گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین المعتز

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المعتز (1) باللّه زبیر ابن المتوکّل علی اللّه سه سال و نیم

اشاره

1 پس از مستعین گشت معتز (2) امیر

درآمد به فرمانش برنا و پیر

شهی بود دانا و عالم نواز

ز خود نظم و نثر نکوداد ساز

در ایّام او پایۀ عالمان

فزون گشت از هرکه (3) اندر جهان

بر او چون مقرّر شد آن مهتری

در آن کرد پیدا نکو محضری

5 به هرکس که در کار او سعی کرد

بسی نیکویی کرد آن نیک مرد

محمّد که بُد طاهری در گُهر

به بغداد بر همچنان گشت سر

به ملکیش دادند چندان دیار

که هر سال حاصل بُدش سی هزار

حرمّین و ملک یمن سربه سر

به جنگی بوقا (4) داد آن تاجور

ز کردان زمین تا به قومش دیار

وصیف گزین داشت آن روزگار

10 دو بهره ز محصول ملک جهان

ببخشید بر لشکری آن زمان

همه کس از این گشت خشنود از او

زیان (5) ز او ندیدند و بُد سود از او

قتل مؤیّد و حبس معتمد به حکم معتز

قتل مؤیّد و حبس معتمد به حکم معتز (6)

چو ز این پیش بودی به گفت پدر

مؤیّد ولی عهدِ آن تاجور

بدو میل ارکان دولت فزون

از این روی بودی به کار اندرون

ص :205

1- 1) (عنوان).در اصل:المعتر؛سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 1).در اصل و سب:معتر.
3- 3) (ب 3)(دوم).سب:از هرکو.
4- 4) (ب 8)(دوم).سب:بجنگ بوقا؟؟؟.
5- 5) (ب 11)(دوم).در اصل:زبان.
6- 6) (عنوان).موید...معبر.
گران بود بر طبع معتز (1) چنین

به دل ز او گرفت اندر این کار کین

15 ورا کرد الزام با خلع خویش

دگرباره ناچار آورد پیش (2)

بر این نیز ایمن نبودی ازو

به زندان (3) فرستادش آن شیرخو

پس آن گاه در زیر برفش تباه (4)

نهانی شبی کرد آن کینه خواه

چو شد مرده در جامه خواب سمور

به مردم نمودند و کردش به گور

وز این کار بر معتمد نیز بند

نهاد آن جهان داور (5) زورمند

20 طمع بین چه ها می کند در مهی

ز دل مهر و آزرم سازد تهی

قتل وصیف و حرب موسی بوقا با داعی حقّ

قتل وصیف و حرب موسی بوقا با داعی حقّ (6)

غلامان از آن پس به غوغای عام

همی خواستند رزق خود از امام

وصیف اندر این کارشان سرد گفت

وز این جان او رفت اندر نهفت (7)

