گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین المعتمد علی اللّه احمد بن المتوکّل بیست و سه سال

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المعتمد علی اللّه احمد بن المتوکّل بیست و سه سال (1)

اشاره

1 پس از مهتدی معتمد گشت شاه

درآورد ملک جهان در پناه

شهی بَر منش بود و نیکو نهاد

شجاع و هنرپرور و گرد و راد

به چهره نکو صورت و پرشکوه

به مایه هنرمند و دانش پژوه

در ایّام آن شاه نیکوگمان

غلویِ غلامان نبودی چنان

5 خلافت رواجی دگر یافت زو

همه کارها شد به عهدش نکو

برادرش طلحه یلِ نامدار

امیر حرّمین شد و آن دیار

موفّق لقب یافت در مهتری

بر او بُد بناکارِ آن سروری

به موسیِّ ابن بوقا مصر و شام

سپرد آن جهاندار و مغرب تمام

عبید اللّه فتح خاقان همان

به بغداد شد پیشوا آن زمان

10 خلیفه پسر داشت جعفر به نام

ولی عهد خود کرد و قائم مقام

مفوّض الی اللّه کردش خطاب

به دیدار او بُد دلش کامیاب

پس از وی موفّق ولی عهد بود

ولی پیش از او بخت هردو غنود

وفات امام معصوم حسن عسکری،رضی اللّه عنه

چو شصت و دو صد سال تاریخ گشت

امام گزین عسکری درگذشت

به آدینه هشتم ز ماه سئم

به جنّت نهاد از زمانه قدم

15 به سامره پیش پدرش آن زمان

به خاکش سپردند آن مردمان (2)

ص :215

1- 1) سب:عنوان اوّل ناخواناست.
2- 2) (ب 15)(دوم).در اصل:آن زمان.
بود یازدهم از دوازده امام

که محروم از حقِّ خود شد تمام

برآنند شیعه کز او معتمد

بدان کینه جسته ز روی حسد

بُدش بیست و هشت سال کم چند روز

که از جان او شد جهان کینه توز

نبُد غیر مهدیش فرزند نیز

چو ز این گونه او را پرآمد قفیز

مخالفت یعقوب لیث با خلیفه و هلاکش

20 چو سه سال بگذشت ز این داستان

جهان گشت دمساز با راستان

هوس کرد یعقوب لیثی چنان

به مردی شود پادشاه جهان

به جنگ خلیفه سپه ساز کرد

در جنگ بر لشکرش باز کرد

ز مرز خراسان به حلوان کشید

خبر ز او به پیش خلیفه رسید

موفّق به فرمان به پیکار او

روان گشت با لشکری جنگجو

25 پس از جنگ یعقوب شد در گریز

به اهواز از آن بوم و بر رفت تیز

در او روز عمرش درآمد به سر

به دیگر سرا کرد از آنجا گذر

غیبت امام معصوم محمّد المهدی،رضی اللّه عنه

غیبت امام معصوم محمّد المهدی،رضی اللّه عنه (1)

چو شد بر دو صد بیش شصت و چهار

به سامرّه در شد دگرگونه کار

امام گزین مهدی نامور

محمّد که او را حسن بُد پدر

شد از چشم مردم نهان ناگهان

ندیدند دیگر کسش در جهان

30 به سردابه ای شد به ماه صیام

نیامد برون بعد از آن ز آن مُقام

در آن وقت نُه ساله بود آن پسر

که غایب شد و کس ندیدش دگر

برآنند شیعه در این گفت وگو

که مهدی آخر زمانست او

به جایست و تا این زمان چند تن

ورا دیده اند دور از این انجمن

چو وقت ظهورش شود آشکار

شود باز (2) از حکم پروردگار

35 سماعیلیان راست ایدون گمان

که مهدی به مغرب درون شد عیان

ص :216

1- 1) سب:عنوان دوم ناخواناست.
2- 2) (ب 34)(دوم).در اصل:شود بار.
ز صادق بُد آن شاه چارم پسر

در آن ملک بُد شاه با چند سر

پس از غیبت این به سی سال و اند (1)

