گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین الواثق باللّه هارون بن المعتصم

اشاره

خلافت امیر المؤمنین الواثق باللّه هارون بن المعتصم (1)پنج سال و نه ماه

اشاره

1 چو بر معتصم بر،سر آمد جهان

گزیدند فرزند او را مهان

سرافراز هارون والا گهر

که بو جعفرش داد کنیت پدر

لقب یافت واثق به کار مهی

از او یافت کار مهی فرّهی

شهی بود پردانش و خوش سخن

سبکروح و روشندل و پاکتن

5 به شعر و به موسیقی از همگنان

سبق برده در عهد خود در جهان

به معنی به هر دانشی بر کمال

به صورت در آن عهد صاحب جمال

به فرمانروایی و نیکودلی

نکوخواه آل نبی و علی

چنان کرد در عهد او زان مهان

نماندند درویش کس در جهان

غلامان فرّخ پدر را به کار

فزون کرد پایه در آن روزگار

10 چو شاهانشان باره و تاج داد

به هر ملکشان دست فرمان گشاد

شهی هر یکی گشت در هر دیار

بر آن قوم بودی شهی را مدار

چنان گشت کاندر جهان سربه سر

کسی را نبودی از ایشان گذر

هم ایشان سر از راستکاری به در

نبردند در عهد آن تاجور

مخالفت بنی سلیم به حجاز و یثرب و به اطاعات آمدنشان

در آن عهد در یثرب و در حجاز

در شور و فتنه گشادند باز

15 گروه سلیمی در آن بوم وبر

ز فرمان برون آوریدند سر

ص :177

1- 1) (عنوان).در اصل:المستعصم؛سب:عنوان ناخواناست.
به هر حیّ و هر دیه در رهزنی

شدندی و کردندی اهرمنی

بسی مال بردند و خون ریختند

بسی فتنه هرجا برانگیختند

به فرمان واثق بوقا با سپاه

به پیکارشان شد بدان جایگاه

از آن مردمان حازمه (1) جنگجو

بُد و خون درآورد بی مَر به جو

20 از آن قوم مردم فزون از هزار

گرفت و به بند اندر افگند خوار

به شهر مدینه به بند اندرون

درآوردشان آن یل پرفسون

چو موسم درآمد سوی حجّ شتافت

سلیمی به غیبت چو فرصت بیافت

به سوی مدینه شدند همچو گرد

شکستند بند و ببردند مرد

بوقا چون ز حج باز گردید زود

به پیکارشان رفت و مردی نمود

25 تبه کرد بی مر از آن مردمان

اسیران گرفتند از ایشان همان

ز پانصد فزون آدمی را به بند

درآورد آن پهلوِ زورمند

به حضرت فرستاد و آن پادشاه

همی خواستشان کرد یکسر تباه

مهین اسیران یکی شعر گفت

که معنی چنین بودش اندر نهفت

که:«گر عفو فرمایی اندر گناه

در آن جسته باشی رضای اله

30 که بنیان حق خواند تن را خدا

نباشد چنین خیره گشتن روا

خدا (2) نیز بی شک گناهت درین

کند عفو از لطف خود روز دین

وگر می کشی کرده یی شرع راست

به فرمانت آن قتل تشریف ماست

که از حکم تو مرده باشیم پاک

نه بر دست بدخواه گشته هلاک»

خلیفه به پوزش پسندیدشان

به یکبارگی خون ببخشیدشان

وفات عبد اللّه طاهر و امارت پسرش طاهر به خراسان

35 همین سال عبد اللّه طاهری

که اندر خراسان بُدش مهتری

گذر کرد بر راه دیگر سرا

خلیفه به فرزندِ او داد جا

مر آن پور را نام طاهر بُدی

ز فعل بَدی پاک و طاهر بُدی

عمش مصعب نامور اندر آن

ز شوکت نمی گشت همداستان

ص :178

1- 1) (ب 19).سب:جارمه.
2- 2) (ب 31).در اصل:حذا.
خلیفه ورا کرد پیشش مشیر

که بیش است آن فتنه و داروگیر

فتنۀ نصر بن احمد مفتی بغداد و قتلش

فتنۀ نصر بن احمد مفتی بغداد و قتلش (1)

40 به بغداد بُد نامداری بزرگ

به پایه تمام و به دانش سترگ

به فتوی سر عالمان جهان

به تقوی گزین شیوخ زمان

بُدی نصر بن احمد او را خطاب

فزون از مهان بود در جاه و آب

ز واثق از آن رو که در اعتزال

قوی بُد فزودش به شاهی (2) ملال

تنی چند گشتند (3) یاور ورا

شدند ز این بداندیش آن پادشا

45 همه کرده بیعت به شاهی برو

ز والی شدن خواستند جنگجو

نهادند وعده بدین کار در

فلان روز گردند پرخاشخر

از آن پیش کان وعده آید فراز

گروهی جوانان (4) شدند رزمساز

ز مستی زدند طبل در نیمه شب (5)

