گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین القاهر باللّه محمّد بن المعتضد یک سال و شش ماه

خلافت امیر المؤمنین القاهر باللّه محمّد بن المعتضد یک سال و شش ماه (1)

1 پس از وی برادر شدش پیشوا

که خواندند مردم محمّد ورا

لقب یافت قاهر به فرماندهی

مشرّف بدو گشت گاهِ مهی

شهی بود بینادل و پاکدین

نبودی بجز شرع پیشش گزین

هر آن چیز در شرع نبود روا

نبودی روا پیش آن پیشوا

5 به عهدش ز ساز ملاهی سَخُن

نیارست کس هیچ گفتن ز بن

ز بیم غلامان شه کش دلش

دژم بود (2) و امنی نبُد حاصلش

تنی چند در خانه پنهان نشاند

پس آن مهتران را بر خویش خواند

چو مونس که استاد بودس خطاب

بلیق اعور و نامق کامیاب (3)

ببستند درها و آن مردمان

در ایشان نهادند تیغ آن زمان

10 به هم برفگندندشان سربه سر

نرستند کس ز آن دلیران به سر

سر مونس استاد بُد پُر بزرگ

برون کرد مغزش دلیری سترگ

بسنجید (4) بُد وزن آن شش رطل

ز روی شگفتی شد آن سر مثل

چو در خانۀ قاهر این فتنه خاست

سپه کرد بر درگهش جنگ راست

سر این غلامان به پیش سپاه

فگندند و گفتند از حکم شاه

15 که بودند اینها غلامانِ ما

کشیدند فزون از حدّ خویش پا

ص :249

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 6)(دوم).در اصل:درم.
3- 3) (ب 8)(دوم).در اصل و سب:بمن اعور و نامق کامیاب-«بسیاری از سران دولت و از جمله مونس خادم و بلیق و علی بن بلیق را از میان برداشت».(مروج الذّهب.ج 2،ص 694).
4- 4) (ب 12).در اصل:بسختید؛سب:بسختند.
ز فرمان ما می کشیدند (1) سر

شما را ندادند هم سیم و زر

رسیدند از ما بکرده گناه

شما بازگردید خوشدل به راه

ز فرمان ما کس مپیچید سر (2)

که اقطاعتان کس نبرّد دگر

از این گفته آن فتنه بنشاندند

سوی خان خود هرکسی راندند

20 غلامان ساجی از این گفت وگو

شدند بدگمان در نهانی برو

بویژه ابو یحیی نامور

که کس را نبُد مال از او بیشتر

همی خواستند خلع کردن ورا

که گردد گزین احمد مکتفی

ز اندیشه شان یافت قاهر خبر

سرآورد گیتی بر آن نامور

به خان حرم در به دیوار بر

بزد چار میخش بدین کار در

25 ز بو یحیی (3) آن گه زری بی کران

طلب کرد گفتی بهانه بران

که:«چندین نباشد مرا دسترس

نه کردن توان وام چندین ز کس»

بدو گفت ک:«ز احمد (4) مکتفی

شنیدم کزین (5) بیش باشد ترا

برو بشنو از وی بهانه میار

هم امروز زر با خزانه سپار»

بشد مرد و او را بر آن حال دید

نبد چاره اش مال پیش آورید

30 غلامان دیگر از این گفت وگو

شدند باز از بیم آن چاره جو

ز پور برادرش جسته پناه

ز قاهر بناگه شدند کینه خواه

گرفتند او را و کردند کور

ستاندند اقرار خلعش به زور

یکی سال و شش ماه کرده مهی

از آن دست او این چنین شد تهی

ز سیصد فزون بیست و دو سال

مه پنجمین رفت از این گونه حال

35 ده و هفت سال دگر در جهان

بماند و پس آن گاه شد در نهان

بُدش عمر پنجاه و یک آن زمان

سه فرّخ پسر ماند از وی همان

به عهدش به سامانیان (6) نصر بود

ز دیلم عماد الدّول برفزود

همان گرد مرداوج اندر طبر

شهی بود فرخنده و نامور

ص :250

1- 1) (ب 16).سب:ز فرمان نامی کشیدند.
2- 2) (ب 18).سب:نپیچید سر.
3- 3) (ب 25).در اصل:ز تو یحیی.
4- 4) (ب 27).در اصل:کر احمد.
5- 5) (ب 27)(دوم).در اصل:کرین.
6- 6) (ب 37).سب:ز سامانیان.
خلافت امیر المؤمنین الرّاضی باللّه محمّد بن المقتدر شش سال و دو ماه

