گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
گفتار دوم: اندر شناختن اعراض‌






اشاره


و این گفتار دوازده باب است:

باب نخستین از گفتار دوم: اندر شناختن اعراض بر طریق کلی‌


بباید دانست که همچنان که از سببها، حالهایی اندر تن مردم تاز ه گردد آن را امراض گویند؛ از امراض نیز حالهایی تازه پدید گردد آن را اعراض گویند. این اعراض را به قیاس با امراض اعراض گویند و به قیاس با آنکه طبیب از این اعراض نشانه‌ها جوید بر شناختن حالهای بیماریها، علامات گویند از بهر آنکه اعراض نشانه‌های حالهای تن مردم است و آن نشانه‌ها بعضی نشانه تندرستی است و بعضی نشانه بیماری.
اما آنچه نشانه تندرستی است، درستی هیات اندامها است و تمامی فعل هر یک، و هر اندامی که فعل او تمام باشد آن اندام درست باشد. و از فعلهای اندامها نشانه‌ها برین گونه جویند.
آنچه از فعلهای دماغ جویند، اندر حالهای فعلهای اختیار و اندر حالهای فعلهای حس و
ص: 202
فعلهای توهم و تفکر و مانند آن نگاه کنند.
و آنچه از فعلهای دل جویند اندر حالهای دم زدن و حالهای نبض نگاه کنند.
و آنچه از فعلهای جگر جویند اندر حال بول و براز نگاه کنند.
و آنچه از فعلهای معده جویند از احوال گواریدن طعام و احوال آرزوها و حال آروغ و قراقر و حال قوتهای معده نگاه کنند.
از هر عضوی هم برین سان افعال او و حال قوتها او باز جویند، و هر چه بر حال طبیعی باشد نشان تندرستی باشد. و هر چه از حال طبیعی بگردد، نشان بیماری باشد.
و طبیبان عرض، حالهایی را گویند که تبع بیماری باشد و با بیماری یا از پس بیمار پدید آید. و عرض از سه حال نشانی دهد: یکی از حال گذشته و دوم از حال حاضر و سوم از حال آیند.
و آنچه نشان از حال گذشته دهد اگر طبیب از آن حال خبر دهد بیمار را بر طبیب و صناعت او اعتماد افتد. از بهر آنکه چون داند که آنچه از حال گذشته گفت درست بود، و داند که آنچه از آینده گوید درست باشد.
و آنچه نشانی از حال حاضر دهد اگر حال باز نماید و در خورد حال تدبیر فرماید منفعت آن بزرگ باشد.
و آنچه از آینده گویند منفعت آن دو گونه باشد؛ یکی آنکه استادی طبیب ظاهر گردد، و دوم آنکه تدبیر بیمار چنان ساخته شود که آن حال واجب کند.
و اعرض آن باشد که بر حقیقت بیماری دلالت کند چنانکه مثلا نبض سریع و مختلف دلالت کند بر تب، و بعضی آن باشد که دلالت کند بر آنکه ماده اندر کدام عضو است چنانکه نبض موجی اندر بیماریهای برو سینه دلالت کند بر امتلا، و امتلا به سبب بیماری آماس اندر غشا و حجاب است و بعضی بر سبب بیماری دلالت کند چنانکه اعراض بر امتلا دلالت کند و بعضی بر گرمی، و زودی حرکت و نوبتها دلالت کند و بعضی بر سلامت و بعضی بر خطرناکی بیماری دلالت کند؛ چنانکه در ذات الجنب زود به سرفه رطوبتی پخته بر آمدن گیرد دلیل سلامت باشد، و اگر دیر تر آغاز کند یا، به دشخواری بر آید و خام
ص: 203
بر آید خطرناک باشد.
و اندر تبها عرق و استفراغهای دیگر هم بر این قیاس باشد. و از اعراض بعضی باشد که با بیماری لازم باشد و با آن پدید آید و با آن زایل شود، چنانکه سعال و نبض منشاری و در خلنده و تب نیز که با ذات الحنب پدید آید و با آن زایل شود. و بعضی باشد، که لازم نباشد چنانکه درد سر مثلا و تب، چه بعضی تبها با درد سر باشد و بعضی بیدرد سر.
و از اعراض بعضی باشد که از پس تر پدید آید، و آن سه نوع است: یکی نشانه‌های بحران است و دوم نشانه‌های نضج سوم نشانه‌های مرگ. و این اعراض اندر بیماریهای حاده ظاهر تر باشد، و از اعراض بعضی آن است که به حس بصر اندر یابند و بعضی به حس سمع و بعضی به حس شم و بعضی به حس ذوق و بعضی به حس لمس.
اما آنچه به حس بصر اندر یابند چون رنگ روی است و رنگ چشم و رنگ زبان و رنگهای آماسها و اثرها که بر پوست پدید آید چون رنگ بهق و برص و رنگ بثرها و ریشها و رنگ بول و بر از و قی، و چون حرکت و سکون و آنچه از جنس حرکت است چون حرکت تشنج و حرکت اختلاجی و رعشه و حرکت تمطی و تثاوب.
اما تمطی دست و پای و هم تن کشیدن و دراز کردن باشد. و تثاوب دهان باز کردن و کشیدن باشد چنانکه مردم خواب آلوده و ملول کند. و اختلاج جستن اندامها باشد. و رعشه لرزیدن سر و دست پای باشد و تشنج بهم باز آمدن و کوتاه شدن عضله‌ها و عصبها باشد.
و آنچه از جنس سکون است چون غشا (غشی) است و چون سکته.
و آنچه به حس سمعم اندر یابند چون قراقر بادها باشد که در شکم تولد کند و آواز آروغ و آواز سعال و آواز مصروع. و آنچه بحس لمس اندر یابد چون حرکت و سکون نبض است و تپیدن دل و سختی و نرمی و سردی و گرمی اندام‌ها.
و آنچه به حس شم اندر یایند چون بوی عرق است و بوی بول و بوی دهن و غیر آن.
و آنچه به حس ذوق اندر یابند چون مزه دهان است که بیمار حکایت کند.
و بباید دانست که بعضی حرکتها فعل اصلی طبیعت است، چون حرکت فواق که هر گاه
ص: 204
که اندر معده فضله و باشد و معده خواهد که آن را دفع کند و نمی‌تواند کرد طبیعت معده از بهر دفع آن فضله حرکت فواق آغاز کند.
و بعضی فعل عارضی طبیعت است چون تشنج و رعشه از بهر آنکه هر عضوی که در وی تشنج و رعشه پدید آید طبیعت اصلی آن عضو باطل گشته باشد و مزاجی و طبیعتی عارضی تولد کرده، و فواق خشک از جمله تشنج است و به حقیقت فواق نیست، و بعضی فعلی است که طبیعت را و قصد اختیاری را اندر وی بهره باشد چون حرکت اجزای سینه و حنجره از بهر سعال و حرکت مثانه و شرج از بهر استفراغ همچنین باشد. مگر اندر بعضی وقتها که معاء مستقیم و مثانه پر شود و اندر بول و براز حرارتی و سوزانیدنی باشد، اگر حرکت اختیاری آن را دفع نکند حرکت طبیعی پیش دستی کند. و بعضی فعل طبیعیت محض باشد، و قصد
اختیار را اندر وی هیچ بهره نباشد، چون حرکت لرزه که در آغاز تب پدید آید و چون حرکت اختلاج. این حرکتها که یاد کرده آمد مختلف است، و اختلاف بعضی از بهر آن است که یکی قویتر است و یکی ضعیف‌تر. و بعضی را حرکت اندامها بسیار باید تا تمام شود و بعضی به حرکت یک اندام تمام شود. و بعضی خطرناک‌تر است و بعضی کم خطرتر و بعضی به معاونت عضوی باشد که بدو نزدیک است و بعضی و معاونت چیزی غریب باشد که بدو نزدیک است، و بعضی را مخالفت از جهت فاعل است و بعضی را از جهت ماده است و اما آنچه اختلاف از بهر آن است که بعضی قویتر (ص 74) است و بعضی ضعیف‌تر، چون حرکت سعال و حرکت اختلاج است، از بهر آنکه حرکت سعال قویتر است و آنچه اختلاف از بهر آن است که بعضی به حرکت اندامهای بسیار تمام شود و بعضی به حرکت اندامهایی کمتر، چون حرکت عطسه و حرکت سعال، از بهر آنکه عطسه به حرکت اندامهای دم زدن و به حرکت اجزای سر تمام شود. و آنچه اختلاف آن به سبب خطرناکی و کم خطری است چون حرکت فواق خشک است، و حرکت سعال و فواق خشک خطرناک است، و حرکت سعال بدان خطرناکی نیست. و آنچه اختلاف آن به سبب معاونت است حرکت مثانه و شرج است و آنچه اندر بیرون کردن بول و براز که به معاونت
ص: 205
عضله‌های شکم تمام شود، و حرکت سعال که به معاونت هوا تمام شود، و آنچه اختلاف آن از جهت فاعل است چون حرکت سعال است که فاعل آن از اجزای سینه و حنجره است، و حرکت قی که فاعل آن اجزای معده و مری است. و آنچه اختلاف آن به سبب ماده است حرکت سعال است و جرکت اختلاج، از بهر آنکه ماده سعال رطوبتی است و ماده اختلاج بادی است. و بیرون از این اعراض که یاد کرده شد بسیار عرضها ظاهر است که بر احوال باطن نشانی دهد، چون سرخی رخسار که نشانه ریش شش است که آن را سل گویند و چون کوتاهی انگشتان که نشانه کوچکی جگر است و اندر گشته شدن ناخنان که نشانه بیماری سل است.

باب دوم از گفتار دوم: اندر آنکه طبیب چون هر که خواهد که از اعراض ظاهر احوال باطن بداند.


نخست باید که تشریح اندام‌ها و گوهر اندامهای یکسان و ترکیب اندامهای مرکب و خاصیت و مشارکت و فعل و قوت هر یک دانسته باشد.
هر گاه که طبیب خواهد که از اعراض ظاهر احوال باطن بداند نخست باید که تشریح اندامهای یکسان و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب و همسایگی و مشارکت هر اندامی با دیگر اندامها و خاصیت و فعل و قوت هر یک بدانسته باشد، و شکل و نهاد هر یک شناخته، این غرض وی را حاصل شود؛ از بهر آنکه اگر تشریح و شکل اندامها نداند، اگر مثلا اندر جانب راست شکم آماسی بیند نتواند دانست که آماس اندر جگر است یا در عضله شکم، و هر گاه که تشریح داند و شکل آماس بیند حکم کند که آماس اندر کدام عضو است، از بهر آنکه شکل آماس جگر چون هلالی باشد و بر شکل جگر و شکل آماس عضله شکم دراز باشد، بر شکل نهاد آن عضله. و همچنین اگر ماده‌ای اندر روده گرفته شود از شناختن خاصیت روده‌ها معلوم توان کرد که اندر کدام روده است. از بهر آنکه خاصیت روده صایم آن است که همیشه تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند، و خاصیت روده اعور و روده قولون آن است که ثفل اندر وی دیر بماند و قولنج بیشتر اندر قولون افتد؛ و از شناختن گوهر اندامها معلوم تواند کرد که آنچه با اسهال یا اندر بول بیرون آید و آنچه به سعال برآید از
ص: 206
گوهر کدام عضو است، تا هر گاه که بیند که به سعالهای کهن حلقه‌های کهن غضروفی کوچک می‌برآید حکم کند که آن حلقه‌ها از شش می‌برآید و قصبه‌های شش خورده شده است. و اگر به سهال رندش روده بیرون آید و به تازی آن را خراطه گویند و جراده نیز گویند و اندرین خراطه پاره‌های پوست بیند چون پوست ریش و به تازی آن را قشور القرحه گویند و بیشتری مردمان به پارسی خشکریشه گویند.
هر گاه که طبیب این پاره‌های پوست بزرگ بیند حکم کند که قرحه اندر روده فرودین است، و هر گاه که خرد بیند و باریک حکم کند که قرحه اندر روده بالایین است و اگر خراطه بیقشور بیند حکم کند که ماده تیز به روده‌ها گذشته است و می‌گذرد و روده را می‌رندد. و اگر بیند که اندر بول رنگ سرخ یا چیزی چون گوشت پاره سرخ هم آید، حکم کند که از گرده همی‌آید. و اگر رنگ سپید باشد و خراطه خرد و سپید همی‌آید حکم کند که هر دو از مثانه می‌آید و از موضع درد عضو دردمند، بیماریهایی که به سبب شرکت اندامها افتد بتواند شناخت، و از شناختن فعلها و قوتها به اندامها. اگر اندر فعلی از فعلهای اندامها آفتی پدی آید حکم توان کرد که بیماری اندر کدام عضو است، و این همه اصلها اندر کتاب نخستین یاد کرده آمده است و غرض از یاد کردن این مثالها این است که معلوم گردد که از اعراض ظاهر نشانه‌های حالهای باطن چگونه باید جست و بالله و التوفیق.

باب سوم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های بیماریها به شرکت بیماریهای اصلی‌


این نشانه‌ها، آنجا باید جست که بیماری افتد اندر عضوی که آن را با عضوی دیگر شرکتی باشد و ظاهر نباشد که اصل بیماری اندر کدام عضو بوده است، و کدام است که سبب مشارکت بیمار است. و بیماریها که به شرکت اندامی دیگر افتد اندر گفتار نخستین از این کتاب یاد کرده آمده است؛ اما شناختن فرق میان بیماری اصلی و شرکتی آن است که نگاه کنند تا نخست آفت و خلل اندر فعل و قوت کدام عضو پدید آید، تا بدین طریق بشناسد که اصل بیماری در کدام عضو است و بیماری عضو دیگر به سبب بیماری آن عضو است، و به علاج بیماری عضو نخستین مشغول گردد تا هر دو زایل شود.
ص: 207
و همچنین نگاه کند تا الم کدام عضو است که لازم است، و کدام است که گاهی فاتر شود، و گاهی قوی تر شود، تا بدین طریق بشناسد که آنچه لازم است اصلی است و دیگری شرکتی است، یا در نوبت الم هر دو عضو نگاه کند تا نخست نوبت، کدام عضو حرکت می‌کند، تا بشناسد که آنچه حرکت نوبت او نخست است اصلی است و دیگر شرکتی است. لکن وقت باشد که با این همه تاملهای اندر فرق کردن میان بیماری اصلی و شرکتی و غلط افتد، از بهر آنکه بسیار باشد که بیماری اصلی از اول که پدید آید سخت ظاهر نباشد و الم آن سهل تر بوده باشد و بیمار از آن غافل بوده باشد و آن را بیماری شمرده نباشد، پس چون روزگار بر آید به شرکت آن عضو اندر عضوی مشارک، ناگاه بیماری شرکتی و عارضی پدید آید، و الم و رنج این عارضه ظاهر تر باشد، بیمار از بیماری اصلی شکایت نکند، و نشانه‌های آن نداند داد و بیماری اصلی را عارضی شناسد و عارضی را اصلی طبیب را اندرین جایگاه علم تشریح و مشارکت اندامها با یکدیگر و علم آنکه فعل و قوت و خاصیت هر عضوی چیست بکار آید تا آفتها و خللها که در فعل و قوت هر عضوی تواند بود و نشانه‌های آن بشناسد و از بیمار بپرسد تا بدین طریق نشانه‌های بیماری اصلی به دست آرد، و این جز طبیب حاذق نتواند (ص 75) شناخت، و بسیار عضوهاست که بیماری آن اندر بیشتری وقتها به شرکت عضوی باشد، چون بیماریهای سر که اندر بیشتر وقتها به شرکت معده باشد و بیماری معده به شرکت دماغ کمتر باشد و علامتهای مزاجهای اصلی و عارضی در باب هفتم از گفتار دوم از کتاب نخستین یاد کرده آمده است بعون الله تعالی.

باب چهارم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های امتلا


نشانه‌های امتلا گرانی اندامها باشد، و کسلانی و سستی و ملولی و پر شدن رگها و سرخ گشتن روی و بول غلیظ و رنگین و عظیمی نبض و خیرگی چشم و اندر خواب پنداشتن که چیزی گران برداشته است یا نمیتواند رفت و نمیتواند جنبد، و گرانی سر و آرزوی طعام باطل شدن و اعیاء تمددی و تمطی و تثاوب و خون آمدن از بینی، و از بن اندامها.
اما سبب ملولی و تمطی تثاوب حرارتی باشد غریب و رنجوری و گران باری طبیعت و
ص: 208
گرد آمدن بادی غلیظ اندر مفاصل؛ و سبب سستی و کسلانی بلغمی باشد یا سودایی که در مفاصل باشد و تن را گران و سست کند.
و بباید دانست که امتلا دو گونه باشد: یکی گونه است که اخلاط و ارواح اندر تن فزون گردد، و ره گذرهای اخلاط و ارواح همه پر شود و این را طبیبان الامتلاء به حسب الاوعیه گویند؛ و مردم از این امتلا اندر هر حرکتی بر خطر آن باشد که اندر اندام او رگی بگسلد یا بشکافد یا خلطی گذرگاه نفس را بگیرد و بیم خناق و صرع و سکته باشد، هر گاه که نشانه‌های آن امتلا پدید آید صواب آن باشد که بشتابند و رگ زنند و دارو خورند و طعام و شراب کمتر خورند.
گونه دوم چنان باشد که اگر چه اخلاط را فزونی نباشد آن‌قدر که باشد بدو تباه شده باشد و این نوع را الامتلاء بحسب القوه گویند؛ از بهر آنکه بدی و تباهی اخلاط بر قوتهای مردم قهر کند، و قوت هاضمه از پزانیدن و به صلاح آوردن عاجز آید. هر گاه که این نوع امتلا پدید آید بیماریهایی که از عفونت اخلاط باشد تولد کند، اندر تن امتلا و گرانی اندامها و کسلانی و آرزوی طعام باطل شدن، باشد لکن رگها پر و رنگ و روی سرخ نباشد؛ و اگر حرکتی کرده شود زودماندگی و رنج پدید آید و خوابهای شوریده بیند و نبض ضعیف باشد و بول و عرق گنده باشد، و هر گه هنگام حرکت پندارد که اندام او ریش گشته است نشان آن باشد که اخلاط او تباه شده است، و هر که اندر گرمابه شود و اندر هوای گرمابه سرمایی به پشت او برآید اندر تن او فضله‌های گرم دودناک باشد و از گذشتن اندر آفتاب و از هر حرکتی همین سرما یابد و هرگاه یک خلط فزون گردد و دیگر خلطها به اندازه خویش باشد گویند فلان خلط غلبه کرده است و علامت غلبه خلطها گفته آید ان شاء الله.

باب پنجم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های غلبه خون و بیماریها از آن تولد کند


نشانه‌های غلبه خون گرانی اندامها باشد و گرانی سر و گرانی زاندرون چشم خاصه، و تمطی و تثاوب و غنودن بسیار و ملالت و ماندگی بیسببی ظاهر و شیرینی دهان و سرخی روی و زبان و پدید آمدن دملها و بثرها و دمیدن دهان و خون آمدن از بینی و از بن دندانها و
ص: 209
از مقعد و اندر خواب چیزهای سرخ دیدن و خویشتن خون‌آلود دیده و خاریدن جایگاه رگ زدن و جایگاه حجامت، این همه نشانه‌های غلبه خون است و جوانی و فصل بهار و تن گوشت آلود و بسیار خوردن گوشت و شرینی این نشانه‌ها را درست کند که نشانه غلبه خون است.

باب ششم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های غلبه بلغم و بیماریهای بلغمی‌


نشانه‌های غلبه بلغم سپیدی رنگ روی باشد و نبض، کوچک و نرم و متفاوت و بطی، و سردی و تری ظاهر پوست و سستی گوشت اندامها و کسلانی و بسیاری آب دهان و سطبری آن، و کمتر گواریدن طعام و آروغ ترش، و سپیدی بول، و اندر خواب چیزهای سپید و سرما و آب و برف و باران دیدن و بسیار خفتن و تشنه ناشدن.
لکن اگر بلغم شور باشد، تشنگی باشد، و آن تشنگی به آب سرد ننشیند و خواب برد لکن خوش نخسبد. و فصل زمستان و سال‌های کودکی و پیری و تن فربه و پیه ناک و غذاهای تر خوردن چون ماهی تازه و تتماج و جغرات و ترید بسیار و مانند آن، این نشانه‌ها را درست کند که نشان غلبه بلغم است. و صناعت را و مسکن را و عادت را اندر غلبه اخلاط شهادت‌ها درست است، و شخصی که رنگ او به ارزیز ماند و تن او فربه و آکنده باشد، و اندامهای او از مالیدن سرخ نشود و گرم نگردد، اندر تن او خلط خام غلبه دارد. و هر که از پس طعام مزه دهان او ترش گردد یا شور، اندر تن او بلغم ترش یا شور غلبه دارد.

باب هفتم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های غلبه صفرا و بیماریهای صفرایی‌


نشانه‌های غلبه صفرا زردی روی باشد و زردی زبان و چشم؛ تلخی و خشکی دهان، و منش گشتن، و تشنگی بسیار، و خوش آمدن هوای شب و خنکی بامداد، و موافق بودن زمستان و هوای سرد، و نبض سریع و عظیم، و بول ناری و رقیق، و اندر خواب چیزهای زرد و آتشها دیدن، و پنداشتن که اندر گرما به است یا اندر آفتاب و مانند آن، و فصل تابستان و سالهای جوانی و مزاجی گرم و بسیار خوردن شیرینیها و شیر تازه این نشانه‌ها را
ص: 210
درست کند که نشان غلبه صفرا است. و شخصی که میگدازد و لاغر میشود و پوست او خشک باشد، چشم او دور فرو میشود اخلاط او رقیق شده باشد و تریهای او تحلیل می‌پذیرد و خرج میشود.

باب هشتم از گفتار دوم: اندر (شناختن) نشانه‌های غلبه سودا و بیماری‌های سودایی‌


علامتهای سودایی گرفتگی و بیطراواتی رنگ روی باشد و خنکی پوست و رنگ بول به سبزی می‌گراید و به سیاهی و گرسنگی دروغین و اندیشه بسیار و اندوهناک بودن و خلوت جستن و از هر چیزی ترسیدن و گمانهای بد و نومیدی از همه کارها، و سوختن فم معده و بزرگ شدن سپرز پدید آمدن آید بهق سیاه و اندر خواب چیزهای ترسناک و دودها و خرابیها دیدن و فصل خزان و سالهای کهولت و پیری و غذاهای سودایی خوردن چون گوشت قدید و صید و مانند آن نشانه‌های سودا را درست کند، خاصه اگر مرد بسیار موی و سطبر استخوان و اشقر باشد و مردم اسمر و خشک اندام نیز بیشتر سودایی باشند.

باب نهم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های سده و بیماریها که از آن تولد کند


هرگاه در بعضی اندامها نشان امتلا و گرانی باشد اندر آن عضو سده‌ای باشد. خاصه اگر اندر دیگر اندامها از نشانه‌های امتلا چیزی نیابد و خاصه اگر استفراغها (ص 76) از عادت طبیعی کمتر باشد.
هرگاه که سده اندر عضوی افتد که چاره‌ای نیست از آنکه ماده اندر وی بگذرد و به عضوی دیگر شود چون جگر که در رگها و منفذه‌های او سده افتد ماده مدتی بیشتر و مبلغی تمام‌تر اندر وی بمانده باشد و بر آسانی گذر نیابد بدین سبب طرنجیده شود (چین و چروک‌دار) و گرانی و الم طرنجیدگی تولد کند. و گرانی که از سده تولد کند فزون از آن باشد که از آماس تولد کند و فرق میان آماس و سده آن است که آماس از اول که آغاز کند با تب باشد و سده بی‌تب بسیار باشد، و از آنچه از وی تب تولد کند نخست نشانه‌های سده ظاهر گردد و تب از پس‌تر تولد کند، و سده‌ها که نه اندر منفذ جگر باشد گرانی کمتر کند، لکن
ص: 211
ناگذشتن خون به رگها و نارسیدن آن، به اندامها ظاهر گردد و رنگ مردم زرد شود از بهر آنکه خون اندر رگهای باریک گذر نیابد و به ظاهر تن نرسد و خداوند سده بدین سبب زرد روی باشد.

باب دهم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های بیماریهای بادی‌


بیماریهای بادی هر چه اندر اندامی باشد که او را حس است همه با درد باشد. و هر چند حس اندام قویتر درد صعب‌تر، و سبب صعبی درد آن باشد که باد اندر میان اجزاء گوشت و پوست اندامها باشد و همه را از هم در کشد الَمِ تفرق الاتصال تولد کند، پس اگر این بادها اندر میان اجزای اندامی باشد که آن را حس نیست، چون استخوان و گوشت غددی، (آن) درد کمتر باشد، و باشد که هیچ درد نباشد و بسیار باشد که باد استخوان را بشکند و خرد کند و هیچ درد از آن تولد نکند و مگر استخوان شکسته گوشت را و غشاء را و عضله را که بدو پیوسته باشد بخلد تا از خلیدن آن دردی تولد کند. و نشان باد آن باشد که دردها در تن از جایی به جایی شونده باشد، و اگر باد اندر میان گوشت و پوست و عضله‌ها باشد اختلاج کند، و اگر اندر احشاء باشد قراقر کند و نشان درست آن است که اگر چه دردی صعب باشد و عضو طرنجیده باشد، اندر عضو گرانی نباشد (و) چنانکه از اخلاط باشد. و بیماری بادی را به آواز بتوان دانست، چنانکه استسقاء طبلی را از زقّی بدان شناسند که دست بر شکم بیمار زنند آواز طبل دهد و طرنجیدگی باد دارد، چنانچه مشکی را اندر دمند و سپرز را که باد دارد دست به روی مالند قراقر کند و به حس لمس نیز بتوان دانست، چنانکه هر گاه که دست بر نهند باد در زیر دست پراکنده شود و هر گاه که دست بر دارند زود باز آید، و اندر بر نهادن دست حس لمس را خبر باشد که انگشت به رطوبتی فرو نمیرود و ماده در زیر انگشت نمیآید، و اگر طرنجیده باشد و با انگشت باز کوشد به حس لمس فرق توان کرد میان چیزی که از باد پر شده باشد و چیزی که از ماده دیگر پر شده باشد.

باب یازدهم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های آماسهای ظاهر و باطن‌


ص: 212
آماسها ظاهر به مشاهده توان دید، و آماس باطن اگر گرم باشد، نشان آن تب و گرانی موضع آماس باشد، اگر عضو را حس نباشد. و اگر عضوی حساس باشد با تب درد سوزاننده باشد و هر آماسی و المی و آفتی که در عضو باشد اندر فعل و قوت آن عضو آفتی پدید آید چنانکه معلوم گشت.
اما نشان آماس بلغمی آن است که نشان غلبه بلغم پدید آید و اندر آن عضو که آماس در وی باشد گرانی همی‌یابد بیدرد، و اگر با این گرانی نشانه‌های غلبه سودا ظاهر باشد و موضع آماس سخت باشد حکم باید کرد که آماس سودایی است و اگر آماس اندر عضوی عصبناک باشد درد آن صعب باشد و تب سخت گرم باشد و خطر آن باشد که زود تشنج و اختلاط ذهن پدید آید و نشان همه آماسها که در احشاء باشد آن است که گوشت عضله‌های شکم فرو گذارد و پوست شکم لاغر شود.
و هر گاه که آماس طریق پختن گردید و خراج (دمل، جوش) گردد، درد صعب شود، و تب سوزان‌تر شود، و زبان درشت‌تر گردد، و خواب نیابد و گرانی موضع آماس زیادت شود. و بسیار باشد که در این حال تن زود لاغر شود و چشمها به یک بار دور اندر شود؛ و هر گاه که خراج پخته شود و ریم کند حرارت تب شکسته شود و ضربان و درد ساکن شود و آنجا که درد بودی، خارش پدید آید و به لمس گرم شود و گرانی موضع زیادت گردد.
و هر گاه که سر کند اندر حال تب لرزه گیرد به سبب سوزانی ریم، پس گرم شود و نبض به سبب استفراغ عریض و ضعیف و صغیر و بطی شود، و به سبب تب مختلط و متفاوت شود، و شهوت ساقط شود، و بسیار باشد که دست و پای سرد شود.
و چون سر کرده باشد ماده به طریقی نزدیک‌تر دفع شود یا به نفث یا به طریق بول یا به طریق ثفل، و بهترین آن باشد که از پس نشانه‌های سر کردن تب زایل گردد و دم زدن آسان شود. و قوت باز می‌آید و ماده به طریقی راست‌تر و نزدیکتر دفع شود، و بسیار باشد که اندر آماسهای باطن ماده از عضوی به عضوی دیگر شود، و هر گاه که از عضوی شریف به عضوی خسیس‌تر شود، حال بیمار نیک شود چنانکه ماده آماس دماغی پس گوش فرود آید، و آماس جگر به بیغوله ران فرود آید. و اگر از عضوی خسیس‌تر به عضوی شریف‌تر باز
ص: 213
گردد حال بیمار بدتر شود، چنانکه ذات الجنب ذات الریه شود یا ماده ذات الجنب به نواحی دل آید. و باز گشتن ماده آماسهای باطن را علامتها است، اما اگر به سوی بالا باز گردد نفس تنگ و دشوار گردد و در حوالی سینه سوزش پدید آید، و اگر اندر گرداگرد چنبر گردن گرانی تولد کند و درد سر آرد و باشد که اندر بازو و ساعد المی پدید آید و اگر ماده بر دماغ شود سخت خطرناک باشد و اگر گوش آید امید خلاص پدید آید و خون آمدن از بینی اندرین حال در همه آماسهای احشاء سخت نیک باشد. و اگر ماده به سوی زیر فرو آید اندر شراسیف گرانی و تمدد پدید آید و شراسیف (جمع عربی شرسوف و به معنی غضروف اتصال دنده‌ها به جناغ سینه باشد.) سر پهلوها را گویند.

باب دوازدهم از گفتار دوم: اندر شناختن نشانه‌های تفرق الاتصال‌


تفرق الاتصال آنچه ظاهر باشد به مشاهد توان دید و آنچه باطن باشد علامتهای آن درد خلنده باشد. و گاه گاه چنان پندارند که آن موضع همی‌سنبند (مشتق به معنی سوراخ کردن) و خاصه اگر با این درد تبی گرم باشد و اندر بیشتر حالها خلطی بیرون آید. اگر تفریق الاتصال اندر اعضای دم زدن باشد، به قی یا به نفث خون بر آید، و اگر اندر امعاء و دیگر احشاء باشد، به اسهال یا به ادرار بول خون بیرون آید، و بسیار باشد که بدین طریقها چیزی بیرون نیاید لکن اندر فضایی که اندر احشاء باشد گرد آید. و بسیار باشد که تفریق الاتصال از آماسی باشد که پخته شود و سر کند و بدین طریقهایی بیرون آید و هر گاه که نشانه‌های آماس و نشان پختن و سر کردن آن پدید آمده باشد و پس ریم و خون پالودن گیرد، تب و درد و گرانی آن موضع همه زایل گردد و راحت پدید آید. و اگر نشان پختن و سر کردن آماس پدید آمده نباشد و خون و ریم پالودن گیرد، تب و درد زیادت گردد و بیرون آمدن بندگشادها و فتق هم از جمله تفریق الاتصال باشد.
ص: 214

گفتار سوم اندر شناختن نبض‌

اشاره


و این گفتار بیست و سه باب است:

باب نخستین از گفتار سوم: اندر آن که نبض چیست‌


نبض حرکت شریانها را گویند و هر نبض از دو حرکت است و دو سکون. یک حرکت.
حرکت انبساط است و یک سکون، سکونی که از پس انبساط باشد. و حرکت دوم حرکت انقباض است، و سکون دوم سکونی که از پس حرکت انقباض باشد، از بهر آنکه ممکن نیست (ص 77) که چیزی را حرکت به جانبی و به نهایت آن جانب رسد و باز از آن جانب به جانبی مخالف آن باز گردد، و اگر اندر میان این دو حرکت سکونی نباشد چه به یکدیگر پیوستن دو حرکت مخالف یکدیگر محال باشد، و چاره نباشد از آنکه میان گسستن حرکت اول و آغاز حرکت دوم سکونی افتد اگر چه محسوس نباشد.
و حرکت انبساط حرکت باز شدن شریانها را گویند، و حرکت انقباض حرکت فراز هم آمدن آن را گویند و حرکت انبساط را همیشه به انگشت اندر توان یافت مگر وقتی که مردم به غایت ضعیفی و بد حالی باشد. و حرکت انقباض به دشخواری در توان یافت، و به نزدیک بسیار طبیبان چنان است که اندر نتوان یافت. لکن درست آن است که اندر تن کم گوشت و نرم پوست، اندر توان یافت، خاصه که نبض قوی باشد یا صلب یا بطی؛ اگر چه غالب آن است که دشخوار در توان یافت، خاصه اگر در نبض هیچ گونه سرعت یا تواتر نباشد.
اما اندر نبض قوی به سبب قوت حرکت اندر توان یافت، و در نبض صلب به سبب صلابت فرق توان کرد میان مصادمت رگ با انگشت و میان باز گشتن او، اندر نبض بطی نیز به سبب دیری جنبیدن و دیری بازگشتن فرق توان کرد. جالینوس میگوید من مدتی از اندر یافتن حرکت انقباض غافل بودم. پس تامل کردم تا حس آن اندکی بیافتم و بعد از آن که نیک اندر یافتم، بسیاری از علم نبض بر من گشاده شد. و بباید دانستن که حرکت همه شریانها با حرکت دل برابر باشد و هیچ دو حرکت یعنی حرکت شریان و حرکت دل از یکدیگر بیشتر و پس‌تر نباشد، لکن همچنان که هر گاه که اصل درخت بجنبد شاخه‌های با
ص: 215
وی بجنبد حرکت شریان با حرکت دل همچنان برابر باشد از بهر آنکه شریانها شاخه‌هایی است که از دل رسته است. بلی هر گاه که اندر عضوی به سبب جراحتی یا دملی یا غیر آن حرارتی فزوده باشد، شریانی که بدین جراحت یا دمل نزدیک باشد، حرکت بیشتر و زودتر از حرکت دل و دیگر شریانها کند به سبب آن عارض، و شریانهای عضوهای دیگر که حال ایشان با حال دل برابر باشد حرکت ایشان با حرکت دل برابر باشد و بگردیدن و حرکت شریان، این عضو که عارض آن در وی است، دلیل است بر آنکه همه شریانها به طبع خویش حرکت کنند. اگر چه حرکت ایشان با حرکت دل برابر است و تبع آن است. و اگر حرکت شریانها و طبع خویش نبودی حرکت شریان عضوی که اندر وی عارضی افتد مخالف حرکت دیگر شریانها نگشتی، و چون حرکت این شریان زودتر و به عدد بیشتر میشود، دانیم که حرکت این شریان به طبع اوست.
گروهی پنداشته‌اند که حرکت شریانها بر سبیل مد و جزر است یعنی هر گاه که دل، خون و روح را همچون مد به شریانها فرستد شریان برخیزد و بجنبد، و هر گاه که هر دو را به خویشتن باز آرد شریان تهی شود و ساکن گردد. و گفته‌اند که حرکت شریان به سبب این مد است که بدو همی‌آید و سکون به سبب جزر که از او باز میگردد، نه به طبع خویش است. و چنان نیست که ایشان گمان برده‌اند، لکن به طبع خویش است و دلیل بر این است که نخست یاد کرده آمده است که حرکت شریان یک عضو، به سبب عارضی مخالف حرکت شریانهای دیگر اعضاء میشود.

