گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
گفتار دوم: اندر شناختن مزاج‌






اشاره


و این گفتار هشت باب است‌

باب نخستین از گفتار دوم: اندر شناختن و یاد کردن مزاج که چیست و چگونه پدید آید


بباید دانست که هر جسمی که فروسوی کره ماه است آمیخته و سرشته است از چهار مایه که آن را ارکان گویند و عناصر نیز گویند و هر مایه را کیفیتی است و کیفیت و پارسی
ص: 17
چگونه باشد و حکما این کیفیتها را صورت گویند و طبیعت نیز گویند؛ و این کیفیتها هر چهار ضد یکدیگرند و گوهر همه مایه‌ها یکسان است، و هر چهار بدین کیفیتها مخالف یکدیگرند، و کیفیتها اثر کننده است و گوهرها اثر پذیرنده و هر یک به کیفیت خویش اندر گوهر یکدیگر اثر کنند و گوهر از کیفتیت یکدیگر اثر پذیرند، و هر گاه که دو ضد اندر یکدیگر اثر کنند اگر یکی غلبه کند و قوی تر آید این را که غلبه و قوت او را بوده است کاین گویند. و آن را که غلبه بر وی بوده است فاسد گویند. و اگر دو کیفیت با یکدیگر باز کوشند و هر یک اندر گوهر یکدیگر اثر کنند و گوهر هر دو حال بگردد آن را استحالت گویند، و بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید که آن را مزاج گویند. و اگر از چهار کیفیت که یکی گرم است و دوم سرد و سوم خشک و چهارم تر، دو کیفیت با یکدیگر باز کوشند و برابر آیند و آن دو دیگر که بماند یکی قویتر آید و یکی ضعیف‌تر، مزاج اندر آن دو کیفیت که برابر آیند معتدل باشد، و این دو کیفیت دیگر که یکی قویتر آید و یکی ضعیف‌تر، مزاج را بدین کیفیت قویتر باز خوانند، چنانکه اگر اندر سردی و گرمی معتدل باشند، و خشکی بر تری غلبه کند گویند که مزاج خشک است و اگر تری بر خشکی غلبه کند گویند که مزاج تر است و اگر اندر تری و خشکی معتدل آید و گرمی بر سردی غلبه کند گویند مزاج گرم است و اگر سردی بر گرمی غلبه کند گویند مزاج سرد است، این نوع مزاجها را مزاج مفرد گویند و این چهار مزاج مفرد است که یاد کرده آمد، و فزون از این مزاجی مفرد نوع مزاجها را مزاج مفرد نیست، از بهر آنکه ارکان فزون از چهار نیست. و هر گاه که هیچ دو کیفیت با یکدیگر برابر نیاید لکن دو کیفیت غالب شود و دو مغلوب، چهار مزاج مرکب پدید آید: گرم و خشک، گرم و تر، سرد و خشک، و سرد و تر و فزون ازین ممکن نیست، از بهر آنکه اگر مزاجی پنجم صورت بندد، واجب کند که اندر مزاج یک کیفیت، اندر یک حال هم غالب باشد و هم مغلوب، و این محال است از بهر آنکه ممکن نیست مزاجی باشد گرم و سرد و یا مزاجی باشد خشک و تر و ممکن است که اندر بعضی جسمها هر چهار کیفیت با یکدیگر باز کوشند، و هر چهار برابر آیند تا کیفیت راست پدید آید که آن را معتدل راستینی گویند. پس چون اندر مزاجها نگاه کرده شود، مزاج نه است:
یکی معتدل و چهار مفرد و چهار مرکب، چنانکه یاد کرده آمد. و مزاج معتدل از روی
ص: 18
قسمت عقلی معتدل راستینی باشد، و معتدل راستینی چیزی باشد که ترکیب اجزای ارکان اندر وی راستا راست باشد، و قوت کیفیتها با یکدیگر برابر باشد و این اعتدال اندر جهان موجود نیست؛ و نزدیک طبیبان معنی اعتدال تمامی بخش هر اندامی است از هر کیفیتی و این چنان باشد که هر اندامی از اندامهای یکسان، چندانکه او رابه کار آید از گرمی و سردی و تری و خشکی یافته باشد و مزاجی که او را شاید پدید آمده. از بهر آنکه هر اندامی را از اندامهای یکسان، چندانکه او را بکار آید مزاجی و اعتدال خاصه است. و اگر مزاج اندامی بگردد بدان حدّ که مزاج اندامی دگر گیرد اعتدال او باطل شود چنانکه اگر مثلا مزاج استخوان بگردد و مزاج مغز گیرد، یا مزاج جگر گیرد، اعتدال استخوانی باطل شود و بدان سبب اعتدال همه تن با طل شود. از بهر آنکه اعتدال همه تن مردم آن است که اندامهای او هر یک بر مزاج اعتدال خاصه خویش باشد، چنانکه اندر آخر این باب یاد کرده شود؛ و مزاج هر اندامی را اندر هر تنی حدی است که هر گاه که بدان حد باشد معتدل باشد، و اگر از آن حد بگذرد، پیشتر یا باز پس تر افتد، اعتدال او باطل شود. و این اعتدال اندامها که برین گونه ساخته شده است عنایتی بزرگ است از آفریدگار تبارک و تعالی تا مزاج اندامی گرم و خشک چون دل یا مزاج اندامی سرد و تر چون دماغ باز کوشد و برابر کند و مزاج اندامی گرم و تر چون جگر یا مزاج اندامی سرد و خشک چون استخوان برابری کند، تا چون مزاج اندامها همه با یکدیگر برابری کنند، همگی هر تن را مزاجی معتدل باشد، نه معتدل راستینی، لکن اعتدال که آن تن بدان درست باشد. و بباید دانست که همچنان که هر اندامی را مزاجی خاصه است هر تنی را مزاجی و اعتدال خاصه است، و از چندین هزار خلق که خدای تعالی آفریده است، هرگز دو تن به یک مزاج راستا راست نبوده است و نباشد. نبینی که از چندین هزاز تن که اندر شهری باشند هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی و ناتوانایی و دلاوری و بد دلی و کم خورشی و بسیار خورشی و فربهی و نزاری و خوبی و زشتی زیرکی و نازیرکی و آرزوها و عادتها و آوازها و رنگها هیچ دو به هم نماند؛ و بر افزودی این همه به سبب بر افزودی مزاجهاست، و این از کمال قدرت و رحمت آفریدگار است، تبارک و تعالی، تا هر کسی دوست را و دشمن را و خویش و بیگانه و آشنا را و فرزند را زود بشناسد و تا مثلا حقی که جعفر را باشد احمد نستاند، تبارک الله رب العالمین و ارحم
ص: 19
الراحمین. و همچنین مردمان هر اقلیمی و هر هوایی را مزاجی و اعتدالی خاصه است.
مثلا مردمان هندوستان را مزاجی و اعتدال است و بدان تندرست باشند، و مردمان صلاب (معرب) را مزاجی و اعتدالی دیگر است و بدان تندرستی باشند. و اگر هندو را مزاج بگردد و به مزاج صقلابی شود از اعتدال بیفتد و بیمار گردد. و معتدل را با نامعتدل از هشت روی قیاس توان کرد: یکی آنکه مزاج یک نوع را از انواع موجودات با مزاج هر چه بیرون اوست قیاس کنند، چنانکه اگر مزاج مردم با مزاج دیگر موجودات کاین و فاسد قیاس کنند، مزاج معتدل مزاج مردم باشد.
دوم آنکه شخصی را از نوع انسان هم با افراد نوع او قیاس کنند، و اندرین قیاس نخست بباید دانست که اعتدال مزاج مردم را عرضی است فراخ، یعنی بر افزودی اندر مزاجهای مردمان بسیار است و این بر افزودی را دو طرف است، و هر طرفی را حدی است که اگر شخصی از آن حدّ بیرون افتد از مزاج مردمی بیرون شود و برحال زندگی نماند. و این هر طرف است، و هر طرفی را حدی است که اگر شخصی از آن حد بیرون افتد از مزاج مردمی بیرون شود و بر حال زندگی نماند. و این دو طرف را بی شک میانه‌ای باشد و این میانه به قیاس با آنچه میل به اطراف دارد معتدل باشد و آنچه میل به اطراف دارد به قیاس با این میاینه معتدل نباشد.
سوم آنکه صنفی را از نوع به اصناف آن نوع قیاس کنند و همچنان که اعتدال اشخاص را عرضی است اعتدال اصناف را عرضی است، لکن این عرض بدان فراخ نیست، و چون اصناف را با یکدیگر قیاس کنند و بی شک دو طرف و وسطی پدید آید و صنفی که وسط باشد به قیاس با اطراف معتدل تر از هر دو طرف باشد.
چهارم آنکه شخصی را از صنفی هم با اشخاص آن صنف قیاس کنند. اندر اشخاص همچنان دو طرف و وسط باشد، این وسط ازین صنف به قیاس با اطراف این صنف معتدل تر باشد.
پنجم آنکه شخصی را از صنفی با شخصی هم از صنف او قیاس کنند، مزاج این شخص به قیاس با تن او معتدل باشد و به قیاس با شخص دیگر معتدل نباشد از بهر آنکه هر
ص: 20
شخصی را مزاجی و اعتدالی خاصه است چنانکه یاد کرده آمده است.
ششم آنکه اندامها را با یکدیگر قیاس کنند مزاج هر اندامی اندر حق خویش معتدل باشد و به قیاس با اندامی دیگر معتدل نباشد؛ چنانکه اعتدال استخوان آن است که سرد و خشک باشد و خشکی او بیش از خشکی همه اندامها باشد، این مزاج استخوان را اندر حق او معتدل باشد و به قیاس با دیگر اندامها معتدل نباشد؛ و همچنین اعتدال دماغ آن است که سرد و تر باشد و تری او بیش از تری همه اندامها باشد، این مزاج اندر حق دماغ معتدل باشد و به قیاس با دیگر اندامها معتدل نباشد.
هفتم آنکه شخصی باشد که مزاج همه اندامهای او بر تمامترین اعتدالی باشد، اگر این شخص با اشخاص دیگر قیاس کنند مزاج او معتدل تر باشد.
هشتم آنکه این شخص که اندر اعتبار هفتم یاد کرده آمد از معتدلترین صنفی باشد و اندر معتدلترین روزگاری از روزگاری عمر، چنانکه اندر باب مزاج سالهای عمر یاد کرده آید.
و بباید دانست که هر گاه که مزاج انواع جماد و نبات و حیوان را به هم قیاس کنند، مزاج مردم معتدلتر باشد.
و هر گاه که اصناف مردم را یک با دیگر قیاس کنند، مردمان خط استوا معتدلتر باشد به شرط آنکه مزاج مسکن ایشان به سببی از اسباب زمینی بنگردد چون کوه و دریا و غیر آن، و از پس ایشان مردمان اقلیم چهارم و از اشخاص مردمان، معتدل ترین شخصی از معتدل ترین صنفی، و از اندامهای مردم پوست از بهر آنکه پوست سرهای انگشتان و از جمله پوست سرهای انگشتان پوست سر انگشت مسبحه (انگشت شهادت) انگشت اشاره یعنی که انگشت تسبیح کن است که به اعتدال راستینی نزدیک تر است، از بهر آنکه پوست جسمی است از لیف که انگشت تسبیح کن است که به اعتدال راستینی نزدیک‌تر است، از بهر آنکه پوست جسمی است از لیف عصبها و از رگهای باریک بافته و حرارت آن رگها و حرارت خون آن و سردی لیف عصبها از یکدیگر معتدل گشته است، و میان ایشان مزاجی معتدل پدید آمده، و بدین سبب ممکن است که مردم از آب سرد و گرم که راستا
ص: 21
راست بیامیزند چنانکه هیچ بر یکدیگر غالب نباشد، از لمس آن آگاهی نیابد. چنانکه بسیار باشد، که مردم جراحتی دارد یا ریشی (زخم چرکی)، یا رگ زده باشد و در خواب از آن جراحت یا از ریش یا از سر رگ خون گشاده شود و تن او آلوده گردد و در آن حال خبر ندارد، مگر پس از زمانی که تری بیابد و خون سرد شود از بهر آنکه حرارت خون و جراحت آنچه از جراحت و از ریش گشاده شود مزاج تن مردم دارد، و تن مردم حس لمس چیزی که مزاج او دارد نیابد و تا گرم تر یا سردتر از وی نباشد از لمس آن خبری ندارد. آفریدگار تبارک و تعالی پوست مردم را به اعتدال راستین نزدیک کرد تا دستور او باشد، به دریافتن و خبر دادن از چگونگی چیزهای بسودنی (قابل لمس) و از بهر آنکه این پاره از پوست او معتدلتر است، و چون حاکمی است که به هیچ سو میل نکند تا هر چیزی که به سوی او میل باشد زود بشناسد و حکم کند که آن چیز چگونه است و از اعتدال چند بگشته است. و این عنایتی بزرگ است از آفریدگار سبحانه و تعالی تا چون سردی و گرمی هوا به پوست او رسد، خویشتن را از هر دو نگاه دارد و تدبیر آن بسازد. و چون اندامهای گرم مردم را و اخلاط را که اندر تن اوست با پوست سر انگشت او قیاس کنند دل او گرم تر از همه باشد، پس خون که اندر شریانها باشد، پس جگر، پس صفرا، پس خون که اندر رگهای دیگر باشد، پس گوشت، پس رگهای شریانها، پس رگها دیگر، پس پوست. و چون اندامهای سرد را و اخلاطها را با آن قیاس کنند، بلغم سردتر از زهه باشد، پس موی، پس استخوان، پس غضروف غضروف چیزی است نرمتر از استخوان و سخت تر از عصب و بر سر شانه دست و بر سر پهلوها پیدا تر باشد، پس رباط، پس و تر، پس غشاء، پس عصب، پس نخاع، پس دماغ و شرخ این نامها اندر جزو دوم از گفتار چهارم که اندر شناختن عضله‌هاست گفته آید ان شاء الله عز و جل.
و چون اندامها و اخلاط تر را با سر انگشتان قیاس کنند بشمارند نخست بلغم است، پس خون، پس دماغ، پس فربهی، پس شش، پس جگر، پس سپرز، پس گوشت عضله، پس گوشت دل، پس گوشتگ گردن؛ و چون اندامهای خشک را با آن قیاس کنند نخست موی است پس استخوان، پس عضروف، پس رباط، پس وتر، پس غشاء، پس رگ، پس
ص: 22
عضله‌های حرکت، پس دل، پس عصبهای حس و حرکت. از اینجا بتوان دانست که از تن مردم دل گرمتر است و بلغم سردتر است؛ و هم بلغم، ترتر است و موی خشک تر است؛ و هر گاه که نهاد و پیوند اندامهای مرکب، چون دست و پای و غیر آن، درست باشد و مزاج اندامهای یکسان همه به اعتدال باشد، قوت همه اندامها و کار آن درست و تمام آید و هر گاه که نهادی یا مزاجی بگردد، بدان اندازه خللی در قوت و در کار آن اندام پدید آید. و نهاد اندامهای مرکب آن وقت درست باشد که مزاج معتدل باشد. پس از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درستی اندام
را، و تمامی کار هر اندامی را سبب نخستین آن است که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل باشد به اعتدال خاصه که هر یک راهست، و هر چه از آن اعتدال بگردد، همه سستی و نقصان و بیماری باشد.

باب دوم از گفتار دوم: اندر شناختن مزاج سالهای عمر و شناختن مرگ طبیعی‌


عمر مردم بر چهار بخش است: یک بخش روزگار پروردن و بالیدن و فزون است، (پرورش و رشد) و این تا کها بیش پانزده سال و شانزده سال باشد، و دوم روزگار رسیدگی و تازگی است و این را مدت سی سال باشد، و درین (ص 16)
مدت فزودن و بالیدن تمام شود، پس از آن روزگاری اندک است که بر آن تمام شدگی بماند (تمامی و کمال) و این تا مدت سی و پنج سال باشد و بعضی را تا چهل سال، و تا این روزگار هنوز روزگار جوانی باشد. و سوم روزگار کهلی (روزان کهولت میانسالگی) است و کهل را به پارسی دو موی خوانند، و درین روزگار بهره‌ای از قوت جوانی با وی باشد، و این تا مدت شصت سال باشد. پس از آن روزگار پیری باشد و اندرین روزگار سستی قوتها پدید می‌آید تا آخر عمری که ایزدی تعالی تقدیر کرده باشد. و فضیلت عمر پیری آن است که بغضی مردمان باشند که مدت عمر پیری ایشان به تمامی به شصت سال رسد و با عمر کودکی و جوانی و کهلی برابر آید و جمله عمر ایشان به صد و بیست سال باذن الله عز و جل.
ص: 23
اما مزاج تن مردم اندر سالهای طفلی و کودکی و نارسیدگی تا نزدیک روزگار رسیدگی گرم و تر باشد؛ و از نزدیک سال‌های رسیدن، تری کمتر شود و گرمی برحال خویش باشد، تا آخر سال‌های جوانی؛ پس اندر روزگار جوانی مزاج او گرم و خشک باشد، و این گرمی که جوان را باشد، همان گرمی است که اندر طفلی و کودکی بوده باشد، لکن اندر روزگار کودکی به سبب بسیاری تری آن گرمی چندانکه هست ننماید، و چون سالهای جوانی رسد آن تریها بعضی خرج شده باشد و گرمی فزون تر نماید، و با آنکه چنین نماید مردم اندر سالهای جوانی معتدلتر از همه سالها باشد، لکن به قیاس با کودکی گرم و خشک باشد، و به قیاس با پیری گرم و تر باشد، از بهر آنکه اندر طفلی تری مادر زادی فزون باشد. و اندر پیری تری مادر زادی سخت کم باشد، و آن تری که باشد تری غریب باشد؛ و از پس سی و پنج‌سالگی گرمی کمتر میشود تا چون به روزگار کهلی رسد گرمی و تری هر دو بسیار کمتر شده باشد. و از پس شصت سالگی که به روزگار پیری رسد، باقی گرم و تری اصلی همچنان کمتر میشود تا آخر عمر؛ و این کاهیدن گرمی از پس سی و پنج‌سالگی ضرورت است از بهر آن را که مایه گرمی تری است، چنانکه مایه فروغ چراغ روغن است؛ چون روغن کمتر میشود، فروغ چراغ کمتر میشود. پس همچنین به سبب آنکه تریهای اصلی را لختی هوا میستاند و لختی را گرمی اصلی خرج میکند، چنانکه فروغ چراغ روغن را لختی به حرکتها و کارهایی که مردم کند میگدازد و خرج میکند و لختی به اندیشه‌ها و غمها خشک میشود و لختی به شادیها تحلیل می‌پذیرد و پراکنده میشود، و این خرجها پیوسته می‌باشد. و از غذاها، بدل آن تمام به جای باز نشود از بهر آنکه هر چند روزگار بر می‌آید گواریدن طعام کمتر می‌باشد، و چون گواریدن کمتر باشد بدل آنچه خرج شده باشد حاصل نشود و به جایگاه باز نرسد، لکن تری غریب می‌افزاید، و گرمی کمتر میشود، تا یکباره از آن تبشی را که مانده باشد، هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و این تبش (تابش چ حرارت) سخت اندک، و هم از روی آنکه این تری به طبع ضد آن تبش است، آن را فرو گیرد و فرو میراند؛ بدین سبب واجب است که تن مردم همیشه پایدار و زنده نماند و آخر بمیرد و این مرگ را طبیبان مرگ طبیعی گویند.
ص: 24

باب سوم از گفتار دوم: اندر شناختن مزاج اصلی‌


هر گاه که مزاج اصلی یعنی مادر زادی به خشکی گراید، این تن اندر همه سالهای عمر به جوانان ماند و اگر این مزاج به سردی گراید یا به تری، اندر همه سالها به پیران ماند. و هر تنی چون در عمر بدان سال رسد که مزاج او اندران سال مانند مزاج اصلی باشد، حال او بد شود و به بیماری گراید، از بهر آنکه چون دو مزاج از یک گونه بر یک تن گرد آید از اعتدال بیرون شود، چنانکه اگر مثلا مزاج اصلی گرم و خشک باشد چون از حدّ کودکی بیرون آید و به جوانی رسد بد حال شود، از بهر آنکه مزاج روزگار جوانی هم گرم و خشک باشد.
و هر گاه که دو مزاج گرم و خشک به یکبار بر تنی پدید آید آن تن از اعتدال سخت دور شود. و هر تنی که در عمر بدان سال رسد، که مخالف مزاج اصلی او باشد در آن سال نیک حال تر باشد، چنانکه اگر مثلا مزاج اصلی سرد و تر باشد، چون به جوانی رسد معتدل شود، از بهر آنکه مزاج سالهای جوانی گرم و خشک باشد، که ضد سردی و تری است. و اگر مثلا مزاج اصلی گرم و تر باشد اندر سال‌های کهلی نیک حال تر باشد از بهر آن را که مزاج سالهای کهلی به قیاس با مزاج سالهای جوانی سرد و خشک باشد و بدین سبب معتدل گردد.

باب چهارم از گفتار دوم: اندر شناختن مزاج مردان و زنان‌


مزاج مردان به قیاس با مزاج زنان گرم و خشک است و بدین سبب قوتهای مردان اندر همه کارها فزونتر باشد؛ و هر گاه که مزاج گرم و تر باشد، کارهای قوت طبیعی تمام‌تر آید. و قوت طبیعی قوت پروردن و بالیدن و غذا پذیرفتن را گویند، و این قوت از جگر خیزد. و از بهر آنکه مزاج پسران اندر سالهای طفلی و کودکی گرم و تر باشد، ایشان اندرین سالها بهتر پرورند و بیشتر بالند. و مزاج دختران اندر سالهای طفلی و کودکی سرد و تر باشد و در سالهای جوانی گرم و تر شود، ایشان اندر سالهای جوانی بیشتر بالند. و اندر همه سالها کارهای قوت حیوانی و نفسانی از مردان بیشتر آید. و قوت حیوانی، قوت حرارت و قوت
ص: 25
حرکت رگها را گویند و این قوت از دل خیزد. و قوت نفسانی قوت حس و حرکت را و قوت تفکر و تدبیر را گویند و این قوت را دماغ خیزد.
و مزاج زنان به قیاس با مزاج مردان سرد و تر باشد، بدین سبب به قوت حیوانی و نفسانی از مردان باز پس تر باشند، و رگهای ایشان باریکتر باشد، و مسام ایشان بسته‌تر، و گوشت اندامهای ایشان بر هم نشسته تر و نارک تر، تا بدین سبب مایه‌های خام اندر تن ایشان بیشتر گرد آید و کمتر تحلیل پذیرد یعنی کمتر خرج شود. و مردان به سبب آنکه مزاجهای ایشان گرمتر و خشک تر است، قوتهای حیوانی و نفسانی ایشان فزون است، و گهای ایشان فراخ‌تر، و مسام ایشان گشاده‌تر، و کارها و تدبیرهای ایشان و اندیشه‌ها بهتر و درست تر آید، و به تن سخت تر باشند، و خلطهای خام اندر تن ایشان کمتر گرد آید و به تحلیل بیشتر خرج شود در همه وقت باذن الله تعالی.

باب پنجم از گفتار دوم: اندر شناختن مزاج فربهی و لاغری‌


تن‌های مردمان بهری فربه است و بهری لاغر و بهری معتدل میان فربهی اندامها آکنده تر است، و گوشت آن سخت تر، و بهری هست که بدان سخت و آکندگی نیست. اما فربهی، دو گونه باشد: یکی از بسیاری گوشت و دیگر از بسیاری پیه، و آنچه از بسیاری گوشت باشد، مزاج گرم و تر باشد و آنچه از بسیاری پیه باشد، مزاج و سرد و تر باشد.
و لاغری هم دو گونه باشد: یکی از کم گوشتی باشد و دیگر از کم پیهی. اما آن را که گوشت کمتر باشد سردی و خشکی بر مزاج او غلبه دارد و آن را که پیه کمتر باشد گرمی و خشکی غلبه دارد، و فربهی که مادر زادی باشد سردی و تری بر مزاج او غلبه دارد، و رگها اندر تن او باریک تر بود، و خون اندر تن وی اندک باشد، بدین سبب بر گرسنگی صبر نتواند کرد. و همچنین کسی که مزاج او گرم باشد پیه بر تن او کمتر باشد، و رگهای او فراخ تر باشد و خون اندر وی بسیار باشد. بر گرسنگی صبر تواند کرد، از بهر آنکه چربی خون او به سبب گرمی مزاج غذای او گردد چون غذا همی‌یابد اگر طعام دیر تر یابد صبر تواند کرد، و کسی که از رنج یا از غم پیه او گداخته شود رگهای او باریک مانده باشد و خون اندک باشد، بر گرسنگی صبر نتواند کرد. و تنی که اندامهای او آکنده باشد و گوشت او سخت
ص: 26
باشد، مزاج او به سردی میل دارد و یا به خشکی یا به هر دو؛ و کسی که اندامهای او آکنده باشد، یا گرمی بر مزاج او غلبه دارد و یا تری، یا هر دو. و تنهای معتدل را گوشت بیش از پیه باشد و مزاج معتدل باشد و گوشت اندر سخت و نرمی معتدل باشد. و الله اعلم.

باب ششم از گفتار دوم: اندر عادت‌ها


هر گاه که کاری بسیار بار اندک اندک کرده شود یا غذایی بسیار بار اندک اندک خورده شود آن کار و آن غذا عادت گردد. یا بسیار تنها به سبب عادت کردن چیزی، چنان شود که آن عادت وی را چون مزاج اصلی گردد، و با آنکه عادت همچون مزاج اصلی گردد، بدانجای برسد که اگر به کاری بد یا غذایی بد عادت کند زیان دارد، لکن زیان داشتن آن مر این تن را دیر تر و کمتر پدید آید و غذاها و کارهای نیک چون عادت شود منفعت آن زود پدید آید، و عادت کردن چیزهای بد زیان دارد، و دست از آن عادت بداشتن و بر آن عادت بماند هم زیان دارد. اما بماندن بر آن عادت از بهر آن زیان دارد که عادتی بد است و دست بداشتن از بهر آن زیان دارد که عادت است. و عادت کردن چیزهای نیک سود دارد و دست بداشتن از آن عادت زیان دارد و همجنان که مزاج ماد زادی بگردانیدن دشوار و با خطر باشد، عادت نیز به یکبابر بگردانیدن دشوار باشد، لکن اگر تنی را حاجت افتد بدانکه عادتی بگرداند، به تدریج باید گردانید اندک اندک. و هر گاه که مزاج مادر زادی بد باشد، آن را هم به تدریج اندک اندک به غذاها و کارها که ضد آن باشد بباید گردانید. و کارها و حرکتها که مردم را از آن ماندگی و رنج باشد؛ یا سرمایی یا گرمایی رسد. و همچنین کارها که حاستها را و قوتها را اندر آن بکار باید داشتن، چون چیزی نبشتن و خواندن و چون رودها (به معنی نوعی ساز) ساختن و زدن، همه آن است که مردم را عادت گردد، و هر یک را اندر مزاج و اندامها اثری است؛ طبیب را ازین همه غافل نباید بود اندر تدبیرهای تنهایی که بدان نگاه میدارد یا علاج آن میکند.

باب هفتم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های مزاج معتدل و نامعتدل بر طریق کلی‌


ص: 27
مزاج معتدل و نامعتدل از پنج روی معلوم گردد: یکی از آنکه دست بر اندامها بر نهند، اگر سخت گرم باشد بیسبی معلوم، مزاج گرم است و اگر سرد باشد مراج سرد است، و اگر معتدل باشد مزاج معتدل است. دوم از آنکه بنگرند اگر گوشت اندامها سخت است مزاج خشک است، و اگر نرم است مزاج تر است، و اگر معتدل است مزاج معتدل است. سوم از آنکه بنگرند، اگر بر اندامها گوشت و پیه برابر یکدیگر است، مزاج سرد و تر است و سردی و تری برابر یکدیگر است، و اگر پیه بیشتر است سردی بر تری غلبه دارد، و اگر گوشت بیشتر است، تری بر سردی غلبه دارد. ازینجا معلوم گردد که بسیاری گوشت نشان تری مزاج است، و پیه اندک نشان گرمی مزاج است. و هر گاه که گوشت و پیه هر دو اندک باشد، نشان گرمی و خشکی مزاج است، و ماده پیه و فربهی، چربوی چرب بودن خون است و اندر مزاج سرد فسرده شود، و بدین سبب است که بر اندامهای گرم هیچ پیه نباشد، چون بر دل و جگر و آنچه باشد بر اندامهای سرد باشد چون غشاء؛ و باشد که بر گوشتی که مزاج آن میل به سردی دارد فسرده شود چنانکه بر گوشت زنان و گوشت دیگر جانوارن ماده، چهارم: اندر موی نگاه کنند، و موی از سه روی نشان دهد بر مزاجه: یکی از بسیاری و کثیفی، دوم از رنگ، سوم از جعدی و راستی.
اگر بسیار است و کثیف است مزاج او گرم است، و اگر اندک است و باریک است مزاج سرد است و اگر اندر هر دو معتدل است، مزاج معتدل است، و اگر جعد است و بر هم شکسته مزاج خشک است، و اگر راست و ناشکسته مزاج تر است، و اگر اندر هر دو نوع معتدل است، مزاج معتدل است، و اگر سیاه است مزاج گرم است، و اگر سرخ است یا اشقر مزاج معتدل است، و اگر رنگ سرخی میل به سپیدی و زردی دارد، مزاج سرد است، پنجم اندر رنگ پوست نگاه کنند، اگر سرخ است مزاج گرم است، و اگر سپید است مزاج سرد است، و اگر رنگی تیره است و گرفته سردیی نیک غالب است، و اگر سیاه است مزاج گرم و خشک است. و هر گاه که مزاج اندامها همه با یکدیگر برابر باشد، اندامها نیز اندر کوچکی و بزرگی و سردی و گرمی و خوبی و روشنی با یکدیگر برابر باشند، و سینه پهن و رگها فراخ و نبض عظیم و دلاوری و عضله‌های پیدا و گوشت سخت، و رنگی که میل به
ص: 28
سیاهی دارد یا به سرخی و بسیار موی و لاغری، این همه نشانهای گرمی و خشکی مزاج است، و آنچه بر خلاف این باشد نشان سردی و تری است و آنچه میان این و آن باشد معتدل باشد و الله اعلم.

باب هشتم از گفتار دوم: اندر شناختن مزاج هر اندامی‌

اشاره


و این باب شش فصل است‌

فصل نخستین: اندر شناختن مزاج‌های دماغ‌


دماغ معتدل: اگر سر بزرگ باشد و شکل او طبیعی باشد، چنانکه اندر تشریح یاد کرده آید، و با بزرگی سر، گردن ستبر سطبر باشد، و سینه پهن و استخوانهای مهره پشت قوی باشد حال دماغ نیک باشد، و مردم زیرک باشد، و چیزها زود اندر یابد، و کارها و اندیشه‌ها همه صواب و درست باشد. و اگر سر کوچک باشد نهاد دماغ اندر وی بر آن شکل نباشد که باید و نیز اندکی باشد و حالهای او بد بود. و اگر با بزرگی سر، گردن و سینه و مهره پشت برین صفت نباشد که گفته آمده است، حال او بد باشد و از شناختن مزاجهای دماغ مزاج معتدل به تحقیق شناخته آید.
دماغ گرم: رنگ چشم به سرخی گراید، و رگهای چشم برخاسته و پیدا باشد و موی سر پس از آنکه از مادز بزاید زود بر آید، و رنگ موی یا نیک سرخ باشد یا سیاه، و اگر سخت گرم نباشد رنگ موی نخست اشقر باشد، و هر چند سال که بر آید به سرخی گراید یا به سیاهی باز آید، و اندر پیری اصلع شود، خاصه که اگر حرارت غلبه دارد. و خداوند دماغ گرم را از هوا گرم و از آفتاب و از طعام و شراب گرم، سردرد خیزد و خواب او سبک باشد.
دماغ سرد: موی سر راست باشد و ناشکسته، و رنگ او به زردی و سپیدی گراید، و از هوای سرد و از بویهای سرد و از طعام سرد و شراب سرد رنجور شود؛ و از سر او تریها می‌پالاید و زکام و نزله بسیار باشد؛ و رنگ چشم هیچ سرخی ندارد و رگها باریک باشد و پوشیده و خواب تمام باشد.
دماغ خشک: از سر وی هیچ تری نپالاید و حاستها تیز باشد، چنانکه آوازهای نرم و
ص: 29
بویها و طعامهای اندک زود اندر یابد، و خواب اندک باشد و موی سر زود بر آید و کثیف باشد و به جعدی میل دارد، و زود اصلع شود، باذن الله عز و جل.
دماغ تر: حاستها و از دماغ تریها بسیار پالاید و خواب سنگین باشد.
دماغ گرم و خشک: از دماغ هیچ تری نپالاید و حاستها تیز باشد و خواب سخت اندک باشد، و موی بسیار و جعد و سیاه باشد و زود بر آید، و رنگ روی سرخ باشد یا گندم گون، و زود اصلع شود.
دماغ گرم و تر: تریها که از دماغ پالاید به قوام باشد و به رنگ روی خوب باشد و روشن، و رگهای چشم پر باشد و پیدا، و موی سر ناشکسته باشد یا کم شکن به سرخی گراید، و از چیزهای گرم سر او اندکی گرانی کند، و پالودن تریها زیادت گردد، تا بدین حال باشد اندر گرمی و تری، از اعتدال پس دور نباشد. و هر گاه که از اعتدال دور باشد، باد جنوب و گرماوه گرمابه و همه چیزهای گرم و تر سخت زیان دارد و بیماریهای سر بسیار افتد، و تری بسیار پالاید و بیدار کمتر تواند بود؛ و اگر خواهد که بخسبد خوابی خوش نخسبد، و خیالها و خوابهای شوریده بسیار بیند، و حاستها کند باشد؛ و اگر حرارت غلبه دارد نشانه‌های حرارت پیدا تر بود و اگر تری غلبه دارد نشانه‌های تری پیدا تر باشد.
دماغ سرد و خشک: رنگ روی تیره باشد و همه چیزهای سرد زیان دارد، و اندکی سبکسار باشد و اندر جوانی حاستها تیز باشد، و پس از آن تیرگی پدید آید، و موی سر ضعیف باشد، و رنگ او به زردی گراید و زود سپید شود؛ و اگر خشکی بر سردی غلبه دارد زود اصلع شود.
دماغ سرد و تر: هر چه اندر مزاج دماغ سرد گفته آمده است و اندر مزاج دماغ تر، هر دو سخت ظاهر باشد.

فصل دوم: اندر شناختن مزاجهای چشم‌


چشم گرم: حرکتهای او زودازود و رگها پیدا و رنگ او به سرخی گراید.
چشم سرد: هر گاه که بر خلاف این باشد سرد باشد.
ص: 30
چشم خشک: کوچک باشد و خشک و اشک و رمص نباشد و حرکت او سبک باشد و درد چشم کمتر باشد و رگهای چشم باریک باشد.
چشم گرم و تر: بزرگ باشد و رمص بسیار کند و اشک معتدل باشد.

فصل سوم: اندر شناختن مزاجهای دل‌


دل گرم: را نبض و نفس هر دو عظیم باشد، و سریع و متواتر، و مرد شجاع باشد و نشاط کار کردن دارد و هیچ کسلانی نکند و اگر سخت گرم باشد شتابزده باشد و متهور، و زود خشم گیرد و سینه پهن باشد، و بر سینه و حوالی آن موی بسیار باشد؛ و اگر با پهنی سینه سر خرد باشد، نشان درست بر آنکه مزاج دل سخت گرم است و تنگی سینه با بزرگی سر نشان درست است بر آنکه مزاج دل سرد است، و هر گاه که سینه و سر هر دو اندر خورد یکدیگر باشند، اعتماد بر نشانه‌های دگر باشد. و هر گاه که دل گرم باشد همه تن گرم باشد، مگر که مزاج جگر سرد باشد و با دل برابری کند، تا با وجود گرمی دل تن گرم نباشد.
دل سرد: نبض صلب باشد، و مرد آهسته باشد و با آهستگی اگر وقتی خشم گیرد، دشخوار ساکن گردد، و لجوج باشد، و همه تن نیز خشک باشد اگر تری جگر با خشکی دل برابری نکند.
دل گرم و خشک: نبض صلب باشد و عظیم و سریع و متواتر و نفس نیز همچنان باشد، و بر سینه و حوالی آن" موی بسیار باشد و مرد اندر همه کارها سبک باش و جلد و لجوج، و زود خشم گیرد و دیر ساکن شود، و هر گاه که سینه پهن باشد و دل گرم و خشک باشد، نفس اندر عظیمی و اندر سرعت و تواتر از حدّ بیرون باشد.
دل گرم و تر: نبض و نفس هر دو عظیم باشد و سریع و متواتر نباشد، سبکی و جلدی اندر کارها از مزاج گرم و خشک کمتر باشد، و موی بر سینه لختی کمتر باشد، و زود خشم گیرد و زود ساکن شود.
دل سرد و تر: نبض نرم باشد و مرد بد دل و کسلان باشد و بر سینه موی ندارد، و سازنده باشد و لجاج دشمن دارد.
ص: 31
دل سرد و خشک: نبض صلب باشد و صغیر و نفس معتدل باشد و بر سینه موی نباشد، و کسلانی بدان اندازه نباشد که مزاج شرد و تر باشد، و لختی سبکسار بود لکن بس جلد نباشد، و اندر وی نشاطی نباشد، و خشم کمتر گیرد و اگر وقتی خشم گیرد کینه آن با وی بماند.

فصل چهارم: اندر شناختن مزاج‌های جگر


جگر گرم: گفته‌ایم که رگها که از جگر رسته است آن را اورده گویند. هر گاه که مزاج جگر گرم باشد، اورده فراخ باشد، و صفرای بسیار تولد کند، و خون گرم باشد، و همه اندامها نیز گرم باشد، اگر دل سرد با وی برابری نکند. و اندر سالهای کهولیت سودا تولد کند، و بر شکم خاصه بر نیمه راست موی بیشتر باشد.
جگر سرد: اورده تنگ باشد و باریک، رطوبت اندر وی بسیار باشد، و خون سرد باشد، و همه اندامها نیز سرد باشد، اگر دل گرم با وی برابری نکند. و بر شکم هیچ موی نباشد.
جگر خشک: خون او غلیظ باشد یعنی ستبر و اندک باشد و اورده صلب باشد و تن خشک باشد.
جگر گرم و خشک: موی بر شکم بسیار باشد، و خون سخت غلیظ باشد، و اندک باشد و صفرا بسیار تولد کند، زیادت از همه مزاجها. و اندر کهلی سودایی باشد و اورده فراخ باشد و صلب، و همه اندامها همچنین باشد. و بباید دانست که حرارت دل با سردی جگر برابری تواند کرد و سردی دل با گرمی جگر برابری تواند کرد و لکن تری دل با خشکی جگر برابری نتواند کرد.
جگر گرم و تر: خون این مزاج از خون همه مزاجها زیادت باشد، و موی لختی کمتر از مزاج سرد و خشک باشد، و رگها غلیظ باشد و همه اندامها گرم و نرم باشد و کیموسهای بد بسیار تولد کند و بسیار بیماری باشد، و هر گاه که گرمی بر تری غلبه دارد کیموسهای بد کمتر باشد.
جگر سرد و تر: حوالی جگر و شکم از موی برهنه باشد، و خون با رطوبت آمیخته باشد
ص: 32
و اورده باریک باشد، و اندامها سرد باشد اگر حرارت دل غلبه نکند.
جگر سرد و خشک: خون اندک تولد کند و اورده باریک باشد، و حوالی جگر و شکم از موی برهنه باشد، و اندامها سرد باشد اگر حرارت دل غلبه نکند و الله اعلم.

فصل پنجم: اندر شناختن مزاج‌های معده‌


معده گرم: گواریدن طعام فزون آرزو باشد، و طعامهایی که اندر دیگر معده‌ها دیر گوارد اندرین معده نیک گوارد؛ و طعامهایی که اندر دیگر معده‌ها زود گوارد اندرین معده بسوزد و زود پاک شود و باشد که دردسر گیرد.
معده سردک آرزوی طعام فزون از گواریدن باشد، و طعام ترش شود، و آروغ ترش بر آید، و طعامهای سرد آرزو کند، و آن بهتر تواند خورد و از آن رنجور شود.
معده تر: تشنگی اندک باشد، و چیزهای تر آرزو کند.
معده خشک: تشنگی بسیار باشد، و اندکی آب وی را کفایت باشد، و اگر آب بسیار خورد بر وی گران گردد، و خوردنیهای خشک آرزو کند؛ و بسیاری آن زیان دارد. و فرق میان مزاج اصلی و عرضی آن است که صاحب مزاج اصلی چیزهایی مانند مزاج خویش آرزو کند و صاحب مزاج عرضی چیزهای مخالف مزاج آرزو کنند مگر که روزگار بر آید و مزاج عرضی همچون مزاج اصلی گردد آنگه وی نیز چیزها مانند مزاج آرزو کند.

فصل ششم: اندر شناختن مزاج‌های خصیتین و اوعیه[1] منی‌


خصیه گرم: خداوند خصیه گرم را بر زها و حوالی آن موی بسیار باشد، و بسیار جماع باشد و فرزند نرینه بیشتر آید.
خصیه سرد: احوال او بر خلاف این باشد.
خصیه تر: بسیار منی باشد.
خصیه خشک: منی سخت غلیظ باشد و زود خواب بیند (محتلم شود) و بر جماع
ص: 33
حریص گردد و بسیار فرزند باشد و بر زهار و حوالی آن موی بسیار دارد لکن زود از کار باز ماند، و اگر بر خویشتن الحاح (اصرار و پافشاری کردن) کند سخت زیان دارد. خصیه گرم و تر: منی بسیار باشد، و قوام آن تنک باشد و اندر شهوت جماع بیش از خداوند مزاج گرم و خشک نباشد، لکن بسیار کردن وی را کمتر زیان دارد، و موی بر حوالی زهار باندازه باشد.
خصیه سرد: دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد، و منی بسیار و رفیق باشد، یعنی تنک و باریک، و حوالی زهار از موی خالی باشد، و فرزند کمتر زاید و دختر زاید.
خصیه سرد و خشک: اندر همه حالها با مزاج خشک برابر باشد، مگر آنکه منی غلیظ باشد و اندک. و الله اعلم.

گفتار سوم: اندر شناختن خلطهای چهار گانه‌

اشاره


و این گفتار شش باب است.

باب نخستین از گفتار سوم: اندر شناختن آنکه چیست و چند است‌


بباید دانست که خلط رطوبتی است اندر تن مردم روان، و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست، و اندامهایی که میان آن تهی باشد، چون معده و جگر و سپرز و زهره، و این اخلاط از غذا خیزد، و بعضی از خلطها نیک باشد و بعضی بد باشد، آنچه نیک باشد که اندر تن مردم اندر افزاید، و به بدل آن تریها که خرج میشود بایستد، و آنکه بد باشد آن است که بدین کار نشاید، و این آن خلط باشد که تن از آن پاک باید کرد به داروها.
و خلطها چهار گونه است: خون است و بلغم و صفرا و سودا.

باب دوم از گفتار سوم: اندر شناختن حال‌های خون‌


طبع خون گرم است و تر و هر خوردنی که خورده شود، آن‌وقت غذا گردد که خون شود و غذای راستینی خون است، و خوردنیها را غذا از بهر آن گویند که اندر تن مردم خون
ص: 34
خواهد شدن و به اندامها خواهد رسیدن و تن از آن پرورده خواهد شدن.
و خون دو گونه است: یکی سخت سرخ باشد و اندکی ستبری سطبری دارد، و این اندر جگر باشد، و اندر رگهایی که از جگر رسته است و به تازی آن رگها را اورده گویند؛ و گونه دوم سرخ باشد، و درخشانتر، و گرمتر و روانتر از آن باشد و این اندر دل باشد و اندر رگهایی که از دل رسته است، و بدین سبب گرمتر باشد، و به تازی این رگها را شرایین گویند، و یک رگ را شریان گویند و خون طبیعی اندر سطبری و تنکی معتدل باشد و سرخ و شیرین و خوشبوی باشد، و چنین خون اندر جگر معتدل خیزد، و از غذای معتدل، و اندر سالهای کودکی بیشتر خیزد و اندر فصل بهار و از پس حرکتهای معتدل و از پس شادیها؛ و منفعت خون آن است که تن را پرورش دهد، و اندامها از آن بیفزاید و اندر زمستان و اندر سالهای پیری تن را گرم دارد، و از حرارت او قوتهای طبیعی را و حیوانی را یاری باشد، تا هر قوتی کار خویش تمام کند و پوست را روشن کند و رنگ روی را سرخ دارد. و خون ناطبیعی دو گونه باشد: یکی آن باشد که مزاج او بد شود، چنانکه گرمتر شود یا سرد تر بی‌آنکه چیزی با وی بیامیزد.
دوم آنکه صفرایی فزونی یا سودایی فزونی یا بلغمی فزونی با وی بیامیزد و آن را تباه کند، بدین سبب رنگ و بوی و مزه آن بگردد، و اگر صفرا آمیخته شود طلخ باشد و تنک و روشن و اگر با سودا آمیخته شود ترش باشد و سیاه و اسطبر، و اگر با بلغم آمیخته باشد یا مزه شیرینی کمتر شده باشد یا هیچ مزه ندارد یا اگر با بلغم حرارتی غلبه کند شور شده باشد، و سطبر تر باشد از خون طبیعی، و کم رنگتر از همه خونها باشد، و اگر حرارتی ضعیف تر باشد ترش باشد و تنک و بوی ترشی دهد.

