گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین المعتصم

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المعتصم (1) باللّه محمّد بن الرّشید هشت سال و هشت ماه و هشت روز

اشاره

1 چو مأمون روان شد به دیگر سرا

در اسلام شد معتصم پیشوا

شهی بود با حزم و رای درست

خردمند و مردانه و گرد و چُست

خداترس و دیندار و پاک اعتقاد

جهانگیر و پیروز و نیکونهاد

ز عبّاسیان کس به مردانگی

نبُد مثل او نه به فرزانگی

5 به نامش چو شد ساز اقبال ساز

ز طرسوس (2) آمد به بغداد باز

بر او راست شد کار فرماندهی

همه پیشوایان شدندش رهی (3)

چو احوال بابک قوی گشته بود

سپاهی به جنگش فرستاد زود

سپهدار اسحق (4) جنگ آزما

که بر شهر بغداد بُد پادشا

برفتند و کردند بسیار جنگ

در آن کارشان چند مَه شد درنگ

10 نمی شد ز یک رو ظفر آشکار

ز بغداد کرد او مدد خواستار

خلیفه بفرمود کافشین (5) سپاه

به یاری برد پیش آن رزمخواه

روان گشت افشین (6) به فرمان چو باد

بزودی به جنگِ عدو رو نهاد

به نزدیک همدان به دشمن رسید

ز روی دلیری نبرد آورید

ص :151

1- 1) عنوان.در اصل:المستعصم؛سب عنوان ندارد.
2- 2) (ب 5).طرسوس:«...و امیر المؤمنین مأمون فرمان یافت بروم بجوی ندندون[قریه ای است از بلاد سرحدی روم بین آن و بین طرسوس یکروزه راه است و مأمون در آنجا مرده و در طرسوس دفن شده است.]به نزدیکان طرسوس و آنجا به گور کردند او را...».(تاریخ سیستان،ص 183).
3- 3) (ب 6)(دوم).در اصل:شنیدش رهی.
4- 4) (ب 8).اسحاق بن ابراهیم(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 13،ص 5751).
5- 5) (ب 11).در اصل و سب:کافسن.
6- 6) (ب 12).در اصل و سب:افسین.
سه روز و سه شب جنگ کرد آن چنان

که یکسان شدند روز و شب آن زمان

15 ز گرد سپه شد سیه روی روز

شب از برق شمشیر گیتی فروز

شد از بابکی برتر از چل هزار

تبه مرد جنگی در آن کارزار

گریزنده (1) بابک از آن بوم وبر

سوی روم ناچار بنهاد سر

سپاه عرب گشته پیروزگر

به بغداد از آنجا نهادند سر

نوازیدشان معتصم ز این سبب

بیفزودشان پایگه در عرب

فتنۀ محمّد بن قاسم علوی به خراسان و آرام آن

20 از آن پس به ملک خراسان درون

ز آل علی مردی آمد برون

محمّد بُدش نام و قاسم (2) پدر

نیا باقر آن شاه والا گهر

حصاری که نامش بود طالقان

به مردی به چنگ آمدش آن زمان

در آنجا به دعوت برافراخت سر

به حکمش درآمد بسی بوم وبر

قهستان و گرگان و مازندران

چو غور و چو غَرچه به دیگر کران

25 ز مردی همه آمدش در پناه

قوی حال گشت اندر آن جایگاه

به پیکارش از طاهری لشکری

به هرچندگه برد نامآوری

و لیکن شکسته شدندی از او

نَبُد دست،کس را بر آن جنگجو

سرانجام عبد اللّه رزمزن

به خود شد به پیکار آن انجمن

بکوشید در جنگ با بدسگال

فزون طاهری آمد اندر جدال

30 شکسته شدند لشکر شیعه پاک

بسی مرد از آن مردمان شد هلاک

گریزنده شد باقری در نبرد

ز عبد اللّه طاهری با دو مرد

گذر بر نسا داشت میر نسا (3)

گرفت و فرستاد پیشش ورا

به نزدیکی معتصم طاهری

فرستادش و رست از آن داوری

خلیفه به بندش درافگند خوار

نگهبان از او گشت غافل ز کار (4)

ص :152

1- 1) (ب 17).در اصل:کریرنده.
2- 2) (ب 21).در اصل:بُدش و قاسم.
3- 3) (ب 32).نسا-از ولایت های خراسان است.(ترجمه تاریخ طبری،ج 13،ص 5800).
4- 4) (ب 34)(دوم).در اصل:عافل ز کار.
35 بُدند شیعۀ او ورا در طلب

برفتند و دزدید او را به شب

فتنۀ زنگیان عمّان به بصره و قتلشان

به دریای عمان گروهی بدان

بُدند راهزن گشته از زنگیان

از آن قوم نزدیکی سی هزار

شدند گرد باهم در آن کارزار

شد (1) و گشت ناگاه بر بصره چیر

بر آن مردمان سلم نامی امیر

از او والی معتصم را براند

در او خون ز عبّاسیان می فشاند

40 چو آگاه شد معتصم ز آن گروه

سپاهی فرستاد جنگی چو کوه

عجیف ابن عنبسه شان (2) پیشرو

سپاهی همه رزمسازانِ گو

برفتند و ز آن زنگیان جنگجو

شدند و درآمد بسی خون به جو

در این کارشان شد به سر هفت ماه

که تا روز بر زنگیان شد سیاه

شکسته شدند آن سپاه گران

اسیران شدند آن که بود از سران

45 سراسر به بغداد بردندشان

در آنجا به مردم فروختندشان

به یاری اقبال و زور سپاه

بمرد آتش فتنه آن جایگاه

آبادان کردن معتصم شهر سامره را

چو بُد معتصم را فراوان غلام

به زحمت بُدند شهریان ز آن تمام

که ایشان بر آیین ترکان سوار

شدندی به گو و به تیر (3) و شکار

درآمد شدن رنج مردم رسید

خلیفه چو احوال ایشان شنید

50 پسنده نمی داشت بر کس ستم

ز اتباع خود در مهی بیش و کم

همان ترک را کرد خانه نشین (4)

میسّر نمی شد به مهر و به کین

ص :153

1- 1) (ب 38).در اصل:سدو؛سب:مصرع ها جابه جاست.
2- 2) (ب 41).سب:عجبف این عنبسه.عجیف از سرداران معتصم-«معتصم که پیراهن پشمین سفید به تن و عمامۀ جنگاوران به سر داشت به شتاب برون شد و فرمان حرکت داد و در ساحل غربی دجله اردود زد...مقدمه را به اشناس ترک داده...قلب را نیز به عجیف سپرده بود.».(مروج الذّهب،ج 2،ص 473).
3- 3) (ب 48)(دوم).سب:نکوء و تیر؟؟؟.
4- 4) (ب 51).سب:برک را کرد حانه.
چنان مصلحت دید در کار ملک

به جایی دگر باشدش دار ملک

که نبود رعیّت در آن جایگاه

سپه باشد و قوم بازارگاه

ز دجله گذشتن نمی دید را

که بُد ساخته با مزاجش هوا

55 گزین (1) سامره کرد آن پادشاه

که باشد از آن پس ورا تختگاه

چو شهری کهن بود و گشته خراب

به کار عمارت شدش پرشتاب

به اندک زمانی درون آن دیار

شد آباد از فرّ آن شهریار

در او بهر خود ساخت بسیار جا

ز میدان و ایوان و کوشک و سرا

بسی جایگاه نزه شد پدید

در آن شهر با قوم خویش آرمید

60 در او کرد بر چار بهره غلام

یکی داشت هر بهره در اهتمام

چو اشناس و ایتاخ وصیف و بوقا (2)