در آن ملک شد پادشاهی بلند

بر آن اند سنّت ز آن علی

بود نامداری ز نیکودلی

نزاده ست از پاک مادر (2) هنوز

کز او کار دولت شود دین فروز

40 خداوندگار است دانا درین

کزین قولها خود کدامین بهین

حرب موفّق با برقعی و غلامان بصره

از آن پس خلیفه سپاهی گزین

به بصره فرستاد جوینده کین

که از برقعی و غلامان دمار

برآرند اندر صف کارزار

موفّق سپهدار آن قوم بود

برفت و ز مردی نبرد آزمود

به سر برد چندی در آن جنگ روز

که از دولتش کار شد دلفروز

45 تبه گشت بسیار لشکر در آن

که پیروزگر گشت بر دشمنان

از او بر تنِ برقعی بد رسید

ز جان غلامان همه کین کشید

بمرد آتش فتنۀ آن گروه

وزین یافت کار خلافت شکوه

دو صد بود و هفتاد سال آن زمان

که آن مردمان را سرآمد زمان

فتنۀ علویان مدینه و آرام آن

به شهر مدینه دو والا گهر

که بودند ز کاظم چهارم پسر

50 محمد یکی و علی بُد دگر

ز حکم خلیفه کشیدند سر

در آنجا به یاری اوباش و رند

در آنجا به هرکس رسیدی گزند

به قتل و به غارت برآورده دست

از ایشان برافتادی آن بوم و رست

فساد و بلا شد در او آشکار

شدند ز آن نهان مردم نامدار

ز اهل تمیز اندر آن جایگاه

نماندند کس از بد آن سپاه

55 چنان شد نماز جماعت دگر

نکردی کسی اندر آن بوم وبر

ص :217

1- 1) (ب 37).سب:این بسی سال اند.
2- 2) (ب 39).سب:آن پاک مادر.
در مسجد مصطفی بسته شد

دل همگنان ز این سبب خسته شد

به نزدیک یک ماه هیچ اندرو

نکرد از پرستش کسی گفت وگو

موفّق چو آگاه شد زان سران

فرستاد جنگی سپاهی گران

محمّد که طایی بد او را گهر

بر آن لشکر جنگجو بود سر

60 برفت و پس از کوشش کارزار

به مردی مر آن قوم را کرد خوار

علی و محمّد از آن جایگاه

گریزان برفتند و چندی سپاه

ز بیغوله ها باز اهل تمیز

برون آمد و کار دین شد عزیز

دگرباره در مسجد مصطفی

پرستش نمودند پیش خدا

از این کار دین و دول برفروخت

جهان چشم بد بر بزرگی بدوخت

مخالفت امرای عراق عجم و به اطاعت آمدنشان

مخالفت امرای عراق عجم و به اطاعت آمدنشان (1)

65 به ملک خراسان درون ز آن سپس

چنان کرد عمرو بن لیثی هوس

که کین برادر ز شاه عرب

ز مردی کند در بزرگی طلب

سپه کرد و آمد سوی ملک ری

بر آن ملک پیروزگر گشت وی

گزین احمد عجلی نامور

به شهر کرج (2) یافت از وی خبر

برفت و به مردی از او جنگ جست

از او گشت گیتی به پیکار سست

70 گریزنده سوی خراسان دیار

روان گشت از ملک ری بادوار

وز این عجلی از معتمد سرکشید

چو خود در بزرگی کسی را ندید

حسن نام مردی ز آل علی

لقب اطروش (3)(4) از سر پُردلی

جهانجوی شد در حدّ دیلمان

بر او گرد گشتند بر مردمان

لقب ناصر باللّه او را پدید

در او گشت و سر (5) از خلیفه کشید

75 از آن ملک عمّال او را براند

ز خود عاملان (6) در ولایت نشاند

ص :218

1- 1) سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 68)(دوم).در اصل و سب:شهر کرح.
3- 3) (ب 72)(دوم).در اصل و سب:باطروش؟؟؟.
4- 4) (ب 72).اطروش:«اطروش حسن بن علی در ولایت طبرستان و دیلم قیام کرد و سیاهپوشان را از آنجا برون راند.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 690).
5- 5) (ب 73)(دوم).سب:گشت سر.
6- 6) (ب 75)(دوم).سب:ز حود علآمان.
چو ز این معتمد گشت آگه سپاه

روان کرد بر جنگ ایشان به راه

موفّق به فرمان او چون پلنگ

به نزدیک آن مردمان شد به جنگ

از آن پیشتر کو بیاید دمان

گریزنده گشتند آن مردمان

موفّق بر این ملکها گشت شاه

عراق عجم آمدش در پناه (1)

