گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین المنتصر باللّه محمّد بن المتوکّل علی اللّه شش ماه

خلافت امیر المؤمنین المنتصر باللّه محمّد بن المتوکّل علی اللّه شش ماه (1)

1 از آن پس به حکم غلامان جهان

بُدی و غلامان بُدند شه نشان (2)

چنین تا شدند دیلمان آشکار

نود سال کم بیش بُد روزگار (3)

دوازده خلیفه در آن چندگاه

به حکم غلامان نشستند به گاه

پس از قتل او منتصر پیشوا

شد و کار او را نبودی نوا

5 نبودی به کاری درش اختیار

به حکم غلامان بُدی کاروبار

چو بایست بودش زبونِ غلام

شکسته دل و دست بودی مدام

غلامان پراندیشه (4) بودند پاک

چو باب ورا کرده بودند هلاک

که گر معتز و گر مؤیّد (5) امیر

شوند،کینه جویند از ناگزیر

نمانند از ایشان کسی را به جا (6)

درآرند یکسر سران را ز پا

10 از این رو نمودند الزام او

که از خلع ایشان کند گفت وگو

چو او را در این کار چاره نبود

ز هر دو برادرش خواهش نمود

مؤیّد پذیرفت و معتز (7) ابا

در این کار اوّل نمودی ورا

چو دانست خواهد شدن کار خام

پذیرفت او هم ز بیمِ غلام

به خلع خود آن هر دو مهتر سَخُن

به ناچار آنجا فگندند (8) بُن

15 بر آن چَک نوشتند و غلمان (9) ازین

از ایشان شدند ایمن از کار کین

ص :193

1- 1) (عنوان).در اصل:المتنصر؛سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 1)(دوم).در اصل:بدند سه نشان.
3- 3) (ب 2)(دوم).سب:نود سال بودش سرانجام کار.
4- 4) (ب 7).آیا«بر اندیشه»نیز می توان خواند؟
5- 5) (ب 8).در اصل و سب:معتر و کر موید.
6- 6) (ب 9).سب:نمایند ازیشان کسی رانجا.
7- 7) (ب 12).در اصل و سب:معتر.
8- 8) (ب 14)(دوم).سب:بنا را بخا فکندند.
9- 9) (ب 15).در اصل:حک نوشتند و علمان.
پس آن گه چنان منتصر (1) دید خواب

که مردی همی کردی او را عذاب

بگفتی:«پدر را چه کردی تباه

که بدبخت چون من شدی ز آن گناه»

بپرسید و پاسخ شنیدی چنان

که:«شیرویۀ خسروم بی گمان»

دگرباره دیدی پدر را که گفت:

«به من بر خطا کردی اندر نهفت

20 نخواهی بر از پادشاهیت خورد

برآید ز جان تو هم زود گرد»

از این خوابها گشت پربیم مرد

برآمد ز آرام و از خواب و خورد

بدو هرکسی گفت:«خوابی چنین

به مردم نمایند (2) دیوان یقین

طرب جوی شو تا از این خواب نیز (3)

نبینی ز تشویش دل هیچ چیز

از این منتصر (4) کرد میلِ شراب

شد اندر خمار از صُداعش خراب

25 پزشکی در آن حال بهر دوا

چکانید در گوش روغن ورا

سرش کرد آماه (5) و سرسام گشت

بدین رنج آن پادشا درگذشت

بُدش مدّت مهتری ماه شش

به هفتم بقا گفت شب باد خوش

همان سال عمرش بدی بیست و پنج

به روز جوانی بشد ز این سپنج

دو کوچک پسر ماند از وی به جا

همین بود احوال آن پادشا

ص :194

1- 1) (ب 16).سب:مبتصر.
2- 2) (ب 22)(دوم).سب:نمانند.
3- 3) (ب 23).در اصل:نیر.
4- 4) (ب 24).سب:مبتصر.
5- 5) (ب 26).در اصل و سب:آماه-آماس(معین).
خلافت امیر المؤمنین المستعین باللّه احمد بن محمّد بن المعتصم سه سال و نه ماه

