گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین

اشاره

خلافت امیر المؤمنین (1) المکتفی باللّه علی بن المعتضد شش سال و هفت ماه (2)

اشاره

1 چو از معتضد سیر شد روزگار

پسر گشت بر جای او کاردار

علی بود نامش لقب مکتفی

شهی بود خوش صورت و باصفا

هنرمند و دانا و پاکیزه دین

سرآمد به تدبیر و رای رزین

اگرچند دستور را بُد هوا

شود دیگری در جهان پیشوا

5 سه از تخمۀ معتز (3) و مستعین

نشاند به شاهی در ایران زمین

ولی بدر کو بود امیر سپاه

مر این تخمه را بُد به جان نیکخواه

به ناچار دستور او را گزید

خلافت سپردش چنان چون سزید

چو شد پیشوا آن شه نامدار

فرستاد فرمان سوی هر دیار

که بیعت ستانند بر نام او

به دور و به نزدیک بر کام او

10 چو در فارس بدر از سپه عهد جست

سپه مال بیعت بجستند نخست

نبودش درم شد روانه به راه

کشیدی به بغداد از آنجا سپاه

که تا مال بیعت ستاند درو

به بغداد آگاهی آمد ازو

بترسید دستور از آن آمدن

که رازش از آن خواست پیدا شدن

در این با خلیفه سخن گفت مرد

وز آن نامدارش پراندیشه کرد

15 که:«گر بدرآید به بغداد در

برادر به جایت شود تاجور»

خلیفه بدو مال بیعت چو باد

فرستاد و فرمود برگرد شاد

نپذرفت بدر و خلیفه ازین

شد از قصد دستور از او خشمگین

ص :231

1- 1) (عنوان).در اصل:امیر المؤمنین؛سب:عنوان ناخواناست.
2- 1) (عنوان).در اصل:امیر المؤمنین؛سب:عنوان ناخواناست.
3-
نوشتند منشور پیشِ سپاه

که:«شد بدر با ما دگرگون به راه

سپه باید از وی جدایی کند

به چون (1) او کسی بی وفایی کند»

20 سپه بازگشتند از این ز آن امیر

بماند او و خاصانِ او ناگزیر

نوشتند حکمِ دگر پیشِ او

که:«تنها بیا و بهانه مجو

که ما در گذشته ز کرده گناه

کنیمت چنان هم امیرِ سپاه (2)»

بخورد این دم (3) از مهتر و شد به راه

فرستاد دستور و کردش تباه

به نیرنگ دستور آن نامدار

بر این گونه بر باد شد خوارخوار

فتنۀ زکرویۀ قرمطی و پسرانش و قلعشان

25 به کوفه یکی مرد زکرویه نام

همی دعوت شیعه کردی مدام

به آلِ علی خلق را خواندی

سخن از کلام و خبر راندی

به پیکار عبّاسیان همچنین

دل مردمان دادی از روی کین

هر آن کو خریدی سخن ز او در آن

ز اسلام دادیش آن گه کران

به کار اباحت کشیدی سخن

بر او گرد گشتند از این مرد و زن

30 گروه تمیم و اسد بود و طی (4)

کلاب و ربیعه شده یار وی

در آن بوم وبر شد قوی کارشان

بُد از قرمطی زشت گفتارشان

دو پورش حسین بود و یحیی به نام (5)

فرستادشان سوی اقلیم شام

برادرش نصر معلّم همان

به حکمش سوی بصره شد آن زمان

دو فرزند زکرویه در ملک شام

به سیّد شمردند خود را مدام

35 ز پشت سماعیل جعفرنژاد

به هرجای بر خلق کردند یاد

بگفتند:«زکرویه داعی ماست

شدن یاور ما رضای خداست

به گفتارِ ما کرد باید نگاه

به پیدا و پنهان به حکم اله

ص :232

1- 1) (ب 19)(دوم).سب:نه جون.
2- 2) (ب 22)(دوم).سب:امین سپاه.
3- 3) (ب 23).دم خوردن از کسی-فریب او را خوردن.
4- 4) (ب 30).گروه تمیم واسد و طی از قبایل بدوی بودند(ترجمۀ تاریخ طبری،ج 25،ص 6722).
5- 5) (ب 32).سب:جنین بود یحیی بنام.«حسین و یحیی پسران زکرویه بودند که یحیی کنیۀ ابو القاسم داشت و او را شیخ لقب دادند».(ترجمۀ تارخی طبری،ج 15،ص 6722).
هرآن چیز (1) ما را بود اختیار

بر آن چیز کردن در اسلام کار

که کس (2) نیک و بد در حلال و حرام

نه ممکن کند فهم همچون امام

40 مر آن کس بود روز دین رستگار

که این خوب مذهب کند اختیار»