80 ز بهر نشستش سپاهان گزید

در آن شهر همچون بهشت آرمید

پس از مدّتی گشت نالان درو

ز وجع المفاصل شدش زردرو

به نوعی که هر روز پیروز گشت (2)

به تحفه به بغداد از آنجا گذشت

در او روز عمرش درآمد به سر

به دیگر سرا کرد از آنجا گذر

دگرباره عجلی بر این خوش دیار

پس از وی ز اقبال شد کامکار

ولی عهد کردن معتمد برادرزاده اش معتضد را

85 چو هردو ولی عهد آن پادشا

به عهدش شدند سوی دیگر سرا

خلیفه برادر پسر را گزید

ولی عهد کردش چنان چون سزید

سر بخردان احمد نامور

که بودی موفّق مر او را پدر

لقب معتضد باللّه او را پدید

شد و از پس او برادر گزید

بُدش نام جعفر مفوّض خطاب

و لیکن نشد از مهی کامیاب

90 ستد اندر این بیعت از همگنان

که کس برنگردند از آن پس از آن

چو فارغ شد از کارها پیشوا

فلک دادش از درگذشتن ندا

وفات معتمد خلیفه،رحمه اللّه علیه

خلیه به خو بود بسیار خور

نمی یافت سیری (3) بدان کار در

شبی بیشتر از همه روز خورد

بخفت و تباه اندر او گشت مرد

دو صد بود و هفتاد و نه (4) سالیان

مه هفتمین یافت ز این در زیان

ص :219

1- 1) (ب 79)(دوم).در اصل:در بناه.
2- 2) (ب 82).سب:بیهوش گشت.
3- 3) (ب 92)(دوم).در اصل:نمی یافت سبری.
4- 4) (ب 94).در اصل:هفتاد نه.
95 بُدش عمر پنجاه و ز آن بیست و سه

به فرماندهی بر جهان بود مه

پسر پنج و دختر سه ز او زاده بود

از آن هریکی سروی آزاده بود

و لیکن ز شاهی و فرزند و مال

نبُد سودش و یافت هم او زوال

بلی چاره ای نیست کس را از آن

که نبود گذارش ز ملک جهان

ص :220

خلافت امیر المؤمنین المعتضد باللّه احمد بن الموفّق بن المتوکّل علی اللّه نُه سال و نه ماه

اشاره

خلافت امیر المؤمنین المعتضد باللّه احمد بن الموفّق بن المتوکّل علی اللّه نُه سال و نه ماه (1)

اشاره

1 پس از معتمد معتضد بر سریر

برآمد بر ایران زمین شد امیر

شهی بر منش بود و صاحب شکوه

شجاع و هنرمند و دانش پژوه

بلند همّت و عاقل و کاردان

به سفّاح ثانیش خواندند از آن

نکو نظم و نثری ز خود داد ساز

خلافت از او گشت با عزّ و ناز

5 نشستنگهِ خویش بغداد کرد

به شاهی ز دانش همه داد کرد

پس از وی شدند پیروش دیگران

ز بغداد از آن پس بجستند کران

بُدی دار شاطیّه او را مقام

همیدون از آن خلفّا (2) تمام

همان شب که گشت از مهی کامیاب

چنان دید روشن روانش به خواب

که بر شاطی دجله یک مرد پیر

نشسته بدی فره مند و هجیر

10 شکوهش همی یافت از پیکرش

کلنگی نهاده به پیش اندرش

هراسان شدی معتضد (3) ز آن شکوه

بدو گفتی آن مرد دانشپژوه:

«بگیر این کلنگ و زمین برشکاف

که هست این سخن معنوی نزگزاف»

گرفتی کلنگ بیست و یک بار سخت

زدی بر زمین بر،مر آن نیکبخت

ز مشرق گروهی فزون از شمار

پدید آمدی با یکی شهریار

15 خلیفه هراسان شدی ز آن گروه

هم از خستگی گشته بودی ستوه

ص :221

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 7)(دوم).در اصل:خلفا؟؟؟.
3- 3) (ب 11).در اصل:معتصد.
نهادی ز دست آن کلنگ آن زمان

بدو گفتی آن پیر نیکو گمان:

«شناسی مرا»:گفت:«نه»گفت او:

«علی مرتضی ام من ای نیکخو

بشارت رسانم تو را در مهی

که خواهد رسیدن به تخت شهی

به مقدار زخم کلنگ بر زمین

خلیفه ز تخمت نشیند یقین

20 وز این قوم کز مشرق آمد پدید

بر این تخمه بیداد خواهد رسید

ز تخمت بدیشان رسد مهتری

بگیرند ملک جهان یکسری

ز من در پذیر آن که بر نسل من (1)

نکویی کنی بد نگویی سخن»

پذیرفتی از وی خلیفه چنین

نکویی بر آن قوم کردی ازین

چنان بود در عهد او ز آن گروه

نماندند درویش در دشت و کوه

25 چو شد در خلافت ممکّن به کار

از او کارها شد همه با قرار

ابو القاسم ابن وهب شد وزیر

وزیری هنرور بُد و تیزویر

غلامان ز بیمش در آن خوب دور (2)

کشیدند در آستین دست جور (3)

که یک روز آن نامور پادشاه

ز باغی شنید بانگ فریاد خواه

پژوهید یک لشکری از ستم

بُد انگور برده از او،گرچه کم

30 بترسیده بودی ز خیل طغان (4)

شدند کشته از حکم او هر دوان

شکوهی از این در دل همگنان (5)

درافتاد از آن پادشاه آن زمان

و لیکن شدند پی گرش چند تن

همی گفت هریک از این در سخن

که چندی گنه کرده بر مهترش

خطایی چنین (6) نیست اندر خورش

خلیفه چنین داد پاسخ:«گناه (7)

در این است بر میرش از داد و راه

35 که گر ز او از این پیشتر بازخواه (8)

بُدی کرده او خود نکردی گناه

چو کاهل شد اندر سیاست امیر

سپاهی به بد لاجرم گشت چیر

شریک است آن میر با وی درین

ز هر دو از آن بایدم جست کین

دگر آن که در عهد عمّم طغان (9)

به جور و ستم بود کشته فلان

ص :222

1- 1) (ب 22).سب:در نسل من.
2- 2) (ب 27).در اصل:خوب روز؛(دوم):دست حور.
3- 2) (ب 27).در اصل:خوب روز؛(دوم):دست حور.
4- 4) (ب 31).سب:در دل هر دوان.
5- 5) (ب 33).در اصل:خطابی جنین.
6- 6) (ب 34).سب:پاسخ که شاه.
7- 7) (ب 35).در اصل:بارخواه.
8- 8) (ب 38).سب:طوغان.
9-
عمم در قصاصش تهاون نمود

مرا بر دل آن کار بیداد بود

40 پذیرفته بودم گرم دسترس

بود ز آن سر آرم بر او بر نفس

وفا کرد نذرم (1) خداوندگار

گرفتار کردش بدین کار خوار

کزین (2) راستی در دل همگنان

شکوهی نشیند ز من بی گمان»

غلام پدر بدر را بعد از آن

امارت به بغداد داد آن زمان

قتل محمّد شمله داعی علویان

به بغداد مردی محمّد به نام

که شمله (3) ورا خواندی خاص و عام

45 به آل علی کرد دعوت نهان

ولی نام داعی نکردی عیان

گمان معتضد برد کان ماجرا

کند بهر عبد اللّه مهتدی

به بند اندرآورد او را ازین

رها کرد چون گشت پیشش یقین

که در حقّ آل علی این سخن

در آن ملک شمله فگنده ست بن

برآورد بر بابزن مر ورا

شد از راه آتش به دیگر سرا

50 وز آن کس که دعوت پذیرفته بود

در آن بازخواه فراوان نمود

چنین تا دگر کس بر آل علی (4)

نیارست جستن ره یکدلی

اگر چند آن پیشوای جهان

نکویی همی کرد با آن مهان

ولی بردن نام دعوت مجال

نمی دادشان هیچ در هیچ حال

که فرماندهی بر نتابد شریک

شود کار شاهی به یکباره نیک

ص :223

1- 1) (ب 41).در اصل و سب:نذرم؟؟؟.
2- 2) (ب 42).در اصل:کرین.
3- 3) (ب 44).در ترجمۀ تاریخ طبری،ج 15،ص 6652،شیلمه آمده است:«معتضد،عبد الله بن مهتدی و محمد بن حسن بن سهل معروف به شیلمه را گرفت.»و در مروج الذّهب«شمیله»آمده است:«به سال دویست و هشتادم،محمد بن حسن بن سهل برادرزادۀ فضل بن سهل ذو الرّیاستین را که ملقّب به شمیله بود با عبید الله بن مهتدی در بغداد دستگیر کردند.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 638).
4- 4) (ب 51).سب:کس بآل علی.
فتنۀ جماعت مخالفان و دفع آن