باب دوم از گفتار سوم: اندر شناختن منفعت نبض‌


از بهر آنکه تن مردم و دیگر جانوران آمیخته و سرشته است از چهار مایه، هر چهار با یکدیگر ناسازنده و از یکدیگر گریزان و اندر یکدیگر اثر کننده، و از یکدیگر اثر پذیرنده، و به سبب ناسازندگی مایه‌ها و اثر کردن و اندر یکدیگر و اثر پذیرفتن از یکدیگر همیشه تن مردم اندر کاهش و گدازش است، حرارت او رطوبت او را بخار میگرداند و خرج میکند، و بر هوا که گرداگرد اوست، نیز اثر میکند و حرکتهای بدنی و نفسانی همه اندر وی اثر میکند.
پس همیشه تن مردم بدین سبب‌ها میکاهد و می‌پالاید پالودنی پیدا و ناپیدا، آنچه
ص: 216
پیداست چون بول است و براز و عرق و مخاط و وسخ گوش (چرک گوش) و بینی و وسخ همه تن و بالیدن موی و ناخن. و آنچه ناپیدا است بخارهاست که از بن مویها که مسام گویند خرج می‌شود بدین سبب تنهای همه جانوران حاجتمند ست به باز آوردن بدل آنچه از ایشان پالوده و خرج شده باشد. و گرسنگی است که تن حیوان را بدین بدل حاجت آید، و این بدل غذا باشد و پس هر گاه که از تن کثیف چندین پالایش و کاهیدن باشد، روح لطیف متحرک اولی تر که هم بدین سببها از وی پالایش و کاهش زودتر و بیشتر باشد، و بر نایافتن بدل آن ناشکیباتر باشد. و از وجهی دیگر بباید دانست که هر گاه که چنان افتد که از تن کثیف این کاهیدن و پالودن که یاد کرده آمد کمتر باشد اخلاط فزونی در تن گرد آید، و حاجت مردم به ریاضت (ورزش) و گرمابه و غیر آن، از بهر آن است تا تن از اخلاط فزونی پاک شود و همچنان که تن را حاجت است که از خلطهای فزونی پاک شود روح را نیز حاجت است که بخار دودناک شده و سوخته از وی جدا شود، از بهر آنکه روح لطیف است و نازک و آن صبوری که تن با خلط بد تواند کرد روح نتوان کرد پس به ضرورت می‌باید که بخار دودناک از وی جدا شود. و همچنان که آب غذا تن را اندر تن روان کند و فضله‌ها را از تن بشوید و بیرون برد، هوا غذای روح را بدو رساند و فضله‌ها را از وی بیرون کند.
پس منفعت نبض این است که به حرکت انبساط نسیم هوای خنک تازه و پاکیزه به اندورن دل رساند و به حرکت انقباض هوای گرم و دودناک شده را از دل بیرون کند، همچنان که آهنگر دم را بگشاید و باز کند و هوا به اندرون دم اندر کشد و هر گاه که فراز هم آرد هوا را بیرون کند. دل و شریانها به حرکت انبساط هوا را اندر کشد، و خنکی هوا و غذای روح را به روح رساند و به حرکت انقباض فضله بخار دودناک شده را از روح جدا کند و بیرون کند، تا روح صافی و معتدل باشد. این دو منفعت بزرگ یکی اندر آوردن هوای تازه و غذای روح، دوم بیرون کردن هوای دود ناک و صافی کردن روح از جمله منفعت‌های نبض است.
و غذا دادن هوا تازه مر روح را چنان نیست که قومی گمان برند که هوا روح گردد، لکن همچنان که آب که مردم بخورد مرکب غذا گردد و آن را در رگهای باریک بگذراند و به همه
ص: 217
تن رساند هوا نیز مرکب روح باشد تا وی را به همه تن رساند اگر چه این معنی اندر باب هفتم از جزو ششم از گفتار چهارم از کتاب نخستین یاد کرده آمده است، اینجا نیز واجب بود باز گفتن، تا این فصل تمام‌تر آید و چگونگی رسیدن هوای تازه به دل و سبب دوناک شدن هوا زاندرون دل اندر باب دوم از جزو پنجم از گفتار چهارم اندر تشریح شریان وریدی یاد کرده آمده است، این باب را با این فصل بباید خواند، و بباید دانست که دل به مثل چون شریان همه تن است و یک شریان به مثل چون دل یک عضو است. و همچنان که آن روح را که در دل است حاجت است به دم زدن از راه شش، این روح را که اندر شریان است حاجت است بدم زدن از راه مسام و گشادگیها که آن را به تازی تخلخل گویند.
و از جمله چیزهایی که از تن درستی و بیماری مردم نشانی دهد نبض است که نشان او درست و بی شبهت باشد از بهر آنکه او از دل خبر دهد و مبدا قوت حیوانی و حرارت غریزی دل است و تن به قوت حیوانی زنده است و به قوت حرارت غزیزی گرم است و قوت حیوانی به همه تن نتواند رسید مگر به قوت حرارت عزیزی و اندامهای هیچ قوتی را از قوت‌های بدنی (ص 78) و نفسانی قبول نتواند کرد مگر به قوت حیوانی؛ پس این دو قوت است، یعنی قوت حیوانی و قوت حرارت غریزی که قوام همه تن و قوام همه قوتهاست و صلاح و فساد همه تن و همه قوتها اندر صلاح و فساد این هر دو اندر فساد و صلاح دو قوت بسته است و دل مبدأ و معدن این دو قوت است و صلاح و فساد هر دو اندر صلاح و فساد مزاج دل بسته است. بدین سبب حالهای همه قوتها از حال دل معلوم توان کرد، از بهر آنکه دل عضوی است که از همه حاستها دور است، و شریانها که از وی رسته است بعضی به حس لمس اندر توان یافت، و حال‌های شیریان‌ها اندر بیشتر وقتها تبع حالهای دل است، که اندر یافتن احوال شریان اندر یافتن احوال دل باشد. و آنچه طبیب را از احوال دل بباید دانست چهار چیزی است: یکی آنکه گوهر دل بشناسد دوم صورت او سوم فعل او و چهارم آنچه اندر تجویف اوست بشناسد.
اما گوهر دل جسمی است که از مایه‌های چهارگانه فراز هم آورده شده است، و صورت او قوت حیوانی است و نام دل بر هر دو بر افتد، و فعل او نبض است، و اندر تجویف او
ص: 218
خون و روح است.
این هر چهار چنانکه از دل پیدا شد از شریانها نیز بباید دانست، از بهر آنکه قوت و فعل دل به آنچه اندر تجویف اوست به میانجی او به شریانها و به اندامها می‌رسد. هر گاه که حال شریان به حقیقت شناخته آید حال دل که سبب نخستین است قوام تن را به حقیقت شناخته شود. و چون خواهیم که حالهای دل و شریان بدانیم نخست قوت حیوانی را فاعل نام کنیم، و دل و شریان را آلت نام کنیم، و خون را و روح را و آنچه اندر تجویف دل و شریان است فعل نام کنیم. و حرکت دل و حرکت شریان را نبض نام کنیم از فاعل قوت و ضعف جوییم، و از آلت سردی و گرمی و سختی و نرمی جوییم، و از آنچه در تجویف دل و شریان است بسیاری و اندکی جوییم، و از فعل زودی و دیری و همواری و ناهمواری، و درازی روزگار حرکت و سکون و کوتاهی آن جوییم.
هر گاه که این چیزها به حقیقت شناخته شود احوال تن و سببهای قوام آن به حقیقت شناخته آید. منفعتهای نبض این است که یاد کرده آمد.

باب سوم از گفتار سوم: اندر آنکه چرا حالهای نبض از شریان ساعد جویند


حالهای نبض از شریان ساعد از بهر پنج چیز جویند: یکی از بهر آنکه ساعد را زود بتوان نمود. و دوم آنکه مردم از بیرون داشتن ساعد و نمودن آن شرم ندارد و زشت نباشد. سوم آنکه این شریان برابر دل و اندر راستای اوست، چهارم آنکه این شریان به گوشت اندر نشسته نیست که دیگر شریانها. پنجم آنکه شریان از بخارها ممتلی نشود چنانکه شریان صدغ. بدین سببها این شریان اختیار کردند، و حالها که از این شریان جویند درست‌تر نماید.

باب چهارم از گفتار سوم: اندر آن که نبض چگونه باید جست‌


نبض را به چهار انگشت باید جست، مسبحه و وسطی و نبض و بنصر، و ساعد را بر پهلو باید داشت، از بهر آنکه اگر ساعد را به روی بر (در متن در) گرداند حرکت شریان عریض‌تر و افراشته‌تر نماید، و طولش کمتر نماید، خاصه اگر تن لاغر باشد و اگر به پشت
ص: 219
باز گرداند، درازتر و بلندتر نماید و عرضش کمتر باشد. و دستی که نبض او خواهد جست باید که آسوده باشد، و کاری با رنج و بر چیزی اعتماد تکیه نکرده باشد، یعنی بر جایی چسبیده و نهاده نباشد، و به دست چیزی ندارد و نبض قوی را به سر انگشتان باید جست و سرهای انگشتان بر شریان بقوت باید نهاد و نبض ضعیف را انگشتان سبک باید داشت، چنانکه هیچ گرانی انگشت بر شریان نباشد و به رفق باید جست، از بهر آنکه قوت ضعیف از جنباندن شریان و پوست که بر روی شریان است از دفع کردن انگشت که بر پوست نهاده است عاجز آید و نبض پدید نیاید، علی الجمله نبض ضعیف را جز به رفق نتوان یافت، و انگشتان طبیب لطیف باید، و به سر انگشتان کاری نشاید کرد که پوست سر انگشتان سخت و درشت کند، و هر گاه که انگشت بر شریان نهند نیک نگاه کند، و اندیشه آنجا دارد، و انگشت حقیقت بر شریان نهاده می‌باشد داشت و یک نوع از انواع نبض که اندر وهم صورت شده باشد بجوید تا به نبض آن شخص اندر توان یافت و انگشت بر شریان وقتی باید نهاد که مردم از خشم و شادی و اندوه و مانند آن خالی باشد. و از پس رنج و ریاضت و گرمابه و خواب با افراط و بیخوابی به افراط و از پس سیری و گرسنگی حال نبض جستن درست نیاید.
و بباید دانست که همچنان که مزاج متفاوت است، نبض نیز متفاوت است، از بهر آنکه نبض هر شخصی در خورد مزاج و سحنه او باشد و حرکتهای بدنی و نفسانی حرکتهای شریان را بگرداند، پس نبض (را) در حالی باید جست که مردم از این همه حرکتها و حالها خالی باشد. باید که طبیب نبض این شخص که دست بر شریان او خواهد نهاد، بسیار بار دست برنهاده باشد و نبضهای او از پس این حرکتها و حالها آزموده باشد، و عادت نبض او اندر هر حالی شناخته، تا اگر وقتی عارضی افتد و نبض او از عادت بگردد از نبض او حکم تواند کرد، و حال او درست بتواند دانست. و همه انواع نبض را قیاس با نبض معتدل باید کرد، تا سریع و بطی و طویل و قصیر و غیر آن پدید آید و بالله التوفیق.

باب پنجم از گفتار سوم: اندر آنکه حرکت نبض از چند جنس است‌


ص: 220
حرکت نبض از آنجا که ظاهر قول طبیبان است از ده جنس است: یکی مقدار حرکت و سکون، دوم سرعت و ابطاء سوم تواتر و تفاوت، چهارم قوت و ضعف، پنجم نرمی و سختی رگ، ششم گرمی و سردی رگ، هفتم پری و تهی‌ای رگ، هشتم استوا و اختلاف، نهم نظام حرکتها و سکونها اندر استوا و اختلاف و بینظام آن، دهم وزن زمان حرکت و سکون. اگر چه به ظاهر قول اجناس نبض این ده جنس است که یاد کرده آمد، تحقیق آن است که نُه جنس بیش نیست از بهر آنکه جنس نهم که نظام و بینظامی است، همچون نوعی است اندر زیر نوع هشتم که جنس استوا و اختلاف است.
و اجناس نبض را بر وجهی دیگر قسمت کرده‌اند برین گونه گفته‌اند اجناس نبض پنج است: یک جنس را از حرکت نبض جویند و آن دو نوع است و اندر زیر هر نوعی نوعها بسیار است. اما یک نوع از مقدار حرکت جویند یعنی از اندازه و چندی حرکت رگ و نبض طویل و عریض و قصیر و دقیق و عظیم و صغیر و معتدل و نبض مستوی و مختلف و منتظم و نامنتظم و نبض موزون از این جمله باشد. جنس دوم را از سکون رگ جویند و این سکونی باشد که اندر میان دو حرکت افتد و این اندر نبض متواتر و متفاوت پدید آید، و جنس سوم از قوت حیوانی جویند و این اندر نبض قوی و ضعیف پدید آید. و جنس چهارم از چگونگی آلت جویند یعنی از چگونگی شریان و این دو نوع باشد یکی سختی و نرمی شریان دوم گرمی و سردی شریان. جنس پنجم آن است که اندر آنچه اندر تجویف شریان است جویند و این از پری و تهی‌ای رگ پدید آید.

باب ششم از گفتار سوم: اندر یاد کردن انواع نبضها


از انواع نبضها آنچه مقدار و اندازه حرکت رگ باید جست از درازی و پهنی و افراشتگی رگ باید جست، از بهر آنکه جسم را این سه اندازه بیش نیست. و درازا به تازی طول گویند و پهنا را عرض گویند و افراشتگی را عمق گویند. بدین سبب انواع نبض بسیط که اندر زیر این جنس آید نه است: سه نوع اندر درازی رگ پدید آید و آن طویل و قصیر و معتدل باشد؛ طویل (ص 79) حرکتی باشد که اندر درازای رگ همه انگشتان را خبر دهد و قصیر حرکتی باشد که یک انگشت را خبر دهد و معتدل میان این و آن باشد و آن را معتدل اندر درازا
ص: 221
گویند.
و سه نوع دیگر اندر پهنای رگ پدید آید، و آن عریض و ضیق و معتدل باشد، و عریض نبضی باشد که از حرکت سطبرای رگ یعنی از پهنای رگ و انگشت بسیارتر از آن خبر باشد، که اندر نبض‌های دیگر، و ضیق به معنی تنگ بر خلاف این باشد، و معتدل میان این و آن باشد و آن را معتدل در پهنا گویند، و نبض ضیق را دقیق نیز گویند و دقیق به پارسی باریک باشد.
و سه نوع دیگر اندر بلندی و افراشتگی رگ پدید آید و آن نبض نبض مشرف (هر دو به معنی بلند و برفراز رونده است.) و منخفض و معتدل باشد و مشرف نبضی باشد که بلند برآید و افراشته شود و این را شاهق (فرود آمده منحط) نیز گویند، و منخفض نبضی سست و افتاده باشد به خلاف شاهق، و معتدل میان این و آن باشد و آن را معتدل اندر بالا گویند.
جالینوس میگوید هرگاه که این نه نوع را ترکیب کنند بیست و هفت نبض مرکب که هستی آن ممکن است، حاصل آید بدین ترتیب:
نخستین: نبض طویل و عریض یعنی دراز و پهن و افراشته و این را عظیم گویند.
دوم: نبض طویل و عریض و اندر افراشتگی و افتیدگی معتدل.
سوم: نبض طویل و عریض و افتاده.
چهارم: نبض طویل و افراشته و اندر پهنی و تنگی معتدل.
پنجم: نبض طویل و اندر پهنی و تنگی و افراشتگی و افتادگی معتدل.
ششم: نبض طویل و افتاده و اندر پهنی و تنگی معتدل.
هفتم: نبض طویل و افراشته و تنگ.
هشتم: نبض طویل و تنگ و اندر افراشتگی و افتادگی معتدل.
نهم: نبض طویل و تنگ و افتاده.
دهم: نبض کوتاه و پهن و افراشته و این را غلیظ گویند یعنی سطبر.
یازدهم: نبض کوتاه و پهن و اندر افراشتگی و افتادگی معتدل.
ص: 222
دوازدهم: نبض کوتاه و پهن و افتاده.
سیزدهم: نبض کوتاه و افراشته و اندر پهنی و تنگی معتدل.
چهاردهم: نبض کوتاه و اندر پهنی و تنگی و افراشتگی و افتادگی معتدل.
پانزدهم: نبض کوتاه و افتاده و اندر پهنی و تنگی معتدل.
شانزدهم: نبض کوتاه تنگ و افراشته.
هفدهم: نبض کوتاه و افتاده و اندر پهنی و تنگی معتدل.
هیجدهم: نبض کوتاه و تنگ و افتاده و این را صغیر گویند.
نوزدهم: نبض پهن و افراشته و اندر درازی و کوتاهی معتدل.
بیستم: نبض پهن و اندر درازی و کوتاهی و افراشتگی و افتادگی معتدل.
بیست و یکم: نبض پهن و افتاده و اندر درازی و کوتاهی معتدل.
بیست و دوم: نبض افراشته و اندر درازی و کوتاهی معتدل.
بیست و سوم: نبض معتدل اندر درازی و کوتاهی و معتدل و اندر افراشتگی و افتادگی و این را معتدل مطلق گویند.
بیست و چهارم: نبض افتاده و اندر درازای و کوتاهی و پهنی و تنگی معتدل.
بیست و پنجم: نبض تنگ و افراشته و اندر درازی و کوتاهی معتدل.
بیست و ششم: نبض تنگ و در درازی و کوتاهی و افراشتگی و افتادگی معتدل.
بیست و هفتم: نبض تنگ و افتاده و اندر درازی و کوتاهی معتدل.
و آنچه از قوت مصادمت رگ جویند، یعنی از قوت زخم رگ بر انگشت، سه نوع است:
یک نبض قوی است و این نبض باشد که اندر حرکت انبساط با انگشت باز کوشد؛ و دوم نبض ضعیف است که بر خلاف نبض قوی باشد؛ سوم معتدل است میان این و آن باشد، از هر جنسی که او را دو طرف و میانه باشد میانه پسندیده باشد، مگر این جنس که هر چه به طرف برترین باشد پسندیده‌تر باشد، یعنی هر چه قویتر باشد بهتر باشد.
و آنچه از زمان حرکتها جویند سه نوع است: یک نبض سریع است و این حرکتی باشد
ص: 223
که اندر زمان اندک تمام شود، دوم نبض بطی است که بر خلاف سریع باشد، سوم میان این و آن باشد. و آنچه از قوام آلت جویند یعنی از صلبی و نرمی رگ سه نوع است: یکی نبض نرم است و این چنان باشد که انگشت به آسانی اندر وی نشیند، یعنی اندر زمان حرکت انبساط به اندکی قوتی انگشتان را دفع کند و فرو نشاند. و دوم نبض صلب است و برخلاف این باشد، سوم میان این و آن باشد، و بسیار باشد که نبض صلب و قوی مشتبه گردد، و فرق میان هر دو آن است که انگشت اندر نبض صلب ننشیند و قوت آن نه از قوت حرکت باشد و حرکت آن انگشت را دفع نکند، و اندر حال سکون صلابت بر حال خویش باشد و نبض قوی انگشت را دفع کند، و به قوت حرکت با انگشت باز کوشد و اندر حال سکون باز گردد و صلابت ننماید.
و باشد نیز که نبض صلب با متواتر که اندر باب دیگر یاد کرده آید مشتبه گردد. و فرق میان هر دو آن است که نبض متواتر اگر چه نرم باشد کشیده باشد همچون زه کمان و به هیچ وجه از قوت انگشت فرو نشیند و صلب اگر چه با انگشت باز کوشد از قوت انگشت لختی فرو نشیند، و فرق دیگر آن است که ممکن باشد که نبض صلب، عَرضی دارد، و متواتر دقیق باشد.
و آنچه از حال پر و تُهی‌ای رگ جویند سه نوع است: یکی نبض است که به انگشت بتوان دانست که رگ تهی نیست و در وی رطوبتی هست این را نبض پر گویند و به تازی ممتلی گویند و دوم نبض تهی است که برخلاف ممتملی (مشتق به معنی پری) باشد، سوم میان این و آن باشد.
و آنچه از زمان سکون رگ جویند سه نوع است: یکی متوامتر است و این نبضی باشد که روزگار سکون که اندر میان دو زخم (ضربه، قرعه نبض) افتد یکی که بر انگشت آید سخت اندک باشد، و بدین دو زخم دو حرکت انبساطی خواستیم، از بهر آنکه حرکت انقباض دشوار اندر توان یافت؛ پس اگر اندر یافته شود، اعتبار بدان سکون باشد که در میان حرت انبساط و انقباض افتد و این را نبض متدارک نیز گویند. و دوم نبض متفاوت است که برخلاف متواتر باشد، و روزگار این سکون که یاد کرده آمد درازتر باشد، سوم میان این و آن
ص: 224
باشد. و بسیار باشد که سریع و متوامتر مشتبه گردد و فرق میان هر دو آن است که روزگار حرکت سریع و سخت کوتاه باشد و اندر نبض متواتر روزگار سکون کوتاه باشد. و باشد که صغیر و سریع مشتبه گردد به سبب کوتاهی زمان حرکت، و فرق میان هر دو آن است که کوتاهی زمان حرکت در نبض صغیر به سبب کوتاهی مسافت است و اندر سریع به سبب سرعت باشد.
و آنچه از استوا و اختلاف جویند و ظاهر قول طبیبان دو نوع است، لکن حقیقت آن است که سه نوع است چنانکه یاد کرده آید؛ اما نبض مستوی نبضی باشد که باز پسین به پیشین ماند به همه بابها و بدین سبب او را مستوی گویند، و مختلف، نبضی باشد که باز پسین به پیشین نماند و باز ننماید، مثلا به بزرگی چون یکدیگر باشد لکن به تیزی نباشد، این را گویند مستوی است به بزرگی، مختلف است به تیزی. و تحقیق سخن اندر نبض مستوی و مختلف ازینجاست که در باب نخسین گفته آمده است که هر جزوی از شریان به طبع خویش حرکت کند و از بهر حاجت خویش، چنانکه بنموده‌ایم که هر گاه که در عضوی به سبب جراحت یا دملی یا غیر آن حرارتی افزوده باشد حرکت شریان آن عضو بیشتر و زود تر از حرکت دل و حرکت دیگر شیریانها باشد. پس بدین اعتبار ممکن باشد که حرکت یک جزو از یک شریان مخالف حرکت جزوی دگر باشد اندر یک زخم که بر انگشت آید، از بهر آنکه حال این جزو خلاف حال آن جزو دیگر (ص 80) باشد.
و همچنان که این حال از طریق اعتبار و قیاس درست است از طریق تجربه نیز درست شده است، پس اختلاف دو گونه باشد: یکی اختلاف میان دو نبض، دوم اندر یک نبض.
و این دوم چنان باشد که اندر یک نبض از یک انگشت تا انگشت دیگر حرکت رگ بگردد، و از این باریکتر هست و آن اختلافی است که اندر یک انگشت باشد چنانکه زخم نیم انگشت مخالف زخم دگر نیمه باشد، بدین سبب نبض مختلف سه گونه باشد یکی نبضی باشد که زخم پسین مخالف پیشین باشد به همه باب‌ها، دوم نبضی باشد که زخم یک انگشت مخالف دیگر انگشت باشد، سوم آنکه اختلاف اندر یک انگشت باشد، پس آنچه از استوا و اختلاف جویند چهار نوع است: یکی مستوی و سه مختلف، و بباید دانست که
ص: 225
آنچه از نظام و بی‌نظامی جویند نوعی است اندر زیر این باب، یعنی نوعی است از مختلف، از بهر آنکه این نظام، نظام اختلاف است و این دو گونه باشد یکی نبض مختلف باشد و اختلاف او با نظام بود، یعنی آن اختلاف هم بر آن سان باز می‌آید و این بر دو وجه باشد یکی آنکه اندر یک باب مختلف باشد و همان اختلاف هم بر آن نظام باز می‌آید. دوم اندر دو باب مختلف باشد یا بیشتر و هم بر آن نظام می‌آید، مثلا در میان نبضی راست، یک نبض مخالف اندر افتد، یا اندر پنج نبض دو نبض مخالف افتد، و هر یک در بابی دیگر مخالف باشد لکن بر یک نسق باز می‌آید، آن را مختلف با نظام گویند و اگر هم بر آن نظام نیاید و در هر نبضی بگردد آن را نامنتظم گویند و استوا و اختلاف اندر پنج باب باشد یا اندر عظیمی و صغیری. یا اندر قوت و ضعف، یا اندر سرعت و بُطی، یا اندر تواتر و تفاوت، یا اندر سختی و نرمی رگ.
هر گاه که همه نبضها با اجزای یک نبض اندر یک باب از این بابها مانند یکدیگر باشد آن نبض مستوی مطلق باشد. و اگر از پنج نبض یک نبض بگردد و از بابی دیگر شود یا از اجزای یک نبض، یک جزو از بابی دیگر آید و دیگرها مانند یکدیگر باشند گویند مستوی اندر فلان باب؛ چنانکه گویند مستوی اندر قوت یا اندر سرعت یا غیر آن، و اگر مثلا پنج نبض هر نبضی از بابی دیگر آید آن را مختلف مطلق گویند. و اگر از پنج نبض یک نبض یا دو مخالف آید یا از اجزاء یک نبض یک جزو مخالف آید یا دو جزو، گویند مختلف اندر فلان و فلان باب. و اختلاف که میان نبضها بسیار باشد دو گونه باشد: یکی بتدریج و دیگر و بیتدریج، و بتدریج آن باشد که مثلًا یکی بزرگ باشد و یکی کوچکتر و سوم کوچکتر از دوم و همچنین هر یک کوچکتر تا به حدی رسد از کوچکی و از آنجا به سر باز شود (از نو تکرار گردد)، این را متصل گویند. و اندر دیگر باب‌ها همچنین، مثلا اندر سرعت یا اندر تواتر یا غیر آن چنانکه مثلا از سریعتر آغاز کنند، و سرعت کمتر می‌کند، تا به حدی باز آید از بطو آغاز کند و کمتر می‌کند، و بتدریج سریعتر میشود یا بحدی رسد و از آنجا بسر باز شود. اگر هم بر آن نسق که آمده باشد بسر باز شود مختلف منتظم باشد و اگر در میان خلاف کند مختلف نامنتظم باشد. و نبض متصل که یاد کرده آمد هر گاه که بسر باز خواهد شد، به آن
ص: 226
نبض بزرگتر باز شود لکن به آن گونه باز آید و این را عاید (عود کننده، باز گردنده، تکرار شونده) گویند یعنی باز آینده از کوچکتر به بزرگتر.
و اختلاف که در اجزای یک نبض افتد شش نوع است: یکی اندر نهاد رگ باشد، و این نوع اندر زیر انگشت چنان نماید که مثلا یک جزو رگ اندر زیر انگشت میل به سوی راست دارد، و دیگر جزو میل به سوی چپ دارد، و یا یک جزو میل به سوی بالا دارد، و دیگر جزو میل به سوی زیر دارد، دوم اندر عظیمی و صغیری و این چنان باشد که زخم بر یک انگشت بزرگتر آید و بر دیگر انگشت خردتر. سوم اندر تواتر و تفاوت و این چنان باشد که بر یک انگشت حرکت رگ متواتر آید و بر دیگر متفاوت. چهارم اندر تقدیم و تأخیر حرکت، و این چنان باشد که جزوی که بایست که نخست حرکت نکند، یا بایست که باز پس تر کند و برخلاف آن کند. پنجم در قوت و ضعف، ششم در گرمی و سردی رگ.
این همه اختلافها که یاد کرده آمده است ممکن است که باشد لکن کمتر اتفاق افتد و دشخوار در توان یافت و هر گاه که اختلاف نبض اندرین مدت افتد که طبیب مجس (محل لمس، جای انگشت نهادن پزشک بر نبض بیمار)، بیمار گرفته است منفعت آن بزرگ باشد و حال حاضر معلوم گردد و این مدت چندان باشد که از شریان سی نبض (چاپ المعی سی و پنج نبض) حاصل آید و آنچه اندر مدتی درازتر اختلاف کند طبیب را حال حاضر از وی معلوم نگردد.
و بباید دانست که ممکن نیست که شریان اندرین مدت از حال نرمی به صلبی شود یا از صلبی نرم شود یا از پس پری تهی گردد، لکن ممکن باشد که از پس گرمی سرد شود یا از پس سردی گرم شود و اندر دیگر بابها که یاد کرده آمد همچنین.
و اما نبض موزون نبضی باشد که زمان حرکت انبساط و زمان حرکت انقباض و زمان سکونی که از پس حرکت انبساط باشد و زمان سکون که از پس حرکت انقباض باشد همه متناسب باشد. و این نبض موزون دو نوع است: یکی آن است که اگر چه زمان حرکت‌ها و سکون‌ها متناسب باشد لکن چون تناسب طبیعی نباشد آن را ردی الوزن (ناموزون) گویند یعنی وزن بد و اگر طبیعی باشد حسن الوزن (وزن راستین، وزن درست) گویند یعنی وزن
ص: 227
راست، و این چنان باشد که وزن نبض کودک و زن نبض جوان و زن نبض پیر هر یک در خورد عمر او باشد و باز پس تر معلوم گردد که نبض هر عمری چگونه باشد.
اما وزن نبض بد بر سه گونه باشد: یکی را به تازی متغیر الوزن گویند و مجاوز الوزن هم گویند، و این چنان باشد که وزن نبض کودک مثلا چون و زن نبض جوان باشد، یا وزن نبض جوان چون وزن نبض پیر باشد و دوم را مباین گویند یعنی از وزن دور و این چنان باشند که وزن نبض کودک و چون وزن نبض پیر باشد و این بدتر باشد. سوم خارج الوزن (بر خلاف یا بیرون از وضع معمول)، گویند یعنی از وزن بیرون، و این چنان باشد که نه به نبض جوان ماند و نه به وزن نبض پیر و این را ناموزون نیز گویند.