چو بود از اباحت سخن بیشتر

فزون در دل خلق کردی اثر

شدند قرمطی بیشتر شامیان

وز ایشان به مؤمن رسیدی زیان

غلام خلیفه در آن بوم وبر

سپهدار بُد،گشت پرخاشخر

از ایشان به مردانگی جنگ جست

سپاهش به پیکار گشتند سست

45 گریزان شدند از بر آن سپاه

در آن جنگ کشت آن دلاور تباه

از آن دولت قرمطی برفروخت

به شهر رصافه مساجد بسوخت

به غارت ببردند چیزی که بود

وز آن شهر لشکر کشیدند زود

در آن ملک غارت کنان آن سپاه

شدندی بتیزی به هرجایگاه

در او والیِ شام شد رزمخواه

به پیکار او گشت یحیی تباه

50 و لیکن حسین برد (3) در جنگ دست

به جنگش شدند لشکر شام پست

شدند بر دمشق آن سپه کامکار

درآمد به فرمانشان آن دیار

پس آن گاه بر حمص (4) پیروز نیز

شدند آن جماعت به صلح و ستیز

ز سلمیه (5) فرمانشان کس نبرد

بدان جا شدند آن دلیرانِ گرد

به مردی بر آن دسترس یافتند

به کشتن در آن شهر بشتافتند

55 در او هرچه جان داشت کشتند پاک

فگندند شهری چنین در هلاک

از این رامشان گشت یکباره شام

نیارست جستن کسی انتقام

حسین کرد مهدی لقب خویش را

رواجی از این داد آن کیش را

شدند قرمطی شامیان سربه سر

وز این رفت پیش خلیفه خبر

به بو العز (6) بفرمود تا با سپاه

بزودی روان شد بدان جایگاه

60 حسین نیز لشکر چو غرّان پلنگ

برابر فرستاد از بهر جنگ

ص :233

1- 1) (ب 38)(دوم).در اصل:بر آن حیز.
2- 2) (ب 40).سب:بران کس.
3- 3) (ب 50).سب:و لیکن جنین برد.
4- 4) (ب 52).حمص:به کسر اول و سکون ثانی و صاد بی نقطه شهر بزرگ و قدیمی و دارای بارو است بین دمشق و حلب.(تاریخ سیستان،بهار 7 ص 74).
5- 5) (ب 53).سلمیۀ حمص.(مروج الذّهب،ج 2.ص 300).
6- 6) (ب 59).در اصل:به بو العر.
سپهبد مطوّق بُد عمزادِ او

برفتند چون شیر پرخاشجو

چنان نابیوسان (1) درآمد ز راه

که کس هیچ آگه نشد ز آن سپاه

بُد این قوم ناساخته آن زمان

فتادندشان در میان دشمنان

ندیدند این قوم پروای جنگ

شد از بیمِ سر بر سپه جای تنگ

65 ابو العز پیاده ز آوردگاه

شد اندر حصاری گریزان ز راه

شدند بیشتر لشکرش کشته زار

گریزان شدند ز آن سواری هزار

چو آمد بر مکتفی این خبر

از این آگهی گشت آسیمه سر

ز غیرت بر این کار سوگند خورد

که تا برنیارد از آن قوم گرد

دگر هیچ کاری نگیرد به پیش

اگر بایدش جنگ جستن به خویش

70 غلامش که بُد بدر کوچک به نام

به حکمش بشد با سپه سوی شام

نبرد آوریدند و او هم شکن

در آوردگه یافت ز آن انجمن

شکسته بر مکتفی آن سپاه

رسیدند باز از صف رزمگاه

محمّد که بودش سلیمان پدر

سئم ره روان شد بدان بوم وبر

سپه برد و جنگی گران آورید

شب از جنگ جستن همان نآرمید

75 به پیکار او قرمطی شد زبون

ز هر گوشه ای هر یکی شد برون

حسین با دو عمزاده و یک غلام

گریزان سوی بادیه شد ز شام

به دیهی رسیدند و آن یک غلام

بشد تا خرد بهر ایشان طعام

مر او را گرفتند آن دیهیان

نهاد او در آن راستی با میان

شدند اهل دیه و گرفتندشان

به بغداد از آن دیه بردندشان

80 خلیفه تبه کردشان زارزار

جزین شان نبُد اندر آن زشت کار

به بصره درون نصر هم این چنین

ببردی دلِ مردمان را ز دین

از او عاملان خلیفه براند

خراج آنچه بودی سراسر ستاند

سوی واسط و حوریان (2) همچنان

کشیدی به بد دست آن مردمان (3)

