 518).کَبَست-حنظل.
5- 5) (ب 520)(دوم).سب:که بشناختند.
6- 6) (ب 528).در اصل:خدا آنک.
7- 7) (ب 530).در اصل:در آن کوس.
کزین (1) هر دو گیتی درآری به دست

بود با علی در بهشتت نشست»

بدو گفت عبد اللّه:«ای چربگو

نباید ز من جستن این آرزو

که اندر نُبی گفت پروردگار

که حق ولی نعمت ست بی شمار

535 بود شکر آن واجب و حقّ آن

نشاید شدن خوار اندر جهان

کدامین ولی نعمتی را کنون

به من بر بود حق ز مأمون فزون

گر او را نشایم من اندر جهان

نشانم کسی را دگر از مهان

نه قاسم که دعوت کند مر مرا

اگر وحی آید برم از خدا

که باید دل از مهر مأمون برید

نخواهم من آن وحی از حق شنید

540 تو از روی شفقت نصحیتگرم

چو گشتی کنون،بر تو شفقت برم

که مأمون خلیفه ست بس هوشیار

ورا مُنهیان اند در هر دیار

از آن پیش یابد ز کارت خبر

به قصدت فرستد بدین بوم وبر

شود واجبم قصد کردن تو را

ازین کشورت گشت باید جدا»

فرستاده برگشت از آن جا (2) چو باد

به مأمون شد و کرد از این کار یاد

545 دل او بر آن مرزبان آرمید

نوازش نمودش چنان چون سزید

امارت عبد اللّه طاهر بر خراسان و شرق

به ملک خراسان ز جان امیر

از آن پس جهان گشت ناگاه سیر

گذر کرد طلحه از آن بوم وبر

وز این رفت نزدیک مأمون خبر

برادرش را خواند از مصر باز

بفرمود تا شد بدان جا فراز

چو عبد اللّه آمد سوی آن دیار

به بوشنج (3) می خواست گیرد قرار

550 که مأوای اصلی آن قوم بود

ولی بر سپه تنگ جا می نمود

هوای نشابور کرد آن زمان

شد آن دار ملک اندر آن دودمان

ص :144

1- 1) (ب 532).در اصل:کرین.
2- 2) (ب 544).سب:فرستاد و برگشت از اینجا.
3- 3) (ب 549)(دوم).در اصل و سب:بنوسنج؟؟؟.بوشنج-بوشنگ:«از ناحیه های هرات»(مشترک یاقوت حموی،ص 45).
خروج یحیی عمران علوی و قتلش

از آن پس به کاشان و قم در عراق

یکی قحط پیدا شد از اتّفاق

که هرچیز دندان بر او کار کرد

ز بیم زمان مردم آن را بخورد

و بایی پس از قحط گشت آشکار

تبه گشت مردم بسی ز آن دیار

555 چو سال دؤم شد فراخی پدید

رعیّت ز شاه داشت تخفیف امید

نوشتند قصّه به مأمون درین

سخن یاد کردند در وی چنین

که:گر کام ما بر نیاری دگر

مجو بندگی نیز از این بوم وبر

که یعنی کس اینجا نماند به جا

دگرگون گمان برد آن پادشا

نپذرفت مأمون و شد خشمگین

فرستاده را خوار کرد اندرین

560 براندیش (1) ز درگاه و بیچاره مرد

به سوی ولایت روان شد چو گرد

چو بی کام با پیش مردم رسید

ز مأمون از این هرکسی سرکشید

به یحیی عمران ز آل علی

پناه آوریدند ز بی حاصلی

نمودند عصیان و دیگر خراج

به مأمون ندادند نه ساو و باج

فرستاد مأمون بدان جا سپاه

از آن ملک سالی (2) بدند رزمخواه

565 سرانجام اهل عرب گشت چیر (3)

وز آن گشت یحیی عمران اسیر

ببردند نزدیک مأمون ورا

تبه کردش آن کینه ور پادشا

بر ایشان دو بالا از این کرد باج (4)

بر این گونه دادند از آن پس خراج

رفتن مأمون به شکار و کشتن معتصم شیر را

رفتن مأمون به شکار و کشتن معتصم شیر را (5)

پس آن گاه مأمون به سوی شکار

برون رفت با لشکری نامدار

ز هر سوی نامآوران تاختند

شکار فراوان بینداختند

ص :145

1- 1) (ب 560).سب:براندش.
2- 2) (ب 564)(دوم)باکی(؟).چنین است در اصل.شاید«پیاپی»به سهو کاتب بدین صورت درآمده باشد.
3- 3) (ب 565).در اصل:گشت حیر.
4- 4) (ب 567).در اصل چنین است.شاید صورت«..دو بالا گزین کرد باج»درست تر بوده باشد.
5- 5) سب:عنوان دوم را ندارد.
570 سوی بیشه شد معتصم پوی پو