باب سوم از گفتار سوم: اندر شناختن حال‌های بلغم‌


بلغم دو گونه است: طبیعی است و ناطبیعی.
اما طبیعی غذایی است خام که حرارت و قوت معده آن را تمام بگواریده باشد، و این نوع بلغمی تواند بود که چون حرارت اصلی و قوت هاضمه یعنی قوت گوارنده قوی تر
ص: 35
گردد، بگوارد و غذا گردد؛ از بهر آنکه وی خونی است تمام ناپخته، و رنگ او سپید باشد و سطبر تر از خون باشد و هیچ مزه ندارد و طبع او به قیاس با خون و صفرا سرد باشد، و به قیاس با تن مردم بس سرد نباشد. و آفریدگار تبارک و تعالی بلغم را جایگاهی خاصه پدید نکرد چنانکه صفرا و سودا را کرده است و اندر همه تن مردم آن را پراکنده بگذاشت همچون خون، از بهر آن را که بلغم طبیعی ماننده است به خون، و تن را بدان حاجتهای ضرورتی است از چند گونه:
یکی آنکه تا هر گاه که سببی افتد که غذا به اندامها دیرتر خواهد رسید نزدیک هر اندامی چیزی حاصل باشد که حرارت اصلی و قوت هاضمه که هر اندامی را هست روی بدان آرند و آن را تمام بپزند و بگوارند، و این حاجت که یاد کرده آمد نه به صفرا است و نه به سودا و هیچ دو بدین کار نشایند، از بهر آنکه هر دو تمام پخته‌اند و از تمای اندر گذشته، و قوت هاضمه آن را از تمام پختگی باز پس نتواند آورد و دیگر باره پختن و بگواریدن. لکن این بلغم هنوز اندر وی لختی خامی است و قوت هاضمه آن را تمام تواند پخت. و حاجت دوم آن است که می‌باید که جزوی ازین بلغم با خون بیامیزد تا خون بدان سبب شایسته غذای اندامهایی گردد که مزاج آن سرد و تر باید که باشد چون دماغ. و حاجت سوم آن است که بندگاه‌هایی را که حرکت بسیار باشد تر میدارد یا به سبب حرارتی که از حرکت خیزد خشکی اندر وی پدید نیاید. و معدن بلغم معده است، و هر گاه که حرارت معده کمتر باشد و قوت هاضمه سخت ضعیف باشد بلغم بسیار تولد کند خاصه اگر خوردنیها سرد و تر باشد، و روزگار زمستان باشد، و مردم نیز ریاضت و حرکت کمتر کند و اندیشه‌ای بر دل نباشد.
و بغلم ناطبیعی چهار گانه است: یکی سخت تنک است آن را مائی گویند، دیگری سطبر تر است آن را مخاطی گویند، و سدیگر و حصّی از بهر آن شود که بلغم اندر بندگاه‌ها دیر بماند، و آنچه لیطف تر است از وی خرج شود باقی حصی بماند. و مزه هر یک به سبی دیگر بگردد؛ اما آنچه تنک تر باشد که حرارتی اندک اندر او کار کند و آن را بجوشاند، پس ترش کند، همچنان که آبهای میوه‌ها و شیر از حرارت هوا بجوشد و ترش گردد، و عرق پیران
ص: 36
و کسانی که تری بر ایشان غلبه دارد و مزاج ایشان بس گرم نباشد پس بدین سبب بوی ترشی دهد، و باشد که حرارتی قویتر اندر وی کار کند، و صفرای سوخته با وی بیامیزد و آن را شور کند و آبهای دریا بدین سبب شور شود؛ و آنچه سطبر باشد، اگر سبب سطبری خامی باشد هیچ مزه ندارد و سخت سرد باشد، و اگر به سبب دیر ماندن سطبر شود و صفرای سوخته با وی بیامیزد و در وی کار کند مزه آن طلخ تلخ باشد، و اگر سودا با وی بیامیزد مزه آن ترش باشد و بود که دهان فراز هم کشد، و اگر همچنان خالص بماند سردتر از همه انواع باشد و عسر تر.

باب چهارم از گفتار سوم: اندر شناختن حالهای صفرا


صفرا دو گونه است: طبیعی و ناطبیعی. اما طبیعی خلطی است تیز، گرم تر و سبکتر از خون از بهر آنکه وی کفک خون است و رنگ خاصه او زرد است و طبع او گرم و خشک است و مزه او طلخ است و تولد او اندر جگر باشد، چون از جگر بیرون آید بعضی از وی با خون اندر رگها بگذرد، از بهر دو کار را: یکی آنکه اگر چه خون خلطی روان است، صفرا روانتر از اوست و اندر تن مردم گذرهای تنگ و رگهای باریک بسیار است، این پاره صفرا با وی برود، تا خون به سبب تیزی آن بدان گذرهای تنگ و رگهای باریک بگذرد و به همه اندامها برسد. و دوم آنکه به اندامی رود که اعتدال او آن است که بهره تمام‌تر از صفرا با خون آمیخته غذای او شود، و آن شش است که به تازی آن را ریه گویند و غذای او با بهره تمام‌تر از صفرا از بهر آن است که می‌باید که وی سبک باشد و میان او آکنده نباشد و اندر وی گشادگیهای بسیار باید که باشد و همیشه جنبان باید که باشد، جنبیدن زود ازود و این سبکی و این گشادگیهای بسیار اندر وی و زود ازود جنبیدنی ازین تواند بود که غذای او خونی صفرایی باشد. و اما شرح آنکه چرا سبک و گشاده و زود حرکت می‌باید، اندر جای خویش گفته شود، و اما این بهره دیگر از صفرا که با خون به رگها بیرون نرود، آن را خزینه‌ای است با جگر پیوسته و آن زهره است، تا اندر آن خزینه گرد میشود از بهر دو کار را. یکی آنکه زهره اندامی است که غذای او صفرا می‌باید که باشد، تا نخست این خزینه غذای خویش با اندکی خون که با وی آمیخته باشد بیاید، دوم آنکه تا همگی صفرا با خون اندر
ص: 37
همه تن پراکنده نشود که اگر همگی صفرا با خون اندر همه تن برفتی، اندامهایی که نباید غذای آن صفرایی باشد از اعتدال بیرون شدی و همیشه مردم را دهان طلخ بودی و همیشه تنهای مردمان اندر علت یرقان بودی. و علت یرقان علتی است که هر گاه که مردم را دهان را آن راه که میان جگر و زهره است بسته شود، و آن صفرا که می‌باید که به زهره اندر شود با خون اندر همه تن برود، پوست مردم و سپیدی چشمها زرد شود، و مردم لاغر میشود و اگر تدبیر و علاج آن نکنند، هر وقت که از آن صفرا مقداری فزون تر به دل رسد مردم بمیرد. و سوم آنکه تا این صفرا که اندر زهره گرد میشود، بهره‌ای از وی به روده‌ها فرود آید و روده‌ها را از بلغم‌های سطبر و از خلطها میشوید، و تیزی آن عضله‌های مقعد را خبر دهد تا مردم به حاجت برخیزد. و هر گاه که این راه که میان زهره و روده است بسته شود کرم دراز و خرد و نوعی که آن را کدودانه گویند اندر روده‌ها تولد کند و نیز نوعی قولنج پدید آید از بهر آنکه آن صفرا به روده فرود نتواند آمد. نبینی که این هر دو علت، اعنی قولنج و تولد کرم اندر روده‌ها کسی را افتد که مزاج او میل به سردی دارد و در تن او تولد صفرا کمتر باشد. آفریدگار تبارک و تعالی چندین منفعت اندر خلط صفرا بنهاد تا تن مردم یک چندی به سلامت بماند. تبارک الله ارحم الراحمین.
و بباید دانست که تولد این خلط بیشتر اندر وقت خشم باشد و اندر تابستان، خاصه که مردم جوان باشد، و کارها با رنج کند. و چیزهای گرم و خشک خورد؛ و اگر این صفرا تا چندانی باشد که پاره‌ای با خون اندر رگها بگذرد، و به اندامها رسد، و آنچه بماند اندر زهره شود، و پاره‌ای از آن به روده‌ها فرود آید طبیعی باشد؛ و هر چه کمتر ازین یا بیشتر ازین باشد، بیماری و صفرا ناطبیعی باشد. همچنین تا اندر گرمی و خشکی از اندازه بیرون نشود یا چیزی دیگر با وی نیامیزد طبیعی باشد؛ و چون از اندازه طبع خویش اندر گذرد و یا با چیزی دیگر بیامیزد ناطبیعی گردد و حالهای او دگرگون شود. یکی حال او آن است که با رطوبتی بیامیزد و رنگ او از زردی باز پس تر آید و حرارت او نیز کمتر شود. و هر گاه که از خون تمام جدا نشده باشد رنگ او سرخ باشد و طبیبان آن را حمرا گویند و این ناطبیعی نباشد، و بدان گرمی نباشد که صفرای خالص باشد، و هر گاه که بلغم سطبر با وی بیامیزد
ص: 38
هم حرارت او کمتر شود و هم سطبر گردد همچون زرده خایه مرغ و طبیبان آن را محّی گویند و به تازی المح زرده خایه مرغ را گویند. و نوعی صفرا است که تولد آن در معده‌های گرم باشد، و به رنگ سبز باشد، و بسان گندنا و طبیبان آن را کراثی گویند و به تازی گندنا را الکراث گویند، و از صفرا کراثی تنها تولد نکند، از بهر آنکه طبیعت آن را زود از معده دفع کند، یا به قی یا به اسهال، و نگذارد که چندان اندر معده بماند که عفونت پذیرد. و باشد که این کراثی با گونه دیگر از صفرا بسوزد و به رنگ و طبع زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بترین بدترین نوعهای صفرا این باشد و طبع زهر دارد و کشنده باشد؛ و باشد که نوعی از صفرا بسوزد و سطبر شود و سیاه، آن را سودای صفرایی گویند، سیاه باشد و روشن و تیز و ترش و مگس گرد او نگردد، و زمین را بجوشاند، و هر جای که بگذرد بسوزد و بخراشد، و با این همه زنجاری از این بتر و تیز تر باشد، و حال این نوع و حال زنجاری همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت کنند هر گاه که چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد، انگشت شود و چون تمام سوخته شود و هیچ تری اندر وی نماند خاکستری سپید شود، و صفرای زنگاری همچنین از سیاهی اندر گذشته باشد، تا به رنگ زنگاری باز آید و این غایت سوختگی باشد. و الله اعلم.

باب پنجم از گفتار سوم: اندر شناختن حالهای سودا


سودا دو گونه است: طبیعی است و ناطبیعی.
اما طبیعی دردی خون است و بدین سبب سطبر تر و گران تر از اوست و طبع او طبع زمین است سرد و خشک، و رنگ او سیاه است، و مزه او آمیخته است از شیرینی و ترشی و فر از هم کشیدگی، و تولد او اندر جگر باشد و چون از جگر بیرون آید پاره‌ای از وی با خون اندر رگها برود از بهر دو کار: یکی آنکه بهره اندامهایی است که اعتدال آن، آن است که غذای آن خونی باشد که بهره تمام از سودا با آن آمیخته باشد و آن استخوان است. و دوم تا خون بدو قوی گردد، تا هر گاه که به اندامها رسد و غذای گردد نهاد اندامها بر جای بماند؛ چنانکه اندر باب سوم از گفتار نخستین گفته آمده است که هستی زمین اندر هر تنی از بهر آن است تا تن پایداری باشد و بر آن نهاد که هست بماند، و سودا طبع زمین دارد، و منفعت
ص: 39
او این است که خون بدو قوی گردد، تا از وی غذایی خیزد که نهاد اندامها را بر جای بدارد، و آن بهره دیگر که با خون به رگها بیرون نشود؛ همچنان که صفرا را خزینه‌ای است که اندر وی گرد آید، سودا را نیز خزینه‌ای است برابر جگر نهاده و آن سپرز است، تا اندرو گرد آید از بهر سه کار: یکی آنکه این سپرز اندامی است که غذای او سودا باید که باشد تا این اندام غذای خویش بیابد، دوم آنکه تا همگی سودا با خون اندر همه تن پراکنده نشود، که اگر همگی سودا با خون اندر همه تن پراکنده شدی اندامهایی که نشاید که غذای آن سودا باشد از اعتدال برفتی و همیشه تن‌های مردمان اندر علت یرقان سیاه بودی، از بهر آنکه هر گاه که راهی که میان جگر و سپرز است و سودا بدان راه به سپرز آید بسته شود، تا بدین سبب سودا با خون اندر همه تن برود، پوست مردم سیاه شود و اگر تدبیر گشادن آن راه نکنند هر گاه سودایی فزونتر به دماغ رسد، مالخولیا از آن باز شود و هر وقت که به دل رسد بکشد. و سوم تا مقداری سودا از سپرز به معده شود، از راهی که میان هر دو است، تا سر معده را قوی کند و بخارد و آرزوی غذا پدید آرد به تقدیر و تدبیر آفریدگار تبارک و تعالی. و هر گاه این سودا تا چندانی باشد که خون را قوی کند و با خومن رود و اندامها نصیب خویش از وی بیابد و بهری به سپرز آید و آنچه کار اوست بکند، طبیعی باشد. و هر چه ازین اندازه فزونتر باشد، یا کمتر باشد، بیماری و ناطبیعی باشد؛ و تولد سودا بیشتر اندر فصل خریف باشد که به پارسی تیر ماه گویند، و اندر سالهای دو مویی و اندر غم و از غذاهای سرد و خشک خاصه که کارهای با رنج کنند. و خون پیران و خون کسانی که اندیشه بسیار کنند اندر علمها و تدبیرها و غیر آن، سیاه باشد؛ و خون سیاه پدیدار شود و به سودا ماند و جدایی میان هر دو بدان پدید آید که خون را از رگ بیرون کنند بفسرد و خلط سودا و نه هیچ خلط دیگر نفسرد. باذن الله تعالی.

باب ششم از گفتار سوم: اندر شناختن آنکه خلطها اندر تن مردم چگونه پدید آید


و به یک جا اندر تن چگونه بود و اندر برون آوردن‌به دارو چگونه از هم جدا شوند و چگونه بیرون آیند
بباید دانست که طعامهای که خورده شود چون به معده اندر آید حرارت معده آن را بگوارد و آب از پس طعام خورده شود با آن بیامیزد، تا حرارت ممعده آن را تمام بپزد و بگوارد، و چون کشک آبی کشکابی کند که آن را کیلوس گویند، و این گواریدن را طبیبان گواریدن نخستین گویند و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده است اندر آن یاری دهد چون جگر که از سوی راست است از حرارت او یاری باشد و از سوی چپ از حرارت شریانها که اندر سپرز است و از بالا از حجات به حرارتی که از دل به وی میرسد و از پیش او عضله‌های شکم، از این همه سوها یاری باشد، تا تمام پخته شود و کیلوس گردد. چون تمام شد، جگر هر چه ازین کیلوس پخته تر است و لطیف تر به خویشتن کشد، و نهاد جگر چنان است که یک روی او بر جانب راست معده نهاده است، و گرد وی اندر آمده و این روی ناچار ژرفی دارد به اندازه گردی معده، این روی را جانب مقعر گویند، و دگر روی جگر ناچار هم بر آن اندازه بر آمده باشد، این روی را جانب محدب گویند. و از هر دو جانب جگر، دو رگ بزرگ رسته است و اندر جگر پراکنده شده برسان بیخها هر دو درهم پیوسته است چنانکه از هر دو گذرهاست اندر یکدیگر گشاده، تا هر چه از جانب مقعر به جگر اندر شود بدین رگها بگذارد و بدان رگ که از جانب محدب رسته است بیرون آید، و این رگ را که از جانب مقعر رسته است باب گویند. و از بیرون جگر هم از این رگ رگهای دگر رسته است و آن رگها را به زبان یونانی ماساریقین گویند، و بعضی ازین رگها به قعر معده پیوسته است، و بعضی به روده‌ها که بر بالاتر است پیوسته است، و جگر بدین رگها آنچه لطیف تر است از کیلوس به خویشتن میکشد و میمزد. و کیلوس چون به جگر اندر آید اندرین رگها که بیخ آن رگ بزرگ است پراکنده شود، یا آن‌چنان باشد که همگی کیلوس با همگی جگر بسوده شده باشد، و حرارت جگر به همگی کیلوس رسیده و از آن حرارت پختنی و گواریدنی دیگر یافته و این را گواریدن دومین گویند. و چون تمام پخته شد، بدان رگ دیگر که از جانب محدب رسته است بیرون آید. و ازین رگ نیز بسیار رگهای دیگر رسته است، از بیرون جگر، و آن رگها را به تازی اورده گویند و یکی را ورید گویند، و بدین رگها اندر همه تن بگذرد و بدین رگها اندر همه تن بگذرد و به همه اندامها برسد و همه را غذا دهد. و این کیلوس اندر جگر سه بهره
ص: 41
شود: بهری کف شود، و آن صفرا باشد، و بهری دردی شود، و آن سودا باشد، و بهری خلطی صافی و پالوده بماند و آن خون باشد.
و هر گاه که جگر گرمتر باشد، کفک او بیشتر آید و گرمتر آن را صفرای سوخته گویند، و اگر به نهایت سوختگی رسد سودا گویند. و باشد که جگر بس گرم نباشد و اندر پزانیدن کیلوس که آن را هضم دوم گویند تقصیری افتد و چیزی بماند که به خامی گراید، آن بلغم باشد. ازینجا معلوم گردد که هر گاه که مزاج جگر معتدل باش خون صافی باشد و از صفرا و سودا که با وی تولد کند طبیعی باشد. و هر گاه که به گرمی میل دارد صفرا بیشتر تولد کند. و هر گاه که سخت گرم باشد، صفرای سوخته تولد کند و آن را سودا گویند. و هر گاه که مزاج جگر سرد باشد بلغم تولد کند، و هر گاه که سخت سرد باشد بلغمی فسرده تولد کند و آن را هم سودا گویند. و از مزاج سرد و خشک به سبب تمام ناگواریدن طعام رطوبت ناطبیعی تولد کند چنانکه اندر تن پیران، به سبب سردی خشکی و تمام ناگواریدن طعام تولد بلغم بیشتری اندر معده باشد، و اندر رودهای بالا و اندر جگر به نادر باشد. و صفرا و سودا بیشتری اندر جگر باشد، و به نادر اندر معده و اندر رگها نیز باشد. و بباید دانست که طعام را از معده به جگر اندر شدن، به بدان رگهای باریک که اندر جگر است بگذشتن ممکن نیست، تا آب خورده نشود یا چیزی تر که به جای آب باشد. پس آفریدگار تبارک و تعالی تشنگی بر گماشته است تا مردم را پس از طعام آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد، تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان گردد، و بدان رگهای باریک اندر شود و تمام پخته شود و خون گردد. پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است بر آید و آن رگ را به تازی الطالع من الکبد گویند زان پس به آب حاجتمندی نباشد و آن آب از وی جدا گردد و با اندکی خون و به آن دو رگ بزرگ که رسته است و به هر دو گرده پیوسته، فرود پالاید، و گرده آن را بمزد و بخود کشد به قوتی کشنده، که آفریدگار تبارک و تعالی از بهر دو کار اندر وی نهاده است: یکی تا گرده از آن اندکی خون که با آن آب که بوی رسد غذا یابد، و دوم تا آب را از خون جدا کند و به خود کشد و از خود به مثانه فرستد.
و بباید دانست که خون را و هر خلطی را که با خون به رگها اندر شود، آنجا پختن و
ص: 42
گواریدنی دیگر است و آن را گواریدن سوم گویند. و چون به اندامهای رسد اندر هر اندامی گواریدن دیگر هست، آن را گواریدن چهارم گویند. و اندر هر گواریدنی چیزی تمام ناگواریدن بماند. اما آنچه از گواریدن نخستین بماند که اندر معده باشد و روده‌ها فرود آید و بیرون شود، و آنچه اندر جگر بماند بیشتر آب باشد، و آب گواریدن را نشاید، و جز از بهر آن نمیپاید تا طعام اندر معده نسوزد و کیلوس گردد. و اگر آب با طعام نیامیزدی طعام اندر بعضی معدهای گرم بسوزدی، همچنان که اگر اندر دیگی گوشت و دیگر حوایج اندر کنند و بی آب بر آتش نهند هیچ پخته نگردد و همه بسوزد. پس هر گاه که طعام به آب پخته شد و اندر جگر آمد و تمام‌تر پخت و از دگر جانب جگر بر آمد به آب حاجت نماند و آن آب فزونی باشد؛ و قوت کشنده که اندر گرده است آن را از خون جدا کند، و به خویشتن کشد، و به مثانه فرستد تا بیرون شود. و از فزونیهای گواریدن دوم لختی صفرا باشد که به زهره اندر شود، و لختی سودا باشد که به سپرز اندر شود، و آنچه اندر رگها بماند آن را فزونی گواریدن سوم گویند و آنچه اندر اندامها بماند آن را فزونی گواریدن چهارم گویند، و این هر دو فزونی لختی از راه بینی و گوش بپالاید و لختی به خوی (عرق بدن) و به شوخ (چرک بدن) بیرون آید و لختی غذا ناخن و غذای موی گردد، و لختی ماده منی گردد و لختی از مسام بیرون شود، و این را نتوان دید. و مسام این گشادگیها باشد که اندر پوست مردم است که موی از وی بر آمده است. و بباید دانست که این خلطها که یاد کرده شد، همه اندر رگها با خون آمیخته است و از یکدیگر جدا نتوان کرد مگر به قوت داروها که هر یک را از دیگری جدا کند و بیرون آرد و آفریدگار تبارک و تعالی از بهر هر خلطی داروهای جداگانه آفریده است تا طبیعت به هر یک از آن داروها آن خلط را که خواهد جدا کند و از تن بیرون آرد. و اگر همه خلطها به یک بار فزون شود، رگ فرماید زدن تا از هر خلطی لختی با خون بیرون آید و این خلطها اندر بیشتر وقتها اندر تن بکار می‌آید و تن بدان بر پای است. و گاه باشد که یک خلط یا دو خلط فزونتر گردد تا تباه شود، آن را لختی کمتر باید کرد و از دیگر خلطها جدا کرد و از تن بیرون آورد، مثال آن و مثال تن مردم و مثال جدا کردن و بیرون آوردن آن همچون حصاری است که اندر وی بعضی دوست باشد و بعضی دشمن و آن خلط که از تن بیرون باید آورد همچون دشمن است و آنچه اندر تن نگاه می‌باید داشت همچون خصم مر آن
ص: 43
گروه را که دشمن‌اند. پس همچنان که حامی حمایت گر سنگی در حصار اندازد و خواهد که بر دوست نیاید و بر دشمن آید، طبیب باید که از بهر هر خلطی اندر هر تنی آن دارو بکار دارد که آن خلط را بیرون آرد و با دیگری نکوشد. و اگر چه هر گاه که دارو و در کار آید، به ضرورت خلطی دیگر را لختی بجنباند به سبب آنکه خلطها به هم آمیخته است، طبیب باید که دارو آن دهد و به آن اندازه دهد که خلطهای دیگر را کمتر برنجاند و این پس از قیاس به تجربه و مشاهده توان دانست. و هر گاه که دارویی خورده شود که خلطی را بیارد و نخست آن خلط را که مقصود است بیاورد، و اگر هنوز قوت دارو مانده باشد خلطی دیگر را که تنک تر باشد بجنباند و بیارد، مثلا اگر دارویی است که سودا بیارد نخست سودا بیارد پس صفرا پس بلغم. و اگر دارویی است که صفرا آرد، نخست صفرا آرد پس بلغم پس سودا. و اگر چه خون از بلغم و از سودا تنک تر است آفریدگار تبارک و تعالی اندر طبیعت مردم این قوت نهاده است که آن را نگاه دارد و به دارو ندهد، از بهر آنکه حاجت بدان بیشتر است و غذای راستینی آن است و تن بدان بر پای است. و هر گاه که دارو کار از حد بیرون کند تا بدان رسد که مر طبیعت را قهر کند و خون از وی بستاند کاری با خطر باشد. و من کسی را دیدم که از بهر درد اندامها داروی قی خورده بود و مقصود تمام حاصل شده بود.
دیگر روز یک مجلس صرخی سرخی اجابت کرد و مرد بترسید، و جای ترس نبود، از بهر آنکه آن سرخی خون نبود، لکن دارو کار خویش کرده بود، و بلغمی سطبر تر آورده. خلطی که از آن تنک تر باشد صفرا است، و گفته‌ایم که صفرا هر گاه که از خون تمام جدا نگشته باشد رنگ او سرخ باشد آن را حمرا گویند آن سرخی که از تن مرد بیرون آمد حمرا بود، و نشان آن بود که مایه دردها تمام بر آمده است. پس اندک مایه تخم لسان الحمل بریان کرده با رب آبی داده شد دیگر نیامد. این فصل اندرین جایگاه از بهر آن گفته آمد تا اگر کسی سرخی بیند که بر این وجه بیرون آید ترسان نشود چنانکه اندر کتاب سوم که کتاب حفظ الصحه است اندر تدبیر استفراغ به داروی مسهل یاد کرده آید ان شاء الله عز و جل.
ص: 44

گفتار چهارم: اندر شناختن اندامهای یکسان‌

اشاره


و این گفتار پنج جزو استک‌

جزو نخستین اندر شناختن استخوانها و غضروف‌ها

اشاره


و این جزو دوازده باب است:

باب نخستین از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر شناختن استخوانها و غضروفها بر طریق کلی‌


هر گاه که اندام مطلق گویند اندامها مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. و این اندامها از اندامهای یکسان ساخته‌اند چنانکه اندر باب دوم از گفتار نخستین یاد کرده شده است. و اندامهای یکسان استخوان است و گوشت و پوست و غیر آن. آفریدگار تبارک و تعالی از جمله اندامهای یکسان استخوان را صلب تر آفرید از بهر آن را که بنیاد تن استخوان است و راستی و استواری او بدان است و همچون حصاری است نگاهدارنده اندامهایی را که اندر میان او نهاده است، و به عنایت ازلی آن را پاره‌ها آفرید از هم جدا، دو معنی را: یکی آنکه اگر به یک پاره بودی و آسیبی رسیدی شکسته شدی، آن آفت همه تن را بودی و چون هر پاره جدا است اگر اندامی را آفتی رسد آن آفت همگی اندام را همه نیست لکن آن یک پاره راست و دیگر پاره‌های آن اندام به سلامت است. و دوم آنکه تا اندامها را حرکتها باشد از هر سوی و همه اندامها را اندر هم پیوسته کرده و به بندگشادها، و همچنان که خواهند که چیزی را بر جای بدارند آن را به میخی باز بندند، آفریدگار تبارک و تعالی هر سر اندامی را با استخوانی قوی تر از اندامی دگر باز بست تا اندامها از هم دور نشود، و همچنین همه پاره‌های اندامها را نیز به بند گشادهای عجب اندر هم پیوسته کرد، و همه بند گشادها را استوار کرد، تا بدین گشادها منفعت جدایی اندامها و جدایی پاره‌ها پدید می‌آید و با هم استوار کرد که منفعت پیوستگی نیز حاصل می‌باشد. و هر اندامی را از هر سویی که حاجت آید جداگانه حرکت میتواند کرد. و
ص: 45
آن را استخوانها بهری کوچک است و بهری بزرگ، و بزرگها بهری میان تهی است و بهری نه، و آنچه میان تهی است بهری را تهیای تهیی فراخ‌تر است و بهری را تنگتر، و آن را که تهیای فراخ‌تر است بهری آن است که از بهر استواری بر سرهای آن از نوعی صلب تری پاره‌ای بر نهاده است و پیوند کرده و بهری را این پیوند نکرده است که حاجت نبود. و تهی کردن بهری استواری بایست. پس هر کجا که همه استواری بایست باشد هیچ تهی نیست و هر کجا که استواری بیش از سبکی بایست تهیای کمتر است و هر کجا که سبکی بیش از استواری بایست تهیای بیشتر است، هر جایی آنچه می‌بایست به اندازه حاجت آفریده است. و هر استخوانی که میان تهی است پر مغز است دو معنی را: یکی تا استخوان از وی غذا یابد و دوم تا جای تهی نماند و بهری استخوانها متخلخل تر است یعنی پیوستگی از جزای آن محکم نیست و این استخوانها تنک تواند بود که میان او تهی نشایست کرد.
و بباید دانست که این بندگشادها دو گونه است: یکی بندهایی که بدو و حرکتهای تمام باشد و این را بند گشاد راستینی گویند. و دوم بندهایی است که بدو حرکت نباشد. و اما آنچه بند گشاد راستینی است سه گونه است: یکی آن است که اندر سر یک استخوان مغاکی است و بر سر استخوان دگر مهره‌ای است به اندازه آن مغاک و این مهره اندر وی نهاده است تا اندر وی همی‌گردد و حرکت حاصل میشود. و دوم آنکه این مغاک ژرف نیست و مهره دیگر استخوان هم به اندازه این مغاک است و هر کجا که مغاک ژرف نیست بر کنارهای مغاک استخوانکهای خرد پیوند کرده شده است، برسان داندانه‌های انگشتری تا این استخوانها گرد آن مهره که اندرین مغاک نهاده است اندر آید و آن را نگاه دارد چنانکه دندانه‌های انگشتری نگین را نگاه دارد؛ و این استخوانکهای خرد را بتازی العظام السمسانیه گویند و سوم آنکه سرهای استخوانها به یکدیگر اندر نشانده است، چنانکه مهره‌های گردن و پشت. از آن استخوانها که بر سر او مغاک است، و آنکه بر سر او مهره است هر چه صلب تر است هم این سرکه مغاک در وی است و هم آن سر که گرد مهره است هر دو از اصل آن استخوان رسته است و هر چه ضعیف تر است یا حرکت او قوی تر است و کار او سخت تر است یا حمل بر وی بیشتر است و بار او گرانتر از استخوان دیگر از نوعی
ص: 46
صلب تر با وی پیوند کرده شده است تا به وقت حرکتهای سخت و احتکاک اصطکاک استخوانها با یگدیگر، قوت بر این پاره‌های پیوندی آید و اصل را آفتی نرسد. و بهری استخوانها را این پیوند هم بر سر برسوین است و هم بر سر فرودین است تنها، چنانکه ستخوانهای ساقها را و استخوانهای ساعد فرو سیون را و بعضی را بر سر بر سوین است تنها، چنانکه استخوانهای بازوها را و این پاره‌های پیوندی را طبیبان به تازی لواحق گویند.
و این بند گشادهای دیگر که بدان حرکت نباشد هم سه گونه است: یکی چنان است که از کنارهای دو استخوان باریک دندانه‌ها بیرون آمده است برسان دشت ارّه و آن دندانه‌ها بر هم نشانده شده به رسم آنکه آفتابگردان تخته‌های مس را کناره‌ها در هم نشانند و بدوزند چون در زی همی‌نماید؛ چنانکه در زهای استخوانهای سر هست. و دوم چنان است که دو استخوان همواره سر به هم باز نهاده باشد و بر هم دو سانیده، چنانکه استخوانهای ساق و استخوانهای ساعد. و سوم چنان است که استخوانی را یک سر چون میخی باشد و این میخ اندر استخوانی دیگر نشانده، چنانکه دندانها، آفریدگار تبارک و تعالی چون دانست که اندر تن مردم این پیوندها بایست از بهر حرکتها را، بر سر هر استخوانی غضروفی بیافرید مو غضروف چیز است سپید، نرم تر از استخوان به سخت تر از گوشت تا چون میانجی باشد میان هر دو، تا پیوستن چیزهای نرم چون عصب و عضله به استخوان به تدریج باشد، تا به هر آسیبی عصبها و عضله‌ها از استخوان کوفته نشود و اندامی را که حرکت تمام‌تر و بیشتر است و بر سر استخوان آن اندام غضروفی بزرگتر و پهن تر آفرید، چنانکه بر سر شانه‌های دست، تا بتواند چفسیدن تا حرکت او تمام آید و بیم شکستن نباشد. و بهری اندامها که بیرون‌تر است چون گوش و بینی، آن را از غضروف آفرید، که اگر استخوان بودی بهر آسیبی شکسته شدی و بر گوش خفتن دشخوار بودی و حرکت که بینی را هست، به وقت دم زدن از راه بینی، نتوانستی بود و بینی پاک کردن دشخوار بودی. و اگر بینی و گوش از گوشت بودی یا از پوست شدی، نه آواز شنیده آمدی و نه بوی و زشت آمدی و راه بویها و آوازها به سبب افتادگی هر دو بسته شدی، نه آواز شنیده آمدی و نه بوی یافته، و گوش می‌باید چون بادبانی ایستاده باشد تا هر گاه که هوا از قوت آواز سخن گوی بجنبد و موج کند آن را بیشتر تواند گرفت تا آوازها بشنود، و این منفعت نه از گوشت حاصل آید و نه از پوست، و
ص: 47
آن گذر که اندرون گوش است پیچیده است تا آن هوا اندر وی همی‌گردد و راه آن تا به دماغ درازتر باشد تا قوت بادها و آوازهای سخت که به دماغ رسد شکسته باشد. تبارک الله رب العالمین.

باب دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن استخوانهای سر


آفریدگار تبارک و تعالی کاسه سر را از استخوان آفرید تا سلاحی باشد که آفتها از دماغ باز دارد و شکل او گرد آفرید دو معنی را: یکی تا آفتها کمتر پذیرد چه دور ترین شکلی از آفتها شکل گرد است؛ و دوم تا مغز که می‌باید که اندر میان وی باشد بیشتر گنجد چه اگر دو شکل که محیط هر دو، اعنی خط گرداگرد هر دو به یک اندازه باشد و یکی گرد باشد و دیگر چهار سو باشد یا پنج سو و شکلی دگر، اندر میان شکل گرد بیش از آن چیزی گنجد که اندر میان شکلی دگر، و گردی سر بدان ماند که از موی شکلی گرد بکنند و بدو انگشت در پهلوی آن نهند و اندکی قوت کنند تا هر دو پهلو اندر نشیند و درازی او اندکی بیشتر گردد، و این شکل را مسفط گویند، و شکل سر آنچه طبیعی است این است و شکلهای دیگر باشد سرها را، لکن طبیعی نباشد. اما آنچه طبیعی است بر وی پنج درز است پیدا، سه از آن جمله درزهای راستینی است، و دو ماننده است به درزی که آن را درز قشری گویند و شکلهای درزها برین گونه است: یکی درز پیش سر است بر آن وضع که کناره کلاه بر وی نشیند آن را درز اکلیلی گویند، و بدین شکل است و درزی دیگر هست بر پس سر اندر نوشتن تا زیان به حرف دال ماند و اندر نوشتن یونانیان به حروف لام ماند بر این شکل و طبیبان آن را درز لامی گفته‌اند. درزی دیگر است از میان درز اکلیلی بر میان سر میرود تا به زاویه درز لامی، آن را سهمی گویند و سفودی نیز گویند و بر این شکل شود، و هر استخوانی را از استخوانهای سر، حدّهاست و این دو استخوان که یک حدّ آن از سومی پیش درز اکلیلی است، و از پس درز لامی و از سوی بالا درز سهمی هر چند از بالا فرود تر است، باریکتر میشود تا چون پوستی شود، و پوست را به تازی قشر گویند؛ و این در زبر بالای گوش گذرد به راستای درز سهمی، برین شکل شود و خواجه ابو علی سینا رحمه الله میگوید که این درز را قشری از بهر آن گویند که این درز به استخوان فرو رفته نیست لکن
ص: 48
بدان ماند که اثری کرده است بر ظاهر استخوان و شکل ای دو پاره استخوان که یاد کرده شد به چهار سو نزدیک تر است، و چهار پاره دیگر است، چون چهار دیوار یکی استخوان پیشانی است و شکل او نیم‌دایره است و حدّ او سوی بالای درز اکلیلی و از سوی زیر درزی است که بر جایگاه ابرو گذرد و بهر دو کناره اکلیلی پیوند و از سوی راست و چپ دو پاره دگر است که سوراخ گوش اندر وی است، و این هر دو پاره سخت تر از پاره‌های دگر است، بدین سبب هر دو را العظمان الحجریان گویند حدّ هر یک از سوی بالا درز قشری است، و از زیر درزی است که از کنار درز لامی بیاید و به کنار درز اکلیلی پیوندد، و شکل این دو پاره دیگر که سوراخ گوش اندر وی است، به مثلث نزدیکتر است و پاره چهارم از سوی پس است حدّ او از سوی بالا درز لامی است و از زیر درزی است که از این کنار دیگر پیوندد، و این درزی است که حدّ سر، از حدّ استخوان و تدی پدید آید و استخوان و تدی استخوانی است که قاعده دماغ است، و همه استخوانهای سر بر وی نهاده است و بدو پیوسته است از اینجا معلوم گردد که آنچه استخوانهای سر است خاصه، شش پاره است و استخوان و تدی که هفتم است حمال سر است. آفریدگار تبارک و تعالی سر مردم را به چندین پاره از بهر آن آفرید تا اگر آفتی رسد تمام نباشد چنانکه از حال استخوانها دگر معلوم شده است.
و دوم تا بخارها بدین درزها راه بیرون شدن یابد تا اندر دماغ نماند. و سیم تا از غشاء دماغ جزوهایی بدین درزها بیرون آید و بدان غشاء دیگر پیوند که بالای کاسه سر است تا این غشاء اندر رونی را آویخته دارد، و از دماغ بر داشته تا گرانی آن بر دماغ نباشد. و چهارم تا عصبهای لیفی بدین درزها بیرون آید و اندر پوست سر پراکنده شود. و استخوان و تدی که قاعده دماغ بر اوست صلب تر از دیگر پاره‌هاست از بهر چند منفعت را: یکی آنکه بنیاد و بارکش باید که محکم تر باشد. و دوم آنکه راهی که از کام به دهن فرود آید اندر این استخوان است و فضله‌ها که از دماغ بپالاید بدین راه فرود آید، از حکمت الهی واجب آمد که وی صلب تر باشد تا این فضله‌ها او را تباه نکند و سوم آنکه اگر مردم را از سوی پیش آسیبی و آفتی خواهد رسیدن چشم دیدبان اوست تا آن آفت بیند و از آن پرهیز کند و از
ص: 49
سوی قفا این دیدبان نیست، پس از روی حکمت واجب آمد که این استخوان صلب تر باشد تا از آسبهای شکسته نشود. و بر هر جانبی بر جایگاه صدغ دو پاره استخوان است صلب تا آن عصب را که از دماغ بیرون آمده است و به غضله صدغ پیوسته است و پوشیده دارد و به اریب نهاده است، یک سر با استخوان پیشانی پیوسته است و دیگر سر به دنبال ابرو و این هر دو پاره را زوج گویند، و زوج به پارسی جفت باشد و صدغ کلالک باشد عدد این استخوانها یازده است.

باب سوم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر یاد کردن استخوانهای فک زیرین و زبرین‌


فک‌های بر سوین و فروسوین و فک را به پارسی زفر گویند و به مرو منه گویند، استخوان فک برسوین را درزهایی است مشترک، و درزهایی است خاصه، و از یاد کردن هر دو نوع حد او پدید آید و تشریح او معلوم گردد. اما حد او از سوی بالا درزی است مشترک با استخوان پیشانی که از کنار درز اکلیلی بیاید و بر جایگاه ابروان بگذرد و به دیگر کنار پیوندد، و از سوی زیر جایگاه رده دندانها است، و از سوی راست و چپ درزی است که آن را بناگوش بیاید، و این درز مشترک است او را با استخوان و تدی که از پس دندانها آسیاست. و اما درزهای خاصه او درزی است که از میان دو ابرو فرود آید تا میان دو دندان پیشین و زاندارون دهان اندر شود و کام را به دو نیم کند. و دو درز دیگر است که هم از میان دو ابرو فرود می‌آید، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ، و تا فرود می‌آید از این درز نخستین دور میشود تا به میان دندانها رسد که از آن را نیش دندان گویند و دندانهایی که آن را رباعیت گویند، نیش دندان را از رباعیت جدا کند، و رباعیت جدا کند، و رباعیت چهار دندان است که از پس داندانهای پیشین باشد، و از هر سوی دو دندان است یکی زیر و یکی زبر. ازین سه درز که یاد کرده آمد دو استخوان پدید آید هر دو به شکل مثلث و قاعده این دو مثلث رده دندانها نیست، لکن پیش از آنکه به رده دندانها رسد درزی از پهنا پیش آید و زبر رده دندانها بگذرد، نزدیک به موضع سوراخ بینی. قاعده مثلثها ازین درز پدید آید و آن هر سه درز ایت درز پهنا را ببرد و بر وی بگذرد تا به رده دندانها؛ و از هر دو قاعده آن
ص: 50
دو مثلث و از باقی هر سه درز و از حد رده دندانها دو پاره استخوان پدید آید و هر پاره‌ای را نزدیک درز میانگین دو زاویه است قائمه، و نزدیک نیش دندان زاویه‌ی است حاده و نزدیک سوراخ بینی زاویه منفرجه و شکل هر دو مثلث و این دو پاره استخوان و این درزها که یاد کرده آمده است این است:
و از درزهای خاصه او درزی دیگر است که از جانب صدغ، از آنجا که درز مشترک است میان فک و میان استخوان و تدی بیامده است، پاره فرودین از چشمخانه، و از آنجا سه شاخه گشته یکی از آن گرد چشم بر گردد و بدان درز پیوند که حد فک است از سوی بالا و شاخ دوم اندکی به چشمخانه اندر شود و بر شود و هم بدان درز پیوندد، و شاخ سوم هم به چشمخانه اندر شود و بر نیمه او بگذرد و بر بالا شود و هم بدان درز پیوندد. ازین درزها معلوم گردد که عدد استخوانهای فک برین چهارده است بدین تفصیل: اندر هر چشمی سه پاره است، و دو استخوان رخساره است که رده دندانهای آسیا بر آن است، و این هر دو پاره بزرگ است و دو پاره است که بینی بر آن نهاده است، و اندر هریکی گذری است از بینی به سوی دهان و این هر دو خرد است، و دو پاره آن است که دندانهای پیشین و رباعیت بر وی نشانده است و دو پاره استخوان اصلی بینی شکل او سخت ظاهر است و عدد استخوانهای هر دو فک شانزده است باذن الله تعالی.

باب چهارم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح دندانها


دندانها سی و دو است: شانزده رده بر سوین است و شانزده رده فرو سوین است، و ازین جمله چهار دندان پیشین است: دو زیر و دو زبر، آن را به تازی ثنایا گویند. و از پس آن چهار دندان دیگر است از پس هر یکی یکی، دو زیر و دوزبر، آن را رباعیات گویند. این هشت دندان پهن است و سرهای آن با پهنی تیز است چنان که خوردنیها را ببرد، و از پس رباعیات چهار دندان دیگر است و گرد است و سرهای آن تیز است، دو زیر و دو زبر از هر سوی، یکی خوردنیهای سخت را بشکند، آن را نیشت دندان گویند و به تازی انیاب گویند.
و از پس انیاب شانزده دندان دیگر است، هشت دندان زیر و هشت زبر است چهار زیر و چهار زبر از هر سوی، و همه گرد است و سرهای آن پهن است و درشت است آن را
ص: 51
دندانهای آسیا گویند و به تازی طواحن گویند، و اضراس نیز گویند. و از پس اضراس چهار دندان دیگر است، دو زیر و دو زیر از هر سوی، یکی، آن را خرد دندان دندان عقل گویند، و خرد دندان از بهر آن گویند که از پس رسیدگی بر آید، این جمله سی و دو باشد، و بعضی مردمان را این چهار دندان باز پسین نباشد و بر نیابد، و از بر ناآمدن آن اندر خرد هیچ نقصان نباشد. و دندانهای پیشین را، و رباعیات را، و نیش دندان را بیخ یک شاخه است، و دندانهای آسیا آنچه برین سود است بیخها به سه شاخ است و آنچه فرو سو است بدو شاخ باشد. و آن دندانهای باز پسین را که خرد دندان گویند بعضی را باشد که بیخها به چهار شاخ باشد، و باشد که به سه شاخ باشد. و هیچ استخوان را حس نیست مگر استخوان‌های دندان که حس سرما و گرما بیابد و سرد از گرم جدا کند، آفریدگار تبارک و تعالی بیخ دندانهای زبرین از بهر آن زیادت کرد، که همه آمیخته و سرنگون است تا از خاییدن و شکستن چیزهای سخت بیم افتاد نباشد باذن الله تعالی.