باب هفتم از گفتار سوم: اندر یاد کردن انواع نبضهای مختلف که هر یک را نامی است خاصه و فرق میان نبضها که به یکدیگر مشتبه گردد


نبضها مختلف که آن را نامهای خاصه است سیزده است:
یک ذنب الفار است (دم موش، نبض دم موشی)، و این دو گونه باشد: هم اندر نبض‌های بسیار باشد: و هم اندر یک نبض باشد اما آنچه در نبضهای بسیار باشد. چنان باشد که نخست نبضی قوی یا عظیم یا سریع یا غیر آن آغاز کند و به تدریج ضعیف یا صغیر یا بطی میشود؛ چنین که گویی مخروطی است و از دو حال بیرون نباشد: یا به حدی رسد که هیچ نتوان یافت و این را به تازی ذنب منقضی (پایان یافته)، گویند و از آنجا که سپری شود، و از آنجا دگر باره آغاز کند به تدریج قویتر یا عظیم‌تر یا سریع‌تر میشود، هم برسان مخروط و اندرین فزودن هم از دو حال بیرون نباشد. یا هم بدانچه آغاز او بوده است، از قوت یا از عظیمی یا از سریعی باز آید یا به کمتر از آن باز آید و هر دو را (ص 81) ذنب را جع گویند و عاید نیز گویند. اما آن را که بدانچه آغاز او بوده است، از قوت و غیر آن باز آید آن را تام الرجوع گویند و آن را که کمتر باز آید ناقص الرجوع گویند. و آنچه در یک نبض باشد چنان باشد که مثلا انگشت خنصر نبض را قوی یابد یا به تدریج که آغاز اوست و حرکت دوم را بنصر ضعیف‌تر یابد و همچنین وسطی و مسبحه و با زهم بدین نسق باز شود.
ص: 228
دوم نبض مسلی (جریان آب بر روی زمین ابتدا باریک باشد و سپس پهن شود) و این نبضی باشد که در قوت یا در عظیمی یا در سرعت یا اندر غیر آن نخست ناقص باشد و بتدریج اندر قوت یا اندر غیر آن زیادت می‌شود بر شبه مخروط تا به حدی رسد، و آنجا باز گردد و هم به تدریج ناقص شود و این همچون دو دنب الفار باشد که هر دو طرف بزرگتر بیکدیگر پیوسته باشد.
سوم نبض منقطع است: اندر یک نبض باشد و چنان باشد که مثلا حرکت انبساط به نزدیک انگشت وسطی بگسلد و انگشت مسبحه تمامت حرکت اندر یابد.[4]

ذخیره خوارزمشاهی ؛ ج‌1 ؛ ص228
ارم نبض غزالی است هم اندر یک نبض باشد، و هم چون نبض منقطع باشد بعینه، لکن تمامت او قوی تر یا سریع تر باشد، و حاصل این معنی آن است که میان حرکت نخستین که آغاز است و حرکت دوم که تمام آن است که سکونی محسوس نباشد. پنجم نبض ذو القرعتین است، و این هم در یک نبض باشد و چنان باشد که منقطع شود و اندک مایه باز گردد پس باز آید و انبساط تمام کند و هنوز حرکت نخستین تمام شده نباشد، که حرکت دوم اندر رسد. حقیقت چنان است که میان حرکت نخستین و دومین چندان زمان نباشد که حرکت انقباض تواند بود. و فرق میان این و نبض غزالی آن است که اندرین نبض حرکت دوم ضعیف‌تر از حرکت نخستین باشد و اندر غزالی حرکت دوم قویتر باشد.
ششم مختلف القرعه است و این نبض باشد که آغاز حرکت انبساط ضعیف باشد، و آخر او قوی، یا آغاز او قوی باشد، و آخر او ضعیف، و سبب این کوشش طبیعت باشد، و اندر یک نبض باشد و آنچه اجزای او قویتر باشد دلیل بسیار حرارت باشد.
هفتم نبض موجی است و این نبضی باشد و نرم و پهن و اندر بلندی و نرمی معتدل و حرکت او اندر درازا و پهنا برسان موج باشد، چنانکه یک نبض به چند جزو از پس یکدیگر همی‌آید. و این از پس گرمابه و شراب خوردن بسیار و در علت استسقاء و فالج و سکته و ذات الریه باشد، و اگر اندر تب پدید آید نشان عرق باشد. هشتم نبض دودی (کرم، به سان حرکت کرم)، است این نبضی است که بموجی ماند لکن این صغیر باشد و متواتر، همچون حرکت دود کرم و هم اندر یک نبض باشد و چنان گمان افتد که سریع است و سریع نباشد و
ص: 229
دلیل سقوط قوت باشد.
نهم نملی (مورچه‌ای)، است و این بسیار متواترتر و صغیرتر از دودی باشد و افتاده‌تر باشد و به نبض طفل ماند که نوازده باشد. و نبض بالغان هنگام بیقوتی و غایت ضعیفی و نزدیک مرگ نملی شود و این اختلاف هم اندر یک نبض باشد لکن به سبب غایت ضعیفی اندر یک نبض پدید نباشد.
دهم نبض منشاری (اره، منشاری: دنده دنده، دندانه‌دار، مضرس)، است و این نبضی است که به موجی ماند، از بهر آنکه اجزای رگ اندر بلندی و افتادگی و پهنی ناهموار باشد و فرق میان هر دو آن است که منشاری صلب و متواتر یا سریع باشد و منشاری از بهر آن گویند که اجزای رگ و در بلندی و صلبی و نرمی ناهموار باشد، و سبب از آماسی گرم باشد که بعضی پخته شده باشد و بعضی نه، سبب نیم پختگی که اندر بعضی اجزای رگ نرمی پدید آید و اندر بعضی صلبی و سبب آماس سریع و متواتر باشد و اندر ذات الجنب بیشتر باشد و به سبب آماس که در غشای عصبانی باشد. یازدهم نبض متخلخل است و این دو گونه باشد یکی آنکه آنجا که حرکت گوش دارند سکونی افتد و این نشان سقوط قوت باشد و این را ذو الفتره (فتور: سکون یافتن بعد از شدت کار)، گویند و دوم آنکه آنجا که سکون گوش دارند حرکتی افتد و این نشان باز آمدن قوت باشد و نشان سختی حاجت و این را الواقع فی الوسط گویند.
دوازدهم انواع نبض متشنج و متواتر و ملتوی (به خود پیچیده)، است و اندرین، همه، انواع رگ همچون رشته‌ای کشیده باشد و نبض ملتوی بر خود همی‌پیچید، و این اختلاف اندر موضع باشد یعنی اندر نهاد رگ و متواتر نبضی است که اندر وی انبساط کمتر و پوشیده‌تر باشد، و کشیدگی رگ ظاهر باشد، این همه انواع اندر بیمایهای خشک پدید آید.
نبضی دیگر آن است که در همه بیماریهای خشک باشد، چون دق و ذبول (تحلیل رفتن و تباه گشتن)، آن را ثابت گویند، و این نبضی باشد باریک و صلب و کشیده و اگر چه مختلف نباشد از بهر آنکه از اعراض بیماریهای خشک است، اندرین موضع یاد کرده آمد.
سیزدهم نبض مرتعش است این نبضی باشد که رگ با حرکتهایی که میکند لرزان باشد
ص: 230
و نشان آن باشد که قوت حیوانی به سبب بسیاری خلط گرانبار است: این است انواع نبضهای مختلف که آن را نامهای خاصه است.

باب هشتم از گفتار سوم: اندر یاد کردن اسباب نبض‌


اسباب نبض آنچه اصلی و ضروری و ذاتی است، و تا آن اسباب نباشد نبض نباشد، سه است و آن را اسباب ماسکه گویند:
نخستین دل است و شریانهاست و آن را آلت گویند.
دوم قوت حیوانی است و آن را فاعل گویند.
سوم اندر آوردن هوای تازه و خنک است و بیرون کردن هوای گرم و دودناک شده، و حرارت غریزی را بدین هوای تازه افروخته و صافی کرده، و این را حاجت گویند.
و این اسباب ماسکه اسباب پدید آمدن نبض است. و اسباب تغییر نبض سه جنس است: یکی اسبابی است طبیعی و لازم آن را الاسباب الطبیعه اللازمه گویند. و این نرمی و مادگی و سال‌های عمر و فصل سال و سحنه است. دوم اسبابی است ناطبیعی و این را الاسباب الخارجه عن الطبع گویند، و این بیماریهاست و اسباب و اعراض آن. سوم اسبابی است میان این و آن و آن را الاسباب المتوسطه بین الاسباب الطبیعیه و غیر الطبیعیه گویند و آن طعام و شراب و خواب بیداری و حرکت و سکون و استفراغ و احتقان و حالتهای مسکن و گرمابه و اعراض نفسانی است، چون شادی و غم غیر آن و این اسباب متوسطه را الاسباب السته نیز گویند و متوسطه از بهر آن گویند که هر گاه آن را چنان بکار دارند که باید، و چندان که باید، و آن وقت که باید، طبیعی باشد و طبیعی از بهر آن گویند که سبب تندرستی باشد، و هر گاه که نه چنان بکار دارند که باید، و نه چندان که باید، و نه آن و قت که باید، ناطبیعی و سبب بیماری باشد.

باب نهم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر به سبب تغییر اسباب ماسکه‌


بباید دانست که حرکت انبساط آن قدر که باشد عظیم یا صغیر به سبب حاجت باشد. و با هستی حاجت و توانایی و قوت و مطاوعت آلت، یعنی نرمی رگ اندر باید، تا حرکت
ص: 231
تمام حاصل آید. و اگر چه فاعل حرکت قوت است و توانایی قوت بر جای باشد، حرکت به اندازه (ص 82) حاجت و مطاوعت آلت حاصل آید و همچنین اگر چه آلت مطاوع باشد، توانایی قوت و تمامی حاجت اندر باید تا حرکت تمام حاصل آید. و ممکن نیست که چون حاجت بسیارتر یا کمتر از معتدل شود یا آلت صلب‌تر شود یا نرم‌تر از معتدل باشد قوت بر حال خویش بماند، از بهر آنکه این حالها ناطبیعی باشد، و با حال‌های ناطبیعی قوت بر جای خویش نباشد و حال قوت و آلت مجس توان دانست.
پس هر گاه که نبض بر حال طبیعی نباشد عظیم‌تر بود یا صغیرتر یا سریع‌تر یا بطی‌تر یا بر حالی دگر و سبب آن به افزونی حاجت یا کمی حاجت باشد، از بهر آنکه اسباب ماسکه جز این سه نیست.
و اسباب فزونی حاجت سه جنس است: یکی فزونی حرارت است که به سبب آن به هوای تازه و خنک حاجت بیشتر افتد و سبب فزونی حرارت یارضت (ورزش کردن)، باشد، یا خشم، یا طعامی و شرابی گرم، یا دارویی گرم، یا حرارتی که از نوع بیمار باشد، چون تب و سوء المزاج گرم.
جنس دوم نقصان روح است که به سبب آن قوت ضعیف شود یا مردم رنجی کشد یا دردی که روح را تحلیل افتد و قوت را ضعیف کند، یا لذتهای با فراط، که روح از افراط آن تحلیل پذیرد. جنس سوم بسیار بخارهای دخانی است که از عفونت اخلاط بد تولد کند، و از آن عفونت بیماریها و تبها تولد کند و بسیار مادتهای گرم و سوخته و آماسها و ریشها که اندر شش و همسایگی به دل آید. و این بخارها از پس طعام بیشتر گردد و در خواب نیز بسیار گردد. و این هر سه جنس را از سرعت نبض توان دانست.
هرگاه که حرکت انقباض سریعتر باشد و روزگار سکون که از پس حرکت انبساط باشد کوتاه‌تر باشد، بباید دانست که حاجت بیرون کردن هوای گرم و دودناک شده، بیشتر است و هر گاه که حرکت انبساط زودتر باشد، و روزگار سکون که از پس حرکت سریع باشد، و هر دو سکون اندک، باید دانست که حاجت به نسیم هوای تازه بیشتر است و هرگاه دو حرکت سریع باشد و هر دو سکون اندک بباید دانست که سبب آن قصان روح است و حاجت به
ص: 232
مدد روح بیشتر است.
و فرق میان فزونی حاجت که سبب حرارتی عارضی باشد چون خشم و ریاضت و گرمابه و مانند آن، و میان فزونی حاجت که به سبب حرارتی ثابت باشد چون حرارت تب و سوء المزاج گرم و مانند آن از دو وجه معلوم گردد: یکی از مجس از بهر آنکه هر تغییری که به سبب حرارتی عارضی باشد پس از یک ساعت به حال طبیعی باز آید. و هر چه به سبب حرارتی ثابت باشد تا سبب بر جای باشد نبض متغیر و ناطبیعی باشد. وجه دوم آن است که به سبب حرارتی عارضی قوت ضعیف نشود و به سبب حرارتی ثابت ضعیف شود؛ از این مقدمات معلوم گردد که هر گاه که اسباب، ماسکه و حال همه تن به اعتدال باشد نبض معتدل باشد، و نبض معتدل آن باشد که حرکت انبساط و انقباض، و هر دو سکون از پس هر دو حرکت باشد، و به مقدار روزگار همسان باشد. و هر گاه که قوت ضعیف باشد نبض ضعیف‌تر از معتدل باشد و هرگاه که قوت قوی باشد نبض قوی‌تر از معتدل باشد و از هر جنسی از اجناس نبض معتدل ستوده‌تر است، مگر اندر جنس قوت که هر چه قوی‌تر از معتدل باشد ستوده‌تر باشد. و هر گاه که قوت قوی باشد، و حاجت بسیار باشد نبض غظیم باشد، لکن معلوم شده است که عظیم به شرط نرمی آلت باشد، پس هر گاه که با بسیاری حاجت آلت نرم باشد و نبض سریع شود، و قوت هر چه از عظیمی بتواند به سرعت تدارک کند، تا آنچه از عظیمی مقصود باشد به سرعت تمام شود. و هر گاه که آلت صلب‌تر باشد چنانکه در سرعت مطاوعنت نکند نبض متواتر شود، از بهر آنکه قوت کوشد تا آن تدارک که به سرعت نتواند کرد به تواتر تمام کند و روز گار سکون اندر حرکت فزاید.
و هر گاه که قوت قوی باشد و حاجت بسیار باشد و آلت مطاوع باشد اندر عظیمی فزاید و اگر حاجت بیشتر باشد با عظیمی به سرعت اندر فزاید تا آن حاجت که از عظیمی تمام نشود از عظیم سریع تمام شود، و اگر به سرعت نیز کار بر نیاید تواتر اندر فزاید تا از عظیم سریع متواتر کار بر آید. و اگر حاجت بیش از آن باشد که بدین هر سه کار بر آید قوت را چاره دیگر نیست و جایی دیگر در فزودن ممکن نیست، بدین هر سه میکوشد تا عاجز آید یا حاجت کمتر شود. و اگر حاجت بسیار باشد و قوت ضعیف یا آلت صلب باشد از
ص: 233
عظیمی بکاهد و به آن مقدار که از عظیمی کاسته باشد اندر سرعت فزاید. پس سبب نبض سریع بسیار حاجت است، و ضعیفی قوت یا صلبی آلت. و اگر قوت ضعف‌تر باشد و آلت صلب‌تر و حاجت بر حال خویش باشد نبض متواتر شود. پس سبب تواتر، بسیار حاجت و ضعف قوت و صلابت آلت است و اگر با ضعف قوت و صلبی آلت حاجت کمتر باشد نبض متفاوت شود، لکن اندر متفاوت قوت بدان ضعیفی نباشد که اندر متواتر، از بهر آنکه اینجا با تفاوت کمی حاجت است و به اندازه کمی حاجت قوت را توانایی پدید آید، پس سبب نبض متفاوت کمی حاجت است و قوتی بس ضعیف نه، و این چنان باشد که به سبب کمی حاجت سرعت و تواتر نیز کمتر شود و به سبب توانایی قوت بدان مقدار که ممکن گردد عظیمی در افزاید، چون به سبب کمی حاجت سرعت (و) تواتر کمتر شود و قوت به سبب نیم توانایی اندر عظیمی کوشد دیر جنبیدن رگ حاصل آید، و به سبب دیر جنبیدن رگ نبض متفاوت گردد. و اگر اسباب تفاوت زیادت شود نبض بطی گردد از بهر آنکه متفاوت و بطی از یک جنس است، و فرق میان هر دو به کمی و بیشی سکون است که از پس حرکت انقباض باشد، چه اندر تفاوت، روزگار این سکون کمتر باشد و اندر بطی بیشتر. و اگر با کمی حاجت ضعف قوت و صلبی آلت فزون‌تر شود نبض صغیر گردد، پس سبب نبض صغیر کمی حاجت است با ضعف قوت و صلابت آلت و هر گاه که هر سه سبب به یک جای باشند نبض سخت صغیر باشد و هر گاه که یک سبب بیش نباشد فرق میان هر یک پیداست، از بهر آنکه اگر سبب صغیری صلبی آلت باشد نبض با وجود صغیری ضعیف نباشد، و بدان قصیری و افتادگی نباشد که به سبب ضعف قوت باشد. و آنچه سبب آن کمی حاجت باشد هم ضعیف نباشد و نبضی که به سبب صلبی آلت صغیر شود صغیرتر از نبضی باشد که به سبب کمی حاجت صغیر شود. از بهر آنکه آنجا آلت مطاوع حرکت انبساط نیست، و اینجا که سبب کمی حاجت است و آلت مطاوع است مانعی نیست. و اگر قوت و حاجت هم بر آن حال باشد که اندر متفاوت یاد کرده آمد (ص 83) و صلابت آلت با آن یار شود قوت، از آنچه آنجا در عظیمی همی‌کوشید، عاجز آید و به سرعت باز گردد. و اگر توانایی قوت کمتر شود به تواتر باز گردد. و اگر قوت و حاجت هم بر آن حال باشند و آلت مطاوع باشد به عظیمی باز گردد بدان مقدار که تواند. و اسباب نبض
ص: 234
صلب یا خشکی باشد که از تبهای گرم مزمن تولد کند، از بهر آنکه اندر چنین تبها رطوبت اندامها به تحلیل خرج شود، یا غلبه سردی باشد که رطوبتها را بفسراند، به سبب خوردن داروهای سرد یا اندر آب سرد نشستن یا اندر سرمای سرد رفتن یا کشیده شدن رگ یا آماسهای عظیم و صلب که در احشاء پدید آید، تا تدبیرهای خشکی فزاینده، چون کمی غذا و بیخوابی و نایافتن گرمابه و به نزدیک بحران نبض صلب گردد، به سبب آنکه طبیعت با ماده می‌کوشد و آن را بدان جانب که دفع خواهد کرد میکشد، مگر آن بحران که به عرق خواهد بودن که آنجا نبض نرم گردد. و یک نشان از نشانهای عرق نرمی نبض باشد چنانکه اندر باب هفتم اندر صفت نبض موجی یاد کرده آمده است. اسباب نرمی نبض سبب‌های نرمی فزاینده باشد طبیعی و ناطبیعی، اما طبیعی چون غذاهای تر و شراب و گرمابه و ناطبیعی چون بیماریها که از تری تولد کند چون استسقاء و لیثرغس و فالج و سبات و غیر آن.
و اسباب پدید آمدن قوت نبض اندر بیماریها نضج ماده بیمار باشد و بحران خوب و زایل شدن سوء المزاج. و اندر تندرستی اسباب آن خشمی باشد باندازه و شادی باشد با اندازه و طعام و شراب به کیفیت و کمیت معتدل و ریاضت معتدل.
و اسباب ضعیفی نبض را سببهایی است که یکی قوت را ضعیف کند چون گرسنگی و تشنگی و بیخوابی و استفراغ به افراط و حرکتهای سخت و درد و بیماری صعب، خاصه درد اندامها که درد و بیماری آن غشی آرد.
و اسباب نبض طویل اسباب نبض عظیم است لکن با آن مانعی باشد که از پهنی و بلندی باز دارد. اما آنچه از پهنی باز دارد دو سبب است: یکی اصلی و دیگری عرضی.
اصلی صلابت آلت باشد و عرضی گوشت بسیار باشد. و آکندگی و فربهی که در میان آن از حرکت پهنا باز ماند. و آنچه از بلندی باز دارد گوشت و پوست است که بر روی رگ نهاده باشد و رگ را از بلند بر آمدن باز دارد. و سبب نبض عریض دو است: یکی نرمی آلت است و دیگر تهیئی رگ است که طبقه بالایین بر طبقه زیرین افتاده باشد و بدان سبب پهنای رگ فزون آید و سبب نبض قصیر بعینه به سبب نبض صغیر باشد.
ص: 235

باب دهم از گفتار سوم: اندر شناختن نبضهای مختلف و شناختن آن که هر یک بر چه نشانی دهد


هر سوء المزاج که اندر دل و شریان پدید آید فعل و قوت نبض را بگرداند و امتلا و سده و اعراض نفسانی که به افراط باشد و هر چه قوت از آن گرانبار باشد فعل قوت را بگرداند و نبض بدان سبب مختلف گردد، و حالهای مختلف که ناگاه بر مردم پدید آید هر یک در قوت اثر دگر کند و نبض بدان سبب مختلف گردد. اگر این سببها قویتر باشد اختلاف اندر یک نبض افتد و اگر ضعیف‌تر باشد اندر نبض‌های بسیار افتد، و همچنین هر گاه که گرانبار تر و مقهورتر باشد نبضهای خارج ناطبیعی بیشتر افتد. و هر گاه که قوت آسوده‌تر باشد کمتر افتد و اگر قوت قویتر باشد و نبض مختلف، سبب آن گرانباری طبیعت باشد، چه از طعام و چه از شراب و چه از اختلاف نبض که با ضعف قوت باشد، سبب آن کوشیدن طبیعت باشد با علت.
و هر گاه که قوت قوی باشد و نبض مختلف گردد به استفراغ زایل شود، و آنچه از گرانی طعام و شراب باشد چون معده سبکتر شود زایل شود، و اگر اندر معده اخلاط بد باشد اختلاف دایم باشد و به خفقان انجامد، و نبض خفقانی شود. و حالها و سببهای مختلف که به یکباره بر مردم پدید آید و نبض بدان سبب مختلف گردد، چون خشم باشد که با ترس آمیخته باشد یا ترسی که با امید آمیخته باشد؛ و هر یکی قوت را بدان آورد که حرکتها در خورد آن احوال کند.
و از نبضهای مختلف که در باب نهم وصف کرده آمد یکی ذنب الفار است که سبب آن ضعف قوت باشد، و چنان باشد که قوت جمله ساقط نباشد، و بدان قدر توانایی که دارد جهد میکند تا آن مقدار حرکت که ممکن گردد کرده شود. و این تکلیف بر قوت از حاجت آمده باشد، تا قوت بدین جهد آغاز حرکتی قوی کند، و از آن به رنج افتد و بتدریج آسودن گیرد. یعنی اندر هر حرکتی از آن جهد کمتر می‌کند بدین تدریج ضعیف شود تا منقطع شود. و نسبت حرکت اولین با نسبت حرکتهای میانین و حرکت آخرین نسبت مخروط دارد، و سبب مخروطی جهد قوت است که به اول کند و به تدریج آسودن گیرد. پس
ص: 236
ذنب الفار نشانی دهد از آنچه قوت لختی هست و نشان دادن نبض ثابت بر ضعف قوت بیش از نشان دادن ذنب الفار باشد. و از انواع ذنب الفار، ذنب الفار راجع یا الذنب الراجع قویتر باشد و ذنب الفار که اندر یک نبض باشد سخت بد باشد و نشان از قوتی سخت ضعیف دهد.
و نبض مسلی همچون ذنب الفار است که هر دو طرف بزرگتر به یکدیگر پیوسته باشد، و چون ذنب الفار نشان دهد که قوت لختی هست واجب کند که مسلی نشان دهد که قوت دو بار چندان است، از بهر آنکه، سبب مسلی قوتی است که اگر چه ضعیف باشد روی بفزون دارد، تا به غایتی رسد که فزون از آن نتواند و چون بدین غایت رسد به یک باره ضعیف نشود لکن به تدریج می‌آساید تا به حد نخستین باز آید. پس فضیلت مسلی بر ذنب الفار آن است ذنب الفار از غایت توانایی آغاز کند و در حال ضعفش اندر یابد، و مسلی از ضعیفی روی به قوت نهد و می‌افزاید تا بغایت توانایی رسد، و چون بغایت تونایی رسد در حال ضعیف نشود لکن بتدریج آسودن گیرد تا به حد نسختین باز آید، پس قوت مسلی دو بار چند قوت ذنب الفار باشد، و سبب فزودن این حرکت بر این شکل و این ترتیب فزودن، حاجت است، فزودن به ترتیب و تدریج، و چون به غایت رسد به تدریج کاهیدن گیرد، بدین سبب نبض مسلی از آنجا که نشان فزونی قوت است فاضل‌تر از ذنب الفار است و از آنجا که نشان فزون حاجت است، نشانی دهد که حرارت نیز فزون است؛ پس بباید دید، اگر مرض از آن جنس است که فزودن حرارت مصلحت است، نشان دادن مسلی بر خیر فزون از نشان دادن ذنب الفار است و. اگر از آن جنس نسبت اندر مسلی قوت فزودن است و حاجت فزون و اندر ذنب الفار قوت کم است و حاجت کم و هر دو ناطبیعی است.
و صلاح و فساد حال مرض تعلق به تدبیر و علاج دارد.
و سبب ذو القرعتین و سبب غزالی بسیار حاجت و توانایی قوت (ص 84) و صلابت آلت باشد؛ و این چنان باشد که قوت کوشد که رگ را به اندازه حاجت بجنباند و به سبب صلابت آلت آن حرکت به یک بار نتوان کرد، اندر میانه بایستد، ایستادنی اندک و دیگر باره حرکت کند چنانکه یک حرکت تمام بدو دفعت کرده باشد و در میان این دو دفعه حرکت
ص: 237
انقباض نباشد و این هر دو یعنی ذو القرعتین و غزالی دلیل فزونی حاجت باشد، و از بهر آنکه اندر غزالی حرکت دوم یا سریع‌تر باشد یا قویتر و دلالت او بر فزونی حاجت فزون از دلالت ذو القرعتین باشد.
و نبض مختلف القرعه و دلیل کوشیدن طبیعت باشد که با علت همی‌کوشد و آنچه اجزای او قویتر باشد سبب آن فزونی حاجت باشد.
و سبب نبض منشاری و سبب نبض منقطع و نبض ذو الفتره سقوط قوت باشد و این چنان باشد که قوت حرکت آغاز کند و زود مانده شود یا ناگاه عارضی از اعراض نفسانی پدید آید که نفس و طبیعت بدان مشغول گردد و بدان سبب نبض فرو گسلد. و سبب نبض مرتعش توانایی قوت و کوشیدن او با علت و بسیاری حاجت و صلابت آلت باشد و سبب نبض موجی، ضعف قوت باشد و بدان سبب حرکت انبساط و یک دفعت نتواند کرد، جزو جزو را همی‌جنباند از پهنا و درازا، و باشد نیز که قوت سخت ضعیف نباشد لکن به سبب نرمی آلت موجی شود و قوت سخت ضعیف نباشد از بهر آنکه چیزی نرم به یک بار حرکت نپذیرد.
و سبب نبض دودی و نملی غایت ضعیفی قوت باشد، و این نبضی باشد مرکب از نبض بطی و متواتر و مختلف و بطؤ و تواتر و اختلاف هر یک اندر جزوی دیگر باشد، از بهر آنکه قوت بدان توانایی نباشد که آلت را به یک بار دفع کند و بجنباند و سبب نبض ناموزون کمی حاجت باشد و کوشش طبیعت و گرانباری قوت. اگر ناموزون در نقصان زمان سکون افتد سبب آن فزونی حاجت باشد، و اگر اندر نقصان زمان حرکت افتد سبب آن زیادت ضعف یا عدم حاجت باشد و نقصان زمان حرکت به سبب سرعت انبساط باشد. نه این است.
(این گونه است)

باب یازدهم از گفتار سوم: اندر نبض مردان و زنان‌


نبض مردان به قیاس به نبض زنان قویتر و عظیم‌تر باشد از بهر آنکه مزاج مردان گرم‌تر است، و اندامهای ایشان قویتر، و معلوم شده است که سبب عظیمی نبض حاجت است،
ص: 238
پس چون مزاج گرمتر باشد حاجت بیشتر باشد و از بهر آنکه به سبب حاجت نبض عظیم باشد و عظیمی او را درنگی فزونتر باید. بدین سبب نبض مردان بطی‌تر از نبض زنان باشد و هم بر این سبب بعینه متفاوت باشد.

باب دوازدهم از گفتار سوم: اندر نبض سالهای عمر


نبض کودکان سریع باشد و متواتر، و اندر عظیمی میانه باشد، و سبب سرعت و تواتر آن است که قوت ایشان میانه باشد، و حاجت بسیار باشد. و سبب بسیاری حاجت بسیاری بخار است که اندر تن ایشان باشد، و سبب بسیاری بخارتری و پیوستگی هضم باشد. و هر گاه که توانایی قوت میانه باشد و حاجت بسیار باشد نبض سریع یا متواتر باشد، چنانکه از توانایی قوت آید و سبب آنکه اندر قوت و عظیمی میانه باشد آن است که قوت کودک چون قوت پیر ضعیف نگشته است و از قوت جوان بسی کمتر نیست، لکن به سبب‌تری و تمام نارسیدگی توانایی قوت او تمام نباشد.
و بباید دانست که نبض کودک به قیاس با تن او عظیم باشد. به سبب نرمی آلت و بسیاری حاجت و به قیاس با نبض بالغ عظیم نباشد لکن سریع باشد یا متواتر و نبض کودک چون به حد رسیدگی نزدیک شود عظیم تر از نبض رسیدگان باشد. و نبض رسیدگان قویتر از نبض ایشان باشد.
و نبض جوان چون به غایت جوانی رسد سخت قوی باشد و اگر عظیم باشد و سبب آنکه سخت عظیم باشد بسیاری حاجت است و سبب آنکه سخت قوی باشد آن است که تریها کمتر شده باشد و رگها و همه اندامها سخت شده و قوت توانایی تمام یافته.
و نبض کهل صغیرتر از نبض جوان باشد و بطی‌تر و در عظیمی و قوت میانه باشد و سبب آنکه بطی باشد آن است که قوت بدان تمامی نباشد و حاجت نیز کمتر باشد، و نبض نیز صغیر و متفاوت باشد، و باشد که به سبب رطوبتهای غریب نرم باشد.

باب سیزدهم از گفتار سوم: اندر شناختن نبض مزاج‌ها


ص: 239
اندر مزاج گرم طبیعی، اگر قوت قوی باشد، و رگها نرم و قوی باشد، و اندر مزاج گرم ناطبیعی اگر رگ نرم باشد، و قوت توانایی نبض عظیم باشد. و اگر اندر قوت ضعفی باشد یا رگها نرم باشد، نبض بگردد چنانکه اندر بابهای گذشته معلوم شده است، و هر چند مزاج گرم ناطبیعی قویتر باشد، قوت ضعیف‌تر باشد. و اندر مزاج سرد نبض یا صغیر یا متفاوت یا بطی باشد هر یک به اندازه مزاج و در خورد نرمی و صلبی رگ، و ضعیفی که از سوء المزاج سرد تولد کند. فزون از ضعفی باشد که از سوء المزاج گرم تولد کند. و نبض مزاج‌تر اندر بیشتر حالها موجی یا عریض باشد، و نبض مزاج خشک اندر بیشتر وقت‌ها دقیق باشد و صلب، پس اگر قوت توانا باشد، و حاجت بسیار باشد، ذو القرعتین یا متشنج یا مرتعش باشد، و چنانکه در بابهای گذشته معلوم شده است، حالهای رگ ترکیب می‌باید کرد. و بسیار باشد که یک شخص را مزاج یک نیمه تن مخالف دگر نیمه باشد، چنانکه مزاج یک نیمه تن گرم باشد و مزاج دگر نیمه سرد باشد، و نبض نیمه گرم محرور (گرم شده، یا حرارت)، باشد. و نبض نیمه سرد همچون مردم سرد مزاج باشد و از آنجا نیز معلوم گردد که حرکت انبساط و انقباض رگ بر سبیل مد و جزر نیست لکن هر شریانی به طبع خویش و در خورد حال خویش حرکت کند چنانکه اندر آخر باب نخستین از این گفتار یاد کرده آمده است.

باب چهاردهم از گفتار سوم: اندر شناختن نبض آبستنان‌


نبض آبستن اندر عظیمی و سریعی و متواتری فزون از آن باشد که پیش از آبستنی بوده باشد و در قوت چیزی نیفزاید و نکاهد مگر به اندازه اعیا (سختی و دشواری و گرانباری) که از گرانی آبستنی تولد کند و سبب عظیمی و سریعی بسیاری حاجت باشد و سبب بسیاری حاجت آن است که حاجت آبستن از بهر دو تن باشد، از بهر آنکه فرزند با وی اندر طلب نسیم هوا مشارک است.

باب پانزدهم از گفتار سوم: اندر شناختن نبض فربهی و لاغری‌


نبض مردم لاغر عظیم‌تر و بطی‌تر از مردم فربه باشد. و سبب عظیمی آن است که حرکت
ص: 240
رگ را اندر درازا و پهنا مانعی نیست و بر روی رگ نیز گوشتی نیست که برداشتن آن بر قوت گران آید. بدین سبب عظیم شود و بطی از بهر آن باشد که عظیمی را درنگی فزونتر باشد، از بهر آنکه مسافت حرکت اندر درازا و پهنا و بلندا فزون از مسافت حرکت دیگر انواع باشد و سبب آنکه سخت قوی نباشد آن است که مزاج او لختی از اعتدال بیرون شده باشد و بیرون شدن مزاج از اعتدال به سبب نقصان قوت باشد، پس قوت مردم لاغر بدان اندازه که مزاج او از اعتدال بیرون باشد نقصان گیرد و نبض مردم فربه صغیرتر و سریعتر و ضعیف‌تر از مردم لاغر باشد و از بهر ضدی مزاج را.
لکن هر گاه که فربهی از گوشت باشد سرعت (ص 85) و قوت بیشتر باشد و اگر از پیه باشد کمتر از آن باشد و اسباب صغیری ضد اسباب عظیمی باشد. و سبب سریعی آن است که حاجت چندان نباشد که قوت را اندر عظیمی باید کوشیدن و سرعت بعوض عظیمی باستد. و سبب ضعیف‌تری هم ضدی مزاج است از بهر آنکه مزاج گرم به طبیعت نزدیکتر از مزاج سرد است.

باب شانزدهم از گفتار سوم: اندر شناختن نبض هر فصلی از فصلهای سال و هر شهری از شهرهای گرم و سرد


نبض اندر فصل بهاران اندر همه بابها معتدل باشد، و اندر قوت زیادت باشد و سبب اعتدال هوا، و اندر شهرهای معتدل همچنین باشد.
و اندر فصل تابستان سریع و متواتر و صغیر و ضعیف باشد. اما به سبب سرعت و تواتر بسیار حاجت باشد، و سبب بسیاری حاجت افراط گرمی هوا باشد و سبب صغیری و ضعیفی، بسیار تحلیل و بسیاری عرق باشد و اندر شهرهای گرم همچنین باشد.
و اندر فصل خزان نبض مختلف باشد، و به ضعیفی گراید، علی الجمله به سبب گردیدن هوا که گاهی گرم شود و گاهی سرد، هم بدین سبب به ضعیفی گراید. علی الجمله فصل خزان، همچون ضدی است، طبیعت زندگی را، از بهر آنکه حرارت اندرین فصل ضعیفتر باشد، و خشکی مستولی‌تر شود و این سببی قوی است مر ضعیفی نبض را، و اندر
ص: 241
شهرهایی که هوای آن متغیر باشد همچنین باشد.
و اندر فصل زمستان متفاوت و بطی و صغیر باشد، از بهر آنکه حاجت کمتر باشد با سبب سردی هوا، لکن نبض محروران که حرارت ایشان با سردی هوا باز کوشد قویتر گردد، به سبب آنکه حرارت غریزی اندر تن ایشان بماند و جمع شود و قوت گیرد، و اندر شهرهای سرد همچنین باشد.
و طبع آخر فصل بهار به طبع اول فصل خزان نزدیک باشد، از بهر آنکه در آخر بهار تریهای بهاری کمتر شده باشد، و خشکی در هوا پدید آمده باشد و طبع آخر فصل تابستان همچون طبع اول زمستان باشد. و طبع اول زمستان همچون طبع آخر خزان باشد، و اندر اول و آخر و میان هر فصلی نبض در خورد طبع آن رزوگار باشد.