برآمد غریو و خروش و شغب (6)

به پیکارشان رفت والی چو گرد

بسی را بکشت و بسی بند کرد

50 سویِ خان نصر ابن احمد دمان (7)

برفت و گرفتند او را همان

هر آن کس که با او در این کار بود

به یکبارگیشان گرفتند زود

ببردندشان سوی درگاه شاه

بکشتندشان سربه سر ز این گناه

ز نادانی دوست نادان چنین

بَد آمد بدان مردمان گزین

چنین گفت دانندۀ تیز و یر

ز دانندگی دوست داننده گیر

55 همین سال ناگاه اشناس (8) گرد

ز دینی سوی آخرت ره سپرد

خلیفه به فتح ابن (9) خاقان سپاه

سپرد آنچه بودی ورا در پناه

در آن پایگه فتح (10) را برفزود

چنان کرد ز اشناس (11) برتر نمود

ص :179

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 43).سب:بشاهی فزودش.
3- 3) (ب 44).سب:جندسسد.
4- 4) (ب 47)(دوم).سب:کروهی خوانان.
5- 5) (ب 48)سب:طبل و ز تیره شب؛(دوم).در اصل:خروش سغب.
6- 5) (ب 48)سب:طبل و ز تیره شب؛(دوم).در اصل:خروش سغب.
7- 7) (ب 55).در اصل:اسناس.
8- 8) (ب 56).در اصل:بفتح ابن.
9- 9) (ب 57).سب:در ان فایکه؛در اصل:فح.(دوم).در اصل:اسناس.
10-
11-
قلع کردن کردان طریق عراق را

همین سال کردان به راه عراق

گشودند دست ستم از وفاق (1)

به هرجا به دزدی شدندی همی

رهِ کاروانها زدندی همی

60 چنین تا به فارس و عراق عجم

شدندی از او رهزنان بیش وکم

به یک ره همه راهها برفتاد

نیارست کس پای بیرون نهاد

به فرمان واثق وصیف (2) و سپاه

بدین کین از ایشان شدند رزمخواه

بکشتند چندان ز کُردان بزار

که آن را نشایست کردن شمار

گرفتند بی مر اسیران همان

به فرمان بکشتندشان همچنان

65 از این کار واثق (3) در آن بوم وبر

به هر مرز بنشاند (4) میری دگر

که فرمانبر (5) همدگر هیچ کس

نباشند در مهتری ز این سپس

یکی گر بپیچد سر از حکم شاه

دگر ز او تواند شدند رزمخواه

نگردد دگر فتنه سخت آشکار

خرابی نیابد از این آن دیار (6)

نیکویی ها که واثق در حق مردم کرد

همین سال در کرخ آتش فتاد

شدش سوخته نیمی افزون ز باد

70 خلیفه درم صد تُمن (7) داد ساز

که بی مایگان خانه سازند باز

همین روز از چاچ (8) در کارجو

رعیّت بُدند گشته ز او سیم جو

بر او حاجب (9) احوالشان عرض کرد

خلیفه بدو گفت ک:«ای نیکمرد

نه امروز از بهر کرخی درم

گرفتی و جویی سوی چاچ هم»

بدو گفت حاجب: (10)«چو پروردگار

کند کار هر دو ز تو خواستار

75 تو با هر دو یکرویه در کار باش

به نیک و به بدشان نگهدار باش

ص :180

1- 1) (ب 58)(دوم).سب:ازفاق.
2- 2) (ب 62).سب:واثق؟؟؟وصیف؟؟؟.
3- 3) (ب 65).سب:ازان کار واثق؟؟؟.(دوم).بهرمز بنشاند.
4- 3) (ب 65).سب:ازان کار واثق؟؟؟.(دوم).بهرمز بنشاند.
5- 5) (ب 68)(دوم).سب:ازین از دیار.
6- 6) (ب 70).سب:صد تومن.
7- 7) (ب 71).در اصل:ارحاج.
8- 8) (ابیات 72 و 74).سب:حاجت.
9- 9) (ب 73).در اصل:حاج.
10-
به شکرانۀ آن که پروردگار

به شاهی تو را داد چندین دیار

همه خلق را کرد محتاجِ تو

نداد احتیاجت به یک نامجو

ز روی کرم کارشان هم بساز

کزین در دو گیتی شوی سرفراز»

خلیفه پسندید و آن نیز داد

شد آباد آن جوی (1) و آن خلق شاد

80 همین روز درویشی آمد به پیش

از او خواست مالی ز اندازه بیش

بخندید حاجب چو ز او این شنید

بر این کار درویش از او بررسید

بدو گفت:«خندم بر این (2) آرزو

که بیش است از حدّ شهری چو تو»

