گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول

باب چهاردهم از گفتار: اندر تشریح گرده‌







گرده دو است: یکی سوی راست و یکی سوی چپ و شکل هر یک چون نیم دایره‌ای است و پشت او که محدب است و مانند بعضی (ص 56) از دایره است سوی مهره پشت است، و هر یک به رباطی بر موضع خویش استوار گشته است و هر گرده‌ای را با جگر پیوندی است به رگی و آب که با خون آمیخته از جگر بیرون آید، از خون جدا شود و
ص: 156
اندرین رگ سوی گرده آید. و کارگرده این است که آن آب را به خویشتن کشد و به نزیدیک بعضی طبیبان چنان است که این رگ از گرده رسته و نزدیک جگر آمده است و بدان رگ بزرگ که از حدبه جگر رسته است پیوسته است و آب را بمزد و به گرده آرد و این گروه این را عنق الکلیه گویند یعنی گردن گرده و این درست است از بهر آنکه هر گاه که کار گرده این باشد که آب را از خون جدا کند و به خود کشد، اولی تر آن باشد که این رگ که آلت اوست جزوی از وی باشد. و به نزدیک گروهی دیگر چنان است که این رگ از آن رگ بزرگ رسته است و به نزدیک گرده آمده است و بدو پیوسته. و این گروه که این هر دو رگ را که بدین هر دو گرده آمده است الطالعین گویند.
و بر هر دو قول آیت جدا کردن آب از خون این هر دو رگ است و آب اندرین رگها بگذرد و به گرده آید؛ و تشریح این رگ‌ها اندر باب چهارم از جزء چهارم از این گفتار یاد کرده آمده است.
و همچنین از هر گرده‌ای رگی رسته است و به نزدیگ مثانه آمده و بدو پیوسته و بدین دو رگ آب را به مثانه فرستد و این رگها را طبیبان بر ابخ گویند یعنی مرزبها و غشایی از عصب اندر وی کشیده است تا وی را حس دهد از بهر آنکه گوشت او را حس نیست، لکن به سبب این عصب که غشاء اوست حس یابد؛ اگر گوشت او را حس بودی از تیزی و سوزانی صفرا که با آب بدو می‌آید با خبر بودی و آن را نگاه نتوانستی داشت. بدین سبب همیشه مردم از تقطیر البول و از سوزش گرده و مثانه با رنج بودی. آفریدگار تبارک و تعالی گوشت گرده را بی حس آفرید تا از تیزی صفرا که با آب به وی رسد بیخبر باشد، تا آب را چندان نگاه تواند داشت کاندر وی پخته شود، و به سبب سردی و تری مزاج گرده، تیزی آن آب شکسته شود و چون به مثانه رسد مثانه را نسوزد و مثانه آن را نگاه دارد تا مردم تواند که آب تاختن به اختیار خویش کند و گوشت او سخت و آکنده است تا جز آب رقیق اندر وی گذر نیابد.
و گرده، دو از بهر آن است که تن مردم اگر چه یکی است به حکم آنکه بیشتر اندامها دو گانه است استخوانها و عصبها و عضله‌ها و رگها و شریانها و دماغ او همه به دو قسم راست
ص: 157
است و بعضی سوی راست و بعضی سوی چپ همچون دو تن است؛ بدین سبب اوجب کرد که گرده دو باشد تا هر یکی از جانب کار خویش میکند، و اگر یکی بودی به بزرگی چند هر دو بایستی تا به تمامی کار خویش قیام توانستی کرد؛ و جایگاه او یا بر میان مهره پشت بودی یا سوی راست یا سوی چپ، اگر بر میان مهره پشت بودی با معده و با روده‌ها مزاحمت کردی و مردم پشت را خم نتوانستی داد، و هر گاه که خم دادی گرده به درد آمدی و اگر سوی راست بودی و حجم یگانه چند حجم هر دو بودی با جگر و با روده‌ای اعور زحمت کردی و همچنین اگر از سوی چپ بودی با سپرز یا با قولون زخمت کردی و از هر سوی که بودی قامت مردم بدان سبب راست نتوانستی بود و به جانب گرده میل کردی. و گرده راست برتر از گرده چپ است بهر دو کار: یکی از بهر آنکه روده اعور سوی راست نهاده است، واجب کرد که گرده راست برتر باشد از بهر دو کار: یک تا به جگر نزدیک باشد و بکار خویش قیام کند و دوم تا موضع روده اعور فراخ گردد از بهر آنکه این روده‌ای است که گاهی تهی باشد و گاهی پر، و هر گاه که پر شود به ضرورت جای او فراخ‌تر باید. بدین سبب واجب شد که گرده راست برتر از گرده چپ باشد، و دوم آنکه سپرز که از سوی چپ است خزینه سوداست و سودا دردی خون است و منفذ او فرود تر توانست بود، چنانکه اندر تشریح جگر یاد کرده آمده است. پس اوجب شد که موضع سپرز از برابر جگر نشیب تر باشد تا خلط سودا از جگر به سپرز تواند آمد و از بهر آنکه موضع سپرز از برابری جگر فروتر بایست و قولون هم اندر زیر سپرز این مصلحت جز آن نبود که موضع کلیه چپ فرودتر باشد تا از زخمت سپرز و قولون آزاد باشد بلکه که جای جز آن نبود، شایست که موضع کلیه چپ فرودتر باشد که سپرز و قولون را از وی هیچ زحمت نیست.
و بباید دانست که آثار رحمت و عنایت آفریدگار تبارک و تعالی یکی آن است که اندر مردم و دیگر جانوارنی گرده آفریده است و آن را قوت جدا کردن آب از خون ارزانی داشته است تا وی را به خود میکشد و به مثانه می‌فرستد و مثانه به بیرون دفع می‌کند از بهر آنکه آب غذا نیست لکن مرکب غذاست و فایده آب آن است که طعام که اندر معده باشد بدو پخته شود و کیلوس گردد و به صحبت آب از شاخه‌های ماساریقا و رگهای باریک که اندر جگر
ص: 158
است بگذرد و از جگر بیرون آید و از آن پس به آب حاجتمندی نباشد، و جگر آن آب را به یاری قوت جاذبه آن دو رگ که از گرده به جگر پیوسته است، از خون جدا کند و این هر دو رگ آن آب را بمزند و به گرده آرند و گرده آن را به قوت دافعه به مثانه دفع کند و اگر جدا کردن و کششیدن و دفع کردن آن آب را کرده و قوت او نبودی غذا با آب آمیخته به اندامها رفتی و مردم همیشه مستسقی بودی.
و از بهر آنکه شریف ترین همه اندامها دل است و شش نیز از بهر آنکه خدمت دل کند و همسایه اوست اندامی شریف است و غذای هر دو صافی‌تر و پخته‌تر از غذای همه اندام‌ها باید بلکه چنان باید که دیگر اندامها از پختن آن پرداخته باشند تا دل را و شش را به پختن و گواریدن بسیار مشغول نباید بود، بدین سبب آفریدگار تبارک و تعالی رگی را که بدین هر دو عضو غذا رساند از جگر به سوی گرده فرو آورد و بر گرده بگذارنید و باز به بالا برآورد و اندرین هر دو عضو پراکنده کرد از بهر دو کار: یکی تا گرده آن غذا را نیک بپالاید، و آب را به تمامی از وی جدا کند. و دوم تا اندر درازی راه و فرود آمدن و برآمدن تمام پخته شود و پخته و پرداخته بدین عضو رسد به سبب این رگ. بسیار بود که اندر (ص 57) بیماریها و آماسها و ریشهای گرده بوی دهان ناخوش گردد و بیماری به دل و به شش و آلتهای دم زدن باز دهد. و بسیار باشد که بخار پلیدیها که از ریش گرده می‌پالاید به دل بر شود و خفقان و غشی آورد. و ابو الحسن الترنجی اندر مقالتی که اندر علاج بیماریهای گرده و مثانه کرده است حکایت میکند که بزرگی را از امیران دیلم آماست گرده پدید آمد، و به سبب رنجی که اندر حربی بدو رسیده بود و همه روز ناخوش بوده بود و میگوید که من به علاج آن مشغول شدم و او پرهیز صادق نکرد و آن آماس ریش گشت و از راه بول ریم و خون می‌پالود و رنج بردم تا نزدیک بود که درست شود، پس اتفاق افتاد که او را به سفری بایست رفت دیگر باره گرده او رنجور شد، کار بدان رسید که تنگی نفس پدید آورد و بوی دهان از ناخوش گشت و شش او تباه شد و اندر آن هلاک شد.

باب پانزدهم از گفتار پنجم: اندر تشریح مثانه‌


ص: 159
مثانه آلت دفع بول است و کیسه‌ای است از صفاق، و این صفاق را آستری است از عصب و این آستر از عصب‌های جاذبه و ماسکه و دافعه بافته است؛ تا این آستر جذب و امساک و دفع، آن هر سه بکند. و صفاق که از بیرون است قوی است، تا هر گاه که مثانه از آب پر شود طرنجیده شود این صفاق. توی زاندرونین را که از عصب است از بهر آن است تا مثانه حس تیزی آب بیابد تا قوت دافعه بدفع آن برخیزد، چه اگر مثانه را این حس نبودی آب را دفع نکردی و تیزی آن وی را بخراشیدی و سحج کردی. مثانه از بهر آن بایست که آب که مردم بخورد مقداری بسیار باشد و گرده آن را به تفاریق از خون جدا میکند. به ضرورت خنوری می‌بایست که آن تفاریق اندر وی جمع شود تا به یکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است.
و اگر مثانه نبودی از دو چیز چاره نبودی: یکی آنکه گرده سخت بزرگ بایستی تا آب اندر تجویف او گرد شدی و این ممکن نبود از بهر آنکه معده و جگر و سپرز و روده‌ها را جای نبودی، و دوم آنکه آب همچنان که به تفاریق از خون جدا میشود به تفاریق دفع بایستی کرد، و مردم بدان سبب همیشه به تقطیر بول مبتلا بودی، آفردیدگار تبارک و تعالی مثانه را از بهر این دو مصلحت بزرگ بیافرید: یکی آنکه تا گرده بزرگ نبایستی آفرید تا جای بر دیگر احشاء تنگ نشود. و دوم تا مردم به تقطیر بول مبتلا نباشد. و هر که اندرین دو معنی تامل کند بزرگی نعمت آفریدگار و اثر رحمت او بر خود بشناسد، تبارک الله احسن الخالقین.
و شکل مثانه شکل بلوط است هر دو سر تیز و میان فراخ و هر دو رگ گرده که آن را برابخ گویند اندر مثانه گشاده است تا آب از آن راه گرده به مثانه اندر آید و چنان نیست که اینجا که برابخ به مثانه رسیده است راه، آب راست اندر مثانه گشاده است، لکن نخست اندر جرم صفاق دو منفذ گشاده است؛ پس هر دو منفذ اندر میان صفاق و عصب گشاده است بر در ازای مثانه تا به آخر او که به نزدیک منفذ بیرون شدن آب است، آنجا هر دو منفذ یکی شده است و اندر توی زاندرونین گشاده است و آب آنجا به مثانه اندر شومد و این منفذی است پوشیده از بهر آنکه زاندرون مثانه غشاء کوچک بر زبر این منفذ پیوسته است و بر روی
ص: 160
منفذ فرو آمیخته است و هر گاه که آب به مثانه اندر آید قوت اندر آمدن آب این غشاء را دور کند و هر چند که مثانه پرتر میشود راه به پس بازگشتن آب بسته تر میشود، به دو سبب:
یکی به سبب آنکه چون مثانه پر شود کشیده تر شود، و هر چند که کشیده‌تر میشود توی زاندرونی بر توی بیرونین کوفته‌تر میشود. و دوم آنکه این غشاء نیز بر روی منفذ گرفته شود تا ممکن نباشد که یک قطره آب به پس باز گردد. و مثانه را گردنی است که آب بدان گردن از مثانه بیرون شود. و اندر گردن مثانه مردان سه خم است و اندر گردن مثانه رنان یک خم بیش نیست و بدین سبب است که مردان از بول بدان زودی پاک نشود که زنان. و تشریح عضله‌های مثانه اندر جایگاهش یاد کرده آمده است.

باب شانزدهم از گفتار پنجم: اندر تشریح خایه و قضیب‌


خایه آلت تولد منی است و منی از خونی تولد کند از همه اندامها بپالاید و به وی رسد و اندر وی پخته شود و راه این خون شاخه‌ها رگها و شریانهاست که اندر همه تن است و دهن‌های بسیار ازین رگها و شریانها به مجرایی که اندر وی گشاده است پیوسته است، تا هر گاه که یک رگ که نزدیک این مجرا است ببرند همچنان باشد که رگهای بسیار بریده باشند و بدین سبب است که مردی را خصی کنند آن قوت که پیش از خصی کردن بوده باشد کمتر شود، و رفتن او و حرکت او مانند رفتن و حرکت زنان باشد.
و جرم خایه از جنس غدد است و رنگ او سفید است همچون گوشت پستان و خون کاندر وی شود به رنگ او باز آید و سپید گردد و سبب سپید شدن شیر و منی این است و آن مجرا که دهن‌های رگ‌ها و شریان‌ها بدو پیوسته است اندر صفاق است که بر استخوان زهار پوشیده است. و موریها که منفذ آن است از غشای رگها و شریانهاست که به خایه پیوسته است. و مجرای منی اگر چه مماس خایه است چنان است که گویی که بدو پیوسته نیست و نوع جرم آن نه از نوع جرم خایه است و همچون موری‌ای است میان خایه و قضیب نهاده به تازی آن موریها را اوعیة المنی گویند، و آنچه ازین اوعیه مماس خایه است لختی فراخ‌تر است، باز لختی تنگتر شده است و دیگر بار فراخ‌تر شده است چنانکه تجویفی محسوس پدید آمده است، پس تنگتر شده است و این اوعیه از نزدیک خایه لختی به بالا
ص: 161
بر آمده است پس به سوی گردن مثانه میل کرده است و به قضیب اندر آمده است و اندر زیر مجرای بول است.
و اما قضیب عضوی است از رباطها و عصبها و رگها و شریانها، و اندر وی لختی گوشت است و اصل او از رباطی است که از رگها رسته است و اندرین رباط تجویفهای بسیار است، هر وقت که آن تجویفهای پر باد شود قضیب برخیزد و هر گاه که برخاسته نباشد تجویفهای فراز هم آمده باشد. و اندرین رباطها شاخه‌های شریان است، بیش از آنچه به عضوی که بدین مقدار باشد رسد، و عصبهای او از مهره‌های عجز آمده است، و اگر چه با او سخت آمیخته نیست، بدو پیوسته است، و این عصبها از نوع رباط است و آن را حس نیست.
و اندر قضیب سه مجرا است: یکی مجرای بول است و دیگر مجرای منی و سه دیگر مجرای وَدْی و این آبی باشد مانند لعاب که از بعضی مردان را از پس بول اندک اندک همی‌ترابد. و قوت بر خاستن قضیب از دل است و حس او از عصب نخاعی است و اصل آن از دماغ است و غذای او از جگر آید و آرزوی مباشرت به مشارکت جگر و گرده باشد و اصل همه دل است. و عضله‌های قضیب و خایه اندر جایگاهش یاد کرده آمده است.