بدو شیری آورد غرّنده رو

رمید اسپش از شیر و جَستش (1) ز زیر

برو حمله آورد شیر دلیر

یکی مشت زد معتصم بر سرش

که افگنده در خاک شد پیکرش

جدا کرد سر معتصم ز او چو باد

به پیش برادر سبک رو نهاد

بدو گفت مأمون:«دگر این چنین

مکن ای برادر به مهر و به کین

575 که کار خطا گرچه آید صواب

بود هم خطا هم چنان در خطاب (2)»

ترجمه کردن علما کتب اوایل را به عربی به حکم مأمون

ترجمه کردن علما کتب اوایل را به عربی به حکم مأمون (3)

چو مأمون به علم و هنر میل داشت

ز دانش بر آن کار همّت گماشت

کتاب اوایل ز هر مرزوبوم

ز حکمت مجسطی (4) و رمل و نجوم

تواریخ و اقلیدس و هندسه

ریاضی و صنعت،طب و فلسفه

ببرد و ز عبری و سُریانیش

به تازی نوشتی ز پُردانیش (5)

580 ز صد (6) بیشتر عالم بی سخن

در این کار بودی برش انجمن

بر ایشان بسی خرج رفتش درم

که این علمها آوریدند به هم

وز این آن مهان را در آن وقت جاه

به پایه گذر کرد از اوج ماه

به هرهفته یک روز آن تاجور

نشستی به نزدیک اهل هنر

ز فرّش (7) در آن عالمان پایگاه

فزودند علمی و مالی و جاه

585 صدّقه همه روزه وظّیفه داشت(کذا)

به نیک و به بد هیچ از آن سر نگاشت

کسی را که بُد خاص تر بهر او

وظیفه همه ساله دادی نکو

وکیلش یکی روز گفتش که:«زر

نماند و فقیرست بر در دگر»

بدو گفت مأمون:«چگونه فقیر

نگردد زیادت که بر خیره خیر

توانگر ز تیمار درویش دست

در این عهد گویی به یک ره ببست

590 مراعات خویشان ندارند کس

نه درویش دارد قناعت هوس

ص :146

1- 1) (ب 571).در اصل:خشتس.
2- 2) (ب 575)(دوم).سب:همچنان در صواب.
3- 3) سب:عنوان ناخواناست.
4- 4) (ب 577)(دوم).سب:حکمت محیطی.
5- 5) (ب 579)(دوم).سب:نوشتی و یزدانیش.
6- 6) (ب 580).در اصل:رصد.
7- 7) (ب 584).در اصل:ز فرس.
که مال صدقّه به گاه پدر

از این کم بُد و باز می ماند زر

و لیکن در آن روز (1) نامآوران

درم بذل کردند بیش از کران

چو فرّخ امین و زبیده دگر

چو برمک نژادان (2) نیکوسیر

همیدون هر آن کو بدی مایه دار

به بذل (3) درم بودیش افتخار

595 نبینم در این دور یک آدمی

که با بی نوایی کند مردمی

به محشر چو شاهان هر روزگار

به نیکان دوران کنند افتخار

مرا باید آنجا سرافگنده بود

که در عهد من نیکمردی نبود»

از آن پس درم داد سیصد هزار

که خواهندگان را سپردند خوار

از آن روی آن پرعطا (4) شهریار

شکایت همی کرد از روزگار

600 کزین (5) روز کارش نبود آگهی

که کردند دشمن مهی و بهی

وگر بخششی ناگهان مهتری

کند از کمین چیز با کهتری

همه عمر (6) تحسین طلب ز او شود

وگر کم کند مدح بدخو شود

ندانند در بذل مال است نام

نه در بیشی حکم و جمع حطام

خدایا که چشم و دل مایه دار

در این کار کن تا ابد هوشیار

خروج بابک خرّم دین به آذربایجان

605 پس آن گاه در آذر آبادگان

شدند از بدان رنجه آزادگان

یکی پرفسون مرد چیره زبان (7)

که بابک ورا خواندند مردمان

در او شیوۀ مزدکی (8) آورید

گروهی فراوان بدو بگروید

همه بر همه کرد بابک حلال (9)

نبود امر و نه نهی در هیچ حال

هر آن کس هر آن چیز بودش هوا

در آن ناسزا کیش (10) بودش روا

ص :147

1- 1) (ب 592).سب:دران دور.
2- 2) (ب 593)(دوم).سب:برمک بزادان.
3- 3) (ب 594)(دوم).سب:ببدل.
4- 4) (ب 599).سب:بر عطا.
5- 5) (ب 600).در اصل:کرین.
6- 6) (ب 602).در اصل و سب:همه عمره.
7- 7) (ب 606).در اصل:حیره زبان.
8- 8) (ب 607).در اصل:مردکی.
9- 9) (ب 608).سب:بانک جدال؛(دوم)در اصل و سب:امر نه نهی.
10- 10) (ب 609)(دوم).در اصل و سب:ناسرا کیش؟؟؟.
610 زن و مالشان در میان بُد تمام (1)

کسی یاد نآوردی از ننگ و نام

خرّم دین لقب کرد آن دین شوم

برافتاد اسلام از آن مرزوبوم

ده و پنج سال این سخن در نهان

ز اسلامیان داشت اندر جهان

چو گشتند بی مر ورا پیروان

در آن کشور این کیش بد شد روان

ده و شش فزون بر دو صد گشت سال (2)

