گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
خلافت امیر المؤمنین القادر باللّه احمد بن اسحق بن المقتدر چهل و یک سال و چهار ماه

خلافت امیر المؤمنین القادر باللّه احمد بن اسحق بن المقتدر چهل و یک سال و چهار ماه (1)

1 چو شد خلع طایع ز فرماندهی

گزین گشت احمد به کار مهی

لقب یافت قادر مر آن نامدار

بُد اندر بطایح (2) در آن روزگار

گروهی بزرگان شدندش ز پی

همان شب به خواب اندرون دید وی

که پیری نکوروی گفتی ورا:

«رهانم بزودی از اینجا ترا»

5 بگفتی:«بلی،پیر کردی شنا

رهانیدی از آب مرده ورا»

بگفتی:«شناسی مرا»،گفت«نی»

بگفتی:«علی ام من ای نیک پی

خلافت تو را گشت خواهد یقین

بمانی بسی در مهی بر زمین (3)

در آن کار تخم مرا نیک دار

کز آن در دو گیتی شوی رستگار»

به شبگیر مردم رسیدند فراز

ببردند او را به عزّ و به ناز (4)

10 مقرّر بر او گشت (5) کارِ مهی

از او یافت (6) آن مهتری فرّهی

ولی در خراسان فزون از سه سال

ز طایع بُدی در خلافت مقال

بهانه که بی جرم کس از امام

چرا دل ببرّید از کار خام

چو محمود غزنینی آنجا امیر

شد آن قوم گشتند فرمانپذیر

که با قادر آن پادشا دوست بود

مدد اندر این کار او را نمود

15 که حکمش روان شد در آن جایگاه

ز کارش نپیچید کس سر ز راه

ص :269

1- 1) (عنوان).سب:اسحق المقتدر.
2- 2) (ب 2).در اصل:بطابح.بطایح-سرزمینی وسیع بین شهر واسط و شهر بصره است.(معجم البلدان،یاقوت،جلد اول،ص 450).
3- 3) (ب 7)(دوم).سب:مهی از مین.
4- 4) (ب 9)(دوم).در اصل:به نار.
5- 5) (ب 10).سب:برو کرد.(دوم):درو یافت.
6- 5) (ب 10).سب:برو کرد.(دوم):درو یافت.
چو بگذشت از ملک قادر دو سال

شدش دختر شاه دیلم همال

سکینه بُد (1) آن پاکزاده به نام

پسرزاد از آن خوبچهره امام

ابی الفضل کنیت محمّد به نام

ورا خواندندی همی خاص و عام

چو بالغ شد آن پاکزاده پسر

ولی عهد خود کرد او را پدر

20 و لیک او به عهد پدر درگذشت

در آن را و تدبیرشان باد گشت

پس از وی به دیگر پسر داد کار

که عبد اللّه ش خواند آن شهریار

لقب داد قایم ورا پیشوا

وز او کام و امّید او شد روا

پس از مدّتی حاکم فاطمی

که بودی خلیفه به مغرب زمی

تنی چند را برد از راه خوار

که کردندش اندر مهی اختیار

25 بهاء الدّول سرورِ دیلمان

چو فرواس (2) مقلد ز موصل همان

ابی سوک (3) و منصور بود و حسن

که بودند میرانِ این انجمن

به تحفه فرستادشان زر بسی

از این گشت خواهان او هرکسی

بر این کار فرواس پیشی نمود

به خطبه ورا در خلافت ستود

برش بود قاضی القضاه گزین

بدان نامور گفت قاضی (4) چنین:

30«اگر شاعری مدح گوید تو را

فزون ز این نیابد ز بذلت عطا

که حاکم به پیشت فرستاده است

به راهت بر این دام بنهاده است

نگویی به خیره چرا ز آن حُطام

چنین خویشتن را کنی زشت نام

که در دین شود شیعتت اختیار

ز عبّاسی و سنّه گیری گذار»