خلافت امیر المؤمنین الرّاضی باللّه محمّد بن المقتدر شش سال و دو ماه (1)

1 چو از خلع شد کار قاهر به سر

محمّد که بُد مقتدر را پسر

پس از وی در اسلام شد پادشا

درآورد ملک جهان در پناه

لقب یافت راضی مر آن پادشاه

برآورد سر در بزرگی به ماه

غلامان ساجی در ایّامِ او

قوی حال بودند و با آبرو

5 چو مرداوج دیلم از ناگهان

به دست غلامان تبه شد چنان

غلامانش بقرا و بجکم (2) به راه

برفتند با توزون (3) آن جایگاه

غلامان ساجی به بغداد در

ندادندشان راه کردند به در

روان گشت توزون به موصل چو باد

چو بقرا به مافارقین (4) رو نهاد

سوی شام شد بجکم رزمزن

بماندند چندی در آن انجمن

10 چو شد کار ساجی غلامان تباه

خلیفه بخواندش از آن جایگاه

به بغداد شد بجکم نامور

در او بر امیران همه گشت سر

به دست آمدش نامه ای بعد از آن

نوشته در او از خلیفه چنان

که:«بو بکر واثق (5) ز اقلیمِ شام

سزد گر بیاید به دار السّلام

ص :251

1- 1) (عنوان).سب:خلافت امیر المؤمنین القاهر باللّه محمّد بن المعتضد یک سال و شش ماه.
2- 2) (ب 6).در اصل و سب:بقرا و بحکم.بجکم:«...قصۀ کشته شدن ابن بجکم ترک...در رجب سال سیصد و بیست و نه بود».(مروج الذّهب،ج 2،ص 716).
3- 3) (ب 6)(دوم).در اصل:نوزن؛سب:بوزن:توزون:توزون برای جنگ بریدیان سوی واسط سرازیر شد». (مروج الذهب.ج 2،ص 716).
4- 4) (ب 8)(دوم).در اصل و سب:چو بقرا بمافارفین.میافارقین:از شهرهای دیار بکر مابین جزیره و ترکیه. (المنجد).
5- 5) (ب 13).سب:بو بکر رانق.
امیر امیران شود اندرو

که از بجکم این کار ناید نکو»

15 از این با خلیفه سخن گفت سرد

به نوعی که نتوان (1) از او یاد کرد

خلیفه بر این کار انکار کرد

ابا جان دستور زنهار خورد

که من ز این حکایت ندارم خبر

بود ابن مقله نوشته مگر

از این گشت بجکم از او کینه جو

نه پوزش پذیرفت،نه عذر ازو (2)

بفرمود دستش بریدن امیر

برآورد دستورِ دانا نفیر

20 که دستی که خطّی چنین وضع کرد

سه مصحف از آن بر تبت (3) جمع کرد

وزیر سه شه بود اندر جهان

بریدن چو دست بدان چون توان»

نبُد سود و بجکم بر آن حکم راند

وز آن آب دیوان و دفتر نماند

در آن ملک شد حکم بجکم روان

کسی را نبُد در خلافش توان

همو نیز در کار ملک و سپاه

نمی کرد تقصیر آن جایگاه

25 به کمتر گناهی به جز تیغ و دار

نبودی مکافات از آن نامدار

بدان لاجرم اندر ایّام او

هراسنده بودندی از نام او

ابا قرمطی صلح کرد آن زمان

که ره شد گشوده به مالی گران

سپردی همی مال و راهِ حجاز

ز فرّش شد از کشور شام باز

چو بودی خرابی به راه عراق

به رفتن بر آن راه بود اتّفاق

30 پس از قرمطی آن درم رسم گشت

ز حجّاج جستی عرب (4) زر به دست

چنین تا ملکشاه سلجوقیان

بیفگند آن رسم بد در میان

حجاز (5) و عرب را در آن عرض داد (6)

که بر وی بسی آفرین باد یاد

چو شد بیست و نه با سه صد سالیان (7)