باب هفدهم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر نبض به سبب خواب و بیداری‌


نبض مردم خفته از نخست که به خواب اندر شود صغیر و ضعیف و متفاوت و بطی باشد از بهر آنکه حرارت غریزی اندر خواب به قعر تن باز گردد، و به هضم طعام و پزانیدن فضله‌ها مشغول گردد، و سبب مشغولی بدین دو کار همچون مقهوری و گرانباری باشد.
بدین سبب حرات به بیرون میل کمتر کند و به سبب میل ناکردن حرارت به بیرون تن، نبض صغیر و ضعیف و بطی شود و چون اندر خواب طعام گواریده شود حرارت از هضم فارغ گردد و از غذا قوت یابد و به ظاهر تن رسد، نبض عظیم و قوی شود، و از بهر آنکه عظیم و بطی تواند بود، نبض اندر آخر خواب عظیم و قوی و بطی باشد. و اگر مردم اندر خواب دیر ماند، فزون از اندازه کفایت خسبد، نبض به صغیری و ضعیفی و تفاوت و بطؤ باز گردد، از بهر آنکه فضله طعام که غذا را نشاید اندر تن بماند و روح و حرارت غریزی چون خفته گردد و از آن تحلیلها و استفراغهای محسوس و نامحسوس که اندر بیداری باشد، اندر خواب هیچ نباشد؛ و قوت سبب فضله‌ها که اندر تن بماند گرانبار و مسترخی (سست) شود و نبض بدین سبب صغیر و ضعیف گردد؛ و هر گاه که مردم بخسبد و در معده و رگها چیزی نباشد که حرارت روی بدان آرد و هضم کند و از آن مدت و قوت یابد، مزاج بدان سبب به جانب سردی گراید، و صغیری و تفاوت و بطی نبض زیادت گردد.
ص: 242
و بیداری را همچنین حکمها مختلف است، هر گاه که مردم به طبع بیدار شود، نبض به تدریج عظیم و سریع شود و به حال طبیعی باز آید، و اگر ناگاه به سببی ناگهانی بیداری شود، نبض در حال ضعیف شود، پس عظیم و سریع و مرتعش و مختلف شود از بهر آنکه این بیداری طبیعی نباشد، پس ناچاره اندر نبض حرکتهای مخلتف و ارتعاش پدید آید لکن بر آن حال دیر نماند و پس از ساعتی به حال طبیعی باز آید.

باب هجدهم از گفتار سوم: اندر شناختن نبض به سبب ریاضت‌


هرگاه که ریاضت معتدل باشد، نبض به تدریج قویتر و عظیم‌تر می‌شود و اندر آخر ریاضت سریع و متواتر شود. از بهر آنکه اندر ریاضت معتدل حرارت میفزاید و قوت قوی‌تر میشود. و هر گاه که ریاضت از اعتدال بیرون شود نبض صغیر و ضعیف و سریع شود، از بهر آنکه اندر ریاضت حرارت قوی گردد و برافروزد و مسام گشاده شود و حرارت تحلیل بیرون شود و قوت به سبب افراط ریاضت مانده شود، و از ماندگی ضعیف شود، بدین سبب نبض صغیر و سریع شود و اگر ریاضت از اندازه بیرون شود قوت سخت ضعیف شود و نبض نخست متواتر شود پس نملی و دودی شود.
اما متواتر از بهر آن شودا که قوت جدایی چندان نباشد که سرعت تواند کرد، و به آخر تر نملی و دودی از بهر آن شود که حرارت تحلیل پذیرفته باشد و به اندکی باز آمده و قوت مانده شده باشد و ضعیف گشته.

باب نوزدهم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر نبض به سبب طعام و شراب‌


طعام که خورده شود، یا سخت بسیار خورده شده یا سخت اندک یا به اندازه معتدل.
اما طعام بسیار قوت را فرو گیرد و گرانبار کند، و نبض بدان سب مختلف و بینظام شود. و این تغییر چندان بماند که طعام هضم شود و قوت سبک بار گردد. و آنچه به اندازه معتدل باشد و قوت و حرارت را مدد کند، و بدین سبب، نظم عظیم و قوی و سریع و متواتر گردد و تا آن مدت که قوت و حرارت بر جای باشد، نبض هم بر این حال باشد. و آنچه سخت اندک باشد قوت و عظیمی و سریعی به اندازه آن باشد و آن قوت دیر نماند از بهر آنکه ماده
ص: 243
اندک زود گوارد.
در جمله هر گاه که طعام به طبع و کمی و بیشی معتدل باشد و طبیعت بر آن مستولی گردد و آن را هضم کند نبض معتدل و قوی باشد. و اگر آنچه خورده شود طعامی گرم باشد و مزاج اصلی گرم باشد حاجت زیاد گردد، و سوء المزاج گرم تولد کند و قوت به سبب سوء المزاج ضعیف شود و به سبب ضعیفی قوت نبض ضعیف شود و به سبب بسیاری حاجت سریع و متواتر شود.
و اگر مزاج اصلی سرد باشد و آن طعام گرم که خورده شود با مزاج سازنده آید، نبض قوی‌تر و عظیم‌تر شود. و همچنین اگر خداوند مزاج گرم چیزی سرد خورد که با مزاج او موافق آید نبض قوی گردد. و اگر خداوند مزاج سرد چیزی سرد خورد سوء المزاج سرد تولد کند، و قوت ضعیف شود و بدان سبب نبض صغیر و ضعیف و متفاوت و بطی شود.
و اما شراب اگر چه بسیار خورده شود و نبض بدان سبب مختلف و بینظام شود، و آن اختلاف و بینظامی تولد نکند که از بسیاری طعام کند، از بهر آنکه شراب لطیف و سبک باشد. لکن اگر شراب سرد باشد چنانکه اندر زمستان از هوا سرد شده باشد، یا به تکلف سرد کرده باشند حکم آن همچون حکم غذاهای سرد باشد و تغییر نبض از وی به حسب مزاج اصلی باشد چنانکه یاد کرده آمد. لکن چون اندر تن گرم شود آن تغییر زایل شود و تغییر نبض از شراب زود پدید آید از بهر آنکه شراب زود گذر یابد، و اگر شراب گرم باشد، چنانکه اندر تابستان به هوا گرم شده باشد (ص 86) یا به تکلف گرم کرده باشند حرارت آن از حرارت غزیزی بس دور نباشد، و حکم آن همچون حکم غذاهای گرم باشد، و تغییر نبض از وی بر حسب مزاج اصلی باشد چنانکه یاد کرده آمد. و آب از بهر آنکه غذا را تنک‌تر کند، و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ بگذراند، و به اندامها رساند فعل او اندر فزودن قوت همچون فعل شراب باشد، و از بهر آنکه آب تن را گرم نکند و از وی حاجت قزون نگردد، نبض اگر چه از وی قوی گردد، عظیم و سریع و متواتر نشود. حکم بسیاری و اندکی آن همچون حکم بسیاری و اندکی طعام باشد.

باب بیستم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر نبض به سبب گرمابه و نشستن اندر آب سرد و گرم‌


ص: 244
نبض از آب گرم اول عظیم و قوی و نرم و سریع و متواتر شود از بهر آنکه قوت و حرارت غریزی از حرارت آن به اول قوت گیرد، پس اگر افراط رود و قوت و حرارت بدان سبب تحلیل پذیرد نبض صغیر و ضعیف و متفاوت و بطی شود. اما آب سرد اگر سردی او به اندرون تن رسد و بر حرارت غریزی غالب شود نبض صغیر و ضعیف و متفاوت و بطی شود و اگر ظاهر تن را سرد کند و مسام را ببندد و حرارت را زاندرون تن باز دارد بدان سبب حرارت قوی تر شود و به ظاهر تن میل کند نبض قوی و عظیم و سریع و متواتر شود.
و آبهای معدنها آنچه خشکی (در متن خنکی) فزاینده باشد نبض را صلب کند و آنچه گرمی فزاینده باشد نبض را سریع کند و اگر قوت را تحلیل کند نبض صغیر و ضعیف شود.

باب بیست و یکم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر نبض به سبب دردها


تغییر نبض به سبب دردها یا از سختی درد باشد، یا از درازی مدت آن یا به سبب آنکه درد اندر عضوی شریف باشد. اما اندر آغاز درد که هنوز کمتر باشد، نبض قوی و سریع و متواتر باشد از بهر آنکه قوت دافعه به دفع آن برخیزد، و کار همه قوتها به قوت حرارت غریزی باشد و بدین سبب حرارت غریزی بجنبد، و به سبب بجنبیدن حرارت نبض قوی و سریع شود و هر گاه که درد صعب شود قوت را ضعیف کند و نبض به سبب ضعیفی قوت، صغیر و ضعیف و سریع و متواتر شود. هر چند که مدت درد بیشتر باشد تغییر نبض قویتر و بیشتر باشد، هر گاه که درد به غایت صعبی رسد و قوت ساقط شود نبض بدان سبب به غایت ضعیفی شود و به آخر نملی شود.

باب بیست و دوم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر نبض به سبب آماسها


آماس از دو حال بیرون نباشد: یکی آنکه به سبب عظیمی و گرمی آن، یا به سبب آنکه اندر عضوی شریف باشد و از وی تب تولد کند، و نبض همه رگهای تن به سبب تب متغیر شود. دوم آنکه آماس سخت عظیم نباشد،
ص: 245
یا اندر عضوی شریف نباشد، و از وی تب تولد نکند، بدین سبب جز نبض آن عضو که آماس اندر وی باشد متغیر نشود. و باشد نیز که آماسی باشد که به سبب آن تب تولد نکند و نبض همه رگهای تن از وی متغیر شود و سبب این تغییر آماس مجرد نباشد، لکن به سبب درد باشد، که از جمله اعراض آماس باشد.
و بباید دانست که تغییر نبض به سبب آماس از پنج وجه باشد:
یکی آنکه در هر نوعی از انواع آماس تغییر نبض بر حالی دگر باشد.
دوم آنکه اندر مدت آماس هر وقت نشانی دگر باشد.
سوم آنکه سبب مقدار آماس نشانی دگر باشد.
چهارم آنکه به سبب هر اندامی که آماس اندر وی باشد نشانی دگر باشد.
پنجم آنکه به سبب طبیعت و حس اندامها که آماس اندر وی باشد نشانی دگر باشد.
اما تغییر نبض که به سبب انواع آماسها باشد، چنان باشد که اگر آماس گرم بود، نبض منشاری و مرتعش و سریع و متواتر شود، و هر چند رگ صلب‌تر باشد، منشاری ظاهر تر باشد، و اگر آماس نرم باشد، نبض موجی شود. و اگر سرد باشد متفاوت و بطی شود. و هر گاه که خراج پخته شود نبض از منشاری بگردد و موجی شود. و به سبب نرم شدن خراج، اختلاف اندر وی ظاهرتر شود به سبب بسیاری ماده، و بسیار باشد که سرعت و تواتر کمتر شود به سبب پختگی و ساکن شدن و حرارت و تغییر که اندر مدت آماس باشد؛ اندر ابتدای آماس نبض عظیم‌تر و قوی تر و سریع تر و متواتر باشد؛ همچنان که در ابتدای درد پا، و در وقت فزودن آماس عظیمی و قوت و سرعت و تواتر زیادت شود، از بهر آنکه درد زیادت شود، و درین وقت صلبی و لرزیدن رگ زیادت شود. و چون آماس به غایت تمامی رسد، صلابت و لرزیدن فزونتر شود و لختی ضعیف گردد، از بهر آنکه قوت نیز ضعیف باشد به سرعت و تواتر زیادت شود. و لختی ضعیف گردد از بهر آنکه حاجت زیادت باشد و قوت کمتر. و هر گاه که مدت آماس دراز گردد و آماس سخت گردد و نبض صلب و دقیق و ضعیف و سریع و متواتر شود، و اگر درازی مدت فزونتر شود سرعت زایل شود و نملی گردد. و هر گاه که آماس پخته شود و سر کند و بگشاید و علت در نقصان آید قوت باز آمدن
ص: 246
سازد و نبض قویتر شود. و تغییر که به سبب مقدار آماس باشد چنان باشد که هر گاه که آماس بزرگ باشد همه اعراض زیادت باشد و اگر کوچک باشد اعراض نیز کمتر باشد، و تغییر که به سبب عضو باشد چنان باشد که هر گاه که آماس اندر عضوی عصبانی باشد، چون معده و روده و قولون و مثانه و غشاء که اندر پهلوها پوشیده است، نبض صلب‌تر و منشاری تر باشد. و اگر اندر عضوی باشد که در وی رگها و شریانها بسیار باشد، نبض عظیمی و مختلف باشد. و اگر اندر عضو شریانها بسیار تر باشد، چون شش و سپرز، نبض عظیم‌تر و مختلف‌تر باشد. و اگر رگهای دیگر که آن را اورده گویند بسیارتر باشد، چون جگر، عظیمی و اختلاف چندان نباشد. و تغییر که به سبب طبیعت و حس و عضو باشد چنان باشد که هر گاه که آماس در حجاب یا در معده باشد نبض همچون نبض خداوند غشی و خداوند تشنج باشد، از بهر آن که طبیعت حجاب همچون طبیعت عصب است، و معده عصبانی است و بدین سبب هر دو حساس ترند و از درد آگاهی بیشتر یابند. و اگر آماس اندر شش باشد نبض همچون نبض خداوند خناق باشد از بهر آنکه به سبب آماس شش مردم همچون خناق گرفته‌ای باشد، و هوای تازه اندر نتواند آورد. و اگر آماس اندر جگر باشد نبض همچون نبض خداوند ذبول شود از بهر آنکه چون جگر آماسیده باشد کیلوس را غذا نتواند کرد، ذبول تولد کند.

باب بیست و سوم از گفتار سوم: اندر شناختن تغییر نبض به سبب اعراض نفسانی‌


اعراض نفسانی شادی و لذت و خشم و اندوه و ترس را گویند.
اما خشم از بهر آنکه روح را به قوت حرارت غریزی را بجنباند نبض را عظیم و بلند و سریع و متواتر کند و اگر خشم با ترس یا با خجالت آمیخته باشد یا مردم آن خشم را به تکلف فرو مینشاند نبض مختلف گردد، از بهر آنکه احوال مختلف باشد.
و لذت و شادی از (ص 87) بهر آنکه هر دو روح را و قوت را به رفق‌تر از خشم جنبانند نبض بدان عظیمی نشود که اندر خشم شود. و سرعت و تواتر نیز چندان نباشد و به نرمی و ابطاء گراید.
ص: 247
و اندوه از بهر آنکه روح را و قوت را فرو نشاند و ضعیف کند و حرارت را به اندرون باز گرداند. نبض صغیر و ضعیف و متفاوت و بطی شود.
و ترس که ناگاهان باشد نبض را سریع و لرزان و متفاوت و بی‌نظام کند و آنچه ناگاهان نباشد نبض را همچون نبض اندوهمند کند.

گفتار چهارم اندر شناختن حالهای تن مردم از حالهای دم زدن‌

اشاره


و این گفتار پنج باب است:

باب نخستین از گفتار چهارم: اندر منفعت دم زدن‌


اصل قوتهای مردم سه جنس است: طبیعی و حیوانی و نفسانی؛ چنانکه اندر باب نخستین از گفتار پنجم از کتاب نخستین شرح داده آمده است. و این قوتها را ارواح نیز گویند. و کار روح حیوانی آن است که قوت زندگی و قوت حرارت غریزی به همه تن میرساند، و مدد این روح از هوای تازه است که مردم آن را از راه دم زدن می‌گیرد، و به اندرون دل و شریانها میرسد. و راه دم زدن و آلت آن قصبه حلق است و حنجره و شش. و حرارت غریزی بدین هوا بر افروزد و معتدل و صافی شود چنانکه اندر تشریح شریان وریدی و تشریح شش اندر کتاب نخستین یاد کرده آمده است. پس منفعت‌های دم زدن همچون منفعتهای نبض است و حالهای دل و تن و حال روح به سبب حالهای دم زدن بگردد. و حالهای دم زدن نیز به سبب حالهای دل و تن و روح بگردد. و بدین سبب حالهای دم زدن همچون حالهای نبض نشان دهد بر حالهای دل و روح و حالهای تن.

باب دوم از گفتار چهارم: اندر شناختن سببهای دم زدن‌


سبب‌های دم زدن سه است: فاعل و آلت و حاجت.
اما فاعل قوت حیوانی است، و آلت قصبه حلق است و حنجره و شش و حجاب و عضله‌های سینه و عضله‌هایی که اندر میان پهلوهای سینه است. و حاجت اندر آوردن
ص: 248
هوای تازه است و بیرون کردن هوای دودناک. و هر گاه که این سببها هر سه بر حال طبیعی باشد نفس معتدل و طبیعی باشد. و اگر یک سبب یا دو، از حال طبیعی بگردد نفس نیز همچنان بگردد و ناطبیعی شود یا عظیم شود یا صغیر یا سریع یا متواتر یا متفاوت یا بطی یا نوعی که از این انواع مرکب باشد. و چون اسباب این انواع دانسته آید از هر نوعی حالی ناطبیعی که آن انواع از آن حال تولد کند نشانی توان یافت، چون اسباب این انواع و نشانه‌های آن دانسته آید، اسباب انواع مرکب و نشانهای آن هم بدان طریق دانسته آید. هر گاه که با سوء المزاج گرم، از تب و غیر آن، نفس طبیعی باشد دلیل آن باشد که آلتهای دم زدن اندامهای زاندرونین چون معده و جگر و سپرز همه به سلامت است، و اندر این عضوها هیچ آماسی و دردی و حرارتی ناطبیعی نیست و حرارت غریزی بر حال خویش است و قوت ساقط نیست. و دم زدن ناطبیعی دلیل صعبی بیماری و درد آماس و حرارت اندامهای زاندورنین باشد.

باب سوم از گفتار چهارم: اندر شناختن انواع دم زدنها به سبب ناطبیعی‌


اندر بابهای گذشته گفته‌ایم که سبب‌های دم زدن سه است: فاعل و آلت و حاجت.
پس هر گاه که فاعل ضعیف باشد و آلت و حاجت بر حال طبیعی باشد، دم زدن صغیر باشد. از بهر آنکه فاعل از تمامی فعل عاجز آید و چون از تمامی فعل عاجز آید اندر سرعت افزاید تا مقدار حاجت به سرعت تمام شود. و اگر ضعیفی فاعل زیادت شود دم زدن صغیرتر بشود و تواتر زیادت گردد. و اگر فاعل صغیف تر شود دم زدن به غایت تواتر رسد و به چیزی دیگر تلافی نتواند کرد.
و اگر حاجت زیادت باشد یعنی حرارت فزونتر باشد و فاعل و آلت بر حال طبیعی باشند نفس عظیم شود و اگر حاجت فزونتر شود سرعت زیادت شود. از بهر آنکه فاعل آنچه اندر عظیمی نتواند فزودن به سرعت تلافی کند. و اگر حاجت فزونتر ازین باشد تلافی به تواتر کند تا نفس به غایت عظیمی و سریعی و متواتری شود و فزون‌تر از این چاره‌ای نیست و به چیزی دیگر تلافی نتواند کرد. و اگر حاجت کمتر باشد و فاعل و آلت بر حال طبیعی باشند، نفس متفاوت باشد و اگر حاجت کمتر از این باشد نفس بطی باشد. و اگر
ص: 249
حاجت سخت اندک باشد نفس صغیر شود.
و اگر آلت مطاوع نباشد، و فاعل و حاجت بر حال طبیعی باشند نفس صغیر یا سریع باشد. و صغیری و سریعی به اندازه نافرمانبرداری آلت باشد اندر عظیمی، و اگر آلت نافرمانبردارتر از این باشد نفس متواتر باشد، و همچنین تا به غایت متواتری رسد.
و بباید دانست که سبب نفس عظیم قوت فاعل و مطاوعت آلت و بسیاری حاجت باشد، از بهر آنکه اگر چه قوت قوی باشد، چون حاجت بسیار نباشد. و آلت مطاوع نباشد فاعل آلت را به اندازه قوت خویش و به اندازه فرمانبرداری آلت تواند جنبانید و اگر چه آلت فرمانبردار باشد. قوت فاعل و بسیاری حاجت اندر یابد تا نفس عظیم شود پس معلوم شد که عظیمی نفس را سبب سه است: تمامی قوت و بسیاری حاجت و فرمانبرداری آلت.
و صغیری را یک سبب کفایت است از بهر آنکه هر گاه که حاجت کمتر باشد اگر چه فاعل قوی باشد آلت را به اندازه حاجت جنباند، و چون فاعل ضعیف باشد اگر چه حاجت بسیار باشد فاعل آلت را به اندازه قوت خویش تواند جنبانید. و اگر فاعل قوی باشد و حاجت نیز بسیار باشد، چون آلت مطاوع نباشد، فاعل آلت را به اندازه فرمانبرداری تواند جنبانید. پس معلوم شد که صغیری نفس را یک سبب کفایت است و عظیمی را سه سبب به یک جای باید.
و بباید دانست که اندر نفس سریع حاجت بیشتر باشد و قوت سخت ضعیف نباشد، و آلت نیز سخت نافرمانبردار نباشد. و اگر حاجت به هوای تازه اندر آوردن فزون از بیرون کردن هوای دودناک باشد، نفس متواتر شود، از بهر آنکه ممکن نیست که حرکت انبساط عظیم‌تر از حرکت انقباض باشد. از بهر آنکه حرکت انبساط و انقباض دو حرکت است اندر یک مسافت، پس ممکن نیست که یک حرکت بیشتر باشد و یکی کمتر، پس واجب کند که نفس متواتر شود. از بهر آنکه حرکت انبساط اندرین حال بزودی کوشد و مدت سکون که از پس حرکت انقباض باشد کوتاه‌تر شود، تا بدین سبب دم زدن سریع و متواتر شود. و اگر حاجت به بیرون کردن هوای گرم و دودناک شده فزون از حاجت اندر آوردن هوای تازه باشد حال بر خلاف این باشد. یعنی سرعت اندر حرکت انقباض باشد و تواتر اندر سکون
ص: 250
که از پس حرکت انبساط باشد.

باب چهارم از گفتار چهارم: اندر شناختن سببهای دم زدنهای مرکب ناطبیعی‌


سبب دم زدن صغیر و متواتر المی باشد اندر بعضی آلتهای دم زدن یا اندر اندامی که بدان پیوسته باشد. و سبب دم زدن متواتر که اندر عظیمی کوشد یا حرارتی عظیم باشد اندر آلتهای دم زدن و اندامهای که بدان پیوسته باشد یا نقصان روح باشد، و آنچه از عظیمی حرارت باشد نفس گرم بیرون آید، و آنچه از نقصان روح باشد نفس گرم نباشد. و سبب نفس سرد فرو مردن حرارت دل باشد و این نشانی سخت بد باشد (ص 88)، و سبب نفس متواتر که اندر عظیمی کوشد اختلاط عقل باشد، یعنی بی آگاهی از خویشتن.
و سبب نفس متواتر (در متن متفاوت) و صغیر، اندکی حاجت و فرو مردن حرارت باشد.
و سبب نفس منقطع یا تشنج عضله‌های سینه باشد، یا سقوط قوت، و منقطع نفسی را گویند که حرکت انبساط به دو دفعت تمام شود و حرکت انقباض نیز به دو دفعت تمام شود. و سبب تشنج عضله‌های سینه سردی عصبها باشد. و اندر تب کرم نفس منطقع نباشد، از بهر آنکه حرارت تب آن سردی زایل کند. پس هر گاه که اندر تب نفس منقطع باشد و قوت بر جای باشد سبب آن صلابت آلت باشد و غلبه کردن خشکی بر آن، و این اندر تبهای محرقه و بیماریهای حاده اوفتد، و خداوند خناق از چندان هوای تازه اندر آوردن که وی را کفایت باشد عاجز آید.
بدین سبب دم زدن او اندر مدت دراز باشد و سبب آن تنگی گذرها باشد. و هر گاه که اندر خناق مدت دم زدن کوتاهتر گردد نشان گشاده شدن گذرها باشد و بدان سبب نفس متواتر شود و هر گاه که سریع و متواتر شود نشان زایل شدن علت باشد. و خداوند سکته اندر حرکت انبساط و انقباض فرو ایستد، فرو ایستادنی ظاهر و محسوس، و هوا به دشخواری تواند گرفت و به دشخواری بیرون تواند داد. و دم زدن خداوند ضیق النفس همچنین باشد. و سبب دم زدن گَندَه یا از بن دندانها باشد یا خلطی عفن باشد اندر آلتهای
ص: 251
دم زدن.

باب پنجم از گفتار چهارم: اندر شناختن نشانه‌های دم زدن اندر حرکتهای سینه‌


هرگاه که مردم اندر دم زدن سینه به سوی کتف برافرازد از سه حال بیرون نباشد: یا نشان ضعیفی قوت باشد یا نشان پدید آمدن خناق، یا نشان آنکه اندر سینه و شش خلطی بد است چون ریم و مانند آن، از بهر آنکه دم زدن اندر حال تندرستی برین گونه وقتی باشد که از رنج یا حرکتی قوی مانده شود، و سبب آن بسیار حاجت باشد. و اندر نفس طبیعی جز حجاب و نیمه فرو سویین نجنبد، و باشد که اندر علتها که اندر آلتهای دم زدن افتد چون ذات الریه و غیر آن، سینه در دم زدن به سوی کتف افراشته شود، و سبب آن تنگی گذرها باشد. و آن مقدار هوای تازه که به دل میرسد کفایت نباشد؛ پس هر گاه که مردم تندرست باشد جز حجاب و نیمه فروسویین سینه حرکت نکند.
و هر گاه که حرکتی سخت کند یا تبی گرم گیرد عضله‌ها که اندر میان پهلوها است بجنباند و با ضعیفی قوت ممکن باشد که سینه حرکت انبساط تمام کند، لکن هوا بدان اندازه در نتواند کشید، و بیرون کردن هوا نیز به آهستگی و بی نفخ نباشد.
هرگاه که سبب دم زدنی که سینه به جملگی بر افراشته شود، یا حرارتی عظیم باشد یا تنگی گذرها، یا ضعیفی قوت. هر گاه که از این سببها دو سبب جمع شود بیماری صعب باشد و هر گاه که هر سه جمع شود بیمار هلاک شود. نشان حرارت عظیم گرمی نفس باشد و تواتر و نفخ راحت یافتن از هوای سرد، و نشان ضعیفی قوت نفس باشد و آهسته و بی نفخ و تواتر باشد. و کناره‌های بینی نجبنبد، و نشان تنگی گذرهای دم زدن نفس بینفخ و بی تواتر و گرم باشد. خداوند ضیق النفس اندر دم زدن همه سینه را برافرازد، لکن دم زدنی بینفخ و بیتواتر باشد، گرم باشد.
و هر گاه که اندر سینه ریم باشد سینه بر افراشته شود لکن نفس گرم نباشد و بینفخ باشد.
و جمع شدن ریم اندر سینه قوت را ضعیف کند و به سبب ضعیفی قوت نفس بینفخ باشد و بیم آن باشد که خناق تولد کند.
ص: 252

گفتار پنجم: اندر شناختن احوال آب‌

اشاره


(در این گفتار در مورد آب آمده و از نظر طبیبان منظور بول، و شاش و پیشاب می‌باشد)، و طبیبان آب را تفسره گویند و دلیل نیز گویند.
و این گفتار بیست و نه باب است:

باب نخستین از گفتار پنجم: اندر آنکه دلیل بر چه نشانی دهد


دلیل از گرمی و سردی و تری و خشکی مزاج خبر دهد، و از حال اندامها، و از حال گواریدن طعام اندر معده، و حال تغییر کیلوس اندر جگر، و از فضله‌ها و مادتها که اندر تن باشد، و از حالهای مادتها اندر بسیاری و اندکی و سردی و گرمی و خامی و پختگی و از عفونت اخلاط نشان دهد.

باب دوم از گفتار پنجم: اندر شناختن سبب نشان دادن دلیل‌


بباید دانست که هضم سه است: یکی اندر معده و دوم اندر جگر و سوم اندر اندامها.
اما گواریدن معده آن است که قوت معده طعام را کیلوس کند، یعنی ساخته آن کند که قوت جگر اندر وی تصرف تواند کرد.
و گواریدن جگر آن است که قوت جگر، کیلوس را از حال کیلوس بگرداند و به صورت غذایی دهد، یعنی خون گرداند. و گواریدن اندامها آن است که هر گاه که خون به اندامها رسد، از حال خونی بگردد و صورت گوهر اندامها گیرد، و بدان پیوسته شود.
و باید دانست که حال اندامها به سبب چندی و چگونگی غذا که بدان رسد بگردد یعنی به سبب بسیاری و اندکی و نیکی و بدی و سازندگی و ناسازندگی آن، پس بدین سبب قوام تن را، از آنجا که حاجتمندی تن است به غذا، به قوت جگر است. و هر گاه که طبیب حال هضم که اندر جگر است معلوم کند، حال غذا که به اندامها رسد و حال فضله‌ها که باید که از خون جدا شود و حال همه تن معلوم او گردد. و این حالها از دلیل توان دانست، از بهر آنکه کیلوس اندر جانب مقعر جگر خون شود و بیشتری از صفرا و سودا که
ص: 253
با خون تولد کند آنجا از خون جدا شود، و آب که مردم خورده باشد با خون بماند تا قوام خون تنک شود به صحبت آن اندر رگهای باریک بگذرد و به جانب محدب جگر شود، و آنجا بیشتری آب از وی جدا شود و خون با لختی آب که با وی باشد و رگها در آید و به اندامها شود. و آن آب که از خون جدا گشته باشد در منفذی که آن را اجوف گویند به گرده اندر آید، و مدتی درنگ کند چندانکه آن مقدار خون که با آن باشد از وی جدا شود و غذای گرده شود، و آب از هر دو گرده به مثانه شود از دو منفذ که آن را برابخ گویند اندر مثانه بماند، تا مردم آن را به قوت اختیاری بیرون کند. بدین سبب این آب بر صفتی باشد که حال هضم جگر واجب کند، و حال خون که در وی تولد کند، و حال صفرا و سودا که با خون تولد کند، از بهر آنکه همه با یکدیگر آمیخته است. و هر گاه که از یکدیگر جدا شوند از هر یکی جزوی و اثری اندر آب بماند بدین سبب اندر آب نگاه کردن حال جگر و هضم او و حالهای اخلاط معلوم گردد. و همچنین از بهر آنکه آب که با خون اندر رگها بگذرد چنانکه یاد کرده آمد هم از آن راه باز گردد و به گرده و مثانه آید. بدین سبب گفتند که دلیل از همه حالهای تن، و از حال هضم جگر، و تولد اخلاط، و از حال اندامها که بر وی بگذرد، و از اخلاط و مادتها که اندر رگها باشد، و به اندامها رسد نشان دهد.
و بباید دانست که نشان دادن دلیل از حال جگر و رگها و از اخلاط و مادتها که اندر رگها باشد ظاهر تر و قویتر باشد و نشان دادن و او از حال بیماریهای سینه و دماغ و اوجاع مفاصل پوشیده‌تر و ضعیف تر باشد.

باب سوم از گفتار پنجم: اندر آنکه آب اندر شیشه چند باید گرفت و شیشه چگونه باید، و چگونه باید داشت‌


آب که بر طبیب عرضه کنند باید که همه آب اندر شیشه گرفته باشند، و شیشه بزرگ و سپید و صافی و شسته و باشد و بر شکل مثانه باشد، اما (ص 89) بزرگ از بهر آن باید تا همه آب اندر وی گنجد، و همگی آب اندر شیشه از بهر آن باید تا آنچه اندر اول و آخر بول بیرون آید اندر وی باشد، و صافی و شسته از بهر آن باید تا آنچه اندر آب باشد پیدا گردد، و بر شکل مثانه از بهر آن باید تا آب اندر وی هم بدان شکل باز شود که اندر مثانه بوده باشد و
ص: 254
آب را از هوا و باد گرم و سرد و آفتاب نگاه باید داشت تا بر حال خویش بماند و از بهر آن که باد گرم و آفتاب آن را بشوراند و رسوب رقیق نگدازد، و هوای سرد آن را بفسراند.

باب چهارم از گفتار پنجم: اندر آنکه آب کی باید گرفت‌


آب که بر طبیب عرضه کنند، نخستین آبی باید که مردم از پس آنکه تمام‌تر خوابی کرده باشد، بخواهد ریخت و پیش از آن باید گرفت که بیمار شربتی یا طعامی خورد. آب که بر گرسنگی گیرند، یا از پس رنج و ماندگی، یا از پس بیخوابی، یا از پس مجامعت، بر آن اعتماد نباشد، از بهر آنکه از پس طعام و شراب و از پس این حالها رنگ دلیل بگردد. اما از پس طعام و شراب از بهر آن بگردد که هر گاه چیزی خورده شود حرارت و غریزی به زاندرون باز گردد به هضم آن مشغول شود بدین سبب رنگ دلیل کمتر شود، و باشد که علت گرم باشد و دلیل بدین سبب سپید شود و طبیب اندر غلط افتد. و از پس گرسنگی و بیخوابی و اندیشه و از پس خشم رنگ آب بگردد، از بهر آنکه اندرین حالها حرارت حرکت کند و آب بدان سبب رنگین شود و بسیار باشد که به سبب بیخوابی آب سپید شود یا کم رنگ‌تر شود؛ از بهر آنکه حرارت تحلیل کند. لکن آب تیره باشد و صافی و روشن نباشد از بهر آنکه طعام به سبب بیخوابی نیک هضم نشود و غذای خام تولد کند و آب از غذای خام بازگشته باشد و تیرگی و خامی باوی باشد. و از پس جماع آب چرب شود و در وی ثفلی سپید بر شکل رشته‌ای پدید آید. و از پس داروی قی و داروی مسهل به سبب استفراغ رنگ و قوام آب بگردد.