که از جاده ننهاد کس پیش پا

یکی روز فرمود تا هرکه هست

ز فرمانده و مردم زیردست

کند توبرۀ اسب (3) پر خاک زود

برند و بریزند یک جا چو دود

تلی گشت از آن خاک پیدا به راه

بر او کوشکی ساخت آن پادشاه

65 به تل المحالی ورا کرد نام

به جای است تل این زمان ز آن مقام

اخراج کردن معتصم جوی شهر چاچ را

اخراج کردن معتصم جوی شهر چاچ را (4)

به پیش خلیفه پس از بهر چاچ

نمودند از روی عجز احتیاج

شکایت رسانیده بیش از کران

ز بی آبی و آبی (5) آن مهتران

که:«از عامل آبی این بوم وبر

شدن خواهد ای شاه زیروزبر

ز بی آبی این رنج ما خود مگو

که نه آب جو هست،نه آبرو

70 ز بی آبی و آبی از این دیار

رهایی بود مزدت (6) از کردگار»

ص :154

1- 1) (ب 55).در اصل و سب:کرین.
2- 2) (ب 61).در اصل و سب:جو اسناس و اساحح وصف و لوما.«اشناس و بوغا بزرگ و وصیف و ایتاخ»- غلامان ترک(تاریخنامۀ طبری،ج 2.به تصحیح و تحشیۀ محمّد روشن،ص 1255).
3- 3) (ب 63).در اصل و سب:توبر اسب.
4- 4) عنوان.در اصل و سب:حاج را-چاچ:تا شکند کنونی.(مشترک یاقوت حموی،ص 142).
5- 5) (ب 67)(دوم).در اصل:می آمی و آمی.
6- 6) (ب 70)(دوم).در اصل:مردت.
خلیفه بر ایشان ببخشود ازین

فرستاد پاسخ بدیشان چنین

که:«آبی دگر عامل آن دیار

نباشد از آن ملک گیرد گذار

یمانی گهر احمد نامور

بر آن ملک باشد پس آن گاه سر

ز محصول آن ملک آبی روان

بدان شهر آرد چنان چون توان»

75 بر آن خرج کردند زر بی شمار

ببردند جویی بدان خوش دیار

که اکنون بر آن است بنیاد شهر

بر آن آب یابند از کام بهر

فتح عَموُریه معتصم خلیفه را

چو بابک (1) سوی روم شد ز آن دیار

ز قیصر سپه شد مدد خواستار

ورا دلخوشی داد قیصر بسی

به ایران زمین باز کردش گسی

بدو گفت:«آسوده دل شو در آن

که من کرد خواهم چنان کان سران

80 نیابند پروای پیکار تو

وز این حال گردد قوی کار تو»

از آن پس بیاراست جنگی سپاه

سوی شهر زبطره آمد ز راه (2)

که شهری است (3) خرّم ز اقلیم شام

به یک ره برانداختند آن مقام

بجز غارت و قتل کس ز آن سپاه

تو گفتی ندانست آن جایگاه

چو نه شهر ماند و نه ده ز آن دیار

شدند بازِ روم آن سپه بادوار

85 از این شد بر معتصم آگهی

که از رومیان آمد این بی رهی

به دل خواست کاندر مکافات این

ز عمّوریه جوید آن شاه کین

که معظم ترین شهر روم آن زمان

بُد و دار ملک شهانش همان

زمستان بُد و سرد روی هوا

منجّم نمی دید رفتن روا

چنین گفت:«هنگام تندر مگر

سپه را بود دست بر جنگ بر

ص :155

1- 1) (ب 77).در اصل:چو با یک؛سب:حوبابک(دوم)«سبه در مدد»ظاهرا:سپه شد مدد.
2- 2) (ب 81)(دوم).در اصل و سب:ربطه درآمد ز راه.زبطره:شهری در ترکیه نزدیک مرز روم.(المنجد،ذیل زبطره)؛«در این سال که سال دویست و بیست و سوم بود توفیل پادشاه روم با سپاه خود به همراهی ملوک بر جان و بر غر و صقالبه و دیگر ملوک اقوام مجاورشان برون شد و شهر زبطره را که از دربند خزر بود محاصره کرد.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 472).
3- 3) (ب 82).در اصل:شهر است.
90 در این وقت هرکو شود راهجو

بود هم به گردن برش خون او»

خلیفه به گفتار فخر بشر

که کذّاب خواندی ستاره شمر

علی رغم ایشان روان شد به راه

سوی روم برد آن جهانجو سپاه

چو آمد به طرسوس از کشورش

دو بهره گزین کرد از لشکرش

به اشناس و افشین سپرد آن سپاه

فرستادشان سوی روم از دو راه

95 خود اندر عقب (1) با تمامی سپاه

همی رفت آهسته بر طرف راه

که در انقُره باز لشکر به هم

رسند آنچه باشند از بیش وکم

دو لشکر یکایک ز راست و ز چپ

برفتند و جستند شور و شغب

ره قتل و غارت گشاده سپاه

در مهر و آرزم بسته به راه

شدندی به تندی در آن بوم وبر

نرستی کس از دست ایشان به سر

100 همی کرد رومی رها شهر خویش

ره کوه و صحرا گرفتی به پیش

ز قیصر از این کار جستی پناه (2)

از این گشت قیصر به دل رزمخواه

روان گشت با لشکری بی شمار

بیامد به پیکارشان بادوار

به افشین (3) و اسلامیان بازخورد

بیاراستند از دو رویه نبرد

اگر چند اسلامی و آن سپاه

در آن حال بودند چون کوه و کاه

105 ولی چون به یزدان قویدل بُدند

بزودی به پیکار رومی شدند

به تأیید یزدانی از کارزار

به کمّی و بیشی نبود اعتبار

کم از پیش بیش آمد اندر نبرد

بداندیش را ز آن کمِ خویش کرد

دو بهره به یک تاختن ز آن سپاه

شدند خسته و دست بسته به راه

چو قیصر چنان دید در جنگ کار

گریزنده شد با سپه (4) با دوار

110 به یاریّ یاسر (5) جهانید مرد

به روم اندرون شد ز دشت نبرد

برادرش باطس (6) به فرمان او

به عموریّه ماند پیکارجو

ص :156

1- 1) (ب 94).در اصل:اساس و افسین؟؟؟؛سب:ناساس و افسن.
2- 2) (ب 101).سب:جستی تباه.
3- 3) (ب 103).در اصل:افسین؛سب:بافسن.
4- 4) (ب 109)(دوم).در اصل و سب:پاسبه.
5- 5) (ب 110).سب:ناسر.
6- 6) (ب 111).در اصل و سب:باطس-باطس بطریق عموریه-«مرد بزرگ شهر عموریه بود که معتصم عموریه را گرفت و او را به دار آویخت».(معروج الذّهب،ج 2،ص 473). امّا در ترجمۀ تاریخ طبری،ج 13،ص 5870،یاطس آمده است.
خلیفه درآمد سوی انقره

دو لشکر برش آمدند یک سره

به پیروز بختی (1) همه چون پلنگ

به عمّوریه آمدند بهر جنگ

یکی باره دیدند سر بر فلک

حصاری حصین،خندقی تا سمک (2)

115 اگرچه پراندیشه گشتند از آن

ببستند دل (3) در خدای جهان

به گردش سراسر فرود آمدند

از آن شهریان جنگجویان شدند

ره خوردنی باز بستند از آن

نهادند عرّاده ها (4) آن زمان

به هر گوشه ای بود جنگی گران

نمی دید کس روی سیری در آن

در اثناء این مؤمنی ز این دیار

که بود اوفتاده بدان جای خوار

120 ز بیم روان گشته ترسا درو

در او کرده زن،بچه آورده زو

چو فرصت پدید آمدش کار دین

ز هر چیز شد پیش مؤمن گزین (5)

به حیله گریزان از آن جایگاه

به پیش خلیفه درآمد ز راه

چنین گفت با او که:«این بوم و رست

نیاید به پیکار و زورت به دست (6)