بدو گفت درویش:«بر من مخند

به ژرفی نگر گر شدی هوشمند

که بر من طلب هست و بر تو پیام

گزاردن بر آن شه شنیدن تمام

85 روا کردن و ردّ آن بر خداست

تو را خنده کردن به من بر خطاست»

چو حاجب سخن ز آشنایی شنید

برفت و به واثق بگفت آنچه دید

فرو رفت واثق به خود در دمی

فزودش از آن کار غم بر غمی

برآورد سر،گفت:«هرچیز (3) خواست

بدو ده که تقصیر کردن خطاست

که او جست و تو گفتی و من شنید

ز یزدان چه تقصیر آرم پدید»

90 چو بردند در پیش درویش گفت:

«به زر نیستم حاجتی درنهفت

درم مر شما را،قناعت مرا

که این مال بر من نباشد روا»

بگفتند:«جستن چه و رد چراست؟»

چنین گفت:«فرمان چنین از خداست

که با حق بدم دوش در ماجرا

که ضایع کنی بندگان را چرا

مر این مردمان را که شاهی دهی

نباشد سزا گر کنی شان رهی

95 که هستند غافل ز کار جهان

رعیّت شده ضایع اندر میان

خدا گفت:شو آزمون (4) کن یکی

که تا اندر آنت نماند شکی

من از آزمون جستم این مال پاک

وگرنه به پیشم چه مال و چه خاک»

بگفت و برفت و مهان این سَخُن

به نزدیک واثق فگندند بُن

بر این کار واثق فراوان گریست

چنین گفت:«از این برترم پایه چیست

100 که یزدان کند پشتیِ من به کار

نماند که باشم ز کس شرمسار»

ص :181

1- 1) (ب 79)(دوم).سب:آبادان خوء.
2- 2) (ب 82).در اصل و سب:جندم برین.
3- 3) (ب 88).در اصل:هر حیز.
4- 4) (ب 97).سب:من آزمون.
به شکرانه آن مال و چندان دگر

ببخشید بر بی درم سربه سر

بزرگان به دولت چنین بوده اند

چنین راهِ شاهی بپیموده اند

نه بازی است فرماندهی ای پسر

که جز نا و نوشت نباشد دگر

یکی در بزرگیت هشیار شو

رضای خدا را طلب کار شو

105 براندیش از کارِ روز پسین

ز پیشین بُنِ کار (1) خود را ببین

بدان حقّ مردم به روی زمین

از آن بیش باید ز تو مهر و کین

بر این خواه توفیق از کردگار

که در کارهایت کند بختیار

وفات امام احمد حنبل،رضی اللّه عنه

اگر چند آن شاه نیکو سیر

پسندیده بودی به هرکار در

ولی چون پدر مذهب اعتزال

بُدش و اندر آن بیش کردی جدال

110 به نوعی که هرکو بر آن راه بر

برفتی (2) نبود ایمن از وی به سر

وز این احمد حنبل پاکدین

گرفتار در دست او شد بدین

که مخلوق قران شمارد امام

نمی خواند مخلوق آن نیکنام

بر او بی کران لَت زدند ز این سبب

وز آن یافت بر جان ز ناگه تعب

فرو شد به بغداد مرد اله

به خاکش سپردند آن جایگاه

115 سی و دو فزون بر دو صد بود سال

که افتاد او را بر این گونه حال

بود سخت مشهور او را مزار

بر او آفرین باد بیش از شمار

سبب آزار متوکّل از ابن زیات وزیر واثق

سبب آزار متوکّل از ابن زیات وزیر واثق (3)

پس آن گاه جعفر شه گرد و راد

که با واثق او بد برادرنژاد

چنان دید در خواب کز آسمان

فتادی بدو کاغذی ناگهان

نوشته بر آنجا (4) پس از نامِ او

مَتُوْکَلْ علی اللّه به خطّی نکو

ص :182

1- 1) (ب 105)(دوم).سب:تن کار.
2- 2) (ب 110)(دوم).سب:نرفتی.
3- 3) (عنوان).در اصل:رباب؛سب:عنوان ناخواناست.
4- 4) (ب 119).سب:بر آنجایش.
120 چو اعراب فتحه (1) در این وزن راست

نیاید«مَتُوْکَلْ» (2)نوشتن رواست

معبّر بدین کرد تعبیر و گفت:

«خلافت به تو می رسد از نهفت»

وزیر ابن زیات (3) این گفت وگو

به بدتر صفت باز راندش از او

برادر برنجید از وی در این

به بندش درآورد از روی کین

و از آن پس به گفتار قاضی القضات

ز بند برادر شد او را نجات

125 ز بهر وظیفه به پیش وزیر

پس آن گاه یک روز شد ناگزیر

بر او سرگردان کرد دستور پیر

چو با او بُدش کینه اندر ضمیر

نه اکرام کرد و نه چیزیش داد

به بی وقع با او سخن کرد یاد

از این کار جعفر به دل با وزیر

پر از کین شد و داشتی در ضمیر

وفات واثق خلیفه،رحمه اللّه

وفات واثق خلیفه،رحمه اللّه (4)