باب پنجم از گفتار پنجم: اندر شناختن چیزهای خوردنی که رنگ آب را بگرداند


خیارشنبر و صبر و زعفران آب را زرد کند. و تره‌ها سبز کند. و از خوردن آب کامه به سیاهی گراید. و شراب بسیار آب را بگرداند. اگر شراب سپید بود آب سپید شود، و اگر سرخ و غلیظ یا سیاه رنگ باشد آب به رنگ او نزدیک گردد، شراب بسیار آب را بگرداند، شراب سرخ کهن آب را زرد کند. و از بر نهادن حنا آب رنگین شود، و از گدازش تن
ص: 255
رنگ آب بگردد، و رنگ آن عضو گیرد که میگدازد. و حیض و نفاس رنگ آب را بگرداند، از بهر آنکه ماده هر دو با آب آمیخته شود.
و آنچه در باب گذشته گفتیم که آب بر طبیب عرضه کند، نخستین آبی باید که مردم از پس خواب تمام بخواهد ریخت. از بهر آن گفتیم که طعام اندر خواب هضم شود، و غذا گردد، و به اندامها رسد، و این آب از آن غذا باز گردیده باشد که به اندامها رسد، و از هر خلطی جز وی آمیخته باشد، چنانکه در باب نخستین یاد کرده آمده است.
و بباید دانست که از پس شش ساعت رنگ آب بگردد و باشد که ثفل او بگدازد و باشد که کثیف‌تر شود. بدین سبب از پس شش ساعت بر آب اعتماد نباید کرد. و خواجه ابو علی سینا رحمه الله میگوید از پس یک ساعت تمام رنگ و قوام آب بگردد و بر آن اعتماد نباشد و جمله طبیبان گفته‌اند که و خواجه ابو علی نیز می‌گوید آب را یک ساعت معتدل بباید نهاد تا ثفل او جدا شود و آنچه سوب خواهد کرد بکند، پس بر طبیب عرضه باید کرد. و بر آب کودکان اعتماد نباشد.

باب ششم از گفتار پنجم: اندر شناختن آن که اندر آب چگونه نگاه باید کرد


آب اندر روشنایی روز باید دید، بی‌آنکه شعاع آفتاب بر شیشه افتد. از بهر آنکه به سبب رو شنایی آفتاب و روشنایی شیشه اندر آب چون ابر گونه مینماید؛ بدین سبب شیشه را از شعاع آفتاب دور باید داشت. و پیش از آنکه طبیب اندر آب نگاه کند شیشه را نهاده باید داشت تا نجنبد و ثفل او شوریده و پراکنده نشود و از قرارگاه خویش فروتر و برتر نشود و شیشه را که بر طبیب عرضه میکنند و دست چپ باید داشت.

باب هفتم از گفتار پنجم: اندر فرق میان آب مردم و میان چیزهایی که طبیب را بدان بیازمایند


هر چه جز آب مردم باشد که اندر شیشه کنند چون سکنگبین و ماء العسل و آب کامه و آب زعفران و غیر آن، هر چند نزدیکتر آرند صافیتر نماید و هر چند دورتر کنند غلیظتر نماید. آب مردم برخلاف این باشد و سکنگبین و ماء العسل را هر گاه که شیشه بر بالا دارند،
ص: 256
اندر بن شیشه مانند عسل آلودگی باشد و اندر میان شیشه چون ابر گونه چیزی مینماید. و آب را ثفلی باشد اندر یک جانب شیشه. و ثفل بول اندر میانه گاه باشد و آن هندام و حرکت که ثفل بول را باشد آن را نباشد. و اندر میان شیشه نیز همچون ابری مینماید لکن ایستاده باشد و حرکت نکند و آنچه در آب مردم باشد متحرک بود، و فرق میان آب مردم و دیگر جانوران بدان توان دانست که صفت آبهای جانواران دانسته شود و صفتهای آن آن است که آب خر سخت تیره باشد و به سپیدی گراید و بدان ماند که اندر شیشه روغن گاو است گداخته و تیزه و غلیظ. آب است صافیتر از آب خر باشد و سپیدی وی اندر شیشه دو گونه باشد، نیمه بالایین صافی تر باشد و نیمه زیرین تیره‌تر، آب اشتر زرد باشد و اندکی به ازرقی زند و اندر میان همچون پنبه باز کرده چیزی مینماید و کفک نباشد، آب گوسپند سپید سپید باشد و به زردی گراید و به آب مردم نزدیک باشد لکن آب گوسپند را قوام نباشد و ثفل او همچون روغن یا همچون ثفل روغن باشد. و آب آهو به آب گوسپند ماند و او را هیچ قوام و ثفل نباشد و صافیتر از آب گوسپند باشد.

باب هشتم از گفتار پنجم: اندر آنکه طبیب را نگاه کردن در آب چند چیز جوید


طبیب از آب هفت چیز جوید: یکی رنگ، دو قوام، سوم روشنی و تیرگی، چهارم بسیاری و اندکی پنجم ثفل که آن را رسوب گویند، ششم بوی، هفتم کفک، اما رنگ سخت ظاهر باشد. و قوام سطبری و تنکی آب را گویند. و حال روشنی و تیرگی جز حال قوام باشد، و فرق میان هر دو آن است که بدانی بسیار چیزهای غلیظ هست که روشن است و قوت بینایی برو بگذارد اگر در میان او یا از دیگر سوی او چیزی دیگر باشد آن را ببینند چون سپیده خایه مرغ و چون صمغ گداخته و روغن سندروس و غیر آن؛ و بسیار چیزهای تنک است که قوت بینایی اندرو گذر نیابد و چیزی را که اندر میان او یا از دیگر سوی او باشد نتواند دید چون آبهای تیره.
و بباید دانست که تیره آبی را گویند که چیزی غریب جز از گوهر آب با وی آمیخته باشد و رنگ آن چیز آب را از حال (ص 90) و رنگ خویش بگردانیده باشد و قوت بینایی بدان سبب اندر وی گذر نیابد.
ص: 257

باب نهم از گفتار پنجم: اندر شناختن عدد رنگهای آب‌


رنگهای اصلی مر آب مردم را چهار جنس است: سپید و زرد و سرخ و سیاه، از بهر آنکه اخلاط چهار است، بلغم و خون و صفرا و سودا. و اندر زیر هر جنسی انواع بسیار است. اما جنس سپید چهار نوع است: نخستین سپیدی است همچون آب صافی، دوم همچون فقاع (ماء الشعیر، آبجو) سوم همچون منی، چهارم همچون شیر باشد که به رنگ پنیر آب (آب پنیر) نزدیک باشد. و جنس زرد شش نوع است: نخستین کاهی است و به تازی تبنی (رنگ کاه)، گویند و دوم ترنجی است، و سوم اشقر است، و چهارم زرد نارنجی است، و پنجم ناری است، و ششم زعفرانی است. جنس سرخ چهار نوع است نخستین وردی (گل سرخ) یعنی گلگون، دوم سرخ‌تر از گلگون است، سوم سرخ بغایت است و به تازی احمر قانی گویند، چهارم سرخی است که به سیاهی بزند. و جنس سیاه دو نوع است: نخستین رنگی است که از زعفرانی به سیاهی زند چنانکه اندر علت یرقان باشد، دوم سیاه مطلق است.
و در همه انواع رنگها که یاد کرده آمد کمابیشی بسیار افتد. و من اندر شهر مرو دلیل بیماری دیدم که رنگ سیاهی اندر وی آغاز کرده بود از زردی و به سیاهی زدن هنوز محکم نشده بود، رنگی بود مانند عودی نه روشن. و مرد هنوز قوت برخاستن و نشستن داشت و نحیف شده نبود و بیماری دراز گشته نبود، از پس یک هفته شنیدم که آن بیمار فرمان یافت (از دنیا رفت) و آن رنگ که من دیده بودم رنگ آغاز کردن حرارت غریزی بود. و رنگهای مرکب بسیار است؛ باشد که ترکیب از آمیختن دو رنگ اصلی افتد و باشد که از آمیختن هر چهار باشد بدین سبب هر رنگ مرکب را نامی جداگانه نیست و آنچه او را نام جداگانه است اغبر است (تیره، غبار گونه) و آسمان گون، و زیتی، و این رنگی باشد زرد و به سبزی گراید و کراثی (تره، به رنگ تره) است و نیلی و غسالی (آب گوشت)، و آبهای بد رنگی است و به تازی الابوال الوسخه گویند این است عدد رنگهای آبها.

باب دهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از سپیدی آب‌


اسباب سپیدی آب ده است: یکی آنکه حرارت و صفرا به دماغ بر شود، و دوم بسیاری
ص: 258
بلغم، سوم گداختن پیه، چهارم ریش مثانه و آلتهای بول، و پنجم بسیاری رطوبت خام، ششم بخار بحران بیماریهای بلغمی، هفتم ضعیفی جگر و ناگواریدن کیلوس، و هشتم سده، نهم سوء المزاج سرد ساده، دهم گرمی گرده و غلبه تشنگی و زود بیرون آمدن آب و این علت را (دیابیطس)[5] دیابت گویند.
اما آنچه سبب سپیدی از بر آمدن حرارت و صفرا باشد بر سر و دماغ، نشان او آن است که در آب رسوب اندک باشد یا هیچ نباشد و قوام آب تنک و لطیف باشد، و بسیار باشد که سپیدی او خالص نباشد، و باشد که خالص باشد و این بهتر باشد، علی الجمله سپید شدن دلیل به سبب بر آمدن حرارت و صفرا بر سر، سخت بد باشد. و نشان اختلاف عقل بود، خاصه اندر بیماریهای گرم از بهر آنکه حرارت همگی بر دماغ می‌شود. و هر گاه که اختلاف عقل پدید آید و بول سپید نماید بیمار زود هلاک شود از بهر آنکه آفت هم اندر دماغ است و قوی است و ماده بیماری از دماغ فرو نمی‌آید و هر گاه که اندر تبهای صفرایی آب سپید باشد، و دماغ به سلامت باشد نشان آن باشد که صفرا میل به سوی روده‌ها کرده است و سبب گذاشتن خلط صفرایی به روده‌ها بود. توقع اسهال صفرایی و سحج باید کرد. و هر گاه که در ابتدای شوصه (ورم و پف کردگی و میان دنده‌ها) و ذات الجنب، روزهای بسیار آب سپید باشد، و با این سلفه (سرفه) و بیخوابی باشد و نشان اختلاف عقل و بدی حال بیمار باشد، از بهر آنکه این علت از بسیاری حرارت و از خلط تیز تولد کند. و پیش از این معلوم گشته است که هر گاه که حرارت بسیار باشد دلیل سپید باشد و نشان بر آمدن حرارت باشد بر دماغ. و گفته‌ایم که از بر آمدن حرارت بر دماغ اختلاف عقل تولد کند. و سپید ماندن آب به روزهای بسیار نشان بسیاری ماده باشد و بیخوابی نشان آفت دماغ باشد، به سبب اشتراک حجاب با دماغ و سلفه نشان تیزی خلط و سوزانیدن ماده باشد آلتهای دم زدن را.
پس اگر در میان عرق بسیار کند یا خون از بینی روان شود نشان سلامت باشد از بهر آنکه طبیعت بر ماده غلبه کرده و آن را به عرق و رعاف (خونریزی بینی) دفع کرده و آنچه به سبب بسیاری بلغم سپید شود رسوب او بسیار شود، و قوام آب غلیظ باشد و سپیدی او همچون
ص: 259
سپیدی منی باشد، یا همچون سپیدی فقاع، و این از جمله‌ی نشانهای بیماری بلغمی باشد، چون سکته و فالج و غیر آن. و هر گاه که مدتی دراز آب برین رنگ و قوام بماند و از بیماریهای بلغمی چیزی ظاهر نباشد نشان استفراغ ماده باشد به طریق ادرار بول و نشان سلامت باشد. و آنچه سبب آن گداختن پیه باشد یا سپیدی (متن حرارت) (چرب) باشد و زود بفسرد، و اگر با چنین آب تب آید، نشان پدید آمدن دق باشد، یا نشان بدی حال بیمار و نزدیکی مرگ او باشد. و باشد که ازین گداختن پیه اسهال و ضعیفی روده‌ها تولد کند، و آنچه سبب آن ریشه مثانه و آلتهای بول باشد سپیدی آب همچون سپیدی فقاع باشد، و قوام او رقیق باشد و اندر وی ریم باشد. و اگر در چنین آب ریم نباشد یا نشان بسیاری بلغم خام یا نشان سنگ مثانه باشد. و آنچه نشان سنگ مثانه باشد بن قضیب بسوزد یا بخارد. و آنچه سبب آن بحران بیماریهای بلغمی باشد، سپیدی آن همچون سپیدی منی باشد و قوام او غلیظ و ثفل او مقداری تمام باشد. و
آنچه سبب آن ضعیفی جگر و ناگواریدن کیلوس باشد قوام و سپیدی او همچون کشکاب رقیق باشد، و آنچه سبب آن سده باشد سخت رقیق باشد، از بهر آنکه گذرها بسته باشد و اجزای اخلاط که با آب بیرون خواهد آمدن بدان گذرها نتواند گذشت، آنجا باز ماند و آب پالوده بیرون آید بدین سبب سپید و رقیق باشد، و آنچه سبب آن سوء المزاج سرد باشد همچون آب ساده باشد و آنچه سبب آن علت دیابیطس[6] باشد همچنین صافی باشد و چون آب ساده.
و بباید دانست که هر گاه که بیماری بحران کرده باشد، آب زود سپید شود نشان، نشان نکس (بازگشت بیماری، عود) و باز آمدن تبها و سرماها باشد. و آب سپید با قوام بهتر از آب رقیق باشد و اندر بیماریهای گرم آب رنگین بهتر از آب سپید باشد. و اگر از نخستین روز که تب آید آب سپید باشد و بر سپیدی بماند دلیل آن باشد که به تب ربع بازگردد، و اگر در تبهای حاده بول سپید باشد پس غلیظ و تیره شود، و بر آن سپیدی بماند و باز آن تشنج پدید آید دلیل مرگ باشد. و اگر مدتی دراز آب رقیق و سپید باشد همچون آب ساده و در
ص: 260
دماغ هیچ علامت بد نباشد، دلیل آن باشد که به آخر بیماری اندر زیر حجاب آماسی و جراحتی تولد کند از بهر آنکه هر بیماری که نضج او دیر باشد بحران او آماس و خراج باشد و از بهر آنکه ماده غلیظ و سرد باشد، خراج اندر نیمه زیر کند، خاصه اندر اندامی که المی باشد. و اگر اندر اندامی جز از اندامها که آلت بول است آماسی باشد، آب بیمار سپید و بیرنگ باشد از بهر آنکه حرارت (ص 91) بدان اندام میل دارد. و از بهر این است که در تبها که از چنین آماس تولد کند، آب سپید شود، خاصه اندر تنی که از آماس بن ران تولد کند، و آب سپید و رقیق که بر سر او همچون ابر ثفلی باشد. کفک ناک، سخت بد و خطرناک باشد از بهر آنکه کفک نشان اضطراب است و اگر این کفک به زردی گراید خطرناک‌تر باشد. از بهر آنکه زردی نشان حرارتی باشد که بر دماغ میشود. و اگر با این حال خون از بینی گشاده شود مرگ نزدیک باشد؛ از بهر آنکه این خون گشادن نشان تیزی خون باشد، که رگهای دماغ گشادن را بسوزاند، نه نشان بحران باشد. و اگر آب مرطوب و سپید باشد خاصه آب زنان خطر کمتر باشد از بهر آنکه مزاج او (ایشان) چنان واجب کند (اقتضا کند).

باب یازدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از زردی آب‌


از انواع آب زرد نخست کاهی است و دلیل آرامیدگی صفرا و حرارت باشد و دلیل آن که مزاج معتدل است. و ترنجی هم دلیل اعتدال باشد، و اندکی میل به گرمی دارد و اگر ترنجی به قوام رقیق باشد رنگ او دلیل پختگی باشد و قوام او دلیل خامی باشد. بدین سبب از یک روی دلیل آن است بر آنکه طبیعت روی به هضم آورده است و از یک روی دلیل آن است که هنوز خامی و ناگواریدگی مانده است. و آب ناری رقیق هم دلیل این حال باشد و طبیب بر اثر آن توقع کند که زود اندر وی ثفلی برسان ابری یا رسوبی پسندیده پدید آید، و هر رنگی که فزون از ترنجی باشد دلیل غلبه صفرا و حرارت باشد.
محمّد بن زکریا می‌گوید بسیار بیماریهای حاده دیدم که از اول روز که تب آغاز کرد، دلیل ترنجی بود و هم بر آن بماند، و بیمار پیش از روز چهار دهم هلاک شده و میگوید مرا به تجربه بسیار معلوم شده است که در آب زرد حرارت بیش از آن است که در آب سرخ، و هر چند آب زرد زردتر باشد گرم‌تر باشد. پس اشقر ناری به غایت گرمی باشد و هر گاه که از
ص: 261
ناری سرخ‌تر شود بدان مقدار که به سرخی میل کند حرارت کمتر شود از بهر آنکه در اصل رنگ سرخ از اجزای تری و زمینی بیش از آن باید که زرد را.
و زرد را اجزای هوایی و آتشی بیش از آن باشد که سرخ را، از اینجا معلوم گردد که اشقر ناری از همه رنگها گرم‌تر است، و می‌گوید من اندر سر سام گرم کشنده که به غایت گرمی و خشکی باشد همیشه آب اشقر دیدم و خداوند این آب به علاجهای سرد و تر سخت محتاج باشد و هر گاه که آب اشقر ناری و بیرسوب باشد حال بیمار بد باشد.
و بباید دانست که مردم تندرست را از کارهای بارنج و کم خوردن طعام، آب زرد شود و سبب آن غلبه صفرا باشد.

باب دوازدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن از سرخی آب‌


همچنان که که اندر بیماریهای گرم آب سپید گردد به سببهایی که یاد کرده آمد، اندر بیماریهای سرد نیز آب سرخ شود، به سببهایی که اندرین باب یاد کرده آید، و آن چهار سبب است: یکی درد صعب است چنانکه اندر قولنج سرد باشد که هر گاه که درد صعب شود، جگر از رنج آن گرم شود، و صفرا تولد کند و دلیل رنگین شود. و دوم سده است که در منفذی افتد که از آن منفذ صفرا تولد کند و به امعاء شود و به سبب سده، صفرا از آن راه به راه بول باز گردد و آب بدان سبب رنگین شود، و از این سده قولنج سرد تولد کند. سوم ضعیفی جگر است و عاجزی قوت او از جدا کردن آب از خون. چنانکه در استسقای سرد باشد، و اندر بیشتری بیماریهای جگر هم؛ بدین سبب آب همچون غساله گوشت شود، یعنی همچون آب که از گوشت شسته جدا شود، چهارم سده که در رگها افتد و بدان سبب رطوبتها در رگها بماند و عفونت پذیرد، و از حال بگردد و رنگین شود، آب بدان سبب سرخ شود، لکن این آب روشن نباشد و بیرون از این چهار سبب، دو سبب دیگر است که آب را سرخ کند؛ یکی قوت حرارت دوم ضعیفی گرده؛ پس جمله سببها که آب را سرخ کند شش است بدین تفصیل که یاد کرده آمد.
و بباید دانست که آب سرخ سلیم‌تر از آب زرد باشد، از بهر آنکه سرخی دلیل غلبه
ص: 262
خون باشد و خون بهترین خلطی است اندر تن و دلیل آن باشد که حرارت به افراط نیست، که اگر حرارت به افراط بودی چون صفرایی شدی و آب به زردی میل کردی. و اگر با سرخی رقیق باشد دلیل آن باشد که طبیعت رطوبتی رقیق را و آب را که با خون آمیخته است دفع میکند و نمی‌گذارد که عفن گردد. لکن دلیل درازی بیماری باشد از بهر آنکه آب رقیق اگر چه سرخ باشد دلیل خامی باشد و مدتی باید تا پخته شود.
و اگر اندر آب سرخ رسوب باشد امیدوارتر باشد. و آب سرخ و غلیظ که رسوب نکند و صافی نشود سخت بد باشد و بیمار هلاک شود. از بهر آنکه دلیل آن باشد که ماده غلیظ و بسیار است و طبیعت عاجز است و با آن ماده پس نمیآید. و آنچه اندر وی رسوبی سپید باشد دلیل آن باشد که ماده دموی است و طبیعت آن را می‌بزاند و تمیز می‌کند، و اومید امید سلامت قوی باشد. آب سرخ صفرایی اگر صفرا ساکن باشد با سلامت باشد و اگر صفرا شوریده باشد خطرناک باشد. از بهر آنکه آب سرخ رقیق صفرایی دلیل سوزانی صفرای و قوت حرارت باشد. و اگر نشانها نشان سلامت باشد دلیل کند که بحران زود خواهد بود.
محمد زکریا میگوید: آب سرخ و غلیظ که در وی ثفل سپید باشد، دلیل بسیاری خلط خام باشد و اگر اندر امراض حاده آب سرخ گشتن آغاز کند و رسوب نکند و هم بر آن بمند خطرناک باشد، و نشان آن باشد که جگر ضعیف است، و در وی آماسی گرم است. و اگر در تبهای محرقه و امراض حاده آب چون آب شونیز (سیاه‌دانه) باشد بیمار زود هلاک شود، از بهر آنکه دلیل غلبه خون و قوت حرارت باشد، و از دو حال بیرون نباشد: یا تجویفهای دل پر شود و نفس فرو گیرد و بکشد، یا ماده بر دماغ شود و تجویفهای دماغ پر کند و گذرهای قوت محرکه که از دماغ به همه تن میرسد ببندد و حرکت اختیار و دم زدن باطل شود و بکشد.
و اگر در امراض حاده آب سرخ و غلیظ و ناخوش بوی باشد، و به تقطیر آید خطرناک باشد، از بهر آنکه سرخی با این صفت‌ها دلیل قوت حرارت باشد، و غلیظی دلیل اضطراب باشد و دلیل آنکه طبیعت اندر مجاهده است و با علت میکوشد، و تقطیر دلیل خامی و غلیظی ماده باشد. و بوی ناخوش دلیل عفونت یا دلیل ریش گرده و مثانه باشد بس از بهر
ص: 263
آنکه طبیعت با این احوال پیس نیاید و هزیمت شود (شکست خورد و گریزان شود) بیمار بر خطر باشد.
و اگر آب سرخ باشد و طبع خشک باشد و مدتی برین حال بماند و اندر هیچ اندامی المی نباشد، نشان بیماری سل باشد و سرخی آب دلیل حرارت باشد و خشکی طبع دلیل آن باشد که اندر تن تری کمتر است. و اگر مردم تندرست را همچنین دلیل سرخ و غلیظ و طبع خشک باشد، و اندر سر و اندامها گرانی همی‌یابد.
نشان آن باشد که اندر تن فضول بسیار است، و عفن میشود و تبها تولد میکند و اگر در تبهای گرم و تبهای مرکب، که آن را الحمیات المختلطه (تبهایی با سببهای گوناگون) گویند، آب رنگین و غلیظ باشد و اندر شیشه رسوبی تمام باشد، دلیل سلامت و زایل شدن بیماری باشد. از بهر آنکه دلیل استفراغ ماده و پاک شدن تن باشد. و گر در چنین تبها آب رنگین و غلیظ باشد و رسوب نکند یا اندکی کند دلیل آن (ص 92) باشد که ماده پاک نمیشود و خطر آن باشد که عفن شود و علت دراز گردد و نکس افتد. و اگر در تبها و بیماریهای خونی آب سرخ و غلیظ و بیرسوب باشد نشان خامی ماده باشد و اگر در امراض حاده آب سرخ و اندک باشد و رسوب زرد باشد حال بیمار بد باشد.
و اگر خداوند تب را تب زایل شود و آب سرخ بماند، دلیل آن باشد که جگر گرم است یا اندر جگر آماسی است و اگر با درد سر آب سرخ باشد و غلیظ، نشان غلبه خون باشد.
و اگر با ضعیفی معده و خارش اندامها آب سرخ و رقیق باشد، دلیل یرقان و غلبه صفرا باشد. و اگر در تبها که از رنج تولد کند آب سرخ و رقیق باشد پس غلیظ شود و ثفل اندک باشد و رسوب نکند یعنی اندر بن شیشه ننشیند و با آن صداعی باشد، دلیل آن باشد که بیماری دراز گردد و از بهر آنکه نخست رقیق بوده باشد و پس غلیظ شود دلیل آغاز نضج باشد، بدین سبب امید سلامت باشد و از بهر آن که رسوب نمی‌کند نشان آن است که اندر نضج تقصیری است بدین سبب بیماری دراز شود. و از بهر آنکه سبب بیماری تب و رنج بوده باشد، اگر بحرانی کند به عرق کند. و اگر آب سرخ از سرخی به سیاهی زند و لختی به سبزی گراید، دلیل ابتدای یرقان باشد. از بهر آنکه بول چنین، علامت آن باشد که گذرها که
ص: 264
صفرا اندر آن بگذرد بسته شده است و این بول جامه رنگین کند، و هر بولی که جز بول خداوند یرقان باشد جامه را بدان حال رنگین نکند. و اگر در یرقان مدتی آب سرخ و صافی باشد دلیل آن باشد که سده قوی است و خطر باشد که به استسقاء کشد. و اگر آب خداوند درد سپرز سرخ گردد دلیل سلامت باشد.
و اگر آب مردم ناگاه خون تازه گردد، دلیل آن باشد که در گرده او رگی گسسته یا شکافته شده است و آنچه از موضعی بالاتر آید خون غلیظ نباشد و ناگاه نباشد لکن به تدریج پدید آید و متغیر باشد. و اگر خداوند تقطیر بول در زیر حوالی ناف و حوالی زهار المی یابد و آب او خون تاز ه شود، و دلیل آن باشد که در مثانه و حوالی آن ریشی است و بسیار باشد که به سبب دویدن سخت یا به سبب افتادن از جایی آب مردم خون گردد. و اگر آب با خون و با اخلاط غلیظ آمیخته باشد و در شیشه زود اخلاط از آب جدا گردد و بیمار لاغر و بدحال میشود، دلیل آن باشد که منفذهای گرده فراخ شده است و آب سرخ در استسقاء سخت بد باشد و از آن کم رهند.
اما نشانهای سرخی آب اندر معلوم کردن روز بحران، آن است که اگر آب روز چهارم سرخ شود بحران روز هفتم کند و اگر روز هفتم سرخ شود بحران روز چهاردهم کند و اگر در یازدهم یا چهاردهم سرخ شود، بحران روز هفدهم یا بیستم کند و اگر در بیستم سرخ شود بحران از پس چهل روز کند.

باب سیزدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن از سیاهی آب‌


اسباب سیاهی دلیل چهار است: یکی غایت حرارت و سوختن ماده، دوم غایت سردی علت، سوم فرومردن حرارت غریزی، چهارم بحران و دفع اخلاط سودایی.
اما آنچه سبب آن غایت حرارت و سوختن ماده باشد از پس تبهای سوزان سیاه شود و نخست زرد بوده باشد یا سرخ، و ثفل آن مستوی و املس نباشد لکن پراکنده باشد و سیاهی او سخت سیاه نباشد لکن به سرخی و زعفرانی زند. و آنچه سبب آن غایت سردی علت باشد، نخست سبز بوده باشد یا سپید یا رنگی گرفته و بیرونق، و ثفل او اندک و به هم
ص: 265
باز آمده باشد، و بدان ماند که خشک است یا فسرده و سیاهی آب خالص باشد. و فرقی دیگر آن است که آنچه از غایت گرمی و سوختگی سیاه شود، بوی او تیز و ناخوش باشد. و آنچه به سبب غایت سردی سیاه شود هیچ بوی ندارد یا اگر باشد سخت ضعیف باشد. و آنچه سبب او فرو مردن حرارت غریزی باشد اندر بیمار هیچ قوت مانده نباشد و آنچه سبب آن بحران باشد اندر آخر تبهای سودایی باشد، و علت سپرز و درد پشت و گرده و رحم و احتباس طمث باشد. و قوام او به غلیظی گراید و بیمار بهتر شود و راحت یابد.
و بباید دانست که از بولهای سیاه بدتر آن باشد که بر سیاهی بماند، و همچنین اگر بول سیاه باشد و رسوب هم سیاه باشد سخت بد باشد. و آنچه رسوب او سیاه نباشد بهتر از آن باشد و رسوب سیاه معلق امیدوارتر از آن باشد که اندر بن شیشه باشد. و آنچه بر سر آب ایستد و امیدوارتر از معلق باشد، از بهر آنکه رسوب سیاه ضد رسوب نیک است و احوال و قرارگاه این ضد احوال و قرارگاه آن باشد. پس چنانکه رسوب نیک آنچه در بن شیشه باشد امیدوارتر از معلق باشد و معلق امیدوارتر از آن باشد که بر سر آب باشد و رسوب سیاه بر خلاف آن باشد.
محمد بن زکریا میگوید بسیار خلق را دیدم که یک روز یا دو روز بول ایشان سیاه بود پس نیکو شد و بدان از بیماری خلاص یافتند. و هر که بول او بر سیاهی بماند یا رنگی ناخوش‌تر شود مانند آن که در زهره باشد یا زرد غلیظ شود یا خون شود همه هلاک شوند.
و هر چند بول سیاه اندکتر باشد حال بیمار بهتر باشد خاصه اندر بیماریهای حاده، از بهر آنکه دلیل نیستی رطوبت باشد. همچنین هر چند غلیظتر باشد بهتر باشد، و اگر با آن قوت ضعیف باشد زود هلاک شود. و بول سیاه بهتر از همه آن باشد که در ابتدای بیماری پدید آید، و آنچه در آخر بمیاریها پدید آید بیشتری بر سبیل بحران باشد.
و بباید دانست که هر گاه که در امراض حاده بر سر بول سیاه ثفل باشد همچون ابری سرخ، دلیل آن باشد که در دماغ آماسی گرم است و بیمار زود هلاک شود. و اگر در امراض حاده ثفل معلق باشد و بوی آب تیز و قوام او لطیف باشد دلیل دردسر و هذیان باشد. از بهر آنکه ثفل معلق است ممکن باشد که ماده بر دماغ نشود، و به عرق یا به رعاف تحلیل
ص: 266
افتد. و هر گاه که بول خداوند تشنج و عرق بسیار سیاه شود و بوی آن تیز نباشد سخت بد باشد از بحر آن که هرگاه که بول بوی تیز ندهد دلیل نقصان حرارت باشد. و درین حال دلیل آن باشد که حرارت غریزی به هزیمت شده است و عرق اندرین حال دلیل آن باشد که طبیعت مقهور است، از بهر آنکه عرق تحلیل باشد و درین حال به تحلیل حاجت نیست.
پس سبب عرق جز ضعف و مقهوری قوت نیست.
و هر گاه که در تب محرقه بول سیاه و لطیف باشد، و ثفل او پراکنده و معلق باشد و بیمار را خواب نیاید و گوش او کر شود دلیل آن باشد که خون از بینی گشاده شود، آن از بهر آنکه تب محرقه از خون باشد، و سیاهی بول نشان قوت حرارت و سوختگی ماده باشد، و ثفل پراکنده و معلق دلیل اضطراب و بر شدن ماده باشد بر دماغ و بیخوابی و کری را سبب این اضطراب و بر شدن ماده باشد بر دماغ. و خون از بینی گشادن از بهر آن باشد که طبیعت ماده را به سوی نزدیکترین راهی دفع کند و چون ماده بر شونده است راه نزدیکترین مجرای بینی است.
هر گاه که بول سیاه و رقیق باشد پس (ص 93) اشقر و غلیظ شود از آن راحتی نباشد، دلیل آن باشد که در جگر سده یا جراحتی است از بهر آنکه بگردیدن آب از آن صفت بدین صفت دلیل نقصان حرارت غریب و دلیل نضج باشد و از پس نقصان حرارت غریب باید که بیمار راحت یابد. پس چون هیچ راحت نیابد دلیل آن باشد که در جگر فضله‌ای است غلیظ و فضله غلیظ سبب سده باشد. و اگر این فضله تیز باشد خراج گردد. و بول سیاه و در ذات الجنب و ضیق النفس دلیل مرگ باشد. و بول رقیق که به سیاهی زند دلیل درازی بیماری باشد از بهر آنکه رقیقی دلیل خامی باشد و سیاهی دلیل نقصان غریب.
هر گاه که اندر یرقان بول از سرخی به سیاهی زند و غلیظ و تیره باشد بیمار زود درست شود. از بهر آنکه دلیل آن باشد که سده گشاده شده است و اخلاط با آب میرود.
هر گاه که بول خداوند سپرز، سیاه و رقیق یا سرخ و رقیق باشد و ثفل او اندک باشد سخت بد باشد. از بهر آنکه سرخی نشان حرارت باشد و سیاهی نشان سوختگی یا نشان ضعف قوت و هزیمت او، و رقیقی و کم ثفلی دلیل سده باشد.
ص: 267
روفس گوید: بول سیاه اندر بیماریهای گرده و بیماریهایی که از اخلاط غلیظ تولد کند نیک باشد و اندر امراض حاده بد باشد.
و خواجه ابو علی سینا رحمه الله میگوید: هر گاه که حرارت غالب باشد، بول سیاه باشد بد باشد و در علتهای گرده و مثانه بول سیاه باشد، بد باشد. و بیمار کهل یا پیر باشد، بد باشد. از بهر آنکه سیاهی بول در این علت غایت حرارت بود و کهل و پیر را حرارت اصلی کمتر باشد. بدین سبب این جایگاه بول سیاه دلیل غلبه حرارت غریب باشد و حرارت غریب بد باشد.
روفس گوید: که هر گاه که بول تندرست مدتی سیاه باشد، دلیل آن باشد که اندر گرده و مثانه سنگ خواهد کرد و بول زنان به سبب آمیختن طمث با آب سیاه گردد و هرگاه که سیاهی بول ایشان نه بدین سبب باشد سخت بد باشد، و بول نفساء (زن تازه زا) اندر بیشتر حالها سیاه باشد و بدان ماند که با مداد (مرکب سیاه) آمیخته است و این بد نباشد.
و بباید دانست که بدترین آبی از آن مردان و زنان آب سیاه است.
و بول طبیعی کودکان غلیظ و سپید باشد و بول جوانان زرد باشد و هر چه به خلاف طبیعی باشد بد باشد. و بول سیاه و زنگاری از پس تعب دلیل آن باشد که به سبب تعب رطوبت خرج شده است و حرارت غلبه کرده است و بیم تشنج باشد. و هر گاه که حرارت قوی نباشد دلیل سیاه باشد و اگر سخت قوی نباشد زنگاری باشد.