به تن یافت راضی به جان بر زیان

سئم ماه نیمی گذشته ز ماه

شد آن شاه فرخنده ناگه تباه

35 بُدش سی و دو سال و شش سال از آن

فزون ماه ده پیشوای جهان

ص :252

1- 1) (ب)(دوم).سب:نتوان سخن یاد.
2- 2) (ب 20)(دوم).در اصل:سب.
3- 3) (ب 18)-ظاهرا اشاره به آیۀ تبّت دارد: «تبت یدا ابی لهب و تب»-زیان کار بادا دو دست بو لهب و خود چنین باشد.(ترجمه تفسیر طبری.به تصحیح و اهتمام حبیب یغمایی،ج 7،توس،1356،ص 2073).
4- 4) (ب 30)(دوم).در اصل:حستی عرب.
5- 5) (ب 32).در اصل و سب:حجاره؟؟؟؛سب:عرض کرد.
6- 5) (ب 32).در اصل و سب:حجاره؟؟؟؛سب:عرض کرد.
7-
بُدش پنج پور و از آن هیچکس

ندیدند بر مهتری (1) دسترس

در ایّامِ او نصر سامانیان

بُدی شه عماد الدّول همچنان

به ملک طبر و شمگیرِ زیار

به شاهی بُدی همچنین کاردار

ص :253

1- 1) (ب 36.(دوم).در اصل:مهتر.
ص :254

خلافت امیر المؤمنین المتّقی باللّه ابراهیم بن المقتدر چهار سال کم چند روز

خلافت امیر المؤمنین المتّقی باللّه ابراهیم بن المقتدر چهار سال کم چند روز (1)

1 ز راضی چو شد سیر دیهیم و تخت

برادر گزین گشتش از فرّ بخت

براهیم خواندی مر او را پدر

چنین گفت آن شاهِ نیکو سیر

که:«بر قاهر از راضی آمد ستم

نخواهم که آید ز من نیز هم

گر او را نباشد به کارم رضا

نگردم در این مملکت پادشا»

5 دعا کرد قاهر مر او را درین

به کار از دل پاک کردش گزین

لقب متّقی شد مر او را به کار

چو بودی نکوکار و پرهیزگار

در ایّام او خاست قحطی چنان

که نان گشت در قدر افزون ز جان

وبا شد پس از قحط باز آشکار

همی مُرد مردم فزون از شمار

چنان خلق بی مر شدندی هلاک

که ناشسته کردندشان در مغاک

10 خلیفه از این راتبِ خرجِ خویش

بدین کار دادی ز کمّ و ز بیش

ز فرّش به تجهیز و تکفین همه

رسیدند هرکو بمرد آن رمه

پس آن گاه بجکم (2) به عزم شکار

بر آهنگ واسط بشد بادوار

ز کردان تنی چند آن جایگاه

رسیدند پیشش به نخجیرگاه

اگرچه ورا باز نشناختند

به خیره یکی رزمگه ساختند

15 برآمد از ایشان ز بجکم دمار

وز او ماند مالی فزون از شمار

تمن (3) بُد زر نقد بیش از هزار

خلیفه ببرد آن زر بی شمار

ص :255

1- 1) (عنوان).سب:خلافت امیر المؤمنین الراضی باللّه محمد بن المقتدر شش سال و دو ماه.
2- 2) (ب 12).سب.بحکم.
3- 3) (ب 16).سب:تومن.
سپاهی که در (1) حکم بجکم بُدند

پس از کشتنِ او دو بهره شدند

گروهی به واسط نهادند رو

به پیش بریدی (2) شدند پوی پو

گروهی به موصل شدند ز آن دیار

به نزدیک حمدانیان بادوار

20 بریدی (3) و حمدانیان ز این سبب

به بغداد کردند امیری طلب

ز هم اندر این،جنگ جستند و کین

گهی آن شکسته شدی گاه این

غلامان همیدون به هر رزمگاه

یکی را شدندی مدد با سپاه

سرانجام شد ابن حمدان تباه

بریدی (4) از آن شد امیر سپاه

به بغداد شد با سپاه آن امیر

درم خواست از متّقی خیره خیر

25 ستد هرچه بودش ز جور و ستم (5)

همی خواستی دیگر از وی درم

چنین تا که صندوق و قفلش فروخت

خراجی همه روزه ز این گونه توخت (6)

