گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
[مقدمات و فصول]





اشاره

بنام خداوند بخشنده مهربان حمد خدای را که آفرید و به اندازه کرد، و نقشها با دقت ببست مردم را بی‌کمک و مشاور بساخت و بی‌یار و یاور اداره کرد. استوار داشت جهان را استواره‌ئی، و درست کرد آن را بی کمک. زمین را با کوه‌ها میخکوب کرد تا نجنبد. و دریا را به گرد زمین نهاد تا از آن فراتر نیاید. بندگان را در زمین پخش کرد تا ببیند که چه می‌کنند، پس برخی ایمان آورده راه را یافتند و برخی کافر شده برفتند. درود بر مهترین مردم و بهترین فرزندان آدم، بر محمد و بر آل و اصحاب او سلام بسیار.
ابو عبد اللّه محمد بن أحمد مقدسی گوید: دانشمندان همیشه مایل به تصنیف بوده‌اند، تا آثارشان از میان نرود و خبرهایشان بریده نشود، من نیز خواستم از آنان پیروی کنم و به راهشان بروم، دانشی را برپا دارم تا یاد من زنده بماند و به مردم سودی برسانم تا بدان خدا را راضی دارم، پس دیدم دانشمندان پیش از من تصنیف‌هائی کرده‌اند و پسینیانشان آنها را شرح‌ها نگاشته و خلاصه‌ها ساخته‌اند. اندیشیدم دانشی را دنبال کنم که آنان نکرده باشند و به هنری دست یازم که کسی، جز بطور نارسا دست نزده باشد، و آن شناخت سرزمین‌های مسلمانان است، با بیابانها و دریاها و دریاچه‌ها و رودخانه‌ها، و معرفی شهرها و شهرک‌ها و
ص: 2
منزل‌ها و راهها که بکار می‌رود و مواد داروها و وسائل آن و معدنها و بارهای بازرگانی، و اختلاف مردم شهرها در لهجه‌ها و صداها و زبانها و رنگها و آئین‌ها و اندازه‌گیری و ترازوها و پول رایج* و صرّافی ایشان و خوراکی و آشامیدنی ایشان، میوه‌ها و آبهایشان، خوبی‌ها و بدی‌هایشان، واردات و صادرات ایشان بیابانهای خطرناک شماره منزل‌ها در راه‌ها، زمین‌های سست، سخت، شنزار، تپه و ماهور، کوه و دشت، پستیها و بلندیها، پر آب یا خشک، جاهای گشایش و خرمی یا تنگدستی و خشکی با یاد آوری دیدنی‌ها، پایگاه‌ها، ویژگی آداب و رسوم کشورها و مرزها، سردسیر و گرمسیرها و مخالیف (روستاها) و مردابها، طسوج‌ها و مرزها، هنرها، دانش‌ها، دیم‌ها، درختستانها، پرستشگاهها. چه دانستم که مسافران و بازرگانان را بدین دانش نیاز است، و نیکوکاران را از آن گریز نیست، علمی است پسندیده شاهان و بزرگان و خواسته قاضیان و فقیهان، توده مردم و سروران آن را دوست می‌دارند، هر مسافر از آن سود می‌جوید و هر بازرگان از آن بهره می‌برد.
من هنگامی توانستم آن را گرد آورم که کشورها را گشتم، به اقلیمهای اسلام در آمدم، دانشمندان را دیدم، شاهان را خدمت کردم، با قاضیان برنشستم، بر فقیهان خواندم، با ادیبان و قاریان و محدثان آمد و شد کردم، با زاهدان و صوفیان در آمیختم، در مجلسهای داستانسرایان و اندرزگران أندر شدم، در شهرها بازرگانی کردم، با مردم معاشرت نمودم، در راه‌ها دقت کردم تا آنها را شناختم، اندازه اقلیمها را به فرسنگها دانستم و مرزها را گشتم و با دقت نوشتم، به شهرک‌ها در آمدم تا هر یک را شناختم، از مذهبها جستجو نمودم تا آنها را بدانستم، در زبانها و رنگها دقت کرده آنها را مرتب نمودم، خوره‌ها را با دقت تفصیل دادم، راه‌ها را برشمرده، هوا را آزمودم، آب را وزن کردم،
ص: 3
رنج بردم، مال مصرف کردم، روزی حلال بدست آوردم، از گناه دوری کردم، به مسلمانان محتسبانه پند دادم، ذلت غربت را تحمل* کردم، خدا را در نظر داشته می‌ترسیدم، خویشتن را به پاداش دلگرم نمودم و بنام نیک ترغیب کردم و از گناه ترسانیدم. از دروغ و سرکشی پرهیز کردم، با استدلال از طعن‌ها جلوگیری کردم، مجاز گوئی و محال در آن نیاوردم. جز گفتار مردان راستگو یاد نکردم. خدا ما را در رسیدن به هدف کمک دهاد و بدانچه خواست او است موفق داراد، ما پرستندگان اوئیم و بدو باز می‌گردیم!
ص: 4

چند پیش‌گفتار که از آن ناگزیریم‌

1- روش مؤلف در تدوین این کتاب:

بدانکه من این کتاب را بر زمینه‌ای استوار نهاده، با ستونهای نیرومند پشتوانه زده‌ام؛ برای درست‌یابی کوشیدم، از دانش صاحب دلان کمک برگرفتم، از خدا خواستم تا مرا از خطا باز دارد و به آرزویم برساند، تا پایه‌های آن را بلند دارم و بنیادش راست گردانم، هر چه را ببینم یا بیندیشم، بشناسانم و گزارش کنم، پایه را بر این نهادم و ستونها را استوار ساختم.
یکی از چیزها که برای روشن‌گری از آن کمک برگرفتم، پرسش از خردمندان مردم بود، از کسانی که هرگز از ایشان غفلت و اشتباه ندیده بودم درباره دهات و روستاهائی که از آنها دور بودم و بدانها نرسیده بودم می‌پرسیدم. پس آنچه را که در آن هم زبان بودند می‌نگاشتم و از آنچه در آن ناسازگار بودند دوری می‌کردم، آنچه به دیدارش ناچار بودم به سویش رفتم. و آنچه دلم گواهی نمی‌داد و خردم نمی‌پذیرفت به گوینده‌اش منسوب داشتم، یا گفتم: چنین پنداشته‌اند که ... پس کتاب را با بخشهائی که در گنجینه‌های شاهان یافته بودم پر کردم.

2- پیشگامان جغرافیا:

هیچ کس از پیشگامان من در این دانش، راهی که من رفتم نرفته، و نکته‌ها که من جستجو کردم نجسته است:
ص: 5
- جیهانی: ابو عبد اللّه وزیر امیر خراسان می‌بود، فلسفه و نجوم و هیئت می‌دانست. او بیگانگان را گرد می‌آورد و أحوال کشورها از ایشان* می‌پرسید، راه‌ها، دروازه‌ها و چگونگی آنها، بلندی ستاره‌ها، اندازه بازگشت سایه در آنها را می‌جست، تا بدان گشایش شهرها را بتواند و راه‌هایش را بداند و علم نجوم و گردش فلک را بفهمد. نبینی چگونه جهان را به هفت اقلیم بخش کرد و هر اقلیم را ستاره‌ای نهاد؟ او گاهی از نجوم و هندسه سخن گوید و گاهی چیزی گوید که عوام را سودمند نباشد. گاه از بتهای هند و گاه از عجایب سند گوید، و خراج و درآمد را بیان کند، او را دیدم که جاهائی ناشناخته و گذرگاه‌هائی فراموش شده را یاد می‌کند. اما وی روستاها را تفصیل ننهاده و بخشها را مرتب نکرده، شهرها را وصف ننموده و همه را نام نبرده است، بلکه راه‌های خاور به باختر و جنوب و شمال را با بیان دشتها و کوه‌ها و دره‌ها و تپه‌ها و درختستانها و رودها آورده کتابرا به درازا کشانیده است، راه بسیاری از شهرها را فراموش کرده تنها به وصف شهرهای زیبا بسنده کرده است.
[کتاب او را در هفت مجلّد در کتابخانه عضد الدوله بی ترجمه (بی نام مؤلف) یافتم، برخی آن را از آن ابن خرداد به می‌دانستند. سپس دو کوتاه شده را در نیشابور با ترجمه (نام مؤلف) دیدم که یکی از آن همین جیهانی و دیگری از آن ابن خردادبه می‌بود، و هر دو در مطالب با هم هماهنگ بودند، ولی جیهانی اندکی افزایش می‌داشت.
بلخی ابو زید: او در کتاب خود به نمونه آوری و نقشه کشی
ص: 6
زمین توجه ویژه می‌داشته، کتابرا بر بیست جزء بخش نموده، هر نقشه را کوتاه گزارش داده است. او نه اسباب سودمند را یاد کرده و نه مطالب مفید را تفصیل و ترتیبی داده، بسیاری از ما در شهرها را نیز انداخته است.
وی نه به شهرها رفته و نه به دیه‌ها پا نهاده است. مگر ندیدی، شاه خراسان او را بخواست تا برای کمک به نزد او رود، پس چون به نهر جیحون رسید به شاه نوشت: اگر مرا خواسته‌ای که از خرد من استفادت کنی، خرد من مرا از گذشتن بر این رود باز می‌دارد! چون شاه این نامه بخواند، دستور داد تا به بلخ رود.
[کتابی نیز در کتابخانه صاحب (ابن عباد) منسوب به ابو زید بلخی یافتم که دارای نقشه‌ها می‌بود. من همان را در نیشابور نیز دیده بودم که از نزد رئیس ابو محمد میکال آورده بودند، و نام مؤلّف نداشت؛ می‌گفتند تصنیف ابن مرزبان کرخی است، و همان را در بخارا نیز منسوب به ابراهیم بن محمد فارسی یافتم، و این درست‌تر است، زیرا که من کسانی را دیده‌ام که وی را در حال تألیف این کتاب دیده بوده‌اند، مانند حاکم ابو حامد همدانی، و حاکم ابو نصر حریر.
این کتاب نقشه‌هائی درست را در برداشته ولی کمبودهائی نیز دارد. او از گزارش و خوره‌بندی سرزمین‌ها کوتاه آمده است ... اما کتاب «امصار» حافظ، پس کوچک است و همچنین کتاب ابن فقیه ... ].
ص: 7
ابن فقیه همدانی: [کتاب او در پنج مجلّد است] وی در آن به راهی دیگر رفته، جز شهرهای بزرگ را یاد نکرده است، روستاها و بخش‌ها را مرتب نکرده، چیزهائی که شایسته نیست در آن کتاب آورده است. گاهی از دنیا پرهیز می‌دهد و گاه بدان می‌خواند، گاه می‌گریاند و گاه بازی می‌دهد و می‌خنداند. [او حشو و زوایدی نیز در آن آورده می‌گوید: آنها را برای خستگی‌زدائی از خوانندگان آورده‌ام. گاهی که من در کتاب ابن فقیه می‌نگرم چنان در داستانهایش گم می‌شوم که فراموش می‌کنم گفتگو درباره کدامین شهر است.] جاحظ و ابن خردادبه: دو کتاب* از ایشان مانده که خیلی کوتاهند و سودی چندان ندارند.
چنین بود تألیفهائی که در این باره، پس از جستجو در کتابخانه‌ها و کتابها بدستم رسیده است. [و من چنین دراز گوئی را نپسندیدم ولی داستان و گفتگوهائی شایسته موضوع که سبب سردرگمی نشود آوردم، و گاهی به سجع و قافیه نیز پرداختم که عوام را خوش آید.
زیرا که أدیبان نثر را بر نظم ترجیح دهند ولی عوام سجع و قافیت را دوست می‌دارند.*] من کوشیده‌ام تا آنچه را آنان نوشته‌اند ننویسم، و آنچه آورده‌اند دوباره گزارش ندهم، مگر در موارد ضروری [چنانکه در اقلیم سند کردم و داستان سدّ که آوردم ] تا مگر حق ایشان پایمال نکرده و از تألیف‌هایشان ندزدیده باشم. با این همه، تنها آن کس ارزش کتاب مرا
ص: 8
در خواهد یافت، که کتابهای آنان را دیده و شهرها را گردش کرده و خود اهل دانش و هوش باشد.
[نقشه‌هائی که من آورده‌ام با کوشش بسیار، پس از دیدن چندین نقشه ساخته‌ام:
الف) یکی از آنها نقشه‌ای چهار گوشه بود، در خزانه پادشاه خاوران که بر روی کاغذ کشیده شده، ولی من بدان اعتماد نکردم.
ب) دیگری نیز بر کرباسی چهار گوشه نزد ابو القاسم بن انماطی در نیشابور دیدم.
ج) اما آنچه ابراهیم فارسی کشیده بود از همه به حقیقت نزدیک‌تر می‌بود، هر چند که آن نیز نادرستی‌هائی می‌داشت.
د) پیری را نیز در سرخس دیدم که نقشه‌ای مفصل از کشورهای کفر و اسلام کشیده جز اندکی همه را نادرست کشیده بود. پرسیدم:
آیا بجائی سفر کرده‌ای؟ گفت: از سرخس بیرون نشده‌ام. گفتم: شنیده بودم، کسانی گزارش سرزمین‌ها را از روی شنیده‌ها نوشته و آشفته کرده‌اند، ولی ندیده بودم جز تو کسی نقشه نادیده بکشد].
تازه من خود را از لغزش و کتابم را از نادرستی مبرّی، و سالم از زیادی و کمبود نمی‌شمرم و بهر حال دور از نقص نمی‌بینم.
سپس: گزارشهای من برای موضوع‌هائی که در دیباچه نوید داده‌ام گوناگون است و در همه سرزمین‌ها یکسان نخواهد بود. زیرا که من آنچه را بدانم خواهم نگاشت، و این دانش نه به قیاس است تا هماهنگ گردد، بلکه بساید موضوع‌هایش را با دیدن و شنیدن فراهم ساخت.
ص: 9

3- بیان اصطلاح‌ها:

گاه من در این کتاب لفظی را به جهت آسانی به چند معنی بکار می‌برم چنانکه گویم: بی مانند است* و مقصود من بی همتا بودن آنست چنانکه درباره معنّقه بیت المقدس و نیده مصر و لیموی بصره گفته‌ام و اینها چیزهائی هستند که مانندشان یافت نشود و گرچه گوناگون باشند. و در هر جا بگویم: فوق العاده است پس در خوبی مقصود است. و هر گاه بگویم نیکو است مقصود جنس خوب آنست مانند اجّاس عمری در شیراز و انجیر دمشقی در رملة و زرد آلو (مشمش) عصلونی و ریباس در نیشابور. پس اگر بگویم نیکو است، به از آن نیز تواند بود ... [مانند مویز] ... که [بهترین آن] طائفی باشد، و نیل اریحا که به از آن زبیدی است. و هلوی مکه بهتر از آن دارقی است. و گاه سخن کوتاه کنم که معنی بیشتر دارد، چنانکه در اهواز گفته‌ام:
جامع آن احترام ندارد. و این بدان جهت است که همیشه پر از شاطران و بازاریان و جاهلان بوده، میعادگاه آنان است. هنگام نماز گروهی نشسته‌اند، خانه گدایان و مرکز فاسقان است، و چنانکه گفته‌ام: عزیزتر از اهل بیت المقدس کس نباشد، زیرا که فریب کاری و کم فروشی و مشروب خواری آشکار و مستی در آن جا نیست. خانه‌های فسق آشکار و پنهان ندارد. هنگامی که شنیدند فرمانروا مشروب می‌خورد خانه‌اش را محاصره کردند و همنشینانش را پراکنده کردند. و چنانکه درباره شیراز گفته‌ام: طیلسان پوشان را در آنجا ارزشی نیست. زیرا که این در آنجا لباس
ص: 10
هر کس و ناکس، دانا و نادان است. بسیار مستان دیدم با طیلسان رها شده که آن را می‌کشانند. هر گاه من با طیلسان نزد وزیر می‌شدم مانع می‌شدند و هر گاه با درّاعه (جبّه) می‌رفتم راه می‌یافتم.
درباره نام یک شهر، اگر ضمیر مذکر آورم مصر در نظر آرم و اگر مؤنث آورم قصبة و مدینه را خواهم، و اهل ادب در چیزهای بی روح هر دو را جایز شمرند. واژه (بلد) اعم از مصر و قصبه و روستا و خوره و ناحیت است. هر گاه قصبه‌ای را در ضمن خوره یاد کنم به نام رسمی یاد می‌کنم مانند: فسطاط و نموجکث و یهودیه و اگر در جای دیگر یاد کنم، به نامی که نزد مردم معروفست یاد می‌نمایم مانند مصر، بخارا، اصفهان. هر جا بگویم مشرق خاوران مقصودم کشور سامانیان است، و هر جا بگویم شرق خاور مقصدم فارس، کرمان تا سند می‌باشد.
اگر بگویم مغرب مقصودم کشور مخصوص است و اگر بگویم غرب باختر شامل مصر و شام نیز خواهد بود*.
برخی از معانی پیچیده را در آن نهادم تا گرانمایه باشد، دلیل را برای اطمینان آوردم، داستان را برای نمونه، سجع را برای زیبائی، حدیث را برای تبرّک یاد کردم. مطلب را بیشتر گزارش دادم تا اگر عوام نیز آن را دیدند بفهمند، و آنها را به ترتیب فقهی مرتب کردم تا اگر دانشمندان ببینند ارج نهند. اختلافها را برای جامع بودن، نکته‌ها را برای هشداری آوردم. گزارش شهرها را بدرازا کشانیدم تا پر مطلب باشد، چیزهائی یاد کردم که فائده‌اش پوشیده نیست. راه‌ها را نشان دادم زیرا که نیازمندی بدان بسیار است، اقلیم‌ها را نمایش دادم زیرا که دانستن آن بهتر است. بیان خوره‌ها را تفصیل دادم چون آن را درست‌تر یافتم.
ص: 11

4- تاریخ نگارش و پیشکش:

پیش از گرد آوری، با خداوند مشورت و استخاره کردم، از او کمک خواستم، با بزرگان روزگار و پیشوایان رای زدم، نوشته‌ها را نزد قاضی مختار دانای خراسان گرانمایه‌ترین داوران روزگار [ابو الحسن علی بن الحسن] بردم، همگی [مانند قاضی امام مختار پرکارترین فقیهان ابو هیثم در نیشابور و جز ایشان از مشایخ و پیشوایان] آن را پذیرفته و خواهان آماده کردنش شده، ستایشها نمودند.
هر چه را دیدم یاد کردم، هر چه شنیدم بازگو کردم، آنچه خود دریافتم یا به تواتر گرفتم آزادانه یاد کردم، آنچه در آن مشکوک بودم یا تک خبر بود به کسی که از وی شنیدم نسبت دادم. کسی را در این کتاب یاد نکردم، مگر صدری مشهور یا دانشمندی معروف یا پادشاهی بزرگ بود، و این جز در موارد ناچاری یا در ضمن داستان است، که باز هم او را بی ذکر نام و نام محلش می‌آورم، تا در زمره بزرگان نیاید.
بدانکه من با این همه سخت گیری باز هم آن را آشکار ننمودم تا به چهل سالگی رسیدم و همه اقلیمها را گشتم* و به خدمت اهل علم و دین رسیدم و کامل شدن آن در مرکز فارس بود، در دولت امیر المؤمنین عبد الکریم الطائع للّه [به روزگار ابو القاسم نوح بن منصور مولای امیر المؤمنین] هنگامی که حکومت مغرب با أبو منصور نزار عزیز بالله امیر المؤمنین به سال 375 می‌بود.

5- پوزش‌

[بدانکه: من در این کتاب احوال زمان خودم را گرد آورده‌ام، پس چه بسا وضع تغییر کند چنانکه من بسال 74 که از سرخس می‌گذشتم رئیس شهر را دیوانه و اندرزگر شهر را سفید چشم یافتم. و چه بسا وصف
ص: 12
برخی شهرها را که دیدار کرده بودم فراموش کرده باشم، زیرا فراموشی از خواص انسان است. و نیز کسی از آن نرنجد که شهر او را نکوهیده باشم، چه عیب آن افزون نشود، چنانکه ستایش نیز بر نیکی نیفزاید، اینها دانش است و باید به امانت نهاده شود، نیکی و بدی به درستی آورده شود. اگر بنا بود عیب شهری را پنهان سازم بایستی عیب‌های شهر خودم را پنهان کنم که نزد خدا بلند پایه است. چه بسا کسی که در این کتاب بنگرد، تناقضی پندارد، پس باید ادامه دهد تا غرض آشکار گردد، نبینی که برخی مردم در کتاب خدا که هیچ خطا ندارد (قرآن 41، 42) نیز تناقض پندارند؟ چه رسد به کلام عاجزی افتاده! بدانکه: من به ذکر درجات بزرگانی که یاد می‌کنم نخواهم پرداخت؛ آوردن واژه‌هائی مانند فاضل، جلیل از رسم نامه نویسان است نه تصنیف‌نگاران. من مصنّفان پیش از خود را بر دو گونه می‌بینم: برخی مجلس آرائی کرده، شاگردان فراهم آورده، درس می‌دادند، تا شهرتی یابند، و چون شاگردانی بیرون می‌دادند به تصنیف می‌پرداختند، تا مورد قبول قرار گیرد، و این راهی است که کعبی و کرخی بدان رفتند.
و برخی تصنیف خود را به امیری بزرگ یا وزیری سترک منسوب کردند تا شرف یابد و گرانقدر شود، و این راهی است که قتیبی رفته است. و من از وی برگرفتم و بدین راه رفتم، پس شاهان و بزرگان و وزیران را نگریستم و دیدم که شایسته‌ترین کس برای پیش کش ساختن این کتاب بدو، کسی است که ... (و پس از 5 سطر ستایش) عمید الدوله او را برگزیده و پادشاه خاوران او را به وزارت برگرفته شیخ فاضل سید ابو الحسن علی بن الحسن ... (دو سطر دعا) بویژه که این علمی است که
ص: 13
وزیران را خوش آید و در آن تصنیف سازند، چنانکه در مقدمه گفتیم.
ولی من این کتاب را عام قرار دادم و نسخه نسبت داده باو را مخصوصا به المسافات و الولایات نامیدم. زیرا که بزرگان به سخن کوتاه مایلند].

6- فهرست بخشهای کتاب‌

من جز کشور اسلام جائی را یاد نکردم و برای ثبت کشورهای کافران نکوشیدم، چونکه بدانها وارد نشده بودم و سودی در ذکر آنها ندیدم، آری جاهای مسلمان‌نشین آنها را یاد نمودم. من کشور [اسلام] را به چهارده اقلیم بخش کردم و اقلیمهای عجم را از اقلیمهای عرب جدا ساختم، سپس خوره‌های هر اقلیم را یاد نموده، مرکز هر یک را نشان داده، قصبه‌های هر کدام را معین کردم. سپس شهرها و شهرکهای هر یک را در نقشه، با مشخصات مرزها، راه‌ها، بنمودم. و راه‌های معروف آنها را با رنگ سرخ و شن‌زارها را با رنگ زرد و دریاهای شور را
ص: 14
با رنگ سبز و نهرها را با کبود و کوه‌های مشهور را با رنگ خاکی کشیدم تا به ذهن‌ها آسان آید، ویژگان و توده آن را بفهمند [و بنا را در آن بر فهم همگانی (عرف) نهادم چنانکه فقیهان در دو مسأله «مکاتبت» و سوگند رفته‌اند ] اقلیم‌های عرب: 1) جزیرة العرب چ ع: 67 2) عراق چ ع: 113.
3) اقور چ ع: 136 4) شام چ ع: 151 5) مصر چ ع: 193 6) مغرب چ ع: 215 می‌باشد. اقلیمهای عجم نخست 7) خاوران چ ع: 260 8) دیلم چ ع: 353 9) رحاب چ ع: 373 10) کوهستان چ ع: 384 11) خوزستان چ ع: 402 12) فارس چ ع: 420 13 کرمان چ ع: 459 14) سند چ ع: 474 می‌باشد.
در میان اقلیمهای عرب بادیه است چ ع: 248 و در میان اقلیمهای عجم کویر است چ ع: 487 که ناچار از جدا کردن و توصیف آنها هستیم زیرا که نیاز بسیار به راه‌های فراوان آنها هست. دریاها و رودها را نیز بابی جدا کردم زیرا که نیاز فراوان بدانست و مشکلات بسیار دارد.

7- دریاها

اشاره

بدانکه در کشور اسلام جز دو دریا نمی‌بینیم؛ نخست از خاور
ص: 15
زمستانی میان کشور چین و کشور سیاهان بر آید، و چون به کشور اسلام رسد گرد جزیرة العرب بگردد. و همانگونه که آن را در نقشه کشیده‌ام، دارای خلیج‌ها و شاخه‌های بسیار است. مردم در توصیف آن و نقاشان در کشیدن نقشه آن اختلاف دارند، برخی آن را همانند طیلسانی بدور کشور چین و حبشه می‌دانند که یک بال او در قلزم (دریای سرخ) و بال دیگرش در آبادان (خلیج فارس) باشد.
ابو زید بلخی آن را بدون شاخه «ویله» آورده، همانند پرنده‌ای نهاده که نک او در «قلزم» و گردن او در عراق و دم او میان حبشه و چین است. و من نقشه آن را بر ورقه کشیده دیدم که در خزانه امیر خراسان می‌بود، و نیز بر کرباسی کشیده بنزد ابو القاسم ابن انماطی در نیشابور و در خزانه عضد الدولة و صاحب دیده بودم ولی هر یک با دیگری اختلاف می‌داشت. در برخی از آنها خلیج‌ها و شعبه‌های ناشناخته دیده می‌شد.
من خود نیز پیرامن دو [سه] هزار فرسنگ در آنها دریانوردی کردم و دورادور همه جزیره‌هایش از قلزم تا آبادان بگشتم، و این جز آنست که کشتی ما راه را گم کرد و مرا به گودابه‌ها و جزیره‌ها انداخت و من با پیران آن سامان که همانجا زاده، دریانورد پرورش یافته، ریاضی‌دان شده، سمسار و بازرگان بودند گفتگوها کردم. من ایشان را داناترین مردم به بندرها و بادها و جزیره‌ها یافتم، از ایشان درباره راه‌ها و مرزهای آنجاها پرسشها می‌کردم، دفترهایشان را دیدم که همراه می‌داشتند، و درباره مطالبش بحثها می‌کردند و بدان مطمئن بودند و آنها را بکار می‌بستند. من پس از آنکه آنها را فهمیدم، بخشی* پر مایه از آن برگرفتم و سپس با نقشه‌های یاد شده برابر نمودم.
ص: 16
یکی از روزها که با ابو علی بن حازم بن ساحل عدن نشسته و بر دریا می‌نگریستم، بمن گفت: چرا اندیشناک هستی؟ گفتم: مؤیّد باد شیخ! سرگردان این دریایم! با اختلافها که در آن است! شیخ امروز از داناترین مردم بر آن است، زیرا که او پیشوای بازرگانان است و کشتی‌هایش همواره سراسر آن را می‌پیمایند، اگر لطف کرده آن را طوری برایم توصیف نماید که شک را از دلم بزداید نیکوکاریست! گفت: بر کارشناس آمدی! پس شن را با دست خود صاف کرده دریا را بر آن نقش بست، نه طیلسانی بود و نه پرنده‌ای! کرانه‌هائی دندانه‌دار و شاخه‌هائی چند برایش نهاد، پس گفت: دریا چنین است و صورت دیگر ندارد، و من آن را بسادگی بر می‌کشم، خلیج‌ها و شاخه‌ها را رها می‌کنم، جز شاخه «ویله»، برای شهرتی که دارد و نیازی شدید که بدان هست و بسیاری سفرها که در آن است. موارد اختلاف را رها می‌کنم و آنچه مورد اتفاق است می‌کشم. بهر حال آن دریا بر سه چهارم جزیرة العرب می‌گردد و و همچنانکه گذشت دو زبانه دارد، یکی بسوی مصر و حجاز می‌رود و در جائی از دیگری جدا می‌شود که «فاران» نامیده می‌شود . بزرگی این دریا و گسترش آن میان عدن و عمان است، تا آنجا که گشادیش به پیرامن ششصد فرسنگ می‌رسد، سپس زبانه دیگر به آبادان می‌رود.

ترسگاهها:

جبیلان یکی از جاهای خطرناک منطقه است که جای غرق
ص: 17
شدن فرعون بوده و گودابه قلزم است و کشتیها در آن جا از پهنای دریا گذرند، تا از سرزمین خشک به سرزمین آباد رسند.
فاران: جائی است که بادهای مصر و شام رو در روی هم رسند و کشتیها را غرق کنند. عادت ایشان بر این است که مردانی را برای هواشناسی بدانجا، پیشاپیش گسیل دارند، پس چون باد فرونشیند یا از آنجا که بخواهند بگذرد، براه افتند.* و گر نه مدتی دراز درنگ می‌کنند تا گشایشی رخ دهد.
بندر حوراء: سنگلاخ است و کشتی‌ها هنگام در آمدن بدانجا فریب می‌خورند.
دهنه قلزم: از دهانه قلزم به سوی جار سنگلاخهائی دشوار هست، بدین سبب جز هنگام روز بدانجا نروند. ناخدای کشتی خود را بر گهواره انداخته به دریا می‌نگرد تا هر گاه در سمت راست یا چپ سنگی دیده شود فریاد کند. دو کودک را نیز برای فریاد زدن نهاده‌اند، سکّاندار نیز که دو تناب به دست دارد هنگامی که این فریادها را بشنود تناب را به راست یا چپ می‌کشد. اندکی غفلت در این هنگام کشتی را بر سنگ زده زخمی می‌کند.
صلاب: در کنار این جزیره نیز تنگه‌ایست که کشتی‌ها از آن می‌پرهیزند و می‌ترسند و کسی که به چپ برود به دریای آزاد می‌رسد.
جابر : این نیز جائی دشوار است، ته دریا در آن دیده می‌شود.
ص: 18
قصیر: نیز جائی است که کشتی‌های بسیار در آنجا زخمی می‌شوند.
کمران: هنگام در آمدن بدین جا نیز دشواری و ترس هست.
مندم : تنگه‌ایست دشوار، که جز هنگام جوانی و نیرومندی باد نمی‌توان از آن جا رفت و آمد کرد، و از آنجا تا عمان گودابه‌های دریا است و در آنجا موجهای کوه‌آسا که خدا خبر داده دیده می‌شود.
این راه هنگام رفتن مطمئن‌تر است، و ترس از شکستن کشتی و غرق شدن آن، در بازگشت می‌باشد. در هر کشتی چند مرد جنگی و نفت‌گر لازم است.
عمان: بندریست بدو کشنده.
فم السبع: تنگه‌ایست ترسناک.
خشبات: به بصره نسبت داده می‌شود، کم گود و بسیار خطرناک است چوبها در آن استوار کرده روی آنها خانه ساخته‌اند. شبها صاحبان خانه‌ها آتش می‌افروزند تا کشتی‌ها نزدیک نیایند. شنیدم شیخی می‌گفت: در آنجا دشواری بسیار دیدم، کشتی ما ده بار بر زمین سایید. از هر چهل کشتی که بدانجا شوند یکی باز تواند گشت. من دوست ندارم این به درازا کشانم و گر نه دیگر بندرهای این دریا و راه‌هایش را نیز یاد می‌کردم.
جزر و مد: دریای چین در میانه هر ماه و دو طرف آن مد می‌شود و در هر روز* و شب دو بار. جزر و مدّ بصره نیز از آنست، که هنگام افزایش آب دجله را به پس می‌راند و از جویها به باغها می‌رسد و هنگام کاهش جزر می‌شود.
ص: 19
مردم را نیز در سبب آن اختلاف است. گروهی گویند: ملکی هست که چون انگشت در دریا فرو کند مدّ می‌شود و چون آن را بر کشد جزر می‌گردد. کعب الاحبار گفته است: خضر ملکی را دید و پرسید جزر و مدّ از چیست؟ ملک گفت: چون نهنگ نفس بر می‌کشد، آب به درون شش او رود و جزر شود و چون بردمد، آب باز گردد و مدّ شود.
روایتی دیگر نیز آمده که آن را درباره اقلیم عراق یاد خواهم نمود.
[منجمان را نیز در آن سخنی دیگر است که در کتاب ابو معشر منجم بلخی آمده است].
تنگه هرمز و دریای هرکند (هند): و آن را تنگه و گودابی است که سخت‌ترین نقطه آن از رأس الجمجمه تا دیبل است. پس از آن دریائی است که گودایش دانسته نیست و جزیره‌هایش بشمار ناید.
پادشاهی از عرب دارد. گویند یک هزار و هفتصد جزیره است که پادشاهشان یک زن است. کسی که بدانجا رفته می‌گفت این شهبانو برهنه بر تخت نشیند و تاج بر سر نهند و چهار هزار کنیز پشت سر وی برهنه ایستاده‌اند.
سپس دریای هرکند است و آن اقیانوس است و سرندیب در آن است که هشتاد فرسنگ در مانندش می‌باشد، کوهی که آدم در آن فرود آمد در آنست و رهن نام دارد و از فاصله چند روز راه دیده می‌شود. و بر آن جای پائی فرو رفته هست که پیرامن هفتاد زراع
ص: 20
درازا دارد و دیگری به فاصله یک شبانه روز راه در دریا است، هر شب در بالای آن درخششی دیده می‌شود. در آنجا یاقوت نیز هست و بهترین نوعش آنست که باد آن را آورده باشد. و در آنجا گلی هست مشکین بوی.
و سه پادشاه در آنجا هستند درخت کافور نیز در آنجا است که سفید است و درازتر از آن* درختی دیده نمی‌شود. دویست مرد در زیر آن سایه گیرند. پائین آن را سوراخ کنند و کافور همچون صمغ از آن بریزد و درخت تباه گردد.
کلب: و پس از آن جزیره کلب است که در آن کانهای زر هست، و خوراک ایشان نارگیل باشد، مردمش برهنه و سفید و زیبایند.
رمی: متصل بدان جزیره رمی است که درختهای بقّم در آنجا غرس شود و میوه‌اش مانند خرنوب تلخ است و رگه‌هایش پادزهر یک ساعته است.
اسقوطره: جزیره‌ای صومعه مانند است در دریای تاریک و آن مرکز بارجه‌ها (دزدان دریائی هند) است که کشتیها از آنها می‌ترسند، و همچنان در بیم بودند تا از آنها بگذرند. و این دریا مبارکتر از دریای دیگر و خوش عاقبت‌تر از آن است.
ص: 21
دریای روم: آغازش در مغرب دور، میان سوس دور [تنجه] و اندلس از محیط گسترده جدا می‌شود سپس تنگ شده باز دوباره گشاد می‌شود، تا به کرانه‌های شام می‌رسد. برخی از شیوخ مغرب را شنیدم که درباره آیت رب المشرقین خدای دو مشرق و خدای دو مغرب می‌گفت: دو مغرب دو سوی این دریا است، مغرب تابستانی در جنوب (راست) و مغرب زمستانی در شمال (چپ) آن. و گروهی از ایشان را شنیدم که می‌گفتند: دریا در پیرامون تنجه تنگ می‌شود تا می‌رسد ... و همگی متفقند که در گذرگاه اندلس در جائی که این کرانه دیده شود کرانه سوی دیگر نیز دیده شود. ابن فقیه گفته است: درازای پشت دریای روم دو هزار و پانصد فرسنگ باشد، از انتاکیه تا جزیره سعادت و پهنای آن در جائی پانصد فرسنگ و در جای دگر دویست فرسنگ باشد. آنچه در جنوب است از طرسوس* تا دمیاط و سپس تا سوس [تنجه] همگی مسلمانند، و آنچه در شمال اینها است در کرانه چپ دریا، همگی نصارایند.
این دریا دارای [یکصد و شصت و دو جزیره آباد بود، تا آنکه مسلمانان بر ایشان تاخته ویرانشان کردند، بجز] سه جزیره که هنوز آبادند:
اصقلیه (سیسیل) در برابر مغرب [که احوالش را در بخش مغرب یاد خواهم کرد]، اقریطش (کریت) در برابر مصر [و برقه، که محیط آن یکصد فرسنگ است]، قبرص (سپیروس) در برابر شام [و دمشق، که محیط آن یکصد و سیزده فرسنگ است]. و نیز دارای چند خلیج است و در کرانه آن شهرهای بسیار و مرزهای استوار و رباطهای محترم می‌باشد.
ص: 22
سوی دیگر آن مرزهای روم است که [از انطاکیه] تا به اندلس می‌رسد. اکثریت مردمش رومند و همیشه [کشتیها] از آنان در بیم هستند. ایشان و مردم سیسیل و اندلس آبها و خلیج‌ها و مرزهایش را به از دیگران می‌شناسند، زیرا که همواره در آن سفر می‌کنند و با همسایگانش می‌جنگند و راهشان به شام است. من مدتها با ایشان دریانوردی کرده، از ایشان درباره راه‌هایش پرسشها می‌کردم و آنچه شنیده بودم با ایشان در میان می‌نهادم، پس کمتر ایشان را در اختلاف دیدم. این دریا سخت موج است و همیشه صدایش شنیده می‌شود بویژه در شبهای جمعه. فقیه ابو طیّب عبد اللّه بن محمد جلال در ری به من گفت احمد بن محمد بن یزید استرآبادی برای ما نقل کرد از عباس بن محمد از ابو سلمه از سعید بن زید، از ابن یسار، که عبد اللّه بن عمرو گفت: هنگامی که خدا دریای شام را آفرید بدو الهام نمود: من تو را آفریدم و از بندگانم کسانی را نزدیک تو نهادم که مرا پرستش می‌کنند و تسبیح و تکبیر گویند و تهلیل کنند، تو با ایشان چه خواهی کرد؟ دریا گفت: ایشان را غرق می‌کنم!. خدا گفت: برو! لعنت بر تو باد! از شکار و درآمد تو کاستم! سپس مانند آن را به دریای عراق (خلیج فارس؟) الهام کرد. او پاسخ داد: خدایا ایشان را* بر پشت خودم نگاه می‌دارم و هر گاه تسبیح کنند با ایشان تسبیح گویم و هنگامی که ترا تقدیس کنند من نیز تقدیس کنم و با تکبیرشان تکبیر گویم. خدا گفت: برو! ترا مبارک گردانیدم، شکار و درآمد ترا افزودم و این دلیل بر آن است که جز آن دو دریائی نیست.
ص: 23
من نمی‌دانم که این دو دریا به درون محیط می‌ریزند یا از آن بیرون می‌آیند. در برخی کتابها خواندم که از آن بیرون آیند، ولی نزدیک‌تر چنانست که در آن می‌ریزند. زیرا که چون از فرغانه به سوی مصر و مغرب دور شویم، به پائین می‌آییم. مردم عراق و عجم را مردم بالا نامند و مردم مغرب را مردم پائین، و این گفته مرا پشتیبانی می‌کند و چنین می‌نماید که این دو دریا مجموعه رودخانه‌ها هستند که به محیط می‌ریزند. و خدا داناتر است.
دریاهای دیگر: ابو زید [ابراهیم] دریاها را سه تا می‌داند و محیط را بر آن دو افزوده ولی من بدان جا نشده‌ام، زیرا چنانکه گفته‌اند مانند حلقه بر گرد جهان است و سر و ته ندارد. جیهانی [و صاحب زیج و قدامه کاتب] آنها را پنج تا دانسته و دریای خزر و خلیج قسطنطینیه را بر آنها افزوده‌اند، ولی من به همان که خدا در کتابش خبر داده بسنده می‌کنم که می‌گوید: دو دریا را در هم ریخت و میان آنها پرده‌ای نهاد که در نیامیزند. از آن دو لؤلؤ و مرجان برآید و پرده از فرما تا قلزم می‌باشد که سه روز راه است.
اگر گفته شود که مقصود خدا دو آب شور و شیرین است که آمیخته نمی‌شوند! چنانکه خود گوید: اوست که دو دریا را درهم ریخت پاسخ گویم: لؤلؤ و مرجان از آب شیرین بر نیایند، و خدا می‌گوید:
«از آن دو ...» و دانشمندان را خلافی در این نیست که لؤلؤ از دریای
ص: 24
چینی (خلیج فارس) و مرجان از رومی (میدیترانه) بر آید، پس می‌فهمیم که مقصود این دو دریا بوده است.
هر گاه گفته شود که دریاها هفت تا هستند زیرا که خدا گفته است: [هر گاه آنچه درخت بر زمین است* خامه شود و دریا مداد شود و هفت دریا پشت آن نهند ] و مقلوبه [دریای قوم لوط] و خوارزمی را بر آنها بیفزاید، در پاسخش گویم: خدا نگفت: دریاها هفتند، بلکه خدا دریای عرب را یاد کرده سپس گفته است: «اگر هفت دریای دیگر نیز مانند آن مداد شوند ...»، همچنانکه گفته است: اگر همه آنچه در زمین هست و مانند آن با آن، از آن ستمکاران باشد ولی با پذیرش این ادعا باید گفت دریاها هشت تا هستند، و ما آن را نیز می‌پذیریم و می‌گوئیم دریا، دریای حجاز است و هفت دریای دیگر دریاهای قلزم، یمن، عمان، مکران، کرمان، فارس، هجر می‌باشند و هشت دریای قرآن همین است.
اگر بگویند که بنا بر این باید دریاها بیش از ده تا باشد زیرا که شما دریاهای چین، هند، زنگبار را یاد نکردید! پاسخ را دو گونه آریم.
یکم: خدا با تازیان به اندازه‌ای که با چشم می‌بینند سخن گفته است تا حجت بر ایشان تمام کند، ایشان نیز سفری جز در همین چند دریا نداشتند، آیا نبینی که این دریاها گرداگرد جزیرة العرب، از قلزم تا آبادان قرار دارند؟
پاسخ دوم آنکه: ما منکر بسیاری دریاها نیستیم، ولی خدا هشتای آنها را در این آیت یاد نموده است.
ص: 25
اگر گفته شود که همین سخن پاسخ به تو می‌دهد که ممکن است دریاها هفت باشند، لیکن تنها دوتای آنها را خدا در آن آیت یاد کرده باشد. پاسخ گوئیم این مانند آن نیست! زیرا که خدا در آنجا گفت:
«مرج البحرین دو دریا را درهم ریخت» که اشارت به دو دریای معیّن است، زیرا که الف و لام دارد که اگر جنس نباشد تعریف خواهد بود.
پس ممکن است هفت شماره از گروهی را خواسته باشد، چنانکه گفت: آن را هفت روز و هشت شب بر آنان مسخر کردیم و می‌دانیم که روزهای خدا بسیارند. و در آیتی دیگر گوید: «و بر آن سه تن که تخلف کردند » که نمی‌توان گفت بیشتر بودند.
اگر بگویند: از آنجا که در تفسیر این آیت خلافست و ما می‌بینیم که دریای چین با دریای روم برخورد ندارد، ناچار نمی‌توانیم بدان استناد کنیم. و آیت دیگر از معارضه سالم می‌ماند. پس باید دریاها هفت باشند. جواب گوئیم*: که آن اختلاف با آیت «از آن دو لؤلؤ و مرجان برآید» از میان رفته است. درباره درهم ریختن دو دریا (التقاء) گروهی از پیران مصر را شنید که می‌گفتند: رود نیل تا این أواخر در دریای چین (دریای سرخ) می‌ریخته است.
اگر بگویند: تأویل تو پذیرش تناقض در قرآن است. زیرا که هم در آنجا گوید، دو دریا درهم ریختند و هم به قول تو می‌گوید میان آنها سه روز راه فاصله است. و کتاب خدا از تناقض بدور است. ولی
ص: 26
تأویل ما درست است، زیرا که ما درهم ریختن را به معنی ریختن آب شیرین بر روی شور معنی کردیم و پرده را به معنی مانع آمیزش گرفتیم.
پاسخ چنین است که تأویل ما نیز درست است به شرط آنکه هر معنی را بجای صحیح خود بیان کنیم و بگوییم: درهم ریختن التقاء عبارت است از ریختن بخشی از نیل در دریای چین (دریای سرخ) و سر نیل امروز در رومی (مدیترانه) می‌ریزد. پس در نیل التقا دست می‌داده است [نبینی که] گویند: مادر موسی تابوت وی را در قلزم انداخت و آن را در نیل گرفته به مصر بردند. با اینکه التقا درهم ریختن غیر از اجتماع آمیزش است، چه دو درهم ریخته ممکن است پرده مانع و جدا کننده داشته باشند، و آنچه ایشان گفتند آمیزش است نه درهم ریختن.
اگر گفته شود: چرا دریاهای عجم را در شمار این هفت نهادی؟
در صورتی که تو گفتی خدا با عربها به اندازه آگاهی‌شان گفتگو کرده است پاسخ از دو راه است: نخست آنکه عربان به ایران سفر می‌کرده‌اند و آگاهی داشتند، چنانکه عمر می‌گفت من دادگری را از کسرا و سیرت او فرا گرفتم. دیگر آنکه؛ کسی که بخواهد تا هجر و آبادان سفر کند ناچار از دریای فارس و کرمان و تیز مکران می‌گذرد. نبینی که بیشتر مردم این دریا را تا مرزهای یمن، دریای فارس می‌نامند؟ و بیشتر کشتی‌سازان و دریانوردان فارسی هستند. این دریا از عمان تا آبادان کم پهنا است و مسافر راه خود گم نمی‌کند.
اگر گفته شود: چرا این سخن را درباره قلزم پیش از پهناوری
ص: 27
نگفتی؟ در جواب گویم: من گفتم که از قلزم تا عیذاب و بعد از آن صحراهائی خالی است و شنیده نشده است که* کسی این دریا را بدانجاها نسبت دهد. با اینکه ما در برخی جواب‌ها از این دلیل درگذشتیم.
اگر گفته شود: چگونه یک دریا را می‌توان هشت دریا نامید؟
پاسخ گویم: این بیان برای کسانی که دریانوردی کرده باشند ساده است نبینی چگونه خدا دریای روم را دو دریا نامیده که می‌گوید: موسی به غلامش گفت دست بر نمی‌دارم تا برسم به برخوردگاه دو دریا، یا همچنان بروم. پس چون به برخوردگاه آن دو رسیدند ... و این داستان در کرانه‌های شام رخ داده است که نشانه‌هایش آشکار و تپه سنگ موسی هنوز پابرجا است.
اگر گفته شود: چرا نگفتی: نتیجه درهم ریختن دو دریا یکی شدن آن دو است! گویم: این درست نیست، زیرا که خدا می‌گوید:
میان آن دو پرده است و پرده مانع میان دو چیز است نه یک چیز! و نیز به این مخالف گوئیم: اگر چنانست که تو گوئی، پس نام هشت دریا در اسلام را برای ما برگو! پس اگر محیط را یاد کرد گوئیم: این دریای بی‌نهایت گرداگرد جهان است، و اگر دریای قسطنطینیه را نام برد گوئیم: این خلیجی از دریای روم است، که از پشت سیسیل برآید، نبینی که صقلبیان همیشه در آن می‌جنگند؟ و اگر نام خزر را برد، گوئیم:
آن دریاچه است نه دریا! نبینی مردم آن را دریاچه طبرستان نامند و کرانه‌هایش به یک دیگر نزدیکند؟ و اگر گفت: دریای مقلوبه و خوارزمی! گوئیم: کسی که این دو را دریا بنامد بایستی دریاچه‌های رحاب و
ص: 28
فارس و ترکستان را هم یاد کند و اینها بیش از بیست خواهند بود. پس اگر منصف باشد سخن ما را خواهد پذیرفت. و خدا داناتر است.

8- رودخانه‌ها:

مشهورترین رودهای روان در کشور، تا آنجا که دیده و شناخته‌ام دوازده است: دجله، فرات، نیل، جیحون، نهر شاش، سیحان، جیحان بردان، مهران، نهر الرس (ارس) نهر الملک، نهر اهواز، که کشتی‌ها در آن روانست، و پانزده رود کوچکتر: نهر مروین، نهر هرات، نهر سجستان، نهر بلخ، نهر سغد، طیفور، زند رود، نهر عباس، بردی، نهر اردن، مقلوب، نهر انطاکیه، نهر ارّجان،* نهر شیرین نهر سمندر، و پس از آنها چند نهر کوچک هست که برخی از آنها را من در اقلیم آنها یاد خواهم نمود مانند نهر طاب، نهروان، زاب [دیلم، انطاکیه، ارجان] و مانند آنها [که اگر یاد کنم کتاب بدرازا کشد].
دجله: چشمه‌ایست که از زیر دژ ذو القرنین [میان دو کوه آمد] نزدیک دروازه ظلمات در اقلیم اقور بالای موصل بیرون می‌آید.
سپس چند نهر مانند زاب [و نهری از شهر بلد] بدان در آید، تا به فرات رسد. شاخه‌های نهروان نیز در بغداد بدان ریزد. [درازایش تا آبادان پیرامن هشتصد میل است].
فرات: از کشور روم [در میان ملطیه و شمشاط] خیزد [و به سوی جنوب] به اقلیم اقور سرازیر شده خابور بدان بپیوندد و به
ص: 29
عراق در آید. [سپس دو بخش شود، بخشی به باختر رفته به کوفه می‌رسد] و در پائین کوفه پهن شود. [و بخشی از آن به خاور رفته، پس از سیراب کردن بغداد بخشی از آن پهن شود، و بخشی پس از گذشت از انبار چند شعبه شده] چهار شاخه‌اش [بعد از واسط] به دجله ریزد. [درازی آن از آغازش در اقور تا پهن شدنش پائین واسط یکصد و سی و پنج میل است].
نیل: از کشور نوبه خیزد [و به صعید بالا، تا اسوان آید و سپس در کوه‌های بلوقیا می‌پیچد و از مقدونیه] کشور مصر را دو نیمه کند، و در پشت فسطاط به هفت بخش می‌شود، یکی به اسکندریه آید و [دو بخش شده رو به مغرب رفته] به دریا ریزد [شش بخش دیگر مستقیما به دو دریاچه تنّیس] و دمیاط ریخته [از آنجا به دریای روم می‌رود].
[نیز شنیدم که می‌گویند بخشی از نیل پیش از این به سوی دریا چین می‌رفته در بالای قلزم (دریای سرخ) بدان می‌پیوسته است، جای آن را نیز بمن نمودند. از آغاز آن تا پایانش دو هزار میل است].
جیهانی گوید: نیل از پشت کوه قمر برخاسته و در دو دریاچه در پشت خط استوا می‌ریزد و در سرزمین نوبه می‌چرخد. دیگران گویند:
کسی آغاز آن را نمی‌داند و آشکار نیست که از کجا می‌آید.* ابو الحسن خلیل بن حسن سرخسی از ابو الحسن علی بن محمد قنطری از مأمون بن احمد سلمی از محمد بن خلف از ابو صالح کاتب لیث بن سعد از لیث روایت کند که: مردی از بنی عیص که حایذ بن أبی شالوم
ص: 30
بن عیص خوانده می‌شد از دست پادشاهی از پادشاهان بگریخت و به کشور مصر شد و سالی چند بماند و چون شگفتیهای نیل بدید با خدا پیمان بست که از کنار آن جدا نشود تا به پایان آن برسد یا بمیرد، پس برفت تا به دریائی سبز رسید، پس دید که نیل از میان آن دریا می‌گذرد.
(مقدسی گوید: و این همان دریای محیط است) او برکنار دریا بشد پس مردی را دید که در زیر یک درخت سیب نماز می‌گزارد، و به تازه وارد سلام گفت و با وی أنس گرفت و پرسید: تو کی باشی؟ گفت: حائذ بن ابی شالوم بن عیص بن اسحاق پیغمبر، پس تو کی باشی؟ گفت: من عمران پسر عیص پسر اسحاق پیامبر هستم. حایذ گفت: ای عمران کی تو را بدینجا آورد؟ عمران گفت: همانکس که تو را آورده، مرا نیز بیاورد و چون بدینجا رسیدم، خدا به من الهام نمود، که بایست تا فرمان من برسد! حایذ گفت: ای عمران! مرا از «نیل» آگاهی بده! عمران گفت: تا یک شرط نپذیری، تو را آگاه نمی‌کنم! حایذ گفت:
شرط چیست؟ گفت: هنگامی که باز خواهی گشت و من هنوز زنده باشم نزد من بمان، تا خدا به من الهام کند، یا مرا بمیراند، پس مرا به خاک سپار! حایذ گفت: خواهم کرد آنچه خواستی! عمران: پس همچنان کنار این دریا برو! تا به دابه‌ای نزدیک به خورشید رسی، که چون خورشید برآید بسویش خیز می‌زند تا آن را بخورد، مبادا بترسی! بر آن سوار شو! او
ص: 31
تو را به دریا می‌برد و در پایان به «نیل» می‌رسی، پس بر «نیل» بران تا به سرزمینی رسی که کوه‌ها و درختانش آهنین باشد* و دشتهایش زرین. و در پایان این زرستان شناخت تو از نیل کامل شود. پس حائذ براه افتاد تا به گنبد رسید، پس دید آبی از دیواره سور بر گنبد فرو ریزد و از چهار سوی آن بیرون رود، در سه سوی آن آب فرو رود و در چهارم سوی، آب راه خود بر زمین باز کند و آن رود نیل است، او از آب بیاشامید و بیارامید. پس خواست از سور ببالا رود، که فرشته در رسیده گفت:
ای حائذ بر جای خود بایست! که نیل شناسی برای تو بس است! و این مرز بهشت است ... تا پایان داستان.
جیحون: آغاز آن در سرزمین «وخّان» است و به «ختّل» کشیده می‌شود و با پیوستن شش رود بدان گسترش می‌یابد؛ «هلبک»، «بربان » فارغر، اندیجاراغ، «وخشاب» که از همه گودتر است، سپس رود قوادیان و پس از آن رودهای چغانیان که همه از سوی هیطل می‌آیند، بدان می‌پیوندند. سپس به سوی خوارزم سرازیر می‌گردد و پس از سیراب کردن چند شهر از شرق تا غرب خوارزم، به دریاچه‌ای تلخ فرو می‌شود.
چاچ‌رود : از دست راست ترکستان برآید و تا دریاچه خوارزم کشیده شود. در بزرگی همانند جیحون است ولی
ص: 32
همچون مرده است. [یک خلیج از آن جدا شده از میان اسروشنه و غجنده می‌گذرد. از آغاز تا پایانش یکصد و چهل فرسنگ است].
رودهای سوریه: سیحان، جیحان، بردان؛ رودخانه‌های طرسوس هستند و أذنه و مصیصه از سرزمین روم (آسیای صغیر) برآیند و به دریا (مدیترانه) می‌ریزند. و همچنین هستند دیگر رودخانه‌های شام مگر بردا و أردن که به دریاچه مقلوبه می‌ریزند. بردا از کوه‌های بالای دمشق سرچشمه گیرد و قصبه و خوره را سیرآب کرده، باقی مانده‌اش دو بخش گشته بخشی به مرداب شرقی پائین خوره درآید و بخشی با اردن به مقلوبه می‌ریزد. [با چند نهر که بدان بپیوندد. و خلیجی از آن جدا شده از انطاکیه به دریای روم رود].
[سیحان روم از (آسیای صغیر) نزدیک مصیصه سرچشمه گیرد و از آنجا گذشته به دریای روم می‌ریزد، درازایش در اسلام سیصد میل است].
رود مهران: از هند برآید و پس از آنکه چند رودخانه بدان پیوندد* به دریای چین (محیط هند) ریزد، رنگ و مزه آب و فزونیش، و تمساح‌پروری آن همانند نیل است [آغازش نزدیک به آغاز جیحون می‌باشد].
رودهای رحاب: ارس و ملک و کر، از کشور روم برآیند و اقلیم رحاب (چ ع: 373) را سیراب سازند و به دریاچه خزر ریزند.
رودهای اهواز: چند نهرند که از کوه‌ها به دشت سرازیر می‌شوند
ص: 33
و در حصن مهدی فراهم آیند و در [شرق] آبادان به دریای چین (خلیج فارس) ریزند [و دجله در غرب آن ریزد. آبادان جزیره‌ای در میان آنها است].
بهشتی و دوزخی: در کتابی در بصره دیدم که چهار رودخانه از بهشت‌اند: نیل، جیحون، فرات، ارس. و چهار رود از دوزخ: زبدانی، کر، سنجه، سم.
رودهای خراسان: مروین و هرات و سگستان و بلخ اینها از چهار گوشه کشور غور برآیند و بدین خوره سرازیر شوند و سیرابش کنند.
طیفوری: از کوههای گرگان سرازیر می‌گردد و خوره را سیراب می‌کند.
رود شهر ری: از بالای شهر مانند فواره برآید و به چند بخش شهر تقسیم گردد.
[رود سعد: از کوه‌ها سرازیر شده بخارا را دو نیم می‌کند و دریاچه‌ای پشت چغانیان می‌سازد].
زند رود: از کوه‌های اصفهان سرازیر و به یهودیه درآید و خوره را سیرآب کند.
رودهای فارس: نیز به پنج دریاچه این اقلیم بریزند. رود* «تاب» نیز از برج پیش از سمیرم برآید و به مرزهای فارس کشیده شده، نزدیک سینیز به دریای چین ریزد.
ص: 34
رود ارگان: نیز از کوه‌های فارس برخاسته، در زیر عقبه آبی شور بر آن بریزد و خوره را به نوبت سیراب کند.

9- شهرهای همنام یا مترادف:

الف- هم ریشه‌ها:

بدانکه در کشور اسلام شهرها و دهستانها و دیه‌ها هست که در نام یکسانند و جایشان جدا است. چون مردم در نام آنها و منسوبان بدانها گمراه می‌شوند، من چنان دیدم که این پیش گفتار را ویژه آن سازم، و نام‌هائی نیز در آن بیاورم که مردم سرزمینهای گوناگون آنها را دگرگون بکار برند. زیرا این کار برای کسانی که بدانجا در آیند، سودمند بود.
سوس: خوره‌ای در باختر دور، و شهری در آغاز مغرب و دیگری در هیطل، و خوره‌ای در خوزستان است. در مغرب نیز سوسه هست.
[سوس نزدیک همان تنجه و سوس دور در کرانه محیط است. و نیز خوره‌ای به خوزستان و شهری به اسپیجاب می‌باشد].
اطرابلس: شهری به کرانه دمشق و دیگری در کرانه برقه است.
بیروت: شهری در دمشق و شهر در خوزستان است.
عسقلان: شهری به کرانه فلسطین و مرکزی ببلخ است.
رماده: شهری است به مغرب، و دیهی به بلخ و دیگری به نیشابور و دیگری در رمله است.
ص: 35
طبران: شهریست در مرز قومس و روستائی به سرخس، طابران قصبه طوس است، طبرستان خوره‌ایست، طبریه قصبه اردن، طواران خوره‌ای در سند، طبرک جائی در ری می‌باشد.
قوهستان: خوره‌ای در خراسان و شهری در کرمان است.
طبس خرما، طبس عنّاب: دو شهرند در قهستان.
دهستان: شهری است به کرمان و ناحیتی [روستائی] به گرگان و ناحیتی به بادغیس است.
نسا: شهری به خراسان و دیگری به فارس و دیگری به کرمان است. بصره: در عراق است، شهری نیز در مغرب می‌باشد.
حیره: شهری بوده است در کوفه و دیهی به فارس، و منزلی به سگستان و محلّتی به «نیشابور» است.
جور (گور): شهریست به فارس، و محلّتی به نیشابور است.
حلوان: خوره‌ای به عراق و شهری به مصر و دیهی به نیشابور و دیگری به قهستان بود. کرخ: شهری به سامرا و محلّتی به بغداد و مرکزی در رحاب و قریه‌ای به بغداد است، کرخه: شهری به خوزستان است. کروخ: شهری به هرات است.
ص: 36
شاش (چاچ): خوره‌ای به هیطل و دیهی به ری است.
استرآباد: شهری به گرگان، دیهی به نسای خراسان است. کرج: ناحیه و شهری در همدان، دیهی به ری است.
دستگرد: شهری از چغانیان و دیهائی در ری و نیشابور، نیز دستگرد شهری به کرمان است.
مغون: شهری به قومس و دیگر به کرمان است.
باسند: شهری به چغانیان و دیگری [خوره‌ای] در سند است.
اوه: دو شهر در کوهستان است.
اهواز: شهری [خوره‌ای] به خوزستان، دیهی به ری است.
رقه: در آثور [دیار مضر] است و شهری به قهستان. خوار: شهری به ری است و دیگری در مرزهای قومس.
خور: در بلخ است و خور در قهستان.
نوقان: شهری به طوس و دیهی به نیشابور است.
موقان: شهری در رحاب. منوقان: شهری به کرمان است.
کوفه: در عراق است. کوفا: شهری به بادغیس است.
کوفن: رباطی در ابیورد است.
خافقین: شهری در حلوان عراق است، و خانقین در کوفه. خانوقه در اثور است. خانقه معبد کرامیان در ایلیا است.
حدیثه: شهریست بر دجله، و دیگری بر فرات در اقور و
ص: 37
حدث شهری* در قنسرین است. محدثه منزلیست در بیابان تیما.
نبک، عونید: دو شهر هستند در حجاز و دو منزلند در بیابان تیما.
زرقاء: دیهی در راه ری است، و دیهی در راه دمشق، [و شهری در هجر] است.
عکا: شهری در ساحل اردن. عک: قبیله‌ایست در یمن.
یهودیه: قصبه اصفهان است و قصبه جوزجان.
انبار: شهریست از [عراق] بغداد، و انبار شهری به جوزجان [جوزجانان].
اصفهان: خوره‌ایست، اصفهانک در راه آنست اصبهانات :
شهریست به فارس.
مدینه: شهر پیغمبر است، و مدینه ری، و مدینه اصفهان و مدینة السلام، و مدائن در عراق باشد.
کوتاربّا، کوتا طریق: شهر و دیهی در عراقند.
دسکره: در خوزستان و دسکره [شهری] در عراق است باراب: روستائی است در اسپیجاب فاریاب: در جوزجان است.
طالقان: شهری به دیلم، و طالقان به جوزجان. [جوزجانان طخارستان].
است.
ابشین : شهرستان شار است، و شهری به غزنین.
ص: 38
هرات: [خوره‌ای در] خراسان است و شهری در استخر.
بغلان بالا و پائین: دو شهراند در طخارستان.
اسداواذ: شهری در جبال [همدان]، و دیهی به نیشابور است.
بیار : شهر مانندی است در «قومس»، و دیهی در نسای خراسان.
وذار: روستائی در سمرقند است، [و دیهی به اصفهان ].
جرجان: خوره‌ای در دیلم، و جرجانیه*، شهری به خوارزم است.
بلخ، بلخان: شهری پشت ابیورد است.
قزوین: شهریست ازری. قزوینک: دیهی است به دینور.
فلسطین: [خوره‌ای] به شام است و دیهی در عراق [بغداد] است.
رمله: قصبه فلسطین است و دیهی در عراق، و قریة الرمل: شهری به خوزستان است.
فربر: شهری است بر جیحون. فره: شهری از سگستان، افراوه:
رباط نسا [فسا] است.
آمل: شهری است بر جیحون، و قصبه طبرستان [سجستان] است.
اتل: قصبه خزر است.
بکرآباد: شهر مانندی باشد به گرگان و منزلی در سگستان نیل: رود مصر است و شهری در عراق.
ص: 39
جبله: شهری است از حمص. جبیل بر ساحل دمشق است.
قبا: شهریست به فرغانه و دیهی به یثرب و منزلی در بادیه.
قومس: [قومش] خوره‌ای در دیلم، قومسه [قمشه] دیهی به اصفهان است.
شامات: ناحیتهای شام است و شهریست به کرمان، و ربعی است از حومه نیشابور.
جرش: شهری در یمن، و کوه جرش [جرس] در اردن [عمّان] است.
سنجان: شهری در رحاب و دیگری در مرو و دیهی به نیشابور.
سنجار، شهریست در اثور [اقور]، زنجان، شهریست از «ری».
مرو شاه جان: و مرو روذ.
سقیا یزید: شهری و منزلی در حجاز سقیا بنی غفار [عفان].
حضرموت: شهری در احقاف و محلّتی در موصل است.
رصافه: ربعی از بغداد و دیهی به ارّجان است.
نینوا: کهنه و نو است در موصل.
عسکر ابو جعفر: در بخش خاوری بغداد و دیهی در بصره عسکر مکرم خوره‌ای به خوزستان است، عسکر بنجهیر [پنجهین] ناحیتی به بلخ و عسکر محلّتی به رمله و دیگر در نیشابور و دیهی به بخارا است.
دورق: خوره و شهر و دیهی در خوزستان است.
زبیدیّه: منزلی است در جبال و دیگر در بطایح و آبی است در بادیه، و زبدانی شهری است به دمشق.
ص: 40
حدادة: دیهی است به قومس. حدادیة: دیهی [شهری] است در بطایح.
نیشابور: شاپور و جندیشاپور، سه خوره‌اند که شاپور [بن فارس] آنها را بنا نهاد و در ارّجان بلا شاپور و در استخر ارشاپور را بساخت.
کرمان: اقلیم است. کرمان شاهان: شهری در جبال است.
کرمینیه: شهری در بخارا است. بیت کرما: دیهی در ایلیا.
عمان: خوره‌ایست در جزیره [بر دریای چین]، عمان شهریست در فلسطین.
زاب: ناحیتی در مغرب است و نهری در اقور اسکاف: بالا و پائین: [دو شهر] در بغداد است.
حیلان: در دیلم است و مردم آن را گیلان گویند. جیل: شهری در عراقست.
جزیرة العرب: اقلیمی است. جزیرة ابن عمر: در اقور است و جزیره بنی زغنّایه، جزیره ابو شریک در آفریقا است و جزیرة، شهری در فسطاط، و جزیره بنی حدّان در دریای قلزم است.
قلعه صراط: قلعه قوارب، قلعه برجمه، قلعه نسور، قلعه شمیت [شمید] قلعه ابن الهرب، قلعه ابو ثور، قلعه بلوط: در مغرب، نیز قلعه رحاب: همگی شهرکهایند.
حصن مهدی: شهریست در اهواز. حصن السودان، و حصن برار، حصن ابن صالح شهرهایی هستند در سجلماسه، حصن بلکونه شهری باندلس است. حصن الخوابی در شام است. حصن منصور در
ص: 41
مرز است.
قصر ابن هبیرة: و قصر الجصّ در عراق، و قصر الفلوس: شهری به تاهرت است. قصر افریقی، مدینه قصور در آفریقا است.
قصر الریح* منزلی [دیهی] در نیشابور است.
قصر لصوص: منزلی در جبال است.
تاهرت علیا: خوره‌ایست، تاهرت سفلی: شهری در مغرب است.
سوق ابن خلف: در آفریقا است، سوق ابن حبله، سوق کری، سوق ابن مبلول، سوق ابراهیم، همگی شهرهایی در تاهرت هستند.
سوقهائی نیز به نام روزهای هفته شهرهایی در خوزستانند. شهرهایی در طخارستان نیز سوق ... نامیده می‌شوند.
الاحساء: خوره و منزلیست در حجاز.
قادسیة: شهری در کوفه است و منزلی در سامرا.
غزه: در فلسطین است و غزه در تاهرت است.
بطحاء: مکه است. و بطحاء شهری به تاهرت هران: دیهی به اصفهان و هران شهری به تاهرت است.
تبریز: در رحاب است. تبرین: در تاهرت است.
تاویلت: ابو مغول. تاویلت دیگر: دو شهرند در تاهرت، عین المغطا: در اصقلیه (سیسیل) است، عین‌زربه، در مرزها است. راس عین، در آثور [اقور] نام شهرها و دیه‌هائی هستند.
ینبع: در حجاز است.
ص: 42
عینونا: شهریست در ویله. بیت عینون دیهی در ایلیا است.
صبرة: شهری در آفریقا است و دیگری در برقه.
مرسی خرز: مرسی الحجامین، مرسی الحجر، مرسی الدجاج، شهرهایی در مغرب باشند.
خرارة : دیهی است در فارس و شهری در تاهرت.* کول: چند شهر در آفریقا و مشرق و فارس و [دیگری در اسبیجاب] هستند.
جویم ابو احمد: شهری است و دیه جویم در فارس است.
قسطنطینیة، قسنطینیه، قسطیلیه: شهرهایی در مغربند. قسطل:
دیهی در حدود شام است.
معرة النعمان، معرة قنسرین: دو شهرند در شام.
لجون: دو شهر در شام است.
طرسوس: در مرز، و بر ساحل شام، انطرسوس می‌باشد.
دار البلاط: در مرکز روم است. بلاط مروان: شهری به اندلس است، که ایلیا البلاط خوانده می‌شود.
وادی القری: در حجاز است. وادی الرمان و وادی الحجارة:
به اندلس است.
بانیاس: شهری، باناس: [شهری و] رودی در دمشق هستند، بیسان شهری در اردن است.
رها شهری به آثور [اقور] است. وادی الرها: شهری در آفریقا است.
ص: 43

ب- نامهای مترادف:

برخی شهرها بیش از یک نام دارند مانند:
مکه، بکه.
مدینه: [ده نام دارد: مدینه] یثرب، طیبه، طابه، جابرة، مسکینه، محبورة، ینیر، الدار، دار الهجرة.
بیت المقدس: ایلیا. القدس، بلاط.
عمان، صحار، مزون.
عدن، سمران، الصرة، حیس.
بحرین: هجر.
جور (گور): فیروز آباد.
نسا، بیضا (بیدا). [بفارس]:
سه شهرند که شهرستان نام دارند: جرجان، شاپور، کاث.
برخی از قصبات بنام خوره آنجا خوانده شوند و نام جدا هم دارند، مانند: بخارا، نیشابور، و مصر [و اصفهان و اسروشنه].

10- لهجه‌ها:

برخی چیزها در شهرهای مختلف نام‌های گوناگون دارد:
لحام، جزار، قصاب (گوشت فروش). کرسف، عطب، قطن (پنبه). قطان، حلاج پنبه زن. بزازان کرابیسیان، رهادنه* جبّان: طباخ، آشپز. بقال: فامی، تاجر. میزاب، مرزاب، مزراب، مثعب (ناودان). باقلی: فول. قدر، برمه (دیگ). موقدة، اثافی (اجاق). زنبیل، مکتل قفة.
سفل، مرکن، اجانة تغار، (طشت). قنطار، بهار. من رطل
ص: 44
حبة، طسوج. خادم، قیم، مفرّک، بلان. شمشک ، صندل. حصن، قلعة، قهندژ، کلات. صاحب ربع، مصلحة، مسلحة، صاحب الطریق. عشّار، مکاسی، مرصدی، مخاصم، خصیم. حاکم، قاضی. وکیل، جری شیرج، سلیط. زجّاج، قواریری. صفع، صک.
بقعة، موضع. قطة، سنّور، دمة، هرة. معلم، خادم، استاد، شیخ، خصّی. دبّاغ، صرّام، أدمی، سختیانی، جلودی فاعل، روز کاری. قریاتی، رستاقی سوادی. زرّاع، فلاح حرّاث. فندق، خان، تیم، دار التجار. مرزبة اکله.
حبل، قلس. وتد، کنورا. هدّنها، کرکرها. لصّ، مشوشا. جنحت، ولجت، أنقض، زور. قف، هلی.
هیارا، جماعة. لکیشا، کثیر. زرنوق، دولاب، حنّانة.
دالیة، کرمة. مسحاة، مجرفة. معول، فاس. صاعدا، زقافا. منحدرا، شبالا. طاروس، شرته. سکّان، رجل.
ربان، راس. ملاح، نوتی. ساحل، شط. رقعه، بطاقه.
روحه نفسه. سفینه، جاسوس، زورق، رقیه، تلوی، عرداس، طیار، زبزب کاروانیه، مثلثه، واسطیه، ملقوطه، شنکولیه، براکیّه* خیّطیه، شموط، مسبحیّه جبلیّه، مکیّه،
ص: 45
زبرباذیّه، برکه، سوقیّه، معبر، ولجیّه، طیرة، برعانی شبوق، مرکب، شذا، برمه، قارب، دونیج، حمامه، شینی، شلندی بیرجه.
و مانند اینها بسیار است. اگر همه را بیاوریم کتاب به درازا کشیده شود.

11- روش بیان مؤلف:

من درباره هر اقلیم اصطلاح خود ایشان را بکار خواهم برد و به راه خودشان گفتگو خواهم کرد و از متلکهای خودشان خواهم آورد، تا به زبان و آداب فقیهانشان آشنا شوی! و در جز آن به زبان شام گفتگو می‌کنم، زیرا که آنجا میهن من است که در آن روئیده‌ام.
من به روش قاضی ابو الحسین قزوینی مناظرت کنم، زیرا که وی نخستین استادیست که نزد وی بیاموختم. نبینی بلاغت ما در سرزمین خاور است؟ اینان عربی را بهتر از دیگران دانند زیرا که با رنج بدستش می‌آورند و از استاد می‌آموزندش، گفتگو به تازی در مصر و مغرب سست و در بطایح زشت است، زیرا که زبان خود ایشان بوده است.
هدف من در این کتاب فهماندن و رسانیدن است نه کشاکش. و بدان که من مسائل آن را بر فهم عرف و استحسان نهادم چنانکه فقیهان دو باب مکاتبت و ایمان را . و آن را بر پایه مذهب اهل عراق استوار داشتم زیرا که من در آنجا آموزش دیده‌ام و آن را پسندیده‌ام، و قیاس را در جاهایی که سزاوار بود بکار برده‌ام. و توفیق از خدا است.
ص: 46