گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
فصل پنجم سیر تحول مذاهب در گیلان‌






اشاره

از تحقیقاتی که تا زمان ما انجام یافته است چنین نتیجه می‌شود که انسان ابتدا معتقد به وجود خدایان مختلف بوده و پس از طی مراحلی چند به پرستش خدای یگانه پرداخته است. مردم گیلان نیز بدون شک از این قاعده کلی مستثنی نبوده‌اند. از آنچه هردوت، گزنفون، پلوتارک، سیسرون و سایر مورخان و محققان باستانی نوشته‌اند چنین برمی‌آید که ساکنان ایران و سرزمینهای مجاور و اطراف آن در قرن ششم قبل از میلاد و شاید مدتها پیش از آن به خدایان هند و آریائی یعنی به نیروهای طبیعت ایمان و اعتقاد داشتند و روشنائی و خورشید و ماه و زمین و باد و سایر مظاهر طبیعت را مورد پرستش قرار می‌دادند. آنها قبل از ظهور زرتشت و مدتها پس از ظهور وی تابع خدایان طبیعت بودند.
پروفسور ج. ه. ایلیف در کتاب میراث ایران می‌نویسد: «آرینهای ایران قبل از آن‌که یک امپراطوری جهانی شوند مشرک بودند و خدایان متعددی را که مظاهر نیروهای طبیعت از قبیل خورشید، آب، آتش، طوفان، باد و ماه بودند می‌پرستیدند ... مراحلی که ایرانیان در طی مهاجرتها پرستش خدایان متعدد را ترک گفتند نامعلوم است.»[656]
سایر محققان نیز در تحقیق راجع به مذهب ایرانیان عهد باستان به همین نتیجه رسیده‌اند. مترجم فارسی وندیداد در مقدمه‌ای که بر این اثر نوشته است در مورد عقاید مذهبی ایرانیان عهد باستان و چگونگی تغییر و تحول باورهای
ص: 266
آنان می‌گوید: قوم هند و ایرانی قبل از جدائی از یکدیگر دارای عقاید مذهبی مشترک بودند. آنها به خدایان متعدد اعتقاد داشتند و هرکدام از خدایان را «دو» می‌نامیدند. در مقابل خدایان خیر یعنی دوها خدایان شر نیز وجود داشتند که «اسور» یا اهورا نامیده می‌شدند. پس از آن‌که دو قوم هند و ایرانی از هم جدا شدند ایرانیان نقاط مرکزی و جنوبی اهوراها را به عنوان خدایان خیر پرستیدند و دوها را خدایان شرّ و مستحق لعن و نفرین دانستند. آنها می‌گفتند که از اهوراها یکی مزد یعنی عالم مطلق و اصلی است و بقیه فرشتگان مخلوق او هستند. همچنین در میان دوها یکی اصلی است که همان اهرمن می‌باشد و بقیه مخلوق او هستند. پس از این اصلاح عقیده، آنان خود را مزدیسنی یعنی مزدپرست معرفی کردند. اما در سمت شمال، توران و مازندران و گیلان مردم به سنت قدیمی آریاها دو را خدای خیر دانسته او را می‌پرستیدند. از میان مزده‌پرستان پیامبری به نام زرتشت ظهور کرد و قواعد و قوانین دین زرتشتی را تدوین نمود. بالاخره مردم شمال یعنی گیلان و مازندران نیز زرتشتی شدند اما تاریخ زرتشتی شدن ایشان معلوم نیست؛ ممکن است در اواخر سلطنت اشکانی یا دوره اردشیر ساسانی به دین مزبور گرویده باشند. دیو در زبان پارسی تحریف کلمه دو است و حرف ی علامت کسره حرف د است. در زبان اوستائی لفظ دو به طور استعاره برای پادشاه و شخص بزرگ می‌آمده و هنوز هم در شمال نام خانوادگی دیوسالار وجود دارد که به همین معنی است.»[657]
تا آنجا که از آثار و شواهد تاریخی برمی‌آید ساکنان گیلان در عصر هخامنشی یعنی قرن ششم قبل از میلاد زرتشتی نبودند و به خدایان متعدد و عناصر طبیعت اعتقاد داشتند. مذهب زرتشت با توجه به جنبه تجرد آن به هنگام فرمانروائی هخامنشی در گیلان و بسیاری از نقاط ایران پیروان زیادی پیدا نکرد و تا زمان ساسانیان اعتقادات و باورهای مذهبی زرتشتی برای ساکنان این سرزمینها بیگانه به نظر می‌رسید. همانطورکه اشاره شد آنها تابع نیروی خدایان طبیعت بودند. زرتشت اصلاحاتی عمیق و اساسی در این عقاید به وجود آورد. او کلیه خدایان قبیله‌ای را انکار کرد و یا حداقل آنان را بسی پائین‌تر از اهورامزدا قرار داد. در حقیقت زرتشت به خدای واحد یگانه اعتقاد داشت، اما تحت تأثیر عقاید عامه مردم آن زمان مذهب خود را با عقاید و سنتهای گذشته تا حدودی سازش داد: «گرچه در گاتها فقط درباره ستایش اهورامزدا سخن به میان آمده و سایر خدایان ایران مقامشان تنزل داده شده و در درجه دوم اهمیت قرار گرفته‌اند ولی در اوستای صغیر میترا و آناهیتا دوباره به عنوان خدایانی که نیاز به ستایش دارند و شهرت آنان نیز زیاد است و مقامشان پائین‌تر از اهورامزدا قرار دارد ظاهر می‌شوند.»[658]
زرتشت بت‌پرستی را مردود می‌شمرد و همانطورکه از گاتها استنتاج می‌شود اهورامزدا یک خدای مجرد است نه خدای جسمانی و مادی. تاریخ ظهور زرتشت را برخی قرن هفتم و گروهی نیز قرن ششم قبل از میلاد ذکر کرده‌اند. معدودی از مورخان نیز ظهور وی را مربوط به قبل از دوره هخامنشی می‌دانند. اکثر محققان معتقدند که وی در شمال غربی ایران و در آذربایجان به دنیا آمده است. خاورشناسان و دانشمندانی که آراء و عقاید پیامبر ایرانی را مورد مطالعه قرار داده‌اند عموما بر این نظرند که وی اثر بسیار عظیمی در تاریخ فکر بشر باقی گذاشته و یکی از مراحل بزرگ تحولات فکری جهان را آغاز نهاده است. زرتشت به احتمال زیاد نخستین کسی بود که یکتاپرستی را در سرزمین ایران و برخی از سرزمینهای مجاور رواج داد. او شالوده عقاید گذشته مخصوصا پرستش خدایان متعددی را که به عنوان مظاهر نیروی طبیعت شناخته شده بودند درهم ریخت و اهورامزدا را که به منزله خدای واحد یگانه و خالق و آفریننده جهان است به مردم شناسانید.
همانطورکه اشاره شد مردم گیلان مانند بسیاری از نقاط ایران اندک اندک به دین زرتشتی گرویدند و اعتقاد به خدایان متعدد منسوخ شد. در دوران ساسانیان که آئین زرتشتی رواج یافت اکثر مردم گیلان زرتشتی شدند.

آئین مزدکی در گیلان‌

در روزگار قباد (کواذ) هنگامی‌که مزدک آئین خود را عرضه کرد گروهی از زرتشتیان گیلان به او پیوستند. مزدک خود شخصا بنیان‌گزار این آئین نبود بلکه از شخصی به نام زردشت بونده یا بوندس فرزند خورگان از مردم پارس پیروی می‌کرده است.
زردشت بونده عقاید جدیدی ابراز کرد تا اصلاحاتی در دین زرتشت پیامبر ایرانی انجام دهد. آئین او به دریست‌دین یا درست‌دین معروف بود. مزدک که از زردشت بونده پیروی می‌کرد رهبری این دین را به دست گرفت. دعوت زردشت بونده جنبه نظری داشته اما مزدک به جنبه‌های دیگر نیز توجه کرده نام مؤسس اصلی را تحت الشعاع قرار داد و پیروان او را به مزدکیه معروف ساخت. مزدکیان نیز به خدای خیر و شر اعتقاد داشتند اما می‌گفتند که خدای خیر یا نور بر خدای شرّ یا ظلمت چیره شد بنابراین باید خدای خیر یعنی خدای پیروز را ستایش کرد. بنابر عقیده آنها پیروزی نور تام و کامل نیست چه عالم مادی که مخلوطی از دو اصل قدیم است باقی است و مقصد نهائی تکامل این عالم نجات نور است که در ذات ظلمت آمیخته است. راه نجات آن است که انسان از علاقه خود نسبت به مادیات بکاهد و طریق زهد و ترک پیش گیرد از این‌رو خوردن گوشت حیوانات نزد مزدکیه ممنوع و حرام بود. دلیل دیگری نیز برای این حرمت اقامه می‌شد؛ خوردن گوشت مستلزم کشتن حیوان و ریختن خون آن بود و نتیجه ریختن خون منع ارواح از حصول نجات می‌شد.
بر طبق آنچه از عقاید مزدکیه به ما رسیده است تناقض زیادی در دین مزدک مشاهده می‌شود. به عقیده مزدکیان از سوئی ریختن خون حتی خون حیوان موجب منع ارواح از حصول نجات می‌گردید، از سوی دیگر خود آنان خونهای فراوانی ریختند و انسانهای بیشماری را از دم تیغ گذرانیدند.
مزدکیان همچنین می‌گفتند راه نجات انسان کاستن علاقه از مادیات است امّا به عذر آن‌که توده مردم و اکثریت افراد عادی نمی‌توانند طریق زهد و ترک پیش گیرند پس باید همه مردم به طور مساوی از رفاه و لذایذ مادی بهره‌ور شوند. مزدک معتقد بود که علت اصلی عداوت و دشمنی و ناسازگاری مردم نابرابری آنها با یکدیگر است، پس باید نابرابری و عدم مساوات از میان برداشته
ص: 267
شود تا کینه و نفاق در جهان ریشه‌کن گردد. به منظور تحقق بخشیدن به این اندیشه وسائلی که بر روی زمین وجود دارد باید مورد استفاده عامه مردم به طور مساوی قرار گیرد. هیچ‌کس را در این دنیا از نظر ثروت و زن بر دیگری برتری نیست؛ پس باید از توانگران گرفت و به تهی‌دستان بخشید تا بدین وسیله مساوات در جهان برقرار شود. زن و ثروت باید مانند آب و آتش و مراتع مشترکا در دسترس همگان قرار گیرد. آرتور کریستین‌سن مؤلف کتاب ایران در زمان ساسانیان می‌نویسد:
«در جامعه مانوی برگزیدگان بایستی در تجرد بمانند و بیش از غذای یک روز و جامه یک سال چیزی نداشته باشند. از آنجا که نزد مزدکیه نیز همین میل به زهد و ترک موجود بود می‌توان حدس زد که طبقه عالیه مزدکیان هم قواعدی شبیه برگزیدگان مانوی داشته‌اند، ولی پیشوایان مزدکیه دریافتند که مردمان عادی نمی‌توانند از میل و رغبت به لذات و تمتعات از قبیل داشتن ثروت و تملک زنان و یا دست یافتن به زن مخصوصی که مورد علاقه است رهایی یابند مگر این‌که بتوانند این امیال خود را به آزادی و بلامانع اقناع کنند پس این قبیل افکار را مبنای عقاید و نظریات اجتماعی خود قرار دادند و گفتند که خداوند کلیه وسائل معیشت را در روی زمین در دسترس مردمان قرار داده است تا افراد بشر آن را به تساوی بین خود قسمت کنند به قسمی که کسی بیش از دیگر همنوعان خود چیزی نداشته باشد. نابرابری و عدم مساوات در دنیا به جبر و قهر از آن به وجود آمده است که هرکس می‌خواسته تمایلات و رغبتهای خود را از کیسه برادر خود اقناع کند اما در حقیقت هیچ‌کس حق داشتن خواسته و مال و زن بیش از سایر همنوعان خود ندارد ...»[659]
قباد (کواذ) پادشاه ساسانی پیرو طریقه مزدکیه شد و قوانینی بر طبق عقاید مزدک وضع کرد. در خدای نامک به قوانینی که قباد درباره اشتراک اموال و اشتراک زنان وضع کرده اشاره شده است. به روایت برخی از محققان قباد از روی ایمان و اعتقاد پیروی مزدک را اختیار کرده بود و به روایت گروهی نیز پیروی پادشاه ساسانی از مزدک علتی جز ترس و بیم و تزویر نداشته است.
آئین مزدک در زمان قباد وسعت و گسترش زیاد یافت. کریستین‌سن در این زمینه می‌نویسد:
«چون منابع موجوده تاریخی را به دقت مطالعه کنیم و کیفیت دعوت مزدکیه را تحقیق نمائیم تقریبا آگاه می‌شویم که دامنه این دعوت در طول سلطنت کواذ تا چه اندازه وسعت پیدا کرده است. شریعت مزدکی بلاشک در آغاز جنبه دینی داشته و بانی آن شخصی بوده عاشق اصلاحات نظری (ایده‌آلیست) و طالب بهبود احوال زندگانی مردم و به هیچ‌وجه افکار او مشوب به غرضی نبوده است. جنبه اجتماعی این دعوت از حیث اهمیت در درجه دوم بوده و فرمانهائی که کواذ در دوره اول پادشاهی خود برای اجرای مرام دنیوی مزدکیان صادر کرده هرچند انقلابی محسوب می‌شده ولی آنقدرها که مورخان خارجی مبالغه کرده‌اند تازگی نداشته است ... افکار کمونیستی این فرقه در عامه رفته‌رفته رسوخی پیدا کرد و در آغاز به آهستگی و پس از چندی به سرعت انتشار گرفت. پس مبلغین و سردسته‌هائی قیام کردند که نه ایمان و خداترسی داشتند و نه مثل مزدک بی‌غرض و اصلاح‌طلب محسوب می‌شدند. چون توده را از انبوه جماعت خود تهور زیادت گشت به اعمال زور و تعدی دست زد ... پس در هر سو دست تطاول دراز شد، شورشیان داخل خانه نجبا و بزرگان می‌شدند و دست به غارت اموال و تصرف زنان می‌زدند. در گوشه‌وکنار املاک و اراضی را به تملک گرفته ویران کردند زیراکه این نودولتان از کار فلاحت وقوفی نداشتند.»[660]
دین مزدک پس از آن‌که در میان طبقات پائین جامعه گسترش یافت به صورت یک مسلک انقلابی سیاسی درآمد اما اساس مذهبی آن از میان نرفت و برخی از افراد طبقات بالا نیز از آئین مزبور پیروی می‌کردند. در سال 528 میلادی هنگام طرح مسئله جانشینی قباد مجلسی برای مباحثه مذهبی بین زرتشتیان و مزدکیان تشکیل شد که اسقف عیسویان نیز در آن شرکت داشت.
وقتی مزدکیان در بحث مغلوب مؤبدان زرتشتی شدند سربازانی که حضور داشتند به مزدکیان حمله کرده تمامی حاضران از جمله مزدک را از دم تیغ گذراندند. در آخرین سالهای سلطنت قباد و نیز آغاز پادشاهی خسرو انوشیروان قلع‌وقمع مزدکیان آغاز شد و پیروی از مزدک در نقاط مختلف ایران منسوخ گردید اما در گیلان که از تسلط پادشاهان ایرانی به دور و دارای استقلال بود تا مدتهای مدید حتی پس از ظهور اسلام نیز آئین مزدکی از میان نرفته بود.
ابن ندیم مؤلف الفهرست که در قرن چهارم هجری می‌زیسته به اتکاء مآخذ و منابعی که در اختیار داشته است می‌نویسد: مزدکیان در اطراف کوهستان میان آذربایجان، ارمنستان، شهرستان دیلم، همدان، دینور و همچنین اصفهان و اهواز پراکنده بودند. آنها زرتشتیانی بودند که به مزدک پیوستند.[661] ابن ندیم در مورد آراء و عقاید مزدکیان می‌نویسد: «رئیسشان مزدک باستانی است و او آنان را وادار کرد که به لذائذ و شهوترانی و خوردن و نوشیدن و مواسات و آمیزش با هم گرایند و به همدیگر زورگوئی و استبداد نداشته باشند و در زن و خانواده باهم شرکت کنند و کسی را از آمیزش با زن مرد دیگر بازندارند و با این وصف به کردار نیک و ترک آدم‌کشی و آزار نرساندن به مردم معتقد بوده و در میهمانی رفتاری از خود نشان می‌دادند که در هیچ ملتی دیده نمی‌شد. اگر میهمانی را به خانه می‌خواندند هیچ روگردانی از خواسته‌های او، هرچه باشد، نداشتند.»[662]