باب هفدهم از گفتار پنجم: اندر تشریح رحم‌


رحم اندر اصل آفرینش آلت تولد فرزند است، همچنان که قضیب نرینه آلت آن است؛ و شکل رحم همچون شکل قضیب و خایه نرینه است لکن قضیب و خایه آلتی است تمام بیرون آمده و رحم آلتی است ناقص و زاندرون و گویی که رحم آلت نرینه است باز گردانیده، و بدان ماند (ص 58) که رحم به جای کیسه خایه است و گردن رحم به جای قضیب است از بهر آنکه قضیب چون کالبدی است گردن رحم را و آن چون غلافی است مر قضیب را و گویی هر دو به اندازه یکدیگر است و آنچه به اندازه یکدیگر نباشد از آنجا دشمنی‌ها تولد کند. و شرح آن اندر علاج باه یاد کرده آید.
و خایة مادینه همچون خایه نرینه است لکن خایه نرینه بزرگتر است و گرد است و لختی به درازی میل دارد و بیرون است و هر دو اندر یک کیسه است و از آن مادینه کوچک
ص: 162
است و کروی است که به پهنی میل دارد، و زاندرون است و بر هر دو جانب فرج نهاده است و بر هر یکی غشایی جداگانه پوشیده است، و از یکدیگر جدا است، و همچنان که نرینه را میان خایه و بن قضیب منفذی نهاده است دراز بر مثال موریی دراز که او را اوعیة المنی گویند، مادینه را هم این اوعیة منی است لکن از آن نرینه از جانب خایه به بالا بر آمده است و بدان منفذ که رگها و معالیق خایه فرود آید فرود آمده است، پس خم گرفته است و به سوی قضیب فرود آمده است و اندرین فرود آمدن دو سه خم پذیرفته است، پس به مجرای قضیب فرود اندر آمده است. و اندر مادینه این اوعیه از خایه میل به سوی تهیگاه کرده است، برسان دو سرو؛ و همچون سرو خمیده است و پشت خم سوی تهیگاه است و روی سوی گردن رحم است، تا منی از وی به رحم اندر آید و اندر وقت مباشرت سخت شوند، و گردن رحم را راست بدارند. و گوهر رحم چیزی است سپید و نرم و بی حس، مانند عصب و از بهر آنکه اصل گوهر او از عصبی است که وی را حس نیست و هر چند که اندر وقت حمل، بچه بزرگتر می‌شود رحم به اندازه او فراخ باز میشود، و کشیده میشود، و از آن رنجور نمی‌گردد. و هر گاه که از حمل فارغ شود فراز هم آید. و از عصب دماغی اندکی با وی آمیخته است و مشارکت او با دماغ از بهر آن است و بدان قدر است و اگر از آن عصبها بیشتر بودی مشارکت قوی‌تر بودی. و رحم نارسیده و دو شیزه کوچک باشد، و تا رسیده نشود تجویف او تمام نشود بزرگی آن چندان که خواهد بود نگردد همچنان پستان که تا زن رسیده نشود بزرگی او چندان که خواهد بود نگردد. و رحم دو شیزه کوچکتر از مثانه باشد و چون وقت حیض آید رحم او همچند مثانه او گردد. و هر گاه که بزاید رحم بزرگتر از مثانه گردد، و اندر وقت حمل دهان رحم فراز هم آید، و وقت زادن گشاده شود و شکل رحم چون شکل مثانه است، و قعر او فراخ‌تر است و زاندرون لب او طوقی است از عصب و بر میانگاه او طوقی دیگر است هم از عصب. دیوقبیص گوید زاندرون رحم چهار فزونی است همچون سر پستان، دو سوی راست و دو سوی چپ و بن آن پهن تر و سر آن تیزتر. و اندوقلبیس گوید این فزونیها برسان بواسیر است. و رحم اندر میان امعاء مستقیم و مثانه نهاده است و امعاء سوی مهره پشت نهاده است و رحم اندر پیش اوست و مثانه اندر پیش رحم است، و هر سه به رباطها درهم پیوسته است، و اصل
ص: 163
رباطها بر مهره پشت و بر صفاق شکم و بر استخوان زهار استوار است. و رحم از سو بالا فزون از مثانه است و مثانه از سوی زیر فزون از رحم است و این فزونی گردن مثانه است و درازای رحم از نزدیک ناف تا نزدیک منفذ فرج است. و از این منفذ فرج گردن رحم است و درازی این گردن شش انگشت کم باشد و از یازده انگشت فزون نباشد؛ و کوتاهی و درازی به اندازه آلت نرینه باشد و به سبب بسیار جماع نیز دراز شود و درازی رحم هم بدین مقدار باشد، و بسیار باشد که آخر رحم تا بروده‌های بالایین برسد. و رحم دو تو است، و اندر توی زاندرونین رگهای بسیار است، و دهنهای رگها هر یک چون مغاکی است آن را نقر الرحم گویند، و غشاء بچه که اندر شکم باشد بدین مغاکها پیوسته باشد و سرخی طمث از آن جا آید، و غذای بچه از آنجا بدو رسد. و توی بیرونین چون غلافی است آن را و یک تجویف است، و توی زاندرونین دو تجویف است چنانکه گویی دو رحم است و هر دو را گردن یکی است، بدین سبب دو بچه از یک شکم زاید و اندر رحم دیگر جانوارنی تجویفها به عدد پستانها باشد، و بیشتری بچه بدان عدد آرند. و اندر کتب آورده‌اند که اندر یونان زنی را بیست فرزند بود که به چهار شکم زاده بود و این نادر باشد. و توی زاندرونین از لیفهای جاذبه و ماسکه و دافعه بافته است و هر گاه که وقت حیض آید رحم سطبر تر شود چنانکه گویی فربه تر شده است. و هر گاه که پاک شود چون پژمرده شود و فراز هم‌تر آید و به وقت جماع جرم رحم نزدیک گردن رحم آید، به سبب آرزومندی طبیعی که او را به جذب منی هست و گردن رحم چون عضله‌ای است انجوغ انجوغ بر هم نهاده و بدان سبب درازتر تواند شد و زاندرون او نرم است و هر چه فربه تر باشد نرمی او کمتر شود و به طبیعت غضروف گراید و اندر حال حمل همچنین باشد. و اندرین گردن رحم غشاءهای باریک است از رگها سخت باریک بافته و دوشیزگی آن است.

گفتار ششم: اندر یاد کردن قوتها

اشاره

باب نخستین از گفتار ششم: اندر شناختن قوتها که چند است بر طریق کلی‌


ص: 164
اندامهای مردم را قوتهاست و فعلها، و هر دو را به یکدیگر بتوان شناخت از بهر آنکه هر فعلی از قوتی پدید آید و فعلهای سه جنس است: طبیعی است و حیوانی و نفسانی.
و چون فعلها سه جنس یافتیم، دانستیم که قوتها نیز سه جنس است: جنس اول قوت طبیعی است، و دوم قوت حیوانی و سوم قوت نفسانی. و جالینوس و دیگر حکما چنین گفته‌اند که این قوتها را اندامهای خاصه است که هر یک معدن قوتی دیگر است، و آن اندامهای را اعضای رئیسه گویند.
و قوت طبیعی دو نوع است: یک نوع غایت کار او آن است که اندر غذا تصرف کند و تن را به غذا می‌پروراند، چندانکه ممکن بود و معدن این قوت جگر است. و نوع دوم غایت کار او آن است که جوهر منی را از اخلاط جدا کند و بپزاند و شایسته تولد فرزند کند، و معدن این قوت هر دو خصیه است و آلت این هر دو نوع اندرین هر دو کار رگهاست که از جگر رسته است، و اندر همه تن پراکنده شده است.
و قوت حیوانی یک نوع است و کار او آن است که قوت زندگی و قوت حرارت غریزی که مرکب حس و حرکت است به همه تن میرساند و آنچه از این قوت به دماغ رسد اندر وی پذیرای حس و حرکت شود و از وی به همه تن برسد و معدن این قوت دل است و آلت او شریانهاست که از دل رسته است و اندر همه تن پراکنده شده است. (ص 59)
و قوت نفسانی سه نوع است: قوت حس است و قوت حرکت و قوت تمیز؛ و معدن او دماغ است و آلت او عصبهاست که از وی رسته است و از نخاع، که خلیفت اوست، و اندر همه تن پراکنده شده است. و ارسطاطالیس میگوید که معدن این همه قوتها دل است لکن فعلهای او اندر اندامهای دیگر پدید آید همچنان که طبیبان میگویند که معدن حس، دماغ است لکن حس دیدن و شنیدن و بوییدن، و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آید و درست این است که ارسطاطالیس می‌گوید.