خلیفه پس آن گاه شد ناتوان

به رنجی کزان سیر شد از روان

130 چه رنجی که استسقا آمد به نام

و از او کس نرسته ست هرگز تمام

امید بقا گرچه در وی نبود

طبیبش در آن چربدستی نمود

رهانید او را از آن رنجِ سخت

چنین گفت با آن شه نیکبخت:

«گرین بار چون بُد طبیعت قوی

از این رنج بد یافتی نیکوی

از آن پیش کآید طبیعت به جا

اگر ترک فرمایی از احتما

135 مرض نُکس سازد،طبیعت زبون

کند رنج از طبع گردد فزون

نباشد دوا اندر آن حال هیچ

به دیگر سرا کرد باید پسیج»

خلیفه نپذرفت و بسیار خورد

اجل گفتِ داننده را خوار کرد

مرض نُکس کرد و بدان درگذشت

دو صد سال و بر سر شده چار هشت

پسین روز ماه پسین ز آن دیار

روان گشت واثق به دار القرار

140 شنیدم که چون دل ز جانش برید

همه جامه ها را ز خود درکشید

ص :183

1- 1) (ب 120).سب:اعراب فتحه.(دوم).نیابد متوکل.
2- 1) (ب 120).سب:اعراب فتحه.(دوم).نیابد متوکل.
3- 3) عنوان.در اصل:رحمه اللّه.
4-
برهنه بیفتاد بر خاک خوار

بنالید در داور کردگار

که:«ای آن که مُلکت نیابد (1) زوال

ببخشا بر آن کش بشد ملک و مال»

در این حالت ایتاخ (2) شد پیش او

نظر کرد از خشم (3) واثق در او

بترسید ایتاخ (4) از وی چنان

که افتاد و تیغش شکست اندران

145 همان لحظه واثق (5) شد اندر نهان

کشیدند چادر به رویش مهان

بشد موسی (6) و خشم او را بخورد

در این کار بیننده را بند کرد

که خشمی که ایتاخی (7) از وی چنان

بترسید موسی خورد در زمان

چه نازیم چندین به مردی خود

نیاریم خود یاد از این روز بد

چو حال شهان این چنین است ما

چه خواهیم دیدن در این سخت جا

150 خدایا به فضلت در آن جایگاه

به معنی و صورت تو داری نگاه

چل و دو بدی عمر آن پادشاه

و از آن شش شده سال الاّ سه ماه

پسر پنج و دختر دو آمد از او

همین بود احوال آن نامجو

ز عمر و ز دولت اگر چند کام

نبودش به نیکی از او ماند نام

ص :184

1- 1) (ب 142).در اصل:نبایذ.
2- 2) (ب 143).در اصل و سب:اننانح.
3- 3) (ب 143)(دوم).در اصل:حشم.
4- 4) (ب 144).در اصل و سب:اننانح.
5- 5) (ب 145).سب:وانق.
6- 6) (ب 146).موسی:محمد بن موسی خوارزمی مجوسی.(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 14،ص 5993).
7- 7) (ب 147).در اصل:حشمی که اینانحی؛سب:اننانحی
خلافت امیر المؤمنین المتوکّل علی اللّه جعفر بن المعتصم چهارده سال و نُه ماه

خلافت امیر المؤمنین المتوکّل علی اللّه جعفر بن المعتصم چهارده سال و نُه ماه (1)