وگر نیز پیروز گردی به جنگ

در این کرد باید فراوان درنگ

125 که داند که اندر درنگت در این

چه پیش آورد چرخ از مهر و کین

یکی چاره دانم تو را گر ز من

پذیری که آری به جا دو سخن (7)

که مال یکی خانه و یک دلیر

به من بخشی ار دشمن آری به زیر»

خلیفه بدو گفت:«ایدون کنم

مراد دل تو در این نشکنم»

بدو گفت مؤمن:«از این پیشتر

گران سیلی آمد بدین ملک در

130 از این باره بهری بدان شد خراب

نمودند به کار عمارت شتاب

در آن پیشوا خرده بینی نمود

برآورد دیوار باریک زود

به نوعی که بیرون نماید درست

و لیک از درون است بر خوار و سُست

بدان جای باید نبرد آزمود

که دیوارش از جا در آرند زود»

خلیفه پسندید و ز آن جایگاه

به گفتش شدند این سپه رزمخواه

ص :157

1- 1) (ب 113).سب:سرور بختی؟؟؟.
2- 2) (ب 114)(دوم).سب:خندقی با سمک.
3- 3) (ب 115)(دوم).در اصل:ببستند و دل.
4- 4) (ب 117)(دوم).سب:عرادها.
5- 5) (ب 121)(دوم).در اصل:حتر شذ پیش مومن کرین؛سب:ز هر چیز شد؟؟؟بیش مومن کزین.
6- 6) (ب 123)(دوم).سب:نیابد ببیکار و روزست بدست.
7- 7) (ب 126)(دوم).در اصل:بدیری کی آری بجاذو سخن.
135 فگندند دیوارش از زخم سنگ

در آن شهر رفت این سپه بی درنگ

به قتل و به غارت گشودند دست

کسی اندر آن شهر از اینها نرست

در آن شهر باطس گرفتار گشت

ببردند پیش امیرش به دشت

مر آن مرد مؤمن ورا خون بخواست

چو مال کلیسا و کردند راست

خلیفه بدو گفت ک:«ای نامور

کمی جُستی از پیشتر بیشتر

140 و لیکن ز پیمان نگیرم گذر

تو را دادم آن هر دو ز این بوم وبر»

از آن پس بهین اسیران گزید

که خدمت کنندش چنان چون سزید

بدان را تبه کرد آن جایگاه

نداد ایچ کس را از آن با سپاه

غنیمت هر آنچش به دست اوفتاد

به خود برگرفت و به لشکر بداد

برادر پسر گُرد عباس را

بر آن خواسته کرد فرمانروا

از آنجا سوی انقره شد به راه

دژم ز این شدند ز او سران سپاه

مبادا بخیلی کند شهریار

که با بخل شاهی نگیرد قرار

چو بخشیدن از شه نبیند سپاه

بر او برکند روز بی شک سیاه

مخالفت عبّاس مأمون و جمعی بر معتصم و قلعشان

مخالفت عبّاس مأمون و جمعی بر معتصم و قلعشان (1)

عجیف ابن عنبسّۀ نامور (2)

چو عمرو ابن فرغانی آن شیریز

دگر احمد ابن خلیل و حوساه (3)

چو حارث سمرقندی رزمخواه

150 شدند یکزبان این سران اندران

که بر شه سرآرند روز این سران

به عبّاس مأمون دهند آن مهی

مگر ز او بود آن سران را بهی

بر این هرکسی خواستی بیش وکم

برد ز آن غنیمت به ره بر درم

نمی گشت عبّاس خستو بدان

که چیزی برند ز آن غنیمت سران

غلامی ز اشناس (4) ز این گفت وگو

شد آگاه و برگفت یک سر بدو

ص :158

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 148)(دوم).در اصل و سب:ابن عسسه نامور-چو عمرو ابن فرعانی.
3- 3) (ب 149).در اصل:احمد ابن حلیل و حوساه؛سب:جوء شاه.کسی به نام محمّد کوتاه جزو این چند نفر بوده،اما آن اسم نیست.«احمد بن خلیل و احمد بن جوش و جناح یک چشم سکزی»(ص 5819:ج 13 تاریخ طبری).شاید«بوساج»و یا«ابو السّاج»باشد.
4- 4) (ب 154).در اصل و سب:اسناس.
155 شد او نیز با معتصم باز راند

خلیفه برادر پسر را بخواند

از او باز پرسید و او راستی

بگفت و نشد بر ره کاستی

خلیفه مر آن مهتران را گرفت

ببست و به میری از آن قوم گفت

که:«ای گنگ نامرد با من چرا

چنین خواستی کرد خیره خطا»

چنین گفت:«نامرد ما را مخوان

که نامرد عبّاس شد بی گمان

160 که گر همچو مردان همی کرد کار

نگفتی تو با ما چنین گفت خوار»

خلیفه بر این گفته ز ایشان دمار

براورد یکبارگی خوارخوار

از آن پس برادر پسر را همان

سرآورد از روی کینه زمان

بدو خوردنی شور بسیار داد

نداد آبش و جانش از آن شد به باد

و زان جایگه شد سوی دار ملک

قوی گشت از دولتش کار ملک

وفات امام معصوم محمّد جواد،رضی اللّه عنه

وفات امام معصوم محمّد جواد،رضی اللّه عنه (1)

165 چو شد بر دو صد بیست افزون به سال

جواد از جهان کرد زود انتقال

سپردند در پیش جدّش به خاک

بر آن اند شیعه به سم شد هلاک

بُدش عمر نزدیکی بیست و پنج

در آن نیز از جور گیتی به رنج

نهم باشد او از دوازده امام

که معصوم بودند از بد تمام

دو بودش پسر،دخترش بود چار

که بر جمله شان آفرین بی شمار

فرستادن معتصم افشین

فرستادن معتصم افشین (2) را به جنگ بابک

170 خلیفه چو از روم گردید باز

به سامره (3) با لشکر آمد فراز

خبر یافت بابک (4) دگرباره سر

برآورده است اندر این بوم وبر

از او بد به اسلامیان می رسد

خلیفه بکوشید در دفع بد

ص :159

1- 1) سب:عنوان اول ناخواناست.
2- 2) عنوان(دوم).سب:معتصم اقسین.
3- 3) (ب 170)(دوم).سب:بشامره.
4- 4) (ب 171).در اصل:با یک.
به افشین (1) بفرمود تا با سپاه

شود ز او به مردانگی رزمخواه

روان گشت افشین (2) و از طرف راه

یزک را فرستاد چندی سپاه

175 سپهدارشان جنگجو بو سعید

که گشتش لقب پاره پاره (3) پدید

چو بابک خبر یافت ز آهنگشان

سپاهی فرستاد بر جنگشان

معاویّه نامی امیر سپاه

برفتند بهر شبیخون به راه

بدل کرده بُد جای خود بو سعید

سپاه بداندیش او را بدید

چو شب روز شد اندرآمد دلیر

به پیکار دشمن به کردار شیر

180 یکی نیمه ز ایشان تبه کرد زار

دگر نیمه ز آن قوم بگرفت خوار

معاویّه ز آن مردمان با سه تن

جهانید جان ز آن یل تیغزن

گریزان به نزدیک بابک شدند

از این جنگ با او بسی دم زدند

یکی دوست بابک در آن مُلک داشت

که بر قلعه ای در مهی سرفراشت

ورا خواندندی محمّد نقیب

نبودش از آن زشت مذهب نصیب

185 ولی خرّمی را ز اسلامیان

نگهداشت کردی فزون آن زمان

بر او ایمنی داشت بابک به کار

که بُد عهدها رفته شان استوار

چو دید آن که اسلامیان ز آن پلید

نخواهند در کل خنک آرمید

دل از کار بابک بکلّی برید

به اسلامیان میل خاطر کشید

از این کار بابک چو آگه نبود

سپاهی به پیشش فرستاد زود

190 که با او شوند از عدو جنگجو

مگر آورد باز آن کینه او

محمّد نقیب آن سپه را نخست

به می مست کرد آن گهی کینه جست

کهان را بکشت و مهان را به بند

بزودی درآورد آن هوشمند

فرستاد نزدیک افشین به راه

از این گشت افشین (4) ورا نیکخواه

فرستاد و بردش بر خویشتن

در این جنگ شد پیش او رایزن

195 به افشین (5) چنین گفت آن نامور

که:«آن قلعه را هست بد رهگذر

ص :160

1- 1) (ب 173).در اصل و سب:افسین.
2- 2) (ب 174).در اصل و سب:افسین.
3- 3) (ب 175).در اصل و سب:باره باره.شاید«محمّد بن سعید سغدی»باشد.(نک.ترجمۀ تاریخ طبری،ج 13، ص 5882).
4- 4) (ب 193).در اصل و سب:افسین.
5- 5) (ب 195).در اصل و سب:افسین؛(دوم):در اصل:قلعه هست.
یکی درّه ناخوش به راهش برست