باب پنجم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح مهره‌های گردن و پشت تا مهره‌های نشستنگاه‌


عدد مهره‌ها سی است، و پنج بخش است. نخست مهره‌های گردن است و عدد آن هفت است، و دوم مهره‌های پشت است و عدد آن دوازده است، و سوم مهره‌های کمرگاه است و به تازی آن جایگاه را قطن گویند و به مرو پهنه گویند و عدد آن پنج است. چهارم مهرهای عجز است و عدد آن سه است، و عجز را به زبان پارسی سرین گویند. و پنجم مهره‌هایی است که نشستن مردم بر آن باشد و به تازی عصعص گویند، و جملگی مهره‌ها را از بهر چهار منفعت آفرید: یکی آنکه تا این مهره‌های بنیادی محکم باشد تن مردم را تا همه استخوانهای اندامهای دیگر بدان پیوسته باشد. و دوم تا گردن را و پشت را از هر سوی بتواند پیچیدن و گرداگرد خویش بتواند نگریدن. و سوم آنکه تا این مهره‌های سپری باش اندامهای شریف و نازک را که اندر پیش آن نهاده است و از بهر این کار این مهره‌ها را بدان خارها که بر پشت آن است استوار کرد تا هیچ آسیب بدین مهره‌ها نرسد، و آن خارها را به تازی سناسن گویند. و چهارم تا نخاع اندر میان مهره‌ها فرود آید، و اندر وی پوشیده باشد،
ص: 52
تا هیچ آفت بدان نرسد، و نخاع آن رگ سپید است که به میان مهره‌های گردن و پشت فرو آمده است. و بباید دانست که چون حکمت واجب کرد که مردم را حس و حرکت باشد، و آغاز هر دو از دماغ است و دماغ چیزی است و دماغ چیزی است نرم و نازک و آلت و حس و حرکت عصب است. و عصبهای حرکت واجب کرد که صلب تر باشد، و عصب صلب از دماغ نازک و نرم رویانید، و نخاع را از دماغ قوی تر آفرید، و عصب را از نخاع قوی تر. و از نخاع سه منفعت حاصل است: یکی آنکه نخاع چون میانجی است میان عصب و دماغ که اگر این نخاع اندر میان نبودی، هر اندامی که حرکت کردی دماغ را از هم بکشیدی و بشورانیدی و مضرت آن را اندازه نبودی. و دوم آنکه اگر همه عصبها در دماغ رسته بودی واجب کردی که سر مردم بزرگ تا همه عصبها از دماغ گنجیدی. عصبهایی که به اندامهایی پیوسته است که از دماغ دور ترست تا آن عصب از دماغ بدان اندام رسیدی، بیم گسستن و بیم آفتهای دیگر بودی و قوت آن اندر جنبانیدن اندامهای سنگی سنگین ضعیف شدی.
پس آفریدگار تبارک و تعالی این نخاع را اندر میان این مهره‌ها از دماغ فرود آورد همچون جوی آب که از چشمه بیارند و ازین جوی به هر زمینی شاخی ببرند، همچنان از نخاع برابر هر اندامی از میان هر دو مهره دو عصب برویانید، یکی از راست و یکی از چپ، و بدان اندامها پیوسته کرد تا راه عصب با ندامها نزدیک باشد و قوت آن تمام‌تر آید و بیم آفتها نباشد، و همچنان که سرهای جویها فراخ تر باید که باشد، ایزد تعالی راه نخاع که اندر مهره نخستین است و مهره نخستین است در مهره‌های گردن فراخ تر آفرید تا سر نخاع بزرگ تر باشد، و همچنین به تدریج به آخر رسد همچون که درختها که از زمین بر آید بن درخت سطبر تر باشد و سر باریک تر، ایزد تعالی مهره‌های فروردین را بزرگتر و محکمتر آفرید، و هر چه بالاتر است، کوچک تر و سبک تر آفرید، و چون مهره‌های گردن خرد تر است، و سبکتر و گذر نخاع که اندر وی است فراخ، تر و این هر دو سبب ضعیفی باشد، ایزد تعالی گوهر این مهره‌ها را صلب تر از دگر مهره‌ها آفرید تا هر دو سبب را اندر یافته باشد. و خارها که بر پشت این مهره‌ها است، کوچک تر است و تا در خورد آن باشد، و چون این خارها کوچک بایست که باشد، جناحهای آن بزرگتر کرد، و جناح دو استخوان است ک از پهلوی مهره‌ها بیرون آمده است یکی از راست و یکی از چپ و حناح از بهر آن گویند که همچون
ص: 53
دو بال مرغ است که باز کرده باشد، و کوچکی خارهای این مهره‌ها را به بزرگی جناح اندر یافت و چون بیشتر منفعت گردن اندر حرکت او بود، بند گشاد مهره‌های او بدان محکمی نکرد که بند گشاد دگر مهره‌ها، تا همه حرکتهای او به آسانی باشد. و از بهر آن را که عضله‌های و عصبهای بسیار گرد این مهره‌ها اندر آمدست ببایست که این بند گشادها خوشتر باشد؛ از بهر آنکه این عضله‌ها و عصبها او را عوض محکمی است. و راه عصبها که از نخاع بیرون آید و به اندامها پیوندد مشترک است اندر میان دو مهره، و این از بهر آن است که این راه ناچار اندرین مهره‌ها می‌بایست و هر راهی که اندر مهره‌ای پدید آمدی چون رخنه‌ای بودی که اندرو گشاده شدی و بدان سبب اندر مهره ضعف آمدی و بنیاد تن مردم این مره‌هاست و استواری او بدان است، نمیشایست که سببهای ضعیفی را اندر وی راه باشد، پس آفریدگار تبارک و تعالی هر کجا که به احتیاطی حاجت بود، این راهها به شرکت نهاد اندر میان دو مهره و چنان ساخت که این راه عصب بر کنارهای دو مهره افتد که بهم باز نهاده باشد، تا یک نیمه بر کنار یک مهره افتد برسان نیم دایره، و دیگر نیمه بر کنار دگر مهره افتد برسان نیم دایره دیگر، تا چون هر دو کنار مهره به هم باز نهاده باشد، دایره درست که ارهی تمام باشد پدید آید، و اندر هر مهره‌ای نیم رخنه بیش نباشد تا ضعیف نگردد. و این خاصیت مهره‌های گردن است، و مهره‌های دیگر نشایست که ازین راه عصب یک نیمه تمام اندر وی گشاده باشد. آفریدگار تبارک و تعالی چندین عقل و حکمت و رحمت اندر آفرینش تن مردم بجای آورد که شرکت هر مهره‌ای اندر گشادن این راه با مهره‌ای به اندازه قوت و مصلحت او نهاد و این راه میان آن هر دو مهره به کمابیشی گشاد، چنانکه از راه نیم دایره کهتر بر یکی اکند، و نیم دایره دیگر که مهترست بر شریک او، تا از هر دو راهی تمام حاصل شود و بر هیچ مهره حیفی نرود؛ و این خاصیت ده مهره راست از مهره‌ها پشت و این کمابیشی راههای عصبها چنان است که نصیب بیشتر بر مهره بر ترین است و کمترین بر مهره فروردین. همچنین به تدریج نصیب آنچه بر تر است می‌افزاید و نصیب آنچه فرودتر است میکاهد تا به مهره دهم رسد، راهی تمام بر کناره آن افتد و این از بهر آن است که بار مهره‌هایی که برترست بر مهره‌هایی است که فرودتر است، و مهره‌ای که بار دیگری بر وی باشد باید که از وی قویتر باشد، پس به تدریج نصیب مهره‌های فرودین ازین راه میکاهد، تا
ص: 54
رنج بار کشیدن به نقصان این راه اندر یافته شده باشد.
و اما مهره‌های دیگر که فرودین ازین مهره دهم است، و آن مهره است از مهره‌های پشت و سه مهره‌های قطن و سه مهرهای عجز است. این راه اندر هر یک بیشرکت است از بهر آنکه نخاع هر چه فرودتر می‌آید باریک تر میشود به سبب آنکه عصبها از وی میشکافد و شاخ میزند، و بیرون همی‌آید. و چون نخاع باریک‌تر می‌شود این راه او که اندر میان مهره‌هاست تنگ تر و باریک‌تر باید که باشد، و چون این راه تنگ‌تر می‌شود مهره قوی‌تر میگردد به دو سبب: یکی آنکه چون راه نخاع تنگ تر میشود، استخوان مهره سطبر تر باید که باشد تا هیچ جای خالی نماند؛ و دوم آنکه مهره‌ها نیز بزرگتر است، بدین سبب قوت او بیشتر باشد، و چون قوت او بیشتر بود از روی حکمت روا بود که این راه عصب اندر روی بی‌شرکت باشد. و مهره نخستین را از مهره‌های گردن خاصیت‌هاست که دیگر مهره‌ها را نیست. یکی آنکه اندر وی دو راه گشاده است، نه به شرکت، هر دو بر نیمه بالا از سوی قفا، و دوم آنکه خارها که بر پشت دگر مهره‌هاست بر پشت او نیست، و سوم آنکه جنانها هم نیست، و این همه از بهر آن است که این مهره چون پنهان کرده‌ای است و اندر میان عضله‌ها و عصبهای بسیار فکنده شده و استوار گشته. و بباید دانست که حرکتهای سر سه گونه بیش نیست: یکی حرکت باز نگریدن است از سوی راست و چپ، و دوم حرکت خمیدن از سوی راست و چپ سوم حرکت خمیدن از سوی پیش و پشت. اما حرکت باز نگریدن و خمیدن از سوی راست و چپ به بند گشاد مهره نخستین است با سر، و این بند گشاد و دو استخوان است، که از قاعده سر بیرون (رسته است) همچون سر دو پستان و دو مغاک که اندر سر مهره نخستین است. و هر استخوانی اندر مغاک نشسته است و به رباطی بسته، و حرکت خمیدن از سوی راست و چپ به بند گشاد مهره دوم است، و استخوانی از سر مهره دوم بر آمده است از سوی پیش برسان دندانی اندر مهره نخستین نشسته و به رباطی بسته شده و پنج مهره که بماند از مهره‌های گردن آن است که گذرگاه نفس که آن را به تازی قصیة الریه گویند به و گذرگاه طعام و شراب که به تازی آن را مری گویند، هر دو اندر وی نهاده است و به استواری، آن آفتها که از سوی پشت افتد از وی باز داشته و
ص: 55
گذرگاه نفس اندر پیش نهاده است، و گذر گاه طعام و شراب اندر پس آن. و هر گاه که سر حرکت کند از سوی پیش یا از سوی پس مهره نخستین با سر حرکت کند، و هر گاه که از سوی راست و چپ بجنبد بگردد مهره نخستین و دومین مهره، هر دو یک مهره شوند و حرکت مهره دوم کند. و از مهره‌های پشت یازده مهره است که هم بر پشت آن خارها قوی است، و هم بر سوی راست جناحی است و هم بر سوی چپ جناحی، و مهره دوازدهم را این دو جناح نیست از بهر آنکه می‌بایست که این مهره به مهره نخستین از مهره‌های قطن پیوسته باشد و بدان ماننده باشد. و از بهر استوار تر تر از بند گشادهای دیگر مهره‌هاست به سبب آنکه بار مهره‌های دیگر بر وی نهاده است. و از بهر استواری بندها، آن فزونیها و مغاکها که بر استخوانهای مهره‌هاست و آن را طبیبان الزوایه المفصلیه گویند و بندهای مهره‌ها بدان باشد با این مهره دوازدهم را که بدان خواست پیوست، همچنان این زواید بیشتر بایست، و مایه‌ای که اندر جناح بکار خواست شد اندرین زواید و اندر پهنی بکار شد، تا پهنی آن بجای جناح باشد، و فزونی زواید اندر محکمی درافزاید. و استخوانهای پهلو بدین دوازده مهره پیوسته است، و کناره حجاب بدین مهره دوازدهم پیوسته است، از جمله این دوازده مهره هفت مهره‌ای که بر بالاتر است، خارهای آن قوی تر است، و جناحها نیز پهن تر است از بهر آن را که دل اندر پیش او نهاده است تا سپری باشد دل را محکم، و سرهای این خارها همه بسوی زیر فرو خمیده است مگر خار مهره دهم، که هیچ خمیدگی ندارد و راست ایستاده است. و مهره‌های دگر که فرود آن است سرهای خارهای آن خم سوی بالا دارد چنانکه گویی آن خارها که بر مهره‌های بالا است و روی بدین خار مهره دهم دارند، و خارهای مهره‌های فرودین همچنین روی بدان دارند و آن خار مهره هم اندر میانه راست ایستاده است، و این مهره دهم مهره میانگین است، نه از روی شمار لکن از روی پیمودن بالای پشت. و بباید دانست که فزون آمدن عدد مهره‌های پشت ازین دوازده مهره یا کمتر آمدن نادر باشد و فزونی نادر تر باشد. و مهره‌های قطن بزرگتر است و بندهای آن محکم تر است از همه مهره‌ها که بر بالای اوست، و جناحهای آن پهن تر است و استخوان زها بدین مهره‌ها پیوسته است.
ص: 56
و مهره‌های غجز سه است، لکن سخت با ندام درهم نشسته است و استوار پیوسته، و جناحهای آن سخت پهن است و از استواری بندهای آن بیک استخوان ماند، و بر روی جناحهای آن دو مغاک است، و دو استخوان تهی‌گاه بدان مغاکها اندر نهاده است و پیوسته به رباطها، و هر گاه که استخوان عجز را ببرند چنانکه بندها از هم جدا شود مهره‌ها بتوان شناخت و راههای عصبها که اندر مهره‌هاست بر پهلوهای مهره‌هاست، از هر سوی یکی، و اندر مهره‌های عجز یکی از سوی شکم است و یکی از سوی پشت، تا بند گشاد آن موضع با عصبها زحمت نکند. و بنیاد همه مهره‌ها این عجز است و بار همه بر روی است.
و اما عصعص سه مهره است و بر پشت این مهره‌ها خار نیست، و بر پهلو جناح نیست و راه عصبها اندرین مهره‌ها به شرکت است، همچنان که اندر مهره‌های گردن، و ازین مهره سوم باقی نخاع مانند بیخی بیرون آمده است و آن عصبی است فرد و عصبهای دیگر همه جفت جفت است یکی از سوی راست و یکی از سو چپ باذن الله تعالی.

باب ششم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح استخوانهای پهلوها


استخوانهای پهلو چون صندوقی است و خزینه‌ای استوار اندامهای شریف را که اندر وی نهاده است، و عدد آن بیست و چهار است، از هر سوی دوازده پاره و ازین جمله چهارده پاره است که آن را پهلوهای سینه خوانند، از هر سوی هفت پاره است و درازتر است از دیگر پاره‌ها و این هر یک با مهره‌ای از مهره‌های پشت پیوسته است به بند گشادی که آنجا هست، و سر هر یک به استخوانی از استخوانهای سینه پیوسته تا دل، که معدن حرارت اصلی است و شریف تر از همه اندامها است، و شش، که آلت نفس است، اندر میان آن باشد و از همه سوها استواری باشد. و این هفت پهلو که از هر سوی هست یک پاره میانگین از همه درازتر است و سه که زیر آن است هر یک بتدریج از آن کوتاهتر است و سه دیگر که فرود آن است همچنین است تا سر همه پهلوها همچون پاره‌ای است از دایره، و درازی این پهلوها چنان است که میانگاه هر یک فرود تر آمده است و باز سر و سوی استخوان سینه بر آورده و بدان پیوسته و منفعت این نهاد آن است که میان او فراخ تر باشد، و اندامها که اندر میان اوست حرکت تواند کردن و فشرده نباشد، و ده پهلوی دیگر که باقی
ص: 57
است، و از هر سوی پنج پاره اس، طبیبان آن را به تازی اضلاع الخلف گویند یعنی پهلوی پشت، و نهاد این چنان است که هر یک از دیگر کوتاهتر است و بن هر یک به مهره‌ای از مهره‌های پشت پیوسته است و سرهای آن به غشایی ک حجات راهست پیوسته، و بر سر هر یکی ازین پهلوها غضروفی است تا پیوسته استخوان به غشاء و گوشت حجات به تدریج باشد، چنانکه اندر باب نخستین گفته آمده است، و این پهلوها همچون سپری است از سوی پشت اندامهایی را که اندر شکم است و پیش این پهلوها نهاده است، تا از آن جانب که دیدار چشم بر وی نمیافتد آفتها باز میدارد، و از سوی پیش حاجت بدین احتیاط کمتر بود، از بهر آنکه دیدار چشم از سوی پیش است و آفتی که از پیش خواهد رسیدن به دست باز توان داشت. و منفعت ناپیوستن سرهای پهلوها به یکدیگر بیشتر است از بهر آنکه اگر سرهای پهلوها بهم پیوسته بودی و پیش شکم به استخوانها استوار کرده بودی، هر گاه که معده از طعام و شراب پر شدی یا اگر بادی اندر شکم بجنبیدی، آن استخوانها همه احشاء را فرو گرفته و اندر هم فشارده داشتی و جایگاه تنگ آمدی و نفس باز کشیدن دشخوار بودی، و منفعت آنکه پهلوها به چندین پاره است، آن است که اگر آفتی افتد بیک پاره بیش نرسد چنانکه معلوم شده است، و دیگر تا هر گاه که مردم نفس باز کشد، عضله‌هایی که اندر میان پهلوهاست کشیده شود و جایگاه فراخ شود، بتوفیق الله تعالی.

باب هفتم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح استخوانهای سینه‌


استخوانهای سینه هفت پاره است تا با عدد پهلوها که بدان پیوسته است راست باشد و منفعت استخوانهای سینه، همچون منفعت پهلوهاست، تا حرکتی اندک که آن را به هنگام نفس باز کشیدن می‌باید کرد بتواند کرد، و چون می‌بایست که بندهای استخوانهای سینه استوار باشد، و با استواری بندها این حرکت نتوانستی بود، آفریدگار تبارک و تعالی این استخوانها را نرم آفرید و به غضروفی پیوسته است پهن، آن را خنجری گویند از بهر آنکه با سر خنجر ماند، و این غضروف همچون سپری است سر معده را و این سر معده را طبیبان فم المعده گویند، و این فم معده را حسی قوی است و جایگاهی نازک است، ایزد تعالی این غضروف را سپر آن کرد تا رنجها و آسیبها بدان نرسد.
ص: 58

باب هشتم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح چنبر گردن‌


چنبر گردن را به تازی الترقوه گویند، و آن دو پاره استخوان است، ناهمواره و خمیده، یکی از سوی راست است و یکی از سوی چپ بر سر استخوانهای سینه نهاده است، و هر پاره‌ای را یک سر بر سر استخوان سینه پیوسته است و دیگر سر به سر کتف و بر سر استخوان باز و پیوسته است. و ناهمواری این دو استخوان آن است که این جایگاه که با استخوان سینه پیوسته است، سطبر تر است و گردتر پس باریکتر میشود، و هنوز گرد است و چون به جایگاه پیوند کتف رسد لختی پهن شود و آنجا استوار شود، و بدان میماند که سرهای این استخوان فراز هم نرسیده است، و میان هر دو اندکی گشادگی است و پشت خمیدگی این چنبر سوی بالاست و میل به سوی پیش دارد و اندرون این خمیدگی گذرگاه رگهایی است که بر سر میشود و گذر عصبهایی که از دماغ فرود می‌آید، و این استخوان را چنبر از بهر این خمیدگی گویند و از بهر این گذر که اندر میان است و الله اعلم و احکم.

باب نهم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح کتف‌


استخوان کتف را به پارسی شانه گویند و تشریح او آن است که اندر شانه‌های همه جانوران پیداست، اما نهاد او چنان است که سر پهن او سوی حجامتگاه است و از سر دیگر، آن جایگاه است که به تازی المنکب گویند و به پارسی اندر بعضی شهرهای خراسان سفت گویند، و بر این سر مغاکی است که قعر او نیک فرو رفته نیست، و بر استخوان بازو مهره‌ای است که اندر آن مغاک نشسته است، و ازین مهره و این مغاک بند گشادی گرد آن پدید آمده و بر گرداگرد لب این مغاک، آن استخوانهای خرد است، که آن را به تازی العظام السمسانیه گویند، از بهر آن معنی را که اندر باب نخستین ازین جزو گفته آمده است. و این کتف را به هر سو پیوندها است، تا اندر حرکتها و تصرفهای دست از جایگاه خویش بیرون نیاید، یک پیوند بر گوشه برین اوست به خارهای مهره‌های پشت پیوسته است، به میانجی آن غضروف پهن که بدو پیوسته است، و به میانجی رباط.
ازین سو که بند گشاد سرباز و است، بر دو کنار آن دو مغاک که مهره بازو اندر وی نهاده
ص: 59
است، دو استخوانک بیرون داشته است، چون دو منقار خرد، یکی سوی بالا، و یکی سوی زیر. آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقار الغراب گویند، و از سر این منقار رباطی رسته است و به چنبر گردن پیوسته و استوار شده، و این پیوندی است که نگذارد که بازو از سو بالا برتر شود و از جای بیفتد، و از آن منقار دیگر که سوی زیر است رباطی دیگر رسته است و به مهره باز و پیوسته و استوار شده، و این پیوندی است که نگذرد که سر استخوان بازو از مغاک کتف فرودتر آید و از جای خویش بیفتد. و آن موضع را از کتف که با چنبر گردن پیوسته است، قلة الکتف گویند، و بعضی از اصحاب تشریح چنین گفته‌اند که قلة الکتف استخوان سیم است، جز کتف و جز چنبر گردن؛ و گویند که این استخوان سیم جز مردم هیچ حیوان دیگر را نیست. و بر پشت کتف استخوانی دراز است، بر سر تا سر کتف چون شکل مثلث ایستاده، و این استخوان مر کتف را بجای خارهاست که بر پشت مهره است تا کتف را نیز سلاحی باشد که آسیب‌ها باز دارد. و این استخوان را طبیبان به تازی عیر الکتف خوانند یعنی خرک کتف، و این از بهر آن گویند که هر چه بر کتف نهاده شود بار آن بر وی باشد. ایزد تعالی کتف را از بهر دو منفعت آفرید: یکی تا استخوان بازو بدان پیوسته باشد، تا حرکتهای و کارهای دست از هر سو تمام باشد، و اگر کتف نبودی استخوان بازو با پهلوهای سینه پیوسته بودی و حرکتهای دست تمام نبودی، و دست فراخ نتوانستی گردانید، و بغل نتوانستی گشاد. و دوم تا دل را و شش را بر بالای پهلو سپری دوم باشد. و این احتیاط از بهر آن بایست که دل شریفترین همه اندامها است، و در حق او تمام احتیاط کردن مقتضی حکمت بود، و دیگر که دیدار چشم دیدبانی است که آفتها را که روی بدان دارد ببیند، و از سوی پشت این دیدار نیست، بدین سبب حکمت اقتضا کرد که این سپری که دل راهست دو تو باشد.

باب دهم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح استخوانهای دست‌


جالینوس و دیگر محققان از اصحاب تشریح چنین گفته‌اند که اندر هر دستی سی و چهار پاره استخوان است بدین تفصیل: استخوان بازو به صورت یکی است و به تحقیق دو پاره است: یکی اصلی است و بزرگ است و یک پاره بر سر او پیوند است، چنانکه شرح
ص: 60
داده شود، دو استخوان ساعد به صورت دو پاره است و به تحقیق پنج پاره است، دو اصل است و بزرگ است و بر سر و بن ساعد بر سوین دو پاره پیوند است بر سر یکی و بر بن یکی، و بر بن ساعد فرو سوین یک پاره، جمله پنج پاره باشد؛ و از سر فرو سوین این را گوییم که به رسغ پیوسته است، از بهر آنکه از سر دور است پس از این سه پاره پیوندی دو پاره نزدیک رسغ است، که ازین دو پاره یکی را که سوی ابهام است کرع گویند، و به پارسی ابهام را انگشت نر گویند، و دیگر را که از سوی انگشت خرد است کرسوع گویند. و استخوانهای رسغ هشت پاره است، و رسغ را به پارسی خرده گویند. و استخوانهای پشت دست چهار است و آن را به تازی مشط مشت گویند؛ و استخوانهای انگشتان پانزده پاره است هر انگشتی سه پاره و این استخوانهای انگشتان را به تازی سلامیات گویند. اما استخوان بازو، استخوانی است چون نایژه میان او پر مغز و خمیده است و خم او سوی بیرون است و بر سر زبرا او که به کتف پیوسته است استخوانی گرد چون مهره پیوسته است، و از این مهره و از آن مغاک که اندر سر کتف است بند گشادی خوش پدید آمده است و آن را به رباطها استوار کرده، و بر دگر سر او دو استخوان دگر چون دو مهره پیوسته است، هم از اصل او یعنی نه از لواحق، یکی از سوی بیرون و دیگر از سوی اندرون، و این استخوان که سوی زندارون است باریکتر است و درازتر و آن را با هیچ استخوان دیگری پیوند نیست. و گفته‌ایم استخوانهای ساعد آنچه اصل است دو پاره است، پهلوهای هر دو بهم بازنهاده و استوار کرده، یکی را که آخر او سوی انگشت خرد است، الزند الاسفل گویند، یعنی ساعد فرودین و دگر را که آخر او سوی ابهام است الزند الاعلی گویند، یعنی ساعد زبرین، و اندر سر ساعد بر سوین مغاک است و مهره بیرونین که بر آخر استخوان بازو ست اندرین مغاک نهاده است و از آن مهره و ازین مغاک بند گشادی خوش پدید آمده و آن را به رباطها استوار کرده و پیچیده و گردانیدن دست از سوی پیش و از سوی پس بدین بند گشاد باشد. و اندر میان این هر دو استخوان که به آخر بازو پیوسته است مانند آنکه بر بکره‌ای رسنها را گذری اندر بریده باشند که رسنها بر وی گذرد، این جایگاه همچنان گذری است و بکره به زبان پارسی گردنا باشد و آنجا که این گذر تمام شود بر آخر او از هر سوی مغاک است، یکی زبر تر است و خرد است و از سوی پیش است، و دیگر از سوی پس است و
ص: 61
فرودتر است و بزرگتر، و زاندرون مغاک بزرگتر، این نیمه که به آخر این گذر پیوسته است، گردی باندام نیست و بدان ماند که راست فرو بریده باشند و میانگاه سر زیرین، از ساعد فرودین بر شکل این گذر است که گفته آمد، و به اندازه او اندر وی نشسته است و بر وی همی‌گذرد و بند گشاد باز شدن ساعد و فراز آمدن بدین گذرگاه است و بدین سر ساعد فرودین. و منفعت مغاک بزرگ که یاد کرده شد، و منفعت شکل او آن است که ساعد چون باز میشود یک کنار ازین سر ساعد که اندرین گذر میگذرد بدین مغاک رسد اندر وی نشیند و کنار مغاک که گفتیم گردی باندام نیست ساعد را از باز پس تر شدن باز دارد، و چون فراز می‌آید دیگر کناره اندر مغاک دیگر نشیند، و ساعد را از بیشتر فراز آمدن باز دارد، و بقراط این هر دو مغاک را عببه خواند و عتبه به زبان پارسی آستانه در باشد. و منفعت آنکه گفتیم که استخوان بازو خمیده است و پشت خم از سوی بیرون است، آن است که اگر بر این شکل نبودی چیزی که مردم اندر زیر بغل گیرد و نگاه دارد، چنین که اکنون می‌گیرد، نتوانستی گرفت، و همچنین چیزها را اندر کنار گرفتن دشخوار (دشوار) بودی، و دستها را روی به یکدیگر آوردن هم دشوار بودی؛ و عضله‌ها را اندر شکل این خم جایگاه است و استواری است. اگر این خم برین گونه نبودی این جایگاه و این استواری نبودی. هر دو استخوان ساعد را پهلو ها بهم باز نهاده است و پیوسته شده و اسخوان زیرین باریک تر است و دیگر سطبرتر و میانگاه هر دو باریکتر است، از بهر آنکه بر میانگاه عضله‌های بزرگ است، و اگر این میانگاه باریک نبودی دست سنگی سنگین بودی سطبر و بیاندام بودی. و سر و بن هر دو استخوان سطبر است، از بهر آنکه بر سر و بن آن دو بند گشاد است که بدان هر دو بند گشاد حرکت‌های بسیار و کارهای سخت باید کرد. و عضله‌ای آنجا نهاده نیست، و به سبب بند گشاد حاجت است که از سر و بن آن رباطها بسیار بروید و آن را استوار دارد بدین سبب سر و بن هر دو استخوان بزرگ بایست که باشد.
و استخوان ساعد راست است، و ساعد بر سوین اندک میلی دارد سوی پیش، و بدین سبب حرکت پیچیده و گردانیدن دست خوبتر و آسان‌تر است. استخوانهای خرده هشت پاره است، و به دورده نهاده است.
ص: 62
رده نخستین که بر ساعد نهاده است سه پاره است و رده دوم چهار پاره است و پاره هشتم و قایه عصبی است که به کف دست پیوسته است. و این استخوانها صلب است و آکنده، و هیچ را میان تهی نیست، و بند گشادهای با یکدیگر استوار است از بهر آنکه همه کارها به دست باید کرد. و اگر بندهای آن چنین استوار نبودی به هر زوری که کرده آمدی ضعیف گشتی و از هم جدا شدی و چیزی که مردم به دست بگرفتی استوار نتوانستی داشت. و سر استخوانهای رده نخستین باریکتر است و پیوسته پاره‌های رده دوم اندکی خوشتر است. اما پهنی از بهر آن است تا پیوسته آن به رده دوم که چهار پاره است و باندام تر آید. و اما خوشی بندهای این سر، و بندهای رده دوم از بهر آن که چندان فراز هم تواند آمدن که چیزی که به کف بگیرد، گرد آن اندر تواند آمد، و اگر خواهند که اندکی آب بردارند بر توانند داشت. و این همه استخوانها اندر هر یکی اندک مایه خمکی است و پشت خم سوی دست است و شکم سوی کف، از بهر آنکه تا قعر تمام‌تر آید. و چون می‌بایست که کف را چنین قعری باشد و نمی‌شایست که بندهای استخوانهای خرده سست باشد آفریدگار تبارک و تعالی، بدین خمیدگی استخوانها قعر کف تمام کرد، تا هم استواری بندها بر جای باشد و هم قعر کف تمام. و خرده را با ساعد دو بند گشاد است، یکی بزرگتر است از بهر آنکه سرهای هر سه استخوان اندر هر دو استخوان ساعد نشانده است اندر یک مغاک که مشترک است میان هر دو، حرکت باز رفتن و فراز آمدن خرده بدین بند گشاد باشد، و بند گشاد دگر خردتر است. استخوانکی از سر ساعد فرودین از سوی انگشت خرد بر آمده است و اندر مغاک استخوان سیم که اندر این سوی است نهاده، و حرکت پیچیدن خرده از سوی پیش و پس بدین باشد، و میان خرده و انگشتان چهار پاره استخوان است که آن را مشط گویند. و این استخوانها را با خرده بند گشادی است استوار چنانکه از آن حرکت پیدا نیست، و با انگشتان بند گشادی است خوش، و حرکتهای انگشتان بدان است و سرهای استخوانها که به خرده پیوسته است چست به هم باز نهاده است، و سرهای دگر که به انگشتان پیوسته است از یکدیگر دور است از بهر آنکه وی هم بدین پیوسته است و هم بدان خرده چست نهاده است. و انگشتان پراکنده است و هر یک را ازین استخوانهای مشت (مشط) این روی که سوی کف است قعرکی است همچون قعر استخوانهای خرده و
ص: 63
چهار انگشت بدین چهار استخوان پیوسته است انگشت نر با خرده پیوسته است و هر انگشتی سه پاره استخوان است، و هر پاره‌ای همچون استخوانهای مشط و خرده قعرکی دارد و هر یک از یکدیگر بارکتر است و خردتر تا سر انگشت لطیف تر باشد. و ناخنها از بهر سه کار است یکی تا خویشتن را بخارند و چیزها بدان برندند. دوم تا چیزهای خرد به سر انگشتان بر تواند داشت. و سوم کارهایی که به سر انگشت باید کردن سرهای انگشتان از آن سوده نشود و آن کار تمام آید و اگر ناخن نبودی چیزهای خرد از زمین بر نتوانستی داشت، و گوشت سر انگشت اندر همه کارها پهن میشدی و ضعیف بودی. و از بهر آنکه ناخن اندر کارها سوده میشود ایزد سبحانه و تعالی آن را بالنده آفرید تا ناقص نشود، و نرم آفرید تا شکسته نشود تبارک الله رب تعالی.

باب یازدهم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح استخوان‌های تهیگاه‌


با استخوانهای عجز که اندر باب پنجم شرح داده آمده است، دو پاره استخوان پیوسته است: یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ؛ و هر دو بزرگ است و این استخوانها را نامی خاصّه نیست، لکن آن موضع را که زیر اوست و پهن‌تر است و عظم الخاصره گویند و الحرقفه نیز گویند، یعنی استخوان تهی‌گاه؛ و آنچه فرود تر است و از سوی بیرون است آن را عظم الورک گویند یعنی استخوان سرین، و آنچه سوی پیش است و باریکترست و در وی سولاخی (سوراخی) است آن را عظم العانه گویند یعنی استخوان زهار و پیوستن سرهای هر دو به یکدیگر اینجاست که زهار است؛ و آنچه زندرون است و پوشیده تر است و اندر وی مغاکی بزرگ است آن را حق الفخذ (حقة الفخذ) گویند یعنی حقه ران؛ و مقعد و مثانه و اندامهای مردان و زنان بدین دو استخوان نهاده است و بدان پیوسته است.

باب دوازدهم از جزو نخستین از گفتار چهارم: اندر تشریح استخوانهای پای‌


اندر هر پاره است، دوم استخوان ساق است و دو پاره است، و بر سر زانو، که پیوندگاه ران است با ساق، یک پاره استخوان است آن را الرضفه گویند و بپارسی گردنای زانو گویند، و اشتالنگ یک پاره است و پاشنه یک پاره است، و سینه کف پای یک پاره است آن را عظم
ص: 64
الزروقی گویند، و خرده پای چهار پاره است و استخوانهای پشت پای که به تازی مشط گویند پنج پاره است و انگشتان چهار پاره است و هر انگشتی سه پاره است مگر انگشت بزرگتر که دو پاره است. این عدد از روی صورت است و اگر از روی تحقیق شمرده آید سی و چهار پاره است، از بهر آن را که بر سر و بن استخوان ران و بر سر و بن استخوان ساق از نوعی صلب تر استخوانی پیوند کرده آمده چنانکه اندر باب نخستین ازین گفتار یاد کرده آمده است، بس چهار پاره پیوندی اندرین جمله باید شمرد چنانکه از جمله استخوانهای دست شمرده آمده است پس جمله سی و چهار پاره باشد.
و اما استخوان بزرگتر استخوان ران است و خمی دارد نیک و پشت خم سوی پیش است و لختی میل سوی بیرون دارد، و سر زاندرون دارد، و عضله‌ها و عصبها و رگها اندر شکم این خم نهاده است. و اگر برین شکل نبودی عضله‌ها و عصب‌ها و رگها بیرون نهاده بودی و به آفتها و آسیبها نزدیکتر بودی و مردم پای گرد کرده نتوانستی نشست و رفتن زشت و دشخوار بودی و مانند رفتن کسی بودی که بر پای وی بند باشد و پایها از هم بازنهاده توانستی رفت، از بهر آنکه اگر این خم نبودی و زانو میل سوی زاندرون نداشتی زانوها از هم دور بودندی برسان زانوهای بندیان، و رفتن همچنان بودی، و اندر پای گرد نشستن قدم را و عضله‌ها را اندر شکم زان جای نبودی و اندر نشستن بر سر پای عضله‌های ران و عضله‌های ساق را به گنج نبودی و اندر نشستن به زانو همچنین بودی. این استخوان ران لختی بر آمده است چون گردنی و میل سوی زاندرون دارد و بر این گردن مهره‌ای بزرگ پیوسته است و اندر آن مغاک نهاده که آن را حقه ران گویند، و ازین مهره و آن مغاک بند گشادی خوش حاصل شده و حرکت ران و رفتی بدنی بند گشاد است و فرود تر از این گردن که این مهره بر وی نشسته است، دو استخوانک از وی بر داشته است: و آنچه سوی بیرون است بزرگتر است؛ و بدین سر که به ساق پیوسته است دو مهره است و این استخوان این جایگاه که نزدیک این دو مهره میرسد پهن تراست.
و استخوان ساق‌ها دو پاره است یکی بزرگتر است و سطبرتر، و دیگر باریکتر و کوتاه تر است و این دوم تا به زانو نرسیده است، و هر دو سر او به پهلوی این ک به بزرگتر است
ص: 65
پیوسته است و استوار شده، و میانگاه هر دو از یکدیگر جداست و بر سر این استخوان بزرگ، استخوانی دگر صلب تر پیوند کرده شده است، و اندر وی دو مغاک ساخته، و آن دو مهره که بر آخر مهره استخوان ران است، اندرین مغاک نهاده و بند گشاد زانو این است. و از میان این دو مغاک چیزی بر آمده است از غضروف نرمتر و از عصب صلب‌تر، و اندر میان آن دو مهره که اندرین دو مغاک مینشیند اندر رفته، و این بند گشاد به رباطها استوار شده و این دو استخوان که بر موضع استالنگ پیداست بیشتری مردمان گمان برده‌اند که آن اشتالنگ است و آن غلط است، از بهر آنکه اشتالنگ را نتوان دید و دست بر آن نرسد، و آنچه همی‌بینند آن پیوند است که گفته‌ایم که بر آخر ساق هست، و این چه بیرون آمده است پشت آن پیوند است و زاندرون این قعری است، و اشتالنگ اندر آن قعر نهاده است و بر بند گشاد زانو بر سر هر دو استخوان، استخوانی نهاده است گرد، چون نهنبنی و زاندرون این نهنین قعری است و سر هر دو استخوان اندر آن قعر نهاده است و آن را به رباطهما فروبسته، فرو بستنی که او را حرکتی اندک باشد، لکن از آن موضع فرازتر و باز تر نشود. و این نهنبن صلب و خشک چون استخوان نیست و به غضروف معلق باشد بار همه تن بر این بند گشاد باشد. و اگر این نهنبن برین شکل بر سر این بند گشاد نبودی اندرین نشستها و بر خاستها از هم بیوفتادی و اگر این نهنبن صلب و خشک بودی سر استخوانها را بکوفتی و از آسیبها بزودی شکسته شدی. و استخوان ساق نیز خمی دارد و پشت خم از سوی پیش است و لختی از آن خم میل سوی بیرون دارد، و این سر که به قدم پیوسته است، لختی میل سوی زاندرون دارد. منفعتهای شکل ساق و منفعتهای شکل ران یکی است، و از راستی این همان آفت پدید آمدی که از راستی آن دیگر چنانکه گفته آمد و اشتالنگ میان ساق و پاشنه نهاده است، و بند کشاد ساق تا قدم بدوست و از سر ساق ازین موضع که اشتالنگ اندر وی نهاده است دو سر استخوان بیرون آمده است. چون دو دندانه اندر پاشنه دو مغاک است، این دو سر استخوان اندر آن دو مغاک نشسته است.
و بزرگترین استخوانی اندر قدم پاشنه است و شکل او از سوی پس و هر دو پهلو گرد است و این جایگاه که بر زمین نهند میل به پهنی دارد تا راست بتواند ایستد. و از سوی
ص: 66
پس، سر سوی ساق بر آورده است اندک مایه و از این سو که برابر انگشت بزرگ است چون جویی بریده است، و از برابر اشتالنگ اندر بگذشته است تا کف پای تهی باشد. از بهر کاری را که گفته آید، و ازین سو که برابر انگشت خرد است تا آن جایگاه برسیده است که از پاشنه تا انگشت بر میانگاه استخوانی مینماید کنار او بدان استخوان پیوسته است، آن استخوان را طبیبان به نرد ماننده کنند و به تازی آن را عظم النردی گویند از بهر آنکه شش پهلو دارد برسان کعبتین.
و استخوانی دیگر است که آن را زورقی گویند از سوی پس به اشتالنگ پیوسته است و پاشنه اندر زیر او نهاده است، و دو دندانه از پاشنه بیرون آمده است، و اندرین زورقی نشسته تا استوار باشد و از سوی پیش به چنانکه گفته شد. و گروهی از اصحاب تشریح این استخوان نردی را از جمله استخوانهای خرد شمرده‌اند، و گروهی استخوان جداگانه شمارند. و استخوانهای خرد با آن چهار پاره است و استخوانهای پشت پای که آن را مشط گویند پنج پاره است به عدد انگشتان، و عدد استخوانهای انگشتان چهارده پاره است. هر انگشتی سه پاره مگر انگشت بزرگ که دو پاره است و خرده پای یک رده است بر خلاف خرده دست از بهر آنکه حرکتها و کارهای پای کمتر است. بسیار از وقتهاست که بر زمینهای ناهموار و بر پایه‌های نردبان باید رفت و اندر زیر کف چیزهایی که از زمین برداشته (بر آمده) باشد اندر آید چون سنگها و کلوخهای گل ناهموار، پس آفریدگار تبارک و تعالی این بند گشادهای این استخوانهای خرده و مشط و انگشتان پدید آورد و استخوان زورقی مقعر کرد که تا کف پای چنین چیزها را بگیرد و رفتن و ایستادن مردم بر آن چیزها آسان بود، و کف پای از سوی زاندرون تهی گردد، و از زمین برداشته تا اندر رفتن پایها را سبک از زمین بر توان ربود و بتوان دوید، تبارک الله احسن الخالقین.
عدد جمله استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل پاره است، بی استخوان لامی که اندر حنجره است، و بی استخوانهای خرد که آن را سمسمانیه گویند و شرح استخوان لامی با شرح حنجزه اندر جایگاهش گفته آید ان شاء الله. و اگر چه عدد استخوانهای هر اندامی اندر باب خویش گفته آمده است، اندرین آخر دیگر باره به تفصیل
ص: 67
گفته آید:
استخوانهای سر: یازده پاره است بدین تفصیل آنچه مغز را بپوشنده است بتازی آن را الیافوخ گویند دو پاره است و از چهار درز اکلیلی و لامی و سهمی و قشری، چهار حد هر یکی را پدید آمده است و چهار پاره دیوارهاست و یک پاره استخوان و تدی است، و چهار پاره استخوان زوج است این جمله یازده پاره باشد.
استخوانهای فکها: زبرین و زیرین شانزده پاره است.
دندانها: سی و دو پاره است.
مهره‌های گردن و پشت و عجز و عصعص: سی پاره است.
چنبرهای گردن: دو پاره است.
استخوان سر کتف: که بعضی از اصحاب تشریح آن را قلة الکتف گویند، دو پاره است.
استخوانهای اصلی دست: اندر هر دو دست شصت پاره است بیرون از پاره‌های پیوندی، اندر هر دستی سی
پاره: یکی بازو و دو ساعد و هشت خرده و چهار مشط و پانزده انگشتان.
استخوانهای پهلوها: بیست و چهار پاره است از هر سوی دوازده پاره.
استخوان سینه: هفت پاره است.
استخوانهای تهیگاه: دو پاره است.
استخوانهای پای: بیرون از پاره‌های پیوندی شصت پاره است.
رانها: دو پاره.
ساق‌ها: چهار پاره و دو نهنبن زانوها.
دو اشتالنگ، دو پاشنه، دو زروقی، هشت خرده، ده مشط، بیست و هشت پاره استخوانهای انگشتان.
گروهی از اصحاب تشریح حق (حقة) الفخذ را دو پاره شمرده‌اند جداگانه. و گروهی حق (حقة) الفخذ را با استخوان تهیگاه یکی شمرده‌اند. و اگر به قول نخستین شمرند
ص: 68
استخوانهای اصلی دویست و چهل و هشت پاره باشد، و اگر پاره‌های پیوندی شمرده آید، جمله شانزده پاره است، دو پاره اندر هر دو دست، و هشت پاره اندر هر دو پای جمله دویست و شصت و شش پاره باشد. باذن الله تعالی.

جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌ها و این جزو سیزده باب است‌

اشاره

باب نخستین از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر یاد کردن تشریح عضله و منفعت آن و آنچه بدان پیوسته است بر طریق کلی‌


اصل عضله عصب است و عصب را به پارسی پی گویند. و این پی سه نوع است، و هر نوعی را به نزدیک طبیبان نامی است: یک نوع آن است که یا از دماغ رسته است یا از نخاع، که خلیفه دماغ است، آن را عصب گویند. دوم از سر استخوانها رسته است آن را رباط گویند.
سیم از بیرون عضله رسته است آن را و تر گویند. و هر کجا که اندرین کتاب نام عصب و رباط و وتر گفته آید باید ک این معنی یاد باشد تا شرح سخن معلوم گردد. و چون محل قوت تفکر و تمیز میانگاه دماغ است و آغاز حرکتهای اختیاری از قوّت ممیزه است که به میانجی عصب‌ها باندامهای جنبان فرود آید.
و دماغ عضوی است به غایت و نرمی و نازکی و عصبهایی که از وی رسته است، به تری و نازکی بدو نزدیک است و ممکن نشد که به میانجی این عصبهای نازک اندامها را حرکت بودی تا این عصبها رنج جنبانیدن اندامها توانستی کشید آفریدگار تبارک و تعالی به لطف تدبیر هر کجا که به حرکت حاجت است از بهر آن حرکت عضله‌ای آفریده است و عصب را با رباط بیامیخته و آخر عضله را بدان اندام پیوسته (ص 25) تا به میانجی عصب قوت ممیزه کار خویش کند، و به قوّت رباط و وتر حرکت حاصل میشود. ذلک تقدیر العزیز العلیم.
و بباید دانست که این رباط که یاد کرده شد، بعضی آن است که استواری بند گشادها بدان است، و بعضی آن است که آنجا که از سر استخوان بر سته است، کشیده شده است و
ص: 69
راست بیامده و میان او لختی همچنان راست بر رفته است و لختی برسان لیف شاخ شاخ از هم باز شده، و میان این لیف‌ها به گوشت آکنده شده، این موضع را که به گوشت آکنده شده است عضله گویند و دیگر باره لیفها از گوشت بیرون آمده است و به هم باز آمده، و با آن لختی که راست برفته است و یکی گشته و بر هم پیچیده شده، این موضع را که از گوش بیرون است و تر گویند و این و تر به استخوانی پیوسته است و غشایی اندر روی عضله کشیده و حرکت همه اندامها بدین عضله باشد. هر گاه که مردم به قوّت تمیز اختیار حرکتی کند و خواهد که عضوی را به سوی خویش آرد عضله‌ای که از بهر حرکت آن عضو است تشنج کند، یعنی به هم باز نشیند، و کوتاه گردد تا آن عضو را که بدو پیوسته است و به خویشتن کشد. و هر گاه که خواهد دور کند عضله دراز گردد تا آن عضو به جای خویش باز شود. و هر عضله‌ای به اندازه آن عضو است که حرکت آن بدو است، اگر عضو بزرگتر است عضله بزرگ است، و اگر کوچک است عضله نیز کوچک است. و غشاء چیزی است از عصب و رباط بافته برسان حریر و بر روی عضله و بر روی اندامهای دگر چون دل و جگر و سپرز و حجاب و زاندرون شکم بر همه پهلوها برسان آستری اندر کشیده است و صفاق نوعی از غشاء است لکن قوی تر.

باب دوم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌هایی که حرکت اندامهای روی بدان است‌


آنچه متحرک است از اندامهای روی، پیشانی است و پلک چشم و چشم و رخسار و لبها و فک زورین، و جمله عضله‌های این اندامها چهل و پنج است بدین تفصیل:
عضله پیشانی یکی، عضله‌های رخسار دو، عضله‌های خاصه لب چهار، عضله‌های بینی دو، عضله‌های چشم و پلک چشم بیست و چهار، هر چشمی را دوازده، عضله‌های فک زیرن دوازده و اندرین باب جمله را شرح داده آید، ان شاء الله عز و جل.
اما عضله پیشانی عضله‌ای است باریک و پهن و اندر زیر پوست پیشانی است و با وی آمیخته است چنانکه پوست از وی جدا نتوان کرد و حرکت پوست پیشانی و حرکت ابروان بدو است، و اندر فرو خوابانیدن پلک چشم و برداشتن آن یاری دهد و پیوستن این
ص: 70
عضله بدین اندامها بی و تر است از بهر آنکه این اندامها را استخوان نیست.
و عضله رخسار دو است از هر سویی یکی، و بعضی از حرکتهای لب هم بدین دو عضله است، و این هر دو عضله پهن است و بدین نام معروف است، و هر دو را به تازی العضلتان العریضتان گویند؛ و هر یکی را چهار رباط است که از چهار استخوان رسته است که از وی دور است، یک رباط از چنبر گردن رسته است و آخر او به گوشه‌های هر دو لب پیوسته است، و هر گاه که این شاخه تشنج کند دهان را به و ریب (اریب) سوی زیر کشد؛ و رباط دوم هم از چنبر گردن رسته است و لختی از سر استخوان سینه. این رباط که از سوی راست رسته است، آخر او به سوی چپ آمده است و به گوشه دهن پیوسته. و این که از سوی چپ رسته است آخر او سوی راست آمده است و بگوشه دهن پیوسته، هر گاه که این هر دو شاخه تشنج کند دهن به هم فراز آید تنگ و لبها بیرون خیزد، برسان سر خریطه‌ای که رشته آن بکشند. و رباط سوم از دو استخوان رسته است که بر پشت هر دو کتف است، و این شاخه که از سوی راست است هم از سوی راست بیامده است و هم ازین سو به گوشه هر دو لب پیوسته و آن شاخه که از سوی چپ رسته است هم از سوی چپ بیامده است و هر گاه که هر دو شاخ تشنج کنند لبها را از هم باز کشند برسان آنکه کسی بخندند. و هر گاه که یک شاخ تشنج کند لبها را از یک سوی کشد. و رباط چهارم از چهار مهره گردن رسته است، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ، و اندر بن هر دو مهره‌ای بگذشته است، و آخر او به رخسار پیوسته و حرکت رخسار بدان شاخ باشد، و حرکت از هم برداشتن لب و بر هم نهاده لب هم بدین باشد. و بعضی مردمان باشند که گوش خویش بتوانند جنبانید به سبب آنکه این شاخ بگوش ایشان سخت نزدیک باشد یا بدان پیوسته باشد. و لبها را بیرون از این، چهارم عضله خاصه است، ازین چهار، دو از بالای رخسار فرود آمده است و به کنار لب زبرین پیوسته یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. و دو عضله دیگر از زنخدان به کنار لب فرودین پیوسته است، و تمامت حرکتهای لبها بدین چهار عضله است و این چهار عضله با گوشت لب چنان آمیخته است که آن را از یکدیگر نتوان شناخت و جدا نتوان کرد چون عضله‌های دیگر، از بهر آنکه گوشت لب گوشتی نرم
ص: 71
است و استخوانی و غضروفی اندر میان نیست که به سبب آن عضله را و تری باشد، و به سبب و تر سر عضله پدید آید.
و عضله‌های بینی دو است: یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ، و حرکتهای کناره‌های بینی بدان است و از رخسار رسته و با عضله رخسار آمیخته است، و وتر او به غضروف بینی پیوسته است.
و عضله‌های چشم و پلک چشم بیست و چهار است، هر چشمی را دوازده عضله، و حرکت فراز کردن و باز کردن چشم پلک زورین (زبرین) راست و عضله‌های خاصّه پلک چشم سه است: یکی عضله از کنار سکره چشم رسته است از سوی بالا و وتر او به میانگاه پلک پیوسته است و حرکت گشادن چشم بدین عضله بود. و دو عضله بود. و دو عضله دیگر است اندر دو گوشه چشم زاندرون سکره و این هر دو باریکتر از آن نخستین است، و و تر هر دو بر آمد است و هم به میانگاه پلک زیرین پیوسته است، و حرکت فرو خوابانیدن چشم بدین هر دو باشد، هرگاه که هر دو عضله‌ای تشنج کند چشم را تمام فرو خواباند، و هر گاه که یکی را آفتی رسد چشم تمام فرو نخسبد و آن گوشته‌ای که آفت از آن سو رسیده باشد گشاده بماند. و عضله دیگر است زاندرون چشم که عصب مجوف را نگاه دارد تا به وقت آنکه مردم چشم بر چیزی دارد و نیک اندر آن نگاه کند نگذارد که آن عصب سست شود و چشم بیرون خیزد. و چگونگی آن عصب، اندر تشریح عصبها یاد کرده شود، و به سبب آنکه این عضله بر شکل عضله‌های دیگر نیست اصحاب تشریح بعضی گفته‌اند دو عضله است، و بعضی گفته‌اند سه عضله است و بدین سبب اندر عدد عضله‌های چشم و پلک چشم خلاف همی‌افتد، و اندر جوامع جالینوس عضله‌های چشم بیست و چهار همی‌آید، و عضله خاصه چشم شش است ازین شش چهار عضله گرداگرد چشم نهاده است، یکی برین گوشه که سوی گوش است، و دیگر بر این گوشه که سوی بینی است.
و یکی زیر و یکی زور (زبر) هر یکی چشم را سوی خویش جنباند. و دو عضله دیگر است به اریب نهاده که چشم را بگرداند.
و فک زیرین را سه حرکت بیش نیست: یکی حرکت باز کدرن دهن، دوم حرکت فراز
ص: 72
کردن، سوم حرکت خابیدن. و حرکت باز کردن به دو عضله است که از استخوان بنا گوش رسته است، و گذر او بر گردن است و و تر او به زنخدان پیوسته است. هرگاه که این عضله تشنج کند فک را فرو کشد و دهان گشاده شود، و حرکت فراز کردن را چهار عضله است و ازین چهار دو عضله را عضله صدغ کویند و این هر دو عضله نرمتر از عضله‌های دیگر است و نازکتر، از بهر آنکه از دماغ رسته است و بدو نزدیک است، و دماغ معلوم گشته است که عضوی است به غایت نرمی و نازکی و از بهر آنکه این عضو چنین نرم و نازک است و به دماغ بدین نزدیکی است هر آسیبی که بدو رسد، به دماغ باز دهد و بیم خطرهای بزرگ باشد. و آفریدگار تبارک و تعالی از آن دو استخوان که به موضع صدغ پیوسته است، و آن را زوج گویند، دهلیزی ساحته است، چون ازجی (ارخی) و این عضله اندر زیر آن پنهان کرده است تا از آسیبهای دور باشد، و وتر این عضله فرود آمده است و به کنار فک پیوسته، هر گاه که این عضله تشنج کند فک را بر کشد و دهن فراز شود و بسبب آنک این عضله چنین نازک است و حرکت بر کشیدن را قوّت فزونتر باید و به قوّت این عضله کار بر نیامدی، آفریدگار تبارک و تعالی از بهر یاری این عضله را دو عضله دیگر زاندرون دهن بیافرید، از هر سوی یکی، و وترهای این دو عضله قویتر آفرید تا یاری تمام‌تر باشد. و حرکت خابیدن را گروهی گفته‌اند که دو عضله دیگر است از هر سوی یکی، و شکل این عضله سه سر است، یک سر او به استخوان رخسار پیوسته است، و یکی سر به فک زیرین، و یک سر به نزدیک استخوان زوج. آفریدگار تبارک تبارک و تعالی این عضله را برین شکل از بهر آن آفرید تا از حرکت هر سری از سرهای این عضله فک را حرکت باشد از گونه دیگر، تا ازین حرکتها حرکت خابیدن حاصل آید. و گروهی دیگر گفته‌اند که این شش عضله است، از هر سوی عضله بر شکل مثلث نهاده و اندر جوامع جالینوس همی‌آید که عضله‌های فک زیرین دوازده است، و دوازده آن وقت باشد که این عضله‌ها را شش عضله شمارند، و ما این عدد برین قول گیریم تا با عددی که اندر جوامع جالینوس آمده است راست آید.
بیاید دانست که مردم را و همه جانوران را فک زیرین جنبد مگر تمساح را که فک زورین
ص: 73
(زبرین) جنبد و اندر این که همه را فک زیرین جنبد سه حکمت است یکی آنکه فک زورین بزرگتر است و سنگی (سنگین) است و چیزی کوچک و سبک به جنبیدن سزاوار تر باشد از چیزی سنگی و بزرگ. دوم آنکه اگر فک زورین جنبان بودی پیوند سر با گردن محکم نیامدی، و این پیوند می‌بایست که محکم باشد. و سیم آنکه فک و زورین جایگاه دو عضو شریف است، و به جایگاه دو عضو دیگر شریفتر ازین هرز دو پیوسته است؛ اما دو عضو شریف که فک زورین جایگاه آن است یکی چشم است، که سکره چشم از جمله استخوانهای اوست و چشم که آلت بینایی است اندر وی نهاده است. دوم استخوان بینی است که هم از جمله استخوانهای اوست؛ و راه بینی که آلت بویایی است اندر وی است.
و آن دو عضو شریفتر، که او به جایگاه ایشان پیوسته است، یکی استخوان بنا گوش است که راه شنوایی اندر اوست، و دوم استخوان کاسه سر است که موضع دماغ است و محل بصر و خیال و وهم و عقل و تفکر و تمیز و محل خفظ و اصل همه حاستها اوست. و اگر فک زورین جنبان بودی، دماغ را و این عضوها را هم جنباندی و حاستها شوریده شدی، و اندر جنبانیدن دماغ خطرها و زیان‌های بزرگ بودی، و فک زیرین از همه دور است و از جنبانیدن او هیچ مضرت نیست. پس از روی حکمت اولی تر آن بود که فک زیرین جنبد، و آنچه گفته آمد که فک زورین جایگاه دو عضو شریف است و بجایگاه دو عضو شریفتر پیوسته است، دو عضو شریفتر دماغ را و حالت شنوایی را گفتم و شرف دماغ معلوم است، اما شرف و شنوایی بر بینایی و بویایی از بهر آن است که مردم از مادر، بی دانش زاید فضیلت مردم به دانش آموختن باشد و راه دانش آموختن شنوایی است، و مردم را اگر آلت شنوایی نباشد هیچ نیاموزد و ساده دل و نادان بماند، و از بهر این است که هر که از مادر کر زاید سخن نتواند آموخت و نداند گفت و لال بماند. و از نابینایی و ناگویایی این نقصان نباشد.
و بباید دانست که مردم را فک زیرین سبک است و کوچک و سبکتر از فکهای همه جانوارن است، و فک همه جانوران سنگی است و بزرگ از بهر آنکه منفعت نخستین از حرکت فک خابیدن خوردنیها است و او بزرگ باشد. و جانوارن دیگر، بعضی ددگانند که
ص: 74
استخوانها شکنند و بعضی بهایم‌اند، که علف ایشان نباتهای سخت است چون کاه و جو و مانند آن، لا جرم ایشان را حاجت بود بدانکه فک زیرین بزرگ باشد. آفریدگار تبارک و تعالی هر جانوری را آنچه بدان حاجت بود ارزانی داشت. تبارک الله رب العالمین.

باب سوم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌های سرو گردن‌


حرکتهای سر و گردن سه گونه است: یکی حرکتی است سر را خاصه، بی حرکت مهره گردن. و دوم حرکتی است به شرکت با مهره‌های گردن و سیم حرکتی است خاصه مهره‌های گردن را و این حرکتها چهار گونه است: یکی حرکتی است سوی پیش و دوم سوی تفاوت سیم حرکت گردانیدن سوی راست و چپ و چهارم حرکت باز نگریدن و گردانیدن عضله‌های این حرکتها سی و دو عضله است، ازین جمله: عضله‌های حرکتهای خاصه سر هژده است، و از این هژده چهار عضله است که حرکت سر از سوی پیش بدان باشد دو از سوی راست و دو از سوی چپ، و رباطها، عضله‌های آن از استخوان چنبر گردن و از استخوان سینه رسته است و بر آمده و و تر او به استخوان بناگوش پیوسته، و هر چند که بر بالاتر آمده است عضله‌ها به یکدیگر نزدیکتر می‌آمده است، و پیوسته گشته تا گروهی گفته‌اند که دو عضله است؛ و به سبب آنکه ازین دو عضله که از هر سوی نهاده است یکی را سر به دو شاخ است، گروهی گفته‌اند که سه عضله است؛ و اندر جوامع جالینوس همی‌آید که دواست اگر این عضله‌ها سه جفت شمارند، و اندرین کتاب عدد این عضله‌ها بدین قول گفته آمد تا با عدد جالینوس برابر آید. هر گاه که همه عضله‌ها به یکبار تشنج کند سر سوی پیش گراید و هر گاه که عضله‌های یک سو تشنج کند، سر سوی آن عضله‌ها گراید و این گراییدنی باشد برسان آنکه کسی را یک چشم باشد و خواهد که بدان چشم اندر چیزی نگاه کند.
و چهار جفت دیگر است که حرکت سر به سوی قفا بدان باشد و و ترهای این عضله‌ها به استخوان پس سر پیوسته است، اندک مایه برتر از بندگاه سر با گردن. رباط جفت نخستین از خار مهره دوم رسته است از مهره‌های گردن، و وتر هر یک بر آمده است و به استخوان پس سر پیوسته و رباط جفت دوم از پهلوهای مهره نخستین رسته است، و
ص: 75
همچنان بر آمده است و به آخر استخوان سر پیوسته، و این جفت دوم زور (زبر) آن جفت نخستین بر آمده است؛ هر گاه که این چهار عضله تشنج کند سر را سوی قفا باز کشد، و هر گاه که یک عضله از یک جانب تشنج کند سر را اندک مایه سوی خویش کشد. و جفت سوم زبر این هر دو جفت بر آمده است، و از هر سوی یک عضله است، و رباط هر یک از پهلوی مهره نخستین رسته است و به اریب بر آمده است میانگاه آخر استخوان سر پیوسته، چنین که سر هر دو عضله بهم باز رسیده است، هر گاه که یک عضله ازین دو تشنج کند، سر را به اریب سوی قفا باز کشد چنین که گراییدن سر سوی کتف باشد. و جفت چهارم را رباطها از خار مهره دوم رسته است و به اریب بر آمده است و به پهلوی مهره نخستین آنجا که رباط جفت دوم از وی رسته است پیوسته و به رباط جفت دوم نیز پیوسته است و اریب این جفت چهارم بر خلاف جفت سوم است که تا هر گاه کی این جفت چهارم تشنج کند، گراییدنی که از تشنج جفت سوم باشد راست شود و سر راست بایستد. و چهارم عضله دیگر است که میل خاصه سر به سوی راست و چپ، و دو دیگر سوی قفا نهاده است، یکی بر راست و یکی بر چپ، و دو عضله که سوی پیش است از مهره دوم هم به آخر استخوان سر پیوسته است دو که از سوی قفا است از مهره نخستین به آخر استخوان سر پیوسته است، هر گاه که که دو عضله پیشین تشنج کند اندر حرکتی که سر را سوی پیش باشد یاری دهند، و هرگاه که چهار عضله یکسان حرکت کنند سر را راست بدارند و هر گاه که که ازین چهار یک عضله تشنج کند سر سوی آن عضله گراید گراییدنی به اریب. و اما عضله‌های حرکتهای مشترک ده است: ازین جمله دو عضله که سر را با گردن سوی پیش آرند و اندر زیر مری نهاده است و مری گذرگاه طعام و شراب را گویند و به مهره نخستین و دومین پیوسته است هر گاه که آن سر تشنج کند که سوی مری است، سر را تنها سوی پیش آرد و هر گاه آن سر تشنج کند که سوی مهره است سر را با گردن سوی پیش آرد.
و چهار جفت دیگر است که سر را با گردن بگرداند: جفت نخستین بر زیر همه است و شکل او مثلث است و قاعده مثلث سوی آخر استخوان سر است، و بدو پیوسته است، و تمامی مثلث به گردن فرود آمده است، و از سه جفت که باقی است یک جفت نزدیک مهره
ص: 76
گردن نهاده است، از هر سوی یکی، و دوم جفت نزدیک جناحهای مهره نهاده است، از هر سوی یک، و سیم اندر میان این هر دو جفت نهاده است و حرکت گردیدن سر و گردن و حرکت بازنگرید از تشنج این چهار جفت باشد. و عضله‌هایی که حرکتهای خاصه گردن بدان باشد چهار است: دو سوی راست و دو سوی چپ، و از هر سوی یکی پیش و یک پس، هر گاه که یکی ازین چهار تشنج کند گردن سوی آن عضله شود، و هر گاه که دو عضله که سوی راست است تشنج کند به سوی راست میل کند گردن به سوی راست میل کند و هرگاه که دو عضله‌ای که از سوی چپ است تشنج کند گردن به سوی چپ میل کند. و هر گاه که چهار عضله یکسان بایستند گردن راست بایستد. و بباید دانست که بند گشاد سر را بر گردن و بند گشاد پنج مهره را از مهره‌های گردن که متحرک است به دو چیز حاجت بود هر دو ضد یکدیگر: یکی زیادت احتیاط اندر استواری گردن در این بند گشادها، و دوم سستی این بند گشادها. اما حاجت به زیادت احتیاط اندر استواری گردن و استواری این بند گشادها از بهر آن بود تا قاعده دماغ بر جای خویش باشد، و به سبب سستی بندها فرازتر و بازتر نشود، و بر تر و فرود تر نیاید، تا حاستها شوردیده و تباه نشود، و تا عصبهایی که از دماغ و از نخاع رسته است به سبب سستی بندها و به سبب بر آمدن و فرود آمدن مهره‌ها کشیده نشود، و بیم آفتهایی که از آن تولد کند نباشد. و حاجت به سستی این بند گشادها از بهر آن بود تا سرو گردن را حرکتهای گوناگون بسیار باشد، و بی‌رنج باشد تا چشم و گوش که دو دید بانند مردم را، چشم جز سوی پیش نیست، و گوش از دو سوی بیش نیست، و دیدبان می‌باید که از همه سوها خبر یابد. آفریدگار تبارک و تعالی این بند گشادها بر هم استوار نکرد و استواری آن از عضله‌های و رباطهاست که گرد این بند گشادها اندر آمده است، و بدان پیوسته است، و بر وی پیچیده شده، و او را استوار گرفته، تا هرد دو حاجت بر آمده باشد: یکی که بندها بدین عضله‌ها استوار باشد و از لحام کردن بر یکدیگر مستغنی گردد، و دوم تا چون بندها را لحام کرده نباشد مردم سر و گردن همی‌تواند گردانید، تا این دیدبانان را از همه سوها خبر باشد، یا همچنان باشد که دیدار چشم و شنوایی گوش از همه سوهاست، ذلک تقدیر الروف الرحیم.
ص: 77

باب چهارم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن تشریح حنجره و عظم لامی و عضله‌های حنجره‌


عضله‌های عظم لامی آلت آواز جنجره است و او سه غضروف است: یکی غضروف این است که آن را زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دید و به انگشت بتوان یافت، و آن را درقی گویند از بهر آنکه پشت او آنکه پشت او بر آمده است و از اندرون او مقعر است برسان درقهای غازیان و اصل او با اصل زبان پیوسته است، و به وقت فراز هم آمدن حنجره سر سوی مری آرد، و بر سر او نشیند، تا خوردنیها بر پشت او بگذرد. و دوم غضروفی است که به گردن باز نهاده است برابر درقی و به گردن پیوسته است و این دوم را نام نیست و به تازی آن را الذی ما لا اسم له گویند، یعنی که آن را نام نیست و به وقت فراز آمدن حنجره سر به سوی بن زبان آرد. و سیم غضروفی است چون مکبّه‌ای که بر سر چیزی نهند و بدین سبب او را مکبی گویند و طرجهالی نیز گویند. و طرجهاله نوعی است از پیکانهای رویین؛ و این را، بالذی لا اسم له بند گشادی است برین گونه: اندر مکبی دو مغاک است و از الذی لا اسم له دو زیادتک بیرون داشته است، به اندازه آن دو مغاک، و هر دو زیادت اندر هر دو مغاک نشسته، و رباطی آن را استوار می‌دارد، و این مکبی بدین بند گشاد حرکت میکند و به غضروف درقی رسد، و فراز آمدن و باز شدن حنجره از فراز هم آمدن درقی و الذی الا اسم له باشد، و از دور شدن هر دو از یکدیگر، و هنگام سخن گفتن و آواز دادن، حنجره گشاده باشد و مکبی نیز دور شده باشد، و هنگام خموشی و هنگام طعام خوردن حنجره به هم فراز آمده باشد، و مکبی بر سر درقی و الذی لا اسم له چون مکبه نهاده باشد تا طعام بر پشت او بگذرد و به راه طعام فرو شود، از بهر آنکه حلقوم راه دم زدن است و راه آواز است، که اندر پیش نهاده است،. مری که راه طعام شراب است، از پس او نهاده است و طعام و شراب را بر پشت مکبی بباید گذشت تا به مری فرو رود. و هر گاه که مردم اندر طعام خوردن ناگاه سخنی بگوید مکبّه بر داشته شود و حنجره باز شود و اگر چیزی اندر حلقوم افتد که راه دم زدن است، قوت دافعه مردم را به سرفه آرد، تا آن وقت که چیز آن را براندازد، از بهر آنکه هر چه بدین راه فرو رود و وی را گذری نیست که بگذرد مگر
ص: 78
که هم ازین راه بر آید. آفریدگار تبارک و تعالی این مکبی را از بهر آن آفرید تا راه حنجره و حلقوم فرو گرفته دارد تا چیزی اندر وی نه اوفتد. و اندر پیش حنجره استخوانی است، آن را طبیبان العظم اللامی گویند. از بهر آنکه اندر نوشتن یونیان به حرف لام میماند بدین شکل و منفعت این استخوان آن است که رباطها و عضله‌های حنجره از وی رسته است و این استخوان را شش عضله خاصه است، جز از عضله‌های جنجره، از جمله این شش عضله، دو از فک زیرین بیامده است، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و به هر دو شاخه استخوان لامی پیوسته تا وی را به سوی فک برداشته می‌دارد. و دو عضله دیگر از زیر زنخدان بیامده است و اندر زیر زبان برفته، و یک پاره استخوان آنجا که میان هر دو شاخه است پیوسته تا این کنار را نیز هم از سوی فک برداشته میدارد. و دو عضله دیگر از کنار استخوان بنا گوش بیامده است، یکی از سوی راست و یکی را سوی چپ و بدین هر دو شاخه این استخوان پیوسته، تا نگذارد که بر تر و فرودتر آید.
و اما جنجره را شانزده عضله است: ازین جمله شش عضله است که حنجره را باز کنند، و ده عضله آن است که حنجره را فراز هم آرند. و از جمله عضله‌هایی که حنجره را باز کنند دو عضله از عظم لامی رسته است، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ، و به غضروف درقی پیوسته است. هر گاه که این دو عضله تشنج کنند او را سوی پیش آرند و از آن دو غضروف دیگر دور کنند تا حنجره باز شود. و چهار عضله دیگر است که الذی لا اسم له را به نزدیک مکبی کشند، تا حنجره فراخ‌تر باز شود و از جمله این چهاره دو عضله از سوی پس نهاده است تا او را باز پس کشند، و دو عضله دیگر از دو جانب، تا یاری دهند اندر جنبانیدن این غضروف تا حنجره تمام‌تر باز شود. و از جمله ده عضله‌ای که حنجره را فراز هم آرند دو عضله است، که از عظم لامی بیامده است و به غضروف درقی پیوسته و از وی برفته است و به الذی لا اسم له پیوسته چنانکه سر هر دو عضله از پس الذی لا اسم له اندر آمده است و به یکدیگر پیوسته. هر گاه که این دو عضله تشنج کنند درقی را و الذی لا اسم له را فراز هم آیند؛ و چهار عضله دیگر است به یکدیگر پیوسته که کنار غضروف درقی را به کنار الذی لا اسم له نیک فراز گیرند تا حنجره از سوی زیر تنگ شود. و چون اولی
ص: 79
تر آن بود که عضله‌ای که حنجره را فراز هم آرد زاندرون حنجره باشد، تا هر گاه که تشنج کند درقی را و الذی لا اسم له را سوی خویش کشد، آفریدگار تبارک و تعالی دو عضله بیافرید اندرون حلقوم، کوچکتر از عضله‌های دیگر، و قوی تر از همه اما کوچکی از بهر آنکه تا زاندرون حلقوم تنگ نشود، و قوت از بهر آنکه تا چون مردم خواهد که دم زدنی چند دم نزند و خویشتن فرو گیرد بتواند، و این عضله که این کار بدو است کار خویش بتواند کرد، چنانکه مردم هر گاه که بر چیزی بگذرد که بوی ناخوش دهد خویشتن فرو گیرد و دم نزند تا هوای ناخوش به حلق او فرو نرود. و دو عضله دیگر اندر زیر غضروف مکبی بیافرید تا مکبی را نیز فرو کشیده دارد.

باب پنجم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌های حلقوم‌


عضله‌های حلقوم چهار است، از هر سوی دو عضله از استخوان سینه بر آمده است و به استخوان لامی و به سر حلقوم پیوسته، کار این هر چهار آن است که غضروف‌های حنجره را فرو گرفته دارند، تا هر گاه که مردم آواز بلند کند چندان باز نشود که قوت آواز برود. و نگاه دارد تا به سر حلق فرو تر و بر تر نشود، و دو عضله دیگر است خاصه حلقوم را آن را النغانع گویند بر کنار حلقوم نهاده است، تا طعام را که به منفذ و راه خویش فرو خواهد رفتن یاری دهد (ص 29) تا آسان‌تر و زود تر فرود رود تا با راه دم زدن زحمت نکند. جمله شش عضله است باذن الله تعالی.

باب ششم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌های زفان‌


عضله‌های زفان نه است، و از جمله آن دو عضله از کناره استخوان بناگوش رسته است، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ، و به هر دو پهلوی زبان پیوسته است. و این هر دو عضله پهن است، و حرکت زفان به هر دو سوی دهن بدین دو عضله باشد. هر گاه که یک عضله تشنج کند زفان سوی آن غضله شود و دو عضله دیگر از استخوان لای رسته است از زیر و رو و این عضله دراز است و به میان زفان پیوسته است، و حرکت بیرون آمدن زفان و باز پس رفتن بدین دو عضله باشد. و دو عضله دیگر از هر دو پهلوی عظم لامی
ص: 80
رسته است، از نیمه زیر، یکی از سوی راست بیامده است و یکی از سوی چپ، و هر دو اندر میان آن دو عضله نخستین که به زفان پیوسته است، و حرکت گردیدن زفان اندر گرد دهن بدین دو عضله باشد، هر گاه که یک عضله تشنج کند زبان را به (و ریب) سوی خویش کشد، و از حرکت (و ریب) حرکت گردیدنِ آید، و دو عضله دیگر از کنار استخوان فک زیرین رسته است از سر تا سر، و اندر زیر این همه عضله‌ها اندر آمده است، و از پهنا اندر زیر زفان گسترده شده است، و حرکت دو تو گشتن زفان بدین دو عضله بود. و یک عضله دیگر است، که آن را هم از جمله عضله‌های زفان شمرند و هم از عضله‌های استخوانی لامی رسته است، گاهی زفان را سوی لامی آرد و گاهی لامی را اندکی سوی زفان آرد.

باب هفتم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌های کتف‌


عضله‌های کتف سه نوع است: یکی عضله‌هایی است خاصه حرکت او را، و دوم عضله‌هایی است مشترک میان بازو و کتف و سوم عضله‌های خاصه حرکت بازو را.
اما آنچه خاصه حرکت کتف راست دوازده عضله است: شش از جهت حرکت کتف راست را و شش از جهت حرکت کتف چپ، از جمله این شش عضله دو از پس گردن اندر آمده است به (و ریب)، یکی به خرک کتف پیوسته است و تا به سر کتف برسیده است و تا به چنبر گردن اندر؛ و عضله دیگر به زیر چنبر گردن آمده است و به آخر کتف پیوسته و عضله سیم از مهره نخستین از مهره‌های گردن رسته است و به سر خرک کتف پیوسته است، و عضله چهارم از استخوان لامی رسته است و به پهلوی بالایین کتف پیوسته است نزدیک سر کتف، بدان زیادتی که آن را منقار گویند. از حرکت هر یک از این عضله‌ها کتف بر زبر آید برابر گوش و به سوی گردن میل کند. و عضله پنجم و ششم یکی از سر دوازده خار که بر مهره‌های پشت است رسته است و به زیر خرک کتف پیوسته است، و دیگر از خار پنجم مهره زبرین از مهره‌های پشت رسته است، و به غضروف کتف پیوسته است سرتاسر. هر گاه که دو عضله به یک بار تشنج کنند کتف را به سوی خویش کشند و هر گاه که عضله پنجم حرکت کند کتف را، با آنکه به سوی پس باز کشیده شده باشد میل او سوی زبر باشد. و هر گاه که عضله ششم تشنج کند، میل کتف سوی زیر باشد. و یک عضله دیگر
ص: 81
است مشترک میان بازو و میان کتف، و این عضله از مهره قطن رسته است و بر آمده است و به پهلوی زیرین کتف پیوسته است تا به سر کتف، حرکتهای این عضله کتف را به سوی خویش کشد و لختی میل به سوی حجامتگاه باشد و بازو را نیز لختی حرکت باشد به سوی پشت و این عضله را با عضله‌های حرکت بازو یاد کرده آید ان شاء الله تعالی.

باب هشتم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌های دست‌


از حرکتهای دست نخست حرکت بند گشاد کتف است، که حرکت بازو بدان است و این حرکتها را بیست و شش عضله است، از هر سو سیزده و از جمله این سیزده عضله، یک عضله از زیر پستان رسته است از استخوان سینه، برآمده است و به سر استخوان بازو پیوسته، از سوی پیش به نزدیک لب مغاک کتف که سر استخوان بازو اندر وی نهاه است. و حرکت نزدیک آمدن بازو و به سینه چنین که میل او سوی زیر باشد بدین عضله است، و کتف را لختی به سوی خویش کشد و عضله دوم از سر استخوان سینه رسته است و به سر استخوان بازو پیوسته است از سوی پیش، و حرکت نزدیک آمدن بازو به سینه، چنین که میل او از سوی بالا باشد، بدین عضله است. و عضله سیم عضله بزرگ است دو تو، یعنی چون دو عضله است که بر سر یکدیگر نهاده باشد، و از جمله استخوان سینه رسته است و به استخوان بازو پیوسته است، هم از سوی پیش فرودتر از آن موضع که عضله دوم پیوسته است. هر گاه که لیف‌های قوی بالایین حرکت کند، بازو به سوی سینه آید چنین که میل او سوی بالا باشد، و هر گاه که لیف‌های توی زیرین حرکت کند بازو به سوی سینه آید راست، و این عضله را اگر گویند دو عضله است شاید گفت. و عضله چهارم و پنجم دو عضله است که از تهیگاه و پهلوهای پشت بر آمده است، و از این دو یکی بزرگ است و از استخوان تهیگاه رسته است، و وتر به استخوان هر دو بازو پیوسته است، زاندرون تر از دیگرها. و به وتر آن عضله که از استخوان سینه بر آمده است، و به وتر این عضله دو تو که یاد کرده آمد پیوسته است که عضله بزرگ تشنج کند بازو را سوی پهلوهای پشت باز کشد و عضله دیگر چون یاری است این عضله را، و پنج عضله دیگر از کتف رسته است به استخوان بازو پیوسته است، و از جمله این پنج، یک عضله از کنار زبرین (زورین) کتف تا
ص: 82
خرک کتف گوشت اوست، و وتر این عضله به سر استخوان بازو پیوسته است از سوی بیرون. هر گاه که این عضله تشنج کند بازو را برافرازد و میل سوی زاندرون دارد. و دو عضله هم از استخوان کتف رسته است هم از کنار زورین (زبرین)، و لیفهای او از بالای خرک کتف اندر آمده است. و از خرک تا پهلوی زیرین گوشت اوست و وتر او به سر استخوان بازو پیوسته است از سوی بیرون، هر گاه که این عضله تشنج کند بازو را از پهلوی سینه دور کند و میل او سوی بیرون باشد، و عضله دیگر بدین عضله پیوسته است چنانکه گویی هر دو یک عضله است و کار هر دو یکی است. و دو عضله دیگر است، یکی آن است که گوشت قعر کتف گوشت اوست، و وتر او به سر استخوان بازو پیوسته است سوی زاندرون، و حرکت بازگشتن بازو بدین عضله باشد و عضله دیگر از کناره زبرین کتف رسته است (ص 30) و وتر او پیوسته است، بر بالای وتر آن عضله بزرگ که از استخوان تهیگاه رسته است و بازو را بدین عضله حرکتی باشد از سوی بیرون. این ده عضله است که یاد کرده آمد.
و عضله یازدهم عضله‌ای است که بیشتری گوشت کتف از گوشت اوست و از چنبر گردن رسته است و از خرک کتف بیامده است تا سر کتف و گرد وی اندر آمده و وتر او به نزدیک پیوندگاه و تر عضله بزرگ که از سینه بر آمده است اندکی بیرون تر پیوسته است، کار این عضله آن است که بازو را راست بر آرد. و عضله دوازدهم عضله‌ای است کوچک، اندر زیر کتف نهاده کار او آن است که بازو را بر دارد و با بر داشتگی اندکی و ریب (اریب) دارد.
اگر آن عضله دو تو را که از سینه بر آمده است یک عضله شمارند عضله‌های بند گشاد کتف دوازده است، و اگر دو عضله شمارند سیزده است. و گروهی گفته‌اند که دوازده عضله نیست، از بهر آن را که آن عضله دو تو را یک عضله شمارند، و این عضله دوازهم را پاره‌ای از عضله‌های یازدهم شمرند. و قول جالینوس این است که این عضله‌ها سیزده است و از پس حرکتهای بازو حرکتهای ساعد است و حرکتهای او چهار گونه است: یکی حرکت نزدیک آمدن به بازو و دوم حرکت دور شدن از وی و سیم حرکت اندر گشتن سوی زاندرون، و چهارم حرکت بازگشتن سوی بیرون.
ص: 83
و این حرکت‌ها را هژده عضله است، و از این جمله ده عضله است که ساعد را به نزدیک بازو آرد و از وی دور کند، اندر هر دستی پنج عضله، و این پنج عضله بر استخوان بازو نهاده است و ازین پنج عضله دو عضله است که ساعد را به نزدیک بازو آرد و هر دو صلیب‌وار بر یکدیگر بگذاشته‌اند، بر شکل حرف «حا» اندر نبشتن یونانیان بر این شکل: و ازین دو عضله یکی بزرگتر است و او را دو سر است، یک سر او از لب مغاک سر کتف رسته است از سوی زیر، و سر دوم از لب زورین او رسته است از آن فزونی که او را منقار الغراب گویند، این عضله ازین موضع بیامده است و بر روی استخوان بازو بر آمده و بگذشته و به جانب زاندرون اندر آمده و به آخر استخوان زورین ساعد که او را الزند الاعلی گویند پیوسته از سوی پیش، کار این عضله آن است که ساعد را به نزدیک بازو باز آرد و میل بازو سوی زاندرون باشد، تا انگشتان از سوی زاندرون به آخر کتف برسد و تا حجامتگاه نیز.
و عضله دوم کوچکتر است و از سر استخوان بازو رسته است و این عضله را نیز دو سر است و رباط او را از لطافت بتوان شناخت، و ازین دو یکی از پس استخوان بازو رسته است و سر دیگر از سوی پیش او رسته است، این عضله بیامده است و بر روی استخوان بازو بگذشته و به استخوان زیرین که آن را الزند الاسفل گویند پیوسته، از سوی پیش ساعد.
هرگاه که این عضله تشنج کند ساعد را نزدیک بازو آرد و میل ساعد سوی بیرون باشد، و سر انگشتان به پیش سر استخوان بازو باز رسد. و هر گاه که دو عضله به یکبار تشنج کند، ساعد راست و به نزدیک بازو آید و هیچ سوی میل نکند و عضله‌هایی که ساعد را از بازو دور کند سه عضله است و ازین سه، دو عضله همچون عضله‌های نزدیک آرنده بر یکدیگر بگذشته است صلیب‌وار، و یک عضله بزرگتر است و رباط او از پهلوی زبرین کتف رسته است، و از پس استخوان بازو اندر آمده است و به گوشه زاندرونین استخوان ساعد پیوسته است و از سوی پشت ساعد. هر گاه که این عضله تشنج کند ساعد را از بازو دور کند و میل ساعد سوی زاندرون باشد. و عضله دوم از پس استخوان بازو رسته است، و به گوشه بیرونین استخوان ساعد پیوسته است، از سوی پشت ساعد هر گاه که این عضله تشنج کند، ساعد را از بازو دور کند و میل ساعد سوی بیرون باشد.
ص: 84
هر گاه که هر دو عضله به یکبار تشنج کنند ساعد از بازو دور شود و به هیچ سوی میل ندارد. و اندر زیر این دو عضله عضله‌ای دیگر است و هر گاه که او حرکت تنها کند ساعد را بجنباند جنبانیدنی راست که به هیچ سوی میل ندارد و اگر میل کند اندک مایه باشد و سوی زاندرون باشد.
و خواجه ابو علی سینا رحمه الله اندر کتاب قانون همی‌گوید: بدان ماند که این عضله سوم پاره‌ای است از عضله دوم که ساعد را نزدیک بازو آورد، و عضله‌هایی که ساعد را اندر گرداند و باز گرداند، هشت عضله است اندر هر دستی چهار عضله، و بر ساعد نهاده است، و از این چهار دو عضله است که بر شکم ساعد نهاده است یکی ازین دو از کنار زند الاسفل رسته است و به سوی زیر زند الاعلی پیوسته، نزدیک میانگاه او. کار این هر دو عضله آن است که ساعد را به سوی پیش اندر گردانند. و دو عضله بر پشت ساعد نهاده است یکی از زند الاسفل رسته است و بر آمده است و به کناره بیرونین ساعد پیوسته، و عضله دیگر از استخوان بازو رسته است و بر آمده است و صلیب وار بدین عضله نخستین بگذشته و به کناره‌ای زاندرونین ساعد پیوسته؛ کار این هر دو آن است که که ساعد را باز گردانند. و بیرون ازین هشت عضله که یاد کرده شد بیست و شش عضله دیگر بر ساعد نهاده است، بر هر ساعدی سیزده عضله، و ازین سیزده یک عضله از بهر حس است، و دیگرها از بهر حرکت. و این عضله که از بهر حس است عضله‌ای است لطیف بر شکم ساعد نهاده است و وتر او سخت لطیف است اندر زیر پوست کف و زیر پوست انگشتان گستریده شده است، تا کف را و انگشتان را حس دهد و تا نگذارد که بر کف و بر انگشتان موی بر آید.
و باقی عضله‌ها که از بهر حرکت است بهری از جهت حرکت خرده است و بعضی از جهت حرکت انگشتان، و هر دو اکنون یاد کرده شود.
اما نخست بباید دانست که انگشتان را هر یکی را نامی است به تازی و نام هر یک اندر تشریح این عضله‌ها بسیار یاد باید کرد. و هر بار باز این نامها را به پارسی گفتن دراز باشد.
نخست نام هر یک به تازی گفته آید تا چون اندر میان سخن آن نامها به تازی شنوند و
ص: 85
خوانند بر کسی که تازی نداند پوشیده نماند و نامها اینست:
خرده دست الرسغ، استخوانهای پشت دست المشط، انگشت نر یا الابهام، آنکه اندر پهلوی اوست المسبحه، که السبابه نیز گویند، انگشت میانگین یا الوسطی آنکه اندر پهلوی اوست البنصر، انگشت خرد، الخنصر. از جمله این سیزده عضله که گفته آمد نه عضله بر پشت ساعد نهاده است، و ازین نه عضله یکی بر میانگاه پشت ساعد نهاده است و از سر استخوان بازو رسته است، از گوشه بیرونین، و از وی چهار وتر بر خاسته است و به چهار انگشت پیوسته. هر گاه که این عضله تشنج کند (ص 31) این چهار انگشت کشاه شود، و یک عضله دیگر هم از نزدیک این عضله نخستین رسته است، و از وی دو وتر برخاسته است، یکی به خنصر پیوسته است و دیگری به بنصر، هر گاه این عضله تشنج کند این هر دو انگشت را فرو کشد و دو عضله دیگر به یکدیگر پیوسته است، چنانکه گویی هر دو یک عضله است، یکی از سر زند الاسفل رسته است و از وی دو وتر بر خاسته است، یکی انگشت میانگین را فرو کشد و دیگر مسبحه را، و عضله دیگر از زند الاعلی رسته است و ابهام را فرو کشد. و یک عضله دیگر بر زند الاسفل نهاده است و از آخر استخوان بازو رسته است، و از حرکت این عضله خرده به سوی پیش اندر گردد. و دو عضله دیگر بر زند الاعلی نهاده است و هر دو به یکدیگر پیوسته است، و یکی از میانگاه زند الاسفل رسته است و به ابهام پیوسته و دیگر از میانگاه زند الاعلی رسته است به استخوان نخستین از استخوانهای خرده پیوسته است اندر برابر ابهام، هر گاه که هر دو عضله به یکبار تشنج کنند، خرده باز شود و کف گشاده گردد، و با گشادگی اندکی به روی اندر کشیده باشد. و هر گاه که عضله نخستین تنها حرکت کند ابهام از مسبحه دور شود. و هر گاه که عضله دومین تنها حرکت کند خرده به سوی پشت باز گردد. و یک عضله دیگر بر زند الاعلی نهاده است، بر پهلوی بیرونین او، و رباط این عضله از آخر استخوان بازو رسته است، و وتر او به دو شاخه است، و هر دو شاخه به میانگاه استخوان‌های پشت دست، به نزدیک انگشت و سطی و مسبحه هر دو صلیب‌وار بر یکدیگر بگذشته‌اند، آنکه از سوی مسبحه آمده است به سوی وسطی پیوسته است و آنکه از سوی وسطی آمده است به سوی مسبحه پیوسته
ص: 86
است. هر گاه این عضله تشنج کند خرده را بگشاده و هر گاه که راست شود چندانکه از تشنج او باز شده باشد فراز آید، و اصحاب تشریح را اندر عدد این عضله‌ها که بر پشت ساعد نهاده است خلاف است. و گروهی گفته‌اند هشت عضله است، از بهر آنکه آن دو عضله را که انگشت وسطی و مسبحه را بجنباند یک عضله شمرده‌اند و دو عضله دیگر را که وتر یک عضله از دو گانه به استخوان خرده پیوسته است به نزدیک ابهام، هم یک عضله شمرده‌اند. و گروهی گفته‌اند نه عضله است، از بهر آنکه ازین چهار عضله که اینها دو عضله شمرده‌اند یکی را فرق کرده‌اند و دو عضله شمرده‌اند. و گروهی دیگر گفته‌اند ده عضله است، از بهر آنکه هر دو عضله را فرق کرده‌اند و چهار عضله شمرده‌اند. و جالینوس اندر بیشتر کتابها بر نه عضله قرار داده است، و چون این عضله‌ها بر قول آنها شمرده آید که این عضله‌ها را ده شمرده‌اند، عضله‌های هر دو دست صد و شش عضله آید. و اگر اندرین عدد اندر کتابی دیگر خلافی یافته شود خلافها همه باز گفته آمد تا معلوم گردد که آن خلاف از کجاست.
و بر شکم ساعد هفت عضله است، و ازین هفت یک عضله حس است، و نخست تشریح آن گفته آمده است؛ و دو عضله دیگر از بهر حرکت ساعد است، و این نیز گفته آمده است، بماند چهار عضله، ازین چهار یک عضله بزرگ است بر میانگاه ساعد نهاده و رباط او از هر دو استخوان ساعد رسته است و از وی پنج وتر برخاسته است و به پنج انگشت پیوسته، یک و تر که به ابهام پیوسته است بند گشاد دومین و سومین ابهام را فراز کند، و چهار دیگر به بند گشاد نخستین و سومین را از دیگر انگشتان فراز کند و یک عضله دیگر است خردتر و بالای این عضله نهاده است و رباط او هم از دو استخوان رسته است، از آخر استخوان بازو و از سر زند الاسفل، و از وی چهار وتر بر خاسته است و هر یکی به انگشتی پیوسته است، و این چهار انگشت را حرکت بند گشاد میانین بدین عضله باشد.
و دو عضله دیگر است، یکی از آخر استخوان بازو رسته است و به استخوانهای مشط پیوسته است از سوی پیش نزدیک خنصر و بنصر و عضله دیگر از سر استخوان بازو رسته است از سوی زاندرون و وتر او به استخوانهای مشط پیوسته است، هم از سوی پیش
ص: 87
نزدیک ابهام. هر گاه که این عضله دومین تشنج کند دست را اندکی به سوی پیش اندر گرداند، و اگر هر دو عضله به یکبار تشنج کنند دست را تمام اندر گردانند، و فراز کردن و باز کردن کف هم بدین دو عضله باشد. و اندر هر دو کف دست سی و شش عضله نهاده است، اندر هر دستی هژده عضله به دو رده. ازین جمله هفت عضله اندر رده بالایین است، و ازین هفت چهار عضله چهار انگشت را به سوی ابهام آرد و عضله پنجم ابهام را به سوی مسبحه آرد و دو عضله بر دو کنار دو کف نهاده است، یکی ابهام را از انگشتان دیگر دوری کند، دیگر خنصر را و یازده عضله اندر رده زیرین است از این یازده هشت بند گشاد نخستین از انگشت مسبحه و وسطی و خنصر و بنصر و بجنباند و سه عضله بند گشاد نخستین را از ابهام بجنباند، و بند گشاد دوم را نیز اندکی بجنباند، عضله‌های دست این است که یاد کرده آمد.