باب چهاردهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از آبهای مختلف و رنگهای مرکب‌


رنگهای مرکب آنچه ظاهر تر است دوازده است: یکی سبز است، دوم آسمانگون، سوم زیتی، چهارم پیلگون، پنجم نیلگون، ششم سرخ لعلگون، هفتم آنکه همچون شیر باشد، هشتم زنگاری، نهم ارغوانی، دهم ازرق، یازدهم به رنگ شراب بد باشد، دوازدهم آنکه به رنگ نخود آب باشد.
اما سبز نشان آب باشد که بیماری از ترکیب سودا و بلغم است از بهر آنکه سبزی از
ص: 268
ترکیب اجزای آب و زمین تولد کند در جمله بول سبز مقدمه بول سیاه باشد و نشان بتری باشد، و گفته‌اند اندکی بول سبز دلیل جذام باشد. و هر گاه که بول کودک سبز باشد نشان تشنج باشد و بکشد، و بول آسمانگون دلیل آن باشد که او را زهر داده‌اند و اگر اندر بول ثفلی باشد امید خلاص توان داشت. و اگر ثفل نباشد دلیل هلاک باشد.
و رسوب آسمانگون دلیل غلبه سردی باشد؛ و بول زیتی که به رنگ روغن زیت باشد دلیل اختلاط عقل و هذیان و خطر مرگ باشد. از بهر آنکه دلیل آن باشد که بیمار به سبب سوزانی تب همی‌گدازد و دماغ او خشک می‌شود به سبب این گدازش، و این اندر تبهای محرقه باشد. و رسوب که به رنگ روغن زیت باشد نشان بیماری سل باشد و هم دلیل گدازش باشد و چربو (چربی) که بر سر بول باشد دلیل گداختن پیه گرده باشد، یا گداختن پیه همه تن و اندر گداختن پیه گرده چربو بسیار باشد، و ناگاه پدید آید و نشانهای حرارت گرده با آن باشد، و اندر گداختن پیه همه تن، چربو اندکی باشد و اندک اندک پدید آید و نشانهای سوء المزاج گرم با آن باشد. و همچنین اگر بر سر بول روغنی اندک همچنین خانه عنکبوت پدید آید دلیل گدازش همه تن باشد. و هر بول که اندر وی چربی باشد زیتی گویند، و این بول زیتی سه گونه بود: یکی آنکه به رنگ، با روغن زیت ماند و به قوام نماند، و این در بیماری سل باشد خاصه اندر اول بیماری، دوم آنکه به قوام با روغن زیت ماند و به رنگ نه. سوم آنکه هم به رنگ و هم به قوام با روغن زیت ماند و این اندر بیماریهای گرده و آخر بیماری سل باشد. و از وجهی دیگر قسمت دیگر کرده‌اند، هم به سه نوع: یکی آنکه اندر بن شیشه ثفل چرب چون روغن زیت نشسته باشد. و دوم آنکه بر سر آب روغن ایستاده باشد. سوم آنکه اندر شیشه همگی بول روغن باشد. و جالینوس اندر اپیدیمیا (به معنی همه‌گیری مرضی است.) میگوید روغن بر سر بول بسیار دیدم، لکن آن که که همه روغن باشد ندیده‌ام و نه نیز روغن اندر میان بول دیده‌ام، از بهر آنکه ممکن نیست که چربو به آب جز بر سر آب ایستد. و آنچه همگی بول به قوام رنگ همچون روغن باشد روغن نباشد. و از این گونه بسیار دیده‌ام و از آن هیچ خوف نباشد و بسیار باشد که این بول که بر این گونه باشد سودمند باشد از بهر آنکه نشان نزدیکی نضج باشد.
ص: 269
میگوید هر گاه که بول چرب بینی اگر گمان بری که حال بد است بس دور نباشد، لکن حکم مکن که بیمار هلاک شود از بهر آنکه ممکن باشد که از گداختن پیه باشد و این هلاک نکند، گداختن گوشت هلاک کند. از بهر آنکه حرارت سخت قوی باشد. و محمد زکریا میگوید که بول چرب که از گداختن گوشت باشد آب او به رنگ گوشتابه باشد و سخت گنده باشد و هلاک کند و هر گاه که بول پس از سیاهی زیتی شود نشان بهتری و تحلیل بیماری باشد لکن بول زیتی اندر اول بیماری بد باشد، و هر گاه که روز چهارم بول زیتی شود اگر بول زیتی به سیاهی شود بیمار روز ششم بمیرد.
بول پیلگون که به تازی ادکن (خاکستر مایل به سیاه) گویند، هر گاه اندر شوصه بول پیلگون باشد یا به رنگ خنون باشد و شوریده باشد سخت بد باشد، از بهر آنکه نشان خامی و افراط حرارت غریب باشد. و سرخ لعل گون این رنگ خون را میگوید که حکم او همچون پیلگون نهاده است. بول نیلگون که به تازی نیلی (نیلی به معنی نیل) گویند حکم او چون حکم پیلگون باشد. بول که همچون شیر باشد سخت بد باشد و بکشد.
بول زنگاری نشان تشنج باشد، بول ارغوانی سخت بد باشد، از بهر آنکه نشان سوختن صفرا و سودا باشد. بول ازرق، بول زن آبستن اندر اول آبستنی به ازرقی گراید، و اندر آخر به سرخی گراید. و هر گاه که بول آبستن را بجنبانند تیره شود نشان آن باشد که آخر آبستنی است و اگر تیره نشود هنوز اول است.
بول که به رنگ شراب بد باشد یا به رنگ نخود آب، بسیار باشد که بول زن آبستن به رنگ شراب بد یا به رنگ نخود آب باشد و نیز اگر کسی را در احشاء آماسی گرم باشد، بول یا به رنگ شراب بد باشد یا به رنگ نخود آب باشد. محمّد زکریا، میگوید بول مستسقی بیشتری به قوام چون کشکاب دیدم، لکن بعضی سرخ بودی و بعضی را سرخی کمتری بودی و میگوید مردی را چند روز ماء الجبن (آب پنیر و آب شیر بریده) دادم یک روز آب او همچون ریم دیدم. و هر گاه که هر چند روز آب رنگی دگر دارد و نشان آن باشد که خلطها اندر تن گوناگون است.

باب پانزدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از اقوام بول‌


ص: 270
قوام بول دو گونه است: یکی قوام راستینی است و از سه حال بیرون نباشد: یا غلیظ باشد، یا رقیق یا معتدل میان این و آن. دوم قوامی است که از آمیختن اجزای اخلاط پدید آید، که با بول بیامیزد تا بدان سبب غلیظ نماید و این نیز از سه حال بیرون نباشد: یا تیره باشد، یا صافی یا پالوده، یا معتدل میان این و آن. و فرق میان هر دو قوام اندر باب هشتم از این گفتار یاد کرده آمده است.
اما اسباب بول رقیق هشت است: یکی ناگواریدن و ناپختن مادتها، چه اندر تندرستی و چه اندر بیماری.
دوم سده، سوم ضعیفی گرده و منفذهای او بدان سبب اخلاط را که با آب آمیخته باشد به خویشتن نتواند کشید یا اگر کشد دفع نتواند کرد. چهارم آب خوردن بسیار، پنجم مزاج سرد و خشک، و ششم ضعیفی قوت حرارت غریزی و خامی ماده خاصه در امراض حاده، هفتم ضعیفی همه قوتها و عاجزی از تصرف در آب، تا بدان سبب آب که خورده شود، همچنان بیرون آید، هشتم تولد سنگ در گرده و مثانه. و بباید دانستن که آب که در رگها بگذرد و همچنان رقیق و صافی بیرون آید حال آن همچون تخمه معده باشد که در وی طعام نگوارد و هر گاه که آب صافی و سپید و زود بیرون آید علت سلس البول است و حال رگها در این علت همچون حال روده‌ها باشد اندر اسهال که آن را زلق الامعاء گویند و اندرین علت قوت ماسکه و مغیره هر دو ضعیف باشد یا باطل شده باشد و این بترین بولی باشد از طریق نضج. و از این گذشته بولی که هم خام باشد لکن بیرون آمدن او بدان زودی نباشد، از بهر آنکه اینجا قوت متغیره ضعیف باشد تنها، و در سلس البول ماسکه و متغیره هر دو ضعیف باشند و حال بیماری و خورد حال قوت باشد. و از بول کودک بترین بولی بول رقیق و صافی باشد که همچون آب بیرون آید از بهر آنکه کودک را بول طبیعی غلیظ باشد، و اندر وی ثفل بسیار باشد به سبب بسیار تولد رطوبت خام که در تن او تولد کند. به سبب بسیاری خوردن و بی ترتیب خوردن. و هر چه از طبیعی دور باشد سخت بد باشد و بالغ را نیز بول رقیق بد باشد، خاصه در امراض حاده، خاصه اگر بنگردد و همچنان بماند، پس اگر مدتی
ص: 271
همچنان رقیق بماند و هیچ نشان نضج پدید نیاید و علامتهای دیگر همه باقی باشد و قوت بر جای باشد نشان آن باشد که در آخر بیماری خراجی در حوالی جگر تولد کند، از بهر آنکه بحران بیماریها که نضج آن عسر باشد به خراج باشد و به آماسها، از بهر آنکه ماده غلیظ باشد و قوت نیز به سبب درازی بیماری ضعیف‌تر شده باشد، ماده را دفع کلی نتواند کرد، آن را فرو سوی حجاب دفع کند و آماس کند یا خراج. و باشد که به عضوی فروتر از حوالی جگر دفع کند و طبیبان بحرانها را که برین سان باشد بحران انتقال گویند. و همچنین هر گاه که مردم تندرست را مدتی بول رقیق و صافی باشد، و در عضو المی همی‌یابد نشان آن باشد که در آن عضو آماسی تولد کند، خاصه اندر گرده. و هر گاه که بول از آن حال بگردد و غلیظ شود، از آماس خلاص یابد، پس اگر غلیظ نشود و در تن گرانی همی‌یابد و ظاهر پوست می‌خارد، نشان آن باشد که بر ظاهر تن بسیار پدید آید، چون آبله و غیر آن از بهر آنکه به سبب گرانی تن ماده خام بود و سبب خارش تیزی و شوری ماده باشد. و هر گاه که ماده نضج نپذیرد و از راه بول بپالاید واجب کند که ماده به سوی گرده میل کند و آماسی تولد کند اندر گرده و ممکن شود که به سبب تیزی و شوری به ظاهر پوست میل کند و بثرها چون آبله و گر و غیر آن تولد کند و باشد نیز که بول رقیق که در حال تندرستی نشان ضعیفی قوت و سردی مزاج باشد چون حال پیران، لکن در بیماریها گاهی نشان خامی ماده باشد، و گاهی نشان سده. و در امراض حاده نشان اختلاط عقل باشد. چنانکه در بول سپید یاد کرده آمد.
و اما بول زرد و رقیق نشان آن باشد که قوت آغاز نضج کرده است و زردی اثر نضج است و هنوز در قوام اثر نکرده است اگر بر آن حال بماند و قوام نگیرد و غلیظ نشود نشان آن است که نضج دیر تر خواهد بود.
ایمن نشاید بود که قوت چندان پای دارد که نضج تمام شود و بدین سبب سخت بد باشد و خبر دادن بول ناری رقیق از نضج بیش از خبر دادن بول زرد باشد، لکن رقت هر دو نشان خامی باشد. محمّد زکریا گوید بول زرد و رقیق نشان خامی باشد از بهر آنکه زردی از آمیختن اجزاء صفرا باشد با آب، نه از پختگی ماده و اگر از پختگی ماده بودی، با زردی
ص: 272
قوام بودی. پس باید که طبیب پختگی ماده از قوام معتدل جوید نه از رنگ زرد، از بهر آنکه قوام غلیظ و رقیق هر دو نشان خامی باشد. نبینی که پختگی خلط غلیظ آن باشد که رقیق‌تر شود و پختگی خلط رقیق آن باشد که غلیظتر شود. پس نشان پختگی قوام معتدل است نه رنگ، و بدین سبب است که بول رقیق اگر چه زرد یا ناری باشد، نشان خامی و ضعیفی طبیعت باشد. هرگز ندیده‌اند که در سر سام بول رقیق و زرد بود و بیمار خلاص یافت.
و هم محمد زکریا میگوید که در امراض حاده بیماری را که بول اشقر ناری رقیق باشد فصد نشاید کرد. از بهر آنکه صفرا تیزتر شود و تب گرم‌تر و بیمار را حاجت به فصد آن وقت باشد که بول سرخ و غلیظ باشد.
بول سرخ و رقیق از مردم تندرست از سه حال خبر دهد: یکی کم خوردن طعام شراب دوم رنج و ریاضت سوم خشم، و از بیماری خبر دهد از آنکه زاندرون تن حرارت بسیار است چنانکه در تبهای غب (تبی که یک روز در میان عارض شود) باشد و هر گاه که اندر بول رقیق اجزای پراکنده بینند، زرد و سرخ، نشان حرارتی قوی باشد که از رنجی تولد کرده باشد. و اگر ثفلی باشد بر شکل سبوس و مثانه به سلامت باشد، نشان بلغم سوخته باشد.
محمّد زکریا در کتاب حاوی میگوید ممکن نیست که بول سرخ رقیق باشد، از بهر آنکه سرخی از خون باشد و تا قوت هاضمه قوی نباشد، خون تولد نکنند و هر گاه که قوت هاضمه قوی باشد و کار خویش تمام کند بول غلیظتر شود چنانکه یاد کرده آمده است که پختگی خلط رقیق آن باشد که غلیظتر شود. و ممکن نیست که بول سیاه رقیق باشد از بهر آنکه یا از آمیختن اجزای سودا باشد با بول یا از باطل شدن حرارت یا از افراط حرارت که اخلاط را بسوزد، و این هر سه سبب غلیظی آب باشد. و هر گاه که با درد شراسیف (به معنی غضروف دنده‌ها)، یعنی دردسر پهلوها، بول همچنان آب باشد نشان آن باشد که در تن رطوبت بسیار است. و هر گاه که آمدن بول نه اندر وقت حاجت باشد نشان دردسر و درد چشم و ضیق النفس و درد سفتها (شانه، دوش، کتف) باشد و سفت را به شهر من دوش گویند و به تازی منکب گویند.
ص: 273
و هر گاه که بول از پس آنکه سرخ بوده باشد، رقیق شود نشان آن باشد که بیماری دراز خواهد کشید. و هر گاه که بول گاهی صافی باشد و گاهی تیره، بیماری سخت دراز و خطرناک باشد، از بهر آنکه نشان آن باشد که خلطها بعضی پخته میشود و بعضی نه و طبیعت در مجاهده است و بر علت مستولی نیست.
و هر گاه که در بیماری یا از پس بحران بول رقیق باشد نشان نکسی باشد.
و هر گاه که پس از آنکه در بول اثر پختگی پدید آید رقیق شود و مدتی بر آن حال بماند و اندر بیمار بهتری پدید نباشد، نشان آن باشد که بیماری یک نوع نیست.
و هر گاه که بول رقیق به سیاهی زند نشان درازی بیماری باشد از بهر آن که رقت نشان خامی باشد و سیاهی نشان بد حالی. و هر گاه که اندر تبها و بیماریهای حاده (ص 95) بول رقیق و سیاه باشد و قطره قطره و زود ازود آید، و با آن درد سر و درد گردن باشد نشان اختلاط عقل باشد، از بهر آنکه رقت بول با درد سر نشان آن باشد که ماده بر دماغ میشود، لکن خطر کمتر باشد از بهر آنکه تقطیر پالودن ماده باشد، و حال زنان اندر چنین حال بهتر باشد، از بهر آنکه ایشان را عادت رفته است که مادتهای بیماریهای ایشان از راه بول به طمث (حایض شدن زن) پالوده شود.
محمّد زکریا در کتاب حاوی همی‌آرد که ممکن نیست که بول سیاه و سرخ رقیق باشد، و اگر رقیق یابند تامل باید کرد که آن رنگ را جز بیماری سببی دیگر باشد، چون حنا بر نهادن و خوردن، زغفران یا آبکامه یا خیار چنبر
و هر گاه که بول رقیق به رنگ ارزیز (قلع) باشد سخت بد باشد، خاصه اگر فزون از آن آب باشد که بیمار خورده باشد، یا اندر عضوی المی باشد یا نه اندر وقت عادت آید. و بول رقیق که به رنگ نیکو باشد بد نباشد، لکن نشان آن باشد که بیماری دراز کشد، بول رقیق همچون آب که با آن اندر کمرگاه دردی باشد و اندر ساقهای
پای ضعفی، نشان آن باشد که در گرده آماسی است صلب.
و هر گاه که بول از اول بیماری تا روز شانزدهم رقیق باشد نشان درازی بیماری باشد؛ و هر گاه که بول روز هفدهم رقیق شود نشان آن باشد که اگر روز بیستم بحران کند تمام کند.
ص: 274
و هر گاه که مردم در خویشتن گرانی همی‌یابد و شهوت طعام و شراب نباشد و بول رقیق بسیار باشد، دلیل خیر باشد از بهر آنکه گرانی و تکسر (به معنی ضعیف و ناتوانی) و سقوط شهوت دلیل امتلا باشد، و بسیار بول اگر چه رقیق باشد نشان پاک شدن تن باشد، و ممکن نیست که در بول رقیق هیچ رسوب باشد، از بهر آنکه رسوب اجزای غلیظ و پخته باشد که از آب جدا شود و در بول رقیق هیچ جزو غلیظ و پخته نباشد؛ بدین سبب در بول رقیق رسوب چشم نباید داشت.
و اما اسباب بول غلیظ ده است: یکی پخته شدن ماده، دوم حرارت و قوت آن که اندر ماده غلیظ اثر کند و آن را بپزاند، سوم بحران و دفع فضله و پاک شدن تن، چهارم پخته شدن آماسی یا ریشی که اندر حوالی آلتهای بول باشد، پنجم ضعیفی قوت و باطل شدن حرارت، ششم کوشیدن طبیعت با ماده و اضطراب که در تن پدید آید به سبب آن، هفتم گدازش، تن. هشتم بسیاری غذا و ریاضت ناکردن. نهم گشادن سده. دهم تولد سنگ در گرده و مثانه.
اما آنچه سبب پخته آن شدن ماده باشد نشان توانایی قوت و دفع ماده باشد و بهتر آن باشد که به یک باره مقداری بسیار یا معتدل بیاید و به قوام معتدل باشد و بیمار بر عقب آن راحت یابد. و آنچه اندک آید دلیل ضعف قوت و بسیاری خلط باشد، و سودمند آن باشد که نخست رقیق بوده باشد پس غلیظ شود.
و اما آنچه از اول غلیظ و با رسوب باشد سودمند نباشد، از بهر آنکه قوام آن از تیرگی باشد، نه قوام راستینی باشد و به مقدار نیز بسیار نباشد. و این تیرگی دلیل بسیاری ماده باشد، و دلیل آنکه ماده اندر طریق نضج است، لکن هنوز به تمامی نضج نرسیده است. و مثال تیرگی بول همچون تیرگی شیره انگور باشد که اندر جوش آید، از بهر آنکه جوشیدن شیره طریق پختن و به کمال رسیدن است؛ نبینی که چون تمام پخته شود از جوش بایستد و تیرگی از آب جدا شود و بادها از وی برود، و اندر آب قوامی معتدل پدید آید. پس بول که غلیظ باشد از آنجا که دلیل آن است که ماده اندر طریق نضج است دلیل خیر باشد و از آنجا که بیم خامی است بد باشد. و اعتماد بر حال بیمار باشد، اگر با غلیظی بول حال بیمار بهتر
ص: 275
میشود سبب غلیظی آغاز نضج است، و اگر هیچ بهتری پدید نیاید سبب غلیظی بسیاری ماده و ضعف قوت است، و نضج تمام دیر خواهد بود یا نخواهد بود. و آنچه به سبب آن حرارت عظیم باشد که در ماده غلیظ اثر کند چنان باشد که بقراط میگوید: من کان بوله خاثرا مثل بول الحمیر فیه صداع حاضر او سیحدث هر که را بول غلیظ و تیره باشد همچون بول خران نشان آن باشد که وی را دردسر است یا خواهد بود.
جالینوس میگوید: از بهر آن است که هر گاه که حرارتی عظیم اندر ماده اثر کند اندر تن بادها و بخارها تولد کند و به دماغ بر شود، درد سر آرد.
بول تیره که پس از یک ساعت صافی نشود و رسوب نکند نشان حرارتی عظیم و غریب باشد که ماده غلیظ را بجوشاند و نشان بسیاری ماده باشد و عاجزی طبیعت از پزانیدن آن و آنچه سبب آن بحران باشد اگر در وقت بحران تیره شود نشان آن باشد که بحران بد خواهد بود، از به بهر آنکه دلیل کند که اضطرابی هست و طبیعت اندر مجاهده است و نضج نیک نمی‌تواند کرد و خطرناک باشد که عاجز گردد.
و هر گاه که در ابتدای بیماری تیره شود و پیش از وقت بحران صافی شود نشان غلیظی و خامی ماده باشد و آنچه رقیق و صافی است می‌پالاید و غلیظ اندر تن همی‌ماند. هر گاه که در تبهای لازم که از غلبه خون باشد بول غلیظ شود از پس آنکه رقیق بوده باشد نشان آن باشد که اندر وقت بحران عرق بسیار کند و اگر اندر تب‌های محرقه بول بدین صفت باشد نشان آن باشد که اندر دل یا اندر حوالی جگر المی است.
و هر گاه که از پس اختلاط عقل بول و تیره غلیظ شود و ناخوش بوی شود اختلاط عقل بدان زایل گردد؛ و هر گاه که در تبهای لازم بول در روز بیستم غلیظ و سرخ شود، نشان آن باشد که بحران نخواهد بود و آنچه باشد از پس چهل روز باشد، و هر که که اندر وقت بحران اندر بیماریهای سودایی چون درد سپرز و تب‌های مختلط بول تیره شود و اجزای اخلاط با بول آمیخته باشد نشان دفع طبیعت باشد. و بول غلیظ اندر علت فالج، و بحران فالج باشد و تن بدان پاک شود و فالج گشاده شود. و فرق میان خلط خام و ریم آن است که ریم گنده باشد و خلط خام گنده نباشد. و آنچه سبب آن پختن و سر کردن ریش باشد از
ص: 276
حالهای گذشته و از اجزای غریب که با بول همی‌آید و از بوی بول معلوم توان کرد که آماس یا قرحه اندر کدام عضو است. و حالهای گذشته چنان باشد که پیش از آن علامتهای آماس یا علامتهای قرحه بوده باشد چون تب و درد و گرانی و مانند آن.
هر گاه که نخست چون غساله گوشت باشد پس تیره شود، آماس یا قرحه اندر جانب محدب جگر باشد. و اگر اجابت طبع چون غساله بوده باشد آماس اندر جانب مقعر جگر باشد.
و هر گاه که نخست ضیق النفس یا سرفه خشک یا درد سینه دردی خلنده بوده باشد، پس بول تیره شود علت ذات الجنب باشد. و قرحه سر اندر شریان بزرگ گشاده باشد. و اگر رسوب و ریم نشان پختگی دارد سلامت باشد.
هر گاه که بول با غلیظی و تیرگی به سیاهی زند، و اندر پهلوی چپ المی باشد، آماس اندر سپرز باشد. و بر این قیاس جای الم نگاه باید کرد؛ اگر الم از فروسوی ناف باشد در حوالی مثانه باشد، و اگر از زیر بر سوی ناف باشد در معده باشد و بیشتری در جگر باشد و اگر الم در کمرگاه و تهی‌گاه باش آماس در گرده باشد. و آنچه سبب آن ضعیفی قوت و باطل شدن حرارت باشد، اگر چه حرارت تب ساکن گردد حال بیمار بتر گردد، و مقدار بول اندک باشد و رسوب او ناهموار همچون فسرده باشد. آنچه سبب آن اضطراب مجاهده طبیعت باشد، و تب گرم تر شود و مقدار بول بیشتر باشد، و آنچه سبب آن گدازش (ص 96) تن باشد رسوب رنگ آن عضو دارد که میگدازد و بسیار باشد که اندر امراض حاده بیمار اندر گدازش افتد علامت آن، آن است که بول پس از یک ساعت بفسرد و غلیظ گردد.
و آنچه سبب آن بسیاری غذا و ریاضت ناکردن باشد بول همچون ریم باشد یا همچون زرد آب و این نیک باشد از بهر آنکه فضله خام همی‌پالاید و تن پاک میشود.
و آنچه سبب آن گشادن سده باشد از پس آن راحت و سبکی پدید آید و باشد که رسوب او به ریم ماند. و آنچه سبب آن تولد سنگ و ریگ باشد، رسوب بسیار کند و در تهی‌گاه و حوالی زهار گرانی باشد. و اگر گرانی در جگر گاه و در تهی‌گاه باشد و الم به ران و ساق فرود می‌آید سنگ و ریگ در گرده باشد، و اگر بن قضیب همی‌خارد و درد میکند،
ص: 277
و در زهار گرانی باشد سنگ اندر زهار باشد.
و بباید دانست که بول تیره از سه حال بیرون نباشد: یا تیره بیرون آید و روده‌ها صافی شود، و یا تیره بیرون آید و همچنان تیره بماند، یا صافی بیرون آید و پس تیره شود. و از این سه بهتر آن باشد که تیره بیرون آید و زود صافی شود و بترین آن باشد که صافی بیرون آید و پس تیره شود. و آنچه تیره بیرون آید و زود صافی شود نشان آن باشد که هنوز اضطرابی هست لکن امیدوار است که زود زایل شود. و آنچه همچنان تیره بماند نشان بدی حال و اضطراب بیمار است، و آنچه صافی بیرون آید و پس تیره شود نشان آن باشد که علت هنوز حرکت تمام نکرده است، و اضطراب هنوز قوی تر خواهد بود، و علت حرکت زیادت خواهد کرد و بیماری دراز خواهد بود. و باشد نیز که نشان آن باشد که خداوند بول دیوانه خواهد شد و اندر آن دیر خواهد ماند و بیماری بول رقیق و روشن که همچون آب بیرون آید و تیره نشود از این هر سه بتر باشد، از بهر آنکه آنچه تیره بیرون آید، در طریق نضج است و آنچه روشن بیرون آید و تیره شود، نزدیک است که در طریق نضج آید. و آنچه روشن بیرون آید و رسوب نکند و تیره نشود از طریق نضج سخت دور باشد، و نشان ضعیفی و عاجزی طبیعت باشد. و بول غلیظ و سپید نشان از بسیاری رطوبت خام باشد و بول غلیظ و سرخ نشان غلبه خون و تبهای لازم باشد.
و بول سیاه از دو حال خبر دهد: یکی آنکه اخلاط سوخته شده باشد. و دوم آنکه تن از ماده سودایی پاک میشود، چنانکه در آخر تبهای ربع و دیگر بیماریهای سودایی باشد. و بول غلیظ و اندک اندر تبهای محرقه بد باشد. خاصه اگر طبع نرم باشد. و بول غلیظ و سرخ با درد معده و خارش اندامها، دلیل یرقان و بسیاری صفرا باشد. و بول تیره همچون بول خر دلیل آن باشد که اخلاط تباه شده است. بول غلیظ و سرخ در تبهای لازم، دلیل خامی علت باشد و هر گاه که با درد گرده بول تیره و لزج باشد، همچون سر یشم پخته، دلیل خامی و دلیل آن باشد که علت زیادت خواهد شد. و هر گاه که در تب چهارم که به تازی تب ربع گویند، بول غلیظ باشد و در وی ثفلی پراکنده باشد، علامت خیر باشد، از بهر آنکه غلیظی و ثفل از دفع طبیعت باشد و پراکندگی ثفل از بهر آن باشد که ماده بعضی پخته باشد و
ص: 278
بعضی هنوز تمام پخته نباشد و روی به تمامی دارد. و هر گاه که بول غلیظ و سرخ باشد و هم بر آن بماند، دلیل آن باشد که در جگر آماسی است. و هر گاه که در بیماریهای حاده بول تیره و گنده باشد و ضعیف بیرون آید، دلیل سقوط قوت باشد و خطرناک باشد. و هر گاه که بول تندرست غلیظ باشد و با آن تکسری و صداعی باشد، مقدمه تب باشد و بسیار باشد که تب تولد کند و تن بدان پاک شود.

باب شانزدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن از بسیاری و اندکی بول‌


اسباب بسیاری بول دو است: یکی گدازش تن، دوم پرداختن خلطهای بد از تن. و فرق میان هر دو آن است که آنچه از گدازش تن باشد، قوت را ضعیف کند. و آنچه از پرداخت خلطها باشد هر روز قوت زیادت باشد. و هر گاه که بول بسیار باشد و عرق بسیار آید و تب ساکن نشود، سخت بد باشد، از بهر آنکه نشان کاهش رطوبت باشد و بیم تشنج خشک باشد. و بسیاری بول که با وی تشنگی نباشد دلیل بسیاری بلغم باشد و دلیل پرادختن آن از تن. و هر گاه که مردم قولنجی را بول بسیار آید و غلیظ باشد به آسانی بیرون آید، از قولنج ایمن نبود. و هر گاه که بول مردم متنعم و کم رنج بسیار باشد، رنگ سودمند باشد، خاصه بول خداوند سپرز و خداوند نقرس دموی، خاصه که در وی رسوب بسیار و لزج باشد. و هر گاه که اندک و سپید باشد بد باشد و بیم استسقاء باشد. و هرگاه بولی که بد رنگ باشد هر چند بیشتر آید بهتر باشد. و هر گاه که در تبهای حاده گاهی بول بیشتر آید و گاهی کمتر، گاهی باز ایستد دلیل بسیاری و غلیظی و خامی ماده باشد و دلیل مجاهده طبیعت و درازی بیماری. و تقطیر بول در بیماریهای حاده، خاصه، که بیخواست بیرون آید، سخت بد باشد.
و دلیل آن باشد که در دماغ و عصبها آفتی است و دلیل اختلاط عقل باشد. و اگر تب ساکن باشد و نشانها همه نشان سلامت باشد دلیل خون آمدن از بینی باشد. و بول اندک دلیل ضعف قوت باشد. و اگر تب ساکن باشد و نشانها همه نشان سلامت باشد دلیل خون آمدن از بینی باشد. و بول اندک دلیل ضعف قوت باشد و بول اندک و سیاه با درد سر و گردن اندر حمیات حاده که ضعیف بیرون آید دلیل سوختن اخلاط و کمتر شدن رطوبت باشد. و بیم اختلاط عقل باشد. و درین باب حال زنان بهتر باشد. چنانکه در باب چهاردهم یاد کرده
ص: 279
آمدست.
و هر گاه که بول کمتر از آن آب باشد که خورده شود دلیل تحلیل بسیار یا دلیل استسقاء باشد. و هر گاه که در تبهای لازم بول اندک باشد و در کمرگاه گرانی و در ساق پای ضعفی باشد، دلیل آن باشد که در گرده آماس صلب است و بول اندک و غلیظ اندر تبهای محرقه بد باشد خاصه اگر طبع نرم باشد. و بول اندک و رقیق در تبهای حاده دلیل اختلاط عقل باشد و بول اندک و سرخ دلیل درازی بیماری باشد و بول اندک و سرخ و رقیق در حمیات حاده بد باشد خاصه اگر در وی رسوب زرد باشد از بهر آنکه دلیل خامی و غلبه صفرا باشد. و هر گاه که در یرقان بول اندک و سرخ و رقیق باشد دلیل سده‌های قوی باشد اندر جگر و خطر باشد که از یرقان به استسقاء ادا کند. و بول خداوند اسهال و عرق بسیار اندک باشد.

باب هفدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از کفک بول‌


سبب تولد کفک اندر بول غلبه بادها باشد اندر تن، خاصه که لختی باد با آن بیرون آید و در بول اصحاب تمدد اصحاب استسقاء طبعی کفک بسیار بدین سبب باشد. و هر گاه که بول زرد باشد یا سیاه و کفک هم رنگ بول باشد دلیل یرقان باشد، و بزرگی قبه‌های کفک دلیل لزجی خلط باشد و دیر ماندن کفک هم از لزجی خلط باشد و در بیماریهای گرده لزجی خلط بد باشد و دلیل سردی باشد و بسیاری کفک دلیل بسیاری نفخ و خامی خلط باشد و هر گاه که کفک بول همچون کفک شیر باشد و سپیدی بول به زردی زند علت اندر شش باشد و هر گاه که همچون کفک دریا باشد و بول سرخ باشد دلیل غلبه سودا و دیوانگی باشد.