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المستعین باللّه احمد بن محمّد بن المعتصم سه سال و نه ماه (1)

اشاره

1 غلامان پس از مرگ آن شهریار

نشستند باهم در آن روزگار

که:از تخمۀ متوّکّل به گاه

گر اکنون نشانیم یک پادشاه

مبادا شود کینه خواه پدر

به ما بر سرآرد جهان سربه سر

همان به که در تخمۀ معتصم

زنیم اندر این کار دولت رقم

5 که حقّ ولی نعمت خویشتن

نگه کرده باشیم بر انجمن

شده ایمن از کار دشمن به جان

چه بهتر از این کار خود در جهان

گزین احمد (2) ابن محمد از این

نیا معتصم شد به شاهی گزین

لقب مستعین یافت در سروری

بر این کرد شهری بسی داوری

به معتزّ (3) و نامی مؤیّد مهی

همی خواستندی به فرماندهی

10 غلامان از ایشان شدند رزمخواه

ز شهری بسی خلق از این شد تباه

ز سعی وزیر احمد ابن خصیب (4)

ز دل راستی یافت هرکس نصیب

فرو مرد آن فتنه و گفت وگو

پس کار خود هرکسی کرد رو

ز معتزّ (5) و نامی مؤیّد غلام

کشیدن در آن خواستی انتقام

ص :195

1- 1) (عنوان).سب:خلافت امیر المؤمنین المنتصر باللّه محمد بن المتوکل علی اللّه شش ماه.
2- 2) (ب 7).در اصل:کرین احمد.
3- 3) (ب 9).در اصل:به معتر؛سب:بمعتر و نامی محمّد.
4- 4) (ب 11).در اصل و سب:حصیب.احمد ابن خصیب:«مستعین را اهلیت خلافت نبود.لکن چون منتصر بدرود زندگی گفت،ترکان از اولاد متوکّل بیمناک شدند و از پایان کار ترسیدند،پس احمد بن خصیب ایشان را دستور داد تا با احمد بن محمّد بن معتصم بیعت کنند».(تاریخنامۀ طبری،به تصحیح و تحشیۀ محمد روشن. ج 3.ص 1617).
5- 5) (ب 13).در اصل و سب:معتر.
وزیر اندر این کار شد عذرخواه

که ایشان ندارند از این در گناه

15 غلامان از آن بد کشیدند دست

ولی مستعین پای ایشان ببست

به اندک بها ملکهاشان خرید

بها نیز کم کم به پیش آورید

بدیشان سپردی به قدر کفاف

که تا کس (1) نکوشند اندر خلاف

ذکر احمد طاهری امیر خراسان

همین سال اندر خراسان دیار

روان گشت طاهر به دار القرار

به فرزند خود مستعین داد جا

که احمد پدر نام کردی ورا

20 امیری نکوکار و داننده بود

در آن ملک در راستکاری فزود (2)

نکویی او هست بیش از شمار

یکی ز آن کنون می کنم آشکار

ز پاک اعتقادی آن نیک مرد

به کار پرستیدن داد کرد (3)

نمی گشت هرگز نمازش قضا

ادا کرد چون بود نیکو ادا

بسی پیشتر از صبح کاذب ز جا

بجستی چو صادق بُد آن پادشا

25 برفتی به خلوت به جای نماز

نیاز آوریدی بر بی نیاز

شبی بود در غسل محتاج مرد

ز خان حرم (4) عزم حمّام کرد

فضایی بُدی بر در خانِ او

که خفتندی آنجا غلامانِ او

گذر داشت در شب بر آن جایگاه

در او تافته بود از چرخ (5) ماه

یکی خادمش بود رومی چو حور

که خورشید از روی او جست (6) نور

30 وجودی کز آن عاج بودی خجل

نگشتی ز دیدار او سیردل (7)