پشیمان از این گشت فرواس راد

دگر ره ز عبّاسیان کرد یاد

35 به قاضی سپرد آنچه حاکم بدو

فرستاده بود از بد و از نکو

بر قادر آورد قاضی تمام

بسوختند آن را به حکم امام

عوض داد قادر دوچندان بدو

وز این گشت کار خلافت نکو

که دیگر مهان نیز از آن رای ست

بگشتند و شد عزمهاشان درست

ص :270

1- 1) (ب 17).سب:سکسه؟؟؟بد.
2- 2) (ب 25).قرواس(؟).نک به توضیح ذیل بیت 26 همین فصل.
3- 3) (ب 26).ابی سوک(؟).در تاریخ گزیده(چاپ عکسی براون):«و ابن ابی الشّوک و قرواس بن مقلّد عقیلی و صاحب موصلی و علی بن مؤیّد و منصور بن حُسَین بن السّماک الحقامی که امرای بزرگ بودند...»(ص 352).
4- 4) (ب 29)(دوم).سب:گشت قاضی.
همه نیکخواه خلیفه شدند

بر آن سر که بُدشان وظیفه شدند

40 چو بر چارصد ده فزون گشت سال

میان دو سردار شد قیل وقال

ز محمود،فردوسیِ نغزگو

گریزان به بغداد آورد رو

درآورد قادر ورا در پناه

همی کرد محمود از آن بازخواه (1)

چو قادر نمی داد او را بدو

به پیشش نوشت آن شه شیرخو

کزین بار اگر او نیاید برم

به فیل آن ممالک به پیِ بسپرم

45 جوابش نوشت آن خدیو امم

پس از نام یزدان سه حرف الم (2)

جز این هیچ لفظی نبود (3) اندرو

فروماند محمود از این گفت وگو

چو عتبی (4) به نزدیکی او رسید

ز دانندگی کرد معنی پدید

که:«گفته ست در نامه قادر تو را

ز اصحاب فیل و عتاب خدا»

مقرّ گشته در دانش او همه

ثناخوان شدندش شبان و رمه

ص :271

1- 1) (ب 42)(دوم).سب:ازو بازخواه.
2- 2) (ب 45)(دوم).سه حرف الم اشاره به آیۀ «أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحٰابِ الْفِیلِ» در قران دارد. «أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحٰابِ الْفِیلِ» -نبینی که چگونه کرد خدای تو به خداوندان فیل؟(ترجمۀ تفسیر طبری،ج 7،ص 2053).ترجمۀ سوره الفیل:و این سوره به مکه فرو آمده است اندر شأن ابرهه بن الصّباح.و این ابرهه از جهت ملک حبشه آمده بود با فیل،بدان که مکه را ویران کند.خلاصه قصه:«این حدیث چنان بود که چندین سال بود تا همۀ نواحی یمن به دست ملک حبشه بود،و ملک حبشه از خاصگان خویش خلیفتی به یمن فرستاده بود،و این ابرهه را از پس او بفرستاد تا یار او باشد.پس این ابرهه بیامد و آن خلیفت را بکشت و ولایت یمن را به دست فرو گرفت.و پس ملک حبشه سپاه گرد کرد بدان که بیاید و با ابرهه حرب کند و سوگند خورد که من پای از رکاب بدر نیارم تا بر خاک یمن ننهم،و خون ابرهه نریزم..پس ابرهه رسولی با هدایای بسیار نزد ملک فرستاد و ملک را دل خوش شد،و ازو خشنود و آن ولایت یمن بدو ارزانی داشت.پس ابرهه بهر شهری در یمن،کلیسایی ساخت و کس فرستاد سوی حاجیان شهرها و گفت به جای طواف خانۀ کعبه،به این کلیساها آیید و طواف کنید.و از مکیان یکی بود به نام زهیر که سوگند خورد به یمن رود و آن کلیسا پر از حدث کند و چنین کرد.ابرهه چون شنید،گفت که:من می روم که خانۀ کعبه را خراب کنم.پس سپاهی با پیلان را بفرستاد.و خدای عزوجل مرغانی بفرستاد که هریک لختی گل بر منقار داشتند و آن گل که داشتند سنگ گشت و هر مردی را سنگی از آن بر سر زدند و جمله بمردند.(ترجمۀ تفسیر طبری،ج 7،ص 2053 و 2054)
3- 3) (ب 46).سب:هیچ حرفی نبود.
4- 4) (ب 47).ظاهرا منظور از عتبی،«اسعد بن مسعود بن علی بن محمّد بن حسن عتبی مکّنی به ابو ابراهیم عالم،شاعر و منشی دورۀ سلجوقیان و غزنویان بود.بسال 404 متولّد شده است و تا اواخر ایاّام نظام الملک می زیسته و تاریخ وفاتش به درستی معلوم نیست.(از ریحانه الأدب،ج 3،ص 67).(به نقل از لغت نامۀ دهخدا).
50 وز این کار فردوسی نغزگو