چو کار این چنین شد،غلامان و عام

کشیدند از او ناگهان انتقام

بریدی (7) گریزنده شد در نبرد

به واسط شد آن ناسزاوار مرد

به بغداد درگشت توزون (8) امیر

وز این شاد گشتند برنا و پیر

30 پدید آمد امنی به ملک عراق

نرفتند کس جز به راه وفاق

خلیفه سوی موصل آورد رو

برفت و برآسود چندی درو

چو برگشت و آمد به دار السّلام

پذیره شدندش به ره خاص و عام

سپهدار توزون (9) همیدون برش

شد و نیکوی کرد اندر خورش

چو خلوت ز بیگانگان گشت جا

به دستش گرفتار شد پادشا

35 کشیدند میلش به حکمِ امیر

ز کارش بر این گونه گشتند سیر

سی و سه ز سیصد فزون بود سال

به ماه دؤم بود از این گونه حال

ص :256

1- 1) (ب 17).در اصل:سپاهی در.
2- 2) (ب 18)(دوم).بریدی-«در ایام متقی کار بریدیان در بصره قوت گرفت و کشتی ها را از آمدن سوی بغداد باز داشتند و سپاهشان بزرگ شد و مردانشان فراوان شدند».(مروج الذّهب،ج 2،ص 716).
3- 3) (ب 20).سب:یزیدی.
4- 4) (ب 23)(دوم).در اصل:بزیدی؛سب:یزیدی.
5- 5) (ب 25).در اصل:یزبدی کریرنده(دوم).سب:بجور و ستم.
6- 6) (ب 26).در اصل:بوزن.توزون:«ابو الوفا توزون ترک در زمان خلافت المتقی باللّه در زمان وزارت ابو الحسن علی بن محمد بن مقله بر کارها تسلّط داشت.»(مروج الذّهب،ج 2،ص 715).
7- 7) (ب 28).سب:یزیدی.
8- 8) (ب 29).سب:کست بوزن.
9- 9) (ب 33).سب:بوزن؟؟؟.
در آن ملک بُد پادشا (1) چار سال

از آن پس بر این گونه اش آمد زوال

پس از عزلتش سال بیست و چهار

بماند آن خردپیشۀ نامدار

بدش مدّت عمر پنجاه و پنج

بدان گه که شد ز این سرای سپنج

40 یکی ماند از آن نامبرده پسر

بر او نیز هم روز آمد به سر

ز سامانیان شه در ایّامِ او

بُدی نصر بن (2) نوح آزاده خو

عماد الدّول نیز از دیلمان

بُد و هردو نامی برادر همان

به ملک طبر در همان و شمگیر

به فرمانروایی بُدی بر سریر

نکردی خلافش کسی ز این سران

بدو ساو دادند و باج گران

ص :257

1- 1) (ب 37).در اصل:ملک پادشا.
2- 2) (ب 41).در اصل:نصر بس نوح.سب:بدی نصرتش.
ص :258

خلافت امیر المؤمنین المستکفی

خلافت امیر المؤمنین المستکفی (1) باللّه عبد اللّه بن المکتفی یکسال و چهار ماه (2)

1 پس از کار او یافت عمزاده کام

که عبد اللّه او را پدر کرد نام

لقب یافت مستکفی آن نامور

بدو تازه شد نام و راه پدر

به عهدش ز توزون (3) جهان کینه جُست

که دادِ خلیفه ستد ز او درست

به دردی گران چشم او کور کرد

در آن کوریش زود در گور کرد

5 پس از کار او ابن حمدان امیر

شد و ز آن غلامان شدند باز چیر (4)

خلیفه از ایشان به تنگی رسید

به دل دیلمان را به جان برگزید

به بغدادشان خواند از دستشان

که دیلم کند پایگه پستشان

معزّ الدّول احمدِ نامور

ز واسط درآمد بدان بوم وبر

میان وی و ابن حمدان نبرد

بسی رفت و بی مرتبه گشت مرد

10 به سر رفتشان اندر این چار ماه

نمی بود سودی ز آوردگاه

نبُد رای بغدادیان آن چنان

که باشد ظفر بر سوی دیلمان

به نزدیکی شیخ شبلی سران

شدند تا دعایی کند اندر آن

که دیلم نیابد ظفر در نبرد

بدیشان چنین گفت آن نیک مرد

که:«تا هست بیچاره بر جایگاه

نیابد در این شهر بیگانه راه»