خلیفه به جنگش سپاهی گران

فرستاد گردان جنگاوران

ص :234

1- 1) (ب 62).سب:جنین تا سوشان.
2- 2) (ب 83).حوری:قریه ای است نزدیک دُجیل در عراق.(معجم البلدان یاقوت،ذیل حوری).
3- 3) (ب 83)(دوم).سب:دست آن بدگمان.
85 به پیکارشان شد تبه نصر شوم

برافتاد این فتنه ز آن مرزوبوم

به کوفه درون پیر زکرویه کار

به خود کرد در عید فطر آشکار

بدان گه که مردم شدند در نماز

شد آن بد نهان ناگهان کینه ساز

نهادند تیغ اندر اسلامیان

بسی مؤمنان یافتند ز آن زیان

چنین تا خور آمد به حدّ زوال

در آن شهر بُد جنگ و جوش و قتال

90 ز کوفه سرانجام آن مردمان

برفتند سوی نجف آن زمان

نشستند بر راه حُجّاج بر

ز حُجّاج کشتند بی حدّومر

گریزنده حُجّاج از آن مردمان

همی باز کوفه شدند آن زمان

وز آن روی زکرویه با آن سپاه

سوی شهر مکّه سپردند راه

سه لشکر خلیفه به پیکار او

بزودی روان کرد در کار او

95 ز شام و ز بصره سپاه عراق (1)

سه لشکر برفتند و از اتّفاق

به سه روز هر سه رسیدند بدو

وز او هر سه در کین شدند زردرو

به مکّه شد آن مهتر بدنهاد

در آن جایگه دادِ بیداد داد

در اضحی (2) تبه کرد حُجّاج را

سوی بادیه کرد آن گاه را (3)

در او هرکه را یافت کردی تباه

ز مکّه بیفتاد یکباره راه

100 خلیفه پیاپی به جنگش سپاه

فرستاد و گشتند بی مر تباه

در این کار یک سال رفتش به سر

که شد کشته آن مرد برگشته سر (4)

سر و دست و پایش به هرجا ز داد

فرستاد و ز آن راه حجّ برگشاد

دگرباره مردم به راه حجاز

نهادند سر،کار دین یافت ساز

ذکر احوال وزرای مکتفی

ذکر احوال وزرای مکتفی (5) عبرت بینندگان را

همین سال دستور شد دردمند

به دردی که بر جان رسد ز آن گزند

105 وکیل خلیفه بو العبّاس نام

به پرسش برش رفت هنگام بام

ص :235

1- 1) (ب 95).سب:بصره ز راه عراق.
2- 2) (ب 98).اضحی:عید قربان(معین).
3- 3) (ب 98)(دوم).را-رای.
4- 4) (ب 101)(دوم).سب:آن مرد کشته سر.
5- 5) (عنوان).سب:ذکر او رزا مکتفی.
دو فرزند دستورش آمد به پیش

ببوسیدشان (1) دست آن پاک کیش

چو برگشت دستور اندر گذشت

وکیل خردپیشه دستور گشت

به رسم عزا شد (2) به خان وزیر

دو فرزند دستور از ناگزیر

ببوسید دست وکیل گزین

به کار جهان شد تفاوت چنین

110 که از بام نارفته روزی به شام

شود بنده مخدوم و مخدوم غلام

خنک آن که چشم خرد برگشود

بدین دولت دهر غرّه نبود

به کاری که چندین تفاوت درو

بود دل نیاورد از جان فرو

خدایا در این کار کن رهبری

که از جمله فرماندهان برتری

حرب سپاه مکتفی با رومیان

همین سال از پیش قیصر ز روم

سپه رفت در شام و آن مرزوبوم

115 به انطاکیه غارت و قتل کرد

اسیران گرفتند هم در نبرد

خلیفه گزین چارباره هزار

سواران فرستاد خنجر گزار

سه اسپه همه با سلاح تمام

سوی روم رفتند از راه شام

به هر گوشه ای تاختن ساختند

همی بوم وبرشان برانداختند

شکستند مرد و ببردند مال

از ایشان شد آن مملکت پایمال

120 نکردند یک روز جایی قرار

به غیر از خرابی نکردند کار

ستوه آمدند رومیان ز آن سپاه

ز قیصر شدند جمله فریادخواه

فرستاد قیصر به پوزش سَخُن

پس از جنگ و کین صلح افگند بن

پذیرفت باج (3) و ادا کرد مال

خلیفه سپه باز خواند از جدال

به سرحد نشاندندشان با دگر

ز فرمان بپیچید از آن ملک سر

125 دو کشور از این گشت ایمن ز بد

خنک آن که پوید به راه خرد

همین سال والی ملک طبر

محمّد که بودش ز هارون گهر

که از دست سامانیان کاردار

در آن بوم وبر بودی آن نامدار

ص :236

1- 1) (ب 106).در اصل:ببوسندشان.
2- 2) (ب 108).در اصل:به رسم عراسد.
3- 3) (ب 123).در اصل:پذیرفت تاج.
ز حکم خلیفه نگشت و سپاه