کزان (1) از کمین کس به مردی نرست

در آن درّه رفتن نبینم روا

به بیرون نشستن به آید تو را

مگر بابک آید به جنگت برون

توان سعی کردن به جنگ اندرون»

سپه بر در درّه تا هفت ماه

نشستند و بابک نشد رزمخواه

200 یکی حیله افشین (2) در آن کار کرد

درم خواست از بهر خرج نبرد

خلیفه گرانمایه مالی برش

فرستاد با چندی از لشکرش

بوقا بردی آن مال و لشکر به راه

چنین تا رسیدند آن جایگاه

در این کرد تدبیر افشین (3) چنان

که آن مال در شهر ماند آن زمان

شتر (4) بی درم شد روانه به راه

به رسم خزانه (5) به پیشش سپاه

205 وز آن مرز افشین که با آن سپاه

به رسم پذیره روان شد به راه

خبر یافت بابک که آمد درم

روان گشت با لشکرش بیش وکم

به صحرا از آن درّه آمد ز راه

گرفتند پیش و پس او سپاه (6)

چکاچاک تیغ آمد و زخم گرز

نمودند جنگاوران فرّ و برز

شد از بابکی مرد بیش از هزار

به یک دم تباه اندر آن کارزار

210 همیدون از آن مردمان شد اسیر

بد آمد بر آن لشکر از خیره خیر

جهانید سر بابک از کارزار

سوی درّه شد با سپه بادوار

برفتند اندر پیش این سپاه

ز روی دلیری شده رزمخواه

دو بهره شدند این سپاه دلیر

یکی قوم را بود افشین امیر

دگر را بوقا بود با او به هم

محمّد نقیب آن هزبر دژم

215 همی بر سر کوه کردند راه

که ایمن نبود از کمین آن سپاه

ز بسیاری برف و سختی راه

به زحمت رسیدی به رفتن سپاه

رسیدند نزدیک قلعه به شب

نبُد گاه پیکار و شور و شغب (7)

فرود آمدند این سپاه و عدو

شب تیره ز آن قوم شد جنگجو

گریزان شد افشین (8) از آن بدسگال

تبه شد بسی لشکری در جدال

ص :161

1- 1) (ب 196).در اصل:کران.
2- 2) (ب 200).در اصل:افشین؟؟؟؛سب:اقسین.
3- 3) (ب 203).سب:اقسین.
4- 4) (ب 204).در اصل:ستر.(دوم):حزانه.
5- 4) (ب 204).در اصل:ستر.(دوم):حزانه.
6- 6) (ب 217).در اصل:سغب.
7- 7) (ب 219.سب:اقسین.
8-
220 بوقا (1) ز این شد آگاه و برگشت زود

عدو گشت از او جنگجو همچو دود

از آن نیز چندی تبه کرد مرد

گریزان شد او نیز برسان دگر

شکسته دو لشکر از آن جای تنگ

سوی اردبیل آمدند بی درنگ

زمستان بماندند آن جایگاه

که صحّت پذیرفت خسته سپاه

بهاران چو شد تازه روی هوا

مدد خواست افشین از آن پیشوا

225 خلیفه به ایتاخ (2)(3) لشکر شکن

که خوالیگرش بُد در آن انجمن

به جعفر که خیّاط (4) بودش خطاب

بفرمود تا با سپه در شتاب

به یاری شدند پیش افشین (5) چو باد

بداندیش افسوس از این کرد یاد

به قیصر فرستاد و گفتش چنین

که:«اکنون ز شاه عرب جوی کین

که بر درگهش نیست چندان سپاه

که از من تواند شدن رزمخواه

230 ز خوالگیر و درزی اندر نبرد

به جنگم فرستاد این بار مرد»

از این کار قیصر سپه کرد راست

سوی زبطره شد باز و کین بازخواست (6)

تبه کرد چندان در آن ملک مرد

که حصر[ش] (7)ندانست داننده گرد

چو آمد بر معتصم این خبر

سپاهی نبودش به درگاه بر

که شاید بدیشان شدن کینه جو

سپه خواست از شاهی (8) خویش او

235 چو لشکر فراز آمدند بر درش

روان گشت با لشکر از کشورش

چو آمد به طرسوس از طرف دشت

شنید آن که قیصر ز ره بازگشت

در او چند روزی توقّف نمود

از آن پس سوی سامره رفت زود

ص :162

1- 1) (ب 220).سب:توقا.
2- 2) (ب 225).در اصل و سب:اینانح.
3- 3) ایتاخ:از سرداران معتصم(تاریخنامۀ طبری.محمّد روشن،ص 1255).
4- 4) (ب 226).سب:خیاط؟؟؟-جعفر بن دینار خیاط(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 13،5824).
5- 5) (ب 227).سب:اقسین.
6- 6) (ب 231).در اصل و سب:سوی ربطه شد بار و کین بارخواست.
7- 7) (ب 232).در اصل:حصر.
8- 8) (ب 234)(دوم).سب:ساهی.
قتل سپاه بابک در جنگ افشین

قتل سپاه بابک در جنگ افشین (1)(2)

وز این روی افشین (3) و جنگی سپاه

بدان درّه رفتند پیکارخواه

به فرمان بابک سپهدار او

که آذین (4) بدش نام،شد جنگجو

240 زن و بچه می برد با خویشتن

شدش مانع آن مهتر تیغزن

بدو گفت آذین: (5)«از آن بدسگال

چه اندیشه باشد مرا در جدال»

زن و بچه برد و به کوهی نشاند

وز آنجا به پیکار افشین (6) براند

شد آگاه افشین (7) ز کردار او

دو لشکر فرستاد در کار او

مظفّر (8) یکی میر و دیگر ظفر (9)

برفتند با لشکری نامور

245 ظفر با سپه همچو غرّنده شیر

بزد بر زن و بچۀ او دلیر

بسی مردمان را سرآورد زیر

بسی کرد از ایشان ز مردی اسیر

مظفّر ز راهی دگر همچنین

بر آهنگ آذین شدی پر ز کین

چو آذین (10) شد آگه ز کار عیال

نبودش در آن کار جای جدال

ز ره باز گردید و شد رزمساز

پس و پیشِ او لشکر آمد فراز

250 بکشتند از لشکرش بی کران

گریزنده (11) شد ز این سبب ز آن سران

بناچار نزدیک بابک کشید

نکوهش بر این بهره ز اویش (12) رسید

دگر روز افشین (13) و جنگی سپاه

در آن درّه رفتند پیکارخواه

به پایانِ قلعه فرود آمدند

ز قلعه همه جنگجویان شدند

دو مه روز و شب جنگ و پیکار بود

ز یک رو ندیدند از آن کار سود

ص :163

1- 1) عنوان.در اصل:اقسین.
2- 2) سب:عنوان ندارد.
3- 3) (ب 238).سب:اقسین.
4- 4) (ب 239).(دوم).در اصل و سب:آدین-آذین بن هرمزان-سردار بابک:«بابک سرهنگی با ده هزار مرد به حرب او(افشین)فرستاد نام او آذین».(تاریخنامۀ طبری،روشن،ص 1264).
5- 5) (ب 241).در اصل و سب:آدین.
6- 6) (ابیات 242 و 243)سب:افسین.
7- 6) (ابیات 242 و 243)سب:افسین.
8- 8) (ب 244).ظفر بن علاء سعدی[احتمالا سغدی](ترجمۀ تاریخ طبری،ج 13،ص 5825).
9- 9) (ب 248).در اصل و سب:آدین.
10- 10) (ب 250)(دوم).در اصل:گریرنده.
11- 11) (ب 251)(دوم).در اصل:ز اویس.
12- 12) (ب 252).سب:اقسین.
13-
گریختن بابک از قلعۀ دژ بهمن