باب دوم از گفتار ششم: اندر یاد کردن قوت طبیعی‌


قوتهای طبیعی بعضی خادمه است و بعضی مخدومه، یعنی بعضی آن است که کار از
ص: 165
بهر قوتهای دیگر کند و قوت خادمه این باشد. و بعضی آن است که دیگر قوتها کار او کنند و قوت مخدومه این باشد.
و مخدومه دو جنس است: یکی تصرف اندر غذا کند که بقای شخص بدان است، و این دو نوع است یکی را قوت غاذیه گویند و دوم را قوت نامیه. و جنس دوم تصرف اندر غذا از بهر تولد فرزند کند که بقای نوع بدان است و این نیز دو نوع است: یکی را قوت مولده گویند و دیگر قوت مصوره.
و اما قوت غاذیه یعنی قوت پرورنده قوتی است که غذا را از حال خویش بگرداند و ماننده اندامها کند تا به عوض آنچه از هر یکی تحلیل پذیرفته باشد بایستد.
و قوت نامیه یعنی قوت فزاینده قوتی است که غذا را اندر اندامها فزاید تا هر اندامی بدان اندازه که می‌باید ببالد و فزونی اندر درازا و پهنای آن پدید آید تا چنانکه خواهد بالید ببالد و تمام شود، و این (بالودن بالیدن) و فزودن را به تازی نشو و نما گویند.
قوت غاذیه قوت نامیه را خدمت کند، و غذا را به اندامها رساند، تا نامیه کار خویش بکند، و غاذیه گاهی غذای راست برابر آنچه تحلیل پذیرفته باشد باز رساند و گاهی زیادت از آن باز رساند و گاهی کمتر از آن باز رساند.
و هر گاه که زیادت باز رساند نشو و نما پدی آید و لکن از پس آنکه شخصی تمام شده باشد، اگر چه زیادت باز میرساند و نشو و نما نباشد و لکن فربهی باشد. و هر گاه که کمتر بازرساند ذبول پدید آید یعنی کاهش. و هر گاه که یک برابر (آنچه) تحلیل پذیرفته باشد بازرساند شخص بر جای بماند.
و کار قوت غاذیه سه نوع است: یکی آنکه جوهر غذا حاصل کند و آن خون است که تولد (او) اندر جگر باشد، و دوم آنکه غذا را به اندامها پیوسته کند و سیم آنکه خون به اندامها پیوسته کرده باشد آن را مانند آن اندام کند.
و چهار قوت اندر زیر این قوت غاذیه است و کار هر چهار بباید، تا این سه نوع کار او تمام شود و تمام آید. و این چهار قوت یکی جاذبه است یعنی کشنده، و دوم قوت ماسکه است یعنی قوتی که غذا را نگاه دارد، و سیم مغیره است یعنی قوتی که غذا را از حال
ص: 166
بگرداند، و چهارم دافعه است یعنی قوتی که فزونیها از تن بیرون کند.
و هر اندامی را از اندامهای یکسان این چهار قوت هست، و جاذبه هر چه بابت او باشد از غذا به خویشتن کشد و ماسکه آن را نگاه دارد، چندانکه مغیره او را بگرداند، و دافعه فزونی را از اندام‌ها بیرون کند. هرگاه که این چهار قوت کارهای خویش تمام کنند کارهای قوت غاذیه، هر سه نوع، تمام آید.
اما نوع نخستین حاصل کردن جوهر غذا است و آن خون است، وقت باشد که اندرین کار تقصیری افتد و آن تقصیر از سه جای باشد یکی از قوت مغیره معده که طعام را بتواند گردانید و کلیوس چنان که باید نتواند کرد، و دوم از قوت مغیره جگر که کیلوس را بتواند گردانید و خونی که چنان باید کرد، نتواند کرد و این هر دو کار از این هر دو اندام کاری است عام از بهر همه اندامها.
و سیم از قوت جاذبه یک اندام از اندامهایی که غذا بدو نمیرسد و بدین سبب علتی پدید آید که او را به زبان یونان اطروفا گویند و به تازی عدم الغذا گویند یعنی نایافتن غذا.
و نوع دوم غذا را که به اندامها رسیده باشد بدو پیوندد، و هر گاه که این کار بر نسق واجب نرود استسقاء لحمی پدید آید. و تقصیر اندرین کار از قوت مغیره باشد و از (قوت) دافعه از بهر آن را که اندرین علت حاصل آمدن غذا هست و به اندامها نیز رسیده است لکن پیوستن و مانند آن گشتن نیست و بیرون کردن نیز نیست.
و نوع سیم غذا که به اندامها پیوسته شده باشد مانند آن کند. و هر گاه که اندرین کار خللی افتد علت برص و بهق پدید آید. و این هم از تاثیر قوت مغیره باشد از بهر آن را که اندرین علت غذا هست و به اندام پیوسته است لکن ماننده او نشده است.
و بباید دانست که نشو و نما فزودن و بالیدن اندامها باشد از همه سوها، چنانکه حیوانی که از مادر بزاید یا درختی که بنشانند و فزودن و بالیدن که گیرد هر روز اندامهای او همی‌فزاید، و این فزودن هم از درازا و پهنا باشد، و هم اندر سطبرا، و این جز عنایت الهی نیست که طبیعت را این قوت داده است تا این اجسام طبیعی را بدین گونه می‌پرورد. نبینی که صناع دینار هر گاه که پاره‌ای از زر یا سیم را خواهند که بزرگتر کنند آن را بر سندان بکوبند تا درازتر
ص: 167
و پهن‌تر شود، لیکن سطبری آن کمتر میشود و هیچ صانع را این قوت نیست که فزونی اندر چیزی اندر همه سوی پدید آرد، و جز طبیعت نیست که به عنایت الهی این پرورش تواند کرد و این فزونی تواند داد.
و همچنین بباید دانست که قوتهای جاذبه و ماسکه و مغیره و دافعه را که یاد کرده آمده است، قوت چهار کیفیت می‌بباید تا کار ایشان تمام آید. یعنی قوت گرمی و سردی و تری و خشکی، و رای بعضی متقدمان چنان است که قوت جاذبه را گرمی و خشکی یاری دهد و قوت ماسکه را سردی و خشکی و هاضمه را گرمی و تری و دافعه را سردی و تری؛ و رای جالینوس چنان است که این رای باطل است از بهر آنکه طبیعت حیوان از سردی یاری نخواهد و از سردی افعال طبیعی نیاید، و می‌گویند که قوت جاذبه جذب به گرمی و خشکی کند و قوت ماسکه امساک به گرمی و خشکی کند، لکن ماسکه را حاجت به خشکی بیش از آن است که جاذبه را تا امساک تواند کرد. و جاذبه را حاجت به گرمی بیش است تا جذب تواند کرد. هاضمه را و دافعه را حاجت به گرمی و تری است لکن هاضمه را به گرمی حاجت بیش است و دافعه را حاجت به تری بیش است. (ص 60)
و تخلیص این رایها آن است که بدانی که گرمی کیفیتی است که همه قوتها را را یاری دهد و سردی بعضی قوتها را یاری دهد نه به قصد، از بهر آنکه کاری سردی آن است که همه قوتها را از کار باز دارد چه او ضد همه قوتهاست، و از بهر آن را که کار همه قوتها به جنباندن غذا تمام شود و این اندر قوت جاذبه و دافعه سخت پیداست، و اندر قوت هاضمه که آن را مغیره گویند و کار او آن است که هر چه غلیظ تر است از غذا، آن را لطیف کند و جزءهای او از هم جدا کند و با چیزی که لطیف‌تر است بیامیزد. و اگر غذایی لطیف‌تر و روانتر باشد آن را به غذایی که غلیظ تر باشد بیامیزد و بپزد و قوام دهد و این همه کاری است که جز به جنباندن غذا راست نیاید. و ماسکه که غذا را یک چند نگاه دارد، کار او نیز بجنبانیدن لیفهایی است که به و ریب (اریب) نهاده است، این لیفها را بجنباند و گرد غذا اندر آرد تا وی را نگاه دارد.
و سردی کیفتی است که عضو را خدر کند یعنی حس ببرد و قوت را بمیراند و از همه
ص: 168
کارها و حرکتها باز دارد. الا آن است که اندر ماسکه وی را فعلی است به عَرَض و آن آن است که چون لیفهای و ریبی که آلت ماسکه است گرد غذا اندر آید اندک مایه سردی و یرا یاری دهد تا آن لیفها بر آن هیئت بایستد و این فعلی نیست کاندر جمله فعل قوت ماسکه اندر آید، لکن آلت او را بر هیئت نگاه داشتن غذا ندارد، و آلت دافعه را نیز از سردی یاریی باشد هم به عرض و آن آن است که سردی بادها را از تحلیل بازد دارد و باد اندر بیرون کردن فزونیها یار باشد و نیز لیفها را که از پهنا نهاده است و آلت دافعه آن است آن را فرازهم گیرد و کار دافعه تمام شود.
و خشکی کیفتی است که جاذبه را و دافعه را و ماسکه را بکار آید، اما جاذبه را و دافعه را از بهر آن باید که کار جاذبه کشیدن است، و کار دافعه بیرون سپوختن است، و این هر دو کار بدین قوت تمام شود. پس خشکی اندرین دو کار بیش از تری باید، از بهر آنکه از تری سستی فزاید و ماسکه را نیز از بهر قبض هم لختی خشکی بکار آید، و هاضمه را نیز گرمی و تری بیشتر باید، و سردی و خشکی هیچ نباید. از این جا معلوم گردد که ماسکه را خشکی بیشتر بکار آید از گرمی، از بهر آنکه مدت حرکت لیف‌های او کوتاه است و حرارت از بهر حرکت از بهر حرکت باید و مدت بماندن لیفهای او بر هیئت امساک سخت دراز است و خشکی از بهر امساک باید و از بهر آن که بر مزاج اطفال تری غالب است ماسکه ایشان ضیعف باشد و جاذبه را حرارت بیشتر باید. و جذب طبیعی سه گونه است:
یکی به قوت جذب است چنانکه اندر مغناطیس است، دوم از بهر ضرورت خلا است چنانکه اندر آب دزد و غیر آن ظاهر است و سیم به قوت حرارت است، چنانکه فروغ پلیته چراغ روغن را جذب همی‌کند و نزدیک اهل تحقیق این نیز هم از بهر ضرورت خلا است و حرارت یاری دهنده است لا جرم هر گاه که با قوت جاذبه حرارت یار باشد جذب قویتر و تمام‌تر باشد و دافعه را خشکی باید لکن کمتر از آن باید که جاذبه را و ماسکه را، و جاذبه را کمتر از آن باید که ماسکه را.
و اما قوت مولده از جنس دوم از قوتهای مخدومه، که در اول این باب یاد کرده آمده است، دو نوع است: یک نوع قوتی است که آب که فرزند از آن باشد اندر مردان و زنان فی
ص: 169
الجمله اندر و ماده، پدید آرد و جدا کند، تا مزاج اندامهای یکسان چون دل و دماغ و استخوانها و عصبها و رگها و شریانها و غیر آن هر یک جای خویش بگیرد تا هر گاه که قوت مغیره بدان مزاج رسد آن اندام پدید آید چنانکه یاد کرده آید. و این قوت اندر منی است و این قوت را طبیبان مغیره اولی گویند یعنی مغیره نخستین که اکنون یاد کرده آمد و دوم آنکه با دیگر قوتها یاد کرده آمده است و آن را مغیره دوم گویند و هر گاه قوت مغیره نخستین بدان جزو رسد که اندر هر دو معتدل است گوشت جگر پدید آید و هر گاه که بدان جزو رسد که سرد و تر است دماغ پدید آید، و هر گاه که بدان جز رسد که تری کمتر باشد نخاع پدید آید، و هر گاه که بدان جزو رسد که مزاج او سرد و خشک است و خشکی اندکی باشد عصب و رباط و شریان و عروق غشاء پدید آید و هر گاه که بدان جزو رسد که خشکی زیادت باشد غضروف پدید آید و هر گاه بدان جزو رسد که خشکی فزون از همه باشد از استخوان پدید آید. و کار مغیره دوم همچنین و هم برین قیاس باشد، الا آنکه از کار مغیره نخستین این اندامها پدید همی‌آید، پس از آنکه نبود، و از کار مغیره دوم غذا که بدین اندامها می‌پیوند بدان ماننده شود، و قوت مصوره قوتی است که از وی اندامها و شکلها آن و آکندگی و تهی‌ای و بزرگی و خردی آن پدید آید به فرمان آفریدگار تبارک الله رب العالمین.
از این جمله که یاد کرده آمد معلوم گردد که قوت غاذیه اگر چه از قوتهای مخدومه است، وی نیز از وجهی خادمه است، از بهر آنکه غاذیه و نامیه هر دو خدمت قوت مولده کنند و قوت مولده نیز خدمت قوت مصوره کند، این قوتها را مادتها ساخته میکنند، تا مصوره کار خویش اندر وی پدید آرد. پس ازین قوتها قوت مصوره مخدومه است مطلق، و دیگرها از وجهی خادمه مطلق و از وجهی مخدومه‌اند و قوتها جاذبه و دافعه ماسکه هر سه خادمه‌اند لکن جاذبه و دافعه هر دو خادمه‌اند مطلق، ماسکه از وجهی خادمه است و از وجهی مخدومه، از بهر آنکه جاذبه خدمت او می‌کند و او خدمت مغیره کند.
و از جمله قوتهای طبیعی سه قوت است که معلوم است که کار ایشان چندگاه باشد و کی از کار بایستد، و ازین سه یکی قوت مولده است و دوم قوت مصوره که اندر منی است.
ص: 170
هر گاه که کار هر دو آنچه یاد کرده آمده است تمام شود از کار بایستد، و کار ایشان اندر فرزند نرینه و مزاجهای گرم اندر سی روز تمام شود، و گر بدان گر می‌نباشد اندر سی و پنج روز تمام شود و اندر فرزند مادینه اندر چهل روز تمام شود این مدت مدت کار مولده است.
و کار مصوره را مدت بسیار نباید از بهر آنکه هر گاه که مادتهای پذیرای شکل اندر ماده پدید آید، مصوره اندر ساعت کار خویش بکند. باذن الله عز و جل.
و بباید دانست که کارهای طبیعت کاری اتفاقی و بیهوده نیست، لکن عنایت ایزدی است که طبیعت را این قوتها که یاد کرده شد بداده است و ارزانی داشته، و قوتها را برین داشته است که این کار بر نسقی راست همی‌رانند. و دلیل بر آنکه این قوتها هست آن است که چون نر و ماده به هم نزدیک شوند، و کار هر دو بر آید و لذت هر دو حاصل گردد، و نر و ماده را از آن کار جز شهوت راندن قصدی و غرضی دیگر نه و هیچ اندیشه آن نه تا آب ایشان کجا شود و از آن چیزی حاصل گردد یا نگردد. و اگر نه قوت طبیعی اندر رحم از بهر این کار ایستاده است که به عنایت ایزدی این آب در حال بگیرد و نگاه دارد، آن آب ضایع شدی و اگر نه قوت جاذبه استی که خونی به اندازه شایسته غذای (ص 61) او جذب می‌کند، غذا چگونه یا بدی، و چگونه پرورده شدی و اگر نه قوت مدبره استی که این قوت را بر این کار دارد تا غذا باندازه جذب کند، بودی که بیشتر جذب کردی و نطفه اندر وی غرق شدی یا کمتر جذب کردی و پروده نشدی، یا بودی که غذا غلیظ تر جذب کردی و (شایسته نیامدی یا لطیف‌تر جذب کردی و) بدو پیوسته نشدی و مانند نگشتی، و اگر نه قوتی است که او را مغیره اولی گویند، از یک منی یکسان چندین گونه اندامها چون دل و دماغ و استخوان و عصب و عروق و شرایین چگونه پدید آمدی. و اگر نه قوت مصوره استی که به تدبیر قوت مدبره شکلهای اندامها و تهی و پری و خردی و بزرگی و سختی و نرمی آن پدید می‌آردی، از منی یکسان چندین گونه ترکیب چگونه پدید آمدی. و اگر نه قوت غاذیه استی و دیگری نامیه چه واجب کردی که خون طمث غذای او شدی و اندر رحم ببالیدی و بزرگ شدی این همه به تقدیر و تدبیر و عنایت آفریدگار است، تبارک الله احسن الخالقین.
ص: 171
و دلیل دیگر بر آنکه این قوتها هست، آن است که هر طعام و شراب و هر دارو که خورده شود نخست طبیعت مردم و قوتهای اندامهای او بر آن مستولی گردد و او را از حال بگرداند و آن از طبیعت مردم و از قوتهای اندامهای او منفعل شود. پس گرمی و سردی آن در تن پدید آید، آنجا که معلوم گردد که طعام غذا گرداننده، و دارو در کار آرنده و به موضع رساننده و منفعت آن پدید آرنده طبیعت مردم است و قوتهای اندامهای او. نبینی که هر گاه که طبیعت ضعیف گردد و قوتها از کار خویش باز ماند نه تن از طعام غذا یابد و نه دارو منفعت کند و از بهر این است که مثلا انزروت از جراحت مردم مرده گوشت بر نیارد و سقمونیا مرده را اسهال نکند.
و بباید دانست که منی که اندر رحم حاصل گردد و آن را به تازی نطفه گویند و چون روزی چند بر آید همچنان که خمیر را که یک ساعت بنهد. بر روی خمیر چون پوستی پدید آید سخت تر از میان او، بر روی نطفه هم بر آن سان پوستی پدید آید آن را غشاء گویند و نطفه را پس از آن که این غشاء بر وی پدید آید علقه گویند و چون چند روز برآید چون گوشتی گردد پس از آن وی را مضغه گویند و حمل نیز گویند و چون شکل اندامها و خطهای آن پدید آید وی را جنین گویند و چون حس و حرکت پدید آید حیوان گویند.