به زر جست خشنودی آن سپاه

وز این آگهی رفت هرجایگاه

سرافراز عبد العزیز گزین

که بود از بنی عجل آن گه مهین

25 ز شهر کرج تاختن برد (8) خوار

به فرمان درآورد همدان دیار

همان داعی حقّ ز ملک طبر

زدی دست هرگه بدان بوم وبر

خلیفه به موسی ابن بوقا

بفرمود تا گشت جنگ آزما

روان گشت از سامره با سپاه

به کردان درآورد لشکر ز راه

به رسم یزک لشکری جنگجو

به پیکار عجلی فرستاد او

30 از آن قوم عجلی گریزنده گشت

به شهر کرج (9) رفت از طرف دشت

ص :206

1- 1) (ب 14).در اصل و سب:معتر.
2- 2) (ب 15)(دوم).سب:آورد ناجار بیش.
3- 3) (ب 16)(دوم).در اصل:به رندان.
4- 4) (ب 17).در اصل:برفس؟؟؟نباه.«گویند:مؤید را در لحاف سموری پیچیدند.آن گاه دو طرف آن را گرفتند تا جان داد.به قولی وی را بر تختۀ برفی نشانیدند و تخته های برف اطراف وی چیدند که از سرما بمرد.»(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 14،ص 6249).
5- 5) (ب 19)(دوم).در اصل:جهان دوار.
6- 6) سب:عنوان ناخواناست.
7- 7) پس از ب 22،در نسخۀ سب،یک بیت دیگر آمده است: بکشتند او را بغوغاء عام بترسید ازان فتنه جویان امام
8- 8) (ب 25).در اصل و سب:ز شهر کرح ماختن برد.
9- 9) (ب 30)(دوم).در اصل و سب:به شهر کرح.
بر آن ملک موسی شده کامران

به پیکار داعیّ حق شد روان

دو لشکر به نزدیک رود ابهر

بیکره ز پیکار دیدند بهر

در آن کار موسی به حیلت فزود (1)

ز دانش در آن کار رنگی نمود

به ره بر بسی نفط اسپید ریخت

پس از پیش دشمن بزودی گریخت

35 در آن داعی حقّ برافراشت بال

همی رفت در پی ز بهر جدال

ز نفطی زمین چون که هردو گذشت

به پیکار موسی سبک بازگشت

بزد بر بداندیش چون فیل مست

به یک حمله شان زود بر هم شکست

پس آن گاه در نفط آتش فگند

دو رویه به دشمن رسیدی گزند

ز شمشیر و آتش در آن کارزار

عدو را بیکباره شد کارزار

40 گمان برد هرکس که اندر جدال

خدا آتش افگند در بدسگال

به داعی حقّ اعتقادی ازین

کسی را نماند اندر آن دشت کین

گریزنده داعیّ حق ز این دیار

به ملک طبر رفت ناچار خوار

بدان ملک قانع شد آن پادشاه

پس از نوزده سال گشت او تباه

دو صد بود تاریخ و هفتاد سال

که بودش به دیگر سرا انتقال

45 محمّد برادرش آن جایگاه

بر آن مملکت شد پس او پادشاه (2)

بُد او نیز تا هیجده (3) سال امیر

از آن پس بر او شد بداندیش چیر

به پیکار سامانیان شد تباه

دگر کس نگشتند از آن قوم شاه

وفات امام معصوم علی نقی،

وفات امام معصوم علی نقی، (4)رضی اللّه عنه

چو شد بر دو صد بیش پنجاه و چار (5)

مه هفتمین کرد ناگه گذار

امام گزین فخر آل رسول

تبار (6) علی نور چشم بتول

50 علی آن که او را نقی (7) بُد خطاب

امام دهم بود اندر حساب

ص :207

1- 1) (ب 33).در اصل:فرود.
2- 2) (ب 45)(دوم).سب:پس از وی بران مملکت بود شاه.
3- 3) (ب 46).در اصل و سب:هجده.
4- 4) (عنوان).در اصل وفات امام معصوم علی تقی؛سب:تقی
5- 5) (ب 48).در اصل و سب:بنجاه جار.
6- 6) (ب 49)(دوم).در اصل:بیار.
7- 7) (ب 50).در اصل:تقی. امام نقی را پنج فرزند بود.حسن العسکری،حسین،محمّد،جعفر،عایشه.(تاریخ بناکتی،ص 115).
چهل بود عمرش مگر چند روز

پسرزاده ز او چار گیتی فروز

حسن عسکری بود و جعفر دگر

دگر بو براهیم و محمّد شمر (1)

یکی دخترش بود،بر همگنان

درود و تحایا ز ما بی کران

به سامره کردند شخصش به خاک

مشرّف بدو گشت آن خاک پاک

55 برانند شیعه که معتز (2) ازو

بُد از زهر گشته به دل کینه جو

وفات محمّد طاهری و قتل بوقا شرابی

وفات محمّد طاهری و قتل بوقا شرابی (3)