گریختن بابک از قلعۀ دژ بهمن (1)

255 ز راه کمینگاه بابک خبر

شنیدند و گشتند پرخاشخر

مهین پور بابک بدان جایگاه

سپهدار آذین و چندی سپاه

پس از جنگ شد پور بابک اسیر

شد آذین تباه اندر آن داروگیر

وز این روی جعفر که خیّاط نام

بُدش،جنگ و جستی ز قلعه تمام

به تنگ آمده بود بابک از او

به ناچار از او خواست آمد فرو

260 ز حیلت در آن جست افشین (2) امان

به یک شب امان یافت (3) ز او آن زمان

همان شب گریزنده شد ز آن دیار

به بیشه درون رفت با چند یار

مر آن قلعه افشین (4) به تاراج کرد

از او مالهای جهان برد مرد

به بیشه نگهبان به ره برنشاند

کسی را بر آن راه رفتن نماند

مگر یک نگهبان از آن مردمان

شبی گشت غافل از او آن زمان

265 بشد بابک و چار یار دگر

در آن شب نهانی از آن ره به در

نگهبان شد آگاه و در پی برفت

چو شیر دلاور شتابید تفت

سه تن را گرفت و دو را درنیافت (5)

بناچار از آن جایگه رو بتافت

بشد بابک و یک برادر دگر

سوی روم کردند از آن بوم سر

گذر بود بر قلۀ (6) سهل گُرد

عزیز (7) اندر آن مقدم او شمرد

270 بدو گفت ک:«ای نامبردار مرد

کنون عزم رومت روا نیست کرد

که وقتی برش آبرو بُد ترا

که بودی بر این مملکت پادشا

کنون گشته کارت ز خواری چنین

بر او چون توانی شد ایمن ز کین

اگر بر تو غدری کند ناگهان

چه چاره توان بردش آن زمان

توقف نما پیش من چندگاه

که آید فرازت ز هرجا سپاه

275 در آن وقت اگر باشدت رای روم

توان عزم کردن از این مرزوبوم

در این کرد بابک بژرفی نگاه

روا دید استادن آن جایگاه

ص :164

1- 1) عنوان.در اصل و سب:در بهمن.
2- 2) (ب 260).در اصل:رحیلت در آن حست ر افشین؟؟؟؛سب:افسین.(دوم):بیک امان یافت.
3- 2) (ب 260).در اصل:رحیلت در آن حست ر افشین؟؟؟؛سب:افسین.(دوم):بیک امان یافت.
4- 4) (ب 267).در اصل:دورا درنیافت.
5- 5) (ب 269)سب:بر قعله.(دوم).در اصل و سب:عریز.
6-
7-
بیستاد نزدیکِ آن حرب کو

همی داشتی سهل او را نکو

گرفتار شدن بابک خرّم دین و قتلش

وز این روی افشین (1) در آن بوم وبر

فرستاد نزدیکِ هر نامور

که هرکو به بابک شود رهنما

زر و سیم بخشم فراوان ورا

280 چو سهل سنباط این حکایت شنید

مر او را سپردن پسندیده دید

به افشین فرستاد پیغام و گفت

که:«بابک به پیش من است در نهفت

چو لشکر فرستی سپارم ترا

که از تو شود کار نیکو مرا»

پژوهید افشین و چون راست بود

فرستاد لشکر بدان قلعه زود

نمی خواستی سهل بر در ورا

بگیرد،سپارد بدان پیشوا

285 به حیله فزون (2) اندر آن ژرف کار

برون برد او را به رسم شکار

که تا دشمن افتاد ناگه برو

برآمد به گردون از آن های وهو

ورا با برادر گرفتند زود

ببردند نزدیک افشین چو دود

به حضرت فرستاد افشینِ شان

همی هرکسی کرد نفرینشان (3)

به فرمان دژآگاه بندش ز بند

به سختی جدا کرد بهر گزند

290 در آن درد و سختی به زاری بمرد

بدی برد و گیتی عدو را سپرد

سبک دست و پایش سوی هر دیار

به فرمان ز درگاه بردند خوار

تنش کرد بر دار و ز آن پس بسوخت

وز این کار دین و دول برفروخت

برادرش را سوی بغداد خوار

فرستاد تا همچنین رفت کار

اسیرانشان هرکه این دین بجست (4)

به فرمان همیدون ز سر دست شست

295 از ایشان یکی مرد جلاّد بود

خلیفه ز کارش پژوهش نمود

چنین گفت:«ما ده دژآگه بُدیم

که در پیشگاهش ملازم شدیم

ز من کس نگشتند کمتر برش

مسلمان بی جرم در کشورش

ص :165

1- 1) (ب 280).در اصل و سب:سهل سباط-سهل سنباط-«و چنان بود که بابک به زحمت و سختی افتاده بود و به گفتار سهل پسر سنباط اعتماد کرد».(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 13،ص 5849).
2- 2) (ب 285).در اصل:به حیله فروذ.
3- 3) (ب 288)(دوم).در اصل:بفربشان.
4- 4) (ب 294).در اصل:نحست.
من افزون تبه کرده ام بیست هزار

مر آن دیگران را بر این کن شمار

شمار مُسلمان که در کارزار

تبه شد که داند بجز کردگار»

300 شگفتی بماندند از آن مردمان

که اندر بدی بود دستش چنان

ز فرّ خلیفه ز روی زمین

برافتاد آیین آن شوم دین

وز این یافت افشین از او آن زمان (1)

نوازش فزون از حساب و کران

سپردند بدو آذر آبادگان

برادر شدش مرزبان اندر آن

پدر منکجورش (2) لقب کرده بود

بدان کشور آن نامور رفت زود

فتنۀ مازیار طبری و قتلش

فتنۀ مازیار طبری و قتلش (3)

305 ز ملک خراسان به هرچندگاه

چو ترکان شدندی به دل رزمخواه

در او بیش بایست لشکر به کار

از آن چیز بودی به دیگر دیار

سپه را ز روزی بُدی ناگزیر

که باشد مرتب گه داروگیر

نکردی وفا حاصل آن دیار

به ترتیب آن لشکر نامدار

ز عبد اللّه طاهر تیغزن

به پیش خلیفه رسید این سخن

310 خلیفه به نزدیکی مازیار

که بُد شاه گرگان و چندی دیار

فرستاد تا حاصل آن زمین

به میر خراسان دهد بعد ازین

چو با طاهری خصم بُد مازیار (4)

بُدش ننگ کو را بود کاردار

فرستاد پاسخ که:«بنده خراج

به درگه فرستد بر آیین باج

به هرکس که خواهد خلیفه دهد

رهی طاهری را نه گردن نهد»