برهنه در آن جایگه خفته بود

رُخش خرّم و زلف آشفته بود

کشیده به سر چادری از کتان

وجودش از آن زیر بودی عیان

چنان خوب (8) دادی به دیدار رنگ

که گشتی از آن مرد عنین چو غنگ (9)

ص :196

1- 1) (ب 17)(دوم).سب:باکس.
2- 2) (ب 20)(دوم).در اصل:فروذ.
3- 3) (ب 22)(دوم).سب:دادکر.
4- 4) (ب 26)(دوم).در اصل:ز خوان حرم.
5- 5) (ب 28)(دوم).سب:بر چرخ.
6- 6) (ب 29)(دوم).سب:از وی ازو جست.
7- 7) (ب 30)(دوم).در اصل:شیردل.
8- 8) (ب 33).جنان حوب.
9- 9) (ب 33).در اصل و سب:عنک.غنگ:خر،خر نر،نره خر،خر مست نر.(نک.لغت نامه دهخدا).
چو احمد در آن راه او را بدید

به دل مهر او را ز جان برگزید

35 هوا گفت بردار از این خوب کام

که من بندۀ او،تو را او غلام

درآمد ز یک گوشه عصمت چو دید

هوا شد در کار بد را کلید

فروخواند لا حول و احمد برفت

به حمام از آنجا شتابید تفت

چو شب روز شد مرد پاکیزه دین

ز خشم خدایی بترسید ازین

به دل گفت با آن رخ دلفریب

نماند هوا را ز عصمت شکیب

40 مبادا که شیطان دلم را ز راه

برد ز آن دلیری کنم بر گناه

شوم عاصی اندر خدا ز این سبب

چه گویم چو راند به من بر غضب

از این بیم یک رقعه بنوشت مرد

به خادم سپرد و سرش مهر کرد

بگفتش به نحّاس (1) بر پاسخ آر

بشد خادم از پیش او بادوار

چو نحّاس برخواند مکتوب میر

شدند او و خادم از آن (2) خیره خیر

45 که فرمان چنان بود از آن پارسا (3)

همان روز خادم کند با بها

چو از هیچ رو موجب این سخن

ندانست یک روز سر تا به بُن

بشد مرد نحّاس وزو بررسید

که:«بیع و شری از چه آمد پدید

که شک نیست این کار بهر درم

نفرموده باشی ز بیش و ز کم

گر از خادم آمد گناهی پدید

کز آن بایدت این سخن گسترید

50 سزد گر ببخشی گناهش درین

بخوانی در آن آیت کاظمین (4)»

چو احمد شنید این سخن باز گفت

که:«از چیست اندیشه اش در نهفت»

بدو گفت نحّاس که:«ای پیشوا

چو این کار بر خود نداری روا

چگونه پسندی بر آن بی گناه

که دارد حق خدمتی پیش شاه

که هرکس که آن ماهرخ را خَرَد

جز از (5) بهر این آرزو ننگرد»

ص :197

1- 1) (ب 43).نخّاس-برده فروش(معین)
2- 2) (ب 44)(دوم).سب:شدند او و از ان.
3- 3) (ب 45).در اصل:از آن پارها.
4- 4) (ب 50)(دوم).اشاره است به آیۀ شریفۀ: «وَ الْکٰاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعٰافِینَ عَنِ النّٰاسِ» (سورۀ آل عمران(3)/آیۀ 134)-(آنان که از مال خود به فقرا در وسعت و تنگدستی انفاق می کنند)و خشم خود را فرونشانند و از بدی مردم درگذرند(چنین مردمی نیکوکارند).
5- 5) (ب 54)(دوم).در اصل:جر از.
55 چو احمد شنید این از آن نیک مرد

بگردید در چشم او آب زرد

بدو گفت:«آزاد کردم ورا

بدین کار دلشاد کردم ورا

ز مالِ من او راست زر سی هزار

رود هرچه خواهد کند اختیار»