محمّد همین سال طاهر گُهر

به درد گلو کرد ز ایدر گذر

به بغداد از آن فتنه شد آشکار

تبه گشت مردم در آن بی شمار

بوقایِ شرابی در این سال هم

ز مستی رسانید بر خود ستم

شبی عربده کرد با پیشوا

گریزان شد از بیم آن پادشا

60 به شبگیر چون با خمار اوفتاد

نمی دید آن جنگ و آن عزم یاد (4)

ز ره باز با سامره کرد رو

که چندی نشیند نهانی درو

دل پیشوا را به دست آورد

در آن چارۀ کار خود را برد

به تنها به نزدیکی شط کشید

یکی از سپاهش به راهش بدید

سوی خانۀ خویش بردش ز راه

به معتز (5) خبر کرد و کردش تباه

65 جهان کینۀ مستعین ز آن سران

ستَد پر نرفته زمان اندران

نه او ماند و نه طاهری نه وصیف

خنک آن که وی را نباشد حریف

ص :208

1- 1) (ب 52)(دوم).در اصل:براهیم و...شمر.
2- 2) (ب 55).در اصل و سب:معتر.
3- 3) (عنوان).در اصل:توفا شرانی؛سب:بوقا شری. بوقا شرابی:همان بوقا ترک است: «در همین سال که دویست و پنجاه و سوم بود صفوان عقیلی فرمانروای دیار مصر در حبس سامره بمرد و نیز در همین سال مردم کرخ سامره از فرغانیان و ترکان،وصیف ترک را بکشتند و بغا از دست آنجا نجات یافت...معتز در زندگی بغا خواب راحت نداشت و شب و روز از بیم بغا سلاح از خود دور نمی کرد.» (مروج الذّهب.ج 2.ص 579).
4- 4) (ب 60).در اصل:عرم داد.سب:عزم داد.
5- 5) (ب 64)(دوم).در اصل و سب:معتر.
غلوی غلامان بر معتز

غلوی غلامان بر معتز (1) و خلیفه و خلع و قتلش

چو بگذشت گیتی بر این چندگاه

بجوشید از بهر روزی سپاه

درم خواستند و خلیفه دژم

از آن شد که در کف نبودش درم

همی گفت هرکس وزیر و دبیر

ببردند مال جهان خیره خیر

70 غلامان درم خواستند ز آن سران

سخن سخت گفتند باهم در آن

به پیش خلیفه به پاشان (2) به راه

کشیدند آن سروران سپاه

به چوب و شکنجه درم بی کران

گرفتند از آن مردمان آن سران

شفاعت گری کرد معتز (3) در آن

نپذرفت ز او کس سخن آن زمان

چنین تا هرآن چیزشان بود پاک

گرفتند آن قوم بی ترس و باک

75 وزیر و دبیری دگر را به کار

فرو داشتند اندر آن روزگار

ز معتز (4) پراندیشه بودند از این

که باشد گرفته از این کار کین

در این کار با او سخن ز آزمون

بگفتند از قول یک رهنمون

که:«آب خلافت از این زشت کار

به یک ره برفت اندر این روزگار

اگر زان که دستور باشی درین

ستانیم (5) از آن ناسزا قوم کین»

80 خلیفه بر اینش نوازش نمود

نوید نکویی بر آن برفزود

به پیش غلامان از این شد درست

که در فرصتی خواهد آن کینه جست

غلامان شدند اندر آن یکزبان

شدند بر در پیشوا آن زمان

برون خواندندی ورا از سرا

بهانه گرفتی بر آن پیشوا

به جنگش غلامان شدند در سرا

کشیدند بیرون بپا مر ورا

85 ببستند در تابش آفتاب

زدندی برو لت فزون از حساب

که تا داد در خلع کردن رضا

گزین اندر آن کار شد مهتدا

محمّد به نام و ز واثق گهر

ببردند او را بدان بوم وبر

همان جا که معتز (6) بُدی بسته خوار

در آن خانه دادند او را قرار

ص :209

1- 1) (عنوان).در اصل:علوی...معتر؛سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 71).در اصل و سب:ساسان.
3- 3) (ب 73).در اصل و سب:معتر.
4- 4) (ب 76).در اصل و سب:معتر.
5- 5) (ب 79)(دوم).سب:ستانم.
6- 6) (ب 88).در اصل و سب:معتر.
به زانوی خدمت برش مهتدا