رها گشت از خشم آن شیرخو

بر او گشت محمود خوشدل از این

نجستی دگر ز آن سخن گوی کین

چو بر چارصد بیست و دو شد به سر

ز دار الفنا کرد قادر گذر

ز اضحی گذر کرده بُد پنج روز

که بگذشت آن شاهِ گیتی فروز

بُدش عمر هشتاد و شش سال و اند

چل و یک از آن شاه با ماه چند

55 پسر پنج و دختر یکی زاده بود

اگر چند پُر ماند،آخر غنود

در ایّام او شه ز سامانیان

بُدی نوح منصور و پوران همان

ز غزنینیان بود محمود گُرد

که شاهی ز سامانیان او ببرد (1)

بهاء الدّول بود از دیلمان

چو سلطان دول پور او بُد همان

دگر مجد دوله بُد عمزادِ او

چو قابوس آن شاه آزاده خو

60 منوچهر قابوس بعد از پدر

شهی نامور بُد به ملک طبر

همه نیکخواه خلیفه به جان

نبُد هیچ یک دشمنش در جهان

ص :272

1- 1) (ب 57)(دوم).سب:نبرد.
خلافت امیر المؤمنین القایم بامر اللّه عبد اللّه ابن القادر چهل و چهار سال و هشت ماه

خلافت امیر المؤمنین القایم بامر اللّه عبد اللّه ابن القادر چهل و چهار سال و هشت ماه (1)

1 چو قادر به دیگر سرا شد روان

پسر شد به جایش خدیو جهان

خردپیشه قایم برآمد به گاه

پدر را بدو زنده شد نام و راه

شهی بود پر صالح و نیک مرد

به زهد و ورع بیشتر میل کرد

از این روی صوّام قوام نام

همی خواندندی ورا خاص و عام

5 در ایّام قایم ز دیلم شهان

ببرّید دل در بزرگی جهان

شکوه بزرگیشان گشت سست

کسی هیچ آزرم ایشان نجست

غلامان شدند بازِ فرمان ورا

از ایشان بُدی کارها را نوا

چنان گشت کز دیلمان بی کران

به غارت ببردند چیز،آن سران

چنین تا بدان ملک سلجوقیان

شدند و اسیر آمدند دیلمان

10 ملک الرّحیم اندرآمد به بند

ز طغرلبک آمد بر او برگزند

بر آن مملکت گشت او کامکار

غلامان دگرباره گشتند خوار

غلامان و دیلم بزرگان ازین

گرفتند از آن شاه فرخنده کین

چو با او خلیفه بدی یکزبان

از او نیز گشتند پرکین همان

ز دیلم بساسیری (2) خیره سر

که بودی سپهدار آن بوم وبر

ص :273

1- 1) سب:عنوان ناخواناست.
2- 2) (ب 14).بساسیری-شهرت ابو الحارث ارسلان ابن عبد اللّه.451 ه.ق،از امرای ترکان در بغداد.از بندگان بهاء الدوله دیلمی بود و در درگاه خلافت قدرت و نفوذ تمام داشت.اما به سبب کدورتی که با وزیر خلیفه یافت،بر خلیفه بشورید و او را از خلافت براند،و خطبه به نام فاطمیان مصر کرد.اما طغرل سلجوقی به بغداد لشکر آورد و فتنۀ بساسیری را فرو نشاند و قایم عباسی دیگر بار خلافت یافت.بساسیری به دست-
15 ز مستنصر (1) فاطمی در جهان