باب نهم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر تشریح عضله‌های دَم زدن که سینه را و پهلو را بجنباند


عضله‌های دم زدن سه نوع است: یک نوع سینه را برافرازد تا زاندرون سینه فراخ شود، تا اندامهای دم زدن اندر وی گشاده گردد، و هوای خوش و خنک اندر کشد و این نوع را العضلات الباسطه گویند.
و نوع دوم سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و از حرارت دل سوخته و دودناک شده را بیرون کند و این نوع را العضلات القابضه گویند.
و نوع سوم عضله‌هایی است که اندر میان پهلوها است و این عضله‌ها بسط و قبض هر دو کنند.
اما عضله‌های باسطا دوازده است، از سوی راست و چپ نهاده، از هر سوی شش عضله، و از جمله دوازده عضله دو عضله حجاب است، و حجاب گوشتی است که شکم را به دو بخش کرده است، و آلتهای دم زدن را از آلتهای غذا جدا کرده هر چه آلت دم زدن است بر بالای (ص 32) حجاب است و آن را شکم زبرین گویند. و هر چه از آلت غذاست
ص: 88
اندر زیر حجاب نهاده است و آن را شکم زیرین گویند. و منفعت و تشریح این حجاب اندر آخر این باب تمام گفته آید ان شاء الله.
و دو عضله دیگر از چنبر گردن رسته است و به پهلوی نخستین پیوسته است، کار این دو عضله آن است که این پهلو را به سوی خویش بر کشد و همه عضله‌ها که اندر میان پهلوها است، هر یک آن پهلو را بجنباند و بر کشد که زیر اوست.
و دو عضله دیگر است، هر یک دو تو از سوی بالا به گردن پیوسته است، و گردن را بجنباند و برکشد از سوی زیر به سینه پیوسته است و سینه را بجنباند و بدین سر عضله، عضله دیگر پیوسته است که از مهره دوم رسته است، از مهره‌های گردن، و فرود آمده است تا به پهلوی پنجم و ششم از پهلوهای سینه.
و دو عضله دیگر اندر قعر کتف نهاده است اندر هر کتفی یکی از مهره نخستین رسته است از مهره‌های گردن و وتر آن فرو آمده است و به پهلوی نخستین و دومین از پهلوهای پشت پیوسته است.
و دو عضله دیگر است که رباط هر یک از دو موضع رسته است یک از مهره هفتم از مهره‌های گردن و دوم از مهره نخستین و دومین از مهره‌های سینه و وتر هر یک به پهلوهای سینه پیوسته است.
و عضله‌های قابضه هشت عضله است، از هر سوی چهار عضله است و از آن جمله دو عضله نزدیک مهره‌های پشت نهاده اندر درازای رده پهلوهای زبرین که آنها را پهلوهای سینه خوانند.
و دو عضله دیگر است که بر هر دو جانب استخوان‌های سینه نهاده است، اندر درازای سینه از نزدیک چنبر گردن تا به غضروف خنجری که بر فم معده نهاده است، سرهای پهلو بدین دو عضله به استخوان سینه پیوسته است، و هم این عضله به عضله درازا که بر شکم نهاده است پیوسته است.
و چهار عضله دیگر است که این عضله‌ها را یاری دهند از هر سوی دو عضله، این است عضله‌های قابضه. و حجاب را اندر قبض سینه فعلی است نه به قصد، لکن هر گاه که از
ص: 89
حرکت بسط باز آمد آن گشادگی که از حرکت او بوده باشد فراز هم آید.
و اما عضله‌هایی که بسط و قبض هر دو بکنند عضله‌هایی است که اندر میان پهلوهاست، و چون دانسته آمده است که عدد پهلوها از هر سوی دوازده است به ضرورت جایگاه عضله‌ها که اندر میان پهلوها است از هر سوی یازده باشد، پس از هر سوی یازده واجب کند که باشد، لکن این عضله‌ها همه دو تو است، و یک تو زاندرون است و دیگر بیرون و همه دوگانه است و لیف‌های این عضله‌ها اندر نهاد مخالف یکدیگر است، و همه به و ریب (اریب) نهاده است صلیب‌وار. و فعل‌های این لیف‌ها نیز مخالف یکدیگر است، از بهر آنکه بعضی لیفها بسط کند.
و بعضی قبض کند. و هر گاه که لیف‌های باسطه اندر کار خویش باشد، لیف‌های قابضه بیکار باشد و هر گاه که قابضه اندر کار باشد باسطه بیکار باشد. ازینجا معلوم گردد که این لیفها هر یک عضله‌ای دیگر است. پس عدد این عضله‌ها از هر سوی بیست و دو باشد. و هم این خلاف بعینه میان سر و بن این عضله‌ها نیز هست، از بهر آنکه لیفهای این عضله‌ها آنکه نزدیک مهره پشت است حرکت بر خلاف حرکتهای لیفها کند که نزدیک سرهای پهلوها است، چه لیفهای عضله‌های بیروین هر چه نزدیک مهره پشت باشد، بسط کند و لیفهای همین عضله‌ها آنچه نزدیک سرهای پهلوها است قبض کند، و لیفهای عضله‌ها هر چه نزدیک سرهای پهلوهاست بسط کند. و چون کار لیفهای سر پهلو و لیف‌های بن پهلو مخالف یکدیگر است، دانسته آمد که هر عضله‌ای بن پهلو دیگر است و عضله سر پهلو دیگر، پس واجب کند که اندر میان هر پهلویی چهار عضله است با عدد عضله‌های پهلوها هشتاد و هشت گردد. و عدد عضله‌های باسطه دوازده و عدد عضله‌های قابض هشت است جمله صد و هشت باشد.
و بباید دانست که شریفترین عضله از عضله‌های دم زدن حجاب است از بهر آنکه دم زدن بی قصد و بی تکلف که اندر خواب و بیداری و اندر حالهای غشی و بیهوشی است به حرکت اوست، و قویترین عضله‌ها هم اوست از بهر آنکه از همه بزرگتر است. و از پس او آن دو عضله که اندر زیر چنبر گردن است، از بهر آن را که همه جانوارن را اگر چه دیگر عضله‌ها
ص: 90
را آفتها رسد، چون این دو عضله بسلامت باشد دم همی‌تواند زد؛ و از بهر آنکه تا منفعت این حجاب از بسیار گونه باشد آفریدگار تبارک و تعالی زاندرون شکم را بدین حجاب به دو بخش کرد، و اندامهای دم زدن را از اندامهای غذا بدو جدا کرد، و او را اندر میان هر دو بداشت، تا بخار اندامهای غذا به اندامهای دم زدن که بر بالای حجاب است نرسد. و اگر این حجاب اندر میان نبودی و یا اگر چنین قوی نبودی، بخار اندامهای غذا و بخار ثُفلهای به اندام دم زدن بر آمدی و روح تیره شدی و عیش ناخوش بودی و منفعت دیگر تا چون قبض کند ثفل را و بچّه را که اندر شکم مادران باشد یاری دهد به بیرون آمدن. و حجاب از بنیاد پهلوهای زیرین رسته است، و به راستای سرهای پهلوها بر آمده است، و گرد شکم اندر آمده چون دو کمان که بهم باز نهند برسان دایره‌هایی و هر گاه که کشیده شود خم او کمتر شود و سینه را و پهلو را بیرون آرد و برافزاد. و این حجاب را عضله‌هایی است عجب، بر خلاف همه عضله‌ها، از بهر آنکه هر عصبی که به عضله‌ای پیوسته است هم برابر آن عضله از نخاع بیرون آمده است و بدو پیوسته، و این عصب که به حجاب پیوسته است از مهره گردن راست فرود آمده است تا به سر حجاب. و حجاب چون رواقی است (ص 33) کشیده و گرد و آنجا که گوشت او سپری شده است عصب است و غشاء چون دایره‌ای کوچک اندر میان دایره‌ای بزرگ و سر حجاب مرکز این دایره کوچک است، و عصب که از مهره گردن فرود آمده است، راست بدین مرکز آمده است، از بهر آن را که کار حجاب آن است که سینه را و پهلوها را بجنباند، و هر عضله‌ای که عضوی را بجنباند باید که سر او برابر آن عضو بود که وی را بخواهد جنبانید، پس واجب کرد که سر او مرکز این دایره باشد تا برابر سینه و همه پهلوها باشد، و چون راه این عصب تا بدین مرکز دور بود، و بر آمدن و فرود آمدن او اندر میان سینه، چون معلق خواست بود، آفریدگار تبارک و تعالی این عصب را بدان غشاء که سینه را به دو بخش کرده است پیوسته کرد، و غشاء را پناه او کرد تا بر وی اعتماد کرده معلق نباشد. و چون حاجت حیات به حرکت حجاب ضروری بود، واجب کرد که اندر فرود آوردن این عصب که بدین حجاب پیوندد احتیاطی تمام‌تر کرده شود و او را از چند اصل مددها داد و بدو پیوسته کرد تا اگر از یک اصل خللی افتد دیگر اصلها بسلامت باشد تا حرکت او گسسته نشود، و نیز چون می‌بایست که حرکت او
ص: 91
متواتر باشد عصب او بایست که قویتر باشد.
آفریدگار تبارک و تعالی این عصب را از سه اصل بیرون آورد: یکی اصل از عصب چهارم که از میان مهره سوم و چهارم بیرون آمده است از نخاع، برسان رشته‌های عنکبوت.
و اصل دوم از عصب پنجم مقداری تمام‌تر. و اصل سوم از عصب ششم. پس هر سه اصل را یکی کرد، و اندر پناه آن غشاء کرد که یاد کرده آمد، و فرود آورد تا به سر حجاب؛ تا هر که اندرین معنی تامل کند رحمت آفریدگار عز و جّل اندر آفریدن جانوران بشناسد تبارک الله رب العالمین.
و بباید دانست که اندر عدد این عضله‌ها اشکالی هست و اندر جوامع جالینوس تفصیل این عضله‌ها هم چنین و هم چندین همی‌آید، و پسِ جمله عضله‌ها می‌آید که صد و هفت است و این تفصیل صد و هشت است، و عجب آن است که همی‌گوید که همه عضله‌ها جفت است و اندر میان هیچ فرد و صف نکرده است تا یکی کم آید یا بیش.
و خواجه رئیس ابو القاسم بن ابی صادق نیشابوری رحمه الله از جمله متاخران است و کتابی کرده است اندر شرح کتاب تشریح و کتاب منافع الاعضای جالینوس و استقصاهای بلیغ کرده است، و او نیز اندر کتاب خویش میگویند متقدمان اندامهایی را که عضله‌های آن جفت است، اندر عدد عضله‌های آن فردی همی اندر افزاید و مگوید نمیدانم که آن از ناسخ افتاده است یا از تحّیر اصحاب تشریح، و اندر عدد این عضله‌ها به تفصیل میگوید که عضله‌های باسطه شش جفت است و قابضه چهار جفت است و آنچه اندر میان پهلوهاست چهل و چهار جفت است و چون به اتفاق همگان تفصیل این است و هم به اتفاق همگان عضله‌ها جفت است برابر یکدیگر نهاده یکی سوی راست و یکی سوی چپ و هیچ فردی نیست، اولیتر آن است که اعتماد بر عدد جفت کرده آید و آن صد و هشت است و دو حجاب، جمله صدوده عضله باشد.

باب دهم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر تشریح عضله‌های پشت‌


عضله‌های پشت دو نوع است: یکی آن است که پشت را سوی قفا خم دهد، نوع دوم
ص: 92
آنکه سوی پیش خم دهد. همه حرکتهای پشت از این دو نوع حاصل آید. اما عضله‌هایی که پشت را سوی قفا خم دهد دو عضله است یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و هر دو را عضله خاصه پشت گویند و این هر دو عضله از بیست و سه عضله فراز هم آمده، از بهر آنکه از هر مهره‌ای از مهره‌های پشت شاخی بیامده است مگر از مهره نخستین و مهره‌های پشت بیست و چهار است و این هر شاخی سر عضله‌ای است، و همه عضله‌ها به هم پیوسته است، و این عضله‌ها به و ریب (اریب) نهاده است، و هر گاه که یک عضله تشنج کند، پشت بسوی او گراید و هر گاه هر دو عضله به یکبار تشنجی کنند به اعتدال، پشت راست بایستد، و هر گاه که تمام تشنج کنند پش به سوی قفا گراید.
و عضله‌هایی که پشت را به سوی پیش خم دهند چهار است و از این چهار دو عضله آن است که اندر عضله‌های حرکت سر گفته آمده است، و آن دو عضله است که اندر زیر مری نهاده است و سر زبرین او بمهره نخستین و دومین از مهره‌های گردن پیوسته است و از سر زیرین، به پنج مهره از مهره‌های پشت، که آن را مهره‌های سینه گویند، پیوسته است. و اندر بیشتری مردمان به چهار مهره پیوسته است. هر گاه که از این عضله سر زبرین تشنج کند سر را با گردن بجنباند، و هر گاه که همگی عضله تشنج کند پنج مهره را از مهره‌های سینه سوی پیش خم دهد؛ و دو عضله دیگر است و هر دو از مهره دهم و یازدهم هم از مهره‌های پشت فرو سوی آمده است، هر گاه که این عضله هر دو تشنج کند پشت را سوی پیش خم دهد، و عضله‌هایی که پشت را سوی قفا خم دهد جمله چهل و شش عضله باشد، از هر سوی بیست و سه و با این دو عضله که سوی پیش خم دهد جمله چهل و هشت عضله باشد.

باب یازدهم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن تشریح عضله‌های شکم‌


عضله‌های شکم هشت است، و از هشت دو عضله بر دو سوی شکم گستریده است و راست فرود آمده، اندر درازای شکم از نزدیک غضروف خنجری تا به نزدیک زهار و دو عضله دیگر است اندر زیر این، بر روی غشاء گستریده و از پهنای بر شکم نهاده. و چهار عضله دیگر است بر زیر این چهار که گفته آمد، بر دو سوی شکم گستریده از هر سوی دو عضله به و ریب (اریب) بر روی یکدیگر نهاده است، یک عضله را سر به سوی بن پهلویی
ص: 93
است و بن سوی زهار، و دیگر را سر سوی غضروف خنجری است و بن سوی تهیگاه، از هر دو سوی شکم همچنین. و اندرین عضله‌ها سه منفعت است: یکی آنکه به وقت حابت شکم را بفشارد تا ثفل و بول بیرون آید، و زنان را به وقت زادن یاری دهد، و این فعل بیشتر آن عضله کند که از پهنا نهاده است. و دوم آنکه حجاب را یاری دهد، و به وقت دم زدن و باد اندر چیزی دمیدن. و سیم معده را گرم دارد تا طعام بهتر پزاند و روده‌ها را نیز گرم دارد تا ثفل اندر وی بسته نشود. بتوفیق الله عز و جل.

باب دوازدهم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن تشریح قضیب و خایه و مقعد


عضله‌های قضیب چهار است (ص 34) و از این چهار دو عضله بر دو سوی قضیب نهاده است، به وقت جماع این هر دو عضله کشیده شود تا گذر منی فراخ تر گردد و آسان بیرون آید، و دو عضله دیگر از استخوان زهار رسته است به بن قضیت پیوسته است و و ریب (اریب)، هر گاه که این دو عضله به اعتدال کشیده شود قضیب راست بایستد و هر گاه که تمام‌تر کشیده شود قضیب به سوی زهار میل کند و هر گاه که یک عضله کشیده شود قضیب به سوی آن عضله میل کند.
و عضله‌های خایه مردان چهار است از هر سوی دو عضله. و زنان را دو عضله است از هر سوی یکی، از بهر آنکه خایه مردان آویخته است چهار عضله بایست تا آن را بر جای خویش میدارد، و از آن زنان زاندرون است و نهاده است آویخته نیست، دو عضله کفایت بود.
و بر دهان مثانه یک عضله است، و لیفهای او از پهنا گرد این دهنه اندر آمده است، و او را فراز هم گرفته تا مردم بول باز می‌دارد، تا آن وقت که به اختیار خویش خواهد که آن را بیرون کند. هر گاه که این اختیار پدید آید آن لیفهای سست شود و دهانه مثانه گشاده گردد، و عضله‌های شکم نیز یاری دهند تا قوت دافعه بول را بیرون کند.
و عضله‌های مقعد چهار است: یکی عضله گوشت مقعد است که او را شرج گویند و با
ص: 94
پوست آمیخته است همچون گوشت لب. کار این عضله آن است که معقد را، یعنی لب روده را فراز کشد، و به وقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند. و عضله دیگر هم بر لب این روده نهاده است، بر ترک از عضله نخستین، چنین که برز بر او نشسته است، و همچنان گرد لب این روده اندر آمده است کار او نیز هم این است که مقعد را فراز کشیده دارد و هر دو سر این عضله دومین به بن قضیب پیوسته است و دو عضله دیگر به و ریب (اریب) نهاده است بر زبر این عضله جُست، کار هر دو عضله آن است که مقعد را بر جای خویش بدارند و هر گاه که این هر دو عضله سست شود مقعد بیرون آید.

باب سیزدهم از جزو دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عضله‌های پای‌


اندامهای پای ران است و ساق و قدم؛ و حرکت نخستین از سوی بالا حرکت ران است، و این حرکت به بند گشادی است که میان سرین است و ران و حرکتهای این بند گشاد را بیست و دو عضله است، اندر هر سرینی یازده عضله: و از همه یازده عضله پنج عضله است که فرود آمدن ران از سوی شکم و سینه بدان باشد، و این را حرکت بسط گویند و این عضله‌ها را عضلات باسطه گویند؛ و چهار عضله است که بر آمدن ران بسوی شکم و سینه بدان باشد، و این حرکت را قبض گویند، و این عضله‌ها را عضلات قابضه گویند و دو عضله است که حرکت گردیدن ران بدو باشد.
و از جمله پنج عضله باسطه یکی عضله بر بندگاه سرین گستریده است و او را سه رباط است؛ از بهر آنکه از سه جای رسته است، و دو وتر است، و رباطها یکی از استخوان سرین رسته است، و یکی از تهی‌گاه، و یکی از عصعص و از این سه شاخه، دو گوشتناک‌تر است، و یکی مانند غشاء است، و هر دو وتر از سوی پس به استخوان ران پیوسته است. هر گاه که یک وتر تشنج کند، ران فرود آید و میل او سوی آن وتر باشد، و هر گاه که دو وتر به یک بار تشنج کند راست فرود آید.
و عضله دوم از همگی استخوان تهیگاه رسته است، از سوی پس، و فرود آمده است، و به استخوان ران بدان فزونی که به زیر مهره سر ران اندر است پیوسته، از سوی بیرون. و پیوستگی همچنان لختی فرود آمده است از سوی پیش. هر گاه که عضله تشنج کند ران
ص: 95
فرود آید و میل او سوی زاندرون باشد. و عضله سیم همچون عضله دوم است و همچنان رسته است و پیوسته، و پیوستگی لختی بیشتر فرو آمده است، و از حرکت او همان حرکت باشد، لکن فرود آمدن ران اندکی کمتر باشد و میل بیشتر.
و عضله چهارم همچنان رسته است و پیوسته، و همان حرکت کند و همان میل.
و عضله پنجم عضله‌ای است که از همه عضله‌های همه تن بزرگتر و بر استخوان سرین و استخوان ران گستریده است، از سوی پس و از سوی زاندرون و تا به زانو برسیده است و بر استخوان زهار نیز گستریده است، و این عضله را چهار فعل است، از بهر آنکه وی را چهار سر است و از هر چهار جای رسته است، یک سر او از سر استخوان زهار رسته است از آن فزونی که از وی برداشته است، و از حرکت این سر ران اندکی فرود آید، و میل به سوی زاندرون دارد. و سر دوم هم از این استخوان رسته است از زیر تر، و از حرکت این سر ران لختی بر زیر تر آید. و سر سیم هم از این استخوان رسته است لکن بسیار زبر تر از هر دو از حرکت این سر لختی تمام‌تر به زیر برآید با اندکی میل به سوی زاندرون. و سر چهارم از استخوان سرین رسته است و از حرکت این سر، ران فرود آید راست و بیهیچ میل.
و عضله‌های قابضه چهار است، و از این چهار، عضله نخستین از دو جای رسته است یکی از استخوان تهیگاه و دیگر از مهره قطن، و وتر او یکی است، و به استخوان ران پیوسته است بدان فزونی که زیر مهره سر ران است و از حرکت این عضله، ران لختی بر سو بر آید و میل او سوی زاندرون باشد.
و عضله دوم از استخوان زهار رسته است و هم بدین موضع پیوسته است و از حرکت او نیز ران بر زبر آید و میل او بسیار سوی زاندرون باشد.
و عضله سیم بسیار درازتر از هر دو است هم از استخوان زهار رسته است و فرود آمده است تا به زانو، هم پهلوی عضله دوم به اندکی و ریب (اریب) و فعل او همچون فعل عضله دوم است. و عضله چهارم از سر استخوان تهیگاه رسته است و دور فرو آمده است و وتر او از بندگاه زانو اندر گذشته است و از حرکت او ساق با ران بر زیر آید.
و اما دو عضله که حرکت گردیدن ران بدان باشد، هر دو از استخوان زهار رسته است و
ص: 96
هر دو به و ریب (اریب) فرود آمده است و سر به سر آورده و به هم پیوسته و به مهره بزرگ که بر سر استخوان ران است پیوسته است، سوی زاندرون، هر کدام عضله که حرکت کند ران بسوی او میل کند.
و بباید دانست که اندر عدد این عضله‌ها نیز اشکالی است؛ و خواجه ابو القاسم بن ابی صادق نیشابوری رحمه الله اندر کتاب خویش میگوید که جالینوس اندر کتاب عمل تشریح ابتدا به یاد کردن عضله پنجم کرده است از عضله‌های باسطه که اندرین باب یاد کرده آمده است. میگوید، یعنی جالینوس، این عضله را اندر بعضی تنها چنان یابند که نشان دو عضله دارد، و اندر بعضی نشان سه عضله، لکن همیشه همگی او یک عضله باشد و فعل‌های گوناگون از بهر آن کند که از چند جای رسته است. اگر کسی آن نشانها و عضله‌ها را هر یکی را عضله‌ای شمارد (ص 35) روا باشد که گوید این عضله‌ها یازده است، و روا باشد که گوید دوازده است، و روا باشد که گوید سیزده است. این حکایت خواجه ابو القاسم بن ابی صادق رحمه الله میکند، و من اندر جالینوس همی‌بینم که اندر جمله عضله‌های قابضه از عضله‌ای یاد میکند به موضع عضله سیم، که اندرین کتاب یاد کرده آمده است. میگوید عضله‌ای است که از قاعده استخوان سرین رسته است و رنگ او به سبزی گراید و به استخوان فزونی کوچک‌تر، که اندر زیر مهره سر ران است، پیوسته است و از حرکت او ران اندکی بر زیر آید و میل بسیار کند سوی زندرون و اندر بعضی تنها این عضله را با چند عضله دیگر پیوسته یابند، لکن عضله‌های نه بس ظاهر. و گاه باشد که با یک عضله یابند و گاه باشد که با دو عضله یابند، و آن بهر این است که رواست که گویند که عضله‌های ران یازده است یا دوازده است یا سیزده است و این معنی اندر جوامع جالینوس به تازی بدین عبارت است:
العضلة الثالثة منشاؤها من قاعدة عظم الورک و هی عضلة لونها الی الخضرة و یتصل بالجز و الاسفل من الزایدة الصغری فیقض الفخذ قلیلا و یمیله میلا کثیرا من الجانب الانسی و قد تجد هذه العضلة متصلة بعضلات آخر خفیة فمرة تتصل بها عضلة واحدة و مرة ثلث عضلات و من اجل ذلک یجوزان یقال إن العضل المحرک للورک احدی عشر و اثنی عشر او
ص: 97
ثلث عشر. علی الجمله اندر عدد این عضله‌ها سخن مضطرب است، و جالینوس را از کتابهایی که به تشریح تعلق دارد سه کتاب است معروف، یکی کتاب تشریح الاعضاء، دوم کتاب عمل تشریح الاعضا، سیم کتاب منافع الاعضاء و اندرین هر سه کتاب سخن اندر عدد این عضله‌ها با یکدیگر برابر نیست. و خواجه ابو القاسم بن ابی صادق، رحمه الله، اندر شرح کتاب منافع الاعضاء میگوید: من سخنهای جالینوس را که اندر هر کتابی که گفته است اندر عدد این عضله‌ها با یکدیگر برابر نتوانستم کرد و عبارت او این است:
لم یمکننی أن اطبق کل وحدة و من هذة العضلات علی نظایرها فی العدد و الذی ذکره فی هذا الکتاب لانه متحر ز فیما یقوله فی هذ الکتاب فخشیت السهو و هذا لا یعرفه الا من قابل کلامُهُ فی هذا الکتاب بکلامه فی کتاب علاج التشریح و فی کتابه فی تشریح العضل و لم اعتمد شیئا مما قاله فی العضل هاهنا دون الرجوع الی الکتابین الاخرین و لعل غیری یمکنه أن یجمع بین ما قاله هاهنا ن بین ما قاله فیها.
بباید دانست که تشریح عضله‌هایی چنین مشکلتر باشد از تشریح استخوانها بدین سبب چندین اضطراب همی‌افتد و غرض از باز گفتن این سخنها آن است تا کسی اندر کتابی دیگر اندر عدد این عضله‌ها قولی مطلق یابد و مخالف آنکه اندر این کتاب یاد کرده آمده است، بداند که آن قول مطلق نه از سر بصیرت است، و بداند که خلاف اندر این باب کجاست و چند است. چنانکه اندر جوامع جالینوس همی‌آید که عدد این عضله‌ها بیست و شش است، از هر سوی سیزده و از بهر آن بیست و شش همی‌آید که عدد این عضله پنجم را سه عضله شمرده‌اند، چنانکه خواجه ابو القاسم بن ابی صادق از وی حکایت کرده است. و این عضله دیگر را که من حکایت کردم که به موضع عضله ثالث وصف میکند، هم سه عضله شمرده‌اند تا بیست و شش آمده است.
و بباید دانست که اگر چه اندر عدد این عضله‌ها و عدد عضله‌های بعضی اندامهای دیگر اضطرابی هست، فایده شناختن عضله‌ها بر جای است و اندر علاج اندامها از آن اضطراب هیچ زیان نیست، از بهر آنکه فایده شناختن عضله‌ها آن است که اگر اندر حرکت اندامی خللی پدید آید چون تشنجی یا سستی یا لرزیدنی یا کشیدگی، طبیب داند که
ص: 98
حرکت آن اندام از کدام موضع است و به کدام موضع عضله است، علاجی که آن را باید کرد به موضع آن فرماید کرد؛ و چون موضع عضله و آغاز حرکت معلوم باشد، اگر اندر عدد خلافی است هیچ زیان ندارد. و از پس حرکت رانها حرکت بندگاه زانو است، که حرکت ساق بدو است، و اندر عدد عضله‌های این حرکتها همچنین تفاوتی هست و از باز گفتن همه قولها سخن دراز میگردد و به قول بیشتر اینان هیجده عضله است، اندر هر رانی نه عضله، پنج زاندرون ران نهاده است سوی پس و سه بر روی ران نهاده است و یکی اندر بندگاه زانو نهاده است.
و از پنجگانه یکی عضله‌ای است دراز و از استخوان تهیگاه رسته است و به زاندرون ران فرود آمده است تا به نیمه زیرین استخوان ساق بر سیده است، آنجای که از گوشت برهنه است سوی زاندرون و بدو پیوسته و از حرکت او ساق بر زبر آید و میل او به سوی بیرون باشد چون برسان رقاصان که اندر میان رقص پای بر آرند. و از عضله‌های حرکت ساق هیچ به وریب‌تر (اریب) از این عضله نیست. و عضله دوم از پیوندگاه استخوان زهار رسته است و فرود آمده است هم بسوی زاندرون ران و به استخوان ساق پیوسته است، هم بدان موضع که عضله نخستین پیوسته است. و از حرکت این عضله ساق بر زبر آید و میل او سوی زاندرون باشد، و از حرکت هر دو که به یکبار حرکت کنند ساق راست بر آید.
و عضله سوم از قاعده استخوان سرین رسته است از سوی بیرون و از پس ران فرود آمده است و هم بدین موضع پیوسته است و از حرکت این عضله ساق به سوی زاندرون میل کند و نیز بر زبر آید.
و عضله چهارم و پنجم دو عضله است، از سوی پس ران اندر میان آن دو عضله‌ای که گفته آمد نهاده، و هر دو از قاعده استخوان سرین رسته است، و یکی از سوی زاندرون رسته است، و به ساق هم از سوی زاندرون پیوسته است، و دیگر از سوی بیرون رسته است، و هم از سوی بیرون پیوسته است و از حرکت هر یک ساق لختی بر آید و لختی بگردد.
و سه عضله که بر پیش ران نهاده است یک عضله دو تو است، یعنی چون دو عضله
ص: 99
است که به پهلوی یکدیگر نهاده باشد و از دو جای رسته است، یکی از فزونی بزرگ که به زیر مهره سر ران بر است و دیگر فروتر از آن از پس استخوان، و آخر او نیز به دو بخش است، یک بخش گوشتناک تر است، و به نهنبن زانو پیوسته است، و بخش دیگر چون غشایی است، و به کناره زاندرونین استخوان ران پیوسته است. و اگر این عضله را گویند دو عضله است بس دور نباشد، و عضله دوم و سوم هر دو از این نخستین بزرگتر است، یکی از استخوان فزونی بزرگتر که زیر مهره سر ران است رسته است (ص 36) و دیگر از سر استخوان تهی‌گاه رسته است. و این هر دو عضله به یکدیگر پیوسته است، و از هر دو یک و تر بر خاسته است این وتر پهن است، و هم استخوان سرین را فرو گرفته است و استوار کرده و فرود آمده است، و از بندگاه زانو فرو گذشته، و به پیش استخوان ساق پیوسته است.
و از حرکت این وتر ساق راست فرود رود. و یک عضله که اندر بندگاه زانو نهاده است، کار او آن است که زانو را به هم باز آرد، چنانکه میل ساق لختی سوی بیرون باشد. و از پس حرکتهای ساق حرکتهای قدم است، و عضله‌های این حرکتها بر ساق نهاده است، و بیست و هشت عضله است بر هر ساقی چهارده، و از این چهارده هفت سوی پیش نهاده است و هفت سوی پس، و آن هفت که سوی پس نهاده است، سه عضله به پاشنه پیوسته است و از این سه دو از سر زیرین ران رسته است و هر دو به هم پیوسته است، و گوشت شکم ساق بیشتری از آن است، و از هر دو عضله یک وتر بر خاسته است و به پاشنه پیوسته، پی‌پاشنه آن است، و کار او آن است که قدم را سوی پس باز میکشد، چنانکه میل او به سوی بیرون باشد، و بدین کشیدن و به قوت این وتر قدم بر زمین بایستد.
و عضله سیم از سر قصبه بیرونین ساق رسته است و رنگ او همچون رنگ (بادنجان) باتنگان است، و او را و تری ظاهر نیست، هم با این دو عضله فرود آمده است، تا نزدیک پیوندگاه پی پاشنه و بدان موضع پیوسته و این عضله همچون یاری است آن دو عضله نخستین را.
و هر گاه که این دو عضله را آفت رسد پای از کار بشود، اگر چه دیگر عضله‌ها به سلامت باشد و اگر همه عضله‌ها را آفت رسد، و این سه عضله بسلامت باشد مردم بتواند ایستاد و
ص: 100
بتواند رفت.
و سه عضله دیگر است که قدم را و انگشتان را به زیر فرو کشد، و از این سه یک عضله از سر قصبه بیرونین ساق رسته است و از هر سه این بزرگتر است، و او را و تری است بزرگ و به دو بخش گشته است و یکی اندر میان پاشنه و گوشت استخوان ساق فرو رفته است تا زیر قدم اندر آمده است، و یک بخش به بند گشاد نخستین و سیمین انگشت وسطی و بنصر پیوسته است. و بخش دوم به بند گشاد نخستین و دومین انگشت خنصر و مسبحه پیوسته است، و این هر دو وتر این چهار انگشت را به زیر فرو کشد.
و عضله دوم هم از (سر بیرونین این) قصبه رسته است، از فروتر از آن و این عضله کوچکتر است، چند نیمه نخستین باشد و وتر او نیز باریکتر است و به دو بخش است، یک بخش به بند گشاد دومین و سیمین خنصر پیوسته است، و دیگر بخش به بند گشاد نخنستین و سومین مسبحه، و هر دو وتر هر دو انگشت را به زیر فرو کشد، و از سر این هر دو وتر لختی فزونی بمانده است و هر دو فزونی یکی گشته است و به بند گشاد ابهام پیوسته است او را نیز همچنین فروکشد.
و عضله سیم از سر قصبه کبری به زاندرونین ساق رسته است و به میان هر دو قصبه فرود آمده است و وتر او به استخوان خرده پیوسته است فرودتر از ابهام، از حرکت این عضله قدم فرود آید، و از وتر این عضله جزوی به بند گشاد نخستین ابهام پیوسته است، و ابهام را بر زبر آرد، چنانکه میل او سوی زاندرون باشد. و عضله هفتم از استخوان ران رسته است و بدان عضله بزرگ که وتر او پی پاشنه است پیوسته است، پس اندر شکم ساق از وی جدا گشته است، و وتر او فرود آمده است و اندر کف پای گستریده شده، تا چون سپری باشد که نظام و نهاد استخوانهای خرده و مشط و انگشتان را نگاه دارد.
و بباید دانست که متقدمان اصحاب تشریح این هفت عضله را که یاد کرده آمد پنج عضله شمرده‌اند. بدین تفصیل: دو عضله آنکه از وی یک وتر بر خاسته است که پی پاشنه است؛ و گفتند که یک شاخه از آن و تر اندر کف پای گستریده شده است، و عضله سیم که رنگ او چون رنگ بادنجان است، و عضله چهارم انگشت وسطی و بنصر را به زیر فرو
ص: 101
کشد، پنجم آنکه ابهام را و مسبحه را خم دهد. و جالینوس اندر کتاب منافع الاعضاء شش عضله یا کرده است؛ و این عضله را که به رنگ بادنجان است، و آن را که وتر او اندر کف پای گستریده شده است یک عضله شمرده است. پس اندر میان سخن گفته است: توان گفتن که این دو عضله است و اندر مقالت سیم (ششم) از کتاب عمل تشریح گفته است که از آن دو عضله که وتر او پی پاشنه است، از بیرون پاشنه و تری از وی بر خاسته است و عضله‌ای شده و باز و تر اندر زیر کف پای گستریده شده است. این سخن دلالت میکند بر آنکه این عضله‌ای است بسر (بهر) خویش و از جمله آن عضله که به رنگ بادنجان است، نیست. و اندر کتاب تشریح عضله‌ها میگوید که این عضله که وتر او اندر کف پای گستریده شده است، عضله‌ای است که از استخوان ران رسته است از سوی بیرون، و از جمله آن دو عضله که وتر او پی پاشنه است جداست. و این تفاوت اندر کتب جالینوس از بهر آن است که بعضی پیش از آن شرح کرده است که اندر تشریح ماهر شده بوده است، و اعتماد بر قول آخرین باشد. و هم او میگوید که این عضله هفت است این جمله باید که معلوم باشد، و از هفت عضله که پیش ساق نهاده است، یک عضله بزرگ است و از سر قصبه زاندرونین ساق رسته است و هم پهلوی آن قصبه فرود آمده است، و وتر او قوی است و به نزدیک ابهام پیوسته و از حرکت او پای بر زبر آید. و عضله دوم هم از این قصبه رسته است، و هم به پهلوی دیگر عضله نهاده است، و به استخوان نخستین از استخوانهای ابهام پیوسته است و او را بر کشد. و عضله سیم اندر میان هر دو قصبه نهاده است و وتر او به ابهام پیوسته است اندر درازای او کار این عضله هم از کار عضله دوم است. و عضله چهارم از سر قصبه بیرونین ساق رسته است از سوی زاندرون که به قصبه راندرونین پیوسته است و اندر میان عضله‌ها فرود آمده است، (ص 37) و از وی چهار وتر بر خاسته است که چهار انگشت بر زیر آرد. و عضله پنجم هم ازین قصبه رسته است و وتر او به ابهام پیوسته است، و ابهام را فرو کشد. و عضله ششم هم از این قصبه رسته است و عضله‌ای باریک است و وتر او به خنصر پیوسته است و از حرکت او خنصر میل به سوی بیرون کند. عضله هفتم هم ازین قصبه رسته است، و وتر او فرود آمده است و به زیر خنصر پیوسته است، هر گاه که این عضله و عضله نخستین از این هفت گانه حرکت کنند قدم بر زبر آید است (و به زیر خنصر
ص: 102
پیوسته) هرگاه که یک عضله تشنج کند، قدم به سوی آن عضله میل کند، و اندر هر دو قدم پنجاه و دو عضله نهاده است، اندر هر قدمی بیست و شش عضله و ازین جمله پنج بر پشت پای نهاده است نزدیک انگشتان، و از حرکت این پنج عضله همه انگشتان را حرکت به سوی پشت پای باشد و بیست و یک عضله اندر کف پای نهاده است، نزدیک استخوانهای مشط.
پنج عضله از این جمله، پنج انگشت را سوی زاندرون بجنباند، و دو عضله، یکی ابهام را و یکی خنصر را فرو تر کشد، و چهار عضله دیگر نزدیک استخوانهای خرده نهاده است از پیش، و بند گشاد نخستین را از چهار انگشت بزیر فرود آورد، و ده عضله که بماند، اندر پیش هر انگشتی دو عضله نهاده است، هر گاه که دو عضله حرکت کنند، بند گشاد نخستین به سوی زیر میل کند، و هر گاه که یک عضله تشنج کند، انگشت سوی آن عضله میل کند، این است عضله‌های پای، و عدد آن چون عدد عضله‌های حرکت رانها بیست و شش عضله شمرده آید، و عضله‌های حرکتهای ساق را هژده، و عضله‌های حرکتهای قدم را که بر ساق نهاده است بیست و هشت عضله، و عضله‌هایی که اندر هر دو قدم نهاده است پنجاه و دو عضله شمرده‌اند، صد و بیست و چهار عضله باشد. و اندر جوامع جالینوس همی‌آید، که جمله عدد این عضله‌ها پانصد و بیست و نه عضله است، و خواجه ابو القاسم ابن ابی صادق رحمه الله میگوید که اصحاب جوامع و بعضی متقدمان چند عضله را دو بار شمرده‌اند و چند عضله زیادت گفته‌اند. و عدد عضله‌ها به درستی پانصد و هیجده است.
و اندرین کتاب عضله‌ها را که دو بار شمرده‌اند، و آنچه زیادت گفته‌اند، همه را شرح داده آمده است، باذن الله عز و جل.