55 چو هشتاد شد با دو صد سالیان

شدندش بداندیش شیبانیان (1)

از ایشان به نزدیکی بیست هزار

به ملک دیار بکر و دیگر دیار

برآورده دست آنچه می خواست کرد

از ایشان دل خلق شد پر ز درد

خبر شد بر معتضد ز آن گروه

سپاهی روان کرد در دشت و کوه

به خود جنگجو گشت از آن مردمان

سرآورد بی مر سران را زمان

60 عدو ز او گریزان شد اندر نبرد

به پا سر جهانید از دست مرد

بدو کرد چندان غنیمت رها

که بردن نمی کرد کس را کرا (2)

بها داشت ارلی نکو درهمی (3)

یکی برده زانج درهم (4) همی

همین سال کردان به راه عراق

بکردند با همدگر اتّفاق

ز حلوان چنین تا در کنگور (5)

شدند راهزن کردکان سربه سر

65 ره شهر بغداد از این بسته شد

دل مرد پُر داد از این خسته (6) شد

خبر چون به پیش خلیفه رسید

سپاهی به نفس خود آنجا کشید

تبه کرد بی مر ز کردان شوم

شد از فرّ او ایمن آن مرزوبوم

در اثنای این احمد پاک را

ز عجلی گهر شد به دیگر سرا

دو فرزند او عُمرو و بکر (7) و سران

برِ معتضد آمدند آن زمان

70 خلیفه نوازیدشان بی شمار

ز حکمش شدند همچنان کاردار

سپاهان و کاشان و قم سربه سر

بدیشان سپرد آن شه نامور

وز آنجا به دار الخلافه کشید

در آن جایگه چند ماه آرمید (8)

از آن در دیار بکر (9) این سال باز

شدند چند مهتر به دل کینه ساز

ص :224

1- 1) (ب 55).شیبانیان-اعراب بنی شیبان.(مروج الذّهب،ج 2،ص 639).
2- 2) (ب 61)(دوم).کرا-کراء-کرایه(معین،ذیل کرا).
3- 3) (ب 62).چنین است در اصل.«بها داشت ارلی(؟)به کو درهمی،یکی برده را پنج درهم همی»و سب:«نهاد است اولی بکو در همی.(دوم):رابنح درهم».بیت و ضبط درست آن بر بنده روشن نشد.
4- 3) (ب 62).چنین است در اصل.«بها داشت ارلی(؟)به کو درهمی،یکی برده را پنج درهم همی»و سب:«نهاد است اولی بکو در همی.(دوم):رابنح درهم».بیت و ضبط درست آن بر بنده روشن نشد.
5- 5) (ب 65)(دوم).در اصل:حسته.
6- 6) (ب 69).در اصل:عمر و بکر-عمرو بن احمد عجلی و بکر بن احمد عجلی.
7- 7) (ب 72)(دوم).سب:چند مه آرمید.
8- 8) (ب 73).سب:...در دیاربکر.
9-
یکی نام هارون (1) و موصل مقام

که آن شهر بودیش در اهتمام

75 دگر گرد حمدان شهِ ماردین

گشودند دست تطاول درین

برفتند بر قلعۀ ماردین

پرآشوب شد ز این سران آن زمین

خلیفه چو بشنید ز ایشان خبر

روان گشت با لشکری نامور

از آن پیش کآید بدان جایگاه

گریزان شدند آن بزرگان به راه

خلیفه در آن کشور آمد فرود

ز قلعه به خدمت رسیدش درود

80 حسین ابن حمدان از آن جایگاه

به فرمانبری گشت زنهار خواه

خلیفه پذیرفت زنهار او

بزرگی نمود (2) اندر آن کار او

از آن پس از آن قلعه نعمت ببرد

مر آن مملکت باز او را سپرد

به دنبال هارون و حمدان سپاه

فرستاد و بگرفت برطرف راه

به زندان بغداد (3) بردندشان

به بند اندر آنجا فگندندشان

85 از آن پس به بغداد آورد رو

شد آن شهر فرخنده خرّم ازو

تعیین نوروز معتضدی

تعیین نوروز معتضدی (4)