ظهور اسلام‌

اسلام در آغاز قرن هفتم میلادی ظهور کرد و به تأسیس دولت عربی و توسعه نظامی و سیاسی پرداخت. دین اسلام در مدتی کوتاه ایران و کشورهای آسیای میانه و قفقاز و نواحی پیشین بیزانس و یا روم شرقی را در کرانه‌های خاوری و جنوبی دریای مدیترانه زیر نفوذ و تسلط خود درآورد.
ص: 268
در سال 31 هجری مطابق با 651 میلادی، شاهنشاهی ساسانی با قتل یزدگرد سوم در آسیای مرو به پایان رسید و همه نقاط ایران تا آمودریا یا جیحون از شمال شرق به تسخیر اعراب درآمد جز نواحی بلخ و زابلستان و کابل و کرانه‌های دریای خزر یعنی گیلان یا مرز دیلم و طبرستان که با سرسختی در برابر اعراب مقاومت کردند.
شرایط طبیعی و اقلیمی نواحی ساحلی دریای خزر از عللی است که مقاومت مردم را در برابر اعراب، تسهیل می‌کرد زیرا گیلان و نواحی کوهستانی دیلم که در جنوب آن است و طبرستان یعنی مازندران کنونی و گرگان به وسیله کوههای مرتفع و جنگلهای انبوه، تقریبا از سایر نقاط ایران جدا می‌زیسته و غیر قابل عبور بوده است. مع ذلک، از طریق دره منجیل با ری و قزوین و همدان و از طریق آستارا با آذربایجان و نقاط دیگر و از طریق فیروزکوه با خراسان و نواحی مشرق ایران در ارتباط دائم بوده و از نظر اقتصادی نیز این‌خطه، رابطه ضعیفی با دیگر نقاط کشور داشته است. اما راه نیافتن اعراب به گیلان و طبرستان تنها به علت سختی راههای کوهستانی و انبوهی جنگلها نبوده زیرا لشکریان عرب در سایر نقاط نیز از اینگونه کوهها و جنگلها بسیار دیده و آنها را درنوردیده بودند. علت اساسی، روحیه خاص و دلاوری و مردانگی مردم این خطه بوده است که سابقه آن نیز به قرنها قبل از اسلام می‌رسد.
مورخان صدر اسلام و محققانی که در تاریخ ایران قبل از اسلام تحقیق کرده‌اند در این عقیده متفقند که دیلمیان با گیلانیان مردمی دلیر و بی‌باک و جنگجو بوده در دوران قبل از اسلام مخصوصا عهد ساسانیان مستقل و آزاد می‌زیسته‌اند. آنها کمتر زیر فرمان حکمرانان و پادشاهان بودند و هرگز حاضر به پرداخت باج‌وخراج به آنان نبودند.[663]
بعد از سقوط سلسله ساسانیان و حمله اعراب به ایران و تسلط آنها بر سراسر ایران نیز مردم گیلان و طبرستان به مقاومت پرداختند و استقلال و آزادی خود را از دست ندادند. تا اواسط قرن سوم هجری یعنی بیش از دویست و پنجاه سال نبردهای خونینی بین دیلمیان و طبریان با لشکریان عرب جریان داشت. هرکس از جانب خلفا به والیگری جبال یا عراق عجم گمارده می‌شد مهمترین وظیفه و مأموریتش جنگ با دیلمیان و جلوگیری از تاخت‌وتاز آنها بود. این نبردها گاه به صورت منظم و گاه به شکل نامنظم انجام می‌گرفت مقاومت در برابر چریکهای دیلمی و طبری برای سپاهیان عرب بسیار مشکل بود.
نخستین جنگ بین دیلمیان و تازیان در سال 22 هجری، زمان خلافت عمر رخ داد. در این زمان که استقلال ایران از هم گسیخته شده بود و اعراب بیشتر نقاط ایران را به تصرف خود درآورده بودند مردم دیلم از کوهستانهای خود پایین آمده در دشتی بین قزوین و همدان موسوم به واجرود با پیشقراولان عرب به جنگ پرداختند.
پس از آن نیز جنگها و برخوردهای متعددی بین کوه‌نشینان دیلم و گیلان و حکّام تازی رخ داد.[664] بررسی تاریخ استانهای کناره خزر نشان می‌دهد در سرتاسر دوران خلافت بنی امیه، جنگجویان دیلم هرسال یک یا چندبار به قزوین حمله می‌کردند زیرا این شهر مرکز استحکامات نظامی بنی امیه بر ضد دیلمیان بود. در دوران خلافت بنی عباس نیز حملات متقابلا ادامه داشت.
طبرستان در حدود سال 144 هجری به دست جنگجویان عرب فتح شد و حکمرانان و والیان مسلمانی که بیشتر در آمل اقامت داشتند بر قسمت مهمی از طبرستان فرمان می‌راندند اما کوههای طبرستان به قبول سلطه اعراب تن در نمی‌داد. در شرق و غرب این کوهها و مناطق اطراف آنها دو خاندان ایرانی که نسب خود را به ساسانیان می‌رساندند حکومت می‌کردند. یکی شروین از دودمان باوند که هنگام فرار یزدگرد از مقابل اعراب به طبرستان پناه برده بود و دیگری هرمزد از دودمان قارن‌وند و جانشینان او که به خود گیل گیلان و اسپهبدان خراسان لقب می‌دادند. این دو فرمانروای نواحی کوهستانی و جانشینان آنها نیز اغلب با خلفا در جنگ و ستیز بودند و گاه نیز با آنها به مدارا می‌پرداختند و قراردادهای عدم تعرض می‌بستند.
مؤلف سنی ملوک الارض و الانبیاء می‌نویسد که بعد از سال 144 هجری طبرستان مدت 160 سال و 2 ماه و 21 روز به دست امرای بنی عباس بود تا حسن بن زید با یاران خود که از دیلمیان بودند طبرستان را فتح کرد و مدت 19 سال و 8 ماه و 6 روز بر این سرزمین فرمان راند و پس از آن چشم از جهان فروبست.
در این‌مدت گروه کثیری از مردم طبرستان به آئین اسلام گرویدند ولی ساکنان گیلان بر دین آباءواجدادی خود یعنی زرتشتی باقی بودند. نفوذ مسلمانان در طبرستان موجب شد که برخی از مردم گیلان مخصوصا ساکنان نقاط مرزی گیلان- طبرستان با افکار اسلامی آشنا شوند و تعدادی نیز از روی عقیده و ایمان به دین اسلام بپیوندند ولی تعداد آنها قابل توجه نبود.

آشنایی با علویان زیدی‌

مردم گیلان توسط علویانی که از بیم خلفا به سرزمین آنان پناه برده بودند با دین اسلام آشنایی حاصل کردند. نخستین علوی مشهوری که به گیلان پناهنده شد یحیی بن عبد الله نواده امام حسن مجتبی بود. در مورد پناهنده شدن یحیی بن عبد الله مؤلف تجارب السلف می‌نویسد:
«چون برادران یحیی، محمد زکی و ابراهیم قتیل با خمری کشته شدند یحیی بترسید و به دیار طبرستان و دیلم گریخت و ایشان چون صلاحیت او مشاهده کردند معتقد شدند و دانستند که لایق امامت است، مردم بر او جمع شدند و او را شوکتی و عدّتی حاصل شد و رشید از این قضیّه متفکر گشت. فضل بن یحیی بن خالد برمک را با پنجاه هزار مرد به طبرستان فرستاد و گرگان و طبرستان به او داد. چون آنجا رسید با یحیی بن عبد الله لطف کرد و کار به جایی رسانید که یحیی امان‌نامه خواست به خط رشید چنان‌که قضات و فقها و بزرگان بنی هاشم گواه باشند. رشید را این معنی مناسب آمد و امان‌نامه جهت او نوشت و قضات و علما و اکابر بنی هاشم را گواه گرفت و آن را با تحف و هدایا
ص: 269
به یحیی فرستاد و یحیی با فضل به خدمت رشید رفت. رشید در اول مجلس او را اکرام کرد و بعد از آن به حبس فرستاد و در نقض امان از فقها فتوا خواست.
بعضی جایز داشتند و بعضی نه. فی الجمله رشید یحیی بن عبد الله را بکشت.»[665] یحیی بن عبد الله در سال 176 هجری به گیلان رفت اما به عقیده اکثر مورخان رواج اسلام در گیلان به هنگام حیات او صورت نگرفت. برخی نیز معتقدند که رواج اسلام در گیلان از زمان یحیی بن عبد الله و حتی پیش از او آغاز شد. آنها می‌گویند از نخستین سالهای رواج دین اسلام در ایران برخی از مردم گیلان نیز با اصول عقاید اسلامی آشنا شده و تحت تأثیر این عقاید قرار گرفتند. گرچه گیلان، استقلال خود را حفظ کرده و به تصرف اعراب درنیامده بود ولی ایرانیانی که به دین اسلام تشرف حاصل کرده بودند و نیز مبلغان اسلامی با گیلان و مردم آن در ارتباط بوده و به این سرزمین سفر می‌کردند. به همین جهت قبل از رواج اسلام توسط زیدیه، مسلمانان سنی مذهب در گیلان وجود داشتند.
این نظریه را نمی‌توان به کلی مردود دانست. بدون تردید در قرن اول و دوم هجری قبل از رواج اسلام در گیلان توسط زیدیه، افرادی از میان ساکنان این سرزمین با عقاید اسلامی آشنایی حاصل کرده بودند ولی تعداد آنها قابل توجه نبود. مورخان و محققانی که در این زمینه به تحقیق پرداخته‌اند عموما بر این عقیده‌اند که نفوذ اسلام در گیلان و دیلمان از اواسط قرن سوم هجری آغاز شد و این تاریخ مصادف است با زمانی‌که رهبری عقیدتی نهضتهای مردم در ایران به دست شیعیان افتاد.
در حقیقت سال 250 هجری را، که مصادف با قیام حسن بن زید است، باید سال آغاز رواج دین اسلام در گیلان دانست. در مورد علت قیام حسن بن زید و تأسیس دولتی از علویان شیعه (زیدیه) در گیلان و مازندران مورخان و محققان اسلامی و اروپایی دارای عقیده‌ای مشترک هستند و عموما انگیزه اصلی قیام را مظالم فزون از حد بیدادگران عباسی و ظلم و جور عمال خلیفه خصوصا جابر بن هارون مسیحی و محمد بن اوس می‌دانند.
پطروشفسکی نویسنده اسلام در ایران، سیوطی صاحب تاریخ الخلفا، رابینو مؤلف ولایات دار المرز ایران، واسیلی بارتولد نویسنده تذکره جغرافیای تاریخی ایران، طبری مؤلف تاریخ طبری و بسیاری دیگر از مورخان و محقّقان در آثار خود کم‌وبیش به این موضوع اشاره کرده‌اند. پطروشفسکی محقق روس با توجه به مندرجات تاریخ طبری می‌نویسد:
«در طبرستان محمد بن اوس حاکم منصوب از طرف محمد، امیر طاهری، روستاییان را سخت در زیر فشار گذاشت و مالیات و خراج را سه برابر از ایشان وصول کرد. گذشته از این، حکومت طاهریان اراضی موات و جنگل و مراتع را که پیشتر به جماعت روستایی تعلق داشته ملک دولت اعلام کرد. این عمل سبب قیام روستایی در مرز طبرستان و دیلم شد. شورشیان از حسن بن زید حسنی العلوی، امام زیدیه، دعوت کردند که در رأس قیام قرار گیرد (250 ه). در نتیجه این قیام، دولتی از علویان شیعه (زیدیه) که قدرت آن به گیلان و دیلم و طبرستان بسط یافته بود، به وجود آمد. حسن بن زید که از 250 تا 271 هجری حکومت کرد مردی بود دارای تحصیلات وسیع و عالم به علم فقه و شعر و واجد نیروی فوق العاده. وی و برادر جانشینش محمد بن زید دائما ناگزیر بودند در مقابل تهاجمات سپاههای طاهریان و صفاریان و سامانیان از خود دفاع کنند. امامان علوی گاه در تحت فشار دشمنان، بالاجبار طبرستان را ترک گفته به غارها و بیغوله‌های کوهستانی پناه می‌بردند و چون خطر رفع می‌شد باز می‌گشتند ...»[666]
ابن اسفندیار کاتب و رابینو همین واقعه را با اندکی اختلاف نقل می‌کنند.
آنها می‌نویسند مردم رویان که از مظالم محمد بن اوس به تنگ آمده بودند از اهالی دیلمان یاری خواستند. در آن هنگام یکی از نوادگان امام حسن مجتبی به نام محمد بن ابراهیم بن علی که مردی پارسا و مورد احترام بود در طبرستان اقامت داشت. مردم نزد وی رفتند و از وی خواستند که برای سرنگون ساختن محمد بن اوس با ایشان همگام و هم‌پیمان شود ولی او گفت من اهلیت خروج ندارم امّا مرا دامادی است که خواهرم را دارد، شجاع و کافی و حربها دیده و وقایع و حوادث را پس پشت کرده، به شهر ری، اگر نبشته من آنجا برند او قبول کند و به مدد و قوت او شما را مقصودی برآید.
در هرحال مردم به حسن بن زید روی آوردند و او در رأس قیام به مبارزه بر ضد محمد بن اوس و جابر بن هارون برخاست و حکومت دست‌نشانده خلیفه را در طبرستان سرنگون کرد. حسن بن زید که مردی باکیاست و قاطع و آگاه بود سنگپایه حکومت زیدی علوی را بنیان نهاد و از سال 250 تا 271 هجری در نواحی شمالی ایران فرمانروایی کرد. داعی کبیر در این زمان لحظه‌ای از تبلیغ دین اسلام بازنمی‌ایستاد و مردم را به قبول آن دعوت می‌کرد. قیام حسن در جهت تأمین منافع قشرهای پایین جامعه و غلبه وی بر حاکم بیدادگر محبوبیت زیادی برای وی به وجود آورد و همین امر موجبات موفقیت او را در دعوت مردم به قبول اسلام فراهم ساخت. مردم دیلمان و طبرستان که از آئین خلفا و عمال آنها و سپاهیان عرب دوری می‌جستند در این زمان تحت تأثیر افکار و عقاید سادات علوی و حسن بن زید به اسلام روی آوردند و پس از آشنایی با مبانی و اصول دین محمدی به آن علاقه و ایمان پیدا کردند.
پس از حسن بن زید برادرش محمد بن زید به جای او نشست در دوره فرمانروایی محمد نیز دین اسلام توسعه و گسترش یافت و گروه قابل توجهی از مردم گیلان به آن پیوستند. دولت علویان چنان قدرتی یافت که به دفعات تهاجم سپاه طاهریان و صفاریان را دفع کرد و یعقوب لیث با وجودی که چهل هزار تن از لشکریان خود را از دست داد نتوانست دولت علویان را به زیر فرمان آورده گیلان را به تصرف درآورد. سرانجام اسماعیل سامانی به سال 287 هجری در نبردی سخت بر سپاه علویان پیروز شد. محمد بن زید در حین پیکار به قتل رسید و حکومت سامانی جای علویان را گرفت.
ص: 270