جزو سوم از گفتار چهارم: اندر یاد کردن تشریح عصب‌ها

اشاره


و این جزو شش باب است‌

باب نخستین از جزو سوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عصب و منفعت آن بر طریق کلی‌


ص: 103
باید دانست که حیوان از نبات و جماد به دو چیز جداست: یکی حسّ و دیگر حرکت اختیاری، و آغاز این هر دو از دماغ است، و دماغ مر این هر دو معنی را همچون چشمه‌ای است که آب از وی به هر زمینی میرسد، و قوّت حسّ و حرکت همچنان به میانجی عصبها از دماغ به همه اندام‌ها میرسد، و بدان ماند که دهقانان و برزگران، این راهها که از انهار می‌سازند و جویها که می‌کَنند تا آب از چشمه به زمینها آرند، در خورد هر زمینی جویی، بعضی بزرگتر و بعضی خردتر. برین مثال دماغ و عصبها که از وی رسته است ساخته‌اند. از بهر آنکه آفریدگار تبارک و تعالی از دماغ عصبها برویانیده است، از بهر هر اندامی عصبی در خورد او و به میانجی عصبها قوّت حسّ و حرکت به همه اندام‌ها رسانیده است، و چون مصلحت نبود که همه عصبها که به همه اندامها پیوندد از دماغ رسته باشد، آن‌قدر که مصلحت بود، از دماغ برویانید، و از بهر اندامهایی که دور تر است، برسان رودی بزرگ که از چشمه بر آید، و از آن رود شاخه‌ها بردارند و از آن شاخه‌ها آبها به محلتهای دور برند؛ آفریدگار تبارک و تعالی، نخاع را از دماغ برویانیده است، پس از نخاع برابر هر اندامی عصبی بیرون آورده و بدان اندام پیوسته تا حسّ و حرکت، به میانجی آن عصبها بدان اندامها میرسد باذن الله و حسن تدبیره.
و چون عصبهای حسّ از بهر آن بایست که اندامها به میانجی آن از هر چه بدو رسد زود خبر یابد، این عصبها را نرمتر و لطیف‌تر و اثر پذیرنده‌تر و خبر دهنده تر آفرید، تا از هر چه اثر پذیرفت اندامها را بزودی خبر دهد.
و چون عصبهای حرکت از بهر جنبانیدن اندامها است، آن را قویتر و صلب‌تر آفرید تا از کار خویش عاجز نیاید. و عصبها همه جفت است یکی از سوی راست و یکی از سو چپ برابر یکدیگر بیرون آمده است و به اندامها پیوسته مگر یک عصب بازپسین که فرد است.

باب دوم از جزو سوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عصبهایی که از دماغ رسته است‌


عصبهایی که از دماغ رسته است هفت جفت است و پیش از شرح هر جفتی یاد کردن، بباید دانست که این عصبها را گذرهایی است که هر یک بدان گذر از دماغ بیرون آمده
ص: 104
است، و این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند و اندرین بابها ذکر آن ثقبه‌ها بسیار خواهد آمدن، باید که معلوم باشد.
جفت نخستین از پیش دماغ رسته است و از پیش دماغ دو فزونی فرود آمده است چون دو سر پستان و حسّ بوییدن بدان باشد. آن را به تازی حلمتی الثدی گویند. از همسایگی هر یک عصبی بیرون آمده است و مجوّف یعنی میان تهی و این عصب را بدین نام شناسد و عصب مجوّف گویند و تهی‌ای میان او چندان است که سوزنی باریک بدو بگذرد و آن عصب از سوی راست رسته است و به سوی چپ آمده است، و آن که از سوی چپ رسته است به سوی راست آمده است، و هر دو به یکدیگر رسیده‌اند و به هم، چنانکه تهی‌ای میان هر دو اندر هم گشاده شده است، و تهی ای هر دو یکی گشته و فراخ‌تر شده، پس تهی‌ای این موضع بیشک فراخ‌تر باشد و هر کجا که دو تجویف در هم گشاده شود بیشک تجویفی فراخ‌تر پدید آید و این موضع را مجمع نور نام کنیم باز هر دو عصب از هم جدا شده‌اند بدو شاخه گشته برین شکل و آنچه از سوی راست آمده است هم به سوی راست بازگشته و به چشم راست اندر آمده است، و آنچه از سوی چپ آمده است هم به سوی چپ بازگشته و به چشم چپ اندر آمده است و هر دو را لبها فراخ‌تر شده و گرد رطوبت جلیدی که موضع بصر است اندر آمده، این قول جالینوس است و درست این است.
و دیگران (ص 38) گفته‌اند که عصب راست به چشم چپ آمده است و عصب چپ و به چشم راست.
اما این شکل را که یاد کرده شد و این مجمع نور را چهار منفعت است: منفعت نخستین آن است که تا نور بصر که اندر میان این عصب به چشم همی‌آید، اگر یک چشم را آفتی رسد اندرین مجمع نور گرد شود و جمله به دیگر چشم رود، و دیدار این چشم قویتر و درست‌تر گردد، تا نور چشم آفت رسیده ضایع نشود و بینایی کم نگردد، و از بهر این است که هر گاه که یک چشم فراز کنند چشم دیگر قویتر گردد، و بهتر بیند و تقبه عنبیه و فراخ‌تر گردد منفعت دوم آن است که هر دو چشم را یک موضع باشد، که خبر آنچه دیده باشد آنجا باز رساند تا یک صورت دو ننماید، و این موضع که این خبر آنجا باز میرساند مجمع
ص: 105
نور است. نبینی هر گاه که حدقه یکی برتر آید و یکی فروتر شود و به سبب بر افزودی حدقه، هر دو عصب نیز بر افزوده شود و بیننده احوال گردد، و یک چیز را دو بیند، و این از بهر آن است که هر دو عصب که از مجمع نور اندر گذشته است، از راستای یکدیگر بگشته باشند، و خبر که به مجمع نور باز آرند، همچنان باشد که از دو جای همی‌آرند تا گویی، که یک عصب از جای بلندتر خبر همی‌آرد و عصب دیگر از جای فروتر تا بدین سبب یک چیز دو چیز نماید، و چون این عصبها را این برافزودی نیوفتد، هر دو عصب خبر یک صورت را از دو راه راست اندر یک حال به مجمع نور باز آرند، و اندرین مجمع نور هر دو خبر یک صورت گردد اندر زمان.
منفعت سوم آن است که راه عصب مجوف از مبدا تا به حدقه دور است، و چون اندر میانه راه هر دو به یکدیگر پیوندد بر یکدیگر اعتماد کنند، همچنان که دو مرد که دست یکدیگر بگیرند قویتر گردند، و این مجمع نور این عصبها را مبدا دوم است، نزدیک به حدقه، تا به سبب دوری راه و بیم برتر و فرودتر آمدن کمتر باشد و اگر این مجمع نور نبودی همیشه عصبها را از هر نظری و بازنگریدنی بیم آن بودی که از راستای یکدیگر بگردیدندی، و بیشتر مردمان اندر بیشتر وقتها یک صورت را دو صورت دیدندی.
و منفعت چهارم آن است که این مجمع نور جوهر نور را مبدا دوم است نزدیک به چشم تا قویتر باشد، و بصر تمام‌تر باشد، همچنان که از بهر زمینی بزرگ، که از سرچشمه دور باشد و راه آب باریک باشد، اگر آن آب بدین زمین آرند و زمین به یک بار سیراب نشود، و بعضی آب یابد و بعضی نیابد، پس به نزدیک زمین آبگیری سازند و آب اندر وی جمع کنند و هر گاه که آبگیری پر آب شود و راه آب بگشایند، تا زمین به یک بار سیراب شود و این آبگیر مر این آب را چون مبدا دوم باشد، و آب از وی قویتر بیرون آید این مجمع نور مر نور بصر را همچنین مبدا دون است. ذلک تدبیر اللطیف الخبیر.
و جفت دوم از پس جفت نخستین رسته است، و هر یکی را ثقبه‌ای است اندر سکره چشم بدان ثقبه اندر آمده است و اندر وی شش شاخه شده است، و هر شاخه‌ای به عضله‌ای از عضله‌های چشم پیوسته و قوّت حرکت بدین عصبها (عضله‌ها) میرساند.
ص: 106
و جفت سیم از کنارهای میانگاه دماغ رسته است، چنین که یک نیمه دماغ اندر پیش اوست و یک نیمه از پس او، و نخست که از دماغ برسته است با جفت چهارم آمیخته شده است و باز از وی جدا شده و به چهار شاخه گشته است. یک شاخه او را راه بیرون آمدن از قحف دماغ یعنی کاسه سر، و راه اندر آمدن عرق سباتی در زاندرون قحف یکی است، و شرح عرق سباتی به جایگاهش گفته آید، و این راه اندر استخوان حجری است، و این شاخه چون بیرون آید به گردن فرود آید و فرود رود، تا از حجاب اندر گذرد، و بر احشاء که فرود حجاب است پراکنده شود و شاخه دوم از ثقبه استخوان صدغ بیرون آید، و این شاخه با شاخه‌ای که از جفت پنجم است پیوسته گردد. و شاخه سیم از ثقبه جفت دوم بیرون آید و به سه بخش گردد. یک بخش به سوی آن گوشه چشم گراید که سوی گوش است، و به عضله صدغ پیوندد، و به عضله خاییدن، و به ابرو و پیشانی و پلک چشم.
و بخش دوم به سوی گوشه‌ای از چشم آید که سوی بینی است، و آن جایگاه ثقبه‌ای است که این عصب بدان ثقبه فرو رود و به اندرون بینی فرود آید و با پوست زاندرون بینی آمیخته گردد.
و بخش سوم اندر منفذی که از بهر او ساخته شده است اندر استخوان رخسار فرود آید، و او نیز آنجا به دو بخش شود، یک بخش اندر دهن آید و اندر دندانهای فک بالایین و گوشتهای بن دندانها پراکنده شود و بخش دیگر سوی بیرون گراید و اندر پوست رخسار و سر بینی و لب بالایین- پراکنده شود.
و شاخه چهارم اندر منفذی که از بهر او ساخته شده است، اندر فک بالایین فرود آید و بیشتری از وی اندر طبقه زفان گستردیده شود و حاست ذوق (ذائقه) به وی رساند، یعنی شناختن مزه چیزها، و باقی فرود آید و اندر بن دندانهای زبرین و اندر گوشت بن دندانها و اندر لب زیرین پراکنده شود.
و جفت چهارم از پس جفت سیم رسته است و هم زاندرون قحف با جفت سیم آمیخته گردد، و باز از وی جدا شود و به کام فرود آید و حاست ذوق به وی رساند.
و جفت پنجم مضاعف است، یعنی دو توست و گروهی گفته‌اند هر فردی به دو شاخه
ص: 107
می‌شود: یکی شاخه اندر غشایی که زاندرون گوش است پراکنده شده است و حسّ شنیدن به وی رساند و شاخه دوم اندر ثقبه پیچیده‌ای که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند، از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است و این پیچیدگی از بهر آن است تا راه این عصب اندر وی دراز باشد، و می‌گردد تا همچنان باشد که از مبدا دور آمده است تا اندر دوری راه عصب صلب تر میشود؛ و چون بیرون آید با عصب جفت سیم آمیخته شود، و بیشتری از وی به سوی رخسار آید و به عضله پهن که بر وی نهاده است پیوسته گردد، و قوّت حرکت بدو رساند، و آنچه بماند یار آن عصب گردد که جفت سیم به عضله صدغ می‌پیوندد.
و بباید دانست که حاست سمع اندر عصب پنجم از بهر آن نهادند که می‌بایست که وی بیرون باشد و هوا به وی میرسد تا سمع حاصل آید، به سبب بسودن هوا مر این عصب را واجب کرد که وی صلب‌تر باشد، بدین سبب این عصب از نیمه باز پسین دماغ بایست که باشد.
وجفت ششم از پس جفت پنجم رسته است و به وی پیوسته به غشاءها و رباطها، تا گویی که هر دو یک عصب است پس از وی جدا شده است و به سه بخش گشته، و هر سه بخش اندر ثقبه‌ای که اندر آخر درز لامی است، بیرون آمده است، (ص 39) یک بخش به عضله حلق و بن زفان پیوسته است تا با جفت هفتم یار باشد، اندر جنباندن زبان و بخش دوم به عضله کتف آمده است و بیشتری از وی به عضله پهن که بر کتف است پیوسته، و بخش سیم اندر ثقبه‌ای که عرق سباتی از وی بر آید فرو رفته است و به احشاء پیوسته و اندر راه چون به حنجره رسیده است، از وی چند شاخه بر خاسته است و به عضله‌های حنجره که سر به سوی بالا دارند پیوسته، و چون از حنجره اندر گذشته است و به سینه فرو آمده است، چند شاخه دیگر از وی بر خاسته است و بازگشته و به بالا بر آمده است و به عضله‌هایی که غضروف طرجهالی را فرو خوابانند پیوسته، و این شاخه‌ها را بدین سبب العصب الراجع گویند و بعضی از این شاخه‌ها اندر شش و دل و مری و رگها و شریانها و قصبه شش پراکنده شده است، و باقی فرود رفته است و از حجاب اندر گذشته و با آن
ص: 108
شاخه که پیش از این گفته آمده است که از جفت سیم به احشاء فرود آید بیامیخته است و به احشاء پیوسته.
و جفت هفتم از پس دماغ رسته است از آن موضع که از پس او نخاع است و به چند بخش گشته است و بیشتری اندر عضله زفان پراکنده شده است و اندکی به عضله‌هایی پیوسته است که میان غضروف درقی و عظم الامی به شرکت است.

باب سوم از جزو سوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عصب‌ها که از نخاع رسته است و از مهره‌های گردن بیرون آمده است‌


عصبهایی که از مهره‌هایی گردن بیرون آمده است هشت جفت است:
جفت نخستین از ثقبه مهره نخستین بیرون آمده است، چنانکه اندر تشریح این مهره یاد کرده آمده است، و اندر عضله‌های سر پراکنده شده است و قوت حس میرساند و این عصب باریک است از بهر آنکه احتیاط این بود که این ثقبه تنگ باشد، چنانکه معلوم شده است.
جفت دوم از ثقبه‌ای که میان مهره نخستین است و مهره دومین بیرون آمده است، و به و ریب (اریب) بر آمده است به سوی قفا، و به سوی پیش بازگشته است به پس سر و به پوست بیرونین گوش و حوالی آن پراکنده شده است، از بهر آن را که عصب نخستین باریک بود و همه حوالی سر نرسیدی، و باقی به عضله‌هایی پس گردن و به عضله پهن پیوسته است و قوّت حرکت می‌رساند.
و جفت سیم از ثقبه‌ای که میان مهره دوم و سیم است بیرون آمده است و هر فردی به دو بخش گشته: یک بخش اندر عضله‌هایی که حرکت پیچیده گردن بدان است پیوسته است، و از آن موضع بر آمده است و به خارهای مهره گردن پیوسته، و رباطهایی بر شکل غشاء که از سر آن خارها رسته است با وی آمیخته شده است، و همچنان با این رباطها به سوی گوش بازگشته است و اندر آن حوالی پراکنده شده، و اندر بهایم به گوش پیوسته است، تا گوش را بتواند جنبانیدن. و بخش دوم سوی رخسار آمده است، و اندر عضله پهن
ص: 109
و عضله صدغ پراکنده شده و اندر بهایم به عضله گوش نیز رسیده است و قوت حرکت بدین جایها میرساند. جفت چهارم از ثقبه‌ای که میان مهره سوم و چهارم است بیرون آمده است، و هر فردی به دو بخش شده است: یک بخش بزرگتر به سوی قفا آمده است و اندر زیر عضله اندر آمده و نزدیک خارهای مهره‌ها رسیده و بدان خارها پیوسته، و از وی شاخه‌ها بر خاسته است، بعضی ازین شاخه‌ها به عضله‌هایی که مشترک است میان سر و گردن پیوسته است، و باقی فرود آمده است و با عضله‌هایی که حرکت مهره‌های پشت بدان است پیوسته و بخش دوم که کوچکتر است سوی پیش آمده است، و با جفت پنجم آمیخته شده.
جفت پنجم از ثقبه‌ای که میان مهره چهارم و پنجم است بیرون آمده است و به دو بخش شده، یک بخش بزرگتر و دیگر کوچکتر، و هم برسان بخشهای جفت چهارم یک بخش سوی پیش آمده است، و دیگر سوی پس رفته و اینکه کوچکتر است به نزدیک کتف آمده است و اندر عضله کتف پراکنده شده، و بخش دیگر به دو شاخه شده است، و یک شاخه به عضله پهن که بر رخسار است و پیوسته است و با عضله‌هایی که سرو گردن را سوی پیش آرند و شاخه دیگر با شاخه‌های جفت ششم و هفتم که فرو روند و به حجاب پیوندند. اندر جوامع جالینوس شرح این جفت برین تفصیل همی‌آید که یاد کرده شد. و خواجه ابو علی سینا رحمه الله اندر قانون همی‌آرد که این عصب به دو بخش شده است، و بخش خردتر سوی پیش آمده است و به عضله رخسار و عضله‌هایی که سرو گردن را به سوی پیش آرند پیوسته، و بخش دوم نیز به دو شاخه شده است، یک شاخه با شاخه‌هایی جفت ششم و هفتم آمیخته شده است و فرود آمده است و به حجاب پیوسته، و شاخه دیگر اندر میان این شاخه و بخش نخستین به جانب کتف آمده است و به نیمه زیر از کتف پیوسته. و ابو القاسم بن ابی صادق رحمه الله اندر شرح کتاب جالینوس میگوید: هر فردی به دو بخش شده است، یک بخش به سوی قفا آمده است و اندر عضله‌های سر و گردن و اندر پوست وی پراکنده شده، و بخش دوم به دو شاخه شده است، و (پیوسته) یک شاخه سوی پیش آمده است، و به عضله رخسار به عضله‌ای که سرو گردن را به سوی پیش آرند
ص: 110
پیوسته و شاخه دیگر که کوچکتر است، اندر میان این شاخه و آن بخش بر آمده است و به نیمه زیرین کتف پیوسته و اندر عضله کتف پراکنده شده، و چیزی که از این عصب باقی است با شاخه‌های جفت چهارم و ششم آمیخته شده است و فرود آمده و به حجاب پیوسته و اندر وی پراکنده شده.
جفت ششم و هفتم و هشتم، هر سه به ترتیب از پس یکدیگر رسته است، و هر سه نیک بهم آمیخته است، پس شاخه‌ها زده و از هر فردی شاخی به عضله سر و گردن و به حجاب آمده است و اندر این عضله‌ها پراکنده شده است مگر از جفت هشتم که از وی هیچ شاخی بدین عضله‌ها نرسیده است. و از هر فردی عصبی خاصه جدا شده است، و از مهره نخستین از مهره‌های پشت که برابر سینه است شاخه‌ای بیرون آمده است. (ص 40) و به هر چهار شاخه آمیخته شده است یک عصب گشته و بیامده است و به قعر کتف اندر آمده و پراکنده شده است و آنچه به کف دست آمده است و از این عصب آن جزو است که از جفت هشتم است. و آنچه به بازو آمده است، از جزو هفتم است و آنچه به کتف آمده است از جفت ششم است؛ شرح این هر سه اندر جوامع جالینوست روشن‌تر است، و برین جمله همی‌آید و آنچه اندر کتابهای دیگر است ازین دور نیست و الله اعلم بالصواب.

باب چهارم از جزو سیم از گفتار چهارم: اندر شناختن عصبهایی که از نخاع رسته است و از مهره‌های پشت بیرون آمده است‌


عصبهایی که از مهره‌های پشت بیرون آمده است دوازه جفت است:
جفت نخستین از ثقبه‌ای که میان مهره نخستین و دومین است بیرون آمده است و هر فردی به دو بخش شده اشت، و یک بخش که بزرگتر است اندر عضله‌هایی که اندر میان پهلوهای سینه است، و اندر عضله پشت پراکنده شده است، و بخش دیگر بر بالای پهلو بر رفته است، و به جفت هشتم که از مهره گردن بیرون آمده است، پیوسته و با وی بگذشته و به ساعد دست رسیده چنانکه یاد کرده آمده است.
و جفت دوم از ثقبه‌ای که میان مهره دوم و سیم است بیرون آمده است،
ص: 111
و جفت سیم-/ از ثقبه‌ای که میان مهره سیم و چهارم است بیرون آمده است.
و جفت چهارم-/ از ثقبه‌ای که میان مهره چهارم و پنجم است بیرون آمده است.
و جفت پنجم-/ از ثقبه‌ای که میان مهره پنجم و ششم است بیرون آمده است.
و جفت ششم از ثقبه‌ای که میان مهره ششم و هفتم است بیرون آمده است.
و جفت هفتم از ثقبه‌ای که میان مهره هفتم و هشتم است بیرون آمده است.
و جفت هشتم از ثقبه‌ای که میان مهره هشتم و نهم است و بیرون آمده است.
و جفت نهم-/ از ثقبه‌ای که میان مهره نهم و دهم است بیرون آمده است.
و جفت دهم از ثقبه‌ای که میان مهره دهم و یازدهم است بیرون آمده است.
و جفت یازدهم از ثقبه‌ای که میان مهر، یازدهم و دوازدهم است بیرون آمده است.
و جفت دوازدهم از ثقبه‌ای که اندر نفس مهره دوازدهم است بیرون آمده است.
اما جفت دوم به دو بخش شده است: و یک بخش او به پوست بازو رسیده است و قوت حس به آنجا رسانیده و بخش دوم با هر فردی از ده جفت که باقی است آمیخته شده است و شاخه‌ها گشته و بعضی به دست اندر آمده است و اندر عضله‌های پشت ساعد آمیخته شده و بعضی اندر عضله‌های کتف و بعضی اندر عضله‌های پشت مازه، و بعضی اندر عضله‌های میان پهلوها، و بعضی اندر عضله‌هایی که بر روی پهلوهاست پراکنده شده و به قوت حرکت میرساند، و هر چه از مهره‌های پهلوهای زیرین بیرون آمده است، که آن را پهلوهای پشت گویند، اندر عضله‌هایی که اندر میان پهلوهاست، و اندر عضله‌های شکم پراکنده شده است و شاخه‌هایی که از رگهای شریان و آورده برین عصبها بگذشته است و بدین ثقبه‌ها که عصبها از آن بیرون آمده است فرو رفته و به نخاع پیوسته و قوت حیات و غذا به وی میرساند، بتوفیق الله و حسن تدبیره.

باب پنجم از جزو سوم از گفتار چهارم: اندر شناختن عصبهایی که از مهره‌های قطن (پهن) بیرون آمده است‌


ص: 112
عصبهایی که از مهره‌های قطن بیرون آمده است پنج جفت است، از هر مهره جفتی و جمله این عصبها مشترک‌اند اندر آنکه از هر یکی شاخه‌یی به سوی پس رفته است و اندر عضله‌های پشت پراکنده، و شاخه‌ای به سوی پیش آمده است و اندر عضله‌های شکم پراکنده و شاخه‌ای اندر عضله‌های پشت مازه که زاندرون است.
و سه جفت بالایین را خاصیتی است و آن آن است که عصبی دماغ با آن آمیخته شده است. و دو جفت باقی را نیز خاصیتی است و آن آن است که از هر دو جفت شاخه‌های بزرگ به زیر فرو رفته است و به ساق پای رسیده و یک شاخه دیگر و خردتر از جفت سوم با وی آمیخته است، و شاخی دیگر از جفت نخستین که از استخوان عجز بیرون آمده است با وی آمیخته است و باز هر دو، یعنی شاخه جفت سوم و شاخه این جفت که از استخوان عجز بیرون آمده است از وی جدا شده‌اند، و اندر عضله نخستین از عضله‌های سرین پراکنده و آن جفت به ساقهای پای فرود آمده است و به قدم رسیده، و اندر عضله‌هایی که اندر ساق و در قدم است پراکنده شده.

باب ششم از جزو سیم از گفتار چهارم: اندر شناختن عصبهایی که از مهره‌های عجز و عصعص بیرون آمده است‌


عصب‌هایی که از مهره‌های عجز و عصعص بیرون آمده است شش جفت است، و یک فرد از جمله این، سه جفت از مهره‌های عجز بیرون آمده است، جفت نخستین با آن عصبهایی که به ساق فرود آمده است آمیخته شده است، و هم اندر عضله‌ها پراکنده، و دو جفت باقی و سه جفت که از مهره‌های عصعص بیرون آمده است جمله اندر عضله‌های قضیب و اندر نفس قضیب و اندر عضله‌های مثانه و مقعد و اندر عضله‌هایی که از استخوان عجز رسته است و پراکنده شده است. این است جمله عصبها و عدد آن بیست و هشت جفت است و یک فرد، باذن الله.

جزو چهارم از گفتار چهارم: اندر شناختن رگهایی که از جگر رسته است و آن را اورده گویند

اشاره


ص: 113

باب نخستین از جزو چهارم: اندر شناختن تشریح رگهایی که از جگر رسته است‌


از جگر دو رگ رسته است، یکی از جانب مقعر و دیگر از جانب محدب، آن رگ را که از جانب مقعر رسته است باب گویند و آن را که از جانب محدب رسته است اجوف گویند. و این رگ را که او را باب گویند زاندرون جگر به پنج شاخ شده است و اندر جوامع جالینوس همی‌آید که هر بخش به پنج بخش شده است و او این بخش‌ها (شاخه‌های بسیار زده) است، و اندر نیمه مقعر پراکنده شده است، و به کنارهای جگر رسیده است و این جایگاه که این باب سر از جگر بیرون آورده است، به هشت بخش شده است و هر بخش رگی است از این هشت رگ: دو رگ کوچکتر است و شش بزرگتر، و از این دو که کوچکتر است، یکی به روده‌ای که او را امعاء اثنی عشری گویند پیوسته است تا غذا از وی می‌کشد؛ و در تشریح روده‌ها به جایگاهش گفته آید. و رگ دوم اندر زیر معده پراکنده شده است، تا هر غذای که آنجا یابد بکشد. و آن شش رگ دیگر که گفته آمده است، یک رگ از نزدیک باب به معده بر آمده است، و اندر ظاهر معده پراکنده شده، از سوی راست تا این ظاهر را غذا دهد، از بهر آنکه باطن معده خود از آنچه اندر وی است غذا همی‌یابد و تشریح معده به جایگاهش گفته آید. و درستی آنکه باطن معده از آنچه اندر وی است، غذا یابد و یا نیابد اندر باب پنجم از گفتار پنجم (ص 41) یاد کرده آید.
و رگ دوم به جانب سپرز آمده است تا وی را غذا دهد و اندر راه یک شاخه از وی بر خاسته است و به جانب چپ معده آمده و اندر ظاهر معده پراکنده شدست تا وی را غذا دهد، و آنچه به سپرز اندر آمده است به دو بخش شده است: یک بخش به سوی بالا بر آمده است و یک بخش به سوی زیر فرو رفته، و آنچه به سوی بالا آمده است به دو شاخه شده است اندر نیمه بالایین سپرز پراکنده شده است تا وی را غذا دهد، و شاخه دیگر به حدبه معده آمده است و به دو شاخه شده یک شاخه اندر ظاهر معده پراکنده شده است، از سوی چپ تا وی را غذا دهد. و یک شاخه به فم معده آمده است، و به معده فرو رفته تا فضله‌ای از خلط سودا که از سپرز بدان رگ اندر معده آید و معده را بخارد و شهوت طعام را
ص: 114
بیدار کند و بجنباند، چنانکه اندر گفتار سیم، اندر باب شناختن حالهای سودا، گفته آمده است، و آن بخش دیگر که به زیر فرود آمده است هم به دو شاخه شده است یک شاخه اندر زیر سپرز پراکنده شده است تا وی را غذا دهد و شاخه دیگر به نزدیک ثرب آمدست و اندر وی پراکنده شده است، تا وی را غذا دهد.
و رگ سوم به سوی چپ به رگهای گرداگرد معاء مستقیم پیوسته است، تا آنچه آنجا بیابد از غذا به خویشتن کشد و به جگر رساند.
و رگ چهارم شاخه‌هایی شده است پراکنده همچون موی بعضی اندر ظاهر حدبه معده پراکنده شده از سوی چپ، و بعضی اندر سوی راست، به نزدیک ثرب آمده است، هم برابر آن رگ که از سپرز به نزدیک وی آمده است از سوی چپ، تا وی را غذا دهد.
و رگ پنجم به رگهایی که گرداگرد روده قولون است پیوسته است تا آنچه آنجا یابد از غذا بکشد و به جگر رساند.
و رگ ششم شاخه‌های بسیار شده است، و اندر گرداگرد همه روده‌ها پراکنده شده است، تا هر غذایی که آنجا یابد به خویشتن کشد و به جگر رساند.
و اما رگ دیگر که او را اجوف گویند از جانب محدب رسته است و بیخهای او اندر جانب محدب جگر پراکنده شده است، همچنان که بیخ باب اندر نیمه مقعر پراکنده شده است، و اندر میان جگر بیخهای هر دو رگ به یکدیگر پیوسته است، و گذرهای همه اندر یکدیگر گشاده، تا هر غذای که یابد شاخه‌های او به خویشتن کشد و اندر بیخهای او بگذرد اندر بیخها اجوف اندر آید و اندر جگر پراکنده شود، و این اجوف آنجا که از جگر بر آمده است به دو بخش شده است: یک بخش به نیمه بالا بر آمده است و یک بخش به نیمه زیر فرود آمده است.

باب دوم از جزو چهارم از گفتار چهارم: اندر شناختن رگهای اجوف که به نیمه بالا بر آمده است‌


اندر آخر باب نخستین از این جزو گفتیم که یک بخش از اجوف به بالا بر آمده است،
ص: 115
این بخش آنجا که از وی بر بالا نهاده است به حجاب اندر آمده است و اندر وی بگذشته و دو رگ باریک از وی شاخه زده است و اندر حجاب پراکنده شده تا او را غذا دهند.
و آنچه از حجاب بیرون آمده است چون برابر دل رسیده است از وی رگهای باریک بیرون آمده است چون موی و اندر غلاف دل پراکنده شده تا غذا بدو میرساند، و باقی به چهار بخش شده است، یک بخش نزدیک گوش راست دل آمده است، و به دل اندر آمده، و این رگ بزرگترین رگی است از رگهای دل از بهر آن را که همه رگهای دل از بهر نسیم هوا رسانیدن است، و این رگ از بهر غذا رسانیدن است و به سبب آنکه غذا غلیظتر از هوا است این رگ که راه غذاست بزرگتر بایست. و این رگ این جایگاه که به دل اندر آمده است دو غشاء اندر وی پوشیده شده است، و غشاء این رگ صلب‌ترین همه غشاءهاست، و اندرین دو منفعت است: یکی آنکه این رگ از تجویف راست دل بسوی شش رفته است تا وی را غذا دهد و به عنایت ایزدی این رگ با این غشاءهای صلب پوشیده شده است تا خونی که از وی بترابد سخت رقیق و باریک و لطیف باشد و غذای شش را خونی شاید که چنین رقیق و لطیف باشد و این عنایت ایزدی از بهر آن رفته است که این خون که اندرین رگ است قریب عهد است به دل، و اندر وی چنان پخته نشده است که خون شریان وریدی شده است، و شرح این شریان وریدی اندر جایگاهش گفته آید.
و بخش دوم گرد دل اندر گشته است و اندر زاندرون دل رفته و اندر وی پراکنده شده تا وی نیز به اندازه خویش غذا بدو میرساند.
و بخش سیم به سوی چپ دل میل کرده است، و به سوی مهره پنجم از مهره‌های پشت بر آمده است و بر وی تکیه کرده و پس اندر هشت پهلوی بر سوین از پهلوهای سینه و اندر عضله‌های آن پراکنده شده است تا غذا میرساند.
و بخش چهارم از دل بر گذشته است و از وی لختی شاخه‌ها زده باریک چون موی و اندر فرو سوی غشایی که سینه را به دو بخش کرده است و اندر گوشتی نرم که آنجا هست پراکنده شده است، و باقی به نزدیک چنبر گردن آمده است و از وی دو شاخه بیرون آمده است و هر یکی به و ریب (اریب) به چنبر گردن رسیده، و لختی که از وی بمانده است
ص: 116
سپس تر یاد کرده آید. اما این دو شاخه هر یکی نیز به دو شاخه شده است، و هر دو شاخه به استخوانهای سینه فرود آمده است، یکی از سوی راست، و یکی از سوی چپ، تا به غضروف خنجری رسیده و از این شاخه‌ها اندر راه، شاخه‌های باریک بیرون آمده است، بعضی اندر عضله‌های میان پهلوها پراکنده شده است و بعضی اندر عضله‌ها که بر روی سینه است پراکنده شده است، و آنچه به غضروف خنجری رسیده است لختی اندر وی پراکنده شده است و باقی از آنجا بازگشته است و بر بالا آمده و لختی شاخه‌ها اندر عضله‌هایی که حرکت کتف بدان است پراکنده است و بعضی فرود آمده است و اندر عضله راست که بر شکم نهاده پراکنده شده است و اجزای او به رگهایی که از استخوان سرین بر آید پیوسته است، چنانکه یاد کرده آید.
و دو شاخه که از بخش چهارم باقی است، به پنج بخش شده است و یک بخش اندر سینه پراکنده شده است و چهار پهلو از پهلوهای سینه غذا میدهد، و بخش دوم هر دو کتف را غذا میدهد، و بخش سیم به سوی گردن بر آمده است و اندر عضله‌های گردن پراکنده شده است و غذا میدهد، و بخش چهارم اندر ثقبه شش مهره بر سوین از مهره‌های گردن اندر آمده است، و به سر بر شده است. و بخش پنجم بزرگتر است از همه و بسوی هر دو بغل دست آمده است و به چهار شاخه شده یک شاخه اندر عضله‌ای که بر سینه نهاده است و کتف را بجنباند پراکنده شده است، و شاخه دوم اندر عضله بزرگ که اندر زیر بغل است پراکنده شده است و شاخه سیم بزرگ‌تر است بر بازو بگذشته است و به شاخه دوم اندر عضله بزرگ که اندر زیر بغل است پراکنده شده است، و شاخه سیم که بزرگتر است و بازو بگذشته است و اندر دست (ص 42) پراکنده شده، این رگ را ابطی گویند، و آنچه بمانده است از بخش چهارم از اصل نخستین که به چهار بخش شده است، و گفته‌ایم که سپس‌تر یاد کرده شود، از چنبر گردن به گردن بر آمده است و پیش از آنکه دور اندر شود هر یک به دو بخش شده است، و ازین دو بخش یکی بیرون تر است او را وداج ظاهرگویند و دیگری زاندرون تر او را وداج باطن گویند و به شهر من وداج را رگ جان گویند، و این وداج ظاهر که گفته آمد هنوز اصل دو وداج است، آنجا که از چنبر گردن بر آمده است بدو بخش
ص: 117
شده است. یک بخش اندکی بسوی پیش میل نموده است، و اندکی به سوی زیر فرو گراییده و باز به سوی بالا بر آمده است و گرد چنبر گردن اندر گشته و از چنبر بر آمده و به سوی قفا آمده بر ظاهر قفا و با بخش نخستین که یار اوست آمخته شده و اکنون نام او وداج میشود که آمیخته شده است، و پیش از آنکه با این یار آمیخته شود، از وی شاخه‌های بسیار برخاسته است باریک، و بعضی را از باریکی نتوان دید، که چون تار عنکبوت است.
و ازین شاخه‌ها دو جفت رگ بر خاسته است، یک جفت سوی پهنا گرفته است و آنجا که استخوانهای چنبر گردن به سر به یکدیگر آورده‌اند. این جفت رگ نیز اندر زیر آن سر به یکدیگر پیوسته است. و جفت دوم از اریب گردن بر آمده است، بر ظاهر گردن و به یکدیگر پیوسته و ازین جفت سه رگ حاصل آمده است بیرون از شاخه‌های باریک که آن را نتوان دید. و ازین سه رگ یکی بر روی کتف کشیده شده است و او را کتفی گویند و قیفال از وی است و دوگانه دیگر از هر دو سوی کتفی تا به نزدیک کتف. با وی بیامده‌اند و یک رگ از آن موضع در بگذشته است و اندر آن حوالی پراکنده شده است و رگ دیگر تا به نزدیک سر باز و بیامده است و اندر آن موضع پراکنده شده.
و این وداج که یاد کرده شد، پس از آنکه هر دو بخش آمیخته شده‌اند باز به دو بخش شده است: یک بخش زاندرون تر شده است، و از وی شاخه‌های بسیار بر خاسته است، و اندر فک بالایین پراکنده شده، و شاخه‌های دیگر بزرگتر هم از وی برخاسته است و به فک زیرین آمده و اندر وی پراکنده شده و ازین هر دو گونه شاخه‌ها که یاد کرده آمد، شاخه‌هایی اندر گرداگرد زفان و اندر عضله‌های او و حوالی آن پراکنده شده است، و بخش دیگر اندر حوالی سرو گوش پراکنده شده است.
و اما وادج باطن که هم بر مری نهاده است و از وی برگذشته است و اندر راه شاخه‌هایی از وی برخاسته است، و با شاخه‌هایی که از وداج ظاهر بیرون آمده است آمیخته شده و جمله اندر مری و حنجره و عضله‌های زاندرونین پراکنده شده است، و آخر آن نزدیک درز لامی است. و آنجا از وی شاخه‌ها بر خاسته است، و اندر عضله‌ها و عصبها و رباطها که اندر میان مهره نخستین و دومین است از مهره‌های گردن، پراکنده شده است و از وی
ص: 118
رگهای باریک چون موی به نزدیک بندگاه سرو گردن آمده است، و به سر بر شده، و اندر غشایی که بر قحف دماغ پوشیده است پراکنده شده و لختی به درزهای قحف فرورفته و آنچه بمانده است به آخر درز لامی آمده است و به قحف اندر آمده و از وی شاخه‌هایی اندر غشاء دماغ پراکنده شده است تا وی را غذای دهد و غشاء را با قحف پیوسته کند تا گرانی غشاء از دماغ بر داشته باشد. و این غشاء غلیظتر است واو را غشاء الثخین گویند و الصفیق نیز گویند. پس به درزهای قحف بیرون آمده است، و به غشاء قحف پیوسته است و او را غذای می‌دهد و از شاخه‌ها که زاندرون قحف است، لختی به غشاء زاندرونین پیوسته است، و این غشاء زاندرونین را الغشاء الرقیق گویند، و او را غذا دهد پس اندر دماغ پراکنده شود و این غشاء را با غشاء ثخین پیوسته کند و اندر پس حجابی که به میان بخش نخستین و دومین دماغ هست گشادگی است که خون اندر وی گرد آید آن را معصره گویند آخر هم شاخه‌ها به حوالی این معصره آمده است و پیش از آنکه بدین حوالی رسد شاخه‌ها به هم آمیخته شده است و رگها بزرگتر گشته از بهر آنکه حاجت است به رگهایی بزرگتر که آن خون را از معصره بمکند. پس این رگها به نزدیک بخش نخستین آمده است از دماغ و با شریانها که آنجاست آمیخته شده و از همه غشاء که آن را الشبکة المشیمه گویند بافته شده است و تشریح آن به جایگاهش گفته آید ان شاء الله.

باب سوم از جزو چهارم از گفتار چهارم: اندر شناختن رگهای دست‌


رگها که به دست اندر آمده است دو است: یکی رگی کتفی است که قیفال از وی است و دیگر ابطی است. اما قیفال به بازو اندر آمده است و از وی شاخه‌ها بر خاسته است و اندر عضله‌ها و اندر پوست بازو پراکنده شده است. و چون به بندگاه ساعد رسیده است و سه بخش شده است.
یکی حبل الذراع است که بر ظاهر زند الا علی نهاده است، پس به سوی بیرون میل کرده است تا به نزدیک زند الاسفل آمده است، و اندر ظاهر خرده گاه پراکنده شده است.
و بخش دوم به میانه فرود آمده است و یک شاخ از ابطی با وی آمیخته شده است و یک رگ شده و آن اکحل است.
ص: 119
و بخش سیم فرودتر آمده است و یک شاخه از ابطی با وی آمیخته شده است و آن باسلیق است. و ابطی اندر بازو لختی شاخه‌ها زده است بعضی اندر عضله‌های بازو پراکنده شده است، و بعضی به ساعد رسیده است. و اصل ابطی چون به نزدیک بندگاه ساعد رسیده است به دو بخش شده است. یک بخش دور فرورفته است و به شاخی که از قیفال نیز دور فرو رفته است پیوسته شده است، و اندکی با وی برفته است، پس از هم جدا شده‌اند، یکی به سوی زاندرون میل کرده است و برفته است تا به انگشت خنصر و بنصر و یک نیمه از انگشت وسطی رسیده است، و لختی از وی هم اندر حوالی دیگر انگشتان پراکنده شده است.
و بخش دوم به نزدیک ساعد چهار شاخه شده است، یک شاخه بیامده است و اندر ساعد آنجا که نزدیک خرده است پراکنده شده است و به خرده نیز رسیده است.
و شاخه دوم هم اندر ساعد به زیر شاخه نخستین پراکنده شده است. و شاخه سیم هم اندر میانه ساعد پراکنده شده است. و شاخه چهارم شاخه‌ای بزرگ است، و به ظاهر بر آمده است، و یک شاخه از او با یک شاخه از قیفال پیوسته شده است و رگ اکحل اوست و باقی او باسلیق است.
اما اکحل از میانگاه سر ساعد آغاز کرده است و سر او میل به سوی زاندرون دارد و به و ریب (اریب) برآمده است و به سوی زاند الاعلی میل کرده است، و همچنان به و ریب (اریب) به سوی بیرون رفته است و به دو شاخه شده است، بر صورت حرف لام یونانی، و شاخ بالایین به کناره زند الاعلی آمده است و به رسغ اندر آمده است، اندر قفای (ص 43) انگشت ابهام و اندر میان ابهام و مسبحه پراکنده شده است. و شاخ زیرین به کناره زند الاسفل آمده است و به سه شاخه شده است. یک شاخه به میان انگشت وسطی و مسبحه آمده است با آن شاخه که از سر زند الاعلی به مسبحه آمده است و آمیخته شده است و یک رگ گشته، و شاخه دوم اندر میان وسطی و بنصر آمده است و آن اسیلم است و شاخه سیم به نزدیک خنصر و بنصر آمده است و آخر این همه شاخه‌ها اندر انگشتان پراکنده شده است.
ص: 120

باب چهارم از جزو چهارم از گفتار چهارم: اندر تشریح بخش دوم از اجواف‌


بخش دوم از اجوف به سوی فرو آمده است، و آنجا که اجوف از جگر بر آمده است و به دو بخش شده است و یک بخش به سوی بالا بر آمده است و شرح آن یاد کرده شد. و این بخش دوم روی سوی زیر کرده است، و به سوی پشت میل کرده، و پیش از آنکه به استخوان مهره پشت آمده است و برو وی تکیه کرده، از وی شاخه‌های باریک چون موی بیرون آمده است و به غلاف گرده راست آمده است، و اندر وی و حوالی وی پراکنده شده است. پس از وی شاخه دیگر برخاسته است بزرگ و این هر دو شاخه را طالعین گویند و هر دو به گرده پیوسته است، یکی به گرده راست و دیگر به گرده چپ. و گرده‌ها بدین رگها آب را با اندکی خون که غذای او را و حوالی او را باید به خویشتن کشد. و آن خون غذای گرده شود و آب سوی مثانه رود.
و از این دو رگ از یکی که به سوی گرده چپ آمده است شاخه‌ای بر خاسته است و مردان را و زنان را به خصیه چپ آمده است، و از پس آن دو شاخه دیگر برخاسته است و یکی بخصیه راست آمده است و دیگر بخصیه چپ آمده است و باقی چنانکه گفته آمده است به مهره پشت آمده است و بر وی تکیه کرده و پس روی به نشیب فرو نهاده است و به نزدیک هر مهره شاخه‌ای از وی برخاسته است، و بدان مهره اندر آمده و شاخه‌های دیگر اندر عضله‌هایی که نزدیک مهره‌ها است پراکنده شده است و شاخه‌های دیگر بر خاسته است و بسوی تهی‌گاه و عضله شکم آمده است و اندر آنجا پراکنده شده است، و چون به آخر مهره‌های پشت رسیده است به دو بخش شده است. یکی از سوی راست آمده است و یکی از سوی چپ و هر یکی به ران فرود آمده است، و پیش از آنکه به ران رسد، از هر یکی دو شاخه بر خاسته است:
یک شاخه بر عضله‌هایی که حوالی کمرگاه است پراکنده شده است و دوم شاخه‌هایی است چون موی اندر زیر صفاق پراکنده شده است، و شاخه سیم اندر عضله‌هایی که بر استخوان سرین نهاده است پراکنده شده است. و شاخه چهارم اندر ظاهر سرین و اندر مقعد پرکنده شده است. و شاخه پنجم زنان را اندر گردن رحم و مثانه و گردن مثانه و[2]

ذخیره خوارزمشاهی ؛ ج‌1 ؛ ص121
ص: 121
حوالی آن پراکنده شده است، و مردان را اندر قضیب و مثانه و حوالی آن پراکنده شده است. و این رگها مردان را قوی تر است از بهر قضیب.
و زنان را این رگ‌ها از رحم[3] به سوی بالا بر آمده است و به پستانها پیوسته، و مشارکت رحم با پستانها بدین رگهاست. و شاخه ششم اندر عضله‌هایی که بر استخوان زهار است پراکنده شده است. و شاخه هفتم به بالا بر آمده است، و اندر عضله راست، که بر شکم نهاده است پراکنده شده است، و آخر این رگها به آخر این رگهایی که از سینه فرود آمده است و بر گوشت شکم پراکنده شده است پیوسته است.
و اندر جوامع جالینوس همی‌آید که مشارکت رحم با پستان بدین شاخه هفتم است، و این رگها را به زبان یوناینان معنانا گویند و تفسیرا و به تازی ذات الراسین باشد یعنی به دو سر.
و شاخه هشتم اندر مردان و زنان به فرج آمده است و اندر روی پراکنده شده است.
و شاخه نهم، اندر عضله زاندرونین از عضله‌های ران پراکنده شده است.
و شاخه دهم اندر بیغوله ران اندر آمده است از سوی بیرون و به تهی‌گاه آمده است، و به آخر رگها که از سوی پستان فرود آمده است پیوسته، و بعضی ازین رگها اندر عضله خصیه پراکنده شده است و آنچه به ران اندر آمده است یک رگ از وی برخاسته است و اندر عضله‌های سرین پراکنده شده است، و پس از آن به ران اندر شاخه‌ها زده است، یک شاخه اندر عضله‌ای که بر پیش ران آمده است، و شاخه‌ای دیگر به عضله زیرین ران آمده است و به سوی زاندرون و اندر باطن وی پراکنده شده است. و شاخه‌های بسیار دیگر هم اندر باطن ران پراکنده شده است و باقی چون به زانو رسیده است به سه بخش شده است بخش بیرونین بر قصبه کوچک ساق فرود آمده تا به بندگاه شتالنگ. و بخش میانین اندر میان بندگاه زانو فرود آمده است و از روی شاخه‌ها اندر عضله‌های شکم ساق پراکنده شده است. و باقی به دو شاخه شده است: یکی زاندرون ساق پنهان شده است و دوم میان هر دو قصبه فرود آمده است و تا به نزدیک قدم برسیده است. و بخش سیم بخش زاندرونین
ص: 122
است به ساق فرود آمده است تا آنجا که از گوشت برهنه است، و به سوی زاندرون فرود آمده است. و میل به سوی پیش دارد. و این رگ را صافن گویند و آخر این هر سه بخش یکی گشته است، و به چهار شاخه شده است، و دو شاخه از سوی بیرون به قدم اندر آمده است، و دو از سوی زاندرون و اندر قدم پراکنده شده است و آن دو شاخه بیرونین یکی اندر حوالی انگشت خنصر پراکنده شده است، و دوم با شاخه بیرونین از بخش زاندرونین که یاد کرده آمده است، آمیخته شده است و اندر قدم پراکنده شده است.

جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن شریانها و این جزو هفت باب است‌

اشاره

باب نخستین از جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر یاد کردن شریان بر طریق کلی‌


اندر دل دو تجویف است یعنی زاندرون دل دو جایگاه تهی است یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ؛ و از تجویف چپ دو رگ بر آمده است یکی بزرگتر و یکی کوچکتر و آن شریان است. و خاصیت شریان آن است که او دو طبقه است بر یکدیگر پوشیده، و لکن این رگ کوچک را این خاصیت نیست بدین سبب او را شریان وریدی گویند. (ص 44) و طبقه زاندرونین از شریان صلب‌تر است، و این از بهر آن است که حرارت غریزی و روح از این رگها به همه تن میرسد، و احتیاط کردن اندر نگاه داشتن این هر دو اندر حکمت واجب بود، لا جرم آفریدگار تبارک و تعالی این رگها را که رسانیده این هر دو است به همه تن دو تو آفرید تا استوارتر باشد و از بهر آن که روح را اندر رگ‌ها حرکتی است قوی و آسیب حرکت نخست بر طبقه زندرونین آید بدین سبب آفریدگار تبارک و تعالی این طبقه زاندرونین را صلب‌تر آفرید تا با قوت حرکت روح پای دارد و این شریان را از تجویف چپ رویانید از بهر آنکه که تجویف راست به جگر نزدیک است و این نیمه را به غذا کشیدن و هضم آن مشغول کرد و شریان را از نیمه دیگر رویانید تا هر یکی کاری بزرگ میکنند که قوام تن اندر آن دو کار بسته است باذن الله تعالی.

باب دوم از جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن شریان وریدی‌


ص: 123
این شریان وریدی از دل به سوی شش آمده است، و اندر وی پراکنده شده است از بهر دو کار را: یکی آنکه تا خونی لطیف که غذای او را شاید بدو رساند، و دوم آنکه نسیم هوا از شش به دل میرساند و بازمیآرد. و این شریان یک طبقه از بهر آن می‌بایست که وی نرمتر بود تا خونی که اندر وی است از وی می‌ترابد و حرکت انبساط و انقباض او سبکتر باشد و حرارت دل تمام‌تر به شش میرساند. و این از بهر آن می‌بایست که شش عضوی است که او را هیچ سکون نیست، و پیوسته متحرک است. و پیوستگی حرکت او از بهر دو کار بزرگ است که اندر زندگی مردم و زندگی همه جانوارن که ایشان نفس زنند مهمتر از آن هیچ کاری نیست. یکی آنکه به حرکت انبساط نسیم هوا از بیرون به خویشتن میکشد و معتدل میگرداند و به دل میرساند تا از این نسیم که بدو میرسد راحت همی‌یابد و حرارت غریزی بر می‌افزوزد، همچنان که کسی که آهسته آتش را اندر دمد تا بر افزود. دوم آنکه به حرکت انقباض نسیمی که به دل رسیده باشد و به حرارت او سوخته و دودناک شده باشد از وی بیرون میکند، و عضوی که او را هیچ سکون نباشد و دو کار بدین مهمی که مصلحت همه تن است اندر وی بسته باشد، خونی که غذای او گردد باید که اندر اندامهای دیگر پخته شده باشد، و به تمامت پختگی رسیده تا او را دیگر باره آن خون را بسیار نباید پخت، تا ازین دو کار باز نماند. و دیگر آن که عضوی که پیوسته متحرک باشد اندر وی چیزی پخته نشود. پس آفریدگار تبارک و تعالی این شریان را نرم آفرید تا حرکت انبساط و انقباض سبک و آسان باشد، و خونی که غذای اوست نخست اندر دل نیک پخته میشود، پس بدین رگ به وی میرسد و به حرارت فزونی که از دل به وی میرسد این خون زود غذای وی میشود، و همچنان که شش دل را این منفعت میرساند که یاد کرده آمده، از دل نیز دو مکافات بدو میرسد: یکی آنکه غذای همه اندامها خونی است که اندر جگر نیم پخته شده است، و از راه رگها به اندامها میرسد، و اندامها آن را تمام می‌پزاند تا از آن غذا یابد، و غذای شش خونی است که اندر دل پخته میشود، و از راه این رگ به وی میرسد. و دوم آنکه به حرارتی فزونی که دل به وی میفرستد تمام پخته میشود، و زود غذای او میگردد، تا همچنان که او نفس سوخته از دل بیرون میکشد و نسیم تازه به وی میرساند دل نیز رنج و مشغولی غذا پزانیدن از وی می‌بردارد و غذای پخته به وی میرساند تا عدل اندر معاملت اندامها نگاه داشته
ص: 124
باشد. ذلک تقدیر العزیز العلیم.

باب سوم از جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن شریان بزرگ‌


این شریان بزرگ را ارسطاطالیس آئورتی (اوریطی) نام کرده است، و آنجا که از دل بر آمده است دو شاخه از وی بر خاسته است: یک شاخه که بزرگتر است گرد دل اندر گشته است و اندر وی پراکنده شده و شاخه دیگر بسوی تجویف راست دل آمده است و اندر وی پراکنده شده است و باقی به دو بخش شده است یکی بزرگتر به سوی زیر فرود آمده است و دیگر به سوی بالا بر آمده است. باذن اله عز و جل.

باب چهارم از جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن شریان که به سوی بالا بر آمده است‌


این شریان که به سوی بالا بر آمده است به دو بخش شده است:
یکی بزرگتر که به سوی سینه آمده است و به و ریب (اریب) به نیمه راست آمده است و به سه شاخه شده است، دو شاخه را شریان سباتی گویند، یکی به سوی راست آمده است و دیگر به سوی چپ هر دو به نزدیک وداج زاندرونین برسیده است که در باب تشریح اورده یاد کرده آمده است. و همچنان که وداجها پراکنده شده است، سباتها نیز پراکنده شده است چنانکه یاد کرده آمد.
شاخه سیم بسوی چپ اندر استخوانهای سینه و پهلوهای سینه و اندر حوالی چنبر گردن و اندر شش مهره بالابین از مهره‌های گردن پراکنده شده است و از اینجا به سر کتف آمده است و به اندامهای دست آمده و بخش دوم بسوی کش دست آمده است و همچنان که شاخه سیم از بخش نخستین پراکنده شده است آن نیز از سوی چپ پراکنده شده است.

باب پنجم از جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن شریان سباتی‌


این شریان سباتی هر یک چون به گردن رسیده است دو بخش شده است: یک بخش به
ص: 125
سوی پیش آمده است و دیگر به سوی قفا رفته و آنچه به سوی پیش آمده است دو شاخه شده، یک شاخه سوی زاندرون رفته است اندر زبان و عضله‌هایی که زاندرون دهن است پراکنده شده است، و شاخه دوم به ظاهر بر آمده است، و اندر پیش گوش و عضله‌های صدغ اندر آمده است، و لختی شاخه‌ها از وی اندر زفان و این عضله‌ها بمانده، و باقی شاخه‌های بسیار گشته است و به میان سر بر آمده است، و به دهنهای رگها که از سوی راست بر آمده است و به دهنهای رگها که از سوی چپ آمده است پیوسته شده است و اندر یکدیگر گشاده. و آن بخش که به سوی قفا رفته است، هم به دو شاخه شده است، و یک شاخه که کهتر است لختی از وی بر آمده است و اندر عضله‌هایی که حوالی بند گشاد سر است پراکنده شده است. و لختی اندر ثقبه‌ای که به نزدیک درز لامی است اندر آمده است. و شاخه دوم که بزرگتر است اندر ثقبه‌ای که اندر استخوان حجری است اندر آمده است و شاخه‌های بسیار زده و به شبکه اندر آمده، لا بلکه که شبکه از شاخه‌های او تمام شده است (ص 45) و آخر شاخه‌های او به آخر شاخه‌های وریدی که به دماغ فرود آمده است پیوسته شده است. و دهنهای هر دو اندر یکدیگر گشاده شده است تا قوت روح و حرارت غزیزی از شاخه‌های شریان به شاخه‌های وریدی میشود، و شاخه‌های وریدی غذا به شاخه‌های شریان فرو میفرستد، بدین سبب نهاد شاخه‌های شریان بر شونده است، و هر دو به قوت خویش به شاخه‌های وریدی توانند شد، و نهاد شاخه‌های وریدی فرود آمده است، تا غذا از وی بدین شریانها فرود می‌آید. و موافق ترین نهادی این است از بهر آنکه اگر شاخه‌های شریان فرود آینده بودی و شاخه‌های ورید بر شونده هرگز غذا بدان شاخه‌های شریان نرسیدی و قوت حرارت و روح که پیش او باز می‌آید غذا را باز میگردانیدی و دفع میکردی و آن شاخه‌ها از غذا بیبهره ماندی و خشک شدی و مضرت به حوالی آن برسیدی، و شبکه اندر زیر دماغ نهاده است، میان استخوان و میان غشاء صلب تا خون شریان لختی اندر وی بگردد، تا مزاج دماغ بگیرد، پس به تدریج به دماغ بر میشود تا رسیدن خون شریان به دماغ که مخالف مزاج اوست به یکبار نباشد باذن الله و حسن تدبیره.
ص: 126

باب ششم از جزو پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن شریانی که به سوی زیر آمده است‌


اما شریان بزرگ که به زیر فرود آمده است، نخست راست بیامده است تا نزدیک مهره پنجم از مهره‌های پشت و این مهره برابر دل است، و موضع شش آنجاست، و حایل میان شریان استخوانهای پشت شش است. و چون بدین مهره رسیده است راست فرود آمده است تا به نزدیک استخوان سرین، و تا بدین استخوان رسیدن، اندر راه یک شاخه کوچک از وی برخاسته است و اندر سینه پراکنده شده است، و آخر او اندر قصبه‌های شش پراکنده شده است، و همچنین برابر هر مهره از مهره‌های پشت شاخه‌ای از وی برخاسته است.
و به دو بخش شده، و یک بخش به سوی راست آمده است، و دیگری به سوی چپ رفته و اندر میان پهلوها و اندر نخاع اندر رفته و پراکنده شده و چون از برابر سینه اندر گذشته است، دو شریان از وی بر خاسته است، و هر دو به حجاب اندر آمده است، و به سوی راست و چپ اندر وی پراکنده شده است. و از پس آن دو شریان دیگر از وی برخاسته است، و هر یکی شاخه‌های بسیار زده و اندر معده و جگر و سپرز پراکنده شده است، و یک شاخه از جگر باز بیرون آمده است و به مثانه آمده و اندر وی پراکنده شده، و یک شاخه دیگر از وی بر خاسته است و اندر روده‌های باریک و روده قولون پراکنده است.
و سه شریان دیگر از وی برخاسته است یکی کوچکتر است به گرده چپ آمده است و اندر وی و حوالی وی پراکنده شده است. و دو شریان که باقی است یکی بدین گرده آمده است و دیگر بدان گرده، تا گرده مقداری آب که اندر خون شریان باشد از وی بمکد. و چه بسیار وقتها باشد که بدین معنی حاجتمندی شوند و از معده و از امعاء غذای نه بس خالص بدیشان رسد. پس دو شریان دیگر بر خاسته است یکی بدین خصیه آمده است و دیگر بدان خصیه. و آنکه به خصیه چپ آمده است همیشه یک شاخه شریان گرده چپ با وی باشد، و باشد که این شریان که خصیه چپ آید و آن که به خصیه راست آید همیشه از اصل شریان آید، و باشد. به نادر، که این شریان که به خصیه راست آمده باشد، شاخه‌ای از
ص: 127
شریان گرده راست با وی آمیخته باشد. و پس از آن شاخه‌های بسیار از اصل شریان بر خاسته و اندر رگهایی که حوالی روده راست است که او را المعاء المستقیم گویند و اندر روده نیز مهره‌های پشت که برابر آن است و اندر نخاع اندر رفته است، و اندر رگهای تهیگاه پراکنده شده است. و یک شاخه ازین شاخه‌ها دگر باره به دو بخش شده است، و به هر دو خصیه آمده است. و دو شاخه دیگر هم ازین جمله، به فرج مردان و زنان آمده است و با شاخه‌های ورید آمیخته. پس اصل شریان چون به آخر مهره‌های پشت رسیده است با ورید که همراه اوست به دو بخش شده است، به شکل حرف لام یونانی و هر دو به رانها فرود آمده است و پیش از آنکه به رانها رسد اندر راه از هر یکی شاخه‌ای بر خاسته است و به مثانه آمده است، و لختی به ناف آمده است. و یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و هر دو سرها به هم آورده‌اند و سر این هر دو شاخه، اندر کودکان که اندر شکم مادر باشند، پیدا باشد. و اندر دیگران پوشیده شده باشد و اصل‌ها پیدا باشد از هر یکی شاخه‌ای بر خاسته است و اندر عضله‌ای که بر استخوان سرین نهاده شده است پراکنده شده است، و آن شاخه که به مثانه آمده است، لختی اندر وی پراکنده شده است، و باقی مردان و زنان را به فرج آمده است، و اصل شریان از ران به سوی قدم فرود آمده است و نخست اندر ران به دو بخش شده است یکی به سوی بیرون فرود آمده است و یکی به سوی زاندرون، زاندورنین میل به سوی بیرون دارد و هر دو بخش اندر زیر و زبر با شاخه‌ها پراکنده شده است.

باب هفتم از جزو و پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن رگهای شریان که با ورید است‌


از شریانها بعضی با اورده رفته است اندر تن مردم، و بعضی تنها رفته است. و آنچه تنها رفته است دو شریان است که از جگر به ناف آمده است. و شاخه‌های شریان وریدی است. و شریان بزرگ است که اندر برابر پنج مهره است از مهره‌های پشت، و شریانی که به سینه آمده است، و آنکه بسوی کش دست آمده است و شریانهای سباتی، آن جایگاه که اندر شبکه پراکنده شده است و شریانی که به حجاب اندر آمده است و آنکه به کتف آمده
ص: 128
است و شاخه‌های او، و آنکه به معده و جگر و سپرز و روده‌ها آمده است، و آنکه از عضله شکم فرود آمده است، و آنکه به نزدیک استخوان سرین آمده است. و آنچه به اورده رفته است، شریانهایی است که اندر اندامهای ظاهر است و همه اندر زیر ورید است و با آن رود تا ورید از شریان قوت حرارت و قوت روح همی‌گیرد تا شریان از ورید غذا مییابد بتقدیر الروف الرحیم.
ابتدای صفحه‌ی 103

گفتار پنجم: اندر شناختن تشریح اندامهای مرکب‌

اشاره


و این گفتار هفده باب است.
چون تشریح اندامهای یکسان یاد کرده آمد، اولی‌تر آن بود که تشریح اندامهای مرکب بر اثر او یاد کرده شود تا هر گاه که مبتدی از این کتاب تشریح جوید غرض او به یک جای حاصل (ص 46) باشد بمنة الله عز و جل و حسن تقدیره. و این اندامهای مرکب را طبیبان الاعضاء الآلیّه گویند از بهر آنکه هر عضوی آلت کاری دیگر است، و اندامهای مفرد را متشابه‌الاجزاء گویند.

باب نخستین از گفتار پنجم: اندر یاد کرده اجزاء سر و تشریح دماغ‌


اجزاء ذاتی از سر موی است، پس پوست، پس گوشت، پس قحف دماغ، پس غشاء صلب پس غشاء رقیق که آن را مشیمه گویند، پس گوهر دماغ و تجویفهای آن و آنچه اندر تجویفهای آن است، پس دو غشاء که اندر زیر دماغ است، پس شبکه که اندر آخر باب دوم از جزو چهارم این کتاب یاد کرده آمده است، پس استخوانی که قاعده دماغ است.
و اما تشریح دماغ، بباید دانست که دماغ مردم از پیش سر تا پس سر از درازا به دو بخش نهاده است و هر بخشی را غشاءها و تجویفها جداست، و هر دو بخش مماس یکدیگرند و جدایی هر بخشی اندر پیش دماغ ظاهر تر است، و منفعت اینکه به دو بخش است آن است که: اگر اندر یک بخش سده‌ای یا آفتی دیگر افتد آفت جملگی دماغ را نباشد، چنانکه
ص: 129
اندر باب‌های گذشته معلوم شده است، و مزاج دماغ سرد و تر است. اما سرد از بهر آن است تا به سبب حرکتهای عصبها که از وی رسته است و به سبب حرارتهایی که از حرکتها تولد کند، حرارتی فزونی بدو باز نگردد و تا محل حاستها که از ادارک محسوسات پیوسته اثرها می‌پذیرد و منفعل می‌شود و محل قوتهای مخیله و مفکّره و مذکرّه که پیوسته اندر حرکت است به سبب پیوستگی انفعال و حرکت نسوزد و مشتعل نشود و تا مدد روح که پیوسته از دل که معدن حرارت است به دماغ بر میشود اندر دو رگ که از دل به دماغ پیوسته است حرارت او شکسته شود و معتدل گردد.
و تر از بهر آن است تا به سبب این حرکتها خشکی اندر وی پدید نیاید و چرب است و نرم، اما چرب از بهر آن است تا عصبها که از وی رسته است علک باشد و علک را به فارسی اندر شهر من پیچاک گویند و پیچاک چیزی باشد که از کشیدن نشکند و نگسلد، و نرم است از بهر آنکه تا زود محسوسات را درک کندو اثرهای آن به زودی اندر وی نشیند.
و جزو پیشین از دماغ نرم‌تر است از بهر آنکه عصبهای حس بیشتری از وی رسته است خاصه عصب سمع و بصر و جزو پسین صلب تر است از بهر آنکه عصبهای حرکت بیشتری از وی رسته است. و مبدا عصبهای حرکت ناچار صلب تر باید، از بهر آنکه عصبهای حرکت قویتر باید که باشد، و میان جزو پیشین دماغ و جزو پسین حجابی لطیف تعبیه کرده شده است، تا جزو نرم از جزو صلب جدا باشد، و تا رگهایی که به دماغ فرود آید اعتماد برین حجاب کند، و اندز زیر جزو آخرین دماغ معصره‌ای است و این معصره تجویفی است برسان برکه‌ای که خون از اورده به دماغ اندر آید، نخست اندر وی گرد آید تا مزاج دماغ گیرد و آنجا شاخه‌هایی است از اورده آن خون اندر آن شاخه‌ها بگذر و اندر آن دماغ پراکنده شود و به جوهر دماغ ماننده گردد، و اندر دو رگ جمع شود چنانکه یاد کرده آمد، و اندر پیش دماغ همچون سر پستان دو فزونی بیرون آمده است آن را ظبیبان به تازی الحلمتان گویند، و حاست بوییدن بدین حلمتان باشد.
و دو غشاء اندر جمله دماغ پوشیده است یکی رقیق‌تر است و مماس دماغ است و دیگر صفیق‌تر است و مماس قحف است تا هر دو غشاء میان جرم و دماغ و استخوان
ص: 130
قحف حجاب باشد، از بهر آنکه دماغ را حرکت انبساط و انقباض است، لا بد اندر حال این انبساط مماس قحف گردد، و هر گاه که جوهر دماغ زیادت شود، و هر گاه که مردم آواز بلند کند یا خشم گیرد و حرکت انبساط زیادت شود، و جوهر دماغ مماس قحف گردد. آفریدگار تبارک و تعالی این دو غشا را حجاب ساخت تا جوهر دماغ که نرم و نازک است و تَر است با قحف که استخوان صلب و خشک است مماس نگردد، و از آسیب آن دور باشد.
و دو غشاء از بهر آن کرد که یک غشاء هم ملاقات جوهر دماغ را و هم ملاقات قحف را نشایستی، حکمت چنان اقتضا کرد که یک غشاء که ملاقات قحف را شاید صلب تر باشد و دیگر که ملاقات جوهر دماغ را شاید رقیق تر باشد، و این هر دو غشاء با آنکه وقایه دماغ‌اند چون تکیه گاهیاند که تمسک و تعلق اورده و شرایین که به دماغ اندر آمده است بدو باشد.
و هر دو چون مشیمه‌اند که رگها را بر نهاد خویش راست بدارند. و غشاء صلب که مماس قحف است بر غشاء رقیق که اندر زیر او نهاده است افتاده نیست و گرانی آن بر وی نیست، لکن از وی جداست و آزاد. و اندر دماغ رگهایی است که از راه درز قحف فرو آمده است اندر هر دو غشاء بگذشته، پیوستن هر دو غشاء به یکدیگر بدین جایهای گذرهای رگهاست.
و از غشاء صفیق شاخه‌های باریک رسته است، و تمسک غشاء به قحف بدان شاخه‌هاست تا گرانی او از دیگر غشاء بر داشته باشد، و باقی این شاخه‌ها از درز قحف بیرون آمده است و بر ظاهر قحف از وی غشایی بافته شده است و اندر قحف پوشیده.
و اندر درازای دماغ سه تجویف است و طبیبان آن را بطون الدماغ گویند و هر یک اندر پهنا به دو بخش است، از بهر آنکه جوهر دماغ از درازا به دو بخش است چنانکه یاد کرده آمده است، و تجویف نخستین را یاری است اندر آنکه مردم از راه بینی هوا را بدو بر کشد، و فضله دماغ به عطسه از وی بیرون آید و روح حساسه از وی بر اعضاء بخش کرده شود، و بخش هر عضوی از وی بدان عضو رسد، و کارهای قوت مصوره اندر وی پدید آید. و تجویف باز پسین کوچکتر است، و مبدا حرکتها بخش باز پسین است، و روح محرّ که از وی بر دیگر اعضاء بخش کرده شود، و بخش هر عضوی از وی بدان عضو رسد و کار قوت
ص: 131
حافظه اندر وی پدید آید. و جزو پیشین دماغ بزرگتر است و میانین کوچکتر، و باز پسین از هر دو کوچکتر به تدریج، تا پنداری که نخاع از وی رسته است و دنبال اوست. و تجویف میانین چون منفذی است که از تجویف نخستین به تجویفهای باز پسین میرود، و تجویف میانین چون دهلیزی است میان هر دو و هوا را که اندرین تجویف است طبیبان روح گویند و اجزای روح که اندر تجویف نخستین با اجزای روح بازپسین است پیوسته است، و جمله محسوسات که ادارک اوفتد از جزو نخستین است به اجزای روح که اندر تجویف اندر وی بماند و صورت چیزهایی که یاد آید (ص 47) و از جزو باز پسین به جزو نخستین باز آید.
بدین سبب هر سه تجویف اندر هم گشاده است. و شکل این تجویف میانین گرد است و آسمانه او چون ازخی است و بدین سبب او را ازخی گویند و مجمع البطنین نیز گویند، و از بهر آنکه محل ادارک محسوسات جزو نخستین است از دماغ، و محل یاد داشتن آن جزو باز پسین است، و صورتهای محسوسات همه از تجویف نخستین به تجویف باز پسین میرسد بدین سبب تجویف میانین شایسته محل تفکر آمد تا هر چه از حسّ بستاند تمییز کند و به خزینه حفظ سپارد، و به وقت یاد آوردن از وی باز خواهد و به محل حسّ باز آرد.
و هر گاه که اندر جزوی از اجزای دماغ آفتی افتد خللی اندر کار آن جزو پدید آید، و بدین طریق دانسته آمده است که هر جزوی محل کدام قوّت است، و کار هر جزوی چیست.
و غشاء رقیق که مماس دماغ است هم بر دماغ افتاده نیست و از وی آزاد است و جمله دماغ را چون غلافی است، تا آنجا که آخر دماغ است نزدیک درز لامی و آنجا که جرم دماغ است، هر جزوی به تدریج صلب تر است و صلابت او را از غشاء مستعنی کرده است.
و اما شکن‌هایی که اندر جرم دماغ پیداست برسان جوشنهایی که پاره پاره بر هم نهاده باشند و بر هم بافته طبیبان آن را تزرید گویند و این تزرید از بهر آن است تا روح نفسانی چنانچه اندر تجویفها گذر میکند و پخته میشود اندرین تزرید نیز گذر یابد، چه وقت باشد که روح فزون از اندازه تجویف دماغ گردد و آن فزونی اندرین تزرید کنج یابد و اندر وی مستحیل گردد و مزاج دماغ گیرد. چنانکه کیلوس اندر رگهای جگر پراکنده شود و مستحیل گردد و مزاج و رنگ جگر گیرد. و همچنان که جزو پیشین دماغ بزرگتر از جزو پسین و باز
ص: 132
پسین است زرد جزو پیشین بزرگ پاره‌تر از زرد جزو میانین و باز پسین است.
و میان جزو میانین و باز پسین دماغ اندر زیر هر دو بخش گاه، دو رگ بزرگ است که شاخه‌ها شود و غشاء مشیمی از شاخه‌های هر دو بافته شود اندر زیر دماغ، و این دو رگ آن است که پیشتر، آنجا که سخن معصره رفته است، گفته‌ایم که شرح هر دو رگ سپس تر یاد کرده آید. و از جهت آنکه تا این شاخه‌ها را تکیه گاهی باشد که بر آن اعتماد کند گوشت پاره‌ای از جنس غدد اندر میان شاخه‌ها نهاده شده است، تا هر کجا که خالی باشد پاره‌ای از آن غدد جای بگیرد، و شاخه‌ها بر آن اعتماد کند، تا بر نهاد خویش بماند. و نهاد این غدد بر شکل نهاد شاخه‌هاست و چون اصل شاخه‌ها این هر دو رگ است که نزدیک یکدیگر نهاده است، و شاخه‌ها زده است و به تدریج شاخه‌ها فراخ‌تر باز میشده است، و پراکنده شده و شکل باز شدن و پراکندگی این شاخه‌ها ناچار مانند صنوبری باشد سر او نزدیک اصل رگها باشد و قاعده آنجا که نهایت شاخه‌ها و نهایت مشیمه است.
و اجزای دماغ که گرد تجویف میانین اندر آمده است، بر شکل کرمی است، و زرد او از درازا است تا برسان آنکه کرم گاهی خویشتن را دراز کند و گاهی به هم باز نشیند این اجزای دماغ این هر دو حرکت میکند و معنی شکل کرمی اندر وی این است و بدین سبب او را دوده خوانند و هر گاه که این دوده خویشتن دراز کند تجویف او دراز گردد و بسته شود. و این را حرکت انقباض گویند. و هر گاه که به هم باز نشیند تجویف کوتاه شود و گشاده گردد و این را حرکت انبساط گویند. و زاندرون تجویف سقف او را آستری است از غشاء که آستر دماغ است، تا به حد جزو باز پسین دماغ، و سقف این تجویف بر دو قاعده نهاده است، هم از جرم دماغ بر شکل ران و معنی شکل ران آن است که هر دو گاهی مماس یکدیگر توانند شد و گاهی از یکدیگر دور توانند شد تا هر گاه که دوده حرکت انقباض کند تجویف بسته شود، و هر گاه که حرکت انبساط کند تجویف گشاد شود. و این رانها را طبیبان عتبتان گویند. و اندر این ران‌ها تضریب نیست لکن به یک پاره است تا حرکت انقباض و انبساط قوی‌تر باشد و بسته شدن و گشاده شدن تجویف به حرکت‌های آن محکم و زود و تمام و به قوت باشد و سستی که تضریب وارد کند اندر این دو حرکت نیوفتد چه حرکت چیزی که به
ص: 133
چند پاره باشد چون حرکت چیزی نباشد که به یک پاره باشد این چندین احتیاط تا این حرکتها قویتر باشد از بهر آن است که قوّت دافعه دماغ دفع فضله به حرکت انقباض تواند کرد.
پس آفریدگار تبارک و تعالی به سبب نرمی و نازکی دماغ این احتیاط اندر آن حرکتها ارزانی داشت، تا قوت دافعه دماغ به قوتی تمام فضله‌ها را از دماغ دفع کند بعون الله و حسن تدبیره.
و بیرون آمدن فضله‌ها را از دماغ سه مجرا است: یکی اندر جزو پیشین دماغ به نزدیک حدی که مشترک است میان جزو پیشین و جزو میانین، دوم اندر جزو میانین و در جزو باز پسین را که مجرا ظاهر نیست، از بهر دو کار: یکی آنکه جرم او کوچکتر است و او را و جزو میانین را یک مجرا تمام بود. و دوم آنکه بعضی از فضله او به جانب نخاع دفع نشود و هر دو مجرا از آنجا که آغاز است از هر دو تجویف اندر جرم دماغ بگذرد، و هر دو، آنجا که غشاء رقیق است به یکدیگر بپیوندد و یک منفذ شود، و آغاز این منفذ شود، و از آغاز این منفذ که از هر دو مجرا توّلد میکند و فراخ‌تر است و آخر او تنگ تر است بر شکل قمع و بدین سب آن را قمع گویند، و مستنفع نیز گویند، و چون این منفذ اندر غشاء صلب بگذرد اندر غده‌ای گشاده شود، بر شکل مهره‌ای که میان غشاء صلب و میان مجرای کام نهاده است. و همه سوهای مهره هیچ خالی نیست و از این مهره بگذرد و استخوان مشاشی که آن را مصفاة گویند یعنی پالونه فرود آید و از راه کام بیرون آید و مجرای سیم آن دو فزونی است که از پیش دماغ بیرون آمده است بر شکل سرهای پستان که طبیبان آن را الحلمتان گویند و اندر زیر او استخوانی است بر سان پالونه‌ای و منفذ او اندر بینی گشاده است و این استخوان را مصفاة گویند و بعضی فضله‌های دماغ بدین راه فرو پالاید و تمامت شرح او اندر تشریح بینی یاد کرده آید بتوفیق الله تعالی.

باب دوم از گفتار پنجم: اندر تشریح چشم‌


اجزای چشم غشاء است و عصب و طبقات و رطوبات و عضلات و اورده و شرایین.
ص: 134
اما عصب دو است یکی از بهر حس است و آن را عصب مجوف گویند و دیگر از بهر حرکت است و تشریح (ص 48) هر دو اندر تشریح عصبها یاد کرده آمده است.
و غشاء نیز دو است یکی غشاء صلب است و دیگر غشاء رقیق و هر عصبی که از دماغ و از نخاع رسته است بدین دو غشاء پوشیده است و غشاء صلب مماس استخوان است و غشاء رقیق مماس عصب است.
و رطوبتها سه است زجاجیه و جلیدیه و بیضیه.
و اندر عدد طبقه‌ها خلاف است و به قول جالینوس هفت است: اول طبقه صلب است و دوم مشیمیه است سوم شبکیه است و چهارم عنکبوتیه و پنجم عنبیه و ششم قرنیه و هفتم ملتحمه و عضلات نه است تشریح آن و تشریح اروده و شرایین اندر تشریح اندامهای یکسان یاد کرده آمده است.
اما عصب اجوف (مجوف) چون از دماغ به سکره چشم اندر آید غلیظ تر شود و سر او فراخ تر شود تا گرد رطوبتهای چشم اندر آید.
و رطوبت میانین جلیدیه است و جلیدیه از بهر آن گویند که صافی است و روشن و فسرده و همچون یخ و بردیه نیز گویند و برد را به پارسی ژاله گویند و شکل او گرد است و برسان ژاله و روی او از گردی اندکی به پهنی گراید تا اشباح دیدنیها اندر جزو بزرگتر افتد، و تا دیدنیهای کوچک را از وی نصیبی تمام‌تر باشد؛ و پشت او از گردی به درازی و تیزی گراید تا اندر عصب مجوف که گرد رطوبتها اندر آمده است بهندام اندر نشیند. و اندر پس این رطوبت جلیدیه رطوبتی دیگر است، صافی و قوام او غلیظ، همچون آبگینه گداخته بدین سبب او را رطوبت زجاجیه گویند، و رنگ او سرخ است اما صافی از بهر آن است که غذای رطوبت جلیدیه تدارک کرده است. و هر گاه که گرداگرد چیزی گرد، خطها تو هم کنند آن خط دایره باشد، و دایره بزرگتر راست و بر میانگاه او باشد و بدان دایره بدو نیمه راستا راست شود؛ این رطوبت زجاجیه از سوی پشت جلیدیه تا به دایره بزرگتر، گرد او اندر آمده و از سوی پشت او از بهر آن است که او غذایی است که از دماغ همی‌آید به میانجی طبقه شبکیه؛ و اندر پیش جلیدیه رطوبتی دیگر است مانند سپیده خایه مرغ و بدین سبب آن را
ص: 135
رطوبت بیضیه گویند و اندر پیش او از بهر آن است تا تابش آفتاب و چیزهای سخت و روشن و افروخته به یکبار بر جلیدیه نیوفتد و همچون سپری باشد تا عکس چنین چیزها به تدریج به وی رسد این است رطوبتهای چشم، و اما از طبقه‌های چشم: نخست طبقه‌ای است که از کنار غشاء صلب رسته است و گرد طبقه مشیمیه که وصف کرده آید اندر آمده است؛ این طبقه را الطبقه الصلبیه گویند و الطبقه الصفیقیه نیز گویند. و گروهی این را طبقه نشمردند واو را غشاء گویند، بدین ترتیب گویند که طبقات چشم شش است.
و طبقه دوم طبقه مشیمیه است و از کنار غشاء رقیق رسته است، و از جرم این غشاء و از رگهایی که اندر وی است این مشیمیه بافته شده است و او را مشیمیه از بهر آن گویند که همچنان که بچه اندر شکم مادر اندر مشیمه باشد؛ او نیز اندر مشیمه‌ای بود. طبقه سوم که او را شبکیه گویند، و آنچه شبکیه گرد او اندر آمده است اندر میان این طبقه است، و این طبقه غذا به شبکیه میرساند و شبکیه از آن غذا نصیب خویش بر میدارد و باقی به زجاجیه میرساند. و زجاجیه همچنین نصیب خود بر میدارد و باقی را صافی تر میکند و به جلیدیه میرساند.
و طبقه سوم که شبکیه است، و از کنار عصب مجوف رسته است و گرد رطوبت زجاجیه اندر آمده است از سوی پشت، تا آنجا که نهایت زجاجیه است که حد مشترک است میان زجاجیه و بیضیه. و شبکیه را به پارسی دام گویند، و این طبقه را شبکیه از بهر آن گویند که همچون دام گرد رطوبت زجاجیه و جلیدیه اندر آمده است و آن را نیک فرو گرفته.
و طبقه چهارم از کنار شبکیه رسته است و شاخه‌های او سخت باریک است، و بر شبیه خانه عنکبوت بافته شده است و از وی صفاقی لطیف تولد کرده است، بدین سبب او را عنکبوتیه گویند. و شاخه‌های باریک از طبقه مشیمیه با این عنکبوتیه آمیخته است و این عنکبوتیه، حاجزی است میان رطوبت جلیدیه و بیضیه. و این طبقه لطیف از بهر آن است تا نور بصر را حجاب نکند.
و طبقه پنجم از کنار مشیمیه رسته است سوی پیش چشم است، و از وی صفاتی غلیظ تولد کرده است، و رنگ این صفاق آسمان گون است، و آسمان گون از بهر دو معنی است:
ص: 136
یکی آنکه تا نور بصر اندر وی جمع شود و از رنگها هیچ معتدلتر و نور بصر را از وی موافق تر نیست، از بهر آنکه سپیدی نور بصر را پراکنده کند، و سیاهی وی را تنگ فراز هم آرد، و رنگ آسمان گون به حکم آنکه معتدل است نور بصر را به اعتدال جمع کند. و دوم تا درفشانی چیزهای روشن اندر وی معتدل شود و غلیظی او از بهر آن است، تا چون میانجی باشد میان رطوبتها و میان طبقه صلب که اندر پیش اوست و آن طبقه قرنیه است. و این قرنیه غذا از این صفاق آسمان گون یابد، و این صفاق را طبقه عنبیه گویند را بهر آنکه اندر میان او برابر موضع دیدار ثقبه‌ای است برسان ثقبه انگور که دنبال او بکنند تا نور بصر از عصب مجوف به رطوبت جلیدیه بگذرد و ازین ثقبه بیرون تابد و هر گاه که این ثقبه بسته شود بینایی باطل گردد. و زاندرون این طبقه خملها است نرم از بهر سه کار:
یکی آنکه این خمل مماس رطوبت بیضیه است.
و دوم تا نگذارد که این رطوبت بیضیه سیلان کند.
و سیم تا آب که اندر چشم آید دست‌کار بوقت قدح آن آب را اندر زیر آن خمل پنهان کند. و این خمل نگذارد که آن آب دیگر باره پیش ثقبه عنبیه باز آید. و روی بیرون این طبقه صلب است خاصه گرداگرد ثقبه از بهر دو کار:
یکی آنکه روی او مماس طبقه قرنیه است.
و دوم آنکه تا کناره‌های ثقبه راست بایستد و ثقبه گشاده بماند، چه اگر سست و نرم بودی ثقبه بر حال خویش نماندی و حقیقت آن است که این طبقه دو تو است (ص 49) یک تو که از اندرون است نرم تر است و با خمل است، و دیگر که بیرون است صلب‌تر است و اندر ثقبه عنبیه رطوبتی است و روحی، بدین سبب است که به وقت آنکه مردم به مرگ نزدیک شود موضع ثقبه پژمرده شود.
و طبقه ششم طبقه‌ای است که از کنار غشاء صلب رسته است که طبقه نخستین از سوی پشت اوست یاد کرده آمده است، و این طبقه ششم شفاف است و شفاف چیزی باشد که از بیرون او آنچه زاندرون او باشد بتوان دید و زندارون او آنچه بیرون او باشد بتوان دید. و صلب است و صافی برسان سر بتراشیده است، اما شفاف و صافی از بهر آن است تا نور
ص: 137
چشم را حجاب نکند. و صلب از بهر آن است تا جمله اجزای چشم را استوار دارد. و موضع ثقبه عنبیه را پوشیده است، از بهر آنکه شفاف است و چهار تو است، از بهر آنکه تا اگر یک تو را آفتی رسد دیگر توها را سلامت باشد.
و طبقه هفتم طبقه‌ای است از گوشتی سپید و چرب با عضله‌هایی که حرکت چشم بدان است آمیخته، او را طبقه ملتحمه گویند. و آغاز رستن این طبقه را شاخه‌های باریک است، که هم از غشاء صلب رسته است و اندر پیش چشم سطبر شدست، و همه اجزاء چشم را بپوشیده است، و بر طبقه قرنیه استوار شده است، و لحام پذیرفته و بدین سبب او را ملتحمه گویند و این طبقه‌ها که اندر پیش جلیدیه است هر یک غذا را از رگهای آن طبقه یابد که از وی رسته است و تشریح عضله‌ها و رگها و شریانها اندر تشریح اندامهای یکسان یاد کرده آمده است.
و اما شرح رنگهای چشم، بباید دانست که رنگهای چشم چهار است: اکحل ازرق و اشهل و اشعل و اسباب اکحلی یعنی اسباب سیاه چشمی هفت است: نخستین و دومین اندکی روح باصره است یا تیرگی او، از بهر آنکه عصب مجوف را میان پر نور است، و روح باصره آن نور را گویند، و نور ازین عصب بر طبقه‌های چشم تابد و همه را پرنور کند. پس هر گاه که این نور اندک باشد، یا تیره باشد، رنگ چشم اکحل باشد از بهر آنکه هر گاه که نور چندان نباشد که طبقه‌های چشم را پر کند و بر رنگ آن غلبه کند، رنگ طبقه عنبیه پیدا شود و پرتو غلبه کند چشم اکحل نماید، و سبب سوم و چهارم یا کوچکی رطوبت جلیدیه باشد با آنکه زاندرون تر نهاده باشد، از بهر آنکه این رطوبت همچون آئینه‌ای است که دیدنیها اندر وی پدید آید، پس هر گاه که کوچک‌تر باشد یا زاندرون تر باشد صفای چشم کمتر نماید و اکحل شود. و سبب پنجم و ششم بسیاری رطوبت بیضیه است یا تیرگی او از بهر آنکه این رطوبت اندر پیش جلیدیه است، و هر گاه که بسیارتر باشد یا سخت صافی نباشد، روشنی و صفای رطوبت جلیدیه را فرو گیرد و چشم اکحل نماید. و سبب هفتم سیاهی طبقه عنبیه است از بهر آنکه رنگ اندر بعضی چشمها اکحلی باشد و اندر بعضی آسمانگون و اندر بعضی سیاه. و هر چشمی که عنبیه او سیاه باشد اکحل باشد، از بهر آنکه هر گاه که
ص: 138
این همه سببها جمع باشد چشم سخت سیاه باشد. و سببهای ازرقی ضّد این سببها باشد، از بهر آنکه هر گاه که روح باصره صافی و تمام باشد و رطوبت جلیدیه بزرگ باشد و بیرون‌تر نهاده باشد و رطوبت بیضیه صافی و به اندازه چشم ازرق باشد و هر گاه که بعضی سببهای ازرقی باشد و بعضی سببهای اکحلی باشد چشم شهلا باشد و هر گاه که اسباب اکحلی فزون‌تر باشد شعلا باشد.

باب سوم از گفتار پنجم: اندر تشریح گوش‌


گوش صدفی است از غضروف و عصب، و گوش برسان بادبانی بر داشته تا هوا که از قوت آوازها متحرک شود، اندرین صدف جمع شود و طنین کند. و سولاخ گوش که اندر استخوان حجری است پیچیده گردان است تا راه آوازها و بادهای سرد و گرم که به گوش اندر شود، دراز باشد و قوت آن اندر درازی و پیچیدگی و گردانی راه شکسته شود و از پس سولاخ گوش چوبه‌ای است و سولاخ اندر وی گشاده است، و هوای اندرین چوبه ایستاده است. عصب حس شنوایی بر روی این چوبه گستریده است و این عصب از جفت پنجم است که از عصبها که از دماغ رسته است و اندرین عصب اندک مایه صلابت است تا از قوت هوا و آواز که به وی رسد، رنجور نشود و شرف این عصب اندر گوش همچون شرف رطوبت جلیدی است اندر چشم و همچنان که همه اجزای چشم از بهر خدمت و مصلحت این رطوبت است اجزای گوش و شکل آن همه از بهر خدمت و مصلحت این عصب است، فایده سولاخ گوش همچون فایده ثقبه عنبیه است، و فایده غضروف اندر آخر باب نخستین از جزو نسخین از این گفتار یاده کرده آمده است.