ز نیکو نهادی آن نامور

چو آزاد شد خادم و یافت زر

بشد،خانقاهی برآورد زود

بر او بود تا چشم عمرش غنمود

60 بوقای کبیر اندر این سال هم

به عقبی نهاد از زمانه قدم

به فرمان به جایش گزین شد پسر

که موسی بُدی نام آن نامور

مخالفت بغدادیان با غلامان خلیفه

مخالفت بغدادیان با غلامان خلیفه (1)

ز حکم غلامان (2) همین سال خوار

بیفتاد دستور دانا ز کار

سر بخردان احمد ابن خصیب (3)

که از راستی داشت در دل نصیب

ز روی طمع دشمن او شدند

هرآن چیز بودش همه بستدند

65 سوی شام کردند او را گُسی (4)

از آن مردمان دیده خواری بسی

اوتامش (5) از آن مردمان شد وزیر

به نزدیکی مستعین ناگزیر

چو آن کار هم با غلامان فتاد

به یک ره گذشتند از راه داد

نرفتند کس جز به راه هوا

از آن کارها شد همه بی نوا

شدند اهل بغداد از این فتنه جو

از آن قوم والی بپیچید رو

70 کشیدند دست ستم شهریان

بد آمد بسی بر غلامان از آن

تبه شد در آن شهر بی مر غلام

سپاهی ز بغدادیان شد تمام

سوی سامره آوریدند روی

ز قوم غلامان شدند جنگجوی

غلامان دیگر در آن بوم وبر

بُدند از اوتامش پر از خون جگر

از این رو نگشتند کس رزمخواه

اوتامش در آن رزمگه شد تباه

ص :198

1- 1) سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 62).سب:بزخم غلامان.
3- 3) (ب 63).در اصل و سب:حصیب.
4- 4) (ب 65).سب:او را بسی.
5- 5) ب 66).اتامش:«و چنان بود که مسرور،از آن پیش جعلان ترک را به جای موسی پسر اتامش به باذ آورد فرستاده بود»(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 15،ص 6454).
75 خلیفه رضا جویشان شد در آن

وزیری دگر شد گزین آن زمان

خطابش بُد عبد اللّه شیرزاد

رواجی پذیرفت از او کارِ داد

ز بد دست قوم غلامان برید

وز این ز آن سران فتنه آمد پدید

ورا نیز معزول کردند ازین

دگرباره گرگانی آمد گزین

غلامان شدند دست (1) مطلق به کار

کسی را نبودی از ایشان گذار

80 پس از وی شجاع ابن قاسم به کار

ز بهر وزارت شدش اختیار

خروج الدّاعی الی الحقّ حسن بن زید الباقری

خروج الدّاعی الی الحقّ حسن بن زید الباقری (2)

به ملک طبر بود یک کاردار

بر املاک دیوان در آن روزگار

ز حکام و ارباب آن جایگاه

ز بهر علف خوار شد رزمخواه

شدند مردمان طبر همگروه

وز او جنگ جستند در دشت و کوه

تبه شد به پیکارشان کاردار

ز فرمان کشیدند سر ز آن دیار

85 بجستند امیری که از فرّ او

توان از خلیفه شدن جنگجو

حسن ابن زید آمد الباقری

گزین پیش آن قوم در سروری

شدش داعی حقّ خطاب اندر آن

وز این کار او رفت بر آسمان

سپاه خراسان به پیکار او

به فرمان احمد نهادند رو

به مردی از او جنگ جستند سخت

ولی او در آن گشت پیروزبخت

90 بر آمل از این گشت پیروزگر

به ساری روان گشت از آن بوم وبر

دگرباره از طاهری لشکری

به پیکار او رفت با مهتری

ولی منهزم گشت این بار نیز

ز شادی (3) بشستند دست ستیز

بر او راست شد کار ملک طبر

به ری کرد آهنگ و آن بوم وبر

محمّد که بودش نسب جعفری (4)