قیام ناصر الکبیر الاطروش‌

اما سلطه سامانیان بیش از سیزده سال نپائید و قیام تازه‌ای به رهبری حسن بن علی معروف به اطروش[667] آغاز گردید. وی از اعقاب امام زین العابدین (ع) و ملقب به ابو محمد الناصر الکبیر الاطروش بود. در بعضی از مآخذ نام او ابو الحسن علی العلوی ذکر شده است. وی مردی عالم و فقیه و سیاستمدار و شاعر بود که بر بسیاری از علوم زمان خود تسلطی شگفت‌انگیز داشت و در مراتب فضل و تقوی و دادگری کسی با وی برابر نبود. طبری می‌نویسد: «مردم جهان کسی را همتای اطروش در دادگری و حسن سیرت و برپاداشتن حق ندیده‌اند». زرکلی مؤلف اعلام تعداد مؤلفات او را سیصد کتاب ذکر کرده که قبول آن مشکل است، اما تردیدی نیست که تصانیف متعددی از وی به‌جای ماند مانند تفسیر قرآن مجید در دو جلد، کتابی در امامت، کتاب طلاق، کتاب سیر و کتاب بساط در علم کلام. این مرد متقی و عالم پس از کشته شدن محمد بن زید از مخفیگاه خود در دیلم خارج شد و بر ضد حکومت سامانیان قیام کرد.
اطروش به یاری قشرهای مختلف جامعه مخصوصا قشرهای پائین مجددا دولت علویان را در کرانه‌های دریای خزر احیاء کرد و چون طبرستان از تسلط وی بیرون شده بود در گیلان اقامت گزید. او زمینها را بین کشاورزان بی‌بضاعت تقسیم کرد. در سال 301 هجری لشکری از دیلمیان ترتیب داد و به طبرستان حمله برده آن سرزمین را به زیر فرمان خود کشید و به ناصر الکبیر ملقب گردید. اطروش برای گسترش دین اسلام در گیلان و طبرستان زحمات فراوانی متحمل شد. مؤلف الدرّ الفاخر نوشته است که قریب دو هزار تن از مردم دیلم و گیل و جز آن به دست وی مسلمان شدند. اما قاضی نور اللّه شوشتری این رقم را به یک میلیون می‌رساند[668] و می‌گوید هنگام خروج اطروش جماعت کثیری که هزار بار هزار نفر شماره شده‌اند بر او بیعت کردند و به تأثیر انفاس متبرکه او از طریق زردشتی به دین محمدی انتقال یافتند.
مجاهدات و کوششهای اطروش برای نشر عقاید اسلامی در گیلان و طبرستان مورد تأیید تمام مورخان و محققان است. شمس الدین محمد انصاری در نخبة الدهر می‌نویسد:
«همواره دیلم و ختل بر دین زردشت بودند تا این‌که ابو الحسن علی العلوی معروف به اطروش در اواخر سال 230[669] نزد آنان آمد و سیزده سال پیش آنان ماند و همگان را به دین اسلام فراخواند. بسیاری از آنان به وی گرویدند و ابو الحسن نزد آنان مسجدها برپا ساخت و آنان نیز از ابو الحسن فرمانبرداری کردند و سپاهی از این مردمان برای او گرد آمد که به وسیله آنان ابو الحسن پس از سال 300 بر شهرهای طبرستان و جرجان چیرگی یافت.»[670] در تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه نیز به همین معنی اشاره شده است:
«اطروش برای دعوت دیلمان شمال البرز و گیلها به قبول دین اسلام جستان را ترک گفت و به نوبت در گیلاکجان دره پلورود، در میان دیلمان و در هوسم (رودسر کنونی) در میان گیلها رحل اقامت افکند. اطروش بیشتر دیلمان دور از ساحل و گیلهای مشرق سفیدرود را- که با لقب پادشاهی ناصر الحق او را به امامت خود برداشته بودند- به دین اسلام درآورد.»[671]
اطروش در سال 301 هجری با سپاهی عازم طبرستان شد و بر لشکر سامانیان چیره گردید و آمل را تصرف کرد. در سال بعد حمله متقابل سامانیان او را مجبور به عقب‌نشینی ساخت. امّا وی که تا چالوس عقب‌نشینی کرده بود بعد از چهل روز دشمن را بیرون راند و سراسر طبرستان و موقتا گرگان را زیر سلطه خود درآورد.
ناصر الکبیر یا حسن الاطروش ضمن تبلیغ آئین مقدس اسلام برای تأمین رفاه مردم خصوصا طبقات روستائی و کارگر به یک سلسله اصلاحات عمیق دست زد به طوری‌که مورخان به تأثیر فراوانی که اقدامات وی به جای گذاشت اشاره کرده‌اند. بارتولد محقق نامی در تذکره جغرافیای تاریخی ایران می‌نویسد: «نهضت شیعیان به سال 914 میلادی تجدید شد. از قراری که ابن اثیر می‌نویسد این دفعه حسن بن علی (اطروش)، سکنه طبرستان را به شورش علیه فرمانروای سامانی و سکنه دیلم و گیلان را به شورش بر ضد جستانیان و قبول دین اسلام دعوت نمود و در ضمن آنان را به معافیّت از مالیات عشر وعده داد. از گفته‌های بیرونی مورخ قرن یازدهم، جنبه دموکراسی این شورش واضحتر و روشنتر می‌شود. بیرونی، حسن بن علی را متهم می‌کند که وی آئین اجدادی را که فریدون، پهلوان افسانه‌ای مؤسس آن بود برهم زد.
از همین زمان است که دیلمان رسما مسلمان شناخته شدند ... تأثیرات شدید و خاطرات عمیقی که از اصلاحات حسن باقی ماند، از گفته‌های مورّخان معلوم می‌شود که گویند مردم در هیچ زمانی اینطور حکومت عادل ندیده بودند ...»[672]
پطروشفسکی مؤلف اسلام در ایران نیز ضمن شرح قیام حسن اطروش شخصیت و اقدامات او را مورد تمجید قرار داده، می‌گوید: «پس از گذشت سیزده سال ... قیام عمومی روستایی تازه‌ای وقوع یافت و امام علوی، حسن بن علی، ملقب به اطروش ... که قبلا در دیلم پنهان شده بود و پیرمردی بسیار جدی و مقبول العامه بود در رأس قیام‌کنندگان قرار گرفت. وی به یاری قشرهای پائین مردم طبرستان و گیلان و دیلم به استقرار مجدد دولت علویان در کرانه‌های دریای خزر توفیق یافت. احیای دولت علویان این‌بار تنها با طرد لشکریان سامانی همراه نبوده، بلکه فئودالهای محلی یا دهقانان نیز از آن سامان رانده شدند ...»[673]
آنچنان‌که در تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه آمده اطروش بیشتر دیلمان دور از ساحل و گیلهای مشرق سفیدرود را به دین اسلام درآورد. زیدی دیگری
ص: 271
به نام قاسم بن ابراهیم قبل از اطروش در نواحی رویان و دیلم گروهی از مردم را به قبول دین اسلام دعوت کرده بود. اصول عقاید قاسم بن ابراهیم با ناصر الاطروش تا حدودی متفاوت بود بدین‌جهت بین طرفداران این دو تن اختلافات زیادی بروز کرد. طرفداران ناصر الاطروش را ناصریه و پیروان قاسم بن ابراهیم را قاسمیه می‌نامیدند. یکی از اعقاب قاسم به نام یحیی الهادی الی الحق که از عقاید جد خود پیروی می‌کرد به سال 284 هجری قمری (897 میلادی) دولت زیدی را در یمن تأسیس نمود به همین‌سبب زیدیان یمن پیرو عقاید قاسم بن ابراهیم بودند. زمانی‌که ناصر الاطروش در بخشی از گیلان و قاسم بن ابراهیم در بخش دیگری از این ولایت فعالیت داشته و به ترویج دین اسلام و اصول عقاید خود مشغول بودند گروهی از ساکنان مغرب سفیدرود یعنی بخش مهمی از گیلان تحت تأثیر تبلیغات یکی از فقهای حنفی آمل موسوم به استاد ابو جعفر الثومی مذهب سنت اختیار کردند. مدفن ابو جعفر در محله استادسرای رشت تا یک قرن پیش زیارتگاه گروهی از مردم بود.
مرکز فعالیت ناصر الاطروش هوسم (رودسر) بود. وی به سال 304 هجری قمری چشم از جهان پوشید و در آمل به خاک سپرده شد. مردم دیلم و گیلان به ویژه گیلهای ناصری تا قرنها بعد به زیارت بارگاهش می‌رفتند و نوادگان او را گرامی می‌داشتند. پس از اطروش هوسم تختگاه جمعی از پادشاهان علوی گردید. حکومت علوی در هوسم توسط ابو الفضل جعفر بن محمد، نوه الحسین الشاعر، برادر اطروش تأسیس شد. وی که به سال 320 هجری قمری این شهر را تختگاه خود قرار داده و نام پادشاهی الثایر فی الله بر خود نهاده بود حدود سی سال در آنجا فرمانروائی کرد. در طی این مدت گروه قابل توجهی از ساکنان اطراف به مذهب زیدیه پیوستند. ابو الفضل جعفر بن محمد به سال 350 هجری قمری درگذشت و پس از وی دو تن از فرزندانش به نامهای ابو الحسین مهدی القایم بالله و ابو القاسم الحسین الثایر فی الله به فرمانروائی رسیدند.
در سال 353 هجری قمری ابو عبد الله محمد یکی از پسران داعی الحسین ابن قاسم که مردی دانشمند و متبحر در فقه و کلام بود به دعوت ماناذر جستانی به سوی هوسم رهسپار شد و هوسم را از امیرکا، یکی دیگر از پسران ابو الفضل الثایر گرفت و با نام پادشاهی المهدی لدین الله فرمانروائی آغاز کرد. ابو عبد الله که مورد پشتیبانی هردو گروه ناصریه و قاسمیه بود سعی و تلاش زیادی برای از میان برداشتن اختلافات میان این دو گروه مبذول داشت.
او معتقد بود که عقاید هردو دسته از یک ریشه سرچشمه می‌گیرد و بین اصول عقاید آن دو تفاوت زیادی وجود ندارد. اما تلاشهای او تا هنگام مرگ به جائی نرسید و اختلافات میان دو گروه همچنان باقی ماند. طی سالهای بعد هردو گروه و به طور کلی زیدیه همچنان نفوذ خود را در بخشهائی از گیلان مخصوصا نواحی هوسم حفظ کردند. نفوذ و قدرت سلجوقیان در طبرستان و مناطق جنوبی کوههای البرز نتوانست فعالیت زیدیه را در دیلمان و گیلان متوقف سازد اما در اواخر قرن پنجم مذهب اسماعیلیه نزاری، گروههای زیدیه دیلمان و رویان را زیر فشار شدید قرار داد.
همانطورکه گفته شد رواج اسلام در گیلان و برخی از سرزمینهای کرانه دریای خزر از اواسط قرن سوم هجری یعنی سال 250 توسط شیعیان زیدی آغاز شد بدین‌جهت نومسلمانان گیلانی در قرن سوم و تا مدتها پس از آن زیدی مذهب بودند زیرا اصولا همان‌طور که اشاره شد خط آشنائی مردم گیلان با اسلام ابتدا خط زیدیه بود ولی در این زمان آنچه مورد توجه علویان زیدی قرار داشت نشر دین اسلام و دعوت مردم به آن بود و اصولا در تبلیغات آنها مسئله امامت زید و اختلاف نظر با سایر شیعیان مطرح نبود، به عبارت دیگر مبلّغان اسلامی در دعوت غیر مسلمانان به دین محمدی اصول کلی را تبلیغ می‌کردند و وارد جزئیات نمی‌شدند. بنابراین نباید تصور کرد مردم گیلان که توسط زیدیه اسلام را شناخته بودند خود با علم و اطلاع از مسائل شیعه، زیدی‌مذهب شده و در تعارض با سایر شیعیان بوده‌اند. زمانی‌که آنها به اسلام گرویدند برای آنها تنها اسلام مطرح بود.