باب هیجدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن رسوب‌


رسوب راستین ثفلی باشد که در بن شیشه نشیند. لکن عادت بعضی طبیبان آن است که هر ثفلی را که در بول باشد و با بول آمیخته نباشد، اگر چه در بن شیشه نشسته نباشد و آن را رسوب گویند. و بعضی بر سبیل تحقیق رسوب آن را گویند که در بن شیشه باشد، و آنچه بر
ص: 280
سر بول باشد سحابه (تکه ابر) گویند و غمامه (تکه ابر) نیز گویند و طاقی نیز گویند و اگر سخت رقیق و لطیف باشد ضباب (مه) گویند؛ و آنچه در میان آب چون آویخته باشد معلق گویند.
و بباید دانست که تولد رسوب همچون تولد ریم است از دو وجه: یکی آن است که از آن (ص 97) وجه که رسوب چیزی است میان چیزهای طبیعی که در تن مردم تولد کند چون شیر و منی و چیزهای ناطبیعی چون ریم و زرداب گنده و از بهر آنکه رسوب چیزی است که طبیعت کوشیده است که آن را بپزاند و خون گرداند و بدان سبب لختی از حال بگشته است و تمام نشده است، لکن ناطبیعی محض نیست. و دوم از آن وجه که اخلاط که اندر عرق تباه گردد و عفن شود. تباه گشتن آن همچون تباه گشتن ماده ریشها و آماسها باشد همچنان که در ریش ریم سپید و هموار که گنده نباشد، نشان قوت طبیعت و پختن ماده ریش باشد. و رسوب سپید و هموار نیز نشان قوت طبیعت و پختن ماده بیماری باشد. و همچنان که میان ریم سپید و هموار و ریم تباه کننده و ناهموار درجتهای بسیار است، میان رسوب سپید و پخته و هموار، و رسوب تباه و گنده و ناهموار و بدی و نیکی هر یک به اندازه دوری و نزدیکی به درجه پختگی و سپیدی و همواری باشد. و بدین سبب است که رسوب نیک علامت آن باشد که ماده بیماری پخته شد و بیماری به نهایت رسید. نبینی که درد ریشها آن روز صعب‌تر باشد که به نهایت رسد، و نهایت ریش آن روز باشد که پخته میشود، و چون پخته شد و سر کرد درد ساکن شد، حال بیمار همچنین باشد از بهر آنکه صعب ترین روز از روزهای بیماری آن روز باشد که بیمار به نهایت رسد، چون به نهایت رسید، اگر قوت قوی باشد در حال اثر پختگی و دست یافتن طبیعت بر علت در بول پدید آید و آن رسوب باشد، از بهر آنکه رسوب فضله‌ای باشد که اگر حال تندرستی بودی بایستی که طبیعت آن را پخته و گواریده و غذای تن کرده بودی. و جالینوس از بهر این گفت که: الرسوب هو ما یفوت الطبیعة احالته؛ یعنی رسوب فضله‌ای است که از پختن آن طبیعت باز مانده است، و طبیعت به پختن آن نرسیده است. این از بهر آن گفت که طبیعت بیمار ضعیف باشد و غذا را نتواند خون کردن چنانکه باید و بدین سبب است که بیمار را تدبیر
ص: 281
لطیف فرمایند. و از بهر آنکه طبیعت تندرست قوی باشد و طعام اندر تن او تمام پخته و گواریده شود و جمله خون گردد، در بول او رسوب نباشد، مگر در بول مردم فربه و متنعم بسیار غذا و کم ریاضت ممکن باشد، که در بول شخصی چنین در حال تندرستی رسوب باشد.
و بباید دانست که در تبهای لازم و تبهای حاده اعتماد بر رسوب باید کرد، و بر هیچ علامت دیگر از علامتهای پختگی اعتماد نشاید کرد، از بهر آنکه هر گاه که در بول بیمار رسوب نباشد علامت ناپختن ماده باشد همچنان که تا اندر ریش ریم سپید و هموار تولد نکند پخته نباشد، حال آن همچون ماده ریش باشد و اگر پخته نشود اندر عروق بماند و تباه شود و حرارت تباهی در عروق قوی گردد و به دل رسد و همچنان که به سبب ناپختن و سر ناکردن ریش موضع آن تباه گردد و مرده شود، و در بیماری نیز رسوب ناکردن بول علامت مرگ قوت حیوانی باشد پس در تبهای لازم و تبهای حاده جز بر رسوب خوب اعتماد نشاید کرد، از بهر آنکه ممکن نباشد که ماده پخته شود و رسوب نکند، همچنان که ممکن نیست که ریش پخته شود و ریم نکند. لکن اندر بول مردم لاغر بیش از غمامه‌ای چشم نباید داشت، از بهر آنکه بسیار باشد که ماده در تن لاغر پخته شود و بیماری زایل گردد و بی‌آنکه بول رسوب کند و آنچه باشد بیش از غمامه نباشد. و لکن غمامه سپید و هموار و املس باشد و اندر حال تندرستی غمامه نادر باشد. و بباید دانست که غرض طبیب از تامل کردن در حال رسوب، شناختن هفت حال باشد و نشانهای حالهای بیماری از آن حال جوید که یکی در جرم رسوب نگاه کنند، دوم کمی و بیشی آن، سوم غلیظی و رقیقی آن، چهارم رنگ آن، پنجم قرارگاه آن در شیشه، ششم وقت پدید آمدن آن، هفتم چگونگی آمیختن آن با آب.

باب نوزدهم از گفتار پنجم: اندر شناختن فرق میان رسوب نیک و بد


رسوب نیک آن باشد که نشان پختگی دارد، و آن رسوبی باشد که در بن شیشه نشیند و رنگ سپید و قوام او هموار و املس و روی او رقیق باشد. و هر گاه که بجنباند چون مخروطی یا پراکنده برآید و به جای باز شود و بهتر آن باشد که چون مخروطی پیوسته بر آید و
ص: 282
همچنان باز شود و این در وقت نضج امراض حاده باشد و رسوب خام و غلیظ و اجزای او بر هم نشسته باشد و چون بجنبانند جمله پراکنده و اجزای او از هم جدا شود و مانند یکدیگر نباشد از بهر آنکه قوام او هموار نباشد و دلیل آن باشد که اضطراب و بیماری فزون از قوت طبیعت است.
و بباید دانست که همواری قوام رسوب دلیلی قوی است بر سلامت بیمار از بهر آنکه بسیار بولها دیده‌اند که رسوب آب سپید بوده است لکن روی آن درشت بوده است و قوام آن هموار نبوده است و بیمار هلاک شده است. و بسیار بولها دیده‌اند که رسوب آن سرخ یا زرد بوده است لکن املس و هموار بوده است و بیمار سلامت یافته است، از بهر آنکه سپیدی باشد که نشان پختگی باشد و قوام جز نشان پختگی نباشد، و رسوبها بیشتر هم رنگ بول باشد. و آنچه هم رنگ نباشد، سرخ بهتر باشد، پس زرد، پس ترنجی و رسوب بد را هر چند قوام ناهموارتر و اجزای او مختلف‌تر، بهتر باشد، و هر چه قوام او هموار تر باشد، بتر باشد. و پراکندگی رسوب نیک نشان بادها و ناگواریدن غذا باشد و فرق میان رسوب نیک و میان ریم آن است که ریم گنده باشد و رسوب گنده نباشد، و فرق میان او و خلط خام آن است که رسوب سبک و لطیف باشد و خلط خام غلیظ و گران باشد، و اجزای او بر هم نشسته باشد. و رسوب بد ناطبیعی سیزده گونه است: یک خراطی است، دوم نخالی، سوم سویقی (آردی، سویقه: آرد نرم) چهارم کرسنی (مشتق از کرسنه به معنی گاودانه، ماشک) پنجم لحمی است (گوشتی) ششم دسمی (مشتق از دسم به معنی چربی) است هفتم مدی است هشتم مخاطی است نهم شعری (مویی)، دهم رملی (شنی) است، یازدهم رمادی (به شکل خاکستر) است دوازدهم دموی است، سیزدهم چون پاره‌های خمیر گداخته است.

باب بیستم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از رسوبهای ناطبیعی‌


خراطی، همچون پاره‌های پوست باشد، و بزرگ باشد و سرخ باشد یا سپید و هر دو از آلتهای بول آید. اما آنچه سپید باشد از مثانه آید و سبب آن یا جرب (بیماری پوستی و هر چیز زنگار خورده و پوسته پوسته شده) مثانه باشد یا قرحه و آنچه سرخ باشد از گروه آید و
ص: 283
بعضی باشد که رنگ او تیره باشد یا ادکن باشد، یعنی پیلگون و همچو درمه (مانند سکه درهم) ماهی باشد، و این رندش اندامهای اصلی باشد و بترین انواع رسوب آن باشد؛ و خراطی سرخ یا سپید بسیار باشد که زیانکاری نباشد لکن گرده و مثانه بدان پاک شود. و بعضی طبیبان گفته‌اند: ما دیدیم مردمانی را که (به صورت جمع استعمال می‌شود) داده بودند و اندر بول نشان پاره‌های پوست همی‌آمد همچون پوست نرم که زاندرون پوست خایه مرغ باشد. و گر آن را بمالیدندی اندر آب حل شدی و رنگ آب از رنگ آن سرخ شدی و خلاصی یافتند.
نخالی کوچک‌تر از خراطی باشد لکن سطبرتر باشد و سپید باشد. و سبب آن جرب مثانه بود، و بعضی باشد که سبب آن رندش اعضاء اصلی باشد، و فرق میان هر دو آن است که آن را که سبب جرب مثانه باشد گنده باشد، و اندر بن قضیب خارشی یابند، و باشد که نخست ریم آمده باشد و آنچه سبب آن رندش اعضاء اصلی باشد ادکن باشد، و قوت ضعیف و حرارت غریب وی باشد. و هر چند اجزای او سطبرتر، دلیل ضعف قوت و بسیار حرارت و گدازش اندامهای قوی‌تر باشد.
کرسنی. بزرگتر از نخایی باشد و سرخ باشد، یا از جگر آید. اندر بیشتر احوالها از سرخی به سیاهی زند (ص 98) و آن اجزای سوخته باشد که از جگر همی‌آید، یا خون باشد که اندر جگر سوخته شده باشد و نازک باشد، و اگر بمالند اجزای آن به آسانی از هم جدا شود، و آنچه از گرده آید همچون گوشت پاره‌ها باشد، و از هم جدا نشود، از بهر آنکه اجزای پاره‌های آن پیوسته‌تر باشد و بیشتری به زردی گراید، و نادر باشد که به سیاهی گراید و سبب سیاهی حرارتی عظیم باشد.
سویقی، نیز بزرگتر از نخالی باشد و شکل پاره‌های آن مختلف باشد، و سبب آن یا سوختن خون تازه یا گدازش گوشت باشد. پاره‌های آن لختی بزرگتر و لختی خردتر باشد، از بهر آنکه از اجزای گوشت آنچه نازکتر باشد نخست آن گدازد و زرد آب شود و از قوت حرارت خشک شود همچون سویق یعنی همچون پست[7].
ص: 284
و بباید دانست که از اجزای تن مردم نخست پیه‌ای گدازد که تَردتَر و نازکتر باشد پس پیه‌ای که صلب‌تر باشد. و رسوب سویقی آن سپید یا ادکن باشد رندش و گدازش اعضاء اصلی باشد، و با وی پاره‌های پهن باشد و به تازی صفایح (شمشیر پهن تکه پهنی از یک چیز) گویند، این نیز از سویقی باشد و صفایح از جرب مثانه نیز باشد. و فرق میان هر دو آن است که آنچه از جرب مثانه باشد، گنده باشد و آنچه سرخ باشد به سیاهی زند چون سوخته باشد که در سپرز سوخته شده بود. از این جمله که یاد کرده آمد معلوم شد که این انواع سویقی و صفایحی آنچه نه از گرده و مثانه باشد سخت بد باشد، و هر گاه که سویقی همچون دانه‌های ارزن باشد سبب آن گدازش رگها باشد، و آنچه همچون سونش آهن (براده آهن) سوهان باشد از گدازش و رندش استخوان باشد، و سپید و سنگی باشد یا اغبر (غبار مانند)، محمد زکریا می‌گوید من هرگز این رسوب ندیده‌ام و نزدیک من چنان است که این خطا گفته‌اند و این خود نباشد از بهر آن که گوهر رگ و استخوان سخت‌تر از گوشت دل است و اگر قوت حرارت بدان حد باشد که رگ را و استخوان را بگدازد، گوشت دل بگداختن اولیتر از هر دو باشد و چون حرارت بدان حد رسد که گوشت دل را بگدازد مرگ بیمار بیش از گداختن گوشت دل باشد. جالینوس میگوید هر بیماری که رسوب او سویقی باشد بیشتری هلاک شود و آنچه سلامت یابند بیشتری بیماریها به درازی کشد.
رسوب لحمی بیشتر از گرده باشد و گوشت راستینی باشد. و آنچه نه از گرده باشد گوشت راستینی نباشد از بهر آنکه گوشت اندامها گدازش کمتر پذیرد مگر آنکه لطیف تر باشد. و رسوب کرسنی از بهر آن باشد که راه آن از آنجا که جدا شود تا به مجری قضیب بیرون آید دور است اندر راه که می‌آید می‌گردد چون به مثانه رسید و بیرون آید گرد شده باشد.
رسوب دسمی، یعنی چرب، نشان گدازش پیه و فربهی و گدازش گوشت باشد. گاه باشد که رنگ او همچون آب زرد باشد و اگر بسیار باشد و از آب جدا شود، از حوالی گرده باشد و اگر اندک‌تر باشد و با آب آمیخته باشد از اندامی دورتر باشد.
رسوب مدی ریم باشد و ریم را به تازی مده گویند، نشان سر کردن قرحه‌ای باشد،
ص: 285
خاصه اندر مجری بول و فرق میان ریم و رطوبت خام معلوم است از بهر آنکه ریم گنده باشد و به آسانی از هم جدا شود و به هم باز آید و بسیار باشد، که ریم با آب آمیخته باشد و بدان سبب رنگ آب سپید همچون شیر بود و قوام او غلیظ باشد. رسوب مخاطی. غلیظ و سپید باشد، و به تازی رطوبت غلیظ را که از سر به مجری بینی همی فرود آید مخاط گویند. و سبب رسوب مخاطی چهارگونه است: یکی بسیاری خلط خام در تن، دوم رطوبتی خام که اندر مجرای بول باشد و طبیعت آن را دفع می‌کند، سوم سردی مزاج، چهارم بحران عرق النساء و وجع المفاصل. اما نشان بحران آن باشد که بیمار از پس آن. از آن علت راحتی یابد و بسیار باشد که رسوب مخاطی لطیف باشد، و پندارند که رسوبی خوب است و چنان نباشد؛ بدین سبب طبیب را تامل باید کرد تا هر چه از این نوع نه در وقت نضج بیند بدان غره نشود.
رسوب شعری بعضی سپید باشد و بعضی سرخ، تولد آن از رطوبتی باشد که بر آن شکل شده باشد و حرارت در آن اثر کرده باشد و خشک گردانیده. و گفته‌اند که ریم است که تولد آن گرده باشد، و گفته‌اند در مجری‌های تنگ و باریک تولد کند و بسیار باشد که درازای آن بدستی (وجب) باشد. جالینوس میگوید از آن هیچ باک نباشد.
رسوب رملی، بعضی سرخ باشد و بعضی سپید. رمل به پارسی ریگ باشد و ریگ در بول یا علامت تولد سنگ باشد در گرده و مثانه یا علامت ریزیدن آن باشد. و آنچه سرخ باشد از گرده آید و آنچه سپید باشد از مثانه آید رسوب رمادی، دلالت کند بر سه چیز: یکی بلغمی که مدتی در عضوی بماند و به سبب دیر بماندن رنگ آن بگردد و اجزای آن همچون اجزای خاک از هم گسسته شود؛ دوم ریم که حال آن، حال این بلغم باشد که یاد کرده آمد یا حرارتی آن را بسوزاند، تا بدین حال شود.
و رسوب دموی یعنی رسوب که با خون باشد، و با هر گاه که خون با بول نیک آمیخته باشد نشان ضعیفی جگر باشد. و آنچه نیک آمیخته نباشد، نشان جراحتی باشد در مجرای بول و اگر بول جدا باشد و خون جدا، نشان آن باشد که جراحت در مثانه است. و اندر کتاب معالجات اندر باب بول الدم شرح و علاج آن تمام گفته آید. و هر گاه که در بول
ص: 286
خداوند سپرز پاره‌های خون بسته باشد سپرز او بدان پاک شود. و بباید دانست که اندر علتهای مثانه خون بسیار نیاید، از بهر آنکه رگهای مثانه سخت باریک است و اندک است.
رسوبی که همچون پاره‌های خمیر باشد دلیل ضعیفی معده و ناگواریدن طعام بود و بسیار باشد که سبب آن بسیار خوردن شیر و پنیر باشد.

باب بیست و یکم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از بسیار و اندکی رسوب‌


بسیاری رسوب، که از پس نضج و پس از آنکه بول رقیق بوده باشد، دلیل زایل شده اختلاط عقل و زود خلاص یافتن از بیماری باشد. و هر گاه در اول بیماری و پیش از نضج رسوب بسیار و غلیظ باشد، نشان غلیظی و بسیاری ماده و درازی بیماری باشد. لکن اگر رسوب سپید باشد امیدوارتر باشد، و اگر سرخ باشد بیماری درازتر باشد، و اگر رنگی دگر باشد هم خطرناک باشد. و در بول زنان رنگ کمتر باشد و رسوب بسیارتر و بسیاری رسوب اندر تبهای مزمن دلیل سلامت و دلیل پرداختن ماده باشد.
و هر گاه که رسوب نیک بسیارتر از آن باشد که بدان شخص و بدان بیماری لایق باشد، دلیل آن باشد که در تن فضله بسیار است و به استفراغ حاجت است.

باب بیست و دوم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از رنگ رسوب‌


غمامه سیاه و تعلیق سیاه و رسوب سیاه هر سه یا دلیل افراط حرارت باشد، یا دلیل فرو مردن طبیعت و افراط برودت و دلالت سیاهی رسوب بر بدی حال سخت قوی است، مگر آنکه بر سبیل بحران بیماریهای سودایی باشد و فرق آن است که از آن راحت می‌یابد و بهتر میشود و اگر رسوب سیاه باشد و آب سیاه نباشد، و از آن باشد که هر دو سیاه باشد.
و رسوب سیاه که معلق باشد به از آن باشد که اندر بن شیشه نشیند، غمامه سیاه به از معلق باشد. محمد زکریا، اندر تاکید این معنی میگوید: نشان دادن سیاهی آب از بدی حال بیمار فزون از نشان دادن سیاهی رسوب است و نشان دادن رسوب که اندر بن شیشه بنشیند و فزون از نشان دادن سیاهی معلق است، و نشان دادن معلق، فزون از نشان دادن
ص: 287
غمامه است. و می‌گوید غمامه سیاه اندر بول پیران نشان بتری حال باشد از بهر آنکه غمامه نشان پر شدن ماده باشد بر دماغ، رسوب سبز مقدمه رسوب سیاه باشد و آنچه در بیماریها پدید آید (ص 99) سخت بد باشد.
و رسوب آسمان گون نشان سردی مزاج باشد.
و رسوب سرخ نشان غلبه خون و نشان تخمه و ناگواریدن غذا و خامی ماده باشد. و بدین سبب نشان درازی بیماری باشد، لکن بیشتری به سلامت باشد. و هر گاه که رسوب سرخ اندر بول غلیظ و سرخ باشد نشان آن باشد که بیماری سخت گرم است، و رسوب زیتی نشان سل باشد؛ و رسوب زرد نشان بسیاری صفرا و غلبه حرارت و بدی بیماری باشد و رسوب سپید که اندر وقت نضج بود و قوام او هموار باشد، نشان سلامت باشد؛ همچنان که در باب هفدهم و هیجدهم یاد کرده آمده است.

باب بیست و سوم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از قوام رسوب‌


رسوب نیک هر چه هموارتر و قوام او معتدل‌تر و املس‌تر باشد. بهتر باشد و رسوب بد هر چه ناهموارتر و پراکنده تر و نامعتدل‌تر بود به صلاح نزدیک‌تر از هموار و املس باشد.

باب بیست و چهارم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از قرارگاه رسوب اندر شیشه‌


گفته‌ایم که قرارگاه رسوب یا اندر بن شیشه باشد و یا معلق باشد یا بر سر آب باشد پس بباید دانست که معلق که سپید و املس باشد پخته‌تر و بهتر از غمامه باشد و از رسوبهای معلق، بهترین آن باشد که خملهای آن سر سوی بن شیشه دارد و خمل (پرز)، را به پارسی کیسه گویند و اگر خملها سر سوی بالا دارد بد باشد و نشان دیر پختن علت و درازی بیماری باشد، یا نشان اختلاط عقل باشد، از بهر آنکه چون خملها[8] سر سوی بالا دارد نشان حرارت و روی نهادن ماده باشد به سوی دماغ و رسوب سپید و املس که در بن شیشه
ص: 288
باشد، پسندیده‌تر باشد و رسوبهای خام و بد، بر خلاف این باشد، پس بر این قیاس غمامه بد امیدوارتر و کم خطرتر از معلق باشد و معلق کم خطرتر از راسب باشد.
و طبیبان پیشین از بهر این گفته‌اند که در بیماریهای سودایی و بلغمی، هر چند رسوب در آب فروسوتر باشد بهتر (بتر) باشد و در بیماریهای صفرایی بر ضد این باشد. یعنی هر چه فروسوتر باشد بهتر باشد و هر چه برسوتر باشد بتر باشد از بهر آنکه ماده بلغمی و سودایی سنگی تر بود و فرودتر آید، پس هر گاه که طبیعت بیمار، طبیعت ماده بیماری را بگرداند و برتر آرد نشان قوت طبیعت باشد و نشان آن باشد که ماده را بپزانیده است و سبک‌تر کرده و ماده صفرایی سبک و گرم و آشفته باشد و میل آن سوی بالا باشد. و هر گاه که میل آن فرو سو باشد، نشان قوت طبیعت و ساکنی علت و نقصان حرارت باشد، بدین سبب نشان سلامت باشد.
و هر گاه که رسوب ماده بلغمی و سودایی به سبب فزونی حرارت غریب یا به سبب بادها میل سوی بالا کند، از کفک خالی نباشد و آنچه به سبب فزونی حرات میل سوی بالا کند از تب و دیگر نشانها خالی نباشد و بسیار باشد که بول غلیظ باشد. و رسوب اگر چه پخته و متمیز باشد به سبب غلیظی بول بر سر آب بماند، خاصه اگر اندک باشد. و هم بر این قیاس بسیار باشد که بول رقیق باشد. و رسوب اگر چه خادم باشد به سبب رقیقی بول در بن شیشه نشیند. پس باید که طبیب این سر بداند و گوش بدین باز دارد، هر گاه که رسوب دسمی طافی (گردنده، طوف کننده) باشد، یا معلق و همچون خانه عنکبوت باشد، یا بر هم نشسته باشد، همچون زلالی سخت بد باشد و زلالی را به تازیه زلیبیا گویند و بسیار باشد که رسوب چون غمامه‌ای پدید آید و طبیب از آن بترسد و آن ابتدا نضج باشد و بعد از آن معلق شود و بعد از آن، در بن شیشه نشیند و حال نیک باشد، و هر گاه که از پس غمامه رسوبهای بد پدید آید حال بد باشد. رسوب معلق و ناهموار و رسوب سرخ که اندر بن شیشه بنشیند هر دو نشان آن باشد ماده هنوز خام است، لکن در طریق نضج است.
و هر گاه که از پس بحران رسوب غمامه باشد خطر آن باشد که نکس افتد و بسیار باشد که رسوب معلق نشان اختلاط عقل باشد. و اندر کتاب حاوی همی‌آید که هر گاه که اندر
ص: 289
بول ثفلی یابند که در یک جانب شیشه جمع شده، نشان بسیاری بادها باشد و اگر این ثفل اندر بن شیشه باشد، بادها اندر فروسوین باشد و برین قیاس اگر بر سر بول باشد در نیمه بالا باشد و اگر در میان آب باشد باد اندر شکم باشد. و اگر این ثفل میل به سیاهی زند بادهای سودایی باشد و اگر اغبر باشد بلغمی باشد و اگر سرخ باشد خون با آن غلبه دارد.

باب بیست و پنجم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای تن مردم از وقت پدید آمدن رسوب‌


زودی پدید آمدن رسوب و سپیدی و همواری آن علامتی درست است از پخته شدن ماده. و دیری، علامت خامی و ضعف طبیعت است. هر گاه که روز چهارم غمامه سرخ پدید آید بحران در هفتم باشد، و گر باز پس تر پدید آید بحران یا اندر چهار دهم باشد یا اندر بیست و یکم. و اگر روز چهلم رسوبی سبز پدید آید دلیل آن باشد که بحران نخواهد بود و نه اندر روز شستم[9]، و اگر روز شستم[10] رسوبی سپید و هموار پدید آید و هم بر آن بماند، دلیل آن باشد که بحران روز هشتادم خواهد بود. و اگر غمامه یا ثقل متعلق اندر اول بیماری پدید آید و هم بر آن بماند دلیل آن باشد که بحران به خراج خواهد بود و اما شناختن حالهای تن مردم از چگونگی آمیختن رسوب در آب چنان باشد که در بول زیتی و بول خون یاد کرده آمده است.

باب بیست و ششم از گفتار پنجم: اندر شناختن حالهای بیماری از بوی بول‌


طبیبان پیشین گفته‌اند که هرگز بوی بول بیمار چون بوی بول تندرست نباشد. و هر گاه که بول بیمار هیچ بوی ندارد، دلیل سردی مزاج و خامی ماده باشد. و بسیار باشد که بوی ناکردن بول در بیماریهای حاده دلیل باطل شدن حرارت غریزی باشد. و هر گاه که علامتهای نضج پدید آید و بول گنده باشد دلیل آن باشد که در گذرهای بول قرحه باشد یا جرب و علامتهای دیگر از علامتهای قرحه و جرب با آن باشد. و اگر این علامتها نباشد
ص: 290
دلیل آن باشد که ماده بیماری در رگها عفونت پذیرفته است. و هر گاه که بول تندرست سخت گنده باشد بیم آن باشد که بیمار خواهد شد. و اگر بیمار نشود و بول همچنان گنده باشد، ماده بیماری از وی پرداخته می‌شود. و گند بول در تبهای حاده بی آنکه در گذرهای بول قرحه باشد یا جرب دلیل صعبی علت باشد. و بوی تیز دلیل صعبی حرارت باشد و بیشتر در امراض حاده و در حالت ناقهی (نقاهت)، باشد و در جمله تیزی بوی بول دلیل گرمی مزاج باشد و هر چه تن را گرم کند بوی بول را تیز کند و بدین سبب است که بوی رسوب نیک تیز باشد و این بوی تیز را به تازی حریف (مزه تیز، زبان گزا) گویند و ترشی بوی بول دلیل آن باشد که حرارت غریب بر اخلاط سرد مستولی شده است و آن را عفن خواهد کرد و اگر بیمار حاده باشد و بوی بول ترش باشد دلیل فرو مردن حرارت غریزی و مستولی شدن حرارت غریب باشد و اگر علامتهای سودا با آن باشد دلیل غلبه سودا باشد بوی زهومت (بوی ماندگی در گوشت و ماهی)، که از بوی بول آید نشان آن باشد که حرارتی غریب در رطوبتی لزج اثر میکند و تباه میگرداند، چنانکه ماهی چون گرم شود بوی زهومت گیرد. و هر گاه که بول بوی شیرینی دهد دلیل غلبه خون باشد، اگر بوی سخت گنده باشد دلیل به صفرا باشد این بوی دلیل گرمی و خشکی و غلبه صفرا باشد. و هر گاه که در بیماریهای سرد یا در تشنج بوی بول گنده و تیره باشد دلیل قوت حرارت و بسیاری عفونت باشد. و هر گاه که در تب بول سپید و رقیق و گنده باشد دلیل اختلاط عقل و دلیل مرگ باشد. و هر گاه که در تب‌های حاده بول گنده بوده باشد، پس به یک بار بوی بگذارد و حال بیمار بهتر نشده باشد، دلیل آن باشد که قوت نماند و طبیعت از کار بایستاد.

باب بیست و هفتم از گفتار: اندر شناختن حال بول اندر سالهای عمر


بول اطفال سپید باشد و سپیدی آن به شیر گراید و بول کودکان که از طفل بر تر آیند غلیظتر باشد و یادکرده آمده است، و بر بول کودک بر جمله اعتماد نباشد، از بهر آنکه طبع او هنوز ضعیف باشد، و رسوب را از آب جدا نتواند کرد و مزاج او تر باشد و بول او تیره باشد. و صفرا در تن او ضعیف باشد بدین سبب بول او رنگین نشود. و هرگاه که بر سر بول سحابه‌ای باشد مضطرب و پراکنده، بباید دانست که آن بول کودکان است. بول مردم کهل
ص: 291
میل به سپیدی و تنکی دارد و باشد نیز که به سبب بسیاری فضول غلیظ باشد و بول مردم پیر سپید تر و رقیق‌تر باشد به سبب سردی مزاج و ضعیفی مثانه، و به نادر به سبب بسیاری فضول، غلیظ باشد و در بیشتر وقتها با سپیدی اندک از سیاهی خالی نباشد. و هر گاه که بول پیر سخت غلیظ باشد علامت تولد سنگ باشد.

باب بیست و هشتم از گفتار پنجم: اندر شناختن فرق میان بول مردان و زنان‌


بول زنان به همه حال غلیظتر و سپیدتر و بی‌رونق‌تر باشد از بول مردان، و معنی بی‌رونقی رنگی باشد گرفته نه درخشان، از بهر آنکه فضول اندر تن ایشان بسیارتر باشد، و هضم ضعیف‌تر، و منفذها که فضول بدان دفع افتد گشاده‌تر و پالودن فضول در تن ایشان از منفذهای بول بسیار تر. از بهر آنکه بول زنان و بول هر که مزاج او سرد باشد واجب کند که سپید تر باشد. سپیدی بول زنان بد نباشد و فرق میان بول مردان و بول زنان آن است که بول مرد هر گاه که بجنبانند تیره شود و تیرگی میل به سوی بالا کند و بول زنان از جنبانیدن تیره نشود از بهر آنکه ثفل بول ایشان با آب آمیخته تر باشد، جدا نشود. و اگر لختی تیره شود تیرگی میل به فروسو کند و در بیشتر حالها بر سر بول زنان کفکی باشد گرد. و هر گاه که مردم مجامعت کرده باشد اندر بول وی ثفلی باشد همچون رشته درهم شده و بول زن آبستن صافی باشد و بر سر بول ضبابی باشد و بیشتری به رنگ همچون آب نخود باشد یا آب پایچه (پاچه) و زردی آن به ازرقی زند. و به هر حال که باشد، در میان آب ثفلی همچون پنبه باز کرده پیدا باشد. و بسیار باشد که در میان آب چیزی همچون دانه بر می‌آید و فرو میشود. و در اول آبستنی ازرقی نیک ظاهر باشد و در آخر به سرخی گراید، خاصه اگر از جنبانیدن تیره شود درست گردد که آخر آبستنی است، از بهر آنکه در اول آبستنی تیره نشود و گفته‌اند که هر گاه بر سر بول آبستن غمامه باشد چنانکه همه روی بول را پوشیده دارد، پسر خواهد زاد و اگر غمامه بر یک جانب باشد دختر خواهد زاد، و اگر غمامه املس باشد لکن همچون دانه دانه باشد آبستن نباشد لکن دلیل غلبه بادها باشد. و گفته‌اند که بول آبستن دو ماه تا سه ماه رقیق و صافی باشد، پس از آن رقیق و ترنجی باشد و بر سر بول کفکی اندک باشد مانند چیزی چرب و از پس چهار ماه یا پنج ماه به سرخی گراید و اندک
ص: 292
مایه تیرگی پدید آید، و هر گاه که تیرگی بسیار گردد بچه بیوفتد و هر گاه که تیرگی در بن شیشه باشد و اندک باشد سلامت باشد. و اگر تیرگی بر سر شیشه باشد علامت بادها باشد و بچه از آن با رنج باشد و هم باشد که هلاک شود.

باب بیست و نهم از گفتار پنجم: اندر یاد کردن ثمره باب‌های گذشته‌


اگر چه در بابهای گذشته احوال همه انواع بول یاد کرده آمده است اندرین باب فصلی مهذب تر که ثمره بابهای گذشته باشد یاد کرده آید.
بباید دانست که اندر حمی یوم، یعنی تب یک روزه، حال بول از ماندگی به حال بول تندرستان دور نباشد، مگر اندر حمی یوم که سبب آن طعامهای گرم باشد، تا بدان سبب لختی تیره گونه باشد و در بیشتر حالها بول خداوند حمی یوم زرد و رقیق باشد. و اگر سحابه‌ای باشد مضطرب باشد. و اگر در حمی یوم تیرگی در میان شیشه باشد، علامت آن باشد که حمی یوم تب عفنی خواهد شد. و اگر این تیرگی زرد باشد تب غب گردد. و اگر سرخ باشد تب مطبقه (تبی که شبانه روز قطع نشود)، گردد یعنی تب خونی لازم. و اگر سپید باشد تب بلغمی گردد. و اگر سپیدی در بن شیشه باشد تب ربع گردد. و بول تب صفرایی زرد باشد، و قوام او در میان شیشه باشد و ثفل میل به سوی بن شیشه دارد. و این علامت خیر باشد و اگر بول این تب غلیظ و سخت زرد باشد و قوام بر سر شیشه باشد بیماری دراز گردد. و هر گاه که بول تب مطبقه سرخ و غلیظ و تیره باشد بیماری زود گذرد، و اگر تیره باشد و سخت سرخ نباشد بیماری دراز گردد. و هرگاه که بول تب بلغمی غلیظ و تیره باشد بیماری زود گذرد. و هر گاه که بول تب ربع، صافی باشد و میل به ازرقی دارد، بیماری دراز باشد و اگر میل به سرخی دارد زودتر گذرد. بول دق صافی باشد و اندکی به سرخی گراید و روی آن چرب باشد. بول یرقان سرخ بود و به سیاهی زند و کفک او همرنگ او باشد. بول خداوند سپرز سیاه باشد و سخت تیره نباشد. بول خداوند درد جگر سرخ و غلیظ و تیره باشد. بول خداوند دردسر سپید باشد و اندکی به زردی زند. بول خداوند استسقاء به رنگ شراب باشد. بول خداوند سعال زرد و رقیق و صافی باشد و باشد که در وی رسوبی سپید باشد. بول خداوند درد پشت و درد مفاصل سپید و غلیظ
ص: 293
باشد و اندر بن شیشه ثفلی سپید همچون پنبه سپید باز کرده باشد. این جمله آن است که در بیشتر حالها برین گونه باشد و آنچه ازین بگردد و علامتها و حالهای آن در بابهای گذشته یاد کرده آمده است.