بدان مملکت رفت با لشکری

95 بر آن مملکت گشت پیروزگر

درآورد آن ملک در زیر پر

محمّد که میکایلش بود باب

ز ملک خراسان بشد در شتاب

ص :199

1- 1) (ب 79).دست-قدرت(معین)
2- 2) (عنوان).سب:حسن زید الباقری.
3- 3) (ب 92)(دوم).سب:ز ساری.
4- 4) (ب 94).سب:بشب جعفری.
سپه برد و از ملک ری شان براند

سپاه خراسان در آنجا نشاند

ز ملک طبر داعیِ حقّ چو باد

به جنگ خراسانیان رو نهاد

به مردی از آن ملکشان دور کرد

بسی کرد از ایشان تبه در نبرد

100 شدش ملک ری باز از این جنگ رام

ز دولت درآورد در اهتمام

چو آمد برِ مستعین این خبر

سپاهی فرستاد پرخاشخر

سماعیل ابن فراشه به راه

به همدان رسانید جنگی سپاه

چو آوازۀ داعی حق شنید

به خود در توانایی او ندید

مدد از خلیفه در آن کار جست

که کار شکسته شود ز آن درست

105 خلیفه ز تشویشِ کار غلام

نمی یافت پروای آن انتقام

سر داعی حق از این بر سپهر

برآمد بر او دولت افگند مهر

ز ملک طبر تا به رود سفید

جهان را از او بود بیم و امید

مخالفت غلامان باهم و غلوی

مخالفت غلامان باهم و غلوی (1) ایشان بر خلیفه

میان غلامان نزاع آن زمان

به خیره پدید آمد از ناگهان

وصیف (2) و بوقا را بر مستعین

فزون پایگه بود در مهر و کین

110 از این باغر (3) و چند نامی غلام

دل آزرده بودند از ایشان تمام

بر آن برنهادند انجام کار

برآرند از آن هر سه مهتر دمار

زن باغر (4) و مادر مستعین

بُدندی به دل دوستی همنشین

بگفتند این کار با همدگر

رسانید مادر سخن با پسر

خلیفه وصیف و بوقا را ازین

خبر کرد وز آن قوم جستند کین

115 ز باغر (5) به حمّام کین توختند

وز این آتش فتنه افروختند

بجوشید (6) از این کار بی مر غلام

کشیدندی از دشمنان انتقام

غلو کرده (7) بر درگه پیشوا

بکشتندی اتباع آن هر سه را

ص :200

1- 1) (عنوان).غلو-غلواء-سرکشی و از حدّ درگذشتن.الغلو و هو التّجاوز.(دهخدا)
2- 2) (ب 109).در اصل و سب:وطیف.
3- 3) (ب 110).در اصل و سب:باعر.
4- 4) (ب 112).رد اصل و سب:باعر.
5- 5) (ب 115).در اصل و سب:باعر.
6- 6) (ب 116).در اصل:بحوشید.
7- 7) (ب 117).در اصل:علو کرده.
در آن روز و آن شب ز فتنه غلام

نیاسود در کوشش و انتقام

گریختن مستعین از سامره به بغداد

گریختن مستعین از سامره به بغداد (1)

خلیفه شب تیره از سامره

گریزنده شد با مهان یکسره

120 وصیف و بوقا (2) و شجاع وزیر

به بغداد با او شدند ناگزیر

به خانِ محمّد نسب (3) طاهری

که بد والیش آمدند یکسری

ز قوم حرم همچنین ویژگان

برفتند خون از دو دیده چکان

غلامان به شبگیر آگه شدند

که این مردمان سوی آن ره شدند

پشیمان شده از بدی های خویش

همه راه پوزش گرفتند پیش

125 به بغداد از آنجا رسولانشان

شدند و سخن گفت (4) پوزش کنان

خلیفه نکوهیدشان بی کران

بدیهایشان یاد کردی (5) در آن

ز بس کان رسولان شدند عذرخواه

خلیفه ببخشیدشان آن گناه (6)