خط زیدیه، خط نومسلمانان گیلان‌

زیدیه که نومسلمانان گیلان از آن پیروی می‌کردند از نام زید بن علی فرزند امام زین العابدین گرفته شده است. زیدیان مسلمانانی بودند که زید را امام دانسته و امامت حضرت محمد باقر را قبول نداشتند. به قراری که روایات و احادیث در منابع معتبر شیعه حاکی است زید خود در زمان حیات پرافتخارش ادعای امامت و پیشوائی نکرد و با برادر ارجمندش امام محمد باقر دارای روابط حسنه بود اما زیدیه امامت حضرت محمد باقر را قبول نداشته و زید را که مردی عالم، پرهیزکار، دلیر و با جلالت قدر بود امام می‌دانستند.
زید شاگرد واصل بن عطاء غزّال پیشوای فرقه معتزله بود بدان‌جهت زیدیه پس از شهادت او به اعتزالیها پیوستند. واصل بن عطا پیشوای فرقه معتزله، خود شاگرد حسن بصری بود و در اوایل قرن دوم هجری می‌زیست. واصل بن عطا با استاد خود در مورد سرنوشت مرتکبین معاصی کبیره و تعیین حدود کفر و ایمان اختلاف نظر پیدا کرد و از مجلس درس او کناره گرفت. سپس یکی دیگر از شاگردان حسن بصری به نام عمرو بن عبید به او پیوست و این‌دو، فرقه جدیدی را پدید آوردند که به معتزله شهرت یافت.
علت تسمیه این فرقه به معتزله بنا بر یک روایت اعتزال پیشوایان آن یعنی واصل بن عطا و عمرو بن عبید است از مجلس درس حسن بصری و به روایت دیگر اعتزال آن دو از همه اقوال محدثه یعنی کلیه اقوالی است که در مورد مرتکبین معاصی کبیره حادث شده است.
زید نخستین فرد از خاندان حضرت علی بن ابی طالب بود که پس از واقعه کربلا علیه امویان علم طغیان برافراشت و به روایتی در صدد خلافت افتاد چنان‌که هندوشاه نخجوانی مؤلف تجارب السلف می‌نویسد: «زید پیوسته سودای خلافت در سر داشت و بنی امیه می‌دانستند.»[674]
برخی از منابع نوشته‌اند که میان زید و برادرش امام محمد باقر اختلاف بود. شهرستانی در الملل و النحل می‌نویسد:
«میان زید و محمد باقر مناظره‌ها شد به سبب علم آموختن او از کسی‌که نسبت خطا به جد او علی مرتضی کرده بود در کارزار کردن و کشتن عهدشکنان و بیدادگران ... و او واصل بن اعطاء بود ... و دیگر از این سبب که زید شرط
ص: 272
کرده است در بودن امام خروج کردن امام را، تا آن‌که روزی امام محمد باقر به وی گفت: پس بنابر مذهب تو والد تو امام نیست زیراکه او هرگز خروج نکرد و این کار را پیش نگرفت!»[675]
برخی از نویسندگان وجود اختلاف بین زید و امام محمد باقر را انکار کرده و نوشته‌اند که پیروان زید به غلط زید شهید را امام تصور می‌کردند. زید خود در زمان حیاتش هرگز ادعای امامت نکرد و طبق روایات معتبر با برادرش امام محمد باقر دارای روابط حسنه و صمیمانه بود و او را به امامت قبول داشت.
پس از شهادت زید گروهی از پیروان او که تصور می‌کردند امام محمد باقر زندگی آرامی داشته و از اقدام بر ضد امویان خودداری می‌کرده است زید بن علی را امام معرفی کردند. در آن برهه از زمان امام پنجم که انقراض حکومت اموی را نزدیک می‌دید، نشر معارف اسلامی و فعالیتهای علمی را از یک سو و مبارزه ضمنی با امویان و کارهای آنان را از سوی دیگر مؤثرتر از قیام بالسیف می‌دانست.
بر طبق روایاتی که در مورد قیام زید بن علی نقل شده به نظر می‌رسد که زید شرط امامت را قیام و خروج به شمشیر می‌دانست.
زید به سال 121 هجری در دوران خلافت هشام بن عبد الملک قیام کرد. او سپاهی از مردم کوفه و سپس نقاط دیگری از قبیل بصره و واسط و موصل و خراسان گرد آورد و آماده جنگ با هشام شد. یوسف بن عمر که از سوی بنی امیه حاکم کوفه بود به مقابله برخاست و جنگی سخت بین دو سپاه درگرفت. در هنگامه جنگ تیری بر پیشانی زید نشست و او را از پای درآورد. پیکر او را در کوفه مدتی بر سر دار کردند و سپس آن را سوزانیده خاکسترش را به فرات سپردند. او که به سال 80 هجری تولد یافته بود هنگام شهادت چهل و دو سال داشت. بعد از وی فرزندش یحیی بن زید به امامت قائم شد و به خراسان رفت.
گروهی با وی بیعت کردند. او نیز به جنگ با کارگزاران خلیفه پرداخت و بالاخره در نبردی که به سال 125 هجری بین او و نصر بن سیار هلالی اتفاق افتاد به قتل رسید و پیکرش در دروازه جوزجانان به دار آویخته شد. بعد از وی محمد و ابراهیم فرزندان او رهبری پیروان را به عهده گرفتند اما آن دو نیز به شهادت رسیدند. عقاید زیدیه در برخی جهات به آراء و افکار اهل سنت و جماعت نزدیک بود و در جهاتی دیگر از معتقدات شیعه نشأت می‌گرفت.
زیدیه می‌گفتند در خلافت ابو بکر و عمر مصلحتی جاری بود بنابراین نباید آنان را سب و لعن نموده و ولایتشان را رفض کرد. البته حضرت علی بن ابی طالب بر تمام صحابه برتری داشته است اما روشن نیست که ملازمه این برتری و نیز قرابت با پیامبر، خلافت است، زیرا خلافت بر مدار انتخاب افضل نیست بلکه اختیار کسی است که توانائی قبول این مسئولیت سنگین را داشته باشد و مردم نیز از او اطاعت نمایند. بدین لحاظ لازم است انتخاب خلیفه به شورای مسلمین واگذار شود. در مورد امام موعود با توجه به نظر زید درباره امام مفضول باید گفت که زیدیه نمی‌توانستند به وجود امام مکتوم معتقد باشند.
آنها می‌گفتند کسی استحقاق رهبری و امامت دارد که به دعوت خود خروج کرده باشد نه‌آن‌که مستور و مورد انتظار باشد.
در مورد جبر و اختیار که در زمان زید مورد توجه و بحث و گفتگو بود زید به حد متوسطی بین جبر و اختیار اعتقاد داشت و می‌گفت: هرکس به خدا و خواستهای او ایمان نیاورد کافر است و هرکس نیز که گناه خود را از ناحیه خدا بداند کافر است. کسانی‌که به طاعت گردن می‌نهند از مهر ایزدی برخوردار می‌شوند و هرکس که مرتکب گناهی شد باید کیفر ببیند. کیسانیه معتقد بودند که علم و اراده خداوند تغییرپذیر است زیرا در قرآن آمده است:
یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ[676] یعنی: خدا هرچه خواهد محو و هرچه خواهد پایدار می‌کند و پیش اوست اصل کتاب و در خبر آمده است که پیامبر اکرم در مورد دعا فرمود: هرگاه کسی خدا را بخواند تقاضای او اجابت خواهد شد بنابراین اجابت دعا مستلزم تغییر اراده ذات احدیت است. زید با این نظر سخت مخالفت ورزید و گفت: علم و اراده الهی ازلی و پایدار است و هرچیز به تقدیر اوست، پس چگونه چنان علمی تغییرپذیر می‌تواند باشد؟! دعا و امثال آن مقدور را تغییر نمی‌دهد اما آن را ظاهر و روشن می‌سازد. آیه یَمْحُوا اللَّهُ ... نه‌تنها دلیل بداء نیست بلکه گواه استواری اراده و ثبات علم ازلی خداوند تبارک و تعالی است همچنان‌که قد احاط به کل شی‌ء علمه به معنی: به تحقیق علم او به تمام اشیاء احاطه دارد و أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ عَلِیمٌ به معنی به درستی که خداوند به تمام چیزها آگاه است.
زید عصمت پیشوایان و مصون بودن آنان از خطا و لغزش و قدرت آنان را در اعجاز که در آن زمان جزئی از اعتقادات شیعیان بود انکار می‌کرد و می‌گفت یک پیشوا اگرچه از فرزندان علی باشد همچون افراد دیگر است و طبعا از لغزش و خطا مصون نیست. علم او حتی اگر اشراق هم باشد فیضی نیست بلکه چون ناشی از درس و بحث است مانند همه مردم در معرض خطا و صواب است و مادام که چنین است نیازی به خرق عادات و اعجاز نیست. امام از طریق حجت و برهان برای خود بیعت می‌گیرد و در راه امامت و رهبری پیروان شمشیر می‌کشد.
به رغم آنکه زیدیه از لحاظ اصول شریعت میانه‌رو به حساب آمده‌اند در آن زمان یعنی در قرنهای دوم و سوم هجری بسیار فعال و در عقاید خود تندرو و قاطع و بدون گذشت بودند. آنها به خاطر کمال مطلوب خویش یعنی تأسیس و پایه‌گذاری حکومتی روحانی که امامی علوی در رأس آن باشد با قاطعیت مبارزه می‌کردند. در این زمان زیدیان بسیاری از نهضتهای مردمی را یاری داده و در رأس آنها قرار گرفته بودند. آنان معتقد بودند که وظیفه دینی ایشان «جهاد» با فرمانروایانی است که به اصول صدر اسلام درباره حکومت روحانی خیانت ورزیده‌اند. این فرمانروایان همان خلفای اموی و پس از ایشان خلفای عباسی بودند که زید بن علی و پیروانش حکومت ایشان را غیر قانونی و غیر شرعی دانسته بارها علم طغیان و عصیان برابر آنها برافراشتند. زیدیه چندین‌بار موفق شدند در نقاط مختلف از جمله یمن دودمانهایی را به امامت مستقر ساخته حکومت روحانی را برقرار کنند.
زیدیان مدتی پس از شهادت زید بن علی به چندین شعبه و فرقه تقسیم شدند. یکی از مهمترین فرقه‌های منشعب از زیدیه فرقه جارودیه است. چنان‌که
ص: 273
در برخی از منابع از جمله بستان السیاحه آمده گروهی از مردم گیلان پیرو جارودیه شدند.
جارودیه فرقه‌ای از زیدیه منسوب به ابو الجارود زیاد بن ابی زیاد خراسانی هستند. آنها معتقد بودند که پیامبر اسلام بدون آن‌که نام علی را بر زبان راند در توصیفی که از جانشین خود کرده او را به امامت برگزید و مردم در برگزیدن ابو بکر به خلافت کافر شدند. جارودیان پس از زید بن علی، محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن را امام می‌دانستند و کشته شدن او را باور نداشته می‌گفتند که او خروج کرده به جنگ برمی‌خیزد و بر زمین پادشاهی می‌کند ...
در گیلان تا عهد صفوی گروهی از مردم از زیدیه و جارودیه پیروی می‌کردند. مؤلف بستان السیاحه در مورد عقاید مذهبی گیلانیها می‌نویسد: «تا زمان ظهور شاه اسماعیل مردم آنجا زیدی و جارودی بودند بعد از ظهور آن پادشاه ... مذهب امامیه قبول نمودند.»[677]
از آنچه گفته شد چنین برمی‌آید که گرویدن مردم گیلان به دین اسلام برخلاف برخی از مردم نقاط دیگر به خاطر فرار از جزیه و مالیات و یا ملاحظات دیگر همچون بیم از خلفای مقتدر و لشکریان فاتح عرب نبوده بلکه به پیروی از افکار و اعتقادات قلبی بوده است. مردم گیلان و دیلمان، سادات علوی و دیگر مخالفان دستگاه خلافت را که از ظلم و بیدادگری امویان و عباسیان مجبور به ترک خانه و مأوای خود شده بودند پناه می‌دادند. زیرا در دشمنی و مبارزه با دستگاه خلافت هماهنگ بودند. گیلانیها در اثر تماس با سادات علوی تحت تأثیر عقاید مذهبی آنان قرار گرفتند و زمینه فکری گروهی از آنها، قبل از قیام علی بن زید، برای قبول دین اسلام آماده شده بود.
گرچه اندکی بعد از درگذشت حسن الاطروش دولت علویان در گیلان سقوط کرد ولی اسلام به نفوذ خود در میان طبقات مختلف مردم ادامه داد. به سبب آنکه دین اسلام در اغلب نقاط ایران هنگام خلافت عمر و عثمان و همچنین امویان انتشار یافته بود لذا بیشتر ایرانیان نیز سنی مذهب بودند. در قلمرو حکومت خلفا به طور کلی مذاهب سنت و جماعت تفوق و برتری داشته است و تشیّع همچون کفر و الحاد و بددینی تلقی می‌شده و شیعیان گاه‌گاه مورد تعقیب و انواع آزارها و شکنجه‌ها قرار می‌گرفته‌اند. اما بااین‌حال مذهب تشیع کم‌وبیش در بین طبقات مردم مخصوصا مخالفان خلفا و نیز قشرهای روستائی نفوذ داشت. در گیلان برخلاف سایر نقاط از ابتدا مردم دین اسلام را بر پایه معتقدات شیعه شناختند و برخلاف تمایل خلفا و عمال آنها که نسبت به علی و اولاد او کینه و نفرت می‌ورزیدند محبت این خاندان را در دل خویش جای دادند.

تشیع و تسنن‌

تا اواخر قرن سوم هجری اغلب حرکتهایی که به دشمنی با دستگاه خلافت صورت می‌گرفت در زیر لفافه معتقدات غیر اسلامی پنهان بود و حتی رنگ مخالفت با اصول اسلام به خود می‌گرفت. چون دین اسلام توسط تازیان به ایران آورده شده بود و از سوی دیگر دستگاه خلافت اسلامی در فساد غوطه‌ور بود، نه‌تنها در گیلان بلکه در سایر نقاط ایران نیز حرکتهایی با تکیه به احساسات ملی و قومی ترتیب می‌یافت. ظاهرا دربار خلفا مرکز قدرت اسلامی و معرف و نماینده اسلام به حساب می‌آمد و کسانی‌که در سرزمینهای دیگر می‌زیستند در فکر و اندیشه خود اسلام را با خلافت توأم می‌ساختند، بدین‌ترتیب مخالفت با خلفا و عمال آنها که مأموریت تبلیغ و نشر اسلام را به عهده داشته‌اند مخالفت با دین اسلام تلقی می‌شد مانند قیام محمره (سرخ جامگان) تحت رهبری بابک خرمدین که در آذربایجان و غرب ایران ارکان خلافت را متزلزل کرد. خرمدینان مانند اسلاف خود مزدکیان دارای عقاید افراطی بودند و ظاهرا برای استقرار مساوات اجتماعی و لغو مالکیت خصوصی بر زمین فعالیت می‌کردند. اما از اواسط قرن سوم در برخی از نقاط ایران مخصوصا گیلان و طبرستان حرکتهای مخالف دستگاه خلافت در آراء و عقاید شیعه متبلور شد و رهبری عقیدتی نهضتهای خلق به دست شیعیان افتاد، بارتولد که تحقیقات وسیعی در مسائل ایران انجام داده می‌نویسد: «در قرون وسطی و مدتها پیش از صفویه مذهب شیعه در ایران بیشتر در محیط روستا رواج داشته و پرچم عقیدتی نهضتهای خلق بوده است.»[678]
در بسیاری از نقاط، شیعیان مذهب خود را آشکار نمی‌کردند زیرا شیعه بودن در برخی دوره‌ها به مفهوم مخالفت با خلیفه و کارگزاران او و به طور کلی دستگاه خلافت و حکومت بود. حمد اللّه مستوفی مورّخ و نویسنده قرن هشتم هجری در کتاب نزهة القلوب مطالبی راجع به مذهب اهالی شهرهای مختلف ایران در عصر خود و قبل از آن منتشر ساخته است. از مجموع این مطالب چنین برمی‌آید که اکثریت مردم ایران اهل تسنن بوده‌اند. به روایت حمد اللّه مستوفی در شهرهای گرگان، بیهق (سبزوار)، ری، قم، آوه، اردستان، فراهان، نهاوند و برخی از روستاها گروههائی از شیعیان پراکنده بودند. همانطورکه پطروشفسکی نیز اشاره می‌کند، می‌توان حدس زد که در بسیاری جاها به ویژه نقاط روستایی‌نشین افراد مردم باطنا شیعه بودند ولی ظاهرا تقیه کرده خود را سنّی معرفی می‌نمودند. حمد اللّه مستوفی درباره مذهب مردم گیلان و طبرستان ذکری به میان نیاورده است ولی سایر مورخان و محققان به اتفاق نوشته‌اند که در این نواحی مردم شیعی‌مذهب بوده و از ابراز عقاید مذهبی خود و شیعی بودن هیچگونه ترس و بیمی نداشته‌اند.
اهالی گیلان و طبرستان پس از سقوط دولت علویان اندک‌اندک با سایر مسلمانان تماس حاصل کردند و در شهرهای مختلف مساجد متعددی بنا نمودند. با آنکه از قرن چهارم به بعد طی سالهای مختلف فرمانروایان سنی- مذهب بر گیلان حکومت داشته‌اند ولی همواره مذهب رسمی مردم گیلان شیعه بوده است. هرچه از اواسط قرن سوم دور شویم می‌بینیم گرایش مردم به فرقه زیدیه کمتر می‌شود زیرا با گذشت زمان مردم تحت تأثیر رهبران غیر زیدی با مبانی و اصول مذهب شیعه اثنی عشری و سایر فرق اسلامی آشنا می‌شوند و آگاهیهای آنها درباره مذاهب و همچنین آراء و عقاید فلاسفه و مسائل مربوط به ماوراء الطبیعه افزایش می‌یابد.
ص: 274