خلیفه دگر سال در کار ملک

ز دانندگی خورد تیمار ملک

که بودی سر سال در فوردین

رعیّت به زحمت بدندی ازین

که بُد فوردین آن زمان در بهار

نبُد هیچ حاصل شده از ثمار

گران بود بر خلق ادای خراج

فروختی به نیمه بها ز احتیاج

90 خلیفه سر سال کرد اوج (5) خور

که حاصل بود گشته جندی ثمر

دگر گشته ایمن ز آفت تمام

تفاوت ندارد به موسم مدام

حزیران رومی سر سال شد

وز آن همگنان را نکو حال شد

همین سال دارای ملک طبر

محمّد که از باقرش بُد گهر

ص :225

1- 1) (ب 74).هارون-محمد بن هارون(مروج الذّهب،ج 2،ص 665)
2- 2) (ب 81)(دوم).سب:بژوکی نمود.
3- 3) (ب 84).در اصل:به رندان بغداذ.
4- 4) (عنوان).در اصل:تعین نوروز؛سب:عنوان ندارد.
5- 5) (ب 90).اوج-بلندی،بالا،فراز.2-بلندترین نقطه،اعلی درجه.(معین)؛بلندترین مقام،سرافرازی و سربلندی، ترقی و برتری(دهخدا)
به حجّاج چندی درم داده بود

که آل علی را سپارند زود

95 به بغداد کردندشان غمز از (1) آن

ستد بدر آن (2) مال از آن مردمان

بر معتضد (3) برد کو را مگر

خوش آید (4)،کند پایه اش بیشتر

برنجید از این کار خود معتضد

که آل علی را بُدی معتقد

بدو گفت:«اگر نیستی بهر آن

حقوقست بر من تو را در جهان

از این بد که کردی رهایی ز من

نبودیت بی شک در این انجمن

100 چگونه شمردی به من بر روا

که باشد چنین سیرت بد مرا

که مالی که از بهر خویشان خویش

فرستد بزرگی ز کمّ و ز بیش

کنم رهزنی و ستانم ز پس

کی و با که (5) دیدی چنینم هوس»

پس آن مال را سربه سر باز داد

بدان حاجیان کرد از این گونه یاد:

«در این کار باشید ایمن ز من

سپارید این زر بدان انجمن»

105 بر آن شاه از این کار هرکس شنید

دعا کرد و ز آن شاه خود این سزید

مخالفت امرای اصفهان و به اطاعت آمدنشان

مخالفت امرای اصفهان و به اطاعت آمدنشان (6)

همین سال میران عجلی گهر

به ملک سپاهان کشیدند سر

بشد بدر با لشکری رزمزن

به فرمان به پیکار آن انجمن

چو لشکر به ملک سپاهان رسید

بدان شرط از او بکر فرمان گزید

که باشد مقرّر بر او مهتری (7)

نه شرکت کند کس و نه کس داوری

110 چو آن نامور گشت فرمانپذیر

برادرش هم رام شد ناگزیر

نبُد بدر را دسترس آن چنان

که دادن به یک تن بزرگی توان

به پیش خلیفه از آن جایگاه

فرستادشان آن امیر سپاه

در آن راه بگریخت ناگاه بکر

به اهواز آمد از آن راه بکر

خلیفه به عمرو آن ولایت سپرد

بشد عمرو و شاهی آن ملک برد

ص :226

1- 1) (ب 95).در اصل:غمراز؛(دوم).سب:ستدندر آن.
2- 1) (ب 95).در اصل:غمراز؛(دوم).سب:ستدندر آن.
3- 3) (ب 102)(دوم).کی و تا کی.
4- 3) (ب 102)(دوم).کی و تا کی.
5- 5) (ب 109).سب:مقرّر بدو مهتری.
6-
7-
115 سوی فارس شد بدر از آن جایگاه