پذیرفته بُد دعوت اندر نهان

همی فرصتی جستی از روی کین

که برهم زند رونق کار دین

کند نام مستنصری (2) آشکار

درآرد به فرمان او آن دیار

غلامان و دیلم بزرگان بدو

ز کینِ خلیفه نهادند رو

مدد کرد مستنصر او را به مال

برافراخت آن بدکنش فرّ و بال

20 شدش یار (3) فرواس مقلد (4) در آن

همیدون تنی چند از بخردان

ز چارصد فزون (5) گشته پنجاه سال

به بغداد آمد ز روی جدال

ز مردی بر او گشت پیروزگر

به جنگش تبه شد بسی نامور

خلیفه به دستش گرفتار شد

وز این کار دین و دول خوار شد

به زندان عانه (6) از آن جایگاه

فرستادش آن میر گم کرده راه

25 به مردی سپردش مهارش (7) به نام

در او بود یکسال و چندی امام

در این مدّت اندر عراق عرب

سماعیلیان شه شدند (8) ز این سبب

بُدی خطبه و سکّه بر نامشان

روا اندر آن ملک بُد کامشان

چنین تا که طغرلبکِ نامدار

سپه برد و آن قوم را کرد خوار

رها گشت قایم ز زندان و بند

شد از فرّ او پایگاهش بلند

30 تبه شد بساسیریِ خیره سر

ز اقوام سلطان در آن بوم وبر

خلیفه از این کار با او گذاشت

به دل مهر او را به جان برنگاشت (9)

ز دیگر شهان کرد قدرش فزون

بپیوست با او به خویشی خون (10)

از او دخت فرّخ چغر بک (11) بخواست

چو آن کار بر کام او گشت راست

2)

-لشکر طغرل کشته شد،جسدش را بر یکی از دروازه ها آویختند و سرش را در شهر گردانیدند.(مصاحب، ذیل بساسیری).

ص :274

1- 1) (ب 15).سب:مستبصر.
2- 2) (ب 17).سب:مستبصری.
3- 3) (ب 20).سب:شدش بار.(دوم:از مهتران.
4- 4) (ب 20).فرواس مقلد(قرواس:تاریخ گزیده براون).
5- 5) (ب 21).در اصل:فرون.
6- 6) (ب 24).همچنین در تاریخ گزیده(چاپ براون):«عانه»ضبط شده است.
7- 7) (ب 25).در اصل:مهارس.مهارش عقیلی صاحب حدیثه.(دهخدا،ذیل قائم بن القادر بامر اللّه).
8- 8) (ب 26)(دوم).سب:شه بدند.
9- 9) (ب 31)(دوم).سب:برگماشت.
10- 10) (ب 32)(دوم).سب:خویشی بخون.
11- 11) (ب 33).در اصل:حفریک.«بیغوو طغرل بک محمد و چفری بک داود پسران میکاییل بن سلجوق اند».(تاریخ سیستان،به تصحیح بهار،ص 365).چغری بک.جغر بک.چغر بک(دهخدا.ذیل چغری بک).
بدو دختر مهتر خویش داد