مذهب اسماعیلی‌

از قرن چهارم تا قرن نهم هجری فرق مختلف اسلامی نظیر اسماعیلیه، حنبلی، شافعی، مالکی، معتزله و حروفیه هرکدام پیروانی در گیلان پیدا کردند ولی طی دوره‌های مختلف اکثریت با شیعیان اثنی عشری، زیدی، اسماعیلی و سنّی بود. فرقه اسماعیلیه در شمار فرقی است که افکار و عقاید آن در گیلان رواج بسیار یافت.[679] در ریشه‌یابی این موضوع برنارد لویس مؤلف کتاب فدائیان اسماعیلیه می‌نویسد: «برای مردم جنگاور و ناراضی دیلم و مازندران کیش سلحشورانه او (حسن صباح) فریبائی و گیرندگی شدیدی داشت.»[680]
هنگام ظهور حسن صباح و انتشار عقاید اسماعیلیه رودبار الموت جزئی از خاک گیلان محسوب می‌شد و مدت‌زمانی بعد ضمیمه قزوین شد.
اسماعیلیان در گیلان بیش از هرنقطه دیگری دارای نفوذ بودند و حتی بر بخشهائی از آن حکومت و فرمانروائی می‌کردند.
از آنچه که در برخی منابع از جمله «تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه» نوشته شده چنین برمی‌آید که در نیمه اول قرن چهارم مذهب اسماعیلیه در گیلان رسوخ داشته است. در فصلی از کتاب مذکور تحت عنوان سلسله‌های کوچک شمال ایران نوشته شده است: «از سکه‌ای که در سال 341 ق.
3/ 952 م. به نام وی (وهسودان) زده شد پیداست که وهسودان از اسماعیلیه طرفداری می‌کرده. بنابر گفته مسکویه، مرزبان برادر وهسودان نیز هواخواه نهضت اسماعیلیه بوده است. اما در سکه‌هائی که او به نام خود ضرب کرد اشاره‌ای به اسماعیلی بودن وی نمی‌شود. شیعه اسماعیلیه خصوصا به واسطه فعالیت ابو حاتم رازی، داعی اسماعیلی (درگذشته به سال 322 ق. 4/ 933 م.) در میان دیلمیان پیروان برجسته‌ای یافته بود. بنابر گزارش منابع، اسفار بن شیرویه، سیاه‌چشم جستانی و مرداویج زیاری همگی مذهب اسماعیلی اختیار کرده بودند اما حمایت آنها از جنبش اسماعیلیه دیرپا نبوده است. چنان‌که از سکه‌های موجود وهسودان برمی‌آید آموزه اسماعیلی رایج در میان دیلمان در این دوره مستلزم شناسائی امامت خلفای فاطمی نبوده است.»
لیکن بر طبق آنچه در بسیاری از مآخذ و منابع معتبر آمده رواج مذهب اسماعیلیه در گیلان مانند غالب نقاط ایران پس از استقرار حسن صباح در قلعه الموت (483 قمری) صورت گرفته است. در لغت‌نامه دهخدا به نقل از دائرة المعارف اسلام نوشته شده است: «استقرار اسماعیلیه در سوریه متعاقب استقرار آنان در جبال دیلم بود. در حدود سنوات آخر قرن پنجم هجری در زمان حکومت سلجوقی رضوان بن تتش گروهی از آنان در حلب اقامت داشتند و امیر مزبور توسط طبیب و منجمی به عقاید آنان گرویده بود. نخستین کسی‌که به دست این گروه به قتل رسید پدرزن امیر مزبور، جناح الدوله حسین امیر حمص بود که به هنگام نمازگزاردن به دست سه ایرانی درزی صوفیان کشته شد. طبیب و منجم مزبور به زودی درگذشت (و شاید به قتل رسید) و قدرت او به دوست ایرانی وی ابو طاهر بن صائغ منتقل گردید و از آن‌پس سوریه یکی از مراکز مهم اسماعیلیه شد.»
بدین‌ترتیب ملاحظه می‌کنیم که رواج اسماعیلیه در گیلان مربوط به اواخر قرن پنجم یعنی پس از استقرار حسن صباح در قلعه الموت است و اگر قبل از این تاریخ کسانی در گیلان دارای عقاید اسماعیلی بوده‌اند تعداد آنها بسیار محدود و انگشت‌شمار بوده است.

رواج تصوف‌

در قرن هشتم هجری موضوع قابل توجه رواج عقاید عرفانی و تصوف در گیلان است. در مورد تصوف و نشر عقاید عرفانی نکات مبهم و تاریک فراوانی وجود دارد. هنوز روشن نیست که نشر عقاید عرفانی از چه زمانی شروع شده و این عقاید دقیقا از کجا ریشه گرفته است.
قبل از پیدایش اسلام عقاید و آرائی شبیه عقاید عرفانی امروز وجود داشت که مربوط به باورهای بودائی و افکار و اندیشه‌های فلاسفه نوافلاطونی یا رهبانیت مسیحی بود. بدون شک تصوف و عرفان اسلامی قبل از قرن چهارم هجری در گیلان وجود نداشته است زیرا گرایش مردم گیلان به اسلام از نیمه دوم قرن سوم آغاز می‌شود. از قرن چهارم به بعد نشانه‌هائی از نشر عقاید عرفانی و تصوف در گیلان مشاهده می‌گردد اما اوج رونق بازار خانقاهها و رواج عقاید عرفانی در گیلان و نیز گرایش مردم این سرزمین به دراویش در قرن هشتم هجری است. در همین زمینه عباس اقبال آشتیانی مورخ معاصر می‌نویسد:
«در اواخر دولت سلطان ابو سعید بهادر خان در آذربایجان و گیلان و مازندران عرفا و متصوفه و دراویش رو به ازدیاد گذاشتند به طوری‌که در هر ناحیه‌ای مرادی گرد خود جماعتی مرید داشت و چون سلطان ابو سعید اساسا مخالف آزار رساندن به این طایفه بود کسی نیز متعرض ایشان نمی‌شد و به همین علت روزبه‌روز عدد مرده شیوخ رو به افزایش می‌گذاشت. قسمت عمده این مریدان در جزء سلسله اهل فتوت یا اهل اخوت داخل بودند و فتیان و اخوان جماعتی از عوام متصوفه بودند که سعی داشتند اصول عالیه عرفان و تصوف را در میان عامه نیز جاری ساخته با تصفیه اخلاق و استحکام مبانی صفا و وداد بین خود از آن بهره بردارند و این جماعت که از عهد خلافت الناصر لدین اللّه به علت گرویدن او به این طایفه در جمیع ممالک اسلامی تشکیلات و زوایا و خانقاهها و مهمانخانه‌ها داشتند متفرق بودند و حضرت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب را مطلقا فتی و مولی و حامی جمعیت خود می‌شمردند و از تعصب مذهبی و آزار یکدیگر و قتل و غارت و دزدی نیز احتراز داشتند بلکه مثل زمان جاهلیت عرب و شوالیه‌های قرون وسطی در اروپا متحلی به یک سلسله اخلاق مردانه بودند. از این جماعت آنها که در ایران به این سلسله سر سپردند به مناسبت سابقه تشیع در بعضی ولایات مخصوصا در گیلان و مازندران و پاره‌ای قسمتها از خراسان به تدریج فرقه خود را حامی طایفه شیعه قرار دادند و چون مقارن اواخر دوره ایلخانان در ایران شرقی تعصب اهل تسنن بر ضد
ص: 275
شیعه قوت گرفت و شیعیان به خصوص در هرات و خراسان بر اثر استبداد بعضی از سلاطین سنی آل کرت مورد آزار و اذیت شدند، آزاردیدگان به سمت این فرقه رو کردند و قائدین فرقه که حمایت از مظلومین را دستور عمده مسلک خویش قرار داده بودند به هواخواهی ایشان یا به عبارت اخری برخلاف اهل تسنن قیام نمودند و به تدریج قیام آن فرقه عنوان برانداختن گروندگان به مذهب اهل سنت را پیدا کرد.»[681]
رواج تصوف در گیلان بیش از هرچیز مربوط به سابقه طولانی علاقه مردم این سرزمین به شیعه و نیز توافق و هماهنگی بین صفات و روحیات آنان با خلق وخو و ملکات درویشی از جنبه‌های جوانمردی و فداکاری و گذشت است.
شاید داستانهای گوناگون و اعجاب‌آور دلاوریهای حضرت علی و نیز ستمها و بی‌عدالتیهائی که بر اولاد و احفاد او تحمیل شده بیش از عمق فلسفه عرفان در گرایش مردم گیلان به تصوف و توجه به خانقاهها تأثیر داشته است.
در طول تاریخ همواره افکار و عقایدی که آمیخته با اسرار و رموز بوده و نیز مکتبها و فرقه‌هائی که به نوعی با دلاوری و فداکاری و ایثار رابطه داشته نظر مردم گیلان را به خود جلب کرده است.

مشبهه‌

گفتیم که از قرن چهارم تا قرن نهم فرق مختلف اسلامی پیروانی در گیلان پیدا کردند و حتی در این قرون و پس از آن نیز کم‌وبیش تنی چند از متفکران گیلانی در برخی از فرق به مقام رهبری و پیشوائی دست یافتند.
بعضی از منابع و مآخذ در قرن هشتم به وجود طایفه مشبهه در گیلان اشاره کرده‌اند از آن جمله در کتاب «نخبة الدهر فی عجائب البرّ و البحر» تألیف علامه شمس الدین محمد بن ابی طالب انصاری دمشقی آمده است: «به روزگار ما طایفه‌ای مشبهه در آنجا (گیلان) زندگی می‌کنند که می‌پندارند صفات در نشانه‌ها و آیات خداوند است و سخن آنان در این‌باره این است که صفات الهی همه به صورت حسّی و ظاهرشان در صورت و اندام و حرکت و صفتهای انسانی قرار دارند و پیدا می‌شوند و نیز می‌پندارند که این‌چنین خدائی را که در چهره و صفات آدمی تجسم می‌یابد به چشم می‌بینند. این جماعت نسبت به خدای معبود خویش چه نادانند و چه بسیار ذهنهای آنان از حق به دور است.»[682]
مؤلف «نخبة الدهر» به سال 727 هجری قمری وفات یافته است بنابراین وجود فرقه مشبهه و رواج عقاید این فرقه در گیلان در نیمه اول قرن هشتم مسلم به نظر می‌رسد.
باید دانست که فرقه مشبهه در شمار نخستین فرق اسلامی است که به قرار مسلم در اوائل قرن دوم هجری وجود داشته است. زیرا یکی از افرادی که توسط معتزله متهم به تشبیه شده ابو جعفر محمد بن نعمان مؤمن الطاق از اولین متکلمان شیعه است. وی در اوائل قرن دوم می‌زیست.
مؤلف «تاریخ شیعه و فرقه‌های اسلام تا قرن 4» می‌نویسد: «جماعتی از متکلمان در آغاز از مشبهه بودند و از قائلان تشبیه خداوند به آدمی به شمار می‌رفتند. بعدها بر اثر نهی ائمه و آمیزش با معتزله از این عقیده بازگشتند.»[683]
مؤلف «تبصره العوام» اصل تشبیه را از احمد بن حنبل و یحیی بن معین و چند تن دیگر می‌داند. از آنجا که احمد بن حنبل در نیمه دوم قرن دوم و نیمه اول قرن سوم می‌زیست بدین‌جهت وجود عقائد تشبیهی در قرن دوم مسلم است.
براساس برخی از منابع و مآخذ مربوط به قرن چهارم هجری از جمله «احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم» در نواحی دیلم یعنی بخشهای وسیعی از شمال ایران مراکز و خانقاههای کرّامیان وجود داشته است.
مقدسی در «احسن التقاسیم» می‌نویسد: «کرامیان در گرگان و بیار و کوههای طبرستان خانقاهها دارند و همچنین در نواحی دیلم ... کرامیان زاهد و پرهیزگار و پیرو ابو حنیفه‌اند و هرکس که پیرو ابو حنیفه یا مالک یا شافعی یا پیشوایان اهل حدیث باشد از بدعت به دور است به شرط آن‌که در آن تند نروند و در دوستی معاویه زیاده‌روی نکنند و خدا را به مخلوق تشبیه نکنند و صفات مخلوق بدو نسبت ندهند.»[684]
شباهتهای زیادی بین مشبهان و کرامیان وجود دارد به طوری‌که کرامیان را از جمله مشبهه و مجسمه دانسته‌اند. در همین زمینه برخی از منابع نوشته‌اند:
«پیروان اهل سنت کرامیه را از جهت بعضی عقاید و مخصوصا اعتقاد به جسم بودن خدا و شبیه بودن او به مخلوقات تکفیر کرده‌اند و ایشان را به همین‌جهت از جمله مجسمه و مشبهه دانسته‌اند.»
کرامیه در باب خداوند معتقدند که او جسم است و بر عرش نشسته است و متناهی است. بعضی از شعب کرامیه گفته‌اند که خداوند از آن‌جهت که با عرش تماس دارد متناهی است و از سایر جهات نامتناهی است. محمد بن کرام پیشوای کرامیه خداوند را جوهر دانسته است ولی پیروان او از اطلاق لفظ جوهر به خداوند پرهیز کرده‌اند. در مورد امامت نیز کرامیان عقیده‌ای شبیه عقیده اهل سنت دارند که در عین حال اختلافهائی بین نظرات آنان وجود دارد.
آنها می‌گویند که امامت باید با اجماع امت باشد نه با نص ولی معتقدند که در یک زمان واحد در دو نقطه دو امام واقعی می‌توانند وجود داشته باشند. بدین ترتیب خواسته‌اند هم امامت حضرت علی را بر حق بدانند و هم امامت معاویه را.
مشبهه نیز مانند کرامیه معتقد به جسم بودن خدا و شبیه بودن او به مخلوق هستند و به نظر می‌رسد که فرقه مشبهه گیلان که مؤلف «نخبة الدهر» در قرن هشتم به آن اشاره می‌کند با کرامیه بلاد دیلم که مقدسی در قرن چهارم از آن سخن می‌گوید بی‌ارتباط نباشد.
ابو منصور عبد القاهر بغدادی مؤلف «الفرق بین الفرق» می‌نویسد: «مشبهه بر دو دسته‌اند: دسته‌ای که ذات خدای آفریدگار را به ذاتی جز او مانند کنند، و
ص: 276
گروه دیگر که صفات او را به صفات غیر او تشبیه نمایند، و هرکدام از این دو گروه به دسته‌های گوناگون پراکنده شده‌اند و مشبهانی که در مانند کردن ذات خدای به ذاتی غیر او گمراه گشته‌اند دسته‌های گوناگون باشند و نخستین‌بار مانند کردن خدای به غیر او از دسته‌هائی از رافضیان غلاة سرزد که از جمله ایشان سبأیه بودند که علی را خدای نامیدند و او را به ذات آفریدگار مانند کردند و بدانگاه که علی گروهی از آنان را سوزانید گفتند اکنون دانستیم که تو خدائی زیرا کسی جز خدای بندگان خویش را با آتش نسوزاند. دیگر از روافض بیانیه پیروان بیان بن سمعان هستند که گفت پروردگار او چیزی است از نور به چهره و اندامهای آدمی و همه‌جای او نابود گردد جز رویش که همچنان جاودان بماند و دیگر از ایشان مغیریه پیروان مغیرة بن سعید عجلی هستند که می‌گفت پروردگارش دارای اندامهائی است به صورت حرف هجا ... اما مشبهانی که خدای را به صفتهای آفرینندگان تشبیه کرده‌اند بر چند دسته‌اند. از جمله ایشان کسانی هستند که اراده و خواست خدای تعالی را به اراده آفریدگان خود مانند کردند و این گفتار معتزلان بصری است که پنداشته‌اند خدای تعالی مراد خود را به اراده‌ای که حادث می‌شود اراده کند و اراده او از جنس اراده ما است. پس از آن این دعوی را نقض کرده گفتند که حدوث اراده خدای بزرگ روا بود که در محل نباشد و حدوث اراده ما جز در محل درست نیست. و این نقیض گفتار ایشان است که گفتند اراده او از جنس اراده ما است زیرا هرگاه دو چیز مانند یکدیگر بودند و از یک جنس باشند لازم است آنچه را که به یکی از آنها روا بود بر دیگری نیز روا باشد و آنچه را که بر یکی محال بود بر دیگری نیز محال باشد و کرامیه بر سخن معتزلان بصری افزوده گفتند که اراده خدا شبیه به اراده بندگان اوست و اراده او از جنس اراده ما است و آن در وی حادث است چنان‌که اراده در ما حادث می‌باشد از اینرو پنداشتند که خدا محل حوادث است.»[685]
درباره چگونگی رواج عقاید کرامی و تشبیهی و نفوذ کرامیان و مشبهان در گیلان اطلاع درستی در دست نیست و در منابع و مآخذ جز آنچه مقدسی در قرن چهارم و علامه شمس الدین محمد انصاری در قرن هشتم اشاره کرده‌اند مطلبی مشاهده نشد ... به نظر می‌رسد که رواج تشیع در دوران صفویه و اعمال فشار و سختگیری نسبت به عقاید و افکاری که کفر و زندقه و الحاد تلقی می‌شد اندک‌اندک به نفوذ معتقدات فرق مختلف از جمله مشبهه در گیلان پایان بخشید.