به فرمان شدند زود از آن جایگاه

ورا قهر کردند و آن بوم وبر

درآمد به فرمان این تاجور

وفات مکتفی خلیفه،رحمه اللّه

وفات مکتفی خلیفه،رحمه اللّه (1)

130 چو شد با دو صد بر نود پنج بار

خلیفه روان شد به دار القرار

ز ماه ده و یک ده و سه ز روز

گذشته گذر کرد با درد و سوز

سی و یک بُدش عمر و شش سال از آن

فزون هفت مه پیشوای جهان

پسر هشت و دختر بُدش هشت هم

چنین بود احوالِ او بیش وکم

در ایّام او شه ز سامانیان

سماعیل و احمد بدند در جهان

135 و لیکن ز رای خلیفه گذر

نکردندی آن (2) هردو والا گهر

همیدون بدو داد هردو خراج

همه ساله بر رسم و آیین تاج (3)(4)

دولت خلفای بنی فاطمه معروف[به]اسماعیلیان در ملک شام و مصر و مغرب

دولت خلفای بنی فاطمه معروف[به]اسماعیلیان در ملک شام و مصر و مغرب (5)

به مغرب سماعیلی این روزگار

ز دولت شد اندر مهی کامکار

لقب داشت مهدی مر آن نامور

سماعیل را بود چارم پسر

بتدریج شد کارش آنجا بزرگ

چنین تا در او گشت شاهی سترگ

140 چو شد با سه صد دو فزون سالیان

ببست از پی کار شاهی میان

به مغرب بنی اغلب آن روزگار (6)

به حکم خلیفه بُدند کاردار

برانگیخت مهدی از آن قوم شور

بر آن مملکت پادشا شد به زور

در او بیست و شش سال بُد کامکار

از آن پس روان شد به دار القرار

شده سیصد و بیست و دو سالیان

به عقبی کشید آن شه کامران

ص :237

1- 1) (عنوان).در اصل:رحمه اللّه.
2- 2) (ب 135)(دوم).سب:نکردندی از.
3- 3) (ب 136).(دوم):ظاهرا:«آیین باج».
4- 4) (ب 136)(دوم).سب:آیین باج.
5- 5) سب:عنوان دوم ناخواناست.
6- 6) (ب 141).سب:بمغرب بنی اعلب...و زکار.
145 پس از وی پسر گشت قائم مقام

که قایم لقب بود و احمد به نام

ده و دو در آن مملکت حکم کرد

از آن پس گُلِ دولتش گشت زرد

شده سال سیصد و سی و چهار (1)

روان گشت بر راه دار القرار

پسر گشت بر جای او پادشا

سماعیل خواندی پدر مر ورا

لقب یافت منصور اندر مهی

بُدش هفت سالی زمان شهی

150 چل و یک ز سیصد فزون گشته سال

در آن کشور آن شاه را بُد زوال

پس از وی مَعَد (2) بود فرزند او

معزّ بد خطاب شه نیکخو

به علمی که خوانی ورا کیمیا

بُدی نیک ماهر مر آن پادشا

شد آن شاه بر مصر هم کامکار

ز کافور خادم گرفت آن دیار

بساخت قاهره از پی تختگاه

از آن پس نشستی در آن جایگاه

155 به ملک حجاز و به یثرب همان

پس از چندگاهی شد او کامران

از آن مملکت کاردار مطیع

براند و از آن پایه اش شد رفیع

چو شد مدّت دولتش بیست و چار

ز دنیا روان شد به دار القرار

ز سیصد فزون سال بر شصت و پنج

معز شد برون ز این سرای سپنج

شهنشاه فرزند او شد نزار (3)