1 پس از کار واثق بر آن بُد وزیر

شود پورِ او پادشا ناگزیر

چو کودک بُد آن شاهزاده هنوز

نمی شد از او سروری دلفروز

به تدبیر قاضی برادر درین

خرد پیشه جعفر شد آنجا گزین

متوکل علی اللّه شد او را خطاب

بدان سان که او بود دیده به خواب

5 بکردند بیعت بر او همگنان

خلافش نکردند (2) کس اندر آن

فرستاد فرمان به شاهی خویش

که هرکس هر آن راه دارد به پیش

کس او را ندارد از آن راه باز

که اکراه در دین شود پر دراز

ولی هرکه دارند دینی دگر

عیارش (3) بدوزند بر دوش بر

که باشند پیدا ز اسلامیان

نسازند خود را در ایشان نهان

10 دگر غیر اسلامیان کاردار

نباشند عمّال در هر دیار

که تا مؤمنان زیر دست خسان

نباشند کسان کمتر از ناکسان

از این مؤمنان جمله خواهان او

شدند و دعاکار بر جان او

چو ز این کارها بازپرداخت او

ز دستور پیشینه شد کینه جو

ص :185

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 5)(دوم).سب:خلاصش نکردند.
3- 3) (ب 8).(دوم).در اصل:عیارش.غیار-نشانی است مرگبران را مانند زنّار و نحو آن(منتهی الارب).علامت اهل ذمّه چون زنار از برای مجوس و مانند آن(اقرب الموارد).نشان اهل ذمّه،و این از اصطلاحات فقهاست. (مهذّب الاسماء).پارچۀ زرد که یهودان بر جامه نزدیک یک دوش می دوزند تا معلوم شود که از قوم یهودند.(غیاث اللغات)...پس بفرمود(المتوکّل)تا اهل ذمت را غیار برنهند و عسلی دارند جهود و ترسا... (مجمل التّواریخ و القصص ص 361).به فرمان متوکّل مردمان ادیان دیگر را غیار بردوختند.(تاریخ گزیده). (به نقل از لغت نامۀ دهخدا).
سرآورد بر ابن زیّات (1) روز

تبه کرد او را به درد و به سوز

15 چه گفت آن خردمند شیرین سُرا

فزون از گلیمت مکش هیچ پا

اگرچه شود خوار شهزاده ای

نشاید کند خوارش آزاده ای

که آتش اگرچه شود خورد و خوار

بسوزد جهان در جهان از شرار

پس از وی به پیش خلیفه وزیر

بدی ابن گرکانی تیزویر

محمّد خطابش بُد و فضل باب

وزیری هنرور بُد و کامیاب

20 از او کار آن مملکت راست شد

بدان سان که آن پادشا خواست شد

سبب قتل ایتاخ

سبب قتل ایتاخ (2) تُرک (3)

خلیفه یکی شب ز روی شراب

بر ایتاخ (4) دشنام کردی خطاب

برنجید ایتاخ (5) و گفتش چنین:

«تو را من بر این کار کردم گزین

چو با من چنین می کنی دیگری

گزینم کنون در جهان سروری»

خلیفه به پوزش درآمد برش

ز خود کرد خشنود از آن خاطرش

25 ولی از نهان گشت از او کینه جو

همی فرصتی جست در قصد او

به عزلت ورا خواستی (6) کرد خوار

که گردد به جایش وصیف (7) اختیار

وصیف (8) آن نیارست پذرفت ازو

خلیفه بدو گفت ک:«ورا بگو

که رفتن سوی حج کند اختیار

که در غیبت او شوی کاردار»

وصیف (9) ارچه بُد دوست آن نامور

هوای عمل شد برش دوستر

30 بر آن داشت او را که شد راهجو

بزودی سوی حج روان گشت او

به فرمان به جایش وصیف (10) آن زمان

مِهین غلامان شد اندر جهان

خلیفه به بغداد پیغام کرد

به والی:«چو برگردد آن شیرمرد

ص :186

1- 1) (ب 14).در اصل و سب:ابن زباب.
2- 2) (عنوان):در اصل:اننانح.
3- 3) سب:عنوان ناخواناست.
4- 4) (ب 21)(دوم).در اصل و سب:اننانح؟؟؟.
5- 5) (ب 22).در اصل و سب:اننانح.
6- 6) (ب 26).سب:ازو خواستی.(دوم).در اصل و سب:صیف؟؟؟.
7- 6) (ب 26).سب:ازو خواستی.(دوم).در اصل و سب:صیف؟؟؟.
8- 8) (ب 29.در اصل و سب:وصیف؟؟؟.
9- 9) (ب 31.در اصل و سب:وصیف؟؟؟.
10-
چنان چون توانی از او کینه خواه

بگیر و فرستش بدین بارگاه»

از این رو چو برگشت آن شیرمرد

گرفتش سبک والی و بند کرد

35 به پیش خلیفه فرستاد زود

خلیفه به بند اندرش آزمود

شد از تشنگی اندر آنجا تباه

همین حاصلش بود ز آن حکم و جاه

پس از مرگ او فتح خاقان بزرگ

شد و پایۀ او چنان شد سترگ

که بی او خلیفه شکیبا نبود (1)

به دیدار او مهر دل می فزود

به نوعی که چون فتح شد ناتوان

خلیفه ز اندوه شد همچنان

40 در آن هر دو را بود بیم هلاک

ولی هر دو ز آن رنج گشتند پاک

به سعی طبیبی لقب بختیشوع (2)

به یاری دارو و افراط (3) جوع

خروج زید بن احمد باقری و قتلش

خروج زید بن احمد باقری و قتلش (4)

چو شد بر دو صد سی و شش سال بیش

بداندیشِ شه شد یکی پاک کیش

که بُد نام او زید و احمد پدر

ز باقر (5) بُد آن نامور را گهر

به کار مهی کرد دعوتگری

که با خاندان آورد مهتری

45 گروهی بزرگان شدند یاورش

بسی مردم نامور لشکرش

به کوفه برون آمد از ناگهان (6)