نهضت حروفیه‌

در اواخر قرن هشتم گروهی از مردم گیلان به نهضت حروفیه پیوستند.
عقاید حروفیه از طریق آذربایجان به گیلان نفوذ کرد. باید دانست که جنبش حروفیه در گیلان با توجه و استقبال زیادی روبرو نشد ولی این جنبش موجبات ظهور نهضت دیگری به نام نهضت نقطویان یا پسیخانیان گردید که توجه گروه قابل توجهی از مردم گیلان را به خود جلب کرد و در میان آنان پیروان بسیاری یافت. مذهب نقطوی تا قرن یازدهم هجری نیز در گیلان و سایر نقاط ایران و حتی ممالک خارج از جمله هندوستان نفوذ داشت. بنیانگزار و پیشوای حروفیه فضل استرآبادی ملقب به نعیمی بود. فضل به سال 740 هجری متولد شد و در کودکی و جوانی به تحصیل علوم زمان پرداخت. سپس در طریق ریاضت گام نهاد و تقوی و پرهیزکاری پیشه کرد. او معتقد بود که آدمی در نتیجه ریاضت و تزکیه نفس می‌تواند به درجه الوهیت برسد. فضل در پرهیزکاری و درستی و امانت و صداقت چنان شهرتی یافت که در آنجا مریدان و پیروان بسیار پیدا کرد. چون از قبول نفقات و اعانات و هدایا خودداری می‌کرد به کار کلاه مالی مشغول شد. در سن چهل‌سالگی به تبریز موطن آباء و اجدادی خود رفت. در همین شهر بود که پنداشت در عالم جذب و خلسه به مبانی غیبی کتب آسمانی و تفاسیر آنها ملهم شده است. از آن‌پس مرتبه امامت و نبوت برای خویش قائل شد و مذهب حروفیه را بنیان نهاد. سپس از تبریز به اصفهان بازگشت و در غاری عزلت اختیار کرد. در سال 788 هجری قمری به ظهور کبریائی پرداخته دعوت خود را آشکار کرد. فضل پس از مدتی در شیروان به زندان افتاد و کتاب اساسی و به روایت خودش آسمانی خود جاویدان‌نامه کبیر را به سال 796 در زندان نگاشت. وقتی امیر تیمور را به قبول دین خود دعوت کرد امیر فرمان قتل او را صادر کرد. فضل در تبریز به میران شاه فرزند تیمور پناه برد اما میران شاه شخصا سر او را قطع کرد. قتل پیشوای نهضت حروفیه به قولی در 798 و به قول دیگر در 804 هجری قمری اتفاق افتاد.
فضل استرآبادی پیشوای حروفیه بنیاد اعتقادات و تفسیرهای خود را بر اصالت حروف نهاده می‌گفت: همه حروف مقدس هستند و در هرحرفی رازی نهفته است و مظهر حروف جمال انسان است. هرکه می‌خواهد به معنی درست کتابهای آسمانی و سخنان پیامبران راه یابد باید با معانی و اسرار و خواص حروف آشنائی حاصل نماید. حروفیه فقط الفبای عربی و فارسی را قبول داشتند. به نظر فضل و پیروان او هیچ زبانی بیش از سی و دو حرف ندارد و این حرفها و مظاهر آنها قدیم هستند و اسمائی که خدا به آدم آموخت و آدم به فرشتگان آموخت از همین حرفها بودند. حروفیها حرف را در صورتهای زیبا متجلی دانسته و زیبارویان را مقدس و شایسته عشق‌ورزی می‌پنداشتند.
فضل می‌گفت این حروف اصل قرآن و کلیه کتابهای آسمانی و نیز اسماء خدائی است. او خود را نخستین کسی معرفی می‌کرد که پرده از راز حروف برداشته است و مردم را از این راه به اسرار و خواص آنها که اصل کلامند آشنا ساخته معنی درست قرآن و کتابهای آسمانی را بیان کرده است. امّا باید دانست که این ادعا درست نیست زیرا تاریخ اعتقاد به اسرار و خواص حروف به زمانهای بسیار دور می‌رسد. در اسلام نخستین کسی که به علم حروف توجه کرد ابو نصر احمد بن هلال بود و پس از او هلال بن صیف و ابن الامام به دنبال عقاید او رفتند.
ابن خلدون که در قرن هشتم می‌زیسته در مقدمه‌ای که سالها قبل از ظهور فضل استرآبادی نگاشته از علم اسرار حروف به تفصیل بحث کرده است.
نهضت حروفیه از نظر حوادث عظیمی که به وجود آورد و نیز تأثیر زیادی که در عقاید و افکار و نیز نظم و نثر پارسی و ترکی به جای گذاشت دارای
ص: 277
اهمیت زیادی است. ادوارد براون در همین زمینه می‌نویسد:
«این مذهب از آن‌جهت قابل توجه و شایسته مطالعه است که نه‌تنها مبادی و تعالیم عجیبه و ادبیاتی وسیع ایجاد کرد و مخصوصا اشعار بسیار به فارسی و ترکی به جای گذاشت بلکه از لحاظ حوادثی عظیم که به وجود آورد دارای اهمیت تاریخی می‌باشد. عقوبتها و شدائد بسیار از یک طرف و قتل و کشتارهای زیاد از طرف دیگر همه به واسطه بروز این عقیده واقع شد. گرچه پیروان آن ظاهرا در ایران دوامی نیاوردند لکن از خاک ایران تجاوز کرده در کشور ترکیه محیط مساعدی برای ترقی و تکامل خود پیدا کردند و در لباس طایفه دراویش بگتاشی نشوونما یافتند ...»[686] فضل شاگردان و پیروان بسیاری داشت که به وی ایمان و اعتقادی راسخ داشتند تا جائی‌که او را به القاب متعددی از قبیل مسیح، مهدی، قائم آل محمد، خاتم اولیاء، خاتم ثانی، مظهر الوهیت، صاحب ولایت، صاحب بیان و صاحب علم تأویل ملقب ساخته بودند و می‌گفتند او کسی است که راه به سرایر کتاب آسمانی یافته و روح او بر ملأ اعلا و آسمانها گذر کرده، از پیش خدا و بهشت آمده، به مقامی رسیده که شیطان را در آن راه نیست، به عالم ارواح و ذات و صفات ملکوت راه یافته و به علم خدائی رسیده است.
بر طبق آنچه در تذکره‌ها و کتب معتبر از جمله ریحانة الادب، ریاض العارفین، صبح گلشن و فرهنگ سخنوران آمده فضل نعیمی از دانشمندان و شاعران قرن هشتم هجری بود که در علوم غریبه دست داشته و شعرهای نغز و زیبا می‌سروده است.
صاحب ریاض العارفین در شرح احوال او می‌نویسد: «از سادات صحیح النسب بود؛ علوم صوری و معنوی را جمع نموده و جاودان کبیر و جاودان صغیر از تصانیف مرموزه اوست و در علوم عربیّه و علم جفر و علم حروف و اسماء و حکمت متبحّر بود و جناب سید نسیمی شیرازی را تربیت نموده کرامات و خوارق عاداتش موفور است ... میران شاه او را از شیروان احضار نمود و به فتوای جهلای علمای عصر ... شهادت یافت.»
ابیات زیبایی که ذیلا نقل می‌شود از اوست:
وجودم زمانی که پیدا نبودبه جز مظهر حق تعالی نبود
به مصر وجود آن زمان آمدم‌که با یوسف جان زلیخا نبود
فرشته مرا سجده آن‌روز کردکه با آدم ای خواجه حوا نبود
من آن دم، دم از زندگی می‌زدم‌که در نفس مریم مسیحا نبود
نویسندگان و محققانی که در عصر ما در اطراف عقاید فضل استرآبادی قلم‌فرسائی کرده‌اند برخلاف متقدمین، بر این عقیده‌اند که پیشوای حروفیه مادّی‌مذهب بوده و به خدا و بهشت و دوزخ اعتقاد نداشته است. علی میرفطروس در کتاب جنبش حروفیه و نهضت پسیخانیان می‌نویسد:
«جهان بیرونی برای نعیمی واقعیتی مستقل از ذهن و انکارناپذیر است؛ آنچه که برای او دست‌یافتنی و قابل شناخت است مقوله‌های مادی اشیاء می‌باشد. او با نفی هرگونه مراجعه به خدا (به عنوان علت نخستین اشیاء) کوشیده است که جهان را براساس خود این جهان تفسیر نماید ...»
ناصر الدین شاه حسینی ضمن مقاله‌ای در ماهنامه اطلاعات نوشته است:
«فضل الله نعیمی عقاب را معتبر نمی‌دانست و بهشت و دوزخ را منکر بود و نیز جایز نمی‌دانست مریدانش با مسلمانان نماز بخوانند.»

آئین پسیخانیان‌

یکی از شاگردان و پیروان فضل، محمود پسیخانی گیلانی بود که ابتدا پیرو عقاید فضل و در شمار حروفیان بود اما به علت اختلاف در برخی عقاید از آنان جدا شد و به روایتی از درگاه فضل رانده و طرد گردید و به همین مناسبت در نزد آن طایفه محمود مطرود یا محمود مردود لقب یافت.
محمود پسیخانی به سال 800 هجری یعنی چهار سال قبل از مرگ فضل آئین جدیدی را عرضه کرد که مورد توجه و استقبال گروه قابل توجهی از مردم گیلان و سایر نقاط ایران واقع شد. «دین نقطوی در زمان کوتاهی- پیرامون یک سده تا یک سده و نیم پس از مرگ محمود- پیروان فراوان پیدا کرد. و روایی بسیار گرفت و خطری برای مسلمانی در ایران پدید آورد.»
به روایت اکثر نویسندگان و محققان از جمله کیخسرو اسفندیار صاحب دبستان مذاهب و دکتر صادق کیا مؤلف کتاب نقطویان یا پسیخانیان محمود پسیخانی مردی اندیشمند و دانا و پرهیزکار بود و هیچگاه زناشوئی نکرد. او به سال 831 درگذشت. برخی گفته‌اند که وی خود را در تیزاب انداخت و نابود کرد اما پیروانش این خبر را شایعه‌ای از سوی دشمنان محمود می‌دانند. محمود اصل همه موجودات و آفرینش و پیدایش همه‌چیز را از خاک می‌دانست و آن را نقطه می‌خواند. وی می‌گفت: خاک اصل و نقطه هرچیز است بدین‌جهت آئین او به نقطوی معروف است و پیروان این آئین را نقطویه یا اهل نقطه می‌نامیدند.
آنان را واحدیه و امناء نیز نامیده‌اند زیرا هرکس را از پیروان که زناشوئی نکرده بود واحد و هرکس را که متأهل بود امین می‌خواندند و واحد به طور اخص عنوان محمود بود. به ایشان پسیخانیان و محمودیه نیز گفته‌اند. مسلمانان، نقطویان را ملاحده خوانده‌اند زیرا آنان به روایت اکثر مورخان به خدا و روز جزا و بهشت و دوزخ اعتقاد نداشتند.
در آئین پسیخانی یا نقطوی نیز مانند برخی از مکاتب فلسفی هند عقیده به تناسخ وجود دارد. محمود می‌گفت روح انسان پس از مرگ او در جسم دیگری حلول کرده باقی می‌ماند. مؤلف روضة الصفای ناصری در شرح عقاید تناسخیه و محمود پسیخانی می‌نویسد: «تناسخیه گویند نفوس ناقصه انسانی در ابدان انسانیه مترددند و از بدنی نقل و تحویل می‌نمایند تا کامل شوند و قطع تعلق از بدنها نمایند و آن را نسخ گویند و جماعتی که تجویز نقل به بدن حیوانات هم کنند آن را مسخ گویند و بعضی که نقل به نباتات را نیز جایز دانند آن مرتبه را فسخ گویند و طایفه‌ای که نقل انسان را به جمادات قائلند این مقام را رسخ خوانند مجمل مذهب این طایفه این است که اگر آدمی کامل نشود روح او بعد از فوت او به بدن حیوانات می‌رود تا به نباتات و جمادات دور می‌زند و جهنم عبارت از این تنزلات است و اگر کامل شود به افلاک و انجم ترقی می‌کند و بقای جاودانی حاصل می‌نماید ... الحاصل محمود نامی از اهالی گیلان در این
ص: 278
مذهب تصرفات کرد و اصطلاحات تازه استعمال نمود از جمله خاک را نقطه می‌خواند و پیروان او را نقطویه لقب کردند و او می‌گفت کل حیوانات و نباتات و جمادات را که من می‌بینم می‌دانم که در نشئه انسانی چه بوده‌اند و در این جهنم به این صورت شده‌اند ...»[687]
آراء و عقاید محمود پسیخانی در بسیاری از موارد با اصول و مبانی دین اسلام مغایرت داشت. به طور کلی عقاید او مبتنی بر «انسان خدائی» بود. وی عالم را قدیم می‌دانست و به اصل تکامل موجودات توجه می‌کرد.
آراء و عقاید نقطویان صرفنظر از اعتقاد به بقای روح از بسیاری جهات با فلسفه ماتریالیسم نزدیک بود. محمود روز جزا و معاد را انکار می‌کرد و معتقد بود که هرچه هست در این دنیاست. انسان باید کیفر و پاداش اعمال خود را در این دنیا بازیابد: «اگر انسان قبول کند که تکیه‌گاهی جز نیروهای خود ندارد کاربرد صحیح آنها را در برخورد با طبیعت و مشکلات خواهد آموخت و بی‌آن‌که چشم به آسمانها داشته باشد در برخورد با واقعیتهای دشوار با اندیشه و عملی زمینی روبرو خواهد شد ...»[688]
نویسنده جنبش حروفیه و نهضت پسیخانیان در مورد آراء و عقاید پسیخانیان می‌نویسد: «در مرکز آئین پسیخانی انسان قرار دارد نه نیروهای موهوم و ملکوتی، این آئین از انسان نمی‌طلبد که به زانو درآید و به نیایش بایستد و اطاعت و پرهیزگاری را پیشه خود کند بلکه مکتب پسیخانی عزت و استقلال انسان را توصیه می‌کند ... محمود پسیخانی به انسان و نیروهای خلاق و نهفته انسان ایمان و اعتقاد دارد و برای پی‌ریزی سعادت و خوشبختی بشر تأکید می‌کند: استعن بنفسک الذی لا الله الا هو- از خویشتن یاری جوی زیرا که غیر از تو نیرو و خدائی نیست.»[689]
مؤلف دبستان مذاهب در شرح مفصلی که راجع به نقطویان و آئین محمود نگاشته می‌گوید: «محمود خود را شخص واحد نامد و مهدی موعود داند که نبی بر ظهور او خبر داده و گوید که دین محمد منسوخ شده اکنون دین، دین محمود است چنان‌که گفته‌اند:
رسید نوبت رندان عاقبت محمودگذشت آن‌که عرب طعنه بر عجم می‌زد
و پیروان او در ربع مسکون متفرقند و در جمیع ممالک ایران‌زمین بسیارند ...»[690]
محمود دهدار مؤلف نفائس الارقام، که از دشمنان و مخالفان سرسخت نقطویان بود در مورد آنان می‌نویسد:
«... و طایفه دوم از منکران وجود واجب ملاحده تناسخیه‌اند که خود را نقطویه می‌خوانند، آنها خود را خدا می‌دانند و می‌گویند انسان تا خود را نشناخته بنده است و چون خود را شناخت خداست ... و کلمه ایشان این است که لا الله الا المرکب المبین انسان است ... و از جمله اصول پسیخانیان یکی آن است که موجود نیست مگر مرکب و محسوس ... و ایشان منکر وحدت و بساطت هستند ... و تصور را کواذب می‌دانند.»
از خلال مطالبی که پیرامون پسیخانیان نوشته شده چنین برمی‌آید که عده‌ای از شاعران و نویسندگان در زمان حیات محمود و پس از وی به آئین نقطوی پیوستند. در این زمینه مؤلف جنبش حروفیه و نهضت پسیخانیان می‌نویسد: «از ویژگیهای نهضت پسیخانیان شرکت و فعالیت بسیاری از شاعران و نویسندگان مترقی در این نهضت بود. این شاعران و روشنفکران به عنوان مبارزان فرهنگی عقاید مترقی و انسان خدائی پسیخانیان را تبلیغ و ترویج می‌کردند ...»[691]
برخی از شاعران و نویسندگان و متفکرانی که آئین نقطوی اختیار کرده بودند عبارتند از: مولانا نثری گیلانی، محمد شریف وقوعی نیشابوری، علی اکبر تشبیهی، محمد صوفی آملی، حکیم عباد الله کاشانی، عبد الغنی یزدی و میر شریف آملی.
مولانا نثری گیلانی از شاعران و نویسندگان قرن دهم هجری بود. صادقی کتابدار مؤلف مجمع الخواص ضمن تأکید بر نبوغ و قصه‌خوانی نثری می‌نویسد: سخنان ملحدانه از وی سرمی‌زد، گویا از شئامت و بداعتقادیش بود که به دست مختار سلطان نابود گردید.
ابیات ذیل از اوست:
همه‌شب رهزن خواب دو جهانم که به خواب‌نرود طفل خیال تو در آغوش کسی
فتنه هرجا هست گاهی چشم برهم می‌نهدفتنه چشم تو را نازم که هیچش خواب نیست
علی اکبر تشبیهی نیز از شاعران خوش قریحه بود که اشعاری نغز و لطیف سروده است. مؤلف منتخب التواریخ می‌نویسد تشبیهی چندبار به هندوستان سفر کرده و مردم را دعوت به کیش پسیخانی نموده است. عبد القادر بداونی، تشبیهی را ملحد معرفی کرده و نوشته است در رساله‌ای که تشبیهی به وی داده محمود پسیخانی را خدا دانسته است. اشعار زیر از این شاعر خوش‌قریحه است:
کلید خلد می‌دادم بهای مژده وصلش‌کسی گر می‌خرید اینجا متاع آن جهانی را
کف پا به هرزمینی که رسد تو نازنین رابه لب خیال بوسم همه عمر آن زمین را
به این یک می‌فروشد عشوه ز آن یک می‌خرد حیرت‌به ذرات جهان خورشید من گرم است بازارش
بحر کرمم منّت جود که برم‌محو عدمم نام وجود که برم
گویند سجود پیش حق باید کردچون من همه حق شدم سجود که برم
ص: 279