به فرمان بر آن مملکت گشت شاه

خلیفه سپاهی به پیکار بکر

به شُشتر (1) فرستاد در کار بکر

به شیراز شد بکر از آن جایگاه

برفتند اندر پِیَشْ آن سپاه

سوی اصفهان رفت بکر و سران

به نیروی بازوش شد کامران

سپاه خلیفه ز پی در رسید

از او بکر از بیم دوری گزید

120 به ملک طبر رفت و آن جایگاه

به حکم خدا گشت ناگه تباه

سپاهان از این عمرو را گشت راست

در او حکم می کرد از آن سان که خواست

مخالفت والی دیاربکر و به اطاعت آمدنش

چو هشتاد و شش با دو صد سال گشت

دیار بکر را والی اندر گذشت

بر آن بود (2) پورش مگر پادشا

دهد کار نامی پدر مر ورا

در آن کار چون دیگری شد گزین

پسر سر ز فرمان بپیچید ازین

125 به آمِد شد و کرد قلعه تباه

همی تاختن برد هرجایگاه

دیار بکریان ز او به تنگ آمدند

ابا والی از بهر جنگ آمدند

شکسته شدند و در آوردگاه

دیار بکر آمد ورا در پناه

دو نوبت سپه معتضد پیش ازو

فرستاد و گشتند از او زرد رو

سئم ره خلیفه به خود جنگجو

ز غیرت در آن مملکت گشت ازو

130 درآورد آن قلعه را در حصار

در او چارمه رفتشان کارزار

سرانجام شد مرد زنهار جو

خلیفه پذیرفت زنهار او

به جانش امان داد و در بند کرد

بر آن مملکت شاه فرزند کرد

هین پور خود را سپرد آن دیار

نشستی به رقّه در آن شهریار

ص :227

1- 1) (ب 116)(دوم).سب:بشستر.
2- 2) (ب 125).در اصل:بانمد؟؟؟؛آمِد:بزرگترین شهر منطقۀ دیار بکر سوریه.(معجم البلدان)
حرب خلیفه با قرامطۀ بحرین

حرب خلیفه با قرامطۀ بحرین (1)

همین سال شد قرمطی آشکار

به مرز قطیف (2) و به بحرین دیار

135 سرِ آن بداندیشگان بو سعید

نژادش شده از جنابی پدید (3)

به قطع طریق و به خون و فساد

بر آن کشور این قوم دستش گشاد

ره حج ز بیدادشان بسته شد

دل خلق از آن بدتنان خسته شد

خبر چون به پیش خلیفه رسید

سپاهی به پیکارشان برگزید

سپهدارشان بود عبّاس نام

ز قوم غنوی (4) دلیری تمام

140 برفتند و کردند جنگ آن سپاه

ظفر قرمطی یافت در رزمگاه

از آن گشن لشکر در آن بوم و رست

جز عبّاس کس ز آن دلیران نرست

دگر کشته گشتند و گشتند اسیر

بر ایشان چنین قرمطی گشت چیر

خلیفه از این کین سپاهی دگر

فرستاد جنگی و پرخاشخر

بر ایشان شده خادمی پیشوا

که مونس لقب خواندندی ورا

145 برفتند و کردند پیکار سخت

در آن جنگ گشتند پیروزبخت

شکن قرمطی یافت ز آن مردمان

سرآمد بسی را از ایشان زمان

به عهد خلیفه دگر قرمطی

در آن ملک دیگر نکردی بدی

مخالفت عمرو لیث با خلیفه و قتلش

مخالفت عمرو لیث با خلیفه و قتلش (5)

ز ملک خراسان و آن بوم وبر

که داشتی بنی لیث در زیر پر

درم پنج باره هزاران هزار

به رسم خراج آمدی ز آن دیار

ص :228

1- 5) سب:عنوان اول را ندارد.
2- 1) (ب 134).قطیف:شهری است به بحرین که اینک بزرگترین شهر آن ناحیه است.شهری است در ناحیۀ احساء که قرمطیان بر آن مستولی شدند.(دهخدا،ذیل قطیف).
3- 2) (ب 135)(دوم).در اصل و سب:از حیائی بدیذ؛«...در همین سال در بصره وحشت افتاد که مبادا ابو سعید جنّابی و یاران او که در بحرین بودند آنجا را تصرف کنند.».(مروج الذّهب.ج 2.ص 657-658).
4- 3) (ب 139)(دوم).در اصل و سب:عنوی؟؟؟؛«...و هم در این سال عباس بن عمر غنوی برای جنگ قرمطیان بحرین سوی بصره رفت».(مروج الذّهب.ج 2.ص 658).
5- 4) سب:عنوان دوم ناخواناست.
150 چو بر عمرو لیث اندر آن بوم وبر