دو رویه ز پیوند گشتند شاد

35 ز کار مهی چون چنین زخم خورد

از آن پس به طاعت گرایید مرد

نکردی میانجی کاری دگر

به سلطان رها کرده بُد سربه سر

چنین تا که شد سال بر شصت و هفت

ز چارصد فزون بس ز دنیا برفت

مه هشتمین شد به دیگر سرا

چل و چار و هشت ماه بُد پادشا

بُدش عمر هفتاد و شش آن زمان

پسر آمده ز او یکی بی گمان

40 همو نیز رفته به گاه پدر

وز او بازمانده گرامی پسر

اگر چند آن شاه و نامی پسر

ز دیگر شهان ماندند بیشتر

به عهد بنی امیّه ملکشان

رسید عاقبت بود هم هلکشان

بلی عمر اگر پُر اگر کم بود

ز مردن سرانجام هم غم بود

به عهدش ز غزنینیان پادشاه

بُدند هفت خسرو در آن جایگاه

45 سه فرزند محمود بود از نخست

محمّد چو مسعود بودی درست

سئم نامور بود عبد الرّشید

که بعد از برادر پسر شد پدید

علی و براهیم و مودود هم

که از نسل مسعودشان بُد رقم

شه هفتمین بود مسعود نام

ز مودود بود آن شه خویشکام

جلال الدّول بود از دیلمان

عماد لدین اللّه آمد همان

50 از ایشان ملک الرّحیم بد دگر

منوچهر و دارا به ملک طبر

پس از هر دوان بود نوشین روان

به ملک طبر خسروی کامران

جهانگیر طغرلبک رزمزن

ز سلجوقیان بُد سر انجمن

چغر بک (1) دگر بود و الب ارسلان

در ایران زمین پادشاه جهان

ملکشه پس از کار او شاه گشت

در ایام او قایم اندر گذشت

ص :275

1- 1) (ب 53).در اصل و سب:حغر بک.
ص :276

خلافت امیر المؤمنین المقتدی باللّه عبد اللّه بن ذخیره

خلافت امیر المؤمنین المقتدی باللّه عبد اللّه بن ذخیره (1) بن القایم نوزده سال و پنج ماه

1 ز گیتی چو بگذشت فرّخ نیا

نبیره در آن ملک شد پادشا

سرافراز عبد اللّه نامور

که بودی ذخیره مر او را پدر

لقب مقتدی یافت اندر مهی

بدو گشت نازنده (2) جای شهی

چو شد پیشوا آن شه سرفراز

نکویی ز هر گونه ای داد ساز

5 یکی بود از آنها که راه حجاز

برافتاده بود از زمان دراز

که تا قرمطی (3) بود کرده خراب

نشد در (4) عمارت کسی بر شتاب

نمی شد بدو کس ز راه عراق

که آنجا ندیدند (5) سازِ وفاق

عراقی به حج رفتی از راه شام

وز آن راه زحمت کشیدی تمام

خلیفه به یاری سلطان دین

ملکشاه سلجوقی دوربین

10 در آبادی راه کوشش نمود

همه چاه ها پاک کردند زود

بسی چاه با مصنعه (6) کرد هم

به هر منزلی یک دو جا بیش وکم

گشاده شد آن راه و بر همگنان

به حج رفتن آسان شد اندر جهان

پس آن گاه با شاه سلجوقیان

به خواهر بپیوست اندر جهان

شدش مه ملک جفت و ز او یک پسر

بیاورد و موسیش خواندی پدر

15 ملکشاه خواندی خلیفه ورا

پراندیشه بودی از این مقتدی

ص :277

1- 1) (عنوان):دحبره-ذحیره الدین:لقب پسر قایم.(تاریخنامۀ طبری.به تصحیح و تحشیۀ محمد روشن،ص 1318).
2- 2) (ب 3)(دوم).سب:تازنده.
3- 3) (ب 6).سب:تا فرمطی.(دوم):نسد در.
4- 3) (ب 6).سب:تا فرمطی.(دوم):نسد در.
5- 5) (ب 11).در اصل:مصنغه؛با مصنعه:آب انبار،آبگیر،آبگان،گودی که آب باران را در آن نگاه دارند. (لغت نامه).
6-
که دار الخلافه به دار السّلام