شد از بیم او والی اندر نهان

بر آن شهر شد زید پیروزگر

وز آن رفت پیش خلیفه خبر

خلیفه سپاهی فرستاد زود

که با او به مردی نبرد آزمود

شدند لشکر زید در جنگ سست

کسی بهر او جنگ نیکو نجست (7)

50 سپاهش از او بیشتر بازگشت

بماندند خوارش بر آن طرف دشت

گرفتار شد زید در رزمگاه

دو فرزند او شد گریزان به راه

محمّد یکی و حسن بُد دگر

سوی مُلک دیلم نهادند سر

ص :187

1- 1) (ب 38).در اصل و سب:شکیبا نمود.
2- 2) (ب 41).در اصل:ابخیشوع؟؟؟؛سب:اخشوع:بختیشوع-طبیب هارون الرشید و خلیفه های پس از او.(دوم. سب:بیاری درآورد افراط.
3- 2) (ب 41).در اصل:ابخیشوع؟؟؟؛سب:اخشوع:بختیشوع-طبیب هارون الرشید و خلیفه های پس از او.(دوم. سب:بیاری درآورد افراط.
4- 4) (ب 43)(دوم).سب:زبامر.
5- 5) (ب 46).سب:آمد ناگهان.
6- 6) (ب 49)(دوم).سب:بجست.
7-
سپه زید را بند کرده ز جنگ

ببردند تا سامره بی درنگ

خلیفه به زندان درش کرد خوار

وز آن پس برآورد از وی دمار

55 وز این کین به گور حسین و علی

مجاور نماندی ز بی حاصلی

نه کردن زیارت روا داشتی

کسی را بدان جای نگذاشتی

نیامد همی راست این کار زشت

بر آن جای مردم نکردند پشت

از این کار بشکافت گور حسین

همه شخم (1) کردش سراسر زمین

ببست اندر او آب تا زان اثر

نماند به یک ره در آن بوم وبر

60 بر آن حیرت آورد آب روان

نبودش بر آن خاک رفتن توان

لقب حایری ز این سبب تربه یافت (2)

خلیفه از آن کار از این سر بتافت

مخالفت مردم گرجستان

مخالفت مردم گرجستان (3) و به اطاعت آمدنشان

همین سال سردار گرجیستان

که در پیش افشین (4) بُد از چاکران

ز فرمان بگردید (5) و زان ملک باج

نمی داد دیگر به دارایِ تاج

به تفلیس بودش در آن ملک جا

در او خواندی خویش را پادشا (6)

65 خلیفه سپاهی گزین جنگجو

فرستاد تا جنگ جستند ازو

پس از جنگ بسیار پیروزگر

شدند این دلیران بر آن ملک بر (7)

فگندند آتش در آن شهر خوار

بُد از چوب خانه در او بی شمار

دو بهره از این کار از آن شهر سوخت

و از آن کار این مردمان (8) برفروخت

تبه گشت افسدی (9) اندر نبرد

به فرمانبری رفت شهری چو گرد

ص :188

1- 1) (ب 58)(دوم).در اصل:نحم.
2- 2) (ب 61).در اصل:سب ترمه یافت.حایر:حوضی که آب باران در آن گرد شود،چه آب در آن متحیّرانه چرخ زند؛و نیز موضع قبر حسین بن علی(ع)را گویند(مجمم البلدان).در این باب رجوع شود به نزهت القلوب، مقالۀ ثالثه،ص 32(به نقل از لغت نامۀ دهخدا)؛سب:جابری.
3- 3) (عنوان).سب:گرجیستان.
4- 4) (ب 62)(دوم).سب:افشین.
5- 5) (ب 63).سب:فرمان بکردند.
6- 6) (ب 64)(دوم).سب:خویش پادشا.
7- 7) (ب 67).سب:بران ملک خوار.
8- 8) (ب 68)(دوم).سب:کار ازین مردمان.
9- 9) (ب 69).چنین است در اصل صورت درست کلمۀ«افسدی»بر من روشن نیست.شاید«افشینی»بوده باشد. نک.بیت 62.
70 سپه داد بر ماندگانش (1) امان

و از آن جایگه بازگشت آن زمان

ذکر عمارت قصر جعفریۀ سامره

ذکر عمارت قصر جعفریۀ سامره (2)

پس آن گاه در سامره پیشوا

ملالت نمودی ز آب وهوا

بر آن بود همچون اموّی به شام

از آن پس گزیند به شاهی مقام

و لیکن چو آنجا هوا سرد یافت

از آن نیز سر در نشستن نیافت

سوی دیه ماحوزه (3) از سامره

نشستن گزید آن زمان یکسره

75 در او کوشکی کرد خرّم بنا

بر آن مال شد صرف بی مر ورا

در اسلام از آن پیشتر یک بنا

نبُد کرده به ز آن یکی پادشا

سدیر (4) و خورنق (5) به نزدیک آن

چو گلخن نمودی به پیشش جنان

خلیفه ورا جعفریه (6) به نام

نهاد و در او کرد از آن پس مقام

ولی عهد کردن متوکّل پسر خود را

ولی عهد کردن متوکّل پسر خود را (7)