15 به شبگیر دیلم سپه یافت دست

شدند قوم حمدانیان پاک پست

برفتند مردم که با شیخ از آن

بگویند بگذشته بُد ز این جهان

ص :259

1- 1) (عنوان).در اصل:عبد اللّه بن المستکفی یکسال؛سب:عنوان ناخواناست.
2- 1) (عنوان).در اصل:عبد اللّه بن المستکفی یکسال؛سب:عنوان ناخواناست.
3- 3) (ب 5)(دوم).در اصل:بارحیر.
4-
چو دیلم بر آن ملک شد کامکار

بکوشید در نیکی (1) آن دیار

خرابیش آباد کردی همی

دل مردمان شاد کردی همی

بیکباره دست غلامان ز کار

ببرّید دیلم در آن روزگار

20 غلامان از آن پس در آن بوم وبر

نکردند مدخل به کاری دگر

معزّ الدّول بعد از آن بدگمان

شد اندر خلیفه زناگه از آن

که پنداشت بر جای اوزون بهار (2)

در آن کار خواهد شدن اختیار

ورا ز این سبب خلع کرد آن زمان

کشیدند میلش به حکمش همان

ز سیصد فزون سال سی و چهار

ششم ماه افتاد از این گونه کار

25 یکی سال و بر سر شده چار ماه

در آن مملکت بُد شده پادشاه

پس از عزلتش چار سال دگر

بماند آن جهاندار فرخنده فر

دو پور گزین ماند زو یادگار

چو ز این خاکدان شد به دار القرار

به عهدش ز سامانیان بود نوح

ز دیلم سه شه را بُدی ز او فتوح

همان در طبر وشمگیر (3) ز یار

بُدی پادشاه اندر آن روزگار

ص :260

1- 1) (ب 17)(دوم).در اصل:ثیکی؟؟؟.
2- 2) (ب 22).در اصل و سب:اورون بهار(؟).
3- 3) (ب 29).در اصل:وسمگیر.
خلافت امیر المؤمنین المطیع للّه فضل بن المقتدر بیست و نُه سال و نیم

اشاره

1 پس از عزل او گشت عمزاد او

در آن مملکت خسروی نامجو

بُدش نام فضل و لقب شد مطیع

از او پایۀ سروری شد رفیع

معزّ الدّول کرد در عهد او

همه کار شاهی ز دانش نکو

سرائی و ساجی (1) غلامان همه

شدند سرزده ز آن شبان رمه

5 کسی را نماند آن چنان دسترس

که از خود رسانند جوری به کس

و یا بند و زندان بود مر ورا

و یا خود کند حکم در کارها

شدند بنده فرمان غلامان تمام

نهادن نیارست کس پیش گام

پس آن گاه با ابن حمدان قرار

چنان کرد بهر فراتی دیار

که هر ماه دینار از او سی هزار

فرستد به بغداد آن نامدار

10 نجویند دیگر ز هم جنگ و کین

نه بیش و کمی ز آن کند آن و این

باز آوردن قرامطه حجر الاسود را در سنۀ تسع و ثلثین و ثلثمایه

چو بگذشت از آن خسروی پنج سال

شد از فرّ او کار دین نیک حال

حجر قرمطی سوی کوفه کشید

به مسجد درون مردم آن را بدید

که بر هفتمین قایمه بسته بود

وز آن ناسزا جایگه رسته بود

خلیفه فرستاد و از قرمطی

خرید آن حجر از سر بخردی

15 بها داد آن را طلا سی هزار

حجر بستدند ز آن بلندان خوار

ص :261

1- 1) (ب 4).در اصل:سرابی و ساجی.«غلامان سرایی».(مروج الذّهب.ج 2،ص 752).
چو آن سنگ را قرمطی می سپرد

چنین گفت با آن بزرگان گرد:

«بر این کار باشید مردم گوا

که تسلیم کردم من این سنگ را»

بگفتند:«هستیم»گفتا چنان:

«چه معلوم کردید کاینست آن»

چنین گفت ابن عکیم مر ورا:

«چنین نقل داریم از مصطفی

20 به محشر در این سنگ را کردگار

دهد چشم و گوش و زبان آشکار

که هرکو بود بوسه داده بر آن

گواهی دهد بهر او آن زمان

نشانش بود آن که از آب تر

نگردد،نیابد ز آتش اثر»