از این خواست با اصفهان شد تمام

از این رو ولی عهد او را نکرد

کز این کار بودش درون پر ز درد

چو شد مه ملک در نهان بعد از آن

شد از دخت سلطان دلش کامران

از او نیزش آمد پسر هم یکی

که مثلش بخوبی نبُد کودکی

20 و لیکن ورا هم ولی عهد خود

نکرد آن جهاندار از بیم بد

ولی عهد او گشت دیگر پسر

که احمد ورا خواند فرّخ پدر

چو شد نوزده سال با پنج ماه

که بُد مقتدی در جهان پادشاه

ز چارصد فزون سال هشتاد و هفت

مه اوّلین جان شدش در نهفت

سی و نه بُدش عمر و ز آن پنج (1) پور

پدید آمده بود چون شد به گور

25 در ایّام آن نامور پیشوا

ملکشاه بودی جهان کدخدا

دگر پور او بر کیارق همان

براهیم مسعود غزنینیان

حسن آن که صبّاح بودش خطاب

ز الموت قلعه شد او کامیاب

به نام سماعیلیان اندرو

همی کرد دعوت مر آن زشتخو

ص :278

1- 1) (ب 24).سب:عمر وز و پنج.
خلافت امیر المؤمنین المستظهر

خلافت امیر المؤمنین المستظهر (1) باللّه احمد ابن المقتدی بیست و پنج سال و سه ماه

1 چو از مقتدی سیر گشت این جهان

پسر شد به جایش خدیو مهان

لقب یافت مستظهر آن پادشاه

چو فرّخ پدر شد به قدر و به جاه

شهی بود نیکودل و پُرعطا

ز بر داشت یکسر کلام خدا

چو سلجوقیانش بُدند پیشکار

نیارست گشت ایچ (2) خصم آشکار

5 مهیّا بدش هرچه جُستی ز کام

از آن مهتری یافت حظّی تمام

چو از دشمنان هیچ بیمش نبود

به کار عمارات رغبت نمود

به شرقی بغداد بارو بساخت

سرش را به چرخ برین برفراخت

برآورد بس خانقاه و رباط

به دار الضیّافه کشیدی بساط (3)

همه روزه هرکو بُدی بینوا

شدی سیر بر خوان آن پادشا

10 پسرش آن که خواندش پدر فضل (4) نام

ولی عهد خود کرد و قایم مقام

پس از وی دگر پور خود را علی

ولی عهد کردش ز نیکودلی

ستد اندر آن بیعت از همگنان

بخوشی به سر برد روز اندر آن

چنین بیست و پنج سال و بر سر سه ماه

در آن کشور آن نامور بود شاه

چو بر پانصد شد ده و دو فزون

مه چارمین شد ز گیتی برون

15 چل و یک بدش عمر و زو نه پسر

بزاده،دو گشتند از آن تاجور

ص :279

1- 1) (عنوان).در اصل:المستطهر.
2- 2) (ب 4)(دوم):در اصل:انج.
3- 3) (ب 8).در اصل:نشاط.بساط:آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر؛اثاث البیت. (دهخدا).
4- 4) (ب 10).نام دیگر مطیع،فضل بود.
به عهدش ز سلجوقیان تاجور

محمّد بد و برکیارق دگر

ز خوارزمشاهی محمّد همان

براهیم مسعود غزنینیان

پس آن گاه مسعود فرزند او

نبیره ش اسلانشه شیرخو

همه با خلیفه به دل یکزبان

نبودی کس او را به جان بدگمان

20 در الموت بودی حسن همچنان

به دعوتگری مشتغل (1) آن زمان

ص :280

1- 1) (ب).در اصل:مشتعل.
خلافت امیر المؤمنین المسترشد باللّه فضل بن المستظهر هفده سال و دو ماه

خلافت امیر المؤمنین المسترشد باللّه فضل بن المستظهر هفده سال و دو ماه (1)