به سال چل و سه فزون بر دو صد

ولی عهد خود کرد پوران خود

80 سه را پایه از دیگران کرد بیش

به نیکی گمان برد از رای خویش

چو هارون جهان را به سه بهره کرد

به هریک یکی بهره ز آن داد مرد

ص :189

1- 1) (ب 70).بر ماندگانشان.
2- 2) سب:عنوان اول را ندارد.
3- 3) (ب 74).در اصل و سب:ماحویه؟؟؟.در لغت نامۀ دهخدا ذیل عنوان«جعفری»آمده است:«نام قصری است که جعفر المتوکّل علی اللّه پسر المعتصم باللّه در نزدیکی سامره در جائی بنام ماحوزه بنا نهاد...»در این لغت نامه ذیل هیچ یک از صورت های:مادونه،ماحویه و...ماهونه،ماهویه،ماحوز،ماحوزه بدین نام در موقعیّت یاد شده اشارتی نرفته است.صورت مختار متن بر مبنای همین یک مورد مشار الیه در ذیل عنوان«جعفری»استوار است.(نک.لغت نامه).
4- 4) (ب 77).سدیر:کاخی در منطقۀ حیره نزدیک خورنق در عراق(نعمان اکبر این کاخ را ساخت)رودخانه ای نیز به همین نام در این منطقه هست.(المنجد،ذیل السدیر)
5- 5) (سب 77).سب:حورنق.خَورنَق:مکانی نزدیک نجف.یکی از حاکمان جنوب عراق به نام النعمان کاخی به این نام ساخت که در زمان عبّاسیان تجدید بنا شد.(المنجد،ذیل الخورنق).
6- 6) (ب 78).جعفریه:جعفری،قصر متوکل در نزدیک سامره.(دهخدا،ذیل جعفریه).
7- 7) (عنوان).سب:پسران خود را.
نگفتی (1) چو فرّخ بر ایشان نبود

از آن هم نیابند پورانش سود

محمّد مهین منتصر یافت نام

عراق و حرمّین بُدش مصر و شام

ز بیر آن دگر معتز (2) او را لقب

ورا بود تا حدّ شرق از عرب

85 براهیم دیگر مؤیّد (3) خطاب

شد از آذر آبادگان کامیاب

دیار بکر تا ارمن و ملک روم

به فرمان او کرد آن مرزوبوم

نیاورد از معتمد یاد هیچ

نبودش به سوی موفّق پسیچ

خداوند را بُد دگرگونه خواست

نیامد به تقدیر تدبیر راست

به فرماندهی معتز (4) و منتصر

به حکم خدایی بماندند بر

90 مؤیّد خلافت خود اندر (5) نیافت

به قصد برادر به عقبی شتافت

جهان کدخدا معتمد شد بسی

وز او نیکوی یافتند هرکسی

خلافت به نسلِ موفّق رسید

وز این گشت فرمان مطلق پدید

که حکم است حکم خداوندگار

ندارند دیگر کسی اختیار

همین سال در مغرب و مصر و شام

به قومش (6) ز ملک خراسان تمام

95 چنان زلزله شد کز آباد نام

برافتاد یکبارگی ز آن مقام

پیاپی چهل روز بُد زلزله

همی مردم آن ملک کردی یله

دو بهره فزون گشت مردم تباه

از این زلزله اندر آن جایگاه

قتل متوکّل خلیفه بر دست غلامان

خلیفه چنان دید از آن پس به خواب

که از خشم کرّار (7) کردش خطاب

که:«تا کی بر اولاد من در جهان

به دل خشمگین باشی اندر نهان»

ص :190

1- 1) (ب 82).سب:بگفتی.
2- 2) (ب 84).در اصل و سب:معتر.
3- 3) (ب 85).رد اصل:موبد.
4- 4) (ب 89).در اصل و سب:معتر.
5- 5) (ب 90).سب:خلافت جو اندر.
6- 6) (ب 94).قومش:قومس.در لغت نامۀ دهخدا ذیل«قومس»آمده است:«ناحیه ای است بزرگ و در اقلیم رابع قرار دارد،طول آن 77 درجه و ربع و عرض آن 36 درجه و خمس و سی دقیقه می باشد.قومس کومس است و سرزمینی است پهناور مشتمل بر شهرها و ده ها و کشتزارها که در دامنۀ کوهستان طبرستان قرار دارد.»
7- 7) (ب 98).کرّار:مولای متّقیان علیّ بن ابی طالب(ع).
100 بر او تازیانه زدی هشت جا

پس از پیش او خشمگین شد جدا (1)