ما را چو آفتاب مساوی است مرگ و زیست‌گر شام مرده‌ایم سحر زنده گشته‌ایم
میر شریف آملی نیز به روایت مؤلف المآثر و الآثار، مردی اندیشمند و دارای تفکر علمی بوده که انسان را خدا می‌دانست!
مؤلف دبستان مذاهب می‌نویسد: «از واحدی منقول است که خواجه حافظ شیرازی نیز این کیش داشته و چون محمود بسیار بر ساحل رود ارس بوده خواجه فرموده:
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس‌بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.»[692]

مورخان و تذکره‌نویسان محمود پسیخانی را مؤلف هفده کتاب و هزار و یک رساله دانسته‌اند. وی به سال 831 درگذشت. از چگونگی مرگ او اطلاع دقیقی در دست نیست. به روایت برخی از تذکره‌نویسان جسد او را در خم تیزاب کشته یافته‌اند. برخی دیگر اظهار نظر کرده‌اند که پس از سؤ قصد یکی از فدائیان حروفیه به شاهرخ میرزا پسر تیمور در سال 830 هجری پیروان حروفیه و نقطویان قتل عام شدند و محمود رهبر پسیخانیان را پس از آزار و شکنجه مقتول ساخته جسد وی را در خم تیزاب انداختند.
گروهی از پسیخانیان پس از مرگ محمود به هندوستان پناه بردند و گروهی دیگر نیز مخفی شدند. بدین‌ترتیب از 831 به بعد در شهرهای مختلف ایران اثری از پسیخانیان دیده نمی‌شود اما در گیلان آئین پسیخانی کم‌وبیش رواج داشت. در زمان شاه طهماسب نقطویان بار دیگر به فعالیت پرداختند. فعالیت آنها تا پایان سلطنت شاه عباس همچنان ادامه داشت. در دوران صفویه رهبران آئین نقطوی برای جلب مردم و مصون ماندن از خطراتی که از سوی روحانیون و نیز اولیاء امور آنان را تهدید می‌کرد از پوشش تصوف استفاده کردند و عقاید و نظرات خود را در لفافه کلمات و عبارات صوفیانه ابراز نمودند.
در دوران شاه طهماسب نقطویان در نقاط مختلف ایران مورد شکنجه و آزار قرار گرفته به قتل رسیدند. مؤلف تاریخ الفی در ذکر وقایع سال 982 هجری قمری از کشتار وسیع نقطویان در روستاهای انجدان و رستاق کاشان خبر می‌دهد و سایر مورخان نیز از شورشهای مکرر و کشتارهای بی‌حساب پیروان این آئین در نقاط مختلف ایران یاد می‌کنند.
مؤلف نقاوة الآثار می‌نویسد: «در ایام سعادت فرجام جهانداری و دین‌پروری شاه دین‌پناه شاه طهماسب انار الله برهانه بعضی از این ملحدان بی‌دین و فاجران شیطنت‌اطوار شقاوت‌قرین در نواحی ساوه و قزوین و حوالی کاشان و اصفهان و کوهپایه و نائین ظاهر شده به جدّ تمام روی به اضلال و الحاد عوام نهادند و به دست زرق و سالوس رخنه در سد شرع اقدس، ... اخبار شیطنت آثار آن ملاعین بدکردار به سمع اشرف نواب شاه دین‌پناه رسید و بعضی از رؤسا و مقدم این طایفه مثل محمدی قاضی بیدگلی و مولانا قاسم کوپالی و غیرهما حسب الحکم مؤاخذه و مقید گردیده بعد از چند گاه بعضی را چشم کند و برخی را به سیاست بلیغ و زجر عنیف کشته ساحت جهان را از لوث وجود اصحاب خذلان و احرقهم الله بالنیران پاک گرداند ...»[693]
در این زمان آئین پسیخانی در گیلان همچنان پیروانی داشت ولی چون شاه طهماسب نفوذی در گیلان نداشت لذا به جان و مال نقطویان گیلان تجاوزی نشد. در سایر نقاط پسیخانیان مخفیانه فعالیت می‌کردند و غالبا خانقاهها را مرکز فعالیتهای تبلیغاتی و تعلیماتی خود قرار می‌دادند.
در دوران شاه عباس، مولانا امری یکی از رهبران نقطوی که به دستور شاه طهماسب نابینا شده بود به یاری گروهی از مریدان و پیروان خویش شورش عظیمی در فارس برپا کرد که موجبات بیم و وحشت شاه عباس را فراهم ساخت و او را در مبارزه با پیروان آئین نقطوی مصمم‌تر ساخت.
وی در قزوین پایتخت خود چند تن از رهبران نقطوی نظیر خسرو قزوینی معروف به درویش خسرو و یوسف ترکش‌دوز و درویش قلندر را دستگیر کرده به قتل رسانید. در مورد درویش خسرو مؤلف روضة الصفا می‌نویسد:
خسرو از محله در کوشک[694] قزوین بود و پدرانش به شغل چاه‌کنی اشتغال داشتند. او ترک شغل پدر کرده به لباس قلندر ملبس شد و در سلک درویشان درآمد. بعد از مدتها گردش و سیاحت و معاشرت با اهالی بلاد به بند ارادت مردی نقطوی گرفتار شد. چون به قزوین بازگشت در مسجدی خزید و سجودی گزید. بعضی مردم ساده‌لوح در انجمنش حلقه بستند و در حلقه ارادتش نشستند. بعضی از علما اطوار او را منافی عقاید درویشی یافتند. قصه به شاه طهماسب رسید. او را به حضور خواند و از عقایدش پرسید عقاید اسلامیه شنید و متعرض درویش نگردید. بعد از مرگ شاه طهماسب فعالیت خود را گسترش داد و قرب ده سال کارش بالا گرفت؛ جمعی از بی‌دولتان به او پیوستند و در مذهب الحاد ترقی کردند. انبیاء را شهوت‌پرست خواندند و اولیا را کاذب شمردند و علما را دنیاجوی نامیدند و عرفا را دروغگوی و مشایخ را دکان‌دار نام کردند. رونق کار او بر شاه عباس عرضه کردند. در مقام تحقیق برآمد، رازهای نهانی آشکار شد. فرمان داد درویش خسرو و مریدان و تبعه او را گرفته آنان را به زنجیر کشیدند و در هرشهر کسی از آنها معلوم شد محبوس آمد و هریک به وضعی به قتل آمد.[695]
از جمله کسانی‌که به صورتی شگفت‌انگیز کشته شد یوسف ترکش‌دوز بود که داستان وی توسط عموم مورخانی که وقایع دوره سلطنت شاه عباس را به رشته نگارش کشیده‌اند بازگو شده است.
به روایت رضا قلی خان هدایت چون گفته شده بود که در سال 1002 هجری آثار کواکب دلالت بر فنا شدن یکی از بزرگان ایران می‌کند شاه در عالم مزاح فرمود: ما در این ایام که آثار قران ظهور می‌کند خود را از سلطنت ایران خلع می‌نمائیم و دیگری را سلطان می‌سازیم.[696] یوسف نقطوی را بفرمود بیاوردند و پادشاه کردند. تاج و کمر و شمشیر بدو مرحمت شد ... شاه عباس در
ص: 280
این هفته در سلطنت دخلی نکرد و کل امور با یوسف شاه نقطوی بود. پس از چند روز که قران منتفی شد یوسف را از تخت سلطنت به زیر کشیده روی تخته اعدام نشانیدند.
پس از این واقعه عده زیاد از نقطویان را دستگیر کرده به قتل رسانیدند. در میان آنان افراد مشهوری نظیر میر احمد کاشی، مولانا، سلیمان طبیب ساوجی درویش کمالی و ترابی وجود داشتند. میر احمد کاشی و جمعی دیگر از بزرگان را شاه عباس شخصا به قتل رسانید.
بزرگان نقطوی که زندگی خود را در خطر می‌دیدند از ایران به سوی هند فرار کردند و به دربار جلال الدین محمد اکبر پادشاه هند پناه بردند. مؤلف کتاب نقطویان یا پسیخانیان در این زمینه می‌نویسد:
«آزادی بی‌مانند مردم در هندوستان از یک‌سو و سخت‌گیری پادشاهان صفوی در کار دین از سوی دیگر بسیاری از پیروان دینهای گوناگون و تهمت‌زدگان را نیز به هندوستان رهنمون شد ... عشق به فرارسانیدن دین و بیم جان، نقطویان را نیز به هند راهبر شد و ایشان در آن سرزمین نه‌تنها آشکارا و آزادانه مردم را به دین نو خویش فراخواندند بلکه با مردان دیگری که پیرامون اکبر در آزادی دین و آوردن دین نو می‌کوشیدند هم‌رأی و هم‌داستان شدند. از آنان بزرگترین کسی‌که به دربار اکبر راه یافت شریف آملی است. وی در پیشگاه این پادشاه با پیروان دینهای دیگر به گفتگو درآمد و بر همه ایشان پیروز شد و اکبر او را بر بزرگترین کارهای کشوری گماشت. شریف آملی برای برانگیختن اکبر به آوردن دین نو از نوشته‌های محمود پسیخانی گواه می‌آورد ...»[697].
در زمان شاه عباس، گیلان آزادی و استقلال و خودمختاری خویش را از دست داد و پس از کشت‌وکشتار پسیخانیان در نقاط مختلف، پیروان این آئین در گیلان نیز از ظاهر ساختن افکار و عقاید خویش دست کشیدند و گذشت زمان خاطره محمود پسیخانی را از یادها سترد و مردم گیلان آئین پسیخانی را فراموش کردند.