باب سوم از گفتار ششم: اندر یاد کردن قوت حیوانی‌


نخست بیاد دانست که مردم تا زنده است دل را و شریانها را که از وی رسته است دو حرکت است: یکی را حرکت انبساط گویند و دوم را حرکت انقباض گویند و حرکت انبساط حرکتی است که دل و شریانها بسوی بیرون بجنبد، و حرکت انقباض حرکتی است که بسوی خویش جنبد و فراز هم آیند و قوت حیوانی قوتی است که این هر دو حرکت بدو باشد و به هر اندامی که این قوت برسد آن را پذیرای حس و حرکت کند. و حرکتهای خشمناک و ترسناکی را بدین قوت باز خوانند، از بهر آنکه روح را در حال خشمناکی حرکت انبساط است و اندر حال ترسناکی حرکت انقباض است. نبینی که رنگ روی اندر حال خشم به سبب حرکت انبساط سرخ گردد و اندر حال ترس به سبب حرکت انقباض زرد شود.
ص: 172
و بباید دانست که همچنان که لطیف ترین جزوی باشد از طعام که اندر جگر خون گردد لطیف ترین جزوی از خون اندر دل روح گردد و قیاس روح با خون همچون قیاس خون است با طعام؛ پس همچنان که خون از لطافت طعام پدید آید روح از لطافت خون پدید آید.
و هر گاه که روح تولد کند در حال پذیرای قوتی گردد که بدان قوت همه اندامها پذیرای قوت نفسانی و غیر آن گردد. و روح و اندامها پذیرای قوت نفسانی نشوند تا نخست آن قوت نباشد. و اگر قوتهای نفسانی از عضوی برخیزد و آن قوت برنخاسته باشد عضو زنده باشد. نبینی که عضو مفلوج را که قوت حس و حرکت نباشد زود تباه نشود و عضو مرده را با آنکه حس و حرکت نباشد و زود تباه شود. پس پدید آمد که اندر عضو مفلوج قوتی است که زندگی اندر وی نگاه میدارد تا هر گاه که علت زایل گردد حس و حرکت باز آید، و اندر حال مفلوجی به سبب آنکه آن قوت با وی باشد شایسته و بزارده (برازنده) قبول قوت حس و حرکت اختیاری باشد و این قوت، قوت غاذیه نیست از بهر آنکه اگر قوت غاذیه عضو را بزارده (برازنده) قبول حس و حرکت اختیاری گردانیدی، بایستی که نبات را حس و حرکت اختیار بودی. پس پدید آمد که آن قوتی دیگر است و هر گاه که مزاجی پدید آید که شایسته قبول حس و حرکت باشد هر دو اندر وی این قوت پدید آید و این قوت را قوت حیوانی گویند. و هر گاه که روح پدید آید، قوت قبول حس و حرکت اختیار نخستین قوتی است که اندر وی پدید آید. پس روح بدین قوت پذیرای قوت‌های نفس گردد، که همه قوتها از وی خیزد. الا آن است که فعلهای قوتها به اول حال از روح پدید نیاید، همچنان که به نزدیک طبیبان از قوت نفسانی که محل او دماغ است حاستها اندر دماغ پدید نیاید تا قوتهایی از دماغ به محل حاستها نرسد، چون چشم و گوش و بینی و زبان غیر آن و هر گاه که جز وی از روح اندر تجویف دماغ حاصل آید آنجا مزاجی پذیرد که شایسته آن گردد که فعلهای آن قوت نخستین، یعنی آن قوت حیوانی که اندر وی است از وی پدید آید، و آنچه اندر در دل باشد همچنین، و آنچه اندر اعضای تناسل باشد همچنین. هر جزوی اندر آن عضو بود مزاجی پذیرد و آنجا فعل آن قوت اولین پدید آید. و نزدیک طبیبان تا روح اندر دماغ به مزاجی دیگر شایسته قبول قوت نفسانی که مبدا قوت حس و حرکت است نگردد، اگر چه آن مزاجی نخستین قوت نخستین را که قوت حیوانی است، قبول کرده است و
ص: 173
همچنین اندر جگر و دیگر اندامها. هر جنسی را از افعال نزدیک طبیبان نفسی دیگر است و یک نفس نیست که همه قوتها از وی پدید همی‌آید لکن، مجموع همه را نفس گویند. و اگر چه روح به مزاج نخستین قوت نخستین قبول کرده است و یافته، تنها بدین قوت، قوتهای دیگر را قبول نتواند کرد تا اندر هر عضوی وی را مزاج خاصه پدید نیاید. و اطبا گفته‌اند که قوت حیوانی با آنکه شخص را و اندامها را شایسته قبول حیات کرده است آغاز رسیدن روح به همه اعضاء از اوست و آغاز حرکت انبساط و انقباض هم از اوست تا پنداری که این قوت حیوانی به قیاس با زندگی اندامها را فعل پذیر می‌کند (ص 62) یعنی پذیرای زندگانی و این معنی را به تازی انفعال گویند و به قیاس با جنبانیدن شریانها و دم زدن اندامها این دو کار را اندر کار همی‌آرد تا کار خویش بکنند و این معنی را فعل گویند، و این قوت حیوانی از وجهی قوت طبیعی را ماند از بهر آن که کارهای اولی از قصد او پدید آید، و از وجهی قوت نفسانی را ماند از بهر آنکه از وی کارها و حرکتها و متضاد پدید همی‌آید و چون حرکت انبساط و انقباض. الا آن است که فیلسوف هر گاه که گوید نفس عرضی، معنی آن خواهد که قوتی است که آغاز قوتها و حرکتهای گوناگونی از وی است. پس این قوت حیوانی اولین بدین مذهب قوت نفسانی باشد، پس اگر قوت نفسانی باشد، آن را گویند که آغاز حس و حرکت و قصد و ارادت از وی باشد، این قوت نفسانی نباشد، بل که طبیعی باشد لکن درجه آن برتر از آن قوت باشد که طبیبان آن را طبیعت گویند و اگر طبیعت قوتی را گویند که اندر غذا تصرف کند از بهر بقای شخص یا از بهر بقای نوع این قوت را طبیعت نشاید گفت.
لکن جنسی سیم باشد.

باب چهارم از گفتار شش: اندر یاد کردن قوتها نفسانی‌


قوت نفس این دو نوع است: یک قوت حس است و دوم قوت حرکت و قوت حس نیز دو نوع است یکی را حس ظاهر گویند و دوم را حس باطن گویند. و حس ظاهر پنج است:
حس دیدن، حس شنیدن، حس بوییدن حس چشیدن و حس بسودن؛ و آن را به تازی حس لمس گویند. و معنی حس آگاهی یافتن است، و به تازی آن را ادارک گویند و شعور نیز گویند.
و گروهی گفتند که حس ظاهر هشت است، از بهر آنکه نزدیک ایشان چنان است که این
ص: 174
چهار کیفیت یعنی سردی و گرمی و درشتی و نرمی هر یکی را به قوتی دیگر اندر یابند، لکن قوتهای هر چهار با یکدیگر اندر همه پوست مردم سرشته است.
و حس باطن قوت نفسانی را گویند و این قوتی است که صورت چیزها را با معنی آن اندر یابد، چنانکه گوسپند صورت گرگ و شکل و رنگ او اندر یابد و از صورت او معنی درندگی و دشمنی، که محسوس نیست، اندر یابد. و این حسن باطن نیز پنج است: یکی حس مشترک است و به لغت یونانی آن را قوت بنطاسیا گویند. و دوم قوت مخیله است و نزدیک طبیبان این هر دو قوت یکی است و به نزدیک حکما هر یکی را قوتی دیگر است اما حس مشترک قوتی است که همه محسوسات را اندر یابد و همه نزدیک او جمع شوند و مخیله قوتی است که هر چه حس مشترک اندر یابد این قوت آن را نگاه دارد و از پس غایبی آن را یاد آرد چنانکه گویی دگر باره آن چیز را ادراک میکند، و معدن این هر دو قوت تجویف نخستین است از دماغ، لکن نیمه پیشین ازین تجویف معدن حس مشترک است، و نیمه پسن معدن قوت مخیله است. و اعتبار اندر درستی آنکه حس مشترک دیگر است و قوت مخیله که آن را نگاه می‌دارد دیگر، از آب توان کرد از بهر آنکه آب را قوت پذیرفتن همه نقشها هست و قوت نگاه داشتن نیست.
و سوم قوتی است که آن را مفکره گویند و معدن او یک نیمه پیشین است از تجویف میانین از دماغ و فرق میان قوت مفکره و مخیله آن است که مخیله (در آنچه) نگاه داشته باشد تصرف کند و گاهی بعضی از آنچه اندر صورتی دیگر دیده باشد با بعضی از آنچه اندر صورتی دیگر دیده باشد بر هم آمیزد و ترکیبها عجب کند، مثلًا مرغی که سر گاو دارد و پر مرغ دارد و تن پیل دارد و مانند این ترکیب‌های گوناگون. و گاهی صورتی تمام را که دیده باشد از هم فرو گشاید و آن را تحلیل کند چون سری بیتن و تنی بیسر و مانند این. و قوت مخیله دیگر جانوران را به جای قوت و مفکره است و ایشان را مفکره نیست و مخیله ایشان را هم ضعیف است، و صورتهای محسوسات را چندان نگاه ندارد که مخیله مردم نگه دارد.
و چهارم قوت وهم است و قوت مفکره آلت اوست و حیوان بدین قوت حکم کند که
ص: 175
گرگ دشمن است و بچه دوست است و کسی که به علف تعهد کند هم دوست است و از وی نباید گریخت و دشمنی از گرگ و دوستی از بچه محسوس نیست، لکن این قوت این حکم نکند و دشمنی و درندگی که نادیده، از گرگ بشناسد و این شناختن منطقی و عقلی نیست، لکن این قوت از شخصی محسوس معنی نامحسوس بشناسد، چنانکه دشمنی از گرگ بشناسد. و مردم نیز بسیار جایگاه این قوت را بکار دارد. و معدن این قوت نیمه پسین است از تجویف میانین از دماغ، و بعضی مردمان این قوت را مخلیه گویند، و فرق میان این قوت و خیال آن است که خیال صورت محسوس نگاه دارد و این قوت از شخص محسوس معنی نامحسوس بشناسد و پس از آن که این قوتها شناخته آید و کار هر یک شناخته آید، اندر نام هیچ خلاف نیست و طبیب را از راه طب یا تحقیق این کار نیست، لکن طبیب را قوتها بباید شناخت و کار هر یک بباید دانست، تا اگر اندر کار قوتی از قوتها خللی پدید آید به علاج آن عضو که معدن اوست مشغول گردد.
و قوت پنجم قوت حافظه است، و مذکره نیز گویند، و معدن او نیمه پسین است از تجویف باز پسین از دماغ و او چون خزینه‌ای است معنی صورتها را که قوت و هم بدو گزارده باشد، همچنان که قوت خیال خزینه‌ای است صورت چیزها را که حس مشترک بدو رسانیده باشد. و اما قوت حرکت قوتی است که پس روی و هم کندو گفته‌ایم که و هم از چیزهای محسوس معنی نامحسوس بشناسد و حکم کند که فلان چیز سودمند است و فلان زیانمند است، و هر گاه که و هم این حکم بکند اندر نفس قصد جستن سودمند و دور کردن زیانمند پدید آید و قوت محرکه اندر حال عضله‌ها را و وترهای آن را بجنباند، گاهی بر آن‌گونه که سودمند را بجوید و گاهی بر آن‌گونه که زیانمند را دور کند یا از آن بگریزد و دور شود. و معدن این قوت نیمه پسین است از تجویف باز پسین از دماغ و آلت این قوت عصبهاست که به عضله‌ها پیوسته است و گذر او اندرین عصبها است و از عصب به عضله رسد و آن را بجنباند ذلک تقدیر اللطیف الخبیر.

باب پنجم از گفتار ششم: اندر یاد کردن فعلهای اندامها که هر فعلی به چند قوت تمام شود