1 پس از مرگ مستظهر نامور

برآمد به جایش به شاهی پسر

لقب یافت مسترشد آن تاجور

ورا فضل خواندی در اوّل پدر

شهی بود عالم به علمِ خبر

به عهدش نبُد مثل اویی دگر

هر آن کس که استاد آن علم بود

به شاگردیِ او تفاخر نمود

5 اگرچه چنین بود از مهر جاه

به دل از برادر شد او کینه خواه

برادر گریزنده (2) شد ز این ازو

فرستاد و بگرفتش آن شیرخو

به زندان درافگند و آن جایگاه

پس از سیزده سال شد او تباه

دبیس (3) آن که بُد بر فراتی امیر

برآورده حله مر آن شهر گیر

به دل سر ز حکم خلیفه کشید

ز فرمانِ او سر برون آورید

10 ندادی خراجی از آن پس بدو

خلیفه از آن میر شد جنگجو

به جنگش روان کرد لشکر چو باد

چو لشکر روان شد چنین کرد یاد

که بوی ظفر این زمان ز آن نبرد

به من می رسد ز آن دلیرانِ مرد

چو لشکر درآمد در آن رزمگاه

از آن پیش جنگی کنند این سپاه

ص :281

1- 1) سب:عنوان ندارد.
2- 2) (ب 6).در اصل:برادر گریرنده.
3- 3) (ب 8).در اصل و سب:دبیس؟؟؟-دبیس:«و چون مسترشد خلیفه شد،برادرش ابو الحسن از بغداد بگریخت و بر امیر دبیس بن صدقه رفت،او را اعزاز کرد،و مدتی آنجا بود».(تاریخ بناکتی،ص 200). دبیس:«دبیس ابن علی.ملقب به نوار الدوله،474 ه.ق.امیر حله و بادیۀ عراق.از سلسلۀ بنی مزید.در فتنۀ بساسیری با او همدست شد و با بنی عباس به مخالفت برخاست.در سال 450 ه.ق با بساسیری به بغداد درآمد،در آنجا به نام فاطمیان مصر خطبه خوانده شد.اما فتنۀ آنها دوام نیافت و طغرل سلجوقی به دفع آنها پرداخت.بساسیری کشته شد و دبیس فرار کرد و فتنه فروخفت.بعد از آن خلیفه عباسی وی را عفو کرد و امارت سابق را بدو باز داد».(مصاحب،ذیل دبیس ابن علی).
به فرمان درآمد دبیس آن زمان

سپرد آنچ بُد باج بر وی همان

15 کرامات مسترشدِ نامور

محقّق شد آنجا ز کارِ ظفر

چو مسعود (1) سلجوقیان در عراق

شهی یافت و شد جنگجو از نفاق

خلیفه به پیکار او رای کرد

سوی دینور (2) شد ز بهر نبرد

سپاهش نکردند یاری به جنگ

بر آن شه در آن جنگ شد کار تنگ

شده پانصد و بیست و نه سالیان

مه هفتمین یافت زان کین زیان

20 گرفتار در دست مسعود گشت

وز آنجا به سوی مراغه گذشت

به نزدیکی صافی آمد فرود

رسید از شهادت به پیشش درود

فدایی ز ملحد تنی چند خوار

بکشتند او را در آن مرز زار

ز پانصد فزون گشته سی سال بود

که آن پادشا را چنین حال بود

ده و هفت سال و دو مه پیشوا

بُد و عمر بودی چل و پنج ورا

25 پسر پنج بودش (3) و ز ایشان یکی

شهی کرد و او نیز هم اندکی

مر آن ملحدان را پس از کشتنش

گرفت و بسوختند پیراهنش (4)

نمی سوخت دست یکی ز آن بدان

شگفتی بماندند از آن بخردان (5)

پژوهش نمودند دست ورا

به کف داشت ریش خلیفه سه تا

از آن دور کردند و آن دست سوخت

خرد ز این کرامات رو برفروخت

30 در ایّام او شه ز سلجوقیان

جهاندار سنجر بُدی آن زمان

چو محمود و طغرل چو مسعود بود

که او با خلیفه نبرد آزمود

محمّد ز خوارزمشاهی سران

چو فرزند او اتسز کامران

ز غزنینیان بود بهرامشاه

ز ملحد حسن همچنان تیره راه

پس از وی بزرگ اومی (6) بدکنش

در او تازه می داشتی آن روش

35 سر خلق از اسلام برگاشتی

بر آن راهِ بیراهشان داشتی

ص :282

1- 1) (ب 16).در اصل:مسعو-مسعود سلجوقی پسر سلطان محمود.(تاریخ بناکتی،ص 229).
2- 2) (ب 17)(دوم).سب:سوء دینور؟؟؟.
3- 3) (ب 25).سب:جل و بنج بودش.
4- 4) (ب 26)(دوم).سب:پیرامنش.
5- 5) (ب 27)(دوم).سب:مردمان.
6- 6) (ب 34).در اصل:برزگ اومن-بزرگ امید-«حسن صباح در 26 ربیع الاول سال 518 ه.درگذشت و کیابزرگ امید جانشین او گردید و تا گاه مرگ(26 جمادی الاول 532)بی دغدغه حکومت کرد.(دهخدا، ذیل اسماعیلیه).