دژم گشت از این خواب آن شهریار

بر آن بزم عشرت شدش اختیار

مگر کاندُه خواب کمتر شود

خوشی را به دل باده رهبر شود

به می در چو بازی به دل دوست داشت

همیشه بر آن کار همّت گماشت

مِهین پورش از چه ولی عهد بود

به بازی درش کسرِ حرمت نمود

105 بر او مطرب و مسخره برگماشت

که وقعش به پیش پدر می نداشت

از این منتصر شد ورا بدسگال

همی کرد ترتیب کار قتال

پدر نیز با او از این گشت (2) بد

ندادی به خلوت رهش پیش خود

ورا منتظر (3) خواندی بعد از آن

که مرگ پدر چشم داشتی از آن

غلامان همیدون از آن شهریار

پر از کینه بودندی آن روزگار

110 که با فتح خاقان مجال کسی

به کاری نبودی نگشتی بسی

ز ناگه بوقای بزرگ و وصیف (4)

چو بوقنای (5) جنگاور و چون عجیف

بوقای شرابی (6) اوتامش (7) دگر

دگر توقلق و باغر (8)(9) نامور

به دستوری منتصر تیره شب

به پیش خلیفه شدند پرشغب (10)

یکی مسخره بود نزدیک او

که عشعب (11) بُدی نام آن نغزگو

ص :191

1- 1) (ب 100)(دوم).سب:جدا شدا.
2- 2) (ب 107).در اصل:بذر نیر؛سب:بدل گشت.
3- 3) (ب 108).در اصل:ورا منتصر.بنا به قرائن تاریخی و موافق فحوای کلام«منتظر»درست است.(دوم):پدر چشم داشتی.کاتبِ نسخه یا کسی دیگر پس از تحریر علامت مقدّم و مؤخّر بر بالای دو کلمه علاوه کرده است؛سب:داشتی چشم.
4- 4) (ب 111).در اصل:و وضیف.(دوم).در اصل چنین است:بوقنای،قوتای،توقنای،توقتای(؟)
5- 4) (ب 111).در اصل:و وضیف.(دوم).در اصل چنین است:بوقنای،قوتای،توقنای،توقتای(؟)
6- 6) (ب 112).در اصل:اوتامش-«اوتامش غلام واثق دل با منتصر داشت و متوکّل به همین جهت او را دشمن می داشت».(مروج الذّهب،ج 12،ص 528)
7- 7) (ب 112)(دوم).در اصل و سب:بوقلق و باعر.
8- 8) (ب 112).باغر-باغر ترک-«وقتی بغای کوچک به کشتن متوکّل یکدل شد باغر ترک را که پرورده و برآورده و نعمت بسیار داده بود و مردی بی باک و جسور بود بخواست و گفت:«ای باغر تو می دانی که دوستت دارم و ترا ترقّی داده و برگزیده و نعمت داده ام،...اکنون می خواهم ترا کاری فرمایم...» (مروج الذّهب،ج 2،ص 524).در کتاب«ادامۀ تاریخ طبری»«باغر و اوتامش و دلیل»آمده است(ص 6142).
9- 9) (ب 113).(دوم).در اصل:بر سغب.
10- 10) (ب 114).در اصل چنین است؛تاریخ گزیده(چاپ نوائی):عثعث؛در تاریخ گزیده(چاپ عکسی براون): عشقب.
11-
115 که جستندی از وی به یاری ستیز

به شیر و پلنگ و به هرگونه چیز

چو آن قوم را دید تیغ آخته

بتندی چنان بر سرش تاخته

گمان برد بازی است این بار نیز

دهندش همی بیم تیغ از ستیز

چنین گفت ک:«ز شیر و شمشیر من

نخواهم رهیدن در این انجمن»

خلیفه بدانست کان مردمان

سرآورد خواهند بر وی زمان

120 بزودی (1) برآمد به پا تا مگر

جهاند ز دست بداندیش سر

مجالش ندادند و در وی چو دود

ز کینه نهادند شمشیر زود

بر او هفت جا زخم کردند سخت

و از آن گشت اندام او هفت لخت

بر او فتح خود را برافگند خوار

چنین گفت آن چاکر نامدار:

«نخواهم جهان بی تو ای پادشا»

غلامان بکشتند آن هردو را

125 به ماه دهم در چل و هفت سال

فزون بر دو صد رفت از این گونه حال

همان جا سپردند او را به خاک

بکندند آن کوشک آن گاه پاک

چنین تا که کردند با راه راست

تو گفتی مکافات آن کار خاست

که گور حسین بود کرده خراب

از آن خانه اش شد خراب از شتاب

بلی کار اگر نیک اگر بد کنیم

به هر دو سرا پاک با خود کنیم

130 چل و دو بُدش عمر و ز آن پانزده

به غیر از سه مه بر جهان بود شه

دوازده بُدش پور و دختر چهار

بر این گونه بودش سرانجام کار

ص :192

1- 1) (ب 120).در اصل:بروذی