درآمد چنین داشت حرمت ورا

90 جوان گشت مخلوع (1) و این نامزد

دگرگونه شد کار از نیک وبد

به صدر اندرآمد گزین مهتدا

برآمد برش زود معتز (2) بپا

نصیحت گر مردم این کار بس

اگر باشدش اعتباری هوس

بزرگی کزین در دگرگون شود

بدو شاد داننده ای چون شود (3)

دو صد بود و پنجاه و پنج آن زمان

مه هفتمین کار شد ز این نشان

95 پس از عزل معتز (4) به سختی غلام

ستد ز او هر آن چیز بودش تمام

زمام و ز خویشان او همچنین

گرفتند هر چیزشان بُد ز کین

ببردند از آن پس به زندان ورا

ندادند خورش هیچ ایشان ورا

ببند اندرون شد گرسنه تباه

جهان گشت از جان او کینه خواه

هر آن بد که با مستعین کرده بود

همان در مکافات او را نمود

100 که هم گشت (5) مخلوع و هم زنده دار

چه گفت آن هنرپرور نامدار

«بدی مکن که در این کِشته زار (6) روز جزا (7)

به داس دهر همان بدروی که می کاری»

بُدش مدّت عمر بیست و سِه سال

سه و شش مَه اندر مِهی شصت سال (8)(9)

دو کوچک پسر ماند از وی به جا

چنین بود احوال آن پادشا

همین سال یعقوب بن لیث (10) گُرد

به ملک خراسان بزرگی ببرد

105 در آنجا بر او نام شاهی فتاد

ز مردانگی مملکت می گشاد

چنین تا یکی نیمه ز ایران زمین

به مردی درآورد زیر نگین

ص :210

1- 1) (ب 90).سب:مخلوق.
2- 2) (ب 91)(دوم).در اصل و سب:معتر.
3- 3) (ب 93)(دوم).در اصل و سب:خون شود.
4- 4) (ب 95).در اصل و سب:معتر.
5- 5) (ب 100).سب:و هم کشته زار.
6- 6) (ب 101).بدی مکن که درین کشت زار زود زوال-به داس دهر همان بدروی که می کاری(مولوی،دیوان شمس.غزلیات.شمارۀ 3107:میان تیرگی خواب و نور بیداری)
7- 7) (ب 101).سب:کشت زار.
8- 8) (ب 102)(دوم).در اصل:شست سال. «معتز به روز دوشنبه سوم رجب سال دویست و پنجاه و پنجم خویشتن را خلع کرد و شش روز پس از آن بمرد.خلافتش چهار سال و شش ماه بود...و هنگام مرگ بیست و چهار سال داشت».(مروج الذّهب، ج 2،ص 569)
9- 9) (ب 102).سب:شست سال.
10- 10) (ب 104)(دوم).سب:یعقوب بن کشت؟؟؟.
خلافت امیر المؤمنین المهتدی باللّه محمّد الواثق

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المهتدی باللّه محمّد الواثق (1)یازده ماه و چند روز

اشاره

1 پس از عزل معتز (2) گزین مهتدا

شد از فرّ دولت جهان کدخدا

شهی متّقی بود و پرهیزگار

به عهدش نبودی مناهی به کار

هر آن چیز ساز مَلاهی بُد آن

نبودی به کار و نه هرک اندر آن

هر آن چیز در شرع نبود روا

برانداختی آن گزین پیشوا

5 به دیوان نشستی (3) به خود مهتدا

مراد جهانی شدی ز او روا

ز ظالم همی داد مظلوم خواست

در ایّام او کارها گشت راست

چنین گفتی آن شاه نیکو سیر:

«اگر تقوی و راستی دادگر

نبودی چنین کرده پیشم عزیز

از او جستمی در دعا این دو چیز

که دادی در این پیشوایی مرا

که از روی غیرت نبینم روا

10 که چون از بنی امیّه چون عمر (4)

شهی خاست پردانش و نامور

نخیزد ز عبّاسیان آن چنان

ابا آن که نزدیک این دوران»

گرفتار شدن خلیفه بر دست موسی بوقا و قتلش

گرفتار شدن خلیفه بر دست موسی بوقا و قتلش (5)

چو اندر عجم موسی ابن بوقا

خبر یافت از شاهی مهتدا

ص :211

1- 1) (عنوان).در اصل:المهدی باللّه محمد الراثق.
2- 2) (ب 1).در اصل:معتر.
3- 3) (ب 5).سب:بدین نشستی.
4- 4) (ب 10).سب:که جون از بنی امیه خون غیر.(دوم):شهی خواست.
5- 5) (عنوان دوم).سب:بوقا و خلاصش.
ز همدان بر آهنگ دیدار او

روان گشت آن مهتر شیرخو

بترسید (1) از او صالح ابن وصیف

که گردد از آن (2) پایۀ او ضعیف

15 بکوشید تا ز آمدن مهتدی

به منشور فرمود منعی ورا

نپذرفت (3) موسی و آمد برش

به نزدیک او رفت با لشکرش

عتابی خلیفه در آن کار کرد

به پوزش (4) همی پاسخش داد مرد

ولی چون سخن در میان شد دراز

از آن گشت موسی به دل کینه ساز

به خواری ورا درکشید از سریر

برآمد خروشیدن داروگیر

20 گریزنده شد صالح ابن وصیف

که در جنگ آن بُد قوی،این ضعیف

خلیفه به بند اندرافتاد خوار

گرفتار شد صالح خیره کار

بکشتند او را برِ مهتدی

دگرباره کردند نوعهد را

امارت به موسی تعلّق گرفت

از این کارها باز رونق گرفت

خروج غلامان بر خواجگان به بصره و اماره برقعی

خروج غلامان بر خواجگان به بصره و اماره برقعی (5)

به بصره همین سال بر خواجگان

غلامان برون آمدند ناگهان

25 بکشتی همی خواجۀ خود غلام

ببردی زر و مال او را تمام

بر آن قوم بُد مهتری پیشوا

که عمزاد بُد داعی حقّ ورا

لقب برقعی و علی داشت نام

درآورد آن ملک در اهتمام

ده و چار سال اندر آن بوم وبر

بر آن قوم بود آن سرافراز سر

ز هرگونه کردند بد بی شمار

برافتاد نیکی از این ز آن دیار

30 یکی دختری را به چهره چو ماه

گرفتند از آل علی آن سپاه

همی خواستند جست از آن ماه کام

بر او گرد گشتند بی مر غلام

نبُد برقعی را توان آن چنان

کز ایشان رهاند ورا آن زمان

چنین گفت دختر که:«از من همه

بیابید کام از شبان و رمه

ولی گر ز من دست دارید باز

دعایی دهم از پیِ جمله ساز

ص :212

1- 1) (ب 14).سب:ببرسید.(دوم):که کردد ازو.
2- 1) (ب 14).سب:ببرسید.(دوم):که کردد ازو.
3- 3) (ب 17)(دوم).در اصل:بپورش؟؟؟.
4- 4) سب:عنوان ناخواناست.
5-
35 که شمشیر برّان دگر کارگر

نباشد بر این مردمان سربه سر»