شیخیه و بابیه‌

پس از آئین پسیخانی از میان فرقی که در گیلان پیروانی پیدا کردند دو فرقه جدید یعنی شیخیه و بابیه قابل ذکر هستند که می‌بایست به آنها اشاره شود.
رواج عقاید شیخیه در گیلان به علت توجه و اعتقادی بود که گیلانیان به سید کاظم رشتی یکی از علمای بزرگ اواسط قرن 13 هجری داشتند.
سید کاظم بن قاسم حسینی رشتی گیلانی حائری به سال 1212 هجری در رشت دیده به جهان گشود. «اجداد او از سادات حسینی مدینه بودند و دو نسل بود که ایرانی شده بودند. جدش سید احمد به علت شیوع طاعون از مدینه گریخت و به رشت رفت.»[698]
سید کاظم رشتی پس از تحصیل مقدمات در رشت چون آوازه شهرت شیخ احمد احسائی به گوشش رسیده بود موطن خود را ترک کرده به یزد رفت و به شیخ احمد پیوست. پس از چندی در صف مقدم شاگردان برجسته شیخ قرار گرفت و مورد توجه استاد واقع گردید.
استاد او شیخ احمد احسائی از علمای بزرگ شیعه بود که تألیفات زیادی در فلسفه و کلام و فقه و تفسیر و ادبیات عرب دارد و اغلب آنها به زبان عربی است. تعداد آثار او را 90 جلد نوشته‌اند.
وی پایه‌گذار فرقه شیخیه است. «اساس این مذهب مبنی بر امتزاج تعبیرات فلسفی قدیم متأثر از آثار سهروردی با اخبار آل محمد (ص) است.»[699]
براساس آنچه محققان و مؤلفان کتب فرق اسلامی از جمله مؤلف «هفتاد و دو ملت» و «فرهنگ فرق اسلامی» می‌نویسند: «شیخیه اصول دین را منحصر در چهار اصل: توحید، نبوت، امامت و رکن رابع می‌دانند. به عقیده ایشان رکن چهارم دین شناختن شیعه کامل است که همان مبلغ و ناطق اول باشد و او واسطه در بین شیعیان و امام غایب است و احکام را بلاواسطه از امام می‌گیرد و به دیگران می‌رساند. ولی مشایخ شیخیه با غیر اهل این طایفه می‌گویند: مقصود از رکن رابع تولی و تبری است یعنی دوست داشتن ائمه معصومین و دوری جستن از دشمنان ایشان است. درباره معاد و عدل گویند:
اعتقاد به این دو اصل لغو و غیر محتاج الیه است، چه اعتقاد به خدا و رسول ضرورتا مستلزم اعتقاد به قرآن و ما فی الکتاب است و از جمله عدل و معاد است. عدل یکی از صفات ثبوتی خداوند است، اگر ما آن را بپذیریم چرا سایر صفات ثبوتیه از قبیل: علم، قدرت، حکمت و غیره از اصول دین نباشد ...
شیخیه گویند: که معاد جسمانی وجود ندارد و بعد از انحلال جسم، عنصری که باقی می‌ماند جسم لطیفی است که به اصطلاح ایشان جسم هورقلیایی است.
هورقلیا که ظاهرا کلمه سریانی است، همان قالب مثالی می‌باشد که اصطلاحات فلسفی شیخ احمد احسائی است. وی می‌گوید: آدمی را دو جسم است، یکی مرکب از عناصر زمانی که به منزله اعراض جسم حقیقی است و آن مانند جامه‌ای است که انسان آن را می‌پوشد و از تن بیرون می‌آورد و آنچه پس از مرگ می‌پوسد و از میان می‌رود همین جسم است. دیگر سرشتی است که آدمی از آن آفریده شده و زمانی نیست و از عالم هورقلیا است و در گور او باقی خواهد ماند و آنچه آدمی در روز رستاخیز به هیئت آن زنده خواهد شد همین جسم مثالی است و ثواب و عقاب اخروی مربوط به همین جسم می‌باشد.»[700]
شیخ احمد احسائی در تعبیر و تفسیر اصول دین با متشرعه اختلاف نظر داشت به ویژه در مورد معاد عقایدی ابراز کرد که موجب تکفیر او شد. او می‌گفت: «انسان را دو جسم است: یکی جسم مرکب از عناصر زمانی، که به منزله اعراض جسم حقیقی است و مانند جامه آن است و آنچه پس از مرگ می‌پوسد و از میان می‌رود همین جسم است و دیگری جسمی است که زمانی نیست و از عالم هورقلیا است و نسبت آن به جسم اول مانند شیشه‌ای است که
ص: 281
در دل سنگ است؛ اما هیئت و شکل آن همین هیئت و شکل انسان است و آنچه روز قیامت محشور خواهد شد همین جسم است، و لذات و آلام آن جهان نیز متعلق به همین جسم است.»[701]
احسائی در زمینه بسیاری از مسائل مذهبی عقائدی ابراز کرده که فقهای اسلامی معاصر وی آنها را کفر و الحاد تلقی کرده‌اند. «شیخ احمد معراج جسمانی حضرت رسول را طوری تعبیر می‌کند که، به اصطلاح قدما، در افلاک خرق و التیام لازم نیاید. توضیح آن‌که اجسام فلکی، به عقیده قدما، قابل خرق (پاره شدن) و التیام (از نو جوش خوردن) نیستند، و اگر بگوئیم پیغمبر با همین جسم از افلاک گذشت، خرق و التیام لازم می‌آید. گاهی می‌گوید که با جسم مادی خود نرفت، بلکه با جسم برزخی خود رفت و گاهی می‌گوید که جسم حضرت رسول الطف از همه اجسام و بدن او محیط به همه اجسام است.
مقصود از براق را، که به عقیده متشرعه، هنگام معراج، مرکب حضرت رسول بود، روح کلی و فرس الحیاة (اسب زندگی) می‌داند.»[702]
پس از آن‌که شیخ احمد احسائی درگذشت شاگرد برجسته او سید کاظم رشتی جانشین او گردیده رهبری فرقه شیخیه را به عهده گرفت و مرجع و پیشوای پیروان این فرقه شد. سید دارای تألیفات بسیار است. مؤلف «ریحانة الادب» می‌نویسد: «در حدود 150 کتاب و رسائل متفرقه بدو منسوب می‌باشد و اغلب آنها چاپ شده است.»[703]
وی نثری مشکل داشته و لغات و اصطلاحات مهجور زیاد به کار برده است به طوری‌که مؤلف «احسن الودیعه» نوشته است: «سید رشتی دارای مؤلفات بسیاری است که احدی چیزی از آنها نفهمیده است. گویا که با زبان هندی حرف می‌زند، خصوصا شرح خطبه و شرح قصیده او که مملو از لغز و معما بوده و خالی از عبارات فصیحه است[704].»
سید کاظم رشتی نیمی از عمر کوتاه خود را در کربلا گذرانید و تا پایان عمر در آنجا به تدریس و ترویج مکتب شیخیه مشغول بود. او شهرت فراوانی کسب کرد به طوری‌که شیفتگان علوم دینی از نقاط مختلف برای کسب فیض و تلمذ به کربلا روی آورده و در محضر درس او حاضر می‌شدند. از جمله شاگردان وی، گروهی شهروندان گیلانی بودند که پس از بازگشت به وطن افکار و عقاید او را ترویج کردند.
شهرت و اهمیت سید کاظم رشتی به مرحله‌ای رسیده بود که محمود آلوسی صاحب مقامات آلوسیه و مفتی بغداد درباره او گفت: اگر سید در زمانی می‌زیست که ممکن بود نبی مرسل و پیغمبری باشد من اول من آمن بودم زیرا شرایط لازم به اخلاق و علم کثیر و عمل به سجایای معنوی در شخص او موجود است.
از میان آثار او «شرح القصیده» شهرت زیادی کسب کرده است. این کتاب که به سال 1270 هجری قمری در تهران چاپ شده شرح قصیده لامیه پاشا عبد الباقی افندی عمری موصلی والی عراق در دوره عثمانی است. قصیده در مدح حضرت موسی بن جعفر به مناسبت ارسال روپوشی برای مرقد آن امام از سوی پاشا عبد الباقی سروده شده و سید کاظم رشتی آن را شرح کرده است.
او «در شرح این قصیده از غرایب علم بخصوص جغرافیای آسمان سخن گفته. وی برای مدینه علم، که به قول او در آسمان قرار دارد و حدیث انا مدینة العلم و علی بابها اشاره به آنست برای آسمان بیست و دو محله قائل شده که در وسط محله بیست و دوم صد و شصت کوچه را نام برده و نام‌ونشان هرکوچه را با اسامی غریب و عجیب یاد کرده که بیشتر شباهت به «رسالة الغفران» ابو العلای معری و «کمدی الهی» دانته دارد. چون این شرح را بر پاشای مذکور خواندند گفت خدا می‌داند که آنچه را سید گفته خارج از منظور خیالات شعری من است.»[705]
فرقه شیخیه در زمان حیات سید کاظم رشتی پیروانی در گیلان و دیگر نقاط ایران پیدا کرد. رواج عقائد شیخیه در گیلان آن زمان به علت نفوذ سید و علاقه گیلانیان به وی بیشتر از سایر نقاط بود ولی پس از وفات او کرمان و آذربایجان در این زمینه پیشی گرفتند مخصوصا کرمان تحت تأثیر حاج محمد کریم خان کرمانی شاگرد سید کاظم رشتی مرکز اصلی فرقه شیخیه گردید.
محمد کریم خان کرمانی از علمای بزرگ زمان خود بود که بالغ بر 260 کتاب و رساله تألیف کرد. این فرقه هنوز هم در کرمان و سایر نقاط ایران پیروانی دارد. سید کاظم رشتی در 1259 قمری وفات یافت و در علت فوت او برخی از محققان نوشته‌اند نجیب پاشا حاکم عثمانی که در زمان سید مسئول قتل و غارت کربلا بود سید را به نزد خود دعوت کرد و مراتب ادب و احترام به جای آورد ولی قهوه را به سم آغشته کرده به وی خورانید و او را به قتل رساند.
معروفترین شاگرد سید کاظم رشتی سید علی محمد باب بود که مؤسس فرقه بابیه است. او به سال 1236 هجری در شیراز تولد یافت و در 19 سالگی به کربلا رفت و به محضر سید کاظم راه یافته در سلک شاگردان وی درآمد.
می‌گویند که علی محمد باب بر اثر نفوذ اخلاقی و مذهبی استادش سید کاظم رشتی دگرگون گشت و به سال 1260 هجری قمری پس از درگذشت استاد دعوی کرد که باب و واسطه وصول به امام زمان است. او ابتدا می‌گفت که من باب امام زمان هستم و مردم برای درک حقایق و پی بردن به اسرار بزرگ و مقدس ازلی و ابدی باید از این باب بگذرند تا به حقیقت برسند. می‌گویند قبل از سید علی محمد باب سید کاظم رشتی و استادش شیخ احمد احسائی به طور نیم‌آشکار و پنهان چنین ادعائی داشته‌اند ولی سید علی محمد این دعوی را آشکارا مطرح ساخت و شگفت آن‌که طی مدتی نزدیک 5 ماه 18 تن از علمای شیخیه به او گرویدند. «بهائیان شیخ احمد را مبشّر ظهور می‌خوانند و او را با حاج سید کاظم رشتی دو نجم ساطع می‌نامند.»[706]
سید علی محمد پس از مدتی از دعوی باب بودن گامی فراتر نهاد و مدعی شد که کتاب بیان را خداوند بر او نازل کرده است و بالاخره در آخرین سالهای عمر خویش ادعا کرد که وی همان قائم موعود است ولی خاتم
ص: 282
ظهورات مشیت اولیه و آخرین حلقه سلسله نبوت نیست و کتاب بیان نیز آخرین کتاب آسمانی نخواهد بود بلکه ظهور بعد از او، که از آن همیشه به «من یظهره الله» یعنی کسی‌که خداوند او را آشکار خواهد ساخت تعبیر می‌نمود، اتفاق می‌افتد و آن ظهور به مراتب بالاتر از ظهور خود اوست. سید علی محمد پس از حضور در مجلس مباحثه در تبریز از سوی علما به مرگ محکوم شد و در ماه شعبان 1266، زمانی‌که بیش از 30 سال از سن او نمی‌گذشت تیرباران گردید.
هنگامی‌که سید علی محمد به دستور ناصر الدین شاه زندانی بود شورشهائی در مازندران و آذربایجان رخ داد و عده‌ای به طرفداری و پیروی از باب برخاستند. افکار و عقاید او در برخی نقاط از جمله گیلان رسوخ کرد و نطفه فرقه بابیه بسته شد. پس از مرگ سید علی محمد بین دو برادر او میرزا یحیی نوری ملقب به صبح ازل و میرزا حسینعلی معروف به بهاء الله اختلاف افتاد. گروهی از فرقه بابیه به صبح ازل و گروه دیگر به میرزا حسینعلی پیوستند. گروه اول یعنی بابیان به ازلی شهرت یافتند و گروه دوم یعنی پیروان بهاء الله بهائیان نام گرفتند.
گیلانیهای پیرو باب بیشتر به میرزا حسینعلی پیوستند و بهائی شدند. تا سالهای اخیر نیز تعدادی از پیروان این فرقه در نقاط مختلف گیلان مخصوصا شهر رشت وجود داشته‌اند.

رواج طریقه اثنی عشری‌

از قرن نهم به بعد نفوذ مذهب شیعه اثنی عشری در شهرهای ایران رو به افزایش گذاشت و اکثریت مردم به این مذهب گرویدند. بدیهی است تأثیر سلسله صفوی را در رواج مذهب شیعه دوازده امامی نمی‌توان نادیده انگاشت.
بحث در علل و عواملی که این سلسله را وادار به تلاش برای رواج مذهب شیعه می‌ساخت و همچنین سود و زیانهائی که از جانب آنها متوجه تشیّع واقعی و اصیل می‌گردید از موضوع بحث ما خارج است. در گیلان نیز از زمان صفویه عقاید شیعه دوازده امامی جای افکار و اندیشه‌های سایر فرق را گرفت.
سلطان احمد خان یا خان یا خان احمد خان که بر شرق گیلان فرمان می‌راند ابتدا با شاه عباس اول به توافق رسید و با او از در دوستی درآمد. وی که به روایتی تا آن زمان بر طریقه شیعه زیدی بود مذهب شیعه اثنی عشری را پذیرفت و از مردم گیلان خواست تا طریقه زیدیه را رها سازند. گروه کثیری از مردم که عقاید و نظرات سلطان احمد خان را صائب می‌دانستند در سلک شیعیان دوازده امامی درآمدند. تصور می‌رود که پذیرفتن آئین تشیع اثنی عشری از جانب خان احمد خان با ایمان و خلوص نیّت همراه بوده است. وی بر روی مهر خود این بیت شعر را که حاکی از ایمان اوست حکّ کرده بود:
تا شد سعادت ابدی راهبر مراشد رهنمون به مذهب اثنی عشر مرا
در حال حاضر اکثر مردم گیلان شیعی‌مذهب هستند و اهل سنت و جماعت که بیشتر ساکن نواحی طالش هستند در اقلیت می‌باشند. در برخی از شهرهای گیلان به ویژه رشت و بندر انزلی مسیحیان نیز زندگی می‌کنند که از ارامنه می‌باشند.
مارسل بازن و کریستیان برمبرژه نویسندگان کتاب پرارزش گیلان و آذربایجان شرقی در مورد مذهب این منطقه نوشته‌اند:
«مذهب رسمی کشور، یعنی شیعه اثنی عشری بر تمامی منطقه تسلط کامل دارد، ولی اقلیت نسبتا مهمی از سنیها (شافعی) نیز در طالش مرکزی و شمالی وجود دارد. محدوده این مذهب با مرزهای زبانی یعنی مرزهای بین گیلکی و طالشی در جنوب شرقی، تاتی و ترکی آذری با طالشی در غرب مطابقت می‌کند. ولی مرز جنوبی منطقه طالش را به دو قسمت تقسیم می‌کند که اهالی آن در اطراف شاندرمن صددرصد شیعه و از آن‌جا به طرف شمال سنی هستند.
علاوه‌براین در منطقه سنی مذکور گرایش به زبان ترکی با نفوذ مذهب شیعه همراه بوده است، به طوری‌که فقط محدوده‌های مرکزی طالش دولاب و اسالم کاملا سنی مانده‌اند. مذهب شیعه به طور ناهماهنگ همراه با زبان ترکی به محدوده‌های شمالیتر نیز نفوذ کرده است ... بعد از محدوده ترک‌زبان کوچک لیار و هاره‌دشت [لیسار و هره‌دشت] که به مذهب شیعه گرائیده‌اند، به دره ویزنه که ساکنان آن کلا سنی می‌باشند، می‌رسیم.
در خارج از منطقه طالش فقط چند دهکده کردنشین خلخال سنی باقی مانده‌اند و اقلیت مذهبی علی اللهی نیز در بین گروههای کرد در مناطق دیگر از جمله خلخال، اطراف مرداب انزلی و کلاردشت وجود دارد.»[707]
در پایان سخن یکبار دیگر باید تأکید کرد که مردم گیلان و دیلمان با رضای خاطر و ایمان و اعتقاد کامل به اسلام گرویدند و از نخستین روز آشنائی با اسلام شیعی مذهب بودند. اگر اسلام در گیلان دیرتر از سایر نقاط ایران رسوخ یافت امّا به همین نسبت نفوذ آن عمیقتر و استوارتر است.
وجود زیارتگاههای متعدد در گیلان نشان می‌دهد که این سرزمین همواره مورد توجه امامزادگان و سادات علوی و بزرگان مذهب شیعه بوده است به طوری‌که آنها به محض احساس خطر در دوره‌های فشار و اختناق به این محل امن پناه می‌برده‌اند. مردم انساندوست و عدالت‌پرور گیلان نیز مقدم این عزیزان را گرامی داشته آنها را مورد حمایت و پشتیبانی قرار داده‌اند.
پناهندگان که به اجبار یا از روی رضا و رغبت در نواحی گیلان سکونت اختیار کرده بودند طبعا با قشرهای مختلف تماس برقرار کرده آنها را با مبانی و اصول اسلام و تعلیمات عالیه آن آشنا می‌ساختند. مردم گیلان به سبب زهد و تقوی و پرهیزگاری آنان و نیز تبحّر و تسلطی که در فقه و علوم دینی داشتند آنها را معزز و محترم داشته حل مشکلات خود را از این بزرگان می‌خواستند.
بیچارگان و درماندگان نه‌تنها در زمان حیات بلکه هنگام ممات نیز از انفاس قدسیه آنان مدد می‌گرفتند. گروه بی‌شماری از این شخصیتها و امامزادگان در شهرها و روستاهای گیلان به رحمت حق پیوستند و در همان نقاط مدفون شدند. مرقد اکثر آنان زیارتگاه شیعیان است و نه‌تنها مردم گیلان به زیارت آنها می‌روند بلکه حاجتمندان و مؤمنان از اقصی نقاط ایران به آستان‌بوسی آنان می‌شتابند.
ص: 283