عزیزش لقب بود آن روزگار

160 ز عبّاسیان بستد او شام نیز

ز روی دلیری به جنگ و ستیز

در او بیست و یک سال بُد تاجور

پس آن گاه کرد از زمانه گذر

ز سیصد فزون سال هشتاد و شش

فرورفت آن شاه خورشیدفش

پسرش آن که منصور خواندش پدر

پس از وی در آن ملک شد تاجور

لقب داشت حاکم در آن سروری

بُدش بیست و پنج سال آن مهتری

165 در ایّام آن پادشا ملک شام

برون رفت از حکم ایشان تمام

از آن ملک فرخنده قوم کلاب

ز دولت به شاهی شدند کامیاب

ص :238

1- 1) (ب 147).در اصل و سب:شده سیصد سال.
2- 2) (ب 151).مَعَد:«و چون ظاهر نماند،پسرش ابو تمیم معد هفت ساله بود،[او را]قایم مقام کردند و مستنصر لقب نهادند».(تاریخ بناکتی،ص 112).
3- 3) (ب 159).در اصل و سب:بزار.نزار:«و او معد را دو پسر بود:یکی را نام منصور نزار،او را ولی العهد کرد و لقب المصطفی لدین اللّه داد.»(تاریخ بناکتی،ص 112).
به عبّاسیان میلِ آن قوم بود

از این شام در ملک قادر نمود (1)

همی خواستی حاکم زشت خو

ز بو بکر و عمرّ شود جنگجو

ز پیش رسول آوردشان برون

در آن کرد کوشش به رنگ و فسون

170 یکی را که همسایۀ روضه بود

فریبید و نیکی تقبّل نمود

که در خانه اش نقب زن خوارخوار

نهانی شب و روز می کرد کار

زدی نقب تا روضۀ مصطفی

که آرند بیرون مر آن هردو را

نیامد پسند خدای جهان

چنین ناسزا کار با آن مهان

در آن چند روز اندر آن جایگاه

شد از باد و از گرد گیتی سیاه

175 تو گفتی قیامت در او آشکار

شدن خواستی اندر آن روزگار

بترسید مردم از آن باد و خاک

همه با در توبه گشتند پاک

نمی گشت ساکن همی باد و گرد

مر این حال آن مرد اظهار کرد

فرستاد والی و نقّاب خوار

گرفت و ببرد و تبه کرد زار

همان لحظه ز این کار خوش شد هوا

در این ملک و دین یافت برگ و نوا

180 کرامات آن دو گزین نامور

پس از چارصد سال شد کارگر

چو بر چارصد یازده شد فزون

شد از میل (2) حاکم ز گیتی برون

علی پور او شد در او پادشاه

لقب یافت ظاهر در آن کار و راه

در او شانزده سال بُد تاجور

پس او نیز کرد از بزرگی گذر

ز چارصد (3) فزون سال بر بیست و هفت

در آن کشور آن شاه شد در نهفت

185 مَعَدْ گشت فرزند او پادشا (4)

لقب داشت مستنصر آن پیشوا

در او پادشا بود تا شصت سال

پس آن گاه کرد از جهان انتقال

در اوّل ولی عهد بودش نزار (5)

در آخر پدر کار او کرد خوار

به دیگر پسر داد احمد به نام

دو بهره از این قومشان شد تمام

یکی پیرو هر پسر گشت از آن

بدو کرد دعوت همی در جهان

190 حسن آن که صبّاح بودش لقب

چو ز ایران زمین شد به ملک عرب

ص :239

1- 1) (ب 167)(دوم):در اصل:از این سام در ملک قادر فرود.سب:در ملک مادر.
2- 2) (ب 181)(دوم).چنین است در اصل(؟).سب:شد از قتل.
3- 3) (ب 184).در اصل:زر جارصد.
4- 4) (ب 185).سب:فرزند او بیشوا.
5- 5) (ب 187).در اصل و سب:بزار.
همی کرد دعوت به نام نزار (1)

که قول نخستین بُدش اختیار

چو شد چارصد سال و هشتاد و هفت

در او رفت مستنصر اندر نهفت

پس از مرگ مستنصر احمد به گاه

برآمد در آن مملکت گشت شاه

لقب داشت مستعلی آن نامدار

در او قرب ده سال بُد کامکار

195 ز چارصد فزون بر نود سال و هفت

ز دنیا به عقبی گرایید تفت

پس از وی پسرش اندر او گشت شاه

که منصور بُد نام آن نیکخواه

لقب یافت آمر در آن مهتری

بُدش بیست و هفت سال آن سروری

ز پانصد فزون سال بر بیست و چار

بکشتند او را گروه نزار (2)

پس از وی عمش گشت فرمانروا

که عبد الحمید نام بودی ورا

200 لقب یافت حافظ به فرماندهی

بُدش بیست سال اندر آنجا مهی

چل و چار گشته ز پانصد فزون

گذر کرد آن شه به مصر اندرون

پسر شد پس از وی در او پادشا

محمّد که خواندند ظافر (3) ورا

در او پنج سال آن پسر حکم راند

پس او نیز هم نامۀ حکم خواند

چل و نه ز پانصد فزون سالیان

ز دستور بر جانش آمد زیان

205 برادرش عیسی پس از وی به گاه

برآمد لقب یافت فائز به جاه

سه سال اندر او کرد فرماندهی

از آن پس از آن دست گشتش تهی

دو افزون ز پنجاه و پانصد به سال

ز صرع آمد او را به گیتی زوال

پسر گشت بر جای او شهریار

محمّد بدی نام آن نامدار

لقب یافت عاضد به فرماندهی (4)