ص: 176
نخستین فعلی فعل معده است اندر آرزوی طعام و این فعل به دو قوت تمام شود از بهر آنکه اندرین فعل قوت جاذبه طبیعی بکار باید داشت و قوت حس معده تا هر گاه که (ص 63) قوت جاذبه لیفهایی را که آلت اوست به تقاضای چیزی که جذب کند بجنباند و قوت حس از حرکت او خبر یابد شهوت طعام بجنبد و نیز هر گاه که لختی سودا از سپرز به فم معده رسد شهوت را تنبیه کند و بجنباند شهوت قوی گردد، چنانکه اندر گفتار سیم اندر شناختن حالهای سودا شرح کرده آمده است. و دلیل بر آنکه این کار بدین دو قوت تمام شود آن است که اگر گذر این قدر سودا که یاد کرده آمد بسته شود و از آن چیزی به فم معده نرسد اگر چه به طعام حاجت باشد مردم گرسنه نشود و آرزوی طعام پدید نیاید.
و طعام که خاییده شود بگذرد و طعام فرو بردن هم به دو قوت تمام شود. یکی قوت جاذبه طبیعی و دوم قوت اختیاری. و کار قوت جاذبه به لیفهایی است که از درازا نهاده است، و کار قوت اختیار به عضله حلقوم است. و هر گاه یک آلت کار خویش نکند چیزی فرو بردن دشخوار باشد، نبینی که چیزی که مزه ناخوش دارد چون دارو و غیر آن اگر چه قوت اختیاری کار می‌کند، چون قوت جاذبه طبیعی از آن می‌گریزد و فرو بردن دشوار باشد. و اگر چه آلت جذب معده لیفهای دراز است، اندر مری لیفهای دیگر است از پهنا، تا آنچه لیف دراز جذب کند لیف پهنایی آن را دفع میکند و به زیر فرو میدهد؛ پس چون نیک نگاه کرده آید این کار به سه قوت تمام شود: یکی قوت لیفهای دراز و دوم قوت لیفهای پهنایی و سوم قوت عضله حلقوم که آلت قوت اختیار است. و بدین سبب است که قی کردن و چیزی از معده بر آوردن دشوارتر است از آنکه چیز فرو بردن، از بهر آنکه فرو بردن به سه قوت است و بر آوردن به دو قوت: یکی قوت لیف پهنایی و دوم قوت اختیاری، و قوت اختیاری اندرین کار ضعیف‌تر است از آنکه اندر فرو بردن، از بهر آن که بر آوردن کاری طبیعی نیست و بر طبیعت قهر کردن است، مگر وقتی که خلطی بد اندر معده باشد و معده را برنجاند آن وقت قوت دافعه معده بشتابد و آن را گاهی به قی دفع کند و گاهی به روده‌ها فرو برد. و گذشتن غذا اندر رگها به دو قوت تمام گردد: یکی قوت دافعه این عضو که از وی بیرون می‌شود، و دیگر قوت جاذبه آن عضو که به وی میرود و بیرون رفتن ثفل اندر روده‌ها
ص: 177
و بول اندر گذرهای آن، هم بدین قوت باشد.
و بعضی فعلها باشد که به قوتی و کیفیتی تمام شود، چنانکه سردی قوت دافعه را یاری کند، بدانکه خلطی را نپذیرد و به روی وی باز ایستد و این یاری بدان تواند کرد که خلط به سردی غلیظ گردد و گذرها و مسامها تنگ شود و حرارت نیز از قوت سردی آهسته‌تر شود و جذب نکند. و گرمی برخلاف این باشد خلط را رقیق کند و مسام را گشاده کند و به قوت او جذب تمام‌تر باشد و گرمی به ضرورت خلا هر دو کار کند، نخست خلطی رقیق‌تر جذب کنند پس آنکه غلیظتر باشد قوت جاذبه طبیعی از بهر هر عضوی آن خلط جذب کند که غذای او را شاید. و بباید دانست که مدت فعل قوت ماسکه اندر معده درازتر از آن است که اندر جگر، از بهر آنکه روزگار پختن و گواریدن طعام اندر معده درازتر است و مدت درازترین کار قوه ماسکه را، اندر رحم است، از بهر آنکه بچه به شش ماه تمام شود. و همچنان که اندر معده به وقت طعام خوردن قوت جاذبه کار کند و به قوت گواریدن ماسکه و مغیره کار کند و چون گواریده باشد دافعه کار کند، اندر رحم نیز به وقت مباشر قوت جاذبه کار کند و اندر روزگار حمل ماسکه و مغیره کار کنند، چون تمام شد دافعه کار کند. و آنچه اندر باب نخستین از جزو چهارم از گفتار چهارم گفته آمده است که از شش رگ دیگر که گفته آمده است، یک رگ از نزدیک باب به جانب معده برآمده و اندر ظاهر معده پراکنده شده است از سوی راست، تا ظاهر او را غذا دهد از بهر آنکه باطن معده خود از آنچه اندر وی است غذا همی‌یابد. این فعل چنان که اندر بیشتر کتابها آورده‌اند، چون جوامع جالینوس و کتاب قانون و غیر آن یاد کرده آمد. لکن تحقیق بر خلاف این است، که کیلوس که از معده بیرون آید و به جگر اندر آید نیم پخته باشد و اندر جگر تمام پخته شود و خون گردد و تا کیلوس خون نگردد غذای هیچ عضوی را نشاید. و اگر ممکن بودی که کیلوس اندر معده غذا را شایدی بدان حاجت نبودی که جگر آن را خون کند، و چند عضو دیگر را خدمت جگر نبایستی کرد. چنانکه نخستین خدمتی آن است که معده طعام را کیلوس کند، پس بدو فرستد. و دوم زهره است که صفرای فزونی از وی بستاند، و سیم سپرز است که سودای افزونی از وی بستاند، و چهار گرده است که آب از وی بستاند تا غذای شایسته از
ص: 178
وی به همه اندامها رود و همه اندامها به قوتهای جاذبه و ماسکه و مغیره و دافعه که همه را هست کار خویش میکنند مگر معده و جگر، که این هر دو کار همه تن کنند، و هیچ کار خویش نمیکنند. نبینی که معده به قوت جاذبه طعام را جذب کند و ماسکه نگاه دارد و مغیره آن را کیلوس گرداند و دافعه کیلوس را به جگر فرستد و جگر به قوت جاذبه کیلوس را جذب کند و ماسکه نگاه دارد و مغیره آن را خون گرداند و دافعه خون را به همه اندامها فرستد.
پس تحقیق آن است که معده را و جگر را، این قوتها هر یکی دو نوع است، چنین که به عدد هشت قوت باشد: یکی قوت جاذبه معده که غذای از بیرون جذب کند از بهر همه تن، و دوم جاذبه خاصه او که غذا را از رگهای جگر جذب کند از بهر خود، و قوت ماسکه همچنین دو نوع است: یک نوع آن است که از بهر همه تن طعام را اندر معده نگاه دارد تا کیلوس گردد، و نوع دوم ماسکه خاصه او، که غذا را نگاه دارد تا مانند او گردد.
و قوت مغیره نیز دو نوع است: یک نوع آن است که طعام را کیلوس گرداند از بهر همه تن، و نوع دوم مغیره خاصه اوست که غذا را که از جگر بدو رسد، آن را مانند معده کند. و قوت دافعه هم دو نوع است یکی آنکه کیلوس را از معده دفع کند و به جگر فرستد، و نوع دوم دافعه خاصه اوست که فضله‌ها را دفع کند و به جگر فرستد. و حال جگر هم همچنین برین قیاس از بهر آن را که این دو عضو کار همه تن میکنند و اعضای دیگر را بیش از کار خویش کار دیگر نیست.
و بباید دانست که کار اندامها بعضی مرکب است از قوت حسی و طبیعی، و بعضی طبیعی مجرد است، و بعضی مرکب است از اختیاری و طبیعی و بعضی اختیاری مجرد است. اما آنکه کار او مرکب است از حسی و طبیعی معده است و رحم، از بهر آنکه هرگاه که فم معده حس گرسنگی بیابد لیفهای جاذبه اندر حرکت آید به طبع و چیزی در خورد بجوید، نبینی (ص 64) که هر گاه که مردم چیزی خورد که آرزو کرده باشد، گویی که معده آن را همی بر باید و بهتر گوارد و بوقت پری هر گاه که حس گرانی آن بیابد دافعه بجنبد و کار خود بکند به طبع. و رحم هم برین قیاس هر گاه که حس مباشرت بیابد لیفهای جاذبه به
ص: 179
طبع اندر حرکت آید و چون فرزند تمام شود حس گرانی بیابد، و دافعه به دفع مشغول شود.
و آنکه کار او طبیعی مجرد است زهره است و سپرز است و گرده است و همه اندامهای یکسان است. این اندامها اگر چه گرسنه شوند یعنی حاجتمند گردند، به بدل آنچه از ایشان خرج شده باشد حس گرسنگی نیابند لکن به وقت حاجت قوتهای هر یک کار خود به طبع بکنند و به طبع چیزی در خورد بجویند؛ مثلا استخوان تا خلطی سرد و خشک نباشد که مزاج او را شاید جذب نکند، و گوشت تا خلطی گرم و تر نباشد که مزاج او را شاید جذب نکند، و دیگر اندامها بر این قیاس. و زهره همچنین جز از صفرا جذب نکند، با اندکی خون که غذای او را شاید. و گرده جز از آب جذب نکند، با اندکی خون که غذای او را شاید تا این سه عضو این ماده را جذب کرده باشند به غذای خود بکار برند و ماده‌ها آنچه که باید خرج میکنند به طبع.
و آنکه کار او مرکب است از اختیاری و طبیعی مری است، که راه طعام و شراب است، نبینی که مردم اندر روزگارهای گرم که تشنگی بر وی غلبه کرده باشد و سببی اندر پیش باشد که آب خوردن مصلحت نباشد به آب سرد غرغره کند و آن را تواند که نگذارد که به معده فرو شود، اگر چه قوت جاذبه بکار خویش بر خاسته باشد.
و آنکه کار او اختیاری مجرد است عضله‌های همه اندامها است و متقدمان دفع مثانه را و دفع معاء مستقیم را نیز اندرین باب یاد کرده‌اند، و دفع هر دو به عضله است و هر گاه که همه عضله‌های اندامها یاد کرده آمده است آن نیز اندر آن جمله باشد. و کار ماسکه معده آن وقت تمام باشد که معده گرد طعام اندر آید و آن را نیک بگیرد چنانکه هیچ جزو از معده طعام دور نباشد و میان معده و طعام هیچ تهی نباشد. و هر گاه که قوت ماسکه قوی باشد، و کار خود تمام کند، اگر چه طعام اندک باشد، معده آن را نیک بگیرد و لیف‌های و ریبی (اریبی) که آلت اوست بر آن بر پیچیده تا میان معده و طعام بدان سبب نیک گوارد. و هر گاه که ماسکه ضعیف باشد و لیفهای او گرد طعام اندر نیاید، میان معده و طعام جای تهی بماند و بادها و قراقر اندر معده پدید آید و طعام نیک نگوارد. و حال ماسکه رحم هم برین
ص: 180
قیاس باشد؛ هر گاه که لیفهای ماسکه گرد نطفه اندر نیاید و آن را نیک نگیرد فرزند تولد نکند و کار قوت دافعه رحم آنگاه تمام باشد، که فم رحم به هم فراز آرد. و به وقت قی کردن کار دافعه معده هم برین قیاس باشد و هر چیزی که اندر معده مدتی نماند تا نگوارد از بهر آن بماند که آن چیز غلیظ است چون کباب و غیر آن، تا اگر چیزی رقیق اندر معده شدی چون شرابی و چون چیزی آشامیدنی زود بیرون آمدی و چیزی که بیرون آید نه از بهر آن بیرون آید که چیز رقیق است، یا اگر غلیظ بودی بیرون نرفتی، لکن از بهر آن بماند که قوت ماسکه آن را نگاه دارد چندانکه مغیره کار خویش را بکند. نبینی که چیزهای غلیظ و رقیق هر یک مدتی بماند. پس هر یک به وقت خویش از معده بیرون شود. ازینجا معلوم گردد که اندر معده قوتی ماسکه است، که چیزهای رقیق را مدتی نگاه دارد و قوتی دافعه است که چیزهای غلیظ را دفع کند و قوتی مغیره است که هر دو بگرداند.
تمام شد کتاب نخستین.
ص: 181

کتاب دوم‌

اشاره


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالیمن حمد الشّاکرین و الصلوه علی النبی محمد المصطفی و علی آل الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما
کتاب الثانی من الذخیرة الخوارزمشاهی

کتاب دوم از کتاب ذخیره خوارزمشاهی. اندرین کتاب احوال تَنِ مردم یاد کرده شود از تندرستی و بیماری و اعراض بیماریها و اسباب آن و شناختن احوال نبض و احوال هر چه از مسام و مجاری تن بیرون آید چون عرق و نفث و بول و غایط، این همه احوال از جمله اعراض تن باشد و این کتاب نه گفتار است.

گفتار نخستین: اندر شناختن تندرستی مطلق و بیماری مطلق و اجناس و انواع دردها

اشاره


و این گفتار دوازده باب است:

باب نخستین از گفتار نخستین: اندر شناختن تندرستی و بیماری و اجناس آن‌


بباید دانست که تندرستی مطلق آن است که مزاج هر اندامی از اندامهای یکسان معتدل باشد، و اعتدالی خاصه که هر یک راهست، چنانکه اندر باب نخستین از گفتار دوم از کتاب نخستین یاد کرده آمده است، و ترکیب اندامهای مرکب همه درست و بهندام باشد
ص: 182
و بدان عدد و آن اندازه و آن شکل باشد که باید و آنچه بهم پیوسته باشد که باید و آنچه از هم دور باید هم دور باشد، چنانکه فعل و منفعت همه اندامها تمام و بی آفت و بی تقصیر باشد و هر گاه که معلوم شد که تندرستی مطلق این است واجب کند که تندرستی مطلق یک جنس باشد و هر مزاج و ترکیب که از این بگردد یا بیماری باشد یا حالی که به حال بیماران ماند.
و اما بیماری حالی ناطبیعی است اندر تن مردم و از آن حال اندر فعل یک قوت از قوتهای اندامها یا اندر بیشتر آفتی واجب گردد به ذات و آن حال یا مزاجی ناطبیعی باشد یا ترکیبی ناطبیعی و چون معلوم شد که بیماری مطلق این است واجب کند که بیماری سه جنس باشد: یکی آنکه مزاج اندامهای یکسان معتدل نباشد و آن را سوء المزاج اندامهای یکسان گویند و به تازی سوء المزاج و الاعضاء البسیطه گویند، و دوم آنکه ترکیب اندامها مرکب درست و به هندام و بر شکل و عدد طبیعی نباشد و آن را بیماری اندامهای مرکب گویند و به تازی سوء المزاج یا سوء الهیئة الاعضاء المرکبه گویند و سوء الهیئة الا عضا الآلیه نیز گویند و سوم آنکه جزوها و اندامها که پیوسته باید پیوسته نباشد یا پیوستگی آن گسسته شود و آن را به تازی تفرق الاتصال گویند و اندرین این هر سه جنس فعل و منفعت از اندامها (ص 67) ناقص و با آفت باشد.

باب دوم از گفتار نخستین: اندر شناختن فرق میان مرض و سبب و عرض و شناختن بیماریها که به سبب مشارکت اندامها تولد کند


اما سبب چیزی باشد که نخست وی باشد و از بودن وی اندر تن مردم حالی نو پدید آید و عرض حالی باشد ناطبیعی که از بیماری تولد کند و تبع آن باشد و مرض و عرض هر دو، دو حال نو است و غربت که اندر تن مردم پدید آید و هر حالی نو که پدید آید آن را سببی باشد و بیماریها را و عرضها را سببهاست و سببهای بیماریها بسیار است و عرض را سبب مطلق بیماری است از بهر آنکه عرض تبع بیماری باشد. مثال آن، اندر تن عفونتی باشد و از آن عفونت تبی تولد کند و اندر تب نبض مختلف گردد مرض تب باشد و این را مرض مزاجی گویند و سبب عفونت باشد و عرض اختلاف نبض باشد، مثال دیگر، هر گاه
ص: 183
که شخصی را سنگ در مثانه تولد کند مجرای بول بسته شود عسر البول پدید آید. مرض بسته شدن مجرا باشد و این را بیماری اندام مرکب گویند و سبب تولد سنگ باشد و عرض عسر البول باشد، مثال دیگر: هر گاه که خلطی گرم و تیز اندر عضوی حاصل آید و موضع خلط آماس کند و ریش گردد و پیوستگی گوشت و پوست و رگها کشیده شود. اجزای آن از هم دور شود و بدان سبب دردها پدید آید. و مرض ریش است و این را تفرق الاتصال گویند و سبب خلط است و عرض درد است. و از شناختن بیماری سبب را بتوان شناخت و عرض را که گاهی طبیبان عرض گویند و گاهی علامت گویند و از آنجا که او بر تبع بیماری پدید آید او را عرض گویند، و از آنجا که طبیب اندر وی نگاه کند و بیماری را بدو بشناسد علامت گویند و مرض و عرض و سبب هر سه ناطبیعی است و همیشه قصد طبیب و مراد او زایل کردن بیماری باشد و اندر اندیشه او کار نخستین آن باشد که بیماری را زایل کند لکن اندر علاج کار نخستین زایل کردن سبب است از بهر آنکه هر گاه که سبب زایل شود بیماری زایل شود.
و بباید دانست که نه هر سکونی و فتوری که در عضو پدید آید مرض باشد از بهر آنکه قوتهای اندامها اندر حال تندرستی همیشه فعل خویش بر دوام نمیکند نبینی که اندر خواب همه قوتهای نفسانی ساکن گردد تا قوَّت تخیل نیز اندر بعضی وقتها از کار خویش باز ایستد و مردم خفته اندر آن وقتها خواب نبیند و بیمار نباشد. و از قوتهای طبیعی قوَّت جاذبه به وقت حاجت جذب کند و دیگر وقتها ساکن باشد و ماسکه چیزی را که حاصل باشد چندان نگاه دارد که هاضمه کار خویش تمام کند چون هاضمه کار خویش کرد ماسکه از کار خویش بایستد و دافعه نیز به وقت حاجت چیزی را دفع کند و دیگر وقتها ساکن باشد و بیشتری مردمان چنان گمان برند که اندر کار قوت مغیره هیچ فتور نباشد و چنان نیست. از بهر آنکه این قوت نیز اندر بعضی وقتها ساکن گردد و سکون این قوت اندر جانوران ظاهر است که اندرین ایشان خون اندکی تولد کند خاصه اندر هوای سرد، از بهر آنکه همه اندر مأواهای خویش پنهان شوند و مدتی دراز هیچ غذا طلب نکنند. شک نیست که اندر آن مدت مغیره ایشان هیچ کاری نکند و اگر چه اندرین قوتها سکونی و
ص: 184
فتوری همی‌افتد توان گفت که این سکون مرضی است. لکن چون فعل عضوی فاتر یا ساکن شود نه اندر آن وقت که شاید شایسته است که ساکن باشد و سکون او به سبب عاجزی باشد، آن را گویند آفتی است که اندر فعل آن عضو پدید آمده است به سبب بیماری، پس ساکن شدن قوت عضو از فعل یا از حال خویش بگشتن، عرض است مرض نیست، چنانکه ناگواریدن طعام اندر معده عرض است و مرض ضعیفی معده است و بسیار باشد که یک چیز از یک روی مرض باشد و هم آن چیز بعینه از روی دیگر سبب باشد. چنانکه سده که اندر منفذ بینی افتد و به سبب آن آواز متغیر شود این سده از آن روی که منفذی که گشاده باید، بسته شده مرض است و از آن روی که بر تبع او آواز بر او متغیر شد سبب است و بسیار باشد که مرضی سبب مرضی دیگر شود چنانکه قولنج سبب غشی و فالج و صرع شود، و باشد که عرض مرضی سبب دیگر شود، چنانکه در سخت سبب ورم گردد و باشد که عرض خود مرض گردد.
چنانکه صداع که تبع تب باشد چون محکم گردد مرض گردد و باشد که یک چیز به قیاس با حال خویش و به قیاس با حالی که پیش از وی بوده باشد و حالی که پس از وی پدید آید هم مرض باشد و هم عرض و هم سبب، چنانکه تب از بیماری سل تولد کند به قیاس با بیماری سل عرض باشد، و به قیاس با خود مرض باشد، و به قیاس با ضعیفی معده مثلا یا با اسهالی که از پس وی پدید آید سبب باشد. و چنانکه صداع صعب که عرض تب بوده باشد چون محکم گردد مرض گردد، و به سبب صعبی صداع ماده‌ای به جانب دماغ میل کند و سبب سرسام گردد. و باشد که بیماری عضوی دیگر باشد به سبب مشارکتی که میان هر دو عضو باشد. و طبیب باید که بداند که اصل بیماری اندر کدام عضو بوده است و عضو مشارک او کدام است تا به علاج بیماری عضو نسختین مشترک گردد که سبب است. و هر گاه که سبب زایل شد بیماری عضو مشارک نیز زایل شود. و بیماری عضوی به سبب مشارکت عضوی دیگر از هفت گونه باشد: یکی آنکه دو عضو اگر چه از یکدیگر دور باشند باید که به یکدیگر پیوسته باشند و به سبب این پیوستگی هر دو با یکدیگر مشارک باشند چنانکه معده با دماغ مشارک است و مشارکت هر دو با یکدیگر به
ص: 185
وسیله شاخه‌ای است از عصب که از دماغ به معده آمده است از شاخه‌های جفت ششم چنان که در کتاب نخستین در جایگاهش گفته آمده است بدین سبب دماغ و معده هر دو به شرکت یکدیگر بیماری شوند. نبینی که هر گاه که مردم حس بوی ناخوش یا بد اندر معده تهوعی و منش گشتنی پدید آید و هم به سبب این مشارکت است که هر گاه که مردم آب سرد خورد حس آن در دماغ بیابد.
و دوم آنکه گوهر عضوی اندر ذات خویش ضعیف باشد و ماده که به عضوی دیگر میرود گذر بر وی دارد، این عضو ضعیف گوهر به شرکت آن عضو دیگر بیمار شود. چنانکه غددها که در بن رانها است از بهر آنکه گوهر او سست و مادت پذیر است از مادتها که از بالا به سوی پای همی‌آید و بر وی میگذرد بهره تمام قبول کند و بدان سبب آماس گیرد و درد خیزد.
و سوم آنکه دو عضو به یکدیگر نزدیک باشند و یکی اندر زیر دیگری نهاده باشد و مادتها که از عضو بالایین فرو پالاید عضو زیرین بدان سبب بیمار گردد؛ چنانکه شش اندر سینه نهاده است (ص 68) و ماده نزله از دماغ بدو فرو پالاید بدان سبب سعال و ضیق النفس و علت سل پدید آرد.
چهارم آنکه از دو عضو باشد چون همسایه دیگر و یکی ضعیف‌تر باشد، این عضو ضعیف فضله عضو دیگر قبول کند: بَغَلِ دست فضله دل را و غدد بُنِ ران فضله جگر را قبول کند.
پنجم آنکه از دو عضو یکی مبدأ و اصل کار عضو دوم باشد و کار عضو (اصل) تمام نشود مگر به یاری و یا به ماده‌ای که از عضو نخستین که مبدأ است بدو میرسد، هر گاه که اندرین عضو که مبدأ است آفتی پدید آید و از یاری دادن باز ماند کار عضو دوم با آفت گردد چنانکه شش که فعل او دم زدن است و مبدأ فعل او حجاب است هر گاه که در حجاب آفتی افتد مضرت آن در دم زدن پدید آید چنانکه حنجره که فعل او آواز کردن است و ماده آواز هواست که از حرکت سینه به حنجره رسد، هر گاه که اندر سینه آفتی افتد و هوا آن را دفع کند و به حنجره (فرستادن نتواند (آواز با طل گردد.))
ص: 186
(ششم آنکه، از دو عضو که یکی خادم و دیگر مخدوم است،) خادم به شرکت مخدوم بیمار گردد، چنانکه دماغ و عصب که آلت دماغ است مضرت آفت دماغ اندر فعل عصب پدید آید.
هفتم آنکه عضوی را به عضوی مشارکتی باشد و به میانجی عضو دوم عضو نخستین را با عضو سوم مشارکت افتد. چنانکه دماغ را با جگر مشارکت است به رگها که از جگر به دماغ بر میشود و غذا میرساند و به منفذهایی که از جگر به جگر پیوسته است و آب را از خون جدا میکند و به قوت جاذبه از جگر به گرده می‌آرد، به میانجی جگر دماغ را با گرده مشارکت افتد. و بسیار باشد که مشارکت بر عضو نخستین و بال باشد چنانکه اگر دماغ را آفتی رسد و معده به مشارکت دماغ ضعیف شود و طعام نیک هضم نکند بدین سبب بخارهای بد از معده بر دماغ بر میشود و آفت دماغ زیادت گردد.