بگفتند:«برخوان»،بگفتا:«کنون

به من برکنید این دعا آزمون

که شکّی نماند کسی را در آن

بیاموزم آن گاه با این سران»

یکی زد بر آن دخت از این تیغ تیز

برآمد ز جانش سبک رستخیز

بدانست مردم که آن پاکتن

سرایید از بیم بد این سخن

خلع مهتدی خلیفه و قتلش

40 خلیفه چو بر موسی ایمن نبود

به تدبیر در دفع کوشش نمود

به پیکار داعی حقّ با سپاه

روان کرد او را بزودی به راه

به بایکیال (1) کو بُد غلامی دگر

بفرمود:«در کار شو چاره گر

ز موسی توانی مگر کین کشید

که آن کار خواهد به تو ز او رسید»

به موسی سخن گفت بایکیال (2) ازین

گرفتند هردو از آن شاه کین

45 ز ره بازگشتند با آن سپاه

ز جانِ خلیفه شده کینه خواه

برش رفت بایکیال (3) از پیشتر

بر او دست یابد به کشتن مگر

بهانه که پیمان در این استوار

کند تا برآرد ز موسی دمار

خلیفه برنجید از آن نامدار

ورا بر سر انجمن کرد خوار

بفرمود او (4) را گرفتن امیر

طغان (5) کرد بیرون ز بهرش نفیر

50 به کار برادر شده چاره جو

همی خون درآورد خیره به جو

ص :213

1- 1) (ب 42).در اصل:شنال؟؟؟؛سب:بتینال:«گویند بایکیال نامۀ مهتدی را برای موسی خواند که بدو نوشته بود موسی را غافلگیر کند و بکشد.»(مروج الذّهب.ج 2.ص 586)و در ترجمۀ تاریخ طبری بایکباک ثبت شده است: «و چنان بود که ابن اوس به صالح بن وصیف و بایکباک نوشته بود و...»(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 14،ص 6300).
2- 2) (ب 44).در اصل و سب:تینال.
3- 3) (ب 46).در اصل و سب:تینال.
4- 4) (ب 49).از این واقعه در ص 585 تا 587 مروج الذّهب،ج 2 یاد شده است،امّا از«طغان»ذکری به میان نیامده است.
5- 5) (ب 49)(دوم).در اصل:طغان؛سب:طوغان.-طغوتیا:«پس همۀ ترکان فراهم آمدند و کارشان یکی شد و نزدیک ده هزار کس از آنها بیامدند،طغوتیا برادر بایکباک نیز بیامد.»(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 15،ص 6382).
خلیفه تبه کرد بایکیال (1) را

فگندند بیرون سرش از سرا

غلو بیش کردند از این مردمان

بپیوست جنگی گران آن زمان

خلیفه به خود شد برون جنگجو

درآورد خون از غلامان به جو

از این و از آن مرد بیش از هزار

تبه گشت خیره در آن کارزار

55 سپه کرد میل غلامان به جنگ

جهان بر خلیفه از آن گشت تنگ

بزد تازیانه که اسپ از میان

جهاند رهاند روان ز آن زیان

خطا کرد اسپ و فگندش به راه

گرفتند او را جفاجو سپاه

ز ره موسی ابن بوقا در رسید

از این کار از آن پادشا کین کشید

به الزام از او خلع درخواه کرد

نپذرفتی آن نامبردار مرد

60 کم او گرفتند و احمد گزین

ز تخم متوکل شد اندر زمین

لقب معتمد یافت اندر مهی

شد از مهتدی گاه شاهی تهی

غلامان فشردند خایه ورا

کز آن درد شد سوی دیگر سرا

ز هجرت دو صد سال و پنجاه و شش

مه هفتمین عمر شب کرد خوش

سی و هفت بد عمر و سالی از آن

بجز چند روزی خدیو جهان

65 دو وهفت بد پور و شش دخترش

بر این گونه شد تیره رو اخترش

ص :214

1- 1) (ب 51).در اصل و سب:تینال