رسولان از او خواستند تا مگر

به سامره سازد دگر ره مقرّ

نپذرفت و ایشان شدند باز جا

وز این آتش فتنه شد بر سما

تقریر خلافت معتز

تقریر خلافت معتز (7) به سامره و جنگش با مستعین

130 غلامان چو دیدند قدر و خطر

ندارند نزدیک آن تاجور

از آن پیش در دستشان اختیار

نماند،بکردند تدبیر کار

ورا خلع کردند و معتز (8) گزین

به کار خلافت شد اندر زمین

خزاین که از مستعین مانده بود

همه معتز (9) و لشکرش درربود

بدان کرده ترتیب و ساز سپاه

به بغداد رفتند پیکارخواه

ص :201

1- 1) سب:عنوان اول ناخواناست.
2- 2) (ب 120).سب:وصیف؟؟؟و بوقا.
3- 3) (ب 121).سب:محمّد بشب.
4- 4) (ب 125)(دوم).گفت-گفتند.
5- 5) (ب 126)(دوم).در اصل:باد کردی.
6- 6) (ب 127).سب:از کناه.
7- 7) (عنوان).در اصل و سب:معز.
8- 8) (ب 132).در اصل:معتر.
9- 9) (ب 133)(دوم).در اصل و سب:معتر.
135 به پیش اندرون احمد شیرخو (1)

که شد معتمد در مهی نام او

سپاهی ز او تاس و بغداد (2) و رَند (3)

برفتند و کردند پیکار چند

تبه گشت بی مر ز هر دو گروه

نکردند از جنگ (4) جستن ستوه

گهی این ظفر یافتی گاه آن

در این کارشان رفت بی مر زمان

ز احمد برنجید معتز (5) ازین

که:«کسلان چرایی به پیکار و کین»؟

140 به یاری او لشکری رزمزن

بزودی روان کرد از آن انجمن

سپهدارشان نصرِ ابن بوقا

سپاهی همه گُرد و جنگ آزما

شد آگاه از کارشان مستعین

فرستادشان پیش لشکر به کین

سپهبد رشید ابن کاووس بود

که افشین (6) برادر مر او را نمود

برفتند و کوشش نمودند سخت

و لیکن ندیدند یاری ز بخت

125 شکسته شدند اندر آوردگاه

به بغداد از آنجا سپردند راه

سپاهی دگر مستعین در زمان

فرستاد بر جنگ ایشان دمان

حسین سماعیل بُد میرشان

نبود آگه از مکر و تدبیرشان

کمین کرده بُد نصر با آن سپاه

ز ناگه بر او زد بر آن طرف راه

تبه کرد بی مر از ایشان به جنگ

گریزان شدند از برش بی درنگ

150 به بغداد رفتند و باری دگر

سپهدار مهتر بُد آن نامور

به جنگش فرستاد و این بار هم

ز دشمن درآورد گه شد دژم

چو نامش ز بس ننگ بر باد شد

شب از شرمساری به بغداد شد

به پی برگزین نصر با آن سپاه

به بغداد آمد به دل رزمخواه

ز یک روی احمد،ز یک روی نصر

همی جنگ جستند تا گاه عصر

به تنگ آمدند شهریان ز آن سپاه

بزرگان و میران شدند رزمخواه

بوقا و وصیف (7) و محمّد به جنگ

ز بغداد بیرون شدند بی درنگ

ص :202

1- 1) (ب 135).در اصل:شیرحو.
2- 2) (ب 136).سب:سپاهی ز بغداد و اوباش و رند.اوتاس-با توجه به قرینۀ بیت،حتما شهری در عراق بوده است.ضمنا در معجم البلدان یافت نشد.
3- 3) رَند-شهری در راه حاجیان مکه نزدیک بصره عراق.
4- 4) (ب 137)(دوم).سب:نکردند از جنک.
5- 5) (ب 139).در اصل و سب:معتر.
6- 6) (ب 143)(دوم).در اصل:اقسین؛سب:افشین؟؟؟.
7- 7) (ب 156).در اصل:وصیف؟؟؟.
از آن دشمنان جنگ جستند سخت