باب سوم از گفتار نخستین: اندر انواع بیماریها مزاجی‌


بباید دانست که ترکیب تن مردم دو نوع است: یکی ترکیب اندامهای یکسان است که از مایه‌های گرم و سرد و خشک و تر فراز هم آورده شده است و ترکیب کرده، دوم ترکیب اندامهای مرکب است که از اندامهای یکسان مرکب شده است چنانکه اندر کتاب نخستین یاد کرده شده است. و مزاج اندامهای یکسان از آمیختن گرم با سرد و خشک با تر حاصل شده است. پس بیرون شدن مزاجی از اعتدال یا چنان باشد که اندر یک کیفیت بیرون شود چنانکه یا گرم‌تر شود آن مزاج که معتدل (بوده) است یا سردتر یا تر تر خشک تر و این را سوء المزاج مفرد گویند و یا چنان باشد که اندر دو کیفیت از اعتدال بیرون شود چنانکه یا گرم تر و خشک تر شود یا گرم تر و تر تر یا سردتر و خشک تر یا سردتر و ترتر شود، و این را سوء المزاج مرکب گویند. بیرون از این هشت مزاج که یاد کرده آمد مزاجی دگر ممکن نیست از بهر آنکه مزاج گرم و سرد و تر و خشک ممکن نیست. پس معلوم شد که سوء المزاج این هشت نوع است که یاد کرده آمد چهار مفرد و چهار مرکب.
و سوء المزاج یا بیماده باشد یا با ماده، و سوء المزاج بیماده را سوء المزاج ساده گویند و با ماده را سوء المزاج مادی گویند. پس انواع سوء المزاج شانزده است: چهار سوء المزاج
ص: 187
مفرد با ماده، و چهار سوء المزاج مفرد بیماده و چهار سوء المزاج مرکب بیماده، و چهار سوء المزاج مرکب با ماده.
مثال: سوء المزاج گرم بیماده تب دق است و مثال سوء المزاج گرم با ماده تبها که از غلبه خون تولد کند یا از عفونت صفرا مثال سوء المزاج سرد بیماده جمود است که از آب سرد و باد دمه تولد کند. و مثال سوء المزاج سرد با ماده بیماری فالج مثال سوء المزاج‌تر بیماده نر میگوشت و پوست و به تازی ترهل گویند مثال سوء المزاج‌تر با ماده استثقای لحمی، مثال سوء المزاج خشک بیماده تشنج که از پس استفراغها پدید آید، مثال سوء المزاج خشک یا ماده سرطان. و هر گاه که مزاج اندامها طبیعی باشد، سبب بیماری باشد. و هر خلطی که فروتر یا کمتر شود یا کیفیت او قویتر یا ضعیف‌تر شود سبب بیماری شود، از بهر آنکه هر گاه که خلط فزونتر شود یا کیفیت او قوی‌تر گردد فزونی آن قوت یا کیفیت آن بر تن یا بر یک اندام غلبه کند، از اعتدال بیرون شود. و هر گاه که کمتر شود یا کیفیت آن ضعیف‌تر شود ضد آن خلط غلبه کند و مستولی گردد. و حال روح بر خلاف حال اخلاط است از بهر آنکه فزونی او سبب بیماری گردد نباشد چه گوهر او ضد تندرستی نیست لکن هرگاه که مزاج روح از اعتدال بیرون شود سبب بیماری گردد. و این شانزده گونه سوء المزاج که یاد کرده آمد گاه باشد که اندر همه تن باشد و گاه باشد که اندر یک عضو باشد. و هر گاه که سوء المزاج سرد و بیماده بر دماغ مستولی گردد سکته تولد کند از بهر آنکه حس و حرکت اندر این علت از همه تن باطل شود، به سبب مشارکت همه تن با دماغ، و بدین سبب سوء المزاج به همه تن باز دهد و حرارت عزیزی مرده شود. و باشد که سوء المزاج سرد ساده بر عضوی مستولی گردد که از دماغ دور باشد چون انگشتان دست و پای که سر ما یابد و تباه شود. و هر گاه که سوء المزاج گرم ساده بر دلی مستولی گردد منش گشتن و قی و تب تولد کند.
و هر گاه که این سوء المزاج گرم ساده بر روح که اندر تجویف دل باشد مستولی گردد و بر جرم دل، تب یک روزه تولد کند و به تازی این تب را حمی یوم گویند. و بباید دانست که از سوء المزاج گرم که اندر خون پدید آید تب دموی تولد کند و آن عفونت خون هم تب
ص: 188
دموی تولد کند لکن سوء المزاج که اندر دیگر خلطها پدید آید هیچ تب تولد نکند تا عفونت اندر خلط پدید نیاید. و دیگر خلطها را جز این خاصیت خاصیتی دوم است که خون را نیست و آن، آن است که دیگر خلطها هم اندر تجاویف عروق باشد و هم از بیرون تجاویف عروق باشد، و عفونت هم اندر تجاویف عروق پذیرد و هم از بیرون تجاویف پذیرد، و هر گاه که عفونت پدید آید تب تولد کند، و خون جز اندر تجاویف عروق نباشد و تب دموی، هم از قوت کیفیت خون تولد کند و هم از عفونت او باشد که از انواع سوء المزاج مفرد یا مرکب یک نوع اندر همه تن یا اندر یک عضو پدید آید و آن را سوء المزاج نگویند تا از اعتدال چندان دور نشود که فعل آن عضو متغیر و تباه و با آفت شود و مضرت آن پدید آید هر گاه که بدین حد رسد درجه نخستین باشد از سوء المزاج و درجه آخرین آن باشد که سوء المزاج بدان حد رسد که طبیعت عضو را بگرداند و از مزاج و اعتدال خاصه او بیرون برد و تباه کند.

باب چهارم از گفتار نخستین: اندر شناختن انواع بیماریها که اندر اندامهای مرکب افتد


بیماریها که اندر اندامهای مرکب افتد هشت گونه است: نخستین آفتی است که اندر شکلهای اندامهای افتد و بدان سبب از شکل طبیعی بگردد و فعل آن اندام با خلل باشد چنانکه استخوانی که کوژ باید راست باشد چون استخوان بازو و ران و پهلو و مانند آن، یا آنچه راست باید کوژ باشد و آنچه خُرد باید بزرگ باشد و آنچه بزرگ باید خُرد باشد و آنچه پهن باید گرد باشد؛ چون قحف دماغ که مسفط باید و حدقه که مفرطح باید و معده که سخت گرد نباید. هر گاه که اندامی از آنچه باید بگردد و از شکل طبیعی بگشته باشد (ص 69) و خِلل اندر افعال آن اندام پدید آید.
و دوم آفتی است که از جهت منفذها و مجراها افتد: منفذی که تنگ‌تر باید فراخ‌تر شود چون علت انتشار و سبل که اندر چشم افتد و دوالی که اندر رگهای پای افتد. و منفذی که فراخ تر باید تنگ‌تر شود چون خناق که راه دم زدن و راه طعام و شراب را تنگ‌تر کند، و چون سده که در ثقبه عنبیه افتد اندر چشم و اندر رگها و منفذهای جگر نیز افتد. و چون منفذ
ص: 189
دماغ که اندر حال صرع به سبب خلطی بد که آنجا رسد منفذ را تنگ کند و اندر حال سکته که منفذ را تمام بگیرد.
سوم آفتی است که از جهت خالی شدن تجویف بعضی اندامهای مجوف افتد چون تجویف دل که هنگام ترسی عظیم از خون خالی شود و مردم بدان سبب مفاجا بمیرد و به هنگام لذت مفرط همچنین از روح خالی شود. چهارم آفتی است که از جهت خردی و بزرگی اندامها افتد چون زبان که بزرگ باشد سخن درست نتواند گفتن و چون پستان زنان و خایه مردان و چون گوشت که اندر گوشه چشم باشد، اگر بزرگ باشد اشک را و فضله‌ها را که از چشم بپالاید باز دارد و اگر خرد باشد پیوسته اشک همی‌آید. و چون داء الفیل و آن علتی است که پای مردم سطبر شود و چون علت فرسمیوس و این علتی است که قضیب مردم سخت بزرگ شود. و اندر یونان مردی را علتی افتاد که همه اندامها او بزرگ شد چنانکه از حرکتها باز ماند و بسیار باشد که معده کوچک باشد زود پر شود و بدان سبب مردم طعام و شراب که او را تمام باشد نتواند خورد علت ذبول حاصل شود، و علت ذبول علتی است به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند، و بسیار باشد که این علت تنها اندر زفان یا اندر چشم افتد.
پنجم آفتی است که از جهت عدد افتد چون دندانی یا انگشتی که زیادت باشد یا غیر آن. یا غددی که در زیر پوست پدید آید آن را به تازی سلعه گویند. و ظفره که بر چشم افتد، و ظفره ناخنه را گویند. و چون سنگ که در گرده و مثانه تولد کند و چو ثؤلول که بر عضوی پدید آید و ثؤلول را به شهر من گندمه گویند و چون گوشت فزونی یا ثؤلول که زندرون بینی روید و چون علت رجا که زنان را پدید آید و آن گوشت پاره‌ای باشد بیروح که اندر رحم تولد کند، و خون را عروقی بدو رساند. و اندر فرغانه و بعضی از نواحی خوارزم می‌باشد. و چون عرق مدنی که نقصان غدد باشد کاندر روزگار ما اندر بیشتر شهرهای خراسان می‌باشد و آنچه از جهت نقصان عدد باشد، چون دندانی یا انگشتی یا غیر آن باشد یا دستی از دیگر دست بزرگتر باشد یا چشمی از دیگر چشم خردتر باشد، یا اندامها متناسب نباشد.
ص: 190
ششم آفتی است که از جهت درشتی و نرمی سطح بعضی اندامها باشد چون سطح معده که درشت باید، نرم شود و طعام از وی بلغزد. و چون استخوانی که اندر زیر ریشی باشد، فضله لزج و نرم بدو می‌پالاید و بدان سبب سطح استخوان املس شود. و ماده‌ای که از و گوشت روید از سطح آن استخوان چندان درنگ نتواند کرد که قوت مغیره آن را به صورت گوشت گرداند لکن زود از وی بلغزد. به ضرورت آن استخوان را برندند و درشت کنند تا آن ماده بر سطح او بماند و گوشت گردد. و آفتی که از درشتی افتد چون درشتی حنجره و حلق و قصبه شش باشد، که درشت گردد و بدان سبب آواز متغیر گردد.
هفتم آفتی است که از جهت بیرون آمدن عضوی افتد که از جای خویش بیفتد چون بند گشاد عضوی، و چون روده که به کیسه خایه فرود آید و این علت را به تازی فتق گویند. و چون طبقه عنبیه از طبقه‌های چشم که به سبب قرحه که در طبقه قرینه افتد و بیرون آید و این علت را طبیبان مورسرج گویند. و چون چشم و لب رخسار خداوند لقوه که از نهاد طبیعی بگردد.
هشتم آفتی است که در عضوی پدید آید و مضرت آن به عضوی دیگر رسد. و این از دو گونه باشد: یکی آنکه عصبی که به عضوی پیوسته باشد مزاج او به غایت تری شود و مسترخی گردد و حرکت آن عضو با خلل و بی نظام شود، چون دست و پای مفلوج، و چون تحجر مفاصل که عضوی را از حرکت باز دارد. و چون تشنج امتلایی و استفراغی که هر دو نوع عضو را از حرکت طبیعی باز دارد. و دوم چون بیماریهایی باشد که اندر بعضی اندامها به شرکت اندامی دیگر پدید آید چنان‌که اندر باب دوم از این نوع یاد کرده آید بتوفیق الله تعالی.