بر این قرمطی آزمون کرد راست

چنان بُد که نقل از سر انبیاست

بدانست کاحوال دین در جهان

درستست از نقل دانا مهان

25 نشاید در آن کرد وهنی پدید

بدی یافت هرکو ز دین سرکشید

ببردند آن سنگ سوی حجاز

به رکن عراقی نشاندند باز

عجب آن که چون قرمطی بردی آن

تلف شد به زیرش شتر بیکران

در این وقت بردش بدو یک هیون

وز آن قوّت آن هیون شد فزون

چو پنجاه و شش با سه صد سال گشت

معزّ الدّول ز این جهان درگذشت

30 پسرش آن که بُد نام او بختیار

به جای پدر شد در او کاردار

خلیفه چو سی سال شش ماه کم

در ایران زمین بُد خدیوِ امم

به افلاج شد شخص او مبتلا

نماند ایچ از ضعف قوّت ورا

پسر را که بو بکر خواندی پدر

به جای خود اندر جهان کرد سر

لقب کرد طایع مر او را پدید

بدو داد شاهی چنان چون سزید

35 ز سیصد فزون (1) سال بر شصت و سه

به ذی قعده آن نامور گشت مه

پدر بعد از این کار دو ماه زیست

برفت و برو بر پسر خون گریست

بُدش شصت و سه سال و پوران چهار

بر این گونه بُد حال آن شهریار

در آن عهد خسرو ز سامانیان

بُدی نوح (2) و عبد الملک آن زمان

ص :262

1- 1) (ب 35).در اصل:فرون.
2- 2) (ب 38).نوح بن نصر:«در سنۀ ثلث و اربعین و ثلثمائه(343)وفات یافت،و مدت پادشاهی او دوازده سال بود».(تاریخ بناکتی،ص 218). عبد الملک بن نوح-«در سنۀ احدی و خمسین و ثلثمائه(351)وفات یافت،و مدّت پادشاهی او هفت-
پس آن گاه منصور شد کامران

ز دیلم سه نامی برادر همان (1)

40 عضد نیز از آن قوم بد شهریار

به ملک طبر و شمگیرِ (2) زیار

پس از مرگ او بیستون بود (3) شاه

که فرزند او بود و با آب و جاه

2)

-سال و شش ماه و شانزده روز بود».(تاریخ بناکتی،ص 218). [با مطیع للّه هفت روز مانده از شعبان سال سیصد و چهار بیعت کردند.(مروج الذّهب،ج 2،ص 740)]

ص :263

1- 1) (ب 39)(دوم).در اصل:براد همان.
2- 2) (ب 40)(دوم).در اصل:وسمگیر.
3- 3) (ب 41).در اصل و سب:یهفسون بود.تاریخ گزیده او را به نام«یهسفون»و تاریخ کامل(ابن اثیر)«بیستون»ضبط کرده است و اخیر صحیح است.(دهخدا،ذیل قابوس).
ص :264

خلافت امیر المؤمنین الطایع للّه ابو بکر بن المطیع هفده سال و نُه ماه

اشاره

خلافت امیر المؤمنین الطایع للّه ابو بکر بن المطیع هفده سال و نُه ماه (1)

اشاره

1 چو طایع در ایران زمین شاه شد

همه ملک او را نکوخواه شد

در ایّام آن شاه اقلیم شام

به حکم سماعیلیان شد تمام

بر آن مملکت پادشا شد عزیز

به تدبیر و دانش به جنگ و ستیز

چو شد سال تاریخ بر شصت و هفت

ز شیراز عضد سوی بغداد رفت

5 جهان را سرآورد بر بختیار

ز دولت بر آن ملک شد کامکار

خلیفه پذیره شدش با سپاه

نپذرفته ز آن پیش کس را به راه

عضد سر از این برکشید از مهان

به فرمان درآورد ملک جهان

نکویی به هر کار کرد آشکار

از او گشت آباد آن خوش دیار

سوی عالمان و بزرگانِ دین

وظایف از او شد مقرّر گزین

10 هر آنک از خلیفه همی سرکشید

به تدبیر او جمله فرمان گزید

بویژه مهین قیصر روم بود

که از سالها باز جنگ آزمود

به تدبیر او را عضد کرد رام

که حاجت نیامد کشید انتقام

بزد سکه بر نام اغطوس (2) در آن

که در روم بود اوّل قیصران

یکی لوح زرّین نوشته بر او

به سریانی آن شه به خطّی نکو

15 که:«رفته از این دور چندان زمان (3)