به شاهی در آن ملک بفراخت بال

615 کسان خلیفه از آنجا براند

به هر شهر عمّال خود را نشاند

به هر کوه کان سخت تر داشت راه

برآورد قلعه ز بهر تباه

فراوان قلاع اندران بوم وبر

برآورد آن ناکس خیره سر

بویژه دز بهمن آباد کرد

بر او کار آن ملک بنیاد کرد

بر آن قلعه ها برد روزی بسی

از او تاختن کرد بر هرکسی

620 شبیخونها برد بر هر دیار

وز او مالها بُرد بیش از شمار

به هر جایگه خونها ریختند

در اقلیم ها فتنه انگیختند

جهانی از ایشان به تنگ آمدند

به ناچارشان زیردستان شدند

چو مأمون شد آگاه از کارشان

فرستاد لشکر به پیکارشان

بشد عیسی مروزی با سپاه

به پیکار بابک (3) بدان جایگاه

625 یکی جنگ کردند سخت از دو رو

ولی گشت بابک مظفّر بر او

شکسته از آن کشور این مردمان

به نزدیک مأمون شدند آن زمان

خلیفه سپاهی دگر جنگجو

بزودی فرستاد بر جنگ او

سپهبد محمّد ز پشت حمید

مران گشن لشکر بدان جا کشید

بکوشید در جنگ لیکن عدو

فزون شد ز مردی و دولت بر او

630 شکسته شد او نیز در رزمگاه

گریزان به بغداد برد آن سپاه

بر آن بود مأمون سپاهی دگر

فرستد به پیکار آن خیره سر

خبر آمد از روم قیصر سپاه

کشید و ز اسلام شد رزمخواه

در این جای پیکار بابک نماند

خلیفه سوی روم لشکر براند

خود و معتصم با سپاهی گران

برفتند شیران گند آوران

ص :148

1- 1) (ب 610).سب:در میان تمام.
2- 2) (ب 614).سب:گشته سال.
3- 3) (ب 625)(دوم).سب:بانک.
وفات مأمون خلیفه،رحمه اللّه

وفات مأمون خلیفه،رحمه اللّه (1)

635 چو نزدیک طرسوس (2) آمد ز راه

بزودی فرود آمدند با سپاه

هوایی خنک بود و آبی زلال

رطب آرزو کرد آن بی همال

بریدی ز بغداد ناگه رسید

رطب بهر آن پادشاه آورید

از آن خورد مأمون ز اندازه بیش

وز آن گشت نالنده آن پاک کیش

تب مرگ آمد به پیرامنش

اجل دست زد سخت در دامنش

640 ده و هفت روز اندر آن رنج بود

چو دانست بختش نخواهد غنود

برادرش را معتصم آن زمان

ولی عهد خود کرد اندر جهان

چنین گفت:«اگر چند هستم پسر

ندیدم سزاوار او تاج زر

که در طبع دون همّتش یافتم

از آن رو (3) از او روی برتافتم

برادر سزاوار دیدم در این

که مردانه و بخرد است و گزین»

645 بزرگی و شاهی سپرده بدو

سوی دار باقی درآورد رو

برآورد دم و آن دم اندر کشید

به یک دم بدان جای نیکان (4) رسید

مه هفتمین را ده و هفت روز

شده درگذشت آن شه رزمتوز

ز هجرت ده و هشت سال و دو صد

گذشته به پیش آمدش روز بد

به طرسوس (5) بردند شخصش ز راه

به خاکش سپردند آن جایگاه (6)

650 چل و هشت بُد عمر آن پادشاه

از آن پادشا بیست با هفت ماه

ده و یک پسر بود و یک دخترش

و لیکن نپایید هیچش (7) برش

بلی چیز دنیا (8) نهان و آشکار

نبود و نخواهد بُدن پایدار

خنک آن که از خوشی این جهان

نشد غرّه و بود از آگهان

از آن پیش از او این ستانند باز

از این چیزها داشت خود دست باز

655 به چیزی کشیدش به گیتی هوا

که انجام هرگز نباشد ورا

ص :149

1- 1) عنوان.در اصل:رحمه اللّه.
2- 2) (ب 635).در اصل.طرطوس.
3- 3) (ب 643)(دوم).سب:ازین رو.
4- 4) (ب 646)(دوم).سب:بدانجان نیکان؟؟؟.
5- 5) طرسوس:«حمص و طرسوس و دمشق و...».(مشترک یاقوت حموی،ص 172).
6- 6) (ب 649)(دوم).سب:سپردند از آنجا یکاه.
7- 7) (ب 651)(دوم):نیابند هچش.
8- 8) (ب 652).در اصل:حیز دبنا.
کدام است آن چیز ملک بهشت

که یزدانش از لطف و خوبی سرشت

که مرد (1) آن بود سر به هردو جهان

نیارد فرود آشکار و نهان

بلی وصل یار ار دهد دست هیچ

دگر گو مباش و در آن خود مپیچ

ص :150

1- 1) (ب 657).در اصل و سب:نه مرد.