باب چهارم از گفتار پنجم: اندر تشریح بینی‌


تشریح بینی از تشریح استخوانهای و غضروفها و عصبها معلوم گردد و تشریح این همه هر یک اندرین گفتار به جایگاهش گفته آمده است. و بینی آلت دو کار است: یکی بوییدن، دیگر آواز را صافی کردن و نیمه بالایین او استخوان است و نیمه زیرین او غضروف است.
و اما مجرای بینی یا به مصفاة، که اندر آخر باب نخستین ازین جزو یاد کرده آمده
ص: 139
است، گشاده است، و اندر غشاء دماغ برابر این مصفاة منفذی است که بویها بدان منفذ به دماغ رسد، و حس بویها بدان دو فزونی است چون دو سر پستان، که از پیش دماغ بیرون آمده است و طبیبان آن را الحلمتان گویند، و از هر دو سولاخ بینی دو منفذ دیگر به کام اندر گشاده است و آواز بدین دو منفذ صافی شود، نبینی که هر گاه که مردم را زکام و نزلخ افتد به سبب رطوبتهایی که درین منفذها فرو می‌آید آواز گرفته شود و همچنین از بینی اندر گوشه هر چشمی منفذی گشاده است، و بدین منفذ طعم سرمه به زبان میرسد. باذن الله عز و جل.
(ص 50)

باب پنجم از گفتار پنجم: اندر تشریح زفان‌


زفان گوشتی است نرم و سپید و اندر وی رگها و شریانهای باریک است بسیار، و از خون آن رگها و شریانها سرخی اندر وی پدید است و اندرین زفان گوشتی است چون غددی، و آن را به تازی اللحم الغددی گویند و طبیبان المولدة اللعاب گویند و از بهر آنکه لعاب و آب دهان از وی خیزد، و اندر بن زفان دو منفذ گشاده است تا بدین گوشت غددی، چنانکه میل بدین منفذها اندر شود. و لعاب و آب دهان ازین دو منفذ بیرون آید و تَری زفان بدان باشد.
و غشای زفان به غشای مری و معده پیوسته است، و اندر زیر زفان دو رگ بزرگ است سبز، و زان هر دو رگ رگهای بسیار برخیزد و هم اندر زفان پراکنده شود.
و زفان به دو شاخ است لکن از بهر آنکه در یک غلاف است به صورت یکی مینماید. و غلاف او نیز به دو بخش است و بر میانگاه پوست او به راستای درز سهمی درزی است. و اندر بعضی جانوران هر دو شاخ زفان ظاهر است چنانکه زفان مار. و از بهر این است که گدایان و حلیت گران میانگاه زفان خویش، آنجا که درزگاه است، بشکافند و کالبدی از سرب بدو اندر نهند تا جراحت پوست درست شود و شکاف درست نشود و هر وقت آهنی بدان شکاف بیرون آرند و چنان نمایند که زفان ایشان کافران بشکافته‌اند تا شهادت نتوانند گفت و چون آهنی بیرون گیرند راستای زفان به حال خویش باز شود و نه اندر حرکت و نه اندر حس وی هیچ خلل نباشد. این از بهر آن است که زفان به دو شاخ است. و
ص: 140
ماده سخن آوازی است کشیده، و زفان آلتی است که به یاری لب و دندان و کام آواز را میشکند و میگسلد و حرف‌های شنودنی بیرون همی‌آرد. و محل حس طعمها اوست و بیرون از آن که زفان آلت سخن است و بیرون از آنکه محل حس طعمها است، اندر وی منفعت سیم است و آن آن است که وی چون مجرفه‌ای است که خوردنیها را که مردم همی‌خاید اندر زیر داندانها میگرداند تا تمام خاییده شود و حرکت حس او را عصبها و عضله‌ها است و تشریح آن اندر تشریح اندامهای یکسان یاد کرده آمده است.

باب ششم از گفتار پنجم: اندر تشریح حنجره و حلق‌


آلت آواز به حقیقت حنجره است، و حلق و حنک و لهاة و قصبه شش و شش و حجاب هر یکی یاری است اندر آن. اما یاری حجاب آن است که ماده آواز او فرستد و عضله‌های سینه آن ماده را به حلق رساند و آواز کننده عضله‌های حنجره است که ماده آواز را، و دوی را که اندر قصبه شش اندر آید و باز میگیرد و راه آن به تقدیر میگشاید تا آن دوی را که اندر قصبه شش باشد آواز گرداند و لهاة، آن تصرف حنجره را بر وجه خویش میدارد تا آواز به اندازه و آراسته باشد. و حنک همچون قبهّ‌ای است که آوازها اندر وی زیادت نماید.
و زفان و دندان آلت پدید آوردن و شنوانیدن حروفها است، و ثقبه بینی را اندر آراستن و خوش گردانیدن آواز نصیبی است که آواز و حرفها به سبب گشادگی آن خوشتر و آسان‌تر و درست تر بیرون آید. و اگر گشادگی ثقبه بینی نبودی همگی هوا که ماده آواز است اندر موضع پدید آوردن حرفها زحمت کردی، نبینی که کسی را بینی بگیرد یا به سبب زکام راه بینی بسته شود، آواز چگونه گران باشد و ثقبه‌ای که بر پشت نای مطربان است بر مثال ثقبه بینی کرده‌اند تا لختی هوا بدان ثقبه بیرون شود و آواز نای را زحمت نکند.
اما اجزای حنجره غضروفها است و عصبها و عضله‌ها و عظم لامی، و رطوبتی که اندر میان حنجره است، و تشریح غضروفها حنجره و عضله‌های آن، و تشریح که عظم لامی، اندرین گفتار، اندر باب چهارم از جزو دوم، یاد کرده آمده است. و تشریح عصبها هم اندرین گفتار اندر آخر باب دوم از جزو سوم یاد کرده آمده است.
ص: 141
و اما رطوبت که اندر میان حنجره است. رطوبتی است چرب و لزج و فایده این رطوبت آن است که حنجره را تر همی‌دارد، از بهر آنکه بیرون آمدن آواز بدین رطوبت باشد، نبینی که که هر گاه که کسی را تبی آید محرقه و این رطوبت بسوزد و خشک شود آواز نتواند داد و سخن نتواند گفت و اندر خشکی هوای گرم همچنین باشد، تا حلق‌تر نکنند آواز پدید نیاید و فایده چربی و لزوجت این رطوبت آن است که زود خشک نشود و سیلان نکند و حرکت غضروفها نرم و آسان باشد.
و حلق آن موضع را گویند که مجرای طعام و شراب و مجرای نفس اندر وی است و لوزتان و غلصمة و لهاة از جمله حلق است، اما لهاة گوشتی است که بر زبر حنجره آویخته است و آن را به شهر من ملازه گویند و منفعتهای آن یکی آن است که گفته آمده است که او تصرّف حنجره را که اندر آواز کند و بروجه خویش نگاه دارد تا آواز باندازه و آراسته باشد؛ و دوم آن است که هوای سرد را باز دارد، تا سردی آن ناگه به یک بار به شش نرسد و دودها و گردها را همچنین را شش باز دارد، و بدین سبب است که بریدن آن آواز را و شش را زیان دارد. و لوزتان دو پاره گوشت عصبناک و صلب است و بر بن زفان از دو سوی برداشته است چون دو گوش، و راه طعام و شراب که به مری فرو رود اندر میان هر دو است و از وجهی بدان ماند که هر دو اصل گوشهای مردم است، و منفعت این لوزتین آن است که هوا را که به حلق فرو خواهد رفت لختی باز دارد تا به حرکت انبساط دل و آلتهای دم زدن، هوا بسیار به یکبار فرو نرود، تا منفذ هوا به یکبار گرفته نشود، از بهر آنکه همچنان که اگر طعام و شراب نه به تقدیر فرو رود، به حلق اندر ماند و مردم از آن رنج بینند و خطرناک باشد از بسیاری هوا که به یک باره فرو رود همان زحمت و همان حال بیوفتد.
و غلصمه گوشتی است مانند صفاقی اندر زیر لهاة به حنک باز پیوسته و بر سر قصبه حلق نهاده؛ هم از بهر آنکه تا گرد و دود و هوای سرد ناگاه به یکبار فرو نرود و به شش نرسد.

باب هفتم از گفتار پنجم: اندر تشریح قصبه حلق و شش‌


قصبه حلق آلت اندر آمدن و بیرون شدن هواست که مردم آن را به نفس همی‌گیرد و باز میدهد. و منفذ او فراخ است و از غضروفهای بسیار است بعضی بر شکل دایره و بعضی
ص: 142
نیم دایره و این عضروفها بر هم ساخته است، برسان مزمار و هر یکی را با دیگر به رباطی استوار کرده و از هر یکی تا به دیگر اندک مایه فرجه‌ای است، و غشاء بر روی این غضروفها گستریده است و زاندرون وی غشاء دیگر است صلب‌تر و املس‌تر (ص 51) و حنجره بر سر او نهاده است و بدو پیوسته، و مری که منفذ طعام و شراب است از پس او نهاده است و بر راستای او؛ و این غضروفها آنچه بر شکل نیم‌دایره است، نیمه نقصان سوی مری است، و تمامت دایره از غشایی است نرم تا آن غشاء مماس مری باشد و به وقت فرو بردن طعام و شراب که مری فراخ‌تر شود حلقه غضروف‌ها وی را زحمت نکند و آخر این مزمار به دو بخش است و هر بخشی اندر شش بخش‌های بسیار گشته است، و غضروفهای این بخشها همه دایره درست است از بهر آنکه آن را با چیزی مزاحمت نیست و دایره‌ها خرد است به اندازه موضع و به قدر حاجت.
و منفعت غضروفهای قصبه این است که پیوسته گشاده باشد و فراز هم نیوفتد، چون غشاء و صفاق و مانند آن، تا هوا فرو میرود و بر می‌آید، تا از صلابت غضروف یاری باشد، و اندر قوت آواز. و منفعت آنچه این قصبه از حلقه‌ها است و به رباطها بهم پیوسته است و غشاء بر وی گسترانیده آن است که به وقت دم زدن فراخ‌تر و کشیده‌تر تواند شد. و همچنان که بوقت طعام فرو بردن غشاء قصبه که مماس مری است، جای به مری باز گذارد تا مری فراخ‌تر شود و طعام فرو رود؛ مری نیز به وقت دم زدن جای به غشاء قصبه که مماس اوست باز گذارد تا فراخ‌تر شود و هوای بسیار فرو برد. و هرگز دم زدن و طعام و شراب فرو بردن هر دو اندر یک حال نباشد. و غشایی که زاندرون قصبه است صلب‌تر از بهر آن است تا مایه‌ها نیز که به نزله فرود آید آن را نسوزد و تباه نکند. و منفعت بسیار شاخه‌های قصبه که اندر شش پراکنده شده است آن است که این شاخه‌ها و جرم شش نیز به حکم نرمی گوشت و تخلخل او همچون خزینه‌ای است فزونی هوا را که مردم به نفس اندر کشیده باشد تا هر گاه که خواهد که آوازی درازتر بکشد یا سر به آب فرو برد یا به سبب غباری یا بوی ناخوشی یا به سبب دودی خویشتن فرو گیرد و هوا اندر نکشد، هوای تازه اندرین خزینه معدّ باشد یعنی آماده باشد و به دل رسد تا روح اندر وی نسوزد، و مدد دادن
ص: 143
هوا مر روح را چنان نیست که قومی گمان برده‌اند که هوا روح گردد، لکن همچنان که آب که مردم بخورد مرکب غذا شود و آن را اندر رگهای باریک بگذراند و به همه تن رساند، هوا نیز مرکب روح باشد تا وی را به همه تن برساند.
و اجزای شش قصبه‌ها است که اندر وی پراکنده شده است، و شاخه‌های ورید شریانی و شاخه‌های شریان وریدی و گوشت متخلخل و به سپیدی گرایند. و غشایی که اندر وی کشیده است. و جمله او به دو بخش است یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ.
و آنچه از سوی راست است به سه بخش است، و آنچه به سوی چپ است به دو بخش است، از بهر آنکه دل به سوی چپ میل دارد، و از فضای سینه که از سوی چپ است لختی دل به خویشتن مشغول کرده است، و فضای سوی راست و فارغتر است، بدین سبب اندر سوی راست یک بخش فزون آمد از بهر دو کار: یکی آنکه تا جای خالی نماند، و دوم تا بخش سیم تکیه گاهی باشد رگ اجوف را که بر بالا همی‌آید و اندرین فضا همی‌گذرد و منفعت غشاء آن است که او را بر شکل خویش بدارد و گوشت نرم و متخلخل او از هم باز می‌نشود، و دوم آنکه این غشاء وی را حسی میدهد.
و تشریح شریان وریدی را اندرین گفتار، اندر باب دوم از جزو پنجم یاد کرده آمده است و تشریح ورید شریانی هم اندرین گفتار، اندر باب دوم از جزو چهارم یاد کرده آمده است.
و فضای سینه به دو بخش است و اندر میان هر دو بخش غشایی است؛ و میان دو بخش اندر هیچ راه نیست، از بهر آنکه اندرین غشاء هیچ منفذ نیست؛ و منفعت آنکه فضای سینه به دو بخش است، آن است که اگر یک بخش را آفتی رسد دیگر بخش بسلامت باشد و کار دم زدن فرو نماند و مری و شش و آلتهایی که اندر فضای سینه است بدین غشاء به یکدیگر پیوسته است.

باب هشتم از گفتار پنجم: اندر تشریح دل‌


اجزاء دل گوشت است و عصب و غشاء و غضروف و رگها و شریانها که از وی رسته است و تجویفهای آنچه اندر تجویفهاست.
ص: 144
اما گوشت او گوشتی سخت است و غلیظ و قوتهای جاذبه و ماسکه و دافعه او اندر لیفهای گوشت اوست که از درازا و پهنا و به و ریب (اریب) نهاده است، و شکل او صنوبری است، و طرف بزرگتر که اصل اوست سوی بالاست و شریانها ازین طرف رسته است و رباطها که او را بر جایگاه خویش میدارد بدین طرف پیوسته است و غضروف او قوی تر از دگر غضروفهاست و هم اندرین طرف است از بهر آنکه بنیاد دل اوست.
و منفعت غضروف آن است که بنیادی استوار باشد و غشاء او صلب است و هیچ عضو دیگر را غشاء بدین صلبی نیست، از بهر آنکه دل عضوی بس شریف است، و این غشاء وی را سپری است تا آفتها و آسیبها بدو نرسد. و غشاء از وی جداست از بهر دو کار: یکی آنکه اگر وقتی آفتی بدین غشاء رسد، دل از آن آفت رسته باشد و بدو نرسد؛ و دوم آنکه تا به حرکت انبساط اندر وی فشرده نشود.
و اندر دل سه تجویف است، دو بزرگتر است و سیم که اندر میان هر دو است کوچکتر است و جالینوس این تجویف سیم را دهلیز گوید و منفذ نیز گوید از بهر آنکه هر دو تجویف بدین منفذ اندر هم گشاده است. و قاعده تجویف راست فروتر است، تا راه غذا بدو نزدیکتر باشد. و شریانها از سوی چپ رسته است از بهر آنکه سوی راست و به جذب غذا مشغول است. و اندر تجویف راست خونی غلیظ است، از بهر آنکه گوشت دل صلب است و غذای او را خونی غلیظ تر شاید؛ و اندر تجویف چپ خونی رقیق تر است، از بهر آنکه با روح آمیخته است، و تجویف راست بزرگتر است تا غذای بسیار اندر وی آماده باشد. و گوشت این جانب لطیف تر ست از بهر آنکه خون غلیظ بیرون نترابد از وی. و گوشتی که حوالی تجویف چپ است، غلیظ تر و صلب تر است از بهر آنکه خونی که اندر وی است رقیق تر است و گرم تر و با روح آمیخته است. و حکمت الهی اقتضاء کرد که گوشت این جانب غلیظ تر باشد، تا خون از وی بیرون نترابد و روح به تحلیل از وی بیرون نشود.
برطرف بزرگتر که راه اندر آمدن نسیم هوا از آن سر است، دو پاره گوشت عصبناک رسته است، همچون دو بادگیر بر شکل دو گوش، هر گاه که دل حرکت انقباض کند این هر دو
ص: 145
گوش فراز هم آیند، تا نسیم هوا که گرفته باشد به دل اندر شود، و هر گاه که حرکت انبساط کند، هر دو گوش پهن باز شوند و راست بایستند تا نسیم هوا بیشتر گیرند.
و دل اندر میانگاه فضای سنیه است از بهر آنکه استوارترین جای اندر تن مردم است، و اولی‌تر جای بدو آن است تا حرارت او به هر طرفی رسد. و اندکی میل به سوی چپ دارد از بهر دو کار: (ص 52) یکی آنکه دل معدن حرارت است و جگر نیز گرم است و معدن تولد خون است و اندر جانب راست است. حکمت اقتضا کرد که دل اندکی به جانب چپ میل دارد تا حرارت دل با حرارت جگر بر یک جانب مستولی نشود؛ و دوم تا رگ اجوف که از جگر به سوی دل همی‌آید، گذر گاه او فراخ‌تر باشد؛ و سیم آنکه سپرز اندر جانب چپ است و خزانه سودا است و سرد است، حکمت اقتضا کرد که حرارت دل بدین جانب بیشتر رسد تا سپرز از وی نصیب حرارت یابد و معتدل شود. و هر حیوانی که دل او بزرگ باشد دلیرتر و قوی تر باشد، مگر حیوانی که حرارت او اندکتر باشد، آنگاه اگر چه دل او بزرگ باشد، بد دل باشد چون خرگوش؛ و بسیار حیوان باشد که دل او کوچک باشد، و او دلیر باشد به سبب آنکه حرارت او بسیار باشد و لکن اغلب آن است که هر حیوانی که دلیرتر باشد دل او بزرگتر باشد. و اگر چه گوشت دل و غشای او صلب است از بهر آنکه عضوی بس شریف است، و رئیس همه تن است و هیچ عضوی از وی شریف تر نیست، هیچ الم بر نتابد و از بهر این است که هر حیوانی که بکشند اندر دل او آفت کمتر یابند و اندر اندامهای دیگر آفتها بسیار یابند. و اندر دل بعضی حیوانها که بزرگ اندام‌تر است استخوانی یافته‌اند خاصّه اندر دل گاو برزا و این استخوانی باشد که به غضروف ماند. و آنچه اندر دل پیل باشد. بزرگتر و صلب‌تر باشد، و از بهر آنکه معدن حرارت و معدن تولد روح دل است، قوّت زندگی او بدان حد است که اگر حیوانی بکشند و زود دل او بیرون گیرند تا دیرگاه از وی حرکتی میتوان دید.

باب نهم از گفتار پنجم: اندر تشریح مری و معده‌


اجزاء مری گوشت است و غشاء و رگها که غذا دهد، و شریانهایی که حرارت و قوت حیوانی بدو رساند، و عصبها که قوت حس بدو رساند.
ص: 146
اما غشاء یکی زاندرون است و یکی بیرون و لیف غشاء زاندرونین از درازا است و کار قوت جاذبه بدین لیف دراز نای است، و لیفهای غشاء بیرونین از پهنا است و کار قوت دافعه و لیف پهنایی باشد و فرو بردن طعام به لیفهای هر دو غشاء باشد. و قی به قوت غشاء بیرونین باشد، و بدین سبب است که قی کردن دشخوار باشد زیرا که قی به قوت یک غشا باش و فرو بردن به قوت دو غشا فاصله که این قوت یعنی قوت قی کردن از، بیرون است. و مری به راستای مهره‌های گردن فرود آمده است، و دو عصب که از دماغ فرود آمده است با وی همراه است و آنجا که مری برابر مهره چهارم رسد از مهره‌های پشت، که برابر سینه است، و بدین سبب آن را مهره‌های سینه گویند، اندک مایه به سوی راست میل کرده است چندانکه راه شریان که از دل همی‌آید خالی باشد و همچنان برابر هشت مهره فرود آمده است، تا به نزدیک حجاب رسیده است و به رباطها بدو پیوسته است و استوار گشته و این رباطها مری را و هر دو عصب را که همرا اوست هر یک جداگانه نگاه میدارد، تا هر گاه که مردم طعام فرو برد مری فراخ‌تر شود، رگها را که اندر حجاب پیرامن او باشد زحمت نکند و نفشارد، و تا هر گاه که معده از طعام سنگین شود عصبها را که همرا اوست فرو نکشد. و آنجا که از حجاب اندر گذرد چندانکه به سوی راست میل کرده بوده است به سوی چپ بازگردد، و این آن جایگاه باشد که از مهره، دهم اندر گذشته باشد، برابر مهره یازدهم و داوازدهم پس به تدریج فراخ‌تر میشود و این جایگاه فم معده باشد.
و جرم معده به مری پیوسته است و از وی رسته است، لکن مری از گوشت است و غشاء که زاندورن و بیرون اوست رقیق تر است و عصب حس و حرکت و اورده و شرائین هر یک به مقدار حاجت است، چنانکه اندر تشریح اندامهای یکسان یاد کرده آمده است و معده از عصب است و گوشت کمتر است و غشاء که زاندرون معده است از سوی بالا به غشاء مری و غشاء زاندرون دهان پیوسته است، بلکه همه یک غشاء است، و بدین سبب است که اندر دهان قوت هاضمه هست، نبینی که هر چه مردم بخاید، اندر حال مزه و طعم و بوی آن دیگر شود و بدین سبب است که گندم خاییده بر دمل نهند، دمل را بپزاند و اگر گندم پخته بر نهند آن اثر نکند.
ص: 147
و از سوی زیر به غشاء روده‌ها پیوسته است، لکن غشایی که زاندرون معری است قوی تر است و معده فراخ‌تر از روده است، از بهر آنکه طعامی که بر مری گذرد خام و ناگواریده و غلیظ باشد و آنچه به روده فرود پخته و گواریده و رقیق فرود آید. و جرم معده دو طبقه است و لیف‌های طبقه زاندرونین بعضی از درازا است از بهر آنکه قوت جاذبه اندر لیفهای دراز نای است. و نخستین کار معده جذب است، بدین سبب اولی تر آن بود که این لیف که آلت جذب است زاندرون باشد، تا طعام و شراب که جذب خواهد کردن ملاقی او باشد تا جذب بهتر تواند کرد، و بعضی از لیفهای این طبقه به و ریب (اریب) نهاده است و قوت ماسکه اندر لیفهای مورب است. و اولی تر آن بود که آلت امساک با آلت جذب آمیخته باشد، از بهر آنکه کار دوم از کارهای معده امساک است تا هر چه قوت جاذبه جذب کند، ماسکه آن را بستاند و نگاه دارد. و لیفهای طبقه بیرونین از پهناست، از بهر آنکه قوت دافعه اندر لیفهای پهنایی است، و اولی‌تر آن بود که آلت دفع بیرون تر باشد؛ از بهر آنکه بازپسین کار معده دفع است و اندر مری هیچ لیف مورب نیست، از بهر آنکه امساک کار او نیست. و شکل معده گرد است، و منفعت گردی معلوم گشته است، و پشت او که از سوی مهره‌های پشت است به پهنی گراید، تا ملاقات او با مهره‌ها با اندام تر باشد، و طبقه بیرونین، آنجا که قعر معده است گوشت بیشتر است تا گرمتر باشد و هضم بهتر کند از بهر آنکه قعر او از همسایگی دل و جگر که او را گرم همی‌دارند دورتر است. و شاخه‌ای از عصب حس به فم معده آمدست و اندر وی گستریده شده تا حس نقصان غذا بدان آلت زود بدو رسد.
آفریدگار تبارک و تعالی دیگر اجزای معده را، و هیچ اندام دیگر را، این حس نداده است. از بهر آنکه متقاضی غذا فم معده کفایت بود، چه معده تقاضای غذا و هضم آن از بهر همه تن میکند و اگر همه اندامها حس گرسنگی چنانکه فم معده مییابد بیافتندی، مردم روزه دار همه روز رنجور بودی و همه اندامهای گرسنگان اندر خارش و سوزش آمدی و هیچ کس طاقت آن نداشتی که یک نوبت طعام او باز پس ترا افتد. و رگ بزرگی که از جگر به سوی معده آمده آنجا که محدب تر است و اندر دراز نای معده شاخه‌های باریک زده و بر روی او گستردیده و همچنین شریانی از دل بیامده است و بدین رگ پیوسته است و
ص: 148
شاخه‌های او با شاخه‌های این رگ آمیخته و اصل ثرب از آن یافته شده است و آن شاخه‌های صفاقی که یاد کرده آید و رطوبتی چرب و لزج بدو می‌رسیده است و پیه گشته و ظاهر معده و روده‌ها و مارساریقین و دیگر احشاء بدین ثرب پوشیده شده است و آن را گرم همی‌دارد از بهر آنکه پیه رطوبتی چرب است و رطوبت چرب حرارت را بهتر نگاه دارد، و شاخه‌های ورید و شریان که اصل ثرب (ص 53) است به حرارت روح و خون حرارت او را مددی دهد. و از سوی راست، جگر گرد یک نیمه معده اندر آمده است، و از سوی چپ سپرز اندر زیر قعر معده گستریده شده است، و از سوی بالا جایگاه دل است، و از سوی پیش ثرب است و از سوی پشت رگی بزرگ و شریانی بزرگ به درازای صلب فرود آمده است و حرارت هر دو هم به صلب و هم به غشاء معده میرسد.
آفریدگار تبارک تعالی معده را اندر میان این اندامها نهاد تا از هر سوی حرارت اندامی بدو میرسد، تا همچنان که او به طلب غذا متقاضی همه اندامها است، و به هضم طعام خدمت همه اندامها میکند؛ این همه اندامها وی را به حرارت خویش یاری دهند تا کار او تمام‌تر آید. و بر بالای ثرب غشایی قوی ترست، آن را صفاق گویند و بر بالای صفاق عضله‌های شکم است و آن را مراق گویند و اصل صفاق از سوی بالا از حجاب رسته است و گرد همه زاندرون شکم گستریده شده است و از سوی زیر اندر زیر مثانه اندر آمده است و آنجا دو منفذ تنگ به اندازه آنکه رگها و رباطها که به خایه مردم پیوسته است اندر وی گذر یافته است. و هر گاه به سببی فراخ‌تر گردد، و روده بدان منفذ فرود آید و فراخ شدن این منفذ را فتق گویند، و از این صفاق آنچه سوی بالاست رقیق تر است، و آنچه فرودتر است غلیظ تر است و شاخه‌های باریک از سر این صفاق با شاخه‌های این شریان و ورید که اصل ثرب است آمیخته است، و ثرب از این سه نوع بافته شده است و روده‌ها را این صفاق بر نهاد خویش و بر جایگاه خویش نگاه می‌دارد. و اندر آخر معده منفذی اندر روده اثنی عشری گشاده است و این منفذ را بواب گویند. و این بواب از مجرای مری تنگ تر است از بهر آنکه طعام گوارنده و با آب آمیخته بدو فرود آید و تا طعام هضم نشود این بواب فراز هم آمده باشد. و چون هضم تمام شد بواب گشاده شود و تا دافعه کار خویش تمام نکند گشاده
ص: 149
باشد و این موضع که آخر مری است و اول معده است که طعام از مری به معده اندر شود، فم معده است و گروهی آن را فواد گویند و نام دل بر وی نهند.

باب دهم از گفتار پنجم: اندر تشریح جگر


جگر عضوی است که کیلوس اندر وی خون شود و اندر ماساریقا اندک مایه از حال خویش بگردد، از بهر آنکه اندر وی نیز قوتی است مانند قوت جگر، همچنان که اندر دهان قوتی است مانند قوت معده، چنانکه اندر تشریح معده یاد کرده آمده است و غذای راستینی خون است.
و جگر گوشتی سرخ است، مانند خونی که بسته شده باشد، و اندر گوشت جگر هیچ عصب نیست. و رگها که آن را اورده گویند از جگر رسته است و تشریح آن اندرین گفتار اندر باب نخستین از جزو چهارم با تشریح دیگر رگها یاد کرده آمده است. و جگر کیلوس را از معده و روده‌ها میکشد و آلت وی اندر کشیدن کیلوس شاخه‌های ماساریقاست که از جانب مقعر آن رسته است. و این مرساریقا را باب گویند، و کیلوس اندر جگر پخته شود و غذای راستینی شود و غذای راستینی خون است؛ و هرگاه که کیلوس تمام پخته شود، جگر بهره هر اندامی بدو فرستد، و آلت وی اندر فرستادن، آن رگهاست که از جانب محدّب رسته است و آب را از جانب حدبه اندر دو رگ که به کلیتین پیوسته است آنجا فرستد، و کفک خون را که صفرا است از جانب مقعر اندر منفذی که از بالا باب است به زهره فرستد، و دردی خون را که سودا است هم از جانب مقعر اندر منفذی که به سپرز پیوسته است بدو فرستد و غشایی از عصب اندر وی پوشیده است، از بهر سه کار: یکی آنکه گوشت جگر را حس نیست و اگر بدین غشاء پوشیده نبودی از المها و آماسها که اندر وی پدید آمدی هیچ آگاهی نیافتی و علت بر وی بماندی از بهر آنکه خون مردم حس الم نیافتی، به علاج آن مشغول نگشتی، بدین سبب آفریدگار تبارک و تعالی این غشاء اندر وی پوشید تا حس ورم و الم بیابد.
و دوم تا گوشت جگر و رگهای که اندر وی پراکنده است اندرین غشاء بر شکل و نهاد خویش بماند.
ص: 150
و سیم آنکه جگر بدین غشاء با غشاء معده و روده پیوسته است و به رباطهای باریک به پهلوهای پشت پیوسته است. و اندر جگر تجویفی فراخ نیست که کیلوس که از معده به وی اندر آن تجویف جمع شود. لکن اندر همگی جگر رگ‌های باریک پراکنده است و کیلوس بدین رگها اندر آید تا هنمچنان باشد که همه اجزای کیلوس ملاقی همه اجزای جگر شده است، تا قوت و حرارت جگر همه اجزای کیلوس را از حال بگرداند، و خون گرداند. و از جگر رگی به دل پیوسته است و گروهی گفته‌اند که این رگ از دل رسته است و به جگر پیوسته و بر هر حال که هست پیوستگی دل با جگر بدین رگ است و غشا این رگ به غشا جگر پیوسته است و عصب باریک از معده به دیگر پیوسته است، و به سبب باریکی این عصب معده را با جگر بیماری به شرکت نباشد، مگر به سبب المی قوی که اندر جگر پدید آید. و بر جگر فزونی‌ها است از وی بیرون آمده برسان انگشتان و بدین فزونیها گرد معده اندر آمده است چنانکه کسی چیزی را با انگشتان بگیرد، و این فزونیها را به تازی زواید گویند و اندر بعضی مردمان چهار باشد و اندر بعضی مردمان پنج باشد و زهره بر بزرگترین پاره از این زواید نهاده است و بدو پیوسته است، و اندر بعضی مردمان پشت جگر مماس پهلوهای پشت است و اندر بعضی مردمان نیست. و بیماریها به شرکت جگر را با حجاب و با پهلوها و اندازه مماست هر دو باشد باذن الله عز و جل.

باب یازدهم از گفتار پنجم: اندر تشریح زهره‌


زهره کیسه‌ای است از عصب یک تو و از لیفهای دراز نای و پهنایی (ص 54) و و ریب (اریبی) بافته و از جگر آویخته، و از جانب مقعر جگر منفذی اندر وی گشاده است و صفرا بدین منفذ اندر وی شود، و منفذی دیگر از زهره به روده اثنی عشری اندر گشاده است، و لختی صفرای افزونی بدین منفذ به روده‌ها فرود آید، از بهر کاری را که اندر باب چهارم از گفتار سیم یاد کرده آمده است، و اندر بیشتر مردمان اندر زهره این دو منفذ بیش نیست؛ و اندر بعضی منفذ کوچک از زهره اندر قعر معده گشاده است، و لختی صفرای افزونی بدین منفذ به معده اندر آید و بسیار باشد که این منفذ که اندر قعر معده گشاده است، بزرگتر از آن باشد که در روده اثنی عشری گشاده است. و صفرای معده بیشتر از آن اندر آید که به روده،
ص: 151
و به این معده پیوسته از صفرا به رنج باشد و مزه تلخی به دهان باز دهد و هضم این نیک نباشد و این از جمله بیماریها باشد که آن را سوء الاعضاء الآلیه و شرح این اندر باب نخستین از گفتار ششم یاد کرده آید؛ و هرگاه که زهره صفرا جذب نکند یا اگر از آنچه جذب کند فزونی از وی دفع نشود آفتها پدید آید، چه اگر جذب نکند جگر آماس گیرد و اگر عفن شود تبها تولد کند، و اگر بیشتر از اندازه به اعضاء بول دفع کند ریش و سوزش مثانه تولد کند؛ و اگر این دفع به عضوی دیگر افتد و جمره و نمله اندر آن عضو تولد کند و اگر اندر همه تن بآهستگی پراکنده شود یرقان تولد کند و اگر بیشتر از اندازه به روده فرود آید سحج و اسهال صفرا تولد کند.

باب دوازدهم از گفتار پنجم: اندر تشریح سپرز


سپرز عضوی است که دردی خون که خلط سوداء است بدو فرو پالاید. و گوشت او متخلخل است تا خلط غلیظ سودایی اندر میان اجزاء او اندر تواند شد. و رگها و شریانها اندر وی بسیار است چندان حرارت بدو رسد که با برودت سودا برابری کند و آن را هضم کند، و غشایی اندر وی کشیده است تا گوشت او بر شکل خویش بماند، و تا هر گاه که اندر وی آماسی پدید و غشاء کشیده شود حس الم بیابد. و این غشاء از صفاق رسته است و تشریح این صفاق اندر آخر باب نهم ازین جزو یاد کرده آمده است، و به سبب این صفاق وی را با حجاب شرکتی است از بهر آنکه غشای حجاب هم بدین صفاق پیوسته است و شکل سپرز چون شکل زفانی است و موضع او سوی چپ معده است و اندکی بر ظاهر او برآمده است، و از یک سر او منفذی دراز کشیده است و اندر قعر جگر گشاده و طبیبان آن را گردن سپرز گویند و آلت او اندر کشیدن سودا از جگر و آلت جگر اندر دفع سودا به سوی او این منفذ است؛ و این منفذ اندر زیر منفذ زهره است که صفرا بدان منفذ به زهره اندر شود و از باطن سپرز منفذی دیگر اندر معده گشاده است و لختی سودای این افزونی بدین منفذ به معده بر آید و فم معده را بخارد چنانکه اندر باب پنجم از گفتار سوم یاد کرده است، و جانب محدب سپرز سوی پهلوهای پشت است و به رباطهای اندک به غشاء پهلوها پیوسته است، و از جانب مقعر غشاء او به رباطهای پیشین به غشاء معده پیوسته است و
ص: 152
هر گاه که سپرز سودا جذب نکند و اندر تن مردم بیماریهای سودایی تولد کند چون قوباء داء الفیل و دوالی و مالیخولیا و جذام و بهق اسود و برص اسود. و هر گاه که فزونی دفع نکند سپرز آماس بگیرد و بزرگ شود و شهوت طعام نبود، از بهر آنکه آنچه به فم معده رسیدی از سودا و او را تنبیه کردی بدو نرسد. و هر گاه که بیشتر از اندازه به معده دفع کند شهوت کلبی پدید آید. و هر گاه که سودای ترش باشد و عفوصت ندارد و اندکی باشد غثیان آرد و هر گاه که بسیار باشد قی سودا آرد. و هر گاه سودایی ترش از معده به روده فرود آید سحج سودایی تولد کند و هلاک کند.

باب سیزدهم از گفتار پنجم: اندر تشریح روده‌ها


روده آلت فضله است، آفریدگار تبارک و تعالی این آلت را از شش نوع آفرید، هر نوعی از بهر منفعتی دیگر که یاد کرده آید؛ و چون انواع آن بسیار بود آن را رده رده نهاد. و نوع نخستین از روده اثنی عشری است دوم صایم سیم روده‌ای که مخصوص است بدانچه او را معاء دقاق گویند چهارم اعور پنجم قولون ششم معاء مستقیم.
اما روده اثنی عشری به قعر معده پیوسته و دهانه او را که از معده اندر وی گشاده است بواب گویند و همچنان که مری از بهر جذب است این روده از بهر دفع است؛ و بدین سبب لیفهای او همه از پهناست و تنگتر از مری است از بهر آنکه طعام که به مری فرود آید خام و ناگواریده باشد و غلیظ باشد.
و کیلوس که از معده بدین روده فرود آید گواریده و رقیق و با آب آمیخته باشد و بدین سبب حاجت نبود که دهانه او فراخ باشد. و سبب دوم آنکه اگر چه طعام اندر معده نگوارد، بواب فراز هم آمده باشد، و اولی‌تر از آن بود که این دهانه فراخ نباشد، تا به حرکتهایی که اتفاق افتد و طعام بدان سبب به سوی زیر گراید، گرانی طعام این بواب را به آسانی نتواند گشادن و ناگواریده فرود نتواند آمد. و این روده راست فرود آمده است و اندر وی هیچ خمی و پیچیدگی نیست تا حوالی او از بهر احشای دیگر خالی باشد و تا دفع او آسان‌تر باشد، و اثنی عشری از بهر آن گویند که اندر هر تنی به درازای دوازده انگشت او باشد که از پهنا بهم باز نهند.
ص: 153
و معاء صایم یعنی روده روزه دار بدین اثنی عشر پیوسته است، و صایم از بهر آن گویند که همیشه از ثفل خالی باشد و هیچ اندر وی قرار نگیرد و از بهر دو کار را: یکی آنکه رگهای ماساریقا که با اثنی عشری و دیگر روده‌ها پیوسته است بیشتری بدو پیوسته است و آنچه غذا را شاید از وی می‌کشد و به جگر می‌آرد. و دوم آنکه منفذ زهره که صفرا از وی به روده فرود آید و روده را از ثفل بشوید و آن را دفع کند اندرین روده گشاده است و نخست بدو رسد و چون بدو رسد صفرای خالص باشد و تیزتر باشد، او را زودتر (ص 55) و بشوید. و بدین دو سبب همیشه این روده از ثفل خالی باشد، و اندر حال بیماری تنگتر شود و فراز هم تر آید. و امعاء دقاق یعنی روده‌های باریک بدین روده که یاد کرده آمد پیوسته است، و این روده‌ای است دراز و پیچیده و رده رده نهاده او را دو منفعت است: یکی آنکه تا ثفل که بدو فرود آید اندر درازی رده‌های او همی‌گردد و دیر بماند تا هر چه از ثفل غذا را شاید، شاخه‌های ماساریقا که به روده‌ها پیوسته است آن را بکشد.
و دوم آنکه اگر این روده بدین شکل و بدین درازی نبودی ثفل راست فرو آمدی و زود بیرون شدی. و آنچه از ثفل غذا را شاید با ثفل برفتی و بدان سبب مردم را زود به غذا حاجت آمدی. و هر گاه که طعام خورده بودی زود به حاجت بر خاستی و از خوردن و برخاستن و به حاجت نشستن به دیگر مهمات و مصالح نرسیدی و کار او، همچنان که آن بهایم. خوردن و پرداختن بودی.
و این سه نوع روده را امعاء دقایق گویند. و گوهر این روده‌ها لطیف‌تر است و دقیق‌تر از بهر آنکه ثفل بدین روده‌ها فرود آید هنوز اندر وی کیلوسی که غذا را شاید بسیار باشد؛ و آفریدگار تبارک و تعالی این روده‌ها را دقیق تر آفرید تا حرارت دیگر احشاء بدان تمام رسد و باقی غذا که اندر آن است گواریده شود؛ و از بهر آنکه این روده‌ها حرارت بیشتر یابد و دقیق‌تر است و بر ظاهر او پیه نیست و زاندرون او رطوبتی است لزج شبه لعابی یا مخاطی غلیظ تا چیزهای تیز آن را نخراشد.
و از پس این سه نوع که یاد کرده آمد سهنوع دیگر است که آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده‌های سطبر و اگر چه کیلوس که غذا را شاید بدین روده‌ها کمتر فرود آید هم از آن خالی
ص: 154
نباشد، و رگهای ماساریقا اندکی بدو پیوسته است تا آن را از وی جدا کند، و این نوعها نخستین روده‌ای است که آن را اعور گویند یعنی یک چشم و اعور از بهر آن گویند که وی را یک منفذ بیش نیست و آنچه بدو اندر شود هم بدان منفذ باز بیرون آید، و چون کیسه‌ای است و از سوی راست نهاده است و اندکی میل به سوی پشت دارد. و او را دو منفعت است: یکی آن است که این کیسه فزونی ثفل را چون خزینه‌ای باشد تا مردم را زودازود با حاجت بر نباید خاست، و دوم آنکه این کیسه چون مبدا دیگر است روده‌های دیگر را که فرود اوست و نسبت او با دیگر روده‌ها همچون نسبت معده است با همه روده‌ها از بهر آنکه او چون معده دیگر است چیزی که اندر معده تمام نگواریده باشد اندر وی بماند و به حرارت جگر تمام‌تر بگوارد بدین سبب اولیتر آن بود که میل او به سوی راست باشد تا اندر زیر جگر افتد و حرارت تمام از جگر بدو رسد و این روده را یک منفذ کفایت بود از بهر آنکه نهاد او چون پهلو افتاده است تا چون هر چه اندر شود هم از آن منفذ بیرون آید.
و اندر علت فتق بیشتر این روده باشد که به کیسه خایه فرو آید از بهر آنکه او به هیچ رباط بسته نیست و از پس او روده قولون است. این روده‌ای است غلیظ و به اعور پیوسته است و آنجا که از وی اندر گذشته است بسوی راست میل کرده است، چندانکه به جگر نزدیک رسیده است، پس به سوی چپ باز آمده است و میل قطن و میل فرو سوی کرده است و تا نزدیک بیغوله ران چپ آمده است باز به سوی راست باز گشته است تا برابر مهره قطن و میل هم فرو سوی دارد. و اینجا به سوی چپ میگذرد چون نزدیک سپرز رسد تنگ‌تر شود و فراز هم آید و بدین سبب است که ورم طحال نگذارد که باد از روده‌ها به آسانی بیرون آید و حاجت افتد که به دست بمالند تا بیرون تواند آمد و منفعت این روده همان است که منفعت روده اعور.
آفریدگار تبارک و تعالی این روده قولون را اندر زیر اعور بنهاد تا آنچه از اعور تمام ناپخته بیرون آید اندر وی تمام پخته شود و شاخه‌های ماساریقا آن را بکشد و به جگر برد تا تن حیوان از هر چه غذایی را شاید بهری تمام بر داشته باشد و از آن قوت یافته و هیچ ضایع نشود. و نام قولنج از نام این روده شکافته‌اند و از پس او معاء مستقیم است یعنی
ص: 155
روده راست.
این آخر روده‌هاست و به قولون پیوسته است؛ و این روده فراخ است راست ایستاده بر مهره قطن اعتماد کرده و فراخی او نزدیک است به فراخی معده و بعضی لیفهای این روده لیف جاذبه است. تا از دیگر روده‌ها جذب تواند کرد و همسایه خویش را پاک تواند کرد خاصه قولون را که زبر اوست و بدین خمیدگی است که یاد کرده آمد.
آفریدگار تبارک و تعالی اندر وی از بهر این معنی لیفهای جاذبه بیامیخت تا ثفل را به قوت جذب کند و برخاستن باز دارد ثفل را جایگاهی باشد که اندر وی جمع شود تا در حال بر نباید خاست؛ و منفعت دیگر آنکه تا نخست ثفل در وی جمع شود تا هر گاه که به حاجت برخیزد به یکبار فارغ شود و دفع آن بهتر تواند کرد از بهر آنکه معلوم است که ثفل بسیار را دفع کردن آسان‌تر باشد و اندک اندک را دفع دشوار باشد، از بهر آن که چیزی بسیار به گرانی خویش فرود آید و چیز اندک نه.
و بر بیرون این سه دوره پیه است، تا حرارت اندر وی نگاه دارد، تا وی را همچون وقایه‌ای باشد و همه روده به رباطها یا مهره‌های پشت پیوسته است پیوستنی که هر یک بر نهاد خویش بمانده است و همه دو تو است تا بر تحمل ثفل قویتر باشد و تا اگر یک تو را آفتی رسد توی دیگر بسلامت باشد و ثفل اندر اعور و قولون عفن گردد و بوی گرداند و کرمهای کدو دانه که تولد کند اندر اعور تولد کند.
و تشریح عضله‌ها که بر آخر معاء مستقیم است اندر آخر باب دوم از جزو دوم ازین گفتار یاد کرده آمده است.