باب پنجم از گفتار نخستین: اندر شناختن بیماریهایی که آن را تفرق الاتصال گویند


تفریق الاتصال بیست گونه است: آنچه از پوست فرو نگذرد آن را به تازی خدش گویند و سحج نیز گویند و آنچه به گوشت فرو شود آن را جراحت گویند. و هر گاه که جراحت ریم کند آن را قرحه گویند. و سبب ریم کردن جراحت آن باشد که موضع جراحت به سبب
ص: 191
سوء المزاج (که) از الم تولد کند ضعیف شده باشد، و غذایی که بدو رسد هضم نشود و مستحیل گردد. و آنچه از گوشت و پوست اندر گذرد و به استخوان رسد، باشد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. و اندر غضروف و عصب همچنین، آنچه از درازا شکافته شود یک شکاف بیش نباشد آن را شق گویند، و اگر شکافها بسیار باشد آن را شدخ گویند. و اگر خرد شده بشاد رَضِّ گویند و آنچه به دو پاره شود کسر گویند و تفرق الاتصال عصب را که از پهنا افتد نیز کسر گویند. و تفرق الاتصال که اندر عضله افتد هر چه بر کناره عضله باشد هتک گویند و هرچه از پهنا افتد جَزّ گویند و هر چه از درازا افتد مَر گویند و هر چه اندر درازای عضله افتد و شکافهای بسیار ندارد و غایر باشد یعنی دور فرو باشد فدع گویند. و هر چه شکافها بسیار باشد و غایر باشد. فسخ گویند و رَضّ نیز گویند. و باشد که تفرق الاتصال را که بر میان عضله افتد فدع و رض و فسخ هر سه گویند. و تفرق الاتصال که در درازای رگ افتد آن را صدع گویند. و باشد که سر رگی گشاده شود آن را شق گویند و شق که در شریان افتد و خون اندر فضایی که حوالی او باشد گرد آید.
و هر گاه که دست بر وی نهند بجای باز شود آن را ام الدم گویند و بیت الدم نیز گویند. و گروهی انفجاری که از شریان باشد ام الدم گویند و تفریق الاتصال که در غشاءها افتد آن را فتق گویند. و آنچه عضوی را از عضوی دور کند چنانکه بند گشاد عضوی از جای بیفتد آن را خلع گویند و اگر عصب از جای خویش بشود آن را فک گویند. و تفرق الاتصال باشد که در منفذها و مجراها افتد و منفذ فراخ تر شود و باشد که از جای منفذ طبیعی نباشد، تفرق الاتصال افتد و مجرای ناطبیعی پدید آید. و هر گاه که تفریق الاتصال اندر عضوی افتد (ص 70) که مزاج او درست باشد زود درست شود و آنچه اندر عضو افتد که مزاج او بد باشد دیرتر روید، و خاصه آنچه اندر عضو خداوند استسقاء و خداوند سوء القنیه افتد و ریشهای تابستان هر چه دیرتر بماند خوره شود و اندر کتاب معالجات سخن اندر تفرق الاتصال به شرح گفته شود ان شاء الله تعالی.

باب ششم از گفتار نخستین: اندر شناختن آماسها


ص: 192
آماس بیماریی است مرکب از همه اجناس بیماریهای، از بهر آنکه هیچ آماس نباشد که نه از ماده‌ای و نه از سوء المزاج عضوی تولد کند و همچنین هیچ آماس نباشد که شکل و نهاد و مقدار عضو را بنگرداند، از بهر آنکه عضو از آماس سطبرتر و بزرگتر شود و شکل طبیعی او بگردد. آماس از تفرق الاتصال خالی نباشد از بهر آنکه ماده آماس اجزای عضو را از یکدیگر بکشد و دور کند تا خویشتن را در میان اجزای جای کند، و بدین سبب گفتیم که آماس مرکب است از همه اجناس بیماریها و آماس بیشتر اندر اندامهای نرم افتد و گرهی گمان برده‌اند که در اندامی که نرم بغایت نباشد آماس نتواند بود از بهر آنکه اندر وی تمدد یعنی کشیده شدن ممکن نگردد و این گمانی باطل است؛ از بهر آنکه هم دماغ که نرم بغایت است، و هم استخوان که سخت بغایت است هر دو دو آماس پذیرند. نبینی که هر دو غذا پذیرند و بپالایند و فزون شوند و اندر طول و عرض و عمق کشیده شوند، هیچ مانعی نیست از بهر آنکه هم بدین طریق فضله قبول کنند و آماس گیرند. و اگر دندان فضله اخلاط قبول نکردی، آن فضله اندر گوهر او نفوذ نیافتی، و اندر حجم او نیفزودی، و بعضی دندانها زرد و سیاه و سبز و کبود نشدی و خورد نگشتی، و شک نیست که این رنگها ناطبیعی است و از فضله اخلاط است که اندر جرم دندان نفوذ یافته است و با غذا آمیخته شده. پس مانع چیست از آنکه وقتی این فضول مقداری بیشتر نفوذ یابد و آماس تولد کند، خاصه که دندان عضوی است که همیشه می‌بالد و میفزاید، و همواری و ناپدید آمدن بالیدن از بهر آن است که هر دندانی بر دندانی که برابر او است میساید هر دو سوده میشود، نبینی که دندانی که دیر برابر داندان شکسته یا افتاده مانده باشد به سبب آنکه نمیساید هر دو سوده دیگر دندانها شود. و چون درست شود که دندان همیشه می‌بالد و معلوم است که بالیدن جز قبول غذا نیست و معلوم است که به صحبت غذا فضول اخلاط نیز می‌پذیرد، پذیرفتن آماس هم بدین طریق پس دور نباشد، خاصه که همی‌بینیم که هر گاه که (در) دندانی درد خیزد مردم حس ضربان همی‌یابد و این حس به سبب عصبی نرم است که با گوهر او آمیخته است، و حس درد و حس گرمی و سردی چیزها بدین عصب یابد، و ضربان حرکت شریانی است که بدین عصب نزدیک است و حس ضربان جز حس حرکت این شریان نیست، پس عضوی که حس حرکت شریانی بدان باریکی همی‌یابد و از آن بیطاقت می‌شود چگونه
ص: 193
منکر توان شد که اندر گوهر نرمی است که به سبب آن ماده را قبول کند و به سبب قبول ماده آماس گیرد و هر آماسی که کدر عضوی پدید آید و به سبب آن ماده باشد که آن عضوی که بر بالای اوست به دو فرود آید آن را نزله گویند؛ و بسیار باشد که ماده بد با اخلاط نیک آمیخته شود و بدان سبب بدی ماده پدید نیاید. هر گاه که استفراغی اتفاق افتد و اخلاط نیک بدان استفراغ خرج شود و خلط بد در تن بماند بدی آن پدید آید و باشد که طبیعت آن را به ظاهر تن دفع کند و آماسها و بثرها پدید آید و باشد که دفع نتواند کرد و بدان سبب تکسر و ماندگی و غیر آن پدید آید، مثال این، زنی را که اندر تن او خلطی بد با اخلاط نیک آمیخته باشد و بچه را شیر میدهد اخلاط نیک بدانی خرج میشود و خلط بد اندر تن بماند و بدی آن پدید آید و طبیعت آن را دفع کند. و بر تن این زن گر (ی) و خارش و بثرها پدید آید، یا مردی که همچنین اندر تن او اخلاطی باشد آمیخته نیک با بد، و این مرد را جراحتی رسد و خون نیک از آن جراحت برود و خلط بد اندر تن او بماند و طبیعت آن را دفع کند و از دفع طبیعت بر تن او آماسها و بثرها پدید آید. و بثره به حقیقت آماس است، لکن بثره آماسهای خرد است. و آماس بثره بزرگ و مادتها که آماس از آن تولد کند شش است: چهار اخلاط است چون صفرا و سودا و بلغم و خون. و دو دیگر باد و آب و همه آماسها یا گرم باشد یا سرد، و نتوان گفت که همه آماسهای گرم یا از خون باشد یا از صفرا، لکن بعضی به سبب عفونت ماده گرم شود و این معنی اندر کتاب معالجات به جایگاهش گفته آید ان شاء الله عز و جل.
طبیبان هر آماسی را که از خون صرف باشد فلغمونی گویند، و آنچه از صفرای صرف باشد جمره گویند، و آماس صفرای خالص را که اندر پوست بیرون باشد و از صفرای سوخته باشد ماشرا گویند، و جمره آن را گویند که که در پوست و گوشت باشد و آنچه مرکب باشد از صفرا و خون، بنگرند: اگر خون غلبه دارد فلغمونی جمره گویند و اگر صفرا غلبه دارد جمره فلغمونی گویند.
و هر گاه که آماس ریم کند خراج گویند و هر آماسی گرم که اندر گوشت سست که اندر جایگاههای پوشیده باشد چون گوشتی که اندر پس گوش است و آنکه اندر بن ران است و
ص: 194
ماده آن سخت بد باشد آن را طاعون گویند. و هر آماسی که از بلغم رقیق باشد نرم و سپید باشد. و آنچه از بلغم غلیظ باشد صلب و سپید باشد. و آنچه صلب و تیره باشد و رگهای سبز گرد او برخاسته باشد و اندکی حرارت و ضربان کند آن را سرطان گویند. و این سرطان اندر همه اندامها تواند بود و خنازیر اندر حوالی گردن و بغل و ران بیشتر باشد و صلب باشد. و سلعه از گوشت جدا و جنبان باشد او را به سر انگشتان بتوان گرفت. و فرق میان سرطان و خنازیر و سلعه آن است که از پوست و گوشت جدا باشد، و خنازیر از پوست جدا نباشد، و سرطان با پوست و گوشت آمیخته باشد. و فرق میان آماس صلب و سرطان آن است که آماس صلب ساکن باشد و حس عضو را با طل کند یا کمتر کند و بیدرد باشد. و سرطان که با درد باشد و بیخها و شاخها دارد که میان سرطان دیده‌اند. و باشد که پس از مدتی گوشت عضو مرده شود و حس از او بشود و خراج که در بغل دست باشد آن را عروس گویند و خراجی که دو یا سه سوراخ کند آن را شهدی گویند و رطوبتی همچون عسل از وی همی‌پالاید.
و هر آماسی که زود پخته نشود و سر نکند و باز ننشیند و رنگ او نگردد پس فرحه شود و فراخ باز میشود، آن را آکله گویند و بپارسی خوره گویند. و آماس صلب که در زیر ناخن باشد آن را داخس گویند. و قرحه که از بثرها باشد، و بهم پیوسته باشد و صدید از وی همی‌پالاید آن را ریش بلخی گویند و قرحه‌ای که از بثره‌ها باشد و به هم پیوسته باشد و صدید تنفط از وی هم پالاید آن را ریشی بلخی گویند و این ریش به رباط دهستان که نزدیک گرگان است بسیار تولد کند، آنجا او را سناکر گویند، و به بلخ و نواحی آن او السنه گزیدگی گویند.
و هر آماسی که چون آبله بزرگ و پر آب باشد آن را به تازی تنفّط گویند. و بثرهای خرد که حوالی آن سرخ باشد و آماس اندکی (ص 71) باشد و زود ریش گردد و فراخ باز میشود و بیشتری اندر دست پدید آید و خاریدن آن همچون گزیدن مور باشد آن را نمله گویند و بثرهای خرد بسیار که حوالی آن اندکی آماس و سرخ و سوزان باشد آن را گاورسیه گویند و به شهر من گشنیز گویند و بثره‌ای که پدید آید و زود خشکریشه سیاه یا سبز پدید آید و حوالی آن سرخ باشد و سخت سوزان و گرم باشد آن را آتش پارسی گویند و آماسی که
ص: 195
سخت گرم و خلنده باشد همچون خار که بخلد آن را شوله گویند سخت بد باشد و بکشد.
و قرحه‌ای که زاندرون شکم باشد و ریم بسیار از وی هم پالاید آن را دبیله گویند. و قرجه‌ای که کمتر شود و میان او تهی گردد و باشد که از و رطوبتی پالاید و باشد که کمتر پالاید و لبهای قرحه سطبر و سپید و صلب باشد آن را ناصور گویند. و آماسهای پراکنده که ناگاه بر تن پدید آید و سرخ باشد و بعضی باشد که سرخ نباشد، و با خارش و سوزش و تاسه سخت باشد آن را شری گویند. و آماسهای صلب بعضی باشد که از اول که پدید آید صلب باشد، و بعضی آخر صلب شود خاصه آماس خونی، و گاه باشد که بلغمی نیز صلب شود، و آماسهای زمستانی بیشتر بلغمی باشد و آماسهای گرم نیز که اندر زمستان پدید آید میل به سپیدی دارد، و آماسهای بلغمی به عدد انواع بلغم باشد؛ چنانکه بلغمها بعضی غلیظ تر است و بعضی رقیق‌تر، آماس بلغمی بعضی صلب‌تر باشد و بعضی نرم‌تر؛ و آنچه صلب باشد مانند آماس سودایی باشد، و آنچه نرم باشد مانند آماس بادی باشد، و بسیار باشد که بلغم رقیق که مایه نزله باشد اندر میان لیفها و عصبها فرود آید و به حنجره آید و اندر حوالی آن جمع شود و آنجا بماند، و لطیف آن تحلیل پذیرد و باقی صلب شود ماننده را غری پدید آید. این اندر خوازرم همی‌باشد و آماسهای آبی چون استسقاء و چون قیلة قبلة الما و مانند آن باشد. و آماس بادی دو گونه باشد یکی را تهیج گویند و اندر و تهیج باد با اجزاء عضو آمیخته باشد. دوم نفخی باشد که پوست عضو را بطرنجاند و با دست باز کوشد و از آماس اندر عضو هیچ گرانی نباشد. و بثرها چند گونه باشد بعضی از خون صرف باشد چون آبله و بعضی از صفرا چون حصبه و نمله و بعضی از سودا و خون چون جرب و بعضی از سودا و بلغم چون مسامیر و ثالیل.