315 خلیفه فرستاد پاسخ بدو

که:«فرمانبری کن سترگی مجو

که آوردن و بردن این درم

بود زحمت مردم از بیش وکم

ص :166

1- 1) (ب 302).سب:اقسین ازو آبرمان.
2- 2) (ب 304).در اصل و سب:سکحورش.منکجور-«گویند:وقتی افشین از کار بابک فراغت یافت و از جبال بازگشت،این منکجور را بر آذربایجان گماشت که جزو عمل افشین بود و به دست وی بود.منکجور در شهر بابک در یکی از منزل های وی،مالی گزاف به دست آورد و آن را برای خویش نگهداشت که نه افشین و نه معتصم را از آن واقف نکرد).(تاریخ طبری،ج 13،ص 5919).
3- 3) سب:عنوان ناخواناست.
4- 4) (ب 312).در اصل:طاهر خصم؛سب:ماریار.
به آزرم تو طاهری راز خود

نخواهیم آزردن از نیک وبد»

بپیچید از این کار سر مازیار

چنین گفت:«خود حاصل این دیار

نه پیشت فرستم،نه او را دهم

چرا بندۀ کس شوم چون شهم»

320 خلاف خلیفه در آن خوش دیار

از این کرد آن پادشاه آشکار

شعار سیه را در او سرخ ساخت

به کار خلاف آن زمان سرفراخت

در او هرکه بُد مهتر و هوشمند

ورا اندر این کار دادند پند

نپذرفت پند و از این کار بند

بر ایشان نهاد آن شه زورمند

به قلعه که بُد هرمزآباد نام

به زندانشان کرد آن خویشکام

325 پس آن گاه بندی که پیشین شهان

بدند ساخته بهر دفع بدان

که تا از خراسان و خوارزم کس

نیابد بر آن مملکت دسترس

بزودی در این حال آباد کرد

نگهبان به هرجاش بنشاند مرد

خلیفه چو زین در سخنها شنید

به جنگش سپاهی گران برگزید

محمّد که بودش ز مصعب گهر

بر آن لشکر جنگجو گشت سر

330 بفرمود کز سامره بادوار

شود جنگجو بنده از مازیار

به عبد اللّه طاهری همچنین

فرستاد تا جوید او نیز کین

چو لشکر به ملک خراسان رسید

در آن طاهری (1) عمّ خود را گزید

مر آن نامور را حسن (2) بود نام

چو جستان که بُد طاهری را غلام

سپاهی دلاور به هر دو سپرد

برفتند و آن گشن لشکر ببرد

چو نزدیک گرگان رسید این سپاه

شدند قوم گرگانیان رزمخواه

سپاهی ز نزدیکی مازیار

به پیکارشان شد فزون از شمار

به نزدیکی فول (3) گرگان به راه

فرود آمدند آن دلاور سپاه

ص :167

1- 1) (ب 332).عبد اللّه ابن طاهر بن الحسین بن مصعب الخزاعی.امیر خراسان و از مشهورترین والیان عصر عباسی است.(دهخدا،ذیل عبد اللّه ابن طاهر).
2- 2) (ب 333)-حسن:حسن بن حسین بن مصعب-«آن گاه معتصم عبد اللّه بن طاهر را به جنگ وی(مازیار)مأمور کرد و او عموی خود حسن بن حسین بن مصعب را از نیشابور سوی مازیار فرستاد».(مروج الذّهب،ج 2، ص 474)در سب همه جا«جستان»است،ولی در اصل در تمام موارد«حستان»آمده است که ظاهرا بایستی«جستان»(باجیم)باشد در ابن باب نک.لغت نامۀ دهخدا.ذیل اسامی«جستان».
3- 3) (ب 337):فول معرب پل است جنانچه دزفول را فرهنگ معین«در پل»معنی کرده است.(معین،ذیل دزفول) البته در تاریخ نوشته اند که مازیار را در«ساریه طبرستان»دستگیر کردند.(مروج الذّهب،ج 2،ص 474)
به رسم شبیخون حسن با سپاه

بر ایشان زد و کرد بی مر تباه

شدند کشته چندان گو سرخ پوش

که نه چشم دید و نه بشنید گوش

340 در آن جنگ از لشکر مازیار

برآمد به یک ره به گیتی دمار

بدان مردم آن فول را بعد از آن

همی باز خواندندی اندر جهان

برادر پسر داشت آن پادشا

که قارن لقب خواندندی ورا

به ساری و آمل بدی پیشوا

بر آن شهرها بود فرمانروا

بُدی دوست جستان مر آن شاهزاد

به جستان در این کار پیغام داد

345 که:«گر ز آنک این پادشاهی به من

سپارید (1) غم را شوم خانه کن

دهم کامکاری شما را به کار

که پیروز گردید (2) بر مازیار»

از او در پذیرفت جستان که من

دهم این ولایت به تو بی سخن

از این روی او چند سردار را

که بودند میرانِ آن پادشا

گرفت و بکشت و مر آن هر دو شهر

سپرد و از آن این سپه یافت بهر

350 برادر یکی داشتی مازیار

پدر نام کرده ورا کوهیار

چنین گفت با مازیار آن زمان:

«چو شد چیره (3) بر ما چنین بدگمان

هم از خانۀ ما ز ما رزمخواه

شدند و امیران شدندت تباه

مهان را که داری به بند اندرون

رها کرد باید ز زندان کنون

نوازیدن (4) کوهیار و مهان یکزمان

که گردند او را به جان بدگمان» (5)

355 فرستاد پیش (6) حسن کوهیار

که،«گر دادخواهی به من این دیار

بکوشم که رامت شود مازیار

نجوید دگر کوشش و کارزار»

حسن ز او پذیرفت و آن حیله ساز

چنین گفت پس با برادر به راز

ص :168

1- 1) (ب 345)(دوم).در اصل و سب:سپارند.
2- 2) (ب 346)(دوم).در اصل:گردند.
3- 3) (ب 351).(دوم):در اصل:شد خیره.
4- 4) (ب 354).سب:نوازیدن و چیز دادن همان.(دوم):که جویند بیکار این بدگمان. پس از ب 354،سه بیت دیگر در سب هست: وگرنه چو نبود امیر و سپاه شود روز بر تو بزودی سیاه برادر نصیحت گمان برد ازو مهانرا رها کرد ازین گفتگو شدند کوهیار و مهان یک زبان که کردند او را بجان بدگمان
5- 4) (ب 354).سب:نوازیدن و چیز دادن همان.(دوم):که جویند بیکار این بدگمان. پس از ب 354،سه بیت دیگر در سب هست: وگرنه چو نبود امیر و سپاه شود روز بر تو بزودی سیاه برادر نصیحت گمان برد ازو مهانرا رها کرد ازین گفتگو شدند کوهیار و مهان یک زبان که کردند او را بجان بدگمان
6-
که،«زنهار خواهت شدن ز این سپاه

کنون به که بودن چنین رزمخواه

که این لشکر اکنون شکسته دلند

مبادا به کوشش ز هم بگسلند

360 شود کار دشخوارتر آن زمان

نباشد در آن حال روز امان»

پذیرفت از او مازیار این سخن

به زنهار آمد به پیشش حسن

موکّل حسن بر همه برگماشت

ز حیله در آن شان به یک رنگ داشت

پس آن گاه مالش هر آن چیز بود

بفرمود تا پیش بردند زود

به غیر از مرصّع صد و سی تُمن (1)

ز نقدینه بردند از آن انجمن

365 نبُد جنس را خود قیاس و شمار

حسن ز آن بپرسید از آن مازیار

که:«مالت همین است اگر هست نیز

بگو و مپوشان ز من هیچ چیز»

بدو گفت ک:«ین عشر مالم مدان

که در هرمز آباد دارم نهان»

حسن گفت:«شو مال خود را بیار»

چنین گفت با او نهان کوهیار:

«گر او را فرستی بدان جایگاه

ستانند بازش ز تو آن سپاه

370 بمان تا من آرم غنیمت از او

تو او را نگه دار اینجا نکو»