در او کرد ناچار سالی مهی

210 ز دست فرنگان شد آن گاه خوار

در آن جست از حمصیان زینهار

به فرمان (5) مُستنجد آن جایگاه

در آن وقت ایّوب بُد پادشاه

برفت و رهانید او را ز بد

وز آن خلق را کرد خواهانِ خود

در اثنای این عاضد اندر گذشت

بر آن ملک ایّوب سردار گشت

در او نام عبّاسیان تازه کرد

همه مصر از ایشان پرآوازه کرد

ص :240

1- 1) (ب 191).در اصل و سب:بزار.
2- 2) (ب 198).در اصل و سب:بزار.
3- 3) (ب 202).ظافر:«در مصر خلیفۀ اسماعیلیان ظافر[بود].»(تاریخ بناکتی،ص 364).
4- 4) (ب 109).سب:عاضد فرمان دهی.
5- 5) (ب 211).سب:ز فرمان.
125 به القاب مُستنجد نامور

شرف یافت خطبه در آن بوم وبر

سماعیلیان را به فرماندهی

نماند اندر آنجا از آن پس شهی

ز پانصد فزون سال پنجاه و شش

بدیشان مهی گفت شب بادخوش

بلی هیچ کس را مهی جاودان

نبود و نخواهد بُدن در جهان

نباشد بجز دادگر یک خدا

که او را نباشد زوال و فنا

ص :241

ص :242

خلافت امیر المؤمنین المقتدر باللّه جعفر بن المعتضد بیست و چهار سال و یازده ماه

خلافت امیر المؤمنین المقتدر باللّه جعفر بن المعتضد بیست و چهار سال و یازده ماه (1)

1 چو بر مکتفی بر سرآمد جهان

برادر شدش پیشوای مهان

سرافراز جعفر که او را لقب

بُدی مقتدر باللّه اندر عرب

همان سال کوشد جهان کدخدا

بیامد از او راضی پاکرا

چو از شاهیش یازده رفت سال

نوشتند منشور جنگ و جدال

5 امیران آن شاه بازوک (2) گرد

دگر ابن حمدان با دار و برد

شدند باهم اندر بدی یکزبان

به کارش نهادند دلها بر آن

که او را کنند خلع از آن مهتری

گزید ابن معتز (3) به جایش سری

بر این ویژگانش از آن مردمان

شدند جنگجو ناگهان آن زمان

امیران گریزان شدند ز آن سران

گرفتار شد ابن معتزّ (4) در آن

10 خلیفه از او گشت پیکارجو

نکرد ایچ آزرم خویشی درو

سرش را در انبان آهک نهاد

نفس شد گرفته،روان شد به باد

پس از مدّتی باز آن مهتران

نهان فتنه جو می شدند اندر آن

خلیفه خبر یافت چاره گزید

به خانه درون چند مرد آورید

چو رفت ابن حمدان به نزدیک او

درآورد خونش (5) ز کینه به جو

ص :243

1- 1) (عنوان).در اصل:بیست و چهارده سال و یازده ماه.«بیست و چهار سال و یازده ماه و شانزده روز». (مروج الذّهب.ج 2،ص 679)؛سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 5).بازوک-«...و محمد بن معتضد را به دار الخلافه آوردند و با او بیعت کردند و او را القاهر باللّه لقب دادند و بازوک امیر حاجب او شد.»(تاریخ بناکتی،ص 184).
3- 3) (ب 7)(دوم).در اصل:کربد ابن معتر.سب:کند ابن معتر.
4- 4) (ب 9)(دوم).سب:ابن معتر.
5- 5) (ب 14)(دوم).سب:درآور خونش.
15 بشد گُرد بازوک و او را گرفت

همی کرد الزامش اندر نهفت

که تا خویش را ز آن مهی خلع کرد

وز او گشت غافل در آن کار مرد

خلیفه بجست و گروهش از این

ز بازوک جستند در جنگ کین

گریزنده بازوک شد ز آن مهان

خلیفه برون رفت باز از نهان (1)

بر او راست شد کار آن سروری

گذر کرد سالی بر این داوری (2)

20 پس آن گاه هارون پیکارجو

که فرزندِ خال (3) خلیفه بُد او

ز بازوک بهر غلامی نبرد

بجست و تباهش در آن جنگ کرد

قضیبش ببرّید و اندر غلام

نهاد و چنین کرد شنعت تمام (4)