یکی پادشا خیزد از دیلمان

که دارد چنین و چنان شکل و خو

اگر ز آن که آرد سوی روم رو

ز نسلم هر آن کو بود پادشا

مبادا که گردد مخالف ورا

ص :265

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 13).در اصل و سب:اعطس.
3- 3) (ب 15).سب:چندین زمان.
که گر کس خلافش کند ملک روم

برافتد بیکبار از آن کار شوم»

زر و نقره چندی بدین سکّه مرد

ابا لوح تسلیم یک مرد کرد

20 یکی گنج نامه نوشته بر آن

بدو داد و کردش بدان جا روان

بشد مرد و آن مال کرده دفین

به قیصر سخن گفت آن گه چنین

که:«یک گنج نامه به من از پدر

رسیده ست و هست اندرین بوم وبر

چو دستور گردد در آن قیصرم

به فرّ تو ز آن خواسته برخورم»

فرستاد قیصر ابا او کسان

که آن مال (1) برداشتند آن زمان

25 سخن چون از آن لوح برخواندند

در آن کار حیران فرو ماندند

که کردند تاریخ آن را شمار

بدان سال بود آمده روزگار

نشان عضد بود پیدا همان

پراندیشه گشتند از آن مردمان

پس از مدّتی شد عضد رزم ساز

بدان مملکت خواست رفتن فراز

نخستین فرستاد آنجا پیام

به پیغامش آن قوم گشتند رام

30 به خود برگرفتند بی مر خراج

بدین حیله بستد از آن ملک باج

ز دانش به هر کار در همچنین

از او آمدی فکرهای گزین

ز رایِ رزینش جهان شد چنان

کز آن نسخه ای شد به خوبی جنان

ظهور دولت مغول و وصول سلجوقیان به ایران

چو هفتاد و پنج و سه صد گشت سال

در آن مملکت خاست یک طرفه حال

ز دریای عمّان چو فیلی بزرگ

برآمد ز ناگاه مرغی سترگ

35 به مشرق رخ آورده گفتی سه بار

که شد فتنه اندر جهان آشکار

چنین هم همی آمدی تا سه روز

همین گفتی آن مرغ گیتی فروز

همین سال آلان قوا بی (2)پدر

بزاد از قضای خدا سه پسر

کهینش نهم جدّ چنگیز خان

ز روی نسب شد در آن دودمان

ص :266

1- 1) (ب 24)(دوم).سب:که از مال.
2- 2) (ب 37).در اصل:آلان قوابی بود.آلان قوا:(آلان کوا)مادر چنگیز بود.(امپراطوری صحرانوردان،تألیف رنه گروسه.ترجمه و تحشیه:عبد الحسین میکده.تهران،بنگاه ترجمه و نشر کتاب،1353،ص 316).
ز توران همین سال سلجوقیان

بدین ملک کردند میل آن زمان

40 بر این حال چون سال بگذشت چار

کسی گفت ناگه بدان شهریار

که:«عمزاده ات احمد اندر نهان

برآنست بر تو سرآرد جهان»

همی خواست طایع بگیرد ورا

گریزان شد احمد از آن پادشا

به واسط شد و در بطیحه (1) کشید

ز بیم روان اندر او آرمید

بر این نیز بگذشت دو سال باز

بهاء الدّول شد به دل کینه ساز

45 خلیفه به دستش گرفتار شد

وز آن کار ارج شهی خوار شد

به الزام او خویش را خلع کرد

ده و دو پس از خلع بُد زنده مرد

ز دار الخلافه هر آن چیز بود

همه لشکر دیلم اندر ربود

مه هشتمین سال هشتاد و یک

ز سیصد فزون بُد ز گشت فلک

ده و هفت با ماه نُه پادشاه

بُد آن نامور مهتر پاک راه

50 بُدش عمر شصت و شش و یک پسر

همو نیز بگذشته پیش از پدر

به عهدش ز سامانیان شهریار

چو منصور و چون نوح بُد کاردار

عضد پادشا بود از دیلمان

دو نامی برادر به پیشش همان

سه پورش شدند همچنین تاجور

شرف دوله،صمصام دوله دگر

بهاء الدّول بُد سئم تاجور

کزو کار طایع درآمد به سر

55 بدی بیستون (2) شاه ملک طبر

برادرش قابوس بودی دگر

ص :267

1- 1) (ب 43).در اصل:بطیحه؟؟؟.
2- 2) (ب 55).در اصل و سب:بهفسون؟؟؟.
ص :268