بدان قلعه شد کوهیار آن زمان

ز مکرش شدند آگه آن مردمان

از آن حیله گر ز این شدند رزمخواه

در آن قلعه کردند او را تباه

برفتند و بردند مال آنچه بود

حسن چون از این در حکایت شنود

چنین گفت:«انجام تزویر و فن

نباشد جز این نگذرد ز این سخن»

375 پس آن پادشا را و مالی که بود

به پیش برادر پسر برد زود

روان کرد عبد اللّه او را به راه

به پیش خلیفه از آن جایگاه

به قارن مر آن مملکت را سپرد

در او پادشا گشت آن مرد گرد

چو آمد سوی سامره مازیار

خلیفه از او کرد کین خواستار

به کردار بابک بر او بر جهان

سرآورد و شد فتنه اش در نهان

ص :169

1- 1) (ب 364).سب:تومن.
سبب آزار خلیفه

سبب آزار خلیفه (1) از افشین و قتلش

380 از این پیش هرکس ز افشین سَخُن

به بد پیش مهتر فگندند بُن

که:«آن خیره سر پیرو مرذک است (2)

ابا هرکه بد دین شد آن بد یک است

وگرنه بُدی بهر این حیله ساز

نگشتی چنان کار بابک دراز

نبودی بر معتصم جایگیر

ندانستی او را چنین در ضمیر

چنین تا که در فتنۀ مازیار

شد احوال او یک به یک آشکار

385 که مکتوبهای وی آمد پدید

که در وی از این در سخن گسترید

که:«ای دوست در مذهب و رای خویش (3)

سزد گر نگیری ره کژ به پیش

کنی زنده آیینِ مزدک تمام

براندازی از دینِ اسلام نام

نباشی ز دینِ عرب ترسناک

که آن باطل است زود گردد هلاک

در این کار از سروران جهان

همی یاوری جستمی در نهان

390 که این دین فرخنده زان اتّفاق

کنم آشکارا به ملک عراق

چو بابک در این ملک شد نامجو

گمان بود کین کار آید ازو

مدد کردم او را نهانی بسی

نماند کز او جنگ جوید بسی

ولی داد او خویشتن را به باد

مر این با من و تو کنون اوفتاد

تو زنهار در کار هشیار باش

ز جان در پی این نکوکار باش

395 میندیش از انبوه این مردمان

بسان سگانشان شمر بی گمان

که از لقمۀ خوار گیرند خوار

ز دانش در این فرصتی گوش دار

که با من در این قیصر است یکزبان

شه شرق و غرب و خزر (4) همچنان

چو ملک خراسان به دست آوری

ز شاهیّ یکسر جهان برخوری

من و این شهانت (5) مدد اندرین

شویم و از این قوم خواهیم کین»

400 از این گشت روشن بر معتصم

که این مذهبش بود از بیش وکم

در این حال در آذر آبادگان

یکی یافتند گنج چون شایگان

ص :170

1- 1) (عنوان).در اصل و سب:خلیقه.
2- 2) (ب 381).در اصل:بی رو مردک است.
3- 3) (ب 386).در اصل:در مذهب رای؛سب:در مذهب راست؟؟؟خویش.
4- 4) (ب 397)(دوم).در اصل:حرر.
5- 5) (ب 399).در اصل:سهابت؟؟؟.
نهان والیش کرد از پادشا

چو ز او باز جستند آن مال را

ز فرمان در آن ملک عصیان نمود

خلیفه سپاهی فرستاد زود

که او را گرفتند و بردند خوار

خلیفه پژوهید از او حال و کار

405 چنین گفت ک:«ز حکم افشین رهی

در او کرد پیدا چنین بی رهی

که او را فرستی به پیکار من

نشیند بر این قلعه ها ز این سخن

کند تازه آیین بابک به کار

شود ز آن مگر بر جهان کامکار»

چو کار این چنین گشت افشین به بند

درآمد به فرمان شاه بلند

به گاه پژوهش بر آن بود مرد

به گفتن توان دفع آن حزم (1) کرد

410 به گِل خور نشایست اندود خوار (2)

خلیفه برآورد از وی دمار

تنِ مُرد ریگش (3) از آن پس بسوخت

وز این کار مُلک و مَلَک برفروخت

بپرسید پس از یکی دوربین

که:«حیرت مرا کرد اندوهگین

که آن را که مأمون گزید از جهان

شدند نامداران و فرّخ مهان

چو طاهر که شد ذو الیمینین به نام

چو ابنایِ مصعب سران همام

415 کسی را که من برگزیدم،ازو

نیامد کم وبیش کاری نکو

چو افشین بدبخت و چندی غلام

ندیدم از این ناکسان هیچ کام

چرا این چنین است؟»گفتا:«ازان

که او جست معنی و اصل اندران

تو صورت طلب کرده ای اندرین (4)

از این روی شد حال هردو چنین

که هر چیز اصلی ندارد از آن

نباشند (5) خرم کسی در جهان»

420 پس از دیلمان آگهی شد برش

که بد می رسانند بر کشورش

به قزوین برند تاختن آن گروه

و از ایشان شدند اهل قزوین ستوه

خلیفه چنین گفت ک:«ان دیلمان

ز هر دشمن اندم بتر در جهان

گر از کار آن قوم غافل شوم

وگر در تدارک دمی بغنوم

نه بس دیر زود آن جهانجو بدان

به حیله بشورند بر من جهان

ص :171

1- 1) (ب 409).حزم:سوء الظّن.مولوی فرموده است: حزم چبود،بدگمانی در جهان دم به دم دیدن بلای ناگهان
2- 2) (ب 410).خوار:به آسانی،به سهولت.
3- 3) (ب 411).در اصل:مرد ریگ؛سب:مرد رنگین-مرده ریگ:چیز بی ارزش و وامانده و زشت و منفور.
4- 4) (ب 418).سب:طلب کرده اندرین.
5- 5) (ب 419)(دوم).در اصل:نباشد.
425 که تا گشت ما را از ایشان خبر

برآیند ناگه در این بوم وبر

به نوعی که کسشان ندانند (1) باز

به حیله شوند آن زمان کینه ساز

ز زیر سریرم (2) برآرند سر

کنندم شبی جمله زیروزبر»

فرستادن معتصم چهاردهم جدّ گوینده را به قزوین

ده و چارمین جدّ گوینده را

که بر کوفه بُد آن زمان پیشوا

ز حرّ ریاحی (3) بُد او را گهر

ورا نام منصور کرده پدر

430 لقب فخر دوله در آن یافته

به میری هنر در گهر بافته

گزین (4) کرد و میری در این ثغر داد

فرستاد با لشکر اندر چو باد

چو آمد بدین کشور آن نیکمرد

از این بوم وبر دفع آن قوم کرد

چنان کرد (5) دیلم دگر تاختن

نیارست کردن بر این انجمن

شدند ایمن از دیلمان همگنان

ز مردی و تدبیر او آن زمان

حرب معتصم با فرنگان قسطنطنیه و ظفر یافتن

435 پس از منهیانش یکی نیکمرد

به نامه در اعلام آن شاه کرد

به قسطنطنیه زنی ز این دیار

به دست فرنگان اسیر است خوار

ز بیدادشان با کسی کرد زار

خلاصی در آن جست از کردگار

به افسوس گفتش فرنگ:«آن چنان

خلیفه ات گر آید بر ما دمان (6)

بر ابلق هیونی شده جنگجوی (7)

بود رستگاریت از ما ازوی (8)»

440 اثر کرد در معتصم این سخن

بر این خورد سوگند بر انجمن

که کاری دگر در نیارد به پیش

نجسته از آن مردمان کین خویش

بفرمود تا لشکرش سربه سر

برند اسپ ابلق بدان بوم وبر

ص :172

1- 1) (ب 426-5).سب:که کششان ندانند.
2- 2) (ب 427).سب:بزیر سریرم.
3- 3) (ب 429).در اصل و سب:حرّ رباحی.
4- 4) (ب 431).سب:کرین.
5- 5) (ب 433).سب:جنین کرد.
6- 6) (ب 438)(دوم).سب:خلیفه ست کر آید بر مردمان.
7- 7) (ب 439).سب:جنگجو.(دوم):ازو.
8- 7) (ب 439).سب:جنگجو.(دوم):ازو.
بشد با سپاهی چو غرّان پلنگ