ظفر یافتند ز آن به یاری بخت

هر آن کو بدی معتزی (1) در گریز

از آن رزمگه پای برداشت تیز

محمّد ندا کرد:«هرکس که او

سری آرد از دشمن جنگجو

160 ز دینار پنجاه او را دهم

سپاهی ز دادن به خود برنهم»

از این رو ز ترکان فراوان سپاه

شدند خیره بر دست شهری تباه

وصیف (2) و بوقا از محمّد در این

در آن حال گشتند پرخشم و کین

محمّد از این کار با مستعین

سخن گفت و او داد پاسخ چنین

که:«تا ز این غلامان رهایی به کار

نباشد،خلافت نگیرد قرار»

خلع مستعین خلیفه و قتلش

165 به بغداد چون کار جنگ حصار

به ده ماه آمد ز بس کارزار

دو رویه سپه را ملالت فزود

به تدبیر هرکس شتابید زود

بوقا افترا کرد بر مستعین

که از طاهری خواستی جست کین

از این طاهری دل ببرّید ازو

شد او نیز در کار او چاره جو

بر آن برنهادند کو را ز کار

کنند خلع و معتز (3) شود اختیار

170 و لیکن بر این گونه گفتند بدو

که خواهند گشتن در آن صلحجو

که معتز (4) ولی عهد باشد ورا

مگر ز این شود قطع آن ماجرا

از این شهریان آگهی داشتند

بدان کارشان باز بگذاشتند

به تشنیع و فریاد و غوغای عام

ز خانِ (5) محمّد ببردند امام

چو معتز (6) کسان را فرستاد زود

قضا پردۀ رازشان برگشود

175 بناچار گفتند با مستعین

که معتز (7) ندارد رضا اندرین

بجز خلع کردن تو را چاره نیست

به ما بر در این جای پیغاره نیست

که ما را نه مرد و نه رزق و نه مال

نمانده ست تا کرد شاید جدال

ص :203

1- 1) (ب 158).در اصل و سب:معتری.
2- 2) (ب 162).در اصل:وصیف؟؟؟.
3- 3) (ب 169)(دوم).در اصل و سب:معتر.
4- 4) (ب 171).در اصل و سب:معتر؛(دوم).سب:زین نبود.
5- 5) (ب 173)(دوم).در اصل:رحان.
6- 6) (ب 174).در اصل و سب:معتر.
7- 7) (ب 175)(دوم).در اصل و سب:معتر.
به خلعش ندادی رضا اندرین (1)

نمودند الزام او را برین

نبُد چاره اش خویش را خلع کرد

ز جان دل برید اندر این کار مرد

180 مه اوّلین سالیان بر دو صد

فزون گشته پنجاه و دو یافت بد

به زندان واسط از آن جایگاه

ببردندش (2) و از پسِ چندگاه

طلب کرد معتز (3) ورا پیش خود

بر او بر رسانید در راه بد

خبه کرد در راه ناگه ورا

چنین گفت:«شد سوی دیگر سرا»

بُدش بیست و هفت سال و سه سال از آن

فزون ماه نو پیشوای (4) جهان

دو بود آمده (5) ز آن جهانیان پسر

بر این گونه کارش درآمد به سر

ص :204

1- 1) (ب 178).سب:رضا مستعین.
2- 2) (ب 181)(دوم).در اصل:ببردندس.
3- 3) (ب 182).در اصل و سب:معتر.
4- 4) (ب 184)(دوم).سب:فزون ماند نه بیشوا.
5- 5) (ب 184).سب:دو بود آمد.(دوم):برآمد.