باب هفتم از گفتار نخستین: اندر شناختن حالها (یی) که آن را از بیمار شمرند


بیرون از این بیمارها که در بابهای گذشته یاد کرده آمده است حالهای دیگر است که بر ظاهر تن مردم پدید آید و آن را از جمله بیماریها شمرند و آن چهار جنس است: یکی حالهایی است که اندر موی پدید آید چون کوتاهی و ضعیفی و شکستن و گسستن و ریزیدن و سرهای مویها به چند شاخه شدن و از رنگ خویش بگشتن و زود سپید شدن، و
ص: 196
چون داء الثعلب و داء الحیه. دوم آفتهایی است که اندر پوست پدید آید چون بهق و برص و نمس و حالهای آبله و اثر و نشان آفتاب و اثر غیر آن و سوم آفتهایی است که هم اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند، و گندمه که به تازی ثولول گویند و درستی (شتی) پوست که به تازی الخفیف گونید و چهارم آفتهایی است که اندر سحنه پدید آید چون فربهی به افراط و لاغری به افراط.

باب هشتم از گفتار نخستین: اندر شناختن بیماریهای منسوب‌


بیماریهای منسوب شش جنس است: یکی بیماریهایی است که بدان عضو باز خوانند که بیماری در وی باشد، چون شقیقه و سرسام و ذات الریه و مانند آن.
و دوم بیماریهایی است که به سبب مانندگی، به چیزی بدان چیز باز خوانند چون داء الفیل و داء الاسد و داء الحیه و سرطان و ناخنه.
سوم بیماری‌های است که به اعراض آن باز خوانند چون صرع و سکته و خناق و دلحه.
چهارم بیماری است که به طبیبی باز خوانند که آن را دارو کرده است چون قرحه جبرونی که آن طبیب علاج کرده است.
پنجم بیماری است که به شهرها (یی) باز خوانند که آنجا بیشتر بوده است چون ریش بلخی و عرق مدینی.
و ششم بیماریهایی است که به حیوان باز خوانند که او را بیشتر باشد چون داء الثعلب یا بیماری که نشان آن بر شکل حیوانی باشد چون داء الحیه، یا بیماری که چهره مردم را چون چهره حیوانی کند چون داء الاسد.

باب نهم از گفتار نخستین: اندر شناختن حال‌های بیماری‌ها


بباید دانست که بیماری را چهار حال است و هر حال را وقتی است معلوم؛ و طبیب را از شناختن آن وقتها و حالهای چاره نیست. یکی آغاز بیماری است، و آغاز از آن ساعت شمرند که بیماری بر مردم ظاهر گردد، چنانکه مثلا مردی را اندر تن ضعیفی و شکستگی می‌باشد، پس تبی پدید آید، آغاز بیماری را از آن ساعت شمرند که آن تب پدید آید و آن
ص: 197
ضعف و شکستگی که از پیش تب بوده باشد آن را از روزگار بیماری نشمرند، و غرض از درست کردن آغاز بیماری شناختن روز بحران باشد.
دوم حال فزودن بیماری است و تا مادام که بیماری است و تا مادام که بیماری همی‌فزاید، چنانکه مثلا تب که هر ساعت یا هر روز گرمتر می‌شود یا آماس که هر روز بیشتر می‌گردد مدت فزودن حرارت تب را و فزودن آماس را از جمله روزگار قزودن بیماری شمرند.
و سوم حال به غایت رسیدن بیماری است و این را وقت انتها گویند؛ و این چنان باشد که مثلا تب و اعراض آن امروز قوی‌تر از دی نباشد.
و چهارم حال نقصان بیماری است و این را وقت انحطاط گویند؛ و این چنان باشد که مثلا تب و اعراض آن امروز کمتر از دی باشد و هر گاه بیماری به وقت انتحطاط رسد بیمار از خطر بیرون آید و هم امید سلامت باشد مگر تخلیطی و خطایی اندر تدبیر کرده شود بدان سب نکس افتد یا بیماری دیگر پدید آید.
و بباید دانست که هر بیماری که اندر خود فصل سال و مزاج عمر باشد خطر آن کمتر باشد چنانکه اندر فصل تابستان اندر شهری گرم مردم جوان را بیماری گرم و صفرایی پدید آید، از بهر آنکه آسیبی عظیم نباید تا اندر چنین فصل مزاج حرارت تولد کند. و هر بیماری گرم و صفرایی پدید آید، از بهر آنکه آسیبی عظیم نباید تا اندر چنین فصل مزاج حرارتی تولد کند. و هر بیماری که نه اندر خورد فصل سال و مزاج عمر و هوای شهر باشد خطرناک باشد و چنانکه مردم پیر را اندر فصل زمستان اندر شهری سرد بیماری باشد زایل شود و فصل زمستان و شهر سرد و مزاج مردم پیر همه ضد بیماری بیماری گرم افتد از بهر آن که همه بیماری‌ها را امید چنان باشد که اندر فصلی که مزاج آن ضد مزاج بیماری گرم باشد، پس هر گاه که اندر زمستان مردم پیر را بیماری گرم افتد خاصه اندر شهر سرد سبب آن عظیم باشد و خطرناک‌تر بود.

باب دهم از گفتار نخستین: اندر شناختن بیماریها که از پدران به میراث اندر فرزندان پدید آید و بیماریها که مردم از یکدیگر بگیرند


ص: 198
بیماریها (یی) که از پدران به میراث اندر فرزندان پدید آید شش بیماری است: یکی سبل دوم نقرس سوم برص چهارم جذام پنجم کَلْی (کچلی) ششم اصلعی و علی الجمله عضوی که از پدر ضعیف باشد از فرزند هم آن عضو ضعیف آید.
و آنچه از یکدیگر بگیرند (ص 73) خاصه اگر خانه‌ها تنگ باشد و بخارها اندر هوای خانه گرفته شود هم (سبب) شش بیماری است: یکی سل دوم برص سوم جذام چهارم آبله پنجم درد چشم خاصه اگر اندر چشم در دمنده نگاه کنند، ششم تبهای و ربایی.

باب یازدهم از گفتار نخستین: اندر شناختن بیماریهایی که تازه گردد و سبب زایل شدن بیماریهای دیگر باشد


بیماریهایی که تازه گردد و سبب زایل شدن بیماریهای دگر باشد چون نقرس است و دوالی و داء الفیل و و جمع المفاصل صعب، هر گاه که مصروع را از این بیماریها یکی پدید آید، بدان سبب صرع زایل شود، از بهر آنکه صرع بیماری دماغی است و ماده آن اندر دماغ باشد، پس هر گاه که از این بیماریها یکی پدید آید ماده را از دماغ فرود آرد و علت دماغی زایل شود، و هر علتی که ماده آن انتقال کند هم برین قیاس باشد.
و درد چشم مزمن، به اسهال و زلق الامعاء زایل شود، از بهر آنکه به اسهال خلط بد از تن بیرون شود و ماده نیز انتقال کند؛ و این اسهال اندرین علت چون دستوری است طبیب را، تا به طبیعت اقتدا کند.
و مردم اصلع را علت دو الی نباشد و هر گاه که دو الی پدید آید موی سر بر آید. از بهر آنکه سبب باطل شدن موی خلطهای بد باشد که بن موی را تباه کند اصلعی و داء الثعلب و غیر آن پدید آید، پس هر گاه که خلطها از سر فرود آید و دوالی تولد کند و موی سر بر آید.
هر گاه که خداوند اسهال صفرایی را گوش کر شود اسهال زایل شود. و هر گاه که کسی را گوش کر شده و اسهال صفرایی پدید آید کری زایل شود و سبب هم استفراغ ماده باشد، و هم انتقال آن و هر گاه که اندر تب کسی را گوش کر شود اگر از بینی خون آید یا اسهال پدید آید کری زایل شود، سبب استفراغ و انتقال بوده باشد. و اگر کسی را درد سری صعب باشد
ص: 199
و از بینی یا گوش اوریم آید یا آب زرد، درد سر زایل شود، هم به سبب استفراغ و انتقال ماده بوده باشد.
و اگر خداوند اسهال مزمن را قی افتد بی قصد او اسهال زایل شود، به سبب انتقال ماده.
و مالیخولیا و دیوانگی به دوالی و بواسیر زایل شود، از بهر آنکه سبب هر دو بسیاری خلط سودایی باشد اندر دماغ. پس چون سر رگهای فرو سو گشاده شود و بواسیر یا دوالی پدید آید و خون سودایی از دماغ فرو پالاید هر دو علت به سبب انتقال ماده زایل شود.
و مردم خصی را نقرس نباشد و اصلع نشود. و زنان را نقرس نباشد، مگر که پیش از هنگام حیض باز ایستد و یا غذاهای ناموافق و بی‌ترتیب خورند تا نقرس پدید آید، از بهر آنکه تن ایشان به حیض از مادتها پاک میشود، و چون پیش از هنگام حیض باز ایستد، مادتهای بد اندر تن بماند، عجب نباشد اگر نقرس تولد کند. سبب اصلع ناشدن خصی آن است که مزاج او همچون مزاج زنان شود، و نقرس هم بدین سبب نباشد. لکن چنانکه زن اگر غذای ناموافق و بی‌ترتیب خورد، وی را نقرس پدید آید. اگر در خصی نیز پدید آید وی را نیز پدید آید. و نقرس علتی است که به سبب ضعیفی پای افتد همچنان که صرع علتی است که به سبب ضعیفی دماغ که ضعیف باشد افتد. لکن اگر چه پای یا دماغ ضعیف باشد یا ماده بد اندر تن گرد نشود و اندر رگها روان نشود و به جانب پای یا به جانب دماغ روی ننهد، نه صرع تولد کند و نه نقرس. جالینوس میگوید: با آنکه خصی با نقرس ندیدم کودک با نقرس هرگز ندیدم، و اگر کودکی را نقرس افتد نقرس او از جمله وجع المفاصل باشد و اندر زانو و دیگر بندها باشد و سبب آن غذای بد و ترتیب بدو ناگواریدن طعام باشد. و چون معلوم است که خصی و کودک را نقرس نباشد و اگر باشد خصی را نادر باشد، و کودک را نادرتر از اینجا معلوم شود، که مجامعت را اندر تولد نقرس اثری قوی است.
و درد جگر صعب به تب زایل شود، لکن بباید دانست که درد جگر یا از آماس گرم باشد، یا از بادی غلیظ، یا از سده. اما آنچه از سده باشد درد آن صعب نباشد و گرانی فزون از درد باشد، و آنچه از آماس باشد بی تب نباشد، و آنچه از باد غلیظ باشد درد آن صعب و خلنده باشد و آن باد به حرارت تب گرم شکسته شود. و هر گاه که کسی را سرهای پهلو درد
ص: 200
کند و آماسی نباشد آن درد به تب گرم زایل شود. و حال همین باشد که اندر درد جگر که یاد کرده آمد و نقرس و دوالی و جمع المفاصل و گری و خارش به تب ربع زایل شود. و تشنج امتلایی به تب گرم زایل شود. لکن بباید دانست که این نقرس و جمع المفاصل باشد که از رطوبتهای خام و از خلط غلیظ سودایی باشد. و گری و خارش یا از رطوبتی شور باشد یا از خلط سودائی خام باشد، اما آنچه از رطوبتهای خام باشد و به حرارت تبهای گرم پخته شود و آنچه از خلطهای سودایی باشد به نوبت‌های تب ربع تحلیل پذیرد و تشنج امتلایی همچنین باشد از بهر آنکه ماده تشنج به حرارت تب گرم بگدازد و تشنج زایل گردد.
و هر گاه که بحران یرقانی پدید آید بیماری‌های گرم صفرایی زایل شود از بهر آنکه ماده صفرایی به ظاهر تن بیرون آید. و فواق امتلایی به عطسه زایل شود، از بهر آنکه فواق و تشنج هم از امتلا باشد و هم از استفراغ، اما آنچه از امتلا باشد اندر بیشتر حالها آن را حرکتی قوی باید تا آن رطوبت را بجنباند و بکند و حرکت عطسه حرکتی قوی است. و هر کسی را که آروغ ترش بسیار باشد وی را علت ذات الجنب نباشد، از بهر آنکه ماده ذات الجنب ماده گرم و تیز باشد، و اندر معده کسی که آروغ ترش بسیار بود خلط گرم و تیز کمتر تولد کند و چون خلط گرم کمتر تولد کند و اندر تن او ماده بدان گرمی و تیزی کمتر باشد و بدین سبب وی را ذات الجنب نباشد.

باب دوازدهم از گفتار نخستین: اندر شناختن بیماریهایی که هر گاه که از حال بگردد و بیماری دیگر شود حال بیمار بدتر شود


هر گاه که ذات الجنب ذات الریه شود و علت قرانیطیس لیثرغس گردد حال بیمار بتر شود ام اندر ذات الجنب که ذات الریه شود، بیمار از بهر آن بد تر شود که ماده بیماری اندر موضع خویش نگنجد، و فزون آید تا ذات الریه نیز تولد کند و چون حال این باشد شک نیست که حال بیمار بدتر شود، از بهر آنکه ذات الجنب بر جای خود باشد و ذات الریه با وی یار گردد. و ذات الریه هرگز ذات الجنب نگردد، از بهر آنکه ذات الریه چون صعب نباشد، ماده آن به سعال برآید و پاک شود آن را قرانیطس گویند. و آنچه صعب باشد و پیش از آنکه مادت به عضوی دیگر انتقال کند بیمار هلاک شود.
ص: 201
و اما قرانیطس سر سام گرم را گویند و لیتر غس سر سام سرد را گویند. هر گاه که قرانیطیس لیتر غس گردد، حال بیمار بدتر شود، از بهر آنکه ماده لطیف اندر قرانیطیس تحلیل پذیرفته باشد و مانده کیفیت ماده و تحلیل آن دشوار باشد.
هرگاه که بیمار را اندر تب محرقه رعشه پدید آید هذیان گوید و هذیان سخنان بیهشانه باشد و طبیبان هذیان را اختلاط ذهن گویند. هر گاه که اختلاط ذهن پدید آید آن تب زایل شود، و سبب آنکه تب محرقه به هذیان زایل شود آن است که ماده تب محرقه اندر عروق باشد، هر گاه که مادت از عروق انتقال کند و به عصبها باز آید و رعشه تولد کند، و از بهر آنکه عصبها همه فروع دماغ است و مادت که به عصبها باز آید قوت آن به اصل این فروع رسد و هذیان تولد کند و تب زایل (ص 73) شود به سبب انتقال ماده، لکن اندر علتی صعب‌تر افتاده باشد و الله اعلم