به قسطنطنیه بر آهنگ جنگ

چو دل راست بودش در آن باخدا

ظفر داد یزدان بر ایشان ورا

445 زیان کرد بر جان فرنگ از منی

گرفتار شد شاه قسطنطنی

از آن پس که آن مؤمنه شد رها

نکوهیدشان آن گزین پادشا

فرنگ اندر آن بُد سرافگنده پیش

خجل گشت از زشت کردار خویش

خلیفه به جان داد او را امان

شهی داد بازش در آنجا همان

به پیمان که هر روز زر سه هزار

به جزیه (1) فرستد طلی ز آن دیار

450 وز آن جایگه شد سوی تختگاه

سوی سامره برد جنگی سپاه

اختیار کردن معتصم

اختیار کردن معتصم (2) مذهب معتزله را (3)

خلیفه چو در دین چنین صلب بود

خدا لاجرم پایه اش برفزود

ورا ماند فرماندهی در تبار

هم آثار او ماند بیش از شمار

خلیفه اگر چند در کارِ دین

بُدی صلب و کوشش نمود این چنین

بر اعداء اسلام ابقا نکرد

به مردی ز کفّار جُستی نبرد

455 و لیکن به گفتار (4) بدگو ز راه

سرانجام برگشت آن پادشاه

گزید از جهان مذهب اعتزال

از آن راه بودش از آن پس مقال

در آن حکم می کرد بر خاص وعام

که مخلوق دانند قرآن تمام

هر آن کو نپذرفتی آن گفت وگو

ز هرگونه می کرد سختی برو

چنین تا بسی عالمان ز این سبب

گریزان شدند ز او ز بیم تعب

460 شد این حال بد زشت خالی سیا (5)

در اسلام بر روی تختش به جا (6)

وز این گشت روشن که یزدان ز داد

نخواهد به یک کس همه (7) نیک داد

بدو نیک باهم دهد دادگر

خنک آن که نیکش بود بیشتر

ص :173

1- 1) (ب 449)(دوم).در اصل:بحزیه.
2- 2) (عنوان).در اصل:مستعصم.
3- 3) سب:عنوان ناخواناست.
4- 4) (ب 455).سب:و لیکن بکفّار.
5- 5) (ب 460).در اصل:خالی سیاه.(دوم).در اصل:تحتش بجاه.
6- 5) (ب 460).در اصل:خالی سیاه.(دوم).در اصل:تحتش بجاه.
7-
خروج ابو حرب

خروج ابو حرب (1) شامی و قتلش

به شهر فلسطین یکی ز این سپاه

ز شهوت بگردید (2) از راست راه

به خانِ یکی مرد بو حرب نام

درآمد به زور از زنش جست کام

465 شد آگاه بو حرب از کار زن

در آن مرد آورد از این کین شکن

تبه کرد او را و بگریخت مرد

به کوه فلسطین درون جای کرد

از آن روستاها جوانان برش

شدندی و بردند بهرش خورش

ابو حرب بُد گرد و شیرین سخن

به گفتن فریبیدشان (3) تن به تن

ز عبّاسیان[او] (4)همی دل برید

ز بدهای ایشان سخن گسترید

470 چنین تا بر او بی کران مردمان

در آن کوه گرد آمدند آن زمان

سوی شهر از آن کوه لشکر کشید

از او والی شهر دوری گزید

بدو شهر بگذاشت از بیمِ سر

گریزان برون رفت از آن بوم وبر

بر آن ملک بو حرب شد پادشاه

همی ساز می کردی آنجا سپاه

که سازد بدان رام اقلیمِ شام

و از آن پس بدین سو گراید زمام

475 خلیفه چو بشنید احوال او

سپاهی فرستاد پیکارجو

سپهدار آن گشن لشکر رجا (5)

امیری خردمند و پاکیزه را

رجا (6) چون درآورد لشکر به شام

در او کرد چندی ز دانش مقام

که وقت حصار آمد و آن سپاه

به کار درو رفت از آن جایگاه

به نزدیک بو حرب لشکر نماند

رجا بر سرش لشکر از کینه راند

480 از آن پس که چندی از ایشان بکشت

درآورد او را ز مردی به مشت

ورا با تنی چند از آن یاوران

ببستند محکم به بندِ گران

ببردند پیش خلیفه ز راه

به فرمان بیکبار گشتند تباه

بمرد آتش فتنۀ آن گروه

جهان ایمنی یافت در دشت و کوه

ص :174

1- 1) (عنوان).سب:خروج بو حرب؟؟؟.
2- 2) (ب 463)(دوم).در اصل:بکردند؛سب:ز شهرت نکردند.
3- 3) (ب 468)(دوم).در اصل:فریبندشان.
4- 4) (ب 469).سب:ز عبّاسیانشان را.
5- 5) (ب 476 و 477).در اصل و سب:ز جا.منظور رجاء بن ایوب حضاری است.(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 14،ص 5952).
6- 5) (ب 476 و 477).در اصل و سب:ز جا.منظور رجاء بن ایوب حضاری است.(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 14،ص 5952).
وفات معتصم

وفات معتصم (1) خلیفه،رحمه اللّه

چو در بیست و هفت و دو صد رفت سال

مه اولین شد دگرگونه حال

485 خلیفه شد از رنج تب ناتوان

دو مه بیشتر بود نالان در آن

ز ماه سئم چون ده و هشت روز

گذر کرد بگذشت با درد و سوز

به هنگام تسلیم بگریست زار

چنین گفت آن نامور شهریار:

«اگرچه شدم بر جهان پادشا

کنون می شوم راست با هر گدا (2)

نه مرد گدا را بدین جایگاه

نباشد ز یزدان چنین بازخواه (3)

490 اگر چند از هولِ (4) پرورگار

بُدش شربت مرگ بس ناگوار

و لیکن چو درمان نبودش چشید

وز این رخت جان سوی عقبی کشید

چل و هشت بُد عمرش و هشت از آن

فزون هشت مه پادشاه جهان

بُدی هشتمین شه ز عبّاسیان

ز عبّاس هشتم پسر بُد همان

پسر هشت و دختر بُدش هشت هم

غلام هشت هزارش همان بیش وکم

495 تبه گشت از حکم او هشت شاه

به خود بود هشت جا شده رزمخواه

طلا ماند میراث هشتصد تُمن (5)

مثمّن ورا خواندند ز این سخن

وزیرش بدی فضل مروان نخست

پس آن کار از ابن عمّار جست

پس از هردوان ابن زیّات (6) بود

خلیفه به هنگام او در غنود

ص :175

1- 1) (عنوان).در اصل:مستعصم.
2- 2) (ب 488)(دوم).سب:بر هر گدا.
3- 3) (ب 489)(دوم).در اصل:بارخواه.
4- 4) (ب 490).سب:بر هول.
5- 5) (ب 496).سب:تومن.
6- 6) (ب 498).در اصل و سب:ابن زباب؟؟؟.ابن زیات:عبد الملک زیات:«متوکّل چند ماه پس از خلافت خویش به محمد بن عبد الملک زیات خشم گرفت و همۀ اموال او را بگرفت و ابو الوزیر را به جای او نشاند.ابن زیات در ایامی که وزارت معتصم و واثق را داشت برای مردم مغضوب که به معرض مصادرۀ اموال بودند تنور مانندی از آهن ساخته بود که در داخل آن میخ های آهنین چون ستون قایم بود و مردم را در آن شکنجه می کرد.متوکّل بگفت تا وی را در آنجا نهند.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 498).
ص :176