گفتار ششم اندر شناختن حالهای تن مردم از اجابت طبع‌

اشاره


و این گفتار یازده باب است:

باب نخستین از گفتار ششم: اندر آنکه نشانهای تن مردم از اجابت طبع از چند حال جویند


نشانهای حالهای تن مردم از اجابت از ده حال جویند:
یکی از بسیاری و اندکی؛ دوم از قوام؛ سوم از ضمور (کمی، لاغری و نازکی) و انتفاخ (باد کردگی، آماسیدگی) آن؛ چهارم از وقت اجابت؛ پنجم از رنگ آن؛ ششم از بوی آن؛ هفتم از کفک آن؛ هشتم از سبکی و گرانی؛ نهم از چربی آن؛ دهم از بیرون آمدن با باد و بی‌باد.
باب دوم از گفتار ششم: اندر شناختن حالهای تن مردم از بسیاری و اندکی اجابت طبع

اجابت طبع از سه حال بیرون نباشد: یا کمتر از طعام باشد که خورده شود؛ یا بیشتر باشد؛ یا برابر باشد و بدان قدر باشد که باید. هر گاه بدان قدر باشد که باید نشان قوت آلتهای غذا باشد و نشان سلامت آن و اگر کمتر باشد نشان آن باشد که ثفل طعام اندر قولون و دیگر روده‌ها باز می‌ماند و نشان ضعیفی قوت دافعه باشد. و بباید دانست که ثفل طعام فضله‌ای است که تن را بدان حاجت نیست، پس بیشک باز ماندن آن در روده‌ها زیان کار باشد. و اسباب اندکی اجابت سه است: یکی سده باشد که در مجری صفرا افتد. صفرا که به روده‌ها فرود آید و روده‌ها را از ثفل و از بلغم لزج بشوید و به روده مستقیم فرود آید و
ص: 294
عضله‌های مقعد را بگیرد و آگاهی دهد تا مردم به حاجت برخیزد. و اگر درین مجری سده‌ای افتد قولنج پدید آید. دوم تولد کرمها است که اندر روده‌ها تولد کند و ثفل را که آنجا رسد برباید و بخورد. سوم قوت جگر اندر کشیدن کیلوس به خویشتن و آن را خون گردانیدن. و هر گاه که اجابت طبع و مقدار ثفل فزون از آن باشد که باید قوت غاذیه ضیف و قوت دافعه قوی باشد و نشان آن باشد که فضله‌ای از تن به روده‌ها فرو می‌آید تا طبیعت آن را با ثفل دفع کند. پس اگر اندر ثفل رطوبت باشد نشان آن باشد که در معده بلغم بسیار است، و اگر ثفل زرد باشد نشان آن باشد که جگر گرم است و صفرا غالب است، و اگر ثفل سپید (ص 101) باشد نشان آن باشد که جگر سرد است. و اگر همچون گوشت آبه شسته باشد یعنی غساله، نشان آن باشد که جگر ضعیف است. و اگر در ثفل پاره‌های خون سیاه باشد نشان آن باشد که در رگها سده‌ای است و خون کمتر میگذرد، و اگر در ثفل خلط سودایی باشد نشان آن باشد که تولد سودا در تن فزون‌تر از آن است که اندر سپرز گنجد که خانه آن است یا نشان ضعیفی سپرز باشد که آن را به خویشتن نمیتواند کشید، و اگر اندر وی چیزهای لزج باشد که بر روی روده‌هاست، نشان آن باشد که خلطی تیز بر روده‌ها می‌گذرد و آن را می‌برند و آن رطوبت لزج را طبیبان صهروج (ساروج) روده گویند. آفریدگار تبارک و تعالی روده‌ها را بدان رطوبت قوی کرده است تا هر خلط تیز که بر وی بگذرد گوهر روده را زیان نکند، و تیزی آن به روده نرسد، همچنان که مردم گذر آبها را و حوضها را به صهروج قوی کند تا تری آب از روی صهروج زاندرون تر نشود.
و بباید دانست که غذای لطیف زود هضم شود و زود خون گردد و ثفل آن کمتر باشد و غذاهای غلیظ که از وی تولد خون کمتر تواند بود، بیشک غذا کمتر تواند داد، لا بد ثفل آن بیشتر باشد و غذاهایی که میان این و آن باشد ثفل آن به اندازه آن باشد. هر گاه که ثفل کمتر یا بیشتر باشد این معنی طلب باید کرد.

باب سوم از گفتار ششم: اندر شناختن حالهای تن مردم از بوی ثفل‌


قوام ثفل از چهار حال بیرون نبود: یا تر باشد یا خشک یا لزج یا معتدل. اما آنچه تر باشد نشان آن باشد که آنچه لطافت و تری کیلوس است در جگر نمی‌شود و سبب آن سه حال
ص: 295
باشد: یک ضعیفی جگر و ضعیفی گذرها که آن را ماساریقی گویند، و عاجزی آن از مزیدن و کشیدن تریها سوی خویشتن. دوم سده‌ای که در این گذرها افتاده باشد. سوم بد گواریدن طعام از بهر سه سبب را یکی آنکه طعام فزون از آن خورده شود که باید، تا طبیعت از هضم آن عاجز آید. دوم خلطی به معده اندر آید که طعام ناگواریده دفع کند، اگر چه طعام به اندازه باشد و طبیعت از هضم آن عاجز نباشد. سوم آنکه نزله‌ها از دماغ فرو می‌آید و با ثفل آمیخته میشود، و این همه از رنگ ثفل معلوم میتوان کرد. هر گاه که ثفل هم رنگ طعام باشد دلیل ضعیفی جگر و ضعیفی ماساریقی باشد. و هر گاه که رنگی دیگر دارد دلیل آن باشد که خلطی از آن جنس که رنگ ثفل است با ثفل ماساریقی باشد. آمیخته می‌شود. چنانک اندر باب پنجم یاد کرده آید. ان شاء الله عز و جل.

باب چهارم از گفتار ششم: اندر شناختن حالهای تن مردم از خشکی ثفل‌


اسباب خشکی ثفل شش است: یکی حرکتهای قوی است که به سبب آن تحلیل بسیاری افتد، و اندامها حاجتمند شود بدان که تری غذا را جذب کند تا بدان سبب ثفل خشک شود. دوم بسیار ادرار بول است. سوم بسیاری عرق. چهارم حرارتی قوی که در اندامهای غذا پیدا باشد و رطوبت را نشف کند. پنجم خوردن غذاهای خشک. ششم ضعیفی قوت دافعه و بماندن ثفل در امعاء چنانکه در باب دوم یاد کرده آمده است. و هر گاه که ثفل، بعضی سخت و خشک و بعضی نرم و تر، سبب آن صدیدی (خونابه چرکی نشده) گرم باشد که از جگر به روده‌ها فرود آید. و از غایت گرمی روده‌ها بسوزاند، سوزانیدنی که چندان درنگ ندهد که با ثفل آمیخته شود. و هر گاه که قوام ثفل مختلف باشد نشان آن باشد که طعام هموار نگواریده است و بدین سبب است که همواری قوام ثفل طبیعی دلیلی قوی است بر آنکه قوت هاضمه قوی است و کار خویش تمام می‌کند.
لکن همواری ثفل ناطبیعی سخت بد باشد از بهر آنکه نشان آن باشد که تن میگدازد و هیچ جزو از ثفل خالی نیست از جزوی از گدازش تن. و بباید دانست که بهترین ثفلی آن است که قوام او هموار و پیوسته باشد و به قوام انگبین باشد و به آسانی بیرون آید، و مقعد را بسوزد و لختی به زردی گراید و سخت ناخوش بوی نباشد و بیبوی نیز نباشد و با قراقر بادها و با
ص: 296
کفک نباشد و به وقت عادت آید و به مقدار معتدل آید.

باب پنجم از گفتار ششم: اندر شناختن حالهای تن مردم از رنگ ثفل‌


هر گاه که رنگ ثفل به زردی گراید و قوام ثفل معتدل باشد و سخت گنده نباشد، ثفل طبیعی باشد و نشان آن باشد که طعام نیک می‌گوارد. و هر گاه که سخت زرد باشد نشان غلبه صفرا باشد. و اگر این زردی ثفل در اول بیماری باشد، نشان آن باشد که بیماری از صفرا است و اگر در آخر بیماری باشد نشان پرداختن صفرا باشد از تن. و هر گاه که ثفل سبز باشد یا رصاصی (سربی) یا رنگی تیره دارد و طعامی خورده نباشد که ثفل را بدان رنگ کرده باشد، نشان سردی احشا باشد و بسیار باشد که به سبب سبزی ثفل فرود آمدن خلط زنگاری باشد به امعاء و سپیدی ثفل نشان ناگواریدن طعام باشد و گاه باشد که سپیدی ثفل نشان سده باشد و از آن سده یرقان تولد کند. هر گاه ثفل با ریم سپید آمیخته باشد علامت سر کردن دبیله (دمل) باشد. و هر گاه که نخست ریم آید آنگاه ثفل علامت آن باشد که دبیله در روده‌های فرودین است. و هر گاه که نخست ثفل آید آنگاه ریم، و دلیل آن باشد که دبیله در روده‌های زبرین است و هر گاه که با ثفل آمیخته باشد بر میان روده‌ها باشد و بسیار باشد که ثفل مردم تندرست همچون صدید یا همچون ریم باشد و سبب آن ریاضت ناکردن باشد. و تن بدان ریاضت پاک شود. و سیاهی ثفل همچون سیاهی بول بد باشد و در اول بیماری بتر باشد از بهر آنکه نشان آن باشد که در جگر آفتی عظیم است، و آن آفت با حرارتی عظیم باشد که اخلاط را که در جگر تولد کند بسوزد یا خلط سوایی در جگر عفن میشود همچنان که طعام در معده تباه شود و از آن خلطهای بد تولد کند،
و بسیار باشد که سودا تولد کند هم اندر جگر بماند و تباه شود از بهر آنکه جگر ضعیف باشد و آن را دفع نتواند کرد یا سپرز ضعیف باشد و آن را از جگر به خویشتن نتواند کشید، تا این حال سبب سیاهی ثفل گردد و رنگ آن همچون رنگ خون سیاه باشد که اندر روده‌ها فرود آید. و فرق میان ثفل سودایی و میان خون سیاه آن باشد، که خون فسرده باشد و سودا فسرده نباشد و رنگ او روشن باشد و مقعد را بسوزد و بوی ترشی دهد و زمین از وی برجوشد. و هر گاه که این ثفل سودایی در آخر بیماریهای سودایی باشد، دلیل خیر باشد از
ص: 297
بهر آنکه پخته شده باشد و طبیعت آن را دفع می‌کند و اما در جمله هر گاه که ثفل جمله سودای صرف باشد سخت خطرناک باشد، از بهر آنکه بیرون آمدن سودای اصلی نشان غایت سوختگی و نیست شدن رطوبت اصلی باشد. و بسیار باشد که سیاهی ثفل به سبب طعامی باشد که رنگ او سیاه باشد یا با به سبب شرابی که سودا را دفع کند.

باب ششم از گفتار ششم: اندر شناختن حالها از ثفل منفوخ و سبک‌


ثفل منفوخ همچون سرگین گاو باشد و نشان غلبه بادها باشد و ثفل سبک که بر سر آب بایستد هم نشان غلبه بادها باشد و ثفل خداوند قولنج بادی چنین باشد.

باب هفتم از گفتار ششم: اندر شناختن حالها از بوی ثفل‌


هر گاه که بوی ثفل سخت ناخوش باشد و طعام که خورده باشد پاکیزه و خوش بوی بوده باشد، و چیز دیگر با آن خورده نباشد که بوی ثفل را ناخوش کند چون انجدان و سیر و غیر آن، دلیل آن باشد که در تن اخلاط عفن بسیار است. و هر گاه که بوی ثفل ترش باشد دلیل سردی مزاج و فزونی بلغم ترش باشد.

باب هشتم از گفتار ششم: اندر شناختن حالها از کفک ثفل‌


ثفل کفک از دو چیز نشان دهد: یکی از حرارت عظیم که از اخلاط را بجوشاند، همچنان که آتش دیگ را بجوشاند. دوم از بادهایی که در تن باشد و با اخلاط آمیخته باشد چنانکه زود باد سخت دریا را مواج کند و کفک بر آرد.

باب نهم از گفتار ششم: اندر شناختن حالها از بیرون آمدن ثفل با بادها و قراقر


هر گاه که ثفل با آواز بیرون آید. دلیل آن باشد که بادی غلیظ با وی است و هر گاه که آواز باریک باشد همچون آواز در، دلیل آن باشد که باد با رطوبتی رقیق آمیخته است. و هر گاه که جگر و منفذهای او کیلوس را جذب کمتر کند، ثفل بسیار تر باشد و به یک بار به آوازی قوی بیرون آید و باشد که قوت دافعه قوی باشد و ثفل را به آواز دفع کند و در شکم بادی
ص: 298
نبود. و هر گاه که معده سرد باشد و در وی هیچ باد تولد نکند از بهر آنکه ممکن نیست که آنجا که حرارت نباشد هیچ بخار تولد کند. و هر گاه که معده سخت گرم باشد بخارها را لطیف کند و تحلیل کند و بادها را بشکند. و هر گاه که حرارت به اندازه باشد، رطوبت را تحلیل کند و بخارها بر انگیزد و بادها تولد کند. و از بهر آنکه حرارت قوی نباشد، آن بخارها را لطیف نتواند کرد. بدین سبب هر گاه که مزاج معده سخت گرم نباشد و سرد نیز نباشد، بادها تولد کند. و هر گاه که آن بادها به بالا بر آید آروغ باشد و هر گاه که فروسوی گراید و آوازی چون قبقبه‌ای بیرون آید دلیل آن باشد که به سبب تولد بادها حرارت ضعیف و رطوبت بسیار و غلیظ است. و هر گاه که آواز صافی بیرون آید دلیل آن باشد که روده‌ها از رطوبت خالی است و ثفل خشک است. و هر گاه که آواز همچون آواز در باشد دلیل آن باشد که بادی غلیظ است یا رطوبتی رقیق و اندک و هر گاه که باد اندر شکم بماند و شکم بر آرد، و هر گاه که بجنبد قراقر کند، و آواز قراقر باریک باشد دلیل آن باشد که باد در روده‌های باریک است و غلیظ نیست. و هر گاه که آواز با بقبقه باشد (مثل قراقر غرغره و نظایر آن اسم صورت است یا واژه‌هایی که از صورت ساخته شده است)، باشد دلیل آن باشد که باد در روده‌ها غلیظ است و با رطوبت است و هر گاه که آواز با بقبقه نباشد و گران باشد، دلیل آن باشد که ثفل با رطوبتهاست.

باب دهم از گفتار ششم: اندر شناختن حالهای تن از چربی و لزجی ثفل‌


هر گاه که ثفل چرب باشد و چربو بسیار خورده نباشد دلیل گدازش اندامهای اصلی باشد و ثفل لزج نیز دلیل گدازش پیه باشد. و لزجی دلیل گدازش اندامهای اصلی باشد، علی الجمله نگاه باید کرد تا حالهای ثفل از رنگ و بوی و قوام و چربی و لزجی و بادناکی از جهت طعام و شراب است یا نه، اگر نه از جهت طعام و شراب آن روزین باشد سبب آن در تن باشد، و هر گاه که ثفل به رنگهای گوناگون باشد دلیل آن باشد که در تن اخلاط گوناگون است. بدین سبب دلیل درازی بیماری باشد و این اندر بیماریهای مرکب و عسر (بیشتر) باشد.
ص: 299

باب یازدهم از گفتار ششم: اندر شرح قول بقراط


من کان بطنه فی شبابه لینا، فانه اذا شاخ یبس بطنه و من کان فی شبابه یابس البطن، فانه اذا شاخ لان بطنه. بقراط گویند: هر که را اندر جوانی طبع نرم باشد، اندر پیری خشک شود.
و هر که را اندر جوانی طبع خشک باشد اندر پیری نرم شود. تحقیق این، بر سبیل جمله آن است که جوانی ضد پیری است، و همه حالهای جوان اندر پیری بر خلاف آن شود که اندر جوانی بوده باشد، و حال نرمی و خشکی طبع هم بر این قیاس باشد. و اما بر سبیل تفصیل بباید دانست که سبب خشکی طبع آن است که کیلوس از معده به جگر کمتر آید، و اسباب کمتر آمدن و سبب نرم شدن طبع، پیر پس از آنکه در جوانی خشک بوه باشد، این است که کیلوس از معده او به جگر کمتر آید، و اسباب کمتر آمدن کیلوس از معده به جگر چهار است: یکی قوت شهوت طعام که از سردی معده تولد کند، چنانکه در جایگاهش یاد کرده آید ان شاء الله عز و جل. چون شهوت طعام قوی باشد بدان سبب طعام فزون از آن خورده شود که تن را بدان حاجت باشد، و چون فزون از حاجت خورده شود، جگر آن را به خویشتن نکشد و چون جگر آن را به خویشتن نکشد، از آن چاره نباشد که فزونی به معده فرود آید، و هر گاه که این حال پیوسته گردد طبع نرم شود.
سبب دوم آنکه کیلوس زودتر از آنکه جگر به مقدار حاجت از وی کشیدن گیرد، به روده فرود آید، به سبب سردی جگر از بهر آنکه جگر به سبب سوء المزاج ضیف شود و به قدر حاجت از کیلوس جذب نتواند کرد و آنچه جذب کند، به دیر و درنگ کند.
دوم، بسیاری تولد صفرا اندر معده و دفع کردن آن کیلوس را زودتر از آنکه جگر به قدر حاجت از وی جذب کند.
سبب سوم ضعیفی قوت ماسکه، و سبب این ضعیفی تری احشا باشد.
و سبب چهارم قوت دفع دافعه، پس هر که را در جوانی طبع نرم بوده باشد و سبب نرمی طبع او قوت شهوت طعام بوده باشد، که از سردی معده تولد کرده باشد، چون پیر شود سردی معده زیادت شود و بدان حد شود که شهوت طعام باطل گردد و خوردن به قیاس با حاجت تن او کمتر شود، و قوت طبیعت کیلوس را به قدر حاجت از معده به جگر
ص: 300
آرد و بکار برد، بدین سبب ثفل کمتر ماند و طبع او خشک شود و هر که را به سبب بسیاری تولد صفرا و فرود آمدن آن به روده دفع کردن کیلوس را زودتر از آنکه جگر آن را جذب کند، طبع نرم باشد. چون پیر شود حال او به ضد آن گردد، از بهر آنکه در پیری تولد صفرا کمتر باشد، و هر که را طبع به سبب ضعیفی قوت ماسکه نرم باشد بنگرند، اگر با آن رطوبت که طبع او را نرم داشت سردی یار بوده است، چون در حال پیری سردی زیادت شود ماسکه او هم بدان ضعف بماند از بهر آنکه هر گاه که مزاج در طرفی به افراط شود، ضعف مستولی گردد و افعال قوتها باطل شود. و اگر معده او میل به گرمی داشته است چون پیر شود، ماسکه او قوی شود. از بهر آنکه مزاج معده در اصل تر بوده است. اگر تر نبودی ماسکه ضعیف نبودی و در پیری گرچه حرارت کمتر باشد و مزاج اندر سردی به افراط نشد، لکن معتدل شد، از بهر آنکه میل به گرمی داشته است. و چون مزاج معتدل گردد افعال قوتها تمام‌تر آید. و هر که را نرمی طبع به سبب قوت دفع دافعه باشد، چون پیر شود قوتها لختی ضعیف‌تر شود دافعه نیز دفع کمتر تواند کرد. بدین اسباب معلوم شد که هر که را در جوانی طبع نرم بوده باشد اندر پیری طبع خشک شود و حال طبعی که در جوانی خشک بوده باشد و اندر پیری نرم شود، بر خلاف این باشد، از بهر آنکه سبب نرم گشتن طبعی که خشک بوده باشد آن است که کیلوس از معده به جگر بسیارتر آید و اسباب بسیارتر آمدن کیلوس از معده به جگر چهار است که ضد آن چهار دیگر است که اسباب کمتر آمدن است از بهر آنکه این چهار سبب که اسباب بسیارتر آمدن است یکی نقصان شهوت طعام است، که از گرمی معده تولد کند و در نقصان شهوت که پیران را باشد با آن یار شود بدان سبب زودتر از آن که به مقدار حاجت خورده شود سیر شوند، و آن سیری راستینی نباشد و لکن مانند ماندگی باشد. چنانکه کسی ضعیف کاری میکند، و آن کار تمام ناکرده مانده شود، پس از آن، مقدارتری که از آن مقدار غذا خیزد، چیزی از جذب جگر زیادت نیاید، بدین سبب طبع خشک شود. و نیز در جوانی در معده گرم صفرا بیشتر تولد کند و صفرا کیلوس را زود دفع کند، چنانکه یاد کرده آمد و اندر حال پیری چندان تولد صفرا نباشد که کیلوس را زود دفع کند.
ص: 301
سبب دوم آنکه جگر کیلوس را بسیارتر جذب کند و تری چندان نماند که به روده فرود آید و بدین سبب طبع خشک تر شود.
سبب سوم آنکه هر گاه که مزاج معده جوان خشک باشد، و سردی اندر بیشتر حالها به تبع خشکی باشد، و به سبب سردی معده اندر جوانی شهوت طعام بیشتر باشد، چنانکه معلوم است و حال او چنان (ص 103) باشد که نخست یاد کرده آمده است؛ چون پیر شود ممکن باشد که هم برین حال بماند و ممکن باشد که سردی به فراط شود و قوت جاذبه جگر ضعیف شود، بدان سبب طبع نرم شود.
سبب چهارم، ضعف قوت دافعه است، از بهر آنکه در پیری همه قوتها ضعیف‌تر شود.

گفتار هفتم اندر شناختن حالهای تن از عرق‌

اشاره


و این گفتار پنج باب است:

باب نخستین از گفتار هفتم: اندر آنکه عرق چیست و از چه تولد کند


بباید دانست که غذا در رگهای باریک نتواند گذشت و به اندامها نتواند رسید، مگر به صحبت لختی آب و لختی صفرا، که آب را روان کند و صفرا به قوت تیزی و گرمی آن را بگذراند. و چون غذا به اندامها رسد، بیشتری از آب باز گردد و به گذرهای بول باز آید و اندکی با غذا بماند و با وی از رگها بیرون ترابد و به اندامها پیوندد. و آنچه غذای صرف باشد و در اندامها فزاید، و آنچه آب باشد لختی بخار گردد و تحلیل از مسام خرج شود، و آن را نتوان دید، و لختی با فضله‌ای که آنجا باشد، بیامیزد و به عرق بیرون آید. و بدین سبب است که هر تنی که در وی خلطی فزونی باشد و عرق او بوی و مزه آن خلط دهد و لختی دیگر اگر فضله غلیظتر باشد، بادنجانی (بادخانی) باشد، تری آب را نشف کند، و به صحبت آن آب از مسام بیرون آید و بر ظاهر پوست بماند، و آن شوخ باشد که بر تن مردم بماند. از بهر این گفته‌اند که عرق از حال خون و حال هضم غذا و حال فضله‌ها که در اندام‌ها باشد خبر دهد و نشانه‌های حال تن از عرق از هشت حال جویند یکی از بسیاری و
ص: 302
اندکی، دوم از رنگ، سوم از طعم، چهارم از بوی، پنجم از قوام، ششم از گرمی و سردی، هفتم از وقت بیرون آمدن، هشتم از حال بیمار تا از پس آن راحتی یابد یا نه.

باب دوم از گفتار هفتم: اندر شناختن حالهای تن از بسیاری و اندکی عرق‌


اسباب بسیاری عرق پنج است: یکی بسیاری رطوبت، دوم رقیقی آن، سوم گشادگی مسام، چهارم قوت دفع دافعه، پنجم ضعیفی قوت ماسکه. علی الجمله چون عرق بسیار آید قوت را ضعیف کند. لکن بسیاری عرق کار دفع قوت دافعه باشد که فضله‌ای را که تن را بدان حاجت نیست، و بودن آن در تن و بال است دفع می‌کند سودمند باشد. و آنچه سبب بسیاری آن ضعیفی قوت ماسکه باشد سخت بد باشد، از بهر آنکه ماسکه فضله‌ای را که تن از آن مستغنی باشد نگاه ندارد، لکن رطوبتهای غریزی نگاه دارد و فرق میان آنچه از دفع قوت دافعه باشد و آنچه از ضعف ماسکه باشد، آن است که آنچه از دفع دافعه باشد، از پس امتلا باشد و سودمند باشد، چه در تندرستی و چه در بیماری، خاصه آنچه در بیماری اندر روز بحران باشد و بیمار از پس آن راحتی یابد. و آنچه از ضعف ماسکه بود، زیان دارد و بی امتلا باشد، و هر گاه که تندرست عرق بسیار کند و سببی ظاهر نباشد که بسیاری عرق واجب کند، نشان آن باشد که غذای فزون از آن می‌خورد که تن او بر تابد. و هر گاه که چندین نمی‌خورد، نشان آن باشد که در تن فضله بسیار است، و به استفراغ حاجت است و بسیاری عرق در همه روزگار بیماری نشان بسیاری خلط باشد. و بسیاری عرق به اسهال یا به ادرار بول یا به استفراغ دیگر از انواع استفراغها سخت بد باشد. و اسباب اندک آمدن عرق چهار است: یکی اندکی رطوبت، دوم غلیظی یا خامی ماده، سوم بستن مسام، چهارم ضعیفی قوت دافعه و اندکی عرق با علامتهای امتلا باشد، خاصه آنچه سبب ضعیفی قوت دافعه یا غلیظی و خامی ماده باشد.
و هر گاه که عرق جز از سر و گردن سینه نیاید، نشان آن باشد که قوت حیوانی ضعیف است یا ضعیف خواهد شد، خاصه اگر عرق سرد باشد، سخت بد باشد و نشان نومیدی باشد، خاصه در تبهای حاده و محرقه. و اسباب عرق طبیعی سه است: یکی دفع قوت دافعه، چنانکه عرق بحرانی باشد در روز بحران، دوم حرکت، چنانکه وقت ریاضت باشد،
ص: 303
سوم هوای گرم چنانکه در تابستان و در گرمابه باشد. و اسباب عرق ناطبیعی پنج است:
یکی گدازش اندامها، دوم ضعف قوه ماسکه، سوم ریاضت قوی، چهارم گرمای به افراط، پنجم نشان صعبی بیماری و این عرقی بسیار باشد که نه اندر روز بحران آید. و این اسباب را، اسباب عرق ناطبیعی از بهر آن گفتند که این همه رطوبتهای طبیعی را خرج کند، و آنچه از افراط امتلا باشد هم ناطبیعی باشد، از بهر آنکه نه از قوت دفع دافعه باشد لکن از عاجزی و گرانباری قوت باشد، که آن باز نمیتواند کشید و نمی‌تواند پزانید. و آنچه نه اندر روز بحران باشد همچنین باشد.
و بباید دانست که بعضی اندامها عرق بیشتری آید و از بعضی کمتر و نشان آن باشد که ماده بیماری اندر آن اندام است که عرق از وی همی‌آید، یا اندر آن اندام بیشتر است از بهر آنکه پزانیدن فضله از موضع ماده تواند بود. و چون ماده در همه تن باشد عرق از همه تن آید و بدین سبب است که عرق سرد که از سر و گردن و سینه آید نشان بد حالی باشد از بهر آنکه نشان آن است که ماده بسیار است و خام است و هم در تن و سر است و طبیعت از پزانیدن عاجز است.

باب سوم از گفتار هفتم: اندر شناختن حالهای تن از رنگ و بوی و طعم عرق‌


عرق زرد نشان غلبه صفرا باشد و عرق سپید نشان بلغمم باشد، و عرق شوخگن (چرک، کثیف)، و سیاه نشان سودا باشد. و هر گاه که قوت ماسکه رگها ضعیف باشد عرق همچون خونابه‌ای باشد.
و هرگاه که خون سخت بد باشد، و غذای تن را نشاید، اندامها آن را قبول نکند، عرق خون باشد، و ترشی بوی عرق، نشان ترشی بلغم باشد، و تیزی بوی نشان خلط صفرایی باشد، و گند عرق نشان عفونت اخلاط باشد. و تلخی عرق نشان غلبه صفرا باشد.

باب چهارم از گفتار هفتم: اندر شناختن حالهای تن از گرمی و سردی عرق‌


عرق سرد در تبهای حاده نشان آن باشد که در تن رطوبت خام بسیار است و از خامی و بسیاری بدان حد است که حرارت غریزی و حرارت تب آن را نمیتواند پزانید، و روزگار
ص: 304
دراز باید تا چنین رطوبتی پخته شود. و تبهای حاده مهلت ندهد و قوت را زودتر از آن ضعیف کند که ماده بدین خامی پخته شود. و اندر تبهای آهسته ممکن باشد که مهلت دهد تا طبیعت آن را بپزاند، بدین سبب عرق سرد، در تبهای حاده بتر از آن باشد که در تبهای آهسته و عرق گرم اندر همه تبها و بیماریها امیدوارتر و با سلامت‌تر از عرق سرد باشد.

باب پنجم از گفتار هفتم: اندر شناختن حالهای تن از قوام عرق‌


عرق تنک نشان تنکی ماده باشد و عرق لزج و غلیظ نشان لزوجت و غلیظی ماده باشد و نشان درازی بیماری، از بهر آنکه روزگار دراز باید تا ماده غلیظ و لزج پخته شود.

گفتار هشتم اندر شناختن حالهای تن مردم از حال رطوبت که به سرفه از سینه بر آید

اشاره


و به تازی آن را نفث گویند و سرفه را سعال گویند و این گفتار شش باب است.

باب نخستین از گفتار هشتم: اندر آنکه حالهای تن از حال نفث از چند وجه جویند


حالهای تن مردم از حال نفث از هشت وجه توان شناخت: یکی بسیاری و اندکی، دوم رنگ، سوم قوام، چهارم بوی، پنجم طعم، ششم بر آمدن به آسانی یا به دشواری، هفتم از حجم و شکل، هشتم از وقت بر آمدن.

باب دوم از گفتار هشتم: اندر شناختن حالهای تن از بسیاری و اندکی نفث‌


نخست بباید دانست که نفث رطوبتی پخته را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب به سعال بر آید و آنچه خام بر آید آن را به تازی رضاب (بزاق، آب دهان)، گویند، اما بسیاری نفث نشان (ص 104) پختن ماده باشد و به نهایت رسیدن بیماری یعنی تمام شدن بیماری، و اندکی آن نشان خامی ماده باشد لکن چون نفثی اندک همی‌باشد، نشان آن باشد که طبیعت آغاز پزانیدن علت کرده است، و بیماری از ابتدا در گذشته است
ص: 305
و هنوز اندر فزون است، و طبیبان این وقت را تزاید گویند. و نفث به اعتدال نشان آن باشد که ماده بیشتری پخته شده است و نفث نابودن نشانه خامی ماده باشد و بی‌قوت طبیعت.

باب سوم از گفتار هشتم: اندر شناختن حالهای تن از رنگهای نفث‌


سپیدی نفث یا نشان خامی باشد یا نشان آن که ماده نزله، بلغمی است. و فرق آن است که خام در اول بیماری باشد و به دشخواری بر آید و دیگر در وقت نضج باشد و آسان بر آید و بیمار از آن راحت یابد. و نفث سرخ نشان غلبه خون باشد، یا نشان شکافته شدن رگی در حوالی حنجره و حلق و شش و آلتهای دم زدن. و آلودگی نفث سپید به سرخی نشان بیماری سل باشد، و نفث زرد نشان آن باشد که ماده نزله صفرایی است، و نفث سبز یا نشان سوختگی ماده باشد، یا نشان غایت سردی و باطل شدن حرارت غریزی، و نفث سیاه تیره هم نشان این هر دو باشد و فرق میان این و آن علامتهای گرمی و سردی باشد.

باب چهارم از گفتار ششم: اندر شناختن حالهای تن از بوی طعم نفث‌


نفث گنده نشان عفونت باشد و آنچه بوی ندارد از عفونت دور باشد. و شیرینی نفث یا نشان غلبه خون باشد، یا نشان بلغمی باشد معتدل به طبع خویش، و فرق میان هر دو به رنگ باشد. و بیطعمی نفث نشان بلغم معتدل باشد. و نفث شور نشان آن باشد که حرارت در رطوبت اثر کرده است و هنوز رطوبت غالب است. و نفث تیز که از شوری در گذشته باشد نشان غایت حرارت باشد. و ترشی نفث نشان آن باشد که حرارت کمتر است و ناخوشی طعم نشان عفونت باشد.

باب پنجم از گفتار هشتم: اندر شناختن حالهای تن از قوام و شکل نفث‌


نفث رقیق نشان خامی ماده باشد، لکن آغاز نضج باشد، و نفث غلیظ نشان خامی ماده باشد و نشان آن باشد که دیر تر خواهد پخت. و نفث معتدل میان رقیقی و غلیظی نشان نضج تمام باشد، و نفث گرد نشان آن باشد که ماده غلیظ است و در قصبه‌های شش حرارتی عظیم است. و بقراط اندر کتاب اپیدیمیا می‌گوید. نفث بزاقی از کسی که وی را تب
ص: 306
نباشد نشان ذبول باشد یعنی نشان کاهش تن؛ و میگوید بسیار دیدم که از پس نفث گرد بیماری به سل بازگشت. و هم بقراط گوید، هر گاه که با نفث گرد تب باشد و اندک مایه علامتی از علامتهای اختلاط عقل با آن یار باشد، زود اختلاط عقل پدید آید.

باب ششم از گفتار هشتم: اندر شناختن حالهای تن از وقت برآمدن نفث و از آسانی و دشخواری آن‌


هر گاه که اندر نزله و ذات الریه و ذات الجنب نفث زود پدید آید و آسان بر آید نشان سلامت و قوت طبیعت و زود گذشتن بیماری باشد، و دیری و دشخواری نشان خامی و ضعیفی و درازی بیماری باشد. و بهترین نفثها سپید و پخته و هموار و با قوام باشد و هیچ بوی ندارد، و بیسعال سخت به آسانی بر آید و از اول بیماری بس دور نباشد، و بترین نفثها، نفث خام و رقیق و ناهموار با سعال سخت به دشواری بر آید و رنگ او سیاه یا کبود، یا زرد، یا سبز باشد و بوی ناخوش دارد.