به فرماندهی کرد چندی گذر

ظفر یافت بر دشمنان اندرو

نظر کرد و شد در درون فتنه جو

ندادی دگر باج از آن جایگاه

همان راست کردی به کوشش سپاه

که جوید بدان از خلیفه نبرد

برآرد ز بغداد و آن شاه گرد

در آن کین یعقوب آرد به جا

بر این گونه اندیشه بودی ورا

155 خلیفه چو آگه شد از کار او

پراندیشه شد ز آن یل رزمجو (1)

نه چون دور بُد راه خود جنگجو

توانست گشتن به مردی ازو

نه بر لشکرش بُد در آن اعتماد

که بی او کند کس ز پیکار یاد

نشایست خود کار او کرد خوار

که تا خود چه بازی کند روزگار

ز سامانیان اندر آن چاره جست

از آن کرد کار شکسته درست

160 به پیش سماعیل نامه نوشت

به باغ سخن تخم تدبیر کشت

که لشکر ز ملک بخارا کشید

به پیکار لیثی چنان چون سزید

چو صف برکشیدند هردو سپاه

از آن پیش گردد کسی رزمخواه

ز آواز کوس اسپ عمرو (2) از قضا

نفر (3) کرد و کردش ز لشکر جدا

به پیش سپاه سماعیل (4) برد

گرفتار شد خیره آن مرد گرد

165 یکی قطره خون نآمده بر زمین

گرفتار شد آن جهانبان چنین

دو جنگ عجب بُد در آن روزگار

مخالف ز تقدیر پروردگار

که اندر یکی بر سپه بد رسید

به جز میرشان کس رهایی ندید

به دیگر بجز بر امیرش گزند

نیامد ز تأثیر چرخ بلند

بلی حکم حکم خدایی است بس

چگونه بود خلق را دسترس

170 هر آن چیز باشد قضا بی گمان

به مردم شود نازل از آسمان

چو شد عمرو لیث این چنین دستگیر

به بغداد بردند او را اسیر

به زندان فرستاد مهتر ورا

در آن بند شد (5) سوی دیگر سرا

سماعیل بر ملک او کامکار

به حکم خلیفه شد آن روزگار

ص :229

1- 1) ب 155)(دوم).سب:یل نامجو.
2- 2) (ب 163).در اصل:است عمرو.
3- 3) (ب 163)(دوم).در اصل و سب:نظر کرد.نفر:1-رمیدن،دور شدن.2-رمیدگی،دوری(معین).
4- 4) (ب 164).سماعیل-اسماعیل بن احمد(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 15،ص 6650).
5- 5) (ب 172)(دوم).سب:بران تند شد.
به مازندران و طبر در مهی

طمع کرد و بودش در آن (1) فرّهی

175 سپاهی به فرمان او چون پلنگ

بدان ملک رفتند از بهر جنگ

محمّد که هارون بُد او را پدر

بر آن قوم بود اندر آن جنگ سر

در آن ملک بُد باقری پیشوا

که بُد داعیِ حقّ برادر ورا

نیاورد تابِ سپاه گران

شکن دید و کرد از بزرگی کران

به سامانیان بازگشت آن مهی

از آن دست آل علی شد تهی

وفات معتضد خلیفه،رحمه اللّه

وفات معتضد خلیفه،رحمه اللّه (2)

180 چو هشتاد و نه با دو صد گشت سال

مه چارمین زد ندای زوال

خلیفه بدی ناشکیبا ز کام

در آن کار افراط کردی تمام

مزاجش اگرچه قوی بود سخت

ز بسیار خرج (3) شد شور بخت

نماندش منی گُرده اش درد کرد

گلِ سرخِ رویش از آن زرد کرد

به گفت طبیبان نه برگشت (4) از آن

چنین تا سرآمد بر او بر جهان

185 چل و هفت بُد عمر آن نامدار

به غیر از سه مه ده از آن شهریار

پسر پنج بودش و ز ایشان سه تن

پس از وی شدند سرور انجمن

سه دختر پدید آمده ز او همان

چنین بود احوال او بی گمان

ص :230

1- 1) (ب 174)(دوم).سب:بردش دران.
2- 2) (عنوان).در اصل:رحمه اللّه.
3- 3) (ب 182)(دوم).در اصل:حرج شد؛سب:ز بسیاری حرح.
4- 4) (ب 184).سب:ز برگشت