چو مونس که بُد میر میران او

شد آگاه از این کار شد فتنه جو

که:«با من نگفته (5) کسی این چنین

چگونه توانند کردن به کین»

25 از این ابن بازوک را گشت یار (6)

بدو داد لشکر فزون از شمار

برفتند و جست از خلیفه نبرد

خلیفه از آن قوم شد روی زرد

به مالی گران صلح ناچار کرد

که برگشت لشکر از او در نبرد

به کار خلافت شکستی تمام

درآمد از این جنگ و این کار خام

استیلای دیلمان بر بعضی ولایت ایران

چو شد پانزده با سه صد سالیان

به ملک عراق عجم دیلمان

30 برون آمدند و بر این جایگاه

به یاریِ دولت شدند پادشاه

به حکمِ خلیفه سپاهی گران

برفتند بر جنگِ آن مهتران

سپهدارشان بود هارون گرد

که فرزند خالش خلیفه شمرد

بکردند جنگ و در آوردگاه

گرفتار شد خوار امیر سپاه

خلیفه به دیلم سپرد آن دیار

کز ایشان رها گشت آن نامدار

ص :244

1- 1) (ب 18)(دوم).در اصل:بار از نهان.
2- 2) (ب 19)(دوم).سب:بدین داوری.
3- 3) (ب 20)(دوم).در اصل:حال.
4- 4) (ب 21)(دوم).در اصل:سنعت تمام.
5- 5) (ب 24).سب:که باشد نگفته.
6- 6) (ب 25).سب:بازوک را کشت بار.
خروج قرامطه و بردن حجر الاسود از کعبه در سنۀ احدی و تسعین و ثلثمایه

35 بر این کار چون سال بگذشت چار

به مکّه درون حال دین گشت زار

بشد بو سعید جنّایی گهر (1)

ابا قرمطیان بدان بوم وبر

ز حُجّاج جستند جنگی گران

بکشتند حُجّاج بی مر در آن

تبه شد ز حُجّاج چندان بزار

که اندر حرم کشته بد سه هزار

شد انباشته چاه زمزم ز مرد

بر این گونه آن جایگه قتل کرد

40 حجر آن که خوانیش سنگ سیاه

ببردند بخواری از آن جایگاه

سر چاه مبرز از آن ساختند

چنین در بدی سر برافراختند

عجب آن که با این چنین کار زشت

خداشان به گیتی درون زنده هشت

نه یزدان اگر چند باشد غیور (2)

به کار اندرون نیز باشد صبور

کند دیرگیری ولی سخت گیر

بود ز آن سر دشمن آرد به زیر

45 ز مکّه بشد بو سعید و سپاه

به جنگ خلیفه شتابان به راه

به نهر ملک لشکر آمد فرود

خلیفه چو احوال ایشان شنود

ابی ساج (3) را با سپاهی گزین

فرستاد بر جنگ ایشان به کین

ابی ساج نزدیک ایشان پیام

فرستاد و گفتا بدان خویش کام

که:«چون دوستی بودمان در میان

نخواهم رسانم به جانت زیان

ص :245

1- 1) (ب 36).در اصل و سب:بو سعید جنایی؟؟؟گهر:«در همین سال در بصره وحشت افتاد که مبادا ابو سعید جنّابی و یاران او که در بحرین بودند آنجا را تصرف کنند».(مروج الذّهب،ج 2،ص 658).
2- 2) (ب 43).در اصل:عیور.
3- 3) (ب 47).در اصل و سب:ابی ساخ.ابی ساج-ابو ساج:«وقتی محمّد از مقابل ابو السّاج گریخت به یمامه و بحرین رفت و بر آنجا استیلا یافت.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 581).
50 ترا نیست پایابِ پیکار من

بیا رام من شو در این انجمن

که تا من بخواهم در اینت نگاه (1)

دهیمت دگرباره ملک و سپاه

وگرنه سر خویشتن گیر زود

که تا بر نیاید ز جان تو دود»

فرستاده را گفت آن رزمخواه:

«ابی ساج را چند باشد سپاه»

بدو گفت:«باشد مگر سی هزار

سواران گردنکش نامدار»

55 بدو گفت ک:«ز لشکرِ من سه تن

به آیند از آن بی کران انجمن»

بفرمود پس تا یکی در شتاب

تن خویشتن کرده غرقه در آب

دوم از بلندی تن خود فگند

سئم کرد از تیغ خود را گزند

چنین گفت ک:«ان را سپاهی چنین

بود از چه ترسد (2) ز کس روز کین

چو بو ساج جنگم گرفته ست خوار

کنم با سگانش به زنجیر یار»

60 فرستاده برگشت و آن رزمخواه

به رسم شبیخون بشد با سپاه

بزد بر ابی ساج در نافِ شب

بکشت از سپاهش بسی در شغب (3)

اسیران گرفتند در داروگیر

از آن جمله بوساج بودی اسیر

به زنجیر با سگ ببستش بزار

وز این راست شد گفت آن خیره کار

چو آن گشن لشگر چنین پست شد

فراتی از این کار از دست شد

65 بر آن ملک شد قرمطی کامکار

خلیفه ببرّید دل ز آن دیار

ببرّید جِسر از فرات آن زمان

کز این (4) سو نیایند آن مردمان

از این آب کار خلافت نماند

شکوه بزرگی از این برفشاند

قتل مقتدر خلیفه،رحمه اللّه

قتل مقتدر خلیفه،رحمه اللّه (5)

چو بگذشت سالی بر این داروگیر

جهان از خلیفه به دل گشت سیر

محمّد (6) برادرش ز آن شهریار

به دل گشت آزرده آن روزگار

70 بر آن بود بر وی سرآرد زمان

بُدی هم زبان مونسش اندر آن

ص :246

1- 1) (ب 51).سب:درینت گناه.
2- 2) (ب 58)(دوم).در اصل:ارجه ترسذ.
3- 3) (ب 61)(دوم).در اصل:سغب.
4- 4) (ب 66)(دوم).در اصل:کرین.
5- 5) (عنوان).در اصل:رحمه اللّه.سب:عنوان ندارد.
6- 6) (ب 69):محمد بن معتضد-القاهر باللّه(تاریخ بناکتی،ص 184).
خلیفه شد آگاه و او را به بند

درآورد و می خواست کردن گزند

نکردش زمانه در آن یاوری

دگرگونه شد کارِ آن داوری

محمّد که در قصد او کام داشت

یکی چاکر بربری (1) نام داشت (2)

جوانی سلحشور جنگ آزما

که همتا نبُد در دلیری ورا

75 خلیفه به میدان بازیگران

یکی روز آمد (3) تماشاکنان

سلحشور مردم به نزدیک او

همی راند میدانهای نکو

ز هر مهتری بربری کرد به

ز هر گوشه بودی بر او بانگِ زه

بدان تا خلیفه کند به نگاه

شدند دور مردم ز پیشش به راه

در آن بربری یافت فرصت به کار

بزد حربه بر سینه اش بادوار

80 گذر کرد از پشت او حربه زود

وز آن چشم غمز جهانبان غنود

جهانید اسپ آن جوان تا مگر

از آن بند مخدومش آرد به در

چو نزدیک سوق الثّلاثه (4) رسید

بر آن راه ناگه خری خار دید

رمید اسپ و دکّان قصّاب بود

ورا کرد معلاقش آونگ زود

رسیدند اندر پی او سپاه

بسوختند او را هم آن جایگاه

85 تن مقتدر را به خاک آن زمان

سپردند آن نامور مردمان

ز سیصد فزون بر دو ده سالیان

به ماه دهم گشت حالش چنان

بُدش سی و هفت سال و ز آن بیست و پنج

به غیر از مهی شاه با ملک و گنج

ده و سه پسر داشت آن نامور

و لیکن سه گشتند از آن تاجور

بُدند چار تن دخترانش همان

چنین بود احوال او بی گمان

90 ده و چار دستور بُد مر ورا

ز بدقولی و سستی و ضعفِ را

هر آن کس که زر بیش دادی وزیر

به نزدیک آن شه شدی ناگزیر

از ایشان یکی بو علی مقله بود

که در وضع خط سحر مطلق نمود

از او ماند این خوب خط یادگار

که بر وی ز ما آفرین بی شمار

ص :247

1- 1) (ب 73)(دوم).در اصل:جاکر بربری؟؟؟
2- 2) (ب 73).مرگ مقتدر:«مقتدر به روز چهارشنبه سوم شوّال بعد از نماز عصر سال سیصد و هشتم در بغداد ضمن جنگی که میان او و موسی خادم به دروازۀ شماسیه در ناحیۀ شرقی روی داد،کشته شد و مردم او را به خاک سپردند».(مروج الذّهب،ج 2،ص 688).
3- 3) (ب 75)(دوم).سب:یکی روز آید.
4- 4) (ب 82).در اصل:سوق الثلاثه؟؟؟؛سب:سوق ثلاثه.
بر آن هم که باشد ز اهلِ هنر

که هیچ از هنر نیست خود خوبتر

95 به عهدش ز سامانیان شهریار

بُدی نصر بن احمد نامدار

ص :248