گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد سوم
ذکر در بیان مقامات که میان أبی جعفر مؤمن الطّاق و میان أبو حنیفه در آفاق که بمطایبه دکّه بتفاق اتّفاق افتاد
صفحه 139 از 146
اشاره






ذکر در بیان مقامات که میان أبی جعفر مؤمن الطّ اق و میان أبو حنیفه در آفاق که بمطایبه دکّه بتفاق اتّفاق افتاد از آن جمله
مرویست که أبو حنفیه روزي از روزها در هنگام محاورات، و ملاقات بمؤمن الطّاق گفت: شما زمره شیعه آیا قائلید برجعت؟ مؤمن
گفت: نعم، ما متابعان حضرت رسول ایزد منّان را تصدیق آن حضرت و ما ینبئ و اقتداء بآن نبیّ الوري واجب و لازم است و چون
آن رسول صادق واجب تعالی بذریعه کریمه وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحی. فرمود که: هر چه در میان امم أنبیاي سباق
باراده و مشیّت ایزد خلّاق سانح و صادر گشته از رجعت و بعثت فرق امّت در میان امّت من نیز واقع خواهد شد چنانچه حقیقت
رجعت عزیز و أصحاب کهف سابقا سمت تحریر ص: 408 یافت فلهذا أئمّۀ المعصومین صلوات اللَّه علیهم أجمعین
أمر باقرار محبّین و پیروان ایشان بقول حضرت سیّد المرسلین نمودند و امّت نبیّ الرّحمه، و محبّان أئمّۀ البریّه اقتداء بهم و امتثالا
لأمرهم آن شیوه سنیّه و طریقه مرضیّه را شعار و دثار خود ساخته بلکه آن را از متحتّمات دین و مستحسنات شرع و آئین سیّد النّبیّین
صلوات اللَّه علیه و علیهم أجمعین دانسته بر آن اعتقاد قویم پایدار و مستقیماند. أبو حنیفه گفت: چون شما را اعتقاد این و ملّت و
آئین چنین است الحال مرا هزار درهم اعطا کن که وقتی مراجعت ما و شما بدنیا بود تا بتو من هزار دینار دهم. مؤمن الطّاق چون از
أبو حنیفۀ الباغی این سخن استماع نمود من غیر مهل و تراخی فرمود که مضایقه در دین نیست امّا بشرطی که کفیل دهی که تو در
نشأ رجعت بصورت انسان مراجعت نمائی و بصورت خنزیر رجعت ننمائی. أبو حنیفه را بعد از استماع این کلام سکوت تمام و بهت
لا کلام روي داد. روزي دیگر أبو حنیفه در محضر جمعی از أصحاب علم و خبر که مؤمن الطّاق نیز در آن رواق حاضر بود گفت:
اگر علی علیه السّلام را در خلافت امّت و در آن أمر بهره و قسمت میبود چرا بعد از وفات نبیّ الوري مطالبه حقّ خود از خلفاء
ننمود؟ مؤمن در جواب أبو حنیفه فرمود: مطالبه حقّ خود بواسطه خوف خود ننمود که مبادا ایشان او را مقتول و نابود گردانند
چنانچه سعد بن عباده به تیر سهم مغیرة بن شعبه مقتول گردید و أکثر مردم و أصحاب فساد و ظلم شهرت میان خاصّ و عامّ دادند
که جنّیان سعد بن عباده را شهید و ص: 409 بیجان گردانیدند و از زبان جنّه شعر بسته بأفواه انداختند که: نحن قتلنا
سیّد الخزرج سعد بن عباده و رمیناه بسهمین و لم یخطیء فؤاده شغل أصحاب شما این و عمل أرباب دعیّ چنین است. و نیز روز
دیگر أبو حنیفه با مؤمن الطّ اق در کوئی میگذشتند از سلک کوفه ناگاه منادي ندا میکرد که کیست مسلمانی که ما را دلالت بر
صبیّ گمشده کند مؤمن الطّ اق فی الحال بمجرّد استماع آن مقال گفت: اي طالبان صبیّ ضالّ من کودك گمشده پریشان حال
ندیدم امّا اگر پیر ضالّ خواهند در پیش من حاضر است و مطلب و مرام او از آن کلام أبو حنیفه در آن محضر أنام بود. مروي و
منقول است که چون امام الهمام جعفر بن محمّد صادق علیه السّلام از این دار الایّام اختیار سفر آخرت و سکناي مسکن دار الرّاحه
جنّت ربّ العزّت نمود روزي أبو حنفیه را اتّفاق ملاقات بمؤمن الطّ اق افتاد گفت: یا مؤمن امامت وفات یافت و بسوي آخرت
شتافت. مؤمن الطّ اق فی الفور در جواب آن رئیس أهل شقاق گفت امّا امام تو که ابلیس خسیس است فهو مِنَ الْمُنْظَرِینَ إِلی یَوْمِ
الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ. یعنی: امامت که ابلیس است او از منتظران و مهلتدادگان است تا روز قیامت که روز جزا و پاداشت أصناف هر نیّت
و طوایف همه امّت است.
[احتجاج فضال بن حسن فضال بر ابی حنیفه]
[احتجاج فضال بن حسن فضال بر ابی حنیفه] روایت است که ف ّ ض ال بن حسن بن ف ّ ض ال کوفی رضی اللَّه عنه روزي به أبو حنیفه
گذشت و او در مجمع بود که بر آن جماعت املاء فقه و حدیث و روایت خود مینمود. در آن أثناء فضّال روي بکسی که مصاحب
او بود آورده گفت: یا فلان ص: 410 و اللَّه که من از این مکان نمیروم تا أبو حنیفه را ملزم و خجل و او را
صفحه 140 از 146
مفتضح، و رسوا در قول و عمل نمیکنم. مصاحبش گفت: یا فضّال دست از این أعمال بدار و پیرامون این أقوال نگرد زیرا که حالت
أبی حنیفه بر ما ظاهر و روشن و حجّت و غلبگی او بر تو و بر همگنان واضح و بیّن است مبادا از عهده جواب و سؤال او بیرون نیائی
و ما و سایر شیعیان أئمّۀ الهدي علیهم السّلام را فضیحت و رسوا نمائی. مؤمن بعد از استماع قول من بر آشفت و گفت: اي برادر
ساکن باش و خاطر خود و ما را بناخن یأس و حرمان از گفتن أمثال این سخنان مخراش هرگز دیدي که حجّت أرباب معرفت و
ایمان طرف زیادتی و رجحان ظاهر و عیان گرداند بیشبهه و گمان بمضمون صدق مشحون الحقّ یعلو و لا یعلی علیه همین ساعت
بامداد حضرت واهب عطایا او را خجل و شرمنده در نزد هر آزاد و بنده خواهم گردانید، بعد از آن به نزدیک ایشان رفت و سلام
کرد. أبو حنیفه و قوم بالتّمام ردّ سلام بأجمعهم بآن مؤمن ایزد علّام نمودند در آن هنگام آن مؤمن یعنی فضّال بن حسن الفضّال
گفت: یا با حنیفه مرا برادریست که از شیعیان و محبّان علی علیه السّلام است هر چند او را نصیحت میکنم که از طرف حقّ میل
بطرف حیف و ناحقّ نکند أصلا در او مؤثّر نیست و میگوید که: أفضل و بهتر از تمامی جنّ و بشر بعد از حضرت پیغمبر علیّ بن
أبی طالب علیه السّلام و باقی أئمّه اثنا عشر است و من میگویم که أبو بکر بهتر است و بعد از او عمر أصلا از من قبول این کلام
نمینماید و میگوید که در هیچ زمان و ایّام دعوي بغیر بیّنه و حجّت بحیّز صحّت و اتمام نرسد و مرا قدرت حجّت و الزام او بهیچ
وجه من الوجوه در آن مطلب و مرام نیست به رحمت ص: 411 خداي علّام بر تو و بر سایر أهل اسلام باد مرا اعلام
و ارشاد فرمائی. أبو حنیفه بعد از استماع این سخن سر در پیش انداخت و چون سر بر آورد و گفت: فخر و اکرام و عزّت و احترام
این دو نفر یعنی أبا بکر و عمر از أصحاب سیّد الأنام همین کافیست که هر دو ایشان در قرب جوار حضرت رسول اللَّه صلّی اللَّه علیه
و آله و سلّم خوابگاه دارند چه حجّت واضحتر از این بواسطه مزید شرف و رتبت و عزّت و کرامت انسان در کار است. فضّال
گفت: یا با حنیفه من این مقدّمه را ببرادرم گفتم: و اللَّه که در جواب من گفت: اي برادر اگر آن خانه از آن رسول یگانه بود و آن
دو بیگانه را در آن خانه حقّ نبود پس بعد از دفن ایشان در آن موضع که حقّ آن بیگانگان نبود این ظلم و جور بود از ایشان نسبت
بحضرت نبیّ المحمود المبعوث الی الانس و الجانّ و اگر آن موضع از ایشان بود که بحضرت رسول مجید بخشید و بعد از وفات
سیّد البریّات از آن همه رجوع نمودند و عهد را فراموش کردند هر آینه بسیار بسیار بد کردند و اینکه رجوع بهبه و نیکوئی خود
نمودند و خوب نکردند. أبو حنیفه سر در پیش انداخت و بعد از ساعتی سر برآورد و گفت که آن مکان نه از رسول آخر الزّمان و
نه از ایشان بود بلکه بعد از وفات نبیّ ایزد منّان آن خانه تعلّق بوارثان گرفت و هر یک از أبی بکر و عمر نظر بحقّ دخترانشان
عایشه و حفصه کردند لهذا نظر بحقّ دختران ایشان هر دو مستحقّ دفن آن مکان گشتند. فضّال گفت: من این سخن را بر برادرم
گفتم او در جواب من گفت که تو میدانی حضرت نبیّ العدنانی از سر نه زن وفات یافت چون نظر در میراث ص:
412 نسوان رسول حضرت واهب منّان بنمائیم همگی و تمامی نسوان نیست که میراث مستحقّاند؟، پس هر یک از عایشه و حفصه
نه یک از هشت یک میراث دارند و آن در هنگام تقسیم آن مکان شبر در شبر یا کمتر از آن است پس چگونه آن دو مرد در آن
مکان در حصّه و سهم دختران مدفون باشند مع هذا آن مکان مشاع و غیر مقسوم است و دیگر آنکه چگونه است که عایشه و
حفصه از رسول میراث برند و فاطمه بنت رسول اللَّه صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم از میراث آن- حضرت ممنوع است. أبو حنیفه بعد از
استماع این سخنان از فضّال بن حسن بن الفضّال گفت: اي یاران این شخص را از پیش من دور کنید که این رافضی خبیث بلکه از
أعیان ایشان است.
[احتجاج مرد شیعی بر ابی الهذیل العلاف در امامت]
[احتجاج مرد شیعی بر ابی الهذیل العلاف در امامت] حکایت کنند از أبی الهذیل العلّاف که گفت: من در وقتی از أوقات ایّام
مسافرت داخل رقّه گشتم بمن گفتند که در دیر زکن مجنون نیکو کلام، بلکه شخصی پاکیزه سرانجام است مرا شوق ملاقات او
صفحه 141 از 146
دریافت قصد ملازمت او کردم و چون بخدمت او رسیدم مرد پیر نیکو منظر بنظر من درآمد که بر روي بالش راحت عزلت
استراحت نموده سر و ریش را شانه میکند نزدیک رفتم و سلام کردم جواب سلامم از روي عزّت و احترام داد و گفت اي مرد از
کجائی؟ أبو الهذیل گوید که: گفتم از أهل عراق عرب. شیخ گفت: نعم أهل طرف و أدب. آنگاه گفت: از کدام عراق؟ گفتم: از
أهل بصره. ص: 413 شیخ گفت: بلی أهل علم و تجارب. پس از آن فرمود: از آن قوم کیستی؟ گفتم: أبو الهذیل
العلّاف. شیخ گفت: از متکلّمان آن مکانی؟ گفتم: بلی، فی الفور از جاي برجست و دست من گرفت بر پهلوي خود جاي داد و بعد
از آنکه سخنان فراوان میان من و ایشان گذشت گفت: اي أبو الهذیل شما أهل بصره چه میگوئید در باب امامت؟ گفتم: کدام
امامت قصد و ارادت نمودي؟ شیخ گفت: کرا مقدّم بعد از سیّد عالم محمّد رسول (ص) براي امامت مردم میدانید؟ أبو الهذیل
گوید که: گفتم آن کسی را که حضرت نبیّ الاکرام خود در أیّام حیات ذات محترم براي امامت امّت معیّن و مقدّم گردانید؟ شیخ
گفت: کیست آن؟ گفتم: أبو بکر. شیخ گفت: یا أبا الهذیل چرا شما أبو بکر را بر سایر أنصار و مهاجر مقدّم داشتید؟ راوي گوید
که: أبو الهذیل گفت: یا شیخ چون رسول بیچون فرمود: قدّموا خیرکم و ولّوا فضلکم. یعنی: تقدیم بهترین خود نمائید و أفضل خود
را بولایت بردارید بناء علی هذا جمیع مردمان راضی بولایت و خلافت ایشان گشتند و در عقب هر أحدي از أصحاب رسالتمآب
نگشتند. ص: 414 شیخ گفت: یا أبا الهذیل در همین مکان از روي جهل افتادي زیرا که اینکه گفتی حضرت رسول
صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود قدّموا خیرکم و ولّوا أفضلکم بدرستی که من ترا و أکثر اصحابت را یافتم که روایت کنند که چون
أبو بکر تصاعد بمنبر سیّد البشر نمود در محضر جمع کثیر از أنصار و مهاجر فرمود که: ولّیتکم و لست بخیرکم و علیّ فیکم پس اگر
شما دروغ بر او بستید، شما مخالفت أمر رسول ایزد تبارك و تعالی فرمودید و اگر أبو بکر تکذیب نفس خود نمود و در آن باب
کاذب بود بیقین صعود کذوب بر منبر رسول حضرت واجب الوجود جایز و محمود نیست. و امّا آنچه گفتی که مردمان راضی
بامامت و خلافت ایشان شدند حال آنکه أنصار میگفتند که از ما أمیر و از شما أمیر براي انصرام أمر خطیر خلافت امّت در کار است
تا آنکه خلافت بر نهج عدالت دلپذیر گشته دایر گردد، و امّا مهاجران ایشان هم خلاف در باب ولایت و امامت ظاهر کردند،
چنانچه زبیر بن العوام میگفت: که من بغیر علیّ بن أبی طالب (ع) بهیچ أحدي بیعت نکنم زیرا که جز آن حضرت من دیگري را
امام نمیدانم عمر بعد از استماع این سخن از زبیر بن العوّام در عقب و قهقري رفت و أمر کرد تا شمشیر او را شکستند و أبو سفیان
بن الحرب نیز بخدمت حضرت أمیر المؤمنین علی علیه السّلام آمد و گفت: یا أبا الحسن اگر بخواهی و مرا رخصت دهی شهر مدینه
با سکنه را مملوّ از اسب و مرد گردانم و أبو بکر را بر تصاعد منبر سیّد البشر نگذارم و او را از تخت خلافت دور آرم و سلمان
فارسی رضی اللَّه عنه در آن روز پر خون حال چنان دید گفت: اي یاران کردید و نکردید و ندانید چه کردید، یعنی اي قوم
ص: 415 هر چه خواستید از خلاف و عناد با أهل بیت رسول أمجاد کردید و گمان شما آنست که هیچ تقصیر
نکردید در ظلم و جور با أولاد و أوصیاي نبیّ المشکور آیا شما نمیدانید چه کردید، یعنی تا هنگام مکافات و پاداشت عمل هر یک
شما از حقیقت ظلم و ستم خود جاهل و غافلید و نیز مقداد و أبی ذر و جمعی دیگر از مهاجر هر یک در أیّام خلافت أبو بکر حجّت
بر او در باب ولایت أمیر المؤمنین حیدر علیه السّلام از قول حضرت سیّد البشر تمام ظاهر کردند و أکثر در أیّام خلافت أبی بکر
منکر ولایت او بودند و تا در حیات مستعار بودند باو بیعت ننمودند. یا أبا الهذیل مرا خبر ده از آنکه أبو بکر بعد از تصاعد بمنبر
حضرت خیر البشر میفرمود که: إنّ لی شیطانا یعترینی فاذا رأیتمونی مغضبا فاحذرونی یا أبا الهذیل نه در کلام منظوم و منثور شما
مذکور و مزبور و مشهور و منشورست که أبو بکر در منبر شما را مطّلع و مخبر بر جنون و زبونی عقل و فکر خود نمود و گفت من
مجنون و از ورطه عقل ذو فنون بیرونم آیا شما را رخصت و رواست که مجنون را ولیّ حضرت بیچون و وصیّ رسول شافع یَوْمَ لا
یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ نمائید. و نیز مرا اي أبو الهذیل العلّاف خبر ده از قول عمر که در منبر میگفت که: انّی وددت أن أکون شعیرة فی
صدر أبی بکر. یعنی: من آرزو داشتم که یک موئی در سینه أبو بکر میبودم و بوطن در آن مکمّن میداشتم و بعد از آنکه خلافت
صفحه 142 از 146
باو رسید در منبر میگفت که انّ بیعتی لأبی بکر کانت فلتۀ وقی اللَّه شرّها فمن دعاکم الی مثلها فاقتلوه. پس بیان معنی این دو کلام
بر وجه نیکو سرانجام و انصرام نمائی که عمر در یک موضع میگوید که: دوست دارم که یک موي در سینه او باشم و در محلّ
ص: 416 و موضع دیگر اظهار کراهیّت خود بلکه أمر هر أحدي باجتناب بیعت أبی بکر مینماید و بعد از ارتکاب
أمر بقتل گوید. دیگر مرا خبر ده از أحوال آن کسی که زعم آن نادان چنان است که حضرت رسول ایزد منّان در هنگام مسافرت
بسوي چنان خلیفه براي خلقان تعیین و عیان ننمود و أبو بکر خلیفه براي خلقان و وصیّ بواسطه خود عمر را معیّن کرد و نیز چون
عمر در هنگام مسافرت خلیفه تعیین ننمود و أمر خلافت را بشوري مقرّر فرمود زیرا که میان امّت تناقض مشاهدت مینمود. و مرا خبر
ده یا أبا الهذیل از عمر خطّاب در هنگامی که خلافت امّت را به شوري میان شش نفر مقرّر گردانید و زعمش چنان بود که همگی
آن جماعت أصحاب صلاح و أرباب فلاح و جنّتاند مع هذا گفت: اگر دو نفر از این شش نفر در هنگام شور مخالفت با چهار نفر
نمایند و از صلاح و صوابدید قول ایشان بیرون روند آن دو نفر را مقتول گردانند و اگر سه نفر از آن جماعت مخالفت با سه نفر که
ابن عوف با او نباشد مقتول گردانند این دیانت عمر بود که أمر بقتل أهل جنّت مینمود و نیز یا أبا الهذیل مرا خبر ده از آنکه در
وقتی که بعمر زخم رسید عبد اللَّه بن عبّاس بعیادت ایشان رفت او را در کمال اضطراب و جزع دید و گفت یا أمیر المؤمنین این
جزع و قلق چیست؟ عمر گفت: یا ابن عبّاس جزع من بواسطه نفسم نیست و از مرگ نمیترسم امّا جز عم بجهت این امر خلافت امّت
است که بعد از من متولّی این أمر خطیر که تواند بود. ابن عبّاس گوید که: من گفتم بواسطه خلافت طلحه حاضر است. عمر گفت:
که او مرد با حدّت است و حضرت رسول صلّی اللَّه علیه و آله و ص: 417 سلّم او را میشناخت لهذا او را بلکه هیچ
مردي تند و متهتّک را متولّی امور مسلمانان نمیگردانید. من گفتم: زبیر بن العوّام نیز براي خلافت و انصرام این مهام حاضر است.
عمر گفت: او مرد بخیل است و همواره زن خود را بواسطه چرخه بگردن آزار میکند من دلالت مسلمانان را بدست بخیل نخواهم
گذاشت. ابن عبّاس گوید که گفتم: براي خلافت سعد بن أبی وقّاص نیز حاضر است. عمر گفت: او مرد صاحب اسب و کمان
است، یعنی مرد سپاهی است و از أهل أحلاس خلافت نیست. گفت: گفتم: عبد الرّحمن بن عوف نیز حاضر است. عمر گفت: او
کفایت مئونت عیال خود را نیکو نمیداند فکیف خلافت امّت کما ینبغی و یلیق تواند. گفتم: عبد اللَّه بن عمر نیز لایق أمر خلافت
امّت است. در آن أثر فی الفور عمر از جاي بستر برخاست و راست نشست و گفت یا ابن عبّاس اما و اللَّه اراده من آنست که متولّی
أمر خلافت کسی را گردانم که او طلاق زوجه خود را بهیچ وجه من الوجوه نیکو نداند و آن عمل مستحسن- نشمارد. ابن عبّاس
گوید: چون عمر را در باب خلافت جمعی مذکور راضی ندیدم گفتم براي این أمر عثمان بن عفّان نیز حاضر است. عمر گفت: و
اللَّه که من او را متولّی أمر خلافت امّت نمیگردانم زیرا که او بعد ص: 418 از تسلّط بنی أبی معیط را بر رقاب
مسلمانان بیشبهه و گمان مسلّط گرداند و گمانم چنانست اگر من او را متولّی أمر خلافت امّت گردانم او کار بجائی رساند که
بدست مسلمانان کشته شود و این سخن را در باب خلافت عثمان سه مرتبه بیان نمود. ابن عبّاس گوید که: چون من عالم و عارف
بمعاندت و کین عمر نسبت بحضرت أمیر المؤمنین علی علیه السّلام بودم لهذا نام نامی و اسم گرامی آن ولیّ ربّ غفور را در
حضور او بواسطه أمر خلافت اظهار و مذکور نکردم. عمر گفت: یا ابن عبّاس صاحبت را ذکر کن. ابن عبّاس گوید که: چون عمر
ذکر نام حضرت أمیر المؤمنین حیدر (ع) نمود من نیز گفتم پس علی (ع) را متولّی أمر خلافت گردان. عمر گفت: یا ابن عبّاس فو
اللَّه پس بخداي عالم مرا سوگند و قسم است که جزع و حزن من نیست الّا بجهت آنکه أخذ حقّ از او در باب آن و مستّحق نمودم.
و اللَّه که اگر من أمیر المؤمنین علی علیه السّلام را متولّی این أمر گردانم هر آینه خلایق را حمل بر حجّت عظما و برهان واضح و
هویدا گردانم و هر که اطاعت و متابعت علی کند بیشبهه بجنّت داخل گردد. عمر یا أبا الهذیل العلّاف این سخن در محضر ابن
عبّاس و جمعی- دیگر در باب أحقّیت و اولویّت أمیر المؤمنین حیدر میگفت مع هذا بعد از آن أمر خلافت را بشوري شش نفر از
امّت مقرّر گردانید. ویل له من ربّه از حضرت ایزد أکبر براي عمر بواسطه عمل این فعل منکر چاه ویل مکان و مقرّ مستقرّ باد.
صفحه 143 از 146
ص: 419 ابو الهذیل گوید: در این کلام بود و با من تکلّم و مجادله مینمود که عقل او مختلط گردید و از هوش و
تمیز برگردید، من با کمال تحیّر از پیش آن شیخ نیکو محضر بدر رفتم و همان که بخدمت مأمون عبّاسی رسیدم قصّه و حکایت او
را یکسر باو خبر دادم. مأمون از جمعی کثیر از حقیقت أحوال او استعلام و استطلاع فرمود. گفتند: یا أمیر المؤمنین (ع) وجه اختلاط
عقل او آنچه بر معاشر بشر بیّن و ظاهر است آنست که او را مال بسیار و ضیاع و عقار بیشمار بود جمعی از روي غضبه و عناد مکر و
غدر باو ظاهر کردند و تمامی ملک و مواشی و أموال او را یکسر از دست او بدر کردند بعد از آن در عقل او خلل و نقصان ظاهر و
عیان گردید. مأمون چون حکایت او شنید او را بخدمت خود طلبید و معالجه کوفت او نموده أموال او را از تصرّف أرباب عناد
بیرون آورده باو بخشید و او را ندیم مجلس خاصّ خود گردانید و تشیّع مأمون در میان مردمان بواسطه این عمل مشهور گردیده
الحمد للَّه علی کلّ حال. و در آثار حضرات أئمّۀ الأبرار (ع) و أخبار ایشان منقول و مرویست که اگر از علماء شیعه کسی خود را
منصوب گرداند براي منع أهل بدعت و ضلال و نگذارد که آن طایفه جهال مسلّط بر ضعفاء شیعه و مساکین این جماعت گردند و
بحسب تمکّن و اقتدار خود و بموجب طاقت و شعار بسبب تقویت و وسیله قدرت پیروان أئمّه البریّه گردد بیشبهه آن عالم صاحب
کمال و معرفت را فضل و ثواب بسیار است چنانچه از حضرت أبی محمّد الحسن بن علیّ العسکري علیه السّلام منقول و مرویست
که حضرت امام الخلائق أبی عبد اللَّه جعفر بن ص: 420 محمّد الصّادق علیه السّلام فرمود که: علماء شیعیان ما
مرابطیناند در ثغر و سرحدّ که در پهلوي ابلیس و جوار عفاریت او واقع است و پیروان ما منع او و تبعه آن مردود سیاه روي از
خروج بر شیعیان ما مینمایند و نمیگذارند که ابلیس و شیعیان نواصب او مسلّط بر محبّان ما گردند و هر که از شیعیان ما خود را
منصوب براي این خدمت داند و بقدر وسع و امکان سعی در آن نماید او أفضل است از مجاهدین که ایشان جهاد با کفره روم و
چین و خزر و ترك أهل ما چین نمایند هزار مرتبه. الاحتجاج، ج